Shared posts

19 Jul 16:53

جمعه‌ها: طرفداران BDSM نسبت به پیروان روابط کلاسیک ساده وضعیت ذهنی متعادلتری دارن

by جادی

مقاله‌ای از هلند که توی ژورنال پزشکی جنسی منتشر شده می گه کسانی که توی سکس به روابط BDSM (همراه با بستن، تسلط، سادیسم و مازوخیسم) گرایش دارن «با خصوصیت شخصیتی‌ای مستقل، متعادل و مفید مشخص می‌شن».

بنا به این گزارش طرفداران BDSM در مقایسه با پیگیری کننده‌های سکس‌های مرسوم و سنتی و تکراری ، «سلامت و رفاه گزارش شده بالاتری دارن».

این شکل از روابط تا مدت‌ها به آدم‌های ناسالم و حتی «روانی» نسبت داده می شد. اما این مقاله با نفی کردن این موضوع می گه که در بسیاری از تحقیقات جدید دیده می شه که کسانی که توی روابط عاشقانه‌شون نگاهی هم به بستن، تسلط و سادومازوخیسم دارن معمولا دارای سطح سلامت روانی بالاتری هستن.

در مقایسه با گروه کنترل، نتایج [سلامت] شخصیت روانی فرد، به نفع علاقمندان BDSM است. این افراد کمتر عصبی بودند، برون‌گراتر بودند و از تجربه‌های جدید استقبال می کردند و وظیفه‌شناس‌تر بودند. طرفداران BDSM همچنین کمتر نسبت به طرد شدن حساسیت نشان می دادند و سطح سلامت و رفاه بالاتری را گزارش می کردند اما در همین حال، کمتر می شد با آن‌ها به توافق رسید.

نتیجه نهایی: BDSM یک تفریح بازسازی کننده است و نه یک مریضی روانی.

توضیح اضافه: البته به شرطی که شروط همیشگی توش رعایت شده باشه: آدم‌های عاقل، بالغ و علاقمند به مشارکت.

منبع

نکته علوم انسانیایی: در علوم انسانی، علیت چیز راحتی نیست. اینجا می گه این دو مجموعه متغیر با هم «وابسته» هستن. یعنی داشتن اولی (علاقه به بی دی اس ام) می تونه باعث بشه ما با حدسی قوی بتونیم احتمال دومی رو پیش بینی کنیم (سلامت روانی، برون گرایی، …). این اصلا معنی اش این نیست که اگر بریم سراغ این چیزها، سلامت روانی مون می ره بالا بلکه همونطور که یکی از دوستان تو کامنت گفته نشون می ده که این دو عامل با هم همبسته هستن (و احتمالا ممکنه وابسته باشن به یک متغیر مستقل دیگه). مثلا به راحتی می شه گفت کسانی که سلامت روانی / اعتماد به نفس / … بالاتر دارن ممکنه برن دنبال این شکل از سکس چون نگران این نیستن که برچسب بخورن یا مثلا اگر شخصیت من نزد خودم محکم نباشه نمی تونم سلطه یکی دیگه رو حتی در شرایط خاص بپذیرم چون باعث میشه فکر کنم «کوچیک» شدم و این تیپ چیزها.

19 Jul 14:53

25 نکته‌ شغلی که کسی بهم نگفت

by خواب بزرگ

دهه اول کار کردن،احتمالن مزخرف‌ترین دوران زندگی هر کسی‌ست.

آدم مثل دونده‌ای کور به در و دیوار می‌خورد. نه می‌داند چه می‌خواهد و حتا اگر بداند، نمی‌داند چطور به آن برسد. من هم  تجربیات کار را به سخت‌ترین و پرهزینه‌ترین راه‌های ممکن کسب کردم. چهارده سال پیش هیچ‌کس نبود که اینها را بهم بگوید. شاید اگر بود هم به حرفهاش گوش نمی‌کردم. شاید هم زندگی‌م تغییر می‌کرد. اینجا می‌نویسمشان به این امید که شما ناچار نباشید از راه سخت یادشان بگیرید.

 

1  کاری را انجام بدهید که ازش لذت می‌برید.
اگر لذت می‌برید معنیش این است که خوب انجامش می‌دهید. وقتی خوب انجامش می‌دهید معنیش این است که آدم «اون کاره» هستید ( فحش نیست!) وقتی آدم اون‌کاره هستید یعنی همیشه برایتان موقعیت کاری خوب وجود دارد.
یک نجار درجه یک از یک پزشک درجه سه می‌تواند بیشتر درآمد داشته باشد.

 

2  تا زمانی که به کاری برسید که ازش لذت می‌برید همین که کاری بکنید که آزارتان ندهد کافی‌ست.
قرار است هشت ساعت در روزتان را به ازای درآمد بدهید. نات ئه بیگل دیل. همه دنیا دارند این کار را می‌کنند. بعضی جاهای دنیا کارگران بیست ساعت از شبانه‌روزشان را در عوض یک وعده غذای گرم و جای خواب غیر مسقف می‌فروشند. پس زیاد سخت نگیرید.
من در دوران خدمت تایپیست بودم. دو سال تمام روزی هشت ساعت کارم این بود که نامه ‌های اداری پر از غلط نگارشی را ( که سرهنگ جان می‌نوشت) تایپ کنم. بعد مدتی فهمیدم می‌توانم هشت ساعت مغزم را به حالت اسلیپ ببرم و بگذارم دستم کار کند. می‌توانم نیمه پر لیوان را ببینم: بعد آن هشت ساعت مغزم با کلی انرژی ذخیره شده آماده نوشتن بود و الان در تایپ ده انگشتی می‌توانم با تایپیست‌های حرفه‌ای مسابقه بدهم.

 

3 اگر شغلتان آزارتان می‌دهد آن را رها کنید.
همین الان رهایش کنید. کسی بخاطر رها کردن شغلش از گرسنگی نمرده. ولی روان آدم‌های زیادی بخاطر شغل بد به کل نابود‌ شده‌ است. آدمیزاد برای زندگی بیش از از اجاره خانه به روانش نیاز دارد.

 

4 اگر تازه‌کار هستید بند پیش شامل حالتان نمی‌شود!
اگر تازه وارد دنیای کار شده‌اید از سختی‌ها استقبال کنید. شرایط دشوار برای آدم تازه‌کار موقعیت بی‌نظیری‌ست که می‌تواند طی مدت کوتاه بسیار به تجربیات و توانایی‌های شما بیافزاید. شما می‌توانید در این دشواری‌ها قسمت هایی از وجودتان را کشف کنید که اصلن نمی‌دانستید آنجاست. بنابراین سوسول‌بازی را بگذارید کنار و به شیوه آن بزرگمرد بگویید: «خرده شیشه بپاش! شن بریز!»

 

5 اگر شرایطی که پیشنهاد می‌دهند زیادی سخاوتمندانه است کار را قبول نکنید!
چرا؟ چون پولتان را می‌خورند. به همین سادگی. بازار کار پر از کهنه‌گرگ‌هایی‌ست که دنبال جوانک‌های ساده‌دل و بلندپرواز می‌گردند. کلاهبرداری شاخ و دم ندارد. از من می‌شنوید حتا ریسک نکنید. اگر مبلغی که کارفرما می‌گوید سنخیتی با مهارت/تجربه/ شهرت شما ندارد از خودتان بپرسید: چرا من؟
جواب: چون شما تازه کارید و راحت می‌شود سرتان کلاه گذاشت. اگر به کمک‌های الهی اعتقاد دارید شروع کنید به کندن زیر خانه‌تان. احتمال این که آنجا چاه نفت پیدا کنید بیش از این است که پروردگار از طریق یک پیشنهاد زیادی سخاوتمندانه کاری وارد عمل شود.

 

6  پیشنهاد کارفرما نسبت مستقیمی با سر و وضع شما دارد.
اگر ساعتی که به مچ شماست 5 میلیون نمی‌ارزد بنابراین سر قرارداد 200 میلیونی نروید و وقتتان را تلف نکید.
ماجرا چیست؟ هر کس در موقعیت کارفرما قرار می‌گیرد برای خودش یاد می‌گیرد که ارزیابی سریعی از کارمند/کارگرش داشته باشد. اولین سوال ارزیابی شخصی این است: آيا طرف تجربه این کار را دارد و از پس آن بر می‌آید؟‌ در واقع :‌قیمت او در بازار کار چقدر است؟
شما اگر  نیروی کار گران‌قیمتی باشید ( در نگاه کارفرما) این ماجرا باید بازتابی در سر و وضعتان داشته باشد.این قاعده شامل حال مشاهیر نیست. فوقش با خودشان می‌گویند: پوفف. عباس کیارستمیه بعد کفشهاش رو از مولوی می‌خره. مرتیکه ویرد!

 

7 اگر حرفه‌ای هستید بعد همه صحبت‌های اولیه و سر آخر درباره حق‌الزحمه صحبت کنید. اگر تازه کار هستید و کم تجربه اول برادری‌تان را ثابت کنید بعد درباره پول صحبت کنید.
کارفرماها از آدم‌های کم تجربه‌ای که صاف می‌پرسند حقوق ما چقدره بدشان می‌آید. آنها می خواهند شما را ارزیابی کنند. وقتی این سوال را می‌پرسید در نگاهشان این معنی را می‌دهد: مرتیکه/زنیکه شیت! از خودت و اداره و کارت بیزارم و هیچ علاقه‌ای به هیچ کدومش ندارم. فقط پولش برام مهمه
ممکن است کارفرمایی بخواهد با طفره رفتن از بحث مالی سرتان کلاه بگذارد. اما اگر تازه‌کار هستید از این که سرتان کلاه برود زیاد هول نکنید. کسی نیست در جهان که اول کار سرش کلاه نرفته باشد. حداقل ش این است که تجربه می‌کنید و کارآموزی می‌کنید و یاد می‌گیرید.

 

8 اگر در جستجوی کار هستید و برای درآمد ضرب‌الاجل دارید هیچ‌وقت خرده‌کاری‌ها را بخاطر جستجوی یک «کار بزرگ» رها نکنید.
خرده‌کاری‌ها نوگل‌های زندگی‌اند. آنها بارها مرا از خطر مرگ نجات داده‌اند. کسی نمی‌گوید کار بزرگ بد است. اما اگر سریع پول می‌خواهید جای نشستن و دست رو دست گذاشتن ( حتا جای وقت گذاشتن و جستجوی هر روزه برای کار بزرگ) خرده کاری کنید و پولش را بزنید به زخم‌های زندگی.

 

9 مذاکره یاد بگیرید.
کار به ازای پول، ساده‌ترین و لخت‌ترین حالت رد و بدل کردن مهارت است. شما ممکن است با کارفرماهایی روبرو شوید که نتوانند انتظار مالی شما را کامل برآورده کنند.
اما اگر نیاز مالی شما قابل اغماض است درباره شرایط دیگری مذاکره کنید: هزینه رفت‌ و آمد؟ غذا؟ عنوان شغلی؟ بیمه؟ ساعت کار در ماه؟‌ ساعت شروع کار؟ سیال بودن ساعت کار؟ روزهای تعطیل یا مرخصی با حقوق؟‌
موارد زیادی هست که می‌توان سر آنها با یک کارفرما به یک نتیجه برد-برد رسید. فقط این مذاکرات را با فریب «بعدن می‌دم» اشتباه نگیرید. بعدن وجود ندارد. اگر این شرایط شروع کار شماست هیچ وعده‌ای را مبنی بر این که بعدن ساعت کار شما را عوض می‌کنند یا بعدن هزینه رفت و آمد شما را می‌دهند قبول نکنید. هر قراری باید از همان موقع قابل اجرا باشد.

 

10 مراقب باشید نگرانی از وضعیت آینده مالی تبدیل به وسواس فکری نشود.
ده سال پیش من نگران بودم که پول روزم را از کجا بیاورم. پنج سال پیش نگران بودم که مبادا سر ماه پول کم بیاورم. تازگی مچ خودم را وقتی گرفتم که درباره پس‌انداز سال نگران بودم.
راستش را بخواهید این نگرانی‌ها از شکلی به شکلی تبدیل می‌شود ولی از بین نمی‌رود. جالب است که آدمیزاد هر بار هم فراموش میکند که از شرایط بدترش جان به در برده.
خوب است که فکر آینده و بیمه و پس انداز باشید. اما مراقب باشید از ترس مرگ خودکشی نکنید. گند نزنید به روح و روان‌تان. می‌فرماد: » فردا که نیامده‌ست فریاد مکن»

 

11 بارتان را نبندید!
یک نسل پیش مردم کار می‌کردند که دور هم باشند. نسل ما دم گوش خود نهیب دائمی را می‌شنود که : «بارت رو ببند! بارت رو ببند!»
کام داون بابا..چه خبره. چرا آدم باید «بار»ش رو ببندد؟ آمده‌ایم یک چند سالی دور هم باشیم ،بگوییم و بخندیم و چار تا چیز یاد بگیریم و اگه بشود ذره‌ای دنیا رو جای باحال‌تری کنیم. بچه‌ها ؟ گور پدرشون. خودشان کار یاد بگیرند و پول در بیاورند. اصلن در تاریخ زمان‌های زیادی نبودهک ه ارثیه و پول مفت کمکی به وضع بشر کرده باشه. همه که سهراب سپهری نیستند. بنابراین به خودتان سخت نگیرید. پول کرایه خانه، غذای گرم به میزان لازم، کرایه تاکسی، چار تیکه لباس، دوتا کتاب و چند تا فیلم خوب با وجود همین وضع اقتصادی چرند حاضر هم اونقدرها نیست.
ممکنه کسی با غیر فیلم و کتاب لذت ببرد.  مثلن چی؟ ورزش؟ سفر؟ لازم نیست برود هتل پلازا …
من یک روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم که چی در دنیا بیشتر بهم حال می‌دهد. تمرکزم را گذاشتم روی آن. نه این که از پول زیاد بدم بیاید. من عاشق اینم که بتوانم بروم هتل پلازا. ولی راستش مبنای زندگیم روی چیزهای دیگری‌ست. و از یک تاریخی به آن صدای مدام » بار ت رو ببند» گفتم شات آپ

 

12 عجول نباشید
پیدا کردن کاری که دوست داشته باشید ممکن است یک دهه طول بکشد. شاید بیشتر شاید کمتر. پس صبوری کنید. برای همه همین‌طوری‌ست

 

13 کتاب «دست به دهن/ بخور و نمیر» پل آستر را بخوانید
آستر در این خودزندگی‌نامه کوچک درباره درگیری‌هایش با کار و پول نوشته
( همچنین ابن مشغله نادر ابراهیمی و کار گل ایوان کلیما)

 

14 خواب بزرگ بخوانید

اینجا درباره پول نوشته‌ام 
اینجا درباره سالهای دربه‌دری
اینجا درباره نگرانی از بی‌پولی
اینجا درباره این که اوضاع یک جور نمی‌ماند
اینجا درباره این که چه چیزهایی می‌تواند جایگزین پول شود
و اینجا درباره این که پولتان را چه طور خرج کنید

 

15 ماهر شوید
دکترا دارید؟ شرمنده‌ام دکترای شما به هیچ کار دنیا نمی‌آید. تحصیلات آکادمیک خیلی خوب و ناز است . سعی کنید یکی‌ش را داشته باشید. اما در زمینه کار زیاد روش حساب نکنید. برای کار پیدا کردن یا ماهر باشید یا پارتی داشته باشید. به هر حال مدرک نقش زیادی در این معادله ندارد.

 

16 ادای کار کردن را در نیاورید. کار کنید.
وارد اولین اداره دولتی که سر راهتان است بشوید. هشتاد درصد کسانی که پشت میز نشسته‌اند دارند ادای کار کردن در می‌آورند. به اصصلاح «ک…موش»چال می‌کنند. اغلبشان فکر می‌کنند خیلی هم زرنگ‌ند. ولی راستش دارند زندگی‌شان را نابود می‌کنند. آنها می‌توانستند درخت یا توپ فوتبال به دنیا بیایند بدون این که آب از آب تکان بخورد. اگر مسئولیت کاری را به عهده می‌گیرد پیش از این که بخواهید کارفرما را راضی کنید، خودتان را راضی کنید. به کارتان افتخار کنید.
انجمن موقرمزها (ر.ک ماجراهای شرلوک هولمز) شما را استخدام کرده تا از روی لازاروس رونویسی کنید و به ازاش پول بگیرید؟ گاد دمیت! این کار را خوش‌خط و خوانا انجام بدهید.
کسانی که ادای کار کردن را در می‌آورند هر روز دارند این پیام را به مغز خودشان مخابره می‌کنند : » وجود تو بی‌دلیل است! وجود تو بی‌دلیل است! »

 

17 حقوق ماه *3 را پس‌انداز کنید!
هر وقت بدهی‌هاتان صاف شد و خرج‌های اساسی‌ و لازم‌تان را انجام دادید، سعی کنید به اندازه سه برابر حقوق یک ماهتان پس‌انداز روز مبادا داشته باشید. خیلی کار سختی نیست. کافی‌ست یک پنجم حقوقتان را نادیده بگیرید هر ماه. بعد یک سال شما به اندازه سه برابر حقوقتان پس‌انداز دارید و برای همیشه از نگرانی » اگر فردا تعدیل نیرو شدم چی؟ » راحت می‌شوید. سه ماه زمان منصفانه‌ای برای کار پیدا کردن است.

 

18 گفتم مذاکره کنید. اما یاد بگیرید که چه چیزهایی غیرقابل مذاکره‌ است.
مثلن درباره خودم. من کشف کردم که زمان‌هایی برای رسیدن به «کودک دورن» م غیرقابل مذاکره است. با هیچ پول و اسباب‌بازی نمی‌توانم گولش بزنم و راضی‌ش کنم که بازی و تفریح نکند. بازی و تفریح او کتاب خواندن و فیلم دیدن و وبگردی و گیم و این چیزهاست. او برای این کارهاش زمان می‌خواهد. من اگر زمان‌های او را محدود کنم می‌توانم بیشتر کار کنم و بیشتر پول در بیاورم. اما به تجربه فهمیدم که این زمان‌ها را نباید مذاکره کنم. در واقع اصلن نمی‌توانم درباره‌شان مذاکره کنم. چون اگر این کودک بخواهد لج‌بازی کند و خلقش تنگ شود من و کار و کارفرما را با هم زمین می‌زند. پس باهاش سرشاخ نمی‌شوم. زمین به آسمان بیاید من حداقل دو روز خالی در هفته برای او کنار می‌گذارم.

 

19  باندبازی سد راه نیست
فلان زمینه کاری برای خودش «مافیایی» دارد که نمی‌گذارند کسی وارد شود.
این  جمله همان‌قدر که درست است ابلهانه هم هست.همیشه و در هر زمینه‌ای یک عده پانتئون نشین می‌شوند و آدم‌های معتمد خودشان را در نقاط حساس می‌گذارند. این سران مافیا لزومن از راه نامشروعی به قدرت نرسیده‌اند. اغلبشان به خاطر لیاقت و گذراندن زمان/مسیری که شما ابتدای آن هستید اینجا هستند. اما این معنیش این نیست که شما راهی به «مافیا» ندارید. در خود سیسیل هم اگر یک کیسه با سرهای بریده ببرید پیش رئیس مافیا بعید است شما را در گروهش جا ندهد. بنابراین در کارتان «ماهر» بشوید. آدم ماهر نه نتها می‌تواند وارد هر مافیایی بشود بلکه مافیا سر گرفتنش رقابت می‌کنند.

 

20 هرگز (بیش از یک بار ) کارفرما را به ترک کردن کارتان تهدید نکنید!
چند حالت دارد. یا تهدید شما درست است و بیرون برایتان بازار کار بهتری وجود دارد، بنابراین ابلهانه ست که سر کارتان بمانید. تهدید لازم ندارد. استعفا بدهید.
اگر بیرون بازار کار بهتری وجود ندارد، صاحب کار شما هم این را می‌داند. بنابراین تهدید‌تان بی‌فایده است. شما ممکن است صرفن در این حالت چنین تهدیدی کنید:» ایجاد شرایط مذاکره تازه در حالتی که امکان واقعی ترک کار را دارید» و اگر مذاکره بی‌نتیجه بود کار را ترک کنید.
حالا اگر زیاد این تهدید را استفاده کنید ( علی‌رغم ناکارآمد یا ابلهانه بودن‌ش) چه می‌شود؟ کارفرما شما را نیروی لوس و عن دماغ‌ی خواهد دانست و باور کنید اصلن خوب نیست کافرما چنین دیدگاهی نسبت به آدم داشته باشد.
پ.ن: من یک بار در زندگی کاریم این تهدید را انجام دادم. چند سال پیش جایی کار می‌کردم. شرایط کاری مناسب نبود و وعده‌ها عملی نشده بود. من ضرب‌الاجلی برای کارفرما تعیین کردم و گفتم اگر تا آن تاریخ وعده‌ها عملی نشود می‌روم. زمان می‌گذشت و چون کار من تمام وقت بود و کار دیگری نداشتم کارفرما خیال می‌کرد بلوف زده‌ام. بعد آن تاریخ من رفتم.
شغل و درآمد دیگری نداشتم ( اینجا‌ست که درآمد ضربدر سه که قبلن گفتم به درد می‌خورد)‌ اما خارج شدم. چون اگر می‌ماندم اعتبار حرفهام را برای همیشه از دست می‌دادم. در عین این که مجبور بودم در شرایط ناگوار کار کنم.
در حال حاضر این در سابقه کاری من مانده. من هیچ وقت از این تهدید استفاده نمی‌کنم. اما اگر روزی ناچار به استفاده شوم کارفرماهای بعدی من می‌دانند من آدمی هستم که بدون توجه به عوارض این تهدید آن را عملی می‌کنم.

 

21 چه تازه کار هستید چه کهنه‌کار: خوش‌قول باشید!
هیچ‌کارفرمایی به آدم بدقول یا آدم شهره به بدقولی اعتماد نمی‌کند. می‌توانید هر عیب و ایراد دیگری داشته باشید. بد دهن باشید، آب دهانتان آویزان باشد، بداخلاق باشید. اما سوتی وقت‌نشناسی را هیچ وقت ندهید. چنان وقت‌شناس باشید که شما را به عنوان آدم وسواس وقت‌شناسی بشناسند. باور کنید این بهترین تعریفی‌ست که در هر بازار کاری ممکن است از شما بشود.
اگر صاحب‌کار جلسه را ساعت 5 گذاشته و شما شک ندارید که زودتر از 6 و نیم جلسه را شروع نمی‌کند ، راس ساعت پنج آنجا باشید. با خودتان کتاب و انگری‌بردز ببرید و سرتان را گرم کنید. اما دیر نروید. اگر صاحب‌کاری همیشه اینقدر وقت‌نشناس است برای او کار نکنید. پول‌تان را به موقع نمی‌دهد.

 

22 نرخ‌ شکن نباشید!
ریک در کازابلانکا گفته بود که از نرخ‌شکن‌ها متنفر است. از هر نیروی کاری بپرسید همین را می‌گوید. وقتی توانایی‌تان را ارزان می‌فروشید چه اتفاقی می‌افتد؟ اول این که خودتان دو روز دیگر سابقه کارتان بیشتر می‌شود و وارد جمع حرفه‌ای ها می‌شوید و می‌فهمید که نرخ‌شکنی چه آسیبی به آینده کاری شغل‌تان و شخص خودتان خواهد زد. بعد هم این که حتا خود کارفرماها هم به نرخ‌شکن‌ها اعتماد ندارند. از شما سواستفاده می‌کنند و دورتان می‌اندازند.
آنها هیچ‌وقت کارهای مهم را به شما نمی‌سپارند. چه طور می‌شود به کسی که هم‌صنفی‌های خودش خیانت می‌کند، اعتماد کرد؟

 

23 ساعت کار مشخص داشته باشید!
اگر شغلتان جوری‌ست که خانه‌تان شده دفتر کار، اگر پولش را دارید دفتر کار اجاره کنید، وگرنه حتمن برنامه روز/ساعت کار دقیقی داشته باشید و براساس آن عمل کنید. این فرمول 8ساعت کار/ 8ساعت خواب/ 8ساعت فراغت از آسمان نیامده. حاصل قرن‌ها تجربه بشری‌ست.
اگر وقتی در خانه هستید ساعت کار و استراحتتان قاطی شود فکر نکنید که برد کرده‌اید. شما بزودی نتایج این اشتباه را خواهید دید. کمترین‌ش این است که یک وجدان‌درد ملو بابت کارهای ناکرده در تمام اوقات شبانه‌روز گریبان‌تان را خواهد گرفت. شما کار را به خانه و محل امن و فراغت‌تان راه دادید. دوست دارد همانجا بماند.

 

24  صاحب‌کار  شوید!
تخصصی دارید که در دسته‌بندی‌های موجود بازار کار نیست؟ خودتان آن شغل را ایجاد کنید. هر نوع خدمات تخصصی در بازار بشر مشتری دارد. خوشبختانه ما در دوره‌ای به سر می‌بریم که آدم‌ها حتا برای این که کسی جایشان در صف بایستند حاضرند پول بدهند. بنابراین شاید شما جز همان درصد پایین اما مهم جامعه هستید که اساسن زمینه شغلی ایجاد می‌کنند. تخصصتان را جدی بگیرید. آدمهایی مشابه خودتان را از طریق اینترنت و جاهای دیگر دنیا پیدا کنید. ببینید آنها چه کار کرده‌اند. دفتر و دستک خودتان را بزنید. لازم نیست در زغفرانیه دفتر داشته باشید. خیلی ساده و ارزان کسب و کار اینترنتی راه بیاندازید. اگر لازم است با آدم‌هایی که مارکتینگ بلدند مشورت کنید. یا خودتان یاد بگیرید. هیچ کالایی بی مشتری نیست.

 

25 شما از تجربیاتتان بنویسید!…

 

همین نوشته را با فرمت pdf از اینجا بردارید


18 Jul 00:26

Fashion Must Go On - Big Print

by FIFI LAPIN
 
Remember this gorgeous work? I have some left from a limited run of 100. Yay!
Professional Giclée print of original artwork. *sorry, this print is SOLD OUT. More of this print will be available in August*

ABOUT
The print measures 20x16in not including the white border and is printed onto 100% cotton archival quality 225g/m paper, the paper is reminiscent of smooth watercolour paper giving the print a lovely soft texture and vibrant colour.

first edition of 100. All prints are signed and dated.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

CLOSE-UPS







COST & SHIPPING
$140 per print. Postage is included in the price and we ship from the UK to all countries internationally.
We aim to ship promptly and you will receive an email from Paypal when your item has shipped. Please be patient if you are in a far away land!

VAT for customers located in the EU is included in the total price. Please contact me if you need a VAT receipt.

For multiple orders; your items may be sent separately to prevent damage to artwork.

SOLD OUT

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
bunny kisses
Fifi Lapin 
xxx

P.S. Please remember that if you're viewing this blog post from your mail subscription you will need to visit my website to buy the item
17 Jul 12:32

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
17 Jul 12:29

پشت

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)
Ahou Mostowfi

در گذشته می‌خواستم عینکی اختراع کنم که شیشه‌هاش از آینه باشن و به سمت بیرون باز بشن، یه چیزی تو مایه‌های آینه بغل ماشین -واسه این‌که بتونم پشت سرم رو تحت‌نظر داشته باشم‌- متاسفانه طرحم ناتمام موند

سینک ظرفشویی چسبیده به آخرین دیوار خونه، ته آشپزخونه س. بالاش یه پنجره س که به پشت بومای مردم باز می شه. پنجره رو باز می کنی و در حالی که داری منقل کباب و رختای رو بند و کفترای مردم رو دید می زنی قابلمه می سابی. ماجرا از اینجا شروع شد: یه بار وسط روز که داشتم ظرف می شستم، یهو برگشتم پشتم رو نگاه کردم. هیچ فکر قبلی ای نکردم بودم و این حرکتم از رو ترس بود. ترس خیلی جلوتر از عقل آدم حرکت می کنه و از مغز فرمان نمی گیره. ترس یه مرکز فرمان دیگه ای داره که مغز بعضی وقتا خودش می ره از اونجا فرمان می گیره، یه چیزی شبیه بیت آقا.



پشتم یه فضای خالی گنده افتاد بود؛ یعنی کل خونه و اشیا، و همه جا ساکت بود. خبری نبود، غریبه ای با قمه وسط خونه نایستاده بود و سایه ای حرکت نمی کرد و چیزی تکون نمی خورد. پس چرا ترسیدم؟ چرا از اون به بعد شروع کردم از فضای پشتم وقتی تنها هستم ترسیدن؟ هر چی فضای پشتم وسیع تر بود بیشتر ترسیدم. رو پل های عابر پیاده شروع کردم دوئیدن و تو کوچه های خالی هی برگشتم پشتم رو نگاه کردم. افرا می گفت اینکه ملت هی می گن ببخشید پشتم به شماست و نمی خوان پشتشون به کسی باشه ریشه ش ترسه، نمی تونن بفهمن پشت سرشون چه خبره. تو آسانسور هم همه دور هم وامیستن و کسی معمولن پشت به اون یکی نمی کنه، همه خودشون رو برای حمله ی احتمالی آماده می کنن و بدین ترتیب نمی ذارن دشمن از پشت غافلگیرشون کنه.


ماجرا برای من داره حادتر هم می شه. مدام دارم به فضای خالی پشتم فکر می کنم. شبها گرچه رو به دیوار بهتر خوابم می بره ولی پشتمو می کنم بهش. خیلی هم بهش فکر کردما. سعی کردم در موقعیت های مختلف مچ خودم رو بگیرم، به خودم گفتم بیچاره نکنه به ماورا اعتقاد داری؟ نکنه به خاطر ماجراهای زورگیری تو خیابون میرزای شیرازیه؟ نکنه داری مذهبی می شی؟ نکنه فکر می کنی یه روح پلیدی رفته تو کاناپه و الانه که دربیاد؟ اگه همه ی اینا هم باشه با دیدن تو نابود نمی شه، وایسا ظرفتو بشور و انقد عین رادار کله نچرخون. کجای تاریخ زندگیم پشت سرم اتفاقات خونینی افتاد که حالا اثراتش دارن خودشونو نشون می دن؟ هر چی می گردم پیدا نمی کنم. 

17 Jul 07:54

پل گیشا؛ پلی میان خاطرات نوجوانی و زندگی فعلی‌م

by noreply@blogger.com (H. Reza Ghadiri)
سوم راه‌نمایی بودم. موسسه‌ای توی تهران کلاس ِ المپیاد ریاضی برگزار کرده بود و اطلاعیه‌ش را به مدرسه ما هم رسانده بود. من هم ثبت‌نام کرده بودم و هر هفته جمعه‌ها، می‌آمدم تهران. تاکسی‌های خطی کرج ـ انقلاب را سوار می‌شدم و از انقلاب، کارگر شمالی را بالا می‌رفتم تا برسم به بیمارستان قلب. پیاده می‌شدم و حدود دویست قدم به سمت چپ می‌رفتم. کلاس‌ها توی دانش‌کده اقتصاد دانش‌گاه تهران تشکیل می‌شد. 


پل گیشا را همیشه از دور می‌دیدم. برای من که تهرانی نبودم و آدرس‌ها را دست‌و‌پاشکسته می‌شناختم، کمی آن‌ورتر از ورودی دانش‌کده اقتصاد، آن سوی دنیا بود. هیچ وقت قدمی آن‌طرف‌تر نگذاشتم. احساس می‌کردم این‌طرف تهران است و آن طرف جایی دیگر.

کارشناسی ارشد که قبول شدم، قرار بود برای ثبت‌نام بیایم دانش‌گاه تربیت مدرس. به دوست گفتم من تهران را خوب بلد نیستم و به خاطر پیشامدی در کرج، باید صبح زود بروم برای ثبت‌نام و زود هم برگردم. دوست هر روز از کرج می‌رفت تهران سر ِ کار. گفت مسیرم به دانش‌گاه‌ت می‌خورد بیا. از کرج راه افتادیم و ستارخان را گذراندیم و رسیدیم به پل آزمایش. از آن‌جا هم رفتیم پل گیشا و دانش‌گاه. ثبت‌نام کردم و برگشتم. آن‌ورتر از دانش‌گاه را از دور نگاهی کردم و چون فعلا کاری نداشتم، بی‌خیال‌ش بودم. همین‌که مسیر رفت‌و‌آمد از کرج به دانش‌گاه را بلد باشم کافی بود. 


گذشت و گذشت تا روزی یکی از هم‌کلاسی‌ها گفت پدرش را می‌خواهد بیاورد بیمارستان قلب و آدرس‌ش را نمی‌داند. گفتم خب از کارگر سوار می‌شوی و می‌آیی بالا و می‌رسی به بیمارستان قلب. چند روز بعدش مرا دید و گفت بیمارستان قلب همین‌جا کنار دانش‌گاه است. ناگاه جرقه‌ای توی کله‌م زد؛ جرقه‌ای حاصل از برخورد دو تصویر. کم‌کم تصویر سوم راه‌نمایی توی ذهن‌م پررنگ‌تر شد و مثل قطعه‌ای پازل چسبید به تصویری که از نقشه فعلی در ذهن داشتم.

آن‌روزها که سوم راه‌نمایی بودم، نسبت به پل گیشا و اطراف‌ش بی‌خیال بودم. نمی‌دانستم که سرنوشت و آینده‌م به همین پل گره خورده است. پل گیشا برای من نه یک پل جغرافیایی، که پلی است میان خاطرات نوجوانی‌ و زندگی فعلی‌م.
17 Jul 07:52

عمق‌سنج

در محوطه‌ی چمن یک استخر بزرگم که بچه-پارک آبی‌ای هم دارد، دیوار به دیوار راین، طوری که صدای یدک‌کش‌های کانتینربر روی رودخانه، آن حال لرزشی که غرش موتورهای‌شان به فضا می‌دهد کاملن احساس می‌شود. یک‌شنبه است و این‌جا بیشتر به مدرسه‌ای از گروه‌های سنی مختلف شباهت دارد که زنگ تفریحش خورده باشد و صدها نوجوان کون‌لخت ریخته باشند بیرون. کون‌لخت را اصلاح می‌کنم با مایو، اما همان کون‌لخت. ناخالصی سنی هم مثل من هست این وسط، از همه‌ی گروه‌های سنی، اما اکثریت مطلق مال زیر هجده ساله‌هاست.

خیلی پیش‌ آمده که با بچه‌ها، دوستان، حرف می‌زنیم و این سوال بی‌جواب روبروی‌مان قرار می‌گیرد که بهتر بود نوجوانی‌مان این شکلی باشد یا آن شکلی که اتفاق افتاد. بهتر بود توی یک کشور مترقی با دغدغه‌هایی به کل متفاوت بزرگ می‌شدیم یا همینی که بود، همین که دغدغه‌ی بیست سالگی‌مان توی دانش‌گاه مملکت این باشد که برای "حرف زدن" با جنس مخالف کار به کمیته‌ای چیزی نکشد. الان که می‌نویسم موضوع به طرز تهوع آوری تکراری به نظرم می‌رسد، اما راهی هم برای ننوشتنش ندارم، دقیق‌تر که بگویم، راهی برای از سر به در کردنش ندارم. جواب ساده بی‌شک همین است که زندگی این‌ها صد برابر با کیفیت‌تر است اما در عوض در سمت دیگر برای ما تنها دست آویز خوش‌‌حال کردن خودمان احتمالن دیدن و چشیدن چیزهایی‌ست که عمده‌ی این حضرات نه هرگز دیده‌اند، نه می‌بینند و نه می‌چشند. آدم‌های عمیق‌تری از ما تولید شد؟ کاش لااقل یک عمق‌سنجی اختراع می‌کرد یکی. شاید هم خوب شد نکرد.
باران گرفت.

17 Jul 05:46

تا شوم موزون خویش

by noreply@blogger.com (معین)
نوشته‌ی نفیسه بهانه شد که من هم از تجربه‌ی خودم بنویسم.

می‌شد جای معین اسم من حسین باشد، مهدی یا چیزی شبیه به این، اما بابا همیشه با افتخار می‌گوید که ما جای توجه به معصومین، که آن‌ها هم در جای خودشان بزرگ‌اند، اسم بچه‌ها را از صفات خدا انتخاب کردیم. مذهب به این شکل به خوردِ ما داده شد؛ با ظواهری که البته مهم‌اند، اما قرار نیست جای اصل مطلب را بگیرند. اصل مطلب هم عشقی آسمانی به خداست، عرفانِ ناب، چیزی که اگر دقیق نگاه کنی پیام دیوان شمس، مثنوی، حافظ و حتا سعدی هم بوده. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم چیست، اما زورش آن‌قدر زیاد بود که همیشه فکر می‌کردم باید بفهمم چیست و اگر نمی‌فهمم حتمن اشکال از من است که به آن درجه از خلوص نفس نرسیده‌ام. به هر حال، در یک دموکراسی هدایت‌شده همه‌ی بچه‌ها مذهبی بار آمدند، اما نه چندان متعصب و افراطی. مذهب برای من همیشه امری شخصی ماند. نماز و روزه‌ام سر جاش بود اما هیچ‌وقت تا مجبور نمی‌شدم ازش حرف نمی‌زدم. رمضان‌هایی یادم می‌آید که جاهایی بودم که هیچ‌کس روزه نبود و با بهانه‌های تخیلی دنبال این بودم که یک‌جوری بی‌آن‌که تابلو شود روزه‌ام، چیزی نخورم. اعتقادی گنگ به چیزی ماورایی داشتم و فکر می‌کردم باید یک‌جایی از زندگیم براش کاری کنم، همین بود که روزه می‌گرفتم، نماز می‌خواندم و همیشه ته ذهنم درگیر بودم که اگر دختر بودم، اگر قرار بود مذهبم جلوه‌ی عمومی داشته باشد، چی کار می‌کردم؟ اگر تصمیم می‌گرفتم حجاب نداشته باشم، خانواده چی کار می‌کرد؟ نمی‌دانم. احتمالن از همان بچگی با چیزهایی مثلِ ارزش پوشیدگی و قبیح‌بودن خودنمایی و لزوم دور نشدن از ذات دین کم‌کم به‌م می‌فهماندند که باید حجاب داشته باشم و همیشه هم ذکر می‌کردند که البته میل خودت است و ما بچه‌هایمان را آزاد می‌گذاریم که خودشان انتخاب کنند؛ همان‌طور که موقع انتخاب‌رشته آزاد بودم که خودم انتخاب کنم، اما به هیچ گزینه‌ای غیر از مهندسی فکر نمی‌کردم، نمی‌توانستم فکر کنم.
اما چند سال پیش حباب ترکید. بی‌دلیل هم ترکید. شروع‌ کردم به خواندن قرآن و تا آخر بقره بیش‌تر نخواندم، حوصله‌ام سر رفت. روزه می‌گرفتم، اما هی از خودم می‌پرسیدم واقعن ارزشش را دارد؟ تا پارسال که داشت، چرا امسال دیگر ندارد؟ یک وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر همان اعتقاد گنگ را هم ندارم و هیچ دلیلی هم برای نداشتنش ندارم، همان‌طور که برای داشتنش هم دلیلِ خاصی نداشتم. دیدم نیازی به عشقِ آسمانی ندارم. عرفان، این جوهره‌ی دین، را نمی‌فهمم و دیگر لزومی هم نمی‌بینم بفهمم، نمادهای مثنوی به نظرم زمخت می‌آید، با همین عشق‌های زمینی هم می‌توانم از غزلیات شمس لذت ببرم (بیش‌تر هم لذت می‌برم). بعد تمام شد، دیگر مذهبی نبودم.
پارسال بعد از سال‌ها، اولین ماه رمضانی بود که پیش مامان و بابا بودم. می‌گفتند خوب کاری می‌کنی روزه نمی‌گیری، برای چشم‌هات خوب نیست و از آن گذشته، تو روزه هم بگیری که دیگر هیچی ازت نمی‌ماند. می‌توانستم همان‌جا در بحث را بگذارم، اما کرمی، مرضی باعث می‌شد بگویم نه، بحث این‌ها نیست، اگر اعتقاد داشتم حتمن روزه می‌گرفتم، اما اعتقاد ندارم. بحث‌ها بالا گرفت. بابا تو خانه که راه می‌رفت، بلندبلند غزل شمس و حافظ می‌خواند و برای خودش هم تفسیر می‌کرد، در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد، یعنی این عشق از ازل بوده، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش، گوش می‌کنی آقا معین؟، حزن انگوری نخورده باده‌شان از خون خویش، بعد می‌خندید، اون وقت آقایان می‌گویند این باده همان شرابی است که می‌خورند، باز می‌خندید، در حالی که می‌گوید باده‌شان از خون خویش، یعنی شور و مستی باید از درون خود آدم شروع شود، این حقیقت دین است. می‌گفت و می‌گفت و هرچند وقتی هم که من جواب می‌دادم با شعر دیگری جوابم را می‌داد یا ارجاع می‌داد به فلان کتاب و می‌گفت تو که داستان و این چیزها می‌خوانی این‌ها را هم بخوان و من که می‌گفتم آخر دغدغه‌ام نیست، ناراحت می‌شد. در هر بحث ردیف آجری می‌چیدیم که کم‌کم دیواری شد بینِ ما تا دیگر هم‌دیگر را نبینیم.

هنوز ته ذهنم مذهبی‌ام؟ شاید، نمی‌دانم. به نظرم دنیا باید بتواند خودش را توجیه کند، بی‌آن‌که به جایی گنگ و دوردست وصل شود. اما دیگر خیلی به‌ش فکر نمی‌کنم، نمی‌خواهم فکر کنم.
16 Jul 11:06

دی..گر، شی..وه‌ی ن‌ِگهِ.. چش‌م مس‌تِ تو را.. می‌شناسم؟

by حسین وی

 معاشرت‌های شما از همان‌جایی بی‌خاصیت می‌شود، توی حلقه‌ی بسته می‌افتد و به فنا می‌رود که عادت‌تان شود وقتی کسی را می‌بینید – همان لحظه/ساعت/دیدار اول – بگویید «این از اوناست که …» و کس مورد نظر را پرتاب کنید توی یکی از دسته‌ها، کشوها و گنجه‌های از پیش آماده شده.
علم می‌گوید اتفاقن مغز هم به کمک‌تان می‌آید تا این کار را هر چه سریع‌تر و تمیزتر، هم‌چین با فراغ بال انجام دهید و تازه یک جایزه هم به‌تان می‌دهد. جایزه‌ی خوش‌دسته‌بندی. مثل خوش‌حسابی. چرا؟ چون بچه‌ی خوبی بوده‌اید و مغز را اذیت نکرده‌اید و وقتش را بی‌خودی نگرفته‌اید که یک آدم جدید را «کشف» کند.
- کشف؟! دل‌ات خوشه ها! کی می‌ره این‌همه راهو!
این‌ها را مغز می‌گوید و روی در هم می‌کشد و سرش را به کارهای دیگر مشغول نشان می‌دهد. چرا؟ چون دل توی دلش نیست که دوباره از نو قرار باشد وقت بگذارد و ته و توی یک آدم را دربیاورد. دقت نکردید چی شد؟ ته و توی یک «آدم» را. آدم – بما هو آدم – یعنی موجودی که اگر سرش به تنش بیارزد، باید ته و توی اول تا آخرش را درآورد تا بشود معاشر آدم. نمی‌شود رفت توی فروشگاه شهروند و توی قفسه‌ی «خوش‌تیپ‌های کتاب‌خوانده‌ی کمی رمانتیک اما جدی و به وقتش ساپورتیو» گشت و لیبل‌ها را نگاه کرد و همانی را که وزن‌ش دلخواه است برداشت و برد پای صندوق. نه جانم. آدم‌ها توی دسته‌بندی‌ها به دنیا نیامده و رشد نکرده‌اند که به همین راحتی برچسب انرژی‌شان را نگاهی بیندازی و ببینی معاشرت باهاشان به‌صرفه هست یا نه.
حالا یکی می‌پرسد آن «اگر» اول را از کجا بفهمم که سرش به تنش می‌ارزد یا نه؟ من لاجرم آه می‌کشم و می‌گویم دوباره برو از اول نوشته را بخوان.

.

16 Jul 06:38

شبی که تایتانیک غرق شد هم اول پیرها، بچه‌ها و کیسه‌ها را سوار قایق‌های نجات کردند

by آیدا-پیاده

کیسه خریدش را گذاشته بود روی صندلی خودش ایستاده بود کنار صندلی. نه کفشم پام رو می‌زد نه خیلی خسته بودم، نه خوابم می‌اومد نه می‌خواستم کتاب بخونم ولی احساس می‌کردم اونی که باید روی صندلی بشینه من‌ام نه کیسه.

“اگر نمی‌خواهی بشینی من می‌تونم بشینم و کیسه‌ت رو هم بغل کنم”

من رو نادیده گرفت. زل زد به کیسه‌ش و به پنجره‌های قطار که وقتی زیرزمینی عبورسریع سیاهی را فقط می‌تونی از پشتشون ببینی.

بلندتر گفتم :”‌اگر نمی‌شینید می‌شه من جاتون بشینم و کیسه را هم بغل کنم”

بااکراه نشست. کیسه سنگین بود خیلی، بغلش نکرد، گذاشت بین پاهاش و خودش هم لبه صندلی نشست. تکیه نداد، شل و موقتی نشست انگار که کراهت داره از نشستن و از دست من مجبور شده بشینه دوبارهم زیرلبی صدای غرزدن درآورد. از صدای خفه غرش هار و عصبانی شدم، وقت موعظه بود ولی نگاهش رو از من می‌دزذید، زل زدم بهش، متن‌م رو آماده کرده بودم و می‌خواستم تا چشم تو چشم شدیم بهش بگم “ببین، بچه یا سگت بود که بلند نمی‌کردمش، کیسه بود. می فهمی؟ کیسه، کیسه جون نداره، کیسه جاش اون پایینه، لای پا روی زمین. ما هرچقدر هم  گونه پست و ابتدایی باشیم  دربرابر کیسه  خرید ال.سی.بی.اوکه  دیگه اشرف مخلوقات‌ایم. می‌دونم تو از سهم و رفاه خودت گذشته بودی برای کیسه‌ت ولی خب این منطقی نیست. الان ببین خوبه من یک تواین کنسرو ساردین بوگندو که همه لولیدیم تو هم، یک صندلی خالی بشه این مداد اتود را بگذارم روش بگم، این صندلی مال من و من بخشیدمش به اتودم، منطقیه؟معلومه منطقی نیست؟ مردم من را پاره می‌کنند. حالا چون کیسه تو بزرگتر از اتود منه چرا فکر می‌کنی اون سهمی از صندلی‌های مترو می‌تونه داشته باشه. مگه اشیا سنگیتر از نظر حقوقی به انسان نزدیکترند؟ نه نیستند. البته کشتی هست ولی خب اون فرق می‌کنه. کیسه خیلی راه داره که به کشتی برسه. زیرلب غر نزن برای من، می‌دونم ما مهاجرت کردیم که بچه‌ها، سگ‌ها و خود پیرمون در شرایط بهتری زندگی کنیم ولی خب این شامل کیسه‌هامون نمی‌شه. دیگه اینجور که انگار من یک کیسه‌کُش ظالمم نگاهم نکن. یک کیسه رو از رو صندلی فرستادم کف زمین همونجا که بهش تعلق داره.  کجای منشور حقوق بشر نوشته یک کیسه خرید چرک مرده ال.سی.بی.او با من انسان مالیات بده برابره؟ هیچ جا …”

قطار ترمز کرد. بسکه شل گرفته بود کیسه رو و شل هم نشسته بود خودش لب صندلی، کیسه دمر شد وسط واگن. چرا انقدر میوه مدور توش بود؟ نصف میوه‌ها رو چرا تو کیسه فریز نگذاشته بود؟ سیب‌ها و پرتقال‌ها همه قل خوردند زیر پا و صندلی‌ها. قوطی‌ سس گوجه رفت زیر صندلی آقایی که خوابیده بود. یک کیسه فریزنازک هم با دوتا فلفل دلمه‌ی نارنجی هم اومد زیرپای من. برشون داشتم. همه داشتند دست به دست سیب‌های دورشده زن رو برمی‌گردوندند سمت ما و کیسه. فلفل‌ها را انداختم توی کیسه، نگاهم رواز زن و کیسه دزدیم. می‌خواستم از خجالت کیسه بمیرم.

 

 

15 Jul 20:36

: چی‌کار می‌کنی؟ - من چم می‌ورزم

by noreply@blogger.com (Pouria Alami)
Ahou Mostowfi

خیلی بی‌ربط: آهنگی بود که مرتضی احمدی و یکی دیگه می‌خوندن بعد مرتضی‌ احمدی هی می‌گفت من (مثلاً) لبتو می‌خوام چی‌کار کنم؟ بعد طرف مقابل می‌گفت چم‌چاره کن! الآن چم دیدم یاد اون افتادم

[فرهنگستان زبان و ادب فارسی سنگ تمام گذاشت]

هرچه ما جلوگیری کردیم تا به کلمه‌های مصوب فرهنگستان فانتزی زبان و ادب فارسی کار نداشته باشیم، نمی‌شود. دست آدم که نیست. این‌بار «ایسنا» رفته کلمات مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی را پیدا کرده و رسانده به دست ما تشنگان بی‌زبان و بی‌ادب فارسی. این هم شما و این کلمه‌ها و ترکیب‌های خنده‌دار رسمی:

اسکی (ski) = برف‌سُری
دست‌شان درد نکند با این کلمه‌سازی. احتمالا به چوب اسکی می‌گویند: ترمز برف‌سُری.
فقط از فرهنگستان زبان و ادب فارسی تقاضا داریم، با توجه به کلمه کامل «برف‌سُری»، برای آن حالت خاصی هم که آدم می‌نشیند و با منتهاالیه خود روی برف سر می‌خورد، کلمه پیشنهاد کند.

اسکیت (skating) = چرخ‌سُری
یعنی اگر ماشینی توی زمستان چرخش سر بخورد و بزنیم به کسی، پلیس اینطور می‌نویسد:
تصادف به علت اسکیت‌کردن با ماشین‌سواری.

کیک بوکسینگ (kick boxing) = پامُشت
پامُشت؟ من مطمئنم هیچ‌کدام از اساتید مستقر در فرهنگستان کیک‌بوکسینگ ندیدند و پامشت را از لغت‌نامه و نهایتا سرچ در گوگل به دست آوردند. اما باز خوشحالم حالا که بدون تحقیق، و به‌صورت قضا قورتکی کلمه می‌سازند، کیک بوکسینگ را «پا زدن در حال جعبه» ترجمه نکرده‌اند!
با این اوصاف به زودی پاتوپ به جای فوتبال، شلیک‌توپ جایگزین والیبال، دست‌توپ معادل هندبال و سبدتوپ به‌جای بسکتبال استفاده می‌شود.

ژیمناستیک (gymnastic) = چم‌ورزی
گزارشگر: شما چه ورزشی می‌کنی؟
ورزشکار: من چم می‌ورزم.

دیالوگ 2
اولی: میای بریم باشگاه، با هم چم بورزیم؟
دومی: نه که نمیام.

راکت (racket) = دستاک
دستاک؟ یعنی وجدانی، عالمی بمیره، به این نان و نمک، اگر چهارتا از این اساتید توی عمرشان رفته باشند استادیوم. استادیوم که خوب است باشگاه هم نرفتند. باشگاه که هیچی، مطمئن باشید دنبال بچه‌شان هم نرفته‌اند تا دم باشگاه. هی کلمه‌ها را گوگل می‌کنند بعد کلمه می‌سازند همین می‌شود دیگر.

ادامه دارد...
فردا باقي حساب فرهنگستان را مي‌رسيم

منتشرشده در روزنامه شرق
15 Jul 19:54

از تو همین درد را دارم

by اقلیما


یک وقتی هم داری مایه کتلت آماده می‌کنی که بی‌هوا مچ خودت را می‌گیری که فارغ شده‌ای. مچ خودت را می‌گیری که اگر بروم مهمانی و باشد؟ خب باشد. بعد این فارغ شدنت می‌شود متر. می‌شود معیار. به خودت می‌گوئی اگر هنوز دلت برای آقای آفریقا درد دارد، به خاطر این است که او آقای آفریقا بوده. نه اینکه تو ضعیف باشی. او توی جانت، توی تار و پودت بوده. توی نوجوانی تنهایت. توی اولین روزهائی که آرزو می‌بافتی یا عشق را نم‌نم کشف می‌کردی یا توی آینه به خودت، به طره مویت روی پیشانی و به سپیدی ساقت نگاه می‌کردی. وگرنه تو می‌توانی جائی که باید، فارغ شوی. هرچقدر هم که فکر کنی من با او همه حرف‌ها را گفته بودم و او گفته بود باشد و دستش را محکم دراز کرده بود طرف تو و تو فکر کرده بودی جهان دارد به مدار تو بر می‌گردد و بعد بی‌هوا دیدی که تو را با کله کوبانده زمین.

مایه کتلت را گذاشتم توی یک ظرف دربسته. برای محکم‌کاری رویش را هم پوشاندم. بعد گذاشتمش توی یخچال که کمی خودش را بگیرد. بعدترش فکر کردم هنوز چیزهائی برای زندگی دارم. با دلم هم که تنگ می‌شود باید مدارا کنم. باید این دردی که خزیده زیر پوستم، زیر قلبم، زیر آغوش و دست‌ها و زندگیم را هم بپذیرم. اصلن باید بپذیرم که هست. که آقای آفریقا برای من بزرگ بود که این درد کشنده را دارم. دردم هم لابد زمان می‌خواهد که تسکین پیدا کند. فلانی گفته بود که باید میزبان خوبی برای دردم باشم. مهمان است. برای من از آقای آفریقا چه مانده؟ همین درد. نه که بخواهم سوگواری و عزاداری را یک فضیلت بدانم. نه! اما باید تجربه کرد تا فهمید که امیدوارم هیچ‌وقت تجربه نکنید و هیچ‌وقت نفهمید. نمی‌دانم این درد مرا بزرگ می‌کند یا نه، قدم را بلندتر می‌کند یا نه، سوی دیدنم را بیشتر می‌کند یا نه اما می‌دانم برای من از او فقط همین مانده. همین درد که ببرم، که بکشم، که بخرم به جان. دوست نداشتم بمیرد. فکرش را هم نمی‌کردم. تصورش را هم نداشتم اما حالا مرده و دیگر نیست. بعضی روزها خیلی می‌روم پایین اما هنوز روزهائی هم هستند که دلم شهوت رقص دارد یا لباس رنگی یا سفر یا آغوش و دست‌هایم شهوت نوشتن. اصلن این چسبیدن به لاک قرمز رنگ هم به نظرم نوعی دهن‌کجی است به روزهائی که فقط گریه کردن بلدم یا شب‌هائی که دوست دارم بمیرم و دیگر نباشم و فقط حضور دخترکم توی اتاق کناری مانعم می‌شود که به مردن خودم برنخیزم. 

با خودم می‌گویم نترس، نترس. شاید همین حالا نشسته باشد روی همین صندلی کناری. شاید وقت‌هائی که می‌خوابی بیاید کنار تختت. به خودم می‌گویم نترس و توی چشم‌های زندگی زل بزن و یادت بیاید که گفته بود حتی وقتی نیستم هم دوستت دارم. گفته بود حواسم به تو هست حتی اگر هزار سال تو را نبینم و توی تمام آن روزهائی که همه می‌گویند از او لبخندی به یاد ندارند، دلش پیش تو بود. با خودم می‌گویم جوانی و زندگی خودش؟ شرمنده می‌شوم. کاش بود. کاش می‌توانستم کاری کنم که باشد. که زندگی کند. که بخندد. که راضی باشد. که فقط بدانم خرسند است. که فقط همین را بدانم. اما متاسفم که نمی‌شود، که نمی‌توانم. که راهم فقط این است که بروم جلو. این روزها افتان و خیزان و باشد که روزی روزگاری قوی‌تر و آرام‌تر.
15 Jul 19:48

http://levazand.com/?p=4254

by لوا زند
Ahou Mostowfi

دوست‌دارم یک‌روزی بدونم که در این مواقع به‌ترین برخورد چیه؟
گاهی‌وقتا که یکی از من کمک می‌خواد، یه احساسِ ترحم بیمارگونه‌ای نسبت به هردوتامون می‌کنم و اون‌قدر ناامید می‌شم که بدترین برخورد رو با طرف‌مقابل می‌کنم
خیلی بده

بعد از این برنامه بی‌بی‌سی نوشتن اینجا سخت شده. مدتها بود که فکر می‌کردم اینجا رو فقط سه چهار نفر از دوستان خودم می‌خونن. مخصوصا بعد از دوران گودر، دیگه خیالم راحت بود که اگه این رفیقام هم مثل من تنبل باشن، خیالم راحته. نمی خوام بگم احساس لختی جلوی ملت رو دارم- که ندارم و اگر داشتم هم بدم نمی‌اومد از حسش- ولی یه ذره نوشتن سخت شده.

وقتی یکی می‌نویسه و سال‌ها می‌نویسه، حتی اگه نوشته‌هاش بین خیال و واقعیت و تخیل و فانتزی باشه ولی مرز این‌ها رو مشخص نکنه، برای خواننده همه اون‌ها بخشی از این نویسنده‌است و وزندگی واقعی این نویسنده. (یا بلاگر یا هر لقب دیگه‌ای). وقتی سال‌ها آدم یک نفر رو می‌خونه، با داستان‌های زندگیش- واقعیت یا خیال- آشنا می‌شه و ناخودآگاه حس صمیمیت بهش دست می‌ده. منم کلی آدم رو همینطوری می‌شناسم که فکر می‌کنم می‌شناسم. اما نمی‌شناسم. یعنی اون منو نمی‌شناسه. منم فقط بخشی ازش رو که می‌خونم فکر می‌کنم که می‌شناسم. اینا رو واسه این می‌گم که صادقانه،‌ من نمیدونم چطور جواب ایمیل‌های خواننده‌ها رو بدم. من بخش نظرات اینجا رو بستم،‌به علت تنبلی. به خاطر اینکه من دوست ندارم نظری بی‌جواب بمونه یا سوالی بدون پاسخ و دیگه یه وقتی نمی‌رسیدم جواب بدم. اینجا رو بستم کردمش دیکتاتوری یک‌طرفه.

اما الان ایمیل بهم می‌رسه و من نمی‌دونم در جواب اینهمه لطف چی بگم. حالا اگه فقط لطف یا فحش بود یه حرفی. یه دو خط میشه جواب نوشت که از لطف شما ممنونم و مهربانی کردید و اینها. فحش هم که جواب نداره. اما من لال می‌شم وقتی یکی خودشو اینقدر به آدم نزدیک حس می‌کنه که از خصوصی‌ترین مسایل زندگیش یا مشکلات خیلی شخصی‌اش می‌نویسه. حتی اگه کسی نگه که به کمک احتیاج داره، آدم که نمیتونه بگه از لطف شما ممنونم. این بدی نوشتنه. اینکه خواننده حس نزدیکی داره و تو نمی‌تونی بهش بگی که تو برای من یک آدرس ایمیل هستی. ( که نیستی، اما واقعیتش من هیچ چیز بیشتری نمی‌دونم.)

از یه طرف دیگه،‌ من در خصوص یک سری مسائل شخصی‌ام می‌نویسم. اما نه پزشکم نه روان‌شناس و نه راهنمای مهاجرت و مسایل خانوادگی. در واقع من خودم یک آدم گم و داغونی هستم که سه تا دکتر و روان‌شناس باید بیان خود منو جمع کنن. اوضاع عاشقیت و خانواده رو هم که دیگه خودتون می‌بینید چه وضعی داره.

اینه که خجالت می‌کشم. زل می‌زنم به ایمیل‌ها و فکر می‌کنم چی باید بنویسم.

ما که فحش نگاه از بالا به پایین و زن غرب‌زده فلان رو خوردیم، بی‌شعوری جواب ندادن به ایمیل‌ها هم روش. چی بگم؟

15 Jul 14:48

هدفون نامرئی

by kasrz

پدرم دچار به بیرون روی شد. هر چی یدوکینول بود را خورد تا بیرون روی اش را قطع کند. بعدش مریض شد چون که دیگر شکمش کار نکرد. اشتهایش را بعد از چند ساعت از دست داد. خودش نگران بود که نکند برای همیشه اشتهایش را از دست داده باشد و مادرم را هم نگران کرده بود. مادرم می‌خواست در روزهای آتی و در صورت تداوم وضعیت یک آژانس بگیرد و پدرم را ببرد بیمارستان پیامبران. وقتی من وارد خانه شدم مادرم اطلاعات را به من انتقال داد تا من از همه چیز خبر دار باشم. ولی خبرداری من باعث کار کردن شکم پدرم نمی‌شد. پدرم مثل همیشه روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشید ه بود. و وقتی دستم را شستم مثل همیشه رو کاناپه‌ی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی رفتم از توی یخچال ملاط آبدوغ خیار را ریختم توی کاسه‌ی صورتی کوچولو و رویش ماست ریختم و آوردم گذاشتم کنار لپتاپم مثل همیشه روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی هدفون و هارد را به لپتاپ وصل کردم  هم مثل همیشه روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود….اما چیزی در او تغییر کرده بود که آن چیز شکم نام داشت. شکمش کوچکتر شده بود. از اینکه چهار روز بود به کوچک شدن شکم پدرم که خیلی بزرگ است دقت نکرده بودم خجل شدم. و سرم را انداختم پایین. مادرم گفت که یا باید غصه‌ی غذا خوردن پدرم را بخورد، یا هم باید غصه‌ی غذا نخوردن پدرم را بخورد. او مشخصاً نمی‌تواند این همه غصه را یک جا بخورد. جدا از این که نمی‌تواند، اگر می‌توانست هم این کار درستی نبود و این را هر مخ معیوبی می‌‍فهمد. به نظرم مادرم جوری از این زندگی بالا آورده که دیگر نمی‌شود کاریش کرد. سفر هم دلش را وا نمی‌کند. شاید باید در یک بخت آزمایی شرکت کند تا یک میلیارد تومن ببرد، آن وقت شاید حالش جا آمد.

برای آدمی که غذا خوردن را لذت بخش ترین کار در تمام کهکشان می‌داند نخوردن غذا باید دردناک باشد. پدرم بهم نگاه کرد و گفت چهار روز است که هیچ چیز نخورده است. توقع داشت تا من بگویم آخی. اما من نگفتم آخی. گفتم شکمش کوچک شده است. و این چیز خوبی است. چند دقیقه  بعد از سرجایش بلند شد که برود بخوابد. من پشت میز گرد ناهار خوری در پذیرایی داشتم فیلم تماشا می‌کردم. پدرم گفت چراغ را خاموش کنم؟ هدفنم را برداشتم. گفتم نه. کمی رفت جلو تر. سلانه سلانه. بدون اینکه برای رسیدن به تخت عجله داشته باشد. چون که او که قرار نبود صبح زود از خواب بلند شود و به سر کار برود. نه. دوباره برگشت چیزی گفت که هدفون نمی‌گذاشت بشنوم چی. هدفونم را برداشتم و گفتم چی؟ گفت ای بابا توئم کری. می‌دانست هدفون روی گوشم است. چون که هد فون را می‌دید. گفت که گفته است که چراغ را خاموش کنم وقتی می‌روم خبر مرگم بخوابم. گفتم فکر کرده من احمقم؟ معلوم است که چراغ را خاموش می‌کنم. پدرم تلویزیون را هم خاموش کرده بود. گفت معلوم است که من احمقم. اگر احمق نبودم که وضعم این نبود. اما مگر وضع من چیست؟ وضعم خیلی هم خوب است. به نظرم پدرم بعد از غذا خوردن از خاموش کردن خیلی لذت ببرد. و بعد از خاموش کردن از اینکه به من یادآوری کند وضعم خوب نیست. در حالی که وضع من خوب است. و من هم از این کار او ناراحت نمی‌شوم. چون او تنها پدری هست که دارم. مادرم از پشت کامپیوتری که در اتاق ما وجود دارد برگشت به هال. چیزی گفت که چون هدفون روی گوشم بود نفهیمیدم چی… پاز کردم و هدفون را برداشتم و پرسیدم چی؟ گفت که کی تلویزیون را خاموش کرد؟ بعدش تلویزیون را روشن کرد و من هدفون را روی گوش‌هایم گذاشتم. و من هم نگفتم که کی تلویزیون را خاموش کرد. گفتن ندارد.


15 Jul 09:22

علیه دیگری

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)


1- عارضم به حضور انورتان که بنده رسانه خوانده‌ام. تا مقطع تحصیلات تکمیلی هم خوانده‌ام. دکترا هم نگرفته‌ام چون یک ستاره رفت توی پاچه‌ام که چرایی‌اش را رییس هيات گزينش دانشگاه علامه طبعا بهتر می‌داند. منبع درآمدم هم از پیش‌دانشگاهی تا همين‌الان مطبوعات بوده؛ داخلی/خارجی. یک‌و‌نیم زبان خارجه هم بلدم. هنر نکرده‌ام، ابزار کارم بوده/هست. این‌ها را هم ننوشتم که رزومه نوشته باشم؛ بر خود مسلط بوده و "برانگیخته" نشوید لطفا. شرح حال نوشتم که اگر قبول دارید نیم‌چه سوادی در حد رسانه دارم، لطفا این را هم قبول کنید که در هیچ‌جای کار و درس‌ومشق‌مان (حتی در مباحث شهروند خبرنگار و الخ) اینطور نخوانده‌ایم که کسی که وبلاگ می‌نویسد یا در اينستاگرام‌اش عکس خورشت بادمجان مهماني‌اش را می‌گذارد، ادعا کرده که رسانه‌ای را دارد اداره می‌کند؛ وی تنها کوشیده است از امکانات فضای مجازی که خداوند متعال به ما ارزاني داشته و آقایان فیس‌بوک، گوگل، اينستاگرام و غیره بر ما بسط‌اش داده‌اند، استفاده کند. بلاگر چونان سایر مردمان صرفا این حق را بر خود دیده که غم‌ها و شادی‌هایش را نوشته یا به نمایش بگذارد. هیچ‌جا هم در قوانين رسانه‌اي امضا نداده که استفاده از این صفحات شخصی مستلزم بر سر گذاشتن تاج خار است و می‌باید گوشه‌های غم‌انگیز کاتوریان کاتوریان کاتوریان‌‌اش را به شکل متناوب به نمایش بگذارد.

2- من آدم لذت بردن از وبلا‌گ‌ام. من هنوز تراوشات ذهنی دوستان بلاگر را به بحث‌های بی‌سروته فیس‌بوکی و حتی حالا که دقیق‌تر و بی‌رودرواسی‌تر نگاه می‌کنم گودری، ترجیح داده‌ام. من همیشه با زنانگی و مادرانگی هر دو آیدا زندگي کرده‌ام. شوخی‌های کتابی و فیلمی هرمس سرحالم آورده است. من وقتی می‌خواهم به عاشقی‌ها و نوستالژی‌هایم رجعت کنم 35 درجه و بزرگيان ِزیردوش را می‌خوانم. سرخپوست خوب را با همين شيوه‌ي روايت زندگي شهری و میچکاکلیرا به‌خاطر روايت رویاهای از دست‌رفته شهرستانی‌ام دنبال مي‌كنم. هنوز وقتی شمال از شمال غربی می‌خوانم از شاعرانگی لذت می‌برم. من هنوز وقتي نوشته‌هاي وبلاگ‌ها را مي‌خوانم و کیف می‌کنم، به نویسنده‌اش ایمیل می‌زنم. من از آن جنس آدم‌هايي هستم كه اين حجم از نارضايتي از ديگران را درك نمي‌كنند.

3- یک سریالی بود دوره‌ی ما به ‌نام چاق و لاغر. ایام دهه‌ فجر نشان می‌داد. توي خانه‌ اين زوج، يك‌جايي يك مشت تعبيه شده بود كه هر از چندگاهي از جايش درمي‌آمد و تق مي‌خورد وسط پيشاني‌شان. بي‌هوا، بدون پيش‌بيني. يادم است يك مدت شده بود تفریح ما توي مدرسه. بعد از يك‌جايي به بعد اين ضربه‌خوردن‌هاي ناگهاني آدم را اذيت مي‌كرد چون مدام اين استرس را داشتي كه الان است كه يك مشت ناغافل از يك‌جايي به‌سرت اصابت كند. خوب نبود. ترسناك بود.

4- من رسانه‌چي هستم؛ خودم بارها كلاغ را رنگ كرده‌، جاي كاسكو قالب كرده‌ام. بنابراين خوب مي‌فهمم اين نوشته‌هاي هرازچندگاهي عليه بلاگرها و عكس‌ ِ شادگذارها، ته‌اش كجاست و اصل بازي چيست. من ِ رسانه‌چي خوب بلدم چطور "دمو" نمايش دهم و كمپين راه بيندازم. كهنه كرده‌ام. شما بگو ف، مي‌روم فومنات و برمي‌گردم. چلچراغ بودم الان تيتر مي‌زدم "جلوي قاضي و ملق‌بازي"، مجله فيلم بودم مي‌نوشتم "هياهوي بسيار براي هيچ". اينطوري.

5- دوستان من. عزيزان‌ام. همه‌ي نازنين‌هايي كه در فضاي آن‌لاين دستي بر آتش داريد. بياييد با هم مهربان باشيم. بياييد همديگر را تقويت كنيم؛ دوست داشته باشيم و حال كنيم كه در جهاني كه پر از خشونت، سياهي و كوفت است، هنوز مي‌توانيم با يك كليك از جذابيت‌هاي زندگي هم بخوانيم، از عكس‌هاي هم لذت ببريم. بیایید مشت‌ نکوبیم. دنيا به اندازه كافي مالامال از سايت‌هاي خبري است كه عكس‌هاي جنگ، خون و درگيري مخابره می‌کنند، بياييد به همديگر اين حق كوچك شخصي را بدهيم كه از خوشي‌هايمان بنويسيم، عكس بگيريم و روايت كنيم. هركس درون دلش دردهاي خاص خود را دارد. چرا بايد از هم بخواهيم كه دردهايمان را ويترين كنيم؟

15 Jul 02:45

بی‌چاره

by noreply@blogger.com (Nas)
سوار تاکسی ونک کردستان شدم، بعد از من دختر قد بلندی با موهای کوتاه که هیچ نظمی در کوتاهی‌اش وجود نداشت نشست کنارم. ناخن‌هایش را تا ته جویده بود و انگشتر نگین قرمزی توی انگشت وسط سمت چپش بود. تاکسی پر شد و راننده حرکت کرد، پشت چراغ قرمز سر فاطمی دختر دستش را برد سمت کیفش قبل از این که دستش را ببرد توی کیف چند ثانیه همان جا نگه داشت و بعد انگار بهش وحی شده باشد با اطمینان دستش را فرو کرد توی کیف و تلفنش را برداشت و با همان سرعت و اطمینان شماره گرفت، کسی آن طرف خط جواب نداد و دوباره گرفت. موتور پیچید جلوی تاکسی و راننده زد روی ترمز و شروع کرد غرغر درباره‌ی موتوری‌ها و مردی که جلو نشسته بود گفت آمار دادن تو ایران هفتاد ملیون موتور هس یعنی قدر جمعیت کشور، همین می‌شه دیگه، تهران بلا نسبت شهر نیست خیلی عذر می‌خوام جنگله. دختر بغل دستی همین طور شماره می‌گرفت، پشت چراغ قرمز گل‌ها انگار خسته شده بود گوشی را گذاشت روی پایش و زل زد به رو به رو. بوی عطرش شبیه بوی نوزاد بود، دلم می‌خواست سرم را فرو کنم توی گردنش و بو بکشم. اول کردستان دوباره گوشی را برداشت و شروع کرد شماره گرفتن، راننده دنده عوض کرد و شروع کرد گاز دادن. مردی که جلو نشسته بود داشت از ساز و کار غلط شهرداری تهران می‌گفت و مدام غر می‌زد که تهران کلن غلط است و باید کلن خرابش کرد و پایتخت را برد یک شهر دیگر. دختر خودش را سفت بین من و زن بغلی نگه داشته بود و همین طور شماره می‌گرفت، سر خروجی یوسف آباد راننده فیلتر سیگارش پرت کرد توی اتوبان و مرد جلویی گفت خدا آخر و عاقبت همه‌مان را توی این شهر به خیر کند و چند قدم جلوتر کنار اتوبان پیاده شد.
دختر همین طور شماره می‌گرفت، راننده سعی می‌کرد گاز بدهد که دوباره برود دنده سه. سر خروجی برزیل همین که دور زد به سمت پایین بازویم خورد به بازوی دختر و فکر کردم می‌لرزد. همان جا بلاخره یکی آن طرف خط جواب داد، دختر بدون سلام گفت فکر کردی خسته می‌شم؟ یه هفته دیگه هم می‌گرفتمت تا فقط همین دوتا کلمه رو بهت بگم بعد بدون مکث گفت بی‌چاره‌ای، بی‌چاره. تاکسی سرعتش کم شده بود و همه ساکت بودیم، بی‌چاره‌ی دوم را همان طور که می‌لرزید بلندتر گفت، صدایش خورد به سر راننده به شیشه‌ی جلوی ماشین به دنده به صندلی و یک‌هو ده تا بی‌چاره شد و خورد توی سرم. سرم را با ترس کردم توی کیفم دنبال دو هزار تومنی پاره‌ای که ظهر گذاشته بودم همان جا گشتم، مطمئن بودم نیست و من دیگر هیچ پولی ندارم.
14 Jul 20:43

ماجرای اسباب‌کشی

by noreply@blogger.com (Pouria Alami)
دیروز از نگهبانی جلوی «آتی‌ساز» پرسیدم آقا شماره وانت‌بار دارید؟
شماره نداد. یهو سوت زد و گفت: «جاسم... جاسم...» جاسم توی سایه نشسته بود و از جاش جنب نمی‌خورد. نگهبانه هرچه صدا زد جاسم نیامد. نگهبانه رفت. از قدیم گفتند تنبل نرو به سایه، سایه خودش میایه. الان می‌گویند جاسم تکون نخور از سایه، هر کی کارت داره خودش میایه.

خلاصه. جاسم آمد و از دور به وانتش اشاره کرد که او هم توی سایه آرمیده بود.
به جاسم گفتم: بار دارم. می‌بری؟
جاسم گفت: طبقه چندمه؟
گفتم: از طبقه هشتم به طبقه همکف.
گفت: هشتم؟ از هشتم نه نمی‌برم.
گفتم: عزیزم، طبقه بیستم باشه، آسانسور حمل بار که هست. چه فرقی داره؟
 گفت: نه. از لحاظ ذهنی درگیر می‌شم. نمی‌تونم از طبقات بالا بار بزنم حتی اگه آسانسور باشه.

خاکی جاسم آمد طبقه هشتم و نگاهی به کتابخانه‌ها انداخت. بعد غیب شد. زنگ زدم. گفت: «من نمیام. لباسام خاکی می‌شه.»
گفتم: جاسم... جاسم... بیا. عیب نداره سر بار رو من می‌گیرم خاکی نشی.
گفت: 10 تومن هم بیشتر می‌گیرم.
اگر بابابزرگم بود و من اینقدر ناز کرده بودم، بهم می‌گفت: تو بدم، بمیر و بدم.

خودت رو بزن به نشنیدنجاسم کتابخانه‌ها و میز و صندلی را بار زد. پنج‌متر نرفته تلق و تولوق وسایل درآمد. تلق، تولوق... انگار ساربان با هزار زنگوله شتر راه افتاده باشد.
- جاسم. به نظر اینها دارن می‌افتندها...
- چیزی نیست. سفت بستم.
- ولی نافُرم صدا میاد. الان می‌افتند می‌شکنند...
- چیزی نیست. محل نذار. خودت‌رو بزن به نشنیدن.
من این شکلی  بودم. این آقاهه چه آرامشی داشت. دنیا به لاستیک چپ وانتش هم نبود. آیا به‌راستی من در کنار یکی از عرفای قرن چهاردهم هجری شمسی نشسته بودم؟

جاسم گفت: نگران نباش. من از این بیشتر هم وسیله بار زدم...
گفتم: مهم نیست چقدر وسیله بار زدی. مهم اینه که چقدرش‌رو تونستی صحیح و سالم پیاده کنی.
جاسم لبخندی زد و نگاه حکیمانه‌ای به من انداخت و گفت: بهش اهمیت نده.
در این لحظه من باید جامه می‌دریدم که متاسفانه دور میدان بودیم و حتما اگر من جامه‌دریده به خیابان اندر می‌شدم، گشت ارشاد بهم تذکر می‌داد.

از این به‌بعد اینطوره
وقتی رسیدیم یکی از باندها پاره شده بود، کتابخانه‌ها تمام و کمال – بدون اغراق – ماهیت ژله‌ای پیدا کرده بود و می‌لرزید، دوتا از طبقه‌های کتابخانه جامانده بود، روی میز خطی افتاده بود که می‌توانست به‌جای نصف‌النهار لحاظ شود، دوتا از صندلی‌ها رنگش رفته بود. به جاسم گفتم: ببین، همه‌چی از بین رفته.
گفت: مگه اینطور نبود؟
من: نه.
گفت: بهش اهمیت نده. هیچی از اولش اینطوری نبوده که هست. اینا هم از الان به‌بعد اینطورن.
بدبختی جاسم دوتای من هیکل داشت و من زورم به جاسم نمی‌رسید. به‌ناچار باید جامه می‌دریدم و هیهات‌گویان به سمت بیابان می‌دویدم.
به جاسم گفتم: حُسن کارت اینه که یه کامیون وسیله‌رو اگه تو بار بزنی، همچین خرد و خاکشیر می‌شه که دفعه بعد می‌شه تو زنبیل ریختشون.

جاسم خندید. پولش را گرفت. لبخندی زد و استارت زد و با وانتش در افق گم شد.

.
(منتشرشده در روزنامه شرق)
14 Jul 19:14

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.

14 Jul 18:02

"I have only one confidant, and that is the silence of night."

“I have only one confidant, and that is the silence of night.”

- Søren Kierkegaard, from Either/Or (Reitzel, 1843)
14 Jul 17:52

از میان نامه‌های کالوینو - سومین نامه

by ali

داشتن دوستِ راه دور که برایت نامه‌های طولانی پر از جزئیات احمقانه بنویسد و تو هم بتوانی در جوابش نامه‌های طولانی پر از جزییات احمقانه بنویسی چیز خوبیست، خوب نه به این دلیل که دوست دارم در جدال‌های ملالغطی فرو روم و نه به خاطر اینکه لذت می‌برم تا یک سری ایده‌های خاصی را در کله یک احمق اهل اورب فرو کنم بلکه به این دلیل که نوشتن نامه‌های طولانی به دوستان دلیل اخلاقی مناسبی است برای مطالعه نکردن.


قسمتی از نامه ایتالو کالوینو به یوجین اسکالفاری - ۱۷ مارس ۱۹۴۲
13 Jul 16:51

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post_4230.html

by Ayda
آقايون دو دسته‌ن: يا پايه‌ى خريدن، يا نيستن.
متأسفانه اكثر مردهاى جذاب جزو دسته‌ى دومن.
13 Jul 13:55

منی که نمی‌شناسی‌ام

by SaraK
بعضی آدما هم یه میل قوی و بیشتر اوقات ناآگاهانه دارن که هرچه زودتر تکلیف‌شون رو با آدمای جدید روشن کنن. توی همون هفته‌های اول رفتارها و نگاه‌ها و حرف‌ها و اشارات و کنایات و شایعات و کلا هر نوع داده‌ای رو که می‌شه و می‌تونن از آدم جدید جمع آوری کرد بکنن و بریزن روی میز آشپزخونه جلوی روشون و توی همون ربع ساعتی که دارن چای عصر و شیرینی‌شون رو می‌خورن درباره‌ی آدمه به یه نتیجه‌ی کلی همه‌جانبه برسن و یه لیبل سبز، زرد یا قرمز از توی کشوی دوم، از زیر دستمال‌های آشپزخونه بردارن و بچسبونن به پیشونی آدمه و تمام. دیگه براشون معلومه باشه طرف کیه. دیگه هی همه‌اش در حال ارزیابی مجدد و امیتاز دادن و کارت آفرین پس گرفتن و این داستانا نباشن، زحمت آروم‌آروم شناختن و نمه‌نمه علاقمند شدن -یا نشدن-  و شک و تردید هم از دوش‌شون برداشته بشه. آدمه یه صفت مشخص داشته‌باشه که بشه همه‌ی رفتارها و کارهاش رو به همون نسبت داد و با اون نشونه‌گذاری کرد. حالا این که این کار چقدر آدم رو از شناخت واقعی آدما دور می‌کنه یا چقدر حق آدما رو در شناسوندن خودشون به دیگران ضایع می‌کنه یا چقدر انواع فرصت‌ها رو از هر دو طرف می‌گیره بماند، قسمت دردناک‌تر ماجرا اینه که گاهی خود اون آدمه این رو می‌فهمه و معذب می‌شه یا سعی می‌کنه طوری رفتار بکنه که به مخاطب ثابت بشه پیش‌فرض‌هاش درباره‌ی اون درست نبوده. مثلا خودم، وقتی می‌بینم کسی به شکل افراطی از من خوش‌اش اومده و همه‌چیزم رو مثبت می‌بینه و ازم تعریف می‌کنه کاملا توی لاک دفاعی می‌رم و بعد ناخودآگاه سعی می‌کنم کارایی بکنم که طرف‌م خوشش نیاد و درباره‌ی من تجدیدنظر بکنه. انگار که وظیفه‌ی خودم بدونم تصورات طرف رو تعدیل کنم و از اشتباه درش بیارم و بهش نشون بدم که منِ واقعی اون چیزی نیست که توی این مدت کوتاه شناخته، یا دوست داشته شناخته بوده باشه. که من اینقدر که اون فکر می‌کنه ساده و سر راست نیستم و ممکنه در موقعیت‌های مختلف آدم متفاوتی باشم. در واقع این نوع ساده‌ و قابل شناخت و کم‌عمق تلقی شدن آدما از طرف دیگران، چه مثبت و چه منفی برای هر دو طرف داستان عواقب ناگواری داره.
 
12 Jul 20:52

http://there-is-no-response.blogspot.com/2013/07/blog-post_12.html

by noreply@blogger.com (هديه)
Ahou Mostowfi

این داستان محمد‌گل‌بادام، از قصه‌های محبوب دوران کودکی من‌ه. از مجموعه‌ی محشرِ افسانه‌های آذربایجان، گردآوری شده توسط صمد بهرنگی

گل بچينم، غنچه بچينم
از گل و غنچه، خنچه بچينم
اي گل بادام
ناز نکن برام
درد آوردم و درمون مي‌خوام...
12 Jul 17:40

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
آقا مجید ویدئوکلوپی محل وقتی نوار فیلم را به دست مشتری می‌داد، پشت بندش می‌گفت: «یادت نره بزنی اولش.» این رسمی بود که انجام می‌شد. فیلم را که می‌دیدی، تیتراژ پایانی هم که رد می‌شد، احیانن اگر شویی بعد از فیلم بود و آن‌هم تمام می‌شد و چه غم‌انگیز بود آن پایان، نوار را برمی‌گرداندی اولش. نیکوکاری. برای راحتی نفر بعدی. این سنت هم فقط در ایران نبود. در ویدئوکلوپ‌های امریکا هم یک اصطلاحی بود -و شاید هم هست- با عنوان «Be Kind Rewind». یعنی همان بیارش اول. می‌گفتند این کار برای موتور دستگاه و هِدِش ضرر دارد. چاره چیست؟ یک دستگاه مجزایی آمد که مخصوص این کار بود. دیگر کسی بهانه نداشت. امّا آقامجید هم‌چنان این جمله را می‌گفت. گاهی تنها یک اشاره منظورش را می‌رساند: «فلونی، اول یادت نره»، «بزنی اولش»، «بیارش سرش»، یک بار هم دمِ ظهر رفتم پیشش. تهِ مغازه‌اش پرده‌ای آویزان کرده بود. پشت پرده می‌خوابید، غذا می‌خورد و... کارهای خصوصی. صدایش می‌آمد که دارد نماز می‌خواند. با هم دوست شده بودیم. سر فیلم‌ها گپ می‌زدیم. رفتم پشتِ پیش‌خوان و فیلمم را انتخاب کردم و از قفسه برداشتم. صدایش می‌آمد که داشت سلام آخر را می‌داد: «والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته» به ه برکاته که رسید، داد زد «سرش یادت نره».
روی کاغذ با دست‌خط‌اش نوشته بود:
"بینندگان عزیز، پس از تماشای فیلم، نوار را به سر آن برگردانید.
با تشکر.
مدیریت ویدئوکلوپ مجید"
با این‌حال باز باید به زبان می‌آورد.
- زدی این‌جا دیگه آقامجید.
- جای بدی زدم. وقتی برگه رو زدم متوجه شدم بدجایی زدم. آخه زیر این پوستر کسی این تیکه‌کاغذو می‌بینه؟
طفلک راست می‌گفت. کاغذ را زده بود زیر پوسترِ «همسر کشیش». پوستر، عکس مدیوم‌شاتی بود از کری گرانت. عکس کری گرانت باشد و حواست جایی دیگر باشد. آن‌هم با آن لبخند جادویی‌اش؟

صبح زود بود. آفتاب نزده بود. در خانه را که رو به حیاط است، باز کردم. به این فکر کردم که زمان به عقب بازنمی‌گردد. خاطرات تکرار نمی‌شوند. آن‌ها می‌آیند و می‌روند پی کارشان. چیزی مثل سابق نمی‌شود. بعد به این فکر کردم کاش دست‌کم کری گرانت یک چند دقیقه‌ای پیش ما بود. همان کاری که در «همسر کشیش» می‌کند. هر چند وقتی در نقش فرشته وارد کادر می‌شود. جان می‌بخشد، روح می‌بخشد و می‌رود.
12 Jul 13:25

Nostalgia

Nostalgia
12 Jul 05:39

July 11, 2013


Our most blasphemous poster yet.

12 Jul 05:13

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post_11.html

by Ayda
شاعر داشت مى‌فرمود درياى خزر گردم، خواهى تو اگر جونم... گفتم مى‌خوام‌مى‌خوام. با آفتاب و شنا و جت اسكى و موخيتوى واقعنى تو دريا، مختلط، با بيكينى.
سپس؟ الان در حال آفتاب و شنا و جت اسكى و موخيتو تو درياى خزريم، مخلوط، با بيكينى.

تو ايران كار نشد نداره.

11 Jul 20:28

پاسداری شده: دوست داشتم مثل لاک پشت‌ها لاک داشتم و خودم را تویش قایم میکردم

by HEBROWN
Ahou Mostowfi

از دل برامده و بر دل نشسته :))

نوشته با گذرواژه پاسداری می‌شود. شما باید پس از ورود به وب‌گاه گذرواژه را وارد کنید تا به خواندن ادامه دهید.


11 Jul 04:55

زنانگیِ بيش‌تر، زنانگیِ بيش‌تر...

by seaoffog

١. به خوش‌حال‌ترين دخترهايي که ديده ام فکر می‌کنم، سرخوش‌ترين، خندان‌ترين. هيچ پسري را نديده ام که به اندازه‌یِ آن‌ها بخندد هرچه هم که سرخوش و خندان بوده باشد. در هر اجتماعي می‌شود دختري را ديد که می‌تواند بدونِ نياز به هيچ روان‌گرداني به ديرندِ دو ساعتِ تمام هی بخندد.
٢. دو عنصرِ زنانه را دوست می‌دارم. رابطه‌یِ غريزی(تر) با زندگی و دل‌بستگیِ بيش(تر) به سطح و ظاهر و اطوارِ چيزها، دومي متجلّی در همين «نبوغِ آرايش»اي که نيچه از آن گفته است. شوپنِ نوجوان را يک‌بار برده بودند به موزه‌اي چيزی در جايي و می‌گويند شوپنِ بی‌علاقه به آن‌همه اشيایِ «تاريخی» و «مهم» جذبِ شيوه‌یِ آرايشِ زنانِ آن‌جا شده بوده بود، و من چه خوب می‌فهمم‌اش.
٣. پيش‌تر هم گفته ام، دل‌ام می‌خواهد دوباره بگويم. اگر بنا بود بارِ ديگر به دنيا آيم آرزو می‌کردم درختي گلي چيزي باشم، از آن گياهان که شب‌ها در هوا عطرهایِ شگفت می‌پراکنند. امّا اگر بنا بود بارِ ديگر هم در هيئتِ انسان به دنيا آيم آرزو می‌کردم که دخترِ خوشگلِ پولداري از آب درآيم که گران‌ترين عطرهایِ دنيا را می‌زند، و ترجيحاً قدبلند.
 

10 Jul 22:55

لئو اشتراوس، هنر نگارش و خوانش بین خطوط

by رسول نمازی
Ahou Mostowfi

آخه این شد حرف، مارسلینیوس؟ خداییش وقتی داشتی می‌گفتیش فکر می‌کردی روزی نقل هم بشه، شِر هم بشه؟


یک انسان خردمند باید به گونه ای بنویسد که (اگرچه همگان کلمات او را متوجه می شوند) تنها افراد خردمند بتوانند منظور او را متوجه شوند. ــ مارسلینوس

ـ این جمله ای است که لئو اشتراوس از یکی از نویسندگان قدیم نقل می کند. اشتراوس در شرحهایِ خود بر آثار فلاسفه قدیم از آنچه «خوانش بین خطوط» می نامد بسیار استفاده می کند. از نظر او آنچه ظاهرا در متون این فلاسفه نوشته شده است آموزه عمیق و اصلی آنها نیست و باید برای فهم آموزه اصلی این فلاسفه به باطنِ متن راه یافت. اینکار نیازمند تلاشهای فراوانی است که در توان خوانندگان عادی نیست و تنها کسی که سالها بر این متون تعمق و تفکر کرده باشد به آن دست می یابد. این آموزه بخصوص در مورد فلاسفه اسلامی و قدما کاربرد زیادی دارد.