Shared posts

10 Apr 16:56

Amour یا Amitie؟ هیچکدام ! آخ:(

by pink-monster
n

pink-monster


هیچوقت نشده است با آدمهای رفته از زندگی َم رابطه ای جدید را شروع کنم.یا بهتر است بگویم ادامه دهم.به نظرم بی معنی ترین رابطه ها ، نه رابطه های یک طرفه،بلکه رابطه های گره خورده پاره شده هستند.اصلا هم از مدل خارجکی ِ ولی میتوانیم با هم دوست بمانیم خوشم نمی آید.چه دوستی ای؟چه کشکی؟نویسنده میگوید بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود!گور پدرش.(خودش گفته گور پدرش ، من نگفتم)
دست ِ خودم نیست.حالت تهوع میگیرم از برگشت.مثل همین حالت تهوعی که چندروز است رهایم نمیکند.
دست ِ خودم نیست.نمیتوانم نه بگویم.تمام خواستن ِ دیروزم را میبینم.تمام خاطرات.گیر میکنم لابه لای موهای گره خورده َش.آخر خاطرات بد گذشته موهایی شانه نکرده و کثیفی دارد.آدم مثل یک پروانه گیر میکند آنجا.نه.پروانه حیف است.پروانه باید خودش سنجاق شود روی پیراهنم.روی موهایم.روی انگشت اشاره م .کف دستم.روی گونه َم.روی شانه َم..
آدمهای رفته از زندگی َم برمیگردند تا ناخودآگاه جبران کنند.تا تصویر رفتن های همیشه یهویی و بی دلیلشان برهم بریزد.تا علامت سوالم ، بی نمره پاسخ داده شود.آرام شوم.تمام شود.
ناخودآگاه راه می آیم.باهاشان راه میروم.گرم صحبت میشویم.هستیم.که خیلی نرم مسیرم جدا میشود.جدایش میکنم؟نمیدانم.در هرحال جدا میشود.لابد این هم ناخودآگاه!
هیچوقت نشده است موقع غم و غصه بیخواب یا کم خوراک شوم.من با غم به خواب میروم و بشقابم را هم تمام میکنم.یک آب هم رویش.حتا از هله هوله هایم هم نمیگذرم.نفس کشیدنم هم خیلی عادی به کار خودش ادامه میدهد.ولی امان از بلاتکلیفی.سردرگمی.فکر و خیال.پا در هوا.اینکه میگویند طرف خواب و خوراک ندارد،معنی َش میشود من.
یک هفته است حالت تهوع دارم.یک هفته است نمیخوابم.یک هفته است نمیخورم.واقعا نمیخورم(سلام رژیم^_^).یک هفته است به سختی نفس میکشم.یک هفته است به نقطه ای نامعلوم زل میزنم....................................

27 Mar 10:00

به بیست سالگیم « با عشق و نکبت»

by mrsshina@gmail.com (خانم شین)
n

به بیست سالگیم " با عشق و نکبت"

یکى هم هست که خاطره را این همه سال راه آورده و گذاشته توى قاب امروزم. من به دخترک فکر مى کنم. به سر به هواى خنده روىِ آن روزهام. به سنگفرش قهوه اى. به خنده هاىِ تمام نشدنى. به بى حواسى. به گیجىِ دلچسب جوانى. آنقدر جوانى. خامى. این همه سال از تو عصبانى بودم دخترک! که فکر کرده اى دنیا توى مشتت است و نبوده، که فکر کرده اى زندگى همین مى ماند و نمانده، که بیست و اندى ساله بوده اى و بى حواس، آن وقت دیشب، هنوز مست، به صداى مرد که گوش مى کردم که مى خواند، فکر کردم چه امروزم را مدیونم به تو. فکر کردم بعد این همه سال برایت بنویسم که رد چشمهایت هنوز اینجاست و این زن، زن توى آینه هاى امروزم، به تو فکر مى کند. به تو، سر به هواىِ گیجِ بازیگوشم؛ انگار آنقدرها هم بیهوده نبوده اى...

14 Mar 09:29

سوت بزن

by (مهدیه لطیفی)
n

سوت بزن

دست از دلیل و
چرا و
فلسفه
می شوییم و
زل می زنیم به جهل ِ رابطه!

کوچه سر می رسد
ما سر عقل می آییم
دلایل صف می کِشند
من دلم می لرزد
تو پایت

تو آمده بودی که بروی اصلا
بیخودی لبخند نزن!

کوچه سر می رسد
یکی دو سه قدم بیشتر
برمی دارم
برمی داری
به هر سمتی الا به سوی ِ هم!

کوچه ی بعد از تو
حسابی سوت است و
حسابی کور
بیخودی سوت بزن! 

.

.

.

پ.ن: با برداشت از شعری قدیمی تر

10 Mar 16:54

کرگدنت را قورت بده!

by mrsshina@gmail.com (خانم شین)
n

کرگدنت را قورت بده!

روزهایى هم هست، که بى پایان به نظر مى رسد. کشدار و طولانى و غم انگیز. روزهایى که هر لحظه اش فکر مى کنى دیگر تمام خواهى شد. طاقت نخواهى آورد. فردا روز را دیگر نخواهى دید. روزهایى که اگر طاقت بیاورى و تمام شوند، فردایش دیگر آدم قبلى نخواهى بود. فردایش، توى آینه نگاه مى کنى و مى بینى هنوز زنده اى. اگر آن چینهاى ریز کنار چشمت و پف پلکها را ندید بگیرى، خیلى هم تغییر نکرده اى. دروغ است ولى. بر تو، هزار سال گذشته است و تو دیگر هیچ وقت آدم قبل نخواهى شد. هیچ وقت با آن سبکى بى دلیل از پنجره هایت نگاه نخواهى کرد. هیچ وقت شاید دیگر ... اما بزرگ شده اى. پوست انداخته اى. یک قرن به عمرت اضافه شده. روزى را از سر گذرانده اى که کرگدنها را از پا مى انداخته و هنوز زنده اى، سخت جان، تو هنوز زنده اى...

09 Mar 10:59

در حاشیه ی روز زن

by سیب به دست
n

در حاشیه ی روز زن

امسال دوست دارم هشتم مارس را به زنانی تبریک بگم که اون قدرها هم زن نیستند، و به مردهایی که اون قدرها هم مرد نیستند. اجازه بفرمایید توضیح بدم: آیا تا به حال به این فکر کردید که آدمها خیلی پیچیده تر از اونی هستند که تنها در دو قالب مرد- زن طبقه بندی بشوند؟ خوب فکر کنم زمانش رسیده باشه که بطور جدی بهش فکر کنید. در زبان انگلیسی برای تبیین جنسیت دو کلمه ی مجزا وجود دارد

Sex

که همان بٌعد ژنتیکی و فیزیولوژیکی جنسیت آدمهاست. مثلا هر انسانی که حامل کروموزوم های ایکس باشد بر مبنای این تعریف زن محسوب می شود

Gender

بٌعد روانی یا همان «هویت جنسی» است. بر خلاف جنسیت که ثابت است و فقط دو شکل زن- مرد را در بر می گیرد، هویت جنسی می تواند بسیار متفاوت باشد و حتی در زمان های مختلف و دوران رشد فکری یک انسان شکل های متفاوتی به خود بگیرد.

برای آشنایی با  هویت های جنسی و تعاریف هر کدام توصیه می کنم حتما این مقاله را بخوانید. مقوله ی هویت جنسی در فرهنگ های عقب مانده تر چیز ناشناخته و یا بهتر بگویم سرکوب شده ای است. همه ی ما از همان کودکی می اموزیم که پسرها با تفنگ و ماشین بازی می کنند و دخترها با عروسک. پسرها باید قوی  و قلدر باشند و دخترها ظریف و مطیع. در واقع جامعه به زور هر کدام از جنسیت ها را در یک رل پذیرفته شده ی اجتماعی قالب می زند. مثلا مردها از بچگی در گوششان خوانده شده که «مرد» گریه نمی کند. من حتی مردی  را می شناختم که خجالت می کشید بلوز صورتی بپوشد چون بهش اموخته بودند که صورتی دخترانه است. اما اجازه بفرمایید از مصایب مردها بگذریم (چون هرچه نباشد امروز روز زن است) و از زنهایی بگویم که در قالب آن زن سنتی؛ مهربان؛ گیسو بلند و سینی چای به دست نمی گنجند. اصلا اجازه بدهید از خودم شروع کنم.

من از زمانی که به یاد دارم هیچ وقت به آن معنا زن نبودم. اولین جدالهایم از ده دوازده سالگی با مادرم شروع شد که دوست داشت از من یک بانو بسازد و مجبورم می کرد که در میهمانی ها دامن بپوشم؛ کفش پاشنه بلند پایم کنم؛ با صدای بلند نخندم و در نهایت رفتاری کاملا زنانه داشته باشم. من اما هیچ وقت این ها را دوست نداشتم. موههایم کوتاه بود – و هست- و با یک شلوار جین و کفش ورزشی تمام سال را می گذارنم. در بقیه ی ابعاد زندگی هم شباهتی به آن زن آرمانی- سنتی ندارم.مثلا واقعا هیچ وقت آرزو نداشتم که لباس عروسی بپوشم و در آن کارناوال مضحک دسته گل و تور و برف شادی نقش دلقک را بازی کنم. هیچ وقت دوست نداشتم توی خانه بنشینم و مورد حمایت مردی باشم و از همه مهم تر هیچ وقت دوست نداشتم که مادر باشم. هر وقت جملاتی مثل » هر دختری ارزو داره مادر – یا عروس- بشه » را شنیدم به سختی سعی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم. مسلما البته از ترکش این نگاه جنسیتی هم مصون نمانده ام و همه ی عمر متهم شدم که  زیادی مردانه ام یا  » اون قدرها هم زن نیستم» برای اینکه مثلا یک زن نمی تواند اینقدر جدی باشد؛ یا سخت کوش باشد؛ یا مستقل باشد.

من ایمان دارم که زنهای زیادی مثل من هستند و در آن قالب سنتی اساطیری آن زن-معشوق ازلی جا نمی گیرند. این زنها به اعتقاد من بیشتر از همه مورد ستم واقع شده اند. از یک طرف برای اینکه زن بودند مورد تبعیض جنسیتی قرار گرفته اند؛ از یک طرف چون آنطور که جامعه زن را تعریف می کرده نبوده اند مورد سرکوفت و تحقیر قرار گرفته اند که مادر فولاد زره اند و زمخت هستند و اصلا زن نیستند! در واقع اصلا نمی توانند قبول کنند که هویت جنسی گوناگون است و همه ی ما مجبور نیستیم که یک شکل باشیم و یک جور خاص زندگی کنیم. هرزنی که شلوارجین پوشید و موههایش کوتاه بود حتما لزبین نیست، هر زنی که مهندسی خواند یا توی محیط های مردانه کار کردن را دوست داشت زمخت و غیر جذاب نیست، هر زنی که دوست نداشت زیر سایه ی یک مرد زندگی کند عجیب غریب نیست؛ و اگر زنی بدلایلی نخواست مادر باشد چیزی از زنانگی کم ندارد. یادمان باشد که برای هر کدام از این زنها که در آن قالب استاندارد نمی گنجند مردی وجود دارد که او هم از مچاله شدن در آن شکل تعریف شده ی مرد قدرتمند- حامی- نرینه خسته است. باور کنیم که دنیا فقط از زنها و مردها تشکیل نشده بلکه مهم تر از آن از طیفی از هویت های جنسی مختلف را در خود می گیرد. طیفی از انسانها با همه ی ظرایف و تفاوت های تشکیل دهنده ی یک انسان؛ با نیمه های مردانه و زنانه ی روانشان. همه ی مردها بخشی زن هستند و همه ی زنها بخشی مرد. اگر فقط همین را بپذیریم نه فقط خیلی از مشکلات روانی و تضادهای درونی مان حل خواهد شد بلکه دیگرتبعیض جنسیتی هم وجود نخواهد داشت. در نتیجه دیگر روزی تحت عنوان «روز جهانی زن» هم نخواهیم داشت. درآن جهان ایده آل همه ی روزها «روز جهانی انسان» خواهد بود. به امید آن روز.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

08 Mar 12:48

بازیگران گمنام تئاتری به نام تاریخ

by dahe40
n

بازیگران گمنام تئاتری به نام تاریخ

یک روزی می رسد که سالهای زندگی ما به تاریخ می پیوندد. آن روز، فقط چند تا واقعه و شخصیت مهم تاریخی ثبت می شود. چند خطی در ویکی پدیا و یکی دوصفحه در کتابهای تاریخ را به این دوره اختصاص خواهند داد. آیندگان همه ی این سالها را در عرض چند دقیقه می خوانند مثل دیدن یک تئاتر کوتاه! همه روزها و سالهای عمر ما در تاریخ گم می شود. درست همانطور که من بعد از مطالعه صد و چند سال از تاریخ دوره قاجار در عرض چند دقیقه فقط چند تا شخصیت و واقعه مهم تاریخی آن دوره در ذهنم باقی مانده که اگر دوباره مطالعه نکنم شاید همان هم از ذهنم برود.

در تاریخ فقط نام جنگهایی مثل اچمازین، اصلاندوز، گنجه و... را در دوره فتحعلی شاه می خوانیم با جزئیات خیلی کلی مثل شکست ایران در جنگ اصلاندوز و همزمان شورش های داخلی و ... اما از آرزوها و امیدهای یک سرباز جوان که تنها فرزند یک زن بیوه بوده، از احساسش آن زمان که نیزه ای پهلوی او را شکافته تا فرارسیدن زمان مرگش، چیزی در جایی ثبت نشده. در تاریخ فقط می خوانیم طبق معاهده گلستان و ترکمانچای، گرجستان و ارمنستان و آذربایجان به تصرف روسیه درآمد اما در هیچ کجای تاریخ از روزهای زندگی دختری در ارمنستان قبل و بعد از این معاهده ها چیزی ثبت نشده.

تاریخ در مورد ما نیز همان اندازه بی رحم خواهد بود. تمام سالها و روزهای زندگی ما، تمام امیدها و آرزوهای مان، جوانی، هدفها، تلاش، شکست، یاس و ... در صفحات تاریخ گم می شود. تاریخ برای دوره ای که ما در آن زندگی کردیم فقط خواهد نوشت در فلان سال در ایران حکومت شاهنشاهی بعد از یک انقلاب سقوط کرد و جمهوری اسلامی روی کار آمد. در فلان سال جنگ بین ایران و عراق درگرفت که هشت سال طول کشید، اسامی روسای جمهور و چند تا واقعه تاریخی و تمام!

در هیچ کجای تاریخ نمی نویسند رضا 22 ساله بود و چند روز قبل از آنکه به جبهه اعزام شود با دخترخاله اش نامزد شده بودند، در هیچ صفحه ای از تاریخ از غم بزرگ او آن زمان که فهمید قطع نخاع شده و پای راستش را از زانو از دست داده ننوشته اند. از دردی که به او گذشت آن روزی که دخترخاله اش راهی خانه بخت دیگری شد نمی نویسند.

در هیچ کجای تاریخ از امیدها و آرزوهای یک جوان دهه پنجاهی در خرداد 76 نمی نویسند. از نا امیدی و امیدواری بیهوده اش... در تاریخ حتما از اختلاف ایران و غرب بر سر انرژی هسته ای و تحریم ایران اسمی به میان خواهد آمد اما از زندگی و احساس پدر جوان خانواده که مبتلا به سرطان شده و به علت هزینه های سرسام آور، حاضر به ادامه درمان نیست چیزی نوشته نمی شود. از آنهایی که ماندند، از آنهایی که گذاشتند و گذشتند، از ماهایی که در این دوره تاریخی ناامیدی را بیشتر از هر چیزی احساس کردیم، از جوانی از دست رفته مان و ... چیزی در تاریخ ثبت نخواهد شد. این واقعیت که من هم یکی از بازیگران گمنام و بی اهمیت یک سیاهی لشکر در این صحنه از تئاتر تاریخ بودم غمگین ام می کند.

07 Mar 14:25

1531

by roozhaye-yek-dokhtar

هیچ وقت باورمان نمی‌شود که شاید آن‌قدر که بقیه به چشم ما مهم‌اند، ما برایشان مهم نباشیم.

مرد سوم-گراهام گرین