Shared posts

09 Sep 21:52

در میان جمعیت

by almatavakollll

یادم هست یک زمانی فکر می کردم آن بخش از بهزیستی که بچه های گیاهی را در آن نگه می دارند بدترین تجربه ی زندگی ام بوده. بعدتر فکر می کردم روزی که در بیمارستان دنبال دوست تصادف کرده ام می گشتم و سرهای شکافته را می دیدم بدترین روز زندگی ام بوده.یا حتی یک روزی حالم برای آن جسدی می سوخت که هیچ تشییع کننده ای نداشت در بهشت زهرا....و من با دست های یخ زده به او نگاه می کردم و می ترسیدم ....مردهای پرخاشگر و بددهن را دیده ام....زن های سلیطه ای را دیده ام که دهانشان چفت نمی شود....بلند بلند توی خیابان برای کودکان کار گریه کرده ام وقتی از سر گزارش برگشته ام....دست هایم یخ کرده اند وقتی یک قاتل را از نزدیک دیده ام....
اما خب؛ هیچوقت انقدر که از روانی ها ترسیده ام از هیچ چیزی نترسیده ام....درباره ی دیوانه ها حرف نمی زنم....آن دیوانه های زنجیری که هنوز گاهی در بعضی خیابان ها دیده می شوند و به همه دری وری می گویند....
منظورم روانی هاست...آنها که متعادل اند....آنها که رفتارهایشان منطقی و درست است.آنها که تحصیل می کنند...کلی کلمه بلدند....بلدند کراواتشان را خوب گره بزنند یا شالشان را درست سر کنند و همیشه لباس هایشان خط اتو دارد ....آنها که ناگهان یک روز ـ در یک لحظه ؛‌در لحظه ای که تو باورت نمی شود دهانشان را باز می کنند . درباره ی توهماتشان حرف می زنند...انگشتشان را به سمت تو می گیرند و ناگهان کلاغ های سیاه از دهانشان بیرون می ریزند....و کلاغ ها تمام دنیای تو را سیاه می کنند....
همیشه از آنها ترسیده ام....همیشه....همان وقت که ناگهان گره ی کرواتشان را سفت می کنند یا شالشان را مرتب...بعد خط اتویشان دوباره دیده می شود....دستشان را دراز می کنند به سمتت.لبخند می زنند و در میان جمعیت معمولی خیابان ها گم می شوند...هیچوقت نمی توانی درباره ی آنها حرف بزنی....نمی توانی هیچ چیزی را درباره شان ثابت کنی.....
از آنها می ترسم...خیلی خیلی می ترسم..

 

 

08 Sep 09:58

زنان علیه زنان

by almatavakollll
 

 

آن موقع که فیلم داشت دست به دست می چرخید من بیست ساله بودم. همگی دانشجوی خبرنگاری یا عکاسی خبری بودیم و خب خبری به این مهمی را نمی شد از دست داد. حالا فکر می کنم اگر باز چنین اتفاقی بیفتد من هم انقدر کنجکاو خواهم  بود یا نه؟این کار زشت را انجام خواهم داد یا نه؟

خبر چه  بود؟ انتشار فیلمی از زندگی خصوصی زهرا امیر ابراهیمی.و روزهای متمادی همه ی ما داشتیم در هر کجای تهران درباره اش حرف می زدیم. توی اتوبوس آدم ها درباره ی او حرف می زدند. توی مجله ی همشهری جوان درباره ی او حرف می زدند. ما توی دانشگاه درباره اش حرف می زدیم....و تمام ما ؛ ما که خودمان دختر بودیم  زهرا امیر ابراهیمی را مقصر می دانستیم....یعنی با خودمان فکر می کردیم این حق یک مرد  است که فیلم او را منتشر کند تا درس عبرتی باشد برای دیگران!

در نهایت چه بلایی سر زهرا امیر ابراهیمی آمد؟ اعلام شد خودکشی کرده؛ بعدتر او را در یکی از کلیپ های محسن نامجو دیدیم و شایعه شد که محسن نامجو بااو ازدواج کرده....اما در نهایت زهرا امیر ابراهیمی زن سرشکسته ای بود که تا ماه ها از خانه ا ش بیرون نیامد و به دلیل  ممنوع التصویر شدن از ایران مهاجرت کرد و بعد در چند تیاتر فرانسوی حاضر شد و روزنامه ها درباره اش نوشتند زن منحرفی که که در تیاتر اجنبی ها بازی می کند....

سر کسانی که از او (از زندگی خصوصی او که به ما هیچ زبطی ندارد) فیلم گرفتند و پخش کردند چه آمد ؟ آن سه مرد هرکدام به یکسال زندان محکوم شدند و بعد به خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند.

داشتم خبری را می خواندم درباره ی انتشار عکس های برهنه ی اسکارلت جوهانسون (توجه دارید که عکس بوده نه فیلم)

مردی گوشی تلفن او و چند بازیگر دیگر را هک می کند و بعد از شکایت اسکارلت جوهانسون و دیگران به   هفتاد سال زندان و پرداخت بیش از دومیلیون دلار محکوم می شود.پس از این شکایت جوهانسون به بازیگری خود ادامه می دهد و چند جایزه هم می برد.

وقتی داشتم این خبر را می خواندم به نقش خود ما زن های ایرانی در این فاجعه فکر می کردم....چند نفر از ما خودمان را قدیس می دانستیم و به خودمان اجازه ی قضاوت و نابودی زندگی زهرا امیر ابراهیمی را دادیم؟

چند نفر از ما زن ها توی خیابان به او چپ چپ نگاه کردیم و چند نفر از ما این را یک حق  مردانه دانستیم که با زنی بخوابی و بعد فیلم او را منتشر کنی چون خودمان هم معتقدیم زن باید بمیرد و خفه شود مبادا برود جهنم..... اما مرد مجاز است هر کاری بکند...هرکاری.....همه ی ما مقصریم...همه ی ما

 

30 Aug 11:05

افشین صالحی

by kafiketab


  1. گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی، دوستش بداری و برایش چای بریزی.
    گاهی وقت‌ها، دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی، بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟!
    گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد یکی را ببینی، شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی.
    گاهی وقت‌ها، آدم چه چیزهایِ ساده‌ای را ندارد!

    افشین صالحی

24 Aug 21:00

اولین زن زندگی

by zarrinbanoo
آدم هیچوقت نمیتونه مطمئن باشه اولین زن زندگی شوهرشه.

اما مطمئنه که اولین زن تو زندگی پسرشه.امیدوارم خدا بههمه زنا یه پسر بده تا برق عشق واقعی رو تو چشماش ببینن.

هر چند این عشق هم نپاید.

20 Aug 23:19

نامه‌هایی از بهشت

by محمدرضا شعبانعلی

حدود ده ماه فرصت هست.

این حرفی بود که پزشکان پس از بررسی اسکن مغز، به پدر و مادر النا گفتند. النا شش ساله بود و تیزهوش. آنقدر تیزهوش بود که بفهمد فرایند دائمی و هرروزه‌ی بیمارستان و درمان، چیزی فراتر از داستان شادی است که پدر و مادر برای او می‌سازند.

النا عاشق نقاشی و نوشتن بود. همه می‌دانستند که مداد رنگی و دفترچه، بهترین هدیه‌ای است که می‌توانند به او بدهند.

پدر و مادر النا هم، مانند هر پدر و مادر دیگری، امیدوار بودند که تخمین پزشکان نادرست باشد. اما این بار…

نامه هایی از بهشتحرف پزشکان درست بود. النا در شش سالگی فوت کرد. چند هفته پس از مرگ النا، پدر و مادرش یادداشتی را در میان وسایل النا پیدا کردند که النا روی آن یک قلب کشیده بود و نوشته بود: «مامان! بابا! دوستتون دارم». پیدا کردن چنین کاغذی عجیب نیست. همیشه در لوازم بچه‌ها می‌توان از این نوشته‌ها پیدا کرد.

مدتی گذشت. نامه‌ی دیگری در کشو لباس‌های مامان پیدا شد. مدتی بعد در ماشین بابا و این ماجرا آنقدر ادامه یافت که تعداد نامه‌ها به چند صد مورد رسید. حالا دیگر معلوم بود که این نامه‌ها تصادفی نیستند. النا، هدیه‌هایی برای پدر و مادر خود تهیه کرده بود و در تمام خانه و زندگی پخش کرده بود. هر جایی که ممکن بود روزی توسط آنها دیده شود.

النا، برای پدر و مادرش، هرگز نمرد. آنها هنوز هم منتظرند تا النا نامه‌ی دیگری از بهشت،‌ برای آنها ارسال کند.

پدر و مادر النا، مجموعه نامه‌های النا را در کتابی تحت عنوان Notes Left Behind منتشر کردند. تمام عواید حاصل از این کتاب، به بنیادی تعلق دارد که در مورد سرطان تحقیق می‌کند.

همچنین سایتی با همین عنوان طراحی شده است که در آن می‌توانید یادداشت‌های النا را ببینید و با جنبشی که پس از مرگ او شکل گرفته است آشنا شوید. حتی در توییتر، یک هشتگ به نام #notesleftbehind وجود دارد که آدمها می‌توانند حرف‌ها و قدردانی‌هایی را که دوست دارند بعد از خودشان برای اطرافیان باقی بماند، آنجا توییت کنند.

کم نیستند پدر و مادرهایی که پس از فوت فرزندشان به علت سرطان، موسساتی برای حمایت از کودکان سرطانی تاسیس کرده‌اند. اما در میان خالقان این جنبش های بزرگ اجتماعی، قطعاً النا جوان ترین است. «ایده‌ی حرکت او توسط خودش خلق شده!».

النا برای همه‌ی ما پیام بزرگی دارد. برای بهتر کردن زندگی دیگران، کار بزرگی لازم نیست. حتی هوش زیاد. یا توانمندی خارق‌العاده.

النا به امثال ما که فکر می‌کنیم زمانی وقتمان را صرف کمک به بهبود زندگی دیگران می‌کنیم که دلار ارزان شود و تحریم‌ها برداشته شود و شغل ایجاد شود و تورم کم شود و زیرساخت‌ها درست شود و دولت حمایت کند و آموزش و پرورش تقویت شود و … یادآوری می‌کند که: «برای کسی که بخواهد دنیا را به جای بهتری تبدیل کند، دلایل و انگیزه های کم و ساده‌ای وجود دارد اما برای کسی که بخواهد از زیر این کار فرار کند، دلایل متعدد و پیچیده‌ای وجود خواهد داشت. انتخاب بین این دو هم با ماست!».

من از این به بعد، هر وقت بخواهم از کسی تشکری کنم که بعد از خود من، باقی بماند،‌ می‌آیم و زیر این نوشته آن را می‌نویسم. شما هم اگر دوست داشتید می‌توانید همین کار را بکنید…

نامه النا به پدر و مادرش - سایت رسمی محمدرضا و شعبانعلی

 

رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
مقالات تخصصی در سایت متمم: محل توسعه مهارتهای من
سایت تراست زون: فایلهای صوتی آموزشی

نوشته نامه‌هایی از بهشت اولین بار در روزنوشت های محمدرضا شعبانعلی پدیدار شد.

19 Aug 13:07

بگذریم ...

by محسن باقرلو
A Aghajani

عالییی

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم 

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم 

.

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ 

از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم! 

.

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی 

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم 

.

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند 

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم 

.

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق 

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" : 

.

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان 

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست 

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم" 

.

شیشه را پایین کشیدی ، رند بودی از نخست 

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم 

.

موج را تغییر دادم ، این میان گفتی به طنز: 

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم" 

.

گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند 

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم ...

.

.

.

پی نوشت :

این غزل کاظم بهمنی را میشود دهها بار خواند و هر بار تلخ و عاشقانه لذذت برد ...

بدون اغراق یکی از زیباترین غزلهایی ست که در تمام این سالها خوانده و شنیده ام ...

کاش این غزل را من گفته بودم ، آنوخت تقدیمش میکردم به همه آنهایی که یک روزی یک جایی یک عشق نابی داشتند که به هر دلیل به عشقشان نرسیده اند و باز یک روزی یک جایی بعد از ساااالهای سال می بینند هم را ... عوض شده ، تغییر کرده ، انقدرکه یکی دیگری را نشناسد ...

.

17 Aug 15:22

آدم شعر می‌خواند چون آدم است...

by (مُحسنِ آزرم)

 

 

جان کیتینگ: اسم این کار جنگ است پسرها. شما در موقعیتی حیاتی هستید. یا باید به اراده‌ی عوام تن بدهید یا این‌که برنده‌ی جنگ باشید.

شاید تصادفاً یکی از وظایف من این‌جا درس دادنِ رمانتیسم است ولی اصلاً این وظیفه را شوخی نمی‌گیرم. حتماً آن چیزی را که مدرسه از من می‌خواهد یاد می‌گیرید ولی اگر کارم را درست انجام بدهم خیلی چیزهای دیگر هم یاد می‌گیرید. یاد می‌گیرید که از زبان لذت ببرید؛ از کلمات لذت ببرید؛ چون کلمات راه رسیدن به هر کاری‌اند که می‌خواهید در زندگی انجام بدهید...

شاید خیلی‌ها بگویند ادبیات قرن نوزدهم که ربطی به پزشکی و حقوق ندارد. این آدم‌ها فکر می‌کنند باید کتاب فیلد را بخوانیم؛ قافیه و ردیف را یاد بگیریم و بعد هم بی‌سروصدا برویم سراغ بلندپروازی‌های دیگرمان.

من که می‌گویم حرف مفت می‌زنند. آدم شعر می‌خواند چون آدم است و آدم پُر از شور و شوق است. پزشکی، حقوق، بانک‌داری. این‌ها لازمند تا زندگی ادامه پیدا کند ولی شعر، داستان عاشقانه، عشق، زیبایی! ما به‌خاطر این چیزها زندگی می‌کنیم و زنده می‌مانیم.

برای‌تان از ویتمن می‌خوانم: «آه، امان از این زندگی که سرشار از پرسش‌های پیاپی است. از این قطار بی‌پایان که سرشار از حماقت است، سرشار از غفلت است... پس این‌ها چه سودی برای من دارند؟ چه فایده‌ای برای زندگی‌ام دارند؟ پاسخش این است که تو این‌جایی؛ که زندگی هم این‌جاست و بازی ادامه دارد و می‌توانی شعری به آن اضافه کنی.» باورنکردنی است.

شعر شور است؛ جذبه است؛ هی پسرها بدون این‌ها دخل‌مان آمده.

انجمن شاعرانِ مرده؛ ساخته‌ی پیتر ویر براساس فیلم‌نامه‌ی تام شولمن

13 Aug 14:32

ممنوع الابراز شدم

by آیدا-پیاده
A Aghajani

آدم دلتنگ آدم مرده نیست، آدم قطع عضو شده است. همه کاری می‌کنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست یا اون چشم همیشه باهاش می‌آد

اکتبر می‌شه یازده سال که اومدم. از سال اول مادرم مدام بی‌تابی کرده تا همین چند وقت قبل. گاهی کمتر و بیشتر شده دفعات ابراز دلتنگیش ولی جنس بی‌تابیش از دوری من هیچوقت عوض نشده. اصل حرفش این بود که “زندگی جریان داره ولی هیچی دیگه مزه نمی‌ده بی‌تو” گاهی لوسش کردم، گاهی پابه‌پاش دلتنگی کردم، گاهی منطقی بودم باهاش و گاهی هم دیوانه‌ام کرده این دلتنگی مدام. پرخاش کردم که دیگه‌ اجازه نداره به من حس گناه بده بابت دلتنگیش. حق نداره از دلتنگیش حرف بزنه. چندوقت حرفی نزده. حس کردم که ریخته تو خودش. دیدم که بیمارستان رفته و فشارش رفته بالا. نپرسیدم چرا جاش گفتم مراعات نمی‌کنید، پرهیز نمی‌کنید و ورزش نمی‌کنید. آروم گفته نه باور کن عصبیه، از دلتنگی تو فشارم می‌ره بالا و من با صدای رسا و منطقی یک آدم مچگیر گفتم مامان خواهش می‌کنم از من سواستفاده احساسی نکنید، شما نصف خانواده‌تون مشکل فشار خون دارند، اونا همه دلتنگ من‌اند لابد. فشار خون و قند پرهیز می‌خواد که شما نمی‌کنید. گاهی انقدر دلتنگیش و این جمله بی‌تو هیچی مزه قبل رو نمی‌ده خسته‌ام کرده که یک مدت کمین کردم برای لحظات جزئی خوشیش. تا رفته مهمونی، عروسی یا پیک نیک، روز بعدش به محض اینکه در جواب سوال “خوش گذشت؟” من جواب داده “آره خیلی خوب بود” هفت تیر کشیدم که “پس ببینید، اینجوری‌ها هم که می‌گید جام خالی نیست. عروسی هم می‌روید، مهمونی، سفر …خوش هم می‌گذره. لطفا دیگه …” لابد شرمنده شده اونطرف خط از لحظات خوشی که داشته، از اون دوساعتی رو که روی مبل هال زل نزده به تلویزیون یا روی صندلی آشپزخونه زل نزده به پنجره رو به کوچه و بخار سمار. مادرم هیچوقت جوابم را نداده و من، ملکه کلمات و منطق، همیشه فکر کردم سکوت کرده چون من صددرصد درست می‌گم و من پیروز میدانم.

شاید باید یک شبی مثل الان اشک جمع می‌شد تو چشمام که بفهمم چه حالی داشته. باید خودم می‌شدم مادرم که بفهمم منظور از عروسی رفتن با دلتنگی چیست. من حواسم نبود که آدمهای عزیزی که بعد مرگ و مهاجرت و زندان رفتن و روابط عاشقانه دورادور و … جا می‌گذاریم جنس زندگیشون عوض می‌شه، جنس لذت بردنشون. عروسی می‌رن ولی لابد مدام فکر می‌کنن کاش آیداشون صندلی کناری نشسته بود یا داشت می‌رقصید یا وقتی لباس می‌پوشید به جای پدرم که به همه لباسهای عالم میگه “برازنده” دختر عزیزش می‌گفت خوب شدی ولی گردنبند نمی‌خواد این پیرهن. امروز فهمیدم که تا برامون پیش نیاید نمی‌دونیم که دلتنگ مثل جنازه دراز نمی‌کشه روی مبل تا دلتنگی با مرگش تموم بشه، دلتنگها هم یکروزهایی لابد بلند می‌شوند از روی مبل‌هاشون که دشکش گود رفته و زیباترین شالشون رو سر می‌کنند و پیاده از سر ویلا تا تهش رو در عصر پاییزی راه می‌روند، چیزی می‌خرند ولی مدام فکر می‌کنند اگر آیدا بود همین راه رو برمی‌گشتیم بالا و قهوه می‌خوردیم باهم روبروی کلیسا. خودم بارها گفتم ولی یادم می‌ره که آدم دلتنگ آدم مرده نیست، آدم قطع عضو شده است. همه کاری می‌کنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست یا اون چشم همیشه باهاش می‌آد. مادرم خیلی وقته نمی‌گه دلش برام تنگ شده، اونقدر که گاهی فکر کردم شاید بودن آیدین رو تمام و کمال جایگزین نبودن من کرده ولی امروز که خودم متهم شدم به جرمی که مادرم را باهاش محکوم کرده بودم فهمیدم نه. دلتنگی اونجاست، پشت اون بغضی که در خداحافظی‌های بی‌مقدمه‌اش قایم کرده، ازش حرف نمی‌زنه چون من ممنوع الابرازش کردم. من ازش خواستم که نگه دلتنگه، نگه بی‌همصحبت شده، نگه نمی‌دونه جمعه عصرهاش را چیکار کنه، نگه هربار که میره خونه عموهام و دخترعموهام بلند بلند می‌خندن حس می‌کنه کاش جمع کنه بره خونه چون دیدن رابطه مادران و دختران حسودش می‌کنه، دلتنگش می‌کنه و …. من مچش را گرفتم، زندگی کردنش را به رخش کشیدم، بهش گفتم خیلی هم دلتنگ نیست و خیلی هم زندگی بی‌من بی‌مزه نیست چون داره نفس می‌کشه، مهمانی می‌ره، پرده‌ها رو عوض می‌کنه و بجای من با ثریا می‌ره بازار، پس انقدر تکرارش نکنه. قبول دارم که من خودم همین کار رو کردم، نه؟ من دیوانه‌ت کردم با ابراز دلتنگی مدام و خب حق داره هرکسی که کم می‌آره از شنیدن زجر کشیدن آدمی که دوره و خب لابد کاری‌ هم نمی‌شه برای دوریش کرد. مدام می‌گرده دنبال نشانه‌های لذت که بگه ببین زجر نمی‌کشی، ببین خوبی، ببین غیرمعاشرتی نشدی، ببین می‌خندی، ببین خوشبختی. مگر من خودم با مادرم نکردم؟ حق با من و “…” است. دلتنگی احتمالا به هرشکلی و اندازه‌ای که هست باید خفه شه، نباید با صدای بلند ابراز بشه. دلتنگی احتمالا همون صلیبی است که هرکدام از ما مجبوریم تنهایی حملش کنیم .

مادرم یکروز ساکت شد و دیگه نگفت دلش تنگ شده برام، نگفت هیچ لذتی دیگه شکل قبل نیست. من هم فردا شاید بهش زنگ بزنم بگم مامان تو که وبلاگ نداری، توییتر نداری، خواهر نداری، اعتقاد مذهبی نداری و خب من هم ازت خواستم از ابرازدلتنگیت برای آزار من استفاده نکنی، حست رو توصیف نکنی، جلوی من بغض نکنی و…پس الان چیکار می‌کنی؟ قرص می‌خوری بابتش؟ اسم قرصت چیه؟ خودکار دستمه، بگو می‌نویسم.

10 Aug 18:07

«مورد عجیب خواجه حافظ شیرازی» یا نگذارید مرده بر زمین بماند

by حسین وی
A Aghajani

لطفی کنید به آدم‌های گذشته‌ی زندگی‌تان، که سوگوارتان باشند؛ نه امیدوار.

یک جایِ «مورد عجیب بنجامین باتنِ» آقای فینچر، برد پیت – به نقش بنجامین - صبح زود از خواب پا می‌شود؛ در تاریک و روشنِ صبح‌گاهیِ خانه دخترکش را خوب تماشا می‌کند؛ پاکت پول و دفترچه و کلیدش را روی کشو می‌گذارد، زن محبوبش را که چشم باز کرده و جا خورده برای بار آخر می‌بیند (اما درگیر چشم‌هاش نمی‌شود که از تصمیم‌ش برگردد) و می‌رود. چرا؟ رسیده آن‌جایی از زندگی‌ش که باید برود. کجا؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرای‌ش. چون می‌داند دیگر نباید این‌جا بماند.
از کجا می‌داند؟

 

یک ترانه – و فقط یک ترانه – توی دنیا به گریه‌ام می‌اندازد. نه آهنگش، که مضمون و کلماتش.
d’Amour ou d’Amitie که بانو سلین دیون می‌خواند. عشق، یا دوستی؟ از خودش می‌پرسد و خودش به خودش می‌گوید: من نمی‌توانم جواب این سوال را بدهم. «او» باید انتخاب کند. می‌گوید من حاضرم زندگی‌ام را به «او» تقدیم کنم، ولی «او»ست که باید به تنهایی تصمیم بگیرد بین این دو، «او»ست که به نظر سرگردان می‌آید بین این دو: عشق، یا دوستی؟ Amour یا Amitie؟ تو بخوان ماندن یا رفتن؟ و من هر بار که این ترانه را می‌شنوم برای «او» گریه می‌کنم. برای سرگردانی‌اش. برای این که از کجا بداند؟

 

خانم‌ها، آقایان! رفتن حقیقت دارد. یک جایی، یک وقتی باید گذاشت و رفت. بله، به همین سختی، به همین صراحت: گذاشت – همه‌چیز را، بهترین‌ها را – و رفت. چون رفتن است که اصالت دارد نه ماندن. چون هستیم اگر می‌رویم؛ وگرنه بودن‌مان به باقی بودنِ شاخه‌ی خشکی جاگرفته میان دو تکه‌سنگ در جزیره‌ای دورافتاده می‌ماند: همان‌قدر حقیر. همان‌قدر بی‌ارزش. همان‌قدر متعفن.  اما من بمیرم برای‌تان. بمیرم برای آن دمِ شما که سرگردانید بین ماندن و رفتن. بین عشق و دوست داشتن. بین هر دو چیزی که هر دو هم بهترین‌اند و هم بدترین، هم‌زمان. که نمی‌دانید چه کنید. آخر از کجا بدانید؟ آخر آدم از کجا بداند؟

 

خدا انتقام سختی ازمان گرفت سرِ سیب؛ خیلی سخت. پرت‌مان کرد این‌جا، به سیاره‌ی انتخاب‌ها. دست‌مان را بست با زنجیر ابدیِ برگزیدن و مردد بودن: چه‌کنم؟ چه‌کنم؟ چه کنم؟ در چکاچکِ حلقه‌های به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدیر. که بر من و تو در اختیار نگشاده‌ست. کاش نگشاده بود واقعن. یا دست کم شماره‌ی ساقی‌ات را به ما هم می‌دادی جناب حافظ.

 

می‌گویند مرگ را از بچه‌ترها پنهان نکنید. بیاوریدشان سرِ گورِ عزیزِ از دست رفته، که با چشم خودشان ببینند آن که تا دیروز بابا بود یا مامان، نه در سفر است نه در آسمان و نه در بهشت، که  از امشب زیر این خاک می‌آرامد. که هرچه می‌خواهد ضجه بزند و اشک بریزد، اما فرداروز «رفته» را از خدا و تقدیر و آسمان طلب نکند. که تا آخر عمر منتظر نماند روزی آن در باز شود و رفته، بازگردد.
مستی و سرخوشی که از سر بپرد – گیرم باده، باده‌ی خواجه‌ی شیراز باشد حتی – رفتن حتمی است. اما خانم‌ها، آقایان! لطفی کنید و وقتی می‌خواهید – وقتی باید – بروید، به آن‌که بر جای مانده، نشان دهید که می‌روید. رابطه‌ی به پایان رسیده را نشان بدهید که دارد جان می‌دهد، نفسش بند می‌آید، کفن‌پیچ می‌شود، توی گور می‌رود و رویش را خاکِ فراموشی می‌پوشاند. لطفی کنید به آدم‌های گذشته‌ی زندگی‌تان، که سوگوارتان باشند؛ نه امیدوار.

.

10 Aug 09:22

در باره‌ی تنهایی

by arousakekouki

آدم تا توی خلوت دو تا آدم دیگر نباشد، نمی‌داند و نمی‌فهمد دقیقن چی بین‌شان گذشته. کدام‌ یک زخم زده و کدام یک جراحت دیده. اصلن جراحت تا چه حدی بوده و آیا این جدایی که حاصل شده، خوب است یا بد. برای همین‌هاست که هیچ‌وقت نگذاشته‌ام قضاوت‌های ذهنی‌ام به زبان بیاید در مورد آدم‌هایی که می‌شناسم و از هم جدا شده‌اند.
یک چیزی را اما می‌دانم که لازم است توی این جور وقت‌ها. چیزی که خودم کم‌کم فهمیده‌ام‌اش. که این تنهایی، این جداماندگی بعد از جدایی، این واماندگی‌ای که به انتخاب صورت گرفته، پر است از امکان برای شناخت دوباره‌ی خود. همین‌قدر ساده. یک زمانی هست بعد از تمام شدن رابطه، که درد هست، رنج هست، احساس می‌کنی همه کسی را دارند و تو تنهایی. احساس می‌کنی او که رهات کرده یا رهاش کرده‌ای، حالا چه خوش‌بخت است و تو چه درمانده‌ای شاید. اما این احساسات گذراست. ته ماجرا خود خود آدم است و این‌که توی تنهایی مهم‌ترین نیاز، دوست داشتن خود است. این که تا می‌شود از خلوت و تنهایی تمام‌نشدنی شبانه‌روزی یا همان انزوا دوری کرد و زمان را گذراند. زمان را میان آدم‌ها و کارها تقسیم کرد. و بعد یک ساعتی را برای دوباره فکر کردن کنار گذاشت. 
یک وقتی می‌بینی زمان گذشته و تو از آن آدم، تصویر به خاطر داری، چند کلمه شاید که با صداش توی گوش‌ات زنگ بزند و چند مکان شاید که لازم است دوباره، با خاطره‌های تازه بسازی‌شان.
کمی از این حرف‌ها را نوشتم برای یک دوست. گفتم که تنهایی همان‌قدر که سم است و خطرناک، ممکن است خوب باشد، مأوا باشد برای دوباره بلند شدن.

06 Aug 19:19

نامه‌ی بیست و هشتم

by Mohammad Moeini

سلام دلیلِ کلماتِ من

.

از امام فخر رازی در تفسیر «لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اوّل مره» (که شما را تنها و یکی یکی به پیش خود باز می‌گردانیم همان طور که اول بار هم شما را یکان یکان و تنها آفریدیم)، جایی خوانده بودم که اگر در حادثه‌ای تمام قرآن را بسوزانند و از قرآن فقط این یک آیه باقی بماند، به نظر او، همه چیز قرآن سر جای خود می‌ماند؛ چون همه پیام کتاب رسول آخرین این است که بدانید هر چه می‌کنید خودتان باید مسئولیت آن را به دوش ببرید.

بعد هم که آیه 92 آل عمران این فرمول صریح و البته بسیار مشقت‌زا را پیش می‌کشد که «نيکی را در نخواهيد يافت تا آنگاه که از آنچه دوست می‌داريد انفاق کنيد (در گذرید)»؛ و این «آنچه دوست می‌دارید» چقدر بار سنگینی دارد؛ زنده بودن چقدر سخت می‌نماید بی«دوست داشته»ها ...

و بعد شیخ اشراق در "عقل سرخ" از بحث شاگرد و شیخ می‌نویسد که شاگرد پرسیده بود: «کَس» باشد که از بند هر چه دارد برخیزد؟ و شیخ گفته بود: «کَس آن کَس بود.»

چقدر این تنها و یکه بودن، و مسئولیت، و رها شدن از دوست داشته‌ها، و در آغوش کشیدن خوبی، تنگ هم به صف ایستاده‌اند ... 

دل آرام! باید که بند دل پاره شود از این همه ثقل بار؛ از این در هم تنیدگی تلخی و خوبی.

.

.
تو دوری؛ و این تلخ است. 

06 Aug 00:45

متن سخنرانی که قرار بود در صورت کشته شدن نیل آرمسترانگ و باز آلدرین توسط نیکسون قرائت شود!

by علیرضا مجیدی

چند روز پیش مصادف با ۴۵ امین سال سفر تاریخی انسان به کره ماه و گام نهادن نیل آرمسترانگ و باز آلدرین روی سطح آن.

اما حالا که فکرش را می‌کنیم می‌بینیم که با فناوری آن زمان، این مأموریت چقدر متهورانه بوده است. واقعا از فاصله ۳۸۰ هزار کیلومتری، مسئولان امر در صورت بروز مشکلی در سفر، هیچ کمک خاصی نمی‌توانستند به فضانوردان بکنند.

فکر می‌کنید که خطرناک‌ترین مرحله این مأموریت چه بود؟

مرحله فرود روی سطح ماه؟

نه! جالب است بدانید که برخاستن ماه‌نشین از سطح ماه و پیوستنش به سفینه مادر در مدار ماه، خطرناک‌تر و دشوارتر ارزیابی شده بود.

آنقدر که پروتکلی در صورت شکست مأموریت در این مرحله تنظیم شده بود، به این صورت که در صورتی که تحت هر عنوان ماه‌نشین از سطح ماه بلند نمی‌شد، ارتباط با فضانوردان قطع می‌شد، فضانوردان بیچاره باید روی سطح ماه می‌ماندند تا جان بدهند.

قرار بود که رئیس‌جمهور آمریکا به بیوه‌های دو فضانورد تلفن بکند و حتی متن سخنرانی‌ای برای او آماده شده بود که بسیار شورانگیز بود:

سرنوشت مقدر کرد که مردانی که برای کاوش صلح به ماه عزیمت کرده بودند، روی ماه باقی بمانند تا در آرامش باقی بمانند.

این مردان شجاع -نیل آرمسترانگ و ادوین آلدرین- می‌دانند که امیدی برای نجات آنها نیست. ولی در عین حال می‌دانند که برای فداکاری نوع بشر امید باقی است.

این دو مرد جان خود را بر سر اصیل‌ترین هدف آدمی نهادند: جستجوی حقیقت و شناخت.

خانواده و دوستان آنها، ملت آمریکا، دنیا و مادر زمین که دو پسر خود را به جستجوی مقصد ناشناخته فرستاد، سوگوار آنها خواهد بود.

آنها با ماجراجویی خود، مردم دنیا را بر آن داشتند که احساس یگانگی کنند و با فداکاری‌شان، پیمان برادری انسان را مستحکم‌تر کردند.

در روزگاران باستان، انسان‌ها به ستاره‌ها نگاه می‌کردند و در صورت‌های فلکی، قهرمانان خود را مجسم می‌کردند. در روزگار نو، ما کار مشابهی خواهیم کرد، اما این بار حماسه‌سازهای ما از پوست و گوشت هستند.

دیگر کسانی که راه این دو را دنبال کنند، مطمئنا راه بازگشتشان را پیدا خواهند کرد. جستجوگری انسان مغفول نخواهد ماند. اما این مردان نخستین کسان در این راه بودند و در قلب‌هایمان پیشگام باقی خواهد ماند.

زین پس، هر انسانی که شباهنگام به ماه نگاه کند، خواهد دانست که در گوشه‌ای از دنیای دیگر، همیشه یادگاری از بشریت باقی خواهد بود.

7-23-2014 2-41-05 AM

منبع


این حاشیه تاریخی از سفر به ماه شاید به نظرتان چندان مهم نباشد، اما چند نکته جالب دارد:

- بعد از ناکامی‌های ملی و سرخوردگی‌های جمعی، مسئولان هر کشور باید نخستین کسانی باشند که قادر به جمع کردن قضیه، دلداری دادن و حفظ آرامش عمومی باشند.

- آمادگی برای سناریوهای بد، باید همیشه در ما وجود داشته باشد، از یک باخت در یک مسابقه ورزشی حساس گرفته تا یک فاجعه طبیعی.

شنیده‌هایی حاکی از این است که پیام‌های تبریک متعددی از سوی دولتمردان ما در صورت پیروزی تیم ملی والیبال در مرحله نهایی مسابقات لیگ جهانی، آماده شده بود. اما بعد از شکست، کمتر کسی بود که پیامی به ورزشکاران بنویسد و از دلاوری آنها تشکر کند.

- ادبیات پیراسته و شورانگیز، همواره می‌تواند به قلب‌ها نفوذ کند. سخنوری، توانایی تهییج و تأثیر بر افراد هنری است همه در سطوح مختلف به اندازه‌های متفاوت، از رده‌های مدیریتی کوچک تا بالا بتوانند از آن بهره بگیرند.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

03 Aug 20:05

عابران خیابان های اصلی شهر

by almatavakollll
 

 

اینکه بتوانی با یک مرد توی خیابان راه بروی خیلی مهم است.اینکه مرد تو اهل راه رفتن باشد. اهل این باشد که دست تو را توی خیابان بگیرد و بگذارد تمامی اهالی شهر بدانند تو مال اویی....اینکه از دیدن دوست و آشنا نترسد. از اینکه سینه اش را جلو بدهد و بگوید : دوست دخترم. معشوقه ام.نامزدم و یا حتی بگوید این ساراست دلم می خواهد به زودی با او ازدواج کنم.

مهم نیست مردی پول داشته باشد. مهم نیست تو را به تفریح و گردش ببرد.مهم نیست که نتوانسته برای تو کادوهای گران بخرد یا دو سه ماه یک بار مانتو و شال و کیف و کفش تو را نو کند. مهم نیست که به جای نایب تو را ببرد حلیم و آش سیدمهدی.

مهم این است که تو را سوار اتوبوس های اصلی ترین خیابان شهر بکند . مهم این است که توی مترو به تو نگوید برو زنونه.مهم این است که دو قدم جلوتر یا عقب تر راه نیاید. مهم این است که شانه به شانه ی تو راه برود. سینه اش را بدهد جلو و احیانا اگر پدرش را آن روبرو دید راهش را کج نکندو بایستد و بگوید: معشوقه ام!‌

و یک سیلی نوش جان کند.

مهم نیست که مردی با تو ازدواج نکند. مهم نیست که شرایط جور نشود. مهم نیست که یک روز به این نتیجه برسد که تو اشتباهی بودی. مهم نیست که برود. مهم این است که تمام آن ماه ها شانه به شانه ات توی خیابان راه  رفته باشد و به دیگران گفته باشد: دوست دخترم. معشوقه ام.نامزدم و یا حتی بگوید این ساراست دلم می خواهد به زودی با او ازدواج کنم.

 

پیوست:

در مجله ی مرد روز نوشته بود:‌اگر مردی پس از شش ماه شما را به عنوان دوست دختر. معشوقه یا حتی نامزد به اطرافیان و آشنایان معرفی نکند یعنی او نمی خواهد با شما بماند.

 

25 Jul 07:03

http://vaaheme.blogspot.com/2014/07/blog-post_5571.html

by ری را
امید واهی دادن که "در طلبش هر چه توانی بکوش"؛ واقعیتش اینه که "کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن"..
18 Jul 21:45

بغض

by rodkouli

                          من با تو
                    زیر باران قدم نزده ام
                           اما
               هر بار كه باران مي بارد
                     بي چتر،با بغض
                  همراه باران مي بارم

18 Jul 21:43

http://draft77.blogsky.com/1392/02/01/post-576/

by گارسیا

تو مثل جنگ ویتنام بودی،

تلخ،کشنده،بی رحم..

ومن سرباز ساده و عاشق امریکایی!


کشته نشدم،

اما هیچگاه به زندگی عادی برنگشتم..


واین تمام قصه ی من است..


18 Jul 21:41

لانا 460

by najva

زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می‏توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می‏توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی.
قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.


جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی

18 Jul 21:35

آه ای خریت بی انتهای من

بعد یک روزهایی هم هست که وقتی بیدار می شوی
اولین سوالی که از خودت می پرسی
این است که
فلان مقطع زندگی ام،
مگر چقدر یونجه خورده بودم که اینقدر خریت برایم روشن نبوده.
کودک درون داد می زند :هر چه بوده جنسش خوب بوده، یونجه تازه بوده!
نوش جانت!

18 Jul 21:34

.

by lahhzeh

گمان باران داری

ولی ابر است

ابر است

ابر است..

 

می‌گفت هر بار از گفت‌وگوی قبلی ترسان‌تر و محتاط‌تر می‌شود، بس که توی حرف‌های او طعنه هست، خواسته و ناخواسته، از دردی که کشیده، از زخمی که خون می‌افتد دائم، و بس که مرزها هی تازه می‌شوند به میمنت گفت‌وگوهای قبل٬ به میمنت نبایدگفت‌هایی که هی قلمرو اضافه‌ می‌کنند به ناگفتنی‌های قبل.

...

می‌گفت آن بار هم همان‌طور بود، انگار رفته باشد میدان نبرد، باید یک جفت چشم دیگر هم قرض می‌کرد و نگاه از تیزی نوک کلمات حریف برنمی‌داشت. قول داده بود به خودش که سپرها را محکم ببندد، هی جاخالی بدهد جلوی ضربه‌ها، پشت مرزها بماند، او را هم پشت مرزها نگه دارد. قول داده بود به گریه نیفتد از زخم کلمه‌ها، از زخم به یاد آورده‌ها و بر باد شده‌ها که او چه اصراری داشت به دوباره و دوباره دوره کردن‌شان.

قول داده بود که حتی به یاد خودش هم نیاورد که این «او»ست ها، حواست هست؟ با او داری مرز می‌کشی این همه، با او داری این همه غریبه می‌شوی. آخ که نه... حواست نیست.

...

توانسته بود به گریه نیفتد؟

هه.

آخرهای گفت‌وگو، همان‌جاها که خیال برش داشته بود دیگر می‌تواند آرام عقب‌عقب برود و خداحافظ بگوید و از میدان جان سالم به در ببرد، همان‌وقت‌ها او چیزی گفته بود، سه چهار کلمه همه‌ش، از جنس حرف‌های قدیم، از جنس مهر، از جنس پس زدن آن همه سپر و زره و نقاب لعنتی و تا آن طرف مرزها یک‌نفس دویدن.

...

دیده بود که بی‌شکیب‌تر است اصلاً این گریه. شبیه بچه‌ای که توی جمع غریبه هی خودش را نگه داشته، هی دردناک، دردناک٬ آب‌دهان فرو داده، تا برسد به آغوش مادرش و یک دل سیر زار بزند.

 

 

* یک‌جایی بود توی «با گرگ‌ها می‌رقصد»، کاستنر نازنین روی اسب نشسته بود و دست‌ها را صلیب‌وار باز کرده، سر بالاگرفته، می‌تاخت از میان صفوف خودی تا... دشمن. که هیچ معلوم نبود کدام خودی‌ست، کدام دشمن.

همان صحنه، همان صحنه.

 

17 Jul 02:16

قیدار - رضا امیرخانی

by kafiketab


  1. آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده … این حرف سنگین است … خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلز خطاکرده رو است، روشن است… مثلِ کف دست، کج و معوج خطش پیداست.
    از آدم بی خطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم تک خطا میایستم…!

    قیدار - رضا امیرخانی

17 Jul 02:15

کوتاه

by ahm1978adi@gmail.com (محسن)

رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده یعنی رسیدن به این درک که برخی آدمها بخشی از سرگذشتتان هستند نه بخشی از سرنوشتتان .

07 Jul 12:05

تا یک نفس مانده است...

by pedram


و چون وفاتش نزدیک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت می‌کرد و به زبان می‌گفت: نه هنوز!
پسرش گفت: ای پدر!این چه حال است؟
گفت: وقتی با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بربالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید. یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می‌ریزد و می‌گوید ای احمد! جان بردی از دست من. من می‌گویم: نه هنوز، نه هنوز! تا یک نفس مانده است جای خطر است، نه جای امن.

« تذکره الاولیا- ذکر احمد حنبل»

30 Jun 09:53

چه بی نوره ستاره ، همین که تو بخندی...

by pink-apple

هیچوقت دندان های زیبایی نداشتم.دندان هایم ریزند و نامرتب و ناسالم.دو سال پیش رفتم دندانپزشکی.دکتر گفت که دندان هایت،دندان های نادری هستند.پرند از شیارهای ریز...هرچه میخوری ، میماند لابلای این شیارها و بعضا با مسواک و حتی نخ دندان هم بیرون نمی آید.همین است که فاتحه دندان هایت دارد خوانده میشود . دقیقا همین را گفت...گفت که بوی الرحمن دندان هایم بلند شده و باید برایشان فاتحه بخوانم.قلبم تندتر زده بود و ترسیده بودم و دلم خواسته بود بروم گوشه ای و برای آن همه شیار ِ ریز گریه کنم.چند نوبت رفتم و آمدم و چهار پنج تایی از دندان هایم،پر شدند . از آن روز هربار بلند خندیدم ، دستم را گرفتم جلوی دهانم...

یک روز یک نفر آمد و زل زد به چشم هایم که "چه دندان ِ نیش ِ زشتی!" کوچک شدم...آنقدر کوچک که هربار،جوری خندیدم که دندان ِ نیش ِ زشتم آن زیر زیرها پنهان بماند.توی عکس ها همه خندیدند و من با لب های جمع ، فقط لبخند زدم .هربار نشستم روبروی کسی که قضاوتش برایم مهم بود ، جوری نشستم که نیمه چپ صورتم را ببیند؛نیمه ای که دندان ِ نیش ِ زشت ، پیدا نباشد. هربار کسی،و بخصوص دختری،لبخند زد و دندان های ردیفش را نشانم داد ، حسود شدم و دلم سوخت به حال ِ دندان ِ نیشی که کسی قبلترها ، بی رحمانه زشت خطابش کرده بود.همینجا یک چیزی بگویم...هرگز ، هرگز ، هرگز به هیچکس نگویید زشت.دلش میگیرد و اگر خوش شانس نباشد و کسی در زندگی اش سبز نشود و زیبایی های پنهان و یواشکی اش را نشانش ندهد ، آرام آرام میمیرد...

من خوش شانس بودم.کسی،بی هوا،از فصلی ناپیدا ، وسط ِ زندگی ام جوانه زد و سبز شد و زیبایی هایم را،هرچقدر هم که پنهان ، هرچقدر هم که یواشکی ، دید و آنقَدَر گفت و گفت و گفت که باورم شد "هرکسی" زیباست و همیشه برای هرکسی ، حداقل یک نفر هست که زیبایی هایش را ببیند ، بشنود،لمس کند،بخواند،کلمه کند ، بفهمد....بفهمد و تمام ِ آن زیبایی های یواشکی ِ پنهان را عاشق شود

حالا،هربار که میزنم زیر خنده،دست هایم را جلوی لب هایم سپر نمیکنم.میخندم ؛ آزادانه...بلند بلند...

حالا توی عکس ها ، به پهنای صورت میخندم و زیر ِ چشم هایم چروک های ریز می افتند و دماغم چین میخورد و گونه هایم بالا می آیند و دندان هایم ، اجازه خودنمایی پیدا میکنند .

هرکسی زیباست و هیچ لزومی ندارد همه قدرت درک ِ این زیبایی را داشته باشند...

20 Jun 11:43

اعتراف می‌کنم، پس هستم‍!

by havijebanafsh
A Aghajani

آخ که چقدر دلم خواست بگم آی صاب وبلاگ بیا بغلم با اون حرف زدن قشنگت.

به نام خدایی که دهان بندگان را صاف و صاف‌کنندگان را قدرتمندتر می‌کند:

در یک بازه‌ای از زندگی حرف مشاوره‌های تلویزیونی را آنقدر در مغزت فرو می‌کنی که راستی راستی باورت می‌شود که به هر غلطی که در زندگی‌ت کردی و هر گهی که خوردی می‌توانی به چشم «تجربه» نگاه کنی. این خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن است. آدم روی حماقت‌هایش برچسب «تجربه» بزند و بعد بگوید:« یه عالمه درس یاد گرفتم.» و شست دستش را به خودش نشان بدهد:«یس! چقدر من قوی‌ام پس!»

در حال حاضر من در شرایطی نیستم که چنین بیندیشم. که فکر کنم هزار آدم دیگر روی کره‌ی زمین هستند که احساس مشابه من را دارند و وای که من تنها نیستم و چقدر همدرد دارم. که اصلا چه اشتباهی بهتر از درس خواندن و دانشگاه رفتن؟ اما واقعیت این است که من هر بار که سر چرخاندم و به پشت سرم نگاه کردم به خاطر انتخابم و راهی که در پیش گرفتم به خودم لعنت فرستادم که چرا این دانشگاه؟ چرا این‌جا؟ صدایی در سرم هزار بار تکرار می‌شد: چرا این‌جا؟ چرا این‌جا؟ چرا این‌جا؟...

«دانشگاه رفتن» اولین اشتباه بود. می‌شد اشتباه نباشد، اگر و فقط اگر انتخاب بهتری وجود داشت، راه هموارتری برای رفتن و سوت زدن، راه معقول‌تر و منطقی‌تری برای فرار کردن. اگر هزار سال هم از غصه‌ها و نفرتم از این چهار سال بنویسم باز هم احساس سبکی نخواهم کرد. که چقدر از دانشگاه بدم می‌آید. از نظر من یکی از منفورترین نقاط روی کره‌ی زمین دانشگاهی‌ست که در آن درس خوانده‌ام و در طی چهارسال اندیشه با اطمینان و منطقی که متعلق به خودم است و در کمال افسوس می‌نویسم: و منفورترین آدم‌ها، آن‌هایی که این چند سال با آن‌ها سر و کار داشته‌ام. آدم‌هایی که برای «دوست‌داشتن» زیادی سخت‌اند. خیلی سخت.

بعد از دانشگاه رفتن، «تلاش برای خوب بودن» یکی دیگر از اشتباهات است، آن هم در جایی که تلاش کنی یا نکنی هیچ نتیجه‌ی چشمگیری ندارد. مرز مشخصی بین درس‌خوان و درس‌نخوان، با استعداد و بی‌استعداد وجود ندارد. من هیچ وقت دانشجوی خوبی نبوده‌ام،اما دیده‌ام که برای دانشجوهای خوب هم هیچ ارزشی قایل نشده‌اند. هیچ وقت نگذاشته‌اند معدل 18ها 24واحد پاس کنند و این کوچک‌ترین و پیش پاافتاده‌ترین ناحقی‌یی است که در حق دانشجو می‌کنند.چرا؟ چون هیچ دانشجویی حق ندارد درسش را زودتر از 8ترم تمام کند. چون هیچ دانشجویی حق ندارد به اندازه‌ی «یک ترم زودتر تمام کردن» به دانشگاه ضربه‌ی اقتصادی بزند.

یکی دیگر از اشتباهاتم این بود که فکر کردم استاد‌های دانشگاه قابل اعتمادند برای یک «ماهی سیاه کوچولو» شدن. به یک دانشجوی کارشناسیِ معمولیِ درس‌نخوانِ درپیت که در یک دانشگاه زاقارت درس می‌خواند نمی‌آید که در سرش ایده و تصمیم تالیف مقالات معماری باشد؟ نمی‌آید که قشنگ‌ترین آرزوی پس‌زمینه‌ی ذهنی‌اش «معمار شدن» در معنای واقعی کلمه باشد نه کار کردن و پول در آوردن و ماشین مدل بالا سوار شدن و شوهر مایه‌دار تور کردن؟ معلوم است که نمی‌آید. فلان استاد که فلان سمت را دارد آب پاکی را ریخته بود روی دستم که مال این حرف‌ها نیستم و فلان استاد که بالاترین مدرک را دارد گفته بود یکی دو میلیون بدهم به یک نفر و تاییدیه مقاله‌ام را هم بگیرم و آن هم بشود مقاله‌ی من. دست آخر پناه برده بودم به راهنمایی‌های یکی از استاد‌هایم. گفته بود کمکم می‌کند. گفته بود اگر خودش هم نتواند من را به فلانی و فلانی معرفی می‌کند که راهنمایی‌ام کند. از دو ماه قبل از عید شبیه اسب می‌خواندم. انقلاب و کتابفروشی‌ها را برای خواندن کتاب‌هایی که می‌خواستم زیر پا می‌گذاشتم و حقوق ناچیزم را پای کتاب خریدن و پرینت گرفتن مقالات صرف می‌کردم و چشم‌هایم را می‌گذاشتم در راه حفظ کردن لغات انگلیسی رشته‌ام برای خواندن کتاب‌های زبان اصلی. پایان‌نامه‌ام را که یکی از راه‌های موفقیت کشورهای توسعه یافته‌ی اروپایی و آمریکایی و دغدغه‌های کشورهای جهان سومی‌ در درآمدزایی بدون استفاده از منابع تجدیدناپذیر است، انتخاب کردم. این موضوع می‌شود چندمین اشتباه زندگی‌ام؟ استاد گفته بود کمکم می‌کند. راهنمایی‌ام می‌کند. هوایم را دارد. شد مشاور پایان‌نامه‌ام. چرا؟ چون استاد راهنمایم از این موضوع چیزی نمی‌دانست و سر در نمی‌آورد، اما در عین نفهمی موضوعم را تایید کرده بود. استاد مشاور جوان سوال‌هایم را با حوصله جواب می‌داد. دوستش داشتم. زیاد هم دوستش داشتم. اما حماقت است آدم استادش را دوست داشته باشد. بدتر از همه، این است که وقتی کسی را از عمیق‌ترین نقطه‌ی قلبت دوست داشته باشی به او قدرت این را می‌دهی که از ریشه ضربه بزند. استاد جوان به اندازه‌ی چند قدم کمکم کرده بود. در حد جواب دادن به سوال‌های پیش پا افتاده و ابتدایی‌ام برای آشناتر شدن با موضوعی که انتخاب کرده بودم. اما بعد در آخرین روزها و ماه‌ها، در پیش‌بینی‌ نشده‌‌ترین شرایط ممکن،از ریشه ضربه زد. درست وقتی نیازم به کمک‌ها و راهنما‌یی‌هایش و قانع کردن یک استاد راهنمای نفهم بیشتر از هر وقت دیگری شده بود و به اوج رسیده بود، در ناباوری کامل تمام مقالات و کتاب‌هایی را که طی چند ماه برای پایان‌نامه و تالیف مقاله‌ام خوانده بودم و به او داده بودم، پس نداد. بله! پس نداد. دوباره بخوانید. پس نداد. 68مقاله و 4کتاب که اساس مطالعات پایان‌نامه ام بود پس نداد. So,give me a five استاد. محکم بکوب کف دستم. این علمی‌ترین و قشنگ‌ترین ضربه‌ای بود که کسی در اوج نیاز من به «دانستن» می‌زد. لعنت به چشم‌های مهربان و خنده‌های خوبت!

خری هستم که تا کمر در گل فرو رفته‌ام. در یک ماه پروژه‌ام را که در حد یک پروژه‌ی ارشد است ( فکر می‌کنید خالی می‌بندم؟ هرکسی فکر می‌کند خالی می‌بندم زود دستش را بالا بگیرد تا با مشت بکوبم توی دماغش)به هزار بدبختی و خون‌دل و دوباره کتاب خریدن و تا نیمه‌های شب بیدار ماندن بسته‌ام و با این که هنوز 2ماه فرصت هست استاد راهنمای نفهم گفته است باید تمدید کنم. «تمدید» غم‌انگیزترین کلمه‌ای که از زبان یک استاد راهنما می‌شنوی. «تمدید» یعنی:« شش ماه دیگر باید عمرت را تلف کنی. شش ماه دیگر باید وقتت را هدر کنی. شش ماه دیگر باید پولت را به باد بدهی.شش ماه دیگر باید جانت را در رفت و آمد در این راه صرف کنی.»

من آدم لوسی نیستم. اما اگر چیزی عمق جانم را بسوزاند به  گریه‌ام می‌اندازد. اگر چیزی برایم حیاتی باشد اشکم را در می‌آورد. «تمدید» کلمه‌ی اشک‌اوری است. آنقدر که جلوی استاد راهنما صورتم از اشک خیس می‌شود. هق‌هق می‌کنم. جواب گریه‌ام هم می‌شود پوزخند. من با گاو‌های زیادی در زندگی‌ام سر و کار داشته‌ام. اما تا به حال هیچ گاوی در چشم‌های خیس از گریه‌ام نگاه نکرده بود که پوزخند بزند. فکر کنید یک مرد (!) در چشم‌های خیس یک دختر که رد ریمل و خط چشم، گونه‌هایش را سیاه و لکه دار کرده زل بزند و پوزخند بزند:« همینی که هست. مگه من نباید بگم دفاع کنی؟ منم دلم نمی‌خواد دفاع کنی.» از نظر  خودم این صحنه آنقدر تکان‌دهنده و مفهومی‌ست که می‌تواند ایده‌ی یکی از فیلم‌های کیارستمی بشود. اسمش را هم بگذارد «لَک». کادر بسته: فوکوس روی گونه‌ها و لپ‌های من و خط کنار بینی‌ام که وقت گریه کردن عمیق‌تر و پررنگ‌تر می‌شود.

بابا همیشه می‌گوید:« حق دادنی نیست، گرفتنی‌ست.» مامان اما از آن طرف دعاهایش را فوت می‌کند به آسمان که خدا بزرگ است. من این‌جا سینه‌ام مالامال درد است. چند روز است که انگار یک نفر با پوتین‌های سنگین پایش را گذاشته روی گلویم و فشار می‌دهد. مامان می‌گوید:«500هزار تومان فدای سرت.» درد من درد 500هزار تومان دیگر نیست که به ناحق باید توی حلق دانشگاه بریزم، درد من نفرت و انزجاری‌ست که 6ماه دیگر باید تحمل کنم. درد من، درد آن پوزخند‌ کذایی‌ست که گفته:« همینیه که هست.» درد من آن چند نفری‌اند که بدون پایان‌نامه نمره می‌گیرند. درد من این است که هیچ چیز دنیا عادلانه نیست. درد من این است که حتی خدا هم در خلقت مرد‌های س.کسی عدالت را رعایت نکرده است. خوش‌تیپ‌های س.کسی برای آن طرف مرز‌ و بوم‌اند و بی‌اعصاب‌های بوگندو‌ی حمام نرفته‌ی همیشه عرق کرده‌ی صورت نتراشیده‌ی شکم‌دار متوقع پرادعا برای این طرف مرز. حالا گیرم یکی از آن‌ها را درقالب دروازه‌بان تیم ملی و یکی دو تا در مدافعان والیبالیستی این طرف مرز آفریده باشد. ما را چه سود؟ می‌پرسید مرد س.کسی و پایان‌نامه چه ربطی به هم دارند؟ شما دیگر چرا ربط چیزها را نمیفهمید. هان؟ ناامیدم نکنید ای خوانندگان!

 

http://s5.picofile.com/file/8127133500/10487410_10152985550204896_1220800499199823581_n.jpg

از نیازمندی‌های فوری دیگر:
به جای بستن و دفاع کردن پایان‌نامه، به یک مرد خوش‌تیپ جهت تماشا کردن و کف کردن نیازمندیم.

07 Jun 19:15

شکست مثل آدامس به موی آدم می چسبد

by almatavakollll

 

شکست مثل آدامس به موی آدم می چسبد،با یخ گذاشتن و گرم کردن هم وا نمی دهد.یا باید با همان آدامس که به موهایت چسبیده بروی توی خیابان و مردم مسخره ات کنند . یا آن دسته مو را ببری!

 

 

رئال مادرید

محمد طلوعی

افق

در دست چاپ

 

31 May 07:30

red or blue?

by ماندالا

تو فیلما نفسشون رو حبس می کنند و از پیشونیشون عرق می چکه و چشماشون رو می بندند و سیم آبیه رو قطع می کنن… بعد هیچی نمیشه.
ما ولی هر کدوم رو تو زندگیمون انتخاب می کنیم همه چی کن فیکون میشه نمی دونم چرا.

29 May 18:26

گلشیفته بودن یا لیلا شدن؟

by سیب به دست

لیلا حاتمی را از فیلم لیلای مهرجویی تعقیب می کردم؛ بیشتر از دور اما به دلایلی از نزدیک تر. ادعا نمی کنم که رفیق گرمابه و گلستان، ولی چند بار دورادور از کنار هم رد شدیم. دختری بود بی نهایت آرام و ساده، تقریبا چیزی شبیه همان نقشش در فیلم مهرجویی. شاید هم برای همین وقتی در فیلم با دست خودش پای هوو را توی زندگیش باز می کند این قدر نقش باور پذیر در می آید. خانم حاتمی اساسا چنین موجودی است: نرم، منعطف و سازگار. با این پس زمینه ی ذهنی وقتی در پیامی -که بسیار هم خوب نوشته شده بود- تلویحا از اتفاقات حاشیه ی جشنواره کن- دیده بوسی با ژیل ژاکوب- عذر خواهی کرد نه تنها متعجب نشدم که احترامم بیشتر شد. سخت است لیلا بودن، هنرمند بودن، خودت بودن، با حجاب و در عین حال آراسته و زیبا بودن، نماینده ی کشوری مثل جمهوری اسلامی بودن و همزمان شبیه آدم حسابی ها بودن. آسان نیست از اینهمه خط قرمز رد شدن و رد نشدن؛  پاسخ تندروهای دو طرف را دادن؛ روی لبه ی تیغ ایستادن و توی آن مملکت کار کردن. به عبور از طناب باریکی می ماند بر دره ای به ژرفای حماقت بشر. لیلا حاتمی اما تصمیمش را گرفته: او می خواهد که در ایران بماند و به فعالیتش ادامه بدهد، نمی خواهد یک مبارز، یک انقلابی، یک سنت شکن، یک طغیانگر باشد. لیلا فقط میخواهد  لیلای سینمای ایران باشد.

***

دست بر قضا (غذا؟) گلشیفته را هم از دور می شناسم، از طریق خواهرش شقایق فراهانی. گلشیفته از همان زمانی که با درخت گلابی مهرجویی درخشید در یک کلام آتش پاره بود: عصیانگر، نا آرام و وحشی. برای همین هم از این که  توی چهارچوب های تنگ سینمای ایران نگنجد و عطای همه چیز را به لقایش ببخشد و جلای وطن کند متعجب نشدم. بعد تر هم که با تابو شکنی هایش به همه ی آن چارچوب های تنگ ایرانی- اسلامی پشت پا زد و  آب در لانه ی مورچه های کوتاه فکر وطنی انداخت فقط به ارادتم افزوده شد. سخت است گلشیفته بودن؛ پشت پا زدن به همه چیز آن هم در اوج. کاری که گلشیفته کرد کارستان بود. آسان نیست برای یک هنرپیشه، بازی کردن با زبانی دیگر در بستر فرهنگی ای غریبه و حرفی برای گفتن داشتن. یک مهندس همه جای دنیا یک مهندس است اما هنرمند تمام هویتش را از فرهنگش می گیرد. گل شیفته اما تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست بماند و هنر پیشه ی مطرحی باشد، میخواست خودش باشد.

***

گلشیفته و لیلا؛ هر دو دختران زیبای سرزمین من هستند؛ یکی با ماندنش تا مقام داوری جشنواره ی کن رفته که افتخار بزرگی است (بماند که همه ی این ها در سایه ی یک اتفاق حاشیه ای به فراموشی سپرده شد که این خاصیت زیستن در سرزمین کوتوله هاست)، دیگری با عصیانش نام و تصویری جسور و متفاوت از زن ایرانی را در سینمای جهان به مخاطب نشان داده است.  من با بازی های این هردو؛ خندیدم، گریسته ام، زندگی کردم: با اِلی سیلی خوردم و روی خاک افتادم و با پررویی بلند شدم، با لیلا پیش سترونی ام به زانو در آمدم و تقدیر را پذیرفته ام. هردوی این هنرمند ها را بی نهایت دوست دارم؛ نه فقط به عنوان دو هنرپیشه که به عنوان دو زن ، دو هم وطن، دو نگاه متفاوت به دنیا. این نوشته هم راستش درمورد لیلا و گلشیفته نیست که بیشتر پاسخ به سوالی است که سالهاست ذهن من را درگیر کرده: باید رفت یا ماند؟ باید عصیان کرد یا نرمش؟ باید لیلا بود یا گلشیفته؟ شاید چند سال پیش با قطعیتی ناشی از خامی، کفه ی من به سمت گلشیفته می چرخید. این روزها اما فکر می کنم دنیا به هردوی این جور آدمها احتیاج دارد: گل شیفته ها و لیلا ها.

318803_547856801907955_192590778_n


دسته‌بندی شده در: لولیتا

27 May 07:06

یک روز، دو اپیزود

by nikolaa

*آخرین نفری بودم که سوار تاکسی شدم. در را بستم، تا خواستم سلام کنم راننده گفت "مسافرین عزیز سلام و صبح به خیر. به ماشین من خوش اومدین" بعد از اینکه استارت زد از توی آینه دو تا دختری که کنار من نشسته بودند را نگاه کرد و گفت " شما خانم های محترم رو که میشناسم." بعد خطاب به من و زنی که جلو نشسته بود گفت" اما شما خانم های محترم. توی ماشین من از سال سی و هفت تا نود و سه گلچین آهنگ هست. اگر سلیقه هاتون رو بفرمایید آهنگی که مناسب همگی باشه رو می ذارم. اگر هم نظری ندارید می تونید با گفتن مقصد (دانشگاه، مهمونی، خرید و ...) یا گفتن ملیت (آذری، گیلکی و ...) من رو توی انتخاب آهنگ کمک کنید. قبل از اینکه خانم صندلی جلو حرفی بزند یا من بتوانم خنده ام را جمع و جور کنم دوتا دختر کناری ام آهنگ درخواستی شان را اعلام کردند و ما هم موافقت کردیم و آقای راننده که پسر جوانی هم بود همان آهنگ را گذاشت. کم پیش می آید از این راننده ها گیر آدم بیفتد. آنقدر کم که پیش خودمان می گوییم "یارو دیوونه است!" . دخترها تا مقصد با آهنگ همخوانی کردند. آقای راننده سر هر چهار راه برای ماشین های کناری دست تکان داد و سلام علیک کرد. حتی وقتی یک ماشین به طرز وحشتناکی جلویش پیچید، به جای اینکه خواهر و مادر طرف را بیاورد جلوی چشمش با لبخند گفت "چه کار می کنی مهربان؟" و بعد رفت! من تا آخر راه داشتم خنده ام را قورت می دادم. آخرش هم از اینکه سوار ماشینش شده ایم تشکر کرد و کلی آرزوی روز خوش و سلامتی و اینها! بعد از پیاده شدن، دختر ها بهم گفتند که این آقاهه همینطوری است و آنها همیشه کلی منتظر می مانند که سوار ماشین او بشوند و تا آخر روز شارژ باشند. راست می گفتند. آدم ها، حتی از نوع غریبه، گاهی چقدر راحت می توانند بقیه را شارژ کنند...

*توی مترو بودیم. انقدر سرمان از سمت فروشنده لباس های زیر گیاهی به سمت رژ مدادی و آدامس های استوایی چرخیده بود گردن درد گرفته بودیم که یکدفعه یک صدای مردانه پیچید توی واگن. همه فکر کردند یک دستفروش مرد است که طبق معمول بقیه مردها یا نقشه تهران می فروشد یا باتری یا کفی کفش. اما این یکی فرق داشت. پسر جوانی بود که انگار استثنایی ذهنی بود.از همین هایی که قیافه شان یک مدل خاصی است. هیچ چیز برای فروش نداشت. ناله از بیماری و زندان و بی کسی هم نمی کرد. پول گزاف برای ناهارش هم نمی خواست. آمده بود و می گفت که اگر ته کیف هایتان پنجاه تومنی یا صد تومنی دارید بدهید به من. اما یک جور بامزه ای می گفت که مردم خنده شان می گرفت. قیافه اش هم بامزه بود. بعد همینطور که رسید ته واگن یک پسر جوان استثنایی دیگر را دید که کنار مادرش نشسته بود. از همان هایی که شبیه خودش بودند. بعد کلی ذوق کرد و رفت با پسره دست داد و احوال پرسی و این ها. دو تایی داشتند می خندیدند .انگار که صد سال بود همدیگر را می شناختند.یکدفعه همان پسر اولیه رو کرد به جمعیت و گفت " یکی بگه امروز چند شنبه است" و وقتی فهمید سه شنبه است گفت" اصلا به افتخار این دوست جدیدی که پیدا کردم، امروز نه، فردا هم نه، دو روز دیگه هم نه، چهار روز دیگه همه دعوتید خونه من. غذا هم کباب و جوجه است. ماست و سالاد هم میدیم." مردم می خندیدند. پسر استثنایی دومیه می خندید. خودش هم می خندید. هر چند توی دست هایش فقط یک دویست تومانی و دو تا صدی پاره بود...

 

20 May 12:35

Heroic Cat Rescues Four-Year-Old Boy From a Dog Attack

by EDW Lynch

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
GIF via KERO/Brett Rosner

On Tuesday a four-year-old boy in Bakersfield, California was rescued from a dog attack by his family’s cat in an astonishing bit of feline bravery that was caught on surveillance video. The boy, Jeremy, was playing in his driveway when a neighbor’s dog ambushed him from behind. Seconds after the attack began, the family cat (a female tabby named Tara) burst on to the scene, body checked the dog, and then chased him away. Jeremy’s mother Erika Triantafilo—who also responded to the attack—reports that her son required stitches but was not seriously hurt.

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
Jeremy and Tara. Photo via Scripps Media

via Jalopnik

06 May 13:20

هه

by noreply@blogger.com (Zahir ben)

ای بابا ،‌خانم اگه فکر می کنین یک مرد نباید با کس دیگه ای سر و سری داشته باشه  و نه گاهی یک سری به جاهای دیگه بزنه باید یک سگ بگیرین نه یک مرد ! تازه سگم رو هم باید به لونه اش زنجیر کنین.من خودم با این که آنتوانم رو انقدر دوست داشتم و بیست سال بعد هم دوست دارم حدس می زدم که گاهی پنجه هاش رو روی زن دیگه ای هم می ذاشت ،زن هایی که با من فرق می کردن ، شاید خوشگل تر ،یا شاید تنها با بویی متفاوت .به هر حال اون چه مهمه اینه که تو بغل من مُرد.در آغوش من و در حالی که به من نگاه می کرد و این هدیه منه برای همیشه....



اُدت معمولی ، اریک امانوئل اشمیت ، شهلا حائری