Shared posts

01 Jan 12:36

آن سیبیل ات را آرزوست

by دانشمند

سیبیلش را دوست دارم. لابد چون در تمام کودکی و نوجوانی ام پدرم مرد سیبیلوی بلند قدی بود که ماچهای سیبیلی میکرد من را. و این در من ثبت شد که مرد باید بلند و سیبیلو باشد. فلذا وقتی پنج شیش سال پیش یک مدتی سیبیل های چخماقی داش آکلی گذاشت که تا چونه اش میآمد پایین و موهایش را بلند میکرد مهر سیبیلش به دلم نشست. خودش بعد از مدتی به این نتیجه رسید که با این سیبیل (و هیکل گنده ی آن دورانش) مثل مردهای چهل ساله شده، در حالیکه فقط بیست و شیش سال دارد. فلذا سیبیل ها را زد تا جوانی اش را باز پس بگیرد.

با ریش میانه ی بهتری دارد. چند نفر بهش گفته اند شبیه بهرام رادان میشود، چند نفر هم بهش گفته اند شبیه بازیگر اصلی نفش دکتر سریال house  است. باورش شد که ته ریشش خیلی لازم است. خلاصه چون موجود تنبلی هم است ته ریشش ریش میشود و بعد ریشش بلند میشود و بعد باز کوتاه شان میکند در حد ته ریش. خلاصه شاید سالی یکبار برای عروسی ای چیزی سه تیغه میکند و همیشه ریشو و خارخاری است. من شکایتی ندارم. ولی مزه ی آن سیبیل کوتاه مدت همیشه روی گونه و لب و گردنم ماند. خب خواننده ممکن است بپرسد ریش که حاوی سیبیل هم میشود و درد نویسنده چیست. درد نویسنده این است که سیبیل، داش مشتی تر است. همین.

در آمریکای شمالی (و شاید اروپا) مد شده ماه نوامبر به مسئله سرطان پروستات و دیگر بیماری های مربوط به مذکران پرداخته میشود و بابت یادآوری و گسترش آگاهی در این زمینه و جمع کردن کمک برای درمان سرطان، مردها سیبیل میگذارند. سر کار ما آقایون تیم تشکیل میدهند، به بهترین سیبیل جایزه میدهند و قرتی گری هایی از این دست. الف هم بالاخره امسال ریش بلندش را برای یکی دو هفته سیبیل کرد. سیبیلی بسی شبیه مال جوانی های پدرم. الف خدا بدورش، شبیه این جوانهای برومند زمان شاه شده بود که شاه میگرفت میکشتشان.  لبهایی که انگار از یک سخنرانی ضد شاه کوبنده فارغ شده، چشمهای زیبای روشن با امید به آینده و یک لایه لعاب درخشان روی آن مردمکهای نیمه باز و با آن سیبیل کلفت مردانه ای که قیافه ی همه ی مردان ایرانی را شبیه به هم میکند، الف میشود یک پرتره ی جذاب برای من.

خودش ولی با این قیافه حال نمیکند. لابد وقتی نوجوان بود سیبیل از مد می افتد و مال جوادها میشود. سیبیل چنان از مد افتاد که پدرم هم همین چند سال پیش سیبیلهایش را زد. بعد از یحتمل چهل سال. الف سیبیل را یک مورد مفرح برای شوخی و جک میبیند و اگر باید برود در یک جلسه ی جدی یا مهمانی خاص حاضر است با یک ته ریش چرک برود تا با سیبیلهای روغن زده ی تنابیده ی ناز. عجیب است. ولی به هر حال امسال هم بعد از یک هفته که من سیبیلهایش را با دست نگه داشته بودم، به ضرب و زور رفت چیدشان. در آخرین لحظه چند تا عکس درست و حسابی با یک دوربین واقعی از الف گرفتم تا آن پرتره ی سیبیلو را به یادگار داشته باشم. دیشب که داشتم یک کارت شناسایی برایش میگرفتم که باید عکس هم میفرستادم یکی از آن سیبیل های مشتی اش را فرستادم که روی کارت شناسایی اش چاپ شود. نیم ساعتی تو خانه پابرهنه میچرخیدم و به کارت شناسایی سیبیلوش میخندیدم.


28 Dec 08:10

زندگی رنج است

by (مُحسنِ آزرم)

 

«فیلم‌هایی هستند که شما را به گریه می‌اندازند؛ فیلم‌هایی هستند که شما را به خنده می‌اندازند و فیلم‌هایی هستند که بعد از دیدن‌شان چیزی در وجودتان تغییر می‌کند.» این گفته‌ی دارن آرونوفسکی است درباره‌ی یکی از فیلم‌های محبوبش و انگار تعبیری بهتر از این نمی‌شود سراغ گرفت که به کارِ نوشتنِ یادداشتی درباره‌ی سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد بیاید؛ مستندی که بعد از دیدنش حتماً در وجودِ آدمی تغییر می‌کند و آدمی که به تماشای این فیلم نشسته بعد از تمام شدنش حتماً آدمِ دیگری شده است و دنیا و آدم‌ها را طورِ دیگری می‌بیند؛ طوری که اصلاً شبیه دقیقه‌های پیش از تماشای فیلم نیست و چه‌طور می‌شود دنیا و آدم‌ها را دوباره همان‌طور دید وقتی در این مستند چشم‌مان به زنانی می‌افتد که بیست‌ و پنج سال بعد از بمبارانِ شیمیاییِ سردشت هنوز نفس می‌کشند و راه می‌روند و حرف می‌زنند بی‌آن‌که زندگی‌شان شبیه زنانِ دیگری باشد که شاید حتّا روح‌شان از این بمباران بی‌خبر باشد؟

بیست‌ و پنج سالِ پیش هواپیماهای عراقی در آسمانِ سردشت ظاهر شدند و ناگهان بمب‌های شیمیایی را روی سرِ مردمانِ بخت‌برگشته‌ای ریختند که آماده‌ی مردن نبودند. همه‌چیز نیست‌ و نابود شد و پیر و جوان در برابرِ چشمانِ حیرت‌زده‌ی هم‌شهریان‌شان از دست رفتند و آن‌ها که ظاهراً زنده ماندند رنجی عظیم و زخمی دائم را با خود حمل کرده‌اند؛ زخمی که درمان ندارد و رنجی که نمی‌شود پایانی برایش تصوّر کرد. همه‌ی آن تصویرهای آرشیوی که در ابتدای فیلم آمده‌اند و نابودیِ سردشت و مردمانش را نشان می‌دهند گوشه‌ای از مصیبتی هستند که به جانِ مردمانِ این شهر افتاده. بختِ آن‌ها که همان روز و همان سال چشم بسته‌اند و از این دنیا رفته‌اند انگار بلندتر از بختِ مردمانِ دیگری است که در همه‌ی این سال‌ها زندگی را تاب آورده‌اند و زنده مانده‌اند بی‌آن‌که زندگی‌شان طعمِ زندگی داشته باشد.

نوشتن از سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد سخت است و سختی‌اش بیش‌تر به این برمی‌گردد که در طولِ فیلم قلبِ آدمی به درد می‌آید و فشرده می‌شود از رنجی که زن‌های سردشت در این سال‌ها کشیده‌اند؛ در این بیست و پنج سالی که از بمبارانِ شیمیایی گذاشته و حقیقت این است که در همه‌ی این سال‌ها چیزی به نام خوشی از زندگی‌شان رخت بربسته و جایش را به غصّه و اندوه داده است. رنجِ آن‌ها حتماً بیش‌تر از مردهای سردشت است که هر روز را بیرون از خانه می‌گذرانند. تفاوتی نمی‌کند پای صحبتِ کدام زن نشسته‌ایم و کدام زنِ زخم‌خورده‌ی بیست و پنج سالِ پیش رو به دوربین حرف می‌زند. همه‌ی حرف‌ها در نهایت تماشاگر را به یک نقطه می‌رسانند؛ این‌که هر زخمی درمان ندارد و گاهی زخم‌ها آن‌قدر عمیقند که نمی‌‌گذارند آدمی لحظه‌ای غافل شود؛ خودنمایی می‌کنند و ناگهان آدمی را از لحظه‌ای که در آن نفس می‌کشد به گذشته می‌فرستند؛ به بیست و پنج سال پیش که در هوای سردشت بوی عجیبی پیچیده بود؛ شبیه بوی لیمو که ترش است و آدمی دوست دارد نفس بکشد و همه‌ی این بو را در بینی‌اش جا بدهد ولی این بوی لیمو نیست که در هوا پیچیده بوی بمب‌های شیمیاییِ عراق است که آن روز سردشت را ویرانه کرد و هنوز بعد از این‌همه سال لاشه‌ی بمب‌ها در گوشه‌های سردشت به چشم می‌خورد؛ جایی که زن‌ها می‌نشینند، حرف می‌زنند و بمب‌ها را تماشا می‌کنند؛ فلزهای بزرگِ مرگ‌باری را که روی سرشان فرود آمد و جانِ بسیاری را گرفت و جسمِ بسیاری دیگر را گرفتار کرد و این گرفتاری فقط زخم‌های درمان‌ناپذیری نیست که پوستِ صورت و دست‌های‌شان را بی‌نصیب نگذاشته باشد؛ نفس‌تنگی هم هست؛ حنجره‌‌ی زخم‌خورده هم هست؛ پاهای قطع‌شده و هزار گرفتاریِ دیگر که دیدن‌شان آدمی را سخت به فکر می‌اندازند و تلنگری اساسی‌اند به خوش‌بینیِ مفرطی که گاهی آدمی گرفتارش می‌شود.

حقیقت این است که رها شدن از رنجِ گذشته گاهی ممکن نیست. چیزهایی هست که نمی‌شود تغییرشان دید. چیزهایی هست که آدمی گاهی خودش را غافل از آن نشان می‌دهد؛ شاید به این امید که گذشته را فراموش کند. امّا گذشته را نمی‌شود پاک کرد. نمی‌شود به دستِ فراموشی سپرد و نمی‌شود در گنجه‌ی بایگانی قایم کرد. برای آن‌ها که در این سال‌ها سردشت و بمبارانِ شیمایی‌اش را از یاد برده‌اند تماشای سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد تجربه‌ی دردناکی است. تماشای دوباره‌ی موقعیتی است که مردمانِ بی‌گناهی گرفتارش شدند و فکر کردن به حقیقتی است که دست از سرشان برنمی‌دارد: چه می‌شد اگر بیست و پنج سال پیش ما هم در سردشت بودیم؟ چه می‌شد اگر ما هم بوی لیمو را در آسمانِ سردشت تنفّس کرده بودیم؟ و جوابِ این‌ سؤال‌ها تماشای زن‌هایی است که با این‌همه زخم و رنج چاره‌ای ندارند جز چرخاندنِ چرخِ زندگی و راهی ندارند جز تاب آوردنِ این‌همه سختی و دم نزدن. گفتن چه فایده‌ای دارد وقتی درمانی برای درد نیست؟ نه زنی که سالی چند بار روانه‌ی تهران می‌شود تا طبیبانِ پایتخت دردش را تسکین دهند امیدی به آینده دارد نه آن بچّه‌هایی که بیماری صورت‌شان را دگرگون کرده؛ آن‌قدر که میلی به هیچ‌چیز ندارند؛ حتّا به زندگی.

حقیقت این است که تماشای سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد را نباید از دست داد؛ کم پیش می‌آید فیلمی ساخته شود که گذشته را به حال بیاورد؛ احضار کند و بعد که خوب این گذشته را سیاحت کردیم بگوید گذشته هیچ‌وقت نگذشته؛ ادامه دارد در حال؛ در همین روزها که ما کیلومترها دورتر از مردمانِ سردشت زندگی می‌کنیم؛ قدم می‌زنیم؛ حرف می‌زنیم؛ عاشق می‌شویم و هر حادثه‌ی کوچکی قلب‌مان را به درد می‌آورد و خیال می‌کنیم این پایانِ زندگی است و زندگی سخت‌تر از این نمی‌شود. باید سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد را ببینیم تا ببینیم که رنجِ زندگی چیز دیگری است؛ چیزی غیر از روزمرّگی‌های ما و این‌جا است که آدمی از وجودِ خودش خجالت می‌کشد؛ شرم می‌کند از این‌که مثلِ چند لحظه پیش از تماشای سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد فقط دوروبرِ خودش را ببیند؛ دنیای کوچکش را.

این پیشنهادی جدّی است؛ تماشای سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد را از دست ندهید و مطمئن باشید که بعد از تماشایش آدم دیگری می‌شوید.

سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد؛ ساخته‌ی آزاده بی‌زار گیتی

03 Aug 20:16

جزییات تازه از صعود بی‌بازگشت سه کوهنورد ایرانی به هیمالیا

by ویرایشگر

دبیر باشگاه کوهنوردی آرش به موضوعات مطرح شده در مورد صعود سه کوهنورد ایرانی به برودپیک پاسخ داد و جزییات تازه‌ای از این صعود را بازگو کرد.

“آیدین بزرگی” ،”مجتبی جراحی” و “پویا کیوان” دو هفته پیش در مسیر بازگشت از قله “برودپیک” در هیمالیا مسیر اصلی را گم کرده و مفقود شدند که پس از چند روز جستجو اثری از آنها پیدا نشد و جست و جوها بی نتیجه پایان یافت. پس از این حادثه بود که شائبه های زیادی در مورد این صعود و ضعف گروه پشتیبانی و صعود انتحاری کوهنوردان ایرانی مطرح شد که همایون بختیاری، دبیر باشگاه کوهنوردی آرش در گفت و گو با خبرنگار ایسنا، اظهار کرد: کاری که این کوهنوردان انجام دادند کار بزرگی بود و من با جرات تمام از کاری که انجام دادند دفاع می کنم و پاسخ های لازم را می دهم.

وی در مورد این که گفته شده صعود این سه کوهنورد صعودی انتحاری بوده و برنامه ریزی آنها تنها برای صعود بود و فکر و برنامه ای برای نحوه بازگشت و مشکلات پیش بینی نشده نداشتند، افزود: روش این کوهنوردان برای صعود روش سبک بار و آلپاینی بود. این کوهنوردان برای رسیدن به کمپ ۳ از روش کلاسیک استفاده کردند و بعد از آن با یک حرکت افقی به سمت مسیر اصلی رفتند و از آنجا به سمت بالا رفتند.

بختیاری یادآور شد: معمولا تیم های ضعیف نمی توانند از روش سبک بار برای صعودهایشان استفاده کنند و تیم های قدرتمند هستند که از این روش استفاده می کنند چون در این صعود تمام تجهیزات بر دوش کوهنوردان است و باربر هم در کنار آنها نیست. می گویند صعود انتحاری بوده ولی نمی‌دانند لفظ انتحاری یعنی چه؟ آنها کوهنوردان با تجربه ای بودند و برای تمام لحظات صعود خود برنامه داشتند. مگر خلبانی که می‌داند اگر پرواز کند دچار حادثه می‌شود این کار را انجام دهد و یا اینکه او برای فرود آمدنش هیچ برنامه ای نداشته باشد؟

دبیر باشگاه کوهنوردی آرش با اشاره به اینکه در مسیر بازگشت از قله، مسیر طناب ثابت گذاشته شده ادامه داد: این طناب ها کار را برای کوهنوردان در مسیر بازگشت آسان می کند و شاید کوهنوردان ما به دلیل خستگی و کافی نبودن دیدشان، مسیر را گم کردند.

وی در مورد اینکه گفته می شود این کوهنوردان برنامه ریزی درستی برای به همراه داشتن آب و غذا و بقیه تجهیزات لازم نداشتند، افزود: آنها طبق برنامه ریزی انجام شده مسیر را صعود کردند و اگر مسیر را در بازگشت گم نمی کردند همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و هیچ مشکلی پیش نمی آمد. این کوهنوردان سه شنبه که صعود را انجام دادند اگر به کمپ ۳ بر می گشتند این مشکل پیش نمی آمد اما آنها چهارشنبه بود که اعلام کردند آب و غذا می خواهند. این کوهنوردان سخت ترین کار ممکن را در ارتفاع بالای هفت هزار متر انجام دادند که همین حضور در این ارتفاع انرژی افراد را تخلیه می کند، چه برسد به اینکه کار فنی کوهنوردی هم انجام دهند.

بختیاری با تاکید بر اینکه این کوهنوردان به دلیل خستگی و یخ زدگی حتی نتواستند مکان دقیق توقف خود را به صورت پیامک به گروه پشتیبانی ارسال کنند به ایسنا گفت: ما چندین بار از آیدین خواستیم که مختصات محل حضور خودشان را برای ما بفرستد تا محل دقیق آنها را شناسایی کرده و بهتر بتوانیم کمک رسانی کنیم اما او گفت که به دلیل یخ زدگی انگشتانش نمی تواند این کار را انجام دهد. این است تفاوت حضور در ارتفاع بالا که تمام انرژی افراد را می گیرد و اجازه ساده ترین کارها را هم نمی دهد.

گفته می‌شود کوهنوردان از تلفن ماهواره‌ای “ثریا” استفاده کرده‌اند که به دلیل تحریم‌ها امکان ارتباطی لازم را نداشته است. وی در پاسخ به این سوال، گفت: این که می‌گویید اصلا درست نیست. تلفن ماهواره‌ای در همه جا پوشش دارد، مگر این که در مکان دربسته‌ای باشد که امکان ارتباط وجود نداشته باشد. ضمن این که وقتی می‌گویید آنها نمی توانستند با این تلفن ماهواره‌ای با ما ارتباط بگیرند، اشتباه است، چون آنها با همین تلفن بارها با ما در تماس بودند و اطلاعاتشان را به ما می‌دادند.

دبیر باشگاه کوهنوردی آرش در پاسخ به این سوال که اکنون وضعیت پیکر آنها در منطقه هیمالیا چطور است؟ گفت: منطقه مورد نظر تخلیه شده است و هر گونه عملیاتی به سال بعد موکول شده است. باران ‌های موسمی در این منطقه شروع شده و تنها ارتش پاکستان است که در این منطقه نظامی مستقر شده است.

وی در پاسخ به این سوال که آیا اجساد این کوهنوردان پیدا خواهد شد و امکان پایین آوردن آنها وجود دارد، یادآور شد: اولا که این کوهنوردان عزیز در مسیر اصلی نیستند که محل رفت و آمد باشد. شاید اگر محلی بود که مسیر کوهنوردان برای صعود بود، می‌شد پیش‌بینی کرد اجساد آنها یافت شود. نکته مهم دیگر این است که آنها در ارتفاع بالای هفت هزار متر هستند که در این ارتفاع امکان امدادرسانی وجود ندارد، مگر این که فرد مصدوم خودش حرکت کند. در این ارتفاع کوهنوردان خودشان سختی‌های زیادی دارند و این امکان وجود ندارد که کوهنورد فرد دیگری را حمل کرده و به پایین بیاورد. در صورتی که قصد چنین کاری را داشته باشد جان خودش هم در خطر است.

بختیاری ادامه داد: تنها امدادرسانی که بالای هفت هزار متر انجام شد مربوط به چند سال پیش است که ما خودمان برای نجات محمد اوراز انجام دادیم که هفت روز طول کشید و سرانجام او را به جایی رساندیم که بتواند سوار هلی کوپتر شود. بعد از این عملیات نجات بسیاری از کوهنوردان خارجی از ما می‌پرسیدند که چرا این کار خطرناک را انجام دادید، چون کاری که انجام دادیم به خطر انداختن جان بقیه بود.

وی در مورد این که گفته می‌شود تیم پشتیبانی این صعود ضعیف بوده و رامین شجاعی و افشین سعدی اگر شرایط بهتری داشتند و آماده‌تر بودند شاید این سه کوهنورد ما اکنون زنده بودند، به ایسنا گفت: این مورد هم که می گویید نمی‌تواند صحت داشته باشد. سعدی و شجاعی هم انسان هستند و ممکن است بیمار شوند. آنها اگر بیمار نمی‌شدند که همراه بقیه صعود می‌کردند! شجاعی به خاطر مشکل ریه و سعدی به خاطر ارتفاع زدگی همراه تیم نتوانستند صعود کنند که مشکل عجیبی نیست. در بسیاری از صعود‌ها سرپرست تیم در کمپ اصلی می‌ماند و بقیه را هدایت می‌کند.

وی یادآور شد: نکته دیگر این است که هیچ برنامه‌ای برای صعود این دو نفر وجود نداشت. “آیدین بزرگی”، “مجتبی جراحی” و ” پویا کیوان” تیم قوی بودند که قبلا به هیمالیا رفته بودند. البته این را باید صادقانه بگویم که با توجه به چیزهایی که دیدم و از آنها شنیدم اگر شجاعی و سعدی هم در بهترین حالت بودند باز هم نمی‌توانستیم به آنها کمکی کنیم. برای کمک به آنها نیاز به یک تیم قوی چند نفره بود که با در اختیار داشتن مختصات دقیق، امکانات لازم را به آنها برساند تا آنها چند روز استراحت کرده و ریکاوری لازم را انجام دهند، سپس خودشان مسیر راه را به سمت پایین ادامه دهند. باز هم می گویم که در ارتفاع بالای هفت هزار متر امکان حمل نفر دیگری وجود ندارد.

بختیاری در پاسخ به این سوال که کوهنوردان چرا این صعود را انجام دادند، گفت: کوهنوردان تنها برای عشق خودشان به کوه می‌روند و به دنبال پاداش و جایزه‌ای نیستند و به آنها پاداشی داده نمی‌شود. معتقدم که کوهنوردان خودخواه‌ترین افراد هستند، چرا که می دانند چه سختی‌هایی باید تحمل کنند و از آن طرف خانواده‌شان را تنها به عشق کوه رها می‌کنند و می‌روند. این یعنی آنها تنها کوه را می‌خواهند.

به گزارش ایسنا، بختیاری با اشاره به این که خودش در اولین صعود کوهنوردان ایرانی به اورست در ترکیب تیم اعزامی بود، تصریح کرد: در سال ۷۷ هم با آن امکانات، صعود به اورست کار بسیار بزرگی بود که فدراسیون انجام داد. کوهنوردان ما زحمت زیادی کشیدند و به دنبال پاداش نبودند. خدا را شکر آن صعود شروعی بود برای موفقیت‌های بعدی کوهنوردان ایران. تنها چیز بزرگی که از آن صعود برایم باقی ماند، توجه ویژه مقام معظم رهبری بود که برایم عالی بود و انگیزه‌ای شد برای ادامه کار.

06 Jul 09:16

wandering around brixton

by artemis from JUNKAHOLIQUE

The weather has been a bit too nice to sit indoors lately. And instead of doing housework (our flat is constantly a mess!) we ended up in Brixton and decided to have some lunch there.
Afterwards, a bit of a mooch around, it was quieter during the week.




 I love those African fabric shops! So much lurex and sequins, the perfect place of you need to make a fancy dress costume, mermaid, alien, Ali Baba, you name it!




Free advertising for our Vintage Jumble Sale...


We'd heard a rumour that there was a windmill in Brixton, but I thought this must be some kind of Urban Myth. But, low and behold, a proper, few hundred year old windmill...


bonkers!



06 Jul 09:14

vintage jumble sale *preview* more...

by artemis from JUNKAHOLIQUE
so, while everyone has been watching the tennis and drinking Pimms in the sun, I have been working very hard into the night finding more and more goodies for the jumble in our endless workshop storage.

Im pretty sure that there is enough stock here for maybe three jumble sale days! I'll see how it goes.







We found these lovely vintage rings of 9ct gold and various semi precious stones prices range from £45-£95, absolute bargain!






Not only is there a wimbledon final to compete with, but also a heatwave tomorrow! All I can say is, we have air conditioning : )

06 Jul 09:14

vintage jumble sale *preview*

by artemis from JUNKAHOLIQUE
So here are a few photos of my Vintage Jumble Sale that is happening this Sunday (7th July) from 11am - 8pm. There is lots to buy for just a few pounds, prices start from 50p, clothes from £3...

jewellery bits and bobs from £4...

bags from £5...



cutlery £2 each...

some beautiful delicate hand painted Japanese tea sets, cup and saucers from £12...

a few weddingy things...

lots of antique shells and coral

and minerals, range from £4 - £20


and some stunning kimonos for sale too.

apologies for the dodgy colour of these photos, it started to get very dark when I took these.
There is plenty more not shown here, and I might a few more last minute!
As I have SO much more than I thought, I might continue the jumble on the following sunday. I'll let you know about this next Monday (8th).
I do hope I will get to meet some of you readers!

Oh and dont forget that I update events and posts on Junkaholique Facebook page too!



04 Jul 04:24

The day before last

compressed-cars_san-francisco_bay%20-bridge_01.jpg

teen-girls_bus-stop_queen-west_spadina_01bw_c.jpg

fall-road_blue-mountain_01.jpg

skateboarder_dundas-yonge_panning_01.jpg

hotdog_girl_dundas-yonge_snow_02.jpg

san-fransisco_park_towers_01.jpg

surfer_bw_huntington-beach_01.jpg

island_mother-daughter_green_01.jpg

empty_parking_snow_ontario-place_cn-tower_01.jpg
Tomorrow will be the last day for my daily postings on this site. I selected a few random photos from my archives that I never got a chance to post before.
Keep an eye on tomorrow's post where I'll post links to where I'll continue posting past July 4th.