Kourosh
Shared posts
Summer's End
فوران
معلمِ اول را در خواب دیدم؛ گفت:
باید این را عملاً یاد بگیری که مهربانیْ فضیلتِ مهمتری است از آزاداندیشی و تقیّد به منطق و اومانیسم. منظورم مشخصاً و مخصوصاً مهربانی در مواجهه با دیگران است در حیطههایی که معتقدی خودت در آن حیطهها درست عمل میکنی. (بگذریم از اینکه در همان حیطهها هم واقعاً خیلی هم خوب نیستی، با اینکه ادا و ادعا کم نداری.) از ۲۵:۷۲ اگر یاد نمیگیری، دستکم به موعظهی خودت عمل کن.
تن طبقاتی
رادیو دارد می گوید که ما تن طبیعی نداریم. تن فرهنگی داریم. تن اجتماعی- طبقاتی داریم. با رادیو موافقم.
689
Kouroshتو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامهریزی "بگذران". قول میدهم آسمان به زمین نیاید. قول میدهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد.
واحه هشتم: ايلويی ايلويی لما سبقتنی
Kouroshاین بار رادیوم از "تنهایی" می گوید
ديباچه
شعر اول
خرده روايت اول
داستان
شعر دوم
خرده روايت دوم
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_27.html
عمقسنج
در محوطهی چمن یک استخر بزرگم که بچه-پارک آبیای هم دارد، دیوار به دیوار راین، طوری که صدای یدککشهای کانتینربر روی رودخانه، آن حال لرزشی که غرش موتورهایشان به فضا میدهد کاملن احساس میشود. یکشنبه است و اینجا بیشتر به مدرسهای از گروههای سنی مختلف شباهت دارد که زنگ تفریحش خورده باشد و صدها نوجوان کونلخت ریخته باشند بیرون. کونلخت را اصلاح میکنم با مایو، اما همان کونلخت. ناخالصی سنی هم مثل من هست این وسط، از همهی گروههای سنی، اما اکثریت مطلق مال زیر هجده سالههاست.
خیلی پیش آمده که با بچهها، دوستان، حرف میزنیم و این سوال بیجواب روبرویمان قرار میگیرد که بهتر بود نوجوانیمان این شکلی باشد یا آن شکلی که اتفاق افتاد. بهتر بود توی یک کشور مترقی با دغدغههایی به کل متفاوت بزرگ میشدیم یا همینی که بود، همین که دغدغهی بیست سالگیمان توی دانشگاه مملکت این باشد که برای "حرف زدن" با جنس مخالف کار به کمیتهای چیزی نکشد. الان که مینویسم موضوع به طرز تهوع آوری تکراری به نظرم میرسد، اما راهی هم برای ننوشتنش ندارم، دقیقتر که بگویم، راهی برای از سر به در کردنش ندارم. جواب ساده بیشک همین است که زندگی اینها صد برابر با کیفیتتر است اما در عوض در سمت دیگر برای ما تنها دست آویز خوشحال کردن خودمان احتمالن دیدن و چشیدن چیزهاییست که عمدهی این حضرات نه هرگز دیدهاند، نه میبینند و نه میچشند. آدمهای عمیقتری از ما تولید شد؟ کاش لااقل یک عمقسنجی اختراع میکرد یکی. شاید هم خوب شد نکرد.
باران گرفت.
واحه هفتم: هنوز ما
Kouroshاین شماره رادیوم: ما همونیم که یه روز
ديباچه
شعر اول
داستان
خردهروايت
شعر دوم
Tunes:
"Shoreline (Broder Daniel cover)" by Anna Ternheim
"Mulholland Drive Theme" by Angelo Badalamenti
"Piledriver Waltz" by Alex Turner (of Arctic Monkeys)
«دریافت»
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
چند تکّه از دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر
ژوزف ژوبر. نامش را، انگار، اوّلین بار در مقالهای از پُل اُستر دیدم. یا در مصاحبهای از او. گفته بود که دفترچهی خاطراتش یگانه است. شرحی شخصیست از زندگی و زمانهاش. فکرهایش. یکجور قطعهنویسیِ روزانه است. ایدههایی دربارهی زندگی. ایدههایی دربارهی فکر. گفته بود این دفترچهی خاطرات را ترجمه کرده. سالها پیش. وقتی هنوز بیشترِ وقتاش صرفِ ترجمه میشده. پیش از آنکه نویسندهای تماموقت باشد. جستوجوی کتاب در آن سالها بیفایده بود. کسی دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر را نداشت. دستکم در شمارِ آنها که میشناختم. یا نداشتند کتاب را. یا اصلاً ژوبر را نمیشناختند. پس خیالِ کتاب هم از ذهن پاک شد. امّا «برای هرچه زمانیست و هر مطلبی را زیر آسمان وقتیست.» و چهارشنبهای که گذشت وقتِ دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر بود که پیدا شود. در میانهی کتابهای تازه از راه رسیده. کنارِ کتابهایی که هر یک دنیای تازهای بودند. حالا دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر اینجاست. جایی که دست دراز کنم گاه و بیگاه و بردارم و ورق بزنم. هر بار تکّهای بخوانم. قطعهای. تاریخِ سال دارند فقط. روز و ماه ندارند. هر بار چند کلمه یا چند جمله. خیلی بلند نیستند. گاهی هم خیلی کوتاه. عرصهی ایدههاست این دفترچه. نگاهِ ژوزف ژوبر است به آدمها. زندگی در میانهی دیگران و اندیشیدن دور از دیگران. عرصهی گم شدن است دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر. میخوانی و از یاد میبری که چند سال گذشته از این کلمات. بعد میبینی کلمات تاریخ ندارند. جاوداناند. همیشگی. ماندگار. این چند تکّه از دفترچهی خاطراتِ ژوزف ژوبر است. چند تکّه فقط. چند ایده.
١٧٩٠
گوشها و چشمها درها و پنجرههای روحاند.
ــــ
... پیر متولّد میشوند...
١٧٩١
زمستانی بی سرما و بی آتش.
١٧٩٣
ذهنمان نردبامی میخواهد. نردبامی و پلّهای.
١٧٩۴
کتابها بیشمارند.
ــــ
چشم ــ خورشیدِ صورت است.
ــــ
پیشگویی. ممکن است؟
١٧٩۵
یکی با قلم مینویسد؛ دیگران با قلممو.
ــــ
بچّهها همیشه میخواهند پشتِ آینه را ببینند.
ــــ
رؤیاها. فانوسِ خیال.
ــــ
روشنی. آتشی که نمیسوزد.
١٧٩۶
تخیّل چشمِ روح است.
ــــ
از خدا گفتن ممنوع است...
١٧٩٧
بگو روی زمین چه اتّفاقی میافتد.
ــــ
فیلسوفان بیشتر از جرّاحان نیستند.
١٧٩٨
بی آسمان زیستن...
ــــ
آسمانهای آسمانها، آسمانِ آسمان.
١٧٩٩
اجازه بده همهچیز را دوبار به یاد بیاوریم.
ــــ
بُناپارت از راه رسید.
ــــ
افلاطون رابلهای انتزاعیست.
١٨٠٠
تحلیل: در اخلاقیّات، در آشپزی.
ــــ
جهان و اتاق؛ کتابها و فانوسِ خیال.
ــــ
حافظهی خدا. تخیّلاش.
ــــ
اشباحِ اندیشه!...
ــــ
هر خانهای: معبدی، قلمروی، مکتبی.
١٨٠١
تاریخ، همچون پرسپکتیو، نیازمندِ فاصله است.
ــــ
چشمانت را ببند و ببین.
ــــ
نه، از دستِ خودم عصبی نیستم، از دستِ کتابها عصبانیام.
ــــ
نیوتن. چه رسیده بود سیباش.
١٨٠٢
رؤیا. حافظهی گمشده.
١٨٠۴
بچّهها سختاند. چرا.
١٨٠۵
زیستن بی تن!
ــــ
بچّهها انساناند.
١٨٠۶
راسین ویرژیلی نادان است.
١٨١۴
پایانِ زندگی تلخ است.
١٨١۵
فرانسه را فیلسوفانش تباه کردهاند.
ترجمهی محسن آزرم
علیه دیگری
http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3278/
خطمان شبیه هم بود. جایِ هم امتحان هم دادیم. یک دفترِ هندسه دارم که یادگاری متقابلمان است. یعنی او هم یکی از همینها دارد. معلوم نیست کجایش را او نوشته و کجایش را من. دیابت داشت. دانشمندِ بیوتکنولوژی شد. موهای صاف و بلند و خرماییش را کوتاه کرد و دیگر به ندرت چیزی را جایی فارسی نوشت.
گاهی یک قضیهی هندسه برایِ هم میفرستیم. دوستی را زنده نگهمیداریم.
http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3284/
چمدان بسته به کنجی نشسته صم وبکم؛ به از کسی که نباشد فغانش اندر حکم. بعله. خودمان را میگوییم.
-خواجه در چه حالی؟
-بیزنس
-وات د فاک خواجه؟
- آی م نات هیز بیزینس.
-خواجه در چه کاری؟
-نغز میخوانیم.
دوازده سالهام. بر ساحلِ رودخانهای بیگانه. چوب به دست و نیمهعریان. میگوید: جملاتِ نغز بنویسیم. مینویسم برایش: شب از تو خالی ست هلیا!
آنروزها دوست داشتم دختری داشته باشم؛ نامش هلیا. تاب بیاورد. تاب بیاورد. تاب بیاورد. خُرد بودم.
-خواجه کارامل یا کافی؟
-بیلیز را البته کافی کافی.
-خواجه نمیپرسی؟
-نچ.
-خواجه! روا باشد؟
-اوووووووووووف.
دانلود کتاب «وبگردی به سبک ایرانی »
http://michkakely.blogfa.com/post/278
سین هر روز یک مدل عکس از خودش در فیسبوک می گذارد. ف اسمشان را گذاشته "سریال چشمها و لبها". عکسهای ایستاده، خوابیده، فر خورده، اتوشده،با گردنبند مروارید بارباماما و انگشترهای پرنس جان. یک شگردهایی هم بلد است که بدون آنکه بخندد گونه هایش باد می کنند و چشمهاش برق میزنند و ازینجور آلاگارسن بازی ها. دیشب بعد از نیمه شب وقتی همه ساختمان زیر صدای فرّ و فرّ کولر خوابیده بودند و لابد خواب روزهای شیرین آینده و امید و کلید را می دیدند که بیشتر شبیه کارتون خاله ریزه و قاشق سحرآمیز است، من باز عکسی تازه از سین را تماشا می کردم که مثل نازی روی مبل خزیده وخودش را گرد کرده و زل زده بود به دوربین. چراغش هم روشن بود. برایش نوشتم این عکسهای س.ک.س.ی چیه از خودت میذاری؟ جواب داد: مگه کجام لخته ؟! میخواستم خودم را بکشم. بگویم عکسهایت در حد کله پاچهی بی مغز و زبان است. در حد یک دختربچه سیزده ساله شیردوش بیسواد ماتیک ندیده مردپرست داهاتی که هر مینی بوسی براش بوق بزند رنگ میدهد. نگفتم. دلم نیامد. واقعا هم اینطور نبود. برای ف پیامک دادم. ف گفت که قبلا دیده و گفت که به من ربطی ندارد و نباید دخالت کنم چون او بچه نیست، لااقل بچه من نیست و من یک زن سرگردان بین سنت و مدرنیته و پر از تضاد هستم که در نوجوانی زیر مقنعه چانه دار از تصور برداشتن پیوستگی بین ابروهایش به فضا می رفته و با داشتن یک بچه هنوز با بدنم بیگانه ام و نیاز به روانکاوی دارم.
***
میم کوچک بعد از سالها آمده و یک ماه مانده بود. حساس تر از قبل. مثل گل قهر کن. با همه درگیر شد و کار بجایی رسید که از هفته سوم در خانه خاله جان مقیم شد. وقتی می آمد با من و ف قهر بود ،وقتی می رفت با تور اسب و سین. قبل از آمدنش به رشت بابا زنگ زده و تهدید کرده بود اگر میم کوچک را ناراحت کنم حسابم را می رسد چون بالاخره او یک بچهی حساس و دلسوز و نادان و دکتر است و باید هوایش و احترامش را داشته باشیم. با این حال تلفنی یک بار با هم "گرفتیم" اما زود ول کردیم. او قهر کرد و گفت نمی روم رشت اما مامان قولنجش را گرفت. بعد آمد و چقدر حرف زدیم و کمی گشتیم و یک نفر دور فلکه شهرداری نیشگونش گرفت که تا چند روز از عصبانیت پیشانیش را نگهداشته بود و بخاطر راننده ای که بدون راهنما پیچیده بود از پلیس می خواست اسلحه اش را به سمت شقیقه طرف نشانه برود.در همان فاصله نازی سر زا رفت و دو بچه ازش ماند. مامان روزها گریه کرد و میم کوچک مجبور شد تا ساری برود و برای بچه ها شیشه پستانک و شامپوی مخصوص بخرد و دامپزشک بیاورد. وقت ناهار، مامان با دیدن تکه های استخوان گوشه بشقاب ها برای نازی بغض می کرد. نازی را بردند باغ پشت خانه چال کردند و بابا بعدا یواشکی رفته بود یک تکه چوب بلند روی قبرش فرو کرده بود که جایش را گم نکنند. میم کوچک می خندید و می گفت بروید قطعه سه قبر نازی آنجاست. مامان می گفت مصلحت خدا را دیدید؟ شما هیچکدام فهمیدید چرا بعد اینهمه سال میم کوچک حالا آمده؟ چون از طرف خداوند مامور شده بود بچه های نازی را تروخشک کند. اما میم کوچک آنقدر در خشک کردنشان با سشوار زیاده روی کرده بود که حیوانکی ها تلف شدند و میم کوچک موقع رفتن عذاب وجدان داشت.
از میان نامههای کالوینو - سومین نامه
" برای میم "
چگونه خیره نشوم به مردم
که میخندند و میبلعند هم را
در خیابانها
تنه میزنند
به زنِ جوانِ مو سفید تو
و
نمیدانند
مردی
تمام روز ایستاده
به شب نگاه میکند
۹۲/۰۴/۱۶
سارا محمدی اردهالی
طنین کاشی آبی
استاکر
هرکدام از این سه شخصیت مقداری از شما را نمایش میهند. هر کدام از آنها یک سوم تارکوفسکی هستند، نیستند؟
بله، اما کسی که بیشتر از همه برای من دلپذیر است خود استاکر است. او بهترین بخش من است و همین طوری بخشی که کمتر از همه واقعی است. من احساس بسیار نزدیکی به نویسنده هم میکنم. او شخصیتی است که راهش را گم کرده است، ولی فکر میکنم که می تواند راه معنویاش را از میان این مخمصه پیدا کند. راجع به دانشمند نمیدانم. او آدم بسیار محدودی است. دوست ندارم که فکر کنم آدمی هستم مثل او. اما بر خلاف تمام محدودیتهای واضحش او نشان میدهد که به خودش اجازه میدهد تا نظرش را عوض کند. او ذهنی با قابلیت فهیمدن دارد.
انتهای فیلم را شما چگونه دیدید؟
آنها باز میگردند. زنش متوجه میشود که او کاملا در هم شکسته است چون که هیچ کسی دیگر داستان او را باور ندارد. زنش در نهایت میپرسد که «آیا میخواهی که من را با خودت ببری؟» و او جواب میدهد «هیچکسی دیگر با من نخواهد آمد، چون هیچکسی به هیچ چیزی دیگر امید ندارد». زنش باز اصرار میکن «میخواهی که من را با خودت ببری چون من هم آرزویی دارم؟» او جواب میدهد «نه تو هم نباید بیایی چون که ممکن است تو هم تردید کنی». این خیلی قابل فهم نیست. استاکر مخالفت می کند که او را با خود ببرد به دلیلی که ما واقعا متوجه نمیشویم. شاید برای اینکه نویسنده راضیاش کرده است که آنجا هیچ چیزی دیگر اتفاق نمیافتد، که آن مکان بی مصرف و ناسالم است. این شاید دلیلی باشد برای اینکه چرا همسرش را به آنجا نمیبرد. ولی باید دیگران را به آنجا ببرد تا این ویروس ایدهالگرایی را گسترش دهد. راجع به دختر کوچک نمیدانم. او به سادگی بیانگر امید است. کودکان همیشه مایه امیدند. شاید به این دلیل که آنها آینده هستند. در هر صورت شیوه زندگی این است.
استاکرچه کسی را دفعه بعد به منطقه میبرد؟
من این ایده را داشتم که فیلم دیگری بسازم که شخصیتهای اصلیاش زن، دختر کوچک، نویسنده و استاکراند. در این فیلم او اعتقادش را از دست داده است و فاشیست شده است. از آنجایی که هیچکسی دیگر نمی خواهد تا با او برود، او آدمها را به زور و برخلاف خواستهشان میبرد.
...
فرانتس کافکا، دفترچهی یادداشتها
من"ها": از کرایه تاکسی تا انتخاب روحانی
این پیشنهاد میانه را میتوان در سطح کلان نیز دید: جایی که مثلاً در انتخابات اخیر، هاشمی و خاتمی و بسیاری از روشنفکران از یکسو و حاکمیت از سوی دیگر، با انتخاب راه حل میانه - که نه انتخاب خاتمی و هاشمی (باخت برای حاکمیت؟) و نه انتخاب جلیلی (باخت اصلاح طلبان و بخشهای مهمی از جامعه) - بلکه انتخاب "روحانی" بود، گره را باز کرد. یک بازی تقریباً برد - برد.
...
و همه دنیا خراب از آن
خانم ف برای تلفن دستیاش صدای مرغابی را انتخاب کرده. مرغابیها کپی رایت ندارند. حالا در جانب راست من که اب روان است و چند قوی سپید و چندین مرغابی چپ چپ و راست و قد و نیم قد روان، تلفن خانم ف زنگ میزند.
و همه دنبا خراب از آن
۵۰ نفر در کرج به دلیل “آببازی” بازداشت شدند
شماری از کسانی که در مراسم آببازی در پارک عظیمیه کرج شرکت کرده بودند توسط نیروهای پلیس بازداشت شدند.
به گزارش تارنمای کرج رسا، این مراسم که سه ساعت به درازا کشید با فراخوانهای فیسبوکی برگزار شده بود.
بر پایه این گزارش با انتقال بازداشتشدگان به کلانتری، خانوادههای دستگیرشدگان که در حدود ۵۰۰ نفر بودهاند با تجمع در مقابل این کلانتری به سر دادن شعار پرداختهاند.
این تجمع با مداخله نیروهای اداره آگاهی و یگان امداد نیروی انتظامی کرج پایان یافت.
/?id=2453
هفت صبح جادهی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونهی جاده شروع کرد بیحجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد میشه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بیخبریای داشت که آدمو میگرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، میرقصید و قر میداد و میچرخید و سهم هر بینندهای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همینطور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.
http://michkakely.blogfa.com/post/277
بزرگ کردن یک بچه از بزرگ کردن سه بچه سخت تر است. حوصله توضیح ندارم. امروز اولین روز کلاسهای تابستانی میچکاست. نمی گذاشت ثبت نامش کنم اما وقتی می بینی بچه پای تلویزیون و اینترنت دارد تلف میشود و در یخچال مثل بادبزن در رفت و آمد است و هر تکه کاغذی که از زمین برمیداری پشتش جاستین بیبر بهت لبخند میزند و حتی وقتی توی توالت نشسته داد میزند: عوض نکنیا،بعدی کیتی پریه!... خب آدم که عقلش را دست بچه نمیدهد. کمی غر زد. سر اینکه میخواهم صورتی بپوشم. مقنعه نمیذارم. اگه بگن چرا شلوار جین پوشیدی دیگه نمیرما. از پیچ خیابان ردش کردم. سفارش کردم برگشتنی از همین کوچه بیا. مبادا کوچه پشتی بری ها! اونجا دارن ساختمون میسازن ها! حرفهای تکراری. و دخترک اصوات "هاااح" "هوففف" "ممم" از خودش در می آورد. هوا گرم بود و کارگران آسفالت داغ را ملاقه ملاقه در چاله های خیابان می ریختند. ترافیک شده و ماشین گشت ارشاد کناری نگهداشته و سرنشین ها عرقشان را پاک می کردند. دلم میخواست از دکه آن سمت خیابان برایشان دو تا بستنی بگیرم اما نگرفتم. با اینکه می دانستم کار درستی است و ممکن است جواب بدهد. فقط من آدمش نبودم.
همیشه نظافت خانه از اتاق میچکا شروع می شود. کتابهای ترسناکش را در قفسه سر می دهم. ملحفه را که تکان می دهم خرده های پاک کن روی سرامیک میریزد. هنوز یک پوستر روحانی را نگهداشته و با گردنیند و شال بنفش در کشوی میز کامپیوتر فرو کرده.