Shared posts

13 Dec 16:14

به هم نمی‌رسیم ما

by محـمد
دو ماه پیش که دنبال خونه می‌گشتم یه روز خسته و ناامید رفته بودم خونه مامانم. بعد از یه سالی که از خونه رفته بودم هنوز امید داشت که برگردم. اینو از رفتارش و اینترنت خونه که قطعش نکرده بود و هر ماه بیست تومن آبونمانش رو می‌داد می‌شد فهمید. امیدوار بود حالا که من کار نمی‌کنم و پولی ندارم مجبور شم برگردم خونه. تحریم‌های فلج کننده اثر کنه! ولی اون روز نتونست غیرمستقیم‌گفتن رو طاقت بیاره و وسط حرف‌هاش لحنش عوض شد و گفت «این یه سالی که نبودی خیلی فکر کردم و دیدم خیلی اشتباه داشتم. الان بهت نیاز دارم. برگرد خونه». من گفتم هیچ ناراحتی از قبل ندارم و این موقعیت رو درک می‌کنم ولی نمی‌تونم برگردم. گفتم ما با هم خیلی فرق می‌کنیم و نمی‌تونیم تو یه خونه با هم زندگی کنیم. راهِ اینکه من بی‌پولم و نمی‌تونم کار کنم و تو تنهایی، برگشتن به قبل نیست. باید راهش رو پیدا کنیم. همون روزها تونستم پول قرض کنم و خونه‌ای که دوست داشتم رو پیدا کردم و دو روز بعد از اسباب‌کشی، پشیمون شدم. یک نوعی از پشیمونی که حاصل فکر کردن و رسیدن به نتیجه یا فهمیدن نیست بلکه نازل شدنیه. یه روز از خواب بیدار میشی و می‌بینی انگار یه پرده‌ای از جلوی چشمت کنار رفته و موقعیت رو درک کردی. هی به خودم می‌گفتم اون جمله رو گفت، واقعن گفت، گفت که به تو نیاز دارم و تو فقط یه جواب منطقی دادی و رفتی. چطور تونستی؟ این چطور تونستی معنیش این نیست که اگه به گذشته برگردم کار دیگه‌ای می‌کنم. تصمیمم همونه ولی از اون روز به بعد عذاب وجدان دارم. این که کار اشتباهی بکنی و عذاب وجدان داشته باشی یا پشیمون بشی که مهم نیست، شاید خوب هم باشه ولی دردناک‌تر و غریب‌تر، کشیدنِ بار عذاب وجدان کارهای درستیه که کردی ولی دیگران رو ناراحت کردی. که باز هم که برگردی همون کار رو می‌کنی ولی نمی‌تونی دست از ملامت خودت بکشی که چرا راهی پیدا نکردم که طرفم ناراحت نشه. یه لحظه همه‌ی صداهایی که تو سرت دارن کارت رو توجیه می‌کنن ساکت می‌کنی و بشون میگی «ببین اون الان ناراحته، تموم شد». همه‌ی شبها بدون استثنا داشت با خواب‌های بد می‌گذشت تا اینکه چند روز پیش مامانم زنگ زد که میای بریم شیراز؟ بدون درنگ گفتم آره و برای شنبه یعنی دیروز بلیت قطار گرفتیم.

شیراز برای من شهر خاصیه. شهری که خیلی از اولین تجربیات کوچک و لذت بخش زندگیم اونجا بوده. اولین بار که سیبیلم رو زدم، اولین بار که با دوربین زِنیتم عکس گرفتم، اولین بار که عرق خوردم، اولین بار که پینک فلوید شنیدم، اولین بار که تو عروسی مختلط با دخترها رقصیدم و آخرین بار که سیامک رو دیدم. با هم تو باغ ارم با دوربین زنیت عکس گرفتیم و اون برگشت تهران و نرسیده به تهران تصادف کرد و مُرد. اینکه تو آخرین عکس یه نفر باشی خیلی تجربه عجیبیه. انگار میگی مهم نیست برای شما اون مُرده، برای من اینجاست و نرفته. فکر می‌کردم وقت خوبیه برای رفتن به شیراز. باید برم به گذشته شاید بفهمم از کجا کارم خراب شد. دوربین زنیتم رو برداشتم و رفتم.

قطار تهران شیراز از اصفهان می‌گذره. به مامانم گفتم کاش کسایی که تو کوپه ما هستن مسافر اصفهان باشن و ما بقیه راهو راحت باشیم. قطار داغونی بود. به اسم درجه یک بلیتِ همون قطاری رو به ما فروخته بودن که ما ده سال پیش به اسم درجه یک می‌خریدیم و باش می‌رفتیم اهواز. یه ربعی گذشته بود از حرکت قطار که مامانم با صدای بریده بریده‌ای گفت قطار دکتر داره؟ این حالت رو می‌شناختم. درد معده قدیمی که خیلی وقت بود ولش کرده بود، حالا برگشته بود. وقتی سراغش می‌اومد نمی‌تونست نفس بکشه، زمینو چنگ می‌زد و گریه می‌کرد. ما تو کوپه شش نفره‌ی آخرین سالن قطار بودیم. تمام سالن‌ها رو تا سر قطار رفتم و به رئیس قطار گفتم دکترِ قطار کجاست؟ خندید گفت اوووه اون مال خیلی وقت پیش بود الان دیگه قطارها دکتر نداره. گفتم یعنی چی؟ اگه کسی چیزیش بشه چکار می‌کنید؟ گفت من که مسافر بیمار با خودم نمی‌برم که برام دردسر بشه. گفتم اگه یکی سکته کرد چی؟ چاییش رو خورد گفت تلفنگرام می‌زنیم به ایستگاه بعدی و پیاده‌اش می‌کنیم. به شدت عصبانی بودم. سه بار از سر تا ته قطار دویدم و مامانم حالش بدتر می‌شد. آدمهای تو کوپه ترسیده بودن و اومده بودن بیرون. روی سگ من بالا اومده بود و رئیس قطار رو با خودم از اینور قطار به اونور می‌کشوندم و فکر کنم بیشتر از مریضی مادرم از من ترسیده بود! به بالا و پایینشون فحش می‌دادم. یه لحظه که ایستاده بودم و داشتم به بیرون از قطار نگاه می‌کردم دیدم این عصبانیت من برآیند همه چیزه. بطور مطلق هر چیزی که پشت سرم بود. هر چیزی که گذشته.

ایستگاه محمدیه قم قطار نگه داشت. آمبولانس منتظر ما بود. شب شده بود. روبروی من مردم از کوپه‌های روشن قطار که مثل فیلم عکاسی کنار هم ردیف بودند به ما نگاه می‌کردن. پشت سرم مادرم تو آمبولانس بود و من داشتم فرم‌های احمقانه‌ای رو پر می‌کردم. توی اون بیابون و باد شدیدی که می‌اومد کاغذ توی دست رئیس قطار به زور ایستاده بود و داشت مشخصات مادرم رو می‌پرسید و من مثل یه امتحان سعی می‌کردم بدون لکنت جواب همه رو بدم. شماره شناسنامه، تاریخ تولد، سابقه بیماری... انگار کسی رو پیدا کرده بودم که بهش ثابت کنم مادرم برام مهمه. انگار می‌خواستم کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم. رئیس سوار قطارش شد و رفت و ما هم به بیمارستان رفتیم. نصفه شب حال مادرم بهتر شد و رفتیم خونه داداشم که قم بود. بعد از عروسیش هر بار به بهونه‌ای نرفته بودم خونه‌اش. مامانم خوشحال بود که درد نداشت و شب کنار دو تا پسرهاش می‌خوابید. باید از این پایان عکس گرفت و باور کرد که قصه‌ی ما به سر رسید، به خوبی و خوشی.
14 Jul 21:39

منی که نمی‌شناسی‌ام

by SaraK
بعضی آدما هم یه میل قوی و بیشتر اوقات ناآگاهانه دارن که هرچه زودتر تکلیف‌شون رو با آدمای جدید روشن کنن. توی همون هفته‌های اول رفتارها و نگاه‌ها و حرف‌ها و اشارات و کنایات و شایعات و کلا هر نوع داده‌ای رو که می‌شه و می‌تونن از آدم جدید جمع آوری کرد بکنن و بریزن روی میز آشپزخونه جلوی روشون و توی همون ربع ساعتی که دارن چای عصر و شیرینی‌شون رو می‌خورن درباره‌ی آدمه به یه نتیجه‌ی کلی همه‌جانبه برسن و یه لیبل سبز، زرد یا قرمز از توی کشوی دوم، از زیر دستمال‌های آشپزخونه بردارن و بچسبونن به پیشونی آدمه و تمام. دیگه براشون معلومه باشه طرف کیه. دیگه هی همه‌اش در حال ارزیابی مجدد و امیتاز دادن و کارت آفرین پس گرفتن و این داستانا نباشن، زحمت آروم‌آروم شناختن و نمه‌نمه علاقمند شدن -یا نشدن-  و شک و تردید هم از دوش‌شون برداشته بشه. آدمه یه صفت مشخص داشته‌باشه که بشه همه‌ی رفتارها و کارهاش رو به همون نسبت داد و با اون نشونه‌گذاری کرد. حالا این که این کار چقدر آدم رو از شناخت واقعی آدما دور می‌کنه یا چقدر حق آدما رو در شناسوندن خودشون به دیگران ضایع می‌کنه یا چقدر انواع فرصت‌ها رو از هر دو طرف می‌گیره بماند، قسمت دردناک‌تر ماجرا اینه که گاهی خود اون آدمه این رو می‌فهمه و معذب می‌شه یا سعی می‌کنه طوری رفتار بکنه که به مخاطب ثابت بشه پیش‌فرض‌هاش درباره‌ی اون درست نبوده. مثلا خودم، وقتی می‌بینم کسی به شکل افراطی از من خوش‌اش اومده و همه‌چیزم رو مثبت می‌بینه و ازم تعریف می‌کنه کاملا توی لاک دفاعی می‌رم و بعد ناخودآگاه سعی می‌کنم کارایی بکنم که طرف‌م خوشش نیاد و درباره‌ی من تجدیدنظر بکنه. انگار که وظیفه‌ی خودم بدونم تصورات طرف رو تعدیل کنم و از اشتباه درش بیارم و بهش نشون بدم که منِ واقعی اون چیزی نیست که توی این مدت کوتاه شناخته، یا دوست داشته شناخته بوده باشه. که من اینقدر که اون فکر می‌کنه ساده و سر راست نیستم و ممکنه در موقعیت‌های مختلف آدم متفاوتی باشم. در واقع این نوع ساده‌ و قابل شناخت و کم‌عمق تلقی شدن آدما از طرف دیگران، چه مثبت و چه منفی برای هر دو طرف داستان عواقب ناگواری داره.
 
09 Jul 17:05

Tumblr

Tumblr
09 Jul 08:06

با راننده‌های تاکسی مهربان باشید یا: «حس ِ یک لوزر بودن»

by noreply@blogger.com (H. Reza Ghadiri)
درست پنج سال دیگر! درست پنج سال دیگر در چنین روزی من کجای این جهان خواهم بود؟ دارم اوضاع فعلی و شرایط دور و برم را وارسی می‌کنم که ببینم پنج سال دیگر چه وضعیتی خواهم داشت. با صادق و امیر سر ِ جواب‌های محتمل‌مان چانه می‌زنیم. اول می‌گویم شاید سی‌سالگی‌مان بتوانیم مثل آدم‌های عادی زندگی کنم و بعد، خودم جواب‌م را می‌دهم که یحتمل حول و حوش سی‌سالگی‌مان هم می‌گوییم: «شاید سی و پنج‌سالگی شبیه آدم‌های عادی شغل و زندگی داشته باشیم!»‌ و همین‌طور تا روزهای آخرمان سیر می‌کنیم.

کم‌کم هم‌رأی می‌شویم که آخر و عاقبت‌مان همان است که باید باشد: «تاکسی می‌خریم و روی تاکسی کار می‌کنیم.» بعد، سر یکی از ظهرهای گرم تابستانی، وقتی لنگ‌م را از پنجره آویزان کرده‌ام که تیر ِ آفتاب سرم را نزند و یکی، دو تا مسافر هم توی ماشین‌م افتاده‌اند به خماری آفتاب، برای‌شان زبان می‌گیرم که:

"بعله ... شوما از جوونی ما خبر ندارین که ... من خودم می‌خواستم برم دانش‌گاه‌های آمریکا ... دانش‌گاه‌های در ِ پیت نه‌ها! ... دانش‌گاه نوتردیم و میشیگان ... اصن شوما اسم اینا رو تا حالا شنیدین؟ ... خیلی خفن‌ان ... داشتم می‌گفتم ... نشد ولی ... خوردیم به گرونی دلار ... شوما یادتون می‌آد دلار یه دفعه کشید بالا؟! ... مستقیم؟! بیا بالا ... آ باریکلّا ... همون موقع ما می‌خواستیم بریم اونور آب ... نشد اما ... چی؟ ... مدرک‌م چی بود؟ ... نگفتم مگه؟ ... ارشد رو گرفتم و رفتم دکترا ... اگه یادت باشه اون موقع ارشد آزمونی بود ... درست‌ه ... داداش‌ت رتبه یک شد اما کار نبود ... دکترا قبول شدم اما گفتم واسه چی خو ... دو سال زودتر بیام رو تاکسی کار کنم هم دو سال‌ه ... هرچی پول داشتیم هم با بچه‌ها زدیم به کار قمار ... هه هه ... نه از این قمارها که ... گفتیم یه سایت می‌زنیم بشه سایت اول ایران ... کلی وقت و پول خرج‌ش کردیم اما ته‌ش چی؟! ... هیچی شدیم بی‌پول و عمرمون به فنا رفت ... از مادرمون خدابیامرز یه مقدار پول قرض کردیم و با قرض و قوله این لکنته رو خریدیم ... آزادگان؟! ... از من به تو نصیحت داداش ... هرچی بیش‌تر بری سراغ مدرک ... پفیوز عوضی! گاوتو فروختی اومدی ماشین خریدی؟! .... می‌بینی آقا؟! ... می‌بینی چه احمقایی پیدا می‌شن ... یه راه‌نما هم نزد بی‌پدرمادر ... چی داشتم می‌گفتم؟! ... پیاده می‌شید؟! ... همین جا؟! .... یه لحظه صب کنین ... این که گوشه نداره داداش؟! ... ینی چی آخه؟! ..."  

یحتمل یکی از همان مسافرها هم می‌رود توی توئیتر یا فیس‌بوک یا پلاس‌ش می‌نویسد: "راننده‌های تاکسی همه‌شون یه پا خالی‌بندند! امروز یه راننده خورد به پست من که ..." 
08 Jul 15:21

A big hug that called family

by havijebanafsh

07 Jul 18:12

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4132.aspx

by havijebanafsh
سعی در پراکنده کردن آن چه که در یادها حفظ کرده ای، سعی در پیدا کردن دوباره خودت.


*مثلا برادرم، اووه تیم

07 Jul 13:32

http://limani.wordpress.com/2013/06/16/3122/

by limani

شیطانِ چیزهای بزرگ: نامه‌های کاغذی. یک.

از انقراض ما اگر بپرسی؛ آن گوشه‌ی ساکت و متروکی ست که کاغذ هنوز هست و دست هنوز می‌رقصد و جوهر بهانه‌ی ثبتِ بی‌قراری ست. صفر و یک هم که دلت را برده باشد, به عصرِ انقراض که پا می‌گذاری, ردِ بویِ مرکب را در هوا تعقیب می‌کنی. حالا شما هی ایمیل بنویس. هی کلمه را خواندنی‌تر کن. هی نیم‌فاصله. هی «ها»ی نچسبیده. کجاست «سرکش»ِ کج؟ کجاست «نون»ِ خراب؟


07 Jul 13:22

My tiny world

by havijebanafsh

illustrated by : Andre da Loba

07 Jul 13:17

از شباهت‌ها تفاوت‌های او و من: هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو این‌جا است

by sarekhaledi

او: تو از بخش اساسی شخصیت من ناراضی هستی، من به یک نیاز عمیق تو پاسخ نمی‌دهم.

من: تو فکر می‌کنی چون من برخی روحیاتت را می‌دانم حق داری که این‌طور باشی. اما من هرقدر تو را بشناسم باز برخی نیازهای واقعی دارم و برخی رفتارهایت برایم آزارنده است. شناخت بیشتر باعث می‌شود تحمل کنم یا کنار بیایم اما باعث نمی‌شود آزار نبینم.

پی‌نوشت: بهار به درست تذکر داد مرز باریکی است بین این‌که کسی با مسئولیت‌پذیری تام از رابطه‌ای صرف‌نظر کند چون می‌داند ویژگی غیرقابل‌تغییری در او سبب آزار دیگری است و این‌که کسی با بی‌مسئولیتی تمام حاضر نباشد کمترین کاری برای حفظ یک رابطه کند.

07 Jul 05:34

ولی کسی که از دل «سنمار» خبر نداشت؛ داشت؟

by حسین وی

قاعده این است: وقتی آجرکانی چند را – هرم‌وار- بر هم چیده باشی تا به بازیچه قصری خیالی بسازی، آن آجرک ِ شوخِ ظریفِ بی‌مبالاتِ در فراز، با آن آجرِ مطمئن ِ استوار ِ در قاعده، آسمان تا زمین تفاوت می‌کند: یکی را می‌توان بر زمین انداخت و دوباره فراز آورد، آن دیگری را اما می‌توان برکشید و قصر خیال را فروریخت.
.
رابطه باشد یا رفاقت، برساختن‌ش در نظرم به چیدن هرم می‌ماند. بزرگ‌ترها، مهم‌ترها، مطمئن‌ترها، در قاعده. باقی، پای بر شانه‌ی ایشان. هر آجرکی که بالاتر می‌گذاری و رابطه/رفاقت را اوج می‌دهی، دلگرم به آجری در قاعده است که آن پایین، در پی، به درستی چیده شده باشد. برای این تازه‌ترهای ظریف، می‌توان آسان‌گیرتر بود: دستی می‌خورد و آجرکی بر زمین می‌افتد؛ به سهو. به شوخی. به شیطنت. به غفلت. باکی نیست. فرصتی دیگر هست و آجرکی دیگر.

اما آخ از آن که می‌آید و به ناگاه، آجرکی از قاعده برمی‌کشد! آخ!

آجر همان آجر نیست. آن‌چه از قاعده برمی‌کشی – گیرم به سهو یا غفلت – کاخ بلند آسمان‌سایِ رابطه/رفاقت را فرومی‌ریزد. و البته که هرچه بلندتر، آوارش هم سهمگین‌تر. گیرم که رفیق‌ترین رفیق، گیرم که جان‌ترینِ جانان  باشی.

.

07 Jul 05:26

689

by noreply@blogger.com (Sormeh R)

یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد.