Shared posts

03 Aug 07:24

درب را آرام رها کنید تا خودش بسته شود

by noreply@blogger.com (Nas)
آپارتمان‌مان دوتا در دارد، یک درش توی کوچه پشتی باز می‌شود و رو به حیاط اصلی آپارتمان است که بقیه همسایه‌ها به آن دسترسی ندارند و مختص خانه‌ی هم‌کف است. خانه‌ی هم‌کف یک در هم به پله‌ها دارد و قدیمی‌ترین ساکن آپارتمان آنجا زندگی می‌کند. همین قدمت و دو درداشتن خانه‌اش باعث شده احساس مالکیت بیشتری نسبت به کل ساختمان داشته باشد، وکیل است اما همه بهش می‌گویند دکتر. حدودن شصت هفتاد سال دارد و از آن مردهایی‌ست که کچل شده‌اند اما کچلی برایشان بزرگ‌ترین درد و رنج است و هنوز نتوانسته‌اند با آن کنار بیایند، موهای کمش را از یک طرف سرش شانه می‌کند به سمت دیگر تا کچلی‌اش کمتر معلوم شود.

دکتر برای ساختمان قوانینی وضع کرده و آنها را با فونت درشت تایپ کرده و به بورد زده، یکی از قوانین این است که درب را آرام رها کنید تا خودش بسته شود. از این قانون بیشتر از همه خوشم می‌آید چون بقیه قانون‌ها ملال آورند، مثلن بعد از ساعت دوازده شب تردد روی پله ها باید آرام باشد  و یا این که آشغال‌ها را موقع پایین بردن چک کنید که یک وقت آب ازش نچکد.

دکتر حتی نسبت به همسایه‌های دیگر هم حس مالکیت دارد، یک بار همان اوایل که خانه بغلی در حال خراب شدن بود و دیوار خانه‌ی من می‌لرزید با همسایه پایینی وارد مذاکره شدیم که یک کاری بکنیم برای جلوگیری از ریزش خانه و دکتر آرام از پله‌ها بالا آمد و ایستاد روبروی‌مان و گفت "به به، می‌بینم که با هم میتینگ تشکیل دادین" من از شنیدن کلمه میتینگ خنده‌م گرفت اما به روی خودم نیاوردم و گفتم نه داریم درباره خونه بغلی حرف می‌زنیم، بعد دکتر گفت چرا نیومدین سراغ من و خودتون یواشکی خلوت کردین. همان جا فهمیدم بیماری حس مالکیت دکتر فراتر از حسش نسبت به چهارتا گلدان توی حیاط و در و پله‌هاست.

یک بار وقتی با برادرم توی خانه دعوا می‌کردیم همسایه بالایی آمد پشت در و چند ضربه به در زد، من با عصبانیت در را باز کردم و قبل از این که حرفی بزند گفتم چی می‌خواین؟ گفت مشکلی پیش اومده؟ گفتم نه ولی اگه اومده باشه هم به خودمون ربط داره. بعد از اون دکتر قوانین آپارتمان را سخت تر کرد و تبصره ای به قوانین روی برد اضافه کرد، روی کاغذ نوشت "درشتی با اهالی ساختمان ممنوع".

یک بار دکتر را توی سوپر سر کوچه دیدم  در حالی که دستش توی کیسه‌ی نخود لوبیا  بود مشت مشت نخود لوبیاها را بیرون می‌آورد  با دقت بهشان نگاه می‌کرد. فروشنده گفت بخر دکتر، خوبه. دکتر دستش را با عصا آورد بالا تا عینکش را درست کند، من و فروشنده فکر کردیم می‌خواهد با عصا به جایی بکوبد برای همین خودمان را کنار کشیدیم، دکتر که از ترس‌مان لذت برده بود رو به فروشنده گفت نه، اینا مورد هجوم حشرات واقع شدن. از جمله‌ی دکتر خنده‌م گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم اما فروشنده رو به من لبش را گاز گرفت و دکتر بدون خداحافظی رفت بیرون. گفتم این واقعن دکتره؟ گفت نه بابا این وکیل بود جوونیاش، بعد که انقلاب شد از کار بیکارش کردن و خونه نشین شد، اون موقع یه خونه داشت تو کوچه بالایی، بعد از یه مدت هی مردم میومدن می‌گفتن منزل دکتر فلانی کجاست و ما می‌گفتیم بابا یارو دکتر نیس وکیله تا بلاخره یه روز یکی از خانومای سانتی مانتال که اومده بود دنبال خونه‌ش گفت ایشون دکتر روانشناسن. پرسیدم زنش فلجه نه؟ گفت زنش تو سی چهل سالگی پا درد گرفت نشست رو ویلچر، دکتر هم از خدا خواسته همه جا می‌برد و می‌آوردش، نمی‌ذاشت دست به سیاه سفید بزنه، انقد لوسش کرد انقد لوسش کرد که دیگه زنه بدون دکتر آبم نخورد. الانم بچه‌هاش جرات ندارن زنش رو بدون دکتر جایی ببرند.

زمستان دو سال پیش یک شب باران شدیدی می‌بارید، از سرکار برمی‌گشتم دیدم دکتر با چتر دم در ایستاده وقتی خواستم وارد خانه شوم چترش را گرفت بالا سرم و در را باز کرد، گفتم مرسی، دکتر بدون توجه به من در را با دست دیگر نگه داشت تا من بروم تو بعد در را آرام ول کرد تا خودش بسته شود. وقتی رسیدم بالا چند دقیقه از پنجره به پایین نگاه کردم دیدم دکتر با چتر همان جا ایستاده، انگار منتظر بقیه همسایه‌ها بود تا بیایند چتر را بالای سرشان بگیرد در را برایشان باز کند و بعد در را آرام رها کند تا خودش بسته شود.
15 Jul 23:48

بی‌چاره

by noreply@blogger.com (Nas)
سوار تاکسی ونک کردستان شدم، بعد از من دختر قد بلندی با موهای کوتاه که هیچ نظمی در کوتاهی‌اش وجود نداشت نشست کنارم. ناخن‌هایش را تا ته جویده بود و انگشتر نگین قرمزی توی انگشت وسط سمت چپش بود. تاکسی پر شد و راننده حرکت کرد، پشت چراغ قرمز سر فاطمی دختر دستش را برد سمت کیفش قبل از این که دستش را ببرد توی کیف چند ثانیه همان جا نگه داشت و بعد انگار بهش وحی شده باشد با اطمینان دستش را فرو کرد توی کیف و تلفنش را برداشت و با همان سرعت و اطمینان شماره گرفت، کسی آن طرف خط جواب نداد و دوباره گرفت. موتور پیچید جلوی تاکسی و راننده زد روی ترمز و شروع کرد غرغر درباره‌ی موتوری‌ها و مردی که جلو نشسته بود گفت آمار دادن تو ایران هفتاد ملیون موتور هس یعنی قدر جمعیت کشور، همین می‌شه دیگه، تهران بلا نسبت شهر نیست خیلی عذر می‌خوام جنگله. دختر بغل دستی همین طور شماره می‌گرفت، پشت چراغ قرمز گل‌ها انگار خسته شده بود گوشی را گذاشت روی پایش و زل زد به رو به رو. بوی عطرش شبیه بوی نوزاد بود، دلم می‌خواست سرم را فرو کنم توی گردنش و بو بکشم. اول کردستان دوباره گوشی را برداشت و شروع کرد شماره گرفتن، راننده دنده عوض کرد و شروع کرد گاز دادن. مردی که جلو نشسته بود داشت از ساز و کار غلط شهرداری تهران می‌گفت و مدام غر می‌زد که تهران کلن غلط است و باید کلن خرابش کرد و پایتخت را برد یک شهر دیگر. دختر خودش را سفت بین من و زن بغلی نگه داشته بود و همین طور شماره می‌گرفت، سر خروجی یوسف آباد راننده فیلتر سیگارش پرت کرد توی اتوبان و مرد جلویی گفت خدا آخر و عاقبت همه‌مان را توی این شهر به خیر کند و چند قدم جلوتر کنار اتوبان پیاده شد.
دختر همین طور شماره می‌گرفت، راننده سعی می‌کرد گاز بدهد که دوباره برود دنده سه. سر خروجی برزیل همین که دور زد به سمت پایین بازویم خورد به بازوی دختر و فکر کردم می‌لرزد. همان جا بلاخره یکی آن طرف خط جواب داد، دختر بدون سلام گفت فکر کردی خسته می‌شم؟ یه هفته دیگه هم می‌گرفتمت تا فقط همین دوتا کلمه رو بهت بگم بعد بدون مکث گفت بی‌چاره‌ای، بی‌چاره. تاکسی سرعتش کم شده بود و همه ساکت بودیم، بی‌چاره‌ی دوم را همان طور که می‌لرزید بلندتر گفت، صدایش خورد به سر راننده به شیشه‌ی جلوی ماشین به دنده به صندلی و یک‌هو ده تا بی‌چاره شد و خورد توی سرم. سرم را با ترس کردم توی کیفم دنبال دو هزار تومنی پاره‌ای که ظهر گذاشته بودم همان جا گشتم، مطمئن بودم نیست و من دیگر هیچ پولی ندارم.
12 Jul 15:51

http://gozaraan.blogspot.com/2013/07/blog-post.html

by noreply@blogger.com (پونه)
آلبومِ "تو ای پری کجایی" ِ اصفهانی تازه اومده بود. ما ماشین نداشتیم و تازه خونه عوض کرده بودیم. اواخر اسفند بود. خیلی آخر. ولی هوا سرد نبود اونطور که باید و شاید. محرم هم بود. نشسته بودیم سریال می دیدیم. احتمالن "پس از باران" یا یه چیزی مربوط به همون حدود زمانی. اون وقتا سریال دیدن خیلی مهم بود. اگه سریال نمیدیدیم پس چی کار می کردیم؟ وسطاش تلفن زنگ زد. شوهرخاله م بود. این شوهر خاله م برای من آدم مهمی بود اون سالهای دور. به بابام می گفتم تو کی میمیری عمو امید بشه بابام؟ تو مهمونیا مامان بزرگم می گفت انقد نشین تو بغل امید. برو پیش بابات. خاله م می گفت خب دوسش داره. ولش کن. یه روز سر صبونه که نمی دونم چرا خونه ی مامان بزرگم بودیم و همه رفته بودن سراغ کارشون ولی سفره هنوز پهن بود و فقط من و اون  مونده بودیم پاش من شروع کردم به طرف همین عمو امید نون خشک پرت کردن. مطمئنن انگیزه ی روشنی به یاد ندارم از این حرکت. گفت نکن. من می خندیدم و ادامه می دادم. گفت اگه ادامه بدی چایی رو میریزم رو پات. من باز ادامه دادم. چایی داغ ُ واقعن ریخت رو پام. یه بار هم به شکل خیلی جدی و واقعی باهام قهر کرده بود. یادم نیست چرا و پروسه ی قهر رو هم به یاد ندارم. فقط یادمه یه روز عصر که اومده بود دنبال خاله م از یه مهمونی زنونه ،بهم گفت دیگه قهر نیستیم. من اینم حتی یادم نیست. فقط واکنشم به این اتفاق رو یادمه که از خوشحالی تو کوچه ی عمه ی مامانم می دوئیدم و به همه این خبر مسرت بخش ُ  میدادم. یه عکس باهم داریم که مال یه عصر ِ تابستونه سال 72 یا 73 ئه. تو پارک گفته بود یکی ازمون بگیره. تا همین چند سال پیش عکسه تو خونه ی مامان بزرگم بود. الان احتمالن تو پروسه ی بازیافت زباله های آمریکا تبدیل به پاکت بستنی شده. خاله م آدم مرتبی نبود و اون عکسه هم تا حالا احتمالن از درجه ی اعتبار و اهمیت ساقط شده پس حتمن تو همین اسباب کشی آخر فاتحه ش خونده شده. شاید هم هنوز خونه مامان بزرگم مونده. نمی دونم. آخرین تصویر واضح و روشنم از فعالیت دو تایی مون مال همون سالی ه که تازه این خونه رو خریده بودیم. مامانم اینا تو خونه ی جدید مشغول بشور بساب بودن و من فرداش باید می رفتم مدرسه ی جدید. پارسا تازه به دنیا اومده بود. شب رفتم خونه شون که صبح از اونجا برم مدرسه. پارسا خواب بود. ما سه تا نشسته بودیم حرف می زدیم. یه بطری آب هم جلومون بود. من داشتم آب می خوردم که یکی یه حرف خنده دار زد. آب پرید تو گلوم و سرفه کردم و اونقدر قضیه جدی شد که از دماغ بالا آوردم. نمی خوام حال کسی رو به هم بزنم ولی به هر حال محتوبات معده م از دماغم بالا اومد اون شب. اونم از شدت خنده. فرداش منو رسوند دم مدرسه ی جدید. از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و انگار که کرکره ی مغازه ای رو بکشن پایین تصویرهای ذهن من از رابطه با عمو امید همون جا قطع میشه.  اون شبی که تلفن زنگ زد می خواست به بابام بگه براش یه پیرهن ببره بیمارستان مفید چون پارسا تشنج کرده بود و اون با زیرپوش و شلوارک وایساده بود وسط بیمارستان. اونقدر هول شده بودیم که پیرهن فراموش شد. بابام رفت اونجا و براش پول برد و بعد با ماشین ِ اونا برگشت دنبال من و مامانم که بریم بیمارستان. تو ماشین از همون آلبوم جدید اصفهانی داشت "امشب در سر شوری دارم" پخش می شد. 
12 Jul 15:42

تو کف تشبیهم به قرعان

by giso shirazi
دوستم بچه را گذاشته مهدکودک، موقع بیرون اومدن پسرک بهش گفته :
مامان نرو،
وقتی تو می ری اینجا جهنم می شه
.
.
.
07 Jul 05:27

Country Kitchen Interiors White by brent.darby on Flickr.

by petrichloroform
06 Jul 09:23

اعوذ بالله

by Hamidh
آدم جمع‌گریزی نیستم. اما خانواده خاله که می‌آیند اینجا، نیم ساعت پیش‌شان می‌نشینم بعد فرار می‌کنم می‌آیم تو اتاقم. توی جمع اگر بمانم همه حواسم متمرکز می‌شود روی ماهیچه‌های صورتم، که مثلاً الان که خاله خاطره‌ی حاج موسی را تعریف کرد قیافه‌ام به اندازه‌ی کافی شبیه آدم‌های مشتاق بود؟ یا پسرخاله که فلان چیز را راجع به لرها گفت، موفق شدم قیافه‌ای بگیرم  که "ببین. من بهت نمی‌خندم. اما فازی هم نیست."؟ این قیافه‌ای که باهاش دارم به دخترخاله گوش می‌کنم، انگار شبیه وقت‌هایی شده که از طرف صحبتم متنفرم. چطور تلطیفش کنم؟
هیچ خانواده‌ای توی فامیل اینطور آدم را به زحمت نمی‌اندازند. چون همه فامیل روی هم به اندازه یکی از این‌ها گفتنی ندارند. همین جو هم البته تا قبل از شاعر شدن خاله قابل تحمل بود. اما از یک جایی نفهمیدیم چطور شد که خاله شروع کرد به شعر گفتن؛ به طور خاص برای اهل بیت. روش شعرخوانی‌اش هم اینطور است که اول یک مقدمه‌ای از اینکه چطور شعر به ذهنش خطور کرده می‌گوید، بعد شروع می‌کند به خواندن. هر بیت را که می‌خواند مکث می‌کند، لبخند می‌زند و منتظر می‌شود تا تاثیر شعر را توی چشم‌هات ببیند. آن موقع من باید جای دیگری باشم تا مجبور نشوم شاعر اهل بیت را با تحسین نگاه کنم و به تائید بابا که اصرار دارد شعرها را کتاب کند سر تکان بدهم.
آن شب هم نشسته بودم توی اتاقم که موقع مراسم شعرخوانی توی جمع‌شان نباشم که یکی در زد. خاله بود. سرش را آورد تو گفت اجازه هست؟ صدای غش‌غش خنده بچه‌هاش که آن بیرون معرکه گرفته بودند اتاق را پر کرد. در را که بست، آمد نشست کنارم روی تخت. قیافه‌ی آدم‌های مستاصل را داشت که نمی‌دانند چطور سر صحبت را باز کنند.
گفت: "تو میدونی من چقدر دوستت دارم. قدر بچه‌های خودم. یه چیزایی هست که باید به خودت بگم. ناراحت که نمیشی ازم؟ باید بگم که بدونی."
لحن دلسوزانه ش واقعی بود.
گفت: "می‌دونی؛ من چند وقتیه که یه چیزهایی می‌بینم. خواب نیست. حقیقته. مثلاً یه دختربچه‌ای بود توی خونه. پوستش مث برف سفید، موهای سیاه بلند. هر بار که جلوم ظاهر میشد همه تنم یخ می‌کرد. کاری هم به کارم نداشت. فقط زل می‌زد بهم. رفتم پیش یه حاج‌آقایی. گفت باید دعاش کنی که بره. گیر کرده اینجا. اگه دعاش کنی راهش میدن به دنیای خودش. من سفره انداختم براش. نذر کردم. شب‌اش اومد سراغم. عصبانی بود. یه گلدون بزرگ گرفته بود تو دستش. بلند کرد که بزنه باهاش توی سرم. اما نزد. همونجور عصبانی نگاهم کرد و رفت. دیگه هم برنگشت. یا اون شعر حضرت رسولم رو شنیدی؟ داشتم آماده می‌شدم برای نماز صبح که شعر اومد به ذهنم. تکبیر که گفتم و ایستادم به نماز، یکی از پشت محکم من رو زد. افتادم به سجده. از وحشت برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. هنوز جای دست‌هاش به این بزرگی روی کمرم هست. اینا خودشون رو نشون میدن به من."
حرف‌ها از دهن اون تا گوش من مثل دونه‌های شن داخل ساعت شنی، آروم و سخت راهشون رو باز می‌کردند. داشت یه جمله جدید رو شروع می‌کرد اما من هنوز دو خط قبل رو هضم نکرده بودم.
گفت: "یادته چند روز پیش زنگ زدم از مامانت حالت رو پرسیدم؟ گفتم گوشی رو بهت بده که باهات حرف بزنم. اون روز تو خواب و بیداری یه چیزایی دیدم. من که نمی‌دونم تو این روزها داری چیکار می‌کنی. اما اینا رو باید بدونی. میخوام ظرفیتش رو داشته باشی و نترسی.
اون روز تو خواب و بیداری، من اومدم تو همین اتاق. تو روی همین تخت افتاده بودی. مامانت و بابات و یه جمعی دورت جمع شده بودند. صورت‌ات رو یه سری دونه‌های سفید پر کرده بود. این دونه‌ها همه صورت‌ات رو پوشونده بودند. نمیذاشتن نفس بکشی. داشتی می‌مردی. مامانت جیغ میزد و کمک می‌خواست. من گفتم آروم باش خواهر. همه‌مون باید ذکر بگیم.  نمی‌دونم کی این رو انداخت به دلم که این ذکر باید اعوذ بالله باشه. گفتم همه اعوذ بالله بگن. همه شروع کردند این ذکر رو گفتن. یه مشتی داشتن ذکرهای دیگه می‌گفتند. من داد زدم که نه، نه، فقط اعوذ بالله. همینطور که ما ذکر می‌گفتیم، این دونه‌های سفید یکی یکی شروع کردند از روی صورت تو بلند شدن. ما ذکر رو قطع نکردیم. توی خواب زبونم سنگین شد، گلوم خشک شد، اما انقدر ذکر گفتم تا همه این دونه‌ها از روی صورت‌ات بلند شدند. بعد یهو دیدم از پشت سرم یه صدای قهقهه ترسناک میاد. برگشتم دیدم یه غول سیاهه. داد زدم گفتم که ببینید این همونه، هنوز نرفته، ذکر بگید. دوباره شروع کردیم به ذکر گفتن تا اینکه غوله دود شد و از این پنجره رفت بیرون."
بعد با همون لبخند مراسم شعرخوانی زل زد توی چشم‌هام. گفت: "خب. این بود. ترسیدی؟"
گفتم: "یه کم".
"یه کم" را که داشتم می‌گفتم توی ذهنم رفته بودم به آن عصر جمعه چند ماه پیش که مامان بعد از کلی بهانه‌گیری و بدعنقی آمد نشست کنارم، همونجا که حالا خاله نشسته، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن که تو این روزها چیکار می‌کنی که من هر شب خواب‌ات رو می‌بینم. یک بار در حال سقوط، یک بار در حال غرق شدن، یک بار در حال سوختن. من چقدر تحمل دارم که هر شب مردن‌ات رو ببینم. و بعد که رفت از اتاق بیرون، من انگار که همه زورهایی که زدم توی این سال‌ها بی‌فایده بوده باشد، انگار بالاخره جلوی جبر دنیایی که ازش یک عمر فرار کردم کم آورده باشم، انگار همه چیز از دستم خارج باشد و تسلیم شده باشم، شروع کردم به عر زدن و تقلا کردن. تا آنجا که دست آخر خودش آمد و سعی کرد با "غلط کردم غلط کردم" آرامم کند.
گفتم: "خب... حالا چیکار کنم؟"
همینجور که داشت از جاش بلند می‌شد گفت: "نمی‌دونم خاله. اعوذ بالله ولی یادت نره. پاشو بریم پیش بقیه."
بیرون که رفتیم پسرخاله‌هه داشت حکایت عروسی لرها را تعریف می‌کرد.

04 Jul 21:20

http://gozaraan.blogspot.com/2013/06/blog-post_30.html

by noreply@blogger.com (پونه)
چیزی که تو اون رابطه محرز بود عصبانیت زیاد بود. آستانه ی تحملِ پایین و عصبانیت خیلی زیاد.  قبح فحش ها ریخته بود. اونقدر برخورد با بعضی حرفا عادی شده بود که می شد شب شنید و فردا صبح فراموشش کرد. کافی بود چند ساعت از دعوای سهمگینی بگذره و  یکی به اون یکی زنگ بزنه و گزاره ی معمول و روزمره ای رو مطرح کنه تا همه چیز دوباره به حالت عادی برگرده. حالت عادی تا دعوای بعدی که خیلی زود اتفاق میفتاد. ولی عصبانیت، ریز ریز آدم ُ می خورد. هرچقدر که زود به حالت عادی بر میگشتی  باز میدیدی عصبانیت یه آسیب جدی بهت وارد کرده. نمود بیرونی هم داشت. انگار بدنت واقعن در معرض آسیب بود. مثل کتک خوردن. یک بار واقعن این اتفاق افتاد. تو خیابون. من  زنگ زدم 110. چیزی که هر بار بهش فکر می کنم سخت و ثقیل به نظر میاد. گفتم یه آقایی مزاحم ام شده. پرسید قضیه ناموسی ه؟ قطع کردم. فکر کردم اون جا نقطه ی نهایی ه. ولی نبود. فقط یه مرز جدید بود که ردش کرده بودیم. داشتیم مثل دو تا موش آزمایشگاهی به شکل آزمون و خطا آستانه ی درد و عصبانیت ُ رد می کردیم. انگار در حالی که کلی دم و دستگاه بهمون وصله داریم رو تردمیل می دوئیم و یه مربی هم هست که به ادامه دادن تشویقمون می کنه. ولی من ضعیف می شدم. هر آدمی ضعیف میشه. اون ذراتی که بعد از هر دعوا پخش می شدن تو هوا در واقع عناصر قدرت بخشی بودن که کم و کم تر می شدن. از آخرین تصویرهایی که از خودم تو اون رابطه دارم ، آدمی ه که نشسته کنار پنجره ای که آفتاب کمی ازش میاد تو و یهو می ترکه و تبدیل به میلیون ها ذره ی غبار میشه.حتی صدا هم تولید نمیشه از این ترکیدن. سکوت محض.
04 Jul 21:18

Psychopathy

by untitled
در جامعه ایرانی خیلی‌ها اسم سایکوپاتی* (Psychopathy) را نشنیده‌اند و آنهایی هم که شنیده‌اند فکر می‌کنند یک بیماری روانی نادر است که باعث می‌شود آدم قاتل زنجیره ای متجاوز شود. اما واقعیت چیز دیگری است. سایکوپاتی نه آن قدر نادر است و نه مختص می‌شود به قاتلان و جنایت کاران و در هر دار و دسته ای ممکن است بشود به راحتی سایکوپات ها را پیدا کرد.

حالا این سایکوپاتی دقیقا چیست؟  سایکوپتی یک اختلال شخصیت (و نه بیماری روانی و یا جنون) است که در ادبیات علم روانشناسی با لیستی طولانی از نشانه‌ها از قبیل جذابیت ظاهری و کاریزما، خودمحوری، نیاز به هیجان، دروغگویی بیمارگونه، بازی کردن با دیگران، نداشتن احساس گناه، ناتوانی در داشتن احساسات عمیق، نداشتن وجدان، زندگی انگل وار، نداشتن کنترل روی رفتارها، بی بند باری و روابط جنسی متعدد،عدم مسوولیت پذیری، بدون فکر و در لحظه عمل کردن و رفتار های ضد اجتماع مثل جرم و جنایت و قانون شکنی تعریف می‌شود. برای تعیین این که کسی سایکوپات هست یا نه یک روان شناس متخصص (و نه شخص شما) می‌آید بعد از بررسی همه جوانب زندگی آن شخص برای وجود هر یک از این نشانه‌ها بر مبنای یک لیست استاندارد به نام PCL-R نمره ای به او می‌دهد و اگر مجموع همه نمرات آن شخص بیشتر از یک حد نصاب شد، طرف رسما دارای اختلال شخصیت سایکوپات است. اما علت نهان پشت این لیست طولانی از نشانه‌ها به احتمال زیاد یک چیز ساده بیشتر نیست. عدم ناتوانی شخص سایکوپات در داشتن احساسات عمیق. یک آدم سایکوپات اصولا به دلایل بیولوژیک جز احساسات اولیه معطوف به نیاز های اولیه آدمی مثل خشم و هیجان چیزی را نمی‌تواند حس کند**. یک راه برای مطالعه این نکته استفاده از تکنیک FMRI  است. این تکنیک یک نوع تصویر برداری از مغز است که فعالیت نواحی مختلف مغز بیمار را بدون نیاز به بیهوشی با اندازه گیری میزان جریان خون در آن بخش اندازه می‌گیرد. یک مطالعه با استفاده از این تکنیک نشان می‌دهد که وقتی کلماتی با بار احساسی مثل عشق، تجاوز و قتل برای شخصی دارای این اختلال خوانده می‌شود، بر خلاف اشخاص عادی بخشی از مغز که وظیفه پردازش احساسات را بر عهده دارد اصلا فعال نمی‌شود و تنها بخش‌هایی که از مغز که وظیفه پردازش زبان را بر عهده دارند فعالیتی از خودشان نشان می‌دهند (این خوب داستان رو توضیح داده). به این معنی درک شخص سایکوپات از این احساسات شناختی و نه احساسی است. حتی ممکن است در این شخص جای خالی هوش احساسی هوش زبانی و شناختی بگیرد و شاید به همین دلیل خیلی از سایکوپات ها خیلی سر و زبان دار و خوش صحبت هستند. این عدم توانایی پایین شخص سایکوپات برای درک احساسات یک نتیجه دیگر هم دارد. ناتوانی در همدردی (empathy) با دیگران. شخص به هیچ وجه نمی‌تواند خود را جای دیگران بگذارد و احساسات آن‌ها را بفهمد. نگاه شخص سایکوپات از این نظر به آدم‌های دیگر نگاه یک دانشمند جانورشناس بی رحم به یک گله جانور است. او می‌فهمد که این جانورها چیزی به اسم احساس دارند و نمود بیرونی آن را می‌بیند و حتی ممکن است با مطالعه این جانوران سعی کند آن نمود بیرونی را تقلید هم بکند؛ اما واقعا نمی‌تواند آن احساسات را بقهمد و خودش را کاملا جدا و برتر از این جانوران می‌بیند. از آن طرف وقتی چیزی به نام احساسات عمیق و همدردی در این شخص نیست تنها چیزی که برای او معنی دارد نیازها و وجود خودش است و تمامی آدم‌های دیگر هم حول این نکته تعریف می‌شوند. آدم‌ها برای این شخص چیزی بیشتر از چند شیء نیستند. شیء هایی که ممکن است به کار این شخص بیایند یا نیایند و شخص برای رسیدن به آنچه که می‌خواهد حق دارد هر کاری که دلش می‌خواهد با آن‌ها بکند. به این معنی یک سایکوپات یک شکارچی است و آدم‌های دیگر برای او شکار و در حد صبحانه و نهار و شام اند. در نهایت هم در نبود احساسات عمیق و همدردی یک سایکوپات ممکن است از تنها چیزی که بتواند لذت ببرد بازی کردن با دیگران و کنترل آن‌ها و حتی گاهی قتل و جنایت است و درست به همین دلیل یک سایکوپات خیلی بیشتر از یک آدم عادی نیاز به هیجان دارد.

شاید بد نباشد یک نکته ای را اینجا برجسته کنم. سایکوپاتی یک پدیده یک بعدی و صفر و یک نیست و هر آدمی ممکن است بعضی از ابعاد سایکوپاتی را با درجات مختلف نشان دهد، بدون آن که نمره آن در تست استاندارد نشانه های سایکوپاتی به حد نصاب لازم برای تشخیص این اختلال برسد. یک مطالعه با استفاده از تست سایکوپاتی PCL-R تخمین می‌زند حدود یک درصد جمعیت سایکوپات هستند (البته در زندان‌ها این عدد خیلی بالاتر است). به علاوه با اینکه نمره بیشتر آدم‌هایی عادی در این تست نزدیک به صفر است آدم‌هایی هم وجود دارند که  نمره نسبتا بالایی از این تست می‌گیرند اما به حد نصاب نمی‌رسند. این آدم‌ها سایکوپات موقعیتی‌اند و بسته به شرایط ممکن است رفتار سالم یا ناسالم از خودشان نشان دهند. عده ای هم  می‌گویند که این تکیه بیش از حد روی جرم جنایت و قانون شکنی در تشخیص سایکوپاتی نادرست است (اینجا و اینجا) و جرم و جنایت تابلو یک مولفه اصلی سایکوپاتی نیست. سایکوپات ها هم مثل بقیه آدم‌ها با استعداد و بی استعداد دارند و خیلی‌هایشان آن قدر ابله نیستند که مرتکب جرم و جنایت اضافه و بی دلیل بشوند و سعی می‌کنند با این که کاملا از همدردی و وجدان تهی هستند با روش‌های ظریف‌تر کارشان را پیش ببرند.

حالا این روش‌های ظریف و صلح طلبانه چه هستند؟
شخص سایکوپات - که جز مشکل کوچکش در درک احساسات و همدردی کاملا عاقل و باهوش است - مثل هر شکارچی دیگری به صورت غریزی خیلی زود متوجه می‌شود برای به دام انداختن طعمه خودش بهتر است از نقاط ضعف شکارش استفاده کند. بنابراین سایکوپات ها بسته به استعدادشان مدت زمانی طولانی را خودآگاه و ناخودآگاه مثل یک روانشاس کار کشته صرف مطالعه و مشاهده آدم‌های دیگر و شناخت نقاط ضعف و قوتشان می‌کنند. بنابراین وقتی یک سایکوپات با شخص (شکار) جدیدی روبرو می‌شود به صورت ناخودآگاه  می‌داند چگونه طرف را بسته به کاربردی که برایش دارد با ایجاد یک رابطه شخصی و دامنه داربه دام بیاندازد. یک سناریو کاملا معمول این است:
در قدم اول سایکوپات مزبور با ارزیابی اولیه شخصیت طرفش - که می‌تواند یک دوست دختر/ پسر جدید،  یک همکار جدید یا هر آدم دیگری باشد - درهمان دقایق اول سعی می‌کنند با دست گذاشتن روی نقاط ضعف یا قوت شخصیت او و با کمک جذابیت و سخنوری ذاتیشان تاثیر اولیه خوب و دل پذیری بر روی او بگذارند. هر کدام از ما جانوران صاحب احساس معمولا اهرم‌هایی مخفی داریم که اگر کسی آن‌ها را بکشد در ما پاسخی احساسی را بر می‌انگیزد. رمز موفقیت سایکوپات در گذاشتن تاثیر خوب بر روی طرفش هم استفاده از این اهرم‌ها است. مثلا اگر شما کارمندی هستید که از محل کارتان به دلیلی متنفرید او که به طور ناخودآگاه و فراست این نکته را حدس زده به شما می‌گوید که آنهایی که می‌گویند این اداره را دوست دارند احتمالا آدم آهنی‌هایی زنگ زده هستند. یا اگر شما آدم خود بزرگ بین و متکبری هستید او به شما می‌گوید که آدم‌هایی را به دو دسته تقسیم می‌کند؛ آنهایی که آن کتاب دست شما را خوانده‌اند و آنهایی که آن را نخوانده‌اند. در قدم بعد و بعد از از تاثیر خوب اولیه هم سایکوپات مزبور شروع می‌کند به مخابره چهار پیام بسیار موثر گاه به تلویح و گاه مستقیم روی مخ شما. اول این که شما و جزییات شخصی تان فوق العاده برایش جالب است و او شما را تحسین می‌کند. دوم این که با قدم به قدم از کسب اطلاعات بیشتر و بیشتر از شما سایکوپات ما هم شروع می‌کند به شما با دروغ پردازی  القا کردن که او و شما مثل هم هستید و هم دیگر را کامل می‌کنید. سوم اینکه به شما نشان می‌دهد که می‌توانید به او اعتماد کنید و پایین آوردن گاردتان جلوی سایکوپات ما اصلا اشتباه نیست. در نهایت هم این که به شما به طورغیر مستقیم القا می‌کند که او بهترین گزینه برای یک رابطه کاری یا دوستانه یا عاطفی یا غیره است. این چهار پیام مشخص همیشه وعده چیزی عمیق یا کمیاب را به ما می‌دهند: یک رابطه عمیق و آتشین در سی و پنج سالگی با کسی که درست مثل خود شما است. یک رابطه عالی کاری با کسی که از کار کردن با او لذت می‌برید و کاملا قابل اعتماد است. چیزهایی که معمولا در زندگی ما آدم‌ها گم شده‌اند و اگر کسی وعده آن‌ها را بدهد کمتر کسی می‌تواند در برابر وسوسه آن‌ها مقاومت کند. دقت هم کنید که مخابره‌ این پیام‌ها در بیشتر سایکوپات ها ناخودآگاه است و آن‌ها معمولا نمی‌نشینند نقشه حمله طراحی کنند. ریشه این مخابره هم در نهایت اراده سایکوپات در تسخیر شکارش است و در لحظه هر کاری که غریزه مهار نشده اش به او بگوید برای رسیدن به این هدف می‌کند. یک نکته خیلی جالب دیگر هم این است که خیلی وقت‌ها این پیام مخابره شده  نظر به مقلد بودن ذاتی سایکوپات ها خیلی سطحی و بیخود است، اما اعتماد به نفس و نجوه ارائه آن و استفاده سایکوپات از اهرم‌های احساسی باعث می‌شود قربانی این پیام مزخرف را در ذهنش با پیامی عمیق که دلش می‌خواسته بشوند عوض کند. مثلا سایکوپات برای آنکه به شما بگوید او هم مثل شما است به شما می کوید که او هم عاشق آن موسیقی‌ای که شما گوش می‌دهید هست و پیاده روی در صبح را هم دوست دارد. بعد شما در ذهنتان نتیجه می‌گیرید او هم مثل شما به اشراق رسیده است. در نهایت هم وقتی شما در برابر این وعده و داستان خیالی پیشنهادی تسلیم شدید، شخص سایکوپات شروع به بهره برداری از شما می‌کند. آن رابطه مافوق عمیق موعود می‌شود یک رابطه یک طرفه که شما می‌دهید و او فقط می‌گیرد. رابطه کاری خوب می‌شود  جا زدن ایده های شما جای ایده های سایکوپات ما. در این مرحله هست که اگر سایکوپات ما چیزی را بخواهد و آن را نگیرد ممکن است برای گرفتنش آن روی دیگرش را نشان دهد و از یک موجود خوش سخن و جذاب تبدیل به کسی شود که از تهدید و کاربرد خشونت اباعی ندارد. طرف هم آن قدر در مخدر خواستن آن چیز موعود غرق شده است و آن قدر اعتمادش به سایکوپات در اعماق احساسش تنیده شده است که  معمولا به هر استفاده ای تن می‌دهد. به علاوه بیشتر سایکوپات ها وقتی دارند داستان خیالی شان را می‌سازند برای آنکه احتمال لو رفتنشان پایین بیاید، داستان دروغینشان را با پودی از واقعیت به هم می باقند. بعد وقتی قربانی به دروغ بودن داستان اعتراضی کرد، آن‌ها این معدود پود های واقعیت را برای تبرئه خودشان در یک مانور ایزایی بیرون می‌کشند. در آخر داستان هم یا طرف طعمه متوجه می‌شود چه کلاهی سرش رفته است و رابطه را قطع می‌کند و یا به احتمال بیشتر به یک جایی می‌رسد که او دیگر چیزی برای دادن ندارد و  سایکوپات ما از رابطه حوصله‌اش سر می‌رود. در هر صورت او می‌رود سراغ هیجان بعدی و شکار بعدی. یک چیز بامزه ای که در این مرحله گاها اتفاق می‌افتد این است که وقتی سایکوپات  ول می‌کند و می‌رود قربانی او با این که به شدت مورد سوء استفاده قرار گرقته آنقدر طعم آن ماه عسل اولیه و وعده های خیالی آن دوران برایش شیرین بوده که به پای سایکوپات می‌افتد که بماند و به  بهره برداری‌اش ادامه دهد.

نکته اصلی که سایکوپات را در شکارش موفق می‌کند ضعف‌های شخصیتی طرفش و عدم شناخت او از این ضعف‌ها و اهرم‌های احساسی شخصیتش است. به عبارت دیگر سایکوپات انگلی است که از ضعف ها و ترس ها و آرزوهای بشر نیرو می‌گیرد. به این معنی شناخت خیلی از سایکوپات ها از قربانیشان از شناخت قربانی از خودش بیشتر است.  درست به همین دلیل خیلی از سایکوپات های بی استعداد تر برای طعمه آدم‌هایی را ترجیح می‌دهند که در موضوع ضعف اند و مشکلی دارند. یک مثال خیلی معمولش سایکوپات های خانم است. یک طعمه خیلی آسان برای آن‌ها مردهایی است که خیلی در رابطه با زنان موفق و با تجربه نبوده اند و اعتماد به نفس کمی دارند. مثلا یک  سری بچه درس خوان کج و کوله و بی ریخت را که قلب پاکی دارند در نظر بگیرید. فقط تکان دادن کارت جنسیت بالای سر این‌ها کافی است که مشق‌های خانم مربوطه و خیلی خدمات ریز و درشت دیگر انجام شود. منطق سایکوپاتی هم البته دیکته می‌کند این‌هایی که ازشان سو استفاده شده حقشان بوده است چون گذاشته‌اند که از آن‌ها سواستفاده شود و اصلا هم  مهم نیست آن‌ها چه آسیبی دیده‌اند. در حالت افراطی با مزه‌اش سایکوپات ما ممکن است حتی بگوید این قربانی‌ها باید اصلا از خدایشان باشد که من اجازه دادم بیایند به من خدمت کنند. بنابراین بچه درس خوان‌هایی کج و کوله و بی ریخت مثال بالا هم باید متشکر باشند که فرصت پیدا کردند که با خانم سایکوپات معاشرت کنند و در کنارش مشق‌های او را هم البته نوشته اند. از آن طرف البته سایکوپات های با استعدادتر و باهوش تری وجود دارند که آدم‌های سالم و قوی را به عنوان طعمه ترجیح می‌دهند چون آن‌ها شکار بزرگ‌تر و پرهیجان‌تری هستند. نکته آخر هم این که یک سایکوپات برای موفقیت معمولا نیاز یک رابطه خصوصی دو طرفه و مخفی کاری و جدا کردن طعمه‌اش از دوستان و آشنایانش دارد. علت این نکته این است شخص سایکوپات درست عین یک آفتاب پرست جلوی هر کس که ممکن است که طعمه باشد بسته به شخصیتش رنگ عوض می‌کند و رفتارش با یک نفر و دوستش و داستانی که در مورد خودش برای هر کدام سر هم می‌کند کاملا ممکن است متفاوت باشد. اگر هم کسی قرار نیست طعمه باشد معمولا سایکوپات نمی‌آید روی آن طرف انرژی بگذارد و آن روی دیگرش را نشانش می‌دهد. حالا اگر این طعمه‌ها و بی طرف‌های کتک خورده با هم حرف بزنند ممکن است کل نفشه ها رو هوا برود.

تا اینجای کار با پدیده سایکوپاتی آشنا شدیم. مطلب بالا هم تا حدود زیادی خلاصه ای از این کتاب و این کتاب با چاشنی تجارب شخصی من بود. در مطلب بعدی خواهیم دید که چرا وقتی یک سایکوپات به یک کمپانی بزرگ می‌رود خیلی وقت‌ها در آنجا هم موفق است.

پی نوشت:
* دو تا مفهوم مرتبط دیگر یکی سوشیوپاتی (Sociopathy) و دومی اختلال شخصیتی ضد اجتماعی وجود دارند که هر دو کمی با سایکوپاتی متفاوتند و سایکوپاتی زیر مجموعه هر دو هست. برای این مطلب ما گیر می دهیم به سایکوپاتی اما اختلال شخصیتی ضد اجتماعی حداقل در آمریکا نام رسمی این داستان هست.

** این که این اختلال ممکن است دلیل بیولوژیک داشته باشد (کلا سر این که نقش محیط و بیولوژی هر کدام چقدر است دعوا هست) دو تا مؤخره بامزه دارد: یکی اینکه حالا که ظاهرا دلیل سایکوپات بودن کسی بیولوژیک هست  با یک منطق معیوب می‌شود گفت کارهایی که طرف می‌کند تفصبر خودش نیست و دوم اینکه اصلا چطور شد که چنین چیزی تکامل پیدا کرد. مثلا یک دلیل تکاملی که برای این داستان پیشنهاد شده این است که این رویکرد «بکن در رو» سایکوپات ها شانس تولید مثل اونها رو بالا می‌برد و سایکوپات مربوطه با این ترتیب می‌تواند بچه دار شود و یک آدم دیگری یعنی یک مرد مهربان و داری وجدان و احساس آن را بزرگ کند. برای جنبه تکاملی قضیه این رو ببینید.
30 Jun 17:27

On The Street…. Via Manzoni, Milan

by The Sartorialist

On The Street…. Via Manzoni, Milan

30 Jun 17:26

At Dries Van Noten, Part I

by The Sartorialist

62713AtDries8745web

62713AtDries8383web

62713AtDries8738web