Shared posts

12 Jul 05:25

تابلوها

by noreply@blogger.com (M)
می‌دیدم که دارد تو یک خانه‌ای زندگی می‌کند و آن خانه طبقه‌یِ بالایِ ساختمانی ست رو به خیابانی که دوست‌اش داشتم و باد که می‌آمد و پرده‌ها را که کنار می‌زد، می‌توانستم موقعِ قدم زدن در آن خیابان، ببینم که یک سری تابلو به دیوارِ خانه‌اش نصب است. خانه پرده‌هایِ زرد و صورتی داشت و نورِ ملایمی از توش بیرون می‌آمد. نقطه‌یِ روشنی‌بخشِ کلِ این منظره این بود که از طریقِ حدس و گمان فهمیده بودم که آن تابلوهایی که روی دیوار است مالِ خودش است و هر جا که برود با خودش می‌بردشان و به دیوار نصب‌شان می‌کند و این مرا مطمئن می‌کرد که این خانه هنوز متعلق به او ست. یادم هست یک بار که مشغولِ صحبت بودیم، بدونِ این که هیچ حرفی در این باره بین‌مان رد و بدل شود، فهمیده بودم که تابلوهایِ باارزشی دارد. مثلِ خیلی وقت‌ها که وسطِ صحبت، روان نقطه‌یِ مناسبی را برایِ پرسه زدن و ول چرخیدن پیدا می‌کند، غرقِ این خیال شده بودم که چه نشانه‌هایی را توانسته بودم بخوانم که به وجودِ تابلوها پی برده بودم و چرا دارم چیزهایی را می‌دانم که نمی‌توانم بفهمم از کجا فهمیدم‌شان. بعد برایِ این که پرت به نظر نرسم با کنجکاوی از اوضاع و احوال‌اش پرسیده بودم و او هم با لحنِ مسلطِ بر اوضاع و ناراضی گفته بود که مدیرِ مستبدی دارد و زور می‌گوید خیلی وقت‌ها. و در این لحظه انگار می‌توانستم غم و بی‌رمقی را، علارغمِ لحنِ مسلطش، توی حرف‌هاش تشخیص بدهم، یا شاید هم دل‌ام می‌خواست که این چیزها را این طور تشخیص بدهم. از این که از زیرِ سلطه‌یِ استبداد بودن راضی نیست و این نارضایتی را این قدر روان و راحت بیان می‌کند احساسِ خوشحالی می‌کردم. و بعد وقتی فهمیدم که منطقاً نباید از غم و نارضایتی‌اش خوشحال باشم، به دروغی که به خودم گفته بودم پی بردم: خوشیِ آن لحظه‌ام از سرِ بدجنسی بود و با تزویر یک جایگاهِ حماسی برای‌اش دست و پا کرده بودم. اما با مرورِ آن لحظه، به خودم می‌گفتم که این را که دیگر نمی‌شود انکار کرد که من همیشه از این که کسی توانسته باشد حال‌ و روزش را، چه خوب و بد، با کم‌ترین کلماتِ ممکن و به رساترین وجه بیان کند خوشحال شده‌ام. از فرمِ آشفته‌یِ مغزم و از این که رو به روش نشسته‌ام و می‌تواند با هر کلمه این جور تخیل‌ام را به کار بیاندازد و از محکمه‌ای به محکمه‌یِ دیگرم ببرد، بغضِ جالب و بامزه‌ای تویِ چشم‌هام حس می‌کردم. غروب بود و خورشید گرد و سرخ و بزرگ و نگاه‌کردنی. یک جایی بودیم که زمین ما را از ساختمان‌هایِ شهر بالاتر می‌برد و می‌توانستیم بی مزاحمت به خورشید نگاه کنیم. زل زده بودم به خورشید و در آن حال یک لحظه از سرم گذشت که پناه ببرم به خدا، که با لحنِ همه‌چیزدان و مأیوس به خودم تشر زدم که آخر خدا چه ربطی دارد به خورشید؟
10 Jul 23:01

از روزها

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)


با آرتیست که از ايران‌شهر آمديم بيرون، دیدیم جلوي ورودي سالن ايستاده. توی تلفن گفته بود مي‌آيد اما مطمئن نبودم. تيشرت سبز جديدي تنش بود. چيزي نپرسيدم. بعدا خودش گفت که هدیه گرفته. بعدا حتی گفت که تئاتر را نرفته بوده تا من وقت کنم و با هم برویم. هنوز يخ چندروزه بين‌مان آب نشده بود و بوي الكلي هم كه توي صورتم مي‌خورد، به‌شدت از سر ضمير خبر مي‌داد. ماشين به‌وضوح وسط خيابان بود. چيزي نگفتم. اتمسفر سردی در هوا ساکن بود که فهمیدن‌اش هوش زیادی نمی‌خواست. بسته سيگار، بطري ويسكي و راکت‌های تنیس كف ماشين، زیر پایم قل مي‌خوردند. خودم را زدم به مثلا ندیدن. با آرتيست حرف زد و تا جان داشت از من انتقاد كرد به همان شیوه رک همیشگی. گفتم چوب دوسر طلایی که منم. رفتم دوباره وسط سيبل، همه‌چيز تنظيم و آماده فرمان آتش. کریم‌خان. همت غرب. میدان صنعت. جلوی در خانه‌ی آرتیست. سریال گوشواره هنوز ادامه داشت ظاهرا.

برگشتیم سر عباس‌آباد؛ خيابان مابين دو خانه. پرسيد ور ِ من يا ور ِ خودت؟ ديدم منطقي‌تر است كسي كه خشن‌ترين تئاتر دنيا را ديده، يك ظرف سالاد گواتمالا بلعيده و نيم‌ساعت تمام وسط سيبل، آماج گلوله بوده، برود خانه‌ي خودش. سر وزراء پياده شدم. پيچيد توي ميرزاي شيرازي، ورودي كوچه مكث كرد، دنده عقب گرفت و خانه‌اش نرفت. 
10 Jul 17:12

خانه و کاشانه

by Aban Behnam
غروب که ته کار شلوغ و پلوغم نقطه می‌گذارم، باید بروم توی خانه خودم. ساکت باشد و آرام و خلوت و تنها. هیچ کس نباشد و خودم باشم و سکوتم و اشک‌هایم حتی. آن‌جا بیاندیشم به رفیق نادان و دوستی خاله خرسه‌اش. بیاندیشم به پولی که در بساطم نیست و کاردلی که به واسطه پول دیگری سفارشی می‌شود. بیاندیشم به هنرمند حتی در اندازه کوچکش مثل من که هر کس لگدی می‌زند بهش و باز هم  پررو پررو می‌رود جلو.
باید غروب که می‌زنم به خیابان بعدش جایی داشته باشم مال خودم. نباید سر خر را کج کنم و بروم خانه دوستی و به شلوغی و درهم برهمی‌ام بار اضافه کنم با تحلیل‌ها، با شوخی‌ها، با بدگویی‌ها که امروز بهش می‌گویند گاسیپ.
نباید بروم خانه‌ای که دست‌ کم صد تا سوال باید جواب بدهم که چرا تا به حال موفق نشده‌ام؟ چرا آثارم بازتابی نداشته‌اند؟ چرا کارهایم گره می‌خورد؟ چرا کارم را این مدلی انجام می‌دهم؟ آدمیزاد نمی‌تواند در سی و چند سالگی جواب‌گوی نگرانی‌های مادر و پدر در ساعت یک نیمه‌شب بعد از یک روز ۱۷ ساعته باشد. باید کشیده باشی تا ببینی چقدر از توان خارج است. هرچند آن‌ها تنها نگران‌های واقعی زندگیت باشند. این خودش خیلی غم‌انگیز است. پس چه بهتر که بهش تن ندهم.
نباید بروم خانه نزدیک‌ترین‌ها حتی. که زندگی خودشان را دارند و تو می‌روی وسط برنامه‌شان که ربطی بهت ندارد.
این خودش آخر بازندگی است که آدمیزاد آن‌هم از جنس زن مدعی استقلال جرات نکند از بی‌پولی، که برای خودش خانه‌ای دست و پا کند.
 
10 Jul 17:02

پلیس مقدس

by talkandtea

۱/ شما جَک را می‌شناسید؟ روی چه حسابی شما باید همسایه من را بشناسید؟ نمی‌شناسید. من هم قبلا فقط یک جک را می‌شناختم، آن‌هم جک ماشین بود که موقع پنچری، لنگ و پاچه آن را بالا می‌داد. اما این جک کجا و آن جک کجا؟ هفتاد سال را رد کرده است. تپل و سرخ و سفید. همیشه می‌خندد. نه فقط بابت اینکه آدم خنده‌روئی باشد. نه… بیشتر به خاطر این است که دائم مشغول شرب خمر و آب شنگولی است. بطری از دستش رها نمی‌شود. از چهار درصد می‌زند تا چهل درصد. می‌نوشد و می‌خندد و تمام کهکشان راه شیری به تخم‌اش هم نیست. قبلا پلیس بوده است. از آن پلیس‌های باشرف.
اسم زنش مری است. مثل همان مری که دهانمان را به معده وصل می‌کند. او هم تپل و  سفید و قشنگ است. خیلی هم نمی‌خندد. عبوس نیست اما همین‌طور قضاقورتکی هم دندانهایش را نشان ملت نمی‌دهد. شدیدا معتقد به دین است. طوری که اگر زبانم لال روزی دار فانی را وداع کند، جایش در بهترین منطقه بهشت موعودشان است. فکر کنم حتی خود حضرت مسیح و مادر محترمش به استقبالش بیایند. شاید حتی یواش پشت کمرش بزنند و بگویند «چطوری کاسه داغتر از آش؟» و سه نفرشان بزنند زیر خنده.
مری لب به آب شنگولی نمی‌زند. بر خلاف جک، این دنیا و آن دنیا هم برایش مهم است.

جک و مری هیچ شباهتی با هم ندارند. یکی‌شان پرچم دار بهشت است و یکی‌شان تاسیسات‌چی جهنم. یکی‌شان یک‌شنبه‌ها خاک کلیسا را تناول میکند و یکی هم خاکِ بار. اما… اما آن‌چنان این دو نفر با هم قاتی هستند که تصورش هم سخت است. مثل دو پروانه عاشق. مثل ابر و ماه… مثل باران و چمن… مثل رینگ و لاستیک. همدیگر را که می‌بینند ضعف می‌کنند. مثل دو تین‌ایجر احمق.

این همه داستان گفتم که به یک نتیجه اخلاقی برسم. اما هر چه فکر می‌کنم هیچ نتیجه‌ای وجود ندارد. چه اخلاقی و چه غیر خلاقی. دو تا آدم با عقاید مختلف همدیگر را دوست دارند. خب… که چه؟ اصلا ولش کنید.

۲/ جک و مری، پدربزرگ و مادربزرگ مصنوعی پسرک هستند. بیشتر مهاجرها یک جفت از  این موجودات برای بجه‌هایشان دست و پا می‌کنند. بچه‌های اینجا سه جفت جد دارند. دو تا اصلی و یکی هم مصنوعی. ما هم سعی می‌کنیم  با همین مصنوعی جای دو تا اصلی را برایش پر کنیم. آن‌ها هم سنگ تمام می‌گذارند. برای تولدش کادو می‌فرستند. برای کریسمس بابا نوئل را خفت می‌کنند تا هدیه به سمت پسرک گسیل کند. ما هم در فراق اصلِ جنس دلخوش می‌کنیم به ماکت آن.

همین

انتهای خبر./

10 Jul 04:41

http://tighmahi.blogspot.com/2013/07/blog-post_9.html

by noreply@blogger.com (زن روزهاي ابري)
Ahou Mostowfi

خیلی بد دردی‌ه که آدم انگیزه‌ی کارهاشو فراموش کنه. گاهی وقت‌ها آدم نمی‌تونه حتی خودِ چند‌ ساعت پیش‌ش رو درک کنه

هر چی فکر می کنم می بینم هیچ برایم مهم نیست کانت چه می گوید . واقعا چه اهمیتی دارد ؟ هیچ یادم نمی آید سه هفته پیش یا چهار هفته پیش چی شد که تصمیم گرفتم اسمم را توی کلاسی بنویسم که دربارهء کانت بوده . صرفا کانت . یعنی اگر اسمم را توی کلاسی می نوشتم که دربارهء فلسفه بود می شد توجیه کنم که لابد خواسته ام ببینم کلن فلسفه چند ؟ اما این که کانت ، فقط کانت ، خوب چرا ؟

دارم تبدیل می شوم به آدمی که سرش را توی هر کلاسی می کند تا خودش را از بیهودگی و بغض وقت های پریودش نجات دهد . شبش همین جوری که فین فین می کند فکر کند عیبی ندارد . فردا می رود می نشیند سر کلاس کانت . حتی اسمش را هم یادش نیاید . کانت شناسی ؟ بعد قبل از این که ور ِ نق نقوی ذهنش بپرسد آخر کانت ؟ فقط کانت ؟ خوب چرا ؟ خودش را به خواب بزند .

بعد یادم افتاد گیسو گفته بود برویم باغ وحش چون باغ وحش فیل آورده . من فکر کردم این دیالوگ چقدر از من دور است و چقدر خارجی ست . یعنی من ندیدم تا به حال کسی دور و برم بخواهد برود باغ وحش . تو کتاب های خارجی زیاد خوانده ام . توی فیلم های خارجی هم زیاد دیده ام . خودم هم دو بار رفته ام . اما آن هم وقتی ایران نبوده ام . کجا بودم ؟ عشق آباد . حالا شما می گویید عشق آباد کجاش خارج است . اما بهر حال ایران هم نیست .


باری ! باغ وحش . واقعا چی شد که آدم ها باغ وحش را اختراع کردند ؟ یعنی هر چی فکر می کنم می بینم ساعت دو نیمه شب ، هیچ چیز توی این دنیا غمگین تر از باغ وحشی که تازگی فیل آورده  ، کلاس کانت شناسی و بیبی چک نیست .  

09 Jul 22:41

اعوذ بالله

by Hamidh
Ahou Mostowfi

*نه! نه! فقط اعوذ بالله* :))))
عالی بود.

آدم جمع‌گریزی نیستم. اما خانواده خاله که می‌آیند اینجا، نیم ساعت پیش‌شان می‌نشینم بعد فرار می‌کنم می‌آیم تو اتاقم. توی جمع اگر بمانم همه حواسم متمرکز می‌شود روی ماهیچه‌های صورتم، که مثلاً الان که خاله خاطره‌ی حاج موسی را تعریف کرد قیافه‌ام به اندازه‌ی کافی شبیه آدم‌های مشتاق بود؟ یا پسرخاله که فلان چیز را راجع به لرها گفت، موفق شدم قیافه‌ای بگیرم  که "ببین. من بهت نمی‌خندم. اما فازی هم نیست."؟ این قیافه‌ای که باهاش دارم به دخترخاله گوش می‌کنم، انگار شبیه وقت‌هایی شده که از طرف صحبتم متنفرم. چطور تلطیفش کنم؟
هیچ خانواده‌ای توی فامیل اینطور آدم را به زحمت نمی‌اندازند. چون همه فامیل روی هم به اندازه یکی از این‌ها گفتنی ندارند. همین جو هم البته تا قبل از شاعر شدن خاله قابل تحمل بود. اما از یک جایی نفهمیدیم چطور شد که خاله شروع کرد به شعر گفتن؛ به طور خاص برای اهل بیت. روش شعرخوانی‌اش هم اینطور است که اول یک مقدمه‌ای از اینکه چطور شعر به ذهنش خطور کرده می‌گوید، بعد شروع می‌کند به خواندن. هر بیت را که می‌خواند مکث می‌کند، لبخند می‌زند و منتظر می‌شود تا تاثیر شعر را توی چشم‌هات ببیند. آن موقع من باید جای دیگری باشم تا مجبور نشوم شاعر اهل بیت را با تحسین نگاه کنم و به تائید بابا که اصرار دارد شعرها را کتاب کند سر تکان بدهم.
آن شب هم نشسته بودم توی اتاقم که موقع مراسم شعرخوانی توی جمع‌شان نباشم که یکی در زد. خاله بود. سرش را آورد تو گفت اجازه هست؟ صدای غش‌غش خنده بچه‌هاش که آن بیرون معرکه گرفته بودند اتاق را پر کرد. در را که بست، آمد نشست کنارم روی تخت. قیافه‌ی آدم‌های مستاصل را داشت که نمی‌دانند چطور سر صحبت را باز کنند.
گفت: "تو میدونی من چقدر دوستت دارم. قدر بچه‌های خودم. یه چیزایی هست که باید به خودت بگم. ناراحت که نمیشی ازم؟ باید بگم که بدونی."
لحن دلسوزانه ش واقعی بود.
گفت: "می‌دونی؛ من چند وقتیه که یه چیزهایی می‌بینم. خواب نیست. حقیقته. مثلاً یه دختربچه‌ای بود توی خونه. پوستش مث برف سفید، موهای سیاه بلند. هر بار که جلوم ظاهر میشد همه تنم یخ می‌کرد. کاری هم به کارم نداشت. فقط زل می‌زد بهم. رفتم پیش یه حاج‌آقایی. گفت باید دعاش کنی که بره. گیر کرده اینجا. اگه دعاش کنی راهش میدن به دنیای خودش. من سفره انداختم براش. نذر کردم. شب‌اش اومد سراغم. عصبانی بود. یه گلدون بزرگ گرفته بود تو دستش. بلند کرد که بزنه باهاش توی سرم. اما نزد. همونجور عصبانی نگاهم کرد و رفت. دیگه هم برنگشت. یا اون شعر حضرت رسولم رو شنیدی؟ داشتم آماده می‌شدم برای نماز صبح که شعر اومد به ذهنم. تکبیر که گفتم و ایستادم به نماز، یکی از پشت محکم من رو زد. افتادم به سجده. از وحشت برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. هنوز جای دست‌هاش به این بزرگی روی کمرم هست. اینا خودشون رو نشون میدن به من."
حرف‌ها از دهن اون تا گوش من مثل دونه‌های شن داخل ساعت شنی، آروم و سخت راهشون رو باز می‌کردند. داشت یه جمله جدید رو شروع می‌کرد اما من هنوز دو خط قبل رو هضم نکرده بودم.
گفت: "یادته چند روز پیش زنگ زدم از مامانت حالت رو پرسیدم؟ گفتم گوشی رو بهت بده که باهات حرف بزنم. اون روز تو خواب و بیداری یه چیزایی دیدم. من که نمی‌دونم تو این روزها داری چیکار می‌کنی. اما اینا رو باید بدونی. میخوام ظرفیتش رو داشته باشی و نترسی.
اون روز تو خواب و بیداری، من اومدم تو همین اتاق. تو روی همین تخت افتاده بودی. مامانت و بابات و یه جمعی دورت جمع شده بودند. صورت‌ات رو یه سری دونه‌های سفید پر کرده بود. این دونه‌ها همه صورت‌ات رو پوشونده بودند. نمیذاشتن نفس بکشی. داشتی می‌مردی. مامانت جیغ میزد و کمک می‌خواست. من گفتم آروم باش خواهر. همه‌مون باید ذکر بگیم.  نمی‌دونم کی این رو انداخت به دلم که این ذکر باید اعوذ بالله باشه. گفتم همه اعوذ بالله بگن. همه شروع کردند این ذکر رو گفتن. یه مشتی داشتن ذکرهای دیگه می‌گفتند. من داد زدم که نه، نه، فقط اعوذ بالله. همینطور که ما ذکر می‌گفتیم، این دونه‌های سفید یکی یکی شروع کردند از روی صورت تو بلند شدن. ما ذکر رو قطع نکردیم. توی خواب زبونم سنگین شد، گلوم خشک شد، اما انقدر ذکر گفتم تا همه این دونه‌ها از روی صورت‌ات بلند شدند. بعد یهو دیدم از پشت سرم یه صدای قهقهه ترسناک میاد. برگشتم دیدم یه غول سیاهه. داد زدم گفتم که ببینید این همونه، هنوز نرفته، ذکر بگید. دوباره شروع کردیم به ذکر گفتن تا اینکه غوله دود شد و از این پنجره رفت بیرون."
بعد با همون لبخند مراسم شعرخوانی زل زد توی چشم‌هام. گفت: "خب. این بود. ترسیدی؟"
گفتم: "یه کم".
"یه کم" را که داشتم می‌گفتم توی ذهنم رفته بودم به آن عصر جمعه چند ماه پیش که مامان بعد از کلی بهانه‌گیری و بدعنقی آمد نشست کنارم، همونجا که حالا خاله نشسته، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن که تو این روزها چیکار می‌کنی که من هر شب خواب‌ات رو می‌بینم. یک بار در حال سقوط، یک بار در حال غرق شدن، یک بار در حال سوختن. من چقدر تحمل دارم که هر شب مردن‌ات رو ببینم. و بعد که رفت از اتاق بیرون، من انگار که همه زورهایی که زدم توی این سال‌ها بی‌فایده بوده باشد، انگار بالاخره جلوی جبر دنیایی که ازش یک عمر فرار کردم کم آورده باشم، انگار همه چیز از دستم خارج باشد و تسلیم شده باشم، شروع کردم به عر زدن و تقلا کردن. تا آنجا که دست آخر خودش آمد و سعی کرد با "غلط کردم غلط کردم" آرامم کند.
گفتم: "خب... حالا چیکار کنم؟"
همینجور که داشت از جاش بلند می‌شد گفت: "نمی‌دونم خاله. اعوذ بالله ولی یادت نره. پاشو بریم پیش بقیه."
بیرون که رفتیم پسرخاله‌هه داشت حکایت عروسی لرها را تعریف می‌کرد.

09 Jul 14:26

Tumblr

Tumblr
09 Jul 13:29

چرا بايد كلاسيكها را خواند؟

by noreply@blogger.com (سارا)
جين اير مي گويد ولي آنجا خيلي دور است. آقاي روچستر مي پرسد از كجا جين؟ جين جواب مي دهد كه از اينجا، از تورن فيلد، از انگلستان و بقيه حرفش را مي خورد. آقاي روچستر منتظر نگاهش مي كند. جين اير اين پا و آن پا مي كند. و از شما آقاي روچستر.
09 Jul 07:49

با راننده‌های تاکسی مهربان باشید یا: «حس ِ یک لوزر بودن»

by noreply@blogger.com (H. Reza Ghadiri)
درست پنج سال دیگر! درست پنج سال دیگر در چنین روزی من کجای این جهان خواهم بود؟ دارم اوضاع فعلی و شرایط دور و برم را وارسی می‌کنم که ببینم پنج سال دیگر چه وضعیتی خواهم داشت. با صادق و امیر سر ِ جواب‌های محتمل‌مان چانه می‌زنیم. اول می‌گویم شاید سی‌سالگی‌مان بتوانیم مثل آدم‌های عادی زندگی کنم و بعد، خودم جواب‌م را می‌دهم که یحتمل حول و حوش سی‌سالگی‌مان هم می‌گوییم: «شاید سی و پنج‌سالگی شبیه آدم‌های عادی شغل و زندگی داشته باشیم!»‌ و همین‌طور تا روزهای آخرمان سیر می‌کنیم.

کم‌کم هم‌رأی می‌شویم که آخر و عاقبت‌مان همان است که باید باشد: «تاکسی می‌خریم و روی تاکسی کار می‌کنیم.» بعد، سر یکی از ظهرهای گرم تابستانی، وقتی لنگ‌م را از پنجره آویزان کرده‌ام که تیر ِ آفتاب سرم را نزند و یکی، دو تا مسافر هم توی ماشین‌م افتاده‌اند به خماری آفتاب، برای‌شان زبان می‌گیرم که:

"بعله ... شوما از جوونی ما خبر ندارین که ... من خودم می‌خواستم برم دانش‌گاه‌های آمریکا ... دانش‌گاه‌های در ِ پیت نه‌ها! ... دانش‌گاه نوتردیم و میشیگان ... اصن شوما اسم اینا رو تا حالا شنیدین؟ ... خیلی خفن‌ان ... داشتم می‌گفتم ... نشد ولی ... خوردیم به گرونی دلار ... شوما یادتون می‌آد دلار یه دفعه کشید بالا؟! ... مستقیم؟! بیا بالا ... آ باریکلّا ... همون موقع ما می‌خواستیم بریم اونور آب ... نشد اما ... چی؟ ... مدرک‌م چی بود؟ ... نگفتم مگه؟ ... ارشد رو گرفتم و رفتم دکترا ... اگه یادت باشه اون موقع ارشد آزمونی بود ... درست‌ه ... داداش‌ت رتبه یک شد اما کار نبود ... دکترا قبول شدم اما گفتم واسه چی خو ... دو سال زودتر بیام رو تاکسی کار کنم هم دو سال‌ه ... هرچی پول داشتیم هم با بچه‌ها زدیم به کار قمار ... هه هه ... نه از این قمارها که ... گفتیم یه سایت می‌زنیم بشه سایت اول ایران ... کلی وقت و پول خرج‌ش کردیم اما ته‌ش چی؟! ... هیچی شدیم بی‌پول و عمرمون به فنا رفت ... از مادرمون خدابیامرز یه مقدار پول قرض کردیم و با قرض و قوله این لکنته رو خریدیم ... آزادگان؟! ... از من به تو نصیحت داداش ... هرچی بیش‌تر بری سراغ مدرک ... پفیوز عوضی! گاوتو فروختی اومدی ماشین خریدی؟! .... می‌بینی آقا؟! ... می‌بینی چه احمقایی پیدا می‌شن ... یه راه‌نما هم نزد بی‌پدرمادر ... چی داشتم می‌گفتم؟! ... پیاده می‌شید؟! ... همین جا؟! .... یه لحظه صب کنین ... این که گوشه نداره داداش؟! ... ینی چی آخه؟! ..."  

یحتمل یکی از همان مسافرها هم می‌رود توی توئیتر یا فیس‌بوک یا پلاس‌ش می‌نویسد: "راننده‌های تاکسی همه‌شون یه پا خالی‌بندند! امروز یه راننده خورد به پست من که ..." 
09 Jul 05:12

کسی نمی‌داند چقدر خسته‌ام

by SaraK
یک روز بلند تابستانی را باید وقت بگذارم بنشینم به این فکر کنم که چرا و چطور وقتی نا امید می‌شوم، وقتی مطمئن می‌شوم که دیگر هیچ کورسوی روشنایی نیست و آنچه به آن دل بسته‌بوده‌ام حباب روی آب بوده در یک فاصله‌ی زمانی کوتاهِ چند روزه تبدیل می‌شوم به بزرگترین مخالف خودم، جدی‌ترین منتقد خودم و مخالف و منتقد که سهل است، قسم‌خورده‌ترین دشمن خودم حتی. بی‌رحم و بی‌ذره‌ای تردید خودم را زمین می‌زنم و روی سینه‌ی خودم می‌نشینم به قصد بریدن سری که این‌همه خیال خام پخته. صندلی‌ را از زیر پای خودم می‌کشم و می‌نشینم به تماشای تاب خوردن لاشه‌ام. به جرم ناکامی، انتقام ناکامی را از خودم می‌گیرم. گاهی همان وسط‌ها دلم می‌خواهد دستی به سر خودم بکشم، سر خودم را توی سینه‌ام بگیرم و موهایم را نوازش کنم که "ای طفلکم..." غرورم نمی‌گذارد. خودش را می‌اندازد وسط و من را ازدست نوازشگر خودم بیرون می‌کشد و به صلیب می‍‌بندد که بکش حق‌ات همین است...
08 Jul 18:23

Carmen Dell’Orefice Is a Cover Star at 82, Miu Miu Throws a Model Dance Party, and Rachel Bilson Thinks The Bling Ring Was ‘Weird’

by Isabella Biedenharn
Ahou Mostowfi

کاش می‌شد از عمر من آن‌چه مانده برجای، برداشته‌شه و به عمر کارمِن افزوده شه

Carmen-DellOrefice-MoDas-Touch-You-Magazine-01

82-year-old Carmen Dell’Orefice graces the cover of You magazine. In the accompanying story Dell’Orefice says she’s scored more covers in the last 15 years than she had “in all the years before that.” YES. {Design Scene}

Karl Lagerfeld designed rooms (not furniture) for fast-furniture company, which is apparently like an IKEA-Best Buy hybrid. Is there any industry Karl hasn’t touched? {WWD}

New York Knick Amar’e Stoudemire blazed through his wedding reception in a custom red Lanvin suit to give his wedding a regal feel. We think he succeeded. {T Magazine}

Continue reading »


Follow Fashionista on Twitter or become a fan on Facebook.


08 Jul 18:12

http://lastbreath.blogfa.com/post-120.aspx

by lastbreath

برایش می‌نویسم. می‌نویسم که یک روز توی جمعی بیاید. توی جمعی که همه از هم خبر دارند. می‌دانم که می‌آید. به من می‌گوید: «تو یادآور این تکه شعری: دل من می‌خواهد با ظلمت جفت شود.» و بعد هی پشت هم نتیجه می‌گیرد. می‌گویم: «دقت نمی‌کنی. این، دل من است که می‌خواهد با ظلمت جفت شود نه خود من.» و فکر می‌کنم بدتر شد که. باز می‌کنم برایش. جفت شدن را و آدم را که گاهی راهش از دلش جداست. یک چیزی ته چشم‌هایش می‌فهماندم که فهمیده. خیلی هم خوب فهمیده فقط دوست دارد بحث را کش بدهد. می‌گویم که از فیلم حرف بزنیم. خراب‌ترش می‌کنم. فیلم را آن‌چنان دوست نداشتم. تئاتر را دیگر قلم می‌گیرم. سراغ کتاب که برویم اوضاع بهتر می‌شود. توی مغزم اما شعر خار خار می‌کند.

شعری که دوست دارم. بیشتر از هر شعر دیگری توی دنیا. می‌داند؟ از کجا می‌خواهد بداند. نگفته‌ام هنوز بهش. شاید هم هیچ‌وقت نگویم. پس چطور زده است درست مرکز خال. می‌گوید بعد از دکترت حال پیاده‌روی داری؟ دارم اما می‌گویم ندارم. بعد ساکت می شویم و باز می‌گویم: «دوست دارم ماشین ببرم. بعد تنهایی بروم توی آن باغ گل. با بگونیاهاش حرف بزنم. ببینم چرا بگونیای من دیگر همان یک دانه گل ریز را داد و ساکت شد.» دیوانگی‌هایم را خوب می‌فهمی. برای همین فکر می‌کنی دل من می‌خواهد با ظلمت جفت شود. 

رسیدم خانه با دوتا طالبی و یک گلدان پیله‌ی سرحال. ملیحه‌ام آرام ولی از جانِ دلش دل می‌سوزاند برای خانه. برای آخر این هفته که ماه رمضان است. برای ناهارهای من. خوش‌بختم که این همه آدم دوستم دارند. واقعا دوستم دارند و فقط حرف نیست. فقط نشخوار عادت نیست. بهش پیامک می‌دهم که من خوش‌بختم. ما خوش‌بختیم و این جفت شدن با ظلمت نیست. آخر پیام ازش می‌پرسم:

جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟

جوابش زود می‌رسد با یک نت کوتاه یک سُل‌لای کوتاه

برویم

08 Jul 18:00

http://levazand.com/?p=4227

by لوا زند
Ahou Mostowfi

آخ که دردش بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود...

بعد آدم به یک جا می‌رسد که حتی نمی‌تواند برای دوستان نزدیکش هم تعریف کند که حالش چطور است و «اوضاع» در چه حال است. آدم درد را می‌داند، درمانش را هم می‌داند، هزار بار هم این راه را رفته، خودش بهتر از هر کسی می‌داند که خب تکلیف‌اش که معلوم است. باید بکند و برود. برای هر کسی هم که بگوید، همین است. دیگر چه می‌خواهی بدانی که هنوز نمی‌دانی. برای همین است که آدم دیگر تعریف نمی‌کند. آدم اگر بگوید که دارد درد می‌کشد، یعنی درمان می‌خواهد. حتی اگر نخواهد، دوست فکر می‌کند که باید کمک کند. وقتی آنتی بایوتیک اثر نمی‌کند، باید عضو عفونت کرده را کشید و انداخت بیرون. دوست آدم این را نمی‌گوید، ولی آدم خودش این را می‌فهمد که چاره‌ای نیست. و خودش هم نمی‌داند که چرا نمی‌کند و نمی‌رود. فقط این وقت‌ها خناق می‌گیرد. خناق می‌گیرد که من خودم می‌فهمم. خودم می‌دانم چاره چیست. گفتن هم ندارد. اما دوباره این رفت و برگشت هست. این درد هست. فقط گفتنش لوث می‌شود. آدم دردش را می‌کشد و دستمال می‌کند توی گلویش که صدایش در نیاید. «اوضاع» همان است که بود. منتها دردش هی بیشتر می‌شود. همین.

08 Jul 16:11

سالهای جنگ...

by kateb

عشق تو
عبور ماه است از خیابان
در شب حکومت نظامی...


جواد گنجعلی

08 Jul 15:57

تنها اما خوشحال

by noreply@blogger.com (زاناکس)

08 Jul 13:34

مشت مَحلَمی بر ثانیه

by فروغ

اولش هنگامه بود. کمی دیگر که گذشت هنگامه‌جونِ‌من شد. مامانم از وسط مکالمه تلفنی‌اش متوجه شده بود دارد با مادر خواستگار هنگامه صحبت می‌کند. لپ‌های‌مان را از خنده پر کرده بودیم که تا گوشی را می‌گذارد تف‌اش کنیم بیرون. مامان داد زد بیکارید شماها؟ به آدم گوش می‌کنید آدم هول می‌کند. بیکار بودیم. معلوم است که بیکار بودیم.
تابستان‌ها بد می‌گذشت. تعطیلی طولانی بود. تمام طول و عرض خانه را راه می‌رفتم. با نقش تک‌تک کاشی‌ها و سرامیک‌ها قصه ساخته بودم. نمی‌گذشت. قالب بستنی یخی خریده بودیم. ظهرها با برادرم بستنی یخی دوقلو درست می‌کردیم. باز هم نمی‌گذشت. یک روز با شربت آبلیمو، یک روز با شربت آلبالو. حالمان به هم می‌خورد از طعم تکراری‌شان. از دستورنوشته‌ی روی بستنی‌ساز تخطی کرده بودیم بس که خنده‌دار و بد وزن و قافیه بود: شیربریز شکربریز همش بزن بذار تو یخچال/ فوری بستنی می‌ده بخور بکن حال.
بعضی وقت‌ها با برادرم سربه‌سر بچه‌های کم‌زبان‌تر و خجالتی می‌گذاشتیم.خب حوصله که سر می‌رود خباثت خلاقه‌ی آدم گل می‌کند. مثلا مژگان، دختر صدایواش دوست‌مامانم یک بار "مشت محکمی" که از پروژه‌ی شعارزدایی شهرداری از دیوارها جامانده بود، خواند: مَشت مَحلَمی.
- شعار هم پاک شده باشه باید می‌فهمیدی اصلش چی بوده،
- چرا باید روی دیوار بنویسن مشت محلمی؟ خنگول،
- اگه فقط خواستی بخندونیمون که هرهر. مردیم از خنده.
کشتیم دختره را. به هرکه می‌رسیدیم می‌گفتیم که بی‌سواد است و سوتی داده. خجالت می‌کشید. یادم نیست شاید گریه هم می‌کرد.
باز تلفن زنگ زد. مادر کاوه‌جونِ‌من بود که لحن بچه‌محترم‌بدارش مامانم را وادار کرده بود نقشی را بازی کند که طی آن یکی از نُه بچه‌اش تاج‌سر و دردانه معرفی شود. کاری که اصلا کار مادر من نبود. هنگامه فقط از وقتی که رفته بود امریکا، قسم راست مامانم شده بود. همین. احساس تبعیض نکردیم چون بعدش که رویا رفت و بعتر پیمان و بعدترتر بامداد، به نوبت مقسوم‌الیهِ ( می‌دانید که چه می‌خواهم بگویم گیر ندهید) مامان شدند، به جز من که هیچ‌وقت نرفتم.
تابستان‌ها کش داشتند. خیلی. این روزهایم شبیه آن تابستان‌ها می‌گذرند.

08 Jul 07:59

از پل‌ها

by خانم كنار كارما


گرما این قابلیت را دارد که مرا وحشی کند؛ تبدیل‌ام کند به موجودی که گاز می‌گیرد، تکه‌تکه می‌کند؛ گرما روح زن خشنی را در من زنده کند که دستش را روی بوق می‌گذارد و داد می‌زند. تابستان فصل افت کردن من است. پریود زمانی است که از خورشید متنفرم. لازم دارم فقط توی خودم، برای خودم باشم. دوست دارم حرف نزنم. توی خانه باشم، موزیک گوش کنم و غذاهای رنگارنگ درست کنم و نخورم.
 با پارک‌بان دعوا کردم. با خریدار ماشینم دعوا کردم. با سبزی‌فروش دعوا کردم. با آقای پاریس دعوا کردم. با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر گوشواره‌های اعطایی‌اش را پس دادم و توی آشپزخانه‌‌اش رژه رفتم. چند ساعت رژه رفتم و به هرچیزی که سر راه‌ام بود لگد زدم.

نشسته‌ایم کف زمین، رو‌به‌روی کنسول. تکیه داده‌ایم به دیوار. ک می‌گوید جریان این مسخره‌بازی‌های دیروزت چی بوده؟ گفتم دلم می‌خواسته وقتی می‌رود برای من هدیه بخرد، برای دوستش هم بخرد نه اینکه وقتی رفته برای او بخرد، من هم مشمول خرید شوم. نگاهم می‌کند و می‌گوید فکر کردم این بچه‌بازی‌ها را کهنه کرده‌ایم. گفتم تو نمی‌فهمی این دوتا با هم فرق دارد. کسی برای تو تا حالا گوشواره نخریده. گفت دست بردار. حالا گوشواره نبوده عطر بوده، کت‌و‌‌شلوار بوده، کلاه بوده. گفت امثال ما بیشتر از این‌ها به هم ثابت کرده‌ایم. نکرده‌ایم؟ چند سالت است دخترم؟! داشت که می‌رفت، به ک گفتم تو همیشه سخاوت‌مندانه در تمام این سال‌ها پل خوبی بین من و آقای پاریس بوده‌ای. بیا و از این به بعد ژان پل صدایت بزنم. سوییچ‌اش را برداشت، با انگشت اشاره‌اش روی دماغم زد و با خشونتی پنهان در صدایش گفت ترجیح می‌دادم پل نباشم.

 اشتری تکست داد: ماکارونی ِ خودم‌پز. توی یخچال را نگاه کردم و جواب دادم: خورشت گل‌کلم ِ آقامون‌پز. خانه خنک بود و حالم خوب. جن و پری‌های دوروبرم ناپدید شده بودند. غذا را گرم کردم و پیراهن تابستانی گل‌دار پوشیدم. و البته که گوشواره را گوش نکردم.
08 Jul 07:57

روشنفکران و کارگران

by سردبیر زمانه

 

مفهوم آگاهی رهایی‌بخشِ پنهانِ در مفهوم روشنفکری، فراز و نشیب رابطه کارگران و روشنفکران را توضیح داده است. این مفهوم پیوسته پرسشی کلاسیک و گاه کلیشه‌ای را درباره رابطه روشنفکران با گروه‌های مختلف اجتماعی ازجمله کارگران، بازآفرینی می‌کند. از این منظر کارگران یکی از مهم‌ترین گروه‌های اجتماعی بوده‌اند که در تاریخ مدرن تفکر اجتماعی موضوع تئوری‌پردازی‌های بی‌همتا قرار گرفته‌اند و همواره رابطه روشنفکران (به عنوان حاملان آگاهی رهایی‌بخش) با کارگران توجه بسیاری را برانگیخته است.

روشنفکران بر مبنای علایق و نگرش‌های تئوریک خود تحلیل‌های متفاوتی از موقعیت کارگران و جایگاه آنها در ساختار اجتماعی، مبارزه برای حقوق اقتصادی، آزادی فعالیت‌های سندیکایی و مبارزه برای دموکراسی داشته‌اند. گاه نقش و جایگاه کارگران، دارای اهمیت تعیین‌کننده شده (همچون تئوری مارکسیستی) و گاه فرعی قلمداد شده و به نسبت این ارزیابی، در نوشته‌ها و واکنش‌های روشنفکران به این طبقه یا گروه اجتماعی اهمیت داده شده است.

میزان آگاهی کارگران به موقعیت ساختاری خود در نظام اجتماعی (همانند تلقی از خود به عنوان طبقه اجتماعی) و بنابراین توجه به وضعیت حقوقی برساخته شده برای آنان، مرتبط است با تئوری‌هایی که موقعیت آنان را در ارتباط با دیگر گروه‌ها یا طبقات اجتماعی و سازمان سیاسی مستقر توضیح می‌دهد و در پی آن مفهوم مبارزه اجتماعی و سمت و سوی آن را روشن می‌کند. بدون تئوری‌های راهنما، مبارزات اجتماعی چه برای کارگران و چه دیگر گروه‌ها و طبقات اجتماعی، مبارزاتی غریزی و سازمان نیافته را به‌همراه آورده است. از این‌رو و با همه بدبینی به تئوری‌ها و تئوری‌پردازان، گفتمان کارگران و تشکل‌های کارگری سرشار است از تئوری‌هایی که برای توضیح وضعیت خود به آنها متوسل می‌شوند.

workers2

در یک سال اخیر که اعتراض‌های کارگری در ایران شدت یافته، کارگران توجه رسانه‌ای بیشتری را به سوی خود جلب کرده‌اند. این توجه بیشتر در حوزه اطلاع‌رسانی درباره اعتراض‌های کارگری و دفاع از حقوق دستگیرشدگان کارگری بوده و کمتر به مسائل تئوریک، شیوه‌های مبارزه کارگران، رابطه جنبش کارگری با دیگر جنبش‌های اجتماعی در ایران پرداخته شده است. با این حال به طور کلی دو رویکرد تئوریک را می‌توان بین روشنفکران و تحلیل‌گران در پیوند با مسائل کارگران در ایران مشاهده کرد:

رویکرد اول : مبارزه طبقاتی (رویکرد چپ)

رویکرد تحلیل طبقاتی را می‌توان دیدگاه مسلط تحلیلی در میان روشنفکرانی که از کارگران سخن می‌گویند و همچنین در میان سخنگویان و تحلیل‌گران تشکل‌های کارگری دانست.

اگر در میان روشنفکران دموکراسی‌خواه به کرات مفهوم “طبقه متوسط” شنیده می‌شود در گفتمانی که اکثریت نویسندگان و روشنفکران کارگری برساخته‌اند مفهوم “طبقه کارگر” مرکزیت و تسلط دارد.

با این حال تعریف این روشنفکران از مفهوم “طبقه”، تعریفی مبتنی بر تعاریف کلاسیک از مارکسیسم است که به رابطه کارگران با ابزار تولید نظر دارد و در مقابل، روشنفکرانی که از طبقه متوسط سخن می‌گویند از مفهوم طبقه در اشاره به ویژگی‌های یک نوع سبک زندگی مدرن استفاده می‌کنند.

رویکرد طبقاتی شامل دو گروه عمده است:

الف: رویکرد اولترا چپ

این رویکرد معقتد است که طبقه کارگر توانایی کافی برای مبارزه مستقل را داراست و بی‌نیاز از ائتلاف با طبقات دیگر اجتماعی از جمله طبقه متوسط دموکراسی‌خواه است.

این دیدگاه ائتلاف طبقه کارگر با دیگر طبقات اجتماعی برای مبارزه با اقتدارگرایی حاکم را نوعی سازش و انحراف از مسیر مبارزه ارزیابی می‌کنند. طرفداران این رویکرد معتقدند: “… گفتمان راست می‌کوشد افق شهروندمداری (بر مبنای آشتی طبقاتی)، حقوق بشر و در نهایت سندیکالیسم را به جای افق رهایی‌بخش یا افق سوسیالیستی بر جنبش کارگری تحمیل کند.”

دوم: رویکرد چپ معتدل

این رویکرد به تحلیل طبقاتی وفادار، ولی نسبت به مفاهیم لیبرالی به‌کار گرفته شده برای توضیح وضعیت طبقه کارگر بدبین است. از نظر آنها طبقه کارگر بدون ائتلاف با دیگر طبقات مدرن اجتماعی در برابر اقتدارگرایی حاکم ناتوان است. بنابراین نوعی آشتنی طبقاتی میان کارگران و طبقه متوسط می‌تواند مبارزه با اقتدارگرایی حاکم را به مبارزه‌ای موثر تبدیل کند. این دیدگاه لیبرالیسم سیاسی را تائید و لیبرالیسم افسارگسیخته اقتصادی را محکوم می‌کند.

فریبرز رئیس‌دانا، اقتصاددان چپ معتقد است: “جای تفکر انتقادی و نقد آگاهانه با روحیه‌ی کارگری در حال حاضر در احزاب و تشکل​های امروز ما غایب است. طیف مطبوعات و احزاب اصلاح​طلب و آزادی​خواه امروز ما عمدتاً گرایش​های جهانی​سازانه و نتولیرالیستی دارند.”

بسیاری از تشکل‌های کارگری در تحلیل‌های خود از رویکرد طبقاتی بهره می‌برند. اتحادیه آزاد کارگران که یکی از مهم‌ترین و فعال‌ترین این تشکل‌هاست به وفور از طبقه کارگر و سیستم سرمایه‌داری سخن می‌گوید. اگرچه آنها به تغییرات ساختاری برای رسیدن به حقوق خود معتقد هستند با این حال تاکید می‌کنند که این هدف از مسیر دستیابی به حقوق و انجمن‌هایی که در کشورهای سرمایه‌داری فعال هستند به دست خواهد آمد.

از سوی دیگر این طیف کارگری معتقدند که “ناراضیان روشنفکر سرمایه‌داری، جریان اصلاح‌طلب و ملی‌گرا تشکل‌های کارگری را برای پیشبرد و منافع طبقاتی و سیاسی خود از بالا ایجاد کرده‌اند و به علت تعلق طبقاتی خود نه تنها نتوانستند با کارگران پیوند داشته باشند بلکه باعث بی‌اعتمادی کارگران به این نوع تشکل‌ها نیز شده‌اند.”

از منظر این طیف از کارگران فعالیت سندیکایی یا تلاش برای دموکراسی، زمینه‌ساز تغییرات ساختاری طبقاتی است. آنها معتقدند در نبود دموکراسی سکولار پایدار، جنبش کارگری و هرگونه جنبش مترقی دیگر نمی‌تواند پایدار باشد. بنابراین برای تبدیل ساختار طبقه (در خود) به صورت‌بندی طبقه (برای خود) دموکراسی ضروری است. به همین دلیل، طبقه کارگر مدافع سرسخت تعمیق دموکراسی به یک دموکراسی همراه با عدالت اجتماعی، یعنی دموکراسی اجتماعی پایداراست.

رویکرد طبقاتی، کارگران و جنبش سبز

شاید یکی از مهم‌ترین مسائل تئوریک در پیوند با کارگران چگونگی ارتباط جنبش کارگری و جنبش اعتراضی سبز در ایران بوده که در یک سال اخیر توجه بیشتری را برانگیخته است.

با اینکه دیدگاه تحلیل طبقاتی به اهمیت دموکراسی برای پیشبرد اهداف طبقه کارگر معتقد هستند، اما کارگران در مواجهه با جنبش سبز که کمپینی برای متحقق ساختن برخی فاکتورهای دموکراسی بود، مشارکت ضعیفی داشتند. این واقعیت نشان می‌دهد که تحلیل طبقاتی – چپ هنوز مسائل تئوریک خود را برای اتئلاف با دیگر جنبش‌ها حل نکرده و این گفتمان در سطح گفت‌وگوی روشنفکری باقیمانده و ارتباط ارگانیگی با زندگی واقعی کارگران پیدا نکرده است.

روشنفکران کارگری با رویکرد تحلیل طبقاتی دلایل متعددی برای این عدم همراهی مطرح کرده‌اند، اما شاید عصاره دلایل و تحلیل‌های تئوریک اقتصادی – طبقاتی برای عدم همراهی جنبش کارگری با جنبش سبز را محمد مالجو، مدرس سابق دانشگاه علامه طباطبایی، یکی از پژوهشگران عرصه اقتصاد سیاسی و جامعه کارگری صورت‌بندی کرده است.

از نظر مالجو، «هسته اصلی شکل‌دهنده جنبش سبز از لحاظ سیاسی نیروهای اصلاح‌طلب بودند که این مجموعه دعواشان با حاکمیت یکی در سطح سیاسی بود یعنی در این سطح که پست‌ها جابه‌جا شود و دو در این سطح که شیوه حکمرانی تغییر پیدا کند. اما به‌هیچ وجه تمایل نداشتند و هنوز هم به نظر می‌رسد ندارند که سطح منازعه با حاکمیت را به سطح تغییرات ساختاری ارتقاء دهند.

به اعتبار دیگر همه‌ی وضعیتی که امروز کارگران دارند، یعنی ناتوانی‌ای که در شکل‌گیری یک کنش جمعی از خودشان نشان می‌دهند، علت اصلی‌اش سیاست‌های اقتصادی‌ای بود که دولت‌های به اصطلاح “سازندگی” و بعد “اصلاحات” روی این‌ها پیاده کردند. همان مسئله‌‌ی موقتی‌سازی و ارزان‌سازی نیروی کار. می‌خواهم بگویم که مجموعه‌ی اصلی جنبش سبز چندان تمایلی هم نداشت که این سطح از منازعه را آن گونه که مثلاً طبقه‌ی کارگر می‌تواند در محل کار پدید آورد، پدید آورد. چرا؟ چون بخشی از داشته‌های خودش را هم از دست می‌داد.»

از نظر مالجو، جنبش کارگری و جنبش سبز در دوره پس از انتخابات برای مبارزه با اقتدارگرایی به هیچوجه در خدمت یکدیگر قرار نگرفته‌اند. این دیدگاه اما معتقد است که ائتلاف میان این دو نیرو یک ضرورت سیاسی است و هر دوی این نیروها به یکدیگر نیاز دارند.

مسئله مهم دیگری که مالجو اشاره می‌کند و آن را عاملی برای عدم شکل‌گیری هویت طبقاتی کارگران ارزیابی کرده، فعال بودن شکاف‌های غیر طبقاتی است، مثل شکاف‌های قومیتی، شکاف‌های مذهبی، شکاف‌های زبانی، شکاف جنسیتی، شکاف‌های ملیتی بین مثلاً نیروی کار ایرانی و نیروی کار افغان و امثالهم همه این‌ها نقش ایفا می‌کنند و بستر را مساعد می‌کنند برای اینکه نیروی کار نتواند به یک هویت جمعی طبقاتی دسترسی پیدا کند.

مسئله شکاف‌های قومی که از نگاه عموم روشنفکران پرداختن به آنها از اهمیت درجه اولی برخوردار نیست، در تمام گروه‌بندی‌های اجتماعی در ایران ازجمله کارگران گسترش داشته و از شکل‌گیری هویت جمعی جنبشی یا طبقاتی مانع می‌شود. این مسئله نشان می‌دهد که شکل‌گیری هویت جمعی یا طبقاتی کارگران با موانع جدی در ایران روبه‌رو است که مسائل حل نشده فراوانی را در برابر روشنفکران و متفکران آن قرار داده است و به نظر نمی‌رسد با باقی بودن این مسائل، کارگران به یک هویت جمعی یا طبقاتی فعال دست یابند.

رویکرد دوم : رویکرد رفرمیستی – لیبرال

این موضوع که کارگران در مبارزه‌ای طبقاتی هستند یا خیر در این دیدگاه به حالت تعلیق در آمده است و به جای آن تاکید برحقوق کارگران مانند: حق تشکیل انجمن‌ها و سندیکا، افزایش حقوق، بیمه بیکاری و… است. رویکرد رفرمیستی در ظاهر در بخشی از شیوه و اهداف مبارزه کارگران با رویکرد طبقاتی اشتراک دارد. اما تحلیل گران رویکرد طبقاتی معتقدند که این رویکرد روش کاملا متفاوتی را دنبال می‌کند. اکثر نویسندگان اصلاح طلب و جنبش سبز در این گروه از تحلیل گران می‌گنجند.

تفاوت و شاید حتی تضاد عمده رویکرد رفرمیستی با رویکرد طبقاتی را می‌توان در ارزیابی متفاوت آنها از برنامه‌های اقتصادی دولت‌های هاشمی و خاتمی دید. رویکرد رفرمیستی به نوعی از برنامه‌های اقتصادی ۱۶ ساله هاشمی و خاتمی با ستایش یاد می‌کند و معتقد است “جنبش کارگری دموکرات و یا حد اقل دموکراسی خواه تجربه‌ای ارزنده و حاصلی پر بار که بر زمین توسعه صنعتی ۱۶ ساله دو دولت لیبرال روییده است….دیگر جنبش‌های کارگری با پیرایش خود از توهمات ایدئولوژیک چپ همگام با سایر جنبش‌های اجتماعی در ظرف جنبش کلانی که غیریت دموکراسی رادر برابر سلطه تئوکراسی حامل است و جنبش سبز نامیده می‌شود و به سوی دموکراسی لیبرال گام برمی دارد.” در حالی که رویکرد طبقاتی، سیاست‌های ۱۶ ساله را از مهمترین عوامل تضعیف کارگران و نابودی هویت جمعی آنها و شرایط ناعادلانه فعلی کارگران ارزیابی می‌کند.

این رویکرد در نگاه بدبنیانه بدنبال استفاده ابزاری از اعتراضات و مبارزات کارگران برای اهداف خود و در رویکرد خوشبیانه در مرحله از مبارزات کارگران برای دستیابی به حقوق خود همراه و منعکس کننده خواسته‌های آنها هستند.

توجه اصلی این رویکرد به کارگران توجهی سیاسی است تا اقتصادی–اجتماعی. این رویکرد از کارگران می‌خواهد که اعتراضات به حق خود را تداوم دهند و به اعتراضاتی از نوع جنبش سبز بپیوندند تا مانع اصلی در برابر اهداف مشترک که همانا حکومت اقتدارگراست برداشته شود. مسئله‌ای که تاکنون مورد قبول و همراهی کارگران قرار نگرفته است. کارگران معتقدند که تنها حکومت اقتدارگرا نیست که مانع اهداف آنهاست بلکه رویکردهای اقتصادی و سیاسی به دموکراسی و نظم احتمالی آینده در میان روشنفکران لیبرال و فعالان جنبش سبز نیز از موانع مهم این اهداف هستند.

در ادبیات این روشنفکران اساسا کارگران جایگاه مهمی ندارند همچنانکه که گروه‌های ملی – قومی نیز از اهمیت برخوردار نیستند. مفهوم مورد توجه آنها ” طبقه متوسط شهری” است که حامل ارزش‌های دموکراتیک است نه کارگران یا طبقه کارگر. به همین دلیل نیز در نظریه پردازی و تحلیل‌های عملی درباره کارگران، جایگاه آنان در فرماسیون اجتماعی جامعه ایران ونقش آنها در مبارزه برای تغییر اجتماعی و دموکراسی بحث جدیی دیده نمی‌شود.

رویکرد رفرمیستی؛ کارگران و جنبش سبز

یکی از مهمترین پرسش‌های تئوریک سالهای اخیر برای رفرمیست‌ها پیوند میان جنبش‌های اجتماعی مانند جنبش کارگری با جنبش سبز بوده است. سودای پیوند زدن جنبش کارگری به جنبش سبز برنامه‌ای است که از سال ۸۸ از سوی روشنفکران و فعالان جنبش سبز دنبال شده است. اما رویکرد رفرمیستم‌ها گاه تضادهای جدیی با رویکرد فعالان کارگری داشته است. بعنوان نمونه در سال ۸۹ به مناسبت روز اول می‌سایت جرس فراخوانی با عنوان ” فراخوان کارگران جنبش سبز برای برگزاری مراسم روز کارگر” منتشر کرد که در آن خانه کارگر نهاد مستقل نامیده شده بود و از کارگران می‌خواست که حضور سبزی در این راهمپیایی داشته باشند.

اینکه خانه کارگر از سوی یکی از مهمترین سایت‌های جنبش سبز نهاد مستقل نامیده شود بطور کلی متضاد با رویکرد اکثریت کارگران در ایران است که این نهاد را نهادی دولتی و غیر مستقل می‌دانند.

عبارت” کارگران جنبش سبز” نیز حاوی تفکیکی میان کارگران علاقه‌مند به جنبش سبز و کارگران غیر علاقه‌مند به این جنبش است که از اولویت بندی ویژه‌ای سخن می‌گوید. این رویکرد تداوم دهنده پارامترهای “بیگانگی اجتماعی” در جامعه ایران است آنچنان که کارگران، گفتمان جنبش سبز و فعالان آن را بازنمودی از حضور و مشارکت خود نمی‌بینند. تئوری پردازی‌های فعالان جنبش سبز خواسته یا ناخواسته به بیگانگی و حذف برخی از مهمترین گروه‌های اجتماعی همچون کارگران و گروه‌های ملی – قومی انجامیده است.

مسئله آن است که گفتمان‌های حاکم بر جنبش سبز و جنبش کارگری گفتمان‌های اساسا متفاوتی هستند. گفتمان حاکم بر جنبش سبز آشکارا خود را گفتمان طبقه متوسط نامیده است. کسانی که بعد از اعتراضات سال ۸۸ به صورتنبدی مبارزات مسالمت آمیز نوع ایرانی اقدام کردند به تدریج برای توضیح رفتار معترضان و گفتمان راهنمای خود به مفاهیم طبقه متوسط پناه بردند و به نوعی به این شیوه به حذف مشارکت منفردانه طبقات دیگر اجتماعی دست زدند و حضور آنها را فرعی و حاشیه‌ای برآورد کردند. از سوی دیگر در گفتمان جنبش سبز نوعی گفتمان لیبرالی با برنامه‌های اقتصادی در ادامه برنامه‌های دوره اصلاحات ات دیده می‌شود که کارگران را به هیچ روی ترغیب به مشارکت نمی‌کند.

به همین جهت تعداد اندکی از روشنفکران جنبش سبز به این نکته توجه کرده‌اند و معتقدند “…در حرکت فردای جنبش، باید کاری کنیم که برخی از عزیزان ما، که معرف حضور شما نیز هستند، نگویند که جنبش سبز اصلاً به ما ارتباط ندارد چون کارگران در آن جایی ندارند.”

بنابراین برای غلبه بر این ضعف خواستار آن هستند که “الآن که ما در مرحلهٔ ساختن و پرداختن، مستند کردن و تئوریزه کردن این جنبش هستیم، هرقدر استنادهای ما در مورد مسایل کارگری قوی‌تر باشد، در ایجاد این پیوند موفق‌تر خواهیم بود…. و چون رژیم حاکم حاضر به ساختن و پرداختن و جواب‌گویی به خواست‌های صنفی او نیست، ماهیت طبقاتی آن بیشتر برای او شناخته می‌شود، دست کسانی که به‌قول خودشان از دوران سازندگی، از نئولیبرالیسم، دفاع می‌کنند برای او باز می‌شود.بدون هیچ استثنایی، هیچ جنبش اجتماعی که در آن جنبش‌های کارگران و زنان و دانشجویان، که تشکل‌های‌شان مکمل یکدیگر هستند، با هم پیوند نداشته باشند نمی‌تواند به هدف‌هایش برسد.”

نگاه پایانی

از یک منظر عمومی می‌توان گفت کارگران گروه هدف روشنفکران برای نظریه پردازی و جستجوی روش‌هایی برای موثر کردن اعتراضات آنها و یا نزدیک کردن آن‌ها به دیگر گروه‌های معترض جامعه نیستند. به طور طبیعی با بالاگرفتن سطح اعتراضات کارگری در واقعیت اجتماعی، روشنفکران و روزنامه نگاران نیز با گزارش‌ها و توجه به نقض حقوق آنها به این موارد واکنش نشان می‌دهند. اما این گروه از جامعه، موضوع کار تئوریک روشنفکران نیستند. شاید بتوان گفت نوع دریافتی که این روشنفکران از دموکراسی و جایگاه طبقه متوسط در آن دارند، آنان را به این نتیجه رساند که طبقه کارگر نیروی مهمی در مبارزه برای دموکراسی نیست بنابراین توجه جدیی از نقطه نظر تئوریک به آن ندارند.

با اینکه کارگران به سیاست‌های اقتصادی دوره اصلاحات انتقادات جدی دارند اما حتی روشنفکران اصلاح طلب و اقتصاد دانان به بررسی موضوع و پاسخ به ابهامات کارگران نپرداختند تا برای همراهی آنها با اعتراضات اصلاح طلبان راه حلی عینی پیدا کند.

یکی از ویژگی‌های روشنفکری ایرانی در سالهای اخیر عدم توجه انضمامی به بخش‌های مختلف جامعه است. روشنفکران همچون حاکمیت مستقر در ایران از موجودی مبهم بنام “مردم ” سخن می‌گویند بدون آنکه مشخص کنند که این مردم حاوی چه پارامترهایی هستند و در چه گروه‌ها و شکل بندی‌های اجتماعی حضور دارند و تضادهای آنها با یکدیگر چگونه قابل حل شدن است.

 هژمونی گفتمان حقوق بشری به نوعی به فردی سازی موضوع ظلم‌ها و ستم‌های اجتماعی گرایش داشته است و توجه را از گروه‌های اجتماعی دور کرده است. یکی از مهمترین گروه‌های اجتماعی (که رویکرد چپ آنرا طبقه اجتماعی می‌نامد) کارگران بوده‌اند. همچنان که گروه دیگر در این میان گروه‌های ملی – قومی بوده‌اند.

این روشنفکران به نوعی به جای توصیف و کنش متقابل با این گروه‌های اجتماعی به تقلیل خواسته‌ها و هویت آنها دست زده‌اند و از آنها تنها در وضعیتی که در گفتمان حقوق بشری بگنجند و آن هم به صورت تک افتاده و انفرادی سخن گرفته‌اند. اما از کارگران بعنوان یک هویت اجتماعی یا آنچنان که گرایشات چپ علاقه‌مندند عنوان کنند، بعنوان طبقه اجتماعی یادی نمی‌شود.

موضوع دیگر عدم توجه جامعه شناسان و پژوهشگران اجتماعی به تغییرات مهمی است که در ساختار نیروی کار رخ داده است. ظهور شرکت‌های پیمانکاری که به نوعی واسطه میان کارگران و کارفرمایان اصلی شده‌اند، تبعات بسیار جدی‌ای برای جایگاه کارگران در سازمان شغلی و مبارزات آنها داشته است. به سخن دیگر شرکت‌ها و کارخانه‌های اصلی درگیری‌های خود را به شرکت‌های استخدام کننده کارگران انتقال داده‌اند و به نوعی با پول و امکانی که برای استثمار کارگران در اختیار آنها قرار می‌دهند واسطه‌ای در نقش سپر و ضربه گیر را دربرابر اعتراضات کارگران ایجاد کرده و مسئله مطالبات قانونی کارگران را با دشواری‌های پیچیده تری روبرو کرده‌اند.

08 Jul 07:48

فرهنگستان فانتزی زبان و ادب فارسی

by noreply@blogger.com (Pouria Alami)
ابرستاره از پنجره به بارکنج نگریست و همجوار آبشویه افشانه زد و با پا بافه را کناری زد. سپس در پَرْوَندان دنبال پَرْوَن‌جاها گشت. اما نبود. چراغک سرد بود و خمیراک ماسیده بود. یادش آمد پی‌غذا نخورده. هوس برگک کرد. ابرستاره در پایان اعصابش خرد شد و سه تا پوشینه خورد و پوشن را از روی چتربال برداشت و خودش را از دست فرهنگستان زبان و ادب فارسی فانتزی با بادپر به بیرون پرت کرد.

متن بالا با استفاده از کلمات جدید مصوب فرهنگستان مفخم زبان و ادب فارسی تهیه شده است که برای چزاندن بچه مناسب است.
کلمات پایین مصوبات فرهنگستان فانتزی است که احتمالا برای شادسازی جامعه تهیه شده است.

ابرستاره = سوپراستار / بارکنج = کانتینر
آبشویه = فلاش‌تانک / افشانه = اسپری
بافه = کابل / پَرْوَندان = زونکن
پَرْوَن‌جا = فایل / چراغک = وارمر
خمیراک = پاستا / پی‌غذا = دسر
برگک = چیپس / پوشینه = کپسول
پوشن = کاور / چتربال = پاراگلایدر
بادپر = گلایدر / فانتزی = نامتعارف، غیرمعمولی، غیرضروری.

با این اوصاف به نظر ما که عملکرد فرهنگستان زبان و ادب فارسی کاملا فانتزی است. پایان.

منتشرشده در روزنامه شرق
08 Jul 06:42

ایمان بیاریم به آغاز فصل گرم

by لنگ‌دراز

روتین جمعه‌شب‌هام اینه که با بطری آب و مقداری بادام بایستم توی صف موزه‌ هنر مدرن. از ساعت پنج بعدازظهر ورود مجانی می‌شه و فقرا و متوسط‌ها حمله می‌کنن. قطار آدم‌ها تمام خیابان پنجاه‌وسوم رو فرا می‌گیره و بعد می‌پیچه و به خیابان پنجاه‌ودو هم می‌کشه.

هفته‌ی قبل چون از سرکار رفتم م هم اومد. موزه و سینما رو آدم یا باید تنها بره یا با یکی که خیلی هم‌فازه. اگه همین‌جور رندوم با کسی همراه شی احتمال شکنجه‌ی روانی بسیار بالائه. البته انجمن معماران فاشیست مدعیه ترکیب معمار/معمار برای معاشرت موفقه و مشکل به بن‌بست بخورین. ته‌ش اینه که از در، پلکان و قاب پنجره حرف می‌زنین و سرگرم می‌شین. من خودم از ترکیب معمار/عمرانی هم گله‌ئی ندارم. گرچه این‌یکی به تحقیر طرفین و حمله‌ور شدن با آجر به هم‌دیگه ختم می‌شه، اما اقلا مکالمه با حرارت و دینامیکه.

م با این‌حال رکورد زد و معاشر ناخوشایندی از آب درومد. چندبار ستون‌های اکسپوز قطور بتونی رو نشانش دادم و گفتم اَ اَ اَ. بی‌روح نگاه کرد و خمیازه کشید و گفت هوم. حتا مطمئن نیستم هوم بخشی از خمیازه بود یا هویتی جداگانه داشت. روی پله‌های برقی که شلوغ بود و جمعیت درهم می‌لولیدن وسوسه شدم از دستش فرارکنم. بلاخره یک ساعته سروته‌ش رو جمع کردیم و اومدیم بیرون. خوبه رایگان رفته بودیم تو وگرنه سوخت شدن پول بلیط هم به اندوهم اضافه می‌شد. معاشرت با انسان غربی گرچه آرامش و ملایمت مطبوعی داره، زود هم خسته‌کننده می‌شه و در منجلاب فرسایشی تکرار می‌افته. هربار باید همان‌ دیالوگ‌های ملال‌آور قبلی رو بین خیره شدن به خلا و بی‌حوصله ساعت مچی رو نگاه کردن بازیافت کنی.

این جمعه به روال خودم برگشتم و تنها رفتم ایستادم توی صف دور و دراز. زنی با پسر خردسالش از توی پیاده‌رو شروع کرد به حرف زدن با من و بعد خورد خورد خودش رو جا داد جلوم توی صف. وقتی خوب جاگیر شد فهمیدم اون معاشرت‌ها نقشه‌ی شومی بوده برای این‌که بزنه توی صف. نوک انگشتم رو بردم که تقه‌ئی روی شانه‌ش بزنم و تذکری بدم ولی وسط راه انگیزه‌م از دست رفت. انگشتم توی هوا معلق موند و دنیا محو شد و مقصدی برای فرود انگشت وجود نداشت.

بعدتر توی موزه قاطی دریای شناور مردم ازین‌ور به اون‌ور رانده می‌شدم. من بی‌اندازه موزه دوست دارم و از درگاه‌شون که وارد می‌شم بدنم لمس و تنفسم نامنظم می‌شه. همین موما رو بار اولی که اومدم گریه کردم. به طور مشخص چیزی ندیده بودم که بگم منقلب شدم. همین‌جور کاتالوگ توی دستم بود و از دور پرسپکتیوی از جدار شیشه‌ئی رو به حیاط رو ‌دیدم که درهم کوبیده شدم.

نیویورک هشتاد تا موزه داره. سه چهار تاش مثل متروپولیتن و گوگنهایم و موما از بهترین موزه‌های دنیان. بین بقیه‌شون هم موزه‌ی خوب زیاد هست. برای من حکم سفر حج و زیارت خانه‌ی خدا رو داره. لیست و چوب‌خط دارم و نیت کردم این‌ها رو تمام و کمال ببینم. پیشرفتم ولی لاک‌پشت واره. هم کندم و روی جزئیات گیر می‌افتم و وسواس دارم اتصال اشیا به پایه و چگونگی آویختن قاب‌ها از دیوار رو تماشا کنم، هم این‌که بیشتر از سه ساعت پشت هم نمی‌کشم و به دلایل مبهمی گوش‌هام شروع می‌کنن به بوق زدن. باید برم خونه چند ساعت بستری شم و استراحت کنم. زنگ زدن گوش هم ازون مباحث تاریک شخصیه که جرات نمی‌کنم راجع به‌ش با کسی مشورت کنم. می‌ترسم بیماری روحی هولناکی باشه و دیگه به‌م اجازه ندن در سطح جامعه رها باشم.

پنج سال پیش که هنوز نانا ایران بود هم برنامه گذاشته بودیم به همین صورت به دیدن تمام موزه‌های تهران بریم. البته جائی وسط کار قضیه ول شد. یک مشکل این بود که برخی موزه‌ها گوشه‌ئی از حیاط ارگان‌ و وزارت‌خانه‌ئی افتاده بودن و نفوذ به درون مشکل شده بود. یک‌جا من رفته بودم جوراب پاریزین خریده بودم و دست و روم رو هم شسته بودم تا راهم دادن. نانا رو به دلایل نامعلومی لحظه‌ی آخر راه ندادن تو ولی. من به طرز دراماتیکی اون طرف شیشه ایستاده بودم و نانا این طرف. جائی هم توی ساختمان قدیم مجلس یکی اومد و جدال لفظی خونینی رو شکل داد. ادعا می‌کرد مناسب فضا نیستیم و یه خیابان اون‌طرفتر مجلسه و از دور ببینندمون برای این‌ها بد می‌شه. البته که خودمون هم وحشی شدیم و در بحث با یارو زیاده‌روی کردیم. من و نانا به هم که می‌افتیم اخلاق جفت‌مون بدتر می‌شه. با مردم دهن به دهن می‌ذاریم و از بازی‌های کلامی فراوان دریغ نمی‌کنیم. من کلا این مشکل و دوگانگی شخصیتی رو دارم. شخصیت فردیم مودب، مثبت و نسبتا بشاشه؛ کتابی حرف می‌زنم و خونسرد و صلح دوستم و هیجاناتم مثل موم در دستمه. ولی در معیت یک سری از آدم‌ها که قرار می‌گیرم دچار استحاله می‌شم و افسارم رو رها می‌کنم. دبیرستانی که بودم مامانم ادعا می‌کرد که از دوست‌هام اثر منفی می‌گیرم. شک ندارم در آن واحد مامان دوست‌هام هم به فرزندان‌شون گفتن که من گمراه‌شون کردم. به هر حال این‌که کی ویروس رو به کی منتقل می‌کنه همیشه در هاله‌ئی از ابهامه. فرضیه‌ی خودم اینه که یک سری پتانسیل‌های خاموشی در آدم هست که تا با یار درست و جور بر نخوری درت فعال نمی‌شن.

حاصل موزه‌گردی‌های اون سال این شد که دل در گرو مهر و محبت موزه‌ی آبگینه دادم. قشنگ نمونه‌ی موفقی از یک مینی‌موزه‌ی درست و طراحی‌شده‌ست. از کانسپت و اسم و محتوی گرفته تا طراحی ویترین‌ها و نورپردازی و حتا اون مغازه‌ی کوچک کنار موزه هماهنگن و به‌شون فکرشده. از لحاظ سوق‌الجیشی هم یک دستش تو دست کافه گل‌رضائیه‌س، دو دستش تو دست کافه نادری و پیراشکی خسروی. اگه میدون آزادی هم منتقل می‌شد همون بغل دیگه کم و کسری نبود؛ می‌شد چادر بزنی و مدتی به همون ناحیه پناهنده شی و بیرون نیای.


08 Jul 06:27

http://dedicatedtobooks.blogspot.com/2013/07/you-are-results-of-four-billion-years.html

by Sara n
You are the results of four billion years of evolutionary success fucking act like it.
08 Jul 05:14

و قهوه أمی و لمسة أمی

by noreply@blogger.com (ایوب شاهمرادی)
گفته‌اند که تارکوفسکی در «آینه» کوشیده است حضور خدا/امر قدسی را با کاویدن خاطرات نشان دهد؛ خواسته است از راه نقب زدن به دنیای کودکی به تجربۀ دینی دست پیدا کند. ترنس ملیک در «درختِ زندگی» گویی سعی کرده است که تجربۀ تارکوفسکی را بازسازی کند، شاید تا حدی شاعرانه‌تر و انتزاعی‌تر. گویی خواسته است با نشان دادنِ تقابل میان بی‌معنایی، رنگ و رو رفتگی و روزمرگی زندگیِ بزرگسالی با زندگیِ زیبا، رنگارنگ و معنادار کودکی نشان دهد که چیزی در این میان، در گذر از کودکی به بزرگسالی، از دست رفته است. در زندگی بزرگسالی معنا از صحنه غایب است و این غیاب با خود ناامنی به بار آورده است و بازگشت به گذشته راهی است به کشف سرچشمۀ معنا. برای همین هم این فیلم روایت این گذر است به گذشته از رهگذر تصاویر و خاطرات.
احساسِ امنیت نتیجه حضور است، حضورِ فراگیر امرِ قدسی. حضورِ امر قدسی محدوده‌ای می‌آفریند که «من دخله کان آمنا»، با حضورش «من بعدِ خوفهم، أمنا» پدید می‌آورد. حضور امر قدسی با خود این پیام را دارد که «لا تخف»، «انک بالواد المقدس طوی». می‌توانی کفشهایت را در بیاوری، احساس امنیت کنی که هیچ خطری تو را تهدید نمی‌کند و در خلسه‌ای طولانی غرق شوی و از شرِ تجربه زمان و مکان‌‌ رها شوی. همه جا منم، چیزی غیر از من نیست و تو می‌توانی احساس امنیت کنی. هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند به تو آسیبی برساند. 
این احساس، در حضور امر قدسی بودن، چون موسی در صحرای طور، متناظر است با احساس کودک در آغوش پدر یا مادر. در «درختِ زندگی» مادری زیبا، آرام و مهربان این احساس، حضورِ امرِ قدسی، را بازنمایی می‌کند. آن امنیت و قراری که قرار است تنها نتیجه حضورِ امرِ قدسی باشد، از چهره، کفِ دست‌ها و آغوشِ مادر احساس می‌شود. حتی با تماشای فیلم هم می‌شود تا حدّی این تجربه را از سر گذراند. نمی‌دانم چقدر مادرِ قدسی این فیلم می‌تواند شبیه مادرهای واقعی باشد، آیا واقعا کودک مادرش را این چنین سرچشمه امن و امان می‌یابد؟ اما تماشای این فیلم به یادم آورد که شاید برخی واقعا چنین تجربه ای را از سر گذرانده باشند. شاید وقتی محمود درویش می‌گفت که دلتنگ نان مادرش است، دلتنگ نوازش و قهوه مادرش است و نمی‌خواهد بمیرد چرا که شرمسار اشک‌های مادرش خواهد بود، تصویر چنین مادری را در ذهن داشت. مادری خداگون. یا خدایی در کالبد مادر. شاید کلمات محمود درویش سعی می‌کنند کار تصاویر ترنس ملیک را بکنند.
در انتهای فیلم، تجربه‌ای دینی رخ داده است. تجربۀ زمان و مکان از میان رفته و مادر و برادر‌ها در کالبد کودکیشان همه، در جایی که شبیه هیچ جا نیست، دوباره جمع شده‌اند. صورتک فرو افتاده است. نشانی از هیچ غم و اندوهی نیست. حتی برادری که در نوجوانی در گذشته بود حضور دارد، هست، می‌خندد و با مادر بازی می‌کند. گذشته، حال و آینده محو شده است. «ماضی و مستقبلی» که «پردۀ خدا» بود از میان رفته. نه، همه در یک آن و با هم حضور دارند. گذشته، حال و آینده.
07 Jul 20:36

Aloha indeed – 6 of the best Hawaiian shirts

by anthonymcgrath405
Ahou Mostowfi

:)) خیلی احمق و باحالن این پیرهنا، واسه من مثل کفش سیندرلا می‌مونن، هرکی از اینا پوشید و بهش اومد و دلقک نشد سیندرلای منه.

Remember guys you don’t always have to be look super smart and the epitome of cool 24/7, you can relax and have a sense of humour. In the same way as Christmas Jumpers have made a return to the limelight, at the opposite of side of the year we’ve seen an item of clothing that was seen as the height of bad taste, but only a few years ago. The HAWAIIAN SHIRT ! think Elvis, think  Magnum P.I.think Ace Ventura. Check out SIX of the best below.

Say Aloha to this lil number from Ralph Lauren's Denim & Supply

Say Aloha to this lil number from Ralph Lauren’s Denim & Supply

 

A great example from Levi's Vintage Clothing @ mrporter.com

A great example from Levi’s Vintage Clothing @ mrporter.com

 

Ohhh stand out from the crowd in this TOPMAN number

Ohhh stand out from the crowd in this TOPMAN number

 

An American classic from Hilfiger Denim

An American classic from Hilfiger Denim

 

Be safe be seen in this classic Hawaiian Shirt by Quiksilver @ House of Fraser

Be safe be seen in this classic Hawaiian Shirt by Quiksilver @ House of Fraser

 

Go for that modtro(modern but retro) look with this shirt by Native Youth @ JOY

Go for that modtro(modern but retro) look with this shirt by Native Youth @ JOY

 

 

 

 

 

 

07 Jul 18:50

گاهی زود میرسم مثل وقتی که بدنیا آمدمگاهی اما خیلی دیرمثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسالمن همیشه...

گاهی زود میرسم 
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسال
من همیشه برای شادیها دیرمیرسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود

وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است

من درگامی اززندگی هستم
که بسیارزود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرد ه ام

مراببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتراست

عزیز نسین

07 Jul 18:02

چه شرلاک صدایش کنیم چه هرچی

by خواب بزرگ

متاسفانه امروز نه سالگرد تولد یا مرگ کانن‌دویل است ،‌ نه هولمز،‌ نه جرمی‌برت و نه هیچ کس دیگر. اما مگر نوشتن از شرلوک هولمز بهانه می‌خواهد. این خوشه‌چینی از وب برای دوست‌داران حضرتش.

مفسران زیادی در ماهیت افلاطونی روابط هولمز و واتسن مشکوک‌ند.گرچه هیچ وقت در قصه‌های دویل اشاره‌ای به این ماجرا نمی‌شود و اساسن بعید است از یک مرد سنتی ویکتوریایی که بخواهد در قصه‌هایش چنین شیطنتی کند، اما برای روانکاوان شواهد و مدارکی دال بر گرایشات یواشکی این دو نفر وجود دارد. می‌بینید که در یکی از تصویرسازی‌های اصلی مجله استرند این گمانه اندکی تقویت می‌شود:

The Illustrious Client
Strand Magazine-۱۹۰۲

اتاق خواب غیر معمول

 

حالا گذشته از حدس کارشناسان و گمانه زنی طوطیان شکرشکن هوادار باذوقی این کلیپ را  ساخته از صد سال معاشرت این دو یار وفادار در تاریخ سینما

به هر حال در جریان هستید که در سریال المنتری “آقا واتسن” تبدیل به “خانم واتسون” شده و در مجموعه انیمیشن هولمز در قرن بیست و دوم واتسن ربات است!

خانم جان واتسون و آقای هولمز

برند محبوب لگو هم نسخه خودش را از این دو یار قدیمی دارد:
هولمز و واتسن لگو

 

در این مستند از بی‌بی‌سی 4 می‌بینید که آقا واتسون با استفاده از فیلم‌های هولمزی ماجرای رفاقت خودش و شرلوک را روایت می‌کند.

گفتم فیلم‌های هولمزی ، در سال 1900 اولین هولمز تاریخ سینما ساخته می‌شود که خوشبختانه فیلمش موجود است. از آن زمان تا به امروز هولمز با بیش از 270 حضور در فیلم/سریال/ انیمیشن احتمالن رکورددار حضور یک کاراکتر در تاریخ سینماست.

تقریبن تا پیش از دوران سلطنت جرمی برت ، بازیل راتبن مشهورترین هولمز تاریخ سینما بود. او در دهه چهل و پنجاه میلادی بیش از بیست بار در قالب هولمز ایفای نقش کرد و محبوب دل پدربزرگ‌های ما بود.

هولمز محبوب پدربزرگ‌ها

غیر از بازیگرانی که بخاطر ایفای نقش هولمز مشهور شدند، بازیگران مشهور دیگری هم بودند که دست کم یک بار بازی در نقش هولمز را آزمودند. مثلن پیتر کوشینگ ، راجر مور ، کریستوفر پلامر ،  پیتر اوتول ، چارلتون هستون ، کریستوفر لی و حتا لتئونارد نیموی

هولمز به سبک آقای اسپاک

هولمز ویولن نواز قهاری بود و خب طبیعی‌ست که اغلب هولمزهای تاریخ سینما از نوای ویولن بهره برده‌اند. اینجا درباره رابطه موسیقی و هولمز بیشتر بخوانید.

در نبوغ آقای کانن دویل شک نکنید. خوشبختانه فیلمی از ایشان موجود است که در آن درباره خلق هولمز با ما سخن می‌گوید. اما نباید غافل شد که هیبت بصری هولمز مدیون سلیقه و خلاقیت آقای دیگری‌ست به اسم سیدنی پجت. او در زمان انتشار داستان‌های هولمز در مجله استرند تصویرساز این مجله بود و اغلب تصویرسازی‌های قصه‌های هولمز کار اوست. خلق این کلاه و شنل آیکونیک هولمز را هم می‌توانید پای ایشان بنویسید. اینجا درباره هنر ایشان و تاثیرش در خلق هولمز نوشته‌ام.
آقای پجت هولمز را براساس تیپ خودش طراحی کرد

شاید نسل ما هولمز را ابتدا با انیمیشن‌هایی که شبکه دو پخش کرد به یاد داشته باشد. اینجا می‌توانید قسمتی از تازی باسکرویل را با دوبله فارسی و صدای آقای افشاریه به جای هولمز ببینید. ما بعدها هولمز گرانادا ، هولمز بی‌بی‌سی، هولمز گای‌رچی و هولمز نیویورکی را هم دیدیم. و اما گرانادا…

سال 1984 سال مهمی‌ در اقتباس‌های سینمایی/ تلویزیونی هولمز است. تلویزیون گرانادا تصمیم گرفت یک بازسازی وفادار ( خصوصن وفادار به تصویرسازی‌های اصلی) از هولمز بسازد. برای این مهم متخصصان زیادی دور هم جمع شدند تا لندن ویکتوریایی آقای کانن دویل و خانه پلاک 221 ب را درست عین کتابها بازسازی کنند. حکایتش را اینجا نوشته‌ام.
اینجا هم می‌توانید بررسی تطبیقی تصویری کاملی از اپیزودهای هولمز گرانادا با قصه‌ها و تصویرسازی‌های اصلی ببینید.

اما دست آورد بزرگ گرانادا به طراحی صحنه درخشان و موسیقی به یاد ماندنی پاتریک گاورز محدود نمی شود. مجموعه گرانادا بازیگری را برای هولمز برگزید که به دشواری می‌توان تصور کرد که روزی دوران سلطنت‌ش بر این نقش به پایان برسد. خانم‌ها! آقایان! معرفی می‌کنم: جرمی برت

عالیجناب برت

در مورد هولمز جرمی‌برت چه بگویم که تکراری نباشد و حق مطلب را ادا کند؟ هولمز را اینجا یا اینجا از زبان خودش بشنوید. از پشت صحنه می‌پرسند اگر کسی خواست قربان صدقه تیپ‌ش بشود اشکال دارد؟ عرض کنم که اشکال که ندارد هیچ ، بلکه ثواب دارد.

 

نسخه پخش شده از سری گرانادا در تلویزیون ایران یک متاسفانه و یک خوشبختانه دارد. متاسفانه پخش این مجموعه همزمان بود با اجرای سیاست‌های  عجیب و غریب و حک و اصلاح‌های غیرعادی در زمینه سانسور. همان دورانی که ممیزان بخاطر حضور مثلن سگ در صحنه، تصویری از یک گل رز ( کشیده شده به اندازه قاب تصویر) را با اعتماد به نفس و در دقایق طولانی راهی آنتن می‌کردند.

اما خوشبختانه بابت این که دوبله این مجموعه دست گروه کاردرستی افتاد و صدایی برای هولمز انتخاب شد که گه‌گاه از صدای خود جرمی برت بیشتر به چهره می‌نشیند. جز یک مجموعه با دوبله نه خوب و نه بد آقای مقامی، آقای بهرام زند جای هولمز صحبت کرد و در لحظاتی تشخیص بهرام زند و شرلوک هولمز و جرمی برت از هم دشوار می‌شد.

مثلن رسوایی در بوهمیا را با صدای آقای زند ببینید و بشنوید.
در این دوران و بخاطر همان سانسورهای سلیقه‌ای متاسفانه تعدادی از اپیزودهای این مجموعه هم پخش نشد. مثلن اپیزود “ دوچرخه سوار تنها” که در آن آقای هولمز/ برت از توانایی‌هایش در مشت‌زنی استفاده می‌کند و کافه را به هم می‌ریزد.

آقای برت کافه به هم می زند

به خاطر دارم که همان موقع آقای زند در مصاحبه‌ای با مجله فیلم گفته بود، تیم دوبله کارها را پیش از سانسور و به صورت کامل دوبله می‌کند و تحویل شبکه می‌دهد. دل نگارنده به این خوش است که شاید جایی در این شهر نسخه‌های کامل و دوبله شده این هولمز در گاوصندوقی موجود باشد و شاید خدا با مهربانی روزی آن را سر راه ما قرار دهد.

اما سوال این است که هفت فصل هولمز گرانادا را از کجا گیر بیاوریم؟ خب این لینک سی گیگی تقریبن کاملترین لینک تورنت‌ی ست که از تمام هفت فصل هولمز گرانادا در نت پیدا می‌شود.
متاسفانه این مجموعه هیچ‌وقت به صورت بلوری منتشر نشده.اگر شده و کسی لینکی دارد خبر بدهد و قومی را از نگرانی برهاند

به هر حال جامعه هولمزی‌ها هم برای خودشان انجمن و دفتر و دستکی دارند. آنها سالی یک بار در کنار آبشار رایشن‌باخ جمع می‌شوند و مبارزه موریارتی و هولمز را بازسازی می‌کنند.تعدادی از عکس‌های 2011 شان را می‌توانید اینجا ببنید.

بازسازی مبارزه رایشن‌باخ 

گفتم رایشن‌باخ یادم آمد که هولمز بعد بازگشتش و در داستان “خانه خالی “ برای آقا واتسون تعریف می‌کند که این مدت در سفر بوده و از قضا به مکه هم سفر کرده.

این مقاله با اشاره به همین سفر در بیکراستریت جورنال منتشر شده. اسم مقاله هست: “حاجی هولمز” !

اینجا یادی هم کنیم از مترجم بهترین ترجمه‌های هولمز. آقای کریم امامی فقید که 24 داستان کوتاه هولمز را در چهار کتاب و برای نشر طرح نو ترجمه کرد. این مصاحبه ( که شاید آخرین مصاحبه مرحوم پیش از فوت‌ش باشد) را نه سال پیش و درباره هولمز با ایشان انجام دادم.

حالا دم آخری دو تا نکته هم بگویم. اول این که به عمد اشاره‌ زیادی به هولمزهای بعد برت نکردم. بعضی‌هاشان هولمزهای خیلی جذاب و خلاقی هم هستند. اما با این حال همه‌شان تازه‌اند و نسل جدید زیاد در معرض‌شان بوده. طوری که گاهی می‌بینم علاقه‌مندان به این آثار حتا درباره قصه‌های هولمز یا تصویرسازی‌هایش یا هولمز گرانادا مطلقن چیزی نمی‌دانند.

نکته آخر هم این که تلفظ درست نام هولمز – همچنان که آقای امامی هم در مقدمه رسوایی در کشور بوهم اشاره کرده- “شرلاک هومز” است و نه “شرلوک هولمز” . غلط مصطلح است و کاریش نمی‌شود کرد.

ما هواداران کویش هستیم. چه شرلاک صدایش کنیم چه شرلوک.


07 Jul 17:52

:*

by arezooa

اول صبح راننده‌ها خرد مى‌خوان. اول صبح همه ها. نه فقط شش و هفت. حتى اول صبح فرى لنسرا. حتی نه و ده. ششصد تومن مى‌شه تا سر جمالزاده. دختره پرسيد. دو تومن مى‌ده به پيرمرد كه مثل لاك پشتِ از لاك بيرون افتاده برشته‌س. مى‌توپه بهش كه صد تومنى ندارى؟ منم كه خرد فقط يه پونصدى دارم. مى‌گيرم دستم تا برسيم.

استى ريهانا گوش مى‌كنم. مى‌رم تو حال خودم. تو فكر بهترين جمعه قرن، كه ديروز بود. تو فكر اين تابستون كه چشمش نزنم، بى حرف پيش، گوش شيطون كر، انگار بهترين تابستون تاريخ بشه. يه اتفاقى افتاده. انگار نظم به جهان برگشته. نه به اون معناى رياضى و عقلانى و عارى از معنويتى كه از فارسيش مى‌فهميم، بلكه به معناى اون Orderى كه تو داستان‌هاى فانتزى مى‌گن. وقتى پليدى از بين مى‌ره (اى بابا) و حاكم عادل مياد (ولله خودم دارم سعى می‌كنم واقع‌بينيمو حفظ كنم) و خوشبختى توى زندگى همه جارى مى‌شه. اما من برا خودم كه سهمى نمى‌خواستم. فكر كردم وضع همه بهتر مى‌شه، وضع منم با همه. وضع من بعد از همه، چون حتى وقتى اوضاع درست مى‌شه هم براى غنى زودتر درست مى‌شه تا فقير (حالا، بالاخره براى اولين بار دارم از اين كلمه در مورد خودم استفاده مى‌كنم. مومنت آو تروت.) و چشم انتظار رونق بازار نشسته بودم كه تو اومدى. هر چند، تو كه مدت هاست اينجايى، اما بالاخره از فرط خستگى يا گشنگى يا به خاطر قسمت يا اين موجى كه نمى‌دونيم چيه اما افتاده تو زندگيامون و داره همه چيزو طورى درست مى‌كنه كه آدم فقط مى‌تونه تماشاش كنه و عين بچه ها كف بزنه، راهت دادم تو. و انقدر خوشحالم راهت دادم تو كه نمى‌دونم چه خاكى سرم كنم. و هيچ هم از سر تصميم يا عقل هم اين كارو نكردم كه افتخارش برا من باشه. اومده بودى آرزو رو ببينى، گفتم دلم برات تنگ شده بود، و نمى‌دونستم كه چيز ديگه‌اى لازم نيست.

جلو دانشگاهیم که پیرمرد می‌گه شمام کرایه‌تو بده. پونصدی رو می‌دم بهش. می‌دونم می‌پرسه و می‌پرسه، «صدی نداری؟» «نه.» سر انقلاب نگه می‌داره. اولش نمی‌فهمم چی غرغر می‌کنه. می‌گه اصلاً من از انقلاب جلوتر نمی‌رم؟ به جا این که کرایه رو ببخشه از مسافت کم کرد؟ یعنی چی؟ ما صحبت کردیم، مسیر گفتیم نشستیم تو ماشین. آدم دیگه به قول و قرارش با راننده تاکسیام نمی‌تونه اعتماد کنه؟ این آخرین بازمانده روابط دو طرفه بلندمدت هم از هم پاشید؟ دیگه چطور به زندگی ادامه بدیم؟ ما اعتمادمون به پدرامون، به خانواده‌مون، به حاکمان‌مون، و به خدا رو از دست دادیم و باز ادامه دادیم، اما راننده‌های تاکسی، این آخرین سنگر، دیگه این یکی رو تاب نخواهیم آورد.

می‌پرم پایین. حس می‌کنم اگه زود محل رو ترک نکنم برخورد بدتری بکنه.

07 Jul 17:43

چند تکّه از دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر

by مُحسنِ آزرم

 


ژوزف ژوبر. نامش را، انگار، اوّلین بار در مقاله‌ای از پُل اُستر دیدم. یا در مصاحبه‌ای از او. گفته بود که دفترچه‌ی خاطراتش یگانه است. شرحی شخصی‌ست از زندگی و زمانه‌اش. فکرهایش. یک‌جور قطعه‌نویسیِ روزانه است. ایده‌هایی درباره‌ی زندگی. ایده‌هایی درباره‌ی فکر. گفته بود این دفترچه‌ی خاطرات را ترجمه کرده. سال‌ها پیش. وقتی هنوز بیش‌ترِ وقت‌اش صرفِ ترجمه می‌شده. پیش از آن‌که نویسنده‌ای تمام‌وقت باشد. جست‌وجوی کتاب در آن سال‌ها بی‌فایده بود. کسی دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر را نداشت. دست‌کم در شمارِ آن‌ها که می‌شناختم. یا نداشتند کتاب را. یا اصلاً ژوبر را نمی‌شناختند. پس خیالِ کتاب هم از ذهن پاک شد. امّا «برای هرچه زمانی‌ست و هر مطلبی را زیر آسمان وقتی‌ست.» و چهارشنبه‌ای که گذشت وقتِ دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر بود که پیدا شود. در میانه‌ی کتاب‌های تازه‌ از راه رسیده. کنارِ کتاب‌هایی که هر یک دنیای تازه‌ای بودند. حالا دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر این‌جاست. جایی که دست دراز کنم گاه و بی‌گاه و بردارم و ورق بزنم. هر بار تکّه‌ای بخوانم. قطعه‌ای. تاریخِ سال دارند فقط. روز و ماه ندارند. هر بار چند کلمه یا چند جمله. خیلی بلند نیستند. گاهی هم خیلی کوتاه. عرصه‌ی ایده‌هاست این دفترچه. نگاهِ ژوزف ژوبر است به آدم‌ها. زندگی در میانه‌ی دیگران و اندیشیدن دور از دیگران. عرصه‌ی گم شدن است دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر. می‌خوانی و از یاد می‌بری که چند سال گذشته از این کلمات. بعد می‌بینی کلمات تاریخ ندارند. جاودان‌اند. همیشگی. ماندگار. این چند تکّه از دفترچه‌ی خاطراتِ ژوزف ژوبر است. چند تکّه فقط. چند ایده.  

 

١٧٩٠

گوش‌ها و چشم‌ها درها و پنجره‌های روح‌اند.

ــــ

... پیر متولّد می‌شوند...

 

١٧٩١

زمستانی بی سرما و بی آتش.

 

١٧٩٣

ذهن‌مان نردبامی می‌خواهد. نردبامی و پلّه‌ای.

 

١٧٩۴

کتاب‌ها بی‌شمارند.

ــــ

چشم ــ خورشیدِ صورت است.

ــــ

پیش‌گویی. ممکن است؟

 

١٧٩۵

 یکی با قلم می‌نویسد؛ دیگران با قلم‌مو.

ــــ

بچّه‌ها همیشه می‌خواهند پشتِ آینه را ببینند.

ــــ

رؤیاها. فانوسِ خیال.

ــــ

روشنی. آتشی که نمی‌سوزد.

 

١٧٩۶

تخیّل چشمِ روح است.

ــــ

از خدا گفتن ممنوع است...

 

١٧٩٧

بگو روی زمین چه اتّفاقی می‌افتد.

ــــ

فیلسوفان بیش‌تر از جرّاحان نیستند.

 

١٧٩٨

بی آسمان زیستن...

ــــ

آسمان‌های آسمان‌ها، آسمانِ آسمان.

 

١٧٩٩

اجازه بده همه‌چیز را دوبار به یاد بیاوریم.

ــــ

بُناپارت از راه رسید.

ــــ

افلاطون رابله‌ای انتزاعی‌ست.

 

١٨٠٠

تحلیل: در اخلاقیّات، در آشپزی.

ــــ

جهان و اتاق؛ کتاب‌ها و فانوسِ خیال.

ــــ

حافظه‌ی خدا. تخیّل‌اش.

ــــ

اشباحِ اندیشه!...

ــــ

هر خانه‌ای: معبدی، قلمروی، مکتبی.

 

١٨٠١

تاریخ، هم‌چون پرسپکتیو، نیازمندِ فاصله است.

ــــ

چشمانت را ببند و ببین.

ــــ

نه، از دستِ خودم عصبی نیستم، از دستِ کتاب‌ها عصبانی‌ام.

ــــ

نیوتن. چه رسیده بود سیب‌اش.

 

١٨٠٢

رؤیا. حافظه‌ی گم‌شده.

 

١٨٠۴

بچّه‌ها سخت‌اند. چرا.

 

١٨٠۵

زیستن بی تن!

ــــ

بچّه‌ها انسان‌اند.

 

١٨٠۶

راسین ویرژیلی نادان است.

 

١٨١۴

پایانِ زندگی تلخ است.

 

١٨١۵

فرانسه را فیلسوفانش تباه کرده‌اند.

 ترجمه‌ی محسن آزرم

07 Jul 15:13

مخفیگاه برادرم

by havijebanafsh
جایی که بشود به صداها گوش سپرد، به قدم ها، به قدم های پدر، قدم های مادر، و کشف تفاوت میان صداها

عادت ِ غریب این پسر، ناپدید شدنش در منزل بود. نه این که از ترس ِ مثلا جریمه و مجازات، بی خود و بی جهت غیبش می زد، بی هیچ دلیلی. یک دفعه دیگر نمی شد پیدایش کرد. و یک دفعه هم سر و کله اش پیدا می شد. مادرم می پرسید کجا بود: و او چیزی بروز نمی داد.

این به زمانی بر می گردد که برادرم از نظر جسمی خیلی ضعیف بود. کم خونی و تپش قلب را دکتر مورت هورست تشخیص داده بود. در آن زمان هیچ چیز نمی توانست برادرم را وادارد تا برود بیرون بازی کند. از خانه بیرون نمی رفت، به مغازه هم نمی رفت که از داخل خانه و از طریق پلکانی به آن جا می رفتند،به کارگاه هم که پدر اسمش را گذاشته بود آتلیه، نمی رفت. در همان خانه که چهار اتاق، یک آشپزخانه، یک دست شویی و یک انباری داشت و همه اش هم در دسترش، غیبش می زد. مادر از اتاق می رفت بیرون، چند دقیقه بعد برمی گشت، برادرم پیدایش نبود. مادر صدا می زد، زیر میز را می دید، داخل کمدها را می دید . هیچ جا. انگار که در هوا حل شده باشد. رازی بود برای خودش. تنها چیز عجیب این بچه.

بعدها، سال ها بعد، مادرم تعریف کرد، وقتی داشتند پنجره های خانه را رنگ می زدند، آن مخفیگاه چوبی را کشف کرده بودند. خانه همکف بود و جلوی پنجره سکویی که فکر می کردند تاقچه است. سکو را می شد کنار زدف کنار زده بودند و پشتش چند تیرکمان بود، یک چراغ قوه، چند دقترچه و کتاب درباره حیوانات وحشی، شیر، ببر، آهو. مادرم دیگر اسم کتاب ها را به یاد نمی آورد. از قرار معلوم برادرم در این مخفیگاه می نشسته و کتاب می خوانده. گوش می داده، صدای قدم ها را، صداها را، قدم ها و صدای ماردم را، پدرم را، و خودش پیدایش نبوده.


*مثلا برادرم، اووه تیم

07 Jul 09:04

24 hours in Berlin

by Chiara Ferragni

_MG_4112-copia

What was I doing in Berlin for 24 hours last Tuesday? In addition to taking photos with a maxi me at Superga stand, going in some of my favourite stores wearing my new 3.1 Phillip Lim top found on sale on My-Wardrobe, I was there to see my friends from Sal Y Limon bangles, that suprised me again with a super unique and colourful collection.

Cosa ci facevo a Berlino per 24 ore lo scorso martedi? Oltre a farmi foto insieme alla mia foto in formato gigante allo stand di Superga, andare nei miei due negozi preferiti indossando il nuovo top di 3.1 Phillip Lim trovato su My-Wardrobe in saldo, ero li a trovare i miei amici dei bangle di Sal Y Limon, che anche questa volta mi hanno sorpresa con una nuova collezione colorata ed unica. Vedere per credere.

_MG_3985-copia
_MG_3951-copia
_MG_3880-copia
_MG_3886-copia
_MG_4067-copia
_MG_3889-copia
_MG_4052-copia
_MG_4127-copia
_MG_4102-copia
_MG_3861-copia
_MG_4004-copia
_MG_4123-copia
_MG_3881-copia
_MG_4070-copia
_MG_4134-copia
_MG_4083-copia

I was wearing:

SUPERGA FOR THE BLONDE SALAD SNEAKERS
J BRAND JEANS
3.1 PHILLIP LIM TOP
SAL Y LIMON BANGLES
CELINE TRAPEZE BAG
LOUIS VUITTON SUNGLASSES

You might also like:

07 Jul 06:10

رويش هم بدهيم بنويسند اى عشق و فيلان!

by noreply@blogger.com (Mrs Shin)

روى نيمكتها را حكاكى كرده بودند. حكاكيها تاريخ داشت و من قدمهايم را كند كردم كه بخوانمشان. بعضيها فقط يك اسم و تاريخ بود و بعضيها جملاتى طولانيتر" به خاطره دوست داشتنى ليندا  و جورج كه اوقات خوشى را در اين پارك داشتند. ١٩٢٤" الى گفت يك جور نذر كردن است كه پولى را مى دهند به دفتر پارك و يك نيمكت مال آنها مى شود. فكر كردم چه شيرين. نيمكتى نذر كرده باشى در سايه يك درخت رو به تپه هاى سبز. نيمكتى كه رويش بشود نشست. به كودكى غذا داد. به روبرو خيره شد. كسى را بوسيد. نيمكتى كه زنده بماند و خاطره كسى را يادآورى كند كه هشتاد سال پيش در اين پارك شاد بوده. دلم يك نيمكت مى خواهد.