Shared posts

31 Jul 01:20

Do you want to see me become her?

by واقف

tumblr_mmgdw2nMM81qbz1b3o2_500.jpg

“هرگز آن روزِ خوبي را كه من و مريلين در نيويورك قدم مي‌زديم را فراموش نخواهم كرد. او نيويورك را به اين خاطر دوست داشت كه آن جا كسي مانند هاليوود مزاحمش نمي‌شد، مي‌توانست لباس‌هاي معمولي‌اش را بپوشد و هيچ كس متوجه او نباشد. او عاشق اين كار بود. همين طور كه پايين برادوي راه مي‌رفتيم، رو به من كرد و گفت:’مي‌خواي ببيني كه من تبديل به او مي‌شم’ نمي‌دانستم منظورش چيست ولي فقط گفتم ‘بله’- و سپس آن را ديدم. نمي‌دانم چگونه چيزي را كه ديدم توضيح دهم، چون تشخيصش بسيار مشكل بود، او چيزي را درون خود روشن كرده بود كه تقريبا به جادو شباهت داشت. و ناگهان ماشين‌ها سرعتشان را كم مي‌كردند و مردم سرشان را مي‌چرخاندند و سر جايشان مي‌ايستادند تا به او خيره شوند. آن‌ها فهميده بودند كه او مريلين مونرو بود، انگار كه ماسكي را از روي صورت خود برداشته باشد، ولو اين كه ثانيه‌اي پيش‌تر هيچ كس متوجه او نبود. هرگز پيش از آن چيزي شبيه اين نديده بودم”.

ايمي گرين، همسر ميلتون گرين، عكاس شخصي مريلين مونرو

20 Jul 15:59

دلم می‌خواهد ...

by sherkadehsaghi


دلم می‌خواهد
که بی‌اجازه‌ی تو ،
پادشاهی کنم
در ناخودآگاه خیالت ...
                                                              سارا محمدی اردهالی

18 Jul 15:10

حرفی که طاقتِ درفت شدن نداشت دیگر

by Jila
دختر شاد و خوش‌خنده‌ای‌ست. از آن دست آدم‌های آغشته به امیدِ جان‌دار. با یک حالِ سرریزِ بی‌وصفی مشتاقِ طعم و رنگ غذاست. آش‌پزی می‌داند، باغچه‌بانی و دوخت و دوز هم و مهم‌تر از آن زنانگی به گمانم. مهربان و رفیق هم هست حتا. از آن‌ها که خنده‌شان عرق کاسنی‌ست، دوای درد. از آن‌ها که غصه به هیچ‌کجاشان نیست. سرپا و راضی‌اند و زندگی به کامشان شاید. من بودن اما غمگین است. کم‌غذا و بی‌میل و تلخ‌ام. خنده نمی‌دانم. درخودپیچیده‌ی ملولِ در حالِ سقوطِ کم‌رنگ‌ام. کمتر از یک سطرم. همین‌ها دیگر. خواستم بنویسم حالا که با همچه آدمِ رنگی شادمانی هستی، خوش باشی، خوش‌تر باشی. ها، راستی، یک برگ بید گذاشتم لای کتابی که امانتم دادی -که ندیدی بی‌شک- و همراه باقی کتاب‌ها پُستشان کردم. آن جلدی هم که ماند پیش تو -هرچند نخوانده‌ای به گمانم- راحت باش،‌ ببخش به دخترک یا رفیق دیگری یا هرچه. آرش بیضایی را هم بلند از سر بخوان وقتی هم رسیدی به «آرش می‌نگرد که تنهاست و تا ریشه به درد آمده است.» هیچ یاد صدای بُغ‌کرده‌ی من نباش. شاملو هم بخوان برای دخترک. دستش را زیاد بگیر. خودت را دریغ نکن،‌ پنهان نشو. وقت داشته باش. معطل و منتظرش نگذار. وقتِ دیدار لب‌خند بزن، دست به گرمی پیش بیار،‌ به چشم‌هاش نگاه کن و حالش را بپرس. به نام کوچک صداش کن. وقت رفتن در آغوش بگیر و گونه‌اش را ببوس. گاهی دل‌تنگ‌اش باش. این‌ها سخت که نیست، هست؟ البته یک وقتی بود، سخت بود برات. تو را به خدا حواست باشد هیچ نشانی از من نیاری لای حرف‌هات. بعد هرچه بگویی یا ببوسی یا هرچه، یک‌جایی پسِ خیالش حرف ژ لک می‌اندازد و تیر می‌کشد مدام. راستی یک حرف دیگر، تو را به خدا حواست باشد اگر نخواستی‌اش یا نخواستی بمانی یا هرچه،‌ مبادا همین‌طور الابختکی سر زیر بگیری و بروی و بی‌جواب بگذاری و برنجانی! محکم باش، نترس، بمان،‌ بگو و برو..
17 Jul 18:54

Photo


17 Jul 14:43

*_* | via Facebook

*_* | via Facebook
16 Jul 15:23

http://levazand.com/?p=4257

by لوا زند
د ُر سـ ـا

سگ دو برای دیده شدن

هر چیزی را که من می‌خواهم بنویسم،‌ آیدا زودتر می‌نویسد و خیلی بهتر می‌نویسد. از امروز من همیشه صبر می‌کنم ببینم اگر آیدا حرف مرا نزد،‌ آنوقت می‌نویسم.

 به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

14 Jul 13:58

بازمانده

by naVid Azad
فرمانده‌ها بیش از هر سربازی نیاز به نامه دارن
14 Jul 12:45

عاشقانه تنهاست.

by Morteza Ershad
چارتار می‎خونه : تا تو سرگرم روزگاری... بعد همینجا قطع میشه. تو میای جلو که سرگرم روزگاری . مثلن وایسادی پشت سینک و داری لیوان آب می‎کشی برای چایی. وقتیکه میری قوری رو برداری و چای بریزی؛ دوباره شروع می کنه به خوندن از چند تا خیابون جلوتر. چه غمگین‎نانه آزادی از آن عهدی که میدانی. داری می‎ری خرید از سوپرمارکت سر خیابون. همیشه می نالیدی که از خونه خیلی فاصله داره.
از کنار هم رد می‎شیم تو پیاده رو. من دارم می‎رم دنبال کارم و تو دنبال خریده‎ات.
  هیچوقت همدیگر رو نمی شناختیم. از کنار همدیگه رد می‎شیم فقط.
   همه چیز خیلی سوز داره. هم شناختن آدمها. هم نشناختنشون. اینجا نشناختشون ایفای نقش می‎کنه.
12 Jul 21:09

به قصد پرواز تجربه كردم سقوط را .

by sherkadehsaghi

به قصد پرواز
تجربه كردم سقوط را .
                                                             عباس كيارستمي

12 Jul 18:30

دل اگر دل باشد ، آب از آسیاب علاقه‌اش نمی‌افتد

by sherkadehsaghi

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی‌امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه‌اش نمی‌افتد
                                                                            سیدعلی صالحی

پ.ن: هم‌این دوست داشتن بی‌کم و کاست، دوست داشتنی که ته و تمامی ندارد، همین فعالیت مازوخیستی مغز، همین تنیدن دور معشوق، شبانه روزی و بیستو چاری، همین از در انداخته شدن بیرون و از پنجره داخل شدن، همین درگیری سیم‌های پشت پیشانی مطلق شبانه روزی، همین‌هاست نشانه‌های کم نیاوردن عاشق وقتی افتاد مشکل‌ها. اینجاهاست که غیرِعاشق از رابطه‌ی عشقی خارج می‌زند و دُم روی کولش کم‌آورده و از رو رفته با قلبی نه‌آرام و دلی نه‌مطمئن خروج می‌کند !   

خدایا به همه‌ی عشاق دنیا ثابت قدمی اعطا فرما ... الهی آمین !

12 Jul 17:55

پیش به سوی واقعیت

پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کرده‌اید حرف نمی‌زنم، از کسی حرف می‌زنم که معمولا شما از او بدون تجربه‌ زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساخته‌اید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال داده‌اید و به توهم ذهنی‌تان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زده‌اید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این می‌شود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطه‌ای مریض شکل می‌گیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است. راه رهایی از این وضعیت 'جن‌زدگی' چیست؟ چطور می‌شود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟ تجربه من می‌گوید دست بردن به واقعیت آدم‌ها یا به عبارتی واقعی کردن آدم‌ها یک راه حل نه‌چندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جن‌زدگی' است. بدین‌ترتیب که اجازه بدهید آدم‌ها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش می‌کند به فانتزی‌هایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آن‌ها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دست‌ها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دست‌ها، تن و از همه مهم‌تر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون می‌آیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟ جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جن‌زدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگی‌تان ببینید. یا هم این‌که ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشته‌ای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بوده‌اید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم این‌که بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقص‌هایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار می‌کنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطه‌ای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیده‌ام. هر کدام از این حالت‌ها که اتفاق بیفتداز آن حال جن‌زده‌ای که اول نوشتم، یعنی تصور حباب‌‌گونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است. ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که این‌ها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پرونده‌اش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از این‌که رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم می‌رسد که درست‌ترین کار اخته‌کردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدم‌ها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدم‌های واقعی‌ هنر و جرات بیشتری می‌خواهد. خصیصه‌ای که باید در خودم تقویت‌اش کنم.
12 Jul 17:39

Love

Love
11 Jul 20:53

دی‎دنت آی.

by Morteza Ershad
دلم می‎خواست انقد آشفته باشم که دنبال یک شی خاطره شده؛ تمام اتاقم را بهم می ریختم. می‎زدم زیر قفس های کتاب خانه، آن دسته از کتابهایی که در آتش سوزی نسوخت پخش زمین شود. بین صفحه صفحه اش نگاه می‎کردم. وارد اتاق که می‎شدی می‎دیدی مثل فیلم‎ها همه چیز، جای خودش نیست و پخش و پلاست. از خانه می‎زدم بیرون چند ساعتی بعد برمی‎گشتم خانه. یادم نمی‎آمد چه کسی خانه را به هم ریخته. زنگ می‎زدم به پلیس. پلیس می‎آمد و می‎دید خبری نیست. می‎گفت این آخرین بار است که برای تماس شما نیرو می‎فرستیم.
11 Jul 15:07

http://vaaheme.blogspot.com/2013/07/blog-post_6817.html

by میــم جــان
سیب تویِ سرِ ما هم خورد ولی جاذبه کشف شده بود..
09 Jul 03:40

Photo Manipulations by Silvia Grav

by Baptiste

Vivant à Madrid, la photographe Silvia Grav nous propose de rentrer dans son superbe univers avec des clichés en noir et blanc manipulés et retouchés. Des portraits étranges mais doté d’une grande sensibilité à découvrir en grand format dans la galerie et dans la suite de l’article.

Photo Manipulations by Silvia Grav14 Photo Manipulations by Silvia Grav13 Photo Manipulations by Silvia Grav12 Photo Manipulations by Silvia Grav11 Photo Manipulations by Silvia Grav10 Photo Manipulations by Silvia Grav9 Photo Manipulations by Silvia Grav8 Photo Manipulations by Silvia Grav7 Photo Manipulations by Silvia Grav6 Photo Manipulations by Silvia Grav5 Photo Manipulations by Silvia Grav4 Photo Manipulations by Silvia Grav3 Photo Manipulations by Silvia Grav2 Photo Manipulations by Silvia Grav1 Photo Manipulations by Silvia Grav15
07 Jul 20:26

With Mr Lentz’s Wooden Jewelry You Wear Grass and Moss on Your Hand

by Jamie Hall

Mr Lentz, Etsy, wood jewelry, jewelry, moss, grass, Plant Ring

Love your plants so much that you want to bring them with you wherever you go? Now you can, with Mr. Lentz’s handcrafted wooden jewelry, which double as planters. Using sustainable-harvested walnut, Mr. Lentz plants a tiny patch of grass or moss in his handmade rings, necklaces and wooden brass knuckles. Check out Lentz’s Etsy store to see all his unique accessories!

READ MORE > 

 


Permalink | Add to del.icio.us | digg
Post tags: accessories, etsy, Fashion, grass, Jewelry, living jewelry, MoSS, moss jewelry, Mr Lentz, Plant Ring, wood jewelry

    


07 Jul 20:19

دیالوگ ششصد و سیزدهم

by Bardia.B

مکس: یه دفعه پلیس بازداشتم کرد بعد که دیدن به جز خودم برای کسی خطری ندارم ولم کردن!

مری و مکس (Mary and Max) – محصول 2009
کارگردان: آدام الیوت
دیالوگ گو: فیلیپ سیمور هافمن (مکس)

(انتخاب از: میم جان)

.

07 Jul 19:17

لای در ماندگی

by Jila
آدمِ جزئیات بودن سخت است. گاهی دستی دیگر نیست و این نبودن دیگر هیچ مهم هم نیست حتا. ولی باریکه‌ی سفیدِ زخمِ جوش‌خورده‌ی میان شست و اشاره‌اش را چنانی به یاد داری انگار همین حالا، همین کنار، روی سیاهیِ دایره‌ی فرمان‌ست و شب‌ست و پولکِ یکی‌درمیانِ چراغ‌های بزرگ‌راه روی شیشه.
07 Jul 18:10

چه گناهی دارد ؟

by sherkadehsaghi

لیوان چایی روی میز
در انتظار یک بوسه است
نه تو می‌آیی
نه او گرم می‌ماند
چه گناهی دارد سماوری که داغ دیده است
                                                                                    کیوان مهرگان

05 Jul 14:54

چه خوب است ...

by sherkadehsaghi

من خوشحالم که خودم هستم
زیرا من شبیه تو نیستم .
تو هم خوشحال باش که خودت هستی
چون اصلا شبیه من نیستی.
برای همین است که ما می‌توانیم با هم دوست باشیم
و چه خوب است دوستی دو انسان مثل ما
که اصلا شبیه هم نیستند ،
اما همدیگر را دوست دارند !
                                                                                            شل سیلور استاین