12 Jul 17:55
پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کردهاید حرف نمیزنم، از کسی حرف میزنم که معمولا شما از او بدون تجربه زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساختهاید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال دادهاید و به توهم ذهنیتان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زدهاید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این میشود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطهای مریض شکل میگیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است.
راه رهایی از این وضعیت 'جنزدگی' چیست؟ چطور میشود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟
تجربه من میگوید دست بردن به واقعیت آدمها یا به عبارتی واقعی کردن آدمها یک راه حل نهچندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جنزدگی' است. بدینترتیب که اجازه بدهید آدمها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش میکند به فانتزیهایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آنها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دستها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دستها، تن و از همه مهمتر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون میآیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟
جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جنزدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگیتان ببینید. یا هم اینکه ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشتهای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بودهاید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم اینکه بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقصهایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار میکنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطهای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیدهام. هر کدام از این حالتها که اتفاق بیفتداز آن حال جنزدهای که اول نوشتم، یعنی تصور حبابگونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است.
ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که اینها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پروندهاش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از اینکه رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم میرسد که درستترین کار اختهکردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدمها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدمهای واقعی هنر و جرات بیشتری میخواهد. خصیصهای که باید در خودم تقویتاش کنم.