Shared posts

29 Apr 09:08

http://gilehmards.blogspot.com/2014/04/hours-ago-edited.html

by www.gilehmard.com
اجل معلق .....

چند وقت پیش یک پیرمرد هشتاد و شش ساله ى امريكايى 9 نفر را كشت و چهل و پنج نفر را هم زخم و زيلى كرد .
این پير مرد هشتاد و شش ساله ، هنگام رانندگى ناگهان كنترل اتومبيلش را از دست داد و با سرعتى بيش از هفتاد مايل در ساعت به ميان جمعيتى رفت كه در يكى از بازارهاى روز سرگرم خريد بودند .
در اين حادثه 9 تن جان خود را از دست دادند و چهل و پنج نفر هم راهى بيمارستان شدند .

من وقتى اين خبر را از راديو شنيدم ، به زنم گفتم : آخر اين لاكردارها چرا به اين پير و پاتال ها اجازه ميدهند در اين سن و سال پشت فرمان بنشينند واينطورى جان خلايق را بگيرند ؟؟
ميدانيد خانمم چه جوابى داد ؟
گفت : خب ، اگر اجازه ندهند اينها رانندگى بكنند چه كسى بايد كارهايشان را انجام بدهد ؟ چه كسى بايد براى شان نان و گوشت و سبزى و دوا و خرت و پرت هاى ديگر را بخرد ؟ چه كسى بايد خشك و ترشان بكند ؟ اينجا مگر ايران است كه بچه ها عصاى دست پدر ها و مادرهاى شان در پيرانه سرى شان ميشوند ؟؟ اينجا جايى است كه سال به سال ، نه پدر ها و مادر ها از بچه هاى شان خبر دارند و نه بچه ها از پدر ها و مادر هاي شان .اينجا امريكاست آقاى گيله مرد !!
ديدم واقعا راست ميگويد . ديروز دو تا از اين خانم هاى پير و پاتال آمده بودند توى فروشگاهم . يكى شان بقدرى چاق بود كه نيم ساعت طول كشيد تا توانست پياده بشود و خودش را به داخل مغازه برساند . چشم هايش هم خوب نمى ديد . يك پايش هم مى لنگيد . آن ديگرى هم نه خوب مى شنيد و نه خوب مى ديد .
آمدند توى فروشگاه و يكساعتى بالا و پايين رفتند و در اين فاصله دو تا شيشه ى مربا را شكستند و خريد مفصلى هم كردند و خواستند از مغازه بيرون بروند . من دست شان را گرفتم و با چه زحمتى توانستم به پاى اتومبيل برسانمشان .
ده بيست دقيقه اى هم طول كشيد كه آن بانوى چاق و چلاق توانست پشت فرمان جا بگيرد . وقتيكه موتور ماشين شان روشن شد من توى دلم گفتم خدا به خير كند انشا الله !!

نميدانم شما فيلم زيباى about schmidt با بازى جانانه ى جك نيكلسن را ديده ايد يا نه ؟؟ . اگر تا كنون اين فيلم را نديده ايد حتما برويد آن را ببينيد چرا كه در اين فيلم است كه مى توان به عمق " تنهايى و سرگشتگى " انسان امريكايى پى برد .

راستى ، هيچ ميدانيد اين امريكايى ها چرا اينقدر به سگ هاى شان علاقه دارند ؟؟
به گمان من ، اين سگ ها جاى خالى پدر ها و مادر ها و بچه هاى شان را در زندگى شان پر ميكنند .
شما چه نظرى داريد ؟
29 Apr 07:43

دنبالش کردم و خوردم زمین

by مرضیه رسولی
دونفر جلوی من وایساده بودن که از عابربانک پول بگیرن و منم داشتم با خودم حساب می‌کردم برای خریدن گوجه و خیار و کاهو و سیب زمینی و پیاز و بادمجون و پرتقال چقدر پول لازم دارم. تصمیم گرفتم بیست تومن از سی‌وشیش تومنی که تو حسابم بودو بردارم. شونزده تومن باقیمانده رو هم باید جوری خرج کنم که تا هفته‌ی بعد که پول دستم میاد به چه‌کنم چه‌کنم نیفتم. (اسم این وضعیت اگه چه‌کنم چه‌کنم نیست چیه؟) اتفاقن اصلن سختم نمی‌شه، یه کارت مترو دارم که فعلن اعتبار خوبی داره و با همونم می‌تونم سوار اتوبوس بشم و این هفته بیرون چیز نمی‌خورم و غذا از خونه می‌برم. شونزده تومنو می‌ذارم برای خرید نون صبح و شیر و تخم مرغ و چیزای ضروری مثل ژلوفن. الانم که دارم میرم تره‌بار خرید کنم و سیب زمینی‌ای که تو مغازه می‌دن چارهزارتومن، اونجا بخرم دو و هفتصد. با کمتر از اینم خودمو رسوندم به خشکی، زمانی که بلیت اتوبوس بیست تومن بود با خرج کردن روزی دویست تومن نزدیک یه ماه دووم آوردم.


نفر اول پول گرفت رفت و نفر دوم خیلی لفتش داد و این کارتو درآورد و اون کارتو کرد تو دستگاه و هی نچ‌نچ کرد و بدون اینکه پولی بگیره اومد کنار. من بدون معطلی بیست تومنو گرفتم. ازم پرسید رسید می‌خوای؟ گفتم نه. لبه‌ی مانتومو دادم بالا و یه ده تومنی و دوتا پنج تومنی نو رو تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم. با خودم کیف برنداشته بودم که بار اضافی نباشه و بتونم کیسه‌های خریدو راحت‌تر تا خونه بیارم. از خیابون رد شدم که برم اون‌طرف سوار ماشین شم. وایسادم منتظر ماشین که دیدم همون‌جایی که ازش رد شده‌م، سه تا مرد؛ یه موتوری و دوتا پیاده دارن از رو زمین پول جمع می‌کنن. دست موتوریه یه ده تومنی بود و یکی دیگه‌شون داشت سعی می‌کرد خودشو به دوتا اسکناس پنج هزار تومنی که تو باد اینور اونور می‌رفتن برسونه. تا صحنه رو دیدم دودستی بر سرکوفتم و با سرعت هرچه تمام‌تر راه اومده رو برگشتم و خودمو به واقعه رسوندم و گفتم آقا اینا پول منه از جیبم افتاده. موتوریه مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی‌ و ته ریش و دندونای خیلی بزرگ که نکرده بود از موتور پیاده شه، دوتا پیاده‌ها هم لباس کار یه‌سره‌ی سرمه‌ای پوشیده بودن، می‌خورد برقکار باشن. اونی که پنج هزار تومنیا رو از گزند باد نجات داده بود گفت این آقا می‌گه پول مال اونه. مطمئن بود که داره با یه دزد حرف می‌زنه. گفتم  نه مال منه، همین الان از عابربانک گرفتم. موتوریه گفت مال من بوده خانوم، از کیفم افتاده، شما از کجا سر و کله‌ت پیدا شد؟ گفتم من همین الان رد شدم از خیابون، پولو گذاشتم تو جیب شلوارم ولی مثل‌اینکه افتاده. مطمئن بودم که دارم با یه دزد حرف می‌زنم. گفت اشتباه می‌کنی، اینا دوتا هم شاهد. منم که بی‌شاهدترین آدم روی زمین، هیچ‌کس نبود دستشو بگیرم بیارم برام شهادت بده که رفتنمو به عابربانک دیده، افتادن پولا رو دیده، رد شدنم از خیابونو دیده. برقکار دومیه گفت رسید عابربانکو داری؟ جیبای شلوارمو گشتم و یادم افتاد که رسید نگرفتم. حالم داشت بد می‌شد. نازک شده بودم. اگه وقت دیگه‌ای بود شاید با این ماجرا تفریح می‌کردم ولی حالا واقعه به خشک‌ترین شکل ممکن سررسیده بود و منم حال شوخی باهاش نداشتم. گفتم نه. گفت مگه نمی‌گی همین الان از عابربانک گرفتی؟ عابربانک رسید می‌ده دیگه. گفتم رسید نگرفتم. کاش به جای جواب پس دادن می‌تونستم با زانو بزنم به تخماش. وایساده بود اونجا و ادای هیات منصفه درمیاورد و خدا شده بود و به خاطر چندرغاز دادگاه خیابونی تشکیل داده بود.


خودمم نمی‌فهمیدم چرا احساس تحقیر می‌کردم. چون پای پول وسط بود؟ اگه عینکمو می‌نداختم زمین و یکی عین کفتار میومد بالاسرش وامیستاد و می‌گفت مال منه و منم می‌گفتم چی‌چی رو مال توئه، این یادگاری مادربزرگ خدابیامرزمه حقارت‌بار نبود؟ موتوریه حرفی رو زد که همه پفیوزای عالم این وقتا به کار می‌برن. گفت بحث پولش نیست. همه‌ی بحثا سر پوله، بحث پولش نیست؟ گفت من پولم افتاده زمین تا دولا شم و بردارم بدو بدو از اونور خیابون اومدی اینور صاحبش شدی. به خودم گفتم ولش کن. می‌رم ده تومن از عابربانک درمیارم و با همون خرید می‌کنم. موبایلم زنگ زد. راحله بود. گفت دوتا هم لیمو بگیر. گفتم باشه. قطع که کردم دیدم برام اسمس اومده. خداوندا. اسمس از بانک پاسارگاد که می‌گفت بیست تومن از حسابم برداشتم. گفتم آقا ایناها، این اسمسش. تقریبن داد زدم، جوری که آب دهنم پرید بیرون. برقکارا موبایلو گرفته بودن داشتن اسمسو می‌خوندن که موتوری گازشو گرفت رفت. خوب بود اینا هم با موبایل من دنبالش می‌دوئیدن و سه نفری ترک موتور صحنه رو ترک می‌کردن و می‌فهمیدم این یه صحنه‌سازیه برای دزدیدن نوکیای یازده دوصفر ارزشمندم. جای اینکه خوشحال شم عصبانی شدم. برقکاره که تا اون لحظه مطمئن بود من دزدم، چشاش گرد شده بود، دستشو مشت کرد به حالت میکروفون چسبوند به لبش و گفت عجب حرومزاده‌ای بود. گفتم فقط اون نبود، شما هم هستی. دوتا پنج تومنی رو از دستش کشیدم بیرون. ده تومنی سوار موتور ازم دور شد و همه‌ی انرژیمو با خودش برد. برقکارا زل زده بودن بهم و تا وقتی سوار شدم وایساده بودن نگاه می‌کردن. مطمئن بودم وقتی از خرید برگردم مجسمه‌شون رو به همون حالت می‌بینم. مصداق برعکس شعر فروغ بودم. فاتح نشده بودم و از به اثبات رسوندن خود احساس شکست می‌کردم.



سر راه از جلوی مغازه‌های کاموافروشی رد شدم. دوتا میل بافتنی چوبی رو تماشا کردم و وسوسه شدم بخرم. وقت بی‌پولی همه‌ی خریدنیا ازت دلبری می‌کنن. اگه پول تو جیبم بود محال بود دودل بشم، می‌گفتم الان که نمی‌خوام چیزی ببافم، زمستون می‌یام می‌خرم، ولی در اون لحظه داشتم حسرت می‌کشیدم. 

26 Apr 09:33

Cats | dd3.gif

dd3.gif
24 Apr 19:10

م.ر.گ

by علیرضا

خیلی دوست دارم بدانم وقتی یک نفر می‌میرد دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد. کل جزئیات برایم مهمند. مثلاً اینکه آن شخص قبلش چه احساسی دارد. آیا حس می‌کند که رفتنی است یا نه؟ در حال رفتن چطور؟ آیا آن موقع که اطرافیانشان در حال جلز و ولز کردن‌اند، عزراییل هم همان حوالی است؟ لای آن شب‌بوها؟ پای آن کاج بلند؟ بعدش چطور. بعد از مرگ آیا می‌فهمد که مرده است؟ می‌فهمد که دیگر زنده نیست؟ دلیل گریه و زاری اطرافیان را درک می‌کند؟
چند سال پیش بود که فیلم flatliners را می‌دیدم. داستان چند دانشجوی پزشکی که دوست داشتند مرگ را تجربه کنند. این تجربه باعث شد که هر یک از آنها به یک قسمت خاص زندگی‌اش برگردد و سعی کند همه چیز را از اول بسازد. دوست دارم بدانم آیا موقع مرگ کل زندگی مثل یک فیلم دور تند از جلو چشمشان می‌گذرد؟ همانطور که توی فیلم می‌گذشت.

بعد از مرگ مادرم این علاقمندی‌ام بیشتر هم شد. الان فکر می‌کنم آن حدود یک دقیقه که مادرم توی بغلم بود چه حسی داشته؟ اصلاً حسی داشته؟ می‌فهمیده چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ می‌شنید که به پدرم گفتم به اورژانس زنگ بزند و بنده خدا از شدت دستپاچگی به آژانس زنگ زده بود؟ شاید یکی از دلایل ترسناک بودن مرگ همین ابهامش باشد. چیزی نمی‌دانی. به خصوص اگر ناگهانی و بی‌مقدمه باشد. ولی اگر انتظارش را داشته باشی بحث فرق دارد. برایت راحت‌تر است و برایش سخت‌تر.
به نظرم حس عمیقی است. یک بار خواب دیدم مرده‌ام. حتی خوابش هم پر از رمز و راز بود. واقعیتش چطور باشد، خدا می‌داند.

23 Apr 11:38

بهشتى از جنس سراميكى كه زير پايم است.

by Mrs Shin

تیشرت بنفش را پوشیده ام. با آن تمساح سبز کوچک روی سینه اش و حس گرفته ام که مثلا خیلی مردم. البته که مرد نیستم و زنم. تازه مادر هم هستم. امروز هم روز مادر است. در این آتلیه چهل نفری من تنها مادر موجودم. می شود من را گذاشت توی موزه. دور و بریها بیایند نگاهم کنند و با انگشت به هم نشانم بدهند که « اههههههههه این دختره بچه هم داره.» و تازه بچه اش نی نی کوچولو هم نیست و پسرک غرغروی تپلی است که روز مادر هم حالیش نیست. پسرک دیروز اصرار داشت که پروانه نارنجی فسقلی را که با قیچی بریده بود به عنوان کادوی روز مادر بهم قالب کند. قبول نکردم. بعد دعوا کردیم. همچین مادری هستم من. رئیس دیروز یک ایمیل کلی فرستاده بود پر از کلیشه های پر طمطراق و هندوانه های فراوانی که زیر بغلم جا نمی شد که آی مادر، آی موجود فداکار فرا زمینی که بهشت را پهن کرده اند زیر پاهای تو و از این مزخرفات. رسما حالم از خواندنش بد شد. نمی دانم کی این حرفهای دهن پرکن را جمع می کنند و به جایش یک نگاه واقعی بکنند به این موجود دو پایی که در عین مادر بودن، متاسفانه آدم هم هست و کلی نیاز طبیعی و غیر طبیعی دارد و گاهی هم پشیمان می شود از اینکه مادر شدن را انتخاب کرده.

صبح به پسر می گویم «اینقدر اذیتم نکن. امروز روز مادر است. چوب شور می شی ها.» اخمش باز نمی شود. اما توی ماشین که داریم با سرعت تمام خیابان سرازیری را پایین می آییم که برسیم به مدرسه. وقتی ویرا‍ژ می دهم که به بشکه ای که وسط خیابان سبز شده نخورم، غش غش می خندد که « واقعا رانندگیت افتضاحه!» چنین مادر و پسر مفرحی هستیم ما. روز مادر است  امروز. صبحم از خیلی کله سحر شروع شده. کلاس ورزش هم رفته ام. تحویل کار هم دارم. کلاس داستان هم دارم. وسطش هم باید پسرم را از مدرسه بردارم و بعد تحویل بدهم به باباش. یک جور کولی واری با یک کوله پشتی توی ماشینم دارم زندگیم را می چرخانم. خانه نرفته ام. نمی روم هم امروز. مادری هستم گیج و منگ و شنگول. امروز شنگول. دیروز دوستم پرسید برای روز مادر چی کادو گرفتی؟ حرفی از پروانه نارنجی تقلبی نزدم. کاش پسرک یک نامه بنویسد مثلا. «ای مادر جیغ جیغویم، تو را دوست دارم.» مثلا. کاش اینقدر خلاقیت را داشته باشد. دیشب برایش قصه پنگوئن تنبلی را تعریف کردم که از بس تنبل بود و حوصله کار کردن نداشت یک جوری خودش را رساند به باغ وحش یک جای گرم که هم هیچ کاری نکند هم یکی باشد غذایش را بدهد. روز به روز دارم از قابلیتهای خودم بیشتر دچار حیرت می شوم. در ضمن دارم کار می کنم روی تصویر ذهنی. گ. م گفته چیزی را که می خواهی چهل روز تجسم کن. آخر چهل روز تجسمت تحقق پیدا می کند. ضرر که ندارد. دارم یک آیفون فایو اس طلایی ، سفید و طلایی را تجسم می کنم. دل خجسته ای دارم. روز کلیشه ای به هم ریخته تان مبارک ای مادرهایی که مثل من در دو راهی مادر بودن و زن بودن و کلا کسی بودن دست و پا می زنید. خدا قوت!

23 Apr 11:36

مشکل خاصی نیست

by مدیر سایت

مشکل خاصی نیست

منصور ضابطیان

«فرودگاه لعنتی… چرا این‌قدر بزرگه؟ آخه یه مملکت یازده‌هزار کیلومتری چرا باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشه؟»

این تنها چیزی است که در لحظه‌های دلهره‌آور جاماندن از پرواز، در فرودگاه دوحه‌ی قطر به ذهنم می‌رسد، پروازم به نایروبی پایتخت کنیا با «قطرایرویز» و از طریق دوحه است و حالا تقریبا می‌توانم بگویم به دردسر افتاده‌ام.

قرار بود ساعت ۶:۰۵ صبح از تهران پرواز کنم و بعد از حدود دوساعت یعنی ساعت ۶:۳۰ به وقت محلی به دوحه برسم. آن‌جا هم یک‌ساعت وقت داشتم تا خودم را به بخش ترانزیت برسانم و مراحل قانونی پرواز ساعت ۷:۳۰ به نایروبی را انجام دهم. یک‌ساعت، فرصت نسبتا مناسبی است، به شرطی که…

به شرطی که پرواز راس ساعت از تهران انجام شود که نمی‌شود، هواپیما آن‌قدر تاخیر دارد که در تمام مدت پرواز، قلب من در دهانم است که مبادا از پرواز بعدی جا بمانم. ساعت ۷:۰۵ به فرودگاه دوحه می‌رسم، فقط بیست و پنج دقیقه وقت دارم. باید بدوم و از همه جلو بزنم، به شرطی که …

به شرطی که این اتوبوس لعنتی به بخش ترانزیت برسد. همین لحظه‌هاست که مدام با خود فکر می‌کنم چرا کشور به این کوچکی باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشد؛ امتیازی که باید در منطقه مال ما باشد و نیست که حالا بماند…

اتوبوس ساعت ۷:۲۰ مرا در بخش ترانزیت پیاده می‌کند. در صف، بلیتم را بالا می‌گیرم و از همه جلو می‌زنم. کسی چیزی نمی‌گوید یا اگر هم می‌گوید من نمی‌شنوم، اگر هم بشنوم در این لحظه اصلا برایم مهم نیست؛ مهم این است که به پرواز برسم. باید به گیت شماره‌ی نُه بروم. ۷:۲۵ در گیت شماره‌ی نه هستم. منتظر من‌اند. همه‌ی مسافران در هواپیما نشسته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام؛ از دور کارت پروازی که در تهران گرفته‌ام را به مامور قطر ایرویز نشان می‌دهم. با لهجه می‌پرسد: «منصور؟» می‌گویم: «یِس»، می‌گوید: «عجله کن!» یک اتوبوس خالی منتظرم ایستاده. ۷:۳۰ روی صندلی شماره‌ی ۱۷-‌E ایرباس نشسته‌ام و نفس راحتی می‌کشم. کمربندم را که می‌بندم، هواپیما راه می‌افتد.

دارم از خوش‌شانسی خودم لذت می‌برم و در رویاهایم به تصور جاماندن از پروازم می‌خندم. می‌شود این دل‌خوشی را تا پایان پرواز پنج ساعته به نایروبی ادامه داد، به شرطی که یک‌دفعه یک فکر آزاردهنده به ذهن آدم نیاید. نیم‌ساعتی نگذشته که چیزی ذهنم را مشغول می‌کند؛ از خودم می‌پرسم: «خب آدم خوش‌شانس، تو دویدی و از همه جلو زدی، یه اتوبوس آماده هم منتظرت بود و درست لحظه‌ی آخر اومدی و نشستی روی صندلیت… اما بارت چی شد؟ چمدونی که در تهران تحویل دادی و قاعدتا باید توی دوحه از اون هواپیما به این هواپیما منتقل می‌شد، چی؟ اون هم تونسته خودش رو برسونه؟»
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.

16 Apr 08:56

ماجرای یک بله برون

by مریم آموسا

بله-برون-706x1024

همین چند وقت پیش به مراسم «بله برون» یکی از وابستگان که هیچ تماسی با او نداشتم دعوت شدم. تصمیم گرفتم بهانه ای جور کنم و نروم و به جایش بنشینم خانه و فیلم ببینم اما نمی دانم چه شد که چهارشنبه حدود ساعت ۱۰ شب از خانه این وابسته گرامی سر درآوردم، با خودم گفتم این هم فال است و تماشا.

وقتی به محله این وابسته گرامی رسیدم برق نبود؛ به من هم گفته بودند ساعت ۹ داماد و خانواده اش به خانه عروس می آیند، اما ساعت حدود نه و نیم بود و خانواده داماد، آمدن شان را به زمان آمدن برق موکول کرده بودند.

حدود ساعت ۱۰ و نیم برق آمد و خانواده داماد هم یکی دو دقیقه بعد مثل برق خودشان را رساندند و بعد ازسلام و صلوات، آقایان در اتاق نشیمن و خانم ها در پذیرایی جا خوش کردند.

خواهرهای داماد هدیه های که برای عروس خانم خریده بودند تحویل خانواده عروس دادند، اما چشم های شان منتظر دیدن عروس بود. برای من هم عجیب بود که چرا عروس خانم که حتما ماهها با آقای داماد دل و دلداده بودند رفته داخل اتاقش و بیرون نمی آید.

ناگهان مادرعروس خانم آمد جلوی مادرِ آقا داماد که خانم مسن و شهرستانی ساده ای به نظر می رسید و کت و دامن طوسی با یک شلوار مشکی پوشیده بود گفت :«برای دیدن عروس خانم باید رونما بدهید» داشتم شاخ در می آوردم. رونما برای دیدن عروس خانم. مادر داماد هم سه تا ۱۰ هزاری از کیفش درآورد و همراه مادر عروس رفت داخل اتاق تا عروس خوشگلش را ببیند.

با بیرون آمدن عروس از اتاق، صدای مبارکه خانواده داماد با دود و بوی اسفند به هم پیچید. به مادر عروس فرصت داده نشد که منقل اسفند را ببرد داخل اتاق مردانه تا به خاطر داماد دار شدنش، چشم حسود های فامیل که هر کدام، دو سه تا دختر دم بخت دارند به اصطلاح کور شود!

بعد از کسب اجازه از خانواده عروس؛ آقایان هم به جمع خانم ها پیوستند تا رسما مراسم بله برون شروع شود. عموی عروس برای مبارکی و میمنت مراسم چند آیه ازسوره نور تلاوت کرد و بعد یکی ازعموهای عروس، کاغذ و خودکار و دفتر نامزدی را آورد و با کسب اجازه از دو طرف، شروع به خواندن متن پیش نویس بله برون شد. هنوز چند سطری را که درباره شیربها بود، نخوانده بود که یکی از مردهای فامیلِ داماد که انگار ریش و قیچی را به دستش سپرده بودند، شروع کرد به نطق اعتراضی که ما شیربها رسم نداریم و بحث ها از همین جا شروع شد.

خانواده دامادِ ۲۸ ساله، دیپلمه با شغل شریف بسازبفروشی، ازاهالی یکی از روستاهای اراک بودند. خانواده عروس ۲۴ ساله و دانشجوی زبان انگلیسی هم از آذری ها مقیم تهران با کلی رسم و رسوم خاص خودشان بودند. با خواندن هر بند از مفاد متن پیش نویسِ بله برون؛ اعتراض و مخالفت خانواده داماد بیشتر می شد، چشم های خانواده عروس هم چهارتا شده بود و می گفتند که ما دیشب نسبت به همه مفاد با هم توافق کردیم چرا امشب مخالفت می کنید.

بیشتر مخالفت ها سر این بود که خانواده عروس قبلا با داماد توافق کرده بودند که عروس درسش را ادامه بدهد و یک شغل آبرومند پیدا کند و خش دیگر مخالفت هم، موضوع شیربها بود و اجناسی که داماد باید برای جهیزیه تهیه می کرد.

Picture-224-300x200

درچنین شرایطی داماد هم سرش را انداخته بود پایین؛ ابروهایش را در هم گره کرده بود و لام تا کام حرف نمی زد، فقط هر از گاهی به ریش سفید فامیل شان، نیم نگاهی می کرد که نه ما قبول نمی کنیم. بحث بالا گرفته بود و این آقای به اصطلاح ریش سفید پایش را گذاشته بود روی گاز که «اصلا چه دلیلی دارد که مرد حرف هاش را مکتوب کند و پایش را امضا کند،حرف های مرد حجته»

اصرار از خانواده عروس، انکار از خانواده داماد. عروس که تا آن لحظه به زور خاله هایش ساکت نشسته بود؛ بلند شد رفت کنار پدرش نشست و به طوری که همه جمع بشنوند گفت: «بابا، اگر اینها امضا نمی دهند بی خیال، نمی خواهد. اگراین طوری پیش برود فردا که برویم زیریک سقف، می زند زیر همه چیز»

بالاخره آقای داماد هر چه که به خودش زور زد نتوانست ساکت بشیند و ناگهان از کوره در رفت و حرف هایی زد که نباید می زد که من پای هر برگه ای را امضا نمی کنم و این چیزها به من و عروس خانوم ربط دارد و… عروس هم نه گذاشت و نه برداشت راهش را کج کرد و رفت توی اتاقش، در را هم محکم پشت سرش کوبید.

چشم همه گرد شده بود، هر کسی اگر به بغل دستی اش اعتماد داشت با او پچ پچ می کرد که نکند بهم بخورد! نظم جلسه به هم خورده بود و هر کی به هر کی شده بود.

پچ پچ ها بالا گرفت که عروس می گوید نمی خواهد ازدواج کند؛ بابا و برادر عروس هم که نزدیک من نشسته بودند و دود سیگارشان چشم هایم را می سوزاند؛ می گفتند دیدی چقدر بدبخت شدیم. عموهای عروس با صدای بلند با هم حرف می زدنند و می گفتند بهتراست بهم بخورد.

خانواده داماد هم دیدند که کار خیلی خراب شده و اگر امشب بله را نگیرند؛ مورد شماتت داماد قرار می گیرند، دنبال راه چاره بودند.بالاخره داماد قبول کرد که زیر حرف هایش را امضا کند؛ اما این همه ماجرا نبود چون حالا عروس پایش را توی یک کفش کرده بود که حاضر به ازدواج نیست دیگر…

بابا و مامان عروس هم نتوانستند کاری از پیش ببرند؛ حالا نوبت تک تک اعضای خانواده عروس و داماد بود که دل عروس را برای بله دادن نرم کنند. پس از یک ساعت بلاتکلیفی و عجز و لابه های پدر داماد، عروس حاضر شد که از اتاق بیاید بیرون. مادر عروس هم جعبه شیرینی را که فامیل داماد آورده بودند؛ باز کرد و گرفت جلوی مهمان ها.

صدای صلوات و مبارک باشد کل خانه را پر کرده بود، چند تا از جوان های خانواده عروس هم که قر توی کمرشون خشک شد بود، سریع ضبط را روشن کردند و « صدای یه حلقه طلا برات آوردم از کوچه بالا….» پیچید داخل سالن.

16 Apr 05:26

Tumblr | 51e.png

51e.png
16 Apr 05:26

GIF | f20.gif

f20.gif
13 Apr 10:28

.

by Momment
بلوزه چند روزی مانده بود روی بند رخت. یادمش نبود. این چند روز آفتاب بود و بعدش برف آمد و باران و باد و باز آفتاب شد.
امروز سرآخر از روی بند برداشتم و پوشیدمش.  
حالا بوی هوا و آسمان و راه و سفر می‌دهم.
بوی عمر رفته در باد.

12 Apr 09:14

همیشه مامان داشتن

by havijebanafsh
07 Apr 04:44

نمونه‌هایی از پاسخ‌های سرراست و نگاه متفاوت دانش آموزان!

by علیرضا مجیدی

یکی از بدترین کارهایی که در مراکز آموزشی می‌توان انجام داد، «استاندارد»سازی یا «نرمال» کردن اندیشه‌ها و دیکته کردن یک تفکر واحد و محدود کردن مطالعه به یک تکست بوک واحد است.

در اینجا می‌خواهیم نمونه‌هایی از پاسخ‌های ظاهرا خنده‌دار دانش‌آموزان فرنگی به سؤالات را نشان بدهیم، پاسخ‌هایی که به بیشتر به شوخی می‌مانند، اما اگر دقیق‌تر باشیم، می‌بینیم که از میان همین دانش‌آموزان تنبل و رِند است که در آینده آدم‌های خلاقی ظهور می‌کنند که در پی یافتن پاسخ‌های راحت به سؤالات مشکل برمی‌آیند، آنها هستند که می‌توانند به مسائل جور دیگری نگاه کنند.

4-6-2014 11-20-45 AM

4-6-2014 11-20-26 AM

4-6-2014 11-18-54 AM

4-6-2014 11-18-25 AM

4-6-2014 11-18-10 AM

4-6-2014 11-17-53 AM

4-6-2014 11-17-35 AM

4-6-2014 11-17-21 AM

4-6-2014 11-17-05 AM

4-6-2014 11-16-51 AM

4-6-2014 11-16-36 AM

4-6-2014 11-16-14 AM

4-6-2014 11-15-54 AM

منبع


صفحه فیس‌بوک یک پزشک را ببینید:

فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

03 Apr 09:32

m1ssred: chemical reaction



















m1ssred:

chemical reaction

15 Mar 10:02

کاش می‌دونستم اسمش چی بود

by مانی ب.
یادم نیست در چه برنامه‌ رادیویی یا تلوزیونی،  و در بحث و تبادل نظر درباره چه موضوع مشخصی بودند که یکی از آن‌ها که اگر اشتباه نکنم اقتصاددان بود  چیزیگفت که در ذهن من مانده است و مکررا به خاطرم می‌آید.
می‌گفت، از آدم بی‌پولی طلب دارید، چرا از او نمی‌خواهید اگر قصه می‌داند، برای ادای قرض خود یک سال عصرهای جمعه به خانه شما بیاید و برای بچه‌های شما قصه بگوید؟
11 Mar 11:44

Puddle Half Full

Puddle Half Full

Submitted by: Unknown

Tagged: optimism , geese , puddles
08 Mar 07:24

تیغ و ابریشم

by مدیر سایت

تیغ و ابریشم

محمدرضا امانی

آن سال‌ها پدر هنوز معتقد بود کار دولتی آدم را پیر می‌کند و آدم جوانی‌اش را سر هیچ‌وپوچ می‌‌گذارد. داشت زورش را می‌زد که با ده‌سال سابقه‌ی کار در اداره‌ی پست، خودش را بازخرید کند و با پولی که دستش را می‌گیرد بزند توی کار پرورش کرم ابریشم. هرچه هم از دفتر مشق ما بچه‌ها برگه کنده بود و نامه نوشته بود، به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده بود. همان روزها سمسار آورده بود تا با فروش بعضی از لوازم خانه، سرمایه‌ی مورد نظر را فراهم کند. به مادر هم اطمینان داده بود هرچه آن روز به سمسار می‌دهند، سه‌ماه دیگر که کرم‌ها دور خودشان ابریشم تنیدند، همه‌شان را نو و به‌روز خواهد کرد.

آن روز که مادر پا پیش نگذاشت تا آن چرخ‌گوشت را از دست شاگرد سمسار بگیرد، نمی‌دانست آن جلو نرفتنش به‌زودی بزرگ‌ترین بحران میان‌سالی‌اش ‌خواهد شد. مادر آن روز خوب می‌دانست که این تجارتِ پدر هم به احتمال قوی، ره به ترکستان می‌برد و آن‌وقت است که همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها سرش شکسته می‌شود و فردا پس‌فردا که حالش از لولیدن کرم‌ها به‌هم بخورد، می‌آید و همه‌ی تقصیرها را گردن مادر می‌اندازد که «اگر گذاشته بودی آن چرخ‌گوشت را هم بفروشم، می‌توانستم یک هیتر سالم‌تر بگیرم که کرم‌ها را سرما نزند.» چرخ‌گوشت را مادربزرگم از سفر مکه برای دخترش آورده بود و مادر می‌توانست گوشت گاو را که سفت و البته ارزان‌تر بود، بی‌آن‌که کسی ملتفت شود، به خورد مهمان‌ها بدهد. علاوه بر آن برایش یک‌جور حکم یادگاری داشت.

آن روزها تلویزیون رفته بود. یکی از فرش‌ها رفته بود. دیگ مسی رفته بود. طلاها رفته بودند اما هیچ‌کدام به‌اندازه‌ی چرخ‌گوشت مادر را غصه‌دار نکرده بود. آن‌قدر که پدر چندروز بعد یک چرخ‌گوشت تر و تمیز آورد خانه، حالا نوی نو هم نبود. اما مادرم به بهانه‌ی این‌که این گلویش زیادی کوتاه است و ناغافل بچه‌ها دست‌شان را می‌برند توی آن، داد به یک نمکی و برایمان چند‌تایی جوجه‌ی‌ ‌رنگی گرفت.

چند روزی به عید مانده بود و پدر توانست به مدد مهارتش در نگارش نامه‌های اداری، وامی جور کند و یک تلویزیون رنگی بیست‌ویک‌اینچ بخرد تا بنشیند به تماشای فیلم‌های عید. روزهای آخر عید بود که توی قاب همان تلویزیون، مادر چرخ‌گوشتش را دید. یعنی اول شاگرد سمسار را با این‌که هدبند سیاهی به چشمش زده بودند و ازش گزارش می‌گرفتند، شناخته بود و بعد که لوازم دزدی را نشان داده بودند، چرخ‌گوشت را شناخته بود و تند خودکاری برداشته بود و اسم کلانتری را نوشته بود که زیرنویس می‌شد و از مال‌باخته‌ها تقاضا می‌کرد برای شکایت به آن‌جا مراجعه کنند. ما مال‌باخته نبودیم و آن چرخ‌گوشت را فروخته بودیم و کسی از ما ندزدیده بود اما مادر فردایش رفت و با چرخ گوشت برگشت.

حالا چند سالی‌ست که یک پارچه‌ی گل‌دار انداخته روی چرخ‌گوشت و منتظر است تا نوبت حج رفتنش برسد و برود برای چرخ‌گوشت نازنینش از همان مکه یک تیغه‌ی نو بخرد.

08 Mar 07:19

آقاتون نیستن؟

by مدیر سایت

آقاتون نیستن؟

ژاله رفیعی

پنج‌شنبه صبح ساعت هشت، روزنامه‌ی همشهری، جمعه‌بازار؛ مدتی است برنامه‌ی پنج‌شنبه صبح‌هایم شده همین. باید سریع باشم وگرنه تا ساعت ده صبح وسایل خوب تمام شده‌اند. این هفته نوبت یخچال است. با یک لیوان چای پشت میز می‌نشینم و ستون یخچال را پیدا می‌کنم. با یک خودکار قرمز دور موردهایی که به‌نظرم خوب‌ می‌رسند، خط می‌کشم. یخچال آمریکایی، قهوه‌ای. از رنگش معلوم است که حداقل مال چهل‌سال پیش است. خودش است. گوشی را برمی‌دارم و زنگ می‌زنم. خانم میان‌سالی گوشی را برمی‌دارد و آدرس می‌دهد. به چند آگهی دیگر هم زنگ می‌زنم و آدرس می‌پرسم که اگر از اولی خوشم نیامد به بعدی‌ها سربزنم.

توی دفترچه‌ی خرید، آدرس‌ها و شماره‌تلفن‌ها را به‌ترتیبِ نزدیکیِ مسیرشان می‌نویسم و راه می‌افتم، توی ترافیکِ عجیبِ پنج‌شنبه صبح گیر افتاده‌ام و خداخدا می‌کنم تا قبل از رسیدنم فروش نرفته باشد. معمولا فروشنده‌ها پای تلفن طی می‌کنند که اگر رسیدی و فروش رفته بود، تقصیر آن‌ها نیست. هیچ راهی هم وجود ندارد که بفهمی آیا در این فاصله مشتری قبلی جنس مورد نظر را خریده است یا نه. وقتی می‌رسی که چیزی نیست تا بتوانی حداقل خودت را قانع کنی که چندان چیز خوبی هم نبود.

زنگ می‌زنم، خانمی حدودا هفتادساله با بلوز و دامن کرم‌قهوه‌ای و روسری سفید در را باز می‌کند، کمی پشت در می‌ایستد.

«آقاتون نیستن، تنهایید؟» مطمئن می‌شود که آدم نامحرمی با من نیست و در را کامل باز می‌کند، از ظاهر خانه‌اش معلوم است که باسلیقه است، نسبت به این‌جور آدم‌ها احساس خوبی دارم، وسیله‌هایشان را تمیز و نو نگه‌می‌دارند.

از هال و پذیرایی و اتاق خواب ردمی‌شویم و قبل از این‌که به ایوان برسیم، با صدای بلند توضیح می‌دهد که یخچالش قدیمی است و از این یخچال‌های جدید و جوان‌پسند نیست. من هم می‌گویم که از وسیله‌های قدیمی خوشم می‌آید. می‌دانم که خیلی باورش نمی‌شود. به یک ایوانِ سقف‌دار می‌رسیم که تویش دوتا یخچال و یک ماشین لباس‌شویی قدیمی است. در یخچال را باز می‌کنم و درحال وارسی‌ام که برایم تعریف می‌کند این را قبل از این‌که دخترش به‌دنیا بیاید، خدابیامرز شوهرش خریده. می‌گوید مدت‌هاست که توی ایوان خانه است و الان که دیگر مطمئن شده دخترش خیال برگشتن ندارد، به دردش نمی‌خورد و یک یخچال کوچک برای یک‌نفر آدم بس است. از یخچال خوشم آمده ولی کمی مرددم که توی آشپزخانه جا نگیرد. همین‌جور که دارم دوباره نگاهش می‌کنم، صدای تلفن بارها و بارها بلند می‌شود و خانم فروشنده برای آدم‌های پشت خط یخچال را توصیف می‌کند. فرصت زیادی ندارم. باید تصمیمم را بگیرم. «ازش خوشم آمده، می‌خرمش.» معمولا بعد از این جمله باید تمام پول را بپردازی. چون خانم‌های پیرِ تنها، نه به عابربانک اعتقاد دارند و نه به حساب بانکی. پول را می‌شمارم و به خانم کرم‌قهوه‌ای می‌دهم. پول را می‌شمارد و تشکر می‌کند و اصرار می‌کند که با هم یک چای بخوریم. فنجان چای را جلویم می‌گذارد و از ‌تنهایی‌اش می‌گوید. از دخترش تعریف می‌کند که توی کانادا زندگی می‌کند و چهل‌وسه‌سالش است و ازدواج نکرده و این‌که یک مادر همیشه نگران بچه‌اش است حتی اگر چهل‌وسه‌سالش باشد. نگران به‌نظر می‌رسد. از سختی‌های دوری و خواستگار دخترش می‌گوید که قبل از رفتنش با ازدواج‌شان مخالف بوده و پسر بیچاره به‌خاطر ازدواج با دختر تا آن سر دنیا می‌رود و توی پاریس تصادف می‌کند و می‌میرد. نمی‌دانم چه بگویم. فقط گوش می‌دهم. چای دوم را می‌ریزد و عکس دخترش را برایم می‌آورد؛ زیبا است و به دوربین لبخند زده. عکس را که برمی‌گردانم، آرزو می‌کنم دخترش آن سر دنیا خوش‌بخت شود و یک آدم خوب قسمتش بشود. خانم فروشنده از شغلم و زندگی‌ام می‌پرسد و فکر می‌کند چون پولِ خرید یخچال سایدبای‌ساید با آب‌سردکن فشاری را ندارم، آمده‌ام سراغ یک یخچال قدیمی. کلی دلداری‌ام می‌دهد که مادیات توی زندگی مهم نیست و دلِ خوش یک چیز دیگر است. مثل همه‌ی خانم‌های فروشنده‌ی پیر، جمله‌ی تکراری معروف را می‌گوید که جنازه‌ی این قدیمی‌ها بهتر از این مدل‌های جدیدشان است. لبخند می‌زنم و می‌گویم عاشق وسایل قدیمی‌ام. به ساعتم که نگاه می‌کنم دوساعت است که این‌جایم. باید زودتر یک وانت بگیرم.

04 Mar 16:07

Hi.

by noreply@blogger.com (pascal)
26 Feb 06:58

مثل انگلیسی

by پری


میگه

 اگه یه کاری رو بلد نیستی برو درسشو بده

اگه یکم بلدی برو مشاوره اشو بده

اگه بلدی برو انجامش بده

19 Feb 13:54

اتاق خواب مامان

by havijebanafsh

خانه ی قبلی مان که بودیم اتاق خواب مامان را خیلی دوست داشتم. همیشه بوهای خوبی می داد. بوی خودش، صابونش و چیزهایی که به موهایش می زد. خود اتاق هم خیلی قشنگ بود.

یک آبازور قرمز داشت که اتاق را به رنگ گل سرخ در می اورد. گردنبندهایش را روی آینه آویزان می کرد و پیرهن های قشنگش را بیرون کمد، روی در آویزان می کرد. خیال می کردی مامان همه جای اتاق هست. پرده های مخمل صورتی تا روی زمین می رسیدند. من کنارشان می نشستم و نازشان می کردم، مثل یک پتوی نرم به صورتم می مالیدم شان. کوشن های مخمل صورتی و روتختی ای که گل های رز داشت، خیلی به هم می آمدند. دوتایی روی تخت هم دیگر را بغل می کردیم.

*طولانی ترین آواز نهنگ،ژاکلین ویلسون

18 Feb 13:45

45

by misspar3oos

به نام خدا. سه شنبه: 29 بهمن 1392. از یک مصاحبه کاری کیری دیگر برگشته ام. ایستاده ام کنار سطل اتاق خوابگاه و مقداری تخمه آفتابگردان خورده ام. و فکر کرده ام. بعد یک چایی سیاه مانده خورده ام. بعد دیگر چیزی نخورده ام. زیرا گشته ام. و پیدا نکرده ام. بنابراین دراز کشیده ام روی تخت، و الان در خدمت شما هستم. یکجور خوبی دارد ازین بازی مصاحبه خوشم میاید. میروم توی شرکت، منشی یک فرم را با خودکار میدهد دستم. پر میکنم. بعد به اتاق آقای مهندس- ازینکه خانوم مهندسی تا حالا در این قسمت وجود نداشته بسیار غمگین بوده و از همه شما متنفرم- روانه ام میکند. آقای مهندس سعی میکند آقای مهندس بازی دربیاورد. اما نمیتواند. چون متاسفانه من همیشه باید یک حرکت کسخلانه ای نشان بدهم در زندگی، و او هم میبیند که بهـــــــع، و بنابراین هر دو مثل پسرخاله و دخترخاله گپ میزنیم. بعد من یکهو یادم می آید که پول پول کار کار، برای همین میگویم اینقدر تومان. او میگوید آنقدر تومان. من میگویم که کمه برادر من. او میگوید سابقه کاری نداری خواهر من. من میگویم خلاق و باهوشمااااا. او میگوید :| و :/ . سپس من بسیار خوشحال- در حالیکه اصلا نمیدانم چرا- می آیم بیرون. ازین آدمهایی هم نیستم که بگویم به تخمم باوباوع، و بروم با 700-800 تومان از 9صبح تا 6عصر خودم را پاره کنم، و ناراضی باشم، و سردرد بگیرم، و استرسی بشوم، و هر روز ازینکه حقم را نمیدهند غمگین باشم، و با همه دعوا کنم، و مریض شوم، تنها به خاطر اینکه «عوضش برایم سابقه کاری» درست میشود. وات دفاک؟! این چه بازی مسخره ایست که مد شده؟ چرا دو نفر در حالیکه هر دو میدانند این ره که ما میرویم به ترکستان است ان شا الله همه با هم، مینشینند و سر یک چیز غلط غیرعلمی به تفاهم میرسند؟ نمیتوانم بپذیرم که یک عده نشسته اند توی این شرکتهای نوپا، و میخواهند از بیکاری و بی پولی و بی کسی و تنهایی جوانان استفاده کنند. جوانان، چرااا؟ چقدر تفکر کوتاه بینانه ایست. اینکه من یک مهندس معمار استخدام کنم با 800 تومان، و او مدام ناراضی باشد، و مدام کارش را درست انجام ندهد، و مدام به شرکت من خسارت بزند، و مدام چراغهای اتاقش را روشن بگذارد، و مدام پرینتهای شخصی بگیرد، و مدام برود توی فیسبوک، و تمام فکرش این باشد که گور باباش عوضش برایم «سابقه کاری» میشود؛ و من هم مدام بهش اعتماد نداشته باشم، مدام مشتریهایم را از دست بدهم، مدام کارهایم کش بیاید، و فقط ازینکه دارم بهش 800 تومان میدهم خودم را پیروز این بازی بدانم. در حالیکه میتوانستم یک مهندس معمار با انگیزه و خلاق استخدام کنم، با حقوق بالاتر، و او مدام به موقع بیاید، و مدام کار کند، و مدام با مشتریها خوب برخورد کند، و چراغهای اضافه را خاموش کند، و ما مدام پولدارتر و پولدارتر شویم در کنار هم. خودم از تایپ این همه مدام عصبی شدم و شما الگوهای مقاومت و صبر من هستید در زندگی. دقت کرده بودید که چقدر همه نمیفهمند در حالیکه من خودم خیلی میفهمم؟ الان مامان اس ام اس زد  که «نمایش تلویزیونی دو حرف». برایش زدم شو. متخصص جدول شده. انقدر اطلاعات عمومی اش افزایش یافته که ادمی در مقابلش احساس حقارت میکند. ضمن اینکه ببوسم، سوالی که در حال حاضر توی ذهنم غوطه میخورد این است که چرا با اینکه همه چیز در این کشور حکایت از بی پولی و خستگی و بیکاری و بیماری و تنهایی دارد، هنوز زندگی برایم عادیست. آیا این امید و تلاش مذبوحانه رمز پیروزی من خواهد بود؟ در قسمتهای بـــــعد خواااااوهیم دید (در حال آهنگ دو قلوهای افسانه ای).

11 Feb 09:19

سه خطایی که بشر همیشه مرتکب می شود

by ترجمه‌ی محمد رادفر

بشر ذاتا موجود غیرمنطقی است چون به ناگزیر، تصمیم سریع گرفتن شرط اصلی برای بقا بوده است. افکار و انتخاب هایی که فقط  ما را زنده نگه دارد همواره بر تصمیم دقیق و سودمند در دراز مدت ارجحیت داشته است. برای همین مغز بشر طوری تحول یافته است که ناخواسته و ضرورتا خطاکار باشد.

با وجود آنکه ضرورت های که ما را وا می داشت به سرعت و به ناچار تصمیمات غیرمنطقی بگیریم کمتر شده اند ولی در طی دهها هزار سال، تبدیلِ نقیصه فوق به یک عمل ذاتی و خودکار سبب شد تا ما همواره چوبِ پیشفرض های غلطِ شعور مان را بخوریم.

خطاهای حک شده در شیوه اندیشیدن ما بر روی تمامی تصمیمات زندگی ما از نوع لباسی که می پوشیم تا قضاوت های فردی ما نسبت به شخصیت دیگران تا تصمیم مان برای شرکت در انتخابِ مدیران سیاسی جامعه تاثیر می گذارد. ما هرگز نمی توانیم این خطاها را به کنترل کامل در آوریم ولی دانستن آنها فقط شاید از درجه تخریب آنها بکاهد.

۱- ناتوانی در جلوگیری از ضرر بیشتر  Sunk Cost Fallacy

ضرب المثل معروف خودمان که هشدار می دهد « ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است» درکی است تجربی که ما به آن boringmovie_129623003رسیده ایم. درکی که در واقعیت، عمل کردن به آن دشوار است. از دانشجویی که سالها زمان و پول صرف تحصیل در رشته ایی کرده که در بین راه فهمیده است نه تنها علاقه ایی به آن ندارد بلکه از آن متنفر است ولی همچنان ادامه می دهد تا عمل ساده رفتن به رستورانی گران که غذای بدی هم آوردند ولی برای آنکه جلو ضرر را بگیریم تا آخرین لقمه آن را می خوریم و هزاران تصمیم مثلاً منطقی که اتخاذ می کنیم و ادامه آن باعث ضرر است ولی فکر می کنیم خود عملِ تداوم، از ضرر خواهد کاست.

۲ – تکیه به اولین اطلاعات به دست آمده Anchoring

برنده جایزه نوبل، روانشناس امریکایی Daniel Kahneman و Amos Tversky برای نشان دادن این خطای ذاتی بشر دست به یک wheelfortuneتحقیق تجربی زدند تا نشان دهند چگونه ذهن خطاکار بشر بر اساس دریافت داده های اولیه، بدون دقت لازم، به طور خودکار، افکارش را سمت و سو می دهد.

آنها با درست کردن یک چرخ « شانسی» که اعدادِ صفر تا صد بر روی آن نوشته شده بود ولی طوری تنظیم شده بود که فقط بر روی دو عدد ۱۰ و ۶۵ می ایستاد توانستند تصویر دقیقی از این خطای مداوم بشری به دست دهند. آنها سپس، از شرکت کنندگان که نمی دانستند چرخ شانسی همیشه فقط بر روی یکی از دو عدد موجود در بین ۱۰۰ عدد خواهد ایستاد سئوالاتی را مطرح می کردند.

روانشناسان فوق از شرکت کنندگان در سنجش می خواستند تا بر اساس عددی که به دست آوردند به این سئوال پاسخ دهند که آیا « تعداد کشورهای افریقایی سازمان ملل بیشتر از عددی است که با گردش چرخ شانسی به دست اورده اند یا کمتر؟»

همه شرکت کنندگانی که عددِ گردونه برای شان بر روی ۱۰ ایستاد حدس  ناخودآگاه ( و خطاکارانه) شان این بود که کشورهای افریقایی حدود ۲۵ درصد اعضای سازمان ملل را تشکیل می دهند و همه کسانی که به عدد ۶۵ در چرخ شانسی دست یافتند تعداد کشورهای افریقایی را ۴۵ درصد تخمین زده اند.

دکتر Daniel Kahneman در کتابش « فکر کردن، سریع و آهسته» در باره این خطای عمومی می گوید: « چرخ شانسی قاعدتاً نمی تواند اطلاعات درستی برای یک تصمیم منطقی ارائه دهد ولی چون بشر ناخودآگاه تحت تاثیر سریعِ اطلاعات اولیه ایی است که به دست آورده  و معمولاً غلط و ناکافی، به اندیشه و تصمیم  اشتباه تن می دهد.»

۳ – برای من اتفاق نخواهد افتاد  Optimism Bias

افراد به طور غریزی فکر می کنند که اتفاق بد نصیب انها نخواهد شد. همه افرادی که به منطقه جنگی اعزام می شوند با آنکه optimism_118731460شانس خطر را بیشتر می دانند ولی فکر می کنند خودشان در معرض ریسک کمتری خواهند بود. درست مثل همه هزاران راننده ایی که هر روز در تمام کشورهای دنیا جانشان را دتصادفات از دست می دهند. همین خطای همیشگی است که سیگاری ها را با منطق بسیار فردی که در حقیقت جهلی خوشبینانه است وا می دارد که به کشیدن سیگار با وجود خطرات حتمی ابتلا به سرطان و بسیاری عادت ها که سلامتشان را به خطر می اندازد.

 

 

 ۱۰ Problems With How We Think

http://www.realclearscience.com/lists/10_problems_with_how_humans_think/

http://www.shutterstock.com

 !

06 Feb 13:26

http://gilehmards.blogspot.com/2014/02/blog-post_3.html

by www.gilehmard.com

سبد کالای امریکایی
امروز رفته بودم بانک . دیدم در محل پارکینگ کنار بانک چهل پنجاه تن زن و مرد ( بیشتر مکزیکی ) صف بسته اند و میگویند و میخندند . چند دقیقه بعد کامیونی از راه رسید و گوشه ای توقف کرد و به توزیع سبد های کالای غذایی پرداخت . نه هیاهویی بود و نه یقه درانی و نه بکش بکش و نه بکش بکش . روی بدنه کامیون نوشته بود Food Bank
معلومم شد که هر هفته در ساعت مشخصی این کامیون میآید اینجا و مقدار زیادی مواد غذایی را بین نیازمندان - که معمولا کارگران مکزیکی هستند - توزیع میکند .
این food Bank هم هیچ ربطی به دولت و دستگاههای دولتی ندارد . عده ای داوطلب هستند که بدون مزد و منتی روز ها به سوپر مارکت ها تلفن میزنند و از آنها مواد غذایی مجانی میگیرند و همه آنها را به رایگان بین مردم تقسیم میکنند . هیچ منتی هم روی کسی نمیگذارند . پولدار ها و آنهایی هم که دست شان به دهن شان میرسد هر گز به ذهن شان هم خطور نمیکند که بیایند از این مواد غذایی رایگان بگیرند و اسمش را هم زرنگی بگذارند . شما هم اگر در امریکا هستید می توانید به این تشکیلات کمک کنید و مطمئن باشید که کمک های شما بدست نیازمندان خواهد رسید Find a Local Food Bank | Feeding America
04 Feb 12:17

veeoneeye: cats r so ridiculous 





















veeoneeye:

cats r so ridiculous 

03 Feb 07:39

42

by misspar3oos

خیلی زشت است که آدم صبح روز تولدش چشمش را باز کند، و ببیند که چقدر همه چیز خالیست. خانه خالی، کوچه خالی، خوابگاه خالی، یخچال خالی، دیری دی دی دی، شهر خالی، باغچه خالی، ساغر و پیمانه خالی، دیری دی دی دی. اصلا میدانید، همینکه چشمم را باز کرده و به زیر تخت بالایی سلامی دوباره کردم یکهو یک حس پوچی برم مستولی شد. همینجور خیره به شبکه فلزی زیر تخت رفتم توی فکر و درحالیکه به تمام چیزهای پوچ و غمگین دنیا بصورت کامپکت فکر میکردم خوابم برد. بعد بیدار شدم بقیه فکرم را کردم. بعد خوابم برد. بعد بیدار شدم بقیه فکرم را کردم. همینجووووور تا ساعت 9. یک وضع هپروت تخمی ای بود. در این حین به این نتیجه رسیدم که شاید اصلا دختر حشری کننده ای نیستم. شرمنده. اگر زیر 18 سال هستید همین الان وبلاگ را ترک کنید. اگر بالای 18 سال هستید هم همین الان وبلاگ را ترک کنید به نظرم. بعد تخمسگ قضیه این بود که مثل انسانهای خنگ نفهم خالی اس ام اس زدم به تو و عین همین جمله را گفتم! یا زینب کبری! یا حضرت آدم! محض رضای خدا یک نفر نیست که بیاید این گوشی تلفن را از دست من بگیرد؟! محض رضای خدا یک نفر هست؟ گزینه الف و ب؟ چرا انسان باید انقدر بنشیند و بخوابد و فکر کند؟ چرا بیرون برف میاید؟ چرا من هیچ انگیزه ای برای اینکه بروم توی حیاط خوابگاه و بگویم اوه اوه اوه چه برفی ی ی ی ی ندارم؟ دارم؟ گزینه الف و ب؟ بعد به این فکر کردم که اصلا بلند شوم بروم خانه، و مامان هی بیاید بگوید تولدت مبارک، و هی غذای خوشمزه بپزد، و من بگویم مرسی مرسی که به دنیا آمدم، و یک مقدار حواسم با چیزهای نرمال زندگی پرت شود، و فردا پس فردا برگردم تهران. اما متوجه شدم که پتویم به حالت مگه کسخلی تو این سرما نگاهم میکند. من هم گفتم خداییشها! بعد هی بغلش کردم و هی گرمتر و خوشبختتر شدیم در کنار هم. سپس جواب اس ام اسم آمد. واقعا چرا جواب همچین سوالی را میدهی؟ و جواب یک سوالهای اساسی تری را نمیدهی؟ تو را چه میشود؟ دیگر در این زمینه مغزم بصورت استندبای درآمده. با تمام وجود دعا میکردم که این اس ام اسم در بین راه بخورد به یک دیواری درختی سد آبی تریلی ای و منهدم بشود و نرسد به تو که 1ماه است رفته ای در شهرهای دورافتاده غرب و هنوز نیامدی. چقدر در این روز شکوهمند ازت متنفرم. از مسافرت متنفرم. از برف هم همینطور. ازینکه همه فقط از من خوششان میاید، و فقط تحسینم میکنند، و فقط واو چه باحال هستم هم متنفرم. ازینکه حشریتان نمیکنم هم متنفرم. ازینکه انقد تحریک کردن نرها به چیزهای احمقانه وابسته است هم متنفرم. آخیشششش که چقدر متنفرم. خداییش این چه دنیای احمقانه ایست که مردها قدرت روبرو شدن با یک دختر مستقل باحال الاهی قربانش بروند همه دنیا را ندارند، اما میتوانند در یک چشم به هم زدن همه دخترهای شل و ول و وووییی ووووییی کائنات را شکار کنند؟ یک مقدار قوی باشید و لقمه های بزرگتر از دهانتان بردارید. یک مقدار بروید روی قله کوه و از آن بالا هی به من نگاه کنید و هی بگویید هه هه چقدر لیتل پور بیبی. اصلا من چه دارم میگویم؟ مگر شما قرار نبود این وبلاگ را ترک کنید؟ این چه روز تولد افسرده برفی ای است که من دراز کشیدم روی تخت و زندگیم را موشکافی میکنم؟ چرا دامن چین چین قرمز و تاپ سفید تنم نیست و در حال رقصیدن برای همه عاشقانم نیستم؟ چرا انقدر از خیابان صدای آمبولانس میآید؟  چرا بانک پاسارگاد همین الان به من تولدم را تبریک گفت؟ این چه دنیای مصنوعی ایست که در آن بانکها به یاد آدمها هستند؟ وات د فاک؟ (در حال به سوی کوهها دویدن).

03 Feb 07:17

Google Plus / Google+ | c2d.png

c2d.png
29 Jan 21:42

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4457.aspx

by havijebanafsh

"آوای باران" هم تمام شد. آدم های بد یکی یکی کشته شدند و بدها به نتیجه ی اعمالشان رسیدند. زمین گرد است؟ به من چه که زمین گرد است یا مستطیلی. مهم این است که آخرین قسمت سریال، زیور خل و چل شد و نادر ناپدید! باران هم که به بابای ماست خورده ی بی عرضه اش رسید و پلیس هایمان عرق ننشسته روی پیشانی شان را پاک کردند که خوب شد با این که هیچ زوری نزدند، همه چیز گل و بلبل تمام شد و دایی طاها هم سرپرست توله های شکیب شد. همه ی این ها به کنار.. من از کارگردان و فیلمنامه نویس ممنونم که صحنه های خیره شدن "فرید" و "باران" را هم در نظر گرفته بود. ممنونم که این سریال هم مثل تمام سریال ها، هندی تمام شد، باران قبل از این که بمیرد به پدرش رسید و مامان بزرگ من به یکی از بزرگترین آرزوهایش رسید. باورتان می شود که مامان بزرگ من برای سلامتی باران و رسیدنش به پدر ماست خورده اش نذر کرده بود؟ چه کسی می تواند غصه و اندوه ِ مامان بزرگ من را تصور کند که هر قسمت، مردمک هایش می چرخیدند رو به سقف و از صمیم قلب دعا می کرد باران نمیرد، باران بالاخره به پدرش برسد، زیور نتیجه اعمالش را ببیند و بهتر از همه فرید عاشق باران و باران عاشق فرید شود. ممنونم آقای کارگردان، ممنون آقای نویسنده.. دست مریزاد! مامان بزرگ من به آرزویش رسید.. شب شادی است امشب برایش، خیلی شاد!

27 Jan 08:57

روستای مستضعفین

by علی بودا

این چهارمین مطلبی است که از علی بودا نویسنده افغان ساکن ایران منتشر می کنیم. خواندن مطالب او شبیه بی خیال عبور کردن از کنار فقرا و معلولین تنگ دستی است که در کنار خیابانها نشسته اند. معمولا یادمان می رود به آنها توجه کنیم ولی شاید دقائق یا ساعاتی بعد حس تلخ و غمگینی گریبان ما را می گیرد بدون انکه کاری از دست ما ساخته باشد.

روستای مستضعفین

در انتهای خیابان « روح آباد» در گلشهرِ مشهد، فلکه کوچکی ست که در گوشه ای از آن پاسگاه قدیم قرار دارد از کنار همین پاسگاه قدیم که امروز متروکه شده خیابانی نمایان است که اگر وارد آن شوید در دو سوی تان مزارع سبزی دست هایش را برای تان باز می کند و یک خوش آمد با بوی ریحان و گشنیز نثارتان می کند.

اگر همین خیابان را ادامه دهید چیزی نمی گذرد که به یک روستای کوچک می رسید، روستای مستضعفین. بیشتر ساکنان مستضعفین افغان هستند و شاغل در مزارع اطراف همین مکان، اینجا به معنای واقعی یک روستاست، صدای خروس می آید، بوی پهن و گوسفند به مشام می رسد.

جاده ای که از آن یاد کردم این روستا را از گلشهر جدا می کند و اگر گلشهر کره زمین باشد روستای مستضعفین همچون قمری در کنار آن می درخشد. پیش از این تصورم این بود که بچه های کوچک و کم سن و سال اینجا تنها برای رفتن به مدرسه دراین جاده رفت و آمد می کنند و زنان چادری و مردان دوچرخه سوار برای خرید از بازار گلشهر طول این جاده را هر روز می پیمایند، اما در یک روز سرد زمستانی با دیدن ان پسرک کوچک چیزهای دیگری هم دستگیرم شد .

آن وقت ها که نان هنوز ارزان و به سبد کالاهای گران نپیوسته بود ویک عضو از هر خانواده ای، یک بغل نان به خانه می برد، نانوایی ها مثل حالا خلوت نبود و با سرد شدن هوا، مردمان گلشهر از وحشت بی نانی به نانوایی ها هجوم می آوردند. چه دعواها و چه زد و خوردهایی که هر روز اتفاق نمی افتاد. درمیان این جمع من نیز از حمله کنندگان بودم چه که هوا سرد بود و شکم های گرسنه منتظر. تصویر تزیینی ست.2013-11-24_023531

آنروز در آن صف لعنتی و در آن سرمای سگی یک پسر بچه کوچک درست پشت سرم بود. می شد تریک تریک دندانهایش را شنید که از سرما به هم می خورد. یک تکه لباس کاموایی مندرس تنش بود شلوارش آنقدر کوتاه بود که می شد علاوه بر دیدن مچ پایش قسمتی از زانویش را هم دید و یک دمپایی جلو بسته سبز پایش بود، درست به سبزی تکه کوچک از آب بینی اش که از یک سوراخ بیرون زده بود .

دو دستش را به هم گره می زد و هر از گاهی بخار دهانش را درون آن هاه هاه می کرد. نامش اسماعیل بود و اینکه از روستای مستضعفین برای بردن نان آمده بود. در ان ظهر سرد زمستانی آنچه بیش از همه هنوز در ذهن من جای دارد ان لپ های سرخ و ترک ترک خورده و آن دست هایی بود که می شد سیاهی های لای ترک های آن را هم دید.

دستانش آنقدر خشک بودند که گویی هرگز رنگ هیچ روغنی را ندیده بود، گفتم : اسماعیل اگر خانه تان هیچ کرم و روغن و وازلین یافت نمی شو ، غذا که می خورید حتما در آشپزخانه روغن نباتی که دارید، برو از مادرت کمی روغن نباتی بگیر بمال به دستها و صورتت، شب ها قبل از خواب.

از حرفم متعجب شده بود اما به آن فکر می کرد. نوبت گرفتن نان مان شد من زودتر گرفتم و راه افتادم و خداحافظی کردم. در راه به او فکر می کردم و تصور اینکه او صحبتم را نفهمیده باشد آزارم می داد، برگشتم و از نزدیکترین دکان یک کرم نرم کننده ارزان خریدم و دوباره به نانوایی بازگشتم، خبری از اسماعیل نبود، همه خیابان های اطراف را هم گشتم، آب شده بود، همچون برف هایی که آرام آرام می بارید و به زمین نرسیده، آب می شد.

27 Jan 05:53

هیچ موقع عادت نکنید

by بهمن

مدتهاست یک تصویر منفی از دو نوع انسان در ذهنم نقش بسته است، جوانان و نقاش ها… برای جوان ترهای دنیای معاصر دلنگرانم چون فکر می کنم آنقدر وسیله تفریحی جذاب در برابرشان نهاده شده است که امکان زندگی طبیعی و پر شر و شوری که من می شناسم نصیب شان نمی شود. نسبت به نقاش ها هم دلخور هستم چون مدتهاست تصوری که نمی دانم چگونه ولی به هر حال از شخصیت شان ساخته شده است را نمی پسندم. به نظر آدم های انتزاعیِ بسیار دور از زندگی هستند با آثاربسیار بسیار شخصی.

اما آشنایی با Pat Perry که نه تصویر کاملی از خود نشان می دهد و نه سن خود را اعلام می کند، بی محابا با دست بلند کردن جلوی ماشین ها، یکباره سر از ۵ استان آنطرفتر در می اورد. زیر پلها می خوابد یا در قطارهای باربری یواشکی سفر می کند تصویری که از جوانان و نقاشان داشتم را یکباره به هم زده است. او در تظاهرات حفظ محیط زیست شرکت می کند. شب و روز کار می کند. نقاشی می کشد. طراحی می کند. بلاگ می نویسد و معروفترین نشریات ملی نظیر نیویورک تایم و آتلانیتک از کارهایش استفاده می کنند.

  6_format-painting-1-of-4 emer_blue_sa katmai_pat2

PatPerry2patperry-04patperry-01pat-ibis-NO-border2463همه پیام او در این نهفته است که به هیچ چیز عادت نکنیم حتی به خودمان و کارهای مان. آثارش نیز تابع شیوه ایی است که دوست دارد زندگی کند. او می گوید هنرمند حداقل به دوست داران آثارش تعهد دارد، تعهدِ خلاقیت و نوجویی. او به این قرار پایبند نیست که هنر  خلاصه می شود در پیام رسانی یا تاثیر برای تغییر محیط پیرامون … او عاشق نقاشی از طبیعت و تهیه کارهایی کاملا شخصی و انتزاعی نیز هست.

http://patperry.net/blog/

26 Jan 11:01

از تولدِ عشق اولیه تاکنون

by مرد روز
Helen FisherHelen Fisher

پروفسور هلن فیشر مردم شناس و محقق در رفتارشناسی، از آغاز ماجرای با هم بودن انسانها می گوید تا بر اساس آگاهی انسان به جزئیات احساسی اش از طریق کارکردِ هورمونها برای تطبیق بشر با شرائط متغیر، قادر باشیم عاشقانه تر از نسل های گذشته زندگی کنیم.

او معتقد است ماجرای عشق از زمانی اتفاق افتاد که روی دوپا راه رفتن اجداد بشر شروع شد. از وقتی که موجود ماده نتوانست نوزادش را بر روی پشتش حمل کند و مجبور شد نوزاد را در آغوش بگیرد.

قضیه ایی که ماده و نوزادش را آسیب پذیرتر کرده بود و فقط مادر و فرزندانی که حمایت زوج نر را داشتند شانس بیشتری برای زنده ماندن پیدا می کردند. از آن پس برای حفظ بقا در شرائط جدید؛ سیستم های عصبی این شاخه از پستانداران به گونه ای شکل گرفت که احساس ماندن با جفت در مغزشان ماندگار شود و عشق متولد شد.

مطالعات نشان داده مدت زمان این حس عاشقی معمولا بین هجده ماه تا سه سال بوده است یعنی زمانی که بین تولد تا راه رفتن نوزاد لازم است. مشاهده شده زنان قبیله ای در جنوب آفریقا هر چهار سال یک بار و هربار از پدری جدید باردار می شده اند.

آمارهای جامعه مدرن نشان می دهد که نیمی از جدایی های زوج ها در چهار سال اول زندگی مشترک اتفاق می افتد. یعنی به طور غریزی شورِ عشق مجنون وار دو سه سالی بیشتر نمی ماند.

اگر بخواهیم یک رابطه را به طور کامل تجزیه تحلیل کنیم می توان گفت در یک رابطه سه عنصر اصلی وجود دارد: شهوت ،عشق و وابستگی عاطفی که هرچند لزومی ندارد این سه حتما با هم در یک رابطه وجود داشته باشند اما اغلب این اتفاق می افتد. شهوت به ایجاد رابطه جنسی و ارگاسم می انجامد، ارگاسم موجب افزایش هورمون های می شود که با خود افزایش عاطفه، وابستگی و احساس عشق را به همراه خواهد داشت.

Shri Vitthal Das Rathore

دانشمندان با مطالعه بر روی روابط جنسی گذرا و «یک شبه» دریافتند که حتی رابطه جنسی تفننی (بدون تعهد) نیز سیستم های مغزی را برای داشتن رابطه عاطفی ، احساس وابستگی و عشق تحریک می کند. در یک پژوهش انجام شده توسط جاستین گارسیا (مردم شناس)، نیمی از کسانی که رابطه یک شبه داشته اند امیدوار بوده اند این رابطه ادامه پیدا کند و در یک سوم شان هم تبدیل به رابطه بلند مدت شده است.

پژوهش های خانم هلن فیشر و تکیه اش بر ساخت و کار هورمون های افزاینده عاطفه (دوپامین، اکسی توزین و وازوپرسین) و بها دادن به قدرت تطبیق رفتارهای انسانی با زندگی همیشه متغیر، به ما این قابلیت را می دهد تا  آگاهانه تر ناظر فرایند طبیعی عشق باشیم.

شرایط اجتماعی امروزی باعث شده که انسان ها تمایل داشته باشند دیرتر ازدواج کنند، یا طلاق بگیرند و دوباره ازدواج کنند. سایت های اینترنتی برای قرار ملاقات، بنگاه های همسریابی، گروه های مشاوره و حمایتی بعد از طلاق، مشاوره و راه های موفقیت در ازدواج و کتاب های خودشناسی همگی به این قضایا دامن می زنند.

خوب است بدانیم که دوپامین عامل عشق است و بنابراین مراقب این هورمون در بدن مان باشیم. یا متوجه باشیم داروهای ضدافسردگی که حاوی سرتونین هستند، موجب کاهش دوپامین می شوند. نسبت به بوسیدن ها سخاوتمندتر باشیم وقتی که بدانیم از نظر علمی، بوسیدن شریک زندگی، موجب کاهش کورتیزول (هورمون استرس) می شود. حتی یک شرکت تجاری ممکن است در آینده به این فکر بیفتد که بطری های اکسی توسین (هورمون عامل وابستگی و دوستی) را بسته بندی کند و بفروشد تا بشود انسان ها را وادار کرد با بو کردن این محلول احساس وابستگی و اعتماد کنند (چیزی که گذشتگان به آن اکسیر عشق می گفتند).

شاید بتوان گفت با توجه به آگاهی انسان به جزئیات احساسی ناشی از کارکرد هورمون ها، امکانات و داروهای جدید، افزایش طول عمر و شکستن تابوها و آزادی های فردی، انسان امروز در مقایسه با تمامی دوره های قبلی، بهترین شرایط لازم را برای رضایت از زندگی مشترکش دارد. شاید بشود گفت که زمانه، زمانه عاشق شدن است.

بخش دوم

گردآوری و ترجمه: آناهیتا ناهید

Fisher, Helen. “The new monogamy: forward to the past: an author and anthropologist looks at the future of love.” The Futurist Nov.-Dec. 2010: 26+. Academic OneFile. Web. 30 Dec. 2013.