Shared posts
حریم خصوصی
صدویک راه برای خروج از انجماد
نفر جلوئیم توی سوپرمارکت برای مدتی طولانی مقابل سبدهای خرید و چرخدستیها متوقف شده بود؛ یک به یک معاینه فنیشون میکرد تا سالمترینشون رو برداره. بعدتر بین قفسهها دیدمش که محصولات آکبند کارخونهئی رو هم سوا میکرد. دو شیشه خیارشور یک شکل یک اندازه از یک مارک تجاری رو گرفته بود زیر نور لامپ و به دقت خیارهای شناور در محلول سرکه و آبنمک رو تماشا میکرد. به وضوح ازین زرنگ وسواسیهائی بود که بازار رو خون میارن و تا سردار و علمدار اجناس رو جدا نکنن آروم نمیگیرن.
من خودم توی سواکردن بلاهت دارم. به دلایلی مبهمی سوا که میکنم نتیجه بدتر میشه. امروز دستفروشی داشت چند تا انبه رو زیر تپهی انبهها مخفی میکرد که من همونها رو از چنگش بیرون کشیدم و خریدم. فرضیهم این بود که یارو داشته انبه مرغوبها رو جاساز میکرده برای فامیلهای خودش. بعدتر که انبهها رو پاره کردم بافتشون سبز و نارس بود و مزهی ترش و تیز آزاردهندهئی میدادن.
غمانگیزه که بابام استاد سواکردن میوهست و من این از آب درومدم. یکبار نشد هندونهئی که بابام میخره بد یا صرفا معمولی باشه، بدون استثنا همه سرخ و ترد و شیرین و آبدار بودن. جوری توقع ما از هندونه بالا رفته بود که دیگه اونی که تو خونهی مردم سرو میشد به نظرمون کدوی خورشتی میاومد. ما بواسطهی استعداد بابام جزو یک درصد خواص جامعه بودیم که به سرگل هندونههای عرضه شده در بازار داخلی دسترسی داشتیم. نودونه درصد باقی جامعه از کالها یا گندیدههاش تغذیه میکردن و تنها توهم هندونه خوردن رو داشتن.
شبش تولد دختر روسه بود. براش یه لوله کرم ضدچروک خریده بودم. داشتم که قدم میزدم سمت خونهش پردهی حماقت از پیش چشمام کنار رفت. هدیه دادن کرم ضدپیری برای جشن تولد بیستونه سالگی مشخصا توهینآمیزه. فکرکردم یه دسته گل هم بخرم که سرپوشی روی تعفن کرم ضدچروک بذاره و فضا تلطیف شه. چند بلوک اونطرفتر یه گلفروشی بود. فروشندههاش داشتن مگس میگرفتن و اونقدر از ورودم هیجان زده شدن که ممکن بود زانو بزنن و کفشم رو بلیسن. مردی که گلها رو لای زرورق میپیچید به زنی که پشت دخل بود اشاره کرد و گفت ما از پشت شیشه که دیدیمت داشتیم میگفتیم این چقدر قشنگه. زن برام دست تکون داد و گقت چه لبخند کشندهئی هم داری. بعد سه شاخه رز پلاسیدهی گلبهی رو به قیمت دوازده دلار کردن توی پاچهم و در حالی که چشمشون برق میزد تا دم در مغازه همراهم اومدن.
مجیزگویی تنها یکی از تکنیکهائیه که در نظام سرمایهداری برای مسخ کردن مشتری به کار برده میشه. زبدهترین اقتصاددانها، روانشناسها و جامعهشناسها دور هم جمع شدن و پلیدترین حیلهها برای ترغیب تو به خرید بیشتر رو طراحی میکنن. اگه دست از سرت برمیداشتن میتونستی کمتر کیف و کفش و گوشی موبایل بخری و در نتیجه کمتر هم کار کنی. همینروزهاست که به تکنولوژی به ارگازم رسوندن مشتری در فروشگاه هم دست پیدا میکن و اونوقت دیگه هیچ راه فراری نخواهیم داشت. صحنه فید خواهد شد در حالی که ما زیر کیسههای خرید مدفون شدیم و باریکهئی خونابه از گوشهی دهنمون روی سنگفرشهای سفید مغازه شره میکنه.
ساده و خوشایند کردن پروسهی خرید در ظاهر خوب و شیرینه اما عملا تیشه به ریشهی آدم میزنه. همین خرید راحت اینترنتی چه ضرباتی که تا به امروز به پیکر نحیف حساب بانکیم وارد نکرده. مخصوصا من به خاطر صفای روستائیم و اینکه از قبل تجربهی خرید اینترنتی نداشتم بیشتر هیجانزده بودم و بیشتر هم طعمهی دامهای ایبی و آمازون میشدم. آخرین بار یک جفت کفش که به شهادت عکسش از تور ظریفی بافته شده بود رو به قیمت مناسبی خریدم و هفتهی بعد که پست بسته رو تحویلم داد با کفش بنجل چینی روبهرو شدم که بوی گازوئیل میداد و به وضوح از لاستیک بازیافتی تهیه شده بود.
سیستم تجاری که من براتون درنظر گرفتم به این صورته که مغازهها روی پلهای معلق، درون غارها و بر فراز صخرههای صعبالعبور ساخته میشن. البته فروشندهها رفتارشون دوستانه خواهد بود، اما تا لاشهی کفش سوراخ و لپتاپ شکستهتون رو تسلیمشون نکنین جنس جدید بهتون نمیفروشن. یه کم که اخلاقتون خوب شد فاز دوم که ازین هم بدویتره رو اجرایی میکنم؛ بستههای چرم و جوالدوز و الگوی کفش به صورت خام و خشکه خدمتتون ارائه میشه و خودتون میرین خونه میدوزین و میپوشین و لذت میبرین.
از سه راه تهرانپارس تا امام حسین
.
خانم
تقریبا ده ساله بودم. پسردایی های مادرم که از نوجوانی رفته بودند آمریکا و جوانترین شان شاید ده سال از من بزرگتر بود آمده بودند به زادگاه من و می خواستند دبستانی که پدرشون اونجا درس خونده بود را ببینند. من هم باهاشون رفته بودم. پیراهن قرمز کوتاهی تنم بود و با حواس پرتی داشتم تابلوی سال تاسیس دبیرستان پسرانه حکمت را می خوندم و جوی آب را ندیدم. پام رفت تو جوی خشک و دیواره سیمانی آن زخم سطحی بسیار بزرگی روی رانم به جا گذاشت. زخمی که تمام روز سوخت و درد کرد و البته جز مالیدن مرکورکرم روی آن کار دیگری هم برایش نکردیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یک خراش سطحی بود.
عصر همه قرار بود بریم باغ یکی از آشنایان پولدار در رستم آباد. استخر بزرگی داشت که آب چاه عمیق باغ به اون می ریخت و بعد وارد جویی می شد و درختان پسته را سیراب می کرد. با وجود این که کارِ کشیدن آب را پمپ برقی انجام می داد مجموعه چاه عمیق و پمپ و استخر و تشکیلات اون (که در خیلی از املاک بزرگ شهر مادری هست) به "تلمبه" معروف بود و کاری که ما کردیم معروف بود به "رفتن سر تلمبه". همه لباس شنا پوشیدند و تن به آب زدند و طبعا من حاضر نبودم کنار بشینم و تماشا کنم. من هم رفتم توی آب. با ترس و لرز پای زخمی ام را وارد آب کردم و معجزه! آب ولرم و شور استخر فوری درد و سوزش پامو خوب کرد. باورکردنی نیست ولی حقیقت داره! همون روز شنیدم که مادرم و خاله بزرگم، که طفلکی ها مجاز نبودند در حضور مردان غریبه شنا کنند، با هم درباره من حرف می زدند و خاله بزرگم گفت که "از اولش هم خانم بود. حتی وقتی دوسالش بود و به من گفت خاله پیر بشی یه چاقو بده من سیبمو پوست بکنم".
قندی که اون روز توی دلم آب شد در وصف نگنجد. شاید معجزه آب شور و شنیدن این مکالمه دلیل این باشه که پس از چهل و اندی سال هنوز اون روز را به یاد میارم.
چند سال بعدش که رفتم دبیرستان دانشگاه پهلوی یک روز که بچه ها کلاس رو روی سرشون گذاشته بودن و من ساکت نشسته بودم معلم کرمانشاهی زبان انگلیسی به کله خودش اشاره کرد و چیزی به این مضمون گفت که در مورد تو همه خبرها اینجاست و تو یک خانم واقعی هستی. نتیجه خانم واقعی بودنم تنهایی در مدرسه بود.
هفته پیش در یک جمع زنانه حاضر شدم که جز یک نفر هیچ کدام را قبلا ندیده بودم. اما مدتی بود که در فضای مجازی با نوشته هاشون و مشغولیت های ذهنیشون آشنا بودم. جوان ترین فرد حاضر شاید بیست سال از من جوان تر بود و مسن ترین حدود پنج سال. حدود دو ساعت اونجا نشستم و تقریبا هیچ نگفتم و کمترین ارتباطی با آدم ها برقرار نکردم. اون ها هم وقتی حرف می زدند منو کاملا نادیده می گرفتند. نمی دونستم با خودم و حضور زیادی ام چه کنم. الکی لبخند می زدم که خیال نکنن من خودم را گرفته ام (این فکری است که خیلی ها در برخورد اول درباره من می کنند. خجالتی بودن و ناتوانی در ارتباط گیری را سردی و تفرعن تلقی می کنند). اولین مهمون که خداحافظی کرد و رفت فرصت را مناسب دیدم و چند دقیقه بعد خداحافظی کردم. برخلاف مهمون اول که رفتنش با اعتراض روبرو شد کسی به رفتن من اعتراض نکرد. فقط من نبودم که از نبودنم در اون جمع خوشحال و راحت می شدم.
هفته پیش تازه حس کردم که مادرم در سال های آخر عمرش در مهمانی های تولد بچه های من چی می کشید. چطور خودش را به قول انگلیسی زبان ها the odd one out حس می کرد. چطور فکر می کرد که حرف جالبی برای گفتن نداره و حتما چطور آرزو می کرد شام یا نهار زودتر سرو بشه و مهمونی زودتر به آخر برسه. و چطور حاضر بود تمام وقتش را در آشپزخونه و پای اجاق بگذرونه اما در جمع نباشه. همون کاری که من در مهمونی هفته پیش انجام دادم. داوطلب شدم برای همه قهوه ترک درست کنم و به این ترتیب ده دقیقه نبودنم در جمع توجیه پیدا کرد. و البته جایزه ام را هم گرفتم. بعدا دیدم که یکی از دوستان در وصف من نوشته "یک خانم واقعی".
ارزش گذاری خانواده و محیط کودکی من به رفتار "خانمانه" ام با دوستی هایی که بعدها برقرار کردم تقویت شد. قدیمی ترین جمعی که من هر چندماه یک بار درش حاضر میشم جمع زنانه ای است مرکب از آدم هایی کم و بیش هم سن من که در تحولات سال 57 و سالهای اولیه پس از آن به جریان های فکری کم و بیش مشابهی تعلق داشته اند، همه شاغل بوده اند و تک و توک حتی چندسالی آب خنک خورده اند. این جمع تقریبا ربع قرن پیش تشکیل شده و هر چند به تدریج آدم هایی بهش اضافه یا ازش کم شده اند هسته اصلی اش ثابت مونده. بیست و پنج سال هر سال چندین مهمونی نهار برگزار شده. بعضی از ما خارج از این مهمونی با هم معاشرت کرده ایم، کوه رفته ایم و همسرانمان را با هم آشنا کرده ایم، اما در مورد خصوصی ترین بخش های زندگیمون هرگز با هم حرف نزده ایم. به تدریج یاد گرفته ایم که در ارتباط با هم خوددار و کم گو باشیم و در جمع مون از مسائل روز حرف بزنیم یا از بچه هامون. یادگرفته ایم که درددل نکنیم. توی اون جمع فقط یک آدم شاد و شنگول هست که گاهی جوک های بی تربیتی تعریف می کنه و گرچه بچه ها رو می خندونه اما معذبشون هم می کنه.
اگر از دوسالگی تا پنجاه و چهار سالگی صفتی که مردم در توصیف کسی به کار می برند "خانم" باشه اون آدم باید جدا احساس نگرانی کنه. باید بفهمه که چیزی در روانش درست کار نمی کنه. هیچوقت درست کار نکرده. باید بفهمه بخش بزرگی از انرژی حیاتی اش هرگز به جریان نیفتاده. هیچوقت واقعا بچه، نوجوان و جوان نبوده.
خانم واقعی بودن به این مفهوم فضیلت نیست، لعنته.
"شناسایی محدودیت ها" دردناک است و شادی آور
منزل مجنون قطبی؟ اشتباه گرفتید در قطب مجنون پچنون نداریم.
دستیار دندانپزشک اون لوله مکنده را گذاشت کنار لبم و پرسید این مستند رازبقا که پخش میشه خون و خونریزی زیاد داره، میخواهی عوضش کنم؟ خصلت مشترک دکترها و آرایشگرها اینه که همیشه وقتی میدونند عاجزی از جواب مفصل دادن ازت سوال میکنند. گفتم: هزا هِمونه. هوبه. نشد که بگم : نگاه کردن زندگی مشقت بار حیوانات در قطب شمال همیشه به من این حس رو میده که از تو خرترو بدبختتر هم هست. ببین خرسهای قطبی شش ماه زمستون سخت دارند شش ماه زمستون معمولی و خب تو چه خوشبختری. کلا دیدن مستند موقعیت بدتر ازتو اونهم با این کیفیت خوب که بیبی سی درست کرده در آستانه فصل سرد تورنتو خیلی میچسبد. ولی خب نگفتم چون خانم با آینه و سیخ آمده بود در دهنم.
فیلم خیلی مفصل بود ولی یک قسمتش درمورد یک خرس قطبی نر بود که خیلی گشت تو اون برهوت سفید یک خرس قطبی سفید ماده پیدا کرد. اولش یک کم لاس خرسی زدند. لاس خرسها اینجوریست که هل میدهند هم دیگر رو. بعد همه جای خرس ماده را بو کرد و بعد راه افتاد دنبال خرس ماده. زیرنویس نوشت :«خرس نر چندبار جفتگیری میکند تا از بارداری خرس ماده مطمئن شود و به همین علت مدتی را با ماده سرمی کند». چند فراز از مقدمات جفتگیری خرسها را نشان داد. چه مقدماتی، مگر خرس ماده میگذاشت، مدام ناز، مدام ادا. دقیقا مصداق همون استعنا زنان که کتاب دینی دبیرستانمون زیرنویس کرده بود و ما نوجوان عدم استغنا تا زیر گوشان بالازده به استغنا خودمان میخندیدیم، نگو خرسها را میگفته نه مارو. صحنه جفت گیریهای متعدد را ولی نشون ندادند.توقع هم نداشتم، بیبیسی به «کیروش»میگه «کی روش ؟» پس لابد ضوابطشون اجازه نمیداده جفت گیری خرسها را نشون بدهند. این را باید حتما به پدرم هم بگویم که مدام رازبقا نگاه میکرد و میگفت «این ظالما به جفتگیری کفتار هم رحم نکردن. اونم بریدن از فیلم. حالا انگار ما انقدر وا موندیم که با جفتگیری کفتار هم حالی به حالی بشیم » از اینا منظورش اونها بودند. همونها که انقدر به رسانهشون شک داست که معتقد بود درجه هوا را هم غلط اعلام میکنند.
حالا شما هم حالی به حالی نشوید. جفتگیری کردن در قطب بدبختیهای خودش را دارد. یک سری خرس نر ول بودند در سطح قطب که بیجفت مانده بودند. احتمالا پسرزایی در قطب هم مثل ایران و چین بیشتر از دخترزایی است (لینک اداره آمار). این نرهای بیجفت مدام میآمد سرماده ، خرس نر را میزدند. خیلی همه چیز روراست بود. خرسهای نر خرس ماده را میخواستند و تعارف هم نداشتند. ضمنا درعالم خرسها هیچوقت نر به ماده نمیگوید تو رفتارت جوری بود که این نرها را کشیدی اینجاَ، یا یقه را ببند. خرس نر با باقی نرها گلاویز میشد و تمام این مدت خرس ماده آنور مشغول ول چرخیدن بود. اگر ندیدهاید بگویم که دعوا خرسها مثل دعوای گوزنها درحد مچ انداختن نیست. جرمیدادند همدیگر را. یعنی در حد مرگ میزدند هم را. با اینکه ویوین قبلش گفته بود خونریزی دارد من عمرا فکر نمیکردم انقدر خونریزی داشته باشد. خرس نری که دوستِنر خرس ماده بود بعد از هر نبرد میشد خونین و مالین. متاسفانه چون خرسهای قطبی سفیدند خیلی خونیشدنشان به چشم میآید. یعنی اگر گیریزلی بود اینجور دل من بدرد نمیآمد. خرس نر سه تا خرس نر مهاجم را شکست داد. خرس ماده هم که نگاه میکرد ببیند کی قویتر است برود با همان. خوشبحالش چقدر معیارهایش محدود است بعد من میگم ساعد و صدا و جعد خفیف و تحصیلات و کتابخوانی و ذوق هنری و بیــــــــــــپ و بیـــــــپ و بیــــــــــپ معیارم است میگویند «خیلی ساده گیر هستی». خانم کلا معایرشون زور بود. جنگها تمام شد و بعد کارگردان چند صجنه از طوفان برف قطبی نشان داد و تاکید کرد که این همچین طوفانی هم نیست چون الان بهار است . من ذوق کردم که بدبختها ما خیلی وضعمون بهتره. هم نرهامون شعور دارند، هم مادههامون هم سوز و برفمون کمتره. کلی حس کردم چه خوب که خرس نیستم و اشرف مخلوقاتم. درصحنه بعد خرس نر و ماده دوشادوش هم وارد کادر شدند. انگار که ننه بابای یک پاندا ترکیبی باشند. خرس ماده سفید سفید و قلمبه. خرس نر انقدر خون رویش خشک شده بود تا دم ماتحتش سیاه بود. لنگ هم میزد. گوشش هم به نظرم یک کم شل شده بود. خرس نر داغون بود. زیرنویس نوشت «حالا نر میتواند با خیال راحت برود چون خرس ماده هشت ماه دیگر بچههای نر موفق را خواهد زایید». نرموفق؟ یارو ذوالجناح بود.ماموریت انجام شد، ماده رفت که بزاید و بزرگ کند و سرماهی با باقی مادهها گلاویز شود و نرهم رفت تا بهار بعد زخمها و تخمهایش را بلیسد و آماده بشود برای رشته جفت گیرهای بعدی.
ماده که داشت دور میشد حتی برنگشت نرخونین را نگاه کند.نرهم برنگشت مادهای را که برایش این همه کتک خورده بود را نگاه کند. حتی یک لیس خداحافظی هم نزدند. داشتند دوشادوش هم راه میرفتند یکهو نر رفت چپ و ماده مستقیم. یک فیلم بردار دوید دنبال اون و یکی دوید دنبال این. کارگردان انقدر کات نداد تا ماده سفید و نر دلمه بسته شدند دوتا نقطه در افق قطبی. ولی من اگر جای گوینده مستند بودم، برای متنبه کردن امثال من که فکر میکنند از خرسها خوشبخترند روی صحنه آخر مینوشتم :«درست است که خرسهای قطبی در سرمای منفی ۷۰ درجه زندگی میکنند. درست است که همه عمرشان درگیر یخ و آب و سرما هستند. درست است که با بدبختی غذا پیدا میکنند ولی برخلاف انسانها خرسهای قطبی عاشق نمیشوند و ببین چه راحت میروند دنبال کارشان. بیینده عزیز جوزده قبول بفرمایید که کماکان خرسهای قطبی از شما خوشبخترند»
پینوشت:در مکالمات علمی برای زندگی خرسها اصلا به این نوشته استناد نکنید. من مستند را نصفه و یک چشم بسته، دهن باز نگاه کردهام. اگر جایی را درمورد زندگی خرسهای قطبی اشتباه نوشتهام معذرت میخواهم.
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود...
این قصه را شنیده اید؟ عده ای در بیابان در شب تاریک ظلمانی به راه خود می رفتند؛ پایشان به چیزهایی که بر زمین افتاده بود می خورد. برخی از روی کنجکاوی آن تکه ها را که انگار سنگ بود بر می داشتند و برخی اعتنا نمی کردند. از راهنما پرسیدند این تکه های ناشناس را برداریم؟ گفت همه آنانی که بر می دارند و یا بر نمی دارند در نهایت پشیمان خواهند بود. برخی برداشتند و برخی برنداشتند. سپیده که سر زد، دیدند آن تکه سنگ ها شمش طلاست! آه از نهاد آنانی برخاست که بر نداشته بودند و حسرت در جان کسانی پنجه افکند که کم بر داشته بودند…
می خواهم بگویم، نیکی کردن با مادر و قدر مادر را دانستن مثل همان شمش های طلاست. آنانی که قدر مادر شان را می دانند، وقتی مادرشان از این جهان پرواز کرده است، با خود می گویند ای کاش قدر او را بیشتر می دانستیم. ای کاش در آن روز و روزگار سخنی نمی گفتم که بر چهره اش غباری از غم بنشیند. در می یابند که خرسندی مادر مثل همان شمش های طلا ست، ای کاش بیشتر ذخیره می کردند! و آنانی که به مادر خود بی توجه بوده اند…ویران می شوند.
مادرم در زندگی ما نشانه ای از مهر و معنای خداوند بود. هنوز که هنوز است در حیرتم که چگونه می شود، بانویی که مطلقا سواد خواندن و نوشتن نداشت، در ذهنش و در قلبش همیشه خدا چشمه ای از حکمت می جوشید . آرام و با تانی سخن می گفت. ببین پسرم…حرف را باید هفت بار توی دهان چرخاند بعد بر زبان اورد.
برای من نشانه و نماد نفس مطمئنه، آرامشی بود که در مادرم می دیدم و اکنون در پدرم می بینم. آرام و با شکوه…
امروز سالگشت مرگ و یا تولد دوباره مادرم هست. او بهشت زندگی ما بود. صدایش و لبخندش و شکوه آرامش و خرد روشنش…می گفت: نگران نباشید آن طرف هم که می روم تنها نیستم بچه هایم هستند. محسن، نسرین ، اکرم…این جمله را آنچنان با اعتماد و اطمینان می گفت که انگار واقعا دارد به شهری دیگر می رود که برادر و خواهرانم ساکن آن شهرند… همیشه در اندیشه بودم که رابطه ام را با مادرم چگونه تعریف کنم. روزی مرحوم بهمن بیگی به دادم رسید. گفت رابطه من و مادرم مثل رابطه یک عبد با مولای خودش بود. نمی دانید آن بانوی ایلی بی سواد چگونه روح مرا تسخیر کرده
بود.
در گذار عمر، از راه ها و بیراهه ها میگذریم، از تاریکی ها و فضا های ابر آلود و غبار آمیز و گاه روشن…مهر مادر و پدر همان شمش های طلای راهند. تاریکی جان نمی گذارد چنان که بایست قدرشان را بدانیم.
هیجده و نیم ساعت سرگشتهگی در پس زمینه
کندی کردن
در هر سه شنبه کاملا معمولی آخر سال من ساعت شش بیدار میشم. با اولین زنگ ساعت ته دلم میگویم “خاموشش میکنم دیر میرم سرکار” و بلافاصله یادم میافتدکه با پیتر و ژان و ناتالیا و … ساعت ده جلسه دارم و هیچی هم برای جلسه آماده نکردم. با زنگ بعدی فکر میکنم نیم ساعت، فقط نیم ساعت بیشتر بخوابم جاش دوش نگیرم ولی باز یادم میافته که جلسه نیمه رسمی دارم و نمیشه سشوار نکشیده باشم. ساعت را خاموش میکنم. موبایلم رو برمیدارم و با یک چشم باز زل میزنم به صفحه وایبر. اون یکی چشمم هم حالا به زور باز خواهد شد. دمپاییهام هیچوقت جایی که درشون آوردم نیستند. لابد یا من شبها راه میرم یا اونها. پابرهنه میروم اتاق بچه. همیشه دم صبح لحافش رو جمع میکنه پایین تختش و مچاله میشه تو خودش از سرما. لحافش رو میکشم روش. از هم باز میشه و میگه شیر میخوام. کماکان عاشق شیر صبح مونده. پابرهنه میرم تو آشپزخونه. همیشه خرده باگت خشک و لگو روی زمین پیدا میشه که بره کف پام. در یخچال رو باز میکنم و زل میزنم به محتویانش وکمی فکر میکنم چرا در یخچال را باز کردم؟ وقتی یادم میآد شیر رو میریزم تو لیوان دردارش و براش میبرم. اون شیر میخوره من کف اتاقش شنا میرم، دقیقا ١۵ تا. شیرخدا تو سرم ضرب گرفته. خیلی وقت است نیت کردم ١۶ تا شنا برم ولی هرروز یادم میره. بعد از شنای ١۵ صورتم رو میگذارم رو فرش قرمز اتاق و چشمام را میبندم.برای یک ناظر قضاوتگر غایبی ادای خستگی درکردن در میارم که مبادا بفهمد دارم چرت میزنم. ۶ و ربع جلو آینه ام و جای مسواک زدن دارم توییتر رو بالا پایین میکنم. شیر وان را باز میکنم و مینشینم رو چهار پایه بچه.معطل میکنم به این امید که بخار آب داغ حمام را گرم کنه من جرات کنم از پیژامه خوابم بیام بیرون. بالاخره میرم زیر دوش. فقط بلدم و میخواهم که “دلم میخواهدت را زمزمه کنم”هربار و هرروز از اولین رویارویی با صدای گرفته خودم تعجب میکنم “وا آیدا جون این شمایید؟” ولی ادامه میدهم به خواندن. گاهی حواسم پرت دلتنگیهایم میشود و هفت دور شامپو میزنم. از کجا میفهمم؟ از اینکه انگشتهایم درد میگیرد و فکر میکنم وای دیر شد.
تندی کردن
تا یک ربع به هفت از زیر دوش بیرونم. صبح بخیر گفتهام به آنطرف آبها. خیلی حرفهای با یک دست کرم میمالم به صورتم با دست دیگر مو برس میکشم. همه چیز مثل فیلمهای کمدی سیاه و سفید میگذرد. دمپاییها همیشه وقتی دارم میدوم ناگهان پیدا میشوند. میروند زیرپایم. بلدم زمین نخورم. بچه باید هفت و چهل و پنج دقیقه تروتمیز و مرتب در کودکستان باشد. قرارمان دو بوس است برای خداحافظی ولی او معمولا جر میزند، تا ده تا بوس هم کارمان کشیده. کاش آنهایی که بامن خداحافظی میکردند هم مثل من تا هشت بوس اضافه سخاوت بخرج میدانند.هربوس نیم دقیقه مرا از برنامه عقب میاندازد. کمی دیرتر از هشت و نیم میرسم. کامپیوتر شرکت دیشب به دلیل نامعلومی خاموش شده و تا ویندوز بالا بیاید من کلی فحش میدهم به بیل گیتس. وجدانم ندا میدهد که فحش دادن به مرده کار بدیست. به وجدانم میگویم الاغ اون جابز بود که مرده. وجدانم خفه میشود. هر پنجرهای برای باز شدن نیم دقیقه ناز میکند.گیتس فحش میخورد. یکی از پنجرهها از ویروس میترسد. میگویم بترس ولی بازشو چون چارهای نداری. یکی سوال دارد که من بالاخره قصد به روز کردنش را دارم یا نه. میگویم بعدا. آن یکی مسیرش را پیدا نمیکند. جواب میدهم من هم همینطور. پنجره میگوید چی؟ بیخیال این یکی میشوم. کار شروع میشود.انقدر حواسم نیست که دوبار لیوان قهوه را از جای سوراخ ندارش دم لبم میآورم و قهوه میریزد روی دماغم. اعداد ناسازگاری میکنند. بالاخره کار و جلسه صبح تمام میشود.ژان میرود. شی از آمازون پیغام گذاشته که کارم دارد. زنگ میزنم ازساعت دوازده تا دوازده و نیم برایم توضیح میدهد که مشکلات تبدیل کتاب فارسی به کیندل چیست.بعد یادم میدهد که کتابم را سازیش با استانداردهای جهانی کاغذ مطابق نیست، چطور بفرستم برای چاپ. ناهارم را موقع حرف زدن با شی میخورم. بیصدا که به شی برنخورد که همه وقتم را به او اختصاص ندادهام. بعد از ناهار کمی وقت دارم بروم عینکم را بگیرم. هروله میکنم تا ایستگاه. میروم خیابان یورک ویل.کلی آدم ظهر سه شنبه دارند با پالتو پوست خرید کریسمس میکنند. از بینشان میدوم. دویدن شیک ولی که پالتو پوستیها نفهمند من کارمندی هستم که ساعت نهارش تمام سرمایه خیابان گردی طول روزش است. مادر دوست عینک فروشم مهربان و خوش مشرب است. باهم حرف میزنیم. زمان را یادم میرود. خیلی دیر شده. بدو بدو برمیگردم. مهم نیست پالتو پوستیها چه فکری میکنند. دوباره کار میکنم ولی کارم همه فکرم را اشغال نمیکند. جایی از ذهنم مشغول نوحه خواندن است. پس الکی در توییتر جک میگویم که فکر نکنم. ساعت یک ربع به پنج آخرین گزارش آخر سال را هم میفرستم. میدوم تا کلاس ورزش.قطار معطل میکند. دیرم خواهد شد. سعی میکنم در راه هردکمه و زیپی که خطر ناموسی ندارد را بازکنم که سرعت تعویض لباسم در رختکن به نهایت برسد. درنهایت سرعت لباس عوض میکنم و میروم سرکلاس. یک ساعت ورزش میکنم. بعد ورزش لباس عوض نمیکنم چون آن ده دقیقه را لازم دارم که بروم داروخانه . شلوارم کوتاه است وقتی به داروخانه میرسم آنقدر یخ زده ام که اگر پایم را قطع کنند نه تنها چیزی نخواهم فهمید بلکه تشکر هم خواهم کرد. داروخانه چی کند است. دوتا بسته ویتامین را گرفته جلو چشمانش و سعی میکند برای مرد قبل از من فرقشان را توضیح بدهد.بعد پنج دقیقه میگوید” آهااان این لاوافین هفتصد داره این یکی لاتافین دویست.” مرد حالا میخواهد فرق این دوتا را بداند. فحشش میدهم. دردلم البته و در ظاهر باعینک جدیدم لبخند میزنم. قرصم را میدهد. تا دم در راه میروم و حالا تا ایستگاه میدوم.به ایستگاه که میرسم دوباره میشود پاهایم را قطع کرد. میرسم خانه. پسر دارد با پدرش لگو درست میکند. مرد میگوید آمدی؟ شام نخورده ولی براش مرغ گرفتم.من کار دارم. بعد هم میرود پایین.پسر شام نمیخواهد، میخواهد باقی هلیکوپترش را با لگو تمام کند. ۴۰ مرحله از ساخت هلیکوپتر مانده. با لباس ورزشی غذایش را میکشم و سس میزنم و خرد میکنم و یا آن یکی دست هلیکوپتر سرهم میکنم.حرف هم میزنیم باهم. تبادل بوس میکنیم. روی صفحه موبایل میبینم که رییس سه تا ایمیل زده ته همه ایمیلها یک “فوری” و یک “علامت سوال” پسر دارد غذا میخورد. جواب رایان را میدهم. برای بعضی جوابها باید بروم سرکامپیوتر. برای بچه بد آموزی دارد چون کلی موعظه کردهام که موقع غذا تلویزیون و کامپیوتر ممنوع است. نمیروم و ته دلم میگویم جراح که نیستم. صبر کند. غذایش که تمام میشود دلش کلوچه تازه میخواهد. سه تا آماده در فریزر دارد. فر را روشن میکنیم. من سالاد درست میکنم. و یواشکی و تخمینی جواب رییس را میدهم. کلوچهها را میگذاریم در فر. من میروم دوش میگیرم. بچه ایستاده دم فر زل زده به ساعت. با حوله کلوچهها را در میآورم. تا سرد بشوند لباس میپوشم. دسر را میخورد و بازهم هلیکوپتر.بیست مرحله مانده، میگویم وقت خواب است. غر میزند این تمام نشده. میگویم فردا. نق میزند. جدی میشوم. به تلافی درکمال عدم همکاری آماده میشود برای خواب. مسواک را میکند در دهنش ولی تکان نمیدهد. دستش را توی آستین نمیکند. فین شل و بیحال میکند. کتابی به ضخامت غرش طوفان را برای خواندن انتخاب میکند. به کتاب خواندنم میخندد. هلیکوپتر نصفه از یادش رفته. ده بار میبوسمش. در را میبندم. حالا تشنه است. پاهایش را نمیتواند از زیر لحاف در بیاورد. دو تا هیولا خیلی حرف میزنند و این نمیتواند بخوابد.ولی بالاخره سکوت میشود. تاریک میشود. وارد کامپیوتر شرکت میشوم. جوابهای رییس را اینبار مفصل و دقیق میدهم. عینک جدیدم دنیا را شفاف کرده. تا ساعت ده و نیم جواب ایمیل میدهم. سالاد میخورم.
سرعت نامعلوم
ساعت یازده است. به شی قول دادهام امشب کتاب اول را طی بیست مرحله بفرستم برای دفتر نشر آمازون. شروع میکنم. با دقت. مرحله به مرحله گزینه این چیست را باز میکنم.شیرازه و ضخامت کاغذ و حاشیه وهمه چیز را انتخاب میکنم.در مورد کتاب خلاصه مینویسم. بارها میفرستم و ایراد میگیرد. شماره مالیاتی ندارم. زنگ میزنم. یکی در هند احتمالا میگوید لازم نداری. وقتی تمام میشود عینک هم خسته شده است و صفحه دوباره تار است. ساعت دوازه و نیم است. نفهمیدم کی انقدر دیر شده است. مسواک شب سهشنبه را در اولین ساعات روز چهارشنبه میزنم و همانطور که مسواک میزنم “صنما دل به تو دارد خو” را زمزمه میکنم. ساعت را میگذارم برای شش صبح . چشمهایم را میبندم و فکر میکنم همه نوزده ساعت قبل را دویده ام که این همه کار انجام بدهم. این انرژی برای دویدن نیست که عجیب است ، فقط نمیدانم چطور مغزم وقت میکند بین این همه بدوبدو الکی دلتنگی هم بکند،فکر هم بکند.روضه هم بخواند. آنهم در این حد.تو میدانی؟
هر کی بخنده خره
33
خودشان خودشان را دعوت میکنند و بلند میشوند میایند خانه ما. مامان از صبح هی به بابا اس ام اس میزند که: مرغ میخواهیم، کجایی؟؟ و بابا هنوز دنبال رفاه حال مردم است. اگر مشکلی در زندگیتان دارید به بابای من مراجعه کنید. بلافاصله تمام انرژی اش را میگذارد برای آسودگی شما، و اگر ما مهمان داشته باشیم، مرده باشیم یک گوشه، نیاز به یک پدر و تکیه گاه داشته باشیم، هیچ اهمیتی ندارد. چقدر بیشوعور و نمک نشناس هستم؟ امممم (در حال فکر کردن). مامان بلخره عصبانی شد و رفت آژانس بگیرد که برود مرغ و سس و سبزی بخرد برای مهمانی شب، که من جلوش را گرفتم و گفتم آهای مامان کجاااو کجاااووو؟؟ پول نداریم به خداوووو. و راضی اش کردم منتظر بماند تا بابا برگردد و با ماشینش، که فرزند چهارم و دردانه اوست، بروند خرید. تمام لباسهایم توی چمدان توی خوابگاه هستند. پریدم به کمد لباس که حالا چی بپوشم؟؟ و در آخر یک شلوار لی پوشیدم و یک بولیز مسخره گشاد. دایی امد. در حالیکه بشدت نیاز داشتم که بروم کنارش و ازش بپرسم که آیا بانکش وام کم درصد میدهد که ما برویم یک خانه در تهران رهن کنیم؟، بعلت عزت نفس فراوان خانوادگی، و اصل «بمیر، ولی به فامیل رو ننداز»، رفتم تا با پسردایی 7ساله ام راز جنگلی را بازی کنم که خودش، دقت کنید، خودش، رفته بود توی یک اتاقی و پیدا کرده بود و آورده بود و مهره هایش را چیده بود و داد میزد که لطفا یکی با من بازی کنه. و چه کسی همیشه به داد کودکان میرسد در حالیکه بسیار از بزرگسالان خسته و ناامید است؟ بلی، من. هی تاس را انداختیم، هی رفتیم جلو، هی الکی باختیم که این بچه ببرد و خوشحال شود و اعتماد به نفسش افزایش پیدا کند و در جوانی نشود یکی مثل ما. ولی متاسفانه این رفتارهای امام علی گونه من هیچوقت ارج نهاده نمیشود. چرا؟ چون بچه پررو تا من را میبُرد بلند میشد میپرید وسط بزرگسالانی که من در بینشان اعتبار و آبرویی داشتم، و هی میگفت بردمششششششش بردمشششششششش 9 به 3 بردمششششش :| این چه وضعیست؟ آخر واقعا این چه وضعیست؟ بعد هم میبیند که من خنگم، هی شروع میکند به تقلب. بچه 7 ساله بی ادب. من هم لپش را کشیدم و گفتم داری تقلب میکنی باهات بازی نمیکنم. و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه، این سنگر همیشه پناهگاه، و هی شروع کردم به شستن بشقابها و قاشقها. چقدر دلم میخواست ولویی بشوم و اس ام اسی بزنم و روحیه ام را بهبود ببخشم. ولی متاسفانه حتی اس ام اس زدن هم در روابط حد و مرزی دارد، و شما اگر خیلی تکرارش کنید بسیار نیدی و بیکار جلوه خواهید کرد. پس اس ام اس نزدم، و نیدی و بیکار جلوه نکردم، و این در حالی بود که شب خودت اسم ام اسی زدی مبنی بر «دول» که بسیار زشت و بی ادبانه بود. چقدر نیدی و بیکار هستی واقعا. اه اه اه.
اینا آرتا ولادیووکیاف اجازه دارد که از من سواستفاده کند
کتاب نداشتم و از ترس میکروبی بودن مجله هم برنداشته بودم.لابد میخواستم نیم ساعت وقت انتظارم را در توییتر یا فیس بوک الکی بچرخم. هنوز لایک اول را نزده بودم که پیرزنی که کنارم نشست و از من خواهش کرد که فرمهایش را پر کنم. گفت که عینکش را نیاورده و چشمش نمیبیند. خواستم بپرسم چرا نمیدهی منشی دکتر پر بکند ولی از سر ادب نپرسیدم. شش صفحه فرم مراجعه اول به دکتر بود.همان فرمهایی که جز مشخصات و آدرس بیمار تمام سوابقش را درمورد بیماریها و آلرژیهای موجود در بازارهم میپرسند. فرم خودم را ده دقیقه قبلش سرسری پر کرده بودم. اسم و آدرس را نوشته بودم و تمام امراض را زده بودم ندارم. هنوز در سن انکار مدامی هستم که فکر میکنم هیچ مرضی ندارم یا حتی اگر اینجایم درد میکند پیاش را نگیریم و محل نگذاریم که خودش خوب بشود. از ترس مشمول یکی از بندها شدن، حتی درست نمیخوانم شاید مثلا پرسیده باشند که آیا به درد عشق دچارید؟ یا حداقل یک عدد خال را که دارید؟ رفتارم با فرمهای گمرک و پذیرش بیمارستان و کلینیک کاملا سرسری و از سرسیری است. یکبار دفعه اول که میآمدم کانادا فرمهای گمرک را خواندم و دیدم درچند بند سوال کرده «اسلحه، خوراک دام و طیور، نهال یا تخم گیاه قابل کشت زنده ومواد شیمیایی صنعتی» دارم یا نه. نداشتم و ندارم ولی هیچوقت در تمام این سالها یکبار دوباره این فرم را نخوندم ببینم شاید تغییرش داده باشند و جای اسلحه نوشته باشند «پسته خندان» که خب من همیشه دارم. درمورد فرمهای پذیرش هر نهاد پزشکی هم سالهاست که جز کیست، باقی را ندارم میزنم و فقط در قسمت سایر موارد اضافه میکنم شبکیهام پاره شده است. نود درصد کلماتی را که میزنم ندارم، حتی نمیدانم دقیقا نام چه بیماری یا عارضهای است، چون باور دارم اگر داشتمش لابد اسمش را میدانستم.
مشخصات زن را از روی نامهای که دستش گرفته بود نوشتم. اینا آرتا ولادیووکیاف. ۲۳۴ بلوار سیدارممفیس یارد غربی. واحد ۳۰۴. تورنتو. ام.۵.دی ۵.سی.۶. شماره تلفنش را خودش و آدم نزدیکش را هم برایم دیکته کرد. سال تولدش را هم از روی کارت شناساییش نوشتم. دقیقا دوبرابر من سن داشت. سعی میکردم خوش خط باشم ولی کماکان زن به من خندید گفت دستخط دبستانی دارم و خط نسل ما داغون است. دلم خواست غر بزنم که دستخط میرزابنویس پیشکش را مسخره نمیکنند ولی نکردم. حس کردم اجر کار نیکِ پرکردن فرم برای سالمندان با حاضرجوابی در برابر آنها زایل میشود. من هم که هلاک اجر.ایناآرتا همان موقع زد روی دستم. ماه تولدش را اشتباه نوشته بودم. اوت را نوشته بودم ماه نهم. خط زدم. خندید که داری جوانترم میکنی. یک عشوه دمُدهای هم آمد. دستی که زده بود روی دستم چروک بود و مانیکور شده، ناخنهای کجِ بند انگشتهای کج شده سرخ و مرتب و براق بودند. رسیدم صفحه دوم. میخواستم ندارم ندارم بزنم و بروم که دست دوباره گذاشت روی دستم. گفت:«دونه دونه بخون ببینم چی نوشته». خواندم. دستش را برنداشته بود. گفت دارم. کل شش صفحه را با بدبختی خواندم.کلمات مربوط به بیماریها ریشه لاتین دارند و تا آنجا که دست دکترها رسیده طولانی و سخت تلفظند. تمام تلاشم را میکردم که خواندم را هم مثل نوشتم مسخره نکند. هر ده بند در میان هم یکی را داشت ولی فقط به بله گفتن رضایت نمی داد. توضیح می داد و از من هم میخواست در قسمت توضیحات با دقت بنویسم که از کی دچار این عارضه شده و چه دارویی مصرف میکند و چندبار جراحی هم کرده است. هر بیماری را هم با کلی خاطره بامزه تعریف میکرد. از اینکه سالها پیش در یک مهمانی در پارک، مجبورش کردهاند از پستان بندش جوراب را دربیاورد بدهد زن برادر لوسش بپوشد تا پاهایش یخ نکند و خودش تا آخر مهمانی مانده تک-پستان. به تک-پستان بودنش میگفت «یونی-بوب». با خنده توضیحاتش را مینوشتم. خیلی وقت است که با قلم انگلیسی ننوشتهام. انقدر با نرمافزارهای مجهز به غلط گیر متن انگلیسی نوشتهام که کاملا شعور املا انگلیسیام خدشهدار شده است. موقع نوشتن سرسری و الکی کلمات را مینویسم و سیستم هوشمند حدس میزند و پیشنهاد میدهد و اصلاح میکند. مدام منتظر بودم که دست زن بیاید روی دستم. حس میکردم حتی کلمه جراحی را هم دارم با یک یو اضافه مینویسم. حس مترجم ناشنوایان مراسم بزرگداشت ماندلا را داشتم که یک سری سخنان حقیقی و ارزشمند را به مجموعه ای از کاراکترهای بیمعنی تبدیل میکند. دو سه مورد را هم که در فرم نوشته نشده بود را هم از من خواست که اضافه کنم، ترسیدم به علت کم سوادی در علوم طبیعی چسبندگی دهانه رحم را بنویسم تورم پروستات برای همین ازش خواستم مرضش را هجی کنه. حرف به حرف گفت و با دست خط دبستانی نوشتم .شروع کرد اذیتم کردم که حق داری بلد نباشی، منم سن تو آب مروارید نمیدونستم چیه. دارو نمیشناختم. گفتم این طوریها هم نیست.من هم شبکیه پاره کردهام ولی باز اذیتم کرد. متلک انداز خوبی بود، بامزه و بیرحم. انقدر شرح مرض داد و انقدر من عادت به نوشتن طولانی با قلم ندارم که مچم درد گرفته بود. تیر میکشید. میخواستم بروم فرم خودم را از پرستار بگیرم و کنار شبکیه کش دار،عارضه مچ درد را هم اضافه کنم. فرم که تمام شد باید زیرش را امضا میکرد. خیلی خونسرد از کیفش عینکش را درآورد و خودکار را از من گرفت و فرم را امضا کرد. خوش خط بود مثل آنهایی که ابتدای فیلمهای قدیمی با پر کتابت میکردند. خودکار استدلر دوزاری در دست چروک خانم اینا روانتر و زیباتر مینوشت. اسم و فامیلش را نوشت و تاریخ زد. عینکش را برداشت و از من تشکر کرد و رفت که فرم را تحویل منشی بدهد. میخواستم بدوم دنبالش و بگویم عینک داشتی نامرد. فرم را بده اضافه کنم که علاوه بر همه این امراض که شمردیم، دروغگو و کم حافظه هم هستی. نرفتم. انقدر از دستش خندیده بودم و این ده دقیقه که باهم حرف زده بودیم انقدر با کیفیت و لذت بخش بود که ارزش داشت به سواستفاده کتابتی که از من کرده بود. مچ دستم تیر کشید، با دست راستم مالیدمش.
زندگی رنج است
«فیلمهایی هستند که شما را به گریه میاندازند؛ فیلمهایی هستند که شما را به خنده میاندازند و فیلمهایی هستند که بعد از دیدنشان چیزی در وجودتان تغییر میکند.» این گفتهی دارن آرونوفسکی است دربارهی یکی از فیلمهای محبوبش و انگار تعبیری بهتر از این نمیشود سراغ گرفت که به کارِ نوشتنِ یادداشتی دربارهی سپیدهدمی که بوی لیمو میداد بیاید؛ مستندی که بعد از دیدنش حتماً در وجودِ آدمی تغییر میکند و آدمی که به تماشای این فیلم نشسته بعد از تمام شدنش حتماً آدمِ دیگری شده است و دنیا و آدمها را طورِ دیگری میبیند؛ طوری که اصلاً شبیه دقیقههای پیش از تماشای فیلم نیست و چهطور میشود دنیا و آدمها را دوباره همانطور دید وقتی در این مستند چشممان به زنانی میافتد که بیست و پنج سال بعد از بمبارانِ شیمیاییِ سردشت هنوز نفس میکشند و راه میروند و حرف میزنند بیآنکه زندگیشان شبیه زنانِ دیگری باشد که شاید حتّا روحشان از این بمباران بیخبر باشد؟
بیست و پنج سالِ پیش هواپیماهای عراقی در آسمانِ سردشت ظاهر شدند و ناگهان بمبهای شیمیایی را روی سرِ مردمانِ بختبرگشتهای ریختند که آمادهی مردن نبودند. همهچیز نیست و نابود شد و پیر و جوان در برابرِ چشمانِ حیرتزدهی همشهریانشان از دست رفتند و آنها که ظاهراً زنده ماندند رنجی عظیم و زخمی دائم را با خود حمل کردهاند؛ زخمی که درمان ندارد و رنجی که نمیشود پایانی برایش تصوّر کرد. همهی آن تصویرهای آرشیوی که در ابتدای فیلم آمدهاند و نابودیِ سردشت و مردمانش را نشان میدهند گوشهای از مصیبتی هستند که به جانِ مردمانِ این شهر افتاده. بختِ آنها که همان روز و همان سال چشم بستهاند و از این دنیا رفتهاند انگار بلندتر از بختِ مردمانِ دیگری است که در همهی این سالها زندگی را تاب آوردهاند و زنده ماندهاند بیآنکه زندگیشان طعمِ زندگی داشته باشد.
نوشتن از سپیدهدمی که بوی لیمو میداد سخت است و سختیاش بیشتر به این برمیگردد که در طولِ فیلم قلبِ آدمی به درد میآید و فشرده میشود از رنجی که زنهای سردشت در این سالها کشیدهاند؛ در این بیست و پنج سالی که از بمبارانِ شیمیایی گذاشته و حقیقت این است که در همهی این سالها چیزی به نام خوشی از زندگیشان رخت بربسته و جایش را به غصّه و اندوه داده است. رنجِ آنها حتماً بیشتر از مردهای سردشت است که هر روز را بیرون از خانه میگذرانند. تفاوتی نمیکند پای صحبتِ کدام زن نشستهایم و کدام زنِ زخمخوردهی بیست و پنج سالِ پیش رو به دوربین حرف میزند. همهی حرفها در نهایت تماشاگر را به یک نقطه میرسانند؛ اینکه هر زخمی درمان ندارد و گاهی زخمها آنقدر عمیقند که نمیگذارند آدمی لحظهای غافل شود؛ خودنمایی میکنند و ناگهان آدمی را از لحظهای که در آن نفس میکشد به گذشته میفرستند؛ به بیست و پنج سال پیش که در هوای سردشت بوی عجیبی پیچیده بود؛ شبیه بوی لیمو که ترش است و آدمی دوست دارد نفس بکشد و همهی این بو را در بینیاش جا بدهد ولی این بوی لیمو نیست که در هوا پیچیده بوی بمبهای شیمیاییِ عراق است که آن روز سردشت را ویرانه کرد و هنوز بعد از اینهمه سال لاشهی بمبها در گوشههای سردشت به چشم میخورد؛ جایی که زنها مینشینند، حرف میزنند و بمبها را تماشا میکنند؛ فلزهای بزرگِ مرگباری را که روی سرشان فرود آمد و جانِ بسیاری را گرفت و جسمِ بسیاری دیگر را گرفتار کرد و این گرفتاری فقط زخمهای درمانناپذیری نیست که پوستِ صورت و دستهایشان را بینصیب نگذاشته باشد؛ نفستنگی هم هست؛ حنجرهی زخمخورده هم هست؛ پاهای قطعشده و هزار گرفتاریِ دیگر که دیدنشان آدمی را سخت به فکر میاندازند و تلنگری اساسیاند به خوشبینیِ مفرطی که گاهی آدمی گرفتارش میشود.
حقیقت این است که رها شدن از رنجِ گذشته گاهی ممکن نیست. چیزهایی هست که نمیشود تغییرشان دید. چیزهایی هست که آدمی گاهی خودش را غافل از آن نشان میدهد؛ شاید به این امید که گذشته را فراموش کند. امّا گذشته را نمیشود پاک کرد. نمیشود به دستِ فراموشی سپرد و نمیشود در گنجهی بایگانی قایم کرد. برای آنها که در این سالها سردشت و بمبارانِ شیماییاش را از یاد بردهاند تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد تجربهی دردناکی است. تماشای دوبارهی موقعیتی است که مردمانِ بیگناهی گرفتارش شدند و فکر کردن به حقیقتی است که دست از سرشان برنمیدارد: چه میشد اگر بیست و پنج سال پیش ما هم در سردشت بودیم؟ چه میشد اگر ما هم بوی لیمو را در آسمانِ سردشت تنفّس کرده بودیم؟ و جوابِ این سؤالها تماشای زنهایی است که با اینهمه زخم و رنج چارهای ندارند جز چرخاندنِ چرخِ زندگی و راهی ندارند جز تاب آوردنِ اینهمه سختی و دم نزدن. گفتن چه فایدهای دارد وقتی درمانی برای درد نیست؟ نه زنی که سالی چند بار روانهی تهران میشود تا طبیبانِ پایتخت دردش را تسکین دهند امیدی به آینده دارد نه آن بچّههایی که بیماری صورتشان را دگرگون کرده؛ آنقدر که میلی به هیچچیز ندارند؛ حتّا به زندگی.
حقیقت این است که تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را نباید از دست داد؛ کم پیش میآید فیلمی ساخته شود که گذشته را به حال بیاورد؛ احضار کند و بعد که خوب این گذشته را سیاحت کردیم بگوید گذشته هیچوقت نگذشته؛ ادامه دارد در حال؛ در همین روزها که ما کیلومترها دورتر از مردمانِ سردشت زندگی میکنیم؛ قدم میزنیم؛ حرف میزنیم؛ عاشق میشویم و هر حادثهی کوچکی قلبمان را به درد میآورد و خیال میکنیم این پایانِ زندگی است و زندگی سختتر از این نمیشود. باید سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را ببینیم تا ببینیم که رنجِ زندگی چیز دیگری است؛ چیزی غیر از روزمرّگیهای ما و اینجا است که آدمی از وجودِ خودش خجالت میکشد؛ شرم میکند از اینکه مثلِ چند لحظه پیش از تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد فقط دوروبرِ خودش را ببیند؛ دنیای کوچکش را.
این پیشنهادی جدّی است؛ تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را از دست ندهید و مطمئن باشید که بعد از تماشایش آدم دیگری میشوید.
غسل تعمید آتش
غسل تعمید آتش
دیوید برنت/ ترجمه: احسان لطفی
۲۶ دسامبر ۱۹۷۸
سهشنبه، ۵ دی ۱۳۵۷
دفتر آسوشیتدپرس (AP) در چندمایلی هتل اینترکنتیننتال [لاله] قرار دارد. بچههای AP همیشه میدانند کجا چه خبر است، همهجا رابط و خبررسان دارند. چنددقیقه بعد از اینکه پا به دفترشان گذاشتم، تلفن زنگ خورد و معلوم شد تظاهرات نزدیک میدان شهیاد [آزادی] به خشونت کشیده است.
صبح دیروز با پرواز کراچی به تهران رسیدم و در همین فاصله میشود فهمید که اینجا همهچیز در حال فروریختن است. فرودگاه تقریبا خالی بود. نه گمرکی، نه مامور مهاجرتی، نه پلیس مرزی، هیچی. حتی پاسپورتم را هم مهر نزدند.
امروز با خبرنگارهای AP همراه میشوم. تهران پایتخت بزرگ و مدرنی است با ماشینها و ساختمانهای بلندِ زیاد ولی خیابانها عملا متروکاند. مغازهها و بانکها تعطیلاند و کرکرههای فلزیشان را پایین کشیدهاند. چنددقیقه بیشتر طول نمیکشد که به درگیری میرسیم. چندصدنفر دانشجو در یک تقاطع جمع شدهاند و پلاکاردبهدست، علیه شاه شعار میدهند. خیابان را با آتشزدن یک اتوبوس بند آوردهاند و آتش را با اضافه کردن بنزین، روشن نگهمیدارند.
27 دسامبر ۱۹۷۸
چهارشنبه، ۶ دی ۱۳۵۷
دیروز یک استاد دانشگاه بیستوهفتساله به اسم کامران نجاتالهی موقع تحصن در کالج پلیتکنیک تهران با گلوله کشته شده. صبح امروز چندصد نفر تظاهرکننده بلوار منتهی به بیمارستان پهلوی [بیمارستان امامخمینی] را اشغال کردند. بیشترشان ظاهرِ دانشگاهی داشتند. دوتا تانک و تعدادی نیروی گارد ویژه جلوی بیمارستان آماده باش ایستاده بودند.
خودم را میرسانم به بام یکی از ساختمانهای نزدیک که نگاهی به جمعیت بیندازم. دو سرباز سنگری را که چندنفر از تظاهرکنندهها با آهنقراضه توی خیابان درست کرده بودند، خراب میکنند تا راه برای تشییع جنازه باز شود. خانوادهی قربانی با لباس سیاه از بیمارستان بیرون میآیند، گروهی از پزشکان و پرستاران سفیدپوش پشتسرشان هستند و بعد هم آمبولانس حامل جنازه میآید و چندهزارنفر دنبالش حرکت میکنند. میروم بین تظاهرکنندهها. بااینکه دوروبرمان سرباز است، خیلیها پوسترهای آیتالله خمینی دستشان گرفتهاند و شعار میدهند «اللهاکبر». بعد همینطور که داریم به میدان ۲۴ اسفند [میدان انقلاب] نزدیک میشویم، ناگهان صدای مهیب مسلسل بلند میشود و هرکس به گوشهای میدود. دورتا دور، آدمهایی را میبینم که پشت درختها و ماشینها پناه میگیرند یا خودشان را به زمین میچسبانند. بعد سربازهای بیشتری میرسند اما مردم بهشان حمله میکنند. من متمرکز میشوم روی یکی از سربازها که گیر افتاده است. معلوم نیست که میخواهند مجبورش کنند تفنگش را بیندازد و به مردم بپیوندد یا قصد انتقام گرفتن دارند اما چنددقیقه بعد سرباز فرار میکند. آنطرفتر، شش یا هفتنفر یک مرد زخمی را از وسط میدان بیرون میآورند و میگذارندش ترک یک موتور که او را برساند بیمارستان.
من در تعداد زیادی از تظاهرات سیاسیِ فرانسه، راهپیماییهای ضدجنگ آمریکا و حتی چندتا از تظاهرات ویتنام در زمان انتخابات ریاستجمهوری ۱۹۷۲ حاضر بودهام اما این اولینبار است که میبینم تجمع خیابانی به شلیک گلوله منجر میشود. برای من، این لحظه، «غسل تعمید آتش» است؛ لحظهای که میفهمم این، اتفاق کوچکی نیست که بگذرد و فراموش شود. این یک ماجرای بزرگ است و من هم بخشی از آن خواهم بود.
28 دسامبر ۱۹۷۸
پنجشنبه، ۷ دی ۱۳۵۷
دبیر سابق عکس مجلهی تایم، جان دورنیاک افسانهای، میگفت آدم همیشه بهترین عکسهایش را همان یکی دو روزِ اولی که به محل ماجرا رسیده میگیرد. یعنی وقتی همهچیز تازه است. بعدش آرام آرام عادت میکند. شاید گلولهها نه، ولی تظاهرات و راهپیماییها کمکم شبیه هم میشوند و آدم شروع میکند دنبال راههایی بگردد تا روزها را تازه کند.
فردای تیراندازی میدان ۲۴ اسفند، راه افتادم بهشتزهرا، گورستان اصلی تهران که قرار است شهدای جدید را آنجا دفن کنند. بهشتزهرا در فهرست سوژهی خبرگزاریها و آژانسها نیست اما زاویهی دیگری است از آنچه در خیابانها میگذرد. جنازهی سفیدپوش قربانیانِ دیروز روی دست مردم از میان دشت بزرگی پر از برآمدگیهای خاکی و سنگهای قبر میگذرد. اما این مراسمی به یادبود دفن کسی نیست، این یک رویداد سیاسی است. بر سر هر قبر، پیش از خاکسپاری، نطقهای آتشینی طنین میاندازد که چیزی از آنها نمیفهمم اما یکجورهایی میدانم موضوعشان چیست. بعضی از اولین کلمههایی که به فارسی یاد گرفتم اینهاست: «Magbar America»، «Magbar Shah»، «Khomeini I-Imam»
چیز زیادی غیر از اینها نمیدانم. اما بعد از «مرگ بر شاه»، «مرگ بر آمریکا» و «خمینی ای امام»، مگر آدم به چیز دیگری هم نیاز دارد؟
30 دسامبر ۱۹۷۸
شنبه، ۹ دی ۱۳۵۷
در دفتر AP بودم که تلفن زنگ زد و خبر رسید شاه، دکتر شاپور بختیار، یکی از مخالفان سیاسیاش را به نخستوزیری منصوب کرده. آدرسش را میگیریم و همراه باب دیر، عکاس انگلیسی AP راه میافتیم.
بختیار در یک خانهی ویلایی زیبا در شمال تهران زندگی میکند. من و دیر از ماشین بیرون میپریم، میرویم جلوی خانه و دوبار در میزنیم. کاملا انتظارش را داریم که کسی جواب ندهد اما در کمال تعجب در را خود بختیار باز میکند. قبل از اینکه ما حرفی بزنیم، به انگلیسی میگوید: «حرفی ندارم، حرفی ندارم.» به فرانسه میگویم: «هیچ سوالی نمیکنیم قربان، ما عکاس هستیم.» با شنیدن فرانسه، صورتش آشنایی میدهد و مدت کوتاهی در حیاط جلویی میماند که از او عکس بگیریم. بختیار کمی شق و رق است و خیلی رسمی. یاد پاییز ۱۹۷۳ میافتم که بعد از استعفای اسپیرو آگنو [از معاونت رییسجمهوری نیکسون] دور و بر سنا و کنگره میچرخیدم و از گزینههای احتمالی معاونت عکس میگرفتم. جرالد فورد که کاملا مطمئن بود انتخاب نیکسون نیست، خیلی مهربان و گشادهرو به من گفت: «فیلمهایت را حرامِ من نکن. من کسی نیستم که دنبالش میگردی.»
یک حلقهی سیوششتاییِ سیاهوسفید وچندتایی هم عکس رنگی میگیرم و بعد با موسیو بختیار خداحافظی میکنیم و برمیگردیم سمت ماشین. کمی بعد در اتاق تاریک دفتر AP، فیلم را بدون اینکه درست توی قرقره جا زده باشم، میاندازم توی محلول ظهور و چراغ را روشن میکنم. دهدقیقه بعد بهجای فریمهای متوالی بختیار، چیزی غیر از سه فریمِ نیمسوخته در آخر حلقه نمیبینم.
31 دسامبر ۱۹۷۸
یکشنبه، ۱۰ دی ۱۳۵۷
غروب سال نو [مسیحی] رفتم به خانهای که قبلا متعلق به ساواک بوده. به من گفته بودند که خانه را تظاهرکنندگان تصرف کرده و آتش زدهاند و وقتی میرسم آنجا، هنوز از اتاقها دود بلند است. بااینحال خانوادهها دارند از خانه مثل یک گالری هنری بازدید میکنند. بچهها انگار که در سالن نمایش مجسمههای مدرن باشند، بقایای تختهای برقی، ناخنکش و دیگر ابزارهای مهیب شکنجه را برانداز میکنند. دختربچهای انگشتش را با کنجکاوی داخل یکی از وسایل میگذارد.
همان موقع است که صدای غرش کامیونها را میشنوم. قبل از اینکه به خودم بیایم گروهی سرباز، محل را محاصره میکنند. همه فرار میکنند ولی من دیر میجنبم و یک افسر بازداشتم میکند. رفتارش دوستانه اما جدی است. مرا میبرد بیرون و مجبورم میکند سوار یک کامیون نظامی شوم. سربازی عقب مینشیند. جوری که توجه کسی جلب نشود، فیلمهای دوربین را درمیآورم و میچپانم توی جورابهایم و جایشان فیلم نو میاندازم. زمان میگذرد. بالاخره کسی مینشیند پشت فرمان و راه میافتد. هیچ تصوری ندارم که مرا کجا میبرند.
حسی از فضای مخوف خانه با محصور بودنم در کامیون آمیخته میشود و ذهنم به سپتامبر ۱۹۷۳ برمیگردد که چندروز بعد از کودتای پینوشه علیه آلنده، در سانتیاگوی شیلی دستگیر شدم. بیرون استادیوم ملی که صدهانفر از زندانیان سیاسی را آنجا نگه میداشتند، سربازی بازداشتم کرد. دوربینهایم را گرفت، مرا برد داخل و مجبورم کرد دستهایم را بالا بگیرم و یکساعت رو به دیوار بایستم. تمام مدت، صدای فریاد زندانیانی را که در اتاقهای راهرو بازجویی میشدند میشنیدم.
اینکه برخلاف میلت، بدون هیچ جرمی و بیهیچ تصوری از اینکه چه بلایی سرت خواهد آمد جایی نگهت دارند، خواه در استادیوم باشد یا کامیون، همان حسی است که ایرانیها در این سالهای اخیر با آن زندگی کردهاند. هرچند در مورد من، مرا بردند به جای دیگری از شهر و ولم کردند. حتی دوربینها یا فیلمهایم را هم نگرفتند.
1 ژانویه ۱۹۷۹
دوشنبه، ۱۱ دی ۱۳۵۷
کاخ نیاوران، جایی که شاه زندگی میکند در یکی از مناطق مرفه شمال تهران واقع شده. راستش نمیدانم هدفمان از بازدید اینجا چیست غیر از اینکه اطرافیان شاه میخواهند او را مطلع و در تماس نشان بدهند. چندماه است که کسی او را ندیده.
وقتی میرسیم ده دوازده روزنامهنگار در باغ پایین کاخ منتظرند. کمی بعد شاه در اورکتی برازنده ظاهر میشود و همراه اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، به طرف ما میآید. من شاه را در واشینگتن هم دیدهام؛ سال ۱۹۷۳، همراه پرزیدنت نیکسون و همزمان با بازجوییهای رسوایی واترگیت. برایش در محوطهی کاخ سفید جشن استقبال گرفتند و روز بعدش با لباس نظامی رفت پنتاگون. در پایگاه هوایی اندروز به او اجازه دادند یکی از هواپیماهای اف۱۴ جدیدی را که با دلارهای نفتی خریده بود، پرواز بدهد و شایعه شده بود که موقع پرواز، در کابین حالش بههم خورده. بههرحال او کسی نیست که به آدم احساس حضور دربرابر یک شخصیت گیرا را بدهد.
بعد از کمی شوخی و خوشوبش با خبرنگارها، شاه میرود داخل و اینبار با فرحدیبا برمیگردد. وقتی بین ۱۹۷۳ و ۷۴ با آژانس فرانسوی گاما کار میکردم، هیو واسال یکی از عکاسان آنجا مرتب میرفت تهران که از ملکه و بچههایش بهعنوان عضوی از مجموعهی خانوادههای سلطنتی جهان عکاسی کند؛ پای ثابت مجلههای شایعهمحوری مثل ژور دو فرانس که در جهان پُرزرقوبرقِ پرنسس گریس کلی میچرخند. ولی وضعیت امروز کاملا متفاوت است. شاه در جمع خبرنگاران اعلام میکند که مایل است به «تعطیلات» برود که اسم رمزی برای ترک کشور است. هرچند بهشخصه فکرنمیکنم رفتن او جدی باشد. شهر بیش از حد آشفته و بیسامان بهنظر میآید.
بعد از کمی گفتوگو، زوج سلطنتی همه را به داخل کاخ دعوت میکنند و چنددقیقهای فرصت میدهند که برای خودمان بچرخیم. برخلاف کاخ سفید یا کاخ الیزه با مامورها و پرسنل پرتعدادشان، اینجا بهطرز غریبی خلوت است. خیلی ساکت و دنج و آرام، درست نقطهی مقابل فریاد و آشوب خیابانها.
ادامهی این مجموعه در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ منتشر شده است.
25 نکته شغلی که کسی بهم نگفت
دهه اول کار کردن،احتمالن مزخرفترین دوران زندگی هر کسیست.
آدم مثل دوندهای کور به در و دیوار میخورد. نه میداند چه میخواهد و حتا اگر بداند، نمیداند چطور به آن برسد. من هم تجربیات کار را به سختترین و پرهزینهترین راههای ممکن کسب کردم. چهارده سال پیش هیچکس نبود که اینها را بهم بگوید. شاید اگر بود هم به حرفهاش گوش نمیکردم. شاید هم زندگیم تغییر میکرد. اینجا مینویسمشان به این امید که شما ناچار نباشید از راه سخت یادشان بگیرید.
1 کاری را انجام بدهید که ازش لذت میبرید.
اگر لذت میبرید معنیش این است که خوب انجامش میدهید. وقتی خوب انجامش میدهید معنیش این است که آدم «اون کاره» هستید ( فحش نیست!) وقتی آدم اونکاره هستید یعنی همیشه برایتان موقعیت کاری خوب وجود دارد.
یک نجار درجه یک از یک پزشک درجه سه میتواند بیشتر درآمد داشته باشد.
2 تا زمانی که به کاری برسید که ازش لذت میبرید همین که کاری بکنید که آزارتان ندهد کافیست.
قرار است هشت ساعت در روزتان را به ازای درآمد بدهید. نات ئه بیگل دیل. همه دنیا دارند این کار را میکنند. بعضی جاهای دنیا کارگران بیست ساعت از شبانهروزشان را در عوض یک وعده غذای گرم و جای خواب غیر مسقف میفروشند. پس زیاد سخت نگیرید.
من در دوران خدمت تایپیست بودم. دو سال تمام روزی هشت ساعت کارم این بود که نامه های اداری پر از غلط نگارشی را ( که سرهنگ جان مینوشت) تایپ کنم. بعد مدتی فهمیدم میتوانم هشت ساعت مغزم را به حالت اسلیپ ببرم و بگذارم دستم کار کند. میتوانم نیمه پر لیوان را ببینم: بعد آن هشت ساعت مغزم با کلی انرژی ذخیره شده آماده نوشتن بود و الان در تایپ ده انگشتی میتوانم با تایپیستهای حرفهای مسابقه بدهم.
3 اگر شغلتان آزارتان میدهد آن را رها کنید.
همین الان رهایش کنید. کسی بخاطر رها کردن شغلش از گرسنگی نمرده. ولی روان آدمهای زیادی بخاطر شغل بد به کل نابود شده است. آدمیزاد برای زندگی بیش از از اجاره خانه به روانش نیاز دارد.
4 اگر تازهکار هستید بند پیش شامل حالتان نمیشود!
اگر تازه وارد دنیای کار شدهاید از سختیها استقبال کنید. شرایط دشوار برای آدم تازهکار موقعیت بینظیریست که میتواند طی مدت کوتاه بسیار به تجربیات و تواناییهای شما بیافزاید. شما میتوانید در این دشواریها قسمت هایی از وجودتان را کشف کنید که اصلن نمیدانستید آنجاست. بنابراین سوسولبازی را بگذارید کنار و به شیوه آن بزرگمرد بگویید: «خرده شیشه بپاش! شن بریز!»
5 اگر شرایطی که پیشنهاد میدهند زیادی سخاوتمندانه است کار را قبول نکنید!
چرا؟ چون پولتان را میخورند. به همین سادگی. بازار کار پر از کهنهگرگهاییست که دنبال جوانکهای سادهدل و بلندپرواز میگردند. کلاهبرداری شاخ و دم ندارد. از من میشنوید حتا ریسک نکنید. اگر مبلغی که کارفرما میگوید سنخیتی با مهارت/تجربه/ شهرت شما ندارد از خودتان بپرسید: چرا من؟
جواب: چون شما تازه کارید و راحت میشود سرتان کلاه گذاشت. اگر به کمکهای الهی اعتقاد دارید شروع کنید به کندن زیر خانهتان. احتمال این که آنجا چاه نفت پیدا کنید بیش از این است که پروردگار از طریق یک پیشنهاد زیادی سخاوتمندانه کاری وارد عمل شود.
6 پیشنهاد کارفرما نسبت مستقیمی با سر و وضع شما دارد.
اگر ساعتی که به مچ شماست 5 میلیون نمیارزد بنابراین سر قرارداد 200 میلیونی نروید و وقتتان را تلف نکید.
ماجرا چیست؟ هر کس در موقعیت کارفرما قرار میگیرد برای خودش یاد میگیرد که ارزیابی سریعی از کارمند/کارگرش داشته باشد. اولین سوال ارزیابی شخصی این است: آيا طرف تجربه این کار را دارد و از پس آن بر میآید؟ در واقع :قیمت او در بازار کار چقدر است؟
شما اگر نیروی کار گرانقیمتی باشید ( در نگاه کارفرما) این ماجرا باید بازتابی در سر و وضعتان داشته باشد.این قاعده شامل حال مشاهیر نیست. فوقش با خودشان میگویند: پوفف. عباس کیارستمیه بعد کفشهاش رو از مولوی میخره. مرتیکه ویرد!
7 اگر حرفهای هستید بعد همه صحبتهای اولیه و سر آخر درباره حقالزحمه صحبت کنید. اگر تازه کار هستید و کم تجربه اول برادریتان را ثابت کنید بعد درباره پول صحبت کنید.
کارفرماها از آدمهای کم تجربهای که صاف میپرسند حقوق ما چقدره بدشان میآید. آنها می خواهند شما را ارزیابی کنند. وقتی این سوال را میپرسید در نگاهشان این معنی را میدهد: مرتیکه/زنیکه شیت! از خودت و اداره و کارت بیزارم و هیچ علاقهای به هیچ کدومش ندارم. فقط پولش برام مهمه
ممکن است کارفرمایی بخواهد با طفره رفتن از بحث مالی سرتان کلاه بگذارد. اما اگر تازهکار هستید از این که سرتان کلاه برود زیاد هول نکنید. کسی نیست در جهان که اول کار سرش کلاه نرفته باشد. حداقل ش این است که تجربه میکنید و کارآموزی میکنید و یاد میگیرید.
8 اگر در جستجوی کار هستید و برای درآمد ضربالاجل دارید هیچوقت خردهکاریها را بخاطر جستجوی یک «کار بزرگ» رها نکنید.
خردهکاریها نوگلهای زندگیاند. آنها بارها مرا از خطر مرگ نجات دادهاند. کسی نمیگوید کار بزرگ بد است. اما اگر سریع پول میخواهید جای نشستن و دست رو دست گذاشتن ( حتا جای وقت گذاشتن و جستجوی هر روزه برای کار بزرگ) خرده کاری کنید و پولش را بزنید به زخمهای زندگی.
9 مذاکره یاد بگیرید.
کار به ازای پول، سادهترین و لختترین حالت رد و بدل کردن مهارت است. شما ممکن است با کارفرماهایی روبرو شوید که نتوانند انتظار مالی شما را کامل برآورده کنند.
اما اگر نیاز مالی شما قابل اغماض است درباره شرایط دیگری مذاکره کنید: هزینه رفت و آمد؟ غذا؟ عنوان شغلی؟ بیمه؟ ساعت کار در ماه؟ ساعت شروع کار؟ سیال بودن ساعت کار؟ روزهای تعطیل یا مرخصی با حقوق؟
موارد زیادی هست که میتوان سر آنها با یک کارفرما به یک نتیجه برد-برد رسید. فقط این مذاکرات را با فریب «بعدن میدم» اشتباه نگیرید. بعدن وجود ندارد. اگر این شرایط شروع کار شماست هیچ وعدهای را مبنی بر این که بعدن ساعت کار شما را عوض میکنند یا بعدن هزینه رفت و آمد شما را میدهند قبول نکنید. هر قراری باید از همان موقع قابل اجرا باشد.
10 مراقب باشید نگرانی از وضعیت آینده مالی تبدیل به وسواس فکری نشود.
ده سال پیش من نگران بودم که پول روزم را از کجا بیاورم. پنج سال پیش نگران بودم که مبادا سر ماه پول کم بیاورم. تازگی مچ خودم را وقتی گرفتم که درباره پسانداز سال نگران بودم.
راستش را بخواهید این نگرانیها از شکلی به شکلی تبدیل میشود ولی از بین نمیرود. جالب است که آدمیزاد هر بار هم فراموش میکند که از شرایط بدترش جان به در برده.
خوب است که فکر آینده و بیمه و پس انداز باشید. اما مراقب باشید از ترس مرگ خودکشی نکنید. گند نزنید به روح و روانتان. میفرماد: » فردا که نیامدهست فریاد مکن»
11 بارتان را نبندید!
یک نسل پیش مردم کار میکردند که دور هم باشند. نسل ما دم گوش خود نهیب دائمی را میشنود که : «بارت رو ببند! بارت رو ببند!»
کام داون بابا..چه خبره. چرا آدم باید «بار»ش رو ببندد؟ آمدهایم یک چند سالی دور هم باشیم ،بگوییم و بخندیم و چار تا چیز یاد بگیریم و اگه بشود ذرهای دنیا رو جای باحالتری کنیم. بچهها ؟ گور پدرشون. خودشان کار یاد بگیرند و پول در بیاورند. اصلن در تاریخ زمانهای زیادی نبودهک ه ارثیه و پول مفت کمکی به وضع بشر کرده باشه. همه که سهراب سپهری نیستند. بنابراین به خودتان سخت نگیرید. پول کرایه خانه، غذای گرم به میزان لازم، کرایه تاکسی، چار تیکه لباس، دوتا کتاب و چند تا فیلم خوب با وجود همین وضع اقتصادی چرند حاضر هم اونقدرها نیست.
ممکنه کسی با غیر فیلم و کتاب لذت ببرد. مثلن چی؟ ورزش؟ سفر؟ لازم نیست برود هتل پلازا …
من یک روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم که چی در دنیا بیشتر بهم حال میدهد. تمرکزم را گذاشتم روی آن. نه این که از پول زیاد بدم بیاید. من عاشق اینم که بتوانم بروم هتل پلازا. ولی راستش مبنای زندگیم روی چیزهای دیگریست. و از یک تاریخی به آن صدای مدام » بار ت رو ببند» گفتم شات آپ
12 عجول نباشید
پیدا کردن کاری که دوست داشته باشید ممکن است یک دهه طول بکشد. شاید بیشتر شاید کمتر. پس صبوری کنید. برای همه همینطوریست
13 کتاب «دست به دهن/ بخور و نمیر» پل آستر را بخوانید
آستر در این خودزندگینامه کوچک درباره درگیریهایش با کار و پول نوشته
( همچنین ابن مشغله نادر ابراهیمی و کار گل ایوان کلیما)
14 خواب بزرگ بخوانید
اینجا درباره پول نوشتهام
اینجا درباره سالهای دربهدری
اینجا درباره نگرانی از بیپولی
اینجا درباره این که اوضاع یک جور نمیماند
اینجا درباره این که چه چیزهایی میتواند جایگزین پول شود
و اینجا درباره این که پولتان را چه طور خرج کنید
15 ماهر شوید
دکترا دارید؟ شرمندهام دکترای شما به هیچ کار دنیا نمیآید. تحصیلات آکادمیک خیلی خوب و ناز است . سعی کنید یکیش را داشته باشید. اما در زمینه کار زیاد روش حساب نکنید. برای کار پیدا کردن یا ماهر باشید یا پارتی داشته باشید. به هر حال مدرک نقش زیادی در این معادله ندارد.
16 ادای کار کردن را در نیاورید. کار کنید.
وارد اولین اداره دولتی که سر راهتان است بشوید. هشتاد درصد کسانی که پشت میز نشستهاند دارند ادای کار کردن در میآورند. به اصصلاح «ک…موش»چال میکنند. اغلبشان فکر میکنند خیلی هم زرنگند. ولی راستش دارند زندگیشان را نابود میکنند. آنها میتوانستند درخت یا توپ فوتبال به دنیا بیایند بدون این که آب از آب تکان بخورد. اگر مسئولیت کاری را به عهده میگیرد پیش از این که بخواهید کارفرما را راضی کنید، خودتان را راضی کنید. به کارتان افتخار کنید.
انجمن موقرمزها (ر.ک ماجراهای شرلوک هولمز) شما را استخدام کرده تا از روی لازاروس رونویسی کنید و به ازاش پول بگیرید؟ گاد دمیت! این کار را خوشخط و خوانا انجام بدهید.
کسانی که ادای کار کردن را در میآورند هر روز دارند این پیام را به مغز خودشان مخابره میکنند : » وجود تو بیدلیل است! وجود تو بیدلیل است! »
17 حقوق ماه *3 را پسانداز کنید!
هر وقت بدهیهاتان صاف شد و خرجهای اساسی و لازمتان را انجام دادید، سعی کنید به اندازه سه برابر حقوق یک ماهتان پسانداز روز مبادا داشته باشید. خیلی کار سختی نیست. کافیست یک پنجم حقوقتان را نادیده بگیرید هر ماه. بعد یک سال شما به اندازه سه برابر حقوقتان پسانداز دارید و برای همیشه از نگرانی » اگر فردا تعدیل نیرو شدم چی؟ » راحت میشوید. سه ماه زمان منصفانهای برای کار پیدا کردن است.
18 گفتم مذاکره کنید. اما یاد بگیرید که چه چیزهایی غیرقابل مذاکره است.
مثلن درباره خودم. من کشف کردم که زمانهایی برای رسیدن به «کودک دورن» م غیرقابل مذاکره است. با هیچ پول و اسباببازی نمیتوانم گولش بزنم و راضیش کنم که بازی و تفریح نکند. بازی و تفریح او کتاب خواندن و فیلم دیدن و وبگردی و گیم و این چیزهاست. او برای این کارهاش زمان میخواهد. من اگر زمانهای او را محدود کنم میتوانم بیشتر کار کنم و بیشتر پول در بیاورم. اما به تجربه فهمیدم که این زمانها را نباید مذاکره کنم. در واقع اصلن نمیتوانم دربارهشان مذاکره کنم. چون اگر این کودک بخواهد لجبازی کند و خلقش تنگ شود من و کار و کارفرما را با هم زمین میزند. پس باهاش سرشاخ نمیشوم. زمین به آسمان بیاید من حداقل دو روز خالی در هفته برای او کنار میگذارم.
19 باندبازی سد راه نیست
فلان زمینه کاری برای خودش «مافیایی» دارد که نمیگذارند کسی وارد شود.
این جمله همانقدر که درست است ابلهانه هم هست.همیشه و در هر زمینهای یک عده پانتئون نشین میشوند و آدمهای معتمد خودشان را در نقاط حساس میگذارند. این سران مافیا لزومن از راه نامشروعی به قدرت نرسیدهاند. اغلبشان به خاطر لیاقت و گذراندن زمان/مسیری که شما ابتدای آن هستید اینجا هستند. اما این معنیش این نیست که شما راهی به «مافیا» ندارید. در خود سیسیل هم اگر یک کیسه با سرهای بریده ببرید پیش رئیس مافیا بعید است شما را در گروهش جا ندهد. بنابراین در کارتان «ماهر» بشوید. آدم ماهر نه نتها میتواند وارد هر مافیایی بشود بلکه مافیا سر گرفتنش رقابت میکنند.
20 هرگز (بیش از یک بار ) کارفرما را به ترک کردن کارتان تهدید نکنید!
چند حالت دارد. یا تهدید شما درست است و بیرون برایتان بازار کار بهتری وجود دارد، بنابراین ابلهانه ست که سر کارتان بمانید. تهدید لازم ندارد. استعفا بدهید.
اگر بیرون بازار کار بهتری وجود ندارد، صاحب کار شما هم این را میداند. بنابراین تهدیدتان بیفایده است. شما ممکن است صرفن در این حالت چنین تهدیدی کنید:» ایجاد شرایط مذاکره تازه در حالتی که امکان واقعی ترک کار را دارید» و اگر مذاکره بینتیجه بود کار را ترک کنید.
حالا اگر زیاد این تهدید را استفاده کنید ( علیرغم ناکارآمد یا ابلهانه بودنش) چه میشود؟ کارفرما شما را نیروی لوس و عن دماغی خواهد دانست و باور کنید اصلن خوب نیست کافرما چنین دیدگاهی نسبت به آدم داشته باشد.
پ.ن: من یک بار در زندگی کاریم این تهدید را انجام دادم. چند سال پیش جایی کار میکردم. شرایط کاری مناسب نبود و وعدهها عملی نشده بود. من ضربالاجلی برای کارفرما تعیین کردم و گفتم اگر تا آن تاریخ وعدهها عملی نشود میروم. زمان میگذشت و چون کار من تمام وقت بود و کار دیگری نداشتم کارفرما خیال میکرد بلوف زدهام. بعد آن تاریخ من رفتم.
شغل و درآمد دیگری نداشتم ( اینجاست که درآمد ضربدر سه که قبلن گفتم به درد میخورد) اما خارج شدم. چون اگر میماندم اعتبار حرفهام را برای همیشه از دست میدادم. در عین این که مجبور بودم در شرایط ناگوار کار کنم.
در حال حاضر این در سابقه کاری من مانده. من هیچ وقت از این تهدید استفاده نمیکنم. اما اگر روزی ناچار به استفاده شوم کارفرماهای بعدی من میدانند من آدمی هستم که بدون توجه به عوارض این تهدید آن را عملی میکنم.
21 چه تازه کار هستید چه کهنهکار: خوشقول باشید!
هیچکارفرمایی به آدم بدقول یا آدم شهره به بدقولی اعتماد نمیکند. میتوانید هر عیب و ایراد دیگری داشته باشید. بد دهن باشید، آب دهانتان آویزان باشد، بداخلاق باشید. اما سوتی وقتنشناسی را هیچ وقت ندهید. چنان وقتشناس باشید که شما را به عنوان آدم وسواس وقتشناسی بشناسند. باور کنید این بهترین تعریفیست که در هر بازار کاری ممکن است از شما بشود.
اگر صاحبکار جلسه را ساعت 5 گذاشته و شما شک ندارید که زودتر از 6 و نیم جلسه را شروع نمیکند ، راس ساعت پنج آنجا باشید. با خودتان کتاب و انگریبردز ببرید و سرتان را گرم کنید. اما دیر نروید. اگر صاحبکاری همیشه اینقدر وقتنشناس است برای او کار نکنید. پولتان را به موقع نمیدهد.
22 نرخ شکن نباشید!
ریک در کازابلانکا گفته بود که از نرخشکنها متنفر است. از هر نیروی کاری بپرسید همین را میگوید. وقتی تواناییتان را ارزان میفروشید چه اتفاقی میافتد؟ اول این که خودتان دو روز دیگر سابقه کارتان بیشتر میشود و وارد جمع حرفهای ها میشوید و میفهمید که نرخشکنی چه آسیبی به آینده کاری شغلتان و شخص خودتان خواهد زد. بعد هم این که حتا خود کارفرماها هم به نرخشکنها اعتماد ندارند. از شما سواستفاده میکنند و دورتان میاندازند.
آنها هیچوقت کارهای مهم را به شما نمیسپارند. چه طور میشود به کسی که همصنفیهای خودش خیانت میکند، اعتماد کرد؟
23 ساعت کار مشخص داشته باشید!
اگر شغلتان جوریست که خانهتان شده دفتر کار، اگر پولش را دارید دفتر کار اجاره کنید، وگرنه حتمن برنامه روز/ساعت کار دقیقی داشته باشید و براساس آن عمل کنید. این فرمول 8ساعت کار/ 8ساعت خواب/ 8ساعت فراغت از آسمان نیامده. حاصل قرنها تجربه بشریست.
اگر وقتی در خانه هستید ساعت کار و استراحتتان قاطی شود فکر نکنید که برد کردهاید. شما بزودی نتایج این اشتباه را خواهید دید. کمترینش این است که یک وجداندرد ملو بابت کارهای ناکرده در تمام اوقات شبانهروز گریبانتان را خواهد گرفت. شما کار را به خانه و محل امن و فراغتتان راه دادید. دوست دارد همانجا بماند.
24 صاحبکار شوید!
تخصصی دارید که در دستهبندیهای موجود بازار کار نیست؟ خودتان آن شغل را ایجاد کنید. هر نوع خدمات تخصصی در بازار بشر مشتری دارد. خوشبختانه ما در دورهای به سر میبریم که آدمها حتا برای این که کسی جایشان در صف بایستند حاضرند پول بدهند. بنابراین شاید شما جز همان درصد پایین اما مهم جامعه هستید که اساسن زمینه شغلی ایجاد میکنند. تخصصتان را جدی بگیرید. آدمهایی مشابه خودتان را از طریق اینترنت و جاهای دیگر دنیا پیدا کنید. ببینید آنها چه کار کردهاند. دفتر و دستک خودتان را بزنید. لازم نیست در زغفرانیه دفتر داشته باشید. خیلی ساده و ارزان کسب و کار اینترنتی راه بیاندازید. اگر لازم است با آدمهایی که مارکتینگ بلدند مشورت کنید. یا خودتان یاد بگیرید. هیچ کالایی بی مشتری نیست.
25 شما از تجربیاتتان بنویسید!…
همین نوشته را با فرمت pdf از اینجا بردارید
ديدن يک ديوانه در غروب آلوده!
ديروز يک ديوانه ديدم. يک ديوانه که با خودش حرف مي زد. داشت از آن ور خيابان مي آمد که چيزي گفت و گمان کردم متلک هاي شبانگاهي است و بايد بي خيالش شوم. بعد ايستاد کنار دستم در انتظار تاکسي و باز با خودش حرف زد و من خودم را جمع کردم. سرم را که چرخاندم سمتش ديدم کاري به کارم ندارد، ديوانه است.نشستيم توي تاکسي و او نشست جلو و هر چند لحظه آقاي راننده برگشت و گفت:چي؟
و چون هيچ جوابي نشنيد فهميد طرف ديوانه است.
وقتي ديوانه پياده شد سر درددل آقاي راننده باز شد که" مردم گرفتارند،گمان کنم اين آقاهه سرش به جايي خورده و بعد ديوانه شده.نه؟؟؟؟"
هيچ چيز نگفتم و بعد فکر کردم که خيلي سال است ديوانه نديده ام. قديم ترها ديوانه ها بيشتر بودند،اصلا ترسناک بودند.هميشه آدم مي ترسيد که ديوانه ها بيايند سروقتش و او را اذيت کنند يا او را بکشند. ته ته ماجرا همين بود. بدترين اتفاق دنيا کشته شدن بود.
مامان ها هميشه توصيه هاي لازم را مي کردند. "توي خيابان بازي نکني ها؟"،"سر اذان خانه باشي ها!"
هميشه اين ترس با ما بود که ديوانه ها نيايند سروقتمان...بعدتر ديوانه ها از روي زمين محو شدند. شبيه به اينکه مثلا سازماني تاسيس شده باشد و ديوانه ها را از سطح شهر پاک کرده باشد.بعد آرام آرام جامعه خالي شد از اين جور آدم ها،ديگر کسي هذيان نمي گفت،ديگر کسي سرش به سنگ نخورده بود،آدم ها همه نرمال شده بودند،همه تميز بودند،ديگر بزرگ شده بوديم و از کشته شدن توسط ديوانه هايي که سر ظهر در خيابان ها بودند نمي ترسيديم...از آن به بعد اما اتفاق ديگري افتاد "ديوانه ها" هنوز بودند. آنها در دل جامعه بودند،کنار دستي مان بودند،رفيقمان بودند،کسي بودند که بعد از سه سال نثار عشق مي فهميديم ديوانه اند ،رييس مان بودند،بودند...سال ها کنارمان بودند ،رفته بودند حمام و ديگر بلند بلند حرف نمي زدند...
ديشب که ديوانه هه را ديدم فکر کردم چند وقتي بود،اصلا انگار چند دهه بود که کسي خودش نمي گفت ديوانه ام...خيلي وقت بود که تکليفم با کسي معلوم نبود...خيلي سال بود که ديوانه ها نقاب گذاشته بودند و من فکر مي کردم ديوانه ها ديگر نيستند اما ناگهاني مي آمدند در زندگي ام،يکي دو سال مي ماندند و بعد در يک لحظه ،در يک لحظه اي که مناسب نبود به من ثابت مي کردند که مردن توسط ديوانه ها آن هم سر ظهر،خيلي بهتر از کشته شدن روان ات است...
ديوانه هه پياده شد و رفت و من نگاهش کردم که باز داشت با خودش حرف مي زد.
دل به دنیا در نبندد هوشیار!
یکی از بزرگترین و دست نیافتنی ترین آرزوهای من این است که محل کارم وسط یک عالم علف معطر و بدقواره بنشینم و هرکس که می آید،ژست خانم دکتر ها را به خودم بگیرم و بگویم "تو لب هایت متورم شده؟بیا این مازو ها را پودر کن بمال به لبانت!شما زن زائو دارید؟توی غذایش از این جوزهندی بریزید!"
دختربچه هایی بیایند که ندانند باید چقدر فلفل و زردچوبه بخرند!تازه عروس هایی بیایند که بلد نباشند ادویه ی آش رشته چیست!پیرزن هایی بیایند که یادشان نباشد دکتر طب سنتی امروز توی تلویزیون،برای کمر درد دم کرده ی چه گیاهی را تجویز کرده!بعد من همزمان،هم به مشتری ها کمک کنم و هم به سوال های دخنر 15 ساله ای جواب بدهم که معلوم است به من و شغلم غبطه میخورد!
هر هفته هم بروم کوه نوردی و از کوه بادام کوهی جمع کنم برای تکمیل کردن اجناس مغازه ام.برای اینکه یک عطر دیگر به فضای خوشبو ترین شغل دنیا اضافه کنم و همه را سرشوق بیاورم.عطاری از قنادی هم خوشمزه تر است.همه ی عطار های دنیا مهربانند،سرحالند و انگار همه چیز را بلدند!من بالاخره یک روز عطار میشوم!حالا ببینید!:دی
+سعدی!
رفتارت زنانه باشه، فکرت مردانه
مشاور روابط زناشویی Steve Harvey که برنامه رادیویی اش از مشهورترین ها در امریکا است اخیرا کتابی را به چاپ رسانده است که حاوی توصیه هایی است به زنان در باره مردان و اینکه اصلاً مردان چگونه به عشق و رابطه می نگرند.
او در کتابش Act Like a Lady, Think Like a Man بدون هیچ نوع پرده پوشی به بعضی خصلت های اصلی و غیرقابل انکار مردان می پردازد و به گفته خودش امیدوار است با نوشتن این کتاب بتواند به تصمیم بهترِ زنان در زندگی زناشویی شان بیانجامد.
شاید شیوه ابراز نظرات وی آکادمیک و مبتنی بر پژوهش های مستند نباشد ولی صراحت و صمیمیتی که در نشان دادن خصلت های طبیعی مردان از خود بروز می دهد توانسته است توجه بسیاری را به خود جلب کند. ما بخش کوتاهی از باید و نبایدهای او را دستچین کرده ایم
1- اگر بعد از ۶ ماه آشنایی با یک مرد، او نخواست شما را با عنوانی نظیر دوست دختر، زن آینده، تقریباً نامزد، عشقِ من و مادر فرزندان و … معرفی نماید بدانید که این مرد قراری برای ماندن با شما ندارد.
ما مردان باید حریم خودمان را مشخص کنیم. ما اگر چیزی را می خواهیم یا فکر می کنیم بدست آوردیم با اعلام آن، مرز مشخصی را بین خود و رقیبان می کشیم.
۲- ما مردان همه کارهای مان با نیتِ از قبل تعیین شده است. ما نمی آییم کنارتان بایستیم که فقط حرف بزنیم. ما از دور شما را می بینیم و ربطی هم به ما ندارد که چه آرزو و یا خیالی دارید. ما زیاد مسئولیتی در قبال آینده تان احساس نمی کنیم. ما فقط چیزی را که می خواهیم می بینیم.
ما وقتی به زنان نزدیک می شویم دقیقا می دانیم چه می خواهیم ولی البته نمی دانیم به چه قیمیتی به دستش خواهیم آورد. چون برای ما خواستنی هستید ما در حد توقع شما قدم بر می داریم تا به شما دست یابیم. مشکل زنان این است که استانداردِ درخواست ها و توقعات شان پایین آمده است.
استیو هاروی که خودش دو دختر و دو پسر جوان دارد بعد از تجربیات شغلی نظیر پستچی، نجار و مامور بیمه به اجرای برنامه کمدی روی می اورد و از انجا نردبان ترقی و شهرت را در رسانه های سرگرم کننده برای خود باز کرد. او در ضمن معتقد است مردان فقط باید سه قابلیت توانایی حمایت، وفاداری و سکس را در خود داشته باشند تا در قلب زنان جا بگیرند.
http://www.examiner.com/article/steve-harvey-gives-us-5-dating-tips-every-woman-needs-to-know
مشعباس
مشعباس
محمد پورزادی
پدر برخلاف یالوکوپال چارشانه، اندام عضلانی و شکم برآمدهاش که چهرهای محکم و مردانه را تداعی میکرد، آرام و مهربان بود. کمتر کسی عصبانیتش را دیده بود و هروقت هم عصبی میشد تنها با گفتن کلمهی «زقنبود» خشمش را نشان میداد.
مشعباس تکیده، مردنی و زحمتکش، همسنوسال پدر بود ولی آنقدر صورتش چروکیده و قامتش خمیده بود که در ظاهر پدر و پسر نشان میدادند. مشعباس، کلکسیونی از مصائب و مشکلات روزگار را یکجا دور خودش جمع کرده بود. مستاجر، همسر بیمار، اهل دود و دم، چندسر عائله با دختر دم بخت و پسران تنومندِ پراشتها، مغازهی کوچک اجارهای با شغلی کمدرآمد، بدهکار و… این خانوادهی هفت هشتنفری در دو اتاق طبقهی بالای خانهی جمع وجور ما مستاجر بودند.
مشعباس در مغازهی تنگ و کم نورش نقل بیدمشک و آبنبات درست میکرد. درودیوار مغازه از دود کورهی هیزمسوز، سیاه بود و روشنایی مغازه با یک لامپ شصتوات تامین میشد که میزان تابش نور لامپ هم بهلطف مگسهایی که سالها دوروبر لامپ نشستوبرخاست کرده بودند، به حداقل رسیده بود. بیشتر مشتریهای تکوتوک مغازه، بچهمدرسهایهایی بودند که قدرت خریدشان یک یا دوریال بود. من هم جزو مشتریان او بودم که هربار با مشتی از تولیداتش پذیرایی میشدم. چه پول داشتم چه نداشتم ادای پول درآوردن از جیبم را درمیآوردم تا مشعباس با تعارف به این نمایش پایان دهد.
مشعباس مبالغ مختلفی به دروهمسایه بدهکار بود. به ما هم بابت چندینماه اجارهخانه مقروض بود. همین موضوع، مایهی دلخوری و بگومگوهای مادر با پدر شده بود. مادر، مدیر واقعی خانه، معتقد بود تا قبل از سررسیدن موعد یا باید اجارهخانه را گرفت یا به فکر مستاجر جدیدی بود. آنروزها از پول پیش هم خبری نبود تا بتوان جبران مافات کرد. پدر دلخور از سرزنشهای مادر و همدل با مشکلات مشعباس، صبر و حوصله پیشه کرده بود. بااینحال بگومگوها روی ما بچهها هم تاثیر گذاشته بود. یکروز که از مدرسه تعطیل شدم با تطمیعِ دونفر از همکلاسیها جلوی مغازهی مشعباس شروع به دادوفریاد کردیم که «پول ما رو پس بده، پول ما رو پس بده.» حالوروز مشعباس از پشت شیشههای مات و کدری که با چسب و سریش سرهمبندی شده بودند، به شکل اسفباری پیدا بود. مستاصل و خجل پشت پیشخان چوبِی زهواردررفتهی مغازهاش پنهان شده و دستش را به پیشانی گرفته بود. من که از شکستدادن مردی بزرگسال مغرور شده بودم، سرحال و خوشحال راهی خانه شدم.
نفهمیدم کدام شیرپاکخوردهای جریان را به پدر گفته بود که خود را سراسیمه به خانه رساند. چهرهاش برافروخته و غضبآلود بود. ما خواهرها و برادرها همیشه از خشم مادر به پدر پناه میبردیم اما اینبار مادر سنگر شد. پشت مادر پناه گرفتم و زدم زیر گریه. پدر پس از شرح ماجرا برای مادر، با شدیدترین و محکمترین لحنی که تا آنروز شنیده بودم، فریاد زد: «زقنبود» و تنبیهم را به مادر سپرد. مادر هم باعصبانیت داد زد که «آخه سربزرگ، این فضولیها به تو نیومده.» آذر، خواهرم که فقط چندسال از من بزرگتر بود و تا اینجا شاهد ماجرا بود، با کف دست کوبید توی سرم و گفت: «خاک تو سرت بیشعور، حالا من به شهناز چی بگم؟» شهناز، دختر بزرگ و زیبای مشعباس با خواهرم دوست بود و من همیشه فکر میکردم وقتی بزرگ شدم با او ازدواج میکنم.
این ماجرا برگ برنده را به پدر داد تا بابت جبران شرمندگی از دستهگلی که من به آب داده بودم، مادر را راضی کند تا آنها چند صباحی دیگر در همان اتاقها زندگی کنند. مشعباس و خانوادهاش پس از سررسیدن موعد اجاره، چندماه دیگر در خانهی ما ماندگار شدند و در این مدت شرمنده از دستهگلی که به آب داده بودم از جلوی چشمهای شهناز گریزان بودم.
یکی دوسال بعد شهناز با مردی خیلی مسنتر از خودش ازدواج کرد. داماد مهربان دستی به سروزندگی خانوادهی عروسش کشید، بدهیها را تسویه کرد، پسرهای مشعباس را به کاری مشغول کرد و چندسال بعد همه به شهر بزرگتری نقل مکان کردند.
مساعده به همکاران
مساعده به همکاران
سيد معزالدين حسينی
بعد از خدمت سربازی در شرکت ساختمانی بزرگی که کارش ساخت واحدهای تجاری، هتل و شهربازی بود مشغولبهکار شدم. از آنجا که سربازیام را در یکی از ادارهها گذرانده بودم و گزارشهای روزانه و نامههای اداری را بهزعم مدیران شرکت خوب مینوشتم، مرا سرشیفت یکی از شیفتهای نگهبانی شرکت کردند. چون یکی از وظیفههای سرشیفت «راند»زدن و سرکشی از پستهای نگهبانی بود، بهاجبار هرروز باید با عدهی کثیری سروکله میزدم. شغل نگهبانی تا دلتان بخواهد وقت اضافه دارد بهخصوص در شیفتهای شب. برای همین هر بار که برای سرکشی میرفتم، همکارها سرِ درددل را باز میکردند و از مشکلاتشان میگفتند. یکی از این میگفتکه باید خرج مادر پیر و خواهرانش را بدهد چون پدرش سالهاست فوت کرده، یکی از نازا بودن خانمش و از هزینههای سرسامآور درمانش میگفت، یکی از خرابشدن ماشینش که زندگیاش را مختل کرده، یکی در شرف ازدواج بود و خرجش زده بود بالا و… من مجرد بودم و درآمد داشتم و ولخرج هم نبودم، بنابراین بهترین گزینهای بودم که اول مقداری از مشکلاتشان برایم بگویند و پس از ذکر مصیبت، من را از نظر عاطفی به شدت درگیر مشکلاتشان کنند و بعد در موقعیتی مناسب تقاضای پول کنند و درنهایت وعدهی سر برج بدهند. من هم که از اول زندگی به قول روانشناسان «مهارت نهگفتن» را نیاموخته بودم، فردایش به بانک میرفتم و پول میگرفتم و بهشان میدادم و تا موقع پرداخت حقوق هزار جور فکر میکردم که نکند رفقا خُلفِ وعده کنند و قرضشان را ادا نکنند. بعضی خوشحساب بودند و سر موقع بدهیشان را تسویه میکردند و بعضی در اقساط چندماهه برمیگرداندند، جوری که بهقول معروف، پول بیبرکت میشد.
یک همکارِ همشهری داشتم که دهروز مانده به عید نوروز از من تقاضای پولی کرد که حدود دوبرابر حقوق ماهیانهام بود. میگفت برای خرج پلاک و بهنامکردنِ ماشین لازم دارد. قول داد سه، چهارروزه طلب را بدهد. از سر عِرق همشهریبودن و نداشتن مهارت «نهگفتن» موافقت کردم و مبلغ درخواستی را به حسابش واریز کردم. چندروز مانده به عید، تقاضای طلبم را کردم. تا این جمله را شنید عصبانی شد و با لحن تندی گفت: «وقتی میگم نمیفهمی نگو چرا! شب عید با این خرج گرون و دست خالی، تو یه اَلِف بچهی مجرد از من پول میخوای؟! من که نمیخوام بخورمش، بهت میدم. بذار حقوق برج یک رو بِدن، چشم!»
حقوق برج یک را میانهی اردیبهشت واریز میکردند. ابتدای اردیبهشت موقع گشتزنی در شرکت تصادف کردم و دوماه تمام خانهنشین شدم. دوستانم که برای ملاقات میآمدند خبر میآوردند که همشهری کذایی گفته بود: «خدا رو شکر که فلانی رفت از شرش راحت شدم، کاشکی زودتر چلاق شده بود!»
پس از دوران نقاهت، عملیاتِ زندهکردن پولم را کلید زدم. صدها تماس و مراجعه، پیغام و پسغام، بخشی از تلاشهایم بود. نتیجهاش البته شنیدن جوابهای سربالا و وعدههای پوچ و توخالی بود اما بالاخره پس از ششماه با هزار مصیبت و تهدید و التماس، طلبم را وصول کردم.
از آن تاریخ به بعد دیگر به هر تقاضایی پاسخ مثبت نمیدادم و خیلی از جوابهایم سر بالا شدند. با اقدامی پیشگیرانه شروع کردم به مرثیهسرایی از مشکلات نداشتهام: «دارم خرج خونه رو میدم»، «بابام بدهکاره مجبورم هرچی درمیآرم بدم جای بدهکاری بابام»، «خواهرم داره شوهر میکنه، دارم براش جهیزیه جور میکنم» و… طبق فرمودهی سعدی علیهالرحمه «دروغ مصلحتآمیز به ز راست فتنهانگیز!» گاهی گفتن حقیقت خیلی دردسرساز است و گاهی نداشتن مشکل حاد خودش میشود مشکلساز!
بعدها که شرکت وضعیت مالیاش نابهسامان شد و حقوقها با چهار پنجماه تاخیر پرداخت میشد، اوضاع اقتصادی بچههای شرکت خیلی خراب شد و بهصورت غیررسمی شدم مسؤول پرداخت مساعده به پرسنل و همکاران! رقمهای ریز و درشتی که دیگر حسابوکتابش از دستم خارج شده بود.
تنها یک راه وجود داشت: ازدواج، پایانی به تقاضاهای بیشمار قرض که سرازیر میشد!
پاستیل دندانی
پاستیل دندانی
آران قوچیبیک
سال سوم دبستان، خالهام که از کانادا آمده بود یک بسته پاستیل خارجی به من سوغاتی داد. البته چند تکه لباس هم آورده بود ولی آن پاستیل چیز دیگری بود. یک بستهی بزرگ بود و شکل هر کدام از پاستیلهایش با بقیه فرق داشت. وقتی سوغاتیها را گرفتم، اول از همه لباسها و بستهی پاستیل را بوکردم. بوی خارج میدادند. یک چیزی مثل بوی وسایل نوِ خودمان اما خیلی شیرینتر. بعد به بستهی شفاف پاستیل نگاه کردم و سعی کردم ببینم چندتا شکل دارد. از اژدها و لاکپشت گرفته تا دندان و چشم، همهجور پاستیلی توی آن بسته بود. مادرم گفت بههیچعنوان پاستیل را مدرسه نبرم اما درست فردای آن روز همین کار را کردم. در تمام مدتی که معلم درس میداد، حواسم پیش پاستیلم بود و هر چنددقیقه یکبار کیفم را باز میکردم که ببینم سرجایش هست یا نه. زنگ تفریح که خورد، بسته را یواشکی توی جیبم گذاشتم و رفتم سمت حیاط. وسط راه سروش نژادصداقت آمد طرفم و با صدای آرام گفت: «میشه پاستیلت رو به من قرض بدی؟» نمیدانستم چطور میشود چیزی مثل پاستیل را «قرض» داد. چون پاستیل برای خوردن ساخته شده بود و وقتی آن را میخوردی قاعدتا نمیتوانستی به صاحبش پسش بدهی. گفتم: «برای چی؟» گفت: «میخوام از روش یه نقاشی بکشم.» نژادصداقت بچهی بیسروصدایی بود که همیشه یک گوشه مینشست و نقاشی میکشید و کاری هم به کسی نداشت. این را که گفت خیالم راحت شد. رفتیم یک گوشهی حیاط که بچهها نبودند و کاغذش را از جیبش درآورد و مشغول نقاشی کشیدن از پاستیلها شد. من کنارش ایستاده بودم و دل تو دلم نبود. برنامهام این بود که وقتی نقاشیاش تمام شد یک پاستیل کوچک بهاش بدهم که دلش نسوزد، مثلا یک پاستیل در حد پاستیلدندانی که توی مغازههای خودمان هم پیدا میشد. اما او درحالیکه داشت نقاشی کجوکولهاش را میکشید، گفت: «میدونی که آوردن خوراکی خارجی توی مدرسه جرمه. اگر دهتاش رو به من ندی به آقای رسولی میگم.» این را که گفت قلبم ریخت. درواقع من هم یکی تو مایههای خود نژادصداقت بودم. حالا نه به آن گوشهگیری اما همانقدر ترسو. نژادصداقت برای تاثیرگذاری بیشتر اضافه کرد: «اونوقت اولیات باید بیان مدرسه.» تا چندثانیه ماتم برده بود که آن نژادصداقتِ منزوی و گوشهگیر با چه قدرتی اینطور زبانش باز شده. گفتم: «اما تو گفتی فقط میخوای قرض بگیریشون.» چشمغرهای رفت و گفت: «پس من میرم پیش آقای رسولی.» بعد رفت سمت دفتر و داد زد: «آقای رسولی!» تا این را گفت، پریدم و جلویش را گرفتم. کشاندمش کنار و با بغض دهتا از پاستیلهایم را به او دادم. آرامآرام همه را ریخت توی جیب روپوشش و بعد همانطور که یکی از دایناسورهای سبز را گذاشته بود توی دهانش، از جلوی من رد شد و به آنطرف حیاط رفت.
مادر در نقش قاتل
مادران روستایی
بیشک همه ما تجربه ایی ماندگار و دلپذیری از نقش مادر در یکی از فیلمهایی که در زندگی دیدهایم داریم. همه شاهد بودهایم که سینما به سهم خود بهعنوان آینهی تمام نمای زندگی، بارها به مهمترین ویژگی مادران یعنی «از خودگذشتگی» پرداخته است.
تفاوت مادری که کارگردان کرهای «بونگ جون هو» از ایثار مادران به روی پرده آورده است در آن است که عشق بیچون و چرای او به پسرش، به اتفاقات مخرب و غیر مترقبهای منجر میشود.
دختر جوانی در شهری کوچک کشته میشود و پلیس محلی به کمک دلایل ساده نظیر دیده شدن پسر عقبمانده یک بیوهی عطار، او را قاتل تشخیص میدهد و با فریبِ مرد جوان، او را وادار به اعتراف میکنند. از این پس، حضور نفسگیر مادر، صحنههای فیلم را حتی برای لحظهای ترک نمیکند. روایت گنگی که کارگردان از صحنهی قتل دخترِ دبیرستانی ارائه میدهد، با اصرار غریزی مادر درباره بیگناه بودن پسر ناقصالعقلش در هم میپیچد و به تماشاگران فرصتمیدهد تا قدم به قدم با عزم کورِ مادر برای باز کردن گره معمای قتل همسویی کنند.
عشق مادرانه
مادری که «بونگ جون هو» در فیلم خود معرفی میکند، سمبل همهی ویژگیهایی است که بشر در طول تاریخ، بهتدریج به مادران نسبت داده است ولی در ضمن نقش مادری را در فیلم ایفا می کند که برای حفط جان پسرش دست به قتل هم میزند. بدون کمترین تردیدی میشود ادعا کرد که حضور هنرپیشهی باتجربهای چون«کیم هی جا» که توانسته است در شیرینترین و باورپذیرترین حس ممکن به یک قاتل زیرک و خونسرد تبدیل گردد، یکی از مؤثرترین تصمیماتی بود که توانست به فیلم «مادر» توجه جهانی ببخشد.
مادر قاتل
همدلی و همراهی تماشاگران حتی وقتی که سایهی سنگین عشقِ بیکران، مادر را به یک جانی خونسرد و قهار تبدیل میسازد، ادامه مییابد. مادر موجود بسیار باهوش و دقیقی میشود که تقریباً همهی سیستم اجتماعی، قضایی و حتی اخلاقی شهر را زیر سئوال میبرد. مادر به همه مشکوک است و برای دفاع از فرزندش به هیچکس اعتماد نمیکند. او برای اثبات بیگناهی پسر عقبماندهاش، دروغ میگوید، رشوه میدهد، دزدی میکند، آدم میکشد و مدارک جنایت را به آتش میکشد.
قهرمان اصلی فیلم «مادر» استادِ طب سوزنی است و میخواهد به کمک دانش سنتی که نمادی از سنتهای گذشته است، خاطرهی قتل را از ذهن پسرش پاک کند. اما داستان سادهای که همه میتوانند ادامه آن را حدس بزنند ابعاد تلختر، سیاهتر و غیرمترقبه به خود میگیرد.
اینبار ضرورتاً باید بازگشتی داشته باشم به بازار محلی در شمال ایران و خاطره خودم را از دیدن دوباره زنان روستایی که سبدشان را در گوشهای پهن کرده بودند تا جوجه اردک، قَوام نارنج، تخم غاز، سبزیجات کوهی و دهها چیز دیگر که اسمشان را هنوز نمیدانم به فروش برسانند کامل سازم. به یکی ازآنها نزدیک شدم و پس از زانو زدن در کنارش و بعد از خسته نباشی و چاق سلامتی پرسیدم که آیا رُب انار طبیعی دارد؟ خانم روستایی بلافاصله گرهی گوشهی چادرش را باز کرد و تلفن دستی سامسونگ ظریفی را به دست گرفت و گفت: «الان به خواهرم زنگ میزنم و میپرسم که آیا از رُبانارهایی که امسال ساخته چیزی مانده است یا نه؟».
در پایان فیلم کرهای «مادر»، صحنه کمابیش مشابهای را میبینیم: زنان شهر کوچکی که داستان فیلم در آن اتفاق افتاده است درون اتوبوسی مشغول آواز خواندن و رقصیدن هستند و «مادر» فیلم هم که آخرین بازماندهی دانش سنتی، عطاری و طب سوزنی یک جامعهی کهنسال بوده است، به بقیه میپیوندد وهمرنگِ بقیه با یک موزیک شهری میرقصد. فیلمِ بهترین «مادرِ قاتل» به پایان میرسد؛ پایانی که به هر تماشاگری اجازه میدهد بر خلاف سینمای هالیود، خودش تصمیم بگیرد چه اتفاقی افتاده است و از طریق داوری خود، بتواند به خاطرات زندگی خودش نیز نقب بزند.
پانوشت:
۱- Kim Hye-ja
۲- Bong Joon-Ho، Mother، ۲۰۰۹
اجاره دوست دختر اینترنتی
Yellobel یک دختر خوشگل موطلایی است که لبخند زیبایی دارد. با پرداخت ۵ دلار او بر روی دیوار فیسبوک تان یادداشت کوتاهی خواهد نوشت. او می نویسد که چقدر دلش برای تان تنگ شده است. یکی ازدوست دخترهای اینترنتی در مصاحبه تلفنی که با خبرنگار مجله سالن داشته است می گوید: « هیچکس نمی پرسد که من وجود خارجی دارم یا نه؟ اگر هم کسی خواست کنجکاوی نشان دهد می گویم سر کلاس هستم یا به سفر خارج استان رفته ام»
دوست دختر اینترنتی که اجاره کرده اید برای تان می نویسد که در غیبت شما، به مرد دیگری روی خوش نشان نداده است و آرزو می کند کاش شما به او سر می زدید. با پرداخت یک دلار بیشتر بر روی صفحه تان می نویسد که رسما رابطه اش با شما شروع شده یا برعکس، اعلام می کند که رابطه اش را با شما به هم زده است. او حتی می تواند نقش یک معشوق حسود را در شبکه اجتماعی برای تان بازی کند و …
شاید در ادامه دوز و کلک ها، دلشکسته شدن ها و آغاز و پایانِ رابطه ها که اساسش بر اطلاعات دنیای مجازی است وجود دوست دختر اینترنتی زیاد دور از انتظار و تحمل نباشد. چندین سایت مشغول ارائه این سرویس هستند و در تبلیغات شان های عکسِ دختران زیبایی را خواهید دید که سرویس های مختلف ارائه می دهند. یکی شان می نویسد: « من هر لحظه به شما اس ام اس می فرستم» دیگری می نویسد: « دوست دختر خارجی تان می توانم باشنم». در یک گوشه دیگر این نوع سایت ها دختری تبلیغ می کند که : «ن می توانم حسادت دوستانت را به خاطر داشتن دوست دختر خیلی جذابی که دارید برانگیزم»
دوست دختران اینترنتی کتمان نمی کنند که این راه بسیار آسانی برای ایجاد یک درامد کوچک است، خطری ندارد و کارش هم کم است. یکی از این دختران به نام annjoy می گوید ۶۰ ساعت در هفته برای دو کار وقت می گذارتم و همچنان قرض وام دانشجویی ام گرو هشتم بود. از طریق گوگل و بعد از جستجو در تبلیغات های مختلف با این نوع سایت ها آشنا شدم و درآمدش نسبت به وقتی که می گذارم بد نیست.
قدیم ها، شوهای کمدی در تلویزیون، ایده داشتن دوست دختر یا دوست پسر الکی را با کلک هایی که رد و بدل می شد به نمایش می گذاشتند. طبیعی بود که نگه داشتن راز این نوع رابطه ها هم در تلویزیون و هم در زندگی عادی بسیار سخت بود. با گسترش شبکه های اجتماعی و افزایش روابط مجازی، فریب های اینترنتی آسان تر اجرا می شوند بدون انکه خطر کشف آنها افزایش یابد.
How to buy a fake girlfriend – Tracy Clark-Flory
Tracy Clark-Flory is a staff writer at Salon.
تلویزیون در قدیم
ایده فنی تلویزیون اولین بار توسط کاشف اسکاتلندی John Logie Baird در فروشگاه سرپوشیده ایی در لندن به نمایش گذاشته شد.
در سال ۱۳۱۸ تاجگذاری جورج ششم و مسابقات تنیس ویمبلدون پخش تلویزیونی شد و در همان روز ۹ هزار تلویزیون به فروش رسید
۱۰ هزار تلویزیون به قیمت ۳۵۰ دلار که معادل ۱۰ درصد درآمد متوسط سالانه امریکا بود در سال ۱۳۲۵ به فروش رسید.
در سال ۱۳۲۹ نزدیک به ۱۰ میلیون تلویزیون در ۱۰ درصد خانه های امریکایی وجود داشت.
نخستین فرستنده تلویزیون ایران در ساعت ۵ بعد از ظهر جمعه ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۳۷، اولین برنامه خود را پخش کرد.
http://tarlton.law.utexas.edu/exhibits/mason_&_associates/documents/timeline.pdf
انگشتری برای جلوگیری از خیانت
newser.com می نویسد حلقه ازدواجی به بازار ارائه شده است که فرصت از دست در آوردن انگشتر را از آدم متاهل می گیرد. با به دست کردن این انگشتر، کلمه «متاهل» که از قبل در لایه زیری انگشتر حک شده بعد از در آوردن انگشتر همچنان رد خود را برجای می گذارد.
بی تردید، برای سازندگان کالاهای این گونه، محرز شده است که نیاز به آنها در جامعه معاصر حس می شود و بی دلیل گدار به آب نمی زنند. برای همین اجازه دهید اکتفا کنیم به درج خبر و اصل ماجرا و اینکه چرا باید چنین هدیه ایی برای پیوند زناشویی درست شود، پیوندی که قرارش در آسمانها و دل ها بسته می شود را به وقت دیگر موکول کنیم.
http://www.newser.com/story/149034/anti-adultery-ring-it-imprints-im-married.html
باد جن از نوع مسیحی
۴۰ درصد ساکنین کشور سوازیلند در افریقا، عضو رسمی کلیسای Zion هستند. این کلیسا نمایندهِ نوعی از مسیحیت است که بخش بزرگی از مراسم و اعتقاداتش را از مذاهب بومی عاریه گرفته است. مومنین در روزهای مقدس مسیحیت، گرد هم می آیند و مشغول جن گیری، دور کردن ارواح خبیثه و رقص و آواز و تزکیه روح خود می شوند.
هیئت عزاداری به سمت استادیوم شهرک می رود تا از طریق رادیو به سخنرانی شاه کشور در باره aster service گوش بسپارند
Touch of God By: Kyle Meyer
http://www.fotovisura.com/user/thekylemeyer/view/touch-of-god-2
تصاویرعجیب گوگل از انسان و طبیعت
در سال ۲۰۰۸ کمپانی گوگل یک کاروان بزرگ از ماشین های کم مصرف که بر سقف شان یک پایه مجهز به ۹ دوربین نصب شده بودند را به دور جهان فرستاد. گوگل قصد داشت تا به طور آزمایشی بخش بزرگی از کره زمین را از زاویه سطح خیابان عکاسی کند.
Jon Rafman عکاس مونترالی به سرعت به این الهام دست یافت که می تواند از این گنجینه بزرگ تصاویر که در هر لحظه و از هر گوشه جهان ضبط می شود استفاده کند. حاصل کار وی دستچینی بود از وقایع غیر قابل پیش بینی نظیر تصویر نوزادی که در کنار فروشگاه گوچی، بی سرپرست به حال خودش رها شده تا گشت و گذار یک پلنگ در یک پارکینگ ماشین تا …
تصاویر ی که به یکی از پربیننده ترین گزارش های مصور ۲۰۱۳ تبدیل شده است.
دردِ بی درمونِ خیانت
میگن زمان، مرهم دردای بی درمونه. پنج سال گذشت و من هنوز درد دارم. ۵ سال پیش، ١۵ نوامبر ساعت ١١:٣٠ شب. خونه خراب شدم. خون به جیگر شدم. اصلا سلاخی شدم و از اون به بعد شدم یک مرده متحرک. سالها گذشت اما دریغ از یک ذره آرامش، یک سر سوزن دلخوشی.
شب از سر کار اومده بودم و بچه ام و همسرم خواب بودند. من مطابق معمول یه دوش گرفتم. یه قوطی آبجو با الکل کم از تو یخچال برداشتم و نشستم پای کامپیوتر که با هاله آبی رنگ دلنوازی، اطرافم رو احاطه کرده بود. قسمت پایین صفحه چند تا پنجره باز بود. نا خودآگاه روشون کلیک کردم, یکی اش پیام خصوصی بود از یه دوست.
خوندمش. سرد شدم. یخ زدم. دوباره خوندم، دستام رعشه گرفت، بدنم می لرزید. پیغام خطاب به همسرم بود. نمیدونم چقدر اونجا رو اون صندلی نکبتی پشت صفحه مونیتور خشکم زده بود. مثل مگسی که رو دیوار، مقهورِ مگس کش شده. متن پیام رو نمیخواستم باور کنم، از خونه زدم بیرون. سوز بود و سرما و قطره های اشک. قبلا هم شک کرده بودم بهش. اون سردی هاش، اون بی حوصلگی هاش و اون اصرارش به من که یه سر برم به بابای پیرم بزنم و چند وقت هم پیشش باشم. رفتم لبِ موج شکن تو ساحل. مغزم تصویر پیغام رو پرینت اسکرین کرده بود و اصلا محو نمی شد از جلو چشام، حتی الان بعد از ۵ سال. انگاری که حک شده رو تک تک سلول های مغزم.
دیگه صبح شده بود، برگشتم خونه و ساکت بودم. نپرسید کجا بودم کله سحری. بچه رو بردم مدرسه، گرمای بوسی که از لپم گرفت هوش از سرم برد. برگشتم خونه. آروم و قرار نداشتم تا برسم خونه. دیشب تا صبح هزار بار لب دریای نا آروم و سرد تمرین کرده بودم تا چطوری ازش بپرسم. بین راه دویدم، نفس نفس زنان رسیدم خونه و اومدم با کفش تا روبروی تلویزیون. اونجا نشسته بود. بهش گفتم، التماس می کردم دروغ باشه.
می خواستم بشنوم که دروغه، مسخره ترین دروغ دنیا، فقط راست نباشه. زنگ زد پلیس. اومدن بردنم. شب ولم کردند اما قبلش یه نامه گذاشتن جلوم که امضاء کنم. بی حوصله یه نگاه به کاغذه انداختم. اسم دخترم رو دیدم. برگه ملاقات ممنوع بود برای جلوگیری از تنش بیشتر و کم کردن احتمال خشونت. ۶ ماه! فریاد زدم سر پلیسه. احمق آخه بچه چرا؟ درکم می کرد یا اینطوری می گفت. برا همه طرف ها بهتره اینجوری.
فردا صبحش پیش یکی از دوستان وکیلم بودم، می خواستم ی کاری کنه دخترم رو ببینم. فقط بچه میتونست یه کم آروم کنه منه تو این شرایط. کارم شده بود گریه. سر کار هم نرفتم دیگه. ۶ ماه گذشت، پلیس اما به ما کله سیاه ها اعتماد نمیکنه. میترسن از ما، آخه ما از کشور های خشونت خیز اومدیم. ۶ ماه دیگه تمدید شد. طرف مقابل اصلا حاضر نیست راجع به بچه همکاری کنه. لحظه به لحظه اون روزهای آشغال رو یادمه، انگار قسمت اینه که تا آخر عمر بشینم و بهش فکر کنم.
اسمش خیانت بود، بعدها فهمیدم یا حالیم کردند. به دوستش پیغام داده بود که پیغام رو اصلا گذاشته رو صفحه باشه. بهش بگین بره دنبال زندگیش. حرف مردم که برو دنبالت زندگیت. اون الان داره با طرف زندگی میکنه. تو یک سال ٩ کیلو وزن کردم که تنها نکته مثبت این قضیه بوده تا حالا. همه فکرم گوله شده بود تو یک سوال. جوابش هم دست اون.
چراش برام مهم بود. فاز اول برای رفتن به جلو بود. قفل شده بودم. خیلی به چرایی اش فکر می کردم. خودم از خودم ی دیو ساخته بودم، دیوی که طرف مقابل رو مجبور کرده بود به خیانت. خودم رو نمی تونستم ببخشم، تو خودم گیر کرده بودم. ۵ سال گذشت. حال و احوالم در ظاهر یه کم بهتره. دیگه ندیدمش نه اونو نه بچه رو. ترس از مواجه شدن با چی؟ نمیدونم.
منم رفتم دنبال زندگی اما ماجراش مثل مردن یکی از عزیزان آدم بود، اونم عزیزترین، مردنِ خودم بود. عزای احساسم و سوگِ عاطفه. من هم از عزا دراومدم اما سخت بود خیلی سخت اما زمان هم عامل مهمیه. سوالم بی جواب مونده. رفتم جلو. زندگی کردم مثل بقیه. اما با یه سوال بزرگ که هر موقع تنهام، هر شبِ این ۵ سال از خودم پرسیدم.
سوال من بیگ بنگ زندگیم بود, ابر چگالی احساس من. شاید بد اخلاق بودم، ارضاش نمی کردم، زشت بودم، زیاد کار می کردم، طلاق عاطفی, تغییر آدمها در گذر زمان، مهاجرت، رفتار جامعه میزبان، ترس، تنوع طلبی؟ خیلی بعدها فهمیدم که تو یک سال آخری که با هم بودیم با طرف بوده. با دوست آبی چشم مشترکمون ریخته بودن رو هم. طرف الحق از من خیلی خیلی قشنگتر بود. اینو میفهمم. اما مگه داخل کشور خودمون اینجور چیزا نیست؟ اونجا که دیگه چشم آبی و موی طلایی… چی بگم.
جالب اینجا بود که پارتنر بعدی خودم هم چشم آبی از آب دراومد، اتفاقی بود یا عقده خفته و نهان من؟ واقعا جوابی براش ندارم. اون دوست مشترک چشم آبی، بعد سالها با من تماس گرفت و معذرت خواهی کرد از اینکه از اعتماد من… و از اینکه آشیانه کودکی بیگناه از هم پاشیده شد. اونم ازش جدا شده بود. در طول تماس من فقط شنونده بودم و اون صحبت می کرد. یک بار خیانت همیشه خیانت و از اینجور چیزای کلیشه ای. من خوشحال شدم؟ انتقامِ طبیعت بود و دست خدا؟
سالهاست چیزی نمیتونه خوشحالم کنه. دوستش داشتم؟ آره. دوستش دارم هنوزم؟ آره خوب. اما که چی؟ من شدم یه قربانی. قربانی خلقت خدا، قربانی خیانت یا قربانی رفتارهای خودم. قربانی سامانه یک کشور مهاجر پذیر که هروقت دوست ندارم جامعه شونو میتونم برگردم کشور خودم. جامعه ای که تلنگر زدن به کسی را بر نمی تابد و خشونت را از اساس نفی می کند. جامعه ای که کوچکترین آزاری را رصد می کند تا ریشه کن کند خشونت را. ولی همین جامعه چه راحت از کنار له شدن من گذشت. اما چه می شه کرد؟ جامعه چیکار میتونست و میتونه بکنه تو رابطه شخصی آدمها.
باید قوی بود. بهتر شد و پیشرفت کرد. هزاران هزار از این دکلمه های روانشناسی و نصیحتی. طرف رو فراموش کن. از قبل بهتر بشو. زندگی بهتری بساز. خانواده جدید، تجربه های نو. اصلا اگه واقعاً دوستش داری آزادش کن بزار پرواز کنه، خدا می دونه چقدر از این چیزا شنیدم. زیاد به این قضیه فکر کردم. به نظر من هدف همش یه چیزه. به طرف نشون بدی و بگی ببین حالا که تو منو نخواستی، شدم این، پولدار شدم، یه آدم موفق. تا بتونی اینجوری بسوزونیش.
غافل از اینکه طرف مثل یه آشغال از زندگیش پرتت کرده بیرون. تجربه تلخی بود که در نهایت پرتم کرد تو یه دادگاه غیابی همیشگی. قاضی خودم، دادستان خودم و وکیل مدافع طرف مقابل هم خودم هستم. خودم رو تو این دادگاه راه نمی دم. غیبتی که ریشه اش تو ترس از حقیقت و مواجهه با لحظه های دردناک زندگیه. هر روز حکم می دم بر علیه خودم, مامور اجرای احکام هم خودم هستم. تو زندانی نشستم که زندانبانش خودم هستم. کاش در سلول انفرادی رو باز کنه و منو نجات بده.
http://www.freedigitalphotos.net
خانهبازی
خانهبازی
پترو كالينسكو، يوآنا هودویی
«خانه باید حداقل دوطبقه باشد. اگر بَرِ خیابان اصلی نسازی، اصلا کسی متوجهش نمیشود.» این حرفها را واسی سولومه، بیستوسهساله و اهل یکی از روستاهای شمال رومانی میگوید. حرف واسی خلاصهی مسابقهای است که در روستاهای مهاجرخیز رومانی بر سر ساختن شیکترین و بزرگترین خانه جریان دارد. برخلاف شهر که حتی رقابت هم شکلی فردی و درونی دارد، در روستا تغییرات خیلی واضح و بیرونی است؛ دِه است و یک خیابان اصلی که برای رقابت اجتماعی درعمل نقش سِن را بازی میکند. رقابتی که فقط به نما و ظاهر خانه محدود نمیشود: آشپزخانهها مدرناند، لوازم خانگی، آخرین مدل و تلویزیونها با بیشترین اینچهای موجود. اما واقعیت روستا با خانهها هماهنگ نیست. هیچ زیرساختی وجود ندارد، خبری از شبکهی فاضلاب نیست، بیشتر خیابانها و کوچهها هنوز خاکی هستند و مردم رختهایشان را همچنان در آب رودخانه میشویند.
اختلافی که میان زندگی نسل قدیم و جدید ساکنان این روستاها وجود دارد در نسل بعدی، یعنی بچههایی که خارج از رومانی بهدنیا میآیند یا بزرگ میشوند، شدیدتر هم میشود. جسیکا چیوربا که هشتسالش است در پاریس دنیا آمده و مدرسه رفته، بنابراین بیشتر دوستانش فرانسوی هستند و وقتی که برای تعطیلات همراه والدینش به روستای زادگاه آنها برمیگردد خیلی زود حوصلهاش سر میرود. در این هشتسال، جسیکا فقط یکهفته از مادرش دور بوده یعنی وقتی مادر آمده بود رومانی که امتحان رانندگی بدهد و آن هفته هم برای هردوشان خیلی سخت گذشته. همهی هفته را گریه میکردند و روزی پنجبار تلفنی باهم حرف میزدند. مادرش میگوید: «من بدون پدرومادر بزرگ شدم. وقتی آنها رفتند خارج که کار کنند، من ماندم خانه که برادرهایم را نگهدارم. از رفتنشان آنقدر گریه نکردم که وقتی برادر بزرگترم را هم با خودشان بردند، زار زدم. شانزدهسالم که شد رفتم پیششان و از این نظر خوششانس بودم. سختیهایش را گذرانده بودند و بهجای خانههای متروک در یک آپارتمان اجارهای زندگی میکردند. آن اولها دنبال مادرم به خانههایی که تمیز میکرد میرفتم که کار یاد بگیرم. خیلی سختم بود. وحشت میکردم وقتی پا توی سرویس بهداشتی میگذاشتم. حتی نمیدانستم شیر آب را چطور باز کنم. دستشویی ندیده بودم. اینجا که بودیم حیاط پشتی حکم دستشویی را داشت.»
خانههای مجلل، ماشینهای جدید و بقیهی زرقوبرقهای اینچنینی ظاهرا دستاویزی است برای جبران فاصلههای طبقاتی و فرهنگی چشمگیری که جوانها در رفت و برگشت میان پایتختهای مدرن اروپای غربی و زادگاهشان با آن مواجهاند. ایرینا سولومه که در فرانسه خدمتکار خانه است میگوید: «اگر فرانسویها میآمدند اینجا و وضع زندگیمان را میدیدند، میفهمیدند که آنها باید به ما خدمت کنند نه برعکس.» میهوش گئورگی، هفدهساله که جلوی یکی از شعبههای فروشگاههای مونوپری پاریس، روزنامهی خیابانی میفروشد، میگوید: «خانهی من از کلیسا هم گندهتر است.» واسیلی تاماس، اهل روستای سرتژ میگوید: «خانهی من آنقدر بزرگ است که تریلی داخلش راحت دور میزند.» به نظر کوتروس «قاعدهی طلایی این است: هرچه درمیآوری را نخور. اگر امروز پنجاه یورو درآوردی، چهلیورو را بگذار کنار.» ولی لونات اوروس بیستوچهارساله نگاه دیگری به ماجرا دارد: «ما نفرین شدهایم که پولمان را در سیمان دفن کنیم.»
دَن استفان و چهار پسرش باهم کار ساختمانی میکنند و الان هم مشغول ساختن این خانه هستند. اما حالا پسرها تصمیم گرفتهاند برای کار به آلمان بروند. دن میگوید: «من هم خارج کار کردهام. در صربستان. پسرها که چهارده پانزدهسالشان شد با خودم بردمشان سرِ کار. توی این هفتسال باهم روی صدتا خانه کار کردهایم. من و پسرهایم تیم ششدانگی هستیم و اینجا هم اینقدر کار هست که تمامی ندارد.» اما یوآن، پسر بزرگِ دن، اینطور فکر نمیکند. میگوید: «پدر حرفِ بیخود میزند. در رومانی نمیشود پول درآورد. من از پانزدهسالگی دارم کار میکنم. دستهایم اینقدر زبر و زمخت شده که دیگر به آدمیزاد نمیرود. اینجا از کلهی سحر تا نصفهشب که جان بکنی روزی سیصدوسی لئی مزد میگیری وگرنه صدوپنجاه لئی. (هر پنج لئی تقریبا یک یورو است) این کجا و صد، صدوپنجاه یورو مزدِ خارج کجا. اگر خدا بخواهد آخر پاییز میرویم آلمان. پدر از همهی ما کارگر بهتری است ولی نمیتوانیم ببریمش. فقط جوان میخواهند.»
ماریا گرمان برای باز کردن درِ خانهی نوهاش تقلا میکند. نوههای ماریا که در فرانسه کار میکنند دارند این خانهی بزرگ چهارطبقه را چسبیده به خانهی کوچک قدیمی و چوبی خانوادهی گِرمان میسازند. آنقدر چسبیده که بعضی پنجرههای خانهی جدید رخ به رخ دیوارِ خانهی قدیمی است و البته موقتا بسته، انگار به ویرانی و محو قریبالوقوع آن چهاردیواری چوبی یقین داشتهاند. یوآن گِرمان هشتادوچهارساله میگوید: «من توی همین خانهی کوچک چوبی دنیا آمدهام. نهتا بچه بودیم. همهی عمرم را اینجا بودهام. حالا نوهام رفته فرانسه. اجازه دادم این خانهی بزرگ را توی حیاطم بسازد. برای من هم خوب است. تابستانها آنجا میخوابم. سیمان، خنک است.» چند روستا آنطرفتر هجا ایرنای هشتادساله هم همین وضعیت را با خانهی جدید پسرش دارد. هجا میگوید: «من خانه عوض نمیکنم. توی همین خانهی قدیمی میمیرم. ما باهم میمیریم.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4387.aspx
اسماعیل دلخموش