Shared posts

30 Aug 10:38

پس تکلیفِ دنیادوستی بدبینانه‌ی بودلر چه می‌شود؟

by (مُحسنِ آزرم)

 

 

در زندگی خبرهایی هست که چیزی کم از شلیک گلوله‌ای در شبی تاریک ندارد؛ خبری، تلفنی، آشنایی که آن‌‌ورِ خط انگار هولناک‌ترین خبرِ تاریخ را اعلام می‌کند و این خبر انگار شبیه همان گلوله‌ای‌ست که یک‌دفعه می‌نشیند توی قلب و از پا می‌اندازد و نابود می‌کند و صاحبِ قلب را می‌رساند به آخرِ خط.

داستانِ پُل ترو داستان آدمی‌ست که هنوز چیزی از دنیا نمی‌داند (نمی‌خواهد بداند؟) و آدم‌ها را درست نمی‌شناسد (نمی‌خواهد بشناسد؟) و رابطه‌ی خوشی هم با خانواده‌اش ندارد (نمی‌خواهد داشته باشد؟) و به‌خیالِ آن‌ها پسرکی‌ست که هنوز نمی‌تواند (نمی‌خواهد؟) روی پای خودش بایستد و البته که پسرِ این داستان شعرهای شارل بودلر و امیلی دیکنسن را می‌خواند و ترجیح می‌دهد دنیا را آن‌طور که آن‌ها در شعرهای‌شان می‌دیده‌اند تماشا کند؛ نه این‌طور که خانواده‌اش می‌بینند و دیدنش را توصیه می‌کنند و اصرار می‌کنند به درست بودنش.

نوزده‌سالگی قاعدتاً سنّ خوبی نیست برای شنیدنِ خبری (چه خبری؟ داستان را باید خواند) که تا آخرِ عمر نمی‌شود فراموشش کرد و نمی‌شود آن‌را مثل هزار خبرِ دیگر به‌دستِ فراموشی سپرد و به‌‌قولِ همین آدم نوزده‌ساله‌ای که ظرفِ یک‌دقیقه بزرگ می‌شود و قد می‌کشد و چشمش به‌روی دنیا باز می‌شود و می‌شود آدم‌بزرگْ این خبرْ تراژدی هم نیست؛ چون تراژدی اساساً مال آدم‌هایی‌ست که سن‌ّوسالی دارند و دنیادیده‌اند و عمری زندگی کرده‌اند و سرد و گرمِ روزگار را چشیده‌اند و همین است که شنیدنِ این خبرْ آن‌هم تازه وقتی‌که آدم پا گذاشته‌ توی نوزده‌سالگی عملاً نمایشِ مضحکِ بی‌رحمانه‌ای‌ست که قرار است احتمالاً استقامتِ این آدم را بسنجد و ببیند اساساً این‌کاره هست یا نیست و به‌دردِ زندگی می‌خورد یا نه.

این‌جوری‌ست که حتّا بودلر هم انگار با دنیادوستیِ بدبینانه‌اش ریشخندش می‌کند. نه؛ کاری انگار از دستِ کسی برنمی‌آید، حتّا از دستِ بودلر و دیکنسن که دنیای شعرهای‌شان دنیای بهتری‌ست؛ چون بعضی از کارها انگار محصولِ حماقتِ جوانی خام هستند؛ اشتباهِ گندِ آدمی که هرچند ساکت است و دَم نمی‌زند و چیزی نمی‌گوید و انگار علاقه‌ای هم به چیزی ندارد، کارهایی می‌کند و حرف‌هایی می‌زند که عجیب است و همین است که وقتی چشمش به مونای داستان می‌افتد، قیافه‌ی ساده‌ی اخمویش را پسند می‌کند و به‌کمکِ همان شارل بودلری که بعداً با دنیادوستیِ بدبینانه‌اش حسابی ریشخندش می‌کند، دلِ این اخموی ساده‌ی قشنگ را به‌دست می‌آورد.

امّا چه دل‌به‌دست‌آوردنی؟ دنیا که قرار نیست همیشه به کامِ او باشد. مونا چی؟ حق با مونا‌ست که در نامه‌هایش می‌نویسد او جوجه‌ی تازه‌قدکشیده‌ای‌ست و این ظاهراً واقعیتی‌ست که نمی‌شود نادیده‌اش گرفت و سوزاندن نامه‌های مونای اخموی ساده‌ی قشنگ هم قاعدتاً مشکلی را حل نمی‌کند، چون خبرهای خوش انگار مدّت‌هاست که کاری به کارِ نوزده‌ساله‌ها ندارند و تنها چیزی که نصیبِ این آدم‌ها می‌شود بیچارگی و بدبختی و همه‌ی این چیزهایی‌ست که رنگ‌وبوی تیره‌وتاری دارند و مایه‌ی تأسّفِ دیگران می‌شوند.

پس با این اوصاف و در چنین وضعیتی اصلاً عجیب نیست که مجبور می‌شود هم‌زمان نقشِ پنج‌تا آدم را بازی کند و فاصله‌ی آسمان و زمین را به‌ سرعتِ برق‌وباد طی کند و همه‌ی آدم‌های دوروبرش را بازی بدهد تا بازیِ بزرگ خودش به‌چشمِ آن‌ها نیاید و کسی بو نبَرَد که چی شده. بالأخره باید کاری بکند، امّا چه کاری؟ مسأله این است که اتّفاقی می‌افتد که همه‌چی را به‌هم می‌زند. همیشه هم همین‌جور است. این‌دفعه هم اگر سروکلّه‌ی پدر مونای ساده‌ی اخموی قشنگ پیدا نمی‌شد لابد همه‌چی به خیر و خوشی تمام می‌شد.

امّا دراین‌صورت تکلیفِ آن دنیادوستی بدبینانه‌ی شاعرِ محبوبش چه می‌شود؟ نمی‌شود که همه‌چی به خیر و خوشی تمام شود. می‌شود؟ این یکی از آن داغ‌هایی‌ست که تا آخرِ عمر روی پیشانی‌‌اش جا خوش می‌کند و می‌مانَد و یادآوری می‌کند که روزی روزگاری اتّفاقی افتاده که نباید می‌افتاد و حادثه هم که خبر نمی‌کند و خلاصه با همه‌ی این‌هاست که باید فکر کند نوزده‌سالگی بالأخره بهترین سال‌ِ زندگی اوست یا بدترین سالِ زندگی‌اش؟ جواب‌ دادن به این سئوال که اصلاً آسان نیست، ولی بستگی دارد که در چندسالگی یادِ آن خبر بیفتد.

 

بهترین سالِ زندگی‌ام

پل ترو

ترجمه‌ی سحر قرایی

انتشاراتِ نیلا

01 Mar 19:19

یک افزونه کاربردی کروم: مگر قرار نبود مشغول کارت باشی؟!

by علیرضا مجیدی

وقت، همیشه گوهری نایاب و پربها است. بعضی از کارها مثل درس خواندن، انجام کارهای خانه، کارهای محوله شرکت، یک تحقیق آنلاین، آماده کردن پایان‌نامه، پاسخ دادن به ایمیل‌های مهم، همیشه در اولویت هستند، اما اینترنت، سایت‌های جذاب و شبکه‌های اجتماعی، همیشه عواملی برای بر هم زدن حواس ما هستند.

مهم نیست که چقدر اراده محکمی داشته باشید، چون همیشه این جذابیت‌های آنلاین می‌توانند به مستحکم‌ترین اراده‌ها هم نقوذ کنند و ناگهان لحظه‌ای پیش می‌آید که با خود می‌گویید: بی‌خیال بگذارید ببینم در فیس‌بوک/پلاس/ توییتر/فرندفید رفقا چه می‌گویند!

ورود به این سایت‌ها همان و مشغول شدن بی‌حساب همان. طوری که ناگهان سرتان را بالا می‌گیرید و می‌بیند یک ساعت تمام مشغول بوده‌اید و از کارتان عقب افتاده‌اید.

خودتان را سرزنش می‌کنید و به خودتان قول می‌دهید، دیگر این کار را نکنید، اما این چرخه عهدشکنی همچنان ادامه می‌یابد.

امروز می‌خواهم یک افزونه جالب کروم را به شما معرفی کنم، نام این افزونه StayFocusd است.

3-1-2014 11-55-24 AM

کار این افزونه این است که وقتی تصمیم دارید، وقتتان تلف نشود، سایت‌های معنی را در ساعت‌های مورد نیاز برای خودتان ممنوع کنید. مثلا شما می‌توانید تعریف کنید که بین ساعت ۵ تا ۱۱ عصر، سایت فیس‌بوک برایتان باز نشود. (گرچه افراد دیگری در سطح دیگری این مهم را به صورت قاطع‌تری برای ما انجام داده‌اند!!)

اگر در این ساعات بخواهید سایت‌های ممنوعه را باز کنید، پیام سایت برایتان ظاهر می‌شود:

مگر قرار نبود مشغول کارت باشی؟!

3-1-2014 11-55-51 AM

به صورت پیش‌فرض و ساده، وقتی یک برگه یا tab را در کروم باز کرده‌اید، در کنار نوار آدرس آیکون افزونه ظاهر می‌شود و باز هم به صورت پیش‌فرض با یک کلیک می‌توانید در صورتی که سایتی را مزاحم می‌دانید، آن سایت را ۱۰ دقیقه برای خود ممنوع یا بلاک کنید.

البته همچنان که پیداست، این افزونه فقط در محیط کروم کار می‌کند و به درد آدم‌های سست‌اراده نمی‌خورد و آنها می‌توانند با فایرفاکس، اپرا یا اینترنت اکسپلورر آینده خود را تباه کنند.

افزونه انعطاف‌پذیری بسیار خوبی دارد و فکر خیلی از جاها را کرده است. در قسمت تنظیمات شما گزینه‌های خیلی مناسبی دارید:

- می‌توانید زمان پیش‌فرض ممنوعیت را از ۱۰ دقیقه به هر زمان دلخواه دیگر افزایش یا کاهش دهید.

- می‌توانید برنامه کاری خود را به افزونه‌ بدهید و روزهای تعطیلی مثل جمعه را مستثنی کنید.

- می‌توانید ساعات کاری خودتان را مشخص کنید، مثلا در صورتی که مایل هستید بین ۸ تا ۱۲ صبح و ۴ تا ۸ شب، سایت‌های مزاحم برایتان باز نشوند، این ساعات را می‌توانید به افزونه بدهید.

- می‌توانید فهرستی از سایت‌های مزاحم را به خورد افزونه بدهید.

3-1-2014 11-55-51 AM

پیشنهاد هسته‌ای:

با استفاده از این گزینه روی میز، می‌توانید برای یک ساعت و یا هر تعداد ساعت معین دلخواه، دسترسی به همه وب‌سایت‌ها یا سایت‌های مزاحم را برای خود ممنوع کنید.

این بمب هسته‌ای را می‌توانید هوشمند کنید و مثلا تنها دسترسی به عکس‌ها، قسمت کامنت وبلاگ‌ها، فوروم‌ها یا پیام‌های فیس‌بوک را ممنوع کنید. همچژنین می‌توانید نمایش ویدئوها و فلش‌ها یا دسترسی به قسمت ورود سایت‌ها را ممنوع کنید!

بلافاصله این سؤال برایتان پیش می‌آید که همیشه ممکن است آدم خودش را فریب بدهد و با مراجعه به همان قسمت تنظیمات، ممنوعیت را برای خودش لغو کند. این کار اصلا فلسفه وجودی افزونه را نقض نمی‌کند؟

باید بگویم که در همان قسمت تنظیمات گزینه‌ای به نام چالش یا Challenge وجود دارد که اگر تیک بخورد، شما اگر بخواهید تنظیمات را تغییر بدهید، باید یک سری اعمال مشکل انجام بدهید، مثلا یک پاراگراف متن نسبتا طولانی را باید تایپ کنید تا اجازه تغییر تنظیمات به شما داده شود.

دانلود افزونه



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

06 Jan 18:21

میان‌مایگی

by KHERS

آخرین روز سال ۲۰۱۳ سر کار کلن کمتر از ۱۵ نفر آمده بودیم. بقیه ۵۰-۶۰ نفرهمکارانم همه مرخصی بودند. من مرخصی نگرفتم چون می‌خواهم پول پس‌انداز کنم. شرکت ظهر تعطیل‌مان کرد. بعد هم یکی از کله‌گنده‌ها گفت برویم پاب پایین شرکت. دو دل بودم که بروم یا نه. حوصله‌ام سر می‌رود توی این برنامه‌ها. دیگر الکل مفت هم برایم انگیزه نیست.

با خودم گفتم می‌روم و زود بر می‌گردم. توی پاب همکارانم حلقه زده بودند و من لیوان به دست سعی کردم حلقه‌شان را باز کنم و خودم را بچپانم وسط حرف‌شان. حلقه‌شان با اکراه باز شد. من نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. تازگی‌ها زبانم خیلی بد شده. مدام عذرخواهی می‌کنم و می‌گویم دوباره تکرار کنید. خودم هم نمی‌توانم حرف بزنم. یک بار همین چند روز پیش دهانم را باز کردم که حرف بزنم ولی متوجه شدم به جای جمله‌های انگلیسی عر عر گاو از دهانم خارج می‌شود. سریع دهانم را بستم. لهجه‌ام هم جوری است که انگار همین دیروز از جهرم آمده‌ام، در حالی که شش سال است خارجم. البته اوایل بهتر بودم، حتی یادم است نمره‌ی تافلم عالی شده بود، اما هی پس‌رفت کردم، تا رسید به این روزها که تا جایی که می‌شود حرف نمی‌زنم؛ توی سوپرمارکت با ایما و اشاره کارم را راه می‌اندازم و سر کار هم همیشه مداد و دفتر همراهم است و برای مخاطبم شکل می‌کشم، شکل سکوی دریایی، موج، لوله، نمودار می‌کشم و فرمول می‌نویسم. دور و برم آدم‌هایی را می‌بینم که به مراتب کمتر از من خارج بوده‌اند ولی الآن لهجه درست و حسابی دارند، حالا یا بریتیش یا آمریکن یا هر کوفتی، ولی دارند. الآن مطمئنم بهرام رادان و حسین تهی هم که ۸ هفته پیش آمدند خارج از من بهتر حرف می‌زنند. حتی گاهی فکر می‌کنم عبدی بهروانفر هم از من بهتر حرف می‌زند. این همان خواننده‌ای است که فولک می‌خواند و ته یکی از آهنگ‌هایش واژه‌ی «همه» را بسط می‌دهد و تکرارش می‌کند و یواش یواش می‌شود ممه، و بعد آخر آهنگش به هن و هن می‌افتد: «همه، همه، ممه، همه، ممه، دودول، ممه، دودول، ممه،» و آهنگش را روی دوقطبی دودول- ممه محو و تمام می‌کند؛ آره فکر می‌کنم الآن حتی عبدی بهروانفر هم بهتر از من انگلیسی حرف می‌زند.

همکارانم لیوان به دست می‌خندیدند و حرف می‌زدند. تا دیدم حیدر وارد پاب شده از حلقه جدا شدم و رفتم سراغش. حیدر الکل نمی‌خورد. رفت دم بار و یک لیوان نوشابه سفارش داد. در مورد وام مسکن و خرید خانه حرف زدیم. گفت قبل از اینجا مالزی کار می‌کرده، دو سال پیش آنجا یک آپارتمان با وام خریده و الآن اجاره داده و کرایه‌اش نه تنها قسط وام را پوشش می‌دهد بلکه ماهی ۷۰۰ چوق هم بیشتر است، یعنی ماهی ۷۰۰ چوق می‌رود توی جیبش؛ در این لحظه جیب از ریخت افتاده‌ی کاپشنش را باز کرد و با انگشت دیگرش به سمت دهانه‌ی جیب فلش زد. گفت تازگی یک سه خوابه هم توی لندن خریده.

حیدر ۹ ماه است که آمده اینجا. وقتی تازه آمده بود میز کناری من می‌نشست و نمی‌دانست کجا برود بشاشد، کجا غذا بخورد، ایستگاه اتوبوس کجاست، اجاره خانه چند است، کدام محل ارزان است، کدام الکی گران است. از من می‌پرسید. این حیدر همانی است که اوایل می‌رفت نهار روز مک‌دونالد را می‌خورد و بعد می نشست کنار دست من آروغ می‌زد. کِی؟ آن دورانی که میز روبروی‌مان دو تا داف کانادایی ۲۱ ساله می‌نشستند. آمده بودند کارآموزی. یک بار حتی حیدر دستش را دور دهانش شیپور کرد و آروغ زد. من مداد نوکی را توی رانم فرو کردم و به کارآموز‌ها و موهای طلایی‌شان زیرچشمی نگاه کردم. انگار خورشید لای موهای‌شان بود. نوک زبانم بود که بابت رفتار همکارم معذرت‌خواهی کنم. الآن چی؟ الآن حیدر ملک دارد، آپارتمان سه خوابه دارد. من بالای دو سال است اینجا هستم و تازه چند هفته پیش موفق شدم یک زیرشلواری بخرم. با زیرشلواری کمتر سرما می‌خورم. بعد از صحبت با حیدر از خودم بدم آمد. آبجویم تمام شده بود، لبه‌ی لیوان را گاز گاز می‌کردم و به حیدر گوش می‌دادم: «خیلی راحته، می‌ری بانک، با سود ۳ درصد، ۳۵ ساله وام می‌گیری…» فکر کردم چرا با لیوان خالی‌ام به صورتش نکوبم؟ «تازه یه بی‌ام‌و سری ۳ هم خریدم…» لیوان نوشابه‌اش دست نخورده بود. من فکر کردم با کشتن حیدر چیزی از مشکلات من حل نمی‌شود که هیچ، بلکه فرار از دست پلیس هم بهشان اضافه می‌شود. با همکاران دست دادم و سال نو را تبریک گفتم، به حیدر که رسیدم دو تا هم زدم روی شانه‌اش، و بعد راه افتادم سمت خانه.

توی راه احساس کردم هنوز دیر نشده، زیر لب با خودم می‌گفتم «خواستن مهمه، باید از خودم عبور کنم، باید زور بزنم و بپرم به سمت اونورِ خودم، به سمت ماورای خودم، باید از خودم عبور کنم و یه خود جدید بسازم…» همین چیزهایی که همه بلد هستند و توی کتاب‌های روانشناسی سوپرمارکتی هم در موردشان می‌نویسند. تا رسیدم خانه رفتم سراغ پخش، می‌دانستم چی باید گوش کنم، صدا را تا ته بلند کردم و با همان دو تا آکورد اول اروییکا احساس کردم خود قدیمم را جا گذاشته‌ام و دارم به سوی آینده پرواز می‌کنم. نشستم پای کامپیوتربه جستجوی آپارتمان و خواندن سایت بانک‌ها برای وام گرفتن. فکر کنم دو ساعتی رُک زده بودم به صفحه لپتاپم. صفحه پر از لکه‌های چربی بود و پشت لکه‌های چربی اعداد شش و بعضن هفت رقمی می‌دیدم، گویا اینها قیمت آپارتمان‌ها بودند. نفهمیدم کی ولی توی این دوساعت انرژیم و انگیزه‌ام دوباره ته کشیده بود.

گشنه‌ام بود. هنوز زیرشلواری نیمه‌کش‌باف تنگم پایم بود. پاچه‌هایش را کرده بودم توی جوراب. رفتم توی آشپزخانه. کمی کره روی نان مالیدم و همانجا ایستاده پای کابینت‌ها خوردم. فکر کردم آدم‌ها هر کدام یک روش زندگی دارند یک لایف‌استایل دارند، من هیچ‌کدام از این روشها را نپذیرفتم، اما با این نپذیرفتن چی نصیبم شده؟ شده‌ام آدمی با پوسته‌ی ظاهری بقیه و محتویاتی متفاوت، ذهنیاتی متفاوت. اما واقعن چه تفاوتی؟ ذهنیات من چه تفاوتی با ذهنیات حیدر دارد؟ غیر از اینکه ذهنیات حیدر به پوسته‌ی ظاهری‌اش می‌خورد و مال من؟ من اصلن چه ذهنیتی دارم؟ صرفن ایده‌های بقیه را نفی کرده‌ام و خودم هم در اندازه‌ای نبودم که جایگزینی برای این ایده‌ها عرضه کنم. حیدر پوسته‌اش و محتویات مغزش یک چیز است، یک مجموعه همگن است، ظاهر و باطن و رفتار او به هم می‌آیند و یک هویت منسجم تشکیل می‌دهند: یک کارمند میان‌مایه در حال صعود از نردبان موفقیت.

من چی؟ من در ظاهر یک کارمند میان‌مایه هستم و در باطن؟ من باطنی ندارم، همین است، همه‌اش ظاهرم است، هیچ چیز دیگری نیست، اینکه وضع مالی‌ام خراب است، اینکه گدا هستم، اینکه زندگی جنسی ندارم، اینکه دوست و رفیق ندارم، اینکه زندگی اجتماعی ندارم، اینکه ملک و ماشین و آپارتمان ندارم، هیچ‌کدام اینها هویت نیستند، ذهنیت و ایده نیستند، روش زندگی و لایف‌استایل نیستند، اینها هیچی نیستند، چون همه‌شان «کمبود» هستند، آدم یک عالمه «کمبود» را کنارهم ردیف کند که این قطار کمبودها خود به خود تبدیل به یک ذهنیت، تبدیل به یک هویت نمی‌شود، نهایتن تبدیل می‌شود به یک سطل آشغال خالی. یک لیوان شیر هم روی نان و کره‌ام سر کشیدم و برگشتم توی تخت. لپتاپم را روی بیضه‌هایم گذاشتم، پاهایم هم زیر لحاف گرم می‌شدند. قدیم‌ها وبلاگ‌های آی‌تی نوشته بودند آقایان لپ‌تاپ را روی پایین‌تنه‌شان نگذارند چون میدان مغناطیسی دارد و برای مردانگی ضرر دارد. یعنی الآن مردانگی من «هر لحظه» که می‌گذشت در حال افول بود، مثل خودم که در حال افول هستم. منظورم این است که به ازای هر برنده‌ای و هر حیدری که توی این دنیا وجود دارد و مشغول بالا رفتن است یکی هم هست که پایین می‌رود، یکی هم هست که با زیرشلواری کش‌باف زیر لحاف گرمش می‌شود و یواش یواش خوابش می‌برد.

بیدار که شدم هوا تاریک بود. باز گرسنه‌ام شده بود. انگار همیشه گرسنه‌ام است. با اینکه هیچ کاری نمی‌کنم همیشه گرسنه‌ام است. نمی‌فهمم، من که انرژی‌ای مصرف نمی‌کنم چرا این‌قدر گرسنه‌ام می‌شود؟ سر کار که پشت میز نشسته‌ام، توی خانه هم دراز کشیده‌ام، سر جمع هم روزی ۲۵ دقیقه پیاده‌روی دارم از خانه به کار و برعکس. ورزش هم که نمی‌کنم. کالری فکری هم که نمی‌سوزانم؛ چون کارمندی یعنی تکرار و با حداقل بهره‌ی هوشی هم بعد از ۳-۴ ماه آدم سوار کارش می‌شود و بعد می‌شود تکرار. تازگی‌ها که کارم هم سبک است و همان تکرار را هم ندارم، به جایش از سر کار برای دختری که دوستش دارم نامه می‌نویسم، در مورد اینکه زندگیم خالی است و برای آخر هفته هیچ برنامه‌ای ندارم. هفته‌ی بعدش هم دوباره همین‌ها را برایش به شکلی دیگر می‌نویسم. آخر نامه هم ازش معذرت‌خواهی می‌کنم که این‌قدر در مورد زندگی خالیم برایش می‌نویسم. این‌هم که کار فکری نیست، من اصلن خیلی نمی‌توانم به دوست‌دخترم فکر کنم چون گریه‌ام می گیرد؛ صرفن تکه‌هایی از خودم را برایش ایمیل می‌کنم. گاهی هم ایمیل‌هایم را به اجزای تشکیل‌دهنده‌اش تقسیم می‌کنم و توییت‌شان می‌کنم. بعد هم توییت‌ها را دوباره گِل هم می‌کنم می‌شود پست وبلاگ. منظورم این است که کلن کالری فکری هم نمی‌سوزانم.

کالری جنسی هم نمی‌سوزانم، چون دختری که دوستش دارم دو قاره آن‌ورتر است، پولم به ماساژ صابونی و فاحشه هم نمی‌رسد، خواب رنگی هم نمی‌بینم، یعنی مثلن هفته‌ی پیش خواب دوست‌دخترم را دیدم، توی کشتی بودم و کشتی‌مان داشت به یک سکو نزدیک می‌شد. من مسئول انجام کاری بودم اما هی داشتم تلاش می‌کردم شماره دوست‌دخترم را بگیرم. خط‌ها خراب بود. یعنی توی خواب حتی موفق نشدیم حرف بزنیم چه برسد به بقیه‌اش. پورن هم کار نمی‌کند. از شرکت که بر می‌گردم بعد از شام دو ساعت پورن می‌بینم اما فایده‌ای ندارد. یعنی دقیقن اتفاقی که برنامه‌اش را ریخته بودند افتاده: سکس زیاد است اما صرفن یک سراب است. سکس خیلی زیاد است اما نه توی زندگی کارمند، همه جا هست، روی جلد مجلات، توی تلویزیون و سینما، توی ستون‌های پرسش و پاسخ مسايل جنسی، اما جایش همان جاها توی رسانه است نه توی زندگی من، جیمز باند سریالی انجامش می‌دهد و من «می‌بینم»، زن توی کتاب «پنجاه سایه از خاکستری» انجامش می‌دهد و من «می‌خوانم»، زنان سریال «سکس اند ز سیتی» همین‌طور، جزییات مناسبات رختخوابی همه‌ی هنرپیشه‌ها توی روزنامه‌ها هست و من می‌دانم، همه جا از در و دیوار مترو تا توی اینترنت تبلیغ سایت‌های آنلاین دیتینگ است که داف‌های بلوند آنچنانی دست یک نره‌خر تیره‌پوست را گرفته‌اند و دورشان هم یک قلب صورتی بسته شده، ژانر ویدیوهای پورن این‌قدر گسترده شده که من حتی معنی یک سری‌شان را نمی‌دانم، توی ژانر جدیدی از پورن مردان توی پراگ با چند تا اسکناس زن‌های عادی را بدون زور تطمیع می‌کنند و گاهی همانجا ته یک پس‌کوچه‌ای آلت‌شان را می‌چپانند بهشان و فیلم می‌گیرند، خلاصه اینکه سکس «هست». مجموعه‌ی اینها این توهم را می‌دهد که «ماجرا» در جریان است و من هم علی‌القاعده بخشی از این جریان هستم. همه چیز فت و فراوان است، مشاعرم هم گول این فراوانی را خورده‌اند، گول این «تصویر» را خورده‌اند، تصویرش این‌قدر فراگیر و قشنگ است که آدم تا مدتها فکر می‌کند خودش هم جزو تیم بازیگران است، تا اینکه به خودش می‌آید و می‌بیند آلتش توی مشتش است. مشاعرم گول خورده‌اند اما غریزه‌ی حیوانی‌ام نه، غریزه‌ام فهمیده که یک «دیگری» بازی می‌کند و مرا هم در جریان بازیش قرار می‌دهد و من هم رفته رفته فکر کرده بودم که بازیگرم. اما حالا دیگر پورن هم کار نمی‌کند. خلاصه اینکه هیچ جور کالری‌ای مصرف نمی‌کنم پس چرا این‌قدر گرسنه‌ام می‌شود؟

یک نصفه کاهوی کهنه ته یخچال بود. برگ‌هایش نرم شده بودند. از جایی که نصف شده بود داشت قهوه‌ای می‌شد. کاهوهای کهنه تلخ هم می‌شوند. دوری‌های قهوه‌ای را گرفتم و یک سالاد بی‌رمقی درست کردم. کاهویش مزه یخچال می‌داد، مزه‌ی چیزی غیر از کاهو، انگار از هر چیز توی یخچال بدبوترین ملوکول‌ها را جذب کرده. کاهویم حالا تبدیل شده بود به توده‌ای سلولزی که وقتی می‌خوریش یاد لوبیا کنسروی، یاد پیاز خرد شده، یاد یک تکه مرغ که ته یخچال مشغول جان دادن است، یاد مفهوم انقراض می‌افتی. زنگ زدم به مهندس توفیقی. تلفن را که برداشت و صدایش را شنیدم پشیمان شدم. مهندس توفیقی با مهندس زیبارو قرار داشت و به من هم گفت بیا. می‌خواستند بروند آتش‌بازی سال نو را ببینند. چند تا کاهو جویدم و فکر کردم چه دروغی سر هم کنم. مهندس توفیقی آن ور خط در سکوت صدای جویدنم را می‌شنید. چرا بهش زنگ زدم؟ برنامه را گذاشتم.

من زود رسیدم و از آن‌ور مهندس هم دیر می‌رسید. دم در مترو یک زنی روی مقوا نشسته بود و روی خودش یک پتو ارتشی کشیده بود. ازم ساعت پرسید. گفتم هشت و بیست. می‌گفت دو ماه است زده به خیابان. قبلش شغل داشته. «اخراج شدی؟» به توده‌ای که بغل دستش بود اشاره کرد و گفت «آره، تقصیر این شد، پارتنرم.» سعی کردم دل‌سوزی نکنم و بهش گفتم «هام.» می‌گفت «مادرم بفهمه تو خیابونم همین شبی بلیط هواپیما می‌گیره از ایرلند میاد جمعم می‌کنه، ولی خجالت می‌کشم بهش بگم.» بهش گفتم «آره، آدم همه چیزو به همه نمی‌گه.» چند بار گفت من زن احمقی نیستم. بعد از زیر پتویش یک بطری پلمب شده شامپاین در آورد، نازش کرد و گفت «این برای تحویل ساله.» نیشش باز بود. پرسید «سیگار داری؟» موبایلم داشت زنگ می‌خورد. مهندس توفیقی بود. می‌گفت «من اینور خیابونم مهندس، دستمو بالا گرفتم، منو می‌بینی؟» می‌دیدمش ولی گفتم نه، دوست داشتم کمی بیشتر تلاشش را ببینم. همین‌طور که پای موبایل بودم مرد میان‌سالی رد شد، مکث کرد، برگشت و یک اسکناس دهی داد به زن. زنه هم تشکر کرد و بعد یک بطری نوشابه باز کرد، سرش را خالی کرد و از یک بطری چرک مایع بی‌رنگی ریخت توی نوشابه‌اش. کف‌های کوکا راه افتاده بود زیر پای من. به مهندس توفیقی گفتم دیدمت.

هوا آن‌قدری سرد نبود ولی زمستان ماها معمولن در مورد سرما حرف می‌زنیم. «آره دکتر، از اون سرماهاییه که می‌زنه به بیضه، دیگه تیر می‌کشه…» اینها را توفیقی می‌گوید و من از صمیم قلب می‌خندم. می‌رویم دنبال شام. یکی-دو جا بسته است. یکی از این رستوران زنجیره‌ای‌های متوسط‌ الحال باز است. بدترین میز دو نفره‌اش که وسط سالن است را به ما می‌دهد. به گارسن می‌گویم برویم میز کنجی که خالی است، می‌گوید نمی‌شود چون چهار نفره است. دو نوع مرغ سفارش می‌دهیم. توی منو نوشته مرغ‌ها مال بریتانی فرانسه هستند و ذرت خورده‌اند. غذا‌ها می‌رسند و نصف نصف می کنیم. من از این کار بدم می‌آید. مهندس توفیقی کلن بدغذاست. ناجور و تند تند غذا می‌خورد. وسط شام به تهران ایمیل می‌زنم و از قیمت آپارتمان و شرایط وام بانکی می‌گویم. مهندس توفیقی هم برای مهندس زیبارو اس‌ام‌اس می‌فرستد و می‌گوید شام طول کشیده و دیرتر می‌رسیم.

تکه‌ی آخر مرغ را می‌زنم سر چنگال و باهاش ته دیسم را تی می‌کشم، امیدوارم آبی، عصاره‌ای، چیزی اگر مانده برود به خورد تکه‌ی مرغم. مهندس اعتمادی بیشتر مرغی که بهش داده‌ام را نخورده. «نخوردی مهندس؟ خوشت نیومد؟» می‌گوید سیر شده ولی با بغض می‌گوید. فکر‌ی‌ام که بگویم پاس بدهد به من ولی خجالت می‌کشم، تازه، خیلی هم مرغ بدبخت را چنگالی‌اش کرده، پاره‌پاره‌اش کرد، قابل خوردن نیست. شاید چون بیضه‌هایش تیر کشیده از اشتها افتاده و مرغ را چنگال چنگال کرده؟ یا شاید کلن حالش خوب نیست و درد و مرض زندگیش را این‌طوری سر جانور مرده خالی می‌کند؟ نمی‌دانم. ولی قبل از شام برایم تعریف کرده که تازگی ماساژ بوده پس این‌قدرها هم نباید مگسی باشد. توی صورتحساب‌مان ۱۳ درصد انعام زده و کنارش نوشته اختیاری. مهندس توفیقی با انگلیسی شکسته بسته‌اش از گارسن می‌پرسد «مگه اختیاری نیست؟ پس لطفن پاکش کنید از صورتحساب‌مون.» گارسن با تعجب ولی حفظ همان لبخند همیشگی به ما نگاه می‌کند. من ناخنهایم را توی گوشت‌های دور چشم‌هایم فرو می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. زیر لب می‌گویم «ولی مهندس کار درستی کردی…» دروغ هم نمی‌گویم.

با مترو می‌رویم سمت چرخ و فلک شهر، آنجا قرار است آتش‌بازی کنند. همه جا وحشتناک شلوغ است. تا حالا شهر را این‌طور ندیده‌ام. واگن مترو تقریبن پر است. یک گروه کچل انگلیسی داد و بیداد می‌کنند و می‌خندند. مهندس اعتمادی کج‌کج نگاه‌شان می‌کند و از من می‌پرسد «اینا چشونه؟» اما معلوم است منتظر جوابی هم نیست. ایستگاه بعد چند تا جوانک با پوست‌های تیره وارد می‌شوند. هندی یا پاکی، شاید هم بنگلادشی. من فشرده شدم کنار دست انگلیسی‌های کچل. مست هستند. قطار راه می‌افتد و اینرسی همه‌مان را کمی جابجا می‌کند، حفره‌های خالی واگن پرمی‌شود؛ جاگیر می‌شویم. کچل از جیب بغلش یک فلاسک در می‌آورد. کمی می‌ریزد توی درش. مایع قهوه‌ای رنگی است و بخار ازش بلند می‌شود. نگرانم قطار ترمز بزند و بریزد روی من. حین پر کردن لیوانش که چند قطره‌اش به کاپشن گران‌قیمتم پریده. بعد فکر کردم الآن آخر برج است، همین الآن که آب‌دهان و قهوه‌ی این عمله دارد می‌پاشد روی کاپشنم در نقطه‌ی دیگری از شهر حیدر جیب کاپشنش را باز کرده و ۷۰۰ چوق دارد تویش سرازیر می‌شود. فکر کردم سال جدید که حیدر را سر کار دیدم برایش بخوانم:

تو را تخت، سختی و کوشش مرا            تو را نام، تابوت و پوشش مرا

هوای واگن خفه است و بوی بازدم‌های الکلی می‌دهد. خودم را بیشتر به مهندس توفیقی فشار می‌دهم. نفس مهندس بوی سس تاباسکو می‌دهد. کچله مدام با پاکی‌ها شوخی می‌کند، لیوانش را سر می‌کشد، پاکی‌ها گاهی جوابی می‌دهند. مطمئنم به زودی دعوای‌شان می‌شود. «اینا اصن سال نوی بریتیش جشن می‌گیرن؟» کچله این را انگار از خودش داشت می‌پرسید ولی فکر کنم هر کسی که قرار بود بشنود شنید.

بیرون ایستگاه پلیس جمعیت را هدایت می‌کرد. بعضی خیابان‌ها را بسته بودند. پلیس اسب‌سوار هم بود. اسب‌های‌شان خیلی گنده هستند. یکی‌شان جلوی من داشت تاپاله می‌انداخت. اسبه سفید بود و وقتی کارش تمام شد هیجانی شد، فکر کنم به خاطر آن‌همه جمعیت. من میخ شده بودم و نگاهش می‌کردم. مهندس توفیقی آستینم را کشید، «مهندس بریم خطرناکه، این الآن لگد می‌زنه…» از اسبه که دور شدیم توفیقی هوس بستنی کرد. رفت خرید. به من مگنوم داد، خودش نعنایی، «مهندس من دل ملم به هم می‌ریزه، این نعنا کمک می‌کنه، ایران هم مرتب عرق نعنا می‌زدم، اینجا هم سر کار چایی نعنا…» یک حساب سرانگشتی کردم و دیدم تا حالا تاریخچه‌ی مکالمات من و مهندس توفیقی در احوا‌ل‌پرسی من و گزارش مهندس از دمای بیضه و وضعیت معده و روده‌اش خلاصه می‌شود. زنگ زدیم به مهندس زیبارو، گویا نزدیک هم بودیم ولی توی این سیل جمعیت امیدی نداشتم بتوانم پیدایش کنم. با جمعیت آرام جلو می‌رفتیم و در مورد این حرف می‌زدیم که باید ازدواج کنیم و بچه‌دار شویم و حتی همین الان هم دیر شده. بهش توصیه کردم که کسی را دید تا می‌تواند پول خرج کند؛ بعد آستینش را کشیدم و نگهش داشتم، با دست کل جمعیت توی خیابان را نشانش دادم و گفتم «مهندس جان، کل اینا، کل این اوباش، یکی بین‌شون نیست قده تو پول در بیاره، تو مهندسی، متخصصی، مورد پیدا کردی بریز به پاش، اونام دهن‌شون بازه واسه تو، چی فکر کردی؟»

قبل از نصف شب باران شروع شد. باز گرسنه‌ام بود. شاید هم مال بوی کیوسک هات‌داگ بود. کاشکی ته مانده مرغ مهندس توفیقی را خورده بودم. «مهندس به جای اون مرغا می‌شد با ۲ پوند اینجا همبر و هات‌داگ بزنیما.» تحریکم کارساز شده بود و مهندس توفیقی رفته بود دم بساط‌شان و داشت هات‌داگ‌ها را انگشت می‌زد. فکر کردم رقت‌انگیز است شب سال نو به جای بغل کردن زنی و ماچ و بوسه با مهندس توفیقی زیر باران هات‌داگ بخوریم. «مهندس آشغاله ولش کن،» کشیدمش این‌ور. شمارش معکوس شروع شده بود. ۱۰، ۹، ۸، ۷، فکر کردم کاشکی می‌شد. ۳، ۲، ۱، بعد چرخ و فلک یک‌هو نورانی شد، ازش یک عالمه فشفشه و ترقه و موشک در رفت. فشفشه‌ها می‌رفتند هوا، بالاتر از همه ما، هزار تکه می‌شدند و بعد محو می‌شدند، حتی دود هم نداشتند. فکر کردم کاشکی می‌شد من هم با یکی از همین فشفشه‌ها می‌رفتم هوا، بالاتر از همه، از آن بالا شهر را می‌دیدم، شهر از تعدادی مکعب تشکیل شده، تعدادی مگس لای مکعب‌ها می‌لولند و همدیگر را می‌خورند، من هزار تکه می‌شدم، لحظه‌ای همه جا را روشن می‌کردم و بعد تمام می‌شدم.


04 Jan 20:38

دختر یانکی


نمایش اقتباسی
کارگردان: بهرام تشکر
نویسنده: نیل سایمون
بازیگران: بهنام تشکر، یکتا ناصر و بهرام تشکر
فرهنگسرای نیاوران، سالن خلیج فارس
تا ۱۲ بهمن‌ماه ۱۳۹۲
ساعت ۲۰ / به‌جز شنبه‌ها
بلیت: ۲۰۰۰۰ تومان / رزرو: ۰۹۳۷۳۳۴۰۷۹۴

Stage Play
Director: Bahram Tashakkor
Writer: Neil Simone
Cast: Behnam Tashakkor, Yekta Nasser & Bahram Tashakkor
Persian Gulf Hall, Niyavaran Culture-House
Till 1 Feb. 2014
8 pm. / Except Saturdays
Ticket: 20000 Toomans / Buy: 09373340794

03 Jan 08:54

نازلی چاقال نبود

by تراموا

«پنج-شیش سالم بود که اولین دوچرخه‌م رو برام خرید. دو تا چرخ کمکی به چرخ‌های عقب‌ش وصل بود که نخورم زمین. چند هفته‌ای که گذشت، یه روز دیدم کمکی‌ها رو باز کرده، گذاشته گوشه‌ی حیاط، کنار چراغ والور بی‌فتیله. گفت نترس، یاد می‌گیری. نترسیدم. یه خونه‌ی اجاره‌ای داشتیم توی کوچه‌ی چهاردهم، آخرای یه خیابون شیب‌دار، دم کوه. رفتیم توی کوچه. گفت بشین. نشستم. گفت نگه‌ت می‌دارم. گفتم ول نکنیا. گفت نمی‌کنم. یه کم جلوتر ول کرد، خوردم زمین. گریه نکردم، بچه‌ها نگاه می‌کردن. چند بار دیگه تکرار شد و من هر دفعه خوردم زمین. بچه‌ها جمع شده بودن دورم. نه اسم‌هاشون یادم مونده، نه قیافه‌هاشون. یه سری بدن و دست و پا توی ذهنمه که جای سرشون، یه هاله‌ی گنگ می‌بینم با صدای ربنای شجریان که توی پس‌زمینه داره پخش می‌شه. بابا کنار در فلزی پارکینگ واستاد. در ضدزنگ داشت فقط. این دفعه یکی از بچه‌ها نگه‌م داشت، بازم نشد. اومد کمکی‌ها رو دوباره بست و رفت خونه. فک کنم ناامید شد. دکتر منظورم اینه که اگه می‌خوای ریشه‌یابی‌ای چیزی کنی، همیناس ریشه‌هاش. دیگه از این قبل‌تر رو یادم نمیاد.

اکثر اوقات که با آدم‌هام، خودم رو می‌ذارم جای اونا، سعی می‌کنم حدس بزنم دارن به چی فکر می‌کنن. خیلی وقت‌ها هم درسته حدسم. فک کنم یه تیکه‌هایی از هوش هیجانی‌م خیلی زیاده. حالا نگی چه از خود راضیه. اون‌جا بهمون می‌گفتن فروتن باشید، از خودتون تعریف نکنید. این‌جا که اومدیم همه می‌گن از خودتون تعریف کنید. روش‌های بازاریابیه دیگه. می‌بینی نصف ما هم سرشون نمی‌شه‌ ها ولی ده برابر ما اعتماد به نفس دارن. شما خودت این‌جایی، در جریانی. اینا آدم رو هم محصول می‌بینن. باید هی از خودت تعریف کنی تا مشتری فک کنه اگه به دست‌ت نیاره، در رو به روی شانس باز نکرده. وگرنه ما که مشغول همون زندگی نکبت‌بار خودمون بودیم. آره خلاصه، همه‌ش می‌رم توی ذهن مخاطب. فکر می‌کنم الان داره چی می‌گه با خودش. بعد می‌خوام یه مرحله ازش جلوتر باشم. شاید هم واقعا ناامید نشده بود، ولی معمولا حدسم درسته. مثلا الان شما داری با خودت می‌گی چقدر مزخرف می‌گه مرتیکه. بعد اگه بهت فرصت بدم، می‌خوای بگی نه، هم‌چی فکری نمی‌کردی.

از همون بچگی نمی‌دونستم بزرگ شم می‌خوام چی کاره بشم. یادمه واسه‌ی انشا، ان‌قدر ضجه موره کردم تا آخر سر مامان‌م برام نوشت‌ش. هیچ‌وقت انشام خوب نبود، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز بتونم بنویسم. شاید هم تقصیر من نبود اصلا. تعطیلات را چه‌طور گذراندید، بهار را توصیف کنید، علم بهتر است یا ثروت، آخه اینا هم شد موضوع؟ یه کتاب قرمز داشتم، واسه یه سری از این موضوع‌های کلیشه‌ای نمونه انشا داشت. همه‌شون هم با یه شعر حکیمانه شروع می‌شد و اینک که قلم بر روی کاغذ می‌گذارم و از این حرف‌ها. انگار اصلا علم و ثروت قابل مقایسه‌ن. یاد یکی از بچه‌ها افتادم که دو-سه میلیونی پول داشت، بعد یه بار پرسید من با این پول یه رنو پنج بخرم یا یه میز بیلیارد. جدی نباید آدم بزنه طرفو روونه‌ی دیار عدم کنه؟

باید می‌نوشتم دوست دارم چی کاره بشم. هیچ نظری نداشتم. هر کسی میومد می‌گفت چی دوست داره. اون موقع‌ها کامپیوتر تازه اومده بود، هنوز نشده بود رایانه که آدم همه‌ش با یارانه قاطی‌ش کنه، مثل تیراژ و تیتراژ. نصف کلاس نوشته بودن دوست دارن مهندس کامپیوتر بشن. من نمی‌دونستم این اصلا یعنی چی. بقیه هم دکتر و خلبان و وکیل و همه‌ی این کارهایی که ما بلدیم. هیچ‌کی دل‌ش نمی‌خواست نقاش بشه، فیلم‌ساز، موسیقی‌دان، یا مثلا رییس‌جمهور و رهبر. حالا رهبر رو می‌گیم حکم خداس، ولی بقیه‌شون که شغل بودن. نوبت من که شد، یه چیزایی خوندم تو این مایه‌ها که کلا فرقی نمی‌کنه آدم چی کاره بشه، مهم اینه که به جامعه‌ت خدمت کنی و فرد مفیدی باشی. مامان‌م واقعا این‌جوری فکر می‌کنه خب. با همه‌ی انشاها فرق داشت. خانوم‌مون چشم‌ش برق زد، انگار یه باهوش هیجانی کشف کرده باشه. منم دیگه تابلو نکردم انشائه کار خودم نیست. تشویق و تحسین‌ها رو ته رزومه‌م اضافه کردم و رفتم روی نیم‌کت چوبی‌م نشستم. هنوز هم بعد این همه سال نمی‌دونم دوست دارم چی کاره بشم. فقط فهمیدم که دیگه برام مهم نیست واسه جامعه مفید باشم یا نه. دکتر شما می‌دونی اگه همه‌ی خاصیت‌ش توی پوستشه، واسه چی خودشو می‌خوریم پس؟ ساکتی امروز کلا.»


دسته‌بندی شده در: داستان
02 Jan 19:46

http://monsefaneh.blogspot.com/2014/01/normal-0-21-false-false-false-de-at-x.html

by ...


آختونگ پاختونگ یا چگونه از زبان آلمانی خوشم آمد
دوباره خوب کتاب می‌خوانم. یکی از مشکلات زبان عوض کردن این است که دلت می‌خواهد به زبان جدید کتاب بخوانی اما هنوز آن‌قدر خوب نیستی که روان و راحت مثل قبل کتاب بخوانی. کتاب به زبان قبلی هم که خب منطقی نیست  وقتی داری تمرکز می‌کنی روی زبان تازه. می‌شوی مثال تو جلو نرفتی، تو فرو رفتی.
نه که اصلن کتاب فارسی نخوانده باشم این چند وقت. چرا. اما در مقایسه با سال‌های قبل که توی ایران زندگی می‌کردم خیلی کمتر کتاب خواندم. عدم دسترسی به نشر نوی فارسی هم هست. مگر چقدر می‌شود کتاب فرستاد؟ بعد هم آدم خودش باید برای خودش کتاب بخرد. اصلن نمی‌دانی چی هست که بخواهی بدانی چه می‌خواهی.
هفت هشت ماهی شده که خیلی خوب کتاب آلمانی می‌خوانم. تقریبن کتاب‌خوانی‌م شبیه ایران شده. آن حرص و ولع را دوباره دارم که کتاب می‌خریدم و می‌خیساندم. یک برجی از کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم روی پاتختی. از ذوق بعضی وقت‌ها چند تا را با هم می‌خوانم.
دستم آمده چطوری کتاب بخرم که خوشم بیاید. اول با احتیاط بِست‌سِلِرهای کولتور اِشپیگل را می‌خریدم که معمولن رمان‌های جذاب بود. بعد از آدم‌هایی که همیشه اسم بودند برایم و هیچ‌وقت ازشان کتاب نخوانده بودم، شروع کردم. بعد کتاب‌هایی که توی برنامه‌های مورد علاقه‌م معرفی می‌شد و طبعن گاهی هم تو زرد درمی‌آید این‌جوری ولی خیلی بد نیست. اما خوشم. یواش یواش گوشه‌ی خودم را پیدا کردم توی تالیا (کتاب فروشی زنجیره‌ای اتریش). می‌دانم کجا را بگردم حتمن یک چیزی پیدا می‌کنم.
چون آدم اکستریمیستی هم هستم، رمان‌هایی که زبان اصلی‌شان انگلیسی هست را هم الان به آلمانی می‌خوانم که خودم می‌دانم خیلی کار خوبی نیست اما آلمانی‌م الان سه سالش است. باید رویش کار کنم. قبلن با علاقه‌تر انگلیسی می‌خواندم اما الان هنوز توی فاز "می‌خواهم آلمانی را مال خودم بکنم" هستم. همین است که تمرکز کردم روی این زبان.
آلمانی زبان خیلی غنی‌ای (چرا این کلمه انقدر کجه؟) ا‌ست. آدم می‌تواند همه‌چیز را خیلی خوب و دقیق به این زبان توضیح بدهد. مثلن برای خواندن دستورالعمل چطوری تلویزیون را روشن کنیم به خوبی انگلیسی نیست که ساده و روان است اما از نظر تکنیکی هم می‌توانی منظورت را توضیح بدهی اما برای توصیف حالت، شرایط، صفات، موقعیت، عواطف، و به طور کلی علوم انسان‌شناسی، هنر و فلسفه خیلی معرکه‌ست. من هنوز متن‌های قدیمی و خیلی سخت مثل گوته را نخواندم. طبعن فقط می‌توانم توی حوزه‌هایی که خواندم نظر بدهم.
یک حرف خیلی عوامانه‌ای درباره‌ی این زبان هست که می‌گویند به آلمانی همه چیز اسم دارد. یعنی همه جایِ همه چیز اسم دارد. آدم گیر نمی‌کند که آدرس بدهد کجای چی منظورش است. اسمش را می‌گویی. افعال هم تنوع فوق‌العاده‌ای دارند. مثلن برای انواع صرفه‌جویی انواع حالت‌های فعل هست. صرفه‌جویی معمولی. صرفه‌جویی سخت‌گیرانه. صرفه‌جویی در راستای ذخیره. بعد چند تا کلمه‌ی متفاوت نیست. هسته‌ی کلمات یکی‌ست. اگر بخواهی شدت یک چیزی را بیان کنی، لازم نیست بگویی خیلی. یا بگویی وحشتناک. کلمه دارد. با چند تا پسوند و پیشوند هرچه بخواهی می‌توانی بگویی.
فارسی هم خب شاید خیلی غنی باشد. مثلن صفات تنوع خوبی دارد اما زبان که فقط صفت نیست. افعال فارسی همیشه من را رنج داده. نمی‌دانم. بعد این ابهام شعرگونه‌ی فارسی خیلی قشنگ است. بله. من هم تا جان در بدن دارم لذت می‌برم اما برای توضیح دادن خیلی سخت است. مثلن من متن‌های فلسفی که توی دوران دانشجویی توی ایران خوانده بودم را دوباره می‌خوانم الان و نمی‌دانم واقعن فقط قضیه سواد من است که بهتر شده یا سواد مترجم خوب نبوده یا به سادگی فارسی ظرفیت حمل این بار معنایی را نداشته. نمی‌دانم اما الان خیلی خوشحالم این زبان را یاد گرفتم.
هنوز هم راه درازی‌ست برای بهتر شدن ولی گاهی به خودم می‌آیم که در ذهنم یک چیزی را به آلمانی برای خودم توضیح می‌دهم و توجیه می‌کنم. بعد گاهی تعجب‌زده می‌شوم و از خودم می‌پرسم چطور این زبان تا عمیق‌ترین زوایا، زبان روزانه‌ی من شد.  نمی‌دانم.
یک مثل ترکی هست که می‌گوید آدم تا زبانش را روی زبانِ یک ترک‌زبان نمالد، ترکی یاد نمی‌گیرد.
02 Jan 07:56

مکث

by ک

امروز به شماره‌ای که از دانشگاه آزاد داشتم زنگ زدم. اسم یکی از آقایانی که دارم حشمتی است. آقای حشمتی کارشناس آموزش گروه است. وی شکمی بزرگ دارد و نفسش بوی بد می‌دهد و وقتی راه می‌رود این نفس از همه جای وجود او پا می‌شود. به نظر می‌رسد کارمندهای آموزش در کل دانشگاه آزاد این‌طوری باشند یعنی یوزر فرندلی نه، برعکسش. آقای حشمتی عینک دارد و کرد است وقتی یک  دانشجو که انگار از اویل دهه‌ی هشتاد یقه‌اش کرده‌اند و گذاشته‌اندش در دهه‌ی نود -چون بارانی چرمی تا بالای زانو پوشیده و ریشش را جوری کادر کرده که حتی ستار هم نمی‌تواند این‌طوری کند- به او می‌گوید کرد است، من هم می‌گویم کرد هستم تا کمی بهم توجه کند. اما او ازم می‌خواهد کردی صحبت کنم برای همین من هم می‌گویم من کرد کلاردشت هستم. ولی این دلیل خوبی برای کردی صحبت نکردن نیست. و کردهای کلاردشت هم کرد به حساب نمی‌آیند بلکه کرد کلاردشت به حساب می‌آیند.

آقای حشمتی می‌گوید خودش نامه‌ی من را می‌نویسد و بروم. ولی من خیلی طول کشیده تا آقای حشمتی را پیدا کنم چون او هم مثل بقیه‌ی کسانی که در دانشگاه باهاش کار دارید، دیده نمی‌شود. خیلی صبر کردم تا آمد و خیلی صبر کردم تا به کارم رسید. آخرش یک ورق داد دستم تا ببرم در اتاق معارف برایم تایپ کنند. در اتاق معارف آقای باقرپور ازم خواست تا نامه را روی میز همکارش که نبود بگذارم. ازش داخلی‌اش را گرفتم، هر چند او مردی بود که در اتاق معارف نشسته و شلوار و پیرهنش هر دو سیاه است اما رفتارش از آقای حشمتی دوستانه‌تر به نظر می‌رسید. وقتی داخلی را داد دوست داشتم دهانش را بلیسم. چون این‌جا معمولاً داخلی نمی‌دهند. چون شاید فکر می‌کنند من در تهران بی‌کار می‌شوم و زنگ می‌زنم با آن‌ها سکصدایی می‌کنم. آقای حشمتی در یکی از جمله‌های نامه‌‌ای که قرار است برود به کمیسیون نوشته بود دانشجو هم اکنون در حال حاضر مراجعه کرده است. این را خواندم و او را به خداوند هم‌اکنون‌ها واگذار کردم.

حالا هیچ تلفنی را جواب نمی‌دهند نه آقای باقرپور و نه آقای حشمتی. چون تلفن دانشگاه آزاد همدان بوق نمی‌خورد و اصلاً به مرحله‌ی گرفتن ِ داخلی نمی‌رسی. می‌توانی داخلی را به آرامی زمین بگذاری و دست‌هایت را روی سرت قرار داده و بعد کونت را آرام با آهنگ قر بدهی، ولی نمی‌توانی با آقای باقرپور یا آقای حشمتی صحبت کنی تا ببینی کمیسیون چقدر گه را با چه‌جور قاشقی خورده.

هفته‌ی پیش بود که رفتم همدان. ساعت یک بلیت داشتیم اما تا آژانس من را پیاده کرد رفیقم زنگ زد و گفت رویال سفر بلیت را کنسل کرده. گفتم ای وای. پشت بلیت‌های این‌چنینی نوشته در صورت پس دادن بلیت تا یک ساعت، نیم ساعت، یک ربع، ده دقیقه، پنج دقیقه، یک دقیقه و پس از عزیمت اتوبوس چه‌مقدار از پول بلیت کسر می‌شود اما در ازای کنسل شدن بلیت توسط شرکت مسافربری هیچ چیزی گفته نشده. در حقیقت حقی را برای مسافر قایل نیستند که به چیزی اعتراض داشته باشد. ولی از طرفی اعتراض نکردن به یک چیز به مفهوم پذیرفتن آن است. اعتراض نکردن به یک پنیر هم همین‌طور. حالا رویال سفر می‌داند که حتی اگر یک صبح بلیت هر کسی را کنسل کند آن‌ها چیزی نمی‌گویند پولشان را پس می‌گیرند و بی‌خیال سفرشان می‌شوند. با اینحال ما از پای ننشستیم و به سمت شهروند آرژانتین راه افتادیم. چون خاطرم بود که در ورودی شهروند آژانس هست. و ماشین‌های زرد بیهقی قیمت خون مادرشان را می‌خواهند حتی اگر این خون مربوط به پریود باشد که از نظر طبیعی صحیح است.

متاسفانه از آژانسه خبری نبود. این مملکت همین است. شما نمی‌دانید هفته‌ی بعد چیزی سر جایش هست یا نه. مادرم همیشه می‌گوید آدم باید مملکتی که صبح در آن می‌گویند درود بر شاه، شب می‌گویند مرگ بر شاه را ترک کند و دیگر هم به آن برنگردد. و به مملکتی برود که صبح بگویند درود بر شاه و شب هم بگویند درود بر شاه. که سنگ روی سنگ بند شود. یک پژو می‌خواهد ما را به ازای شانزده‌هزار تومن ببرد آزادی ولی همان زمان یک سمند زرد از راه می‌رسد و از من می‌پرسد کجا؟ می‌گویم آزادی چند؟ می‌گوید هشت. فهمیدم که مست است. گفتم خیله خب. می‌گوید شهروند باز است؟ می‌گویم نه. چون که عجله دارم برسم به آزادی. نگاه می‌کند می‌گوید باز است ماشین را پارک می‌کند می‌گوید الان می‌ریم. بعد پیاده می‌شود و دوان دوان سمت شهروند می‌رود من حدس می‌زنم که دست‌شویی داشته. ما هم یک نخ سیگار می‌کشیم، نفری یکی. راننده با یک کیسه برمی‌گردد و امر می‌کند بنشینید. پس نرفته بود دستشویی. گفت هشت هزار تومن که گفته خب؟ خیلی کم گفته. گفتم دیگر نمی‌تواند بزند زیر حرفش ما آن یکی ماشین را هم با بی رحمی از خود راندیم. گفت نه نمی‌زند زیر حرفش. گفتیم که از اتوبوس جا مانده‌ایم و قسمت بوده شما را پیدا کنیم که با این قیمت خیلی خوب -که یعنی نفری چهار هزار تومن- به آزادی برویم. گفت قسمت؟ گفت آشپز مادرجنده‌شان او را فرستاده دنبال تخم مرغ که مسافران آن خراب شده صبح تخم مرغ زهرمار کنند، گفت مسافر‌ها بیایند کیر من را بخورند و سپس دوباره به آشپز گفت مادرجنده. راننده‌ی هتل بود. بعدش گفت ما دانشجوییم؟ ما تایید کردیم. من گفتم اگر آشپزه نبود ما چطوری به آزادی می‌رسیدیم؟ عدو شود سبب خیر. گفت آره مادرجنده‌ی کثافت عقده‌ای، تقصیر او شد. یک بار دیگر به آشپزه گفت مادرجنده و بعد به ما گفت من معمولاً به مادر کسی فحش نمی‌دهم یک مکث کرد، فکر کردم الان می‌گوید ولی این‌جا مادرجنده فقط یک لفظ است و این آشپز مرا عصبانی کرده و ساعت یک شب فرستاده دنبال تخم مرغ -که چون از کون مرغ می‌افتد این موضوع واقعاً عصبانی‌کننده است- ولی در عوض بعد از مکث گفت اما مادر آشپز ما بیوه است پس …مکث کرد ولی من تصمیم ندارم بنویسم فکر کردم چه می‌خواهد بگوید، بعد از مکث گفت …جنده است. من و رفیقم همزمان به هم نگاه کردیم.

حالا راننده داشت فتحی شقاقی را ورود ممنوع می‌رفت تو و آتش عصبانیتی که از آشپز و مادرش داشت ممکن بود دامان ما را هم بسوزاند. از او خواستیم آرام‌تر برود چون واقعاً هم می‌شد آرام‌تر رفت گفت که باید این تخم مرغ‌ها را به آن مادرجنده برساند.من فکر کردم چقدر کار کردن در یک هتل در این قسمت‌ها باید جذاب باشد، دو سه تا دوست دارم که شیفت شب می‌روند هتل و در رسپشن کار می‌کنند. فقط به این دلیل که مدیریت توریسم خوانده‌اند و حتی فوقشان هم همین توریسم است. سر و کار آن‌ها فقط با مسافرین است. آن موقعی که دانشجو بودیم -الان واقعا نیستیم، آنها که اصلاً نیستند من هم سه ساله دفاعم مانده فقط در فوق- من خیلی خوب می‌دانستم که این رشته‌ای که خواندم برای کار کردن من نیست. برای این است که دانشگاه رفته باشم، معاشرت کردن را یاد گرفته باشم و چهار سال از عمرم را بدون اینکه به عللی تللی متهم شوم، عللی تللی کنم. آن موقع‌ها اگر کسی از من می‌پرسید توریسم خواندی که چی می‌گفتم یک زمین به من نشان بدهید و من با امایش خاک و استراتژی سازی بر اساس آمار آن را تبدیل به منطقه‌ی نمونه‌ی گردشگری می‌کنم. در حالی که فارغ التحصیل این نوع رشته‌ها در عمل باید یک جور کن باشند. یک راننده‌ی باحال جور کنند. یک اکیپ باحال که به اندازه‌ی کافی دختر و پسر قابل تحمل و قابل معاشرت دارد بشناسد را جور کرده و تور بگذارند برای نمک آبرود و چشم بر روی ناملایمتی‌ها و مالیدنی‌ها نیز ببندند. مهم‌ترین نکته این است که بلندگوی اتوبوس خراب نباشد و تمام پرده‌ها را بشود کشید تا جوانانی که به اندازه‌بقیه‌ی کره‌ی زمین نرقصیده‌اند، راحت برقصند. این می‌شود مثلا توریسم در مثلا کشوری اسلامی.

راننده دست از سر مادر آشپز برداشته بود وده بار به چراغ‌های راهنمایی بند کرد: کس خوار هر چی چراغه. ولی واقعاً چراغی نبود. ده دقیقه‌ای به آزادی رسیدیم. جای هشت تومن، نه تومن گرفت.

اما هیچ ماشینی نبود. یک سواری بود که خیلی اصرار داشت ما را برساند قزوین. تو رو خدا بیاید برید قزوین مگه چی می‌شه؟ ما می‌خوایم بریم همدان. خب از قزوین برید. نه. پنجاه تومن میگیرم نفری میبرمتون قزوین. نه. فکر می‌کرد از پشت کوه آمده‌ایم. راننده گفت سی سال است تو این مملکت کون خودش را پاره کرده و بعد مکث کرد، فکر کردم بعد از مکث می‌تواند بگوید که ما این‌طوری بهش بگوییم نه؟ ولی بعد از مکث حرفش را ادامه نداد. راننده در این مملکت سی سال کون خودش را پاره کرده بود و بقیه‌اش هم مهم نیست. اما توی ترمینال فقط یک اتوبوس بود. فقط یکی آن هم داشت از در می‌رفت بیرون. اتوبوس کرمان‌شاه بود و من و امیر از کون آوردیم که گفت می‌توانیم سوار شویم و در همدان پیاده شویم. جلوی ما دو تا دزد نشسته بودند که حتی کفش‌هایشان را نیز در آورده بودند ولی چه اهمیتی داشت، احساس کردم اگر قرار است کارم راه نیفتد، اصلاً به همدان نمی‌رسم.


02 Jan 07:55

ولی عصر خلوت ولی صبح شلوغ

by ک

گوشی را توی جیبم گذاشتم. بیست قدم دیگر می‌رسیدم به ولی‌عصر تو پرانتز پهلوی سابق. کمی پایین‌تر از ظفر بودم.

یک موتوری جلوتر از من ایستاد و یک موتوری هم عقب‌تر از من ایستاد و من ازگوشه‌های چشمم می‌دیدم که از موتوری اول دو نفر پیاده شدند. موتور سواری که جلویم ایستاده بود با سر اشاره کرد که به نزدش بروم. اگر صحنه‌ها صدا هم داشتند روی این صحنه راوی می‌توانست بگوید موتورسوار از قربانی می‌خواهد که : بیا اینو بخور. رفتم جلو، چون که فکر کردم لابد می‌خواهد به این گیر بدهد که چرا با یک دختر هستم، نه یک پسر. برای من عادی است. می‌روم توضیح می‌دهم برای چه و می‌گویم آدم که توی خیابان کاری نمی‌کند و منظورم هم از کاری، کاری است که زن و مرد با هم می‌کنند. همان طور که هاینریش بل می‌گفت. یقه‌ام را گرفت. آرام گفت گوشی‌ت رو بده. دو نفری که پشت سرم بودند هم از موتورشان فاصله گرفته بودند حالا یک نفر پشتم وایستاده بود و با فشار دست و لگنش نمی‌گذاشت عقب بروم تا به سمت جوب فرار کنم و با یک شیرجه‌ی بوچ کاسیدی ساندانس کیدی از دستشان فرار کنم. ولی‌عصر بزرگ‌ترین جوب‌ها و درازترین درخت‌ها را دارد قبلا این خیابان یکی از پررونق‌ترین خیابان‌ها بود ولی الان خفت من را گرفته‌اند. نفر پشتی را گفتم… یکی دیگر دست چپم را گرفته بود از ترک موتوری‌ای که یقه‌ام را گرفته بود هم یک نفر پیاده شده بود. چهار به یک، گفتم چقدر زیادین. ولی خیلی ترسیده بودم نمی‌دانستم به کسی که یقه‌ام را گرفته کله بزنتم یا نه… دوباره گفت گوشی‌ت رو بده. خیلی آرام این را گفت جوری که طبیعی‌ترین کار ممکنه باشد ولی من طبیعی‌ترین قربانی ِ ممکنه نبوده و نیسته و نخواهه بوده. دستش را پس زدم آرنج راستم را ول کردم تو شکم عقبی و سعی کردم مچ چپم را از دست کسی که آن را گرفته بود رها کنم. خفت‌گیری که جلویم وایتساده بود یک گارد خاص گرفت و شروع کرد دستش را به عقب و جلو بردن. فهمیدم چاقو است. بی خیال کله زدن به یارو شدم. داد زدم و کمک خواستم دزد دزد، چاقو دارن کمک. کمکم کنید. تو روخدا کمکم کنید. یک مردی که دستمال جلوی دهنش گرفته بود بهم نگاه کرد. توی چشم‌هام نگاه کرد و با نگاهش گفت که کمکم نمی‌کند در دستش خرید خانه بود. با نگاهش گفت چون خانه منتظر من هستند. موهایش جو گندمی بود و سیبیل داشت و عینک پنسی زده بود و چرا قیافه‌اش انقدر یادم مانده؟ چون سعی داشتم همه چیز یادم بماند و وقتی بزرگ شدم انتقامم را بگیرم. یک کمونیستی -از روی کتش می‌گویم- که عینک کائوچویی زده بود هم جلویم توی شلوارش رید اما جلو نیامد. در همین حیض و بیض وقتی خفت‌گیر جلوییه سعی می‌کرد بهم چاقوبزند از دست کسی که یقه‌ام را گرفته بود و شانس آورد که بهترین کله‌ی دنیا را بهش نزدم و کسی که پشتم واستاده بود تا در نروم و کسی که دست چپم را گرفته بود که حرکت احمقانه‌ای نکنم رها شدم و افتادم کف خیابان. توی کاراته یاد گرفته بودم چطوری شکمم را سفت کنم سعی کردم نفسم را بدهم بیرون و تا زمانی که آخرین لگد‌ها را میخورم شکمم را سفت کنم و اگر شد با دست یا پا تعادلشان را بهم بزنم و به زمین بیاندازمشان.  تنم می‌سوخت مطمین بودم چاقو خوردم ولی نمی‌دانستم چاقو به کجایم خورده. از اینکه گوشی‌ام را که قسطش همین ماه پیش تمام شده بود مفت و مسلم نداده بودم برود خوشحال بودم اما کجایم می‌‎سوخت؟  سوال مهم این بود.

در این سی ثانیه کلی اتفاق افتاد. بدنم را زده بودند سوراخ کرده بودند و کتم را هم زده بودند سوراخ کرده بودند و پولیور قرمزم را هم زده بودند سوراخ کرده بودند و پیرهن خوشگلم هم سرنوشت بهتری نداشت…چقدر ضرر….پس خوب شد گوشی را ندادم و ضرر بیشتری نکردم. هیچ لکه بری نمی‌تواند این همه خون را جوری از بین ببرد که مثل روز اولش بشود. ولی کدام همه خون؟ پس چرا من می‌سوزم ولی خونی روم نیست؟ هان؟  چرا ؟ چون که خون همان اولش بیرون نمی‌زند بلکه وقتی همه چی آرام شد بیرون می‌زند و بعدش می‌فهمی، آره بدبخت.  اگر هم لکه بری باشد این پارگی روی لباس‌ها اعصابم را می‌ریزد به هم. بفرمایید بدبختی، بدبختی ِ تازه. دوستم از توی ماشین بیرون جسته بود. خفت‌گیرها که با مردی مواجه بودند که حاضر است چاقو بخورد تا گوشی‌اش را ندهد الان با زنی مواجه شده بودند که کیفش را توی هوا تکان می‌داد و اسم من را فریاد می‌زد. صدای جیغ یک زن می‌تواند موقعیت خفت‌گیری خیاباینی را مثل یک خفت‌گیری خیابانی نشان دهد. چون مردم قبلش فکر می‌کردند چهار نفر  دارند من را به سزای عملم می‌رسانند و این یک دعوای شخصی -و یا حتی ناموسی – است.

همین هفته‌ی پیش فکر می‌کردم اگر فلانی – که می‌توانند فلانی‌ها باشند چون پنج شیش نفرند- را توی خیابان ببینم با اینکه خیلی دراز و بی قواره است حتماً یک کله بهش می‌زنم. مثل همانی که زیدان به ماتراتزی زد. الان که فرصتش بود ولی این کار را نکردم. من که خیلی شیفته‌ی زندگی نیستم ولی در آن لحظه برایم مهم این بود که هم به درخواست زورگیرها جواب رد بدهم و هم گوشمالی‌شان دهم وبرای گوشمالی دادن باید زنده ماند و خون‌ریزی هم نکرد. توی مدرسه بارها از من ساندویچ زورگیری شده بود -قیاس مع المفروغ-  ولی من در بخشیدن ساندویچ امتناع می‌کردم و کتک می‌خوردم. نتیجه این بود که بعد از مدتی آن‌ها از تقلای من برای جبران مافات کتک‌های خورده خسته می‌شدند و دیگر سراغم نمی‌آمدند. ولی این جا بعضی چیزها فرق می‌کند. توی مدرسه هیچ وقت خبری از سلاح سرد نبود.

رفتیم آب خریدیم و دستمال کاغذی. پلیس آمد و ما که شماره یکی از موتورها را برداشته بودیم گزارش دادیم. پلیس از من خواست فردا صبحش به پاسگاه صد و سه بروم و شکایت تنظیم کنم.همه به من گفتند باید گوشی را می‌دادی. من هم به همه در مورد قسط تازه تمام شده‌ام گفتم. به پلیس محل زخمم را نشان دادم که روی شکم نبود. وقتی تقلا می‌کردم با یک شی نوک تیز دستم را بریده بودند. و سوزشی که نمی‌دانستم از کجا می‌تواند باشد، از آن‌جا بود. البته فکر کنم چاقو نبوده و کاتر بوده، چون چاقو قاعدتاً باید عمیق‌تر ببرد ولی از طرفی شیوه‌ی به دست گیری سلاح ِ این خفت‌گیر ناشی -که اگر ناشی نبود شما این کلمات را نمی‌خواندید بلکه گور ِ مرگم خبر مرگم را در روزنامه‌های کثیرالنتشار(!) می‌خواندید- جوری بود که می‌توانست چاقو باشد و من هم که سوپرمن نیستم، پس از کجا بفهمم؟ به پلیسه گفتم ممکن است ایدز بگیرم؟ ولی او چیزی نگفت. چون می‌دانم اکثر این خلاف‌کارها با تیزی پوستشان را خراش می‌دهند تا خون ازش دربیاید. پلیسسه نمی‌دانست. من فردا صبحش هیچ کجا نرفتم… نه پاسگاه رفتم و نه جایی دیگر و با اینکه به خودم قول داده بودم بنشینم روی پایان‌نامه‌ام کار کنم که تا آخر امسال از آریا بروم و دیگر آریایی‌ها دهنم را نگایند-یا خفتم نکنند- قولم را شکستم. هیچ کاری نکردم. فقط رفتم بانک و توضیح دادم که پدرم نمی‌تواند برای وام جعاله این همه پله را بیاید پایین تا کار مادرم را راه بیندازند ولی کار فقط به شنبه کشیده شد و شنبه هم که من سر کارم، یک بار آمدم به مادرم کمک کنم آن هم که این‌طوری شد.

نهایتاً می‌خواستم بگویم توی ایران شاید نشود راحت زندگی کرد ولی می‌شود راحت مُرد و این نعمت کمی نیست.


02 Jan 07:55

آنتی‌بیوتیک

by KHERS

تقریبن یک هفته است که مریضم. نمی‌خواهم غُر بزنم اما آدم مریض اینقدر شکننده است و ذهنش اینقدر نامتمرکز است که توانایی کاری جز غر زدن ندارد، یعنی لزومن عقیده‌ای به این کار ندارد بلکه امکانی جز این برایش نیست. عدم تمرکز اینجا خیلی مهم است. اگر بحث و نقد اصولی یک انتهای طیف باشد و غرهای تک‌ضرب و بی‌هوا انتهای دیگر طیف باشند، این تمرکز ذهن است که موقعیت را روی طیف مشخص می‌کند. افراد بحاث و با ذهن منسجم، روی مخ‌شان و محتویاتش تمرکز دارند و همین تمرکز جریانی بامعنی از کلام‌شان تشکیل می‌دهد. در عوض امثال من در پایان روز کاری و مخصوصن در پایان روزی کاری که به ضرب شش عدد کپسول تب‌بُر به اتمامش رسانده‌اند واقعن توانایی ارائه‌ی بحث ندارند.

*

تازه، بدیهی هم است که ذات کارمندی و ذات تقسیم کار به اجزا ساده‌ترش و تقسیمش بین کارمندهای مختلف با یک نوع تحمیق و یک نوع باریک کردن فکر کارمند هم گره خورده، یعنی بدون این تقسیم‌بندی موتور تولید جامعه پیش نمی‌رود چون که قرار نیست آدم همه چیز را بداند و اگر بخواهد همه‌اش را یاد بگیرد و از شاگردی به استادی برسد و از این حرفها خیلی دیر می‌شود و چین همه‌ی محصول‌ها را تولید می‌کند و ما توی مسابقه ازش عقب می‌مانیم. یعنی مثلن من که مهندس عمران هستم نه بلد هستم کاشی کار کنم و نه بلد هستم دیوار بچینم و نه بلد هستم جوشکاری کنم و خنده‌دار است، اما اگر همه چیزش را به من بدهی من واقعن نمی‌توانم یک خانه تحویل بدهم، چون ذهنم اینقدر باریک شده که فقط یک کار خاص را بلد است و حالا برای اینکه ناراحت نشوم اسمش کار سطح بالاست و درآمدش از کار سطح پایین بیشتر است.

*

خیلی‌ها می‌گویند این باریک شدن ذهنها لازمه‌ی پیشرفت بوده و هست و اگر اینهمه متخصص‌های عجیب و غریب نداشتیم خب اینقدر دنیای خوب و عجیب و غریبی هم نداشتیم. من که معلوم است در اینجور مباحث توی تیم میشل ولبک هستم، او شرایطی انتزاعی را فرض می‌کند: دنیایی خیالی که کلن تمدن به واسطه‌ی جنگ اتمی یا انتشار ویروسهای عجیب یا حمله‌ی آدم فضایی‌ها از بین رفته، و بعد می‌گوید هیچ تیم متصوری از بازماندگان آدمها توانایی بازتولید وضع موجود قبلی را ندارند، واقعیت هم همینطور است، الآن مثلن ما از اینهمه رشته‌های عجیب و غریب و دنیا چه می‌دانیم که بخواهیم کاربردی بفهمیم‌شان یا مدیریت‌شان کنیم؟ حرف میشل جالب است، آدم به فکر فرو می‌رود: سیستمی که اینقدر پیچیده شده که حتی خودش هم توانایی بازتولید خودش را ندارد.

*

سرماخوردگی در کنار کارمندی با ذهنی باریک، قطعن وضعیت غُرم را بدتر کرده. حتی خواهرم مدعی است که دیگر غر هم نمی‌زنم و صرفن گاهی صدای آهی خفه از گوشه‌ای نامعلوم از خانه بلند می‌شود. برای خودم که این آه‌ها را می‌کشم معانی‌شان اینقدر علی‌السویه هستند که گاهی حتی انتظار دارم جاندارن دیگری از اتاق‌ها یا خانه‌های مجاور با من هم‌نوا بشوند ولی وقتی جیغ خواهرم را می‌شنوم که معمولن با خشم و تعجب می‌پرسد «چه مرگته؟ خفه‌شو!» تازه یادم می‌افتد که زبانم هنوز همگانی نشده.

*

البته واقعیت این است جدای از همگانی نشدن زبان آه و ناله‌هایم، زبان من با زبان خواهرم تقریبن ارتباطی بهم ندارند و تقریبن دغدغه‌های‌مان هم ارتباطی بهم ندارند ولی با این‌حال اگر من در حال مرگ و آه کشیدن نباشم و خانه باشم، بی برو برگرد در حال اختلاط با خواهرم هستم یا شاید بهتر است بگویم او در حال حرف زدن است و من صرفن گاهی وقتها حرفهایش را می‌شنوم و جوابکی می‌پرانم اما خاصیت جالبش این است که نه تنها از این نیمه‌-هوشیاری من ناراحت نمی‌شود بلکه با انرژی بیشتری حرفش را ادامه می‌دهد و من گاهی که پاسی از شب گذشته به خاطر همسایه‌ها هیش می‌کشم ولی خیلی فایده‌ای ندارد چون وقتی حرف می‌زند چشمهایش برق می‌زنند و خب برنامه‌ی خواب چهارتا همسایه‌ی هاف‌هافو برای خواهرم تقریبن موضوعی ناموجود است، بی‌اهمیت نیست، ناموجود است. ولی نکته‌ی این تدوام حرف زدنش این است که هیچ بعید نیست که خودم هم به حرف بیایم و خب گفتم که، ربطی به هم نداریم، گاهی حرفهایمان عین دو تا تونل هستند که نمی‌گویم متنافر، نه، ولی تقریبن بی‌ربط به هم پیش می‌روند و هر از گاهی تونل‌ها بهم هم می‌رسند ولی دوباره دور می‌شوند و او باز هم از پسرهای دانشگاه و گونه‌های زاویه‌دارشان می‌گوید و من باز از موقعیت دورافتاده‌ام در هرم جنسی و کارمندی و منشی جدیدمان که برای همسری بهش نظر دارم می‌گویم. گاهی وقتها هم فکر می‌کنم این شکل از اندرکنش گفتگو نیست، بیشتر یک نیاز بدوی دو تا جاندار برای دفع مقدار زیادی انرژی توسط تولید امواج صوتی است، امواج گاهی به هم نمی‌رسند و گاهی سوار هم می‌شوند اما در نهایت بعد از چند ساعت، دو جاندار به کیفیتی متفاوت از قبل‌شان رسیده‌اند.

*

یا مثلن با اینکه خواهرم مطلقن هیچ کمکی به من نمی‌کند و بزرگترین حرکتش در خانه احیانن جمع کردن وسایل خودش است، اما با این حال پریروزها که رسمن از گلودرد خفه شده بودم و نفسم بالا نمی‌آمد برایم آبلیمو-عسل درست کرد. من هم کمی خوردم و گلویم تازه شد و هُرم ویتامین-سی هم کمی بهم جان داد و چشمهایم که از صبح نیمه‌باز بودند و دودو می‌زدند یکهو جان گرفتند و تا به خودم آمدم دیدم جایش را کنار تختخواب باز کرده و طبق معمول داریم حرف می‌زنیم، در مورد موضوعات بی‌ربط، و تازه دوزاری‌ام افتاد که آبلیمو-عسل صرفن برای این بود حریف همیشگی‌اش را سرحال بیاورد وگرنه مرگ و زندگی من در اثر ویروسها چندان اهمیتی برایش ندارد.

*

شکایتی ندارم و می‌توانم بگویم رابطه‌ی منحصر بفردی است؛ من تقریبن پنج سال با خواهرم زندگی نکرده بودم و خب اعتراف می‌کنم توی همه‌ی این پنج سال یک کلک ظریفی می‌زدم و تقریبن مرتب و بی‌مهابا به خواهر و برادر کوچکم زنگ می‌زدم و خب آن موقع که من از ایران رفتم اینها ۱۶ و ۱۸ ساله بودند و الآن که به خودمان نگاه می‌کنم، واقعن احساس می‌کنم یک دستاورد بوده که از ورای اینهمه فاصله و اینهمه اختلاف سن این دوتا آدم را اینطوری نگه داشته‌ام. مثلن یادم می‌آید توی یکی از تلفن‌های طولانی آن سال‌هایمان خواهرم برایم از مهمانی‌ها و دوستی‌ها و رابطه‌هایش گفت و خب من خوشحال بودم، چون معمولن اندرکنش خواهر و برادرهای ایرانی با اختلاف سنی ما این است که خواهر برای برادر مورد ازدواج پیدا می‌کند و سینه‌اش را سانت می‌زند و برادر هم به دوست‌پسرهای خواهرش با چاقو و پنجه‌بکس حمله می‌کند و توی جوب تهدید به مرگ‌شان می‌کند و حضار هم صلوات می‌فرستند. خب با این شرایط من خوشحال بودم که علیرغم دوری، همین تلفنها رابطه‌مان را زنده نگه داشته. تنها حماقتی که کردم تعریف ماجرا برای همسرم بود که کمی چشم و ابرو آمد که چرا من باید این «جزییات» را بدانم؟

*

گاهی وقتها به کلیدواژه‌های این پنج سال فکر می‌کنم: خارج، رابطه و جدایی، دکترا، و بعد که کمی چانه‌ام را می‌خارانم می‌بینم خارج که واقعن از همان اول چوب دو سر گهی بوده و نه من آمادگی‌اش را داشتم و نه کاملن تصمیم خودم بود و تقریبن دلیلش چشم و هم چشمی و «من هم می‌توانم بورس بگیرم، گرچه توی داهات» بود، رابطه هم داستانش معلوم است و تعارف نداریم، من پایان‌نامه‌ی دکترایم را به همسرم هم تقدیم کردم (بعد از پدر و مادرم) ولی خب آن همسر الآن با شنیدن اسم من تغار به دست می‌شود و حق هم دارد، و خود دکترا هم که واقعن از سرتاپایم معلوم است که یک دمب اضافی است برایم و الآن نمی‌دانم حتی مدرکش توی کدام طبقه‌ی کتابخانه‌ام توی تهران خاک می‌خورد و عنوانش را هم که خجالت می‌کشم ازش استفاده کنم و به جای دکتر اباطیلیان با همان آقای اباطیلیان راحت‌ترم، بعد یاد رابطه‌ام با خانواده‌ام و خواهرها و برادرم می‌افتم و فکر می‌کنم اینها مانده‌اند و اگر تا حالا مانده‌اند باز هم می‌شود یک کاری کرد که بمانند، یعنی با استراتژی رابطه‌ها را جلو برد. خب آدم گرم می‌شود.

*

این به معنی نیست که اصطکاک نداریم، همین من و خواهرم تقریبن ماهی چند بار خشتک هم را پاره پاره می‌کنیم، اما خب دوستانه است. مثلن آن شبی که من با هشدار قبلی دو ساعته مهمان دعوت کردم و خواهرم حین بریدن باگتها فریادش رفت هوا که یک تکه باگت قدر بند انگشت رفته توی چشمش و بیرون نمی‌آید و بعد به جورِ ناجور و نامربوطی همه را ربط داد به مهمانی بدون تدراک من و هرچه می‌گفتم که مهمان نیستند و دوست هستند و اصلن اینقدر تعارف و تدارک نداریم و خودت را اذیت نکن فایده نداشت. می‌گفت تقصیر من است و می‌خواست برود جراحی چون مدعی بود لازیک چشمش بهم ریخته و من مهندس هستم و می‌دانستم امکان ندارد تکه نان به آن درشتی برود توی چشم، اما خب این خانواده مجمع آدمهای هیستریک و خُل است و منطق خنک من به مزاج‌شان نمی‌سازد، گاهی مزاج‌شان فقط با فحاشی تهویه می‌شود و خب خواهرم هم با اینکه مدعی بود دارد کور می‌شود اما خیلی خوب و روان و بدون لکنت فحش می‌داد و خب من هم که گفتم کارمندی من را به آدم دیگری تبدیل کرده؟ بله تبدیل کرده، و پنج دقیقه که گوش کردم خودم هم شروع کردم به فریاد کشیدن، تقریبن با سمبه‌ای پرزورتر از خودش، و خدا عمرشان بدهد مهمانها به موقع زنگ را زدند و ما ادامه‌ی داستان نان باگت در چشم را به صورت طنز برای‌شان تعریف کردیم.

*

البته مثل رابطه‌ی زناشویی‌ام، در دعواهای با خواهرم هم من همیشه متهم هستم. خیلی عجیب است؛ توی زندگیم هیچ دعوایی را شروع نکرده‌ام و با اینکه تقریبن با بیشتر مسائل و آدمهای دنیا مشکل ساختاری دارم اما دعوا شروع نمی‌کنم اما همیشه بدهکارم و همین بدهکاری همیشگی خسته‌ام می‌کند و اصلن این روزها کشف جدیدم این است که همین بدهکاری همیشگی باعث جداییم شد، یعنی خسته بودم که زنم هر روز و همیشه از چیزی ناراحت باشد و لب و دهان یا چشم و ابرو یا چه می‌دانم همین کارهای مهوعی که زنها انجام می‌دهند را انجام بدهد و بعد بگوید «خودش باید بفهمه». می‌دانم که این روزها روش درست این است که در مورد دلگیری‌ها حرف بزنیم و به فصل مشترک برسیم و عشق‌مان را قوی‌تر کنیم، اما در واقعیت، در واقعیت من بعد از زمانی آدم نفهمی هستم، من هر گیر دادنی را یک حمله می‌بینم و هر حمله حتی اگر با لبخند و آشتی تمام شود جای خودش را خیلی مشخص و ماندگار روی سرگذشت رابطه می‌گذارد. این نظریه سیاه‌بینانه‌ی من است و بر همین اساس کلن از دعواهای عشقی بیزارم، یعنی کهیر می‌زنم، قضیه را خیلی مثل فرایندی برگشت‌ناپذیر، مثل خروج خمیردندان از تیوب می‌بینم و حرف زدن فقط شبیه هم زدن و مالیدن خمیردندانها به در و دیوار است و نه برگشتش توی تیوب.

*

طبعن دعواهای خواهر و برادری مکانیزم‌شان با دعواهای عشقی فرق دارد ولی باز هم من از بدهکار بودن دل خوشی ندارم. مثلن یادم می‌آید چند هفته بعد از اسباب‌کشی به خانه جدیدمان خواهرم گفت که سرم «کلاه» رفته توی اجاره‌ی خانه‌ی جدید و خب من چشمهایم سیاهی رفت. واقعن نمی‌توانستم تحمل کنم. این را آدمی می‌گفت که حین آپارتمان‌یابی فقط به دیدن یکی از آپارتمانها آمد و همان یکی را هم می‌گفت عالی است و بگیریم؛ همانی که آپارتمانش بوی شاش سگ می‌داد و کنار ساختمانش هم یک زمین خاکی بایر به انضمام چندتا جاندار چمباتمه‌زده توی تاریکی و یک کوره‌ی آجرپزی داشت. بعد حالا به خاطر خرابی دوش حمام با حالت طلبکار می‌گفت سر من کلاه رفته و خب نمی‌دانم کارمندی است، میانسالی است، جدایی است یا هر چیز دیگری ولی خیلی قاطی کردم و تا دوی نیمه شب سخنرانی کردم و حمله کردم ولی این خانواده تنها موفقیتی که داشته تولید یک مشت تنبل و روانی بوده و اینهمه من مستدل حرف زدم که هیچ کسی توی جایگاهی نیست که بگوید سرم کلاه رفته و با اینحال و با اینهمه مستدل بودنم باز هم از زاویه‌ای دیگر برمی‌گشت به شیر آبگرم حمام و اینکه بدنش کپک زده و سر من کلاه رفته و چرا ناراحت می‌شوم؟ من که ظالم نیستم، مظلوم هستم و دارد با من همدردی می‌کند، باید ازش تشکر هم بکنم. گاهی وقتها فکر می‌کنم الآن که نفسم در نمی‌آید شروعش مال همان دادهایی بود که آن شب کشیدم.

*

گاهی وقتها فکر می‌کردم ما چندتا خواهر و برادر خیلی با هم خوب هستیم و با اینکه روش زندگی‌هایمان تقریبن ربطی بهم ندارد اولن که خوب از زندگی‌های هم خبر داریم و بعد هم که عقده و حسدی نسبت به هم نداریم و طبعن دعواها هم هیچوقت زخمی بهمان نمی‌زنند. اما خب از آن طرف به مادرم و خاله و دایی‌هایم نگاه می‌کنم که چطور جان‌شان برای هم در می‌رفت و چطور حتی مثلن مساله‌ای بحرانی مثل یک ارث و میراث نسبتن تُپل رابطه‌های‌شان را خراب نکرد، اما درنهایت به نظرم به علت زبان‌درازی و بی‌مبالاتی کلام بالاخره دو به دو به هم پریدند و تیم تشکیل دادند و از همین داستانهای زرد و شرم‌آوری که همه‌ی خانواده‌ها دارند. من همیشه به خواهرها و برادرهایم می‌گفتم هدفم توی اندرکنش با شماها این است که مثل این سنده‌ها نشویم و خب همیشه هم تا حدودی موفق بودیم اما خب هنوز خیلی راه مانده هنوز خیلی زندگی مانده که از بودن هم لذت ببریم.

*

مشکل بعدی هم این است که آدم دقیقن نمی‌فهمد از کجا ضربه می‌خورد و دقیقن زمانی که انتظارش را نداری ضربه را می‌خوری. مثلن بعد از جدایی‌ام خواهر بزرگم خیلی کلاسیک و خیلی خواهر-بزرگ‌وار رفت توی فاز ایرادگیری به رابطه‌ی ما و من هم اصلن حال خوشی نداشتم اما خب مدام توضیح می‌دادم که تفسیرهایش در بهترین حالت تنها یک گزینه هستند و ارتباطی با واقعیت ندارند. یادم می‌آید حتی یک شب همه‌مان دور هم ایران بودیم اینقدر بحث‌مان بالا گرفت که خواهرزاده‌ام از ترس «دعوای» ما زد زیر گریه و پدرم هم از خواب پرید و باز هم بحث انجامی نداشت. اما چه انجامی؟ طلاقی که از زور ماندگی دیگر کپک زده، چه فایده‌ای دارد که راجع به درست و غلطش و چی-تقصیر-کی-بود حرف بزنیم و خب تجربه‌ی شخصی من این است که نمی‌توانم در این مورد خاص «با فاصله» حرف بزنم، طبیعی است که نتوانم و اصلن چه فایده‌ای دارد که بتوانم ناظر بی‌طرف بشوم؟ ولی خب این بحث همینطور توی چت و ایمیل و وبلاگ ادامه پیدا کرد تا جایی که خیلی واضح به خواهرم گفتم که ببین اصلن درست و غلط مهم نیست، اما نوع نگاهت و جنس حرفت اذیتم می‌کند، لطفن بی‌خیالش بشویم و خب او هم توی چت برایم زد «باشه». باورم نمی‌شد که بالاخره داریم از روی این موضوع آزاردهنده برای من عبور می‌کنیم و پیش خودم فکر کردم کاشکی زودتر خیلی صاف و ساده قضیه را گفته بودم. گذشت تا فردا صبحش که ایمیلم را چک کردم و دیدم یک ایمیل برایم زده با عنوان «کلام آخر». با خواندن عنوانش دلم درد گرفت و برگشتم توی تخت تاریکم و دستانم را گذاشتم روی صورتم و نمی‌دانم به خاطر دریای طوفانی و اثر قرص‌های ضدتهوع بود یا چه، اما احساس کردم که دو تا دماغ در آورده‌ام؛ می‌دانستم دوباره مواضعش را پرورش داده و می‌دانستم یک چیزی این وسط خراب خواهد شد و هی از خودم می‌پرسیدم آخر چرا؟ واقعن دلیلی ندارد که خراب بشود.

*

واقعن کسی را هم مقصر نمی‌دانم و بیشتر قضیه‌ی جنس شکننده رابطه‌های آدمهاست که گاهی با چند حرف و کلام نابجا به هم می‌ریزند. اگر بخواهم انگشت اتهام بگیرم بازهم نسل قبلی خانواده‌مان را نشانه می‌روم: نسلی که تویش پر از مشکلات زناشویی بود و بعد برادر کوچک خانواده که واقعن نه سر پیاز بود و نه تهش می‌نشست سر مجلس و می‌گفت «اینا سه‌تا راه بیشتر ندارن،» و بعد انگشتهای دست چپش را یکی‌یکی از مشتش باز می‌کرد و می‌شمرد «طلاق، جدایی، متارکه.» چند وقت بعد نسخه‌ی مینیمال‌تری هم عرضه کرد: «اینا سه‌تا راه بیشتر ندارن، طلاق، طلاق، طلاق.» ما هم از خنده خودمان را خیس می‌کردیم اما خب توی این خانواده‌ی دوزاری یک آدم حسابی نبود که که با گلدان سفال بزند توی دهان جوان نمکی و بگوید این مسايل گنده‌تر از این است که توی شاشو بخواهی دیالوگ از هیچکاک بدزدی و جماعت را بخندانی، آنهم وقتی که واضح است حرفت مطلقن هیچ کمکی به هیچ کدام از آدمهای ماجرا نمی‌کند. خب گاهی فکر می‌کنم این نمکهای نابجا و کلن این رفتارهای زننده نسل قبل‌مان یکجورهای توی مخ ما نسل بعدیها هم رفته و بدیش این است که آدم خیلی دیر می‌فهمد، شاید وقتی که دیگر خیلی دیر شده.


02 Jan 07:54

زندگی مثل یه سفره ولی تو مسافر خوبی نیستی

by KHERS

۲۹ سپتامبر است و می‌دانم توی این دو-سه هفته آینده اتفاقات بزرگی قرار است توی زندگیم بیفتد. آنقدر ناتوانم از برنامه‌ریزی‌شان که از دیشب تا حالا زیر پتو بوده‌ام و با لپ‌تاپ تتریس بازی کرده‌ام و آهنگ گوش کرده‌ام. دیشب آماده شدم بروم دانشگاه فیلم نگاه کنم. ساعت ۸ شروع می‌شد. می‌خواستم پیاده بروم. کلاه سوئت‌شرتم را کشیدم روی سرم. پارچه کلفت نخی سوئت‌شرت احساس امنیت خوبی بهم می‌داد. مدتها بود که اینقدر احساس امنیت نکرده بودم. انگار که سوئت شرت کَت و کلفتم برنامه‌ها را می‌دانست: قرار است ۳۵ دقیقه پیاده بروم تا کتابخانه دانشگاه و قرار است سوز سر شب آزارم بدهد اما خوب لباس پوشیده‌ام و جیبهای گنده‌ سوئت‌شرت دستهایم را با مهربانی جا خواهند داد. سر فیلم هم گرمم نخواهد شد چون پارچه کلفت سوئت‌شرتم نخی است و نفس می‌کشد و دَم نمی‌کنم.

رفتم دم در اتاق خواب. کنار تخت نشسته بود.

-خیله خب، من می‌رم دیگه. کاری نداری؟ نمی‌یای بریم فیلمو ببینیم؟ ورنر هرتزوگه‌ها، مثکه خفنه…

-شب امتحان من داری می‌ری؟

پنج دقیقه هم از هشت رد شده بود و من هنوز دم در اتاق‌خواب ایستاده بودم و حالا صداها اوج گرفته بودند و هوش زیادی لازم نبود برای حدس اینکه چند دقیقه دیگر گریه هم چاشنی ماجرا می‌شود. بهش گفتم که تصمیمم را گرفته‌ام که بروم. برای فیلم که نه، برای همیشه.

-آره، ممکنه درست بشه، ولی ممکنه هم درست نشه. منم ۳۰ سالمه. حالا گیریم سه سال دیگه دست و پا زدیم و بعد بازم درست نشد. بعدش چی؟ یه دلیل منطقی واسم بیار، یه دلیل غیر از سرگذشت‌مون، یه دلیل بیار که من چرا باید بمونم و ریسک کنم؟ من می‌دونم تنهایی آدم آرومتری هستم. می‌خوام برم یه سگ بگیرم. اسمشم می‌خوام بذارم لیفی. چون گوشای دراز و آویزونش شبیه‌ لیف هستن و من عصرا که از سر کار میام گوشاشو ناز می‌کنم و بعد با اردنگی بلندش می‌کنم بریم پیاده‌روی. من دنیام اینه. آرامش، هیچی جز آرامش نمی‌خوام. حرف نمی‌تونم بزنم. چار کلمه می‌گم ضربان قلبم می‌ره روی ۸۰۰. اونی که پریروز با لگد کوبید به صندلی من نبودم، ابولفضل پورعرب بود توی یه فیلم فارسی و من از فکر اینکه همچین کاری کردم به رعشه می‌افتم. من این آدم نیستم. نمی‌خوام این آدم باشم. هی می‌خوام بهش فکر کنم چی شد اینجوری شدم، اصن نمی‌تونم شروع کنم به فکر کردن. حالم که بد می‌شه خل می‌شم، رعشه می‌گیرم. راست می‌گی، با لباس زیر دوش که نشسته بودم هزار تا فکر روانی زد به سرم. همه جا رو قرمز می‌دیدم. من حالم بده، دارم به خودم آسیب می‌زنم و نمی‌خوام دیگه.

همدیگر را بغل کردیم و دقایقی بعد سمت سینه راست سوئت‌شرتم خیس بود. درست بالای آرم دانشگاه. دو تا دستمال برایش آوردم و با سه تای دیگه سوئت‌شرت خودم را خشک کردم. بخشی از دستمال تبدیل گلوله‌های سفید شد. با ناخن دو تایشان را برداشتم و با تلنگر فرستادمشان جایی گوشه اتاق‌خواب، و بعد ادامه دادم:

-به خدا تقصیر تو هم نیست. من فهمیدم آدم زوجی نیستم. یادته سال دوی فوق‌لیسانس کلکچال رو می‌رفتیم بالا و من می‌گفتم واسه من هیچ فرق نداره ازدواج با دوستی؟ می‌گفتم فرقی نداره قبل و بعدش؟ با ازدواج هیچی عوض نمی‌شه. تو دوست منی. اما زر زدم. عوض می‌شه، با ازدواج، با پارتنری، با زوجی… همه چی عوض می‌شه. من خوشحال بودم قبل ازدواجم یه سال پارتنری زندگی کردیم. که چی مثلاً؟ پارتنری واسه خارجیا مثه نامزدی ماهاست. فرقی نداره. من مشکلم اینه که حوصله زندگی مشترک ندارم. دوست‌دختر عالیه، هفته‌ای دو روز، سه روز، اصن هفت روز، ولی زندگی زوجی نه. منِ خر اینو نمی‌فهمیدم. از مرغ سوخاری نادر و سینما کانون و ترافیک تهران خسته شده بودم و به جاش می‌گفتم ازدواج کنیم. من دوست دارم ۴۸ ساعت حرف نزنم و به کسی هم جواب ندم که چرا پکرم. بعدشم ۷۲ ساعت دیگه همین وضعو ادامه بدم. می‌فهمی؟ من نمی‌تونم جواب بدم. من راهو اشتباه رفتم. انگار سوار یه ماشین شدم، گذاشتم دنده یک، آروم توی اتوبان می‌رم، سقف ماشینو کندم که باد بیاد، بدنه‌ی ماشینو با اسپری نقاشی کردم چون اینجوری دوست دارم. بقیه ماشینام واسم بوق می‌زنن که راهو بند آوردم و چپ‌چپ هم نگام می‌کنن. اما می‌دونی چیه؟ من اصن از اول دنبال دوچرخه‌سواری بودم، حالام هرچقدر هم زور بزنم این ماشین عجیب و غریب واسه من دوچرخه نمی‌شه. می‌فهمی؟ دینامیک این دو تا ماجرا فرق می‌کنه. جای من توی این اتوبان نیست، وسیله‌ی من این ماشین نیست. من دنبال دوست‌دختر بودم. من گه بخورم دنبال زوجی باشم. اصن نمی‌دونستم زندگی زوجی چیه. الآنم مشکل تو نیستی به خدا. از ۹۹٪ دخترا بهتری. اصن از همه‌شون بهتری. هر گهی خواستم خوردم. اما نمی‌شه دیگه. سخته. اومدیم تو یه قالب اشتباه می‌خوایم به سلیقه خودمون درستش کنیم. نمی‌شه. منِ خر خوندم فلان کارگردان ۳۰ ساله با یکی دوسته هنوز آپارتمانای جدا دارن. بعد این شده ایده‌آل من. انقدر احمقم… من خر اومدم زوجی دارم زندگی می‌کنم و از همون اول شروع کردم ویرایش و پالایش و جابجا کردن خط قرمزا و عرف و سنت و همه چی. ولی نمی‌شه. می‌گم اشتباهه. من از اول دنبال دوچرخه بودم. اشتباهی اومدم اینجا. چه جوری بگم؟


02 Jan 07:54

کلکچال-۲

by KHERS

با برادرم و دوست‌دخترش رفته بودیم کلکچال. صبحش وقت نکردم عصاهایم را پیدا کنم اما گفتم شاید زانودرد کهنه‌ام خوب شده باشد، یا مثلن اگر سرازیری را آرام پایین بیایم اذیتم نکند. تازه، معلوم هم نبود که تا کجا بالا برویم و اصلن به جاهایی برسیم که زانویم درد بگیرد یا نه. من که کفش‌های کوه پدرم را پوشیده بودم ولی آن دو تا با آدیداس آمده بودند. همان اول راه یک کم سرکوفت زدم که این کفش مال این کار نیست و پای‌تان درد می‌گیرد. برادرم و دوست‌دخترش وانمود کردند که ناشنوا هستند. چیزی توی مناظر کلکچال است که من احساس می‌کنم رییس اینجایم و همه چیز در مورد همه چیزش می‌دانم، در مورد تک تک ایستگاه‌ها و پیچ‌ها و میان‌بُرها و تاریخچه‌ی مسیر و خلاصه همه چیز. آدم‌ها هم فازم را می‌فهمند وهمان اولش کلیدشان را خاموش می‌کنند، یعنی هرچه بیشتر من در مورد کلکچال سخنرانی می‌کنم آنها کمتر می‌شنوند و به جایش به درد و مرض‌های خودشان فکر می‌کنند.

کلکچال برای من نماد یک چیز ایده‌آلی است که حسودها و حمال‌های دنیا سعی دارند به نحوی بهش گند بزنند. هر چه می‌گذرد این حمله به کلکچال قوی‌تر و همه‌جانبه‌تر می‌شود و من چاره‌ای ندارم جز اینکه سال به سال فقط نظاره‌گر داغون شدنش باشم.

همان اول مسیر صد متر را سنگ‌فرش کرده‌اند و اول این مسیر صد متری لوح یادبود زده‌اند. رویش نوشته که این مسیر را سردار سازندگی در سال هفتاد و چند افتتاح کرده. جمله‌بندیش جوری است که القا می‌کند کل مسیر کلکچال را سردار سازندگی ساخته ولی واقعیت این است که کلکچال ربط چندانی به سردار سازندگی ندارد، تنها ربطش این است که آدمها می‌رفتند آنجا تا کمی نفس بکشند و با هر دم و بازدم‌شان مجبور نباشند به سردار سازندگی و خوبی‌ها و خدماتش فکر کنند. به نظرم اصولن نیازی به آن صد متر سنگ‌فرش نبود و نیست و گاهی فکر می‌کنم صرفن آن صد متر سنگ‌فرش را زده‌اند که لوح یادبود را سرش علم کنند.

کل شمال تهران رشته کوه البرز کشیده شده، تقریبن هر جایش را که اراده کنی می‌توانی یک مسیر کوهنوردی پاخور بزنی، ایستگاه بزنی و مردم هم خوشحال می‌شوند، یک مسیر کوهنوردی اضافه شده، اما خب لابد راحت‌تر است چیزی که وجود دارد را بدزدی تا اینکه خودت چیز جدیدی درست کنی. بعد از اتمام دوران سردار سازندگی، کلکچال مورد توجه نسل بعدی مسئولین قرار گرفت. یک ابلهی توی یک اتاقی نشسته و یک تپه بین ایستگاه صدا و سیما و اردوگاه کلکچال را انتخاب کرده، چهار تا شهید گمنام تویش چال کرده و اسمش را گذاشته تپه‌ی نورالشهدا. بعد هم پروژه را ادامه داده، حسینیه زده‌اند، تابلو و پرچم زده‌اند و همین‌طور یک برج بی‌ریخت که نمای فلزی براق دارد هم علم کرده‌اند (شاید صفحه‌های انرژی خورشیدی است اما بهر حال چیز نچسب و قناسی است). بدتر از همه‌ی اینها، مسیر جویبار را منحرف کرده‌اند، جویباری که این‌همه سال از کنار مسیر کلکچال و درختکاری‌هایش رد می‌شده حالا خشک است. شاید هر از گاهی کمی منحرفش می‌کنند و یک کم آب به مسیر قدیمی هم می‌رسد اما واقعیت این است که در‌خت‌های تپه‌ی نورالشهدا سبز و سالم و شاداب هستند اما درخت‌های مسیر قدیمی کلکچال انگار که دارند سال‌های آخر یک خشک‌سالی طولانی و غم‌انگیز را تحمل می‌کنند. حتمن عده‌ای هستند که می‌گویند سرسبزی درختان تپه به خاطرجنازه‌های مُغذی و مقدس شهداست و خشک شدن تدریجی مسیر قدیمی کلکچال هم به خاطر بی‌اخلاقی ماها که متاسفانه شهید نشده‌ایم؛ اما خب من که کماکان می‌گویم آب را بدزدی، جویبار را منحرف کنی، معلوم است که درخت‌های قدیمی مسیر خشک می‌شوند.

مسیر کلکچال کافه و تخت و قلیان کنار رودخانه ندارد، مخاطبش صرفن کسانی هستند که آمده‌اند کوه راه بروند. جنس آدم‌هایی که می‌آمدند مشخص بود، از همین‌هایی که کله سحر رفته‌اند بالا و لنگ ظهر ما گشادها را می‌بینند که نفس‌زنان می‌رویم بالا، همین پیری‌هایی که بهمان لبخند می‌زنند و خسته نباشید می‌گویند. اما صرفنظر از تنگی و گشادی‌مان و اختلاف سن و نسل‌مان، یک اشتراکاتی داریم که دقیقن نمی‌دانم چیست، شاید اسمش خرده‌فرهنگ کوهنوردی باشد، شاید هم این باشد که همه‌مان خیلی از تپه‌ی نورالشهدا متنفریم.

همانطور که مصالح حسینیه و ساختمانهای جدید تپه نور الشهدا را بار کامیون کردند و آوردند، آدمهایش را هم به همین منوال «بار زدند» و با اتوبوس آوردند. حالا علاوه بر آدم‌های همیشگی، از چند سال پیش بسیجی‌هایی را می‌بینی که گله‌ای آمده‌اند و جدای از بوی خوب وکهنه‌ی بدن‌شان، مشکل این است که نمی‌توان نادیده گرفت‌شان، حتی اگر تو نادیده‌شان بگیری می‌آیند توی صورتت لبخند می‌زنند و بلند می‌گویند «خسته نباشی برادر!» احساس می‌کنم دقیقن همان‌هایی هستند که توی شبکه‌های مجازی هم «بحث منطقی» می‌کنند. وقتی بهم می‌گویند خسته نباشید صورتم مچاله می‌شود، نمی‌دانم از بو است یا از غصه‌ی اینکه فهمیده‌ام دیگر جایی برای فرار نیست، اینها هستند، اینها پیروزند، اینها قوی هستند و حتی آخرین پناهگاه ما ناتوان‌ها را هم فتح کرده‌اند، جایی که می‌شد بهشان فکر نکرد، ازشان نترسید، با آنها «بحث منطقی» نکرد، فقط سینه‌ی کوه را بالا رفت و به پیچ بعدی فکر کرد؛ اما حتی همین را هم گرفتند، جویبارش را منحرف کردند، درخت‌هایش را خشکاندند، گُله به گُله بیلبوردهای عریض زدند و پروپاگاندای مذهبی دست چندم‌شان را فرو کردند توی چشم‌های‌مان، اسمش را عوض کردند، سر هر پیچش را دارند دیوار می‌کشند که مسیر «امن» بشود، تازه باز هم ول کن نیستند، باید سلام کنند، باید خسته نباشید بگویند، باید مطمئن بشوند که چیزی ازت باقی نمانده.

توی اردوگاه کلکچال یک برج سنگی استوانه‌ای هست، روزهایی که هوا کمتر کثیف باشد مدرس را که بالا بیایی برج وسط دامنه‌ی کوه دیده می‌شود. برج از سنگ‌های تراش‌خورده‌ی مکعبی ساخته شده و قدیم‌ها که در حال ساخت بود کسانی که اهل کوهنوردی بودند هرکدام یک سنگ می‌بردند بالا که اسم‌شان هم رویش حک بود. برادرم گفت که سنگ پدربزرگ‌مان را نشانش بدهم. یک کمی دور برج راه رفتم، احساس کردم ذق ذق زانوی چپم از همین الآن شروع شده. دیدم لای آن‌همه اسم پیدایش نمی‌کنم، بعد فکر کردم چه فرقی می‌کند، اصلن همان بهتر که پیدایش نکنم، یک تکه سنگ که مهم نیست، مهم این است که ما کلن باخته‌ایم.


23 Dec 11:05

دنبال کردن «اخبار» بد است، یا چرا رها کردن اخبار شما را شادتر می‌کند

by احمد شریف‌پور
Aluj

خواندن کتاب به نظر می تونه بهمون کمک کنه البته اگه توی بازه های طولانی باشه

اول: مطلبی که در ادامه می‌خوانید در وهله اول ممکن است نوعی «خودزنی» به نظر برسد! می‌خواهیم از اخبار بد بگوییم، دنبال کردن دایمی‌اش را نکوهش کنیم و نسبت به اعتیاد به آن هشدار بدهیم. این کار برای (به جای سایت بگوییم) نشریه‌ای که حجم قابل توجهی از مطالبش را اخبار (هر چند در زمینه‌ای خاص) تشکیل می‌دهد، کمی نامانوس است.

دوم: پیش از این در ۱ پزشک خوانده‌اید که وب‌خوانی ما را به سوی خلاصه‌خوانی و بی‌توجهی به مطالب طولانی و عمیق کشانده است. و پیش‌تر از ما متفکرانی نظیر نیکلاس کار نسبت به این «کم عمق شدن اندیشه‌ها» هشدار داده‌اند.

سوم: نکته‌ای که باید پیش از مطلب ذکر شود این است که منظور اصلی مطلب کوبیدن حرفه خبرنگاری، کم ارزش جلوه دادن اخبار یا چیزهای مشابه نیست. مانند همیشه صحبت از نحوه برخورد و استفاده ما انسان‌ها از پدیده‌ها و امکانات اطراف‌مان است!

آخر: با همه این‌ها اگر حوصله مطالعه مطلبی طولانی بدون عکس و لینک را داشته باشید، این مطلب حداقل باعث خواهد شد کمی ذهن‌تان درگیر شود. و البته امیدواریم  سبک کردن «رژیم خبری‌تان» را با ۱پزشک شروع نکنید.


در چند دهه گذشته، افراد خوش‌شانس دنیای ما توانسته‌اند به خطرات زندگی در دنیایی با فزاوانی خوراک بیش از حد (بیماری‌های چاقی و دیابت) پی برده و تلاش برای تغییر رژیم‌های غذایی ما را آغاز کنند. اما غالب ما هنوز درک نکرده‌ایم که اخبار با ذهن ما همان کاری را می‌کند که شکر با بدن‌های‌مان! هضم خبرها آسان است. رسانه‌ها به ما گازهای کوچکی از اخبار مبتذل و بی‌اهمیت می‌خورانند. هله‌هوله‌هایی که زندگی ما را تحت تاثیر قرار نمی‌دهند و به فکر کردن هم احتیاجی ندارند. به همین دلیل است که ما تقریبا هیچ‌گاه احساس سیری نمی‌کنیم.

news montage

برخلاف کتاب‌ها و مقالات طولانی مجلات (که به فکر کردن احتیاج دارند)، ما می‌توانیم کمیت نامحدودی از اخبار را ببلعیم که در واقع همان شکلات‌های خوش‌رنگ و لعاب برای مغز ما هستند. وضعیت امروز ما در برابر اطلاعات، همانند وضعیتی است که ۲۰ سال پیش در برابر غذا داشتیم. ما کم‌کم متوجه می‌شویم که اخبار تا چه حد می‌تواند مضر باشد.

اخبار ما را گمراه می‌کنند

این خبر را در نظر بگیرید: ماشینی در حال رانندگی روی یک پل است و پل فرو می‌ریزد. رسانه‌های خبری روی چه چیزی تمرکز می‌کنند؟ ماشین، فرد درون ماشین، این که از کجا آمده است، تصمیم داشته به کجا برود، اگر زنده مانده است جزییات روبرو شدنش با حادثه چه بوده است و . . .  اما همه این‌ها بی‌ربط  و زرق و برق داستان هستند! موضوع مرتبط چیست؟ پایداری سازه‌ای پل! این خطری است که در کمین بوده است و در پل‌های دیگر هم ممکن است وجود داشته باشد! اما زرق و برق داستان ماشین بیشتر است! دراماتیک‌تر است! او یک فرد (نه به معنای انتزاعی) است و تولید خبر درباره او بسیار ساده است. چنین اخباری باعث می‌شود که با نقشه (اطلاعات) کاملا غلطی درباره ریسک‌ها و خطرات با زندگی روبرو شویم. به همین دلیل است که تروریسم بیش از حد در مرکز توجه قرار می‌گیرد.  به موضوع بی‌انضباطی مالی اصلا توجه نمی‌شود. فضانوردان با اهمیت جلوه می‌کنند، اما کسی به پرستاران توجه نمی‌کند!

ما به اندازه کافی منطقی نیستیم که  [تا این حد] نحت فشار قرار بگیریم. دیدن یک هواپیمای در حال سقوط در تلویزیون، برخورد شما با آن ریسک را تغییر می‌دهد، آن هم بدون توجه به میزان احتمال آن! اگر فکر می‌کنید می‌توانید بر قدرت تفکرات درونی‌تان غلبه کنید در اشتباه هستید! بانکدارها و اقتصاددان‌ها که  مشوق‌ها و قدرت زیادی برای غلبه بر این ریسک‌های معرفی شده توسط اخبار دارند، نشان داده‌اند که آن‌ها هم نمی‌توانند. تنها راه‌حل این است: اخبار را از رژیم‌تان به صورت کامل حذف کنید!

اخبار نامربوط هستند

از بین حدود ۱۰هزار داستان خبری که در ۱۲ ماه گذشته خوانده یا شنیده‌اید، یکی را نام ببرید که بواسطه دانستن آن توانسته‌اید تصمیم بهتری درباره امور مهم تاثیرگذار بر زندگی‌تان یا مثلا کسب‌وکارتان بگیرید. نکته این‌جاست: این اخبار به هیچ درد شما نمی‌خورند! اما به نظر می رسد مردم در تشخیص موارد مرتبط و بدرد بخور ضعیف عمل می‌کنند. تشخیص این که اخبار تازه چیست بسیار ساده‌تر است. نبرد میان «چیزهای مرتبط» و «اخبار تازه» اساسی‌ترین نبرد دوران ماست. نهادهای رسانه‌ای می‌خواهند شما باور کنید که اخبار مزیتی رقابتی در اختیار شما قرار می‌دهند. بسیاری گول این ایده را می‌خورند. ما معمولا زمانی که از جریان اخبار جدا می‌شویم احساس اضطراب می‌کنیم. در واقع اخبار یک زیان رقابتی است! هر چه اخبار کمتری مصرف کنید، مزیت بیشتری در اختیار دارید!

اخبار هیچ قدرت توصیفی (روشنگری) ندارند

عناوین خبری حباب‌هایی هستند که از عمق یک دنیای عمیق‌تر به سطح آمده و می‌ترکند. آیا این factها یا واقعیت‌های انباشته شده به شما کمک می‌کنند دنیا را درک کنید؟ متاسفانه خیر! این رابطه دقیقا برعکس است. داستان‌های مهم  درواقع غیرداستان هستند: حرکت‌هایی آرام و قدرتمند که در جایی خارج از رادار ژورنالیست‌ها در حال شکل گرفتن هستند و تاثیراتی متغیر دارند. هرچه «شبه حقیقت‌های خبری» که دریافت می‌کنید بیشتر باشد، درک ضعیف‌تری از تصویر بزرگ‌تر کلی خواهید داشت. اگر اطلاعات بیشتر به موفقیت‌های اقتصادی بزرگ‌تر منجر می‌شد، باید ژورنالسیت‌ها در بالای هرم درآمد می‌بودند. که البته این طور نیستند!

اخبار برای بدن شما مضر هستند

اخبار به صورت دایمی دستگاه کناره‌ای (Limbic System) مغز را تحریک می‌کنند. داستان‌های خبری وحشتناک باعث ترشح حجم عظیمی از گلوکوکورتیکوئید یا کورتیزول در بدن می‌شوند. این موضوع سیستم ایمنی بدن را تضعیف کرده و جلوی ترشح هورمون رشد را می‌گیرد. به عبارت دیگر بدن شما خودش را در وضعیت استرس مزمن احساس می‌کند. سطح بالای کورتیزول باعث هضم ناقص غذا، کمبود رشد (سلول‌ها، مو و استخوان)، عصبی بودن و ضعف در برابر بیماری‌ها می‌شود. سایر تاثیرات جانبی ممکن است شامل ترس، پرخاشگری، کاهش حساسیت و کاهش میدان دید باشد.

اخبار خطاهای شناختی را افزایش می‌دهد

اخبار باعث تقویت اساسی‌ترین عنصر در تمام خطاهای شناختی می‌شود: پیش‌داوری‌های تصدیقی یا confirmation bias. به گفته وارن بافت: «کاری که انسان بهتر از سایر کارها انجام می‌دهد، تفسیر تمام اطلاعات به گونه‌ای است که تمام نتیجه‌گیری‌های قبلی‌اش درست و صحیح پابرجا بمانند.» اخبار این جریان را تشدید می‌کند. ما دچار اطمینان بیش از حد می‌شویم. البته یک خطای شناختی دیگر هم با این روند تقویت می‌شود: پیش‌داوری داستانی یا story bias. ذهن ما به دنبال داستان‌هایی است که «منطقی» به نظر برسند حتی اگر با واقعیت تطابق نداشته باشند. هر ژورنالیستی که می‌نویسد: «بازار به واسطه موضوع X تغییر کرده است» یا می‌نویسد «این شرکت به دلیل Y ورشکست شد» یک ابله است. این مسخره‌ترین و ساده‌ترین روش برای «توضیح» دنیا است.

اخبار مانع تفکر می‌شود

تفکر به تمرکز نیاز دارد و تمرکز به اختصاص بدون وقفه زمان نیاز دارد. عناوین خبری عمدا به گونه‌ای مهندسی شده‌اند که مزاحم وقت شما شوند. آن‌ها شبیه ویروس‌هایی هستند که توجه و تمرکز شما را برای برآوردن اهداف خودشان به سرقت می‌برند. اخبار تفکر ما را کم عمق می‌کند. اما اوضاع از این هم بدتر است. اخبار به شدت بر حافظه تاثیر می‌گذارند. دو نوع حافظه وجود دارد. ظرفیت حافظه طولانی‌مدت تقریبا بی‌نهایت است، اما حافظه کاری ما (که در فعالیت‌های معمول مورد استفاده قرار می‌گیرد) به داده‌های اندکی محدود است. مسیر انتقال از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت مسیری باریک است، اما هر چیزی که بخواهیم یاد بگیریم باید از این مسیر رد شود. اگر این مسیر به هر نحوی خراب شود، هیچ داده‌ای موفق به عبور نخواهد شد. با توجه به این که اخبار تمرکز را بر هم می‌زند، ادراک را ضعیف می‌کند. اخبار آنلاین به مراتب تاثیر بدتری دارند. در سال ۲۰۰۱ تحقیقی که توسط دو کانادایی انجام شد، نشان داد که با افزایش تعداد هایپرلینک‌ها در یک سند، میزان درک افراد از آن کاهش خواهد یافت. چرا؟ چون هر زمان که یک لینک ظاهر می‌شود، ذهن شما باید حداقل یک انتخاب انجام دهد و آن کلیک نکردن روی لینک است! خود این امر منحرف کننده است. اخبار یک سیستم عمدی برهم زننده تمرکز است.

اخبار مانند مواد مخدر عمل می‌کند

همزمان با پیشرفت داستان‌ها شما می‌خواهید بدانید که چگونه ادامه پیدا می‌کند. با صدها سرخط خبری متنوع و متفاوت در ذهن‌های ما، این تمایل به دانستن ادامه داستان به شدت قدرتمندتر شده و غیرقابل اجتناب می‌شود. دانشمندان تا مدت‌ها تصور می‌کردند که حجم عظیم اتصالات که بین ۱۰۰ میلیارد نورون مغز ما شکل گرفته است در سن بلوغ به حالتی پایدار و ثابت می‌رسد. امروزه ما می‌دانیم که این موضوع حقیقت ندارد! سلول‌های عصبی به صورت مداوم اتصالات قدیمی را شکسته و اتصالات جدید برقرار می‌کند. هر چه اخبار بیشتری دریافت می‌کنیم، مدارهای عصبی مسئول تصمیم‌های سطحی و چندوظیفگی را به تمرین وا می‌داریم و از آن‌هایی که مختص مطالعه عمیق و تفکر توام با تعمق هستند غافل می‌شویم. بیشتر مصرف‌کنندگان اخبار (حتی اگر کتاب‌خوان‌های قهاری باشند) توانایی درک و جذب مقالات و کتاب‌های طولانی را از دست داده‌اند. بعد از ۴ یا ۵ صفحه خسته می‌شوند، تمرکزشان از بین می‌رود و بی‌قرار می‌شوند. دلیل این نیست که آن‌ها پیرتر شده‌اند یا حجم کاری‌شان افزایش یافته است. دلیل اصلی این است که ساختار فیزیکی مغزشان تغییر کرده است!

اخبار وقت را تلف می‌کنند

اگر شما هر روز صبح ۱۵ دقیقه روزنامه می‌خوانید، بعد در هنگام ناهار هم ۱۵ دقیقه اخبار را چک می‌کنید و ۱۵ دقیقه دیگر را هم پیش از رفتن به رختخواب صرف آن می‌کنید، ۵ دقیقه را هم از این طرف و آن طرف کارتان به آن اضافه کنید تا به ۵۰ دقیقه برسید. بعد زمان حواس‌پرتی و زمان مورد نیاز برای بازگشت تمرکزتان را هم به آن اضافه کنید تا ببینید که در هر هفته نصف یک روز کاری‌تان را تلف کرده‌اید. این روزها اطلاعات کالایی کمیاب و نادر نیست. اما توجه و تمرکز هست! شما در برابر پول، سلامت و اعتبارتان تا این حد بی مسئولیت نیستید. پس چرا مغزتان را به را بیهوده تلف می‌کنید؟

اخبار ما را منفعل می‌کنند

داستان‌های اخبار به طرز فزاینده‌ای به چیزهایی مربوط می‌شوند که شما  نمی‌توانید روی آن‌ها تاثیری داشته باشید. تکرار روزانه اخبار آن هم درباره چیزهایی که نمی‌توانیم تاثیری روی آن‌ها داشته باشیم ما را منفعل می‌کند.  این اخبار آن‌قدر ما را تحت فشار می‌گذارند تا یک جهان‌بینی بدبینانه، بی‌احساس، نیشدار و جبری را بپذیریم. اصطلاح علمی آن «بی‌پناهی اکتسابی» یا Learned Helplessness است. شاید زیاده‌روی باشد، اما احتمالا عجیب نخواهد بود اگر که روی آوردن گسترده به اخبار حداقل قسمتی از دلیل همه‌گیری افسردگی در سراسر دنیا باشد.

اخبار خلاقیت را از بین می‌برد

در نهایت این‌که چیزهایی که ما از قبل می‌دانیم، خلاقیت ما را محدود می‌کند. این همان دلیلی است که باعث می‌شود ریاضی‌دان‌ها، رمان‌نویس‌ها، آهنگ‌سازان و کارآفرین‌ها بیشتر کارهای خلاقه‌شان را در سنین جوانی انجام می‌دهند. [در آن سن] ذهن آن‌ها از فضایی گسترده و اشغال‌نشده در اختیار دارد که به آن‌ها امکان می‌دهد به ایده‌های ناب برسند و آن ایده‌ها را دنبال کنند. شما هیچ ذهن واقعا خلاقی (نویسنده، آهنگ‌ساز، طراح، معمار یا نقاش) را سراغ دارید که درگیر اخبار بوده باشد؟ از طرف دیگر ذهن هدر رفته بدون خلاقیت زیادی را می‌شناسیم که به اخبار مانند دارو معتاد شده‌اند. اگر می‌خواهید راه‌حل‌های قدیمی را پیدا کنید، به اخبار روی بیاورید. اگر به دنبال راه‌حل‌های تازه هستید، از اخبار پرهیز کنید!


مسلما جامعه به ژورنالیست احتیاج دارد، اما به گونه‌ای دیگر! ژورنالیسم تحقیقی همیشه بدردبخور و مفید است. ما به گزارش‌هایی احتیاج داریم که نهادها و سازمان‌های ما را زیر نظر بگیرد و حقایق را آشکار کند. اما یافته‌های مهم لازم نیست در قالب اخبار به ما عرضه شوند. مقالات طولانی ژورنال‌ها و کتاب‌هایی با مضامین عمیق هم بسیار خوب هستند!

من [نویسنده اصلی مطلب] چهار سال است که بدون اخبار زندگی می‌کنم و به همین دلیل است که می‌توانم تاثیرات چنین اقدامی را ببینم، حس کنم و بی‌واسطه به شما منتقل کنم: حواس‌پرتی کمتر، عصبی بودن کمتر، تفکر عمیق‌تر، زمان بیشتر و بینش و درک بهتر. ساده نیست اما ارزشش را دارد!

منبع(+)



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید