جمعه
شوهرعمهام آنژیوگرافی کرده. بعد از سه روز بستری در بیمارستان حالا مرخص شده بود. بعد از ظهر با پدرم رفتیم خانهشان برای عیادت. حالش خوب بود. رگهای قلبش گرفته بودند و حالا توی یکی از رگها فنر انداخته بودند تا باز شود. با این روش میتواند چند سال دیگر هم زندگی کند، چند سال دیگر هم غذاهای چرب و چیلی بخورد تا دوباره جدار داخلی رگهای قلبش کبره ببندند و باز دوباره احتمالاً میرود بیمارستان و یک فنر دیگر میاندازد و خوب میشود. عمهام و شوهرعمهام دوتایی با همدیگر زندگی میکنند. مجتبی پسرشان اروپا پناهنده شده. خیلی سال پیش. مشکل خاصی هم نداشت اما از ایران بدش میآمد. مثل من. من هم دوست دارم از ایران فرار کنم و دوست دارم در آن یکی دنیا پناهنده شوم. مجتبی سالها در اردوگاه پناهجویان در حومهی یکی از پایتختهای اروپایی زندگی کرد. ازش خبری نداشتم تا دوران فیسبوک شد و یک روز دیدم تقاضای دوستی در فیسبوک داده. تقریباً ۱۰ سال پیش بود. قبل از قبول کردن تقاضایش صفحهاش را وارسی کردم. چیز خاصی نداشت. عکسی داشت که در آن کچل بود و پشت سرش سبز بود. اروپای سبز. فکر کنم در پسزمینهی عکس یک توری مرغی که بالایش سیم خاردار کشیده بودند هم معلوم بود. فکر کردم لابد مرز پناهگاهشان است و از آن نمیتوانند خارج شوند. کچل بودنش هم چیز جدیدی نبود، یعنی بخاطر مصائب پناهندگی نبود، از وقتی یادم میآید مجتبی کچل بود. علایقش را هم در فیسبوک عنوان کرده بود: میکیماوس و کیتکت. درخواست دوستیاش را قبول نکردم. وانمود کردم که نابینا هستم. نمیدانم مردم چی فکر می کنند وقتی خودم را میزنم به کوری. هنوز که هنوز است عکسش و علاقمندیهایش را یادم است. شده بود اسباب خندهام: پناهندهای کچل که پشت به سیم خاردارهای پناهگاهشان عکس گرفته و علایقش هم میکی ماوس و کیتکت هستند. اما الآن بنظرم چندان خندهدار نیست. یعنی زندگی مجتبی بد هم نیست. حداقل گمانم از زندگی من خیلی بهتر باشد. تا جایی که میدانم مجتبی بالاخره شهروندیاش را گرفت. الآن لابد توی اینستاگرامش خبری از عکس سیم خاردار نیست. یحتمل عکسش عوض شده، نشسته توی رستورانی و لیوانی شراب جلویش است. مجتبی بالاخره به جایی که میخواست رسید. من هنوز نرسیدهام و دیگر دست از تلاش برای رسیدن هم کشیدهام. فقط منتظر اتفاق غیرمترقبهای هستم که مرا به آنجایی که دوست دارم ببرد. آن روز جمعه، من آمده بودم عیادت پدر مجتبی، شوهرعمهام، جناب سرهنگ، با آن شکم گندهاش که انگار زنده بود، مستقل از خود جناب سرهنگ زنده بود و نفس میکشید. مردد بودم کدامیک از میوههای مقابلم را بخورم. نظرم به خرمالو بود. اما
اما ترس برم داشته بود که نکند خرمالویش از این خیلی نرمها باشد و با خوردنش دست و بالم کثیف شود، دستمال هم دور و برم نبود. گزینهی دیگر موز بود. درشت. زرد. رسیده و مرغوب و البته اینقدرگنده بود که بدون شک هورمونی بود. فکر کردم به پدرم پیشنهاد بدهم که موز را با هم نصف کنیم. جفتمان کنار هم روی یک مبل دو نفره نشسته بودیم و فکر کنم پدرم کمی عصبی بود چون با ضربات منظم و متناوبی به بغل مبل میزد. انگار میخواست ضرب بگیرد ولی این خوشبینانهاش بود. دستش را کمی میآورد بالا و بعد ولی میکرد و بوم میخورد به بغل مبل. شوهرعمهام هم زیرچشمی به حرکت عجیب دست پدرم نگاه میکرد و بنظر میرسد نگران اسکلت مبلش است. حق داشت. مبلهایشان را پیارسال از فروشگاه ارتش خریده بودند و فقط بعد از چند ماه فنر یکیشان کمانه کرده بوده، کی باورش میشد، مبل نو، مال فروشگاه ارتش، در کمتر از چند ماه زرتشان قمسور شده بود و اینها را دفعهی قبل که رفته بودیم دیدنشان میگفتند، با ناراحتی و من هم با ناراحتی سر تکان میدادم که یعنی اجناس بد شدهاند، همه چی زپرتی شده و همهی کاسبها که تا چند سال پیش حبیبالله بودند حالا از دم شدهاند دزد و رباخوار و زناکار. اما پدرم که ماجرای مبل و فنر معیوبش یادش نبود و فکر کنم برای همین داشت به آن شکل عجیب با مبل شوهرعمهام ضرب میزد. شرایط بدی بود. خواستم تذکر ریزی به پدرم بدهم اما اینقدر همه نزدیک به هم نشسته بودیم که قطعاً هر چیزی که میگفتم را همه میشنیدند. فکر کردم با این وضعیت تعارف کردن نصف موزم به پدرم اشتباه است. لابد بعد دستهایش کثیف میشود و میخواهد بمالد به مبلهای شوهرعمهام. در نهایت خرمالو خوردم. چون خیلی وقت هم بود که خرمالو نخورده بودم. چرا؟ چون خرمالوهایمان را از مادربزرگمان میگیریم، مال حیاطشان است و من مدتهاست که مادربزرگم را ندیدهام و برنامه هم ندارم که ببینم. چون مغموم است که دخترش مرده و من هم حوصلهی دیدن آدمهای مغموم را ندارم علیالخصوص اگر دلیل غمشان مرگ مادر من باشد. انگار ناخودآگاه به یک نظریه رسیدهام: سوگواری فقط در تنهایی مجاز است. خودم هم همین کار را میکنم. کار سختی هم نیست. نکتهی دیگرش این است که گویا مادربزرگم مرا که میبیند یاد مادرم میافتد. بخاطر ریختمان. بخاطر موهایمان. بخاطر چشمهایمان. و کلاً بخاطر موضوعی که بطور کلی میشود به آن گفت وراثت. با این پیشزمینه یک خرمالو برداشتم. بشدت رسیده بود و کافی بود در محلهای مناسبی ناخن زیر پوستش بیندازی و قلفتی پوستش کنده میشد. من هم همین کار را کردم و اتفاقاً ترسم هم بیجهت بود: خیلی مرتب و مجلسی خرمالویم را خوردم و تازه عمهام هم حین خوردنش یک بسته دستمال کاغذی گذاشت جلویم، یعنی نگران نباش، با خیال راحت صورتت را توی میوهی رسیده فرو کن و برای لحظاتی به مجتبی، به پناهگاه، به اینکه چرا شوهرعمهات در بیمارستان نمرده، به اینکه چرا پدرت به مبل مشت میزند، به اینکه چرا دیگر نمیتوانی بعضی آدمها را ببینی، و به اینکه چرا نمیخواهی بعضی آدمها را ببینی فکر نکن.
دوشنبه
کلاس ورزش خیلی کمکم کرده. سه روز در هفته، روزهای زوج میروم. مربیام را دوست دارم و همکلاسیهایم هم قابل تحملند. روزهایی بوده که سینهخیز خودم را به کلاس ورزشم رساندهام، چون میدانستم که بعد از یک ساعت بپر بپر و عرق ریختن حالم خوب میشود. ماجرا علمیست. آنهایی که به علم علاقمندند اسامیاش را هم بلدند؛ هورمونهایی با ورزش کردن در بدن انسان ترشح میشوند و دانشمندان نشان دادهاند که باعث شادابی میشوند. گمانم اسمش دوپامین باشد. تجربهی من هم همین بوده. حتی بارها به این فکر کردهام که ورزشم را بیشتر هم بکنم. این وسط به ورزشهای رزمی هم علاقمند شدهام. به بوکس. به لگد زدن. به فریاد کشیدن. به جیغ زدن. شاید یک فانتزی باشد اما به کتک خوردن هم زیاد فکر میکنم. به درگیری خیابانی. به اینکه مثلاً توی پیادهرو به گلهای از همین اوباش بوگندو تنه بزنم، یا آنها تنه بزنند، جرقهاش مهم نیست، بعد گلاویز شویم و بعد من ول کنم. بیحرکت. بایستم تا کتک بخورم. قضیه ربطی به تعالیم مسیح ندارد. درست حلاجیاش نکردهام اما فکر میکنم اگر سفت و حسابی کتک بخورم، مشت و لگد و پارگی لب و اینها، بعدش آدم بهتر و تمییزتری میشوم مضاف بر اینکه خود فرایند کتک خوردن هم برایم جذاب است. اما همهی اینها در حد فکر باقی مانده، هنوز نه ورزشم را زیاد کردهام و نه کلاس رزمی رفتهام.
باشگاهمان دستگاه پیشرفتهای آورده که با آن علاوه بر وزن، تمامی مختصات بدنت را هم اندازه میگیرد و گزارش میدهد. درصد چربی، درصد عضله، تناسب کون و کمر و خیلی اعداد و ارقام دیگر که من ازشان سر در نمیآورم. من هم رفتم روی دستگاه. گزارشم را دادم به مربی تا برایم تفسیر کند. بزنم به تخته همه چیزم عادی بود. همکلاسیهای دیگرم هم تفسیر گزارشم را میشنیدند و هی بهم میگفتند خوش بحالت که چاق نیستی و من هم بشدت نگران بودم که الآن چشم میخورم و بعد هم که طبق معمول صحبت کشید به اضافه وزن، مشکلی که خیلیهایشان را اذیت میکند و بحث ادامه پیدا کرد و مربیمان گفت همه چی ژنتیکیه، میگفت نطفه که بسته میشه کل خصائل و امراض آدمیزاد همونجا شکل گرفته و بعد ادامه داد مثلاً دیدید توی یه خانوادههایی همهشون با حملهی قلبی میمیرن؟ و اینجا بود که من با شعف میخواستم دستم را بگیرم بالا و داد بزنم من! من! ما همهمون با سکته مردیم و منم مطمئنم با سکته ی قلبی میمیرم. جلوی خودم را گرفتم. چون گفتم که، امورات شخصیام مال تنهایی خودمند و نه مال دیگران. اما خب طبق معمول داشتم توی ذهنم سکتهایهای خانواده را فهرست میکردم؛ سردمدارشان پدربزرگم است، پدرِ مادرم که در ۴۲ سالگی تالاپی افتاد و مرد.
ورزشم را بهتر از معمول انجام دادم اما نمیدانم چرا دوپامین یا هر کوفت دیگری است خوب ترشح نشد و از در باشگاه که آمدم بیرون عین روز برایم روشن بود که شب کثافتی پیش رویم است و با این پیشزمینه بیدلیل نیست که شب زل زده بودم به کوههای شمال تهران، مشخصاً به جایی که فکر میکردم کلکچال است، به برج سنگی توی ایستگاه آخر فکر میکردم و به پدربزرگم که اسمش روی یکی از سنگها حک شده و علیرغم اینکه اینهمه ورزشکار بوده و کوهنورد بود و باستانی کار میکرده باز هم سکته کرده و مرده. بعد به مادرم فکر کردم و بعد به خودم فکر کردم و دلم خواست بروم سر خاک اما خب شب بود و شبها بهشت زهرا تعطیل است. روزها هم ترافیک است. دلم خواست که کاشکی قبرش پهلوی تخت من بود اما وقتی غلت میزدم متاسفانه فقط موکت کف اتاق را میدیدم. البته واقعیت این است که مدتهاست من این ماجرا را هضم کردهام و آنطور پرزور اذیتم نمیکند اما این هم شده عاملی که مینشیند روی بقیهی عواملی که زندگیام را نکبتی کردهاند و بنظر هم میرسد راه فراری نیست. من هم اولین و آخرین نفری نیستم که با این چیزها سر و کله میزنم و گاهی هم البته به این فکر میکنم که بعضیها همان وقتی که نطفهشان بسته میشود بخاطر ماجرای وراثت معلوم است که زندگیشان نکبتی خواهد بود، چون نکبت هم یک خصیصه است، مثل رنگ پوست، جعد مو، قد، ژنهای سرطانی و غیره و خب نکند که من هم یکی از آنها، یکی از آن نکبتیها باشم؟ به اینجا که رسیدم دوباره غلتیدم و سعی کردم به کوههای شمال تهران نگاه کنم.