Shared posts

26 Oct 16:55

Healy

26 Oct 16:54

Please listen to us

26 Oct 16:54

Thank you Amazon, very cool

26 Oct 16:48

No one knows!

26 Oct 16:48

tick

05 May 11:55

توی مدرسه به شماها چی یاد میدن؟!

by noreply@blogger.com (zarmaan)

 وقتی می‌بینید یکی خوابیده و مطمئن نیستید خواب است شایسته است بسیار آهسته پتویی رویش بیندازید و اگر چراغی روشن است و صدای تلویزیونی هست هردو را خاموش کنید، نه اینکه آنقدر بپرسید «خوابی؟ خوابی؟» تا مطمئن بشوید دیگر خواب نیست.

04 Oct 10:13

یکی از روزهای گرم تابستان

by KHERS

امروز دم غروب قهوه و شکلات مرسی خوردیم. کمی فکر کردیم که چطور شد که شکلات مرسی شد کادوی استاندارد وقتی که آدم‌ها می‌روند خانه‌ی همدیگر. یعنی چی شد که مرسی بقیه‌ی برندها را کنار زد و شد «تنها» گزینه. دوست‌دخترم دارد چند تکه ظرف می‌شوید. من با یک شرت و تی‌شرت نشسته‌ام. حس به خصوصی ندارم؛ شاید آرامش. به جوابی در مورد شکلات مرسی نرسیدیم. به جعبه‌شان نگاه می‌کنم و تقریباً نصف بیشتر شکلات‌ها را خورده‌ایم. آن طرف‌تر روی میز ته خانه چند گلدان چیده‌ایدم. گل‌های سوسنی که هفته پیش خریده بودم امروز پژمرده شدند، یعنی امروز دیگر از گلدان درشان آوردیم.

هر سال ۵۲ هفته است و تنها توی دو یا سه هفته‌ی سال گل سوسن داریم. این را فروشنده دکه‌ی گل‌فروشی بالای میدان محمدی بهم گفت. از وقتی این را فهمیدم احساس متفاوتی به آن سه شاخه گل سوسن پیدا کرده بودم. آنها را چیزهایی خاص و اشرافی می‌دیدم. ناخودآگاه روزی چند بار نظرم به‌شان جلب می‌شد و نکته‌ای در مورد زیبایی و ظرافت‌شان به نظرم می‌رسید. یک دسته میخک سفید هم همراه با سوسن‌ها خریده بودم. بعد از ارج و قرب گرفتن سوسن‌ها، دیگر میخک‌ها را خوار و ذلیل می‌دیدم. به‌شان می‌گفتم گل‌های کارمندی. انگار واقعن جان‌سخت‌تر هم بودند. گلبرگ‌های سوسن‌ها با کوچکترین تکانی می‌افتادند اما میخک‌ها محکم سرجای‌شان ایستاده بودند و هر روز که می‌گذشت یک شکل بودند، جوری که حتی بعضی روزها فکر می‌کردم گل پلاستیکی هستند. در حالی که سوسن‌ها پژمرده شده‌اند، تجزیه شده‌اند، به خاک و عناصر آلی اولیه تبدیل شده‌اند میخک‌ها با همان زشتی روز اول‌شان توی گلدان‌ها سیخ نشسته‌اند.

گل‌فروش ساقه‌ی سوسن‌ها را بلندتر بریده بود، به این بهانه که «خودشون رو نشون بدن». ازش پرسیده بودم که «سوسن به میخک می‌آد؟» و او هم گفته بود «آره، بنفش و سفید به هم می‌آن.» اما وقتی اینها را می‌گفت اسکناس‌های سبز را توی دست من می‌دید که تا چند لحظه بعد قرار بود به او منتقل شوند و برای همین هر ترکیب رنگی که من پیشنهاد می‌دادم را مطمئناً تایید می‌کرد، چون این‌طوری فکر می‌کرد که دارد طبع زیبایی‌شناسی مرا ماساژ می‌دهد و من سریع‌تر مشتم را از دور اسکناس‌ها شُل می‌کنم. نمی‌دانم، شاید هم واقعاً سوسن‌ها به میخک‌ها می‌آمدند. حداقل وقتی هنوز سوسن‌ها با بنفش ملایم‌شان زنده بودند زمختی میخک‌ها هم قابل‌تحمل‌تر بود. اما حالا که سوسن‌ها مرده‌اند دلم می‌خواهد به میخک‌ها حمله کنم، با قیچی یا چاقو اما تقریباً مطمئنم آنها فهمیده‌اند و تا به‌شان نزدیک شوم به من حمله می‌کنند، عین موشک از توی گلدان‌شان شلیک می‌شوند به سمت صورتم. من قیچی به دست و نیمه لخت کف هال خانه‌ی دوست‌دخترم هلاک می‌شوم.


09 Jul 15:20

یازده سال بعد

by آیدا-پیاده

یازده سال بعد یادم افتاد در فیلم اعدام صدام دقیقا بالای سکوی اعدام، قبل از انداختن طناب اعدام دور گردنش، با آن گره کاریکاتوری بزرگش که گویا بعدا گفتند زیادی بزرگ بوده و گردن صدام را از جا در آورده، یکی از ماموران اجرای حکم – تو بخوان جلاد – به صدام، – باز بخوان جلاد – که پالتو بلندی پوشیده چیزی را توضیح می‌دهد.
فیلم یا حداقل نسخه‌ای از فیلم که در یاد من مانده است، همان که اخبار نشان داد صدای مامور را پخش نمی‌کند. صورتش هم پشت به دوربین است هرچند که اگر هم بود توده ای بود پوشیده شده در کلاه سیاهی با سه سوراخ که سراسر صورتش را پوشانده بود. مامور با دقت چیزی را برای صدام توضیح می‌دهد و در میان عرایضش با هر دستش به گردن خودش اشاره می‌کند. توضیحاتش به نظر بسیار عادی و روال معمول می آید ولی من ترس را در دستانش حس می‌کردم یا حداقل اینجور به خاطرم مانده است. ترس نهفته بود در دقت و ادبی که موقع بیان جملاتی در مورد گردن محکوم به اعدام با طناب دار بیان می‌کرد. در هرحال در این دست مراسم گردن نقش مهمی دارد.

بعد از پایان توضیحات صدام که با قیافه‌ای شاگردی که شیر فهم شده است مرد را نگاه می‌کند، معلوم است سوالی ندارد. آدم چه سوالی می‌تواند داشته باشد در مورد کیفیت اعدامش؟ آنهم صدام. البته اگر من بودم لابد چند سوال داشتم، مثلا می‌پرسیدم جاش می‌مونه؟ یا حداقل چندتا فحش می دادم یا یکی دوتا شعار. ولی صدام هیچوقت سوالی ندارد، واضح است که او از خودش هم سوالی ندارد. آدمهایی مثل صدام و باقی دیکتاتورها سراسر جوابند. شاید اگر گاهی سوال هم می‌کردند انقدر دیکتاتور تمام و کمالی از آب در نمی‌آمدند. لازمه دیکتاتور بودن شک نکردن است و خب سوال داشتن برادرِ شک کردن است. صدام بعد از توضیحات صرفا کمی گردنش را جلو می‌آورد تا مرد دستمال سیاهی را دور گردنش ببندد و مرد دستمال را دور گردنش می‌بندد. مرد امروز زنده است؟ یاران صدام خدمتش نرسیده اند؟ خودش را دار نزده است؟ اگر زده باشد شک ندارم حداقل در سی ام دسامبر دوهزار یازده اگر یک نفر جز من به صدام فکر می‌کرد خود آن مرد بود.
تمام این یازده سال یکبار هم یاد این صحنه نیافتده بودم تا شب سی‌ام دسامبر کناردریاچه یخ زده درگ. چرا باید در بهترین لحظات ممکن آنهم در آن حال مستی مایل به بیهوشی، با آن موسیقی عالی و کنار آتش شومینه چوبی ناگهان یادم بیافتد امشب سالگرد اعدام صدام است؟ شاید چون سردم بود و داشتم فکر می‌کردم امشب مجبورم با همین پالتو بر تن بخوابم. بعد یادم افتاد اوا چه جالب صدام هم با پالتو مرد، با پالتو گذاشتنش لای ملافه. این چه دسته‌بندی مزخرفی است که ذهن من در بایگانی‌ش دارد. راستی چرا باید انقدر سریع پالتو خوابیدن را به با پالتو مردن صدام مربوط کند. البته راستش آن شب یاد خود صدام انقدر نیافتادم که یاد آن حوله یا دستمال سیاه افتادم که دور گردنش بستند؟ شما می‌دانید چرا؟ ترسیدند طناب دار گردنش را بخراشد؟ یعنی نظام قضایی انقدر به فکر سلامت پوست محکومین به اعدام است؟ اگر اینطور است که چقدرعالی. از باقی شب چیزی یادم نیست.

20 Apr 16:49

یاس رونده

by (ZahRa)

مامان آمده بود. با خودش مربای به آورده بود و آلبالو. و سبزی قرمه و آش و پلو. و لباس‌های رنگارنگ تابستانه و روسری‌های سبز و سورمه‌ای. و کتاب شعر و زندگی اخوان ثالث. با خودش حتی چهارپایه‌ی کوچک آورده بود تا مجبور نباشم دستانم را برای برداشتن چیزی بکشم. و حواسش بود عرق نسترن و بهارنارنج و بیدمشک بیاورد. به محض ورودش بوی لوبیاپلو توی خانه پیچید و فردایش بوی چای لاهیجان و صبحانه‌ی آماده. شب‌ها با همه‌ی خستگی‌ش برای سریال دیدن همرا‌هی‌مان می‌کرد و خرید شنبه‌بازار حالا کار او شده بود. قابلمه‌ی جدید برای پلوپز آورده بود که ته‌دیگ‌‌ سالم بخوریم. و بعد با ترب برایمان مربا درست کرده بود تا بعد از شام توی ماست بریزیم و برای دسر بخوریم. یادش مانده بود کیسه نمک بیاورد که گرم کنم و بگذارم پشت گردنم و شب‌ها دست‌هایم را ماساژ می‌داد تا دردش کم‌تر شود. گلدان‌ها را تر و تمیز کرد و کفش‌ها را به ترتیب پوشیده شدنشان چید. به سفر رفتیم و برایمان در ناکجاآبادی که بودیم آش‌رشته پخت. مریض که شدم آبلیمو و عسل و شیر تخم‌مرغ را سریع تجویز کرد. دست من را گرفت و برد خرید و برایم پیرهن آبی سیر با گل‌های سرخ خرید. و کیف دستی لیمویی و کفش‌های سورمه‌ای. برای سفره هفت‌سین نان پخت و هوای خانه به قدری گرم شد که پنجره‌ها را باز کردیم تا نسیم نیمه‌بهاری توی خانه بیاید. 
مادرها همینند، می‌آیند و همه چیز را سر و سامان می‌دهند، و بر می‌گردند تا نقطه‌ی دیگر دنیا را سر و شکل دهند. این‌گونه است که دنیا متعادل می‌ماند. 

13 Apr 09:03

درخواست طلاق به خاطر دیدن چهره همسر!

یک زن عربستانی به علت اینکه شوهرش نقاب را از چهره اش برداشته است، درخواست طلاق کرد.به گزارش العالم،این زن و شوهر پنجاه ساله، ۳۰ سال پیش ازدواج کردند و شوهر از زمان ازدواج چهره زنش را ندیده بود! به نوشته روزنامه "الریاض" چاپ عربستان ؛ شوهر این زن برای اولین بار در دوران ۳۰ ساله ازدواجشان می خواست چهره زنش را ببیند و به همین دلیل هنگام خواب نقاب زنش را برداشت، ولی زن که متوجه این موضوع شده درخواست طلاق کرده است زیرا طبق آداب و رسوم معمول در مناطق جنوبی شهر " خمیس مُشَیط " در جنوب غرب عربستان " ؛ زن نباید چهره خود را به شوهرش نشان بدهد!الریاض نوشت : زن خانه شوهرش را ترک کرد و سرانجام شوهرش وعده داد که پس از این روبنده را از چهره زنش برای دیدن مجدد چهره اش برنخواهد داشت .برخی رسانه های عربستانی نیز پیش از این خبرهائی درباره اینکه مردانی در عربستان با وجود گذشت سال ها و گاه چند دهه از ازدواج شان هنوز نتوانسته اند چهره زنان شان را ببینند ، منتشر کردند.به نوشته روزنامه های عربستان ؛ فرد دیگری به نام محمد یک بار ناگهانی چهره زنش را دید و زن با وجود گذشت ۴۰ سال از ازدواجشان و داشتن ۳ فرزند درخواست طلاق کرد و فردی به نام علی القحطانی نیز اعلام می کند که با گذشتن ۱۰ سال از ازدواجش هنوز نتوانسته چهره زنش را ببیند زیرا روبنده هیچگاه از چهره زنش جدا نمی شود ."حسن العتیبی" نیز زنش را تهدید کرده بود که اگر چهره اش را نشان ندهد ، با زن دیگری ازدواج خواهد کرد ولی آن زن ترجیح داد که روبنده را از چهره اش برندارد و حتی یکی از دوستانش را برای ازدواج با شوهرش پیشنهاد کرد.زن هفتاد ساله ای به نام ام ربیع الجحدری می گوید که شوهر و ۲ پسرش هنوز چهره اش را ندیده اند زیرا از کودکی روبنده می بست و برداشتن آن اشتباه بزرگی است .الریاض نوشت : زنان مناطق جنوبی شهر خمیس مشیط حتی در هنگام خواب نیز روبنده را از چهره خود برنمی دارند.
12 Apr 17:56

  تاریخ هنر با عشق و نکبت یکی از کارهایی که ...

by ...
 
تاریخ هنر با عشق و نکبت
یکی از کارهایی که پس از سال‌های سال تاریخ هنر خوندن توی وطن یاد نگرفته بودم و این‌جا اولین کاری بود که یاد گرفتم، توصیف/شرح اثر هنری* بود. توی تمام دانشگاه‌هایی که تاریخ هنر تدریس می‌شه توی اتریش، یه واحدی وجود داره به اسم تمرین در مقابل اصل (اثر هنری)**. در این تمرین‌ها آدم می‌ره توی موزه و جلوی یه کار می‌شینه و توصیفش می‌کنه. آدم باید فقط کار رو توصیف کنه. مهم نیست از چه سالیه یا منظور نقاش چی بوده یا چی سمبل یا تشبیهه یا چی. صرفن همون اثری که جلوته رو باید توصیف کنی. بعد هم نظر خودت رو می‌گی. اگر فکر می‌کنید کار آسونیه، امتحان کنید. یک راهش هم اینه که یکی پشت به تابلویی که تا حالا ندیده، می‌ایسته، طرف دوم کار رو توصیف می‌کنه و طرف پشت به تابلو اسکیس می‌زنه. این‌که ترکیب‌بندی، فرمت و رنگ چقدر شبیه اصل اثر بشه، درجه‌ی خوبی توصیف تو رو نشون می‌ده.
اونجا اولین باری بود که بالاخره فهمیدم چی می‌شه یه آدمایی ساعت‌ها جلوی یک اثر هنری می‌ایستن.
چند روز پیش توی موزه بلودر بالا بودم و نیم ساعتی از جلوی یک کار شیله نمی‌تونستم تکون بخورم. شیله آروم آروم تبدیل به یکی از نقاشای محبوب من شده. امروز هم‌چنان داشتم تمام روز به نقاشیه فکر می‌کردم. با خودم فکر کردم بالاخره داره تاریخ‌هنردان شدن در من به وجود میاد. متاسفانه تحقیق و پژوهش هنر خوندن توی ایران، هرگز من رو این‌جا نیاورده بود که حالا هستم که توی اوقات فراغتم به یک نقاشی فکر کنم. 
تاریخ هنر، یک درسی بود که استاد دیکته می‌گفت، ما می‌نوشتیم. حتی چهارتا اسلاید درست حسابی نبود چه برسه تمرین در مقابل اصل. من حتی موضوع اصل اثر تماشا کردن رو خوب نفهمیده بودم اون زمان. 
نمی‌دونم حالا چه‌جوره. سیزده سال پیش دانشگاه هنر، فتوکپی سانسور شده سیاه و سفید داوود میکل آنژ می‌داد دست ما که خدای نکرده ما دول داوود رو نبینیم مشکلی برای شهوتمون پیش بیاد.
هنوز گاهی عصبانی می‌شم وقتی یادم می‌افته، اسم اون کلاس تاریخ هنر بود. خیلی عصبانی‌تر می‌شم وقتی فکر می‌کنم هفت سال این‌طوری گذشت تا برسه و بیام از اول الفبای چیزی که فکر می‌کردم یاد گرفتم، رو یاد بگیرم.
توی ارشد هم دانشگاه الزهرا بودم که اون زمان زهرا رهنورد مدیرگروه پژوهش هنر بود. یه دختری بود برای پروژه، روی کاماسوترا کار می‌کرد با یک استادی که تخصصش تاریخ هنر هند بود. شما خودتون برید تصور کنید اسلایدهایی که ما از کاماسوترا دیدیم چه شکلی بود. گاهی دو تا کله بود. یکی بالای کادر. یکی سمت چپ کادر. حالا اون وسط چه اتفاقی برای تن این‌ها افتاده بود، اصلن به ما مربوط نمی‌شد. همه‌چیز در این خلاصه می‌شد. خیلی رقت‌انگیزه.
خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم انگار طوری بود که ادای یاد گرفتن چیزی رو درمی‌آوردیم. نمی‌دونم شاید هم سن توی این مسئله تاثیر می‌گذاره. نگاه خود من هم این نبود که حالا هست. حتمن به بزرگ شدن هم مربوطه اما این‌که ما یک مقاله درست توی هفت سال ننوشتیم، نمی‌تونه تمامن، خالص، تقصیر خودمون بوده باشه. الان که به پایان‌نامه ارشد ایرانم نگاه می‌کنم، به نظرم واقعن شرم‌آوره و معتقدم فقط تقصیر من دانشجو نبوده. من برای پایان‌نامه‌م بیست گرفتم. بیست رو که خودم ندادم. 
نمی‌دونم. 
این‌که منم بشینم این‌جا بگم سیستم آموزشی غلطه هیچ کمکی نمی‌کنه اما این‌که نگم غلطه هم عصبانی‌م می‌کنه. 
من هم الان که نشستم این‌جا در خودم نمی‌بینم برگردم ایران به اصطلاح وظیفه خودم رو انجام بدم که توزیع دانش باشه مثلن. چون چنین ایده‌آلیستی نیستم. نمی‌دونم راه درست چیه. 
چیه کار درست واقعن؟
 
Bildbeschreibung *   
 Übung vor Originalen ** 

06 Apr 22:36

دوچرخه‌ای از آنِ خود

by مریم نصراصفهانی

الف- دریا موج داشت، با زحمت از قایق پایین پریدیم و خیس و سنگین کنار ساحل آمدیم. مرد جوان نزدیکمان شد، پرسید:«خطرناک است؟». او جواب داد: «خطرناک که نه ولی هیچ چیز اضافی همراه نداشته باشید چون پرت می‌شه تو آب»… مرد جوان نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: «تنها چیز اضافی زنمه» و خندید. او زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: «جلوی ایشون از حرف‌ها نزنید… برخود می‌کنه». مرد جوان تلخ شد و رفت به طرف زن جوانش که نشسته بود روی ماسه‌ها و داشت با انگشت روی زمین دایره می‌کشید.

هنوز مرد‌ها زیاد زن‌ها را مسخره می‌کنند، رانندگی‌هایشان را و کار کردنشان را و واکنش‌هاشان در موقعیتهای ناشناخته را و دست‌وپاچلفتی بودنشان در امور خارج از منزل را، حتی کلید به در انداختنشان را که هربار کلید را میان دسته کلید گم می‌کنند یا به زور می‌خواهند کلید را سروته در سوراخ بچپانند و… کسانی هم دلسوزانه می‌گویند ظاهرن باید پذیرفت که مهارتهای حرکتی و جهت‌یابی عموم خانم‌ها از عموم آقایان پایین‌تر است (احتمالن در ایران)… و جماعت زیادی هم هستند که این‌ها را جزیی از جذابیتهای جنسی زن‌ها دانسته و از بودن در کنار موجودات ضعیف احساس قدرت می‌کنند و این حس شیرین گاهی متقابل هم هست.

ب- «همشهری داستان» صوتی نوروز امسال، داستانی داشت از مدرس صادقی درباره دوچرخه و دوچرخه‌هایش و اینکه اصفهان چقدر شهر دوچرخه است… یادم آمد که غیر از چندسال اخیر در هند، من هیچ وقت دوچرخه‌ای از آن خودم نداشته‌ام. سه چرخه‌های کودکی به کنار، بردار‌هایم شش سالشان که شد صاحب دوچرخه شدند. من نیمه شب‌ها که کوچه خلوت بود با دوچرخه آن‌ها بازی می‌کردم. قم زندگی می‌کردیم و سن تکلیف دختر‌ها در قم خیلی پایین‌تر از سن تکلیف شرعی است (آن موقع اینطور بود). وقتی برگشتیم اصفهان هم آن‌ها علاوه بر دوچرخه‌های حرفه‌ای‌تر صاحب موتور شدند و بعد ماشین و تصادف‌ها کردند و سر و دست‌ها شکستند در حالیکه من همچنان با دوچرخه آن‌ها، یا دوچرخه پدرم صبح خیلی زود در مسیر زاینده رود دوچرخه سواری می‌کردم و یکی دوبار هم سوار موتور شدم تا پدرم موتور سواری یادم بدهد که داد و تمام شد و الان هیچی ازش به یاد نمی‌آورم. من هیچ وقت با دوچرخه به مدرسه نرفته‌ام، پیاده رفته‌ام، با تاکسی رفته‌ام و یا با بقیه دختر‌ها خودم را زورچپان کرده‌ام توی اتوبوس و یکسال هم که سرویس داشتیم برای مدرسه… تهران و دانشگاه مصادف بود با پایان دوچرخه و موتور و…  یکی دوتا از دخترها با ماشین پدر یا همسرشان به دانشگاه می‌آمدند و بقیه با سرویس و تاکسی و اتوبوس

ج- ماجرای خودم و دوچرخه را گفتم که بگویم دختربچه‌های ما محرومند از آموزش مهارتهای حرکتی در محیطهای واقعی، یاد نمی‌گیرند چطور سریع واکنش نشان دهند، زود تصمیم بگیرند، مسیر‌ها را بخاطر بسپرند، به جهت‌ها دقت کنند و… آنها  اغلب فقط مدرسه رفتنه‌ اند و دوازده سال توی تاکسی و اتوبوس و سرویس به گپ و گفت و خنده مشغول بوده‌اند و حواسشان به اطراف نبوده است…

انکار نمی‌کنم که پسر‌ها هم مهارتهای زیادی را یاد نمی‌گیرند. خیلی‌هاشان از درست کردن یک غذای ساده برای سیر کردن شکم خودشان عاجز هستند. آدمهای سرسری و بی‌ملاحظه‌ای هستند در حرف زدن و عمل. شلخته‌اند. نمی‌توانند یکساعت از نوزادی مراقبت کنند. بزرگ شده‌اند، اسمشان «پدر» است اما هرگز کودکشان را حمام نبرده یا عوض نکرده‌اند. چهل سال دارند اما اگر همسرشان برای سه روز مسافرت بخواهد تنهاشان بگذارد باید شش وعده غذا فریز کند… اما ما درمورد این قسم دست و پا چلفتی  بودن‌ها نظر نمی‌دهیم و دنبال تئوری یا اصلاح نیستیم. این‌ها کاملن «عادی» هستند و روا نیست مردی را به‌خاطر آن سرزنش کنیم.


دسته‌بندی شده در: فمینیسم/زنانه نگری, یادداشت
06 Mar 21:59

دوست نقاشم ديروز مي گفت تبلتي با پول خودش خريده كه از دادن خبر خريد آن به شوهرش هراسان است

by giso shirazi
فمينيسم؟ خب واقعيتش اينه كه انتخابي در كار نبود، من برادر نداشتم و سه تا خواهر با هم وسط دشت و كوه بزرگ شديم ، نمي دانم اگر برادر داشتم رفتارمادرك و بابايي فرق مي كرد آيا؟ فقط مي دانم در فقدان رفتارهاي جنسيتي بزرگ شدم، بابايي دوچرخه سواري و كوه نوردي و بالا رفتن از درخت را به من ياد مي داد و مادرك خياطي و بافتني را
و اين تعادل هنوز هم در من هست كه هم از كارهاي با برچسب زنانه لذت مي برم و هم هراسي از انجام كارهاي با صفت مردانه ندارم
تبيعض را زماني متوجه شدم كه از خانواده بيرون آمدم، دانشگاه و بعد محل كار
انبوه دختران با استعدادي كه با اهرم فشار خانواده و اجتماع، توانايي هايشان ديده نمي شد و فرو مي رفتند و له مي شدند و فراموش
بارها با احساس گناه روبرو شدم زماني كه دختراني را بسيار باهوش تر و با استعدادتر از خودم ديدم كه نتوانستند از اين ديوارهاي نامريي بالا بيايند
براي من آنقدر اين حقوق طبيعي بود كه تا مدتها نمي توانستم ناتواني ديگران را بپذيرم
اما اين تنها آغاز نا اميدي بود، زماني كه دوستان مرد روشنفكرم بي آنكه بدانند بسياري از اين حقوق را ناديده مي گرفتند و در پايان بحث ، در حال فرار از بحث، با جملاتي چون: نمي شه ديگه، زوده حالا، اينجا ايرانه، طول مي كشه، اينجا جواب نمي ده 
به پايان مي رسيدند
دردناكترين بخش داستان ازدواج هايشان بود، دو انسان روشنفكر درون رابطه كه قرار مي گرفتند بر سر ابتدايي ترين حقوق زنان درگير مي شدند

من فمينيست هستم چون از ديدن رنج زنان خسته شده ام، از بدفهمي مردان خسته شده ام و مثل هميشه اميدوارم همچنان كه  امروزه از زنداني  كردن زنان در روزهاي قرمز در قرنهاي پيش حيرتزده مي شويم، روزي برسد كه از شنيدن جمله بالا حيرت كنيم
28 Feb 12:52

زنان علیه زنان!

by خانم اردیبهشتی

سلام

احتمالا شما هم تا به امروز بارها جوک هایی خوندید یا به گوشتون خورده که دخترهایی از فرط خنگی باعث شدند رییس بانک سکته کنه و راننده غش کنه و استاد سر به بیابون بگذاره و متخصص کامپیوتر میز را گاز بزنه و...

عکس العمل افراد در مقابل این جوک ها می تونه طیف وسیعی از احساسات را در برداشته باشه، خنده، قهقهه، اخم، بی تفاوتی، خشم و...

برای من خشم و ناراحتی بوده و بدتر از خوندن این جوک های زیاد و تکراری در مورد خنگی و کم هوشی افسانه ای این دختران، ارسال این مطالب توسط خود زنان و دخترانه!!!! بسته به این که تو چه موقعیت یا گروهی باشم، به فرد ارسال کننده تذکر دادم یا باهاش درباره نادرستی ارسال این پیام ها حداقل توسط خود زنان بحث کردم! اغلب جواب های تند و تیزی هم شنیدم و این دردناک تر می کرد درد این ضربه ای که توسط خود زنان به پیکره زنانگی وارد میشه.

تا این که یک بار تو یک گروهی که خیلی باهاشون رودربایستی دارم و اکثرا هم خیلی بزرگتر از من هستند، چندین پیام این جوری فرستاده شد و یکی از خانم ها اعتراض کرد که حداقل خودمون برای خودمون نزنیم! و بقیه شروع کردند به گفتن این مطلب که چه اشکالی داره؟ محض خنده است فقط؟ این همه برای مردها زدیم حالا به خودمون هم بگیم! و خوب حقیقت داره دیگه!!!!! و...

خیلی به فکر فرورفتم. جدای از این که من کلا مخالف این هستم که یک قشری برای یک قشر دیگه یا یک جنسی برای جنسیت دیگه بزنند!!!! این جمله ها من را به فکر فرو برد! خوب حقیقت داره! واقعا حقیقت داره؟! محض خنده است؟! واقعا محض خنده است و بعدش هیچ اثر و ردی توی ذهن ما نداره؟!

توی یک تحقیقی اثر این کلیشه جنسیتی را که «دختران هوش ریاضی کمتری نسبت به پسران دارند» بر روی دو گروه دختر بررسی کردند. هر دو گروه از نظر بهرهوشی در یک سطح بودند و به هر دو تکالیف ریاضی یکسانی ارائه شد. به یک گروه قبل از انجام تکالیف این کلیشه جنسیتی ارائه شد و گروه دیگه از این کلیشه بی اطلاع بودند. نتایج نشان داد که بین نمرات ریاضی دو گروه اختلاف معناداری وجود داره و گروهی که کلیشه بهشون ارائه شده عملکرد پایین تری داشتند.

نتایج تحقیقات دیگری از این دست به صورت کاملا روشن و واضح نشون میده که این حرف ها، این به ظاهر مطالب طنز!!! این باورهای غلط فقط و فقط محض خنده نیست! خیلی اثر داره! اثرهای ناپیدا...

من توهم توطئه ندارم که بگم دست استکبار جهانی درکاره! که بگم کشور اسراییل و آمریکا یا اعراب و... طبق یک نقشه این کار را می کنند. نه! این ها زخم هایی هست که خودمون به خودمون می زنیم! خود زنان علیه زنان!

اگه این یک جنگ جنسیتی باشه که از اساس درست نیست چنین جنگی، این که خود زنان علیه خودشون مبارزه کنند و خودشون با خودشون بجنگند، واقعیتی دردناک و تکان دهنده است.

رواج متن ها و حرف هایی درباره ترشیدگی، کم عقلی، ظاهربینی، پول دوستی، خنگی، دنبال شوهر بودن و... در حقیقت به کی ضربه می زنه؟

چرا تا این حد ما خودمون بر ضد خودمون هستیم و خودمون را کوچک می کنیم؟

تحقیقاتی از قبیل تحقیقات بست و ویلیامز یا چای و همکاران نشون میده که پایداری و دوام کلیشه هایی جنسیتی (از قبیل ضعیف تر بودن یا کم هوش تر بودن زنان) با توسعه اجتماعی و فرهنگی و قدرت اقتصادی کشورها رابطه عکس داره. یعنی هرچه کشوری پیشرفته تر باشه  این کلیشه ها بیشتر در اون ها رنگ باخته است.

 

در حالی که کشورهای پیشرفته به دنبال توسعه رفاه و علم و تکنولوژی هستند. ما کشورهای جهان سومی در حال یک جنگ جنسیتی هستیم تا خنگی و کم شعوری و مزخرف بودن خودمون را به همدیگه ثابت کنیم!!!

دست از این کارهای بیهوده. از این ضربه زدن های مداوم برداریم و خودمون بیشتر این خودمون را به قهقرا سوق ندهیم...


بعدانوشت: این لینک را بخونید. جالبه! 

24 Feb 20:36

ناقه یا جمل؟

by amirhosein
علی بن حسين مسعودي، از مورخان و جغرافي شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم، در كتاب «مروج الذهب» مي نويسد: «مردي از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفّين سوار بر شتر به دمشق آمد. يكي از مردم شام با وي درآويخت و گفت: اين ناقه كه بر وي سواري از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است. نزاعشان بالا گرفت و نزد معاويه رفتند. مرد دمشقي پنجاه شاهد آورد كه اين ناقه مال اوست (در زبان عرب ناقه به شتر ماده گويند) يعني گواهي دادند اين شتر ماده مال اين مرد شامي است. معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر مزبور، حكم داد كه ناقه (يعني شترماده) مال مرد دمشقي است و فرد عراقي را مجبور كرد كه شتر را تحويل وي دهد. مرد عراقي گفت: خدا خيرت دهد! اين شتر ناقه نيست جمل است (يعني ماده نيست، نر است)! معاويه گفت: حكمي داده ام و برگشت ندارد! بعدها كه مردم متفرّق شدند مرد كوفي را خواست و به او گفت:  شترت چقدر قيمت داشت؟ و آنگاه بيش از قيمت شتر به او پرداخته و به او گفت: براي علي عليه السلام خبر ببر كه من براي جنگ با وي صدهزار مرد دارم كه ناقه را از جمل فرق نمي گذارند

از دیروز که محو رشادت یاران بسیجی خویشم که چطور دلاورانه دل به دریای خطر زده و تابلوی نوفل‌لوشاتو را از جا کنده ،به امید حق محو می‌فرمایند ؛ ذهنم مشغول این حکایت مسعودی است.   یعنی یک‌نفر آن‌جا نبود که برای‌شان بگوید فرق دارد فرانسه با فرانسه گاهی؟ عکس‌های کتاب تاریخ را هم تماشا نکرده‌اند این‌ها؟ قدم‌گاه حضرت امام ره را این‌طور مچاله کردن آنی هم دل‌نگران‌شان نمی‌کند؟... این‌ها به کنار، رفقای بالا واقعا دلهره ندارند بابت رها کردن جماعتی که بین نوفل‌لوشاتو و شارلی ابدو فرق نمی‌گذارند؟ 


24 Feb 13:21

http://saborane.blogfa.com/post-70.aspx

by saborane

مشاور کودک ، مادر رو به من ارجاع داده ، وقتی روبروم می شینه می گه همون جلسه ی اول که پسرم رو بردم پیش همکارتون ایشون گفتن من باید با شما صحبت کنم ، می پرسم چی شده که مهدی رو آوردی ؟ می گه مدرسه اش گفته .

- مهدی 10 ساله اشه ، همیشه باهاش دعوام میشه ، درس نمی خونه ، عین خودمه ، من تا دیپلم رفتم ولی اون باید درس بخونه ، می زنمش ، می خوام نزنم ولی خودش باعث میشه ، می گن بیش فعاله ، البته خودمم مشکل دارم ، می دونم نمی تونم خودمو کنترل کنم ، هیچ جا خودمو نمی تونم کنترل کنم ، کلی خرید می کنم که لازم ندارم ، شوهرم بهم پول می ده ولی من از جیبش برمیدارم ، بیچاره می فهمه هیچی نمی گه ، با فامیل ها یک دفعه گرم می گیرم همه کار براشون می کنم بعد یک دفعه کنار میذارمشون ، کارای خونه رو نصفه رها می کنم ، کلی کار نیمه تمام دارم ، رفتم آموزش شنا و غریق نجاتی ، نرفتم امتحانش رو بدم ، رفتم دنبال رانندگی ، گواهینامه نگرفتم ، خیلی ریسک می کنم ، از مادرم بدم میاد ولی دلمم براش می سوزه ، از پدرم هنوز هم می ترسم ، وقتی ازدواج کردم از شوهرم می ترسیدم فکر می کردم مثل پدرمه ولی بعدا دیدم آدما با هم فرق دارن و همه ی مردا مثل هم نیستن و ...

یادم میاد همیشه از مادرم کتک می خوردم ، مادرم بهم درس می داد من یاد نمی گرفتم ، همیشه نگران بودم که الان می زنه تو سرم (‌کمی مکث می کنه ) الان هم مهدی همین کار رو می کنه ! درس رو نمی فهمه و وقتی بهم نگاه می کنه یاد نگاه نگران و پر از ترس خودم می افتم ، یادم میاد وقتی از مدرسه خونه می رفتم دعا می کردم مادرم یا خونه نباشه یا مرده باشه ! یا کسی خونمون باشه که مادرم منو نزنه ، هر چند همیشه تحقیرم می کردن و می گفتن من هیچی نمی شم ، بهم می خندیدن ، پدربزرگم همیشه به بچه های کوچیک خوراکی می داد ، چون به من نمی داد منم می رفتم از جیبش برمی داشتم و زیر پله تندتند می خوردم کسی نبینه ، من فقط دو سال از بقیه بچه ها بزرگتر بودم ولی چون چاق بودم بهم می خندیدن و فکر می کردن خیلی از بقیه بزرگترم ، همیشه می گفتن این عقل نداره ، هیچی نمی شه ، الان همه ی تلاشم رو می کنم زندگی ام از همه بهتر باشه ، شاید ظاهر زندگی مو ، وسایلم رو بهتر می کنم ولی باطن زندگیم خوب نیست ، نه من راضی ام نه می دونم بچه هام از زندگی که من براشون درست کردم راضی هستن ، پدرم خیلی عصبانی بود ، الان می فهمم پدرم بیش فعال بود ، خونه ی این و اون بزرگ شده ، می گن از بس شر بوده و شلوغ می کرده پدربزرگم از خونه اش بیرون کرده بودتش ، پدرمم یه کارای خاص می کرد ، مثلا کلی میوه می خرید به همسایه ها و عموها و ... می داد ، همیشه منتظر بود بقیه بگن خیلی مرد خوبی یه ، اگه غذا احیانا می سوخت بابام قابلمه ی سوخته رو به همسایه ها نشون می داد و مادرمو دق می داد ، مادرم بابامو قبول نداشت ، هیچ وقت باهاش جایی نمی رفت ، دائم سرهم تلافی می کردن ، الان می فهمم بابام هم تقصی نداشته ، بیش فعال بوده و کسی نفهمیده و کمک نکرده ٰ هیچ وقت پدرمادرش تاییدش نکردن ، زنش هم تاییدش نکرد پس دنبال تایید همسایه ها و فامیل بود ! منم بیش فعال بودم و نمی تونستم تمرکز کنم ، به جای درمان کتک می خوردم ، هیچ وقت دفتر نداشتم و شلخته بودم ، بی نظمی تو ذات منه ، الان هم خونه ام تمیز نیست و شلخته ام ، یادمه اول ابتدایی بودم یه بار معلممون مادرمو خواست ، به مادرم گفت چرا مشق های منو می نویسه ؟ مادرم گفت این کار رو نمی کنه ؛ پیش مادرم از من خواست بنویسم ، اون کلمه می گفت من به جای کلمه براش جمله می ساختم و می نوشتم ، به مادرم گفت این بچه رو از این مدرسه ببرید یه جای خوب ، نگاه مادرم که به من و معلمم بود یادم نمی ره ، آروم گفت توانش رو نداریم ، الان از من عذرخواهی می کنه و می گه اگه تو منو نبخشی خدا نمی بخشه ، وقتی اینو می گه گریه ام می گیره ، دلم براش می سوزه ولی هنوز نتونستم ببخشمش و ....

- صحبت های بالا در طی حداقل 20 جلسه مطرح و گفتگو شده و امروز :

هوا خیلی سرد بود و خیلی از مراجعین کنسل کرده بودن وتقریبا صبح رو بی کار بودم ، تو اتاق بودم که خانوم منشی اومد و گفت مراجعتون اومده . با دختر سه ساله اش اومده بود ، کلی پوشیده بود و دخترش رو پوشونده بود ، از سرما از چشماش اشک می اومد ، نشست و حرف زدیم ، سوال کردم مهدی اوضاعش چطوره ؟ گفت خیلی خوب شده ، خودمم خوبم ، با مهدی خیلی خوب شدم ، حرفاشو گوش می کنم ، تکراری هم بگه گوش می کنم ، بغلش می کنم ، آروم شده ، معلمش هم راضی یه ، از زمانی که دارو می خوره تمرکزش بالا رفته و می شینه سردرساش ، خونه ام خیلی تمیز تر شده ، کیف می کنم از تمیزیش ، با مادرم بیشتر حرف می زنم ولی هنوز از پدرم می ترسم و ... .

دختر سه ساله اش نقاشی می کشه ، صورت مادرش رو به سمت خودش می چرخونه ، مادرش بهش گوش می ده ، تشویق می کنه .

22 Feb 20:15

خواهش می کنم ازدواج نکنید!

by خانم اردیبهشتی

سلام

الان مدتیه به خاطر سیاست های افزایش جمعیت هر جا که بری و یا هر کانال تلویزیونی که ببینی با تبلیغاتی در جهت ازدواج آسان و مهریه کم و توقع پایین و ... صحبت می کنند. متن ها می نویسند در مذمت بالا رفتن سن ازدواج دخترها و سخن ها می رانند از این که مجرد موندن دخترها فاجعه ای است بس عظیم!

خوب راستش من اصلا موافق مهریه های سنگین و مراسم های مجلل نیستم و با این قسمت تبلیغاتشون مشکلی ندارم. چیزی که باهاش مشکل دارم ازدواج کردن به هر قیمتیه!

امروز این پست را می نویسم تا بگم تحت چه شرایطی بهتره ازدواج نکنید!!!!

 

اگه تو خونه پدری موقعیت سخت و بدی دارید و یا بدجوری احساس تنهایی می کنید، فقط برای فرار از این موقعیت، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه شکست عشقی خوردید یا بدجوری عشقتون بهتون نارو زده، برای فراموش کردن یا در آوردن لج طرف، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز موقع تصمیم گیری و انتخاب، حتی اگه برای انتخاب یک لنگه جوراب باشه، دودل و مردد هستید و نیاز به تایید مامان و بابا دارید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز احساس نیاز به ازدواج نمی کنید، اگه هنوز ترس های پنهان و شک در خواسته هاتون در مورد ازدواج دارید، فقط و فقط به خاطر دیر شدن و بالا رفتن سن و خواهش و تمناهای مامان و بابا و مادربزرگ و خاله و زن دایی و عمه و ... خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه خیلی زود خشمگین میشید و کنترلی بر خشمتون ندارید و موقع عصبانیت می زنید نصف ظروف خونه یا فک طرف مقابل را پایین میارید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز این قدر مسئولیت پذیر نشدید که والدین محترم حتی خرید نون منزل را هم به شما نمی سپارند، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز نمی دونید ادویه ها را توی کدوم کابینت می گذارند و یا مراحل پخت یک غذا به چه ترتیبه و یا زباله ها خود به خود نمیرند دم در خونه یا لباس ها و کفش ها توی کمد و یا ماشین چه موقع نیاز به بنزین داره و... خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز وقتی به خواسته تون نمی رسید و یکی بهتون «نه» میگه قهر می کنید و عصبانی میشید و به هم می ریزید و زمین و زمان را به هم کوک ریز می زنید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز شاغل نیستید و دست مبارک در جیب پدر بزرگوار می باشد و نمی تونید از ایشون استقلال مالی داشته باشید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

از اون بدتر اگه هنوز نمی تونید به دیگران «نه» بگید و نمی تونید احساسات، باورها و خواسته های خودتون را از احساسات، باورها و خواسته های دیگران تفکیک بدهید و هنوز به استقلال عاطفی و فکری نرسیدید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه هنوز دوستانتون براتون اولویت اول زندگی هستند و یا حس می کنید نیاز به تنوع طلبی به شکل بسیار حاد دارید و نمی تونید از هیچ یک از داف هایی که از شعاع یک کیلومتری دید شما رد میشند، بگذرید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگر بسیار خودخواه هستید و فکر می کنید نظر و خواسته شما آیه آسمانی هست که لاریب فیه!!!!! و باید و حتما و تحت هر شرایطی انجام بشه! خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگر هنوز مادرجان، پدر محترم، خان عمو، آبجی بزرگه، حاج آقا، استاد بزرگوار، جد گرامی و ... و بقال سرکوچه اولویت احساسی، فکری، مالی و ... بالاتری از همسر آینده شما دارند، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگر هنوز هوش اقتصادی پیدا نکردید و یاد نگرفته اید چگونه دخل را برابر خرج بنمایید، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

از اون بدتر، اگه هنوز هوش هیجانیتون در حد میگوهای دریای کارائیب هست!!!! و نمی تونید تفاوت بین احساس غم، شادی، خشم، دلواپسی و... را در طرف مقابل تشخیص بدهید و واژه ای به نام «همدلی» به گوشتون نخورده، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه بسیار سلطه گر هستید و می خواهید تمام ارکان زندگی طرف مقابل را تحت سیطره خودتون داشته باشید که بی اذن شما حتی در خلوت هم آب نخوره! خواهش می کنم ازدواج نکنید!

اگه مشکلات افسردگی، اضطراب، وسواس، پارانویا، خودشیفتگی، اختلالات دوقطبی و ... دارید و احساس می کنید نیاز به درمان ندارید و یا والدین و اطرافیان محترم تصور می کنند که ازدواج نوشداروی این دردهای بی درمان هست!!!!!!!!! تمنا می کنم، خواهش می کنم ازدواج نکنید!

 

حالا ازدواج کردید! خواهش می کنم، تمنا می کنم، التماس می کنم، بچه دار نشید! جان شما هیچ اتفاقی نمیوفته! سلسله کیانیان نیست که منقرض بشه! این همه بچه مشکل دار، دردمند، پر از عقده و کمبود و حسرت توی دنیا هست! یکیش کمتر! والا!

 

پیوست 1: برای تلطیف فضا لحن پست به طنز است. امیدوارم دوستان به دل نگیرند! مسلمه موارد بیشتره ولی این نکاتی بود که به ذهن می رسید و در حوصله یک پست بود!

پیوست 2: من عاشق صدای مارتیک هستم! این آهنگ تقدیم به شما دوستان عزیزم.


 

21 Feb 08:44

خوشبختی

by واقف

شاید خوشبختی این باشد که حس نکنی باید جای دیگری باشی، کار دیگری کنی، کس دیگری باشی.

  • عالیجناب آسیموف
20 Feb 09:25

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (7)

by ربولی حسن کور

سلام 

تابستون همین امسال بود و من شیفت صبح درمونگاه بودم. ساعت حدود دوازده ظهر بود و حمله مریضها تازه تموم شده بود. از روی صندلی بلند شدم تا سری به اتاق استراحت بزنم که یه نفر وارد مطب شد. یه لحظه فکر کردم که خانم دکتر «م» دندونپزشک جدید مرکزه که اومده پاس شیرشو توی دفتر حضور و غیاب بنویسه و بره. اما چشمم به یه پیرزن چاق افتاد که به نسبت سنش خیلی خوب راه می رفت و کاملا سرحال بود. 

پیرزن جلو اومد و روی صندلی نشست و دفترچه بیمه شو روی میز گذاشت. یه چادر رنگی روی سرش بود که به جرات میتونستم بگم توی چندسالی که از عمرش میگذره اتو نشده. گرچه تابستون بود و هوا گرم، یه ژاکت بافتنی تنش بود که گرچه رنگش روشن بود اما چندین و چند لکه به رنگهای مختلف روی اون به چشم میخورد. یکی دو پارگی هرکدوم به طول حدود ده سانتیمتر هم روی ژاکت دیده میشد که پوست بدن پیرزن از داخل یکی از اونها به وضوح مشخص بود. چند تار موی به هم چسبیده و کثیف هم از یکی دو قسمت از زیر روسریش بیرون اومده بود که معلوم نبود چند روزه رنگ حمامو به خودشون ندیدن. 

به نظر سنش حدود شصت تا شصت و پنج سال بود برای همین وقتی یه نگاه به دفترچه بیمه اش انداختم و دیدم متولد 1312 است یه لحظه جا خوردم. پیرزن کاملا شمرده و آروم شروع به گفتن مشکلاتش کرد. یه شرح حال کامل ازش گرفتم و نسخه شو نوشتم و دادم دستش. پیرزن گفت: ویزیتشو رایگان کردی؟ گفتم: نه چرا باید رایگان میکردم؟ پرسنلین؟ گفت: نه اما خدا میدونه که ندارم. آدم دردشو به کی بگه؟ میدونی چند ساله که بیوه شدم؟ اگه بدونی دخترهامو با چه بدبختی به دندون گرفتم و بزرگشون کردم؟ تو اصلا میدونی من چرا توی این تابستون این لباسو پوشیدم؟ میدونی چقدر به مرده شور التماس کردم تا این لباسو از تن یه مرده درآورد و بهم داد؟ ... 

پیرزن ساکت شد و دیگه تنها صدائی که به گوش میرسید صدای گریه اش بود. نمیخواستم بیشتر از این جلوی من خجالت بکشه. دفترچه شو برداشتم و ویزیتشو رایگان کردم و بهش دادم. اون هم بعد از کلی تشکر و دعا به جون من و خونواده ام از مطب خارج شد. 

چند دقیقه بعد یکی از پرسنل درمونگاه اومد توی مطب و گفت: دکتر! شما ویزیت این پیرزن که الان اومدو رایگان کردین؟ چرا؟ گفتم: خب پول نداشت بیچاره. پرسنل چشمهاش گرد شد و گفت: پول نداره؟ وقتی شوهرش مرد هرچقدر مال و اموال داشت بالا کشید. میدونی همین الان چندتا خونه و مغازه توی همین شهر داره که آخر هرماه میره و کرایه هاشونو جمع می کنه؟! 

یه لحظه سر جام خشک شدم. قبلا هم آدم خسیس دیده بودم اما این یکی واقعا نوبرش بود. 

واقعا این پیرزن فکر میکرد تا چند سال دیگه فرصت لذت بردن از زندگیش و استفاده از پولهاشو داره؟ اصلا تعجب نمیکردم اگه میشنیدم همون دخترهائی که ازشون تعریف میکرد آرزوی مرگشو دارن تا به ارثشون برسن و بتونن راحت زندگی کنن. 

پرسنلمون بیرون رفت و یه نفر دیگه وارد مطب شد. این بار دیگه خانم دکتر «م» بود. 

پ.ن1: واقعا هیچوقت این افرادو درک نکردم. چه به اون جهان اعتقاد داشته باشیم و چه نه، جمع کردن این پولها عملا بی فایده است. 

پ.ن2: دوست مجازی گرامی خانم دکتر نفیس! خوشحالم که از اون بیماری سخت نجات پیدا کردین و باز به عنوان یه پزشک در اون بیمارستان هستین نه به عنوان بیمار. (لطفا نپرسین از کجا فهمیدم چون نمیتونم بهتون بگم!)

پ.ن3: امروز حقوق بهمن ماهو به حسابمون ریختن با همون مبلغ همیشگی. وقتی سراغ اون مبلغ مربوط به خبره شدنمو گرفتم گفتند: پول مربوط به سال پیش که رفته جزء دیون! این مدت هم پزشک خانواده شدین که چون حقوق پزشک خانواده درنهایت مشخصه عملا فرقی براتون نمیکنه. فقط میمونه اون چندماهی که توی امساله و پزشک خانواده نبودین. اگه تا قبل از پایان سال جواب خبره شدنتون از تهران بیاد و پول های این چندماه هم نره جزء دیون یه حکم جدید براتون میزنیم تا پولتونو بگیرین! گفتم: حالا مبلغش چقدر هست؟ گفتند: ماهی هشتاد نود هزار تومن! 

پ.ن4: عسل رفته توی دستشوئی که یهو میگه: باباااااا بیاااااااا بابااااااااا 

رفتم توی دستشوئی و میگم: چیه؟ چرا داد میزنی؟ میگه: یه مورچه توی دستشوئیه. میگم: خب؟ چکارش کنم؟ میگه: خب بیا بشورش میخواد بره خونه شون!

15 Feb 18:35

Mystery Solved?

15 Feb 17:58

Aaaaaaaayyyyy vodkaaaaa

15 Feb 17:57

The Mirror Maze at the Museum of Science and Industry in Chicago

15 Feb 17:55

Some interesting shower heads

15 Feb 17:54

That better

15 Feb 17:46

Stared at this for 5minutes, couldn't figure it out. I feel so stupid!

15 Feb 17:28

پیروزی "تاکسی"، یک "تصمیم شجاعانه" در برلیناله

امسال در برلیناله چندین فیلم سینمایی در بالاترین سطح کمال هنری بودند؛ اما جشنواره با اعطای جایزه بزرگ خود به فیلم ایرانی "تاکسی" بار دیگر آشکارا نشان داد که به تعهدات سیاسی و اجتماعی خویش وفادار است. در بخش رقابتی جشنواره امسال حداقل ۵ فیلم برای دریافت جایزه بزرگ جشنواره شایستگی داشتند. (رویدادی بس فرخنده: در چند دوره پیشین برلیناله به ندرت فیلمی درخشان یافت می‌شد.) امسال در مسابقه برای شکار "خرس"ها، فیلم بریتانیایی "۴۵ سال" به کارگردانی آندرو هیگ، فیلم "کلوب" (باشگاه) به کارگردانی پابلو لارین از شیلی، فیلم آلمانی "ویکتوریا" به کارگردانی سباستیان شیپر، فیلم "باکره قسم‌خورده" ساخته لاورا بیزپوری، خانم سینماگر جوان ایتالیایی، فیلم "زیر ابرهای الکتریکی" از الکسی گرمان‌، سینماگر روس و بالاخره فیلم "تکمه صدفی" از پاتریسیو گوسمان، مستندساز نامدار شیلی، رقیبانی پرقدرت بودند. هیئت داوران جشنواره در برتر شمردن فیلم "تاکسی" بر نکته‌ای تأکید کرد که شاید در جشنواره‌های دیگر زیاد به حساب نیاید. گفته شد که فیلم تاکسی با "محدودیت‌های فراوان" تولید شده و با "قبول خطر" به جشنواره سینمایی برلین رسیده است. فیلم جعفر پناهی، کارگردان ایرانی زیر فشارها و تضییقات باورنکردنی تولید شده و با وجود این، اثری سرشار از ظرافت و خلاقیت است. دارن آرنوفسکی، رئیس هیئت ژوری، فیلم را "نامه‌ای عاشقانه به سینما" خواند. نامه‌ای از عاشقی هجران‌زده که در شرایطی غیرانسانی و ناعادلانه از محبوب خود دور افتاده است. یک جشنواره سینمایی خوب نمی‌تواند نسبت به این ظلم و بی‌عدالتی بی‌تفاوت بماند. جعفر پناهی در جریان اعتراضات سال ۱۳۸۸ به دنبال بازداشت از خروج از ایران و مشارکت در رویدادهای هنری بین‌المللی منع شد. او از آن پس نتوانست به شکل عادی به کار و فعالیت هنری ادامه دهد. او در شرایطی ناعادلانه به ۶ سال حبس و برای مدت ۲۰ سال به محرومیت از حقوق اولیه خود محکوم شد. جعفر پناهی پیش از آن در چارچوب قوانین و مقررات جمهوری اسلامی فیلم‌های خوبی مانند "بادکنک سفید"، "دایره" و "آفساید" کارگردانی کرده بود و قصد داشت باز هم فیلم‌هایی در ستایش انسانیت و نوع‌دوستی بسازد. جلوگیری از کار چنین هنرمندی اگر نقض آشکار حقوق بشر و لگدمال کردن آزادی بیان نیست، پس چیست؟ دچار توهم نشویم: برلیناله با تقدیم بزرگترین جایزه خود به جعفر پناهی نمی‌تواند سرنوشت تلخ این سینماگر را تغییر دهد و از فشار سنگین بر او بکاهد. اما نتایج عملی نباید همیشه تنها معیار و راهنما باشد. برلیناله با یک اقدام نمادین و "تصمیم شجاعانه" نشان داد که برای آزادی بیان و آفرینش هنری ارزشی بی‌حد قائل است. بازگشتی غرورآمیز به گروه آ برلیناله پس از چند سال پسرفت و رکود، در شصت و پنجمین دوره‌ی خود بازگشتی سربلند را به گروه قوی‌ترین جشنواره‌های جهانی، در کنار کن و ونیز، تجربه کرد. در جشنواره بیش از ۴۰۰ فیلم تازه از سراسر جهان شرکت داشتند. این تعداد فیلم در سبک‌ها و قالب‌ها و ژانرهای گوناگون قابل‌توجه است، اما گاهی حاکی از گرایش به کمیت است که قابل‌ توجیه نیست. در برابر این انتقاد گفته می‌شود که برلیناله جشنواره‌ای برای نخبگان نیست، رویدادی مردمی برای همگان است و باید به سلیقه‌های گوناگون مخاطبان بیشمار خود پاسخ گوید. در برلیناله امسال، در کنار شرکت بیش از دو هزار مهمان و ۵۰۰۰ نفر از اهالی حرفه‌ای سینما، سینمادوستان عادی بیش از ۳۰۰ هزار بلیت خریدند. در جشنواره امسال دو سینما حضوری چشمگیر داشتند: سینمای آمریکای لاتین و سینمای عرب. کشورهایی مانند شیلی، کوبا، آرژانتین و گواتمالا در بخش‌های مختلف جشنواره فیلم‌های سینمایی و مستند برجسته‌ای عرضه کردند. فیلم "آتشفشان" به کارگردانی خایرو بوستامانته، اثری غافلگیرکننده بود. "تکمه صدفی" به کارگردانی پاتریسیو گوسمان، مستندساز شیلیایی، در کشش و جذابیت از فیلمی داستانی هیچ کم ندارد. فیلم در ظاهر کاوشی در آب‌های اقیانوس است، اما به این بهانه تاریخ سرزمین شیلی را از کهن‌ترین اعصار تا امروز کاویده است. سینمای دنیای عرب، پس از تحولات "بهار عربی" تکانی خورده است که شاید به این گمانه میدان دهد که آن جنبش بیش از آن که به تحولات سیاسی و اجتماعی بیانجامد، بار و بر فرهنگی داشته است. نخست باید از چند مستند برجسته یاد کنیم: فیلم "اودیسه عراقی" اثر ارزشمندی است که تاریخ معاصر عراق را از پایان حاکمیت عثمانی در جنگ جهانی اول تا روزگار ما دنبال می‌کند. سمیر جمال‌الدین، مستندساز سوئیسی ـ عراقی، تاریخ معاصر میهن پدری خود را از روی سرنوشت پرماجرای خانواده خود پی گرفته است. فیلم "ثمانیة و عشرون لیلا و بیت من الشعر" (۲۸ شب و یک بیت شعر) سرگذشت شهر صیدون در جنوب لبنان را با ورود و رشد تکنیک‌های عکاسی و فیلمبرداری به این منطقه تصویر کرده است. فیلم در طول زمان به نسبت طولانی دو ساعته، به مدد طنز قوی، مؤثر و جذاب باقی می‌ماند. فیلم داستانی "الحب و السرقة و مشاکل اخری" (عشق و دزدی و دردسرهای دیگر) به کارگردانی مؤید علیان، داستانی از سرزمین‌های اشغالی است که با ظرافت روایت شده است. فیلم مراکشی "البحر من ورائکم" (دریا پشت شماست) به کارگردانی هشام لسری، برخورد سنت و مدرنیته را با تصاویر پرمایه و موسیقی مؤثر بیان می‌کند. جشنواره در عرصه تعهد سیاسی نیز آثاری قابل‌توجه عرضه کرد که ما مجال پرداختن به آنها را نداشتیم، اما اینجا فرصتی است تا دست کم از یک اثر یاد کنیم: فیلم سینمایی "سلما" به کارگردانی اوا دوورنی، خانم سینماگر آمریکایی، به زندگی و مبارزات مارتین لوتر کینگ پرداخته و با ظرافت و تیزهوشی زندگی رهبر بانفوذ سیاهان را تصویر کرده است. نام‌های بزرگ اما بی‌فروغ نام‌های بزرگی که برخی از آنها در بخش "غیررقابتی" حاضر بودند، درخشش زیادی در برلیناله نداشتند: فیلم ترنس مالیک به نام "شوالیه جام‌ها" انبانی از تصاویر زیبا و جادویی عرضه می‌کند، اما روی هم رفته اثری آشفته و بی‌انسجام است. فیلم "ملکه صحرا" به کارگردانی ورنر هرتسوگ نیز جز رشته‌ای تصاویر چشمگیر و زیبا چیز بیشتری ندارد. فیلم "از دفترچه خاطرات یک پیشخدمت" به کارگردانی بنوا ژاکو اثری پیش‌پاافتاده و بی‌رمق است. فیلم "هیچکس شب را نمی‌خواهد" با نقش‌آفرینی ژولیت بینوش و کارگردانی ایزابل کوازه، که با نمایش آن جشنواره گشایش یافت، به انتظارات تماشاگران پاسخ نگفت. فیلم سه بعدی "همه‌چیز رو به راه خواهد شد" به کارگردانی ویم وندرس، روی هم دیدنی و خوش‌ساخت است، اما نه به اندازه نام و مقام سینماگر بزرگ آلمانی. جشنواره امسال با یک خرس طلایی از کل کارنامه سینمایی ویم وندرس تجلیل به عمل آورد.
15 Feb 17:22

It's the only logical thing to do

15 Feb 14:58

حریم خصوصی عمومی

by خانم اردیبهشتی

سلام

هفته پیش ثبت نام دانشگاه بود. من فقط واحد پایان نامه داشتم. ولی برای ثبت نام مشکل داشتم برای همین با یکی از دوستان رفتم دانشگاه. بعد از کلی دوندگی و از این اتاق به اون اتاق و از این ساختمان به اون ساختمان رفتن بالاخره کارم درست شد و مسئولش گفت همین الان برو فلان مبلغ را واریز کن و ثبت نام کن و بیا پیش من تا مبلغ بدهی و بقیه کارها را درست کنم. با دوستم رفتم سایت دانشگاه. اول اون مبلغ را به حساب ریخت و ثبت نام کرد. بعد نوبت من شد و همون موقع تلفن همراه دوستم زنگ زد و از روی صندلی بلند شد و رفت. همون موقع یک دختری اومد و گفت شما هم دارید ثبت نام می کنید؟ گفتم بله! و گفت خیلی کارتون طول می کشه؟ گفتم فکر کنم بله! ولی اون نشست روی صندلی دوستم که دقیق کنار دست من بود. من مبلغ را وارد کردم ولی قبل از وارد کردن اطلاعات بانکیم رو کردم به دوستم که ازش بپرسم مبلغ را درست وارد کردم یا نه؟ که دیدم دوستم بنده خدا تلفنش تموم شده ولی عقب ایستاده چون اون خانم جای اون دقیق چسبیده به من نشسته و دوست اون خانم هم پشت من ایستاده بود و پشتی صندلی من را گرفته بود و هر دو زل زده بودند به صفحه مانیتور! من دوستم را صدا زدم و جوری که به در بگم که دیوار هم بشنوه گفتم با این همه آدمی که دورم ایستادند چه جوری میشه اطلاعات بانکی را وارد کنم. دوستم تایید کرد ولی اون عزیزان دل خواهر از جاشون تکون نخوردند!!!!!

وقتی به مرحله وارد کردن اطلاعات بانکیم رسیدم دیدم رودربایستی درست نیست. محترمانه بهشون گفتم: ببخشید میشه یک کم برید اون ورتر تا من کارم تموم بشه و بعد شما ثبت نام کنید؟

دختری که روی صندلی کناری و چسبیده به من، گفت: شما کارت را بکن! ما کاری بهت نداریم! داریم با هم حرف می زنیم و بعد شروع کردند به حرف زدن!

منم گفتم که خوب شما می تونید کمی اون طرف تر هم صحبت کنید. درست نیست این قدر چسبیده به من نشسته اید! من نمی تونم این جوری اطلاعات شخصیم را وارد کنم!

دختر گفت: وا! خوب اگه ناراحت اطلاعات شخصیت هستی برو تو خونه ثبت نام کن! این جا یک مکان عمومیه!!!!!!

گفتم تو مکان عمومی هم هر کسی یک فضای شخصی برای خودش داره! قرار نیست همه آدم ها به هم بچسبند و توی کارهای دیگران سرک بکشند چون مکان عمومیه!

دخترک با لحن بدی گفت: واقعا که! چه قدر مردم بی فرهنگ شدند!

بعد هم با عصبانیت صندلی را هول داد و از کنارم رفت!

 

برام جالب بود عکس العمل این خانم! آیا اگه موقعیت برعکس بود از این که یک غریبه این جوری بهش چسبیده و توی کارهایی که می کنه سرک می کشه احساس خوبی داشت؟! آیا خودش به یک حریم خصوصی حتی در مکان های عمومی نیاز نداشت؟! حریمی که هر فردی در اون احساس امنیت کنه؟!

حریم خصوصی ما با افراد ناآشنا 90 سانتی متر و با افراد آشنا 60 سانت است و هر چی میزان صمیمیت بیشتر بشه این فاصله کمتر میشه!

ولی این خانم جوری به من چسبیده بود که پارتنر آدم هم این جوری نمی چسبه!!!!!

 

پیوست: برادر می گفت بهش می گفتی توالت عمومی هم مکان عمومیه منم باهات بیام توی دستشوی؟!؟!

09 Feb 06:47

on this valentine. let's talk about OXYGEN

09 Feb 06:36

اپلیکیشن چک کردن موبایل دانش‌آموزان در کلاس درس

by سپیده کیانی

ظاهراً موبایل دانش‌آموزان فقط در ایران دردسرساز نیست و در کشورهای دیگر حتی از نوع توسعه‌یافته و مدرن که غالباً فرهنگ و آموزش‌های خوبی در به‌کارگیری فناوری دارند، نیز مشکل‌زا است. برای برخی دانش‌جویان و دانش‌آموزان دوری از گوشی تلفن همراه در کلاس درس مدرسه یا دانشگاه غیرممکن و عذابی وحشتناک است. اسمارت‌فون‌ها آن‌قدر جذابیت در درون خود دارند که ۲۴ ساعت یک دانش‌آموز را پر کنند و شبکه‌های اجتماعی چنان کشش و جاذبه‌ای دارند که گاهی اعتیادآور می‌شوند و نمی‌توان حتی یک ساعت از آن‌ها دور بود. مدارس مدرن سیاست‌ها و قوانینی برای استفاده دانش‌آموز از تلفن همراه دارند ولی در همین مدارس هم دانش‌آموز با خوشحالی این قوانین را نادیده می‌گیرد. بنابراین، دولت امریکا با کمک چند دانشگاه طرحی را اجرا کرده است که بیشتر شبیه یک بازی است و خود دانش‌آموز به طور داوطلبانه در آن شرکت می‌کند.

در این طرح از اپلیکیشنی به نام Pocket Points استفاده می‌شود. دانش‌آموز این برنامه را دانلود و روی موبایل خود نصب می‌کند. سپس، هر زمان وارد کلاس شد آن را فعال و صفحه‌نمایش گوشی را قفل می‌کند. این برنامه مدت زمان قفل بودن گوشی موبایل را می‌سنجد و برای دانش‌آموز امتیاز ثبت می‌کند. همچنین، اگر دانش‌آموزی دفعات کمتری به سراغ موبایل برود، امتیاز بیشتری می‌گیرد. دانش‌آموز با جمع‌آوری این امتیازات می‌تواند از مواد غذایی رایگان مدرسه استفاده کند یا برای خرید برخی وسایل از فروشگاه‌های محلی مدرسه تخفیف بگیرد. هر بیست دقیقه یک امتیاز ثبت می‌شود.

5-3

این برنامه را دانشگاه‌هایی مانند کالیفرنیا، چیکو و پن‌استیت مورد استفاده قرار دادند و تا کنون حداقل هزار دانشجو آن را دانلود و نصب کردند. خود برنامه توسط یک دانشجو سال دوم دانشگاه پن‌استیت توسعه داده شده است. گزارش این طرح در نشریات دانش‌آموزی چاپ شده است تا دیگر مدارس و دانش‌آموزان نیز ترغیب شوند و از این طریق برای عدم استفاده از تلفن همراه در کلاس درس فرهنگ‌سازی شود.

در واقع، مقامات دولتی پس از اینکه متوجه شدند وضع قوانین سخت‌گیرانه و محدودکننده جوابگو نیست و نمی‌تواند نگه‌دارنده باشد، سیاست‌های خود را تغییر داده و به سوی یک بازی تشویق‌کننده و خوداختیار از سوی دانش‌آموز گام برداشتند. البته، هنوز مزایا و معایب این طرح کاملاً مشخص نشده است و حتی معلوم نیست این برنامه چطور کار می‌کند و آیا روش‌هایی برای دستکاری آن که امتیاز بیشتری به هر دانش‌آموز بدهد یا دستکاری تلفن همراه برای اینکه نشان بدهد صفحه‌نمایش قفل است، وجود دارد یا خیر. همچنین، معلوم نیست دانش‌آموزان ثروتمند از آن استقبال کنند چون چندین برابر پاداشی که می‌گیرند، پول دارند.

در ایران نیز بارها از زبان معلمان مدارس ابتدایی درباره معضلات عجیب و پیچیده تجهیزات فناورانه همراه دانش‌آموزان شنیدیم و می‌دانیم آن‌ها هم دنبال پیدا کردن راهکارهایی برای برون‌رفت از این وضعیت هستند. شاید طرح‌هایی مانند Pocket Points بتواند مشوق‌های خوبی باشد. مزیت این طرح، دید مثبتی است که به شخصیت دانش‌آموز دارد و اینکه خودش باید داوطلبانه سعی کند به سراغ گوشی موبایل نرود نه اینکه به زور گوشی را از دستش بگیریم و روی میز بیرون از کلاس بگذاریم. در ضمن، این اپلیکیشن فقط قفل بودن صفحه‌نمایش گوشی را چک می‌کند و به سراغ محتوای درون گوشی یا اینکه هر دانش‌آموز چه برنامه‌های بازشده‌ای دارد و با موبایل چه می‌کند، نمی‌رود. این هم موضوع مهم دیگری است که باید فراموش نکنیم. اگر برای حریم خصوصی خودمان اهمیت زیادی قائل هستیم باید برای حریم خصوصی دانش‌آموزان نیز احترام گذاشت و البته از دور نظاره‌گر بود. دقیقاً کاری که این نرم‌افزار انجام می‌دهد.

منبع


تبلیغ:


لطفا «یک پزشک» را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:
- اکانت جدید اینستاگرام یک پزشک
- گوگل پلاس
- توییتر
- فیس‌بوک


در فید یک پزشک می‌توانید آگهی متنی یا بنری با اندازه 468 در 60 سفارش بدهید. تماس بگیرید!

نوشته اپلیکیشن چک کردن موبایل دانش‌آموزان در کلاس درس اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.