sarjookheh
Shared posts
پانصد و هفتاد و چهار
عدالت قضایی؟
حدود ۲ماه پیش، چند مأمور آگاهی به ساختمان ما آمدند، و با دردستداشتن حکم قضایی، منزل یکی از همسایگان را گشتند. بعد از اینکه رفتند، من از همسایهیمان پرسیدم جریان چیست، و او توضیح داد پسرش، که حدودن ۲۰سال دارد، متّهم به «تجاوز به عُنف» شدهاست.
مأموران دستخالی برگشتند، و بعدن متوجّه شدم به چندجای دیگر، که احتمال میدادند پسره در آنجا باشد هم سر زدهاند، امّا پسره که ظاهرن زودتر فهمیدهبود چه دستهگلی به آب داده، فِلِنگ را بستهبود. باز بعدن، وقتی تصادفن پدرومادرش را، بعد از مدت نسبتن طولانیای که خانه نبودند، در راهرو دیدم، و آنها با یک کولهپشتی بزرگ داشتند به خانهیشان میرفتند، فهمیدم طرف با خبردادن آنها متواری شدهاست.
ظاهرن در عاشورای سال گذشته با دختری ۱۵ساله در خیابان آشنا شده، ارتباطشان گسترده شده، و بعد از مدّتی قرار گذاشتهاند ازدواج کنند. مادر دختره، که مطلّقه است، به پسره تذکّر داده دست از سر دخترش بردارد، ولی آنها رابطهیشان را مخفیانه ادامه دادهاند. در این بین، مادر پسره، که خانهدار است، دچار سانحه میشود، و با بستریشدنش در بیمارستان، خانهیشان برای مدّتی خالی میشود. ۲تایی به خانه میروند، و کار از کار میگذرد.
در گواهی پزشکی قانونی، عبارت «ازالهی بکارت» بهکار رفته، ولی پسره به اتّهامی که گفتم، منسوب شدهاست. خانوادهی پسره، فکر میکردند با رضایت شاکی، که خانوادهی دختره باشد، مسئله فیصله پیدا میکند، ولی در نظام حقوقی کنونی ایران، هرگونه برقراری رابطهی جنسی خارج از ازدواج، از جرایمیست که بهمحض اطّلاع دادستان از وقوع آنها، پیگیریشان آغاز میشود، و شاکیْ دیگر نقشی در توقّف پیگرد یا صدور کیفرخواست ندارد؛ برخلاف نظام حقوقی پیش از انقلاب ۵۷، که در آن اساسن رابطهی جنسی مبتنی بر رضایت، اگرچه خارج از ازدواج، جرمانگاری نشدهبود.
خانوادهی پسره، تصوّر نادرست دیگری هم داشتند، مبنی بر اینکه وکیل خانوادهی دختره، که ظاهرن عموی اوست، نقش اصلی را در اینکه حکم جلب پسره صادر شده، بازی کردهاست. در حالی که، در نظام حقوقی فعلی، اساسن در مرحلهی تعقیب متّهم، وکیل نقش چندانی بازی نمیکند، و بهدلیل انشای بد یک مادّهی قانونی، بازپرس و معاون دادستان و دادیار، معمولن با اعلام اینکه تحقیقات مقدّماتی «محرمانه» است، هرگونه دخالت وکیل، و بعضن حتّا دسترسی او به پروندهی موکّلش را نیز، مسدود میکنند.
خانوادهی پسره در نهایت وکیل میگیرند، و او به آنها توصیه میکند پسره خودش را معرّفی کند. با معرّفی پسره، قرار وثیقهاش صادر میشود، که با تودیع وثیقهی ۲۰میلیون تومانی، هماکنون شاد و خرّم، آزاد و رها، در کوچهی ما مشغول پرسهزدن است، و با دوستانش، در حال ایجاد مزاحمت برای دختران مردم است. پروندهی او هنوز در دادسراست.
عجالتن چند مشاهده را سرسری بگویم و بروم سر مسئلهی اصلی:
اوّل اینکه مراسم عاشورا، که قاعدتن باید محلّ یادآوری و آموختن از بزرگیهای مولاحسین و یارانش (روحی فداهم) باشد، در غیاب جایی برای بروز احساسات جوانی، با دشواریهای سهمگین ازدواج، و دگرگونی سبک زندگی و طرز فکر نسل تازه، که از دید من، دقیقن بیهنجاریست، تبدیل شده به مراسم دیگری؛ اینکه این معجون چه مراسمیست، خدا میداند (این «بیهنجاری» که گفتم، خیلی مناقشهبرانگیز است، بحث دربارهاش را به نوشتههای بعد وامیگذارم).
دوّم اینکه دستکم این خانواده، که بهدلیل علاقهی وافرشان به دعوا و کتککاری، با کلانتری میانهی خوبی دارند، و حتّا پدرشان، بازنشستهی نیروی انتظامیست، درک چندانی از قوانین کشور ندارند. چندجا هم در این مورد، تلاش کردهبودند که با قُلدُری کارشان را راه بیاندازند، که الحمدلله، فعلن راه به جایی نبردهاند، و ناگزیر از این شدهاند که مسئلهیشان را از راه قانونی حل کنند.
امّا قصد اصلی من از اینهمه صغراکبراچیدن، اشاره به یک مسئله بود؛ عدالت قضایی. اینکه یک متّهم به «تجاوز به عُنف»، جرمی که حتّا در سایر نظامهای حقوقی دنیا هم با عنوان Rape جرمانگاری شده، و از قضا یکی از جرایم سنگین بهشمار میرود، و در ایران هم، در صورت اثبات، مجازات «اعدام» را بهدنبال دارد، و آنچنان جرم مهمّیست که در یکی از عالیترین دادگاههای کشور ـــ دادگاه کیفری استان ـــ با حضور ۵ قاضی رسیدگی میشود، با ۲۰میلیون وثیقه آزاد میشود؛ ولی، فیضالله عربسرخی، که همان پزشکی قانونی گواهی کرده نیاز به مراقبتهای پزشکی دارد، مهدی کرّوبی، که بهدلیل حبس در خانهی امن، به انواع مشکلات، از دیسک و کمردرد، تا غلظت خون بالا دچار شده، و میرحسین موسوی، که بهدلیل حصر خانگی، یکبار سکتهی قلبی کردهاست، از کوچکترین حقوق انسانیشان محروماند: حقّ ملاقات با عزیزان، حقّ رسیدگیهای کامل و دقیق پزشکی، و حقّ تنفّس در هوای آزاد.
دستهبندی شده در: حقوق, خیابان, سبز
پانصد و شصت و سه
از این قراردادهای انسانی
مدتها قبل آدم جالبی توی زندگیام حضور کمرنگی داشت. سر و کلهاش گاهی پیدا میشد. یک جایی بالای کوهها یک کارهایی میکرد که دلش را خوش کند. شعر هم میگفت. نمایشنامههم مینوشت. شعور معاشقه هم خوب داشت. اصلا بهش نمیآمد، اما مرا یکدستی بلند میکرد و از شانزده پله بالا میبرد که بیاندازم توی تخت. طولانی با هم میخوابیدیم. گاهی هم گیتارش را میآورد و گیتار میزد. صبحها هم بیدار میشد، برایم تخم مرغ میپخت و خل و چل خوبی هم بود. یک بار کنار دریا بودیم رفت با دلفینها شنا کرد. یک آرامش خوبی داشت. یعنی برای من آرامش خوبی میآورد. دغدغههای رابطههای قبلیام را باهاش نداشتم که حالا نکند دهانش را یک جا باز کند و حرفی بزند که نباید، که سر از یک سری خل وضعیهای من درنیاورد، شعر را نشناسد و برایش عشقبازی، فقط آن آمدن آخرش باشد. یک جور ملایمی بالغ بود.
من دوست دارم بعد از معاشقه طولانی، در تخت بشینیم و سیگار بکشیم و شعر بخوانیم. یا شراب بخوریم و بی صدا آهنگ گوش کنیم. یک وقتهایی که خیلی پریشانم باید بلند بلند شعر بخوانم. انگار آن آمدن، تمام نمیشود تا من از شعر هم ارضا شوم. آن روزها که این پسرک در زندگیام بود، دوران پریشانی خوبی داشتم. اما کنارش میشد آرام شد. گاهی تا دمدمههای حرف میزدیم و شراب میخوردیم و به تخت که میرسیدیم دیگر هوا روشن شده بود. من دلم میخواست آن موقع فروغ بخوانم. حال خوش علف بود و عشق بازی. دلم می خواست همانطور که برهنهایم من شعر بخوانم. گریه کنم و شعر بخوانم.
بعد التماس میکرد که برایم ترجمه کن که چه میخوانی. میگفتم مرا قطع نکن که بخوانم. میگفتم بعدا «لینک» ترجمهاش را برایت میفرستم. میگفتم اسمش را بنویس بعدا بگرد دنبال شعر هایش. اما یک جور التماسی داشت که میخواهم بدانم این چیست که تو را اینقدر پریشان و هم آرام میکند.
حالا تو بیا ترجمه کن که «چراغهای رابطه تاریکند.» من آخر چطور به انگلیسی بگویم که چراغهای رابطه تاریکاند. اصلا آدم چطور میتواند شعر را ترجمه کند؟ دلم میخواست بگویم همین است. همین که تو میگویی ترجمه کن است. اینجاست که من میگویم چراغهای رابطه تاریکاند. آرامشی کنار چراغهای خاموش.
Be a Good August Please
امروز صبح، چند لحظه بعد از ریختن قطره به چشم و چند لحظه قبل
از سفید شدن قرمزیهای جمعه شب، همانطور سر به هوا و دهن نصفه باز،
یادم افتاد مسئولیت خوشبخت کردن هیچکدام از دخترهای شهر با من نیست.
و همین مساله، دمای امروز تهران را برای من به قاعده چند درجه فارنهایت پایین آورد.
/?id=2455
میعادگاه معمولن خانهی خواهرش بود. گاهی اگر تعدادی آدم دور هم جمع بودند قضیه موجهتر جلوه میکرد. ما هم بودیم و بعد شب اتاق مهمان را اشغال میکردیم و به هم پیچیدن برقرار بود. اگر هم کسی نبود باز هم با جلوهای کمتر موجه، پر رو تر، میماندیم و باز هم به هم پیچیدن برقرار بود. بعد از آن، هربار، من دستور داشتم بغلش کنم تا بخوابد. نه این که نخواهم بغلش کنم، اما بیشتر مواقع قضیه کشیده میشد به دو، سه یا چهار صبح و بیشتر مواقع من فردا صبحش باید میرفتم سر کار برای همین لااقل بعد از همآغوشی و بغلبازی ترجیح میدادم که زودتر بساطم را جمع کنم و بروم خانه. به ماندن هم علاقهای نداشتم چون نه تنها من مایل به مواجه شدن با آشفتگی صبحگاهی خواهرش و شوهرش نبودم، طبعن آنها هم مهمان نسبتن ناخوانده را نمیخواستند در آن شرایط. اگر هم به صرف چند دقیقهای بغل بود، کار آنقدر سخت نمیشد. اما ماجرا این بود که هر بار بغلش میکردم و قبل از این که خوابش ببرد اجازه نداشتم بروم. خودم هم در آن ساعتها، با خستگی مفرط، با لباس بیرون، کنارش میماندم و خوابم میبرد و باز بیدار میشدم و باز خوابم میبرد و همینطور میجنگیدم تا مثل یک کودک، آرام و رضایتمند بخوابد. بعد میخزیدم بیرون و با چشمان پف کرده در ساعتهای مرگ تهران تا خانه رانندگی میکردم. بارهای اول و دوم کمی عصبانی میشدم اما بعد عادت کردم به این ماراتن از عشق و بغل تا رانندگی سحرگاهی و کار فردا. آن شبها خیابان چهاردهم را در سکوت محض آن ساعت پشت سر میگذاشتم، بعد با موزیک ملایم و نسیم نیمههای شب مسیر را تا خانه میرفتم. کل آن بخش از ماجرا بیشتر از چند ماه طول نکشید، اما خیابان چهاردهم و آن خانه طوری در من ادامه پیدا کردند که سالها زمان لازم شد برای هضمشان.
باد بر آب
اسپرمهایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمدهاند
http://dead-indian.blogspot.com/2013/07/blog-post_1915.html
میعادگاه معمولن خانهی خواهرش بود. گاهی اگر تعد...
میعادگاه معمولن خانهی خواهرش بود. گاهی اگر تعدادی آدم دور هم جمع بودند قضیه موجهتر جلوه میکرد. ما هم بودیم و بعد شب اتاق مهمان را اشغال میکردیم و به هم پیچیدن برقرار بود. اگر هم کسی نبود باز هم با جلوهای کمتر موجه، پر رو تر، میماندیم و باز هم به هم پیچیدن برقرار بود. بعد از آن، هربار، من دستور داشتم بغلش کنم تا بخوابد. نه این که نخواهم بغلش کنم، اما بیشتر مواقع قضیه کشیده میشد به دو، سه یا چهار صبح و بیشتر مواقع من فردا صبحش باید میرفتم سر کار برای همین لااقل بعد از همآغوشی و بغلبازی ترجیح میدادم که زودتر بساطم را جمع کنم و بروم خانه. به ماندن هم علاقهای نداشتم چون نه تنها من مایل به مواجه شدن با آشفتگی صبحگاهی خواهرش و شوهرش نبودم، طبعن آنها هم مهمان نسبتن ناخوانده را نمیخواستند در آن شرایط. اگر هم به صرف چند دقیقهای بغل بود، کار آنقدر سخت نمیشد. اما ماجرا این بود که هر بار بغلش میکردم و قبل از این که خوابش ببرد اجازه نداشتم بروم. خودم هم در آن ساعتها، با خستگی مفرط، با لباس بیرون، کنارش میماندم و خوابم میبرد و باز بیدار میشدم و باز خوابم میبرد و همینطور میجنگیدم تا مثل یک کودک، آرام و رضایتمند بخوابد. بعد میخزیدم بیرون و با چشمان پف کرده در ساعتهای مرگ تهران تا خانه رانندگی میکردم. بارهای اول و دوم کمی عصبانی میشدم اما بعد عادت کردم به این ماراتن از عشق و بغل تا رانندگی سحرگاهی و کار فردا. آن شبها خیابان چهاردهم را در سکوت محض آن ساعت پشت سر میگذاشتم، بعد با موزیک ملایم و نسیم نیمههای شب مسیر را تا خانه میرفتم. کل آن بخش از ماجرا بیشتر از چند ماه طول نکشید، اما خیابان چهاردهم و آن خانه طوری در من ادامه پیدا کردند که سالها زمان لازم شد برای هضمشان.
باد بر آب
جشن
sarjookhehگوزن:))
هیچ اتفاق جالبی در زندگیم نمیافتد. هیچ چیزی هیجانزدهام نمیکند. همیشه خستهام و حتی وقتی که خسته نیستم دوست دارم زودتر خسته بشوم تا بتوانم از شرایطم ناراضی باشم. امیدی به بهبود وضعم ندارم چون دقیقن نمیدانم مشکلم چیست. بعضی وقتها فکر میکردم که مشکلم نداشتن دوست دختر است اما چند ماه پیش با زنی آشنا شدم و با اینکه چند سالی از من بزرگتر است به هم نزدیک شدیم و الآن بهش میگویم دوست دخترم. ازش بدم نمیآید و فکر کنم تا جایی که تواناییاش را دارم حتی دوستش هم دارم. اما پس از آشنایی با او هم وضعم چندان فرق نکرد. البته از یک نظر فرق کرد و آنهم این بود که متوجه شدم نارضایتی و بیحوصلگی کلیام از زندگی یک حالت درونی یا شاید ذهنی است که ربطی به داشتن یا نداشتن دوستدختر ندارد؛ حتی بهتر است بگویم ربطی به داشتن یا نداشتن هیچ چیز دیگری ندارد. مثلن الآن داشتن خانه و ماشین بزرگترین خواستههایم هستند اما حتی انتظار هم ندارم که داشتنشان فرقی در حالم ایجاد کنند و با این حال دست از خواستنشان بر نمیدارم چون بهرحال زندگی را راحتتر میکنند، اما زندگی راحت لزومن رضایت و خوشحالی ایجاد نمیکند و واقعیت این است که همین حالا هم زندگیم به نسبت زندگی راحتی است و اصلن برای همن رفاه نسبی است که گاهی خجالت میکشم بنویسم که خوشحال نیستم یا ناراضیام. یعنی میترسم فحش بخورم و فکر میکنم استحقاق فحش خوردن را هم دارم. اما فحش خوردن و اینکه خودم را مستحق فحش خوردن میدانم هم باعث نمیشود که مشکلاتم خودبخود محو بشوند. مشکلاتم احمقانه، ناموجود و غیرقابل توضیح و از سر شکمسیری هستند اما با اینحال وجود دارند. در حالیکه یک میلیارد نفر آب و غذا و توالت ندارند و از ادرار هم تغذیه میکنند من اگر نان باگت تازه یا شیر ۱.۸ درصد چربی توی سوپرمارکتم نباشد مگسی میشوم. اگر شیر پرچرب و کم چرب و شیر سویا هم نباشد «بهم» میریزم. اصولن همهی محصولات باید فت و فراوان موجود و در دسترس باشند، حتی اگر قصد خریدشان را ندارم و حتی اگر یواشکی به آدمهایی که شیر سویا میخورند میخندم. گاهی وقتها فکر میکنم نیاز دارم چیزی کم باشد تا «بهم» بریزم. گاهی فکر میکنم این «بهم» ریختنم نماد مشکلات عمیقتری است که توانایی بیان و تعریفشان را ندارم اما هرچه زمان میگذرد و هرچه بیشتر به حالت تعادل و یکنواختی در زندگی نزدیک میشوم بیشتر متوجه میشوم که درد من درد بیدردی است و اصولن آدمی مثل من حق زر زدن ندارد. احساس میکنم بقیه «مشکل» دارند، مشکلات ملموس و واقعی و من فقط نارضایتی و بیحالی.
با همهی این احوال نداشتن دوست دختر را همیشه به عنوان دلیلی موجه برای ناراحتی دیدهام. سومین باری که دیدمش با همدیگر خوابیدیم و من آن شب طی مراحهی پیشدرآمد (یا چیزی که خارجیها به آن فورپلی میگویند) اینقدر استرس داشتم که وقتی دستش به آلتم خورد ارضا شدم. از پیشدرآمدهای طولانی بدم میآید. مشکلی با بوسیدن ندارم اما نمیتوانم ۲۵ دقیقه گردن طرف را بو بکشم و بعد شروع کنم. به دروغ گفتم که باید بروم دستشویی و رفتم خودم را پاک کردم. یعنی حولهی حج پدرم را محکم به لای پا و آلتم میکشیدم و از زبریاش لذت میبردم. انگار میخاریدم و پاک کردن صرفن بهانه بود، بیشتر میخواستم خودم را بخارانم. بعد هم شورت سیاهم را دوباره پوشیدم و برگشتم توی اتاق و ازش معذرتخواهی کردم. لابد خودش فهمیده بود، بالاخره سن و سالی ازش گذشته بود و حتی اگر هم نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده وقتی ازش معذرتخواهی کردم لابد فهمید که چه اتفاقی افتاده. کل قضیه برایم چندان مهم نبود اما مهم نبودنش بخشی از یک حالت کلیتر بود؛ نامهم بودن همه چیز. یعنی احساس میکردم در کل جریان زندگیم چیز مهمی نیست اما واقعیت اینکه در آن لحظه لخت کنار هم بودیم اذیتم میکرد و مدام به خودم دلداری میدادم که بالاخره صبح میشود و باید بروم سر کار. خندهدار بود چون من از کار و از شرکت متنفرم. خیلی بهش فکر نمیکنم فقط میدانم که از کار کردن متنفرم و فقط میتوانم در همین حد خلاصه باشم و توضیح بیشتری ندهم. اگر کسی ازم توضیح بیشتری برای تنفرم از کار بخواهد فقط میتوانم اشکال هندسی بکشم. مربع. دایره. مستطیل. درختی که از اشکال سادهی هندسی تشکیل شده. توی آن لحظه خوشحال بودم که فردا صبح جفتمان باید برویم سر کار. بعد هم ازم پرسید آیا به خاطر سایز سینههایش جذبش شدم و من هم توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم تا همین امشب که لخت شدیم متوجهشان نشده بودم. طبعن حرفم دروغ بود. سر شب که شام رفته بودیم رستوران ایتالیایی و پیتزا خورده بودیم من متوجه شده بودم که چه سینههای سنگین و گوشتالویی دارد. موقع انتخاب غذا هم از «تکنیک انحرافیام» استفاده کرده بودم، یعنی همانطور که سرش به منو بود هی ازش میپرسیدم «هممم، اینجا رستوران ایتالیاییه، امشب پیتزا بخوریم یا پاستا؟ هممم…» و به این طریق میخواستم حواسش را از بخش گرانقیمتتر منو منحرف کنم و اتفاقن موفق هم شدم چون پیتزا سفارش داد. معمولن بعد از این رفتارها که ناخودآگاه هم هستند از خودم متنفر میشوم اما آن شب اینقدر بدون نگاه به یقهاش به سینههایش فکر کردم که حتی یادم رفت از خودم بابت «تکنیک انحرافیام» متنفر باشم. از اینکه گفتم متوجه سایزش نشده بودم، از این دروغگویی طبیعیام احساس بدی نداشتم. بعد هم پرسید به نظرش راحت مرا «به دست» آورده و گفتم نه، اینطوری به قضیه نگاه نمیکنم. اما واقعیت این است که دقیقن همینطوری به قضیه نگاه میکنم. وقتی مراحل اولیه شروع روابط عشقی اینقدر استاندارد شدهاند که در موردش دفترچه راهنما و عدد و آمار میدهند، طبعن خلاصه کردن ماجرا به «دستاورد» و طبقهبندی مسیر رسیدن به دستاورد با صفات سختی و دشواری چندان هم بیراه نیست. بهم گفت که بهرحال خودش میداند که «شکار راحتی» نیست. من چارهای نداشتم جز نشنیدن. نمیتوانم به این جنس حرفها پاسخ بدهم و در بهترین حالت میتوانم گوینده را قاطعانه تایید کنم: «قطعن همینطوره عزیزم.»
بعد از آن اولین شکست رختخوابی، باز هم تلاش کرد(یم) ولی فایدهای نداشت، اینقدر استرس داشتم و مخم پر از تصاویر «شکست رختخوابی» بود که حتی امید هم نداشتم اتفاقی بیفتد. با ناامیدی خوابم برد. یک بار هم نصفه شب بیدار شدیم و همدیگر را مالیدیم. یعنی من با دستم واژنش را میمالیدم و فکر کنم بالاخره ارضا شد یا حداقل اینطور وانمود کرد. من از ژستهایی که احتمالن از فیلمها یاد گرفته بود فهمیدم که ارضا شده چون موهایم را تقریبن محکم چنگ زد. بعدش هم وقتی دوباره داشت خوابم میبرد، یعنی بهتر است بگویم خواب و بیدار بودم، آمد سراغم و بدنش را روی بدنم لغزاند. یعنی ابتدا سر و سینهاش همتراز سر و سینهی من بود و بعد آرام خودش را پایین لغزاند و در آن چند ثانیهای که لغزشش طول کشید من به خیلی چیزها فکر کردم و خواب از سرم پرید. در چنین شرایطی معمولن به این فکر میکنم وقتی برود پایین چکار میکند و با اینکه خیلی از اورال سکس خوشم نمیآید اما تصویر اوال سکس همیشه تحریک کننده است. بیشتر که فکر میکنم حتی خندهدار است: کاری که از لحاظ فیزیکی چندان برایم لذتبخش نیست اما تصویری که بهش وصل است برایم جذاب و تحریککننده است. بهرحال همینطور که پایینتر میرفت سینههای بزرگش بهم خوردند و دوباره ارضا شدم و بعدش دوباره معذرتخواهی کردم که گند زدم به همه جا. از جوابش خیلی خوشم آمد. با اینکه جوابش را کلمه به کلمه یادم نیست اما کلیاتش این بود ناراحت نباش و «کثیف» نیست. این فکر کنم توهمی است که من دارم، توهمی که همه چیز باید جمع و جور باشد و چیزی جایی نریزد. فکر کنم این اولین بار بود که ازش خوشم آمده بود.
صبحش که میرفتم سر کار هنوز هوا سرد بود متوجه شدم حتی از همیشه بدترم. متوجه شدم دوستدختر شده دغدغهی اضافی و حالا علاوه بر خرید از سوپرمارکت و آشپزی و پرداخت قبوض باید به دوستدختر هم فکر کنم. این سخت است. من تمام اوقات فراغتم به خرید از سوپرمارکت و آشپزی فکر میکنم و هیچ جایی برای چیز دیگری ندارم. میدانم که مبتذلم ولی توانایی بیشتری ندارم. حالا باید به سرگرم کردنش، به رابطه و به سکس فکر کنم. سکس خودش برایم دغدغه است. به این فکر کردم که تقریبن چهل سالش است و یک گوزن لازم است که توی تختخواب این را سرحال بیاورد. من پُر پُرش ده دقیقه سر پا باشم و بعدش باید گلوله بشوم کنار تخت و تا خود صبح بخوابم. احتمالن فکر کرده چون «خاورمیانهای» هستم توی تخت هم تبدیل به گوزن بالدار میشوم. لابد دوستهایش و همکارهایش هی چشمکهای معنیدار میزنند و بهش میگویند «ولی امروز خوشحالیا…» از تصور انتظاراتی که توی تخت ازم میرفت شروع کردم تندتر راه بروم. شاید هم چون هوا سرد بود. شاید هم اینکه یک ستون کارمند توی پیادهرو پشت سرم بودند و یک ستون هم جلویم بودند و من هم عملن یک مهره توی ستون کارمندهای سیاهپوش بودم و تنظیم سرعتمان خیلی انتخابی شخصی نبود.
میانسالی دقیقن زمانی است که آدم به توانایی جنسیاش شک میکند و سکس بیشتر از لذت تبدیل به وظیفه میشود. به نظرم آدم وظیفه دارد که لذت ببرد و لذت بدهد اما با شروع میانسالی این بده بستان حیوانی بیشتر تبدیل به یک تردید آزاردهندهی همیشگی یا شاید هم یک سوال کوتاه میشود: آیا میتوانم؟ «توانستن» برای من زمان میبرد. از آدمها و از اندامشان خجالت میکشم و بیشتر از آن از اندام خودم خجالت میکشم. فکر میکنم علیرغم اینکه محیط اتاق خواب اینهمه خصوصی است، با اینحال پر از تصویرهایی است که از دیوارها و پنجره به داخل این محیط درز کردهاند. یعنی همان فرایند استانداردی که شروع رابطه و خود رابطه را شکل میدهد، مناسبات داخل تختخواب را هم شکل میدهند. در مورد این آدم خاص تا هفتهها وضعیتمان از لحاظ سکس پسرفت میکرد و حتی یادم میآِید هفته دوم یا سوم آشناییمان یک صبح روز تعطیلی بود که زود بیدار شدیم و طبعن همان کاری را کردیم که همهی زن و مردهایی که تازه بهم رسیدهاند میکنند و دوباره من زود –یا حداقل زودتر از چیزی که انتظارش را داشت- ارضا شدم و فکر کنم حتی معذرتخواهی هم نکردم و به جایش خوابیدم. یعنی تلاش کردم بخوابم چون شش صبح شنبه بود و من منطقن خوابم میآمد اما تنفس سنگینش اجازه نمیداد که بخوابم. کاملن بیدار بود و از جنس نفس کشیدنش فهمیده بودم که بزودی میخواهد «حرف جدی» بزند و راستش ته تهش امیدوار بودم که صادقانه بگوید «تو خوبی ولی من دنبال یکی هستم که مثه کتلت اینور اونورم کنه…» و حتی خودم را آماده کرده بودم که بهش بگویم حق داری عزیزم، برو و قبل رفتنت هم بهم آسیب بزن. درست فهمیده بودم که «حرف جدی» داشت. «یکی از دوستام میگفت رفته دکتر بهش قرص داده خیلی خوب شده…» قصد اصلاحم را داشت. یعنی امیدوار بود که با قرص ردیف بشوم. گفتم که بهش فکر میکنم اما واقعیت این است که مطمئن نبودم دلم میخواهد وارد وادی قرص بشوم یا نه. یعنی خودم از خودم نسبتن راضی هستم؛ میدانم که چند هفته بگذرد و ترسم بریزد میتوانم یک نمایش عادی روی پرده ببرم یا حداقل جوانتر که بودم چنین دستاوردی را توی کارنامهام داشتهام و حتی کمی عمیقتر هم فکر کردم: بهر حال روزی روزگاری زن داشتهام و درست است که هزار و یک مشکل داشتیم و آخر سر هم نفهمیدم کدام یکی از این هزار و یکی باعث جداییمان شد اما تا این حد را یادم است که بابت سکس راهی دادگاه خانواده نشدیم. یعنی شاید از لحاظ بیولوژیکی من نباید با زنی که هفت سال از خودم بزرگتر است بپرم؟ ساده به قضیه نگاه کنم: نمیتوانم «انتظاراتش» را برآورده کنم. حتی توی فیلمهای پورن هم زنان «جاافتاده» ژانر خودشان دارند و اگر آدم دقت کند میبیند توی همان فیلمها پارتنر زنان جاافتاده دو تیپ آدم هستند: ۱) پسران هجده ساله ۲) پیرمردان مثبت پنجاه، و نکتهی اشتراک این دو دسته، گوزن بودنشان است، هر کدام به نوعی. مرد میانسال یا بهتر است بگویم مردی که دچار بحران میانسالی شده هیچوقت همپای زن جاافتاده نیست. زن جاافتاده ملکهی دنیا است یا حداقل خودش را اینطور میبیند. دارد «بودنش» و بدنش و چیزهای قلمبه سلمبه دیگر را کشف میکند، دارد خودش را کشف میکند و هر کشفش را جشن میگیرد. مرد میانسال (در اینجا خودم) هم اکتشاف دارد اما کشفهایش سریالی از شکست و ناکامی هستند:
۱- کارمند است؛
۲- حقوقش تا سی سال آینده سالی ۲.۵ درصد اضافه میشود، و بعد بازنشست میشود؛
۳- توی هرم جنسی موقعیتش متوسط رو به پایین است؛
۴- تزلزل شخصیتیاش طبقهاش در هرم جنسی را چند پله هم نزول میدهد؛
۵- از سکس میترسد؛
۶- راست نمیکند؛
۷- وقتی سالی یکبار راست میکند با یک فوت ارضا میشود؛
۸- بچهای ندارد تا حداقل با کتک زدن و تحقیر بچهاش خودش را خالی کند؛
۹- فقیر و گداصفت است و همه این را میفهمند و خودش هم قطع امید کرده از اینکه ظاهر آدمی لارژ داشته باشد؛
۱۰- بو میدهد.
چیزی برای جشن گرفتن ندارم. احتمالن آخرین جشنی که گرفتم جشن فارغالتحصیلیام بود. بقیه اکتشافات شخصیتیام همگی باعث سرافکندگی هستند.
اندکی از اعتیاد
برنامهی ویژهی افطار شبکهی ۳ تلهویزیون، در چند برنامهی نخستش، به موضوع اعتیاد پرداخت. بهتازگی هم، پلیس با اجرای عملیاتی در تهران، ۵۰۰ معتاد را دستگیر کردهاست. البتّه رسانههای عمومی، از کاربست واژهی «معتاد» پرهیز دارند، و مراکز ترک اعتیاد هم، با عنوان «درمان سوءمصرف موادّ مخدّر» فعّالیّت میکنند.
وزیر کشور، گفتهاست بیش از ۷۱درصد جرایم در کشور، بهطور مستقیم یا غیرمستقیم، به موادّ مخدّر ارتباط دارد. او همچنین گفته که: «تمام مبادی ورودی و خروجی کشور، بهمنظور جلوگیری از ورود مواد به کشورمان بسته شده»، ولی با این وجود، ایران بیش از ۳۰درصد کشفیات موادّ مخدّر جهان را انجام میدهد. همچنین ورود و خروج موادّ مخدّر صنعتی به کشور صفر شدهاست.
تناقضگویی در آمارهای وزیر کشور آشکار است؛ معلوم نیست وقتی مرزهای مملکت بر ورود و خروج موادّ مخدّر بسته است، چهگونه نزدیک به یکسوّم کشف موادّ مخدّر دنیا در ایران صورت میگیرد، و بنا بهگفتهی وزیر کشور، فقط در ۴ماههی نخست امسال، ۱۲۰ تن موادّ مخدّر در کشور کشف شدهاست.
سیاست حکومت در قبال موادّ مخدّر، از آغاز تاکنون، چندان یکدست نبودهاست. ظاهرن از این بعد قرار است برخوردهای سرکوبگرانه با معتادان، جای خود را به برخوردهای درمانی، تأمینی و تربیتی بدهد. قانون مبارزه با موادّ مخدّر، که آخرین اصلاحیهی آن در سال ۱۳۸۹ صورت گرفت، و مصوّب مجمع تشخیص مصلحت نظام است، مجازاتهای سنگینی را برای جرایمی که مستقیمن مربوط به موادّ مخدّر هستند پیشبینی کردهاست، و بخش عمدهی اعدامهای جمهوری اسلامی، به جرایم مصرّح در این قانون برمیگردد.
از اینکه اساسن، بنا به ساخت حقوقی جمهوری اسلامی، مجمع تشخیص مصلحت نظام صلاحیّت وضع قانون و ایجاد حقّ و تکلیف را ندارد، و بنابراین کلّیّهی مجازاتهای این قانون محمل قانونی نداشته، و خلاف صریح اصل ۳۶ قانون اساسی جمهوری اسلامیست، میگذرم. دربارهی اینکه آقایان به کدام مجوّز خلقالله را مثل آبِ خوردن اعدام میکنند، و حتّا به مبانی پذیرفتهشدهی فقهی خودشان هم پایبند نیستند، تا بهنام مصلحت، شرعی را که خودشان مدّعی آن هستند ذبح کنند، بعدن بیشتر مینویسم.
باری، مطابق این قانون، هرگونه عملیاتی که بر روی موادّ مخدّر صنعتی انجام بگیرد، از ساخت تا توزیع و صدور، مطابق مادّهی ۷، به شدیدترین مجازاتهای ممکن محکوم میشود؛ مثلن اگر مقدار این مواد تنها ۳۰گرم باشد، مجازاتی برابر اعدام و مصادرهی اموال ناشی از آن جرم در بند ۶ مادهی ۷ قانون یادشده، وضع شدهاست.
امّا اکنون، با ایجاد مراکز بازپروری، سخن از دگرگونی این رویکرد سختگیرانه مطرح میشود. من به نکات مثبت و منفی هر رویکرد کاری ندارم، که سخن از آنها در مباحث جرمشناسی فراوان است، و در سطح دانشگاهی جهان هم، هر روز موافقان و مخالفان هرکدام از رویکردهای سزاگرا یا نتیجهگرا، در حال گفتوگویند. احتمالن بعدن دربارهی این رویکردها بیشتر بنویسم، ولی اکنون صحبت من چیز دیگریست.
یکبار، یکی از دوستان، که در نظام به ردههای بالا دسترسی دارد، تعریف میکرد که در جلسهای، یکی از رؤسای ۳ قوّه، اعلام کرده که پیشنهادهایی از طرف باندهای بزرگ قاچاق موادّ مخدّر مطرح شده، تا ایران، که بهصرفهترین و بهترین کانال صدور موادّ مخدّر به اروپاست، حقّ ترانزیت این مواد را بگیرد، نهادهای امنیتی و نظامی و انتظامی به محمولههای قاچاق کاری نداشتهباشند، و اصلن بارنامههای ویژهای جهت این مواد صادر شود، تا بهاین وسیله بهسادگی قاچاق موادّ مخدّر به اروپا صورت گیرد. در مقابل، آن باندها، موادّ مخدّری را که از شرق وارد و از غرب کشور خارج میشود، در داخل توزیع نمیکنند. این روایت موثّق است.
با آمارهای وزیر کشور، معلوم است که این پیشنهادها رد شدهاست. میشود حدس زد چه عواملی پشت این بازی موشوگربه هستند، که بهجای عبور ِ بیدردسر موادّ مخدّر از کشور، مرزها وضعیّت مشخّصی نداشتهباشند، مواد در کشور توزیع شود، عوامل جزء آن اعدام شوند، دانهدرشتها فربهتر، و هرروز عملیاتی علیه قاچاقچیان موادّ مخدّر صورت بگیرد، تا مثلن اعلام شود که «ما در حال مبارزه با موادّ مخدّر هستیم».
محمّد نوریزاد، در یکی از نوشتههایش درخواست کردهبود که همهی نفرات عالیرتبهی مملکت آزمایش اعتیاد بدهند، و گفتهبود دلیل شیوع وافر اعتیاد در مملکت، آلودگی مدیران آن است. در یک نوشتهی دیگر نیز، به این موضوع اشاره کردهبود که مأموران اطّلاعاتی ایران، در قاچاق موادّ مخدّر دست دارند.
سود موادّ مخدّر در همهجای دنیا بالاست، ایران هم مستثنا نیست. این سود آنقدر چشمگیر هست، که پیشنهاد گرفتن حقّ ترانزیت رد شود، و بهجایش، انواع هزینههای بیهوده برای مبارزه با موادّ مخدّر انجام شود. گذشته از اینکه حذف کامل مسئلهی قاچاق، بخش عمدهای از نیروی انتظامی و سیستم قضایی جمهوری اسلامی را از کار بیکار میکند، خماری جوانان یک حسن برای یک حکومت ناکارآمد است؛ این امر، بهخودی ِ خود، لزوم کارآفرینی مؤثّر را کمرنگ میکند، و با مجازاتهای سنگینی که در قبال جرایم مربوط به موادّ مخدّر وجود دارد، جوانان بهخوبی تحقیر میشوند.
جالب اینجاست، که حتّا حرکت بهسوی درمان بهجای مجازات هم، تأثیر چندانی ندارد؛ وقتی یک معتاد، که بیش از هر چیز زخمخوردهی سیاستهای نادرست است، از مرکز بازپروری خارج میشود، اَنگی دائمی به او چسبیده، که کَندنش بسیار دشوار است.
پس از افطار، همان شبکهی ۳، سریالی را پخش میکند، که در آن دختر ِ یک پدرْ معتاد است. پدر میگوید: «آدم معتاد انگل جامعهست، باید چالش کرد». برچسبهای محرومیتزا با این ادبیّات بازتولید میشوند، و مسئلهی اعتیاد، با هرمقدار آمار جالبتوجه واقعی یا ساختگی، همساز یا تناقضآمیز، با این شیوههای ناکارآمد، هرگز حل نخواهدشد.
پینوشت ۱: گرچه میکوشم از سیاست دور بمانم، امّا در ایران ِ امروز، بررسی هر مسئلهای، ناگزیر گریزی به سیاست میزند. در نوشتههای آینده، بررسیهای جامعهشناختی – حقوقی مسائل مختلف را پی میگیرم، و خوب/بد، گریزی هم به فقه خواهمزد؛ بههرحال، پَسوَند نظام حاکم بر ایران، «اسلامی»ست.
پینوشت ۲: من تازه متوجّه شدهام که گوگلریدر کلّن از بین رفتهاست. واقعن نمیدانم با این انسداد گسترده و رو به افزایش اینترنت در ایران، چه بر سر وبلاگها میآید؛ بهویژه آنکه جایی مانند «بالاترین» هم، جایگاه مناسبی برای عرضهی دیدگاههای دور از عصبیّت و تندروی فراهم نمیآورد، و بیشتر از آنکه عرصهی گفتوگو باشد، به میدان دعوا شبیه است.
شاید لازم باشد به یک شبکهی مشابه «گوگلریدر» کوچ کنیم، دیدگاه شما چیست؟
دستهبندی شده در: تلهویزیون, خیابان, دین, سبز
یا اینکه، الان دیگه وقت تخصصی نیست، الان وقت عمومی خوندنه.
نه که من از طرف پدری کمی نزدیکم به قالیباف واسه همین این اخلاق مسولیت پذیری همیشه تو خانواده من نهادینه بوده. این بار هم همین طور بود، صبح که از خواب بلند شدم و ماجرا رو به عنوان مقام مسول، بهم اطلاع دادن سریع رفتم حاضر شدم و در عرض 5 دقیقه کت و شلوار به تن تو محل حادثه حاضر شدم.
ازین نوار زردها که رد شدم و رسیدم به محل، دیدم مادر و مادربزرگم زودتر از من سر صحنه اند، تو حیاط وایسادن بالا سر ماجرا، و دارن سر چگونگی این اتفاق با هم صحبت میکنن، مادرم سرد بودن هوا رو علت اصلی میدونست، ولی مادربزرگم بیشتر چایی و نوشیدنی رو پشت سر ماجرا میدید.
منم کلاه ایمنی به سر، با قد 60 سانتی، وایساده بودم سر صحنه و خیره به افق داشتم به صحبت های مادر و مادربزرگم گوش میکردم و میشنیدم که بین صحبت هاشون ازینکه این اتفاق باید روی تشک جهازی خاله ام، و دقیقا تو همون هفته عروسی خاله ام، و جلو چشم میلیونها (میلیون ها؟) فامیل دوماد بیفته ابراز نگرانی میکردند، دقیقا یادمه مادرم گفت: اُ! یا حضرت گه! جیزز کرایس! با این خبرنگارهای لعنتی چی کار کنیم؟ و بعد ها فهمیدم منظورش از رسانه ها و خبرنگارا عمه جون بود، یعنی عمه مادرم.
بلی، ما خاله 17 ساله سانتی مانتال مانتو اِپُلی و شال رو دوش و گیره به سر و ابرو تازه برداشتمونو داده بودیم دست پسر عمه مایه دارش، و بنده هم فردای عروسی تو یکی از تشک های پلوخوری جهازی خونه اشون شاشیده بودم. صبح که بیدار شدم دیدم مادر و مادربزرگم دارن دور و برم میچرخند، البته مادرم زن تحصیل کرده معلمی بود که به کشیدن تشک از زیر پام بسنده کرد، و میدونست که من عمدا اینکارو نکردم.
تشک رو برداشتند بردند توی حیاط، مادربزرگم بغل کرد تشکو، اون تیکه زرد مربوطه رو مادرم گرفت دستش، گرفتن زیر شیر آب. من اون موقع نمیدونستم دقیقا باید چه احساسی داشته باشم، ولی از یواشکی صحبت کردنای این دو تا، و اینکه مادرم به طرز غیر عادی داره منو دعوا نمیکنه فهمیدم اتفاق خیلی بدی افتاده و اینکه من شاشیدم تو تشک خاله ام اینا مساله ایه که میتونه به بحران امنیت ملی منجر بشه.
اینکه دقیقا علت اصلی ماجرا سرد بودن هوا بود، یا چایی آخر شبی که خورده بودم هیچ وقت معلوم نشد، رسانه ها هم تا یه مدت جنجال به پا کردند ولی بعد خیلی زود ماجرا به فراموشی سپرده شد، ازون روز به بعد من از ساعت 7 شب از خوردن چایی منع شدم، و هر از نیمساعت به دستشویی برده میشدم تا «دلم خالی بشه». همچنین مادرم همیشه حواسش بود که پتو از روم کنار نره تا سردم نشه.
انصافا هم جواب داد، اون اتفاق دیگه اتفاق نیفتاد. البته اتفاق های مشابهی سال ها بعد اتفاق افتاد. مثلا من میدیدم دارم خواب میبینم که نشستم جلوی یه کیف مدرسه، ازین کیف های چرمی، بعد احساس میکردم چقدر این کیف مدرسه زیباست، چقدر قشنگه، چقدر هیجان انگیزه، چقدر محرکه، و این احساس برای مدتی ادامه پیدا میکرد. تو فضای خواب و بیداری من اصن تعجب نمیکردم که چرا یه کیف چرمی مدرسه باید بتونه توجه من 14 ساله رو به خودش تو خواب جلب کنه. تو خواب همه چیز ماجرا جور در میومد. یه کیف چرمی که نشسته بود جلوی من و داشت دلبری میکرد.
اون لحظه های اول بیدار شدن اما تعجب میکردم و خنده ام میگرفت. ازینکه یه کیف چرمی چه قابلیت هایی که نمیتونه داشته باشه میخندیدم و تعجب میکردم و بعد از چند دقیقه که هشیار تر میشدم میفهمیدم که آه! پس مساله این بود. و به بدشانسی خودم لعنت میفرستادم که همه توی خواب باید خواب دل و دلبر و رون و پاچه و .. ببینن. من باید خواب کیف ببینم.
البته این حسرت ها هنوزم با من هست. از وقتی یادمه یکی از خواب های همیشگی شب های من (البته این خواب ها هیچ وقت حادثه ساز نبودند) این بود که حس میکردم دندونام تو همدیگه قفل شدن و هر تلاشی هم که واسه جدا کردن فک هام از همدیگه میکنم باعث میشه که دندونام بریزند. لذا بین یه دوراهی میمونم که فکم رو باز کنم و دندونام بریزه، یا اینکه دندونامو نگه دارم ولی فکم قفل باشه. این خواب هر بار که اتفاق میافته پایان مختلفی داره. گاهی وسطش از خواب بیدار میشم. گاهی همه دندونام میریزه. گاهی میتونم فکم رو باز کنم.
اولین بار که اتفاق افتاد پا شدم اومدم سر میز صبحونه، زری داشت میز رو میچید، گفتم دیشب خواب دیدم همه دندونام ریخت، که یهو زری یه طوری شد. نگران شد، هول و هوا برش داشت، رفت صدقه انداخت، بعد گفت آدم خوابای بدشو نباس بگه به کسی. کم کم طول کشید تا به خواب های دندونی من عادت کنه که آخرین خواب دندونی من هم همین دیشب بود، دیگه خودمم عادت کردم بهشون.
********************************
جمعه شب البته دعوت شدیم به یه شامی تو یه کشتی. من میگم کشتی، چرا که آدم قایق ندیده ای تو زندگیم هستم. تا حالا جز این قایق های موتوری سوار نشدم تو زندگیم و این اولین بار بود. مهمونی بچه های دانشکده مهندسی مکانیک بود. مهمونی نسبتا رسمی بود. هر چند که اگر رسمی هم نبود من باز کفش های تخ تخیم رو از تو کمد در میاوردم و شلوار کتون مشکی مورد علاقه ام رو میزدم به تن خسته امو میرفتم.
اکیپی که داشتیم میرفتیم به سمت قایق متشکل از من و سایرین و یه بانوی برزیلی بود. که به عنوان دانشجوی مهمان چند صباحی مهمون آزمایشگاه عمو پرهام بود.
قبل از اینکه مطابق روال گذشته من شما رو با جزئیات دقیق کارولین بانو آشنا کنم، باس به یه مساله ای اشاره کنم. این لطیفه ها، اشتباهی رو میکنن که خیلی از کنکوریا میکنن، فوکوس میکنن رو ریاضی و فیزیک در حالیکه هیچ وقت نمی تونن بالا 90 درصد بزنن. (تصحیح کنم جمله رو، میشه بالا 90 درصد زد، ولی خیلی سخته) اما اگر همون تلاش رو بذارن رو عربی چه بسا به ازای هر ده درصد که عربی رو بهتر بزنن ترازشون خیلی بکشه بالا. چون معمولا عربی رو ملت خراب میکنن. به واقع سرمایه گذاری روی عربی خیلی پر سود تره (به نسبت زمانی که آدم صرف میکنه) تا سرمایه گذاری روی ریاضی (چهره) و فیزیک (چهره یخده پایین تر) و شیمی (اینم من باس بگم؟).
به واقع دخترام به ازای هر 250 گرمی که از این کَپَل ها کم کنن، خیلی بیشتر به چشم میان، تا اون دو کیلویی که میمالن رو صورتاشون. من اصن باس مشاوره کنکور بشم، کیس مورد نظر رو بذارم رو این کباب ترکیا که بچرخه، خودم ساتور به دست ازین کپل ها بکنم، همچین لیپوساکشن وار. قبولی تضمینی.
کارولین بانو، بانوی برزیل، ریاضی و فیزیک و شیمیش رو 95 درصد زده بود. البته من شیمیش رو تصحیح نکردم ولی عمو پرهام که کارولین بانو رو در لباس های غیر رسمی دیده بود تصریح کرد که بالا 90 درصد زده. در عین حال عربی هم در حدود 80، 85 درصد. البته ممکنه این شاعبه برای خواننده فی می نی ست پیش بیاد که راقم این سطور خودش مگه چه تیکه ایه که اینجوری دخترای مردم رو بررسی میکنه؟
کی بود این سوالو پرسید؟ کی بود صدای باباشو درآورد؟
در پاسخ باید بگم که اولا، من خودم شکمم سیکس پکه، فقط این پک هاش پخش و پلاست، باس یه نازنین دلبری باشه اینارو سر فرصت با حوصله پک هارو بچینه کنار همدیگه همچین مرتب و منظم. اصن شاید از 6 تام بیشتر باشه پک هاش.
ثانیا:مگه همه کارمندای سازمان سنجش ریاضی و فیزیک بلدن؟
ثالثا: مرد اساسا تعریفش رو ریاضی و فیزیک و شیمیش نیست، مرد سه تا شرط لازم و کافی داره:
1) بوی عرق بده مث سگ! (از خاطرات یک راننده تاکسی)
2) قاشق گه خوریش پر شالش باشه، هر وخ تو زندگیش به گه خوری افتاد، نمیخورم و نمیخوام و بو میده و حالم بد میشه نکنه، قاشقو درآره گهشو بخوره. (از توصیه های پدر گرامی مشاور دبیرستان انرژی اتمی، جناب نقی زاده*)
3) سگک کمربندش به حالت افقی وایسه. سگک عمودی واسه بچه سوسولاست.
که خوب خوشبختانه من با مورد دوم و تا حدی مورد سوم کنار اومدم، مورد اول رو هنوز خودمم هضم نکردم. ولی در آینده انشاالله. بگذریم. کارولین بانو که الحق و والانصاف جز رتبه های برتر کنکور سراسری بود تو برزیل با ما همراه بود. ولی هیچ کی باهاشون صحبت نمیکرد و تو جمع ما غریبی میکرد. چرا؟ چون ماها بُز بودیم. و با خودمون صحبت میکردیم. و ایشون غریبی میکردن و اینا. امان از دل زینب آقا. امان از دل زینب.
به کشتی که رسیدیم نشستیم دور یه میزی و خدارو شکر یه کون نشور پسر کانادایی هم به جمعمون اضافه شد و ما بالاخره آی ام اِ بلک بورد گویان شروع به انگلیسی صحبت کردن کردیم و یخ مجلس یخده شکست.
کارولین بانو که سمت چپ پایین گردنش کک مک داشت، این آبشار طلایی رو ریخته بود رو سمت چپ شونه اش، که معلوم نشه. میخندید، 32 تا دندون میریخت بیرون. همچین این حق النسا** ها برجسته میشد، میشد قد دو تا شلیل، آدم میخواست بچینه از رو صورتش. گفتیم و دری وری گفتیم و از آمریکا گفتیم و شام خوردیم. و بعدش بچه ها بلند شدن برن دسر بیارن، من گفتم چه کاریه؟ میشینم همین جا. و اتفاقا کارولین بانو هم احتمالا با یه همچین استدلالی نرفت سراغ دسر.
منم پامو انداختم رو پام، گفتم حالا کلاس چندمی شما؟ گفت آندرگردم، گفتم آخی. بعدش برنامه ات چیه؟ گفت میرم سر کار ولی نگرانم، گفتم آخی. نگرانی واسه چی؟ اصن نگرانی بده واسه پوستت. گفت نگرانم آخه هنوز فیلد کاریم رو انتخاب نکردم. گفتم آخی. خوب شما که نباید خیلی نَرو (narrow) باشی تو مقطع کارشناسی که. گفت جدی میگی؟ گفتم ها، این narrow شدنا تو یه فیلد اسپسیفیک، اینا واسه بچه های grad و phd ایه. شما که نباس نگران باشی. اصن الان که نگاه میکنم شما حق نگران شدن نداری.
بعد بحث کشید (کشیدم؟) به برزیل و زبونشونو خطشون، دستمالو گذاشتم رو میز، خودکارمو درآوردم (من چرا باید تو اون موقعیت خودکار همراه داشته باشم؟) ، روی دستمال یه e کشیدم بالاش یه خط گذاشتم، گفتم شمام ازین حرفا دارین؟ فرقش با e عادی چیه؟ گفت این اینجوری تلفظ میشه. یادم نمیاد چه جوری تلفظ میشد، من بیشتر حواسم به شلیل ها بود. بعد خودکارو گرفت، چند تا دیگه از حرفای جالبشونو نوشت و با هم تلفظ کردیم. من میخندیدم، دماغم میشد به اندازه پهنای صورتم. من وقت کریه المنظر میشم. اون ولی وقتی میخندید کشت شلیل میکرد. خواستنی میشد.
دوباره خودکارو گرفتم ازش، گفتم نگاه کن مثلا ما تو فارسی تشدید داریم، برخی اسم ها هستن، اینا توش یه حرفایی هست مثل j دوبار تلفظ میشه، مثلا سجّاد، اینو باس دو بار بگی. ایشونم تلاش خواستنی ای انجام میداد واسه تلفظ سجّاد. آخی، نازی.
بالاخره سراغ دسر که رفتیم. ملت زدن به بزن و برقص. منم کنار، دسر به دست و شکم بیرون انداخته، همچین حاجی بازاری وار کله تکون میدادم. آخه به من هیچی قد آهنگ اشاره خانوم هایده رو دریا حال نمیده.
آخر سر که تو یه باری نشسته بودیم و دوباره کمی سرم گرم شده بود. تعریف کردم، که یه سری یه مردی وارد یه باری میشه و میره سراغ رئیس بار و میگه ببین من با تو شرط 1000 دلار میبندم، که این لیوان رو بذارم اینجا و وایسم کنارش و بشاشم توش. اگر همه شاش من ریخت تو این لیوانه، اون وقت تو 1000 دلار به من بده، اگر حتی یه قطره هم ریخت بیرون اون وقت من 1000 دلار به تو میدم. صاحب بارم یه سری تکون داد و دید میارزه، احتمال بردش خیلی بالاست، گفت خیلی خوب. طرف هم لیوان رو گذاشت رو زمین و خلاصه تمام بار رو گرفت به شاشش، به جز همون یه لیوان. صاحب بار هم هر هر هر داشت میخندید و کیف میکرد که شرط رو برده. آخر سر یارو شلوارشو کشید بالا، رفت پهلوی صاحب بار 1000 دلار بهش داد، چند تا مردی که روی یه میز نشسته بودن و داشتن واسش دست تکون میدادو نشونش داد، گفت اون آقایونو میبینی؟ گفت خوب؟ گفت من با اونا سر 10000 دلار شرط بسته بودم که کافه تو رو به گند بکشم.
آخرشم منبع*** دادم که این داستان واسه کیه. حیف که کارولین بانو سر میز حضور نداشت که وقتی میرسیم به 10000 دلار، شلیل کاری کنه.
*************************************
اگر 10 تا دنیای موازی داشته باشیم، تو 9 تا ازین ده تا دنیای موازی، یه روزی یه شبی من همه رفقام رو جمع میکردم و میگفتم:
» آدمای پیامبر آدمایی هستند که اولا همیشه دنبال اینن که ثابت کنن راهی که تو زندگیشون میرن راه درستیه. ثانیا واسه اینکه ثابت کنن راهی که میرن راه درستیه تلاش میکنن ثابت کنن راه بقیه راه غلطیه. (اصحاب در حال نت برداری) ….ببینین من تو زندگیم خیلی اوقات آدم پیامبری بودم. قد موهای سرم هم آدم پیامبر دیدم تو زندگیم. مدت زیادیه که آدم پیامبری نیستم. دارم شرط لازم و کافی دوم مردانگیم رو ارضا میکنم.
اگر ازم بپرسین سیاه بهتره یا سفید، سر تکون میدم، میگم نمیدونم بستگی داره. شب بهتره یا روز؟ بازم نمیدونم، قرمز یا آبی رو ولی اگر بپرسین میگم تیم ملی چیز بهتریه (هار)»
بعدشم میگم حالا جلو هر کدومتون که پیامبر بودم، این من و این تازیانه و این شما، حلالمون کنین. یکی هم از پشت جمع بیاد بگه فلان روز که سوار شترت بودی تازیانه ات خورد به پشت من، بگم بیا، بیا بزن خلاصه مون کن. نهایتش برسیم به اینجا که بوسه بزنه به شونه های لخت من.
* نخیر من بچه انرژی نبودم
** حق انسا: این حاج آقاها (مثلا علی تناقض****) که کلی ریش دارن همیشه واسم سوال بوده که حاج خانوم کجاشونو میبوسه؟ جوابشو جدیدا فهمیدم که حق النساشونو میبوسه که عبارت است از نقطه ای زیر چشم و کنار بینی که در هنگام خندیدن قلمبه میشود و ریش در نمیاید در آن ناحیه.( کلا خداوند واسه خاطر دل نسا هم که شده اون ناحیه رو غیر قابل کشت آفریده، البته واسه زن ها اینجوری نیست، مثالشم همین کارولین بانو که اونجا باغات شلیل دارن خانوادگی و کلا تجارتی دارن با محصولاتشون)
*** فیلم دسپرادو desperado (اِسپِلش درسته؟)
**** علی مطهری
ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻓﻴﺲ ﺑﻮﻙ ﺭﻭ ﺩﻱ اﻛﺘﻴﻮ ﻛﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻜﻠﻴﻔﻤﻮ ﺑﺎ ﻧﺖ ﻫﺎﻱ ﭘﻼﺳﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻛﻨﻢ اﻭﻧﺠﺎﺭﻡ ﺩﻱ اﻛﺘﻴﻮ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﻫﻤﻴﻨﺠﺎ و ﺳﻮﻧﺪﻛﻼﺩ و ﺩﻱ اﻟﺪ ﺭﻳﺪﺭ اﺯ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﻣﺎﺭا ﺑﺲ.
ﻛﻞ اﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﻳﻪ ﻃﺮﻑ, ﺧﻮاﺏ ﺩﻧﺪﻭﻥ و ﻣﺸﺘﻖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮﻱ ﻓﻌﻠﻲ ﻣﻦ ﻳﻪ ﻃﺮﻑ. ﮔﺎﻫﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩاﺭﻡ ﻏﺮﻳﺒﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ.
حرفی که طاقتِ درفت شدن نداشت دیگر
آدمهای خوب دور و نزدیک*
sarjookhehیه متصدی بانک هم از پلوور من تعریف کرد یه بار. 32 تا دندونمو نشونش دادم گفتم مچکرم
دختر خنزر فروش پشت رستوران فرودگاه امام، همان جایی که میشود هواپیماها را تماشا کرد و من این عادت را از اولین باری که پایم را در یک فرودگاه گذاشتهام تا بهحال با لذت ادامه میدهم، آنچنان لبخند ملیح و روی خوشی داشت که ناخودآگاه مدتی طولانی، همانطور که چای و کیکم را میخوردم تماشایش کردم و لذت بردم. حتا زمانی که مشتری در غرفهاش نبود با همان لبخند به کارهای شخصیاش میپرداخت.
از آن موجوداتی بود که ناخودآگاه به واسطهی خوشرویی زیبا هم به نظر میرسند. راه افتادم سمت گیت پرواز، مکث کردم، برگشتم، کمی فکر کردم، دیدم نمیتوانم بدون اینکه کاری بکنم رد شوم. کار نسبتن سختی بود، ولی شجاعتم را جمع کردم و رفتم سراغ دخترک، فکر کرد مشتریام، با همان خنده آمد جلو، سلام کردم، گفتم خانم این خندهی روی صورت شما خیلی جذاب و دلنشین است. صورتش بازتر شد، بیشتر خندید، گفت ممنون. گفتم نمیشد بدون گفتنش بروم، خداحافظ. گفت خداحافظ.
قضیه مال چند سال پیش بود. دیروز فرناز روی فیسبوک نوشته بود که در تاکسیای (در آلمان) موزیکی را شنیده بوده و با راننده در مورد آن حرف زده. به راننده گفته که موزیک را دوست دارد و برایش خاطرهانگیز است. فردای آن روز راننده یک سی-دی از آن موزیک گذاشته پشت در خانهی فرناز، با یک یادداشت مهربان.
وضع اینروزها و این سالهای فرهنگ ما طوری شده که انگار آدمها از هم میگریزند، وحشت دارند. من به عنوان یک مرد اگر در خیابان چشمم توی چشم زنی بیفتد و لبخند بزنم ناخودآگاه با ابروهای گره کرده مواجه میشوم. زن حق دارد، سطح عطش جنسی آنقدر بالاست که لبخندِ فردِ گذری را با لبخند جواب دادن، با شانس خوبی ممکن است عواقب ناخوشآیند داشته باشد.
میخواهم بگویم که نمیدانید چقدر، چقدر جای بده بستانهای معنوی و سادهی اجتماعی در زندگیمان خالیست. چقدر میتواند یک لبخند گذری، یک جملهی چه کراوات قشنگی، چه لباس خوشرنگی، که بدون هیچ ملاحظه یا درخواست بعدیای گفته میشود روز آدم را بسازد، رفع افسردگی و یکنواختی کند، سطح دنیا را، کیفیت زندگی را بالا ببرد اصلن.
مرتبط:
ساده
------------------------
*: از فرناز
این مردم سر و ته
۹۷۸. هیجان عصر بیارتباطات
افتادن نویز موبایل روی اسپیکر
تا لحظهی زنگ خوردن گوشی
به آنان که با قلم تباهی خلق را به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کاربرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از كتاب عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلومه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت. بنده موردی مشاهده کردم که طرف توی پروفایل عمومی گوگلپلاسش یک روز در میان اعلام میکرد که از این ناملایمات دنیا خسته شده و میخواد «قرص بخوره». زیرش هم سیل دونقطه ستاره مخاطبان بود. نمایش گریه برای جلب توجهی که همهی شرکتکنندههاش به طرز عجیبی اغراقآمیز بازی میکردن. توی یه مورد کاملن متفاوت، یه کاربر اینستاگرام که یک آخر هفته دو تا مهمانی رفته بود، عکس یکی رو نگه داشت و توی یکی از هفتههای بیکسی و بیبرنامهبودن آپ کرد که دوستاش فکر نکنن که آخر هفتهاش را مثل لوزرها تنها گذرونده. یعنی موقع جیجیک مستون خوشگذرونی، فکر زمستون تنهایی بود. نمونهای اعلا از آیندهنگری مجازی، با عینک ملاحظات خورشتی دنیای واقعی.
این بابایی که اینستاگرام را اختراع کرده، اولش داشت روی یک چیز دیگری کار میکرد. یکچیزی که مثلن بین این فضای مجازی و واقعی پل بزند. مثلن شما وقتی رفتی توی یک باری نشستی، توی یک سایتی چک این کنی. بعد بقیهی اینهایی که توی بار هستند هم توی همان فضای مجازی هم باشند. بعد شما وضعیتت رو با عکس و تفصیلات به دوستهای مجازی گزارش کنی. یک اپلیکیشن موقعیت محور با قابلیتهای به اشتراکگذاری. کارشون به سرانجامی نرسید و آخرش اینها همین ایدهی عکسش را برداشتن و کردن اینستاگرام. یعنی وقایعنگاری تصویری فوری. یعنی یک وسیلهی دیگری برای مخابرهی این پیغام که در هر لحظهای آدمهایی هستن که دارن از تو خوشتر میگذرونن، آخر هفتهشون از تو پربارتره.
چیزی که هنوز برای من حل نشده اینه که از کی بشریت اینقدر با افشای زندگی و فکرها و احساساتش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که بعدش آدمها تصمیم گرفتن نگران عواقب حرفشون نباشن و در یک لحظه گروه عظیمی از کسانی که میشناسن و نمیشناسن را از احساسشون نسبت به یک عکس/خبر/آدم باخبر کنن؟ از کی ملاحظه درباره تصویرشون توی گروههای مختلف دوست/همکار/فامیل را کنار گذاشتند و شروع کردند با همه یکجور حرف زدن و برخورد کردن؟
...
گفتمان رم استفاده کرده باشیم
«بالاخره اینم یه تجربه س» و «تا اشتباه نکنی یاد نمیگیری» پر میکنه.
اشکها فریاد زدند...
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!
Sure, my trasure
sarjookhehمن ولی عزیزم از دهنم نمیافته، مع الاسف...
http://sangvaare.blogspot.com/2013/07/blog-post.html
thekid says FML
Today, my new neighbours moved in. I noticed their 5-year-old son digging a hole in their garden, and so I went out to ask him what he was doing. He turned to face me, stared deeply at me, and said, "Digging your grave." I'm scared. FML
/?id=2453
هفت صبح جادهی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونهی جاده شروع کرد بیحجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد میشه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بیخبریای داشت که آدمو میگرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، میرقصید و قر میداد و میچرخید و سهم هر بینندهای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همینطور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.
طعمِ تمبر- دو
Never Going Back To The Doctor says FML
Today, at the doctor's, I had lots of papers to fill out so my boyfriend offered to help. We submitted them and the doctor called me a few minutes later. Under disorders my boyfriend had written, "Major cock craving disorder." The doctor couldn't stop giggling. FML
lonely girl says FML
Today, I got angry after not being able to have an orgasm. What was I angry at? My own hand. FML
دو برداشت متفاوت از مطالبهمحوری، یکی در راستا و دیگری در تضعیف دموکراسی
sarjookhehعالی ...
Psychopathy
sarjookhehبخونین، آنتایتلد رو بخونین ملت ....
حالا این سایکوپاتی دقیقا چیست؟ سایکوپتی یک اختلال شخصیت (و نه بیماری روانی و یا جنون) است که در ادبیات علم روانشناسی با لیستی طولانی از نشانهها از قبیل جذابیت ظاهری و کاریزما، خودمحوری، نیاز به هیجان، دروغگویی بیمارگونه، بازی کردن با دیگران، نداشتن احساس گناه، ناتوانی در داشتن احساسات عمیق، نداشتن وجدان، زندگی انگل وار، نداشتن کنترل روی رفتارها، بی بند باری و روابط جنسی متعدد،عدم مسوولیت پذیری، بدون فکر و در لحظه عمل کردن و رفتار های ضد اجتماع مثل جرم و جنایت و قانون شکنی تعریف میشود. برای تعیین این که کسی سایکوپات هست یا نه یک روان شناس متخصص (و نه شخص شما) میآید بعد از بررسی همه جوانب زندگی آن شخص برای وجود هر یک از این نشانهها بر مبنای یک لیست استاندارد به نام PCL-R نمره ای به او میدهد و اگر مجموع همه نمرات آن شخص بیشتر از یک حد نصاب شد، طرف رسما دارای اختلال شخصیت سایکوپات است. اما علت نهان پشت این لیست طولانی از نشانهها به احتمال زیاد یک چیز ساده بیشتر نیست. عدم ناتوانی شخص سایکوپات در داشتن احساسات عمیق. یک آدم سایکوپات اصولا به دلایل بیولوژیک جز احساسات اولیه معطوف به نیاز های اولیه آدمی مثل خشم و هیجان چیزی را نمیتواند حس کند**. یک راه برای مطالعه این نکته استفاده از تکنیک FMRI است. این تکنیک یک نوع تصویر برداری از مغز است که فعالیت نواحی مختلف مغز بیمار را بدون نیاز به بیهوشی با اندازه گیری میزان جریان خون در آن بخش اندازه میگیرد. یک مطالعه با استفاده از این تکنیک نشان میدهد که وقتی کلماتی با بار احساسی مثل عشق، تجاوز و قتل برای شخصی دارای این اختلال خوانده میشود، بر خلاف اشخاص عادی بخشی از مغز که وظیفه پردازش احساسات را بر عهده دارد اصلا فعال نمیشود و تنها بخشهایی که از مغز که وظیفه پردازش زبان را بر عهده دارند فعالیتی از خودشان نشان میدهند (این خوب داستان رو توضیح داده). به این معنی درک شخص سایکوپات از این احساسات شناختی و نه احساسی است. حتی ممکن است در این شخص جای خالی هوش احساسی هوش زبانی و شناختی بگیرد و شاید به همین دلیل خیلی از سایکوپات ها خیلی سر و زبان دار و خوش صحبت هستند. این عدم توانایی پایین شخص سایکوپات برای درک احساسات یک نتیجه دیگر هم دارد. ناتوانی در همدردی (empathy) با دیگران. شخص به هیچ وجه نمیتواند خود را جای دیگران بگذارد و احساسات آنها را بفهمد. نگاه شخص سایکوپات از این نظر به آدمهای دیگر نگاه یک دانشمند جانورشناس بی رحم به یک گله جانور است. او میفهمد که این جانورها چیزی به اسم احساس دارند و نمود بیرونی آن را میبیند و حتی ممکن است با مطالعه این جانوران سعی کند آن نمود بیرونی را تقلید هم بکند؛ اما واقعا نمیتواند آن احساسات را بقهمد و خودش را کاملا جدا و برتر از این جانوران میبیند. از آن طرف وقتی چیزی به نام احساسات عمیق و همدردی در این شخص نیست تنها چیزی که برای او معنی دارد نیازها و وجود خودش است و تمامی آدمهای دیگر هم حول این نکته تعریف میشوند. آدمها برای این شخص چیزی بیشتر از چند شیء نیستند. شیء هایی که ممکن است به کار این شخص بیایند یا نیایند و شخص برای رسیدن به آنچه که میخواهد حق دارد هر کاری که دلش میخواهد با آنها بکند. به این معنی یک سایکوپات یک شکارچی است و آدمهای دیگر برای او شکار و در حد صبحانه و نهار و شام اند. در نهایت هم در نبود احساسات عمیق و همدردی یک سایکوپات ممکن است از تنها چیزی که بتواند لذت ببرد بازی کردن با دیگران و کنترل آنها و حتی گاهی قتل و جنایت است و درست به همین دلیل یک سایکوپات خیلی بیشتر از یک آدم عادی نیاز به هیجان دارد.
شاید بد نباشد یک نکته ای را اینجا برجسته کنم. سایکوپاتی یک پدیده یک بعدی و صفر و یک نیست و هر آدمی ممکن است بعضی از ابعاد سایکوپاتی را با درجات مختلف نشان دهد، بدون آن که نمره آن در تست استاندارد نشانه های سایکوپاتی به حد نصاب لازم برای تشخیص این اختلال برسد. یک مطالعه با استفاده از تست سایکوپاتی PCL-R تخمین میزند حدود یک درصد جمعیت سایکوپات هستند (البته در زندانها این عدد خیلی بالاتر است). به علاوه با اینکه نمره بیشتر آدمهایی عادی در این تست نزدیک به صفر است آدمهایی هم وجود دارند که نمره نسبتا بالایی از این تست میگیرند اما به حد نصاب نمیرسند. این آدمها سایکوپات موقعیتیاند و بسته به شرایط ممکن است رفتار سالم یا ناسالم از خودشان نشان دهند. عده ای هم میگویند که این تکیه بیش از حد روی جرم جنایت و قانون شکنی در تشخیص سایکوپاتی نادرست است (اینجا و اینجا) و جرم و جنایت تابلو یک مولفه اصلی سایکوپاتی نیست. سایکوپات ها هم مثل بقیه آدمها با استعداد و بی استعداد دارند و خیلیهایشان آن قدر ابله نیستند که مرتکب جرم و جنایت اضافه و بی دلیل بشوند و سعی میکنند با این که کاملا از همدردی و وجدان تهی هستند با روشهای ظریفتر کارشان را پیش ببرند.
حالا این روشهای ظریف و صلح طلبانه چه هستند؟
شخص سایکوپات - که جز مشکل کوچکش در درک احساسات و همدردی کاملا عاقل و باهوش است - مثل هر شکارچی دیگری به صورت غریزی خیلی زود متوجه میشود برای به دام انداختن طعمه خودش بهتر است از نقاط ضعف شکارش استفاده کند. بنابراین سایکوپات ها بسته به استعدادشان مدت زمانی طولانی را خودآگاه و ناخودآگاه مثل یک روانشاس کار کشته صرف مطالعه و مشاهده آدمهای دیگر و شناخت نقاط ضعف و قوتشان میکنند. بنابراین وقتی یک سایکوپات با شخص (شکار) جدیدی روبرو میشود به صورت ناخودآگاه میداند چگونه طرف را بسته به کاربردی که برایش دارد با ایجاد یک رابطه شخصی و دامنه داربه دام بیاندازد. یک سناریو کاملا معمول این است:
در قدم اول سایکوپات مزبور با ارزیابی اولیه شخصیت طرفش - که میتواند یک دوست دختر/ پسر جدید، یک همکار جدید یا هر آدم دیگری باشد - درهمان دقایق اول سعی میکنند با دست گذاشتن روی نقاط ضعف یا قوت شخصیت او و با کمک جذابیت و سخنوری ذاتیشان تاثیر اولیه خوب و دل پذیری بر روی او بگذارند. هر کدام از ما جانوران صاحب احساس معمولا اهرمهایی مخفی داریم که اگر کسی آنها را بکشد در ما پاسخی احساسی را بر میانگیزد. رمز موفقیت سایکوپات در گذاشتن تاثیر خوب بر روی طرفش هم استفاده از این اهرمها است. مثلا اگر شما کارمندی هستید که از محل کارتان به دلیلی متنفرید او که به طور ناخودآگاه و فراست این نکته را حدس زده به شما میگوید که آنهایی که میگویند این اداره را دوست دارند احتمالا آدم آهنیهایی زنگ زده هستند. یا اگر شما آدم خود بزرگ بین و متکبری هستید او به شما میگوید که آدمهایی را به دو دسته تقسیم میکند؛ آنهایی که آن کتاب دست شما را خواندهاند و آنهایی که آن را نخواندهاند. در قدم بعد و بعد از از تاثیر خوب اولیه هم سایکوپات مزبور شروع میکند به مخابره چهار پیام بسیار موثر گاه به تلویح و گاه مستقیم روی مخ شما. اول این که شما و جزییات شخصی تان فوق العاده برایش جالب است و او شما را تحسین میکند. دوم این که با قدم به قدم از کسب اطلاعات بیشتر و بیشتر از شما سایکوپات ما هم شروع میکند به شما با دروغ پردازی القا کردن که او و شما مثل هم هستید و هم دیگر را کامل میکنید. سوم اینکه به شما نشان میدهد که میتوانید به او اعتماد کنید و پایین آوردن گاردتان جلوی سایکوپات ما اصلا اشتباه نیست. در نهایت هم این که به شما به طورغیر مستقیم القا میکند که او بهترین گزینه برای یک رابطه کاری یا دوستانه یا عاطفی یا غیره است. این چهار پیام مشخص همیشه وعده چیزی عمیق یا کمیاب را به ما میدهند: یک رابطه عمیق و آتشین در سی و پنج سالگی با کسی که درست مثل خود شما است. یک رابطه عالی کاری با کسی که از کار کردن با او لذت میبرید و کاملا قابل اعتماد است. چیزهایی که معمولا در زندگی ما آدمها گم شدهاند و اگر کسی وعده آنها را بدهد کمتر کسی میتواند در برابر وسوسه آنها مقاومت کند. دقت هم کنید که مخابره این پیامها در بیشتر سایکوپات ها ناخودآگاه است و آنها معمولا نمینشینند نقشه حمله طراحی کنند. ریشه این مخابره هم در نهایت اراده سایکوپات در تسخیر شکارش است و در لحظه هر کاری که غریزه مهار نشده اش به او بگوید برای رسیدن به این هدف میکند. یک نکته خیلی جالب دیگر هم این است که خیلی وقتها این پیام مخابره شده نظر به مقلد بودن ذاتی سایکوپات ها خیلی سطحی و بیخود است، اما اعتماد به نفس و نجوه ارائه آن و استفاده سایکوپات از اهرمهای احساسی باعث میشود قربانی این پیام مزخرف را در ذهنش با پیامی عمیق که دلش میخواسته بشوند عوض کند. مثلا سایکوپات برای آنکه به شما بگوید او هم مثل شما است به شما می کوید که او هم عاشق آن موسیقیای که شما گوش میدهید هست و پیاده روی در صبح را هم دوست دارد. بعد شما در ذهنتان نتیجه میگیرید او هم مثل شما به اشراق رسیده است. در نهایت هم وقتی شما در برابر این وعده و داستان خیالی پیشنهادی تسلیم شدید، شخص سایکوپات شروع به بهره برداری از شما میکند. آن رابطه مافوق عمیق موعود میشود یک رابطه یک طرفه که شما میدهید و او فقط میگیرد. رابطه کاری خوب میشود جا زدن ایده های شما جای ایده های سایکوپات ما. در این مرحله هست که اگر سایکوپات ما چیزی را بخواهد و آن را نگیرد ممکن است برای گرفتنش آن روی دیگرش را نشان دهد و از یک موجود خوش سخن و جذاب تبدیل به کسی شود که از تهدید و کاربرد خشونت اباعی ندارد. طرف هم آن قدر در مخدر خواستن آن چیز موعود غرق شده است و آن قدر اعتمادش به سایکوپات در اعماق احساسش تنیده شده است که معمولا به هر استفاده ای تن میدهد. به علاوه بیشتر سایکوپات ها وقتی دارند داستان خیالی شان را میسازند برای آنکه احتمال لو رفتنشان پایین بیاید، داستان دروغینشان را با پودی از واقعیت به هم می باقند. بعد وقتی قربانی به دروغ بودن داستان اعتراضی کرد، آنها این معدود پود های واقعیت را برای تبرئه خودشان در یک مانور ایزایی بیرون میکشند. در آخر داستان هم یا طرف طعمه متوجه میشود چه کلاهی سرش رفته است و رابطه را قطع میکند و یا به احتمال بیشتر به یک جایی میرسد که او دیگر چیزی برای دادن ندارد و سایکوپات ما از رابطه حوصلهاش سر میرود. در هر صورت او میرود سراغ هیجان بعدی و شکار بعدی. یک چیز بامزه ای که در این مرحله گاها اتفاق میافتد این است که وقتی سایکوپات ول میکند و میرود قربانی او با این که به شدت مورد سوء استفاده قرار گرقته آنقدر طعم آن ماه عسل اولیه و وعده های خیالی آن دوران برایش شیرین بوده که به پای سایکوپات میافتد که بماند و به بهره برداریاش ادامه دهد.
نکته اصلی که سایکوپات را در شکارش موفق میکند ضعفهای شخصیتی طرفش و عدم شناخت او از این ضعفها و اهرمهای احساسی شخصیتش است. به عبارت دیگر سایکوپات انگلی است که از ضعف ها و ترس ها و آرزوهای بشر نیرو میگیرد. به این معنی شناخت خیلی از سایکوپات ها از قربانیشان از شناخت قربانی از خودش بیشتر است. درست به همین دلیل خیلی از سایکوپات های بی استعداد تر برای طعمه آدمهایی را ترجیح میدهند که در موضوع ضعف اند و مشکلی دارند. یک مثال خیلی معمولش سایکوپات های خانم است. یک طعمه خیلی آسان برای آنها مردهایی است که خیلی در رابطه با زنان موفق و با تجربه نبوده اند و اعتماد به نفس کمی دارند. مثلا یک سری بچه درس خوان کج و کوله و بی ریخت را که قلب پاکی دارند در نظر بگیرید. فقط تکان دادن کارت جنسیت بالای سر اینها کافی است که مشقهای خانم مربوطه و خیلی خدمات ریز و درشت دیگر انجام شود. منطق سایکوپاتی هم البته دیکته میکند اینهایی که ازشان سو استفاده شده حقشان بوده است چون گذاشتهاند که از آنها سواستفاده شود و اصلا هم مهم نیست آنها چه آسیبی دیدهاند. در حالت افراطی با مزهاش سایکوپات ما ممکن است حتی بگوید این قربانیها باید اصلا از خدایشان باشد که من اجازه دادم بیایند به من خدمت کنند. بنابراین بچه درس خوانهایی کج و کوله و بی ریخت مثال بالا هم باید متشکر باشند که فرصت پیدا کردند که با خانم سایکوپات معاشرت کنند و در کنارش مشقهای او را هم البته نوشته اند. از آن طرف البته سایکوپات های با استعدادتر و باهوش تری وجود دارند که آدمهای سالم و قوی را به عنوان طعمه ترجیح میدهند چون آنها شکار بزرگتر و پرهیجانتری هستند. نکته آخر هم این که یک سایکوپات برای موفقیت معمولا نیاز یک رابطه خصوصی دو طرفه و مخفی کاری و جدا کردن طعمهاش از دوستان و آشنایانش دارد. علت این نکته این است شخص سایکوپات درست عین یک آفتاب پرست جلوی هر کس که ممکن است که طعمه باشد بسته به شخصیتش رنگ عوض میکند و رفتارش با یک نفر و دوستش و داستانی که در مورد خودش برای هر کدام سر هم میکند کاملا ممکن است متفاوت باشد. اگر هم کسی قرار نیست طعمه باشد معمولا سایکوپات نمیآید روی آن طرف انرژی بگذارد و آن روی دیگرش را نشانش میدهد. حالا اگر این طعمهها و بی طرفهای کتک خورده با هم حرف بزنند ممکن است کل نفشه ها رو هوا برود.
تا اینجای کار با پدیده سایکوپاتی آشنا شدیم. مطلب بالا هم تا حدود زیادی خلاصه ای از این کتاب و این کتاب با چاشنی تجارب شخصی من بود. در مطلب بعدی خواهیم دید که چرا وقتی یک سایکوپات به یک کمپانی بزرگ میرود خیلی وقتها در آنجا هم موفق است.
پی نوشت:
* دو تا مفهوم مرتبط دیگر یکی سوشیوپاتی (Sociopathy) و دومی اختلال شخصیتی ضد اجتماعی وجود دارند که هر دو کمی با سایکوپاتی متفاوتند و سایکوپاتی زیر مجموعه هر دو هست. برای این مطلب ما گیر می دهیم به سایکوپاتی اما اختلال شخصیتی ضد اجتماعی حداقل در آمریکا نام رسمی این داستان هست.
** این که این اختلال ممکن است دلیل بیولوژیک داشته باشد (کلا سر این که نقش محیط و بیولوژی هر کدام چقدر است دعوا هست) دو تا مؤخره بامزه دارد: یکی اینکه حالا که ظاهرا دلیل سایکوپات بودن کسی بیولوژیک هست با یک منطق معیوب میشود گفت کارهایی که طرف میکند تفصبر خودش نیست و دوم اینکه اصلا چطور شد که چنین چیزی تکامل پیدا کرد. مثلا یک دلیل تکاملی که برای این داستان پیشنهاد شده این است که این رویکرد «بکن در رو» سایکوپات ها شانس تولید مثل اونها رو بالا میبرد و سایکوپات مربوطه با این ترتیب میتواند بچه دار شود و یک آدم دیگری یعنی یک مرد مهربان و داری وجدان و احساس آن را بزرگ کند. برای جنبه تکاملی قضیه این رو ببینید.