Shared posts

26 Oct 09:14

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/10/blog-post_25.html

by Leilaye Leili
تمدن واژه ي عجيبيه ... وقتي سر ميز مي نشينيم و راجع به حساسترين ظرافتهاي ذهن حرف مي زنيم در حالي كه خرچنگي را قطعه قطعه مي کنيم و مي خوريم كه چند دقيقه قبل زنده زنده در اب جوش انداخته شده است ... با پنجه هاي بسته.
26 Oct 09:12

http://hayatedustan.blogsky.com/1392/08/03/post-170/

by عاطفه

کجا بود که خواندم غم چنبره زده بر قلبم چون ماری خوش خط و خال؟! اندی و کامران هومن و هیچ آهنگ دری وری دیگری نتوانست جلوی اشک‌هایم را بگیرد. نشستم حسابی گریه کردم. بعد دیدم زخمه‌های کلهر بر کمانچه ش بیشتر با دل ریشم سازگار است.

26 Oct 09:11

هزار و یک شب قصه‌های ناتمام

by arousakekouki
چه‌قدر ما گناه داریم. چه‌قدر ما حامل قصه‌های نانوشته‌ی جادویی و باورنکردنی هر روزه‌ی سرزمین‌مان هستیم. چه‌قدر قصه‌ی ناگفته توی دلمان انبار شده و هر روز به این بار اضافه می‌شود.
10 Jul 08:06

اشکها فریاد زدند...

by galiya
من
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!

نزار قبانی

10 Jul 07:56

گفتمان رم استفاده کرده باشیم

by nabehengam
در گفتمان مدرن جای «هرچی خدا بخواد خیره» و «قسمت بوده لابد» رو 

«بالاخره اینم یه تجربه س» و «تا اشتباه نکنی یاد نمیگیری» پر می‌کنه.

01 May 17:33

جدی نگیر

by بهاره آروین
Fereşhte M

دیروز صبح که رفتم دانشکده هنوز وارد نشده بودم که آگهی ترحیم را دیدم. خشکم زد. هی میخاستم بقبولانم که دروغ است مرگ استاد. چقدر بهت آور و شوک آور :(

برای دکتر صدیق سروستانی که یکی از جدی‌ترین استادانم بود، هست.

کاش می‌شد، کاش می‌شد مرگ را هم جدی نگیرم، کاش می‌شد فکر کنم، مطمئن باشم که باز هم وقتی گذرم به طبقه‌ی چهارم دانشکده بیفتد، به میانه‌ی راهرو که می‌رسم با در چهارتاق باز اتاقش مواجه می‌شوم و با او، دکتر صدیق سروستانی که به همان سبک همیشگی، با لبخندی خاص، با نگاهی خاص‌تر، با تکان‌های چندباره‌ی سر و تکرار آرام سلام، جواب سلام آدم را می‌دهد. اصلا همین تصویر جدی‌ترین تصویر ذهنم از او است، زنده‌ترین‌اش، امروز رفتم تشییع جنازه، تا بهشت زهرا هم رفتم، تا بالای قبر، تا سر خاک، باز هم اما باورم نشد، مرگش را باور نکردم، به نون هم همین را گفتم، بهش گفتم من چرا باورم نمی‌شود؟ چرا تصویرش در ذهنم این‌قدر زنده است؟ چرا صدایش، آن لحن خاص‌اش، آن خنده‌های خاص‌ترش، چرا این‌ها از لحظه لحظه‌ی امروز برایم زنده‌تر است؟ آن‌قدر زنده که یک‌جور غیرقابل توضیحی مطمئنم باز هم می‌روم دانشکده، باز هم از طبقه‌ی چهارم رد می‌شوم و باز دکتر صدیق را پشت میزش می‌بینم و باز می‌روم توی اتاق و می‌نشینیم به گپ زدن، به خندیدن، خندیدن به خودمان، به دانشکده، به عالم و آدم.

dr.sedigh

برای من دکتر صدیق تجسم عینی همین جمله بود: “جدی نگیر” به نظرم یکی از باهوش‌ترین‌های علوم اجتماعی بود، این را به خیلی‌ها گفته‌ام، یعنی می‌خواستم مثال از آدمِ باهوش در حوزه‌ی علوم اجتماعی بزنم همیشه یک پای مصداق‌هایم دکتر صدیق بود، زود می‌گرفت حرف‌ات چیست، سوالت چیست، این جدی‌ نگرفتن خودش، کلاس‌هایش، دانشگاه و کل و جزء سیستم آکادمیک، این جدی‌ نگرفتن پیامد همین هوشمندی‌اش بود و شاید جدی‌ترین درسی که دانشجوهایش باید از او می‌آموختند. من هم مثل خیلی‌های دیگر این درس را خیلی سخت یاد گرفتم؛ دانشجوی ارشد بودم، دو ترم پشت سر هم با دکتر صدیق کلاس داشتیم، آخر همه‌ی کلاس‌هایش می‌گفت کلاس را ارزیابی کنید، نقاط قوت و ضعفش را بگویید. من هم بچه، دقیق‌ترش یک بیست و یک ساله‌ی جوگیر و هیجان‌زده، برداشتم متن نوشتم بلند بالا و کلاس را ارزیابی کردم به خیال خودم، مرور نقاط قوت و پیشنهادهایی برای به حداکثر رساندن ظرفیت‌های این نقاط قوت، اسم‌اش را هم گذاشتم «سفید مایل به خاکستری»، متن ضایعی است، یعنی الان که رفتم از توی آرشیو کامپیوتر پیدایش کردم و دوباره خواندم‌اش، شرمنده شدم بابتش، نثرش ضایع است، خیلی معلوم است که چقدر بلد نبوده‌ام بنویسم، محتوایش هم زیادی خام است، زیادی هیجان زده است، کلا زیادی غلیظ است، به اندازه‌ی یک جوانیِ غلیان کرده گرم و غلیظ و خام وتلخ مزه است. با تمام این‌ها ضمیمه‌ی این پست کردم‌اش (+)، نه فقط برای یادگاری، بیشتر برای این‌که روایت دست اولی از دکتر صدیق است، الان بخواهم راجع به او بنویسم می‌شود همین پست، یک جور بیانِ دورِ از دست رفته، به جایش آن متن زنده است، کلاسی که از آن حرف می‌زند، استادش، همگی زنده‌اند. از سر همین ارزیابی بود یا چیز دیگر، آن ترم دکتر صدیق شهود کرد که من خودم را مرکز عالم می‌پندارم و باید یک‌جوری مرا از این توهم بیرون بیاورد، این را صریحا بهم گفت، نمره‌ی پنج واحد از مجموع کم‌شمار واحدهای ارشد را آدم بگیرد ۱۵٫۵ و ۱۶٫۵، آن ‌هم منی که آن‌قدر گیر معدل بالای فلان و بهمان بودم، رفتم پیش‌اش گفتم به نمره‌هایم اعتراض ندارم، به برداشت‌تان از خودم اعتراض دارم، سوگیرانه است و غیرواقعی، هیچ یادم نیست چه جوابی داد، به هرحال قانع نشدم، حتی می‌توانم بگویم تا یک مدت میانه‌مان شکراب بود کم‌وبیش. بعدتر، خیلی بعدتر تازه فهمیدم اصل درسی که باید می‌گرفتم و آن زمان نگرفته بودم همین بود: جدی نگیر، نه نمره را، نه معدل را، نه مدرک و دانشگاه و…مهم‌تر از همه، خودت را جدی نگیر، دست‌کم نه خیلی زیاد.

به امیر هم گفتم، گفتم خودم را نمی‌بخشم (+) امیر گفت خب تو هم حالا، دو سه بار رفته بودی دیگر، تو که دانشجوی طاق و جفت‌اش نبودی که بخواهی راه به راه پیش‌اش باشی، فکر کردم دیدم راست می‌گوید، آن‌قدرها دانشجوی نزدیک و همیشه دم دست‌ دکتر صدیق نبودم اما این وسط یک چیزی راست‌تر است، درست‌تر است، این‌که آن‌چه امروز هستم، آن‌چه بدان باور دارم، بیش از آن‌که به نظر می‌رسد، بیش از آن که حتی به آن آگاه باشم، محصول درسی است که از دکتر صدیق آموخته‌ام، این‌که یاد گرفته‌ام جدی نگیرم، به خصوص خودم را جدی نگیرم، دست‌کم بیش از حد جدی نگیرم.

01 May 17:32

http://feedproxy.google.com/~r/mim-alef/~3/9X8ZZ-HquG4/blog-post_30.html

by noreply@blogger.com (م .ا)
من اصولا آدمِ "عجب اشتباهی کردم" هستم.ولی از رو نمی‌روم.
01 May 17:31

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/04/blog-post_30.html

by Leilaye Leili
و آنکه «همه» را می خواهد ... هیچ نمی دهد. نمی تواند بدهد.
پذیرفته ام. نمی خواهم.
این هم درد دیگری است.
نمی پذیرد. نمی داند.
01 May 17:31

جدایی

by arousakekouki
جدام از آدم‌ها. یک جا می‌ایستم میان‌شان و سکوت می‌کنم. آدم‌ها حرف می‌زنند، می‌خندند.من حرفی ندارم. چیز خنده‌داری به ذهنم نمی‌رسد.حرف‌هاشان برام خنده‌دار نیست. جالب نیست.

 تنهام. دوست دارم بروم یک گوشه دراز بکشم زیر آفتاب. گرما از کمرم بزند بالا تا توی سینه‌ام. چشم‌ها را ببندم و نسیمی به خوابم ببرد.

19 Apr 09:37

ماهتابی‌ست که در آبِ روان می‌لرزد...

by مُحسنِ آزرم

                

صورتِ خوبِ تو از لطف به جان می‌مانَد           

آن‌چه زیباتر از آن نیست بدان می‌مانَد                    

                                      

      ــــــ جلالِ طبیبِ شیرازی ــــــ           

                 

18 Apr 07:26

شب بی‌پایان

by arousakekouki
Fereşhte M

من؛ دیشب

یک چیزی توی شکم‌ام یا نزدیکی‌های دلم امروز سوخت.جوری که مثل دودکش باید دهانم را هر چند دقیقه باز کنم و دود را بدهم بیرون. جوری که اگر ندهم بیرون، یک ابر بزرگ سیاهی می‌گیرد سرم را که نمی‌توانم چشم‌هام را باز نگه دارم.

17 Apr 08:29

که جنازه‌م رو بذارم همین وسط. چارزانو بشینم بغلش. هی نگاش کنم.

by mona m
که جنازه‌م رو بذارم همین وسط. چارزانو بشینم بغلش. هی نگاش کنم. هی حرف بزنم باهاش. هی یادم بیاد که چه‌مرگم بوده. هی زار بزنم. هی اشک بریزم.
تموم می‌شه دیگه. بلاخره تموم می‌شه یه‌وقتی.
میرم یه چاله می‌کنم. میندازم جنازه‌رو اون تو. می‌تکونم خودمو.
می‌رم سر زندگی‌م بعدش مث آدم.
17 Apr 08:27

رویای از دست رفته

by viator
لرزم گرفته بود و میگفتم که میترسم. میگفت از چه؟ هزارتا چیز ردیف کردم و گفتم نمیدونم. نمیدونم. بخدا نمیدونم. موزیک در حال پخش بود که فهمیدم علت ِ ترس ِ اصلی ام چه بود. اینکه شده ام تبدیل به رویای از دست رفته ی یک آدمی که من را خواست و من او را نخواستم.
17 Apr 08:18

http://xa-nax.blogspot.com/2013/04/blog-post_5611.html

by زاناکس
توانایی‌اش را دارم تا یک گودال بکنم اندازه‌ی یک صندوقچه، یک آدم، یک خاطره، چند سال، یک شهر و بعد بنشینم در سیاهی شب- بی ترس از سایه‌ام-  بالای سرش و صبح بروم پی زندگی‌ام. زندگی؟ مثل یک دشت هموار! انگار هرگز کسی را نداشته‌ای تا چال کنی.
17 Apr 08:17

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
به گزارش آسوشیتد پرس، یکی از بدترین مواقعِ زندگی همین الآن است.
17 Apr 08:17

454 - نصیحت پدرانه 4

by یه آدم معمولی

آن قدر دور شو که نبودنت احساس شود، نه عادت.


نصیحت پدرانه 3

17 Apr 08:16

http://chaye-talkh.blogspot.com/2013/04/blog-post.html

by mona m
کاش می‌شد غصه ما رو یه لحظه فیلان نمی‌کرد
یا
آدم باشید. آداب بی‌قراری هدیه ندهید.
17 Apr 08:15

http://amoley.blogspot.com/2013/04/blog-post_3498.html

by unsterblich
محصورم به یک چهار دیوار و هزار طبقه سقف نامریی
آدمیزاد می بایست راهی میجست برای بستن تمام درها. اینطور که ما استراحت میکنیم راهمان بجایی نمیرسد. درها را که میبندی هجوم معجزه ی اینترنت از پنجره نفس نمیگذارد. کاش همه چیز در سکوت ناگهان متوقف شود.
12 Apr 18:19

کاترین دیگر از باران نمی ترسد

by temps-perdu
 نوع دیگری از خواندن یک کتاب وجود دارد که تازه کشفش کرده ام.و آن زندگی کردن کتاب است.دارم "وداع با اسلحه" را به این شکل می خوانم.در این شیوه ی جدید کاترین دیگر از باران نمی ترسد.

آدم ها تا به هم پیوند احساسی نخورده اند از هم ناراحت نمی شوند ، بخاطر حرف هم اشک نمی ریزند و خود را برای ندیدن دیگری محکوم به تنهایی شبانه نمی کنند.آدم ها - تا قبل از اینکه دلشان برای هم بتپد - مثل علف های هرز می رویند و فقط می روند بالا و مدام به این ور و آن ور می خورند و این و آن برایشان اهمیت ندارند ولی وقتی به قلمرو عاطفه وارد می شوند یواش یواش یاد می گیرند که ساقه هایشان را هرس کنند و آن "عزیز"شان را نیازارند.

اگر به سی سال پیش برمی گشتم می رفتم جبهه.می رفتم خرمشهر.و از جبهه نامه می فرستادم.دور می شدم و فقط کلمات بین ما پل می زد.کلماتی که به دقت در مکان های ناجور نوشته شده بود.در آن صورت فراق را یاد می گرفتم و مرد می شدم.

12 Apr 18:07

این عنوان انتخاب کردنه دیگه داره خیلی انرژی‌بر می‌شه

by تراموا

مطمئن نیستم آدم‌ها از خواندن رمان و داستان دقیقا چه چیزهایی عاید‌شان می‌شود اما بسیاری از کسانی که زیاد رمان می‌خوانند یا در کتاب‌های‌شان زندگی می‌کنند، از زندگی به داستان پناه می‌برند. انگار داستان جایی است برای جمع شدن همه‌ی آدم‌هایی که فهمیده‌اند یک جایی از این زندگی به شدت می‌لنگد و نمی‌شود هم کاری‌ش کرد.


دسته‌بندی شده در: حقایق تلخ
12 Apr 18:02

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_377.html

by Ayda
یه جایی هست، یه لحظه‌ای، که نفساش مرتب و عمیق می‌شن، دستاش سنگین می‌شن.. همون لحظه‌هه..
11 Apr 10:09

کوکب‌ جون

by تراموا

روزی عده‌ای از ده دیگر سرزده به خانه‌ی آن‌ها آمدند. کوکب خانم با تخم‌مرغ تازه و روغن، نیم‌رو درست کرد… همه از مهمان‌نوازی و سلیقه‌ی کوکب خانم تعریف کردند.

[همچی میگه انگار چنجه گذاشته جلو مهمونا]


دسته‌بندی شده در: فرهنگ و هنر
10 Apr 16:13

A couple of tea

by Peyman
Fereşhte M

امتحان میشه. یک دو سه :]

A couple of tea
10 Apr 11:34

چهار یا پنج سالم بود. شاید هم کمی بزرگ‌تر. پسر نوجوان یکی از

by randomdays

چهار یا پنج سالم بود. شاید هم کمی بزرگ‌تر. پسر نوجوان یکی از همکارهای مامان و بابا موقع دوچرخه‌سواری تصادف کرده و مرده بود. نمی‌دانم من را چرا باید برده باشند به مراسم ختم و سر خاک این بچه، لابد کسی نبوده خانه نگهم دارد. به هر حال یادم هست که بهشت‌رضا بود و جمعیت زیادی آمده بود و همه گرد ایستاده بودند دور قبر. سر قبر بچه فقط پدرش - که آخوند است - نشسته بود. لابد چون خانواده اولترامذهبی بوده خانم‌ها نیامدند بنشینند سر قبر جلوی بقیه گریه و زاری کنند و خودشان را بزنند. پدرش چمباتمه زده بود کنار قبر، با عبا و عمامه، گریه می‌کرد و به پسرش می‌گفت بابا، پاشو از مهمان‌هات پذیرایی کن. و جمع هم بلندتر گریه می‌کردند. به نظرم مسخره می‌رسید کارش. تعجب می‌کردم. می‌دانستم کسی که مرده نه می‌شنود، نه می‌تواند جواب بدهد، نه می‌تواند بلند شود و از کسی پذیرایی کند. نمی‌فهمیدم چرا آدم باید از یک مرده چنین درخواستی بکند. دور و بر را نگاه می‌کردم، چشمم به شیرینی‌های قهوه‌ای افتاد که گذاشته‌ بودند توی یک دیس، روی ترمه، نزدیک قبر. میکادو. دلم می‌خواست بروم یکی بردارم. روم نمی‌شد. با خودم گفتم کاش مصطفی واقعا بلند شود پذیرایی کند و من بتوانم یک میکادو بردارم.

10 Apr 11:33

لالایی

by همفری بوگارت

 

 

من که میدانم

آخرش ،

 قصه بی‌ تو ماندن من روزی میشود،

لالایی بچه های این دیار.

 

 

10 Apr 11:29

پشت پنجره‌های بزرگ طبقه‌ی همکف

by مرضیه رسولی


داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که یهو کانال عوض شد. مدل کی بود گوزید نگاه کردیم به هم. چشمم افتاد به کنترل که تو دست بابام بود. گفت دستم خورد. ولی کانالو عوض نکرد. اصرار کرد بذاریم همینجا باشه، چند دیقه ی دیگه سریال شروع می شه. ما هم شاکی که پس نگو دستم خورد.
با "دستم خورد" خیلی کارا رو می شه توجیه کرد و زیر بار مسئولیتش نرفت. دستم خورد آنفالو کردم، دستم خورد خاموش شد، دستم خورد کشتمش. چیزا رو جوری می سازن که بتونی بگی دستم خورد و دیگران هم نتونن ثابت کنن که دستت نخورد. قبلن بابای من برا عوض کردن کانال باید بلند می شد می رفت کنار تلویزیون و یکی از پیچ ها رو می چرخوند و کانال عوض می شد. کاری که می کرد غیرقابل حاشا بود و درصد تصادفی بودنش صفر. اما حالا طرف تا زیر سوال می ره شروع می کنه شونه خالی کردن، همه ی شرایط هم براش مهیاست. دنیا جای آدمائیه که اشتباهاشون سهویه و اگه به خودشون بود نمی کردن. اگر من صاحابش بودم برعکسش می کردم. آدمایی رو که سهوی غلطی انجام داده بودن مجازات می کردم تا کون دنیا از دقت و تسلط و مسئولیت پذیری مردمانش پاره می شد. دنیا جایی می شد که وقتی به همسایه اعتراض می کردم که چرا نصفه شب به فکر سوراخ سوراخ کردن دیوارای خونه ش افتاده نمی گفت ئه من به ساعت نگاه نکردم به خیالم دم غروبه. 
10 Apr 11:29

هر وقت بیکارم یا دلم بیشتر از همیشه برات تنگ شده. پروفایلت باز

by Vaypi
هر وقت بیکارم یا دلم بیشتر از همیشه برات تنگ شده. پروفایلت باز میکنم فرندشیپمون نگاه میکنم میبینم 2008 با هم تو فیسبوک دوس شدیم تا 2009 با هم تیک میزدیم بعد با هم صمیمی شدیم خیلی صمیمی بعد با هم خابیدیم بعد به هم وابسته شدیم با هم مدتی زندگی کردیم تو خونه من و بعد تو گه رفتی سر زندگیت من گه تر نتونستم از این منجلابی که توشم دل بکنم جمع کنم این رابطه رو. ادامه دادیمش با بدبختیاش که بعد دیگه جفتی ولش کردیم. من هنوزم نمیتونم از این منجلابی که توشم که شما بش میگید زندگی بیام بیرون وگرنه برگردوندن موقت تو که کاری نداره سه سوته .
10 Apr 09:43

هشتاد و یک، صفر شیش، هشتاد و اندی

by تراموا

ایشان در طول عمر کم‌ گهر خود آن‌قدر مجبور به انتخاب بین «بد» و «بدتر» بودند که یک روز که در خیابان راه می‌رفتند، سر چهارراه که به چپ پیچیدند، تنه‌شان به تنه‌ی «خوب» خورد اما او را به جا نیاوردند. سرشان را انداختند پایین، هدفون‌شان را در گوش‌ فرو کردند و به مسیرشان ادامه دادند.


دسته‌بندی شده در: معضلات بشری
10 Apr 09:40

I'm drunk

by sepantaa
Fereşhte M

من مست و تو دیوانه! بیا بریم به خانه تا گند برنداشته همه جا رو

کافیه تصمیم بگیرم یک کاری رو انجام ندم؛ به بیست و چهار ساعت نمیکشه که غرق میشم توش بیشتر از قبل! مثل اون قسمت هو آی مت یور مادر که مارشال گفت دیگه مشروب نمیخوره. فرداش خیلی مست سینه‌ش رو ستبر کرد و وارد خونه شد و داد زد خوردم! خیلی زیاد هم خوردم!

09 Apr 15:03

شعار هفته - هفتاد و سوم

by Mr.bex
ماساژ درمانی اشتباهه، ماساژ باید نطلبیده باشه.