Shared posts

27 Jan 06:22

حبیب

by jeeka

اسمش حبیب بود. می گفت : فکر کنم که هشتاد سال دارم. پنجاه سال کار باغبانی می کرد. بزرگ ترین آرزویش هم رفتن به کربلا بود.

27 Jan 06:21

مصلای تمام نشدنی تهران

by zitana

رنج‌آور است که  بعضی ماجراها در زندگی، مثل پروژه‌ی ملال‌آور مصلای تهران، هیچ‌وقت پایان کار ندارند.

27 Jan 06:17

محال های ابدی

by golparia

دارم جزوه‌ی درس‌هایی که گذشت را می‌خوانم. حسی که بعد از تمام شدن امتحان‌ها به سراغم می‌آید، آمده است: دوباره خوانی درس‌هایی که تمام شد. جزوه را ورق می‌زنم تا به این جمله می‌رسم. «در تکنولوژی امروزی اینکه شما اثر یک پدیده‌ی کل را در زیر مجموعه‌اش بتوانید ببینید شاید یک محال ابدی باشد.»

محالِ ابدی؟! فکرش را بکنید چه چیزی واقعا می‌تواند محال ابدی باشد؟ قهر شدنِ دو دوستی که پیمانِ ابدیِ دوستی بسته‌اند؟ آشتی شدنِ دوستانی که قهر قهر تا روزِ قیامت خوانده‌اند؟ محالِ ابدی شاید لبخندِ نیامده‌ی پیرمردی باشد که 16 سالگی عاشق دختر 14 ساله‌ی همسایه شد اما در اثر سیاه سرفه او را در پارچه‌ای مشکی گذاشتند و خاک کردند، حالا او همه‌ی سرفه‌ها را سیاه می‌بیند و لبخند را بی‌رنگ. محالِ ابدی شاید باز شدنِ قفلِ صندوقچه‌ای است متعلق به یک پیرزن. پیرزنی که گاهی با یادِ پسری که از سفری دور باز نگشته گَرد صندوقچه را می‌گیرد. صندوقچه آخرین عکس دو نفره‌ی جوانیِ پیرزن با پدر پسر را دارد، با حلقه‌ای و دسته‌ای از گل‌های وحشی خشک شده. محالِ ابدی شاید غرور مردی است که وقتی پسر 27 ساله‌اش دختری را نشان داد و گفت این دختر محبوب من است، اخم‌هایش در هم رفت و دست‌هایش تنگ‌تر شد: «هر کی رو می‌خوای برو بگیر، من برای عروسی پا پیش می‌ذارم که خودم انتخاب کرده باشم.» محالِ ابدی آرامش مادری است که پشتِ پلک‌های دخترکش را سایه می‌کشد و چین‌های لباس سفید او را صاف می‌کند. محالِ ابدی شاید خاموش شدنِ چراغ رویای دختری است که شب‌ها ستاره به آسمان فوت می‌کند و اسبی سفید در دلش یورتمه می‌رود. محالِ ابدی شاید تاریک شدن ماه شب چهارده‌ای باشد که پسر به آن نگاه کرده، قدم‌هایش را در یک شب تاریکِ سرد تندتر برداشته و با شعله‌ی خاطره‌ای دور از او تمام وجودش گرم شده است...

 

شبیه به یادداشت دیگرم به نام جمعه کسی بود که نیست

 

27 Jan 06:16

جرمگیری

by nikolaa

قسم می خورم انقدر که جدایی دندان هایم از جرم هایشان درد داشت، جدایی نادر از سیمین نداشت!

17 Jan 12:36

#PostalesSolidarias WINTER PROJECT LIFE 2014

by Edurne missmalagata
Por segundo año vuelven de nuevo las #PostalesSolidarias iniciativa de Lydia de Maow Design. Este año el Winter Proyect Life viene con mucho nivelón, 10 postales bonitas de 10 artístas invitados: Babycatface,  Clarilou, Esther Gili, Eva Carot, Missmalagata, Miteta, Moniquilla, Polarité, Silvia Buján y Verónica Algaba. 

El Winter Proyect Life es un proyecto hecho con mucho amor y por una buena causa. Todo el beneficio integro que se saque con la venta de las postales será donado a Cáritas para que muchas familias puedan tener unas mejores navidades. Espero que disfrutéis comprándolas y colaborando con esta buena causa. El precio de las 10 postales es de 15€ y también las podréis comprar por separado.
Ver todas las postales AQUÍ.







17 Jan 12:21

من روی صفحه ی سوم نزدیک ترین کتاب ِ شعر به تخت خوابت نشسته ام برایت شعر بخوانم.

by mahitala
 

نیمه شب های زمستانی،از صدای ورق خوردن کتاب هات بیدار نشده ای؟

 

                                                BY:Yelena Brykensvoka

10 Jan 08:21

سخت جانی که نه خرس بود نه آبی اما خرس آبی نام داشت

by golparia
Fariba.dindar

هم خوشگله هم زیادی عجیب :)
چشماش کجاس ینی؟

خرس آبی، اسم سخت جان ترین حیوان دنیاست. او می تواند از صفر مطلق تا نقطه جوش آب را تحمل کند و هر جایی حتی در محفظه ی جاروبرقی هم برای خودش به خوبی و خوشی زندگی کند.

خب می دانید؟! درست است که نه شباهتی به خرس دارد و نه آبی است و نه به قد و قواره اش می آید که رکورد سخت جان ترین جاندار زمین را از آن خود کند، اما همین فینگیلی های بدقیافه هم برای خودشان قهرمانی هستند. به دوربین خیره می شوند و جانانه تلاش می کنند هر جوری شده با محیطشان سازگار باشند.

سازگاری هنر نباشد، یک استعداد است، یک ذات است... مدال سازگاری و سخت جانی ام آرزوست.

06 Jan 12:25

یک دنیای رنگی: ۲۱ مکان بسیار دیدنی در دنیا

by فرانک مجیدی

فرانک مجیدی: حتی اگر امکان مسافرت را نداشته‌باشیم و فصل مناسب آن هم نباشد، دلیلی ندارد که به سفری بصری نرویم و از زیبایی‌هایی که دنیا مهربانانه با ما شریک شده، لذت نبریم. بسیاری از اماکنی که در این پست معرفی می‌شوند، احتمالاً برای خیلی از ما ناشناخته بوده‌اند و همین می‌تواند آشنایی با این اماکن را جذاب‌تر نماید. شاید هم پیغامی برای ماست. انسان تلاش کرده تا با زشت‌ترین وسیله‌ها، به مقاصدش دست یابد. ما بسیاری از زیبایی‌ها و قوانین طبیعی و اخلاقی را برای راحتی خود تغییر می‌دهیم. با این‌حال، جهان در کارِ خود است. در این اماکن، هنوز بهار می‌آید، چشمه‌ها می‌جوشد و گل‌ها می‌شکفند. باید زیبایی را دید، دوست داشت و امیدوار بود. همیشه امیدی برای تغییر به سمت خوبی و زیبایی هست!

۱- دره‌ی گل‌ها، در حاشیه‌ی غربی پارک ملی هیمالیا

11-1-2014 4-39-47 PM

۲- دریاچه‌ی «پنج گُل» در ایالت جیوژایگوی چین. این مکان بسیار مرا به یاد سکانس زیبای نبرد دو کاراکتر اصلی فیلم «فهرمان» روی دریاچه، از «ژانگ ییمو» می‌اندازد.

11-1-2014 4-40-13 PM

۳- پارک هیتسوجیامای ژاپن، واقع در دامنه کوه فوجی ژاپن، میزبان این خزه‌های زیبای صورتی است.

11-1-2014 4-40-45 PM

۴- ۱۵۰۰ گونه ماهی و ۵۰۰ گونه رجان در دیواره بزرگ مرجانی استرالیا زندگی می‌کنند.

11-1-2014 4-42-22 PM

۵- مزارع پله‌ای برنج در دامنه‌ی تپه‌های ایالت یوآن‌یانگ چین.

11-1-2014 4-45-05 PM

۶- دریاچه صورتی‌رنگ Hillier در استرالیا

11-1-2014 4-45-29 PM

۷- مزارع انبوه از قاصدک در دامنه‌های آلپ سوییس

11-1-2014 4-46-00 PM

۸- مزارع سیاهشور تند، سواحل دریای سرخ در چین

11-1-2014 4-48-13 PM

۹- ۷میلیون گل لاله در مزارع هلند شکوفه داده‌اند

11-1-2014 4-49-18 PM

11-1-2014 4-50-03 PM

۱۰- دریاچه آب گرم در پارک ملی Yellowstone واقع در وایومینگ آمریکا.

11-1-2014 4-50-31 PM

۱۱- زیبایی‌ای که محصولش آن‌قدر زیبا نیست. مزارع خشخاش در کورن‌وال انگلستان.

11-1-2014 4-51-01 PM

۱۲- ریاچه مورِین در آلبرتای کانادا.

11-1-2014 4-51-32 PM

۱۳- مزارع گل‌های زرد کانولا در لوپینگ چین

11-1-2014 4-52-31 PM

11-1-2014 4-52-15 PM

۱۴- صخره‌های مملو از آهن در کنار دریای آبی. خلیج Shark در استرالیا

11-1-2014 4-53-23 PM

۱۵ دریاچه های آب گرم Pamukkale در ترکیه

11-1-2014 4-53-46 PM

۱۶- گل‌ها در باغ‌های کاواچی فوجی ژاپن

11-1-2014 4-54-20 PM

۱۷- مزارع گل در هوکایدوی ژاپن، منظره‌ای رنگین‌کمانی را روی زمین ایجاد کرده‌است.

11-1-2014 4-54-51 PM

۱۸- ورمونت میزبان پاییز شده‌است.

11-1-2014 4-55-49 PM

۱۹- کانو کریستالس کلمبیا و رودخانه‌ای با بستر رسوبی رنگین.

11-1-2014 4-56-14 PM

11-1-2014 4-56-43 PM

۲۰- گل‌های کمیاب Namaqualand در نامیبیا.

11-1-2014 4-57-14 PM

۲۱- غارهای یخی زیر یخچال Medenhall در آلاسکا.

11-1-2014 4-57-55 PM

منبع


دانلود رایگان نرم افزار حسابداری شخصی هلو ویژه اندروید

 

01 Jan 18:04

طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است

by علیرضا مجیدی

جان هالکرافت یک تصویرگر خلاق بریتانیایی است. او چندی است که با طراحی‌هایی به سبک پوسترهای دهه ۱۹۵۰ که در آنها مشکلات بشر در دنیای فعلی را به تصویر کشیده، نظرها را به خود جلب کرده است.

در این پست ۳۲ طراحی او را با هم مرور می‌کنیم، طراحی‌هایی که در نشریات معتبری مثل گاردین، تلگراف، اکانومیست، ایندیپندنت و ریدرز دایجست هم منتشر شده است.

در این طرح‌ها مشکلاتی مثل وابستگی بی حد و حصر ما به فناوری، تنزل جایگاه کاری، چاقی، سیاست و غیره، خیلی عالی تبیین شده‌اند.

من ترجیح می‌دهم، در هر مورد، خود شما با نگاه کردن به اثر، متوجه منظور شوید، بیشتر آنها بسیار گویا هستند، شاید در معدودی از آنها نیازمند چند ثانیه فکر، برای پی بردن به مقصود  مراد طراح داشته باشید، اما اگر خودتان پی به منظور ببرید، به گمانم بسیار بهتر و گواراتر برای شما باشد.

12-10-2014 9-14-04 AM

12-10-2014 9-13-50 AM

12-10-2014 9-13-39 AM

12-10-2014 9-13-26 AM

12-10-2014 9-13-15 AM

12-10-2014 9-13-05 AM

12-10-2014 9-12-55 AM

12-10-2014 9-12-44 AM

12-10-2014 9-12-36 AM

12-10-2014 9-12-26 AM

12-10-2014 9-12-17 AM

12-10-2014 9-12-06 AM

12-10-2014 9-11-56 AM

12-10-2014 9-11-46 AM

12-10-2014 9-11-35 AM

12-10-2014 9-11-14 AM

12-10-2014 9-11-05 AM

12-10-2014 9-10-50 AM

12-10-2014 9-10-40 AM

12-10-2014 9-10-30 AM

12-10-2014 9-10-20 AM

12-10-2014 9-10-11 AM

12-10-2014 9-10-01 AM

12-10-2014 9-09-52 AM

12-10-2014 9-09-44 AM

12-10-2014 9-09-32 AM

12-10-2014 9-09-19 AM

12-10-2014 9-09-02 AM

12-10-2014 9-08-53 AM

12-10-2014 9-08-44 AM

12-10-2014 9-08-30 AM

12-10-2014 9-08-18 AM


نوشته طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

20 Jul 03:06

(بدون عنوان)

by shaghabahr@gmail.com (شقایق)

دیشب قبل خواب داشتم یک چیزی برات می‌نوشتم. روی کاغذ نه، توی سرم. از اینها که با خواب قاطی می‌شود و آدم نمی‌فهمد دارد به کجا می‌رود حرف‌هاش. صبح که بیدار شدم هیچ یادم نبود چی نوشتم. شروعش مانده فقط: نا یِ جانم.

19 Jul 11:59

قیدار - رضا امیرخانی

by kafiketab


  1. آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده … این حرف سنگین است … خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلز خطاکرده رو است، روشن است… مثلِ کف دست، کج و معوج خطش پیداست.
    از آدم بی خطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم تک خطا میایستم…!

    قیدار - رضا امیرخانی

16 Jul 14:20

مغز پاره (با سکون روی "ز")!!!

by nikolaa

پاره سنگ برداشتن مغز که شاخ و دم ندارد. دارد؟ مثلا مغز خود من. چرا؟ برای اینکه سه روز است حروف الفبای زبان فارسی میانه (پهلوی) را یاد گرفته ام و دقیقا از همان روز مثل کلاس اولی ها ذوق کرده ام و هی چپ می روم راست می آیم اسمم را به پهلوی با رنگ های مختلف می نویسم و هی می گویم « ماماااااااااااااان. بیا اینو ببین» و مامان طوری که انگار به عقلم شک کرده باشد می گوید «این که همون قبلیه!چیز دیگه بلد نیستی بنویسی؟!» . نکته جالبتر اش اینجاست که سه روز است ذوق کرده ام که از این به بعد خاطراتم را به خط پهلوی می نویسم و کسی نمی تواند بخواند. بعد تازه امروز فهمیدم «من که خاطره ای ندارم! من که هیچ وقت خاطره نمی نویسم! من که همه چیزم رو همه می دونن!» و الان دقیقا یک ساعت است دارم به خودم می خندم!!!

+این هم یک نمونه خط پهلوی (خط و زبان دوره ساسانیان) برای آنهایی که نمی دانند چه شکلی است.

+ به یادبان هم سر بزنید و از مطالبش استفاده کنید. هیچ کس مثل من نمی داند یادبانی ها برای نوشتن این مطالب چه شب زنده داری ها و چه مصیبت هایی کشیده اند.

15 Jul 10:17

از کشف‌های تازه‌‌ی یک شاعر تنها

by kiarad
بعد از خداحافظ‌ها،

بعد از برو به‌جهنم‌ها،

بعد از فروریختن دیوارها

و کوبیده شدن درها،

گوش بخوابان!

از شهر پشت سر

               صداهای غریبی به گوش می‌رسد

15 Jul 09:23

ما فکر می کنیم با کلمه است که یادها باقی می مانند. و یادبان، کلمه ی کوچک جهان کودکی خواهد شد...

by havijebanafsh

یادبان

تماس با ما یادبانی ها

یادبان در فیسبوک

 

بارها و بارها در وبلاگم از «یادبان» نوشته‌ام. یادبان یک پروژه‌ی شخصی‌ست که حدود سه سال پیش به ذهن من و افروز رسید. آن وقت‌ها به طور قطع و یقیین به این نتیجه رسیده بودیم که «یادبان» تنها جایی‌ست که می‌توانیم خودمان باشیم. بی‌آنکه بزرگی یا روشنفکری انگشت‌اش را توی صورت‌مان فرو کند: «این‌جوری نه! این‌طوری که من می‌گویم!» «یادبان» باید همان‌جایی می‌شد که هردوی ما بعد از سال‌ها نوشتن در مطبوعات کودک و نوجوان می‌خواستیم. جایی که هیچ سردبیری نگوید معرفی انیمیشن به دردشان نمی‌خورد، فقط به این دلیل که بچه‌هایی که در استان‌های کوچک زندگی می‌کنند قادر به تماشایشان نیستند یا به خاطر محدودیت صفحات و پیچاندن پول ناچیز حق‌التحریر‌ها بهانه بیاورند که مطالبمان به درد نمی‌خورد. ما قرار نبوده و نیست که انقلاب کنیم. قرار نیست ادبیات کودک و نوجوان ایران را متحول کنیم. قرار نیست شیپور دستمان بگیریم و فریاد بزنیم: «ما آمدیم! یالا زود باشید، دوستمان داشته باشید!» از همان اول تصمیم‌مان بر یک چیز بود: «خودمان باشیم و اطرافیانمان را از آنچه می‌دانیم یا تصمیم داریم بدانیم، آگاه کنیم. هر کسی را که دلش می‌خواهد آگاه شود. هر کسی را که این «خود بودن» ما را بپسندد و دوست‌مان داشته باشد.»

آن‌وقت‌ها مشت‌مان را زمین کوبیدیم که عملی‌اش می‌کنیم. یادبان جایی خواهد بود که در آن هم کتاب معرفی کنیم، هم فیلم و موسیقی و بازی و سرگرمی و هرچه و هرچه که به دنیای کودک و نوجوان مربوط شود. فکرهایمان را گذاشتیم روی هم و آرزویمان شد یک بالن رنگی که در آسمان آبی، لا به لای ابرها پرواز می‌کرد.

«یادبان» تا به حال با مشکلات زیادی رو به رو بوده. این سه سال بارها و بارها توی ذوق‌مان خورد. دست‌هایی برای کمک به سویمان دراز شد که دست‌های گرگ قصه‌ی شنگول و منگول بود. دست‌هایی که پیش از آن‌که بگیریم‌شان عقب می‌رفتند و رهایمان می‌کردند، دست‌هایی که چنگ می‌انداختند و زخمي‌مان می‌کردند. ما اشتباه‌های زیادی در این سه سال کردیم. اشتباه‌هایی که بزرگترین درس‌اش این بود: «از کسی کمک نخواهیم!» و در عوض این «ما» باشیم که روی پیشنهاد یا کمک کسی فکر ‌کنیم و در نهایت بپذیریم یا رد کنیم. از تمام کسانی که این مدت زیر پایمان را خالی کردند، دروغ گفتند، بدقولی کردند، در صدد تصاحب یادبان بودند و روی هوا وعده‌های کمک و همکاری دادند و به هر طریقی پروژه‌ی یادبان را به تاخیر انداختند، سپاسگزاریم. چون آن‌ها ما را قوی‌تر کردند و به ما کمک کردند که یاد بگیریم بیش از پیش، خودمان باشیم و تنها به خودمان متکی شویم. خوشحالیم که با ما کاری کردند که روی هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کسی حساب نکنیم.

حالا یادبان برای سومین بار (یا شاید هم چهارمین بار) رونمایی شده است. صادقانه می‌نویسم که خودمان می‌دانیم پر از عیب و ایراد‌ها و نقص‌های کوچک و بزرگ است. هنوز بخش‌های مختلف‌اش کامل راه نیافتاده و خیلی از بخش‌ها و ایده‌ها را به منوهای آن اضافه نکرده‌ایم. یادبان در حال حاضر یک بچه‌ی کلاس اولی‌ست که الفبا را یاد گرفته اما وقت نوشتن کلمات دستش هنوز می‌لرزد، هنوز کمی از خط بیرون می‌زند، اما همین بچه‌ی کوچک ایده‌های بزرگی در سر دارد و قرار است او همراه با ایده‌هایش و ایده‌هایش همراه با او، هر دو با هم و در کنار هم، بزرگ و بزرگ‌تر شوند. مسولیت طراحی و کارهای فنی سایت به عهده‌ی افروز است. افروز درباره‌ی کارهای طراحی یا کارهای فنی مربوط به سایت هیچ اطلاعی نداشته (من هم که کلا بوقم در این زمینه) اما گرگ‌های قصه‌ی «یادبان» ما را مجبور کردند که خودمان یاد بگیریم، که سخت‌ترین و آسان‌ترین کارها را هم خودمان انجام بدهیم. ما برای این که همین یادبان معمولی رونمایی بشود کلی زحمت کشیده‌ایم (کاش معلوم باشد که زحمت کشیده‌ایم.) خون جگر خورده‌ایم و از صمیم قلب آرزو کرده‌ایم به نتیجه‌ی دلخواه و ایده‌آل برسیم.

همیشه بعد از این که برای چیزی زحمت می‌کشی و پای چیزی وقت و انرژي می‌گذاری، این «دیده شدن» یا «تایید شدن» و «دوست داشتن» است که حس رضایت به دنبال دارد، لبخندی به لب می‌نشاند و عرق پیشانی آدم را خشک می‌کند. البته که ما فقط به تایید شدن نیاز نداریم، به نقد شدن هم نیاز داریم و کاش شما ما را مهربان نقد کنید تا این بچه‌ی کوچک از غصه نرود زیر تخت‌اش قایم شود و بی‌خیال نوشتن مشق‌ها و تکلیف‌هایش شود. به خاطر همین است که دلم می‌خواهد از همه‌ی آن‌هایی که مهربان و بزرگوارانه برایمان پیغام گذاشتند تشکر کنم. کلمات پرمحبت آن‌ها دلگرم‌مان کرد. لبخند روی لب‌مان نشاند. یادبان سعی کرد به تک تک کسانی که پیغام گذاشته‌اند پیام تشکر بفرستد. به آریای برفی هم همین‌طور که ایمیلش را اشتباهی برایمان گذاشته بود.

داشتم درباره‌ی دیده شدن و تایید شدن حرف می‌زدم. راستش چند روز بود که ذهنم درگیر موضوع تبلیغ و تبلیغات بود و فکر کرده بودم چطور می‌شود آن بازدید پیش‌بینی نشده‌ی رونمایی قبلی را در عرض چند روز دوباره به دست آورد. در رونمایی قبلی بازدید‌ها آنقدر پیش‌‌بینی نشده بود که ما را شوکه کرده بود. آن بازدید‌ها همه و همه به خاطر وبلاگ‌هایی بود که به یادبان لینک داده یا درباره‌ش یادداشت کوچکی نوشته بودند. فکر کردم یعنی می‌شود دوباره آن اتفاق طلایی بیفتد؟ می‌شود دوباره آدم‌ها یادبان را آنقدر دوست داشته باشند که آن را به یکدیگر معرفی کنند؟ دلم می‌خواهد از همه‌ی آن وبلاگ‌نویس‌هایی که مهربانانه صبوری کردند و در این مدت تعطیلی، لینک «یادبان» را از پیوندهای روزانه یا ثابت وبلاگشان حذف نکردند از صمیم قلب تشکر کنم. قلب‌های صورتی‌ام را می‌بینید که بالای سرم پرواز می‌کنند؟

یکی دوماه است که عضو جدید و عزیزی به خانواده‌ی ما پیوسته که کارگردان تبلیغات تلویزیونی است. در واقع اگر بخواهی تعریفش کنی در شغل‌ها و جایگاه‌ها و تخصص‌های مختلف تعریف می‌شود. اما در یک کلمه‌ی کلی، «کارگردان تبلیغات تلویزیونی» است و خب مسلما در تبلیغات و چگونگی تبلیغ کردن یک موضوع یا محصول تخصص دارد.پیش از این که برای چندمین بار از یادبان رونمایی کنیم با این عضو عزیز و جدید خانواده مشورت کرده بودم. درباره‌ی این که چطور می‌توانیم یک سایت موفق داشته باشیم و چطور می‌توانیم مخاطبان خودمان را پیدا کنیم. آقای عزیز حرف خوبی زده بود. گفته بود اگر تا پیش از این، تبلیغات این طور معنا می‌شد که شما ـ به عنوان مثال ـ یک یخجال فریزر را به یک خانواده‌ی اسکیمویی بفروشی، در دنیای امروزی تبلیغات چیزی جز «صداقت داشتن با مخاطب یا مشتری» نیست. با مخاطبانتان که صادق باشید کم کم خوانندگان و مخاطبان خودتان را پیدا می‌کنید. ما هم که از اول، کارمان را بر اساس صداقت شروع کرده بودیم. از این رو باید صادقانه بنویسم که ما به معرفی شدن، لینک دادن، دعوت شدن و هر چه و هر چه که باعث آشنایی دیگران با یادبان بشود نیازمندیم. صفحه‌ی فیسبوک یادبان را که ساختم شروع کردم به دعوت کردن تمام لیست دوستان به صفحه‌ی فیسبوک و از بعضی از دوستان نزدیکم خواستم که دوستانشان را هم به یادبان دعوت کنند. صادقانه می‌نویسم که از این کار خوشم نمی‌آید، اما یادبان  و ما ، نه به لایک‌ها، که به این بازدید‌ها و دیده‌شدن‌ها نیاز داریم. فکر می‌کنم در پس این لایک زدن‌ها و دعوت کردن‌ها و معرفی شدن‌ها و لینک کردن‌ها باشد که این گَرد آشنایی و دوستی در هوا می‌‌چرخد و مخاطبان و دوستان و خوانندگان همیشگی‌اش را پیدا می‌کند. در حال حاضر بیشتر خوانندگان و مخاطبان ما بزرگسالانی هستند که یا به ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارند یا به خود ما. ( مدیونید اگر عاشقمان نشوید. به خاطر یادبان هم که شده سعی کنید عاشقمان شوید. دست خودتان و دلتان هم درد نکند.) ما هم به این افراد نیاز داریم و هم به کسانی که پدر و مادر کودکان یا نوجوانان هستند و بیشتر از همه به خود کودکان و نوجوانان. آرزوی بزرگ ما این است که روزی کودکان و نوجوانان مخاطبان و طرفداران یادبان شوند. کاش آن روز بزرگ خیلی زود از راه برسد. البته جای خوشحالی دارد اگر آدم‌ها در هر گروه جنسی، سنی و تحصیلی که  هستند مخاطب ما باشند. اصلا از این بهتر چه می‌تواند اتفاق بیفتد؟ من فکر می‌کنم اگر روزی چنین اتفاقی بیفتد همگی یک قدم به سوی جهانی بهتر، امن‌تر، زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر برداشته‌ایم، چرا که دنیایی قشنگ‌تر از دنیای کودکی و نوجوانی نیست.

من فکر می‌کنم همه‌ی ما روزی پدر و مادر می‌شویم، یا حتی اگر ازدواج نکنیم و تا همیشه مجرد بمانیم، بالاخره در موقعیت و شرایطی قرار می‌گیریم که به کمی آگاهی درباره دنیای کودک و نوجوان، نیاز‌ها یا آگاهی از رسانه‌ها و محصولات مربوط به گروه سنی آن‌ها نیاز داشته باشیم. بارها، وقتی در بخش کودک و نوجوان یک شهرکتاب یا کتابفروشی مشغول  کتاب خریدن برای خودم بودم، پدر یا مادری با فرزندش آمده و همین‌طور به کتاب‌ها خیره مانده و دست آخر یک کتاب را فقط به خاطر جلدش انتخاب کرده و خریده بودند. خیلی وقت‌ها حتی مسولان بخش کودک و نوجوان کتابفروشی‌ها و شهرکتاب‌‌ها هم از محصولات درجه یک این گروه سنی اطلاعی ندارند و نمی‌توانند اطلاعاتی را در اختیار مشتریانشان قرار بدهند. یادبان شاید همان‌جایی شود که به همه‌ی آدم‌ها کمک ‌کند تا بیشتر بدانند و بهتر انتخاب کنند.

جدای از همه‌ی این‌ها، از آن‌جا که بیشتر عقده‌ها، مشکلات، کمبود‌ها، ناهنجاری‌های اخلاقی و رفتاری ما ریشه در کودکی و نوجوانی‌مان دارد، آگاهی از اینکه چطور می‌توانیم دنیای یک کودک یا نوجوان را بهتر و یا به حل  مشکلاتش کمک کنیم، یک ضرورت است. کسی با گوش دادن به یک آلبوم موسیقی یا خواندن یک کتاب مشکلاتش روحی روانی یا خانوادگی‌اش حل نمی‌شود، اما قطعا ذهن او را باز می‌کند و به او «قدرت تجزیه تحلیل»، «اندیشیدن» و «بهتر و درست‌تر فکر کردن» را یاد می‌دهد. بدون شک در زندگی یا اطراف همه‌ی ما دست کم یک کودک یا نوجوان زندگی می‌کند، برای یادبان همین کافی‌ست که یک کودک یا نوجوان به کمک شما در دنیای مخصوص خودش رشد کند و بزرگ شود یا از طریق هر یک از شما با او (یادبان) آشنا شود و همگی، با هم و در کنار هم رو به دنیایی بهتر و سالم‌تر قدم برداریم.

ما به دوستی شما، نظرات، نقد و پیشنهاداتتان برای هرچه بهتر شدن یادبان نیاز داریم و از صمیم قلب آرزو داریم روزی یادبان به درجه‌ی کیفی‌یی برسد که شایسته‌ی خواندن و معرفی شدن باشد.

15 Jul 09:23

چهارشنبه، 25 تیر93، هجدهمین شماره‌ی کوله‌پشتی، ضمیمه‌ی رایگان روزنامه‌ی شهروند منتشر می‌شود.

by havijebanafsh

http://s5.picofile.com/file/8130163200/10556384_10202385480858509_2161748960068770253_n.jpg

15 Jul 09:22

Chances

by noreply@blogger.com (pascal)
Chances.
#pascalcampionart
_ Ha.. your nose is all red.
_ You should see yours!
_ Mine is red all the time..doesn't count.
_Funny.
_ When it's usually this red though, it means that it's time.
_ Time for what?
_Time to take a chance.
_ Ha? and what kind of chance would that be....?
_ You are smiling.
_ I am.
_... do you know what I want to ask...?
_I don't know... Maybe...
_And....?
_ You have to ask..
_Ok...
_Ok..
_Would you... eee.. would you...
_YES!
_?????
_But I didn't ask
_ Ho shut up and kiss me already
15 Jul 08:57

وقتی تابلوهای نقاشی قصه می شوند

by golparia

من پازل درست کردن را دوست دارم. با اینکه هیچ وقت به طور کامل ننشسته ام از این پازل ها درست کنم که سه هزار و خرده ای قطعه دارد و یک میز یا گوشه ای از خانه را باید دربست در اختیارش گذاشت و مواظب بود که پایی دستی چیزی پخش و پلایش نکند. من پازل درست کردن را دوست دارم. پازل های داستانی که هر تکه اش آدمی است، پازل های آدمی که هر تکه اش اتفاقی است، پازل های اتفاقی که هر تکه اش روزی از تقویم است. با عددها پازل درست کردن را هم دوست دارم. دوست دارم چیزها را بشمارم و ارتباط بینشان را پیدا کنم، مثلا اتفاق هایی که در چهارده سالگی ام افتاده، با آن هایی که در 24 سالگی اتفاق خواهد افتاد...

یکی از پازل های مورد علاقه ام، نشانه های انیمیشن ها و داستان هاست. چند روز پیش یکی از کتاب های کتابخانه خواهرم چشمم را گرفت. گفتم: نازنین؟! «کتاب لطفا به هنر دست بزنید» را می دی بخوانم؟ و خواهرم مثل همیشه دماغش را خاراند و گفت: تا ببینم در عوضش بهم چی می دی!

حالا اینکه در عوض کتابش چی دادم، بماند. اما چند وقت پیش از آن هم انیمیشن فروزن را به همین ترفند معاوضه ی امانتی کرده بود. داشتم غر می زدم که بیا و خواهر بزرگ کن، کتاب خوانش کن، جدیدترین انیمیشن های روز را معرفی کن و بعد به شرط و شروط امانت بگیر. خب این هم یک جورش است، نه؟! داشتم غر می زدم و کتاب هنر نازنین را می خواندم تا به این نقاشی رسیدم:

من از هنر چیزی نمی دانم. اما مطمئن بودم این نقاشی را جایی دیده ام. اما کجا؟! انیمیشن فروزن! درست اینجا، با کمی تغییر:

اما ربط این دو به هم چه بود؟ چرا نویسنده و کارگردان انیمیشن بین این همه داستان، این تصویر را انتخاب کرده است؟

این انتخاب هوشمندانه برای پازل انمیشن فروزن را وقتی فهمیدم که داستان نقاشی تاب، اثر جین هانُر فراگونارد را خواندم:

«این اثر یک تصویر بازیگوشانه است. فکر نمی کنم تصویری جدی یا حتی واقع گرایانه باشد! اگر یک تاب روی شاخه ای این چنینی بسته شود هرگز نمی تواند در خط مستقیم تاب بخورد. و اگر کسی روی آن بنشیند مطمئنا از پشت لیز خورده و به زمین می افتد... دختر زیبای روی تاب شاهد رقابت دو مرد برای جلب توجه اوست. مردی که طناب ها را می کشد پیرتر و جدی تر است، او چندان نمی خندد. مردی که لابلای بوته ها پنهان شده، جوان تر و بازیگوش تر است. مجسمه ای که انگشتش را روی لب ها گذاشته،ما را به سکوت دعوت می کند، هیس س س س!»

این نقاشی بی ربط به داستان فروزن نیست. ماجرای آنا، هانس و کریستوفر به نوعی در این نقاشی خلاصه شده. 

خب می گویید به پازل چیدن بعضی از نویسنده ها نباید حسودی کرد؟ 


 از قطعه های دیگر پازل فروزن بخوانید

09 Jul 11:29

هیس! به کسی نگو دوستت دارم

by golparia

نویسنده ها از عشق های گمشده یشان داستان با اسم مستعار می سازند، شاعرها لالایی ای بر وزن صدای مادربزرگ و نقاش ها یک مجموعه ی بی نام و بی امضا

بقیه ی آدم ها چه می کنند؟

07 Jul 10:44

سری به دختر درونتان بزنید!

by mahitala
 

 

 

"دختران".
این اسم آدم را یاد فیلم های فرهنگ ساز و آموزه های کتابی ِ خشک و خالی همیشه بی تاثیری می اندازد که قرار بود توی کله ی همه مان فرو شوند و پر واضح است که هیچ وقت نشدند
اما این یکی دختران فرق دارد.این کتاب را ما و هم سن و سال هایمان نوشته ایم،که مشخصا از همه ی آموزه هایی که گفتم خسته شده بودیم و مطمئنیم خواندنش خسته تان نمی کنند!
کتاب های سبک زندگی را سازمان بهزیستی منتشر کرده و بالاخره به چاپ رسیده اند.
این مجموعه ی پنج جلدی را،بعد از فراز و نشیب های فراوان(!) بالاخره شما می توانید از روابط عمومی انتشارات سازمان بهزیستی تهیه کنید!
هرکدام از کتاب ها،صد و بیست -سی صفحه ی کوچک بیشتر ندارند و شما می توانید مطمئن باشید که خواندنشان وقت عظیمی را نخواهد گرفت.
همچنین"دختران"،با دو یادداشت از من : )

 

07 Jul 08:25

روز چهارم: باغچه ای در گلدان

by golparia
04 Jul 06:04

ما " وبلاگ نویس" هستیم

by almatavakollll

 

 وبلاگ نویسی یک توانایی است نه یک هنر....می خواهم این را بگویم که وقتی ما  وبلاگ نویس موفقی هستیم لزوما اسم ما هنرمند و نویسنده نیست. لزوما قرار نیست چون وبلاگ خوبی داریم نویسنده ی بزرگی شویم و مثلا بتوانیم کتاب هم تالیف کنیم...تنها جمله ای که درباره ی ما ممکن است مصداق پیدا کند این است:" وبلاگ نویس خوبی است! " همین و بس!

اسم ما نویسنده نیست و از وقتی که چیزی را در وبلاگمان منتشر می کنیم نمی توانیم دیگر ادعای معنوی ( می دانید که معنوی با حقوقی فرق دارد؟)روی اثرمان داشته باشیم. حرف ها و فکرها تکثیر می شوند...( و مگر از اول هدف ما همین نبوده؟)پس چرا می رویم یقه ی هم را می گیریم؟

وبلاگ نویسی بود که زمانی جزو لینک های من بود. بعدها یک نامه ی فحش برای من ارسال شد که من هم با  آن دزد دست به یکی هستم.نگو طرف برمی داشته مطالب وبلاگ های دیگر را منتشر می کرده...اما خب فحش های این اتفاق نصیب من شد!

نمی گویم این اتفاق اخلاقی است یا قرار است رخ بدهد. دارم د رباره ی تصمیم خودمان حرف می زنم که ما با آگاهی از این اتفاق ها تن به وبلاگ نویسی می دهیم.و اصلا و ابدا نمی توانیم به "روزنوشت ها" یمان لقب اثر ادبی بدهیم یا از تکثیر آنها جلوگیری کنیم....این ها فقط روزنوشت هستند.گاها افرادی را می بینم که از روزنوشت هایشان مثل بچه شان مراقبت می کنند و به خاطرش پاچه می گیرند .جوری برخورد می کنند انگار جایزه ی ادبیات نوبل برای وبلاگ آنهاست و آنها مولفان بزرگی هستند.

برعکسش هم صادق است،مولفانی که سعی می کنند وبلاگ های خوبی داشته باشند اما نمی توانند ،هنرمند هستند اما " وبلاگ نویس"نیستند،چون توانایی اش را ندارند.

تمام حرفم این بود که بهتر است به آن چه اسم ماست قانع باشیم"وبلاگ نویس" و بدانیم تعریف "نویسنده "کاملا متفاوت است و بدانیم ادعای خلق اثر ادبی در قالب روزنوشت "توهمی" است که بعد از دوبار به به و چه چه یقه ی همه ی مان را می گیرد.

ما آدم ها فکرهای مشابه و تلپاتی داریم...اصلا همین اینکه داریم وبلاگ های هم را می خوانیم برای این است که حس های مشابه هم را  پیدا می کنیم.حرف هایی را پیدا می کنیم که درونمان غوطه ورند و خودمان آنها را نگفته ایم....اصلا شده است که وبلاگ های هم را باز کنیم و جیغ بکشیم وقتی می بینیم کسی خیلی دورتر از ما چیزی را نوشته که مدت هاست حرف دل ماست.

تمام این ها را نوشتم که بگویم از وقتی که دچار توهم " نویسنده " بودن شدیم و فکرکردیم همه درحال دزدی از وبلاگ ما هستند بهتر است به جای توهم وبلاگمان را ببندیم تا مبادا کسی افکار ما را ندزدد....بعد ببینیم آنقدر نویسنده هستیم که کتابی بتوانیم چاپ کنیم؟ و اگر نتوانستیم ایمان بیاوریم که " وبلاگ نویسی" یک مقوله است،"نویسنده " بودن مقوله ای دیگر....

و نکته ی آخر اینکه اگر دون از شان ماست که اسممان " وبلاگ نویس" باشد و حتما به کلمه ی " نویسنده" و " هنرمند" احتیاج روانی داریم باز بهتر است وبلاگ ننویسیم.چون به کسی که وبلاگ می نویسد در تمام دنیا می گویند وبلاگ نویس.

 

 

03 Jul 17:59

Mom.

by noreply@blogger.com (pascal)
Mom.
I love everything about you.
#pascalcampionart
02 Jul 10:10

دوپارچه آبادی

by zindagih
و دستانم

قوری گل قرمزی

بند زده ایست

پر از حسن یوسف

پشت پنجره ای آفتابگیر و کوچک

 

02 Jul 10:02

یک پارچه آبادی

by zindagih

انگشتانت کوچه های باریک روستایی کوهستانی ...

02 Jul 09:06

In vitro

by noreply@blogger.com (Irma Gruenholz)



Work in progress








02 Jul 08:58

ﺑﺎﻧﻮ ﻣﺮﺍ / ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﺩﺭﯾﺎﺏ

by jeeka
02 Jul 08:50

مایع ظرف‌شویی بی‌دفاع گُلی

by zitana

چیزی بیش از این نیست

                         افسردگی

تو مایع ظرف‌شویی بی‌دفاع گُلی باشی

و آن بیرون

 پریل‌ها،

-با فرمول جدید-

شهر را فتح کرده باشند

 

سطرهایی برای ماچا

02 Jul 08:49

جلوی گزینه‌ی «شغل»، در تمام فرم‌ها خالی‌ست

by zitana

همان روزهای ساده که مامان جون از دهکده‌‌ی پشت کوه‌های بلند می‌آمد و برایمان کاک و پرتقال می‌آورد فهمیدم نویسنده شدن اتفاق خوبی‌ست.

همان روزهای ساده که قصه‌های جزیره از تلویزیون پخش می‌شد، به مامان‌جونمان می‌گفتیم تو شبیه هِتی کینگ هستی! هتی کینگ بدخلق پیر و شاید هم بدبو، با موهایی که هیچ هم قشنگ نبود! اما مامان‌جون ناراحت نمی‌شد. لبخند می‌زد و می‌گفت: باعث افتخار منه که شبیه یه خانوم نویسنده و روزنامه‌نگار باشم.

همان روزهای ساده فهمیدم نویسنده شدن اتفاق خوبی‌ست و نمی‌دانستم در شهر چه خبر است. بزرگ شدم و دیدم کتاب‌های عزیز خداحافظ... نویسنده‌های گرامی ساکت... درخت‌ها دستمال توالت می‌شدند و کاغذهای براق، سهم از ما بهتران بود. بزرگ شدم و فهمیدم در دنیایی که از سرزمین فیلیسیتی و سارا و هتی دور است، به هرکس بگویی نویسنده‌ای، تو را بچه‌ی مستعد زنگ انشا در نظر می‌گیرد و به هرکس بگویی روزنامه‌نگاری فکر می‌کند در آگهی‌های همشهری کار می‌کنی.

26 Jun 05:36

Daily Overwiew changes your perception of Earth

by Caroline Kurze

Daily Overview is an amazing project that shares one satellite photo from Digital Globes a day in an attempt to change the way we see our planet Earth.

The project was inspired by the Overview Effect, which first described by author Frank White in 1987 as an experience that transforms astronauts’ perspective of Earth and mankind’s place upon it. They’re having a feeling of awe for the planet, a profound understanding of the interconnection of all life, and a renewed sense of responsibility for taking care of the environment.

You can find out more about it in the video below. You can also follow the project via Instagram, Facebook or Tumblr.

All images © Satellite imagery courtesy of Digital Globe | Via: Bored Panda

25 Jun 10:33

در لانگ می زیستند

by noreply@blogger.com (S*)
گویا اونی که مونده بود واسه اونی که مسافر بود نوشت : ''وقتی رفتی انگار بیهوا شهرِ به اون شلوغی خلوت شد...خیلی خلوت. خیلی ساکت''   و سه تا نقطه گذاشته بود دنبال جمله اش و همین. پنجره ایمیل رو بسته بود.
 
فکر کنم اون یکی که دو روز بعدش رسیده بود به اولین کامپیوتر سرراهش,  ایمیلهاش رو یه نفس خونده بود. شاید حتا سرش رو تکون داده بود که هووممم...  چون می دونم اینجوری جواب داده بود :
'' تو زودتر بیا اینجا .و بمون .و اینیکی شهرِ همیشه خالی رو پر کن. با خودت  پُرش کن'' 
 
لابد که اینجوری زمستون رو سر میکردن...