Shared posts

31 Dec 16:33

چ

by admin
به چ رسیدم. به آخر چ در هیـ«چ» که اول «چـ»ـه‌کنم «چـ»ـه‌کنم‌ها ست.
29 Dec 18:08

مبعث

by Julian
بیست‌ودو ساله بود
که به پیامبری رسید
در غاری
زیر دامنم
11 Nov 17:34

یک و نیم قدیم یا جدید ؟

by Samir G
یکی از معایب بزرگ نیمه دوم سال طولانی شدن شب هاست که به نظر من نه تنها شب بلکه کلا طولانی می شود. طوری که 24 ساعت میشود 28 ساعت شاید هم بیشتر . برای فرد بیکاری مثل من این مسئله نمود بیشتری پیدا می کند . مثلا شما ساعت 11 نزدیک به ظهر از خواب بیدار می شوید . شاید هم 12 ظهر . صبخانه ای می خورید . لبتاب را روشن کرده و اکانت های شبکه های اجتماعی مختلفتان را چک میکنید و نگاهی اجمالی به آنها می اندازید . بعد هم احتمالا لباسی میشورید نظافتی میکنید یا هر چه . فکری برای ناهار میکنید . ساعت 3 ناهار میخورید . دوباره سری به لبتاب و شبکه های اجتماعی می زنید .فیلمی سریالی کوفتی زهر ماری میبینید .هوا تاریک شده . به ساعت که نگاه می کنید 5 است . از این به بعد هر خاکی به سرتان بریزید نمیگذرد . کار و بار مشخصی هم که ندارید . اگر مثل من باشید . که نیستید . پس دارید . خوش به حالتان . من هم قرار بود داشته باشم . یعنی قرار بود الان جای دیگری باشم . که نیستم . چند هفته پیش قرار بود آمریکا باشم که از صدقه سری تعطیلی دولت آمریکا به تاخیر افتاد. اگر فرض کنیم که این اتفاق نمی افتاد من تا به حال سوشال نامبرم را گرفته بودم و به احتمال زیاد کاری پیدا کرده بودم . و الان ساعت 1 و نیم بعد از ظهر بود و من در حال ناهار خوردن در زمان استراحت بودم و شاید زمان میگذشت و 24 ساعت روز همان 24 ساعت بود و من دیگر انقدر اراجیف سر هم نمیکردم . 

23 Aug 14:46

منجی

by atena

به نون...

 

اولین روز دیدارمان

تهوع داشتی

چقدر کور بودم!!

ضد تهوع خوردی

و حالت بهتر شد!

بعد ها

چند بار

خاستی

ترکم کنی

تقلا کردم

آخرین بار

روزِ همان شبی که قرار بود

ساعت آخرین دیدار را

مقرر کنیم

من تمام شهر را

دارو خانه  به  داروخانه

تقلا کردم

ضدِ

 تهوع های تو نایاب شده بود!!

باید اما پیداش می کردم

از هر جهنم دارو خانه ای

پاهام تاول زدند...

 

دیمن هیدرینات

نبود که نبود

نایاب شده بود

و تو اگر نمی خوردیش

حالت بهم می خورد

و من

تنها چیزی بودم

که روی دلت مانده بود

و بالا می آوردیش

در تهوعی نه ماهه

پس تقلا کردم

 دهکوره ها

کوره کوچه ها

کور خیابان هائی

  جدید

و چهار ورق

 تنها چهار ورق

به قیمت التماس

چقدر می توانست مرا

سر دلت نگه دارد

این چهار ورق؟!

چهل وعده؟

یا اگر به دونیم،

هشتاد ضربه؟

روا شده بود

حد خویش را بدانم

انگار!

ما در تحریم

بسر می بردیم

و من انگار که حالیم نبود

چقدر بیهوده تقلا کردم

تاول ها

چرک آبه هاشان

خشک شد

من اما

توی زردابه ی استفراغت

غوطه ور

تقلامند و شناکنان

هر چه دست و پا بیش می زدم

بوی گند خودم را بیشتر

به مشامت  رساندم

حالا بس که

دست و پا زده ام

در گندابه

گور خود را کنده ام

دیگر از اینکه بالایم بیاوری

هیچ شرمی نداری

حتا در انظار!!

حالا

ته این قصه

ایستاده ام

نه

پرت،

شوت،

عق،

تف شده ام

خودم هم

 از اوضاع رقت بارم

از خود به گِل گند نشسته ام

از رسوب استفراغ به تنم

از ته نشین زردابه

به وجودم

حالم به هم می خورَد

از

از ...

از خودم!

ظهور کن

دیمن هیدرینات عزیز!!

دیمن هیدرینات عزیز

ظهور کن!!

حرم های این تحریم

کافرانه را

بشکن!!

 

چه احمقانه کور بودم

عامل تهوع،

خودم را!

وقتی حذف شدم

دیگر نیازی به آن

قرص ها نداشتی ...

راستی من حذف شدم

که دیگر به او نیازی نبود؟

یا او که نایاب شد

مرا حذف کردی؟



 

16 Aug 19:29

خاله مرجان

by manoman2211@yahoo.com (من و من)

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یک خاله مرجان بود که 8 مرغ و یک خروس داشت. خاله مرجان خیلی به سنت‌ها پای‌بند بود برای همین خروس را در قفسی جدا نگه می‌داشت. خروس هر روز  از داخل قفسش می‌دید که مرغ‌ها با چه غمزه‌ای دم‌های چاقشان را تکان‌تکان می‌دهند و به زمین نوک می زنند. دلش ضعف می‌رفت. بارها به خاله مرجان التماس کرده بود که لااقل بگذارد برای یک‌بار هم که شده او هم هم‌زمان با مرغها در حیاط دانه بخورد اما خاله مرجان به دلیلی که لازم نمی‌دید برای خروس توضیح بدهد هر بار جواب رد می‌داد. در عوض دوش آب سرد را تجویز می‌کرد و از او می‌خواست دیگر از این حرف‌ها نزند. خروس هم چون زورش به پیرزن نمی‌رسید این اخلاقش را به عنوان یک واقعیت محتوم پذیرفته بود. به همین دلیل روزی چند بار دست به خودارضایی می‌زد. خاله بارها به او تذکر داده بود که بالاخره یک روز کور می شود. اما خروس هر بار یک مقاله‌ی پزشکی جدید را نشانش می‌داد که در آن نوشته بود خودارضایی هیچ تاثیری در بینایی ندارد.

 خاله مرجان در این دنیا علاوه بر تفکیک جنسیتی یک چیز دیگر را هم خیلی دوست داشت. او عاشق نیمرو بود. برای همین هر روز صبح هر ۸ تخم مرغ را از لانه برمی‌داشت و همه را نیمرو می‌کرد و می خورد و هیچ به فکر کلسترولش نبود. مرغ‌ها با اینکه دلشان برای تخم مرغ‌هایشان می‌سوخت از سر ناچاری این اخلاق رذیله پیرزن را به عنوان یک واقعیت تلخ قبول کرده بودند. با این حال بعضی روزها بعد از تحویل تخم‌ها شیون راه می‌انداختند و نیمرو خوردن را به کام خاله مرجان زهر می‌کردند. خاله مرجان سعی می‌کرد به ناله های مرغ ها توجهی نکند اما بالاخره یک روز که نیمروها داشتند در ماهیتابه جلز و ولز میکردند فکری به ذهنش رسید؛ یک فکر بکر. او مرغ‌ها را برای صرف صبحانه به خانه‌اش دعوت کرد. مرغ ها با حال غریبی به بچه های نیمرو شده شان نگاه میکردند. وقتی خاله مرجان برای بار سوم بفرما زد، مرغ حنایی با اینکه مطمئن نبود این یکی تخم خودش هست یا نه با احتیاط نوکی به زرده شل و درخشان توی ظرف زد. بعد «هوم» بلندی کشید. چشمهایش برقی زد و به بشقاب حمله‌ور شد. مرغ های دیگر با دیدن این صحنه از ترس اینکه نکند سهمی از بچه‌هایشان نداشته باشند به دنبال مرغ حنایی با سر رفتند توی ظرف و ته‌ش را بالا آوردند. بعد هم دراز به دراز کنار سفره افتادند و شکم‌های چاقشان را خاراندند. این روال هر روز ادامه پیدا کرد تا اینکه نیمرو بدجوری به دهانشان مزه کرد. اوایل کمی دچار عذاب وجدان می‌شدند یا بعضی شب‌ها کابوس می‌دیدند و توی خواب بچه‌هایشان را صدا می‌زدند اما بعد از مدتی همه این‌ها را به عنوان یک واقعیت خوشمزه پذیرفتند و هر روز زور بیشتری می‌زدند تا تخم بیشتری بگذارند تا شاید علاوه بر سهم خاله مرجان به هر کدامشان یک تخم کامل برسد. از شدت زور زیاد کم‌کم پشت‌هاشان به درد و خونریزی افتاد. یک روز مرغ حنایی در حالی که داشت به بواسیرش پماد می‌مالید این سوال را مطرح کرد که آخر چرا باید هر روز سهمی از تخمهایشان را به خاله مرجان بدهند تا بخورد؟ بعد چشم‌هایش برقی زد. فکری به ذهنش رسیده بود؛ یک فکر بکر.

فردا صبح که خاله مرجان سراغ قفس مرغ‌ها آمد دید از تخم خبری نیست. مرغ ها کف لانه لم داده بودند و شکمهای چاقشان را می‌خاراندند. روزهای بعد هم خبری از تخم مرغ نبود ولی مرغ‌ها روز به روز چاق‌تر می‌شدند. خاله مرجان کم‌کم مطمئن شد یا مرغها برای همیشه تخم‌بند شده اند و یا سن باروری مرغهایش گذشته. بعد قیمت دانه و ارزن را حساب کرد و به این نتیجه رسید از اینجا به بعد همه‌ش ضرر است. به همین خاطر یک روز ناغافل سر 8 مرغ را یک‌جا برید. بعد چون به سفره‌گستری های بزرگ عادت کرده بود و دیگر غذا تنهایی از گلویش پایین نمی‌رفت از خروس دعوت کرد تا نهار را با هم بخورند. خروس که از این دعوت غیر منتظره خوشحال شده بود، پرهای هفت‌رنگش را آب و شانه کرد. به تاجش ژل مبسوطی مالید و خیلی مودب رفت گوشه سفره نشست. خاله مرجان با یک قابلمه بزرگ و خوش‌بو وارد اتاق شد. ظرف را که روی سفره گذاشت خروس ماتش برد. او که در اثر خودارضایی چشمهایش کم‌سو شده بود، پلک‌هایش را جمع کردتا بهتر ببیند. باورش نمی‌شد.  همین‌طور زل زده بود به آن همه مرغ لخت و پتی در ظرف و هم‌زمان داشت خاطرات تلخ بی سر و همسری‌اش را توی ذهن مرور می‌کرد.بعد به کف بالش نگاه کرد که پوستش چه قمصور شده بود و اشک توی چشمش جمع شد...با بفرمای سوم خاله مرجان به خودش آمد. سرش را بالا آورد و چشم‌های مهربان پیرزن را دید. بعد باز به پوست کف دستش نگاه کرد و دوباره به چشم‌های خاله. بعد مثل اتفاق‌های مشابه خیلی ناگهانی و بدون تصمیم قبلی به خاله مرجان حمله کرد و چشمهایش را از کاسه در آورد. خاله مرجان که از این حمله ناگهانی گیج شده بود با فریاد از خانه خارج شد اما چون جلوی پایش را نمی‌دید از بالای ایوان روی گاو آهن افتاد و خیش‌های تیز و بزرگ در تنش فرو رفت. خاله مرجان قبل از اینکه برای همیشه ساکت شود با آخرین جانش فریاد زد: «چرا؟». خروس دلیلی ندید که برایش توضیح بدهد. در عوض با چشم‌هایی اشک‌آلود چهارزانو نشست وسط سفره و با بال قمصورش ران‌ها و سینه‌های برشته را نوازش کرد و در حالیکه گاهی آرام به یکی از آن‌ها نوک می‌زد، به سکوت خانه گوش می‌داد...

28 Jul 10:42

There's a heavy cloud inside my head

by .
یک‌بند و یک‌نفس حرف می‌زند و حرف می‌زند و حرف می‌زند. صدایش ساعت‌ها توی سرم می‌ماند و می‌چرخد و امانم را می‌برد. مستأصل به این فکر می‌کنم که کاش به جای مایع ظرف‌شویی مایع حرف‌شویی اختراع می‌کردند. شاید جهان هم جای به‌تری می‌شد. 

27 Jul 18:58

گریه ات را قورت بده

by تی تی




پ.ن: تو میدونی که ابر رهگذر باروون نداره
22 Jul 12:46

دمادم

by اقلیما


-داری چه می‌کنی؟

+دارم تو را دوست می‌دارم. 

-آخ، آخ، حتی کمی، حتی کمی!

22 Jul 12:40

اختلاط کردن

by تی تی
وارد یاهو مسنجرتان بشوید، آی دی خود را ادد نمایید. پنجره چت با خودتان را باز کنید و مکالمه ی مورد نظر با جریان پیش رونده یی که خودتان می خواهید را شروع کنید.
20 Jul 11:48

" ساعت‌ها "

زنی بود
از دکمه‌ی سِیو می‌ترسید
عینک تیره می‌زد
طوری شالش را پشت گوش می‌انداخت
که کسی به خاطر نیاوردش

در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامه‌ای
مدام سطل آشغالش را خالی می‌کرد
انگار همین حالا لپ‌تاپش را از جعبه در‌آورده بودند

طوری در را می‌بست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت

شب‌ها که مسواک می‌زد
اثر انگشتی از گردنش بالا می‌آمد
گلویش را می‌فشرد

لک‌لکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمی‌کرد

همسایه‌ها می‌گفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف

اردیبهشت نود و دو
سارا محمدی اردهالی

19 Jul 23:49

عدد بده

by تی تی
 اگرهر روز غروب به حیاط بروم، حیاط را آب پاشی کنم، بوی خاک بلند شود، بوی کاج بلند شود، رطوبت داغ بخورد به صورتم، بعد با تنه ی خشک درخت زرد آلو و آلو آتش درست کنم، چایی درست کنم، کمی نگاهشان کنم، شجریان با خودم زمزمه کنم، بخوانم سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند، بلند شوم چراغ ها را روشن کنم، تا چراغ ها را روشن کنم چایی آماده شود، چایی را بخورم، برگردم به اتاقم ،به سنگرم، حالم خوب می شود؟

تنه ی درخت زردآلو و آلو کفاف چند روز را می دهد؟
19 Jul 22:27

You are on the line

by noreply@blogger.com (رامین سا)
گوشی را بردارید به این شماره زنگ بزنید «...».
صدای ضبط شده پاسخگو خواهد بود.
تلفن را در حالت تُن قرار دهید.
برای درد دل کردن عدد یک را فشار دهید
برای گریه کردن عدد دو را فشار دهید
برای سیگار کشیدن عدد سه را فشار دهید
برای بغض کردن عدد چهار را فشار دهید
برای سکوت کردن عدد پنج را فشار دهید
در غیر اینصورت بگویید «هیهات» و گوشی را بگذارید
اپراتوری منتظر شما نیست.
19 Jul 22:26

عشق و سیگار

by noreply@blogger.com (زروان ازلی)
فرهاد خان دیوانه بود
سیگار را با سیگار روشن می کرد
عشق را با عشق خاموش می کرد
19 Jul 22:25

برای من شده عادت

by noreply@blogger.com (pouria m)
یه همکلاسی داشتیم توی دانشگاه
آهنگارو با سیگار اندازه میگرفت
میگفت توی آهنگ "یاور همیشه مومن"....درست اونجا که صدای سوت قطار میاد یه نخ بهمن کوچیکت تموم میشه
19 Jul 21:22

http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3286/

by limani

اینکه خودم را یادِ خودم میاوری؛ گاهی غافلگیرم می‌کند.

صدایم را ضبط کرده بود. صدایم سرشار از تحقیر و تمثیل و کثافت بود. خودم را که برایِ خودم پخش کرد؛ رقت‌انگیز بودم. بادکرده و متفرعن. دریده و هار. نشستم هی خودم را گوش دادم. هی خودم را گوش دادم. بعد؟ یادم ماند. صدام که بلند می‌شود؛ یادم می‌افتد…

 

گاهی حرف‌هام را برایم بفرست. گاهی مرا یادِ خودم بیانداز. گاهی غافلگیرم کن. به خودم سخت بیمناکم.


19 Jul 21:04

حرفی که طاقتِ درفت شدن نداشت دیگر

by noreply@blogger.com (Jila)
تی تی

آرش می‌نگرد که تنهاست و تا ریشه به درد آمده است

دختر شاد و خوش‌خنده‌ای‌ست. از آن دست آدم‌های آغشته به امیدِ جان‌دار. با یک حالِ سرریزِ بی‌وصفی مشتاقِ طعم و رنگ غذاست. آش‌پزی می‌داند، باغچه‌بانی و دوخت و دوز هم و مهم‌تر از آن زنانگی به گمانم. مهربان و رفیق هم هست حتا. از آن‌ها که خنده‌شان عرق کاسنی‌ست، دوای درد. از آن‌ها که غصه به هیچ‌کجاشان نیست. سرپا و راضی‌اند و زندگی به کامشان شاید. من بودن اما غمگین است. کم‌غذا و بی‌میل و تلخ‌ام. خنده نمی‌دانم. درخودپیچیده‌ی ملولِ در حالِ سقوطِ کم‌رنگ‌ام. کمتر از یک سطرم. همین‌ها دیگر. خواستم بنویسم حالا که با همچه آدمِ رنگی شادمانی هستی، خوش باشی، خوش‌تر باشی. ها، راستی، یک برگ بید گذاشتم لای کتابی که امانتم دادی -که ندیدی بی‌شک- و همراه باقی کتاب‌ها پُستشان کردم. آن جلدی هم که ماند پیش تو -هرچند نخوانده‌ای به گمانم- راحت باش،‌ ببخش به دخترک یا رفیق دیگری یا هرچه. آرش بیضایی را هم بلند از سر بخوان وقتی هم رسیدی به «آرش می‌نگرد که تنهاست و تا ریشه به درد آمده است.» هیچ یاد صدای بُغ‌کرده‌ی من نباش. شاملو هم بخوان برای دخترک. دستش را زیاد بگیر. خودت را دریغ نکن،‌ پنهان نشو. وقت داشته باش. معطل و منتظرش نگذار. وقتِ دیدار لب‌خند بزن، دست به گرمی پیش بیار،‌ به چشم‌هاش نگاه کن و حالش را بپرس. به نام کوچک صداش کن. وقت رفتن در آغوش بگیر و گونه‌اش را ببوس. گاهی دل‌تنگ‌اش باش. این‌ها سخت که نیست، هست؟ البته یک وقتی بود، سخت بود برات. تو را به خدا حواست باشد هیچ نشانی از من نیاری لای حرف‌هات. بعد هرچه بگویی یا ببوسی یا هرچه، یک‌جایی پسِ خیالش حرف ژ لک می‌اندازد و تیر می‌کشد مدام. راستی یک حرف دیگر، تو را به خدا حواست باشد اگر نخواستی‌اش یا نخواستی بمانی یا هرچه،‌ مبادا همین‌طور الابختکی سر زیر بگیری و بروی و بی‌جواب بگذاری و برنجانی! محکم باش، نترس، بمان،‌ بگو و برو..
17 Jul 21:36

بگذار بگذریم.

by Oghlon

تعهد از من گرفته بودی دوباره بخوانم‌اش. نخواندم ولی. صادقانه در ملاءعام اعتراف می‌کنم. دست خودم هم نیست؛ عادت به دوباره‌خوانی ندارم. من محبوب‌ترین کتاب‌هایم را هم یک‌بار بیش‌تر نخواندم. جزوه‌های دانش‌گاه را هم یک‌بار می‌خواندم. کسی باور نمی‌کرد. ولی همین بود؛ یک‌بار. مهربان‌تر که شده‌ای دوباره کتاب شده بهانه‌ی ما. دوباره همان کتاب شده بهانه‌ی دوباره نزدیکی‌های ما. ولی آخر من از این کتاب که داده‌ای چه بیرون بیاورم؟ مثل یک بمب‌گذاری‌ست این: دوباره سال‌روز یازده سپتامبر، دوباره آمریکایی‌ها و دوباره کشتار. این بازگشت به اول چیز جدیدی برای من ندارد. من با بِ‌ی بسم‌الله تا میمِ والسلام‌ش می‌روم. من همین ابتدا جام زهرِ آخرش را می‌بینم. جنگ جنگ تا پیروزی را کهنه کرده‌ام. این کار تو یک‌جور ارسال سیگنال است. که یعنی هنوز هم می‌توانم همان باشم. و تو همان باشی. و همان باشیم. اما نمی‌شود. پارازیت‌های این‌جا نمی‌گذارد. از من اگر می‌شنوی دست بردار که «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» دوباره‌‌ها از جنس استیصال‌اند؛ یک‌جور ناتوانی دارند در پس‌شان. من اهل دوباره‌ها نیستم. انگار بخواهی چیزی را که داشته‌ای و حالا نداری باز تکرار کنی. باز خلق‌ش کنی. می‌شود مگر؟ هی کشتن و زنده کردن کار خداست. ما فقط مُردن بلدیم. و من یک‌بار مُرده‌ام. من تا آخر ماجرا را سابق بر این رفته‌ام. بگذار دل‌های ما به اختیار خودش بیاید و برود. امور داخلی دل‌ها را به اختیار خودشان بگذار. بگذار اگر دلی‌ رفت سیر طبیعی‌اش بوده باشد و بگذار نقشه‌ای برای هیچ دلی نکشیم. دل را اگر با نقشه جابه‌جا کردیم کودتا کرده‌ایم. من اهل کودتا نیستم. من اهل تو بودم، اهلیِ تو بودم. اما… اما… همین دیگر! کار ما اما دارد. دوباره‌های ما، دوباره‌های خوبی نیستند. بگذار بگذریم؛ به یک‌باره‌ها و اتفاقات دل خوش کنیم.

15 Jul 19:01

گاهی آدم 316

by میرزا آدم جان
گاهی آدم پیش خودش فکر می‌کند  فرض کنیم که چیزی که من را نکشد، قوی‌ترم می‌کند. سؤال این است که خب این قدرت به چه دردی می‌خورد؟ بر فرض که هیچ چیزی من را نکشد و من هی قوی‌تر بشوم. آخرش چی؟ بالأخره که یک روزی باید بمیرم. ها؟ نه والّا. بمیریم برویم پی زندگی‌مان بهتر نیست؟
14 Jul 13:36

حتمن پیر شدم که چندشبه ماه تو آسمون نیست

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)
فاصله می گیرم از آدمایی که هر ضعفی رو ربط می دن به سن و فکر می کنن گفتن اینکه پیر شدن و پاشون لب گوره نشونه ی کول بازی و باحالی و واقع بینیه. معمولن اولین سوالی که باید بهش جواب بدم اینه که چند سالمه تا اگه پنج دیقه بعد گفتم وای خسته شدم یه کم بشینیم، بگن آره خب سنت هم یه جوریه که نباید زیاد راه بری، تا اگه یه ساعت بعد گفتم من می رم بخوابم، شب بخیر، بگن وای وای شب بخیر تو باید زودتر از اینا بخوابی چون تو این سن بدن به خواب بیشتر احتیاج داره.


دیروز داشتیم خونه تمیز می کردیم و من بعد دوساعت کمرم درد گرفت، اولین نتیجه ای که می تونستم بگیرم این بود که سن خر پیره شدم. ولی واقعیت اینه که بدنم خشکه و ورزش نمی کنم و این ربطی به سن و سال نداره. محتمل بود اینو به چندتا آدم مشخص بگم و جواب بگیرم که نمی خوای قبول کنی پیر شدی. یه بخش عظیمی از جامعه در تلاشه به بقیه بقبولونه که پیر شدن و بدبختی اینه که به یه بار قبول کردن راضی نمی شن، اینا تا روزانه پنجاه بار ازت درباره پیری اعتراف نگیرن رضایت نمی دن و برای اینکه فکر کنی باهات همدلن از ضمیر اول شخص جمع هم استفاده می کنن که راحت تر نظرشون رو بهت شیاف کنن. اگه زیر بار نری و بگی پیر نیستی، خیال می کنن دنیادوست و خوش خیال و کله شقی و از واقعیت فرار می کنی.


پیری نباید تا این اندازه وابسته به شناسنامه باشه، برای من اون لحظه که باور کنم پیر شدم، پیری از راه رسیده (کلیشه). دلم می خواد این باور خیلی سریع و دم دستی و بر اساس چار تا نشونه ی ظاهری و چسکی اتفاق نیفته و وابسته به باورهای بعضن نادرست که ناخواسته مورد توافق خیلی هاست نباشه. جمع توافق کرده هر دونه تار موی سفیدی که دید، مهر پیریو رو پیشونی قربانی بکوبه. اما به همین هم رضایت نمی ده، هی نشونه های پیری رو بیشتر می کنه و بر اساس این نشونه ها اونی هم که پونزده سالشه می گه من پیرم و سن اعتراف به پیری هر چی می گذره کمتر و کمتر می شه.


معلوم نیست از کی اعتراف به پیری خیلی کار کولی شد. احتمالن آغاز حیاتش همزمان بود با شروع مسابقه ی کی از همه بدبخت تره. اعتراف به پیری و بدبختی تنها سودی که برای من داره اینه که باعث می شه از مسئولیت در برم و انتظار بقیه از خودم رو به صفر برسونم، یعنی تمام تلاشم رو می کنم تو نقشی فروبرم که علیه زندگیمه. به قول معروف اینجا دیگه بین وانمود کردن و تبدیل شدن به اونی که بهش وانمود کردم فاصله ای نیست. دستاورد این اعتراف هم خیلی کمه، نمی ارزه. ولی امروزه مسابقه ی وادادن  در تمامی رشته ها در جریانه و شرکت کننده ای که دیرتر وا می ده دستش از سوی داور به عنوان کله خر مسابقه بالا می ره و همه تماشاچیا براش هو می کشن.  


کاش جوونی و پیری به زمان بستگی نداشت تا انقدر برای مردم قطعی نباشه. مثلن می شد طی یه توافق جهانی، معیارش اندازه ی دور باسن باشه.

11 Jul 10:12

ویولن سل

by zahedbarkhoda

زندگی، تجاوز قانونی به خود است!

05 Jul 18:02

مرقومه به سنه ی هزار و سیصد و نود و یک شمسی، پس از واقعه ی تریسام!

by Noniin

I can feel
my heart
pounder
between my legs

05 Jul 09:51

255.Red Sun

by Holy Killer

من یه روز صب پاشدم ، سرمو کردم تو مخلوط کن ، دکمه روشن و زدم

حالم خوب شد

[+] [+]

05 Jul 09:44

طعمِ تمبر- دو

by noreply@blogger.com (Jila)
پرواز که نشست از همان فرودگاه زن‌های منتظر را یک به یک ببوس آن‌که دهانش طعمِ تمبر می‌دهد من‌ام نقطه
17 May 20:00

دیالوگ پانصد و نود و سوم

by Bardia.B

جاناتان فلین: هیچکس بخاطر خوندن یه داستان خودکشی نمی کنه. هرچقدر هم نویسندگی آدم خوب باشه نمیشه با کلمات کسی رو کشت. یه نظریه دارم، دلیل خودکشی مردم اینه که از خودشون خوششون نمیاد. تنفر از خود. بنظرم تعبیر خیلی منطقی ایه. نه؟
نیکولاس فلین:  تنفر از خود؟
جاناتان فلین: با مفهومش اشنا هستی؟
نیکولاس فلین : آره
جاناتان فلین : البته، شاید سوال این نباشه که چرا اون موقع خودش رو کشته. بلکه سوال اینجاست که چرا تصمیم گرفت تا این موقع زنده بمونه.

فلین بودن (Being Flynn) – محصول 2012
کارگردان: پل ویتز
دیالوگ گویان : رابرت دنیرو (جاناتان فلین) /  پل دانو (نیکولاس فلین)

(انتخاب از: نیما شمس)

.