Shared posts

31 Aug 06:31

دانشگاه تهران و اتهامِ انتحال: هزار روز بعد

by کاوه لاجوردی

نمی‌دانم این ماجرا را در دانشگاه‌های معتبرِ جاهای دیگر اگر بشنوند چقدر به‌راحتی باورش می‌کنند؛ به هر حال، امرِ واقع این است که هزار روز گذشته است از زمانی که، بعد از مطرح‌شدنِ اتهام‌های سنگینِ انتحال در موردِ آقای دکتر محمود خاتمی (یکی از آنها: اتهامِ منتشرکردنِ تقریباً بی‌کم‌وکاستِ مقاله‌ای از شخصی دیگر به نامِ خود)، دانشگاه تهران در بیانیه‌ای اعلام کرد که کمیته‌ای تشکیل داده است که ”با سرعت، دقت و جدیت تمام“ به موضوع می‌پردازد. چون در بیانیه صحبت از این بود که نتیجه ”جهت تنویر افکار عمومی“ اعلام خواهد شد، می‌شود حدس زد که آنچه اولیاءِ دانشگاه تهران از ’جدیت‘ مراد کرده‌اند دقیقاً منطبق نیست با آنچه عرفاً از این واژه‌ فهمیده می‌شود. (بیش از یک سال پیش پیشنهاد شده بود که دانشگاه تهران یا توضیح بدهد که بررسی‌های دقیق و جدّیِ کمیته هنوز به نتیجه‌ی قطعی نرسیده، یا رسماً بگوید که نظرش تغییر کرده و بنا ندارد نتیجه‌ی بررسی را اعلام کند؛ اما این پیشنهاد هم اجرا نشد، اگر که اصلاً شنیده شد.)

چهل روز که از انتشارِ بیانیه‌ی رسمیِ دانشگاه تهران گذشته بود برخی ابرازِ تعجب می‌کردند از اینکه بررسیِ این اتهام‌ها، که قاعدتاً نباید وقتِ زیادی بگیرد، هنوز تمام نشده است (مقاله‌ی آقای خاتمی و مقاله‌ی آقای کارپنتر هر دو موجودند، بیانیه‌ی مجله‌‌‌ی Organon F هم که آقای خاتمی مقاله را در آن منتشر کرده بوده‌اند موجود است، و غیره). و وقتی پانصدوچند روزِ دیگر هم گذشت صحبت از این شد که دادگاهِ نورمبرگ هم در کمتر از یک سال به سرانجام رسید (و نتایج را اعلام کرد). حالا ۱,۰۰۰ روز گذشته است؛ نتیجه‌ای اعلام نشده، و آن‌طور که از صفحه‌ی رسمیِ دانشگاه تهران برمی‌آید آقای دکتر محمود خاتمی هنوز در آن دانشگاه استادِ تمام هستند.

چه حرفِ نگفته‌ای مانده؟ نمی‌خواهم به استادانِ گروهِ فلسفه پیشنهاد بدهم که تهدید کنند که اگر نتیجه اعلام نشود استعفا خواهند کرد. اما شاید بشود پیشنهاد کرد که با اسم و امضای خودشان توضیح بدهند که نتیجه‌ی بررسی‌ها چه بوده است. آیا اتهامِ انتحال اثبات شده است؟ (شخصاً بسیار متعجب خواهم شد اگر خبردار شوم که آن کمیته‌ی محترم، و یا آن اعضایی از گروهِ فلسفه که موضوع را بررسی کرده‌اند، متقاعد نشده‌اند که چندین مورد انتحالِ گسترده در کار بوده است.) دانشگاه تهران در موردِ آقای دکتر محمود خاتمی چه تصمیمی گرفته است؟ به فرضِ اینکه اتهام‌ها اثبات شده‌اند، آیا بعد از مدتی آقای دکتر محمود خاتمی دوباره مجاز خواهند بود در گروهِ فلسفه تدریس کنند و دانشجو بگیرند؟ تصور می‌کنم کسانی که هنوز موضوع را فراموش نکرده‌اند بخواهند جوابِ اینها را بدانند، و گمان می‌کنم که انتظارِ نابجایی نباشد که برخی استادانِ گروهِ فلسفه در این مورد به افکارِ عمومی توضیح بدهند.

قبحی که شاید هنوز نرفته باشد.

پی‌نوشت. نمی‌دانم اولیاءِ دانشگاه تهران این توضیحاتِ مجله‌ی Topoi را تا چه حد با دقت خوانده‌اند. سردبیر می‌گوید که مقاله‌ای را که به اسمِ آقای محمود خاتمی در سالِ ۲۰۰۷ در این مجله منتشر شده بوده است دیگر نباید مقاله‌ی آن مجله محسوب کرد (و ادعا می‌کند که موضوع را قبل از این تصمیم با آقای محمود خاتمی مطرح کرده است و جوابِ متقاعدکننده‌ای نگرفته است). این توضیحات از جمله شاملِ جدولی است که نشان می‌دهد بخش‌هایی از مقاله‌ی ۲۰۰۷ قبلاً در یک کتابِ سالِ ۱۹۷۳ منتشر شده بوده است.

 

13 Mar 10:10

خرده‌حباب

by Pouria Alami
خرده‌های قاب
روی میز
می‌رود در انگشت سبابه‌ای که مشغول نوازشت در عکس است
خرده‌های آینه
کف اتاق
می‌رود در پایی که مشغول سندرم بی‌قراری توست

از تو خرده‌شیشه‌های بسیاری مانده است
از من
خرده‌حباب ریزی بر دریاچه‌ی ساختگی چیتگر.
29 Jun 07:06

از بهزاد خواجات

by سولماز



شب:
گیسویی و سیاه و فلزی
درهم پیچان و گران سنگ.
شب:
جنازه‌هایی تبخیر شده در انسداد هوا
شب:
مردی که با آخرین پیاله چهره میشوید
و من که با اینهمه کتیبه
که بر پایم بسته‌اند
سنگین سنگین به سوی تو می‌آیم
تا به تابش یگانه‌ی پوست‌ات اعتماد کنم.
اما تو همیشه بر تخت خوابیده‌ای
چون پیچکی پیچیده در افق
و رازهایت سنبله‌ای است
که در عمری دراز
تنها یک بار دیده شد
من با چشمان مسیح به تو مینگرم
و دستم را-دیوانه وار-
در خالیِ فضا تکان می‌دهم
-"دستگیر من چیست؟"
هیچ پاسخی نمی‌آید
***
امروز خود را بر پرده‌ی باران می‌نگریستم
گریان،چهره بر چهره‌ات نهاده بودم
و بنا گوشت بوی خامه‌ی تازه می‌داد.
عده‌ای گریستند و عده‌ای به خنده افتادند
و تنها آن کودک نابینا
که بر لبه‌ی تیز زمین می‌پلکید
آوازهایش را به گردن‌ام آویخت
که هفت نور خورشید
در هفت دانه‌ی بی‌نهایت آن
هفت راه رهایی گشوده کند

دانایی چیست؟
چیست که به نادانی،تکّه‌ای مرگ بگوییم
این را بارها از خود پرسیده‌ام
در کنار انسان اولیه که با عشقی مساوی
چوب دستی و بچه‌اش را می‌بوسد.
میان اعتصابی که به خاطر اسهال رئیس سندیکا
اندکی زودتر تمام می‌شود!
و دوشادوش میلیونری
که در ماه، گلف بازی می‌کند

این قفل زنگ خورده مگر چه معنا می‌دهد،
جز شرمساری دست‌های ما؟
آن هم وقتی که ایمان‌ات سپیداری است
در تمرکز هستی.
***
"آگاهی جنایتی است که بدان تن می‌دهیم"
صبحگاه این جمله
بر آسمان هم خوانده می‌شود
اگر که گوش دهی
به بادهایی که از استخوان فکّ سقراط...
آگاهی از سرنوشت برگی که در شش سالگی
شاهد سقوط آن بودیم.
دروغی که بارها به خاطر نگفتن آن
خود را سرزنش کرده‌ام.
بیگانه‌ای در خیابان که هم چنان که تخمه می‌شکند
به من خیره مانده و چیزی
-بین خنده و شهوت-بر لبان‌اش ماسیده است
نفتی که پالایش یافته
تا در چراغ خانه‌ی ولگردی انجام وظیفه کند.
جنگ‌های بی‌پایان،
فرود آمدن نیزه بر تانک،خمپاره بر سپر
و کودکی که در کوچه‌های اهواز سال پنجاه و نه
دنبال سر کنده‌اش می‌گردد
تا بتواند عروسک خود را ببوسد.
گوشهای آویخته بر درخت
پاهای جدا شده‌ای که هنوز
بر سر قرار ملاقات می‌آیند.
ترکش‌هاش نشسته در تن
تا وقتی که به آغوشت می‌کشند
از سخت-سردی‌اش بلرزند
و احتکار...
احتکار برنج‌های سپید در غروب برفی لال
و تاجری که شبانه در نهفت انبار بزرگش
چند دو جین فرشته می‌چپاند.
این، نه صدای میگ بود، نه توپولوف
نیزه‌ی ناتوانی من
بر فلزّ شبی بی‌انتها کشیده می‌شد.
آگاهی جنایتی است که بدان تن می‌دهیم.

اما تو با ذهن و دستی بَدر
بی نیازی به ساعت گیج و برق نگین‌ها
به دست‌های خود می‌نگری و می‌خندی،
به هیچ دیده می‌سپاری
و بقا را در دهلیزهای تنفس خود راه می‌بری.

می‌خواهم در این فرصت کوتاه
که جلّاد دارد سیگار دود میکند
با تو حرف بزنم.
از این گلوله‌ی سربی
که در گلویم بزرگ و بزرگ‌تر میشود
تا نام جهان به خود بگیرد.
جهان!
انسانی که دست و پایش را
در خطابی ناگهان گم کرده
و حالا می‌رود تا با جمله‌ای ابلهانه
خود را جمع و جور کند
معشوقه ام گفت:
"این بار که آمدی
مقداری سیب بیاور..."
من انار بردم و دیگر او را ندیدم.
تنها گناه او این بود که خودش بود
تنها گناه من این بوده که خود بودم
اگر انسان بتواند کس دیگر باشد
دروغی برای رستگاری آدمیان گفته است.
این را تو باید بهتر از من بدانی گالیله!
وقتی بر فرفره‌ی زمین
با سرپیجه پا می‌شوی
تا به سکونش سوگند بخوری
آیا برای اینکه دست بریده‌ام را باور کنی
باید دست دیگرم را نشا‌ات بدهم
که خنجر گرفته و خونین و است؟
پس ایمان بیاور
وقتی از تبدیل نی لبک آن پری کوچگ غمگین
به باتومی سخت و سیاه حرف می‌زنم
از حقیقت می‌گویم.
بگذار بر این تیرها-که آراسته به روبان‌های رنگین-
بر من نشانه رفته‌اند
نیزه‌ی طعن هم اضافه شود.
واقعیت همین نیروی سنگ کننده است
که از انگشت‌های پا
به سمت کاکل سبزت پیش می‌رود.
دیگر تعارف چرا؟
***
تو را پیش رو دارم
و هیچ چیز مرا به خود انگیخته نمی‌کند
نه تندیس مرمرین سگ دهان گشوده
که در نانوایی سیاه و قدیمی
رو به صف گرسنگان‌اش نهاده‌اند،
نه این سلاح آبی
که پروانه‌ای به آن بسته‌اند
با زنجیری طلایی و نازک.
من مسحور هاله‌هایی هستم
که به شفاعت انسان
-این نیمی مرگ و نیمی زندگی-
بر سر تو می‌چرخد
و با دستی که بر عسل گونه‌هایت کشیده‌ام
به سمت خانه‌ی تلخ میدوم
دویدن‌ام را پایانی نیست،
ماه کج می‌تابد
و نمی‌داند با لکّه‌هایش چه کند
و من نمی‌توانم برای جهان‌ام
که معطّل
در اتاق انتظار نشسته است،
تصمیمی بگیرم.
من که تمام درها را
با دست شکسته کوبیده‌ام
و در پی آن گوی جدا شده از روح
گنجه‌ها را تمام جسته‌ام
بیین چه هستم
ببین در این خیابان خالی
که میان دو چروک پیراهنت پیش می‌رود
چه گونه فکر می‌کنم که چه هستم.
روزی او اینجا بود
درست کنار من و این پله‌ها
که آسمان را به زمین وصل می‌کردند.
ما گپ می‌زدیم
و کتاب مقدس لاله‌ای شکوفا بود؛
"بخوان!
به نام شبنمی که روبرویت گذاردیم
تا خود را در آن ببینی.
به نام چشم‌ات
که جهان را به هیئت آن آفریده‌ایم.
بخوان که تمام مهلت تو
حتّا برای ادای نام خودت هم
بسنده نخواهد بود
انسانِ خلاصه در وداع و درود!"
اما تو ناگاه برخاسته، به رفتن
پیراهن‌ات را از نسترن‌ها تکاندی
و صبحگاه،عکسی که در آن روز تابستان
دست بر گردن گردوی پیر گرفته بودیم
در بادی دیوانه به دیوارهای کوچه می‌خورد.
جهان، خضوعی است که می‌کنیم
تا پس از آن به توجیه‌اش
عقل را وادار به دویدن کنیم
و گرنه این پنجره،هم چنان
به غسّال‌خانه‌ای متروک باز می‌شود
که میان جمجمه‌ای باز مانده در گوشه‌ی آن
یک مار کوچک خاکستری
به تنهایی خود فکر می‌کند.
***
شب:
خدایی که سرش را پایین آورده
تا در عبور خواب از چهره‌ی تو
آیه‌های تازه‌اش را
با پیغامبرانی تازه در میان گذارد.
شب:
رودی که کتاب آبی‌اش را آورده
تا برایش بخوانی و او را خواب رود.
شب:
منی که قلبم را چون فرشی پهن می‌کنم
تا بر آن بنشینم
و سکوت تو را برابر کنم با سکوت ماه
اما اینطور که تو پشت بر من خوابیده‌ای
هراس دارم که در واگشتِ چهره‌ات
سیمای مفرغین مرگ را ببینم
در هم فشرده و سرد.

از تو دور می‌شوم
آنقدر دور که وقار آسمان بالای سرت
به نگاه می‌شکند
و زمین از زیر تو خود را کنار می‌کشد
اینجا نباشم
دور می‌روم، دور...
شب:
دلوِ سیاه جا مانده به قبرستان


21 Jun 22:17

چه اتفاقی افتاده است؟

by rooooozhayeman

امروز با دوستی صحبت می کردم و برایم عجیب بود که اولین چیزی که از ذهنش درباره حوزه علمیه عبور کرد، چیزی جز تربیت یک سری سخنران و واعظ و پاسخگوی احکام بودن و... نبود.

کسی که دم از اسلامی شدن زندگی ها می زند، کسی که دم از فلسفه اسلامی می زند اولین چیزی که از حوزه از ذهنش رد شد همین معرفی برای من بود.

مهد تمام این مسائل باید حوزه های علمیه ما باشد، اما چه اتفاقی افتاده است، یک نفر که دم از فلسفه اسلامی و صدرا می زند، در جای دیگری دنبال آن می گردد و اولین چیزی که از حوزه در ذهنش نقش می بندد همینقدر ابتدایی است؟

چه اتفاقی افتاده است، کسی که دغدغه فلسفه را دارد، دغدغه جدایی فلسفه کنونی از زندگی را دارد، می گوید حوزه در حد کفایت زندگی ما نیست؟

چطور کسی از فلسفه سخن می گوید، در حالیکه دغدغه شناخت مسائل دین اش را به طرز فلسفی ندارد و معتقد است همینقدر بس است(در سطح حوزه دانشجویی)؟

کسی که پراگماتیست ها را له می کند، به مسائل و دغدغه های دینی اش نگاهی پراگماتیسمی دارد و می گوید، همینقدر(در سطح حوزه دانشجویی) از دین دانستن زندگی ام را کفایت می کند.

چه اتفاقی افتاده است که آدم ها نسبت به دین و جستجوی حقیقتِ آن اینقدر کم توقع شده اند؟