Shared posts

30 Sep 19:07

تیر

by Mirza
Parrrdisss.karimi

دنیایی دیگر...

- در مقابل جوخه‌ی تیرباران چگونه باید ایستاد سرباز؟
- خوشبین، قربان.

16 Sep 09:07

commitment

by Sara n
Parrrdisss.karimi

تعهد یک چیزی است که آدم با تن دادن بهش یادش می گیرد و از یک وقتی به بعد خیلی دیر می شود برای یاد گرفتنش.

 رییسم صدایم کرد که حرف بزنیم در مورد کار.  گفت قبل از اینکه پروپوزال مالی و تکنیکال این پروژه را بفرستیم تو باید به من قول بدهی که سه سال دیگر می مانی تا این پروژه جدید تمام شود. گفت که  در مود خودش  سازمان تصمیم می گیرد چون نه سال است افغانستان است. اما باید یکی از ما بماند تا مطمئن شویم این پروژه -  ساخت و راه اندازی یک مرکز فرهنگی- همان طور که ما می خواهیم اجرا شود. پروژه ای که برای  آماده کردنش هفته ها و حتی ماهها فکر و کار کرده ایم و در یک و نیم سال گذشته این همه خودمان را به خاطرش به در و دیوار زده ایم تا همه را قانع کنیم و برایش پول پیدا کنیم و ثابت کنیم ارزش چنین پروژه ای در دراز مدت بیشتر از غذا دادن به مردم و جاده ساختن است. 

من از رییسم حتی هیجان زده ترم، ترسیده هم هستم. همه اش فکر می کنم نه تنها سه سال که بیشتر هم باید باشیم، چه کار کنیم اگر یکی جای ما آمد و عین خیال ش نبود و نتوانست پایایی مرکز فرهنگی مان را تضمین کند. که پنج سال دیگر بیایم افغانستان  و ببینم شیشه پنجره هایش شکسته اند و همه جا را خاک گرفته و درها قفلند و معلوم است سالهاست رها شده. مثل سینما آریوب کابل مثل این همه مدرسه خاک گرفته و قفل شده وشیشه شکسته  و رها شده و  که این مدت در افغانستان دیده ام.

گفتم اما من از تعهد می ترسم. ممکن است پنج سال دیگر هم اینجا بمانم اما دلم نمی خواهد به خودم یا کس دیگری قول بدهم. گفتم تعهد ذهنم را فلج می کند، فکر می کنم زندانی ام، غمگینم می کند، گفتم من اگر امروز یک قرارداد سه سال امضا کنم و قول بدهم که بمانم از فردا آدم دیگری هستم. کم انرژی، بریده، خسته، هیچ چیزی هیجان زده ام نمی کند.

***
از آوریل 2010 تا الان یعنی نزدیک به سه و نیم سال، این اولین باری است که کسی را به طور رسمی دوست پسرم معرفی می کنم. توی این مدت   با هر کسی که بودم از هفته های اول می دانستم به چه دلیل باهاش به هم می زنم، همان جریان بلینک و طبقه بندی کردن.  آدمها شفاف اند، ذهن شان را می خوانم. ویژگی های از نظر خودم غیر قابل تحمل مردی که باهاش هستم را در یکی دو هفته ی اول پیدا می کنم و  تصمیمم را می گیرم. حالا ممکن است برای راحتی خودم و به خاطر شرایط سه ماه یا شش ماه یا نه ماه باه بمانم اما به هر حال ته رابطه را به وضوح می بینم، نزدیک است. و برای همین سعی می کنم روابط م باهاشان را در فضای اجتماعی محدود کنم که وقتی به هم زدیم آدم های کمی می پرسند: ئه چی شد؟ معمولن هرکسی را به یک گروه از اطرافیانم معرفی می کردم، برای مثال در افغانستان به همکارانم یا به اکیپ فرانسوی ها، یا به سازمان مللی ها، یا به دوستان صلیب سرخی یا به اکیپ ایرانی ها یا به نوردیک ها یا به اتحادیه ای اروپایی ها یا به ایتالیایی ها، این طوری وقتی تمام می کنی فقط یکی از این اکیپ ها خبردار می شود و ازت می پرسد "چطور شد راستی؟". اما حالا با کسی هستم که نمی دانم چرا باهاش به هم خواهم زد واین نشانه ی خوبی است. ترسی هم ندارم که به همه ی گروه های دوستان م معرفی ش کنم.

حالا مرد می خواهد برود واشنگتن. یعنی نمی داند می خواهد برود یا نه. یک پیشنهاد کاری دارد از بانک جهانی و کار را خیلی دوست دارد، واشنگتن را هم دوست دارد. اما به من می گوید می خواهد در کابل بماند به خاطر من. می گوید I don't want to freak you out ولی یک هفته وقت گرفته ام که فکر کنم و تنها معیارم برای تصمیم گیری تو هستی. می گوید I don't want to freak you out but I was going to tell you I want to stay with you and if you can't do that with my going to the DC then I'll stay here
هر وقت در مورد آینده حرف می زند جمله اش همین طوری شروع می شود  I don't want to freak you out برای اینکه می داند من چقدر از تصمیم گیری برای آینده و تعهد می ترسم. حالا پیشنهادهای او این است: یک. او برای من کابل بماند - با این که می دانم زندگی در کابل برایش خیلی سخت است - دو. برود دی سی و ما با هم بمانیم. اما پیشنهاد غمگنانه من این است که: It's over. چون وقتی یکی برای تو کابل بماند یعنی تعهد می خواهد. و وقتی یکی منتظر تو در دی سی بماند هم یعنی تعهد می خواهد. اگر هر دو تا توی یک شهر زندگی کنید  و مستقل از یکدیگر الزام آن چنانی نمی خواهد، اگر هم تعهد اتفاق بیافتد ذره ذره است و آدم ترسش را حس نمی کند.

***
آخر هفته رییسم باهام حرف زد دوباره. گفت که باید قبول کنم که سه سال بمانم. برایش توضیح دادم که کلن نمی توانم تن به دهم به تعهد . بهم گفت الان در مرحله ای ازندگی ات هستی که اگرتعهد را یاد نگیری و بهش تن دهی بعدن اگر بخواهی هم نمی توانی. تعهد یک چیزی است که آدم با تن دادن بهش یادش می گیرد و از یک وقتی به بعد خیلی دیر می شود برای یاد گرفتنش. 

17 Jul 10:10

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Parrrdisss.karimi

خیلی خوب...

در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
08 Jul 11:33

از پل‌ها

by خانم كنار كارما


گرما این قابلیت را دارد که مرا وحشی کند؛ تبدیل‌ام کند به موجودی که گاز می‌گیرد، تکه‌تکه می‌کند؛ گرما روح زن خشنی را در من زنده کند که دستش را روی بوق می‌گذارد و داد می‌زند. تابستان فصل افت کردن من است. پریود زمانی است که از خورشید متنفرم. لازم دارم فقط توی خودم، برای خودم باشم. دوست دارم حرف نزنم. توی خانه باشم، موزیک گوش کنم و غذاهای رنگارنگ درست کنم و نخورم.
 با پارک‌بان دعوا کردم. با خریدار ماشینم دعوا کردم. با سبزی‌فروش دعوا کردم. با آقای پاریس دعوا کردم. با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر گوشواره‌های اعطایی‌اش را پس دادم و توی آشپزخانه‌‌اش رژه رفتم. چند ساعت رژه رفتم و به هرچیزی که سر راه‌ام بود لگد زدم.

نشسته‌ایم کف زمین، رو‌به‌روی کنسول. تکیه داده‌ایم به دیوار. ک می‌گوید جریان این مسخره‌بازی‌های دیروزت چی بوده؟ گفتم دلم می‌خواسته وقتی می‌رود برای من هدیه بخرد، برای دوستش هم بخرد نه اینکه وقتی رفته برای او بخرد، من هم مشمول خرید شوم. نگاهم می‌کند و می‌گوید فکر کردم این بچه‌بازی‌ها را کهنه کرده‌ایم. گفتم تو نمی‌فهمی این دوتا با هم فرق دارد. کسی برای تو تا حالا گوشواره نخریده. گفت دست بردار. حالا گوشواره نبوده عطر بوده، کت‌و‌‌شلوار بوده، کلاه بوده. گفت امثال ما بیشتر از این‌ها به هم ثابت کرده‌ایم. نکرده‌ایم؟ چند سالت است دخترم؟! داشت که می‌رفت، به ک گفتم تو همیشه سخاوت‌مندانه در تمام این سال‌ها پل خوبی بین من و آقای پاریس بوده‌ای. بیا و از این به بعد ژان پل صدایت بزنم. سوییچ‌اش را برداشت، با انگشت اشاره‌اش روی دماغم زد و با خشونتی پنهان در صدایش گفت ترجیح می‌دادم پل نباشم.

 اشتری تکست داد: ماکارونی ِ خودم‌پز. توی یخچال را نگاه کردم و جواب دادم: خورشت گل‌کلم ِ آقامون‌پز. خانه خنک بود و حالم خوب. جن و پری‌های دوروبرم ناپدید شده بودند. غذا را گرم کردم و پیراهن تابستانی گل‌دار پوشیدم. و البته که گوشواره را گوش نکردم.