آوردهاند که شیخنا و مولانا و رفیقنا، آن زادهٔ بلاد نجف آباد، آن از هر قید و بندی رها و آزاد، آن یک تنه همه را حریف، آن مضمحل در اوصاف شیخ «جواد ظریف»، آن آخوند بیعمّامه، آن تفسیرگر هر بخشنامه، آن بیناتر از هر بینا، آن نابودگر پفک نمکی «لینا»، آن صاحب خندههای نخودی، آن قائل به خودی و غیر خودی، آن معتاد به قلیان، آن فراری از جمع نسوان، آن فربه شده با دستپخت «سپیده»، آن دائم به کنجی لمیده، آن خوابیده روی موج بی بی سی، آن نشئه شده با فانتا و پپسی، آن درّ بحر معانی، آن متّصف به اصول و مبانی، آن گوشت تلخ وحشی، آن استاد در زمینهٔ حواشی، آن ویکی پدیای ایرانی، آن برادر دینی و ایمانی، آن «دیوید بلانکت» وطنی، آن شهید درفشانیهای شیخ «غلامرضا حسنی»، آن دانای اسرار و رموز، آن آفتاب سوزان تموز، آن قائم مقام حزب سپاهانی، آن در آنجا همیشه فانی، آن سیاست خوانده به گاه جوانی، آن همچو سیتالوپرام از بهر قوم روانی، آن کارمند الاوّلین، آن کارمند الآخرین، آن تبعید شده به تلغرافخانه، آن صاحب لحن قلدرمآبانه، آن منتقد الامور الی عهد الظهور، آن کمثل النکیر و المنکر عَلی اهل القبور، آن مدهوش خطبههای شیخ «ناطق نوری»، آن عاشق جن و انس و حوری، آن نکته سنج ریزبین، آن در وادی اصلاح گران همچون مین، آن دائم الحضور در فیس بوغ، آن همیشه ناراضی همچو «عماد افروغ»، آن متحیّر در نسبت سنّت و مدرنیته، آن لمبانندهٔ زیتون پروده و ترشی لیته، آن «جولیان آسانژ» ثانی، آن در صدای «شجریان» فانی، آن گیر کرده بر سر دوراهی، میرزا محمّد رضا بزمشاهی، علیه آلاف التهیة و الثنا چو از مادرزاده شدی و هنوز بند نافش بریده نشدی و به وقت خوردن ضربهای بر باسن مبارکش به دست قابلهٔ بینوا، ناگاه رو به سوی او کردی و گفتی: «زنک، مگر من حقّ میرزا حسن خان سعادت، آن پدر سبیل چخماقیات را که تکّه زمینی به وسعت ده هکتار را بر سر قمار با میرزا ولی خان ایزدی، آن نزول خور معروف به باد دادی خوردندی که اینگونه مرا زدی؟! اگر شرم حضور نبودی، کنون همینجا و در حالت باژگون داستان آشنایی خاتون النساء جدّ مادریات را با حسن قلی خان برای همگان تعریف کردی تا از شرم آب شدی و به زمین رفتی و دست ظلم بر باسن لخت نوزادی نزدی!» و اینگونه بودی که قابله فریاد برآوردی و رو به سوی بلاد تیران نهادی و دیگر کسی اثری از آثار او ندیدی.
بدینسان رفیقنا شیخ محمّد، از همان کودکی در هر جمعی رفتی بدرخشیدی و به همان درخشیدن اکتفا نکردی و گاه تا فیها خالدون حاضران را با سخنان افشاگرانهٔ خود سوزاندی و همچون همیشه لبخندی رذالت گونه زدی و با خود حال کردی. نقل است که یکی از تفریحات سالم شیخ در همان سنین خردسالی این بودی که صندلی گذاشتی و منبری ساختی و روی آن نشستی و از بهر کودکان نوپا که النهایه «عمو زنجیر باف» و «یه توپ دارم قلقلیه» بلد بودندی و کارشناسانهترین بحثی که کردندی حول و حوش پستان و شیر نداشتن «گاو حسن» بودی، «شرح لمعه» گفتی و اگر آن بندگان مسکین خدا از سخنان غامض شیخ، خسته شدندی آنها را بدجور نواختی و حقّ استادی را به اَیّ نحوٍ به جا آوردی.
ایّام نوجوانی شیخ با حرب ایران و عراق مصادف بودی و شیخ که همیشه در پناه رادیو موضع گرفتی و این عادت سیّئهٔ خود را تا به امروز نیز ترک نکردی، همچو فرماندهی تیزبین به رادیوهای خودی و بیگانه گوش دادی و جریان جنگ را از جنگاوران و امرا و رؤسا بیشتر و بهتر پی گرفتی. اینگونه بود که سالها بعد، روزی یکی از امرای لشکری که بلاوقفه هشت سال در جبههها حاضر بودی، جایی سخنرانی کردی و گفتی فلان عملیات در فلان روز شروع شدی و فلان مقدار طول کشیدی و فلان میزان شهید داشتی امّا به ناگاه شیخنا از میان جمع برخاستی و رو به امیر کردی و به او گفتی: «عملیات رأس ساعت ۱۹ و ۵۳ دقیقهٔ روز جمعه مورخّه فلان شروع شدی و نیروها ابتدا تا کجا پیش رفتی و بعد به کجا رسیدی و ۲۸ روز طول کشیدی و نه ۲۷ روز و ۱۲۲۳ شهید دادی نه هزار و خوردهای!» و سپس بلادرنگ یک به یک شروع به خواندن اسامی شهدای آن عملیات کردی و تنها به خاطر ضیق وقت از گفتن شجره نامهٔ هر یک انصراف دادی. اندکی پس از پایان این جلسه بودی که امیر بینوا گیج و منگ شدی و کارش به بیمارستان کشیدی و همهٔ اطبّا آن را ناشی از آثار موجهای انفجار در جنگ دانستی غافل از اینکه شیخنا با مغز امیر کاری کردی که هیچ توپ و گلوله و تانکی تا پیش از این نکرده بودی.
چرخ روزگار بر همین منوال چرخیدی تا شیخ کنکور قبول شدی و دانشجوی علم سیاست شدی و پای به عرصهٔ تحصیلات تکمیلی گذاشتی.از عجایب روزگار این بودی که شیخ ابتدا رفتی و در دفتر انجمن اسلامی عضو شدی و سپس برای ثبت نام عازم آموزش شدی! همین بود که در دههٔ ۷۰ هجری خورشیدی هر جا نامی از دانشگاه و دانشجو بودی، اسم شیخ نیز با آن عجین بودی و در کلّ بلاد پارس تپّهٔ نریدهای نگذاشتی و همه جا را آباد کردی. شیخ که از بدو خردسالی و حتّی از زمانی که «دفتر تحکیم وحدت» وجود نداشتی در اندیشهٔ این دفتر بودی و خون دلها بدین سبب خوردی، آن قدر آنجا پلاس شدی که لقب «حافظهٔ جنبش دانشجویی» را کسب کردی. روزی شیخ فرید مدرّسی، دامت توفیقاته خبط و خطایی کرده و فوتوغرافی از اردوی دانشجویی دفتر تحکیم وحدت در دیار نصف جهان گذاشتی و به رسم معهود چنین اوقاتی، شرحی مختصر ذیل آن گذاشتی که ناگاه شیخ همچون اجل معلّق سر رسیدی و گفتی: «این فوتوغراف مربوط به اردوی سال فلان بودی» و یک به یک شروع به معرّفی حاضرین و سوابق آباء و اجدادی آنها کردی و به آن هم بسنده نکردی و حتّی از نفرات غایب در عکس نیز سخن به میان آوردی و حتّی باز هم به این اکتفا نکردی و مصوّبات جلسات را نیز روی دایره ریختی و اگر سرعت نت مناسب بودی و فیلترشکن شیخ یاری کردی گفتی که کدام یک از اعضاء، عصر آن روز به قصد دختربازی عازم چهارباغ شدی و یواشکی چشمی آب دادی! و نقل است که روزی سیّدنا، شیخ سراج الدّین میردامادی نیز که در دیار فرنگ، دچار درد غربت شدی عکسی از معرکه گیری و تجمّع یاران در مقابل سفارت شیطان بزرگ نهادی و شیخ دوباره با همان نکته سنجی تهوّع آور وارد میدان شدی و شروع به رازگشایی و مچ گیری کردی و این چنین شد که شیخ سراج الدّین، صیحهای کشیدی و از خانه بیرون زدی و چندی بعد خود را وسط شهر تهران دیدی و ندانستی که اینها همه از اثرات همنشینی با شیخنا بودی.
پس از دانشگاه شیخ همچنان دست از دامن سیاست نکشیدی و به زی اصلاح طلبی در آمدی و همان سبک و سیاق سابق را ادامه دادی و در این راه هیچ سیاست پیشهای را از زبان تلخ و حقیقت گوی خویش بینصیب نگذاشتی. او که از بدو آغاز دولت دوّم سیّد اردکانی دل از اصلاح طلبی به سبک و منش او کندی، اندک اندک مهجور شدی و حتّی در حزب محلّی خود نیز به گوشهای رانده شدی امّا باز هم کِرم سیاست از او با هیچ مبندازولی دفع نشدی و راست قامت با آن شکم برآمده از پرخوری، وسط میدان سیاست ایستادی. شیخ در دولت محمود تا پای اخراج از کار پیش رفتی امّا آن قدر به قوانین آشنا بودی که در محکمهٔ عدالت اداری قاضی نگون بخت را کاری کردی که بینوا گوزپیچ شدی و رأی به حضور شیخ بر سر کار خویش دادی هرچند با تبعید او به تلغرافخانه همراه بودی.
اوضاع اینگونه بودی تا شیخ به واسطهٔ فیس بوغ با شیوخ جوانی که به حلقهٔ مریدانش پیوسته بودند آشنا شدی و مؤانستی بس شگرف بین آنها ایجاد شدی و این احوالات با انتخابات پرزیدنتی سنهٔ ۱۳۹۲ تداخل پیدا کردی. این چنین بود که شیخ یک تنه به میدان نقد و افشاگری وارد شدی و بر رفتار رفقای هم مسلک و هم حزبی خود تاختی و این ره را به ترکستان دانستی و حتّی از باب انذار، گذر کردی و تهدید هستهای کردی که از روز شنبه به تن تک تک تان کیسهای خواهم کشیدندی و بیلاخ خود را به دوستان حوالت کردی. امّا به ناگاه ورق برگشتی و عصر شنبه شیخنا الاعتدال و التدبیر، میرزا حسن خان روحانی کلید باشی پرزیدنت شدی و شب که شیوخ جوان به خانه رسیدندی دیدندی که شیخ، در طرفة العینی صدای تغییرخواهی ملّت ایران را شنیدی و حتّی بر موج آن سوار شدی و به جماعت شور هم دادی! آنجا بود که مریدان و شیوخ جوان انگشتی به نشانهٔ حیرت به دندان گرفتندی و صیحهها کشیدندی و سر به بیابان گذاشتندی.
این تذکره همینجا به پایان رسیدی امّا کرامات شیخ محمّد رضا بزمشاهی، دامت توفیقاته در برابر این وجیزه همچون بحری در مقابل آفتابهای آب بودی و هر که این جانور را نشناختندی و از گلستان این «ویکی لیکس» نجف آبادی خوشهای نچیدی به یقین در جمع خاسران دنیا و عقبی مآوا گزیدی؛ فاعتبروا یا اولی الابصار…!