خوابهام به دلتنگیهام سور میزنند. خواب دیدم خانهاش خیابان مستوفیست، بالای پلهها. من انگارهنوز مهندس شرکت ریختهگری ایران خودروام در خیابان عباس آباد. بعد از کار زنگ زد گفت بیا اینجا. از دم گودبرداری آنروزهای سینما آزادی دویدم تا پلهها. باران میآمد و ترافیک بود. انقدر هم خواب دقیق؟ پلههای کنار تواضع را دوتا یکی بالا میرفتم وعجله داشتم که به مرد برسم، آخر پلهها یادم افتاد من که ده سال است تهران زندگی نمیکنم برگشتم که برای آخرین بار نگاهی بیاندازم به ولیعصر از بالای پلهها. باران میآمد و پاییز بود و مقنعه و موهایم خیس بود. مثل امروز تورنتو که بارانی بود.با علم به اینکه این نگاه آخر است و با آنهمه عجله که برای دیدنش داشتم باز برگشتم و ولیعصر را نگاه کردم و فکر کردم آخ جغرافیای لعنتی چه کسی باور میکند یکی انقدر عاشقت باشد.
درخانهاش را زدم گفت «بیا بالا» چه کسی صدایی مثل او دارد؟ هیچکس، جدا هیچکس. رفتم بالا. بغلم کرد. بغلش که بودم یادم افتاد او که دیگر اینجا زندگی نمیکند. اصلا او که هیچوقت اینجا زندگی نمیکرده است. گفتم تو تهرانی و تابحال به من نگفتی؟ گفت نه، مگه تو تهرانی؟ سعی کردم برای آخرین بار نگاهش کنم. چه کسی باور میکند یکی انقدر عاشق صدای لعنتی کسی باشد.سرم را که تکیه دادم به سینهاش، موهای خیس از بارانم را که کنار زد و گفت «بیچتری چه بهتری آیدا» مطمئن بودم که خواب میبینم. برعکس کابوس وقتی رویا میبینی آنجا که میفهمی داری خواب میبینی دلت میخواهد زار بزنی. زار نزدم فکر کردم دل بدهم به صدای باران و ولیعصر و مرد. همینقدر هم غنیمت است. ولی خواب همکاری نکرد، بیدار شدم.