Shared posts

18 May 04:19

اندروید برای همه: به کمک لانچر «وایزر» با خیال راحت گوشی‌های هوشمند اندرویدی را به پدر و مادر خود هدیه کنید!

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

خوبه

ما گاهی فراموش می‌کنیم که کار با گوشی‌های هوشمند جدید، چقدر می‌تواند برای افراد پا به سن گذاشته‌ای که تجربه قبلی کار با گوشی‌های هوشمند ندارند، دشوار باشد.

به علاوه باید در نظر بگیرید که موضوع فقط دانش و تجربه فنی نیست، رابط کاربری اندروید با آن همه منو و فونت ریز چندان تناسبی با میزان بینایی پدرها و مادرهای سالخورده ندارد.

گرچه می‌شود با تنظیماتی محیط اندروید را برای همه دلپذیرتر کرد، اما من در اینجا امتحان کردن لانچر خوبی به نام لانچر وایزر Wiser را به شما توصیه می‌کنم.

5-12-2014 10-18-51 AM

بعد از نصب این لانچر، همه موارد مورد نیاز یک کاربر به وضوح در جلوی چشمان او قرار می‌گیرد.

شما ۶ آیکون بزرگ برای برقرار تماس تلفنی، دیدن فهرست تماس‌ها، دیدن اپلیکیشن‌ها، پیامک زدن، دیدن عکس‌ها، احضار اپ دوربین خواهید داشت.

اعداد شماره‌گیر واضح هستند و تماس‌ها هم همین طور.

5-12-2014 10-19-00 AM

حتی نوتیفیکیشن‌ها هم از آن حالت نازیبای پیش‌فرض اندروید به درمی‌آیند:

5-12-2014 10-19-22 AM

وایزر را می‌توانید از گوگل پلی یا این لینک دانلود کنید.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

18 May 03:59

گایگر، خالق گرافیکی موجودات بیگانه فرازمینی درگذشت

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

یکسری ادمها رو باید به خاطر خلاقیتشون پرستید

در سینما و کتاب‌های کمیک، موجودات فرازمینی به صورت‌های مختلفی تصور شده‌اند. در این میان سری فیلم‌های بیگانه، یکی از مشهورترین و شاخص‌‌ترین تخیلات انجام شده بشری در مورد وجود موجودات هوشمند فرازمینی هستند.

خالق این بیگانه اچ آر گایگر بود که به تازگی در سن ۷۴ سالگی فوت کرده است.

5-14-2014 9-11-56 AM

گایگر در یکی از شهرهای سوئیس در سال ۱۹۴۰ به دنیا آمد و در دانشکده هنر زوریخ در رشته معماری و طراحی صنعتی تحصیل کرد.

در سال ۱۹۷۷ او کتاب Necronomicon را منتشر کرد. همین کتاب بود که الهام‌بخش ریدلی اسکات شد.

تا آن زمان موجودات فرازمینی بیشتر به صورت کلیشه‌ای در قالب موجودات سبزرنگ تصویر می‌شدند، اما گایگر آنها را به صورت مختلف از جمله دوجنسه،  بدون چشم، به صورت حشره یا به صورت ترکیبی از اجزای زیستی و مکانیکی تصور کرد.

5-14-2014 9-20-29 AM

5-14-2014 9-18-56 AM

5-14-2014 9-18-31 AM

5-14-2014 9-18-15 AM

5-14-2014 9-17-35 AM

5-14-2014 9-17-12 AM

5-14-2014 9-16-24 AM

5-14-2014 9-15-56 AM

5-14-2014 9-15-33 AM

5-14-2014 9-15-10 AM

5-14-2014 9-14-53 AM

5-14-2014 9-14-12 AM



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

18 May 03:55

پزشکان در قلمرو ادبیات

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

خیلی خوبه

شاید در نگاه نخست، نویسندگی و شاعری پزشکان، قدری دور از ذهن به نظر آید، اما نگاهی به آثار ادبی جهان نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که برخی نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ماندگار در عالم ادبیات، زاییده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ذهن جست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجوگر و آفریننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکان نویسنده و شاعر است.

«سامرست موام»، نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشهور انگلیسی (۱۸۷۴- ۱۹۶۵ م) که خود نیز پزشک بوده است، در زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ادبیات و پزشکی را این گونه بیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند:

«من، برای یک نویسنده، از این بهتر آموزشی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسم که او چند سالی را در حرفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی بگذراند زیرا پزشک، طبیعت آدمی را به طرز عریان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند .»

آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چه در این پست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانید، نگاهی است گذرا به آثار و احوال شماری از همین پزشکان که در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ادبیات و فرهنگ کوشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و برخی به شهرت جهانی دست یافته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. بعضی از این نویسندگان و آثار آنان، برای خوانندگان ایرانی هستند و در یک پزشک هم پیش از این، آنها را معرفی کرده بودیم.

به این جمع البته می‌توان پزشک-شاعرهای مشهوری مانند ابن سینا، میرزا هاشمی همدانی، حکیم باقر شیرازی، میرزا مهدی نقیب‌الممالک، میر مرتضی دهلوی، صحبت اصفهانی، هاتف اصفهانی، فریدالدین محمد عطار نیشابوری ، مظفر کرمانی، علی‌اصغر حریری، ناهید منوچهری، محمدعلی راشد، احمد محیط، اسدالله کلانتری، غلامرضا باهر ، عباس ادیب ،استاد شهریار و محمد سیاسی را هم اضافه کرد.

فریدریش فون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیلر (۱۷۵۹- ۱۸۰۵ م)

فریدریش فون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیلر (Friedrich Von Schiller)، از بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ادبی آلمان، ابتدا در رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حقوق به تحصیل پرداخت اما پس از مدتی به آموختن پزشکی روی آورد. او در سال ۱۷۸۰، از تحصیل طب فراغت یافت. بعد از آن، چند سالی را به طبابت گذراند اما پس از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که به شهرت ادبی دست یافت، حرفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی را رها کرد و به کار نوشتن تمام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وقت پرداخت. وی در زندگی کوتاهش، افزون بر نگارش داستان، نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه و سرودن شعر، آثار فلسفی چندی نیز از خویش به یادگار گذاشت. آثار کامل شیلر، در سال ۱۹۰۲، در هشت مجلد، در نیویورک به چاپ رسیده است .

Friedrich Von Schiller

5-15-2014 9-16-05 AM

تی.ژ.ساوژ (۱۸۵۵- ۱۹۲۵ م)

تی.ژ.ساوژ (T.J.Savage)، در سال ۱۸۷۷ در رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی فارغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التحصیل شد. او متخصص درمان اعتیاد و الکلیسم بود. ساوژ، افزون بر طبابت، شعر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سرود. مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اشعار ساوژ، با نام رویای طبیب سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورده همراه با سایر اشعار او، در سال ۱۹۲۰ به چاپ رسیده است.

آرتور کانن دویل (۱۸۵۹- ۱۹۳۰ م)

آرتور کانن دویل (Arthur Conan Doyle)، در سال ۱۸۵۹، در ادینبورگ و در خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای ایرلندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تبار کاتولیک، به دنیا آمد.
آرتور، نخست به آموختن زیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی پرداخت اما پس از آن به طب روی آورد و در سال ۱۸۵۵، از دانشگاه ادینبورگ، دکترای پزشکی دریافت نمود. پس از آن، مدتی به طبابت پرداخت. وی در رشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چشم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشکی تخصص داشت.

شهرت دویل در عالم نویسندگی به سبب نگارش داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پلیسی و خلق شخصیت کارآگاهی به نام «شرلوک هولمز» و دستیارش دکتر واتسون است.

نخستین داستان او در سال ۱۸۸۷، منتشر شد و در سال ۱۸۹۲، اولین مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شرلوک هولمز، به چاپ رسید و جمعاً پنج مجموعه از آن منتشر شد و بر شهرت دویل، افزود. وی از سال ۱۸۹۱، به نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تمام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عیار بدل شد و سرانجام حرفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی را کنار گذاشت.

Arthur Conan Doyle

او نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که برای نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش، بالاترین دستمزد را دریافت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. دویل هنگام جنگ آفریقای جنوبی (۱۸۹۹- ۱۹۰۲)، به عنوان پزشک در یک بیمارستان صحرایی به کار پرداخت و در آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا، داستان جنگ بوئر (Boer War) را نوشت. پس از جنگ، او به ادینبورگ بازگشت و داستانی به نام خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خالی (Empty House) را به پایان رساند و نگارش داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شرلوک هولمز را هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چنان ادامه داد.

دویل در سال ۱۸۸۴، با لوئیس هاوکینز ازدواج کرد اما زندگی مشترک آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها طولانی نبود و همسرش در سال ۱۹۰۷ درگذشت. پس از آن پسرش را نیز در جنگ اول جهانی از دست داد و این واقعه برای او فاجعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار بود. از آن پس دویل، بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عمرش را به بررسی و مطالعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امور معنوی گذراند.

برخی از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دویل عبارتند از: ماجراهای شرلوک هولمز (۱۸۹۱)، خاطرات شرلوک هولمز (۱۸۹۳) و بازگشت شرلوک هولمز (۱۹۰۴)، آخرین داستان او درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شرلوک هولمز، پرونده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شرلوک هولمز نام دارد.

دویل افزون بر نگارش داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پرخواننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شرلوک هولمز، شعر نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سرود و از او داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کوتاه و تاریخی هم بر جای مانده است. سرانجام، دویل در جولای ۱۹۳۰ در اثر سکته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قلبی در انگلستان جان سپرد.

آنتون پاولوویچ چخوف (۱۸۶۰- ۱۹۰۴ م)

آنتون پاولوویچ چخوف (Anton Pavlovich Chekhov) را از بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسان عصر حاضر دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. چخوف پزشک بود. او در ژانویه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۸۶۰ در بندر کوچکی به نام تاگانروگ در روسیه به دنیا آمد.

وی فرزند دکان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست بود. خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی او شش فرزند داشت که آنتون سومین فرزند آن خانواده بود. چخوف سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نخستین زندگی خود را در مغازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوچک پدری، ساعت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های طولانی به کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت. در سال ۱۸۶۷ به مدرسه رفت. خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به سبب مشکلات مالی به مسکو رفتند و چخوف که در آن زمان شانزده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساله بود، در زادگاهش ماند و مجبور شد برای تأمین مخارج تحصیلی خود هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زمان به کار بپردازد. او پس از پایان دبیرستان به دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی مسکو راه یافت و در سال ۱۸۸۴ از آن دانشکده فارغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التحصیل شد و تا سال ۱۸۹۲ به طبابت پرداخت.

چخوف، از هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که هنوز دانشجو بود، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کوتاه طنز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشت و آثار او در مجلات معتبر آن زمان به چاپ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسید به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طوری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که تا سال ۱۸۸۶، به عنوان یک نویسنده در روسیه شهرت یافت و در ۱۸۸۸ برنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی «جایزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پوشکین» شد. سال بعد نیز به عضویت کانون نویسندگان روسیه درآمد. چخوف در سال ۱۹۰۱، با هنرپیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام اولگا کنیپر (Olga Knipper) ازدواج کرد.

اگر چه چخوف، در زمان مرگش (۱۹۰۴)، در روسیه به عنوان یک چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ادبی بود، اما در سطح جهانی، تا سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پس از جنگ اول، چندان شهرتی نداشت. پس از جنگ، آثار او به انگلیسی برگردانده و همین سبب معرفی چخوف در دنیا شد. چخوف، نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پرکاری بود و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست داستان کوتاهی را در یک ساعت یا کمتر به پایان برد.

5-15-2014 9-24-22 AM

وی مجموعاً حدود صد داستان نوشت، اما در عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسی موفقیت بیشتری یافت. از معروف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های چخوف باید ایوانف (۱۸۸۷)، مرغ دریایی (۱۸۹۶)، دایی وانیا (۱۸۹۹)، سه خواهر (۱۹۰۱) و باغ آلبالو (۱۹۰۴) نام برد.

برخی از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های چخوف عبارتند از: زنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، اتاق شماره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ۶، در تبعید، همسایگان، مرد ناشناس و مستأجر.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نگارش نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های چخوف را «جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه» دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیش از این، شماری از آثار چخوف به فارسی ترجمه شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اخیر نیز مجموعه آثار او در هفت جلد منتشر شده است .

آنتون چخوف در پانزدهم ژولای ۱۹۰۴ در آلمان جهان را بدرود گفت و در مسکو دفن گردید.

در این پست «یک پزشک» می‌توانید زندگینامه او را به صورت مشروح بخوانید.

آرتور شنیتسلر (۱۸۶۲- ۱۹۳۱ م)

آرتور شنیتسلر (Arthur Schnitzler)، روان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک و یکی از نویسندگان سرشناس اتریش به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود. او در سال ۱۸۶۲ در خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای یهودی در وین، به دنیا آمد. پدر او، پروفسور جان شنیتسلر، پزشک متخصص بود.

آرتور فعالیت ادبی خود را از نوجوانی آغاز کرد و در آن زمان شعرش در یک روزنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی معروف به چاپ رسید. وی نخستین نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را در سال ۱۹۱۲ نگاشت که نام آن «پروفسور برانهاردی» بود، اما نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مزبور تا سال ۱۹۱۸ اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انتشار نیافت و پس از انتشار، نیز مورد خشم و اعتراض گروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ضدیهود، قرار گرفت.

او در سال ۱۸۹۵، از دانشگاه وین، مدرک دکترای پزشکی خود را دریافت و پس از آن به روان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشکی پرداخت. آرتور در ۳۱سالگی کارش را در بیمارستان وین رها کرد و در مطب خود، تعداد اندکی بیمار را مداوا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اوقات خود را به نوشتن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت.

Arthur Schnitzler

شهرت اولیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ادبی شنیتسلر، بیش از همه مدیون نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اوست که به تدریج سبب معروفیت او در اتریش و آلمان شد اما داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او به مراتب از نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترند.

آرتور شنیتسلر، در اکتبر ۱۹۳۱ در وین درگذشت. احزاب نازی آلمان و اتریش، بیشتر آثار او را ممنوع اعلام کردند.

شنیتسلر در نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خود به روانکاوی شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پرداخته است.

5-20-2011-10-13-34-AM

در مورد او پیش از این در یک پزشک، پستی منتشر کرده بودیم.

هاروی کوشینگ (۱۸۶۹- ۱۹۳۹ م)

در مورد او هم پیش از این در «یک پزشک» نوشته‌ایم. هاروی کوشینگ (Harvey Cushing)، جراح مغز و اعصاب آمریکایی در تاریخ پزشکی دنیا، چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای است و در کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پزشکی نیز یک بیماری به نام او نام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری شده است. کوشینگ کتابی دوجلدی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زندگی ویلیام اوسلر (۱۸۴۹- ۱۹۱۹ م) پزشک نام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار و استاد پزشکی دانشگاه مک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیل کانادا نوشت که به علت جامعیت اثر و ارزش ادبی آن، این کتاب در سال ۱۹۲۶، برنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جایزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پولیتزر گردید .

Harvey Cushing

ویلیام سامرست موام (۱۸۷۴- ۱۹۶۵ م)

ویلیام سامرست موام (W.Somerset Maugham)، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس و نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس مشهور انگلیسی در سال ۱۸۷۴ در پاریس به دنیا آمد.
او تا ده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سالگی والدین خود را از دست داد، ازاین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو، با عمویش در لندن زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. موام در هایدلبرگ تحصیل کرد و پس از پایان دبیرستان به آموختن پزشکی روی آورد و در بیمارستان سنت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توماس در لندن، دانش پزشکی را آموخت.

موام، از دوران دانشجویی به نوشتن پرداخت و به سبب موفقیتی که پس از نگارش رمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش به دست آورد، سرانجام پس از مدتی از طبابت کناره گرفت و به ادبیات روی آورد.

Somerset Maugham

وی به نقاط مختلف اروپا، خاور دور و آمریکا سفر کرد. مدتی نیز در جنگ اول جهانی، به عنوان مأمور مخفی از سوی کشورش به مأموریت در روسیه رفت. موام، در آثار خود از مشاهدات و تجربیاتش، سود جسته است. وی بیش از شصت کتاب از خود به یادگار نهاد.

اسارت انسانی (۱۹۱۵)، ماه و شش پشیز (۱۹۱۹)، حاصل عمر (۱۹۳۸) و لبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تیغ (۱۹۴۴) از آثار معروف اوست . لبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تیغ از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مشهور سامرست موام است که در آن، نویسنده سرگذشت جوانی را روایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که در جنگ اول جهانی، یکی از دوستانش به خاطر او کشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و این حادثه او را تکان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و به جست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجوی یافتن پاسخ برای پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اساسی خود برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیزد.

افزون بر نگارش داستان، موام نمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های زیادی نیز نوشته است از جمله: یک مرد با افتخار (۱۹۰۳)، بانو فریدریش (۱۹۰۷)، اسمیت (۱۹۰۹)، کارولین (۱۹۱۶) و همسر دائمی (۱۹۲۷).

او کتابی نیز درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رمان و داستان کوتاه عاشقانه نوشته است. موام در این کتاب در مورد ظرایف فنی نگارش رمان و داستان سخن گفته است. در بخش نخستین کتاب، موام ده رمان برتر دنیا را بررسی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نویسندگان آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مطالبی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد. از جمله در این کتاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان راجع به جنگ و صلح (تولستوی)، باباگوریو (بالزاک)، دیوید کاپرفیلد (چارلز دیکنز)، برادران کارامازوف (داستایفسکی)، مادام بوواری (گوستاو فلوبر)، سرخ و سیاه (استاندال)، بلندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بادگیر (امیلی برونته)، تام جونز (هنری فیلدینگ)، موبی دیک (ملویل) و غرور و تعصب (جین استین)، نظریات موام را یافت. در بخش دوم کتاب، موام به داستان کوتاه پرداخته است و از جمله زندگی و آثار چخوف را از دیدگاه خود بررسی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

در مورد ایشان هم قبل از این در «یک پزشک»، پستی نوشته شده است.

لویی فردیناند سلین

او سال ۱۸۸۴ در پاریس به دنیا آمد. ۱۳ ساله بود که برای تحصیل به آلمان و انگلستان فرستاده شد و همین، زمینه‌ای برای آشنایی او با فرهنگ‌های ریشه‌دار اروپایی فراهم کرد.
پس از اخذ دیپلم، در ارتش فرانسه ثبت ‌نام کرد. جنگ جهانی اول تمام اروپا را زیر آتش گرفته بود و سلین نمی‌خواست این فرصت یگانه را برای تجربه‌اندوزی از دست بدهد. در سواره‌نظام مشغول خدمت شد. روحیه سلین فرسنگ‌ها از عافیت‌طلبی فاصله داشت. روزی لازم شد پیامی‌ به یکی از گروهان‌ها فرستاده شود. این مأموریت آن‌قدر خطرناک بود که پیک‌های همیشگی تمرد کردند و از فرمان مافوق سرپیچی نمودند.
سلین داوطلب شد و بر اسب نشست. در این مأموریت مجروح شد؛ بازوی راستش تقریباً از کار افتاد و شنوایی‌اش آسیب دید. به خاطر رشادتی که به خرج داده بود، مفتخر به دریافت مدال لیاقت شد.

هنوز جنگ تمام نشده بود که در کنسولگری فرانسه در لندن مشغول کار شد و ازدواج کرد. خیلی زود از لندن و زنش خسته شد و هر دو را ترک کرد. جنگ تازه تمام شده بود که ماجراجویی، سلین را به آفریقای غربی کشاند. شرایط سخت بیمارش کرد و مالاریا و اسهال مزمن از آفریقا فراریش داد. به پاریس بازگشت و به خاطر تسلط به زبان انگلیسی در بنیاد راکفلر مشغول شد. در همین بنیاد سخنرانی‌هایی درباره بیماری‌های ریوی و راه‌های جلوگیری از آن‌ انجام داد که مورد توجه واقع شد. این موفقیت، سلین را به پزشکی علاقه‌مند ساخت، به نحوی که سال ۱۹۲۱ تحصیلاتش را در پزشکی آغاز کرد. همچنین برای دومین بار ازدواج کرد؛ آن هم با دختر یکی از پروفسورهای بسیار معتبر در جامعه پزشکی فرانسه.

پدر همسرش درهای محافل آکادمیک را به روی او گشود. مدرکش را گرفت و مطبی باز کرد. اخذ مدرک پزشکی و آغاز به کار نویسندگی برای سلین همزمان اتفاق افتاد. چون پایان‌نامه او یک اثر ادبی نیز هست. خیلی زود مطب را تعطیل کرد، همسر دوم را هم رها کرد و به جامعه ملل در زوریخ رفت. در شغل جدیدش امکان سفرهای فراوانی برایش فراهم می‌شد. از جمله این سفرها، سفر به آمریکا بود.

Louis-Ferdinand Céline

در سال ۱۹۳۲ «سفر به انتهای شب» را منتشر کرد و نظر خوانندگان و منتقدان را به خودش جلب کرد. حالا دیگر یک نویسنده‌ حرفه‌ای بود: «بعد از سفر به انتهای شب فهمیدم پزشک بودن و همزمان نویسنده بودن کار دشواری است. از یک طرف پزشک شوخ بودن و از طرفی نویسنده خیال‌پرداز بودن زندگی را بسیار پیچیده می‌کند. می‌نوشتم و همزمان در یک درمانگاه رایگان مربوط به شهرداری کار می‌کردم. پزشک و نویسنده بودن در انظار عمومی‌ جلوه خوبی نداشت. مردم این تیپ آدم‌ها را دوست نداشتند. فکر می‌کردند این مرتیکه پشت دو تا میز نشسته، اما من فقط یک هدف داشتم و آن پزشکی بود. اگر می‌نوشتم فقط به خاطر پولش بود.»

بعدها در آخرین سال‌های زندگی‌اش وقتی از او پرسیدند: «شما برای لذت بردن از نوشتن می‌نویسید؟» جواب داد: «نخیر، هرگز! اگر پول داشتم هیچ وقت چیزی نمی‌نوشتم.»

سال ۱۹۳۶ دومین رمان بزرگش به نام «مرگ قسطی» را منتشر کرد. در این مدت، چیزهایی منتشر کرد که به خاطر گرایش‌های خاص سیاسی‌اش او را به عنوان یک اسم پرسر و صدا به جامعه ادبی اروپا شناساند. در جنگ جهانی دوم، این‌ بار به عنوان پزشک به خدمت ارتش درآمد اما وقتی کشورش فرانسه سقوط کرد، با خیال راحت به همکاری با اشغالگران پرداخت. آلمانی‌ها هم تحویلش گرفتند. آپارتمان مرفهی به او دادند و او را به سرپرستی یک کلینیک معتبر گماشتند.

روی هم رفته در دوران اشغال فرانسه زندگی راحتی داشت. اما به زودی جنگ با شکست آلمان‌ها به پایان رسید. رادیو بی‌بی‌سی او را خائن معرفی کرد و سلین فهمید که روزهای خوش به سر آمده است. اموالش را به طلا تبدیل کرد، همسر و گربه‌اش را برداشت و راهی دانمارک شد. اما به دانمارک نرسیده، دستگیر شد و به زندان افتاد. ۱۴ ماه در زندان بود تا این‌که به خاطر رشادتش در جنگ اول مورد عفو دولت فرانسه قرار گرفت.

5-15-2014 11-14-25 AM

سلین در ۷۰ سال زندگی‌اش آثار فراوانی منتشر کرد که مهم‌ترین آن‌ها «سفر به انتهای شب» و «مرگ قسطی» است. از هر دو ترجمه‌های ممتازی به فارسی موجود است. سلین به خاطر موضع سیاسی عجیبش، اغلب مطرود بود و آزار زیادی متحمل شد. او در ۱۹۶۱ بدرود حیات گفت. پس از جنگ دوم دیگر روی آرامش را ندید. در همان سال‌های آخر به خبرنگاری گفته بود: «نمی‌توانم بگویم از زندگی لذت می‌برم، نه، در واقع دارم تحملش می‌کنم، چون زنده‌ام و نفس می‌کشم و مسؤولیت‌هایی دارم.» وقتی از او پرسیدند چه امید و آرزویی داری، جواب داد: «هیچ امیدی به هیچ چیزی ندارم. البته یک آرزو دارم: دلم می‌خواهد هرچه راحت‌تر و بی‌دردسرتر بمیرم.»

میکوچی سایتو (۱۸۸۲- ۱۹۵۳ م)

میکوچی سایتو (Mokichi Saito) روان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک ژاپنی، در سال ۱۹۱۰ از دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی دانشگاه سلطنتی توکیو، دکترای پزشکی خود را دریافت کرد. او شعر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سرود و از وی آثار زیر منتشر شده است:

اشعار (Poems) 1975
نورهای سرخ (Red Lights) 1989

Mokichi Saito

ویلیام کارلوس ویلیامز (۱۸۸۳- ۱۹۶۳ م)

ویلیام کارلوس ویلیامز (William Carlos Williams)، شاعر، مقاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس و نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کوتاه، پزشک متخصص کودکان و آمریکایی بود. وی به خاطر نگارش اثر برجسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود به نام پاترسون (Paterson)، منظومه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در پنج کتاب، برنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جایزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پولیتزر (Pulitzer) گردید.

ویلیامز در اشعار خود بر رویدادهای جاری روزانه تأکید دارد. وی بیش از پنجاه داستان کوتاه نیز نگاشته است که مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را «آستر سفید» (The White Mute) دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

William Carlos Williams

این داستان در سال ۱۹۳۷ منتشر گردیده است. در بیشتر داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ویلیامز زندگی را از دید یک پزشک نگریسته است.

آرچیبالد ژوزف کورنین (۱۸۹۶- ۱۹۸۱ م)

آرچیبالد ژوزف کورنین (Archibald Joseph Cronin)، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس و پزشک معروف اسکاتلندی، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی نگاشت که بر اساس آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، فیلم نیز ساخته شد. آثار او در زمره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آثار پرفروش بوده است. از آثار اوست:

ستارگان به پایین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگرند (Stars Look Down) (1935)
دژ (The Citadel) (1937)
کلیدهای ملکوت (The Keys of the Kingdom) (1941)

Archibald Joseph Cronin

واکر پرسی (۱۹۱۶- ۱۹۹۰ م)

واکر پرسی (Walker Percy)، دانش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آموخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی دانشگاه کلمبیا بوده است. او گر چه کمتر به طبابت پرداخت اما در عالم نویسندگی به شهرت دست یافت. نخستین رمان او، در سال ۱۹۶۱ به چاپ رسید و نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آن برنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی «جایزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ملی کتاب» شد. نام آن رمان، اهل سینما (The Moviegoe) است. رمان معروف دیگر او، نشانگان تاناتوس (Thanatos Syndrome) نام دارد که در سال ۱۹۸۷ منتشر شده است.

Walker Percy

فرول سامس (متولد ۱۹۲۲ م)

فرول سامس (Ferrol Sams)، در جورجیا به دنیا آمد و در دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی دانشگاه اموری (Emory) دانش پزشکی را آموخت و در سال ۱۹۴۹، از تحصیل فراغت یافت، سپس به طبابت پرداخت. افزون بر طبابت، سامس سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها است که داستان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد. از آثار او است:

دویدن با سوارکاران (Run with Horsemen)
نجوای رودخانه (Whisper of the River)

Ferrol Sams

ورنر فلیکس اشمیت (متولد ۱۹۲۳ م)

ورنر فلیکس اشمیت (Werner Felix Schmidet)، در سال ۱۹۵۰ از دانشگاه استانفورد، مدرک پزشکی خود را دریافت نمود و در کالیفرنیا به طبابت پرداخت. مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین داستان او در سال ۱۹۶۳ منتشر شد. این داستان، The Forests of Adventure نام دارد.

یاشیو ساکاب (متولد ۱۹۲۴ م)

یاشیو ساکاب (Yoshio Sakabe)، پزشک ژاپنی، داستان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد. یکی از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او به نام «اتاق کالبدشکافی شب، هفت داستان از زندگی، مرگ و امید» در سال ۱۹۹۴ منتشر شد و مورد توجه قرار گرفت.
عنوان اصلی آن Night Autopsy Room – Seven Tales of Life, Death and Hope است.

ال.ژ.شنایدرمن (متولد ۱۹۳۲ م)

ال.ژ.شنایدرمن (L.J.Shneideman)، فارغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التحصیل پزشکی دانشگاه هاروارد است. وی استاد پزشکی اجتماعی و خانواده در دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی کالیفرنیا است. شنایدرمن داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس است، از آثار اوست:
پری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دریایی (Sea Nymphs) (1972)
همراهان، داستان کوتاه در ادبیات و پزشکی (Sequel-Short Story In Literature and Medicine) (1986)

روبین کوک (متولد ۱۹۳۹ م)

روبین کوک (Robin Cook)، چشم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک است که در بوستون آمریکا، طبابت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد اما به علت نویسندگی، طبابت را کنار نهاد و سپس به نویسنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تمام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عیار تبدیل شد. معروف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین رمان او، اغما (Coma) نام دارد که بر اساس آن فیلمی ساخته شده است.

مایکل کرایتون (متولد ۱۹۴۲ م)

مایکل کاریتون (Michael Crichton)، فارغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التحصیل پزشکی از دانشگاه هاروارد است که هرگز به طبابت نپرداخت و به داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسی روی آورد. با «پارک ژوراسیک» او همه آشنا هستند. بسیاری از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او به صورت فیلم درآمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، از جمله پنج بیمار (۱۹۷۰)، مرد محتضر (۱۹۷۴)، بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین سرقت در قطار (۱۹۷۵)، کنگو (۱۹۸۰) و کره (Sphere) (1987).

5-15-2014 9-43-14 AM

مایکل پالمر (متولد ۱۹۴۲ م)

مایکل پالمر (Michael Palmer)، پزشک متخصص داخلی از دانشگاه بوستون است. او داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مشهوری با بن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پزشکی نوشته است، از آن جمله: علل طبیعی (۱۹۹۴) (از کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های برگزیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۹۹۴)، درمان (۱۹۹۵)، داروی حساس (۱۹۹۶). داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های او به زبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف ترجمه شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

دیوید ال.شایدرمایر (متولد ۱۹۵۱ م)

دیوید ال.شایدرمایر (David L.Schiedermayer)، در سال ۱۹۸۱، از دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی ویسکونسین، مدرک دکترای پزشکی خود را دریافت نمود. او متخصص بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های داخلی است که افزون بر طبابت، شعر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سراید. اشعار او در سال ۱۹۹۶، منتشر شده است. عنوان اصلی آن چنین است: House Calls. Rounds and Healings

کیت اسکانل (متولد ۱۹۵۳ م)

خانم کیت اسکانل، دانش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آموخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی از دانشگاه میشیگان آمریکاست. او متخصص بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های داخلی و استادیار دانشکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پزشکی کالیفزنیاست. اسکانل داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس است. مرگ پزشک خوب (Death of Good Doctor) از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اوست که در سال ۱۹۹۹، منتشر شده است.

5-15-2014 9-45-37 AM

اروین د. یالوم

اروین دیوید یالوم(متولد ۱۹۳۱، واشنگتن دی سی، ایالات متحده آمریکا)، روانپزشک هستی‌گرا (اگزیستانسیالیسم) و نویسنده آمریکایی است. در سال ۱۹۵۶ در بوستون در رشته پزشکی و در سال ۱۹۶۰ در نیویورک در رشته روانپزشکی فارغ التحصیل شد و بعد از خدمت سربازی، در سال ۱۹۶۳ استاد دانشگاه استنفورد شد. در همین دانشگاه بود که الگوی روانشناسی هستی گرا یا اگزیستانسیال را پایه گذاری کرد. یالوم هم آثار دانشگاهی متعددی تالیف کرده است و هم چند رمان موفق دارد. او جایزه انجمن روانپزشکی آمریکا را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد، اما بیشتر به عنوان نویسنده رمان‌های روانشناختی، به ویژه رمان مشهور وقتی نیچه گریست شهرت دارد. به زودی در «یک پزشک» کتاب جدیدی از او را معرفی خواهم کرد.

5-15-2014 11-25-28 AM

Irvin David Yalom

خالد حسینی

خالد حسینی زاده ۴ مارس سال ۱۹۶۵ در کابل نویسنده افغان-آمریکایی است. عمده شهرت وی بابت نگارش دو رمان بادبادک‌باز و هزار خورشید تابان است. حسینی ساکن ایالات متحده است و آثار خود را به زبان انگلیسی می‌نویسد.

خالد حسینی از پدر و مادری هراتی، در شهر کابل زاده شد. مادرش معلم فارسی و تاریخ در یک لیسه (دبیرستان) بزرگ دخترانه در کابل بود. در سال ۱۹۷۶، پدر خالد حسینی به عنوان دیپلمات وزارت خارجه افغانستان، به پاریس اعزام شد و او نیز به همراه خانواده، به پایتخت فرانسه رفت.

در سال ۱۹۸۰ و به دنبال کودتای کمونیستی در افغانستان، پدر خالد حسینی از سفارت افغانستان برکنار شد. در نتیجه خانواده حسینی از ایالات متحده تقاضای پناهندگی سیاسی کردند که به آن‌ها اعطا شد. خالد حسینی به همراه خانواده‌اش در سال ۱۹۸۰ به سن خوزه در ایالت کالیفرنیا مهاجرت کرد. او درخواست پذیرش از دانشگاه سانتاکلارا (Santa Clara) کرد و از مدرسه UC در شهر سن دیگو در رشته پزشکی فارغ‌التحصیل شد. خالد از سال ۱۹۹۶ به تحصیل در رشته پزشکی داخلی مشغول شد.

5-15-2014 10-06-27 AM

خالد حسینی ازدواج کرده و دارای دو فرزند (یک پسر و یک دختر با نام‌های حارث و فرح) است.

تس گریتسن

او یک پزشک بازنشسته چینی -آمریکایی است. رمان‌های عشقی او مشهور هستند. به تازگی او به خاطر شکایت از کمپانی برادران وارن مشهور شده است، چرا که بر این باور است ساخت فیلم «جاذبه» از یکی از کتاب‌های او به همین نام الهام گرفته است.

تس گریتسن

تقی مدرسی

تقی مدرسی (زاده ۱۳۱۱ – درگذشت ۱۳۷۶) نویسنده و رمان‌نویس ایرانی بود. مدرسی رمان نویس و روانپزشک ایرانی در ۱۷ مهر ۱۳۱۱ در شهر تهران زاده شد وی در سال ۱۳۳۸ به ایالت متحده رفت و در سال ۱۳۴۳ با آن تیلر رمان نویس آمریکایی ازدواج نمود و در ۲ اردیبهشت ماه ۱۳۷۶ در شهر بالتیمور در ایالت مریلند در سن ۶۵ سالگی بر اثر بیماری سرطان درگذشت.

5-15-2014 10-20-07 AM

برخی از آثار او:
یکلیا و تنهایی او (۱۳۳۳)
شریفجان شریفجان (۱۳۴۴)
کتاب آدمهای غایب (۱۳۶۸)
آداب زیارت

استانیسواو لِم

سولاریس و مجموعه داستان‌های علمی – تخیلی یون تیخی او را بسیار مشهور هستند. جالب است بدانید که از در دهه ۱۹۴۰ به تحصیل پزشکی پرداخته بود.

او در ۱۲ سپتامبر سال ۱۹۲۱ در شهر لهستانی لوو که اکنون بخشی از خاک اوکراین است در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. پدر او پزشک حنجره‌شناس بود و خود او نیز قبل از جنگ جهانی دوم به پزشکی پرداخت. بعد از جنگ دوم به شهر کراکو نقل مکان کرد و به نوشتن داستان‌های علمی-تخیلی پرداخت، چرا که دستگاه سانسور دولت لهستان این نوع ادبی را بی‌زیان تشخیص داده بود.

با این همه، نخستین رمان او، بیمارستان تبدّل، به مدت هشت سال اجازهٔ انتشار نیافت تا آن که با مرگ ژوزف استالین در سال ۱۹۵۳ و آزادی‌های نسبی فرهنگی پس از آن به چاپ رسید.

در سال ۱۹۶۱، مشهورترین اثر او سولاریس منتشر شد که دو اقتباس سینمایی توسط آندری تارکوفسکی و استیون سودربرگ)، یک اقتباس تلویزیونی و یک اقتباس اُپرایی از آن  انجام گرفت.

5-15-2014 10-25-39 AM

در مورد او توصیه می‌کنم، این پست یک پزشک را بخوانید.

یوسف ادریس

یوسف ادریس (۱۹ مه ۱۹۲۷ – ۱ اوت ۱۹۹۱) یک نویسنده داستان‌های کوتاه، رمان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس مصری بود. ادریس که دانش‌آموخته رشته پزشکی از دانشگاه قاهره بود، به‌عنوان یکی از نامدارترین نویسندگان و روزنامه‌نگاران دنیای عرب شناخته می‌شود. وی یکی از چهره‌های برجسته داستان کوتاه در ادبیات معاصر عرب به شمار رفته و عمده شهرت او به همین خاطر است.

ادریس در طول دوران نویسندگی‌اش، موفق به کسب جوایز متعدد ادبی از کشورهای نختلف دنیا شده بود. از وی تاکنون در حدود ۳۰ کتاب بر جای مانده که برخی از آنها به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌اند. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاه این نویسنده که مورد استقبال قرار گرفت، «شب‌های کم‌ارزش» (۱۹۵۴) نام داشت. ادریس در سال ۱۹۹۷ به خاطر رمان «شهر عشق و خاکستر» برنده مدال نجیب محفوظ برای ادبیات شد. معروف‌ترین اثر او نمایشنامه «الفرافیر» است.

ادریس در سال ۱۹۲۷ در استان شرقیه مصر زاده شد. پدرش کارشناس احیای اراضی بود و به همین دلیل خانواده‌اش به طور مداوم در حال نقل مکان بودند. او در چنین اوضاعی و به دور از شهر بزرگ شد.ادریس فعالیت در زمینه داستان‌نویسی را از اوایل نیمه دوم قرم بیستم آغاز کرد. او مدتی به طور منظم برای روزنامه معروف الاهرام ستون می‌نوشت.

5-15-2014 10-37-03 AM

در بیشتر آثار ادریس، گرایش زیادی به رئالیسم اجتماعی دیده می‌شود. او از لحاظ محتوا به مشکلات جامعه، زندگی محرومان و مظلومان، فقر و سنت و مدرنیسم می‌پردازد. او همچنین در آثارش، رویکردهایی مانند رئالیسم عاطفه‌گرا، انتقادی، انسانی و رمزگرا را تجربه کرده‌است.

میخائیل بولگاکف (۱۸۹۱ – ۱۹۴۰)

خالق مرشد و مارگاریتا، دل سگ، برف سیاه و مرفین و تخم مرغ‌های شوم که همگی به فارسی ترجمه شده‌اند، بولگاکف پزشک است. پیش از این در مورد او پستی در یک پزشک نوشته‌ام.

5-15-2014 10-39-07 AM

5-15-2014 11-33-57 AM

غلامحسین ساعدی

ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد.  او کار خود را با روزنامه‌نگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور هم‌زمان در ۳ روزنامهٔ فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب می‌نوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیری‌ها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روان‌پزشکی در تهران به پایان رساند. مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می‌کرد. ساعدی با چوب بدست‌های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی با کلاه! آی بی کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه‌های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه‌هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفتگو به فارسی نوشته شده‌اند. او یکی از کسانی بود که تئاتر ایران را در سال‌های ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ ساعدی ایران را ترک کرد و در فرانسه اقامت نمود. نمایشنامه اتللو در سرزمین عجایب را در غربت نوشت. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده‌شد.

5-15-2014 11-03-12 AM

منابع: ویکی‌پدیا - کتاب ماه ادبیات و فلسفه، دی و بهمن ۱۳۸۳ – medscape  – سایت سیمرغ

- بد نیست این پست را هم بخوانید:

پزشکان و سیاست



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

22 Apr 05:57

حقایقی در مورد کاهش وزن

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

حرف درستیه

تصور کنید که چند میلیون تومان پول برای سرمایه‌گذاری دارید. یکی از دوستان شما مصرانه از شما می‌خواهد که سهام بخرید، اما وقتی تحقیق و پرس و جو می‌کنید، متوجه می‌شوید که خرید سهام یک شرکت به خصوص، اگرچه در کوتاه مدت، سودهایی برایتان در بر دارد، اما ۸۰ درصد کسانی که این کار را کرده‌اند، همه سرمایه اولیه خود را از دست داده‌اند.

خب، اگر متوجه این مطلب شوید، تصمیم شما ساده است: پولتان را نجات می‌دهید و سهام نمی‌خرید!

اما وقتی نوبت به کاهش وزن و رژیم غذایی می‌رسد، به نظر می‌رسد که همه علاقه بسیار زیادی به قمار روی دارایی‌های خودمان داریم. چرا؟

چون ثابت شده است که ۸۰ درصد کسانی که با رژیم غذایی، وزن خود را کم می‌کنند، در نگه داشتن وزن مطلوب ناکام می‌مانند. با این همه ۱۰۸ میلیون مرد و زن در آمریکا، میلیاردها از پول خود را که به سختی به دست آورده‌اند، صرف روش‌های کاهش وزن می‌کنند.

در واقع باید اذعان کرد که هر چه بیشتر در مورد کارایی رژیم گرفتن، تحقیق کنیم، بیشتر متوجه می‌شویم که ناکارآمدی آن می‌شویم.

چند وقت پیش گروهی از محققان UCLA ده شیوه رایج کاهش وزن را بررسی کردند و متوجه شدند، تنها یکی از آنها منجر به کاهش وزن می‌شود و جالب بود که در بیشتر مواقع رژیم گرفتن باعث، اضافه وزن هم می‌شد! و مهم‌تر از اینها، این رژیم‌ها تأثیر ملموسی هم روی سلامتی نداشت.

این بررسی‌ها نشان دادند که آن دسته‌ای هم که توانسته بودند، وزن خود را در حد مطلوب، ثابت نگاه دارند، در واقع استثناء بودند یا اصلا کسانی بودند که از ورش و دارو و تغییر پایدار سبک زندگی هم استفاده می‌کردند.

ویژگی‌ها افراد موفق در کاهش وزن در طولانی‌مدت

بررسی ده هزار نفر که توانسته بودند ظرف ۴٫۵ سال، کاهش وزنی حدود ۳۰ کیلوگرم را حفظ کنند، نشان داد که آنها این خصوصیات را دارند:

- ۹۸ درصد آنها در چگونگی غذا خوردن تغییر ایجاد کرده بودند.

- ۹۰ درصد آنها به صورت متوسط یک ساعت در روز ورزش می‌کردند.

- ۷۸ درصد آنها هر روز صبحانه می‌خوردند.

- ۷۵ درصد آنها دست‌کم یک بار در هفته خود را وزن می‌کردند.

- ۶۲ درصد آنها کمتر از ۱۰ ساعت در هفته، تلویزیون تماشا می‌کردند.

4-22-2014 9-05-48 AM

نتیجه:

برای کاهش وزن و مهم‌تر از آن حفظ وزن در حد مطلوب، باید عادات خود را تغییر بدهید.

- یک سری عادات و سبک‌های خوب زندگی در خود ایجاد کنید. مثل اجتناب همیشگی از خوردن نوشابه‌های گازدار، پرهیز از بی تحرکی‌های طولانی، انجام دادن کارها به صورت ایستاده.

- ایجاد این تغییرات و یا عادات باید ساده و گام به گام صورت بگیرد.

- محرک‌هایی برای عادات خوب، تعریف کنید و آنها را به نوعی برای خود شرطی کنید. توجه کنید که تنها داشتن انگیزه کافی نیست.

مثلا کاری کنید که عادت کنید بعد از خوردن شام، ذهن و بدنتان به ۱۰ دقیقه پیاده‌روی عادت کند یا اینکه به صورت خودکار بعد از یک روز زیاده‌روی به کم خوردن و فعالیت بیشتر در روز بعد، عادت کنید.


و چیز مهم و اساسی دیگر در کاهش وزن این است که:

هیچ راه شاهانه یا میانبر خوبی برای کاهش وزن وجود ندارد.

کالری اضافه جمع جبری غذاهایی است که بیشتر خورده‌اید و کالری‌هایی که کمتر سوزانده‌اید.

هیچ غذای کالری‌سوز معجزه‌آسایی وجود ندارد، هیچ روش ورزشی ساده‌ای وجود ندارد که بدون عرق درآوردن، ناگهان مقدار زیادی از کالری‌های شما را بسوزاند.

برای کاهش وزن باید در حد معقولی، هر روز از مقدار مورد نیاز بدن خود، کمتر کالری دریافت کنید تا در طولانی‌مدت وزن کم کنید.

منبع


 

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

17 Apr 12:00

بلعیده شدن سلاح‌های جنگ جهانی دوم توسط طبیعت – قیام ناگزیر طبیعت علیه نابخردی انسان‌ها

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

واقعا بهش می گن مادر طبیعت همه خرابکاری ها رو بلاخره پنهان می کنه

شاید یکی از شرم‌آورترین کارهای بشر، جنگ باشد. عکس‌هایی که در این پست می‌بینید از منطقه Neva Bridgehead روسیه گرفته شده‌اند. روسیه در جنگ جهانی دوم صحنه بزرگ‌ترین کشتارهای انسانی بود که شاخص‌ترین آنها لج‌بازی هیتلر و استالین برای تصاحب و حفظ استالینگراد بود که در نهایت این جنگ فرسایشی منجر به کشته شدن ۲۶۰ هزار روسی و ۱۶۰ هزار آلمانی شد.

این تصاویر ساده می‌نمانید، در یک نگاه ممکن است شما تنها کلاهخود، نارنجک، تبر و پوکه ۷۵ میلیمتری توپ و یک سلاح ضد تانک را ببینید که با رویش طبیعت، در دل درختان جای گرفته‌اند.

اما همین عکس‌ها، معانی شاعرانه، انسانی و استعاره‌های زیادی هم در خود پنهان کرده‌اند.

4-16-2014 9-40-11 AM

4-16-2014 9-40-02 AM

4-16-2014 9-39-54 AM

4-16-2014 9-39-45 AM


صفحه فیس‌بوک یک پزشک را ببینید:

فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

16 Apr 12:42

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/04/blog-post_13.html

by Ayda
ghazalgh

بدست اوردن قطعا نیازمند شجاعت است

به دست آوردن، نیازمند شجاعت است؛ ولی پیش از آن، باید شجاعت از دست دادن داشت. چه بسا آدم‌ها که می‌خواستند چیزهایی را به دست بیاورند، ولی از ترس از دست دادن دارایی‌های کم خود، از آن چیزها چشم پوشیدند. «از چیزی باید کاست تا به چیزی افزود». دوستانی داشتم با هوش سرشار و ذهنی روشن. دلیر نبودند. از پس سال‌ها، حاصل بودن‌شان فرقی با آدم‌های معمولی نمی‌کند؛ هوش‌شان فرسوده شد و ذهن‌شان تیره. بر آن‌چه داشتند هم چندان نیفزودند. نمی‌خواستند جایی را که نشسته بودند، ترک کنند و در عین حال، می‌خواستند به جایی جلوتر یا بالاتر هم دست بیابند؛ در حالی که بر خلاف آدم‌های معمولی می‌توانستند آن‌جای جلوتر یا بالاتر را تخیل و تصور کنند. ولی نه خیال نه خواستن آن‌جای دیگر، بسنده نبود. بعدها کم کم فهمیدم، آدم‌ها به هر چه می‌رسند از سر دلیری‌شان است نه هوش‌شان یا تمناهایشان. جهان، قمارخانه‌ای پرنیرنگ و ستم‌رنگ است. پُردلان به آن پا می‌گذارند و بُزدلان تنها به تماشا می‌ایستند. پُردلان چه بسا هیچ بار نبرند و بُزدلان هم از باختن مصون‌ باشند، ولی همین شجاعت، در زندگی انسان دلیر، معنا و شور و امید می‌آفریند. دست آخر، اگر سود و بُردی هم در کار باشد، از آن کسی است که بارها باخته یا دارایی خود را بارها در معرض باختن نهاده است. نه تنها هیچ ثروتی بدون شجاعت به دست نمی‌آید که شجاعت خود ثروت است؛ ترسوها بینوایان جهان‌اند.

مهدی خلجی
14 Apr 09:25

مجله اپلیکیشنی یک پزشک : همراه با Chad Keyes و اپ VSCOcam

by سینا سلماسی
ghazalgh

توضیحات خوبی داده

در گذشته به صورت گذرا اپلیکیشن VSCOcam را معرفی کردم اما ازآنجا که این اپ این روزها به اپلیکیشن شماره ۱ عکاسان برای ادیت تصاویرشان تبدیل شده‌است، علاقه بسیاری داشتم که در ۱ پست به صورت کامل به بررسی این اپ بپردازم و در کنارش هم یکی از عکاسان خلاقی که از این اپ استفاده می‌کند را مثال بزنم. در ادامه همراه با چاد می‌خواهیم به نوع عکاسی این روزها و نحوه ادیتشان بپردازیم. پس اگر یک اسمارتفون هوشمند یا تبلت دارید، گجت خودرا به VSCOcam مجهز کنید و باما همراه شوید.

اپلیکیشن VSCOcam چیست و چه کاری انجام می‌دهد

1

برای ما ایرانی‌ها اپلیکیشن‌هایی همچون Pixlr، اپ‌های شناخته شده‌ای برای ادیت تصاویرمان به‌شمار می‌روند و خیلی کم پیش می‌‌‌آید که کاربرانی را ببینم که از اپ‌های دیگری استفاده کنند.پس به صورت کلی اپلیکیشن VSCO همانند Pixlr کار ادیت و به عبارتی فیلترگذاری برروی تصاویر را انجام می‌دهد اما به صورت کامل‌تر و گسترده‌تر. اما گسترده‌تر به چه معناست؟ جدا از این‌که سازندگان این اپ فعالیت بسیار گسترده‌ای در شبکه‌های اجتماعی دارند، در خود اپ هم امکانات بسیار جالب و ایده‌دهنده‌ای قرار داده‌اند.

برای مثال می‌توانم به دوربین داخلی خود اپ که تا حدودی بسیار بهتر عمل می‌کند و یا تصاویری که به صورت موضوع‌بندی در داخل اپ به نمایش گذاشته می‌شوند اشاره کنم. دراین اپلیکیشن حتی فروشگاهی هم قرار داده شده‌است که در ادامه به آن می‌پردازم.

برروی + تپ کنید

2

بعد از آن‌که عکس خودرا گرفتید و یا وارد حافظه گوشی‌تان کردید، وارد اپ شوید و برروی + بالا در قسمت Library تپ کنید تا وارد بخش گزینش تصاویرتان شوید. حال تصویری که می‌خواهید به کتابخانه‌تان اضافه شود را انتخاب کنید و در پایین برروی علامت تایید تپ کنید. مشاهده می‌کنید که تصویر به کتابخانه شما افزوده می‌شود. بعد از طی این مراحل، تصویری که می‌خواهید برروی آن ادیت انجام دهید را انتخاب کنید و برروی علامتی که یک آچار و قلم‌مو را نشان می‌دهد تپ کنید.

البته جدا از ادیت، می‌توانید با انتخاب یک تصویر، آن را پرچم‌گذاری یا همان نشانه گذاری هم کنید که بعدها حتما به کارتان می‌آید. دو نشانه دیگر هم برای به اشتراک گذاری و حذف تصاویر به کار می‌روند. خوب، حال یک تصویر را انتخاب کنید تا وارد بخش اصلی این اپ شویم.

3

هنگامی که وارد بخش ادیت تصاویر شدیم، اولین چیزی که به چشم می‌اید فیلترهای این اپ هست که با نام‌هایی همچون C1 و B6 نام گذاری شده‌اند و البته به نام‌های پرطرفداری هم تبدیل شده‌اند: فیلترت چیه؟ G3 رو با C1 ترکیب کردم. پیشنهاد می‌کنم سری به وبلاگ‌های عکاسی بزنید! نمی‌دانم این فیلترها واقعا چه چیزی در دل خود جا داده‌اند اما واقعا کلمه جادو می‌کند را باید لایق این فیلترها دانست.

4

پیشنهاد می‌کنم کمی با این فیلترها مشغول شوید تا عملکردشان دستتان بیاید و البته مطمئن باشید که شمارا بسیارهم درگیر خود می‌کنند. حال از بخش قلم خارج می‌شویم و وارد آچار داستان می‌شویم! برروی فلش پایین که برروی نواری سفید قرار داده‌شده تپ کنید و آچار را انتخاب کنید. مشاهده می‌کنید که آپشن‌های فراوانی از نور گرفته تا کراپ و کنتراست تصاویر در این بخش جاداده شده‌اند و به شما این اطمینان را می‌دهم که یک چنین قابلیت‌هایی را خیلی سخت در اپ‌های رایگان پیدا می‌کنید.

خوب، به صورت گذرا با اپ آشنا شدیم. پیشنهاد من این است که همین الان اپ را دانلود کرده و چند دقیقه‌ای را با آن ور بروید. جدا از این که لذت خاصی در استفاده از فیلترهای این اپ وجود دارد، زیبایی این فیلترها و ادیتشان است که یک عکس را چندین برابر دلنشین تر می‌کنند.

فروشگاهی جالب

5

آیا قصد خرید چند اپ مربوط به عکاسی و ادیتشان را دارید؟ کمی دست نگه دارید و به فروشگاه VSCO سری بزنید، فیلترهای فروشی این اپ شمارا متحیر می‌کنند! البته چند مورد رایگان هم قرار داده شده‌است اما ۹۹ سنت یا ۲ دلار و قیمت‌هایی از این دست ارزش هزینه کردن را برای یک اپ دارند، چرا که هم یک اپ واحد خواهید داشت که از سردرگمی‌تان می‌کاهد و هم اینکه قابلیت‌هایی را می‌خرید که از هراپی بهتر عمل می‌کنند.

6

پس همین الان وارد بخش Store این اپ شوید و کمی در آن وقت بگذرانید و صدالبته قبل از خرید به پیش‌نمایش‌های فیلترهاهم نگاهی بیندازید و ببینید که فیلترهای مورد نظرتان در چه عکس‌هایی به کار می‌آیند. در ادامه همراه با چاد بیشتر وارد عمق این اپ می‌شویم.

Chad Keyes

1

اخیرا مستندی در مورد عکاسی با اسمارتفون‌ها دانلود کرده‌ام که توضیحات بسیار جالب و خلاقانه‌ای دررابطه با عکاسی با استفاده از این گجت‌هارا به اشتراک می‌گذارد. عکاس اصلی این برنامه هم فردی به نام Chad Keyes هست که می‌توانید در اینستاگرام اورا با نام کاربری chadosaurus@ دنبال کنید. پس برای همراهی با این عکاس، اسمارتفون خودرا از جیبتان در بیاورید که کار زیاد است!

در ابتدای برنامه چاد به توضیحات عکاسی و این‌که چطور و چگونه عکاسی می‌کند می‌پردازد که توصیه می‌کنم حتما به صحبت‌هایش گوش دهید. اما بخش اصلی از جایی شروع می‌شود که چاد به همراه دوستانش به مکان‌های مختلفی می روند تا شروع به عکاسی کنند:

2

3

4

همانطور که می‌بینید داشتن یک مکان متروکه و نور کافی برای ساخت تصاویری دلنشنین کافی است و نیازی به مکان‌های از پیش ساخته و دکورشده نیست.

5

6

یکی‌از بخش های جالب این مستند، نحوه بررسی عکاسان است. من و شما به عنوان یک عکاس آماتور که قصد عکاسی با یک اسمارتفون را داریم، پیش از این که شروع به عکاسی کنیم ( البته توجه داشته باشید که ما فرض را براین گذاشته‌ایم که دانش آن ‌چنانی‌ای از عکاسی نداریم ) باید به بررسی مکان عکاسی بپردازیم و بهترین نقطه و قسمت را برای این‌کار انتخاب کنیم و به صورت سرسری به عکاسی نپردازیم.برای این‌کار با دوربین اسمارتفون گشتی در اطراق بزنید و ببینید که در چه‌جایی بهترین تصویر را در اختیار دارید.

7

آن‌طور که من متوجه شدم، اپ عکاسی چاد اپلیکیشن Camera plus هست که چاد به خوبی به توضیح این اپ می‌پردازد و به شخص متوجه شدم که تابه‌حال  از چه چیزهای مهمی استفاده نکرده‌ام!

8

9

10

احتمالا در اینستاگرام دیده‌اید که عکاسان، تصاویر جالب، خلاقانه و بارنگ بندی خاصی را از افراد به اشتراک گذاشته‌اند و همیشه دلم می‌خواست که من هم چنین عکسی داشته باشم و مانده‌بودم که چگونه. دیدن این مستند چیزهای زیادی را در این رابطه به من آموخت. برای مثال این که فرد چطور باید بایستد، چطور نگاه کند و از همه مهم‌تر، عکس چگونه باید گرفته شود و به عبارتی گجتی مثل اسمارتفون را چگونه نگه داریم تا بهترین تصویر حاصل شود.

11

12

اما بخش اصلی مستند به ادیت آن برمی‌گردد که چاد با استفاده از اپلیکیشن VSCOcam شروع به فیلترگذاری و تنظیم تصاویرش می‌کند. همانطور که می‌بینیم، چاد تقریبا دانلود و خرید هیچ فیلتری را جا ننداخته‌است! به توضیحات این بخش خیلی با دقت گوش کنید.

13

خلاصه که این مستند دانش آن‌چنانی‌ای در رابطه با عکاسی حرفه‌ای به شما نمی‌دهد اما همه ما به چنین دانشی نیاز نداریم و فقط دلمان می‌خواهد کمی هم که شده تصاویر زیبایی را با همین اسمارتفون‌هایمان بگیریم. پس حتما این مستند را تماشا کنید چرا که نه‌تنها ایده‌های بسیاری از آن می‌گیریم بلکه متوجه می‌شویم که برای گرفتن یک عکس که به ما انرژی بدهد و توجه مارا جلب کند یک تکه سنگ و یک چهره کافی است.

باهم به تماشای چند عکس از چاد که با آیفون گرفته‌است می‌پردازیم. برای مشاهده سایر تصاویر او به آدرس اینستاگرامش مراجعه کنید و برای دانلود اپلیکیشن VSCOcam هم از آدرس‌های زیر استفاده کنید (ممکن است در بعضی از ISP ها استور گوگل و اپل دارای اختلالاتی باشند)

صفحه اینستاگرام Chad Keyes

صفحه اینستاگرام VSCOcam

دانلود اپلیکیشن VSCOcam : اندروید (گوگلی پلیبازار) | ios (اپ استور)

14

15

16

17


صفحه فیس‌بوک یک پزشک را ببینید:

فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

13 Apr 07:02

ترجمه وارده: خداناباوریِ کهنه نو؛ درباره «سام هریس»!

by آرمان امیری
ghazalgh

خوندنش خیلی سخت بود اما واقعاجالب بود


  
نویسنده: جکسون لیرس
مترجم: ایمان احسانی*

مقدمه مترجم: پس از حملات ۱۱ سپتامبر در آمریکایی که مثل اروپا تجربه تاریخی تقابل کلیسا و دولت را نداشت، عده‌ای فرصت را غنیمت شمردند تا علم خود را علیه دین دیگران بشورانند. افرادی مثل سام هریس، داوکینز، هیچنز، دنت و ... در قامت روشنفکر در این مسیر پیشرو بوده‌اند. (روشنفکرانی که گویی گاهی روضنفکر(!)اند  و روضه‌هایی شبه علمی می‌خوانند!) جالب اینکه اسلام هراسی اینان در بخشی از بدنه جامعه فکری ما هم طرفدارانی پیدا کرده است که البته شرایط سیاسی حاکم نیز در این اقبال موثر بوده است. در   مقاله حاضر جکسون لیرس  Jackson Lears استاد تاریخ دانشگاه «راتگرز» در اوج بحران اقتصادی آمریکا در سال ۲۰۱۱، رویکرد پوزیتیویستی این افراد به علم را نه از موضع یک دین‌دار بلکه از موضعی کاملا سکولار به تیغ نقد کشیده است. وی با نگاهی تاریخی به کارنامه پوزیتیویسم علمی و خداناباوری کهنه، شکست‌ها و ناکامی‌های آن در حوزه‌های سیاست و اخلاق و غیره را یاد آور شده است. سپس به طور موردی به آثار «سام هریس» پرداخته و تناقضات و ضعف‌های روش شناختی او را در آثارش بررسی نموده است. امید مترجم این است که آدمی به آن اندازه از رشد و آزاداندیشی برسد که از دوگانه سازی‌های کاذب، مطلق انگاری و تقلیل گرایی در نظریه پردازی‌هایش رهایی یابد!

به یاد «ضیاء نبوی» آزاده‌ی دربند

سال ۱۹۶۴ در زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، هنگام ارزیابی محبوبیت «بری گُلدواتر» Barry Goldwater  کاندیدای محافظه کار، در کمپین‌های دانشجویی یک قطعه شعر کوچه خیابانی میان بذله گوهای لیبرال دموکرات رواج پیدا کرد: «ما سربازان جوان و جسور بری هستیم/که می‌خواهیم به سال ۱۹۱۰ برگردیم / ما بچه های بری هستیم / کوچولوهایی با یک آرمان هستیم / حکومتی مامان‌بزرگ‌وار می‌خواهیم / ما بچه های بری هستیم».

چه چیزی می‌توانست مضحک‌تر از تماشای جوانانی باشد که یک مرتجع قدیمی مثل «بری گلدواتر» را در آغوش گرفته‌اند؟ مرتجعی که می‌خواست برنامه توسعه اقتصادی «فرانکلین رزولت» به نام «نیو دیل» (New Deal ) در زمان  بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹ که بر مبنای دخالت دولت در اقتصاد بود را لغو کند. ظاهرا پیشرفت در سیاست هم مثل چیزهای دیگر توقف ناپذیر بود!

اما اکنون ما به سال ۱۹۱۰ و عقب‌تر برگشته‌ایم، چرا که مقررات زدایی از تجارت و قحطی عمومی ما را به جایی رسانده که سرمایه غیرمسئول می‌تواند دوباره آزادانه پرسه بزند و قانون‌گذاران را یکجا بخرد و منافع عمومی را هر طور که می‌خواهد پایمال کند. دادگاه عالی نیز این مفهومِ اواخرِ قرنِ نوزدهمی را دوباره زنده کرده است که می‌گوید شرکت‌ها مثل مردم‌اند با همه حقوق شهروندی‌ای که آن‌ها دارند (شامل توانایی تبدیل پول به آزادی بیان!) این، نتیجه قابل پیش‌بینیِ قدرت گرفتنِ جمهوری خواهان بود اما چیزی که کمتر قابل پیش بینی و بیشتر گیج کننده بود، همراهیِ رستاخیزِ دوباره الگوهای فکری و سیاست ورزیِ «دوران طلایی« (دورانی بین سالهای ۱۸۶۵ تا ۱۹۰۰ در آمریکا که با صنعتی شدن، رشد سریع اقتصادی و سیل مهاجرت از اروپا همراه بود) با همدیگر بود. رستاخیز فکری‌ای که چیزی جز احیای پوزیتیویسم در نوشته‌های علمیِ عامه پسند نبود.

پوزیتیویسم یک عادت ذهنی است که بیشتر از این که یک فلسفه سفت و سخت باشد باوری تقلیل‌گرایانه است به این که کل عالم، از جمله رفتار انسان‌ها، می‌تواند از طریق فرایندهای فیزیکیِ جبری توضیح داده شود. این‌ها فرایندهایی هستند که به دقت قابل اندازه گیری و سنجش‌اند. (این پوزیتیویسمِ تغییر شکل یافته نباید با پوزیتیویسمِ «آگوست کنتِ» جامعه شناس اشتباه گرفته شود) دهه‌های میان جنگ‌های داخلی (۱۸۶۱) و جنگ جهانی اول (۱۹۱۴)، عصر طلایی پوزیتیویسم بود. پوزیتیویست‌ها رجزخوانی می‌کردند که علم در آستانه خلقِ یک نظریه کلی درباره ماهیت چیزها است که همه چیز را توضیح می‌دهد و بقیه نظریه‌ها را به زباله‌دانی افسانه و اسطوره می‌فرستد. تحقیق علمی شبیه بازی شکار تخم مرغ در عید پاک بود: همان طور که در این بازی زمانی که تخم مرغ ها جمع می‌شدند بازی تمام می‌شد، در پوزیتیویسم هم پیچیدگی‌های عالم به قانون طبیعی تقلیل یافت. علم تنها ظرف حاوی حقیقت بود، یک ذات مطلق که ورای دگرگونی‌های تاریخ و قدرت، شناور بود.

هر چند پوزیتیویست‌ها اغلب ادعاهای‌شان را با لفاظی مسیحی، ملایم می‌کردند اما آن‌ها علم را تنها راهنمای مطمئن برای اخلاقیات و تنها پایه محکم برای تمدن می‌دانستند. زمانی که نظریات پوزیتیویست‌ها شروع به عملی شدن کرد، آن‌ها موقتی بودنِ چشم اندازِ تجربیِ علم را با تبدیل علم در مقام روش، به یک متافیزیک و  سرچشمه قطعیت مطلق، رها کرده بودند. مفروضات پوزیتیویستی، برای داروینیسم اجتماعی و مفهوم عوامانه فرگشتیِ (تکاملی) پیشرفت، نژادپرستی علمی و امپریالیسم، مبنای معرفت شناختی فراهم کردند. این گرایش‌ها در علمِ اصلاحِ‌نژادِ انسان با هم یکی شدند. نظریه‌ای که معتقد بود می‌تواند رفاه بشریت را از طریق زاد و ولدِ گزینشیِ ژن‌های شایسته (fit) و عقیم کردن و حذف ژن‌های ناجور ((unfit بهبود داد و در نهایت به کمال رساند.

هر بچه مدرسه‌ای می‌داند بعدا چه اتفاقی افتاد: فاجعه قرن بیستم. دو جنگ جهانی، کشتار سیستماتیک بی‌گناهان در مقیاسی بی‌سابقه، تکثیر غیرقابل تصورِ سلاح‌های کشتار جمعی، جنگ‌های حاشیه‌ای پیرامون امپراتوری. همه این روی‌دادها به درجات مختلف به کاربرد تحقیق علمی برای تکنولوژیِ پیشرفته مربوط بود. همگی نشان دادند که علم نتوانست فراتر از چارچوب‌های دولت – ملت برده شود: بهترین دانشمندان مثل هر کس دیگری با پول، قدرت یا ایدئولوژی، فاسد و گمراه شدند و تحقیق علمی‌شان توانست همان طور که موجب پیشرفت بشریت شد به سمت جنایات عظیم منحرف شود. علم فقط علم نبود. طنز قضیه، علم اصلاح‌نژاد بود که ابدا به «کامل کردن نژاد» که ابتدا ترقی خواهان امریکایی در قرن بیستم بدان امید بسته بودند، ربطی نداشت. علمی که بوسیله نازی‌ها استفاده شد تا آن‌هایی که نامطلوب می‌پنداشتند را حذف کنند. علم اصلاح‌نژاد، ابزار دیگری در دستانِ قدرتِ مطلقه و لجام گسیخته دولت شده بود. همان طور که «تئودور آدورنو» و «ماکس هورکهایمر» در کتاب «دیالکتیک روشنگری» در نزدیکی پایان جنگ جهانی دوم اشاره کردند، ظهور نژاد پرستی علمی، جریان‌های شیطانی‌ای که در پشت ایمان پوزیتیویستی به علم بود را لو داد. «زیگمن باومن» ۴۲ سال بعد همین استدلال را در کتاب «مدرنیته و هولوکاست» بیان کرد: نگاه پوزیتیویستیِ از هم گسیخته به جهان، در خدمت فاجعه نابودی عظیم قرار گرفت. رویای عقل، شیاطینی واقعی به بار آورد.

مرگ پوزیتیویسم در میانه قرن بیستم به همان اندازه که نتیجه پیشرفت‌های روشنفکری بود، حاصل فجایع ژئوپولیتیک بود. کار انسان‌شناسانی مانند فرانس بواس، کلود لوی اشترائوس و دیگران که فهمی نسبی‌گرایانه از فرهنگ را ترویج کردند، نژادپرستی علمی را فروریخت و تکبر و نخوت امپریالیستی نسبت به مردمی که از قافله غربی پیشرفت جا مانده بودند را به چالش کشید. در همین میان دانشمندان در حوزه‌های مختلفی از روانشناسی گرفته تا فیزیک کوانتومی، یک واقعیت فیزیکی را کشف کردند که تعریف دقیق از واقعیت و تقلیل دادن آن به قوانینِ قابلِ پیش‌بینی را به چالش می‌کشید. جامعه شناسان علم همراه با تاریخدان‌ها و فیلسوفان علم (مانند کارل مانهایم، پیتر برگر و توماس کوهن) همگی بر جنبه موقتی و ناپایدار حقیقت علمی تاکید کردند و بر وابستگیِ حقیقتِ علمی به فهم متعارف و اجتماعی که می‌توانست با شواهد جدید کاملا تغییر کند، پای فشردند. واقعیت (یا دست‌کم فهم ما از واقعیت) برساخته‌ای اجتماعی دانسته شد. این بدین معنی است که فهم ما از جهان فیزیکی، مشروط و وابسته به چیزهای زیادی است (مانند روش‌های اندازه‌گیری، منافع و علایق مشاهده کننده) که لازم است در نظر گرفته شوند.

هیچ یک از این محرک‌ها نقش علم به عنوان یک ابزار عملی برای ارتقاء سطح زندگی و رفاه بشر را بی‌اعتبار نکرد (آزمایشگاه‌های نیمه قرن بیستم همان طور که سلاح‌های هسته‌ای تولید کردند، واکسن ها و دارو هم ساختند)  و  از سوی دیگر علم، وجود خدا یا حتی احتمال وجودش را هم  آن طور که مدافعان مذهب گاهی ادعا می‌کردند، اثبات نمی کرد. دانشمندان هم همچون مکاتب اخلاقی، ثابت کرده بودند که مثل بقیه قابل اعتماد نیستند. جدا از معدود اندیشمندانی که شیفته متفاوت بودن بودند، («ادوارد تلر» فیزیکدان و پدر بمب هیدروژنی را به ذهن می‌آورد) دانشمندان از دادن اعلامیه اخلاقی یا سیاسی به نام علم کناره گرفتند.

در چند دهه گذشته، پوزیتیویسم همراه با تجدیدِ حیاتِ آزادیِ مطلقِ اقتصادی و دیگر بقایای اندیشه اجتماعیِ اواخر قرن نوزدهم دوباره احیا شده است. کتاب زیست شناسیِ اجتماعیِ «ویلسون» ۱۹۷۵، زیست شناسیِ فرگشتیِ عوامانه‌ای را برای رسیدن به «روانشناسی فرگشتی» بنا کرد که پیچیدگی کنش‌های متقابلِ اجتماعیِ انسان را به رفتارهای سازگارشونده‌ای تقلیل می‌دهد که ریشه در پیشنیانِ ما در دوره چهارم زمین شناسی دارد. پیشرفت‌ها در علوم اعصاب و ژنتیک، ایمان به وجود ماهیت بشری را دوباره زنده کرده است و این حس را بوجود آورده که علم با ارجاع به مغزهایی که برای انواع خاصی از سازگاری و رفتار خودخواهانه «سیم پیچی» شده‌اند ،در آستانه توضیح دادنِ نحوه عملکردِ این ماهیت است. سال ۱۹۹۴ نژاد پرستی علمی با انتشار کتاب «ریچارد هرنستین» و «چارلز موری» به نام Bell Curve، درباره علم مساله دارِ تست هوش بازگشت.

این احیای دوباره پوزیتیویسم به انتقادات تندی دامن زد که اغلب جدی و موجه بود. «استفن جی گولد» از «بنیادگرایی داروینی» یاد می‌کند و  خوانشی مبتنی بر انتخاب طبیعی و انطباق گراییِ adaptationist)) سفت و سخت از اندیشه فرگشتی را، تصویر تنگ نظرانه و دغل کارانه‌ای از فرگشت می‌داند. تصویری که نه تنها از کمبود شواهد  بلکه از این تمایلِ تقلیل گرایانه رنج می‌برد که می‌خواهد بر ساده‌ترین توضیح ممکن در مورد پیچیدگی‌های رفتار انسان و  حیوان پافشاری کند. سایر انتقادها نیز ( از جمله نوام چامسکی و ریچارد لئونتین)  از گرایش بنیادگراهای داروینی برای «اثبات» استدلال‌های انطباق گرایانه با عنوان «داستان گویی» یاد می‌کنند. این‌ها داستان‌هایی هستند درباره فرگشت بر مبنای فرضیاتی که باورکردنی‌اند و با برنامه انطباق‌گراییِ محض، سازگاری درونی دارند اما مولفه ضروریِ روشِ علمی که ابطال‌پذیری است را ندارند.

در هر حال تقلیل گرایی در گستره فرهنگیِ وسیعتری حاکم شد. روزی نبود که ژورنالیست‌ها درباره حیات اولیه در قطعه زمینی در هزاران سال قبل داستان سرایی نکنند تا نشان دهند چرا چیزها باید چنان که هستند باشند و نه به گونه‌ای دیگر. در این داستان‌ها تراوشات ذهن ناخوش و نابالغ، انواع رفتارها از بزرگنمایی ژنرال‌ها در مورد قدرت نیروی نظامی‌شان تا بی‌بند و باری جنسیِ مردانِ قوی جثه، می‌تواند به عنوان راهکاری برای سازگار شدن( adaptive strategy ) در نظر گرفته شود که در ژن‌ها قرار گرفته‌اند تا به نسل‌های بعدی برسند. در اواخر قرن بیستم نیز همچون اواخر قرن نوزدهم، پوزیتیویسم، رفتار انسان را بر اساس این ایده توضیح می‌داد که تایید بی‌رحمانه برتری قوی‌ترها به منافعِ فرگشتیِ انواع موجودات کمک می‌کند. پوزیتیویسم سلاح نیرومندی برای وضع موجود باقی ماند تا بر مناسباتِ موجودِ ثروت، قدرت و منزلت، مهر تایید بزند.

حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، شور و شوقی مذهبی‌وار به پوزیتیویسم تزریق کرد. «کریستوفر هیچنز» چند ماه بعد از این رویداد نوشت: «زمانی که من گستره معمولِ احساساتِ پستانداران از خشم گرفته تا شور و شوق را تجربه کردم، آن‌گاه احساس دیگری نیز یافتم و آن ستیز برای سلطه بود ... برای من مایه شگفتی و لذت بود که این احساس به سرخوشی تبدیل شد. ترسناک‌ترین دشمن آشکارا حاضر بود (بربریسم مذهبی) ... من درک کردم که اگر جنگ تا آخرین روز زندگی‌ام هم طول می‌کشید از ادامه‌اش تا انتها خسته نمی‌شدم».

اگر این سوال را کنار بگذاریم که «هیچنز» چطور می‌خواست این جنگ را ادامه دهد جز با فضل فروشی در باره آن و بی ربطیِ خستگیِ هیچنز با سربازان و شهروندان کشته شده و معلول را نادیده بگیریم، نمی‌توان انکار کرد که او از فاصله‌ای امن «جنگ با ترور» را به عنوان جنگ صلیبیِ روشنگرانه در آغوش گرفت. او تنها نبود. روشنفکران دیگری هم در این راه افتادند که بسیاری از آنها تابلوی علم و عقل را علیه نیروهای «بربریسم مذهبی» بالا می‌گرفتند. برجسته ترینِ این روشنفکران، آن‌هایی بودند که رسانه‌ها با عنوان خداناباورن جدید در بوق و کرنا می‌کردند. گروهی شامل «کریستوفر هیچنز، دانیل دنت، ریچارد داوکینز و سام هریس». آن‌ها حاضر بودند که دوباره با عزمی آتشین، حادثه ۱۱ سپتامبر را علیه مذهب عَلَم کنند.

خداناباوری همیشه در آمریکا کالایی کم خریدار بوده است. در اروپا که قرن‌ها اقتدارمذهبی با قدرت دولتی یکی بود، خداناباوران منکرانی قهرمان بودند علیه اتحِاد نامقدسِ کلیسا و دولت. اما در آمریکا که کلیسا و دولت مطابق قانون اساسی از یکدیگر جدا هستند، مسیحیت پروتستان، گفتمان عمومی را در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چنان کامل اشغال کرده بود که بعضی از پوزیتیویست‌ها نیاز دیدند موارد اختلاف شان با مذهب را چاپ و منتشر کنند. سیاستمداران آمریکایی اغلب با سیلی از شور و شوق مسیحی مواجه بوده‌اند. گاهی اوقات، مذهب نیروهای مقدس مآب و آزار و اذیت سیاسی را از جمله در ممنوعیت‌های سال‌های ۱۹۲۰ و دوران ضدکمونیسم جنگ سرد تقویت کرده است. اما از طرف دیگر، مذهب مخالفان ناراضی را به گفتن حقیقت به قدرت حاکمه برای از میان بردن بردگی، محدود کردن کاپیتالیسم و پایان دادن به جنگ ویتنام تشویق کرده است.

حق مسیحی یا حق مذهبی که اواخر قرن بیستم در آمریکا به شکل امتیاز و برتری در آمده بود، (و در سیاست از سیاست‌های محافظه کارانه اجتماعی حمایت می‌کرد) در نوک پیکانِ حمله خداناباوران جدید قرار گرفت. به ویژه شکل مضری از مذهب در سیاست آمریکایی وجود داشت که خطرناک‌تر از تقوای ملایم سیاستمداران یا تکرار تهوع‌آور این جمله بود که : «خدا نگهدار آمریکاست».

از دولت ریگان تا دولت جرج بوش، حق مسیحی موفق شد مناقشات سیاسی را از موضوعاتی مثل عدالت و برابری به سوالات اخلاقی و فرهنگی بکشاند و اغلب، رای دهندگانِ طبقه کارگر را متقاعد کند  که رای شان را به کاندیداهایی بدهند که با سیاست‌های‌شان منافع  طبقه کارگر را از بین می‌برند. خشم و غضب‌ها درباره سقط جنین و ازدواج همجنس گرایان، بحث امنیت شغلی و برابری مالیاتی را از دور خارج کرد. مسیحیان بنیادگرا گرمایش جهانی را منکر شدند و به توقف کمک‌های مالی دولت فدرال به تحقیقات در مورد سلول‌های بنیادی یاری رساندند. فاجعه بارتر اینکه آن‌ها زبانی آخرالزمانی/مذهبی برای جنگ بوش یعنی «جنگ با ترور» فراهم کردند که آن را به عنوان جنگ صلیبی و مذهبی، مقدس جلوه می‌داد.

هنوز این سوال مطرح است که این برخوردِ ایدئولوژیکِ خصمانه، تا چه حد به تعصبات مذهبی و تا چه میزان به بازیگران سیاسی ورزیده بستگی داشت. از جمله این بازیگران، ثروتمندانی بودند که تمایل داشتند از تجارت مقررات زدایی کنند و مالیات تصاعدی را لغو نمایند و این کار را با همکاری و حمایت رسانه‌هایی انجام دهند که مشتاق همسفره شدن با پیمانکارن قدرتمند و نظامی از  محل جیب ملت بودند. حتی لفاظی‌های نظامی/آخرالزمانی، بیشتر مدیون ملی‌گرایی رمانتیک‌اند تا مسیحیت ارتدوکس که مدت‌ها است اندیشه دولت/ملت را به عنوان شکلی از بت‌پرستی به چالش کشیده است.

خداناباوران جدید خودشان را با این چیزهای جزیی به زحمت نمی‌اندازند. هیچنز و هریس وقت شان را برای ثبت نام در جنگ بوش، جنگی که انتقادشان را از مذهب به سمت اسلام هدایت کرد، تلف نمی‌کنند. انتقاد آن‌ها ممکن است مسیحیت و گاهی یهودیت را هدف بگیرد اما تنفر و ترس از اسلام، نیروی محرکه آن است. با وجود این که تقوا و خداترسیِ عوام را تحقیر می‌کنند، کمتر به  نقدِ بنیان گذارانِ امپراتوریِ آمریکا به مثابه دینی تازه می‌پردازند، بلکه هیچنز و هریس با منطقی پرشور از آن حمایت می‌کنند. از زمان ۱۱ سپتامبر هر دو ژست یک قهرمانِ بیرون از قدرت را گرفته‌اند در حالی که هر دو در خدمت منافع قدرت‌اند.

از بین این دو، سام هریس جذابیت بیشتری دارد. علاوه بر این که دانشمندی پرکار در وب سایت‌ها است، نامش در کنفرانس‌های سخنرانی بسیار به چشم می‌خورد و سه کتاب پرفروش «پایان ایمان»۲۰۰۴، «نامه‌ای به ملت مسیحی» ۲۰۰۶ و «چشم‌انداز اخلاقی» ۲۰۱۰ را نوشته است. او یک دانشمند عصب‌شناس تجربی است  که  از آزمایشگاه بیرون آمده تا حقایق بنیادینی که او ادعا می‌کند در آنجا آموخته را فاش کند. از جمله مهم‌ترین این حقایق، قدرتِ مخربِ مذهب است که هریس همیشه آن را با جملات و عبارات افراطی و خطری فوری برای جهان یعنی اسلام رادیکال معرفی می‌کند. همه چیز می‌تواند با خطرِ بسیجِ تعصباتِ مذهبی، توضیح داده شود که با تساهل و مدارای لیبرال تشدید شده است. نسبی گرایی فرهنگی، ما را احمق کرده است و باعث شده تا این واقعیت که بعضی سبک‌ها و شیوه‌های زندگی (بویژه سبک‌های خودمان) برتر ازشیوه های دیگر است را رد کنیم. ما بازیچه افراطیونی هستیم که تا وقتی جوامع اروپایی را به «خلافت»ای جدید تبدیل نکنند از پا نمی‌نشینند. آن‌ها قاتلانی بالفطره‌اند و ما خوره‌های تلویزیون‌ای رو به تباهی. هریس پافشاری می‌کند که تنها راه دفاع، هم نفی مذهب و هم رد نسبی گرایی فرهنگی است و در آغوش گرفتن علم به عنوانِ منبعِ حقیقیِ ارزش‌های اخلاقی.

(پایان بخش نخست از سه بخش ترجمه مقاله)
*دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران imanehsani59[at]gmail.com
پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
08 Apr 10:24

عاشقانه هاي شيرازي

by giso shirazi
مادرك به بابايي مي گه: اي روباه مكار
بابايي مي گه :آره من روباه  سفيد قطب شمالم ،اين خرس پاندا ي چين 
مادرك با احساس مي گه:  پاندا زيبا ،مظلوم، كمياب ،خوشگل
بابا :آره كمياب، يكي مونده بود، آوردن  ايران ، شانس من بدبخت، دادنش به من
07 Apr 06:00

به تماشای شکوفه‌های گیلاس

by فرانک مجیدی
ghazalgh

یکی از دلایلی که دلم می خواد حتما برم ژاپن این شکوفه ها هستند، باید یادم باشه که آوریل برم

فرانک مجیدی: ساکوراهای صورتی، یا همان شکوفه‌های گیلاس، در فرهنگ ژاپنی بسیار مهم شمرده می‌شوند. زیبایی این شکوفه‌ها هرگز تکراری نمی‌شود. به یاد بیاوردید فیلم «آخرین سامورایی» را که اولین مکالمه‌ی سرگرد آلگرین و کاتسوموتو در حالی شکل گرفت که کاتسوموتو میان باغی پر از شکوفه‌ی گیلاس گام برمی‌داشت و شعری درباره‌ی آن‌ها می‌سرود و آخرین دیدارشان هم به کامل شدن آن شعر گذشت.

در ژاپن، فصل شکوفه‌دهی درختان گیلاس در ماه آوریل آغاز می‌شود. این درست زمانی است که مدارس و ادارات پس از تعطیلات، مجدداً آغاز به کار می‌نمایند. سرویس هواشناسی ملی ژاپن، حتی در این هنگام گزارشی از وضعیت شکوفه‌دهی درختان گیلاس که از جنوب ژاپن آغاز می‌شود و به شمال می‌رسد، ارائه می‌دهد. این‌جا می‌توانید تقویمی درباره‌ی شکوفه‌های گیلاس در مناطق مختلف ژاپن را ببینید. به این ترتیب، ژاپنی‌ها وقت‌شان را برای «هانامی»، گردش زیر درختان گیلاسِ به شکوفه‌نشسته، تنظیم می‌کنند. شکوفه‌های گیلاس، آن‌چنان با فرهنگ ژاپنی عجین شده که پیوندی ناگسستنی با هنر سنتی و مدرن این سرزمین ایجاد کرده‌است. هایکوهای بسیاری درباره‌ی ساکورا نوشته‌شده، مثلاً رایچو در قرن هیجدهم چنین سروده: «این زنی است/ که دریغ است تباه شود/ شکوفه‌ی کوهی»

در این پست، تصاویر زیبایی را از شکوفه‌های گیلاس در ماه آوریل سال جاری میلادی در ژاپن، با یکدیگر خواهیم دید.

4-7-2014 10-03-49 AM

4-7-2014 10-03-29 AM

4-7-2014 10-02-38 AM

4-7-2014 10-02-01 AM

4-7-2014 10-01-42 AM

4-7-2014 10-01-23 AM

4-7-2014 10-01-04 AM

4-7-2014 10-00-43 AM

4-7-2014 10-00-23 AM

4-7-2014 10-00-07 AM

4-7-2014 9-59-50 AM

4-7-2014 9-59-26 AM

4-7-2014 9-59-01 AM

4-7-2014 9-58-32 AM

4-7-2014 9-58-15 AM

4-7-2014 9-57-58 AM

4-7-2014 9-57-41 AM

منبع


صفحه فیس‌بوک یک پزشک را ببینید:

فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

05 Mar 07:26

تعفن

by Madian Vahshi
ghazalgh

آدمها از خیر آن نمی گذرند چون هنوز پا داشتن از خوب راه رفتن برایشان مهم تر است

آرش پسر خوش تیپی بود تنها ایرادش این بود که بخاطر اینکه پایش مشکل مادرزادی داشت، خیلی بد راه می رفت. موقع راه رفتن پایش را میچرخاند، و این همیشه عذابش می داد. همیشه از راه رفتن خودش ناراحت بود تا اینکه یک روز تصمیم گرفت پایش را قطع کند و جایش یک پای مصنوعی بگذارد. می خواست خوب راه برود و پزشک ها به او گفته بودند تنها راه اینکه بتواند خوب راه برود همین است.  خیلی سخت است وقتی پای آدم به بدن آدم چسبیده و دارد زندگی اش را می کند، آدم تصمیم بگیرد قطعش کند بیاندازتش دور و جایش یک مصنوعی اش را بگذارد. شبهای آخر تمام بدنش از شدت استرس می لرزید. اینکه دارد دستی دستی پایش را قطع می کند بخاطر خوب راه رفتن. تمام مراحل کار درست مثل ترک کردن یک اعتیاد بیست ساله دردناک و پر از ترس است. تا اینکه بالاخره روز وداع رسید. آرش با اینکه تمام وجودش بخاطر ترس از پشیمانی می لرزید، رفت خوابید زیر تیغ عمل و پایش را از زانو به پایین قطع کرد. تا مدتها به زانویی که به آن هیچ ساق پایی وصل نبود نگاه می کرد و گریه می کرد. قیافه اش برایش نامانوس بود. بسیار نامانوس تر از آن مچ پای چپ و چوله و استخوانی ای که قبل از آن داشت. اما مشکل آن بود که آرش به آن قیافه عادت کرده بود و هر عادتی هرچقدر هم مزخرف، زمان می برد تا از یاد آدم برود. بهرحال آرش بعد از مدتی توانست روی پایش بایستد و راه برود. خیلی خوب و محکم گام بردارد و از راه رفتن جدیدش لذت ببرد. 
آدمها گاهی متوجه بوی تعفنی که در آن زندگی می کنند نمی شوند. چون به آن عادت می کنند. به تحقیر شدن، به عدم احترام به شخصیت و آزادی هایشان، به در قفس زندگی کردن. متوجه نمی شوند. حاضرند آزادی ها و حقوق شان را یکی یکی بذل و بخشش کنند و کَکَشان هم نگزد ، چون برایشان پا ، پا است. حتی اگر فلج باشد،  بهتر از یک پای مصنوعی است. حاضرند از خیر راه رفتن بگذرند ولی از پایشان نه. آدم ها از ترس بیرون زدن از تعفنی که در آن هستند، حاضرند تمام عمرشان را با تلخی و مشقت زندگی کنند. تمام عمرشان تحقیر شوند. شوهرشان مدام دوست دختر عوض کند ، ولی باشد. همینکه این شوهر چپ و چوله سایه اش بالای سرشان باشد کافیست، حتی اگر یک شب در میان لا لنگ فاطی خانومِ سرکوچه مشغول گاییدن باشد. حتی اگر برایشان تصمیم بگیرد، حتی اگر تمام حقوق انسانیشان را زیر پا بگذارد. 
آدم ها از خیر آن نمی گذرند چون هنوز پا داشتن از خوب راه رفتن برایشان مهم تر است، و شوهر داشتن از درست و مثل آدم زندگی کردن!

03 Mar 13:29

فرصتی برای دانستن

by niloofar_h_b@yahoo.com (نیلوفر )
ghazalgh

واقعا مطالب جالبی توش هست

نمی دانم آنها که ساکن ایرانند اصلا دسترسی به سایت زیر دارند یا نه :

https://www.coursera.org/

این یک وب سایت بی نظیر است که از بسیاری از معتبرترین دانشگاههای جهان به صورت کاملا مجانی واحدهای درسی ارائه می‌شود. تقریبا انگار دیگر دلیلی برای نداستن دانشی وجود نداشته باشد! وقتی در کلاسی ‍ثبت نام می کنید تنها کاری که باید بکنید این است که ویدئو های هر هفته را ببینید تکالیف را انجام دهید و بفرستید  و کوییزها را هم حل کنید. معمولا در  انتهای واحد درسی (که بسته به نوع درس بین دو تا پنج ماه طول می کشد) اگر همه این کارها را کرده باشید یک پول کمی (در حد ۴۰ یا ۵۰ دلار)‌می پردازید و مدرک آن کلاس را می گیرید . ولی شما می توانید پول ندهید اصلا هیچ کدام از تکالیف را هم انجام ندهید خب طبیعی است که مدرکی برایتان نمی فرستند ولی شما می توانید ویدئوها را ببینید و حتی با استاد و هم کلاسیها و دانشجوهای حل تمرین چت کنید .... بهترین جا برای یادگیری است .... برای آدمهایی که درگیر کارهای روزانه اند ...دنبال مدرک نیستند و دوست دارند یاد بگیرند... 

کلاسهایی که ارائه می شود بسیار متنوع است ... در بیشتر زمینه ها شما کلاس خیلی تخصصی نمی توانید توش پیدا کنید (‌به جز برنامه نویسی کامپیوتر که واقعا کلاسهای خوبی دارد)‌ ولی کلاسهای دیگر گرچه خیلی تخصصی نیست ولی بی نظیر است برای آنهایی که دلشان می خواهد از موضوعی سر در بیاورند... من تا به حال کلاسهای زیادی را اینحا گذرانده ام ... تاریخ هنر- اصول نوشتن- اصول تفکر- پایه های نورولوژی - غذای سالم- نانو تکنولوژی-قانون اساسی آمریکا- اصول و ‍پایه های حقوق و دوست داشتنی ترینشان : اخلاقیات در زندگی روزمره . 

این درسها همه در بهترین دانشگاههای دنیا و توسط بهترین اساتید تدریس می شود. کلاسهای بالا که من برداشته ام در دانشگاههای ییل - استنفورد- میشیگان- لندن - ادینتبرگ و شیکاگو بوده است . 

شاید بهتر از خود کلاسها و منابعی که معرفی می کنند برای خواندن آشنا شدن با آدمهایی مثل خودم بوده در فورومهای کلاس... آنهایی که از نقاط مختلف دنیا یک کلاس آنلاین مجانی برداشته اند مثل خودم فقط و فقط به این دلیل که دوست دارند در این باره بیشتر بدانند. 

درباره آخرین کلاسهایی که برداشته ام (اخلاقیات در زندگی روزمره )‌و (‌قانون اساسی آمریکا)‌ - هر دو از دانشگاه ییل -در روزهای بعد بیشتر خواهم نوشت ... فکر می کنم نکات بسیار زیاد و آموزنده ای از هر دو کلاس یاد گرفته ام که شاید بازگو کردنشان دیگران را هم به این نکات علاقه مند  کند ... 

ولی به همه توصیه می کنم سری به این وب سایت بزنند.... در دنیای این روزهای اطلاعات دیگر بهانه ای برای ندانستن و فکر نکردن وجود ندارد ... مطئن باشید کلاسهایی پیدا می کنید که خیلی خیلی جذاب تر از همه سریالهای ترکی خواهد بود ... 

 

23 Feb 09:09

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/02/blog-post_3.html

by Ayda
​مارینا آبراموویچ جایی توی فیلم‌اش می‌گوید حالش که بد می‌شود، خودش را با قرمز درمان می‌کند. لباس قرمز می‌پوشد لای ملافه‌های قرمز می‌خوابد.  قرمز همیشه توی زندگی من بوده، این‌جا و آن‌جا. و همیشه حالم را خوب کرده، گاه به گاه. به جز قرمز، توی لباس‌ها هم معمولا دو سه دست لباس دارم که حالم را خوب می‌کنند. پوشیدن‌شان من را قوی می‌کند، قوی و جدی و متمرکز.

این روزها لباس حال‌خوب‌کن گالری‌م، یک شومیز چسبان مشکی‌ست با یک دامن مخمل‌کبریتی کوتاه یشمی. جوراب‌شلواری مشکی پشمی و بوت ساق‌بلند مشکی و یک گردن‌بند بلند، سبز تیره. این لباس معجزه می‌کند رسما. دو پله انرژی‌ام را بالا می‌برد هربار.

خانه که باشم، کم که آورده باشم، زمستان که باشد، یقه‌اسکی قرمز بافتنی‌ام را می‌پوشم، با شلوار دودی ابرکورومبی، تویش کرکی‌ست و بیرونش، هم جیب دارد هم گوزن قرمز. و یک جفت جوراب پشمی سیاه که تا زانو می‌رسد اما من دوست دارم چین‌اش بدهم پایین. روژ قرمز می‌زنم یک ماگ نسکافه درست می‌کنم می‌روم توی کتاب‌خانه می‌شینم پشت میز، و مثل بنز تمرکز می‌کنم تا شب. این ترکیب، لباس رسمی هوم-آفیس من است. مرا از دست یک سری روزهای خاص در تقویم نجات می‌دهد.

امروز تلفن را که قطع کردم، تلفن 0097150 را، رفتم یقه‌اسکی قرمز پوشیدم با شلوار دودی و مخلفات. یاد سال هشتاد و سه افتادم. سال وبا. از جهنم برگشته بودم. یک روپوش مشکی کوتاه پوشیده بودم با شلوار خاکی شش جیب و آل‌استار یشمی. زده بودم بیرون. بعد از هزار سال زده بودم بیرون و از راه رفتن توی خیابان می‌ترسیدم و از نفس کشیدن هم. نور ندیده بودم، مدت‌ها، عین زامبی‌ها. و حالا از حوالی مرگ برگشته بودم و بالاخره شده بود بایستم سر پا و بزنم بیرون. از خیابان می‌ترسیدم اما آن روپوش مشکی کوتاه مرا دو پله می‌برد بالاتر. تمام سال مرا دو پله برد بالاتر. آن سال هیچ‌کس حواسش به من نبود، من اما توانسته بودم به دل‌گرمی روپوشم از خانه بزنم بیرون و توانسته بودم راه بروم، توی خیابان. یادم است درست همان روز، بعد از هزار سال که از وبا و جنگ و مرگ و جهنم برگشته بودم روی زمین و توانسته بودم جرأتم را جمع کنم بزنم بیرون، تلخون را دیدم، تصادفی، سر کوچه‌مان. هاه، عجیب‌تر از این نمی‌شد. بیرون همه‌چیز مثل قبل بود و حتا می‌شد عجیب‌ترین آدم تصادفی را توی خیابان دید، من اما به‌هم‌چسبانده‌شده‌ی چند تکه از خودم بودم و هنوز مثل زامبی‌ها از نور می‌ترسیدم. کسی تَرَک‌هایم را زیر آن‌همه لباس نمی‌دید. تنها دل‌گرمی‌ام همان روپوش مشکی بود، همان روپوش مشکی کوتاه که هنوز جایی ته کمدم نگه‌اش داشته‌ام، نشان سال‌های وبا. تلفن را که قطع کردم و رفتم سراغ یقه‌اسکی قرمز، یاد روپوش مشکی کوتاه ته کمد افتادم. یاد تمام خاطرات تلخ ته کمد. سال نود و دو هیچ شبیه هشتاد و سه نیست. نه تپش قلب دارد نه جای زخم و بخیه نه تجربه‌ی مرگ نه ترسیدن از نور و خیابان. یک سال مانده که بشود ده سال. و من امروز سِروایوِر جنگ تک‌نفره‌ی سال هشتاد و سه‌ی خودمم. 
20 Feb 08:51

از محافظه‌کاری‌ها

by خانم كنار كارما
ghazalgh

من همیشه محافظه کار بودم فقط به همین دلیل


یک. میم به‌زودی عروس می‌شود. میم صمیمی‌ترین دوست دختر فعلی من است. صمیمی‌ترین دوست‌ دختر یعنی کسی که مثلا من کلید خانه‌اش را دارم یا او تاپ قرمزم را پوشیده و با آن خوابیده؛ کسی که من در یخچال‌اش را که باز می‌کنم اجازه نمی‌گیرم (من از مادرم هم برای باز کردن در یخچال و کابینت اجازه می‌گیرم) یا او با خیال راحت این حق را دارد که در نبود من فلان سی‌دی را بردارد و گوش بدهد و بعدا برگرداند. میم به‌زودی با دوست‌پسرش٬ ب که دوسال از او بزرگ‌تر است و قبلا همکار بودیم٬ ازدواج می‌کند. من و ب خاطرات خوبی از هم نداریم.

دو. صمیمی‌ترین دوست دختر قبلی من الهام بود. صبح تا شب. گرمابه و گلستان. از سوم دبستان تا سال دوم دانشگاه. سال دوم دانشگاه با احسان آشنا شد. احسان درصدر خوش‌تیپ‌های دانشگاه بود. الهام در آسمان‌ها بود. من خیلی خوشحال بودم ولی در زمین بودم. نامزد شدند. زد و یک‌‌شب زمستانی خیلی عجیب‌و‌غریب در خانه‌‌ی دوستی فهمیدم که احسان بدجوری گرفتار است؛ اعتیاد شدید. شدید یعنی خیلی وضع‌خراب وگرنه که ماها هم که دور هم جمع می‌شدیم مریم باکره نبودیم. الهام شدت‌اش را نمی‌دانست. یک‌ماه قبل از ازدواج‌ا‌ش از من پرسید که نظرم راجع به احسان چیست. خب من آن‌موقع‌ها نمی‌دانستم که وقتی کسی نظر آدم را می‌خواهد٬ یعنی نظر آدم را نمی‌خواهد بلکه تایید نظر خودش را می‌خواهد. نظرم را گفتم. از فردای آن روز من «آدم بده»‌ی قصه شدم. دوستی‌مان کم‌رنگ شد. آن‌قدر که به مراسم ازدواج هم دعوت نشدم. دوسال بعد الهام از احسان جدا شد. علت جدایی هم که واضح است. الهام معذرت خواست. برگشت. من هم برگشتم. هنوز دوستیم. دوست گرمابه و گلستان اما نه. دوستِ صحبت از آلودگی هوا٬ رنگ‌مو٬ نرخ تورم. یک‌چیزی بین‌مان دیگر نیست.

سه. یک‌ماه قبل میم نظرم را راجع به ب پرسید. درلحظه جواب دادم که «هی ایز گریت». میم خوشحال شد. ب هم که این را از من شنیده خوشحال است. من نمی‌دانم خوشحالم یا نه. میم می‌خواهد که من حتما در مراسم باشم. من ازدواج به سبک آن‌ها را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام. گفتم بروند بپرسند که مشکلی نباشد که مسلمان به مراسم خطبه کلیسا بیاید. میم گفت که ب گفته این حرف‌ها مال سال 1940 است و واضح است که هیچ مشکلی نیست. امروز طرح لباس‌اش را برایم ایمیل کرد. لباس مطابق سلیقه من نیست. عروسی من هم البته نیست. پس سلیقه‌ی ‌من مهم نیست. میم زیر ایمیل اضافه کرده که نظر من خیلی مهم است. به گرمابه‌ها و گلستان‌ها فکر می‌کنم٬ به کلیدهای خانه‌ها٬ به یخچال‌ها و تاپ‌های قرمز و زیر نوشته‌ام اضافه می‌کنم که «دتز گریت».

ما تاییدکنندگان همیشه‌ی تاریخ از روز اول محافظه‌کار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردن‌مان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتش‌ها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاری‌مان افتاد که چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌تراند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و روی دوش‌ها حمل می‌شوند. خام بودیم٬ جوانی کردیم٬ بیایید شطرنجی‌مان کنید.
19 Feb 07:26

(بدون عنوان)

by rehsanh@yahoo.com (ehsan arman)
ghazalgh

خیلی واقعا!

دوستان عزیز و گرامی!
این که در بازی پانتومیم از یک نفر می خواهید کلماتی چون تشعشات هسته ای، پلورالیسم دینی، متانت، ژلوفن و «رابطه عشقی بین سوباسا اوزارا و سانائی در کارتون فوتبالیست ها» را اجرا کند، بازی پانتومیم را از اصالت و ماهیت خودش دور می کند و جنبه ای خشن و انتقامجویانه به آن می بخشد. مسلما این بازی محلی برای تسویه حساب های شخصی نیست و برد و باخت خیلی در آن اهمیتی ندارد. بیشتر دقت کنید لطفا!
19 Feb 07:26

(بدون عنوان)

by rehsanh@yahoo.com (ehsan arman)
ghazalgh

واقعا

از پیکان 57 که یک پسر بچه 5 ساله کنار راننده ش نشسته و داره نگاه می کنه نباید سبقت بگیری؛ ماشین بابای اون از همه ماشین های دنیا تندتر می ره...

20 Nov 13:15

تابستان گرم طولانی طولانی

by golmaryam
ghazalgh

قبول دارم :(

خوب به سلامتی تابستون گرم پرمرارت خسته کننده اندوه بارمون هم گذشت. حالا چرا اندوه بار؟ خوب میشد بپرسید چرا خسته کننده؟ یا چرا پرمرارت؟ شاید هم پرسیدید. به دلایل مختلفی که از حوصله و توان من برای جواب دادن خارجه، این تابستون رو دوست نداشتم. از اون جایی هم که حافظه ام به قول دوستان قد یه جلبک دریائیه، هیچ تصوری ندارم که مثلا سال های قبل تابستونا چیکار می کردم و آیا خوب بودم یا نه. باید به پست های پیشین رجوع کنم و ببینم چه جوری بودم. فقط یادمه که یک غر ملویی همیشه اینجا با من بوده. یعنی منگنه شدم به غر. به نق زدن. به ناراضی بودن. خوب بده دیگه. این چه وضعشه؟ چرا همه اش رو نقی گ.م؟ لیلا گفت وقتی که زیاد پای اینترنت بودم غمگین بودم. فکر کنم حق با اونه. فضای مجازی آدم رو غمگین می کنه. چون معمولا همه یا دارن از غماشون میگن یا از خوشالیاشون -البته کمتر- خوب غم هاشون تو رو غمگین می کنه و خوشحالی های اندکشون هم گاهی دلتو به درد میاره که چرا من نه؟ یا کاشکی من تو اون موقعیت بودم. ایشش آدم حسود بدبخت
دوست داشتم الان یه کار تمام وقت سگ دو زدنی داشتم. یک کار عرق ریزون. تو بهترین حالت ها هم برای خودم کار فکری سخت نمی تونم تصور کنم. چون همیشه فکر می کنم بهتره کارم جوری باشه که مغزم بتونه به بازیاش ادامه بده و یه گوشه تاب بخوره. نمی تونم برای کاری صد در صد باشم. چرا واقعا؟ شاید ترس از این دارم که تو هیچ کاری پرفکت نباشم. راضی کننده نباشم. خیلی درد داره که آدم تو سی و هشت سالگی هنوز به این فکر کنه که وقتی بزرگ شد می خواد چیکاره بشه و جوابی هم براش نداشته باشه.
دیگه فکر می کنم وقتشه که بزنم به جاده. برم دنبال یه شغل نون و آبدار :ی از ترس هام بگذرم. از خود ترسوم بگذرم. از قایم شدن بگذرم. ولی یکی مثل «پاندای کونگ فوکار» تو من هست که همه اش می پرسه : چه جوری؟ چه جوری؟ چه جوری؟


18 Nov 15:55

در آستانه اکران قسمت دوم فیلم عطش مبارزه: اشتعال

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

دوستش دارم واقعا...

توجه: اگر کتاب اول یا قسمت اول فیلم عطش مبارزه را نخوانده‌اید یا ندیده‌اید، نخست این یادداشت من را بخوانید.

چند روزی بیشتر به زمان نمایش قسمت دوم فیلم عطش مبارزه باقی نمانده است. کارگردان این فیلم فرانسیس لارنس است. این بار کار کتنیس اوردین که در مسابقه شماره ۷۴‌ام به گونه‌ای شگفت‌انگیز و بی‌سابقه به همراه پیتا ملارک برنده شده‌اند و بذر امید در دل مردم «مناطق» در مقابل دیکتاتوری کاپیتول افشانده‌اند، کارشان از قسمت اول هم دشوارتر است.

11-14-2013 4-35-45 PM

اما اگر اهل کتاب هستید، توصیه می‌کنم حتما سه کتاب سری عطش مبارزه را تتوسط شبنم سعادت به فارسی برگردانده شده‌اند، بخوانید. (خرید آنلاین کتاب)

n23370

شاید جزو آن دسته‌ای هستید که فکر می‌کنند، فیلم‌های اقتباسی در زمانی کوتاه و بدون دردسر، همه محتوای کتاب را وارد ذهن شما می‌کنند. اما باید بگویم به دلایل مختلف خواندن یک کتاب، قابل مقایسه با دیدن فیلم اقتباسی‌اش نیست، دلایل واضح هستند، بدیهی‌ترین آنها زمان کوتاه فیلم و اجبار برای کوتاه کردن صحنه‌ها است.

فیلم‌ها گرچه به لحاظ بصری و جلوه‌های ویژه از دیدن صفحات متنی لذت‌بخش‌تر هستند، اما هیچ چیز جای تخیل فعال شما را وقتی یک کتاب را می‌خوانید و شخصا چهره‌ها و لوکیشن‌ها را در ذهن می‌سازید، نمی‌گیرد.

از همه مهم‌تر گاهی مفاهیم و معانی ژرف یک داستان، در پوسته ظاهری و پر رنگ و لعاب آن گم می‌شود.

به هر حال ما منتظر هستیم قسمت دوم فیلم عطش مبارزه را هم ببینیم و ببینیم کارگردان و ستاره فیلم -جنیفر لارنس- این بار چقدر راضی‌مان می‌کنند.

11-14-2013 4-36-48 PM


بریده‌ای از کتاب دوم تریلوژی «عطش مبارزه»

داستان از زبان دوشیزه «اوردین» روایت می‌شود. در این فصل رییس‌جمهور اسنو به دیدن اوردین آمده است:

در نظر من رییس‌جمهور «اسنو»، باید مقابل ستون‌های مرمرین که با پرچم‌های بزرگ آذین شده، دیده شود. دیدن او توی اتاق در حالی که با اشیاء معمولی احاظه شده، تکان‌دهنده است.

11-14-2013 4-36-08 PM

این جا چه کاری می‌تواند داشته باشد؟ ذهنم با سرعت به روزهای افتتاحیه سایر کاروان‌های پیروزی بازمی‌گردد. یادم می‌آید خراج‌های برنده را همراه مربی‌ها و طراح‌هایشان می‌دیدیم. حتی گاهی بعضی از مقام‌های عالی‌رتبه دولتی هم حضور داشتند. اما هرگز رییس‌جمهور اسنو را ندیده‌ام. او فقط در جشن‌های کاپیتول شرکت می‌کند. همین و بس.

اگر این همه راه را از شهر خودش تا این جا سفر کرده، تنها یک معنی می‌تواند داشته باشد. توی دردسر جدی افتاده‌ام. و اگر من توی دردسر افتاده‌ام، پس خانواده‌ام هم افتاده‌اند.

من مسابقات آزاردهنده و زجرآور عطش مبارزه را دور زده بودم، کاری کردم کاپیتول احمق به نظر برسد و در نتیجه قدرت و سلطه‌اش را تضعیف کرده بودم.من فقط سعی کرده بودم خودم و پیتا را زنده نگه دارم. هرگونه عمل حاکی از نافرمانی و طغیان کاملا اتفاقی بود. اما قوتی کاپیتول فرمان می‌دهد که تنها یک خراج می‌تواند زنده بماند و تو جسارت تردید و مخالفت داشته باشی، گمان می‌کنم خودش  نافرمانی به حساب می‌آید. تنها دفاعم این بود که تظاهر کنم از عشقی پرشور و حرارت نسبت به پیتا دیوانه شده و اختیار عقل از کف داده بودم. بنابراین به هر دوی ما اجازه داده شد، زنده بمانیم. برنده اعلام شویم. به خانه برویم و جشن بگیریم، برای دوربین‌ها دست تکان بدهیم و خداحافظی کنیم و در نهایت به حال خود گذاشته شویم، تا الان.

به او (رئیس‌جمهور اسنو) خوشامد نمی‌گویم یا صندلی تعارفش نمی‌کنم. حرفی نمی‌زنم. در حقیقت طوری با او رفتار می‌کنم انگار یک مار واقعی است، ماری زهرآگین. بی‌حرکت می‌ایستم، نگاهم رویش قفل شده است.

می‌گوید: فکر می‌کنم اگر توافق کنیم که به همدیگر دروغ نگوییم کل مسأله بسیار ساده‌تر می‌شود، نظرت چیست؟

- بله، گمان می‌کنم وقت هم بیهوده گرفته نمی‌شود.

- مشاورانم نگران بودند که تو بدقلق و سرسخت باشی، اما تو قصد نداری بدقلقی کنی، داری؟

- نه.

- من هم به آنها همین را گفتم. گفتم دختری که اینقدر تلاش کرده تا زندگی‌اش را حفظ کند، تمایلی ندارد تا آن را دودستی دور بیندازد. و از سویی به خانواده‌اش هم فکر می کند. مادرش، خواهرش و تمام آن … عموزاده‌ها.
من یک مشکلی دارم، دوشیزه اوردین! مشکلی که از وقتی شما آن توت‌های سمی را در میدان مسابقه رو کردید، شروع شد.

- آن همه لحظه‌ای بود که که حدس می‌زدم اگر مسابقه‌گردان‌ها قرار باشد از میان تماشای خودکشی من و پیتا، که به معنی نداشتن برنده بود، و دادن اجازه زنده ماندن به هر دوی ما یکی را انتخاب کنند، گزینه دوم را برمی‌گزینند.

- اگر مسابقه‌گردان ارشد – سنکا کرین- عقل توی سرش داشت، باید شما را همان موقع خاکستر می‌کرد. اما متأسفانه یک رگه احساساتی داشت. بنابراین تو اینجا هستی. می‌توانی حدس بزنی او کجاست؟

سرم را به علامت تأیید تکان می دهم، زیرا از حالتی که او می‌گوید واضح است که سنکا کرین اعدام شده است.

می‌گوید: بعد از آن، کار نمی‌شد کرد جز اینکه بگذاریم نمایش کوچولویت را اجرا کنی. و از حق هم نگذریم تو هم با آن نقش دختر مدرسه‌ای مجنون عاشق، خیلی خوب عمل کردی. مردم کاپیتول هم قانع شده بودند، متأسفانه، توی مناطق همه گول نمایشت را نخوردند.

ادامه  می‌دهد: در تعدادی از مناطق، مردم حقه کوچکی که با توت‌ها زدی را به چشم یک نافرمانی و تمرد نگاه می‌کنند، نه رفتاری از روی عشق. و اگر از میان تمام مناطق دختری از منطقه دوازده می‌تواند رودرروی کاپیتول بایستد و صحیح و سالم برود پی زندگی‌اش، چه چیزی مانعشان می‌شود که آنها نیز چنین کاری نکنند؟ چه چیزی، از یک مثلا ، شورش، جلوگیری می‌کند؟

- شورش شده است؟

- نه هنوز. اما اگر اوضاع عوض نشود، خواهد شد. و همه می‌دانند شورش‌ها به انقلاب منتهی شده‌اند. هیچ می‌دانی معنی‌اش چیست؟ چند نفر  می‌میرند؟ آنهایی که باقی می‌مانند با چه شرایطی روبرو می‌شوند؟ اگر تنها مدتی کوتاه کاپیتول تسلط خود را بر مناطق از دست بدهد، کل دستگاه از هم می‌پاشد.

می‌گویم: اگر یک مشت توت می‌تواند آن را به زیر آورد، پس باید خیلی آسیب‌پذیر و ضعیف باشد؟

- آسیب‌پذیر است، اما  نه آن طوری که که تو تصور می‌کنی.

- من قصد نداشتم هیچ شورشی را شروع کنم.

- حرفت را باور می‌کنم. مهم نیست. طراحت توی انتخاب لباس‌ها پیشگو از آب درآمد. کتنیس اوردین، دختر آتشین، تو جرقه‌ای به وجود آوردی، که اگر به حال خودش رها شود، شاید به دوزخی مبدل شود که پانم را نابود کند.

- چرا همین الان مرا نمی‌کشید؟

- در ملآ عام؟ این کار تنها زبانه‌های آتش را شعله‌ورتر می‌کند.

- پس یک تصادف ترتیب دهید!

- کی باور می‌کند؟ خودت هم ببینی باورت نمی‌شود.

- پس می‌خواهید چه کار کنم؟ همان کار را می‌کنم؟

- کاش به همین سادگی بود …


فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

17 Nov 06:17

دهانش را بوییدم

by آیدا-پیاده
ghazalgh

واقعا دوستم داشت...

داشتم یک چیزی رو می‌خوندم یادم افتاد سیزدهم آبان روز خیلی مهمی‌ست. طبعا نه به دلیل آنکه لانه جاسوسی را گرفتند. سیزده‌ آبان مهم است چون من دهان کسی رو که گفته بود «دوستت دارم» بوییدم مبادا که مست باشد. نبود. واقعا دوستم داشت.

 

 

05 Oct 10:22

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/10/blog-post_4.html

by Ayda
ghazalgh

راست میگه

به‌گمان من در رابطه باید از هر کاری که ما را نسبت به طرف مقابل در جایگاه فرد ازخودگذشته،‌ فداکار یا خیلی خوب قرار می‌دهد پرهیز کنیم. قرار گرفتن در چنین جایگاهی به‌مرور ما را از دیگری متوقع و طلبکار خواهد کرد. ازین‌جهت، گفتن گلایه‌ها و آنچه سبب رنجش خاطرمان شده اهمیت حیاتی دارد. پنهان کردن کوچک‌ترین ناخوشایندی موجب خواهد شد که بدون اینکه بخواهیم روزی همین صبر را به‌عنوان لطف ابزار منت‌گذاری قرار دهیم. هرگونه ازخودگذشتگی در روز مبادا جامه‌ی خودخواهی به تن خواهد کرد. برای رعایت دیگری نخست باید خود را رعایت کنیم وگرنه خواستن بی‌چشمداشت او روزی به فروکردن خواستن‌مان در چشمان‌ش می‌انجامد. دادن عذاب وجدان به طرف مقابل برای خطایی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده است بسی اخلاقی‌تر است تا به‌یکباره و بدون هیچ توضیحی یا با نگارش یک مثنوی گلایه و صدور کیفرخواست بلندی از اشتباهات‌ش او را رها کنیم. استثناءً این از مواردی است که زجرکش‌کردن از یکباره‌کشتن به‌مراتب بهتر است. در هر حال، غر زدن و غر شنیدن به سکوت دروغین «همه چی خوبه» برتری تام دارد. سکوت درازمدت اغلب به انفجار ناگهانی ختم خواهد شد.

[+]
30 Sep 06:08

خانم

by evadavaran
ghazalgh

موافقم

تقریبا ده ساله بودم. پسردایی های مادرم که از نوجوانی رفته بودند آمریکا و جوانترین شان شاید ده سال از من بزرگتر بود آمده بودند به زادگاه من و می خواستند دبستانی که پدرشون اونجا درس خونده بود را ببینند. من هم باهاشون رفته بودم. پیراهن قرمز کوتاهی تنم بود و با حواس پرتی داشتم تابلوی سال تاسیس دبیرستان پسرانه حکمت را می خوندم و جوی آب را ندیدم. پام رفت تو جوی خشک و دیواره سیمانی آن زخم سطحی بسیار بزرگی روی رانم به جا گذاشت. زخمی که تمام روز سوخت و درد کرد و البته جز مالیدن مرکورکرم روی آن کار دیگری هم برایش نکردیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یک خراش سطحی بود.

عصر همه قرار بود بریم باغ یکی از آشنایان پولدار در رستم آباد. استخر بزرگی داشت که آب چاه عمیق باغ به اون می ریخت و بعد وارد جویی می شد و درختان پسته را سیراب می کرد. با وجود این که کارِ کشیدن آب را پمپ برقی انجام می داد مجموعه چاه عمیق و پمپ و استخر و تشکیلات اون (که در خیلی از املاک بزرگ شهر مادری هست) به "تلمبه" معروف بود و کاری که ما کردیم معروف بود به "رفتن سر تلمبه". همه لباس شنا پوشیدند و تن به آب زدند و طبعا من حاضر نبودم کنار بشینم و تماشا کنم. من هم رفتم توی آب. با ترس و لرز پای زخمی ام را وارد آب کردم و معجزه! آب ولرم و شور استخر فوری درد و سوزش پامو خوب کرد. باورکردنی نیست ولی حقیقت داره! همون روز شنیدم که مادرم و خاله بزرگم، که طفلکی ها مجاز نبودند در حضور مردان غریبه شنا کنند، با هم درباره من حرف می زدند و خاله بزرگم گفت که "از اولش هم خانم بود. حتی وقتی دوسالش بود و به من گفت خاله پیر بشی یه چاقو بده من سیبمو پوست بکنم".

قندی که اون روز توی دلم آب شد در وصف نگنجد. شاید معجزه آب شور و شنیدن این مکالمه دلیل این باشه که پس از چهل و اندی سال هنوز اون روز را به یاد میارم.

چند سال بعدش که رفتم دبیرستان دانشگاه پهلوی یک روز که بچه ها کلاس رو روی سرشون گذاشته بودن و من ساکت نشسته بودم معلم کرمانشاهی زبان انگلیسی به کله خودش اشاره کرد و چیزی به این مضمون گفت که در مورد تو همه خبرها اینجاست و تو یک خانم واقعی هستی. نتیجه خانم واقعی بودنم تنهایی در مدرسه بود.

هفته پیش در یک جمع زنانه حاضر شدم که جز یک نفر هیچ کدام را قبلا ندیده بودم. اما مدتی بود که در فضای مجازی با نوشته هاشون و مشغولیت های ذهنیشون آشنا بودم. جوان ترین فرد حاضر شاید بیست سال از من جوان تر بود و مسن ترین حدود پنج سال. حدود دو ساعت اونجا نشستم و تقریبا هیچ نگفتم و کمترین ارتباطی با آدم ها برقرار نکردم. اون ها هم وقتی حرف می زدند منو کاملا نادیده می گرفتند. نمی دونستم با خودم و حضور زیادی ام چه کنم. الکی لبخند می زدم که خیال نکنن من خودم را گرفته ام (این فکری است که خیلی ها در برخورد اول درباره من می کنند. خجالتی بودن و ناتوانی در ارتباط گیری را سردی و تفرعن تلقی می کنند). اولین مهمون که خداحافظی کرد و رفت فرصت را مناسب دیدم و چند دقیقه بعد خداحافظی کردم. برخلاف مهمون اول که رفتنش با اعتراض روبرو شد کسی به رفتن من اعتراض نکرد. فقط من نبودم که از نبودنم در اون جمع خوشحال و راحت می شدم.

هفته پیش تازه حس کردم که مادرم در سال های آخر عمرش در مهمانی های تولد بچه های من چی می کشید. چطور خودش را به قول انگلیسی زبان ها the odd one out حس می کرد. چطور فکر می کرد که حرف جالبی برای گفتن نداره و حتما چطور آرزو می کرد شام یا نهار زودتر سرو بشه و مهمونی زودتر به آخر برسه. و چطور حاضر بود تمام وقتش را در آشپزخونه و پای اجاق بگذرونه اما در جمع نباشه. همون کاری که من در مهمونی هفته پیش انجام دادم. داوطلب شدم برای همه قهوه ترک درست کنم و به این ترتیب ده دقیقه نبودنم در جمع توجیه پیدا کرد. و البته جایزه ام را هم گرفتم. بعدا دیدم که یکی از دوستان در وصف من نوشته "یک خانم واقعی".

ارزش گذاری خانواده و محیط کودکی من به رفتار "خانمانه" ام با دوستی هایی که بعدها برقرار کردم تقویت شد. قدیمی ترین جمعی که من هر چندماه یک بار درش حاضر میشم جمع زنانه ای است مرکب از آدم هایی کم و بیش هم سن من که در تحولات سال 57 و سالهای اولیه پس از آن به جریان های فکری کم و بیش مشابهی تعلق داشته اند، همه شاغل بوده اند و تک و توک حتی چندسالی آب خنک خورده اند. این جمع تقریبا ربع قرن پیش تشکیل شده و هر چند به تدریج آدم هایی بهش اضافه یا ازش کم شده اند هسته اصلی اش ثابت مونده. بیست و پنج سال هر سال چندین مهمونی نهار برگزار شده. بعضی از ما خارج از این مهمونی با هم معاشرت کرده ایم، کوه رفته ایم و همسرانمان را با هم آشنا کرده ایم، اما در مورد خصوصی ترین بخش های زندگیمون هرگز با هم حرف نزده ایم. به تدریج یاد گرفته ایم که در ارتباط با هم خوددار و کم گو باشیم و در جمع مون از مسائل روز حرف بزنیم یا از بچه هامون. یادگرفته ایم که درددل نکنیم. توی اون جمع فقط یک آدم شاد و شنگول هست که گاهی جوک های بی تربیتی تعریف می کنه و گرچه بچه ها رو می خندونه اما معذبشون هم می کنه.

اگر از دوسالگی تا پنجاه و چهار سالگی صفتی که مردم در توصیف کسی به کار می برند "خانم" باشه اون آدم باید جدا احساس نگرانی کنه. باید بفهمه که چیزی در روانش درست کار نمی کنه. هیچوقت درست کار نکرده. باید بفهمه بخش بزرگی از انرژی حیاتی اش هرگز به جریان نیفتاده. هیچوقت واقعا بچه، نوجوان و جوان نبوده.

خانم واقعی بودن به این مفهوم فضیلت نیست، لعنته.

 

 

21 Sep 10:10

commitment

by Sara n
ghazalgh

راست می گه تعهد یه چیزیه که باید ب هش تن بدی یه زمانی وگرنه خیلی دیر می شه

 رییسم صدایم کرد که حرف بزنیم در مورد کار.  گفت قبل از اینکه پروپوزال مالی و تکنیکال این پروژه را بفرستیم تو باید به من قول بدهی که سه سال دیگر می مانی تا این پروژه جدید تمام شود. گفت که  در مود خودش  سازمان تصمیم می گیرد چون نه سال است افغانستان است. اما باید یکی از ما بماند تا مطمئن شویم این پروژه -  ساخت و راه اندازی یک مرکز فرهنگی- همان طور که ما می خواهیم اجرا شود. پروژه ای که برای  آماده کردنش هفته ها و حتی ماهها فکر و کار کرده ایم و در یک و نیم سال گذشته این همه خودمان را به خاطرش به در و دیوار زده ایم تا همه را قانع کنیم و برایش پول پیدا کنیم و ثابت کنیم ارزش چنین پروژه ای در دراز مدت بیشتر از غذا دادن به مردم و جاده ساختن است. 

من از رییسم حتی هیجان زده ترم، ترسیده هم هستم. همه اش فکر می کنم نه تنها سه سال که بیشتر هم باید باشیم، چه کار کنیم اگر یکی جای ما آمد و عین خیال ش نبود و نتوانست پایایی مرکز فرهنگی مان را تضمین کند. که پنج سال دیگر بیایم افغانستان  و ببینم شیشه پنجره هایش شکسته اند و همه جا را خاک گرفته و درها قفلند و معلوم است سالهاست رها شده. مثل سینما آریوب کابل مثل این همه مدرسه خاک گرفته و قفل شده وشیشه شکسته  و رها شده و  که این مدت در افغانستان دیده ام.

گفتم اما من از تعهد می ترسم. ممکن است پنج سال دیگر هم اینجا بمانم اما دلم نمی خواهد به خودم یا کس دیگری قول بدهم. گفتم تعهد ذهنم را فلج می کند، فکر می کنم زندانی ام، غمگینم می کند، گفتم من اگر امروز یک قرارداد سه سال امضا کنم و قول بدهم که بمانم از فردا آدم دیگری هستم. کم انرژی، بریده، خسته، هیچ چیزی هیجان زده ام نمی کند.

***
از آوریل 2010 تا الان یعنی نزدیک به سه و نیم سال، این اولین باری است که کسی را به طور رسمی دوست پسرم معرفی می کنم. توی این مدت   با هر کسی که بودم از هفته های اول می دانستم به چه دلیل باهاش به هم می زنم، همان جریان بلینک و طبقه بندی کردن.  آدمها شفاف اند، ذهن شان را می خوانم. ویژگی های از نظر خودم غیر قابل تحمل مردی که باهاش هستم را در یکی دو هفته ی اول پیدا می کنم و  تصمیمم را می گیرم. حالا ممکن است برای راحتی خودم و به خاطر شرایط سه ماه یا شش ماه یا نه ماه باه بمانم اما به هر حال ته رابطه را به وضوح می بینم، نزدیک است. و برای همین سعی می کنم روابط م باهاشان را در فضای اجتماعی محدود کنم که وقتی به هم زدیم آدم های کمی می پرسند: ئه چی شد؟ معمولن هرکسی را به یک گروه از اطرافیانم معرفی می کردم، برای مثال در افغانستان به همکارانم یا به اکیپ فرانسوی ها، یا به سازمان مللی ها، یا به دوستان صلیب سرخی یا به اکیپ ایرانی ها یا به نوردیک ها یا به اتحادیه ای اروپایی ها یا به ایتالیایی ها، این طوری وقتی تمام می کنی فقط یکی از این اکیپ ها خبردار می شود و ازت می پرسد "چطور شد راستی؟". اما حالا با کسی هستم که نمی دانم چرا باهاش به هم خواهم زد واین نشانه ی خوبی است. ترسی هم ندارم که به همه ی گروه های دوستان م معرفی ش کنم.

حالا مرد می خواهد برود واشنگتن. یعنی نمی داند می خواهد برود یا نه. یک پیشنهاد کاری دارد از بانک جهانی و کار را خیلی دوست دارد، واشنگتن را هم دوست دارد. اما به من می گوید می خواهد در کابل بماند به خاطر من. می گوید I don't want to freak you out ولی یک هفته وقت گرفته ام که فکر کنم و تنها معیارم برای تصمیم گیری تو هستی. می گوید I don't want to freak you out but I was going to tell you I want to stay with you and if you can't do that with my going to the DC then I'll stay here
هر وقت در مورد آینده حرف می زند جمله اش همین طوری شروع می شود  I don't want to freak you out برای اینکه می داند من چقدر از تصمیم گیری برای آینده و تعهد می ترسم. حالا پیشنهادهای او این است: یک. او برای من کابل بماند - با این که می دانم زندگی در کابل برایش خیلی سخت است - دو. برود دی سی و ما با هم بمانیم. اما پیشنهاد غمگنانه من این است که: It's over. چون وقتی یکی برای تو کابل بماند یعنی تعهد می خواهد. و وقتی یکی منتظر تو در دی سی بماند هم یعنی تعهد می خواهد. اگر هر دو تا توی یک شهر زندگی کنید  و مستقل از یکدیگر الزام آن چنانی نمی خواهد، اگر هم تعهد اتفاق بیافتد ذره ذره است و آدم ترسش را حس نمی کند.

***
آخر هفته رییسم باهام حرف زد دوباره. گفت که باید قبول کنم که سه سال بمانم. برایش توضیح دادم که کلن نمی توانم تن به دهم به تعهد . بهم گفت الان در مرحله ای ازندگی ات هستی که اگرتعهد را یاد نگیری و بهش تن دهی بعدن اگر بخواهی هم نمی توانی. تعهد یک چیزی است که آدم با تن دادن بهش یادش می گیرد و از یک وقتی به بعد خیلی دیر می شود برای یاد گرفتنش. 

04 Sep 06:20

آن‌گاه که قلبشان را می‌یابم که پوست است

by .
ghazalgh

پوست کرگردن هیچ وقت فایده نداشته دیدم که می گم

ادای کرگدن‌های‌ پوست‌کلفت را در می‌آورم، اما دست آخر دل‌نازک ام و قیافه‌ی کرگدن‌ها را گرفتن هم فایده‌ای ندارد. می‌رنجم و دلم مثل یک تکه کاغذ مچاله می‌شود. 

03 Sep 07:21

قبیله

by amirhosein
ghazalgh

واقعا واقعا
خطر تنهایی از قحطی هم بدتره فکر کنم

 آدمی احتیاج دارد به تعلق داشتن. به اینکه جایی یا جمعی باشد که بتوانی خودت را عضوی از آن بدانی . فضایی که در آن یکی از جمع باشی  نه یکی در جمع... شاید این میراث نیاکان غارنشین ماست که برای بقا، به بودن با هم در قالب خاندان و قبیله محتاج بودند. بله امروز ببردندان‌شمشیری به عشیرهء ما حمله نمی‌کند یا گرفتار تهدید قحطی نیستیم اما همچنان در معرض خطر تهاجم تنهایی، پوچی و رکودیم. جمع اگر که بنیادش نکو باشد برای انسان مدرن پناه‌گاه است و از همین رو شاید هر کدام‌ ما دایره‌هایی اطراف‌مان می‌سازیم برای مشارکت در لذت یا رنج و هم‌سفره‌هایی برمی‌گزینیم تا در نان شادی‌ها و قحط‌سالی اندوه، شریک ما باشند... یونگ جایی نوشته روح فقط می‌تواند در روابط انسانی و از روابط انسانی حیات یابد؛ مانند خیلی وقت‌های دیگر به گمانم او حق داشت

01 Sep 10:49

.

by آلوچه خانوم
ghazalgh

بشدت تایید می شود :)

گیرینجی مو*


بالای صفحه‌ی مو فرفری‌های فیس‌بوک نوشته " ما به فر خوردن محکومیم " . فکر نکنید این شوخی‌ست . بی‌انصافی است اگر فکر کنید جماعتی فقط به خاطر این‌که ژن‌های معلوم نیست سوار روی کدام کروموزمِ بی‌همه چیزی سطح مقطع برش عرضی تار مویِ این‌ها را ( یعنی ما را ) بیضوی ( بله حقیقتن بیضوی هم به شکل هم به معنا ) شکل داده‌اند و نه گرد بی نقص , از یک واقعیت وراثتی حماسه می‌سازند . مویِ فر را باید زندگی کرده باشید تا بدانید چه مصیبتی است . یا شاید دست کم من بد شانس بودم در مقاطع زمانی مختلف .
اوج همراهی موهایم با من وقتی بود که کاکل مد بود ... نه ! شما بگویید این همراهی‌ست ؟ چند نفرتان تمام عکس‌های آن دوره را نیست و نابود کرده‌اید ؟ همان وقتی را می‌گویم که اپل‌ها عرض شانه را به دوبرابر تغییر می‌داد . ما دخترکان لق لقوی سیبلو با آن مانتوها و کاکل‌ها, رقت انگیز بودیم .
بعدش موها آرامش پیدا کرد فرق‌ها از وسط باز شد موها با کش سفت و محکم پشت سر بسته می‌شد . همان وقتی را می‌گویم که رژهای نارنجی مخصوصن شماره‌ی 714 نایرو ( یک برند ژاپنی بود اگر درست یادم مانده باشد ) مد بود. همان وقتی که یقه اسکی می‌پوشیدیم زیر بلوز‌های چهارخانه‌ با شلوارهای لیوایز رنگی . بعد فکر کنید وزوزی‌ای مثل من بخواهد آن موهای نا آرام و سرکش را با کش مهار کند . با رویش ناگزیر موهای تازه در آمده‌ی کوتاه که به هیچ صراطی مستقیم نیستند چه می‌کند ؟ با ملاقه ملاقه ژل و کتیرا هم که بخوابانی‌اش فکر کن آدم زندگی‌ات هوس کند توی مهمانی به موهایت دست بکشد . حال برق گرفتگی به‌ش دست می‌دهد ( بمیرم برات فرجام ) . انگار یک جایی تخم مرغ خام ریخته باشد, مانده باشد, سفت شده باشد .
بعد‌ترها موها دوباره قدری رها شد . قدش کوتاه شد, آمد بالا, مصری شد . تا به حال زیر مقنعه موی فر مصری داشته‌اید؟ ... می‌دانید کار همان اپل‌ها را می‌کند و کله‌تان دوبرابر می‌شود ؟ می‌دانستید حجاب اجباری با کله‌‌ی فرفری ظلم مضاعف است ؟ گرمای شش برابر شده بر اثر حرارت آن حجمی که مثل پشم شیشه احاطه‌تان کرده به کنار . به همین خاطر است توی آرایشگاه‌ها آن‌هایی که موهایشان فر است یا بسیار کوتاه‌اش می‌کنند یا همیشه به آرایشگر تاکید می‌کنند که "خانوم قربون دستت یه طوری بزن که بشه بستش " . من در همین نقطه بود که رستگاری با موی خیلی کوتاه عمیقن زیر دندانم مزه کرد . بعد خوبی‌اش این بود که تشویق هم می‌شدم . حتی فرازهایی ناشناخته از زیبایی‌هایم کشف شد ."کله ات چه گرد است ! " یا " چه خوب که گوش‌ت چسبیده است " بعد من چپ چپ به صادر کننده‌ی این کمپلیمان‌ها نگاه می‌کردم که حالا این الان تعریف است؟ حضرت باریتعالی یا همان ژن‌ها‌ی معیوب یا هر چه , بعد از این‌که دماغ به کل از دست‌شان در رفت تمام دقت‌شان را روی گوش معطوف کرده‌اند لابد باید ازشان تشکر هم بکنم .
بعد این همه‌اش نیست , آدم خودش را می‌گذارد جای آدم زندگی مورد نظر . هر چه‌قدر هم که به فیلم قیصر علاقمند باشد شاید خوش‌اش نیاید صبح به صبح کنار قیصر از خواب بیدار شود. این‌طور می‌شود که من گاهی تصمیم می‌گیرم موهایم را بلند کنم . معمولن این‌طوری است که همه‌ی آن‌هایی که می‌گفتند همیشه کوتاه نگه‌شان دار استقبال می‌کنند . که آفرین تحمل کن بلند می‌شود . من همیشه به ایشان گوشزد می‌کنم که" شما باید تحمل کنید عزیزان من . من خوشبختانه خودم, خودم را نمی‌بینم" . یا آینده‌ی روشنی را این‌طور ترسیم می‌کنند که بلند می‌شود می‌ریزی دورت بعد من باید برایشان توضیح بدهم که " این‌طور نیست موی فر از قانون جاذبه‌ی زمین تبعیت نمی‌کند, بلند که می‌شود , بالا می‌رود . این که دورت بریزی یعنی چه ؟ "
پروسه‌‌ی بلند شدن این طوری است که از جناب وثوقی در قیصر پس از مدتی به جناب وثوقی در ممل امریکایی تغییر شکل می‌دهم , اوج دلبری وقتی‌ست که به مرحله‌ی تیم برتون می‌رسم . یک سال عید در مرحله‌ی تیم برتون با آرایشگرم طوری هماهنگ کردم که همه جا با موهای براشینگ شده به عید دیدنی بروم ( خودم از پس‌شان برنمی‌آمدم ) یعنی می‌خواستم این‌طور نباشد که همه راجع به این که " با موهایم چه کنم" نصیحت‌م کنند . باز هر جا رفتیم سوژه موهای من بود و این‌که ببین چه خوب شده . نا شکری نکن . من ناشکری نمی‌کنم ولی مشکل فقط ریخت‌شان نیست . این موها همین موهای زیبا و رعنا زود هم سفید شده باید دست کم سه هفته یک بار ریشه شان را رنگ کرد . رنگ مداوم بهترین مو را خراب می‌کند چه برسد به این مزخرفی که من روی سرم دارم . بعد کافی است یکی روز چهارمِ هفته‌ی سوم ببیندت . کنارت می‌کشند به پچ پچ که تو چرا به خودت نمی‌رسی ؟ بعد من وقتی به ریشه‌های هفت سانت در آمده‌ی خودشان نگاه می‌کنم که اصلن انگار نه انگار هیچ هم قیافه‌شان را شلخته نکرده تا ده می‌شمرم تمرین صبر و برای خودم طلب آرامش می‌کنم . یک‌بار خانومِ ن سوال کرد که موهایش را فر کند یا نه . من را باید می‌دیدید انگار که باید از یک فاجعه جلوگیری می‌کردم . خانوم ن بسیار زیباست و موهایش مثل ابریشم نرم است . به‌اش می‌گفتم " تو مثل کسی هستی که توی نیویورک در یک خانواده‌ی معقول به دنیا آمده و زندگی کرده بعد دلش پر بکشد که مثلن در بمبئی زندگی کند که مثلن چه می‌دانم مرکز عاطفی وجود را مهار کند . حتمن باید بروی مریض و مفلوک بشوی حالت جا بیاید تا از این هوس‌ها نکنی "



چند وقت پیش به این نتیجه رسیدم من و موهایم یک عمر است با هم جنگیده‌ایم . دیدم اصلن باهاش هیچ‌وقت مهربان نبوده‌ام . نپذیرفتم‌اش . همیشه خواستم به راهی بیاورم‌ش که توی مرام‌ش نبود . یعنی حتی اگر وقتی که کله‌ی خانوم‌های تهران زیر روسری به قاعده‌ی لانه‌ی لک لک حجیم شد من اگر یک وقت خدای نکرده زبانم لال می‌خواستم آن هیبت را بسازم بضاعتش را نداشتم . بس که طی سالیان سعی کردم بکشم‌شان محکم ببیندم هر کوفتی شده به‌شان بمالم تا سرجایشان بمانند نصفِ بیشترش از دست رفت . الآن انگاری دیگر آن پف مو که سعی می‌کردی مهارش کنی اصلن چیز بد و غریبی نیست یا این‌که آدم‌های این زمانه با خودشان بهتر از روزگار ما کنار می‌آیند . خلاصه دل‌م برای موهایم سوخت . یک روزی توی استخر دختر جوانی همان موهای من را قبل از تمام بلاهایی که سرش آوردم روی سرش داشت دلم همان موی سرکش و نا آرام را به همان سلامتی و پرپشتی می‌خواست . این‌طور شد که تصمیم گرفتم با موهایم صلح کنم . سشوارم را دوست‌م داد برایم تعمیر کردند . بیگودی خریدم . اطوی مو را دم دست گذاشتم و مهربانانه تلاش کردم با موهایم مدارا کنم . نفهمیدم چه طور شد حوصله ام سر رفت . شاید این‌طور بود که هر چی می‌گذشت بیشتر از حجم ویرانی و داغانی تار به تارش با خبر می‌شدم و این با نگاه‌های تایید آمیزی که می‌گرفتم مطابقت نمی‌کرد . بعد آنجا دچار یاس فلسفی ناشی از " آن‌چه می‌بینیم و آن‌چه هست " شدم . بعد به سرم زد چرا همانی نباشد که هست . به کوتاهی همیشه و رنگ نکرده . دست کم برای مدت کوتاهی . این رهایی حق من است . زندگی خودش به اندازه‌ی کافی سخت است . باور کنید زندگی با موهای فر سخت‌تر است .











*گرینجی مو : در گویش گیلکی به موی فرفری می‌گویند.

** می‌دانم خیلی‌ها با موهای فرفری‌شان نه تنها مشکلی ندارند بلکه خوشحال‌اند . این‌ها که نوشتم مناسبات من است با موهایم . موفرفری‌هایِ دیگر به دل نگیرند یک وقت !

[Valid Atom 1.0]
31 Aug 14:07

آلاله غنچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی

by لنگ‌دراز
ghazalgh

خیلی خوبه فقط همین!

خانوم هایده خدابیامرز اگه زنده بودن، شبونه دو دست لباس می‌ذاشتن تو کیف‌دستی‌شون و گریون و پریشون خودشون رو می‌رسوندن فرودگاه لوس‌انجلس. با کف دست نازنین‌شون دو تا تقه می‌زدن رو پیشخون و می‌گفتن اولین پرواز واسه تهران.

بعدتر بر فراز آسمان تهران، خانوم از خلبان که از قضا علی‌نصیریان بوده می‌خوان که دور میدون آزادی چند دور بچرخن. موزیک بوی پیراهن یوسف در هواپیما طنین‌انداز می‌شه. علی‌نصیریان با شوریده‌حالی سرش رو دورانی تکون می‌ده. چند نفر از مسافرها گونه‌هاشون رو چنگ می‌زنن و عده‌ئی بی‌هوش می‌شن.

ازون‌طرف یکی از کارمندهای برج مراقبت که منقلب شده می‌ره تو درگاه پنجره می‌ایسته، با ابرو به میدون آزادی اشاره می‌کنه و می‌گه به این قبله قسم اگه بفرستین‌شون تو اون فرودگاه وسط بیابون خودم رو از پنجره پرت می‌کنم پائین. بعد سرش رو تو دستش می‌گیره و می‌گه خانوم هایده طاقتش رو ندارن؛ برن اون‌جا غریبی می‌کنن. همکاراش همین‌جور که شونه‌هاش رو می‌مالن به علی‌نصیریان بی‌سیم می‌زنن که هواپیما رو تو مهرآباد فرود بیاره.

خانوم هایده تمام مدت از پنجره‌ی هواپیما بیرون رو تماشا می‌کردن و در سکوت مطلق فرو رفته بودن. لحظات آخر که از روی سر اکباتان رد می‌شن، صدای شیون و ناله‌‌ی مسافرها بلند می‌شه اما خانوم هم‌چنان ساکتن. هواپیما که روی زمین می‌شینه خانوم مهستی که از بخت خوب ایشونم هنوز زنده بودن با نگرانی دست خانوم هایده رو می‌گیرن و می‌گن معصومه چته، یه چیزی بگو. خانوم هایده مسخ شده بلند می‌شن می‌رن سمت در. در که باز می‌شه، بالای پله‌ها، هوای تهران رو که نفس می‌کشن در هم می‌شکنن و به پهنای صورت‌شون اشک می‌ریزن. اون پائین، از دم پله‌های هواپیما تا افق، فوج فوج مردم با شاخه‌های گل جمع شدن. یه سری گریه می‌کنن، ولی چون در آن واحد قهقهه هم می‌زنن اشک‌شون می‌ره تو دهن‌شون می‌خورنش.

دیگه یه کم صبر می‌کنن همگی که آروم‌ و مسلط شدن راه می‌افتن سمت میدون آزادی. اون‌جا از قبل سن زدن و سیستم صوتی بستن. خانوم بی‌درنگ می‌رن بالا و کلام رو با سلام سلام، ای زندگی سلام آغاز می‌کنن. با مهربونی ویران‌کننده‌شون می‌‌خونن «ای عزیزای دلم یه روزی، ایوون از پرستوها پر می‌شه باز» و قرهای قشنگ‌شون رو به مجموعه اضافه می‌کنن. جمعیت از خوشی لبریزه. یه عده برای این‌که خودشون رو تخلیه کنن مجبور می‌شن کف زمین غلت بزنن. ترانه به «یه روزی با اشک شادی می‌بینیم؛ گلدونای خونه رو» که می‌رسه چند نفر از حال می‌رن و روی دست جمعیت به سمت پایگاه‌های احیا و امداد هدایت می‌شن.

بامداد روز بعد تلویزیون اعلام می‌کنه ای زندگی سلام سرود ملی‌ کشور شده.


28 Aug 13:34

زیرک

by تراموا

به روباهه گفتن شاهدت کیه؟ گفت بانو فاطمه‌ی زهرا. دیگه کسی نتونست حرفی بزنه بعدش.


دسته‌بندی شده در: عرفان و ژانگولر
27 Aug 14:32

کوین گیبز و پیشنهادهای گوگلی: داستان ویژگی خودتکمیلی گوگل

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

این بابا ی حدث بزنه گوگل :))

مدت‌های زیادی است که سایت‌هایی مثل گوگل، آمازون، یوتیوب، فیس‌بوک و توییتر، ویژگی خودتکمیلی حین جستجو دارند، یعنی شما اگر قصد جستجوی چیزی را داشته باشید، وقتی هنوز همه کلمات کلیدی مورد نظر را تایپ نکرده‌اید و یا حتی هنگامی که قسمتی از یک کلیدواژه را وارد کرده‌اید، می‌بینید که باکس کوچکی زیر کادر جستجو باز می‌شود و در آن به شما عباراتی که به احتمال زیاد قصد نوشتن آنها را دارید، پیشنهاد می‌شود.

این ویژگی خیلی سودمند است، چون باعث می‌شود خیلی وقت‌ها از مشقت تایپ عبارت کامل رهایی پیدا کنید، گاهی وقتی املای صحیح چیزی را نمی‌دانید به شما کمک می‌کند. در عین حال این ویژگی گاهی ابزاری می‌شود برای دستیابی به سلایق جستجوی جامعه کاربران گوگل.

گاهی ما حتی برای سرگرمی هم که شده، چیزهایی را تایپ می‌کنیم تا مثلا بفهمیم وقتی کاربران فارسی‌زبان می‌خواهند چیزی را تایپ کنند، چگونه تکمیلش می‌کنند. مثلا:

به این ویژگی خودتکمیلی autocomplete یا typeahead گفته می‌شود. اطلاعات نمایش‌داده شده با استفاده از پایگاه داده بزرگی از جستجوهای کاربران ایجاد می‌شود و بر حسب موقعیت یک کاربر و سوابق جستجوی قبلی او، شخصی‌سازی می‌شوند. به عبارت دیگر گوگل تصور می‌کنید که شما همرنگ جماعت هستید و احتمال زیادی دارد که چیزی را جستجو کنید که بخش اعظم جامعه هم دنبال آن هستند.

08-25-2013 09-41-19 AM

البته گوگل در این میان ترجیح می‌دهد که ویژگی خودتکمیلی را برای کلیدواژه‌های مستهجن، فعال نکند و این عبارات را نمایش ندهد.

اما این ویژگی خودتکمیلی جستجوها هم برای خود داستان و سرآغازی دارند:

نزدیک به ۹ سال پیش بود که یک مهندس تازه‌کار گوگل به نام کوین گیبز به فکر ایجاد این ویژگی افتاد، در آن زمان او در نظر داشت که نام Google Complete را بر آن بگذارد، اما نظر مریسا مایر که در آن زمان در گوگل بود بر روی Google Suggest یا پیشنهادات گوگلی بود.

08-25-2013 10-26-04 AM

در دسامبر سال ۲۰۰۴، پیشنهاد گوگلی رسما برای کاربران فعال شد. به نظر می‌رسید که این ویژگی بیشتر به درد کاربران گیک بخورد، اما کوتاه‌زمانی بعد از فعال شدن، همه متوجه اهمیت پیشنهادات گوگلی شدند، طوری که مثلا طراحی به نام «دن سافر»، پیشنهادات گوگلی را نوعی ریزتعامل یا microinteraction می‌داند و کتابی هم در این مورد نوشته است.

بله! پیشنهادات گوگلی الان چیز بدیهی و جدانشدنی از کاربری روزانه ما هستند، در عین حال ما خیلی به ندرت متوجه حضور این ویژگی می‌شویم، طوری که فقط زمانی که می‌خواهیم چیزی را جستجو کنیم و پیشنهاد خوبی به ما نمی‌شود یا کلیدواژه‌ها خیلی پرت و نامربوط هستند، متوجه می‌شویم که چنین ویژگی هم وجود دارد.

08-25-2013 10-39-35 AM

کوین گیبز بعد از فارغ‌التحصیل از استنفورد، چند سالی در IBM بود، بعد از آن وارد گوگل شد، در اینجا او روی زیرساخت‌های سیستم‌ها که کارکرد دیتا سنترهای گوگل را بهتر می‌کرد، کار می‌کرد، اما در زمان‌های آزاد درصدی او ترجیح می‌داد، روی چیز متفاوتی که همین ویژگی خودتکمیلی یا پیشنهادات گوگلی باشد، کار کند.

08-25-2013 10-32-09 AM

کوین گیبز شرایط و امکاناتی را برای اجرایی کردن طرحش، فراهم می‌دید:

۱- حجم عظیم اطلاعات در گوگل موجود بودند.

۲- فناوری جاوااسکریپت و ایجکس Ajax که اجازه می‌دهد یک صفحه بدون بارگزاری مجدد، اطلاعات اضافی را تمایش بدهد.

۳- دسترسی اکثر آمریکایی‌ها به اینترنت پرسرعت که گنجاندن این ویژگی جدید را منطقی و ممکن می‌کرد.

کوین گیبز البته این روزها سعی در خودنمایی ندارد و دوست ندارد که مدام یادآوری کند که او بوده است که این ویژگی را به گوگل هدیه کرده است، او یک استارت‌آپ جدید موبایل را همراه یکی از دوستانش تأسیس کرده است که نامش Quip است. به علاوه او فکر می‌کند اگر خودش به فکر این اختراع نبود، شخص دیگری پیدا می‌شد که به فکر این ایده می‌افتاد، درست مثل همه اختراعات مهم دنیا.

08-25-2013 10-34-25 AM

در بدو پیدایش پیشنهادات گوگل، گیبز دو مشکل عمده داشت:

۱- باید ترکیبات پیشنهادی مستهجن را حذف می‌کرد.

۲- باید ترتیبی می‌داد که پیشنهادات گوگلی به جای کمک به کاربر برای رسیدن به مقصودش، با پیشنهاد مسیرهای جستجوی متفاوت، حواس او را پرت نکنند و به نوعی رفتار کاربران را تغییر ندهند.

سرانجام با وجود همه این دشواری‌ها در دسامبر سال ۲۰۰۴، پیشنهادات گوگلی به صورت یک ویژگی آزمایشگاهی، افتتاح شد.

08-25-2013 10-39-08 AM

۴ سال طول کشید تا پیشنهادات گوگلی از حالت آزمایشگاهی به درآیند و یک ویژگی پیش‌فرض گوگل شوند، علت بخش اعظم این تأخیر قابل ملاحظه، مشغله کاری گیبز بود. در سال ۲۰۰۸ پیشنهادات گوگلی، به صورت پیش‌‌فرض در دسترس همه کاربران قرار گرفتند و کوتاه‌زمانی بعد از آن، فیس‌بوک هم از این ویژگی تقلید کرد. در سال ۲۰۱۰ گوگل ترتیبی داد که بر اساس آن هنگامی که کاربر شروع به جستجوی چیزی می‌کند، به صورت بی‌درنگ در حین تایپ یا تغییر عبارت‌های جستجو، صفحه نتایج ظاهر شود و تغییر پیدا کند، به این ویژگی اصطلاحا Google Instant گفته می‌شود.

گیبز می‌گوید که به دو جنبه پیشنهادات گوگلی افتخار می‌کند:

۱- ماهیت دموکراتیک این ویژگی، اینکه چیزی به شما پیشنهاد می‌شود که دغدغه و سؤال میلیون‌ها کاربر دیگر هم بوده است.

۲- احترام به وقت کاربر.

البته مسلما پیشنهادات گوگلی از نظر مالی هم به سود گوگل بوده است، چرا که با پاسخگویی سریع‌تر موتور جستجوی گوگل، میزان استفاده از آن هم بالاتر رفت و در نتیجه آگهی‌های بیشتری هم برای کاربران نمایش داده می‌شود.

گیبز تا جولای ۲۰۱۲ در گوگل بود و روی زیرساخت‌های ابری گوگل کار می‌کرد، از این زمان او از گوگل جدا شد و روی استارت‌آپ Quip متمرکز شد.

منبع


27 Aug 13:40

اسپرم‌هایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمده‌اند

by محـمد
ghazalgh

:))

رفته بودم از بانک چک رمزدار بگیرم که پول پیش خونه‌ی جدید رو بدم. کارمند بانک گفت امضات مطابقت نداره. گفتم می‌شه ببینم؟ مونیتورش رو چرخوند دیدم یه چیز هچل هفتیه. گفتم این که لرزه نگاریه امضا نیست. گفت مال خودته دیگه. گفتم این تصویر دفرمه شده. من چند ساله اینجا حساب دارم الان فهمیدید؟ گفت خب چند سال گذشته لابد به مرور زمان امضات تغییر کرده باید بری دوباره ثبتش کنی. گفتم چیو چند سال گذشته؟ سه چهار ساله. گفت نمی‌دونم دیگه من اینو قبول ندارم. با عصبانیت اومدم بیرون و رفتم شعبه مرکزی. تو راه داشتم تو دلم با کارمنده حرف می‌زدم. که آقا جون یکی پارکینسون بگیره یا دستش بشکنه شما بش پول نمی‌دید؟ خب اون کارت ملیه اونم عکس منه. یادم اومد با عکسم هم خیلی فرق کردم. ریش گذاشتم و موهام بیشتر ریخته. با عکس شناسنامه که هیچی مال دوم دبیرستانمه. گفتم خوب شد نظرش رو به عکسها جلب نکردم والا بیشتر شک می‌کرد. اینا اینجوری‌ان دیگه یهو دیدی اسلحه کشیدن رو سرت که می‌خوای بانکو بزنی؟ یادم اومد سه چهار سال نیست و ده ساله که این حسابو باز کردم. جدن ده ساله؟ زمان انگار به نزدیک و خیلی دور تقسیم شده. بین‌ش چیزی نیست. اصلن چرا همین حرف‌ها رو درباره پارکینسون و دست شکسته به کارمنده نگفتم؟ بس که سرعت انتقالم پایینه. همش وقتی میام خونه میگم کاش جواب یارو رو داده بودم. لابد واسه همین وبلاگ می‌نویسم. چون سرعت انتقالم به همه چی پایینه. 

شعبه مرکزی که رفتم همه این حرف‌ها درباره پارکینسون و دست شکسته رو به دختره متصدی باجه گفتم، انگار که به اون یارو قبلیه داشتم می‌گفتم. اونم با دندون‌های سیم‌کشی‌ شده‌اش لبخندهای پت و پهن والاس و گرومیتی می‌زد و فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم. گفت حالا اونا موارد خاصه. گفتم خب من هر روز دستمو باندپیچی می‌کنم میام میگم دستم درد می‌کنه نمی‌تونم امضا کنم شما چکار می‌کنید؟ باز خندید و این بار سعی کرد دهنش بسته باشه که سیم‌ها معلوم نشه. یه کله‌ای تکون داد که چی بگم والا. هر بار بانک رفتن برام عذاب الیمه. چون یه مشت اصطلاحات و قوانین احمقانه دارن که من سر درنمیارم. تو بانک سامان برای گرفتن نوبت چهار تا گزینه داری: تسهیلات و اعتبارات، چک و نمی‌دونم چی، واریز و برداشت، سایر موارد. تسهیلات و اعتبارات؟! مگه ستاد نیروهای مسلحه؟  

قبلن فکر می‌کردم چون مردم گریزم آداب و مهارت‌های اجتماعی رو بلد نیستم. بعد دیدم پیش دکتر هم میری چیزهایی میگه که نمی‌فهمی. پیش مهندس هم میری سر درنمیاری از چی حرف می‌زنه. منتقد فیلم یه چیزهایی می‌نویسه که به خودت میگی من سواد ندارم یا این مکلف حرف می‌زنه؟ خدا نکنه کارت به قوه قضاییه و دادگاه و وکیل بیافته که دیگه کلن به یه زبون دیگه حرف می‌زنن. فکر می‌کنی خب بین خودشون شاید بفهمن ولی چرا انتظار دارن منم بفهمم چی میگن؟ دیگه هر صنفی واسه خودش یه مشت اصطلاح و کلمات پیچیده دارن که فقط به درد مرعوب کردن بقیه می‌خوره و الا همه‌اش معادل آدمیزادی داره. که وقتی بعنوان مشتری رفتی پیششون آخرش هیچی نفهمی فقط بگی لابد یه چیزی می‌دونه که میگه. خیلی دوست دارم یه روز یه فیلمی بسازم از اینا وقتی تو مهمونی‌ها با هم حرف می‌زنن. کتابخونه من پر از کتاباییه که از بچگی کنار گذاشتم که یه روز بفهمم چی میگن. هنوزم با شکسته‌نفسی میگم لابد من نمی‌فهمم و ترجمه‌ها همه درسته و بالاخره اون روز می‌رسه که بفهمم. ولی تو دلم می‌رینم به هر آدمی که فکر می‌کنه کسیه. که می‌خواد نشون بده کسیه. که بی‌خود زاییده نشده. که بگه من کارم اینه که پول بگیرم شاخ غول بشکنم. که کار هر بز نیست خرمن کوفتن. به قول پسره تو «چیزهایی هست که نمی‌دانی» مام بالاخره کِیسی هستیم واسه خودمون. حالا طرف شورتم پاش نیست ولی فکر می‌کنه پادشاهه. باشه، منم از این به بعد از در که وارد شدم مثل اون آهنگ 127 واسه‌شون می‌خونم «تو ای مهندس ناب تو ای دکتر بی‌تاب تو ای غواص بی‌آب تو ای لایق القاب ...» آخرش دو دستی می‌زنم تو سرم که «تو ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن رحمی به من خسته دل بی سر و پا کن» ببینم حشرشون می‌خوابه یا نه.
27 Aug 09:44

چی بخوانیم؟ چی ببینیم؟

by خواب بزرگ
ghazalgh

در واقع این روزها حرف حساب را گوگل می زند ولاغیر :)

یکی از سوالاتی همیشگی از هر کس که سابقه معرفی فیلم یا کتاب دارد همین است. من هم زیاد در معرض این سوال قرار می‌گیرم.
کسانی که این سوال را می‌پرسند معمولن مبتدی هستند و منظورشان “سلیقه شخصی” من نیست. چون اگر آنقدر من نوعی را بشناسند که سلیقه‌ام برایشان مهم باشد ، لابد که پیگیر نوشته‌هام هم بوده‌اند و حواسشان بوده هر وقت کتاب یا فیلمی معرفی کرده‌ام.

توصیه اولم به هر کس این سوال را می‌پرسد این است: گوگل کن!
خیر سرمان در سال دوهزار و فیلان زندگی می‌کنیم و اینترنت دم دست است و کلی آدم معتبر و نیمه معتبر در دنیا که مدام لیست بهترین‌ها منتشر می‌کنند. اگر انگلیسی‌تان خوب است به آن زبان. اگر فارسی‌تان خوب است به این زبان. کسانی که این سوال را می‌پرسند پیش از کتاب خواندن یا فیلم دیدن محتاج آشنایی با زمانه‌ای هستند که در آن زندگی می‌کنند. و گوگل‌کردن یکی از تکه‌های مهم این زمانه است.

دوم این که برای کتاب ده‌ها لیست منتشر شده و می‌شود. تعداد زیادی‌ش به فارسی ترجمه شده و اغلب کتابهای این لیست‌ها هم در ایران منتشر . مثلن ببینید:

صد رمان برتر به انتخاب کتابخانه مدرن
 صد کتاب برتر همه دوران به انتخاب گاردین

در مورد سینما هم
250 فیلم برتر تاریخ سینما براساس رتبه‌بندی سایت IMDB
یا مثلن
بهترین فیلم‌های دوران به انتخاب نویسندگان مجله فیلم

طبعن  “بهترین” یا حتا “خیلی خوب” بودن بعضی از این آثار جای بحث دارد. و همیشه هم بین کارشناسان درباره این چیزها بحث می‌شود. اما اگر شما تازه کار هستید بی‌خیال بحث‌ها شوید. چون تا پیش از تمام کردن این لیست‌ها شما جز آن کارشناسان نخواهید بود.
یکی از این لیست‌ها را بردارید و از سر لیست شروع کنید به خواندن و دیدن. اینجوری حداقل زندگی جای قابل تحمل‌تری می‌شود.