موضوع، دوام آوردن یا نیاوردن نیست. موضوع خدشهدار شدن کیفیت زندگی ست. مو برداشتن روزمره و تزلزل در نگاهی ست که به آینده داشتهای. مسئله دردی ست که ماهیچههای قلب تجربه میکنند وگرنه دوام آوردن به معنی ماندن و ادامه دادن، اتفاقی ست که رخ میدهد حتی اگر نخواهی.
Shared posts
عسل آلود
از سکوتی محض بازگشته بودیم. سکوتی انرژیساز. غوطهور در نئشگی و بستنی و بوسهگردی در کوچهباغها. با لباس راحتی در حیاط خانه تنهایم و او مقدمات چیز را را فراهم میکند که من نباید ببینم. از پشت پردهی توری میبینم که مشغول چایی گذاشتن است و دنبال چیزی گشتن. میروم زیر درختها. توتهای درشت و رسیده را جدا میکنم و میگذارم شیرینیشان تا عمق وجودم نفوذ کند. بعد میروم سراغ آب. شلنگ را میگیرم به تن و روح درختهای باغچه. هوای دم عصر با رقص آب، رنگینکمانی میشود و خُنکای پیچش باد در پیچوتاب شاخهها بوی مطبوعی تولید میکند. یواشیواش آب را در حیاط جاری میکنم و بعد دیوارها و تا در ورودی پیش میروم. باد، خیسی کف زمین را جارو میکند و دلانگیزی محیط شبیه به کار کردنِ یک کولر آبیِ عظیم و معطر است...
از لای پرده پیدایش میشود. صندلی را با خودش کشانکشان میآورد و در سکوت به تمام زوایای حیاط مینگرد تا مناسبترین جا را بیابد. جایی میان دو بخش باغچه را انتخاب میکند و از من دعوت میکند تا روی صندلی بنشینم.
مینشینم.
شلنگ را از دستم میگیرد. کاسهاش را تا نصفه پُر از آب میکند و بعد شلنگ را ول میدهد میان نعناها. در آمیزهای از معصومیت و لبخند، مشغول ساختنِ کف است. بعد با متانتی شبیه به معلمی دلسوز از من میخواهد چشمهایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم.
مالیده شدن کف روی صورتم را احساس میکنم و زمزمهی ترانهای عاشقانه که با خودش نجوا میکند...
عطر تنش تمام پیرامونم را گرفته. سر قولم میمانم و چشمانم را بسته نگه میدارم وقتی از پیشم میرود و تنها سروصدای نامفهومی از پشت سرم به گوش می رسد...
دستانش که گردنم را تنظیم میکنند، عطر حضورش را تقویت میبخشند و زایش گنگ نیرویی نشاطانگیز را که در ستون فقراتم دودین گرفته است. در سکوتِ درختان و تمنای باد، صدای سُر خوردن ژیلت بر پوست صورتم همچون خیزش توفانی سهمگین دنیای درونم رو زیرورو میکند و صمیمت نوازش سَرانگشتانش بر پوست نرمشدهی بیریش، عظمتش را دو چندان. زمزمه ادامه دارد و صورتم هر لحظه از مهربانیاش خنکتر میشود...
بهسان حل شدنِ آرام قند در چایی داغ، شادی و آرامش در جانم حلول میکند. روی صندلی وا رفتهام و دستانش خنکای روحِ بخشندهاش را با من قسمت میکنند. پیرامونم با اکسیژنی ناب احاطه شده و تکتک ذرات وجودم با شوری از سرِ مستی در حال بلعیدن این هوای طرب انگیرند.
صدای باز دمش میآید که نفسی به راحتی میکشد و بعد خیسی آب بر پوست صورتم و زدودن کفها. چنان سبکم که میتوانم پرواز کنم. خندهای از سر ذوق می زنم و نوازشی دیگر نصیبم میشود. دستانش گردی صورتم را را میپوشانند و گرمترین بوسهها را به لبان تشنهام هدیه میدهند...
دور میشود...چند لحظهای میگذرد... «می تونی چشاتو باز کنی عزیزجونی»... سر میچرخانم . بالای حیاط بر زمینی که باد خشکش کرده، روی زیلوی خوشرنگی دراز کشیده است. بخار چای آنسو تر خوش رقصی میکند.و من تمام آغوشم پرواز است تا در غلظت عسل آلود تنش فرود آید...
عطر همان زنی که پیش از پرسیدن اسامی آسمان گمش کردم
tea emبرای مهتاب و مژگان عزیزم
خوابم بُرده بود
یعنی خیالم آسوده بود که دیگر باد نمیآید
همین تا اوایل باران هم
هیچ پروانهای در خوابِ نسترن نمرده بود
ما ساده بودیم
دهانِ قرائتِ هر آوازی را
در اعتمادِ روشنِ خاموشان جسته بودیم،
اصلا گمان بد به کتمانِ بادِ بیباور نمیرفت
تازه داشتیم در موردِ تعبیرِ اورادِ آینه
به یک یقین ساده میرسیدیم،
حتی حرفی از بگومگویِ ستاره با احتمالِ شب نبود،
ما دیگر از تکلم واژگانی شبیه زمستان و زمهریر نمیترسیدیم
و تقسیمِ همین ترانهی ارزان حتی
به نسبتِ شادمانی ما آسان بود،
دریغا ...!
چقدر بر دیوارِ نزدیکترین کوچهها به آشناییِ بوسه نوشتیم
دارد باران میآید و کسی را به درآمدن از خوابِ خانه باور نبود،
حالا جامههاتان خیس، دلهاتان خیس و گونههاتان خیس ...
چه فرقی میکند
من با خودم
به همین شکل ساده از چیزی که زندگیست
سخن میگویم.
میگویم صبوری
خواهرِ دخیلبستهی خاموشان است
میگویم سَحَرخوانیِ مرغِ ماه
خبر از بلوغِ رسیدهی رویا نمیدهد.
میگویند
تو بیجهت به جانبِ آن کلمات وُ
از این کتابِ سوخته
به صحبتِ دریا رسیدهای
باد از بالای چینههای شکسته میگذرد
سایه به سایهسارِ سایه به خواب رفته است
و پرنده نیز
روزی به دامنههای دعاگرفتهی ما باز خواهد گشت.
از خودشان بپرسید
خواهرانِ دخیلبستهی این همه خاموش
دیدگان دریا را
در چند پیاله از گریههای من شُستهاند.
حالا سالهاست
که ما در شمارش نامِ نزدیکترین کسانِ خویش
سینه به سینه، سکسکه بُرده و
هوا هوا، همهمه آوردهایم.
یعنی جوابِ آن همه علاقه آیا
همین تو دور وُ
من دور وُ
گریههامان که بی گفت و گو ...!؟
هی رازانهی عجیبِ علاقه!
به وَلایِ همین واژههای بیکوچه، بیکتاب
ما هرگز به این بادِ بیحساب
نازکتر از بنفشه و
بیریاتر از رویایِ وزیدن، رازی نگفتهایم.
حالا حوای همین روزهای مثلِ هم
من مجبورم به خانه برگردم.
اینجا زورقِ پریانِ پردهْپوش را
در خوابِ دورِ دریا شکستهاند.
و من مخصوصا مینویسم
که پروانه و گُلِ سرخ هم بدانند
امروز، غروبِ سهشنبهی سردی
از اواسطِ بهمن ماه!
امروز هم
پُستچیِ پیرِ این کوچه هم پیدایش نشد
پنجره را ببندم بهتر است
هقهقِ بیپردهی این دو دیدهی بارانی
آبرویِ اَبرآلودِ همهی دریاها را خواهد برد!
تو باید با این بادِ بیبازگشت
سفرها کرده باشی
تا راهِ دورترین منزلِ شکستن
بر آینه آسان شود!
مهم نیست عدهای آدمی
از دهانِ باد چه خواهند شنید
من دارم با اهل همین کتاب و کوچه
با اهل همین هوا و حوصله حرف میزنم
خیلیها فرق میان راه و منزل و گریه را نمیفهمند
عجیب است فهم این فاصله تا پردههای باد.
آینهبینِ سفر کردهی ما میگوید
اگر عبور از احتمالِ شکستن
همین شکستنِ ماست
اینش که صحبتِ سنگ هست
تحملِ سکوت هست
دردِ بیدرمانِ درنگ هست
دیگر چه راه، چه رفتن
چه راز و چه رویایی ...!؟
به خدا
جای ستاره در این پیالهی پُر گریه نیست
جای شقایق تشنه
این خاک خسته و این گلدان شکسته نیست
بگو کجا فالِ بوسه و
فهم روشنِ آغوشِ آدمی میفروشند
هی آدمیانِ بی گفت و گو، آدمیان عجیب!
نه شبپرهی بیراه وُ
نه این پاره اَبرِ بیپیدا
هیچ کدام نمیدانند ... تا ماه غایب است
راه غایب است
پیدا غایب است
رویا نیست
روشنایی نیست.
همین روزها خواهم رفت
و از این همه ترانه حتی
یک خطِ ساده نیز با خود نخواهم بُرد
تو هم عاقل باش
هرگز شکستنِ آینه را
برای هر خشتِ خامی نگو!
من از گوشزدِ این همه زندگی
فقط یک روزنه مهتابِ سادهام بس بود
تا تمام کلماتِ خسته را
دوباره از ترسِ کوچهی پُرگو
به خانه بیاورم.
حالا ... هی شبپرهی بیراه!
پارهاَبرِ بیپیدا ...!
من هم شبیهِ شما
دنبالِ جایی برای فراموشیِ بیبازگشتِ گریه میگردم.
اصلا بگذارش به اَمانِ اسمِ کسی
که با کلماتِ متواریِ ما
روزی از بغضِ باد وُ
هقهقِ ناشنیدهی دریا خواهد گذشت.
از ادامهی داستانِ این آینه
اخیرا باز
همین یکی دو ساعتِ پیش از تولدِ این ترانه بود
که باز
یک نفر شبیهِ تو ... اصلا
دوستت دارم پناهِ بیپایانِ هر چه شفا
دوستت دارم عزیزِ بیهمآغوشِ نزدیک من
دوستت دارم نجاتِ ناگهانیِ هرچه کلید!
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرام آدمی، کوچهها، لطف و گفت
شیبِ خزانیِ "دربند"، "سرآسیاب"، "میدان مولوی"
بازارَ پُر کبوترِ پایینِ "پاچنار"
خلوتِ قدیمیِ باغی پیر
در پسینِ کوهپایههای شمال ...!
هر کجا هستی، باش!
عطرِ دَمپُختِ کوچهگردِ پسین
طعمِ تازهی موسیرِ هفتسالگانِ "فَشَم"
و چیزی ...! یک حال خوش
حراجِ آینه، عطر، توتیا
ترانهی زنانهای از پستوی خانهای
انتهای همین محلهی مِهگرفتهی بالا،
"تجریش"، خیابان سمت راست
کوچهباغِ "خلیلی"، مزار "فروغ"
بُنبستی مایل به شمالِ شرق
اسمش را باد برده است
آسمانش را کبوتری تنها
و خاطرهی هقهقپوشِ بیشفایش را من!
"ری"، "شمرون"، "سنگلج"، انار، توتون، ترانه ...
پیرمردی خمیده از پیچ کوچه میگذرد
اسبی لنگ، خورجینی پُر از خوابِ سیب، ستاره، گلاب
و کولیِ فالفروشی
با نُکنُکِ سرانگشتانِ لاغرش
میگوید: آقا سفری پیشِ رویِ شماست
قسمت این قصه از قول تو لبریز است
پیشانینوشتِ این ستاره از حرفِ تو روشن ...!
اما نمیدانم مُرادِ یار و دیارِ گریه کجاست
تو اهل اینجا نیستی!
تو بیاجازهی آب به خوابِ تشنهی آهو آمدهای
برگرد برو
اگر این پردهی بیپرنده بگذارد
شاید دلت به دیدار دوستی
سایهسارِ مونسی سَبُک شود.
تو از درهها، دشنامها و دردها گذشتهای
اما من نمیدانم
چند هزارهی بیحساب از اوقاتِ اندوهِ دریا گذشته است؟
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرامِ آدمی
و رَدی دور از عطر عزیزان ما
انتهای همین محلهی مهگرفتهی بالا ...!
دلم میخواهد
فقط باران بیاید و برهنه شود این خرمالوی خسته
با آن پیراهنِ هزار وصلهی پاییزش در باد
و بعد اگر نان و نوشتن و این فالِ بیباور گذاشت
من هم برمیگردم.
میروم تا همان خوابِ نانوشته، نی شکسته، خراب علاقه
و بعد رو به ماهِ مُردهی دریا بلند میگویم
آن شب اگر آن همه ابر، آن همه سنگین، آن همه سیاه نبود
هی بادهایِ بیهرکجا وزیده!
کجای این بازی بیآغاز زمستانی، عدالت است
که مرغانِ بیقرارِ بهاری
به باغاتِ بیپایانِ اردیبهشت رفته باشند
اما این هُدهُدِ خسته هنوز، خسته هنوز ...!
"میگوید مولیا بخوان
بد جوری دلم گرفته است!
تیلههای غلتانِ هزار حباب
ریزهریزههای زارآلود آب
دنیای دنبالهدارِ نور
وزیدنِ کرشمهی باد
و بوی خوشِ بوسه، شکر، نوزاد.
اما از آن همه هوا
چرا هیچ علامتِ آشنایی با ما نیست
کوچهها، رخسارها، خانهها، آوازها ...!
مادرم میگوید:
سیّد صَفَر مُرده، ستاره مُرده
مَهنا، مولیا ... مُرده
غلام رفته جایی دور
عیسا نیست
و من چقدر خستهام از این خوابِ طولانیِ بیانتها!
رنجها، شادمانیها،شبْنامهها
مادرانِ معصومِ دلهره، سکوت، مسئله، مبادا
و بعد ... مزهی غلیظ شربتِ قند
کیسههای کتان و کلوچه
دعای سفر بخیر
ردیفِ درختانِ دوری که دخترند هنوز
و یک چیزی، خوابی، خاطرهای
که من آنجا ... جا گذاشتهام
دلیلِ این همه دلتنگی را به یاد نمیآورم
به یاد نمیآورم اسامیِ این کوچهها
رخسارها، خانهها، آدمیان ...!
آنجا راهی بود
رو به دامنههای عجیبِ جنوب،
این جا بازارِ خُردهفروشانِ خُرما، عناب، آینه، آسپرین
و بوتهی انگورِ تشنهای حتی ...!
پس کبوترانِ آن همه آبیِ بیانتها
کجا رفتند
که گُنبدِ شکستهی مسجدِ شما
این همه خاموش و بیاذان ...؟!
پس یک چیزی بگویید
یک حرفی بزنید
من آمدهام آوازی از آن همه علاقه به آدمی بشنوم.
دارد از پشت نیزارِ این دامنه
صدای کسی میآید
کسی دارد مرا به اسمِ کوچک خودم میخواند
آشناست این هوای سَفَر
آشناست این آوازِ آدمی
آشناست این وزیدنِ باد
خنکایِ حَنا
عطرِ برهنهی بید
خمیدههای جوزارِ غروب
غُلغُلِ پستانِ رسیدهی نور.
چه بوی خوشی میوَزد از سمتِ آسمان.
پَرپَرِ هزار و یکی گنجشکِ بهارزا
بر شاخسارِ بلوطی که بالانشین.
و باز پناه جُستنِ پوپکی
پیالهی آبی ...
خیلی وقت است "مولیا"
از همین ایوان پیاله و انگور
پشتِ پرچینِ تمامِ قصهها پیداست،
اما ستارهی سلامْنوشِ من پیدا نیست:
فقط پریچهی برهنهای کنار چشمهی نی
تراشهی ساقهاش، خنکای بلور
و عطرِ صابونِ زنانهای
از صندوقچهی هزارْ کلیدِ کَرباس و کودَری.
هی هواسِ بیفرصت گریههای من!
به یاد آر سینهْریزِ نزدیکِ ستارگانِ دریا را
گلوی خوشبویِ نامزدِ علف
عَقدِ ارزانِ آب، خزههای خوابآلود
سوسنها، سنجدها، بارانهای بیسبب
و پرندگانِ سَحَرخیزِ درهی انار
که خوشههای شبِ رفته را
به نورِ بوسه میچیدند.
و من چقدر بوسه بدهکارم به این همه رود، راه، آدمی!
تابوتم را آهسته زمین بگذارید
من از تنهاییِ نابهنگامِ گریه میترسم.
آن جا کسی از پشتِ نیزارِ دامنه
دارد آواز میخواند
شبیهِ من است
سهتار میزند
تنهاست
میگوید من آوازهای گمشدهی همان هزارهی غمگین را
به یاد آوردهام.
میگوید من از پیِ شاعری خسته
از بهشتِ قند و پونه و تیلهبازیِ باران آمدهام.
دارد مرا به اسمِ کوچکِ خودم میخواند
آشناست این هوای سَفَر
آشناست این آوازِ آدمی
آشناست این وزیدن باد ...!
این صبح، این نسیم، این سفرهی مُهیا شدهی سبز، این من و این تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... یکی شدند و یگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.
اول فقط یک دل بود. یک هوای نشستن و گفتن.
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. یک هنوز باهمِ ساده.
رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.
بعد یکصدا شدیم. همآواز و همبُغض و همگریه، همنَفس برای باز تا همیشه با هم بودن.
برای یک قدمزدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دلْخاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ...
نشانی خانهات کجاست؟
چه بارانی گرفته است!
آیا تو هم اینجایی ...؟
علی
همه اش علی صالحی
پورشه
ولی خانه ها چرا
من آدم رفتن نیستم
من آدم ماندنم
Onion Burger
tea emپیازاشو نیگا....
من غش
من ضعف
En lördag på västkusten
Men titta, här ramlade visst in ett vykort en vecka sent. Förra helgen for vi på utflykt till västkusten för att gulla med en nyfödd bebis. Utöver gulligull vill man ju passa på att utöva utflyktsaktiviteter när man är hemifrån, och det gjorde vi.
Vi gick morgonpromenad på en strand som krasade under skorna och så tänkte vi på ostronlyckan som ägde rum här för tre månader sen.
Mellan hav och land påminde några bärbuskar oss om att det är i år det där slånbärssaftskoket äntligen ska bli av.
Vi blev serverade en frukostmüsli som fick ett helt hus att dofta rostad kokos. Hur då? Speltflingor/havreflingor, nötter, massor med kokosflingor, riven ingefära, agavesirap, vaniljpulver, olja och vatten som rostas tillsammans på plåt i en 200 grader varm ugn.
Sen for vi till Tjörn för att köpa färg på Sundsby Säteri.
Hem kom vi utan färg, men med höstluft i lungorna och Tjörns godaste lunch i magarna. Grönsakspaj med pesto skrivs upp på att-laga-listan här hemma.
För att smälta det stora i att gulligull-bebin just varit på sitt livs första restaurangbesök, ägnade vi eftermiddagen åt yoga bland ljung och blåbärsris. Hör ni havet?
Sen avslutade vi dagen med tekok på sprängticka. Om man tror på dom som tror, så är denna björkmördare till svamp nyttigare än mycket annat. Den som tror att jag bluffar eller som är nyfiken och vill läsa mer kan titta in på Taffel.
.
پرسید یعنی چهطور است؟ چهلسالگی را میپرسید. بعد من یک چیزهایی برایش گفتم که همان وقت به ذهنم رسید. درستترش اینست که دیدم وقتی طرفِ گفتگو او باشد جرات میکنم سراغِ یک گوشههایی از خودم بروم که تنهایی نمیتوانم. دیدم که با او یکطور خوبی دست از انکارِ خودم برمیدارم. جسور میشوم. دیدم هروقت خداحافظی میکنیم و گوشی را میگذارم زمین، چیزی دربارهی خودم میدانم که پیشتر نمیدانستم.
بر شانۀ من کبوتریست که از دهان تو آب میخورد (1)
ستحبّ کثیراً و کثیراً
و تموت کثیراً و کثیراً...
و ترجعُ کالملکِ المغلوب*
میدانی همۀ زندگی قمار است و همۀ زندگی همین جملههای تکراری است که میشنویم و رد میشویم ولی بعدتر خودمان با سر بهسنگخورده برمیگردیم و سر بر دامن همین کلمات میگذاریم. میشود قماری نه برنده داشته باشد، نه بازنده؟ یا دو تا برنده داشته باشد و یا دو تا بازنده؟ اصلِ اصلش این است که زندگی بساط قمار است، مینشینیم سر بساط، بازنده-بازنده بلند میشویم، بساط به آراستگی خودش برجاست.
اینها را مینویسم که ننویسم که عکسش را دیدم. چشمانم جوشید و ناگهان صدای خندهام را شنیدم. زیر اسمش نوشته بود «ساکن استرالیا». قمار ما برنده-برنده بود؟ عکسش را نگاه کرده بودم و خندیده بودم و اشک صورتم را خیس کرده بود. اشک از درد آمده بود و خنده از شادی اینکه زیر عکس من نوشته شده «ساکن تهران». درد از گذشته مانده است. برای اکرم (+) نوشته بودم «درد را میشناسیم. راستش منی که الان اینجا نشستهام و برایت مینویسم نمیخواهم بگویم از زخم فقط جایش میماند و بس. نه! منی که الان مینویسم فکر میکنم یا حس میکنم که درد میماند و عمیق هم میماند، اما میدانم که زندهام»، پس درد آدمی را نمیکشد.
آن سال ورقهای دستم را گذاشته بودم وسط و گفته بودم دیگر بازی نمیکنم. پرسیده بودم با من بلند میشوی؟ او مانده بود. من قمار را نیمه رها کرده بوم و سالها از خودم پرسیده بودم او بُرد؟ دیدم نوشته است «ساکن استرالیا»، پس حقش را از بساط گرفته بود. صدای خندۀ خودم را که شنیدم فهمیدم قمارمان برد-برد بوده است.
گفتم که اشکم از درد بود. درد از باخت نیست. درد در من خانه کرده است که (+)...
** از نزار قبانی
و یقینن یأسسش از صبوری روحش وسیعتر شده بود
خواب های ما فاصله گذاری اند . فاصله گذاری میان...
خواب های ما فاصله گذاری اند . فاصله گذاری میان ما و نقشمان درخط روایی داستان هر روزه . با خوابیدن از نقش هایمان دور می شویم و فاصله می گیریم . خوشبخت ترمان کسی است که در این فاصله گذاری ها آن قدر از نقش فاصله می گیرد و دور می شود که بعد از خواب روایت داستانی را برای چند لحظه نمی تواند به یاد بیاورد . همان چند لحظه فرصت است برای بیان داستانی تازه ، خلق شعبده ، فریب تماشاچی . لحظاتی کوچک و زودگذر . اما واقعی .
دخترهای با کفش های کتانی هیچ گاه بزرگ نمی شوند
توی راه رسیدن بودیم. یادم نیست می خندیدیم یا نه یا اصلا درباره چه حرف می زدیم . به در خانه اش که رسیدیم کلید انداخت و در را باز کرد . صدایی شنید . ترسید . دستپاچه برگشت گفت ببین انگار شاپرک خونه س. نه تو داخل نیا... بعد همانطور صاف ایستاد " به نظرم بهتره که نیای " . رفت توی خانه و در را بست.
اشکها فریاد زدند...
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!
"I thought you guys were doing it, I didn’t know you were in...
"I thought you guys were doing it, I didn’t know you were in love!”
گاربو لبخند می زند
نینوچکا: آیا بذل توجه شما به من یک رفتار عمومیه؟
لئون: مادام، پاریس با همین بذل توجههاست که شده پاریس.
«نینوچکا، ارنست لوبیچ، 1939»
29 جولاي 1978
(فيلمي از هيچكاك ديدم، در بُرجِ جَدْیْ)
اينگريد برگمن (حوالي 1946): من نه ميدانم چرا و نه چگونه اين را بيان كنم: بدن اين بازيگر، مرا تكان ميدهد، چيزي را در من لمس ميكند كه مرا به ياد مامان مياندازد: رنگ چهرهاش، دستان سادهي دوستداشتنياش، حس تازگی، زنانگياي غير خود شيفتارانه.
رولان بارت، خاطرات سوگواري
IKEA Catalog Covers from 1951-2014
tea emمیگن هر سی سال مد ها می چرخه
Bit of an IKEA enthusiast? We are pretty sure you would enjoy this then. With a huge chunk of help from IKEA Communication’s copywriters we have put together a list of covers of every single catalog that has come out of the Swedish furniture giant since 1951. Scroll down to see a bit of history!
Some of the latest catalogs are of course available for download on Home Designing and you can find the links for them below.
IKEA 2014 Catalog
IKEA 2013 Catalog
IKEA 2012 Catalog
IKEA 2011 Catalog
Older IKEA Catalogs
For more regular updates from Home Designing, join us on Facebook.
If you are reading this through e-mail, please consider forwarding this mail to a few of your friends who are into interior design. Come on, you know who they are!
Related Posts:
هيس...من يك راز هستم. نگهم داريد.
باده فروش می بده
توی خودم باهات جر و بحث می کنم . دعوا می کنم . سر من داد می زنی .من بغضم می ترکه . اشکا روون می شن و میان و میان. توی خودم بهت هی می گم و می گم و می گم ومی گم. تو متوجه منظورم نمی شی . حرفامو نمی فهمی... مثل هیستریک ها مشت می کوبم به شونه هات. هم رو خووووب خراش می دیم. خوووب تراش می دیم. بعدش که از شدت درد دولا دولا شدم و به خودم پیچیدم ...
تمام اینا توی مغزم رخ می ده . تو از همه این دعواها هیچ کدومو نمی فهمی. هیچ کدومشونو نمی ببینی. بلافاصله بعد دولا شدن ها زنگ می زنم بهت تا صداتو بشنوم. تا صدات آرومم کنه.
صدات آرومم می کنه. صلح برقرار می شه. همه چی سبز و امن و آروم می شه.
تق صیر
Before Sunset
tea emآخ
Celine: I was fine, until I read your book! , you know? It reminded me how genuinely romantic I was, how I had so much hope in things, and now it’s like, I don’t believe in anything that relates to love. I don’t feel things for people anymore. In a way, I put all my romanticism into that one night, and I was never able to feel all this again. Like, somehow this night took things away from me and I expressed them to you, and you took them with you! It made me feel cold, like if love wasn’t for me!
Jesse: I… I don’t believe that
Celine: You know what? Reality and love are almost contradictory for me. It’s funny. Every single of my ex’s, they’re now married! Men go out with me, we break up, and then they get married! And later they call me to thank me for teaching them what love is, and, and that I taught them to care and respect women!
فریدا
tea emفریدا
از زن های مهم زندگی من
به الکساندر گومز آریاس
اول ژانویه 1925
بمن جواب بده- بمن جواب بده- بمن جواب بده
- - -
آهنگ pelonass تمام شد.
اخبار جدید را میدانی؟
الکس من،
امروز ساعت 11 نامهات به دستم رسید ولی بلافاصله جواب ندادم، علتش این بود که وقتی اطرافم خیلی شلوغ است نمیتوانم کاری انجام دهم و یا نامهای بنویسم. حالا ساعت ده شب است و تنها هم هستم، مناسبترین لحظه برای فکر کردن به تو است. حتی فکرهایی که به گفتهی Mallen در خطوط کف دست راستم کشیده نشدهاند. در مورد حرفهایی که راجع به آنیتا زدهای، البته که هرگز عصبانی نخواهم شد. علتش هم این است که اولاً تمام حرفهایی که دربارهی زیبایی و خوشهیکلی او زدهای درست است. ثانیاً این را بدان که تمامی کسانی را که دوست داری و یا دوست داشتهای، من هم دوست دارم. فقط به خاطر اینکه تو را دوست دارم. حالا فکر میکنی من چقدر جسور و گستاخ هستم ولی بدان، درسته که آنیتا خیلی خوشگله ولی فریدا کالویی هم وجود دارد، و فرض بر این است که الکس او را دوست دارد بنابراین نباید به او بیتوجهی شود. علاوه بر این عاشق این موضوع هستم که چقدر با من روراست و صدیق هستی و به من تمام مطالب را میگویی؛ از جمله اینکه آنیتا خیلی خوشگل است و یا اینکه چپچپ و با کینه به تو نگاه میکند......
.... باید بدانی که من قصرهای زیادی را در آسمان ساختهام و نقشههای زیادی را کشیدهام که در لابهلای این خطوط نوشتهام. پس برایم بنویس، که یک بار دیگر برای همیشه با حقیقت روبرو شوم. چون میدانی من بدیها را نمیبینم، علتش هم این است که همان کلهخری که بودم هستم، فکر نمیکنی؟ درست ساعت 12 شب موقع تحویل سال به تو فکر کردم، الکس من، آیا تو هم به من فکر میکنی؟ فکر کنم فکر میکنی چون گوش چپم زنگ زد.
خُب دیگه، همانطور که میدانی «سال نو زندگی نو»
فرید چیتایی که عاشق توست
«شش نامه از فریدا کالو، ترجمه کتایون پوزشی، ماهنامه کلک، شماره 85 و 86؛ فروردین و تیر 1376»
Castle House Wedding: Lauren + Brandt
Lauren and Brandt live in Colorado, but decided to throw their wedding at a special getaway – along the Northern California coast where they spent some time in their early relationship! I just love their quirky private estate venue at Castle House + Gardens! They also fell in love with its Spanish-inspired castle architecture, redwood groves, palm trees, an amazing garden and even several farm animals!
From Lauren, “We wanted our wedding to feel warm, funny, comfortable, honest, silly and genuinely moving. And even through the stress and craziness of planning a wedding, we tried to be careful not to get too swept up in tradition, always remembering that the wedding was all about celebrating the things we love about each other and the wonderful blessing of bringing our two fantastic families together. We decided on a fun, saturated color palette for the wedding, with lots of aqua blue, vermillion red and beige/sand, and let the details spin out from there – ultimately arriving on a very colorful, playful, whimsical aesthetic with touches of mid-century modernism and some rustic, woodsy details well-suited to our outdoor garden wedding in the woods.”
Thanks so much to Sun + Life Photography and congrats to Lauren + Brandt!
Processional: La Valse de Amelie – Yann Tiersen
Recessional: How Sweet it Is – Marvin Gaye
First Dance: You Are the Best Thing – Ray LaMontagne
It sounds like a cliche, but the most meaningful moment of the wedding for me was when I first arrived at the end of the aisle and saw Brandt waiting for me at the end. Seeing him, and all of our closest friends and family, all looking back at me and beaming, with my mom on one arm and my dad on the other, was so overwhelming and so happy it nearly knocked me off my feet. I had thought I would feel incredibly nervous, and be worried about making sure I didn’t fall, or trip, and remembering to smile. But when I was really there, I felt like I was completely floating on air!
I loved reading the personal vows I wrote to Brandt, and hearing what he had written to me. Brandt felt that the most memorable and meaningful aspect of our wedding, to him, was the time we invested into making our ceremony just as we wanted it - writing our own vows, finding a reading that really resonated with us, and incorporating a unique ritual involving tasting different flavors that symbolized aspects of a marriage (sour, sweet, bitter and spicy.) Saying these emotional and personal things to each other in front of everyone was a strange experience, as we are both pretty private people, but it made our commitment to each other feel so momentous, and we feel lucky to have had our loved ones hear our words to each other in such an honest, raw moment.
And, we had so much fun listening to our parents and members of our wedding party make their toasts at the reception! It was so great to hear everyone’s laughter and feel their support and warmth as we all reminisced.
My biggest advice would be not to stress yourself out too much during the wedding planning and especially not during the week of and day of your wedding. The actual wedding festivities really fly by, especially because your adrenaline is pumping and there are so many loved ones to talk to, and things to do (photos, bouquet toss, cake cutting, dancing!) So, do your best to enjoy the planning - brainstorming about the elements you care about, and not worrying too much about the rest - and try your best to relax and slow down on the day of! Soak in all of the moments with your friends, family and most importantly, with your spouse-to-be. Don’t over-program and try to fit too many things into the timeline of the day, don’t get too hung up on the perfect experience, and in particular try not to worry too much about throwing the perfect party for your guests. I wanted to be so sure every detail was just right for them, but in the end I realized everyone truly was there to support us and was just so happy to be there and be a part of the momentous day in their loved ones’ lives. The food, decor, music, cake, etc. were wonderful and were certainly fun to pick out, but in the end they were just icing on the cake - details that added little touches to a day that was really about everyone just being together.
Oh, and even if you don’t take a honeymoon right away, try to set aside at least a few days after the wedding to be alone, just the two of you, to reminisce about and try to commit all of the details of your wedding to memory, take a breath and say “whoa - that just happened!” For us, everything was such a crazy whirlwind, that it was really lovely to slow down and hear each other’s recollection of the day in a quiet, remote setting before we saw any pictures or talked to anyone else who attended.
photography: Sun + Life Photography // venue: Castle House + Gardens, Bonny Doon, California // coordinator: Coastside Couture // florals: Tessa’s Garden // dj: Sound in Motion // catering: Feast for a King // wine: Bonny Doon Vineyard // hair + makeup: Kathleen Gregory, Brides by Kathleen // beer: Firestone Walker, Mad River Brewing, Nectar Brewing, delivered w/nonalcoholic beverages by Leo’s U-Save Liquors // cake: The Buttery // officiant: Alison Hurwitz, Ceremonies by Alison // rentals: Alexis Party Rentals // vintage aqua mason jars: A Jewels Quest // transportation: The Santa Cruz Experience // save the dates: HelloLucky! // wedding invitations: Cheer Up Cherup // wedding programs, escort cards, thank you cards: Bride’s DIY // bride’s dress: Justin Alexander, Style No. 8465, The Bridal Collection // bride’s shoes: Kate Spade // bride’s bolero: Custom sewn, The Bridal Collection // bride’s earrings: Dana Castle // bride’s veil: Twigs & Honey // bride’s clutch: Pink Rose Vintage // groom’s suit: Custom designed by Metroboom // rings + bridesmaids’ jewelry: Designed by Ooh! Aah! Jewelry // ceramic ring bearer bowl: Paloma’s Nest // cake toppers: Blessed Lessons // linens: La Tavola
471: بابا آب داد، بابا نان داد.
می دانید اولین جمله ای که ما در اول
دبستان یاد می گیریم چیه؟
بابا آب داد بابا نان داد.
می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟
من می توانم بخوانم و بنویسم.
می دانید اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟
من می توانم بدوم.
و این است که ما همیشه چشممون دنبال دست پدر است.
کار از ریشه خراب است.
منبع : اینترنت
می نوشمت چو چای
به احتمال زیاد این شکلی ست. یک چیزی که یک هو شکست نیاز به ربع ساعت خلوت کردن و برهنه کردن خود برای خود و تنها بودگی دارد. احتمالا توی همان ربع ساعت چند قطره ای گول گول بریزند انگار که سرریز احساسات هستند و خروجشان از دریچه چشم لازم است و بایدی. توی همان ربع ساعت کلی فکر و خاطره و زخم و تردید و حرف و حدیث و تصویر و صدا هجوم می آورد اما به گمانم چیزی ست محکم تر و ریشه ای تر از این هجوم ها و حرف ها و حدیث ها . چون نهایت همه آن هجوم ها در پایان آن تک ربع ساعت ها، به ساحلی آرام با امواجی منظم و نسیمی ملایم ختم می شوند . من فکر می کنم به احتمال زیاد مومن شدن چیزی باید باشد شبیه این. همان دویدن و رفتن و رفتن و رفتن و باز بازگشتن . من فکر می کنم هم به آن ربع ساعت های تنهایی و تک افتادگی و حس پوچی اش نیاز است ، هم به آن چند قطره گول اشک ها ، هم به آن مرور کردن ها ... به احتمال زیاد ، مومن شدن است که باعث می شود همه چیز همیشه به طعم آشنا و قدیمی و خانگی چای ختم شود .
اردیبهشت
tea emاردیبهشت یک چنین ماهی است.یک چنین حال و هوایی. باید که تمام ماههای سال را با آن سنجید. و تمام ماههای زندگی را با آن.باید حواسمان باشدیک جوری زندگی کنیم که اتفاق خوبهایش بیفتند توی اردیبهشت. مثلا بچههایمان توی اردیبهشت به دنیا بیایند، توی اردیبهشت عاشق شویم یا اگر انقدر جرأت داریم که خودکشی کنیم بگذاریم اردیبهشت این کار را بکنیم... اصلا گمانم معیار خوشبختی باید تعداد اردیبهشتهایی باشد که هر نفر زیسته. مثلاً از یک پیرمرد بپرسی چقدر خوشبختی؟ بگوید« 34 اردیبهشت»
یک صحنهای هست تو بیقرار که پسره میرود خانهی دختره، بَرش دارد بروند بگردند. خواهرِ دختره جلوی روی پسره ازش میپرسه «دوست پسرته؟» دختره میگه« نه» میروند بیرون و در راه برگشت پسر توی خودش فرو رفته همچین که دختره تاکید دارد دوست دخترش نیست . دختره یکهو بیهوا وسط خیابان پسره را میبوسد و میگوید:« فک کنم این کاریه که دوست دختر آدم میکنه»
یک صحنهای هست توی بالا که پسره میگه« اوپس!» پیرمرد بعدتر میفهمد تمام، (و معنی) آرزوهای ما همین طور با یک «اوپس« در مسیر تبدیل شدن به واقعیت قرار میگیرند.
یک صحنهای هست توی زیر پوست شهر که فروتن که تازه عشقش را دیده ، وقتی میرود توی آسانسور یک نفس میگوید: «دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم...»
یک صحنهای هست توی پینا کهیک زن و مرد روبهروی هم قرار میگیرند. همینطور در وضعیتی که زن دوست دارد در آغوش مرد باشد. بعد یک آقای کتشلواری وارد میشود و دستوپای آنها را طوری تنظیم میکند که زن به شکل درازکِش روی دستهای ستونشدهی مرد قرار بگیرد.و در همین حال ولشان میکند میرود. در جای دیگر همین آقای کتشلواری روی حرکت خزندهی یک زنومرد دیگر ستونی از صندلیها را بنا میکند که باید چنان به تعادلشان متکی باشند که وقتی زنومرد از میانشان میگذرند، فرو نریزند. آن زنومرد اولی اما همچنان در همان وضع هستند. تا این که دستهای مرد خسته میشود و زن به زمین میافتد. مردِ کتشلواری به سرعت وارد میشود و دوباره همان شکل درازکِش را برای آنها بازسازی میکند اما زن دوباره از دستان مَرد میاُفتد. مرد کتشلواری باز هم و با سرعت همان کار را تکرار میکند اما باز هم زن از دستان مرد میاُفتد. مرد کتشلواری باز هم و با سرعت بیشتری... و این کار آنقدر ادامه مییابد که دیگر سرعت تبدیل کردن وضعیت زنومرد آنقدر بالا میرود که مرد کتشلواری نمیفهمد باز هم زن از دستهای مرد اُفتاد و از صحنه خارج میشود. زن که دوباره به زمین اُفتاده بلند میشود و مثل اول مرد را در آغوش میکشد.
یک صحنهای هست توی زندگی خصوصی آقا و خانوم میم که دوربین کفشهای کرامتی را نشانمان میدهد.
یک صحنهای هست توی یک ذهن زیبا که کرو به جنیفر میگوید من نمیتونم صبر کنم تا مراحل مختلف این رابطه طی بشه، میشه بریم سراغ مراحل بعد؟ و جنیفر لبهای کرو را میبوسد.
یک صحنهای هست توی جرم که زن در شوک مواجهه با شوهر تازه از زندان آزاد شدهاش خوندماغ میشود.عشوه خرکی هم بلد نیست.
یک صحنهای هست توی پلهی آخر که بالاخره آن فنجان قهوه میشکند. ما میبینیم ولی مصفا نمیفهمد که علاقهی واقعی لیلی با خاطرهی سالهای دورش چه تفاوت مهمی دارد.
یک صحنهای هست توی نُه ترانه که اتاق کمکم در تاریکی فرو میرود، شهوت تصاویر را کِدر میکند و همه چیز به صدا محدود شده و ما تنها صدای ارضا شدن زن را میشنویم.
یک صحنهای هست توی موج مرده که پرستویی از حمام خارج میشود و حاجیان با پارچ آب پرتقال دم در ایستاده. پرستویی لیوان اول را یکنفس میخورد. ولی حاجیان یک بار دیگر لیوان را پُر میکند. پرستویی دوباره و این بار با سختی باز هم یکنفس آب پرتقال را سَر میکشد. در پارچ به اندازهی نصف لیوان آب پرتقال مانده که حاجیان میریزتش توی لیوان ولی پرستویی تأکید میکند که:« نصفه نمیخورم!»
یک صحنهای هست توی قسمت بیستویکمِ فصلِ چهارمِ دوستان، چندلر و جویی نشستهاند توی کافی شاپ و دارند فکر میکند رفیقهای هم سنوسالشان دارند کارهای مهمی در زندگی میکنند و آنها بیکار و علاف روی دست خودشان ماندهاند. جویی پیشنهاد میکند با هم به فتح اورست بروند. چندلر اولش فکر میکند کار احمقانهای است اما بعد از عظمت کار خوشش میآید و حال میکند. دو تایی توی کیف تصمیمشان هستند که فیبی وارد میشود و میگوید فتح اورست کلی خرج دارد هیچ، دو تا آدم مثل چندلر و جویی هم صددرصد در این راه میمیرند. حسابی میخورد توی پَر دوتایشون ولی جویی به این فکر میکند که خوب میتوانند فیلم فتح اورست را بگیرند و ببینند و تازه میتوانند وقتی رفتند ویدئو کلوپ، جان سخت را هم بگیرند دوباره ببینند. فکر خوبی است و دوباره دو تایی سر ذوق آمدهاند که جویی یادش میاَفتد که فیلمِ فتح اورست را فقط میشود از طریق پست سفارش داد و دوباره حالشان گرفته میشود. فیبی ولی خوشحال است که چندلر و جویی میمانند توی کافی شاپ و با او وقت میگذرانند که چندلر یک دفعه میگوید:« ولی مایه روزی کونمون رو تکون میدیم و میریم دوباره جان سخت رو کرایه میکنیم...آره ».
یک صحنه ای هست...
.
.
.
اردیبهشت یک چنین ماهی است.یک چنین حال و هوایی. باید که تمام ماههای سال را با آن سنجید. و تمام ماههای زندگی را با آن.باید حواسمان باشدیک جوری زندگی کنیم که اتفاق خوبهایش بیفتند توی اردیبهشت. مثلا بچههایمان توی اردیبهشت به دنیا بیایند، توی اردیبهشت عاشق شویم یا اگر انقدر جرأت داریم که خودکشی کنیم بگذاریم اردیبهشت این کار را بکنیم... اصلا گمانم معیار خوشبختی باید تعداد اردیبهشتهایی باشد که هر نفر زیسته. مثلاً از یک پیرمرد بپرسی چقدر خوشبختی؟ بگوید« 34 اردیبهشت»
پ.ن:
بهانهای شدی که از ادریبهشت بگویم. تولدت مبارک!
آرام باش
یادت می آید،
چقدر میگفتم:
آرام باش ، همه چیز درست خواهد شد.
حالا ،درست همین حالا که
همه چیز درست شد است
فقط تو را کم دارد این بزم زندگی.
و من هنوز هم میگویم ،
تو
آرام باش ، همه چیز درست خواهد شد.