Shared posts

28 May 20:05

سرباز کوچکم با چکمه های بزرگ

by کولی
من مرده ام 
تمام مرا پرس و جو نکن 
با دست هام نقشه زمین را متر میزنم 
انگشت اشاره دست راست جای تو را در گوشه راست زمین نشان میکند 
عرض جغرافیای خودم را پیدا نمیکنم  
انگشت دست چپ راه اشاره اش به بیراه میکشد
این قدر به چپ میکشد که نقشه خاکی تمام میشود
چپ میکنم 
خود را به آب میزنم
من که از همه آب های دنیا ترسیده ام 
و همه نقشه های جغرافی مدرسه را غلط کشیده ام 
کارم به متر کردن نقشه های آبی زمین کشیده است
اندازه ها خراب میشود 
فاصله ی به دست آمده تو از جای من  
از بیشترین فاصله دو دستم هم بیشتر میشود 
رنگ  از تمام نمره های  ریاضی  کارنامه ها از بابت این فاصله به دست آمده می پرد  
مادر در فکر یک معلم ریاضی است  
که بفهماند در هیچ جای ریاضیات
از ابتدا ی شاید اقلیدسی اش تا همین نیمه شب
فاصله تو از من بیشتر از دو کمد دیواری نمیشود 
که بیشترین فاصله از به دست آمدنت
 با خنده ت از کمد رخت خواب ها 
خیال جغرافی و ریاضی و من را از زندگی راحت کند
من مرده ام 
.وگرنه این شعر اینجا تمام نمی شد 
20 May 06:13

آه ای اسفندیار مغموم، تو را آن به که چَشم فرو پوشیده باشی.

by کولی

دردی که نصفه نیمه غورت بدی تمام و کمال می خوردت.

19 May 04:01

سير نمي شود آدمي، راست مي گويي مادرك

by giso shirazi
دوري ، دوريه ،هي مي گن اسكويپ كو، اسكويپ كو، مي وقتي نون بمالي به شيشي موربو  سير مي شي؟ اسكويپ هم همي يه ديگه
18 May 09:03

انتظارات کوچک، 7

by arash tobecome
«چهارشنبه 17 می 1865، مقارن 27 اردی‌بهشت 1244، اولين قرارداد ارتباطی، معاهده‌ی بين‌المللی تله‌گراف، بين 20 کشور منعقد شد. سريع‌ترين زمان ارسال يک پيام تله‌گرافی در سال 1942 ثبت شد؛ 35 کلمه در دقيقه. سال پيش رو 150امين سالی است که آدم‌ها می‌توانند علی‌رغم جغرافيا با هم صحبت کنند. بيش‌تر وقت‌ها اما، من 35 کلمه در روز هم با کسی صحبت نمی‌کنم.»

اين را سال‌ها بعد خواهم گفت. وقتی يک مدرک مهندسی مخابرات هم در جيب‌ام باشد.
18 May 00:10

دوش می‌گیرم. لباس نرم می‌پوشم زنگ می‌زنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش می‌کنم یه جَزِ یواش می‌ذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمی‌دارم می‌رم تو تخت. امروز...

carpediem
دوش می‌گیرم. لباس نرم می‌پوشم زنگ می‌زنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش می‌کنم یه جَزِ یواش می‌ذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمی‌دارم می‌رم تو تخت. امروز... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
carpediem
دوش می‌گیرم. لباس نرم می‌پوشم زنگ می‌زنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش می‌کنم یه جَزِ یواش می‌ذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمی‌دارم می‌رم تو تخت. امروز... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
carpediem دوش می‌گیرم. لباس نرم می‌پوشم زنگ می‌زنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش می‌کنم یه جَزِ یواش می‌ذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمی‌دارم می‌رم تو تخت. امروز... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014... May 10 from The confessions of a... - Comment - Like
15 May 04:48

بیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل می‌داد

by Nas
Mojgan.pourrajabi

بیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل می‌داد
بیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل می‌داد

فشارش چند روزه شروع شده اما اگه بخوام دقیق‌تر بگم اولین حمله رو دیروز صبح وقتی توی تاکسی نشستم حس کردم. آفتاب اردیبهشت که تو داستانا و شعرای قدیمی یه شکل دیگه بود با یک شیب تندی از شیشه تاکسی رد شد، از مانتو و شلوارم، بعدم پوستم رو شکافت و رفت توی استخونم، زانوهام شدن دوتا سنگ داغ زیر آتیش که می‌‌شد دو سر سیخ کباب رو بذارم روش و خیالم راحت باشه که جم نمی‌خورن. راننده کلافه روشو کرد سمت پنجره جوری که صداش قبل از این که به من برسه تو صدای ماشینای بیرون گم بشه، اما من «شده هزار تومن» رو به زور نجات دادم و رسوندمش به گوشم، دستم توی کیف خورد به یه چیز داغ که گرماش در بهترین حالت بیست و دو تیر بود نه بیست و دو اردیبهشت، سکه رو گذاشتم کف دست راننده و توی این تماس مقداری غم از سلول‌های کف دست راننده حمله کردن به نوک انگشتام و یادم رفت باید سر سهروردی پیاده شم. 
امروز صبح هم که از خواب بیدار شدم دوباره فشار حمله‌ها رو حس کردم، اولش در مربای توت فرنگی که مامان از شمال آورده رو باز کردم یه بوی شیرینی با تصویر مامانم موقع آواز خوندن و هم زدن مربا دست در دست هم شیرجه زدن توی دماغم، پاهام از زمین کنده شدن و تونستم چند دقیقه معلق توی آشپزخونه‌ی شمال به صدای مامانم گوش کنم که تنهایی برای خودش مربا می‌پزه و آواز می‌خونه. بعد از چند ثانیه صدای مامان و بوی مربا دست همو ول کردن و هر کدوم پرت شدن یه سمتی، از فاصله چند متری محکم خوردم زمین، یه چیزی با فشار فضای خالی بین اعضا و جوارحم رو درنوردید، انگار دماغمو کردم تو شیشه‌ی غم. بعدش زنگ زدنم به بابام، یک صدایی هم بک گراند صدای من و بابام توی گوشی تلفن بود، اگه گوشی تلفن هنوز از اون گوشی قدیمیا بود، سبز لجنی، گرد و قلنبه، یه توجیه منطقی برای اون صدای بی صدایی که همیشه پشت صدامون هست وجود داشت اما حالا چی، گوشی تخت و صافی که مولکول‌های هوا هم برای جا شدن توش باید همو جر بدن، بابام گفت «روز پدر خودت مبارک من که پدر ندارم»، همونی که چند روزه منتظر شنیدنش هستم، بعد هم یه خنده بی جونی کرد و خداحافظی کردیم. تلفن رو قطع کردم و آب دهنم رو از مسیر پر از دست‌انداز گلوم فرو دادم پایین بعدم از سوراخای دماغم یه مقدار غم اضافی رو پس دادم توی هوا. 
از پله‌ها اومدم بالا مادرِ لالِ همسایه بغلی پشت در بود، مدام می‌کوبید به در خونه دخترش و گریه می‌کرد، در خونه بسته بود و در آهنی سفید هم تا ته کیپ شده بود، یک قفل گنده هم روش بود. بهش سلام کردم، بدون این که هیچ واکنشی شبیه جواب سلام نشون بده سعی کرد برام یه چیزی رو توضیح بده. توی اون لحظه داشتم سعی می‌کردم به صورت منطقی تشخیص بدم فقط لاله یا کر هم هست اما هیچ نشونه‌ی درستی پیدا نمی‌کردم، یاد ثریا دوست مادربزرگم افتادم، کر و لال بود، هفته‌ای یک بار می‌اومد کنار مادربزرگم روی ایوون می‌نشست و با هم سبزی و باقالی و نخودفرنگی و هر چیز پاک کردنی و پوست کردنی ممکن رو پاک می‌کردن و پوست می‌کندن. یه روز همین که رفتم توی حیاط خونه مادربزرگم دیدم ثریا و مادربزرگم دارن بادمجون پوست می‌کنن، ثریا تا چشمش افتاد به من شروع کرد دست زدن و با همون صداهای عجیب و ترسناکش آواز خوندن، مادربزرگم به من نگاه کرد و چشمک زد بعدم دوتا با کف دست زد رو سینه‌اش و شروع کرد قربون صدقه‌‌ام رفتن. من یک کم از ثریا می‌ترسیدم چون خیلی محکم بود، بوساش پر از آب بود و هربار بغلم می‌کرد اون قدر فشارم می‌داد که بعدش تا یک ربع سرخ بودم. چشمک مادربزرگم معنی‌اش این بود که باهاش مهربون باشم و اگه خواست بغلم کنه برم بغلش. بعد از این که آواز بی‌معنی ثریا تموم شد یهو زد زیر گریه، مادربزرگم شروع کرد دعواش کردن، من خیالم راحت بود ثریا چیزی نمی‌شنوه اما زل زده بود به صورت مادربزرگم و بعد از یکی دو دقیقه آروم شد. اون روز بعد از این که ثریا رفت مادربزرگم گفت چون ثریا کر و لاله وقتی خوشحال میشه بلندبلند داد میزنه و می‌خنده وقتی هم که یه کم ناراحت می‌شه شروع می‌کنه گریه کردن، چون هیچ کار دیگه‌ای برای نشون دادن بلد نیست، بعد هم بهم گفت ثریا خیلی غم داره و من باید باهاش خیلی مهربون باشم تا گریه‌اش نگیره.
سعی کردم به مامان همسایه بفهمونم که می‌تونه بیاد خونه‌ی ما تا دخترش بیاد اما اون اصلن توجه نمی‌کرد و فقط گریه می‌کرد. نمی‌دونم چرا یهو دستم دراز شد سمت گردنش، انگار می‌خواستم به زور بغلش کنم، اولش ترسید اما بعدش اومد بغلم و مثل ثریا محکم فشارم داد. اون قدر باهام تماس داشت که تموم غم توی تنش وقت پیدا کردن با فشار از پوست تنم رد بشن و حسابی توم جا بگیرن.
از در خونه که اومدم تو احساس کردم استخون پاهام خشک شده و ممکنه هر لحظه پودر شم، رفتم سراغ فایل صدای مادربزرگم، همونی که سال‌های آخر خودش تنهایی خوند و ضبطش کرد تا بعد مرگش گوش کنیم و غم نبودنش همه بندای تن‌مونو از هم بشکافه، با همون ضبط قرمز کوچیکش که یه روز براش توضیح دادم کدوم دکمه رو باید فشار بده تا صداش ضبط شه. وقتی پلی کردم اولش چند ثانیه صدای پرنده‌هاش خونه رو پر کرد، انگار همین بغل دارن به خورده نونا نوک می‌زنن، بعدم صدای عطسه‌اش، بعدم صدای خنده‌ ریز و یواشکی‌اش از صدای عطسه‌ی بی‌موقع خودش، پاز کردم، چون همون قدر بس بود تا هیچی جز غم برام نمونه.
مطمئنم سوراخ شدن لایه اوزون یا تموم شدن آب و تموم شدن غذا نیست که بلاخره زمین رو نابود می‌کنه، پر شدن هوای زمین از غم آدماس.
29 Apr 04:35

April 28, 2014

Picture of an island in the middle of Tumuch Lake, British Columbia

Island in the Sky

Photograph by Shane Kalyn

"There is an ethereal, otherworldly feeling to this photograph, as this little island in the middle of Tumuch Lake in northern British Columbia appears as if it's floating in the clouds," says Shane Kalyn, who submitted this photo to the National Geographic Traveler Photo Contest. "To bring us back to Earth, a fish has left a ripple in the water on the left-hand side of the shot. The scene was amazing to witness, let alone be lucky enough to photographtotally the right place at the right time."

This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.

Download wallpapers &raquo

26 Apr 07:45

حدس بزن چه كسي براي شام مي آيد

by giso shirazi
مادرك به گربه پشت شيشه: ظهر تشريف بياريد، ماهي پلو داريم
24 Apr 04:15

آواز تگرگه

by مرضیه رسولی
بعضی صبح‌های زود باد هوای خوشبوی باغای دورو با خودش میاره. صدای به هم خوردن برگ درختا و آواز پرنده‌ها اوج می‌گیره و هر صدای دیگه‌ای رو خفه می‌کنه. سایه‌ای مثل لاحاف رو زمین پهن می‌شه و خنکش می‌کنه اما به آسمون که نگاه می‌کنی، ابری نیست، به زمین که نگاه می‌کنی‌ درختی نیست، پرنده‌ای نیست. مثل گوش‌ماهی که می‌گیری دم گوشت و صدای دریا میده، مثل آبی که از روی دستی خشک می‌شه و خنکی مطبوعشو به ارث می‌ذاره، طبیعت بهت هجوم میاره، بغلت می‌کنه و آروم تکونت میده، بدون اینکه باشه. توی هر شبانه‌روز یه لحظاتی تعبیه شده که آدم تو اون وقتا به رستگاری می‌رسه چون یهو همه چی باهات می‌خونه، دمای بدنت به حدی می‌رسه که سبک می‌شی، به پوستت که نگاه کنی رگای آبیشو می‌بینی و ماهیای خیلی ریز که دارن دم جنبان اینور اونور میرن. یه لذت کوچیک بی‌دلیلی وارد بدنت می‌شه و همون موقع‌ست که می‌گی ئه چه یهو حالم خوب شد. ممکن هم هست بهش آگاه نشی، بیاد و بره و نفهمی یا خواب باشی. اگه همون لحظه دستاتو از دوطرف بدنت بیاری بالا و بال بزنی احتمالش زیاده که بری هوا یا اگه آبی باشه که بپری توش، بتونی بدون شنا کردن دووم بیاری و زندگی دیگه‌ای رو شروع کنی. ولی بشر چون بر اثر کثرت انجام کاری از محال بودنش مطمئن شده برای بار هزارم انجامش نمی‌ده و این خبط بزرگیه، ممکنه جایزه تو همون بار هزارم نهفته باشه. اینکه دستتو بکنی تو سوراخی که هزار دفعه‌ی پیش هم کردی، ژنیه و خوشبختانه این ژن به ما منتقل شده. واسه همین مامان من با اینکه تاحالا یه پاپاسی هم دستشو نگرفته از شرکت تو قرعه‌کشیای مختلف خسته نمی‌شه و من از خراب کردن مربای هویج و دوباره درست کردنش کوتاه نمیام. الانم صدای خرت‌وخرت تراشیدن هویجا جوری بلنده که انگار اینجا وسط جنگل، کارگاه نجاری دارم. 

16 Apr 06:45

سه روز پیش

by آیدا-پیاده

 

آقایی که باهاش جلسه داشتم، رابرت، دماغش مو داشت. نه فقط داخل دماغش، روی دماغش هم مو داشت. برای یک زن خاورمیانه‌ای که از سرزمین انسانهایی می‌آد که از بین تمام ویژگیهای پستاندار بودن، ویژگی موی روی تن را به تمام کمال دریافت کرده‌اند و جز تخم چشمشون هرجایی از تنشون قابلیت رویش مو داره، موی روی دماغ نباید چیزعجیبی باشد ولی موی دماغ رابرت بلند بود، حتی بلندتر از دیده‌های زنان خاورمیانه‌ای و تقریبا در شرف یال روی صورت شدن.از فاصله‌ای که ازش قرار داشتم سه یا چهار موی قهوه‌ای و سفید ضخیم و بلند می‌دیدم که با جریان هوای اتاق تکون می‌خوردند. باد درموهایش، این تکه کلام حسین نوروزی –نویسنده وبلاگ گاوخونی- مدام یادم می‌اومد و فکر می‌کردم نوروزی کجاست که گند زده بشه به همه فانتزی‌های این چند ساله‌اش از این تکرار این عبارت. باد درموهای دماغش، باد برموهای دماغش. برام عجیب بود که خودش خونسرد نشسته و بادقت به حرف سوم شخص غایبی که صداش را از تلفن اتاق کنفرانس می‌شنیدیم گوش مید‌ه درحالی که تارهای مو موج می‌خوردند به راست و چپ در نسیم مصنوعی و خنک تهویه اتاق کنفرانس. چرا خارشش نمی‌گیره از موج مو روی صورتش؟ من هروقت ابرو برمی‌دارم یا مو کوتاه می‌کنم بعدش اگر آرایشگر خیلی بهم فرصت نده که موهای خرد شده روی صورتم را با وسواس توام با خشونت پاک کنم مدام توهم دارم که مو روی صورتم است. گاهی ساعتها بعد از آرایشگاه، همینطور که خونسرد کنارخیابون منتظر سبز شدن چراغ عابرم و چون تازه موهایم را کوتاه کرده‌ام جوگیر شده ام که خیلی خوشگلم و به سگ و بچه‌ ملت لبخند باوقار می‌زنم، ناگهان حضور یکی از خرده موها را روی صورتم حس می‌کنم و اگر آینه دم دستم نباشه شروع می‌کنم به دست کشیدن روی صورتم، اگر صورتم کرم داشته باشه و مو بچسبد و با مالش و سایش اولیه نیافته شروع می‌کنم به کتک زدن خودم. می‌کوبم روی صورتم و عابران کانادایی که هیچوقت در مشکلات اشخاص باهم یا با خودشان دخالت نمی‌کنند، خونسرد از کنار کسی رد می‌شوند که با موهایی تازه قیچی خورده دارد خودزنی می‌کند. مو می‌افتد و من با گونه‌های ملتهب از کتک به سگها لبخند می‌‌زنم.

مرد ولی خونسرد نشسته بود و به من لبخند می‌زد. دلم می‌خواست سرش داد بزنم لبخند می‌زنی که چی؟‌ آقای رابرت، مو دماغ شما فقط متعلق به شما نیست، موی دماغ بنده هم هست. چرا کوتاهش نمی‌کنید؟ مگرکوتاه کردن یا حتی کندن سه تار مو چقدر سختی دارد. ما زنها اگر جوانمرگ نشویم در طول زندگی پربارمان میلیونها تار مو را از سطح تنمان می‌کنیم. انتخابی به نام کوتاه کردن هم نداریم، ریشه کن می کنیم و صدایمان هم در نمی آید بعد شما موی دماغت را باد می‌دی جلوی من و لبخند هم می‌زنی؟ فکر کردم شاید رابرت نمی‌داند دماغش مو دارد؟ شاید فکر می‌کند دماغ همه جهانیان مو دارد. شاید دماغ پدر و مادر رابرت هم مو بلند داشته و رابرت همانقدر با موی دماغش اخت شده که من با ابروهایم. شاید همکار روس من که یک تاردر ابروچپ دارد و یک تار در ابروی راست وقتی من را با این ابروها می‌بیند همین حسی را دارد که من به رابرت دارم. سعی کردم به چیز دیگری فکرکنم جز موی دماغ رابرت ولی من بدبختم، چون از یک جایی به بعد نمی‌توانم به چیزی که نمی‌خواهم فکر نکنم و این بزرگترین نقطه ضعف من است. رابرتی که توصیف کردم فقط سه تار موی روی دماغ نیست، صدای خیلی خوبی دارد وبم و شمرده شمرده حرف می‌زند. رابرت احتمالا مثل من و نادر – نویسنده وبلاگ بولتس- دیوانه کورت ونه‌گات است و این را از آنجا فهمیدم که مدام به خنده تا حرف برای همیشه ازکار انداختن نیروگاه دارلینگتون می‌شد ته جمله‌اش می‌گفت «آری. رسم روزگار چنین است»*. رابرت پا روی پا انداخته بود و کفش بنددار مردانه چرمش و جورابش قهوه‌ای خیلی زیبایی بودند. شلوارش هم چهارخانه قهوه‌ای خیلی نازکی داشت که همرنگ کفشش بود. رابرت بوی سیگار سبک و اودکلن سنگین می‌داد. وقتی نمی‌فهمید مرد آنطرف خط از چه حرف می‌زند من را نگاه می‌کرد و چشمهای آبی را در کاسه چشمش می‌چرخاند و این کار را خیلی بامزه انجام می‌داد. کنار چشمهایش چین‌های ریز میانسالی داشت و می‌دانستم تفریحش ساخت هواپیما است. ساخت هواپیما واقعی که هرکدامش شش سال وقتش را می‌گیرد و آخری را می‌خواهد هدیه بدهد به پسرش. رابرت پر بود از جزییات جذاب و دوست‌داشتنی که می‌شد بجای موی دماغش روی آنها تمرکز کنم ولی من نمی‌توانم. من حالا حالا لکه نمی‌بینم ولی گاهی بعد از دیدن اولین لکه زرد روی لباس مخاطبم عاجز می‌شوم که نگاهم را از لکه لباس بردارم. حتی اگر در چشمهایش هم نگاه کنم لکه راه می‌رود و می‌رسد به گوشه چشمم و تا وارد دایره دید من شد بزرگتر می شود. نمی‌دانم چرا یادم افتاد که مردی را که ترکیب همه زیبایهای عالم بود خیلی عذاب دادم چون نمی‌تواستم فکرم را از لکه‌ای که آزارم می‌داد بگیرم و بدهم به صدای بمش که می‌گفت دوستم دارد و به دستهایش وحتی گرمی دور از دسترس بغلش. از جایی به بعد انگار بجای دستهای خودش فقط به دست دور کمرش فکر می‌کردم، حتی با اینکه سرم را بالا گرفته بودم که اشکهایم نریزد، و دست دور کمرش را نگاه نکنم باز دست را می‌دیدم. آنروز هم همینطور شد، کم کم رابرت محو شد از تصویر و من از جایی به بعد من فقط یک دماغ می‌دیدم با سه تار مو که باد تکانشان می‌دهد. از جایی به بعد سکوت شد، رابرت و کفشها وچشمهای آبی و خاطرات هواپیما انگار مرده بودند و موها مانده بودند. آری ، رسم روزگار چنین است.

 

*So it goes – Slaughter House-Five – Kurt Vonnegut

پینوشت : پنج وبلاگ نامزد جایزه دویچه وله هستند. روش رای دادن برای انتخاب پرطرفدارترین وبلاگ یکجور شکنجه است که شاید می‌خواهد علاقه ما را به وبلاگ محک بزند. درهرحال عدالت نهفته در نهاد من – شیشکی حضار- حکم می‌کند که نگویم به چه کسی رای داد‌ه‌ام و می‌دهم، البته اگر تیتر این نوشته من را لو ندهد.

14 Apr 03:06

http://monsefaneh.blogspot.com/2014/04/blog-post_10.html

by ...
هیچ پوستری تا حالا این‌جور حرف دلم را نزده بود.
13 Apr 08:33

زنگ می‌زند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقه‌ای حرف می‌زنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همین‌ها. اس‌ام‌اس می‌دهد بعضی...

carpediem
زنگ می‌زند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقه‌ای حرف می‌زنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همین‌ها. اس‌ام‌اس می‌دهد بعضی... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem
زنگ می‌زند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقه‌ای حرف می‌زنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همین‌ها. اس‌ام‌اس می‌دهد بعضی... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem زنگ می‌زند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقه‌ای حرف می‌زنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همین‌ها. اس‌ام‌اس می‌دهد بعضی... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013... December 13 from The confessions of a... - Comment - Like
10 Apr 04:03

وقتی برای دلتنگی…

by توکا نیستانی

این تابستان که بیاید چهار سال تمام است که از ایران دور هستم. در این مدت آدم‌های زیادی دیده‌ام که کشورشان را ترک کرده‌اند، هرکدام به دلیلی و اکثراً برای رفاه بیشتر و آینده‌ای بهتر. پای صحبت ایرانی‌های مهاجر که بنشینی همه می‌گویند وضع‌شان در ایران خیلی بهتر بوده و مدام غر می‌زنند و غر می‌زنند و غر می‌زنند: …چرا این‌جا هواش سرده؟ چرا مردمش انقدر تظاهر به ادب می‌کنن؟ چرا انقدر مالیات زیاده؟ چرا این شهر انقدر چینی داره؟!…

immigrants

دلیل مهاجرت اکثر ایرانی‌ها هرچه باشد مسلماً پول و درآمد بیشتر نبوده… من مهاجرت کردم تا موقتاً از چیزهایی که دوست ندارم فاصله بگیرم. قبل از ترک ایران دو فهرست درست کردم از چیزهایی که می‌دانستم دلم برای‌شان تنگ خواهد شد و چیزهایی که عمراً اگر دلم برای‌شان تنگ بشود! در صدر فهرست کوتاه دلتنگی‌ها مادر و برادر و اعضای خانواده و دوستانم قرار داشتند و در انتهای آن تمام آدم‌هایی که با آن‌ها به طور اتفاقی در و کوچه و خیابان سلام و علیک می‌کردم. در وسط‌های این فهرست اسم چند مکان بود مثل کافه شوکا، مثل تئاتر شهر، مثل نشر چشمه… فهرست دوم اما خیلی مفصل از کار درآمد، چهره‌های مشهور سیاسی، ماموران گمنام ادارجات مختلف و گشت‌های جوراجور، مجری‌های خنک و بی‌خودی خودمانی برنامه‌های صدا و سیما، علاقمندان به موتورسواری در پیاده‌رو، مهندس‌های جوراب سفید و همه‌ی آن‌هایی که در صف از من جلو می‌زدند در این فهرست جا داشتند.
همان موقع دوستی هشدار داد که بگذار دو ماه بگذرد دلت برای همان موتورسوارها هم تنگ خواهد شد. دو ماه گذشت و دلم تنگ نشد. گفت شش ماه بگذرد تنگ می‌شود، شش ماه گذشت و تنگ نشد. گفت یک سال… گذشت و تنگ نشد. گفت دو سال… نشد. سه سال… باز هم نشد. از اول هم می‌دانستم دلم برای هیچ موتورسواری توی پیاده رو تنگ نخواهد شد…
نشسته بودم توی اتاقم و مثل الان هاشور می‌زدم، صدای آواز فرهاد از اتاق دیگر می‌آمد که از بوی عید می‌گفت و بوی توپ و بوی مادربزرگ… بوهایی که برای من آشنا بودند و به تصویرهایی جان می‌دادند که مدت‌ها بود به آن‌ها فکر نکرده بودم…
در فهرست دلتنگی‌ها بوی آشنا را جا انداخته بودم… آن‌وقت بود که یک دل سیر گریه کردم…

برای دیدن ویدئو کلیک کنید:

The post وقتی برای دلتنگی… appeared first on مجله تابلو.

06 Apr 01:56

من میخواستم که فقط از تولدها بنویسم. کاش می شد...

by S*
بلبل ز تنگی قفس، افتاده از نفس
گفتا که این قفس
که در او می زنم نفس
کفران نعمتی است که در باغ کرده ام...
 
شعر زیر لب و زیر بالش حاج عیسی؛ پدربزرگم بود. می خواند و قدم میزد و نوک عصایش را می کوبید به زمین. ما نوه ها می خندیدیم. گذر سالها می بایستمان که بفهمیم این چند خط کوتاه، حکایت عمر است.
کهنسالی را دوست نداشت. خط خوش و شعر خوش و جادوی کلام را چرا.
فرصت نکرد یا بلد نبود وقت جوانی و گاه ِ شباب، به مانویم بگوید چقدر دوستش دارد. جوان که بود غرولند زیاد کرد. قهر هم. مانو عادت قهر نداشت. پیشقدم آشتی هم نمی شد. حاج عیسی با آن هیبتش، مثل بچه ها قهر می کرد و مثل بچه ترها می رفت آشتی.
وقت کهنسالی، نازک و نازک تر شد همراه خم شدن قامت ستبرش. بارها خواست که از عشق بگوید. دیر بود؟ من باور کردم اما به مهری که توی قلبش لانه داشت و از کودکی سخت و جوانی پررنجش، همانجا مانده بود و بال زده بود.
نیمه عمر را که گذراند، بیشتر شعر میخواند. شعر می نوشت. می خواند و می خواند و می نوشت. تا همین چند سال پیش به خوش ترین خط معلم خط ندیده دنیا. چند جمله فرانسه هم یادش مانده بود. کلی حکایت از بازار یهودها. از وقت غداره کشی. از رضاخان میرپنج. چند وقت پیش، دیدم سر پاکت های سپید عیدی که به رسم هر ساله پشتش می نوشت، وسط جمله را نیمه رها کرده بود. نیم خط جمله تقدیمی خطاب به فرزندش را با پاکت عیدی هدیه داده بود. همانجا فهمیدم دیگر تمام شده.
این بهار که آمد، همین چند روز پیش، از آخرین سربازهای زنده رضاخان یکی کم شد. شک دارم دیگر کسی از آن گروه سربازها زنده باشد. پدربزرگم آخری اش بود یا یکی از آخرین هایش.
منتظر سالمرگ مادربزرگم بودم.
قبل گفتن خبر، مرد چند سطر از کتاب "در ستایش کهنسالی" هسه را برایم خواند. بعدش آرام چند جمله گفت. و فهمیدم همین یک سالش را هم پدربزرگ طاقت نیاورد. الان؟ گویا کنار هم خوابیده اند.
در دستهای مرد گریستم. عمیق و بی صدا. نفس نداشتم. پنجره را باز کرد.
به بهار سال پیش فکر می کنم. به کهنسالی. به آموختن کهنسالی و آموختن مرگ. همانجور که هسه می گوید.
 در لحظه نوشتن اینها، صدای گریه یک نوزاد می آمد از پنجره نیمه باز.
 
22 Mar 02:55

March 21, 2014

Picture of a man rowing a boat in Kashmir

Row Up

Photograph by Maqsood Bhat, National Geographic Your Shot

"On the first day of snowfall in the Kashmir valley this year, I decided to survey life on the famous Dal Lake in Srinagar early in the morning," says Your Shot contributor Maqsood Bhat. "While rowing my boat in the backwaters of the lake, I suddenly saw a little shop toward which a man was rowing his boat for some purchases. It was the only shop around, and it seemed to me that everyone was dependent on that little market for their supplies."

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

19 Mar 05:11

زنی که نمی‌دانست خطوط موازی فقط در بی‌نهایت به یکدیگر می‌رسند

by آیدا-پیاده

زن گفت در دنیای موازی من جای دیگری زندگی می‌کنم. در شهر دیگری. در خانه دیگری. با مرد دیگری.کار دیگری دارم. در دنیای موازی خانه‌ام کوچک است و قدیمی، ماشین ندارم و دو چتر دسته کوتاه و دسته بلند دارم. دوستان دیگری دارم. آدمهای دیگری را آخر هفته‌ها می‌بینم و برای بچه‌های دیگری کتاب کادو می‌خرم. در دنیایی موازی مرد همیشه دیرتر از من به خانه برمی‌گردد، خسته‌تر . در دنیایی موازی مرد که می‌رسد شام حاضر است و مرد دستپختم را دوست دارد.  زن گفت در دنیای موازی اینجا، جایی با زمانی متفاوت،هوایی متفاوت و صدای خودرو امداد متفاوت پشت پنجره من موقع شام همه اتفاقات خنده‌دار آنروز مسیر کار را برای مرد تعریف می‌کنم و او با دهان بسته می‌خندد. در دنیایی موازی هردو بعد از شام چیزی می‌خوانیم و شراب می‌نوشیم و چیزی می‌بینیم. در دنیای موازی بارها و بارها سرم را روی پای مرد جابه‌جا می‌کنم تا جای راحت سرم را پیدا کنم و احتمالا آخرین حرفی که می‌شنوم بجای صدای کش آمدن دیوار، شب بخیر عزیزم مرد است.

زن گفت البته در همین دنیا هم من  هرشب با مرد تلاقی می‌کنم. هرشب او بی‌آنکه بداند زنی که از همه مردان جهان دیرتر می‌خوابد وقتی خواب است می‌خزد توی توی تختش و دست مرد را می‌کشد رویش . هرشب تکیه می‌کند به مرد و سعی می‌کند نفس کشیدنش را با آهنگ نفس کشیدنش هماهنگ کند.زن گفت هرشب وقتی می‌خوابم می‌گویم شب بخیر عزیزم ولی شب بخیر عزیزم من در آسمان می‌ماند و او چندساعت بعد آنرا خواهد شنید. وقتی بیدار می‌شود بی‌آنکه بداند دیشب زنی از دنیایی موازی که او حتی از بودنش خبر ندارد تا صبح سرش را به پشت او چسبانده و بین گرمای بازدم خودش و تجسمی از گرمای تن او خوابیده است.

به زن گفتم شراب دوم را هم می‌خوری. گفت نه  باید بروم مرد منتظرم است. گفتم تو واقعا  اینطور فکر می‌کنی؟

13 Mar 03:35

تاسیان یعنی حس یک آدم به جای خالی، به فقدان ، به خلوت شدن فضا... در زبان یک گیلک که نیازی به نوستالژی ندارد

by S*
Mojgan.pourrajabi

خاصه در باهار ؟

نوروزی که پاییزش بیست و سه ساله می شدم، میم که پاییز بیست و چهار ساله می شد به من و یک میم ِ دیگر گفته بود " دم ِ عید که میشه منو گه می گیره...گه". میم دیگر هم می دانست. من هم می دانستم. هم را تایید بسیار کردیم و کلی برای هم دل سوزاندیم. چون خودم را هم لابد گه می گرفت. چندین سال گذشت و من از نوروزی که بیست و دو سال و خرده ای سن داشتم فاصله گرفته بودم و دیگر می دانستم گه ِ دم عید واقعا ربطی به خود عید و بهار ندارد. مسلما ندارد. به داخل زندگی خود خودت مربوط است. در تعادل و سواربربخت و آسوده خاطر باشی، جشن می گیری بهار را. نباشی ، به گه فکر می کنی.  ببین دیگر ما چقدر روی روان آن روانشاد بودیم که برداشت نوشت " بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم " ...
 الان این را می گویم . الان که گه گرفتن و بغ کردن های آن سالها را سانتی مانتالیزم منتج از شکم سیری می بینم. آدم های نزدیک و اتاقهای آشنا و کوچه های آشنا و بالاتر از همه بوی خانه و بوی نوروز دم دستت هست ولی  تو همچنان مصر به گه فکر می کنی. به تاسیان. به جای خالی. به نشدن ها. به آرزوهای ابتر. 
یک سالی من آرزو کردم هر جور و به هر قیمتی شده عید را توی خانه مان نباشم. از همان سال دیگر هیچ عیدی را توی خانه نبودم که نبودم. همه جا بودم و هیچ جا نبودم. حالا که خیلی مومن و منضبط هر سال این موقع به عیدهایی که از سر گذراندم توی خانه ای که دلتنگ تکاندن و پاکیزه کردنش هستم فکر می کنم؛ حالا که گاهی عیدهایی را از سر گذرانده ام که آن گه گرفتن بیست و دو سالگی در مقابلشان بسی و بسی خنده دار و احمقانه می نماید. حالا که از خودم می پرسم ما بچه های ابله را چه می شد؟واقعا چه می شد؟ یک عشق وعاشقی باسمه ای، یک تلفن اشغال، یک پسر خل و چل که یک مقاله درپیت در مجله فیلم نوشته بود، آن دختره که بارانی قرمز داشت، نداشتن یک کیف چرم ایتالیایی، مالیدن در ماشین به لبه قفل پارکینگ، یک پوزخند خانباجی خانم،  چنین چیزهایی نوروز را به گه می کشاند...عجب...

چندین سال گذشته. از میم و میم دیگر خبر ندارم. من از خودم خبر دارم که توی خاک دیگر هم هوای آشنای نوروز را چنگ می زنم. توی دل غربت دنبال سماق و سمنو می گردم. دنبال "آهنگ خوبه های" هایده وقتی میخواهم شیشه پاک کنم. همینجا با همین آدمهایی که هنوز از شوک دانستن اینکه تاریخ من هزار و سیصد و نود و سه است درنیامده اند میخواهم جشن بگیرم و وادارمشان که سال جدیدم را به من تبریک بگویند. همین دوستهایم که کچلم کرده اند سر توضیح ساعت تحویل سال که مگر ممکن است آدم هر سال یک نیمه شب ثابت را نگوید سال جدید؟ مگر ممکن است که آدم هر سال یک روز متغیر و ساعت متغیر عیدش بشود؟ خیام کی بود؟ تقویم خورشیدی چی هست؟ الان یعنی توی مملکت شما یک تاریخ دیگری هست؟
چندین سال گذشته. فقط می دانم که با هر چرت و چولایی می شود به گه فکر کرد اما بازنده خود آدم است. یعنی آزادی که غم را بیاوری و بگساری اش و کسی جلویت را نمی گیرد. کی می بازد؟ خود تو. از کجا می گویم؟ از اینجا که یک نفر در کل این هستی وجود ندارد که آن عید بیست و دو سالگی را به من برگرداند و یک سیلی بزند زیر گوشم تا حالم جا بیاید و بدانم که دم را غنیمت است احمق جان ...همان دم... همان دم که می شد خوش ترینشان باشد. آن نوروزی که همه زنده بودند و جای خالی نبود و خانه هایی داشتیم آفتاب گیر و آن ردیف گلدان و شاخ بیدمشک و سنبل بنفش...همان دم که  "هوا خووشی، دیل خووشیه" ... واقعا بودن به از نبود شدن نبود؟؟  تا دم دستت به وفور هست نمی فهمی. 
 
اینجا هوا خوش است.  بهار ما مقارن عید پاک است تقریبا. دارند کم کم خانه ها را تمیز می کنند و تخم مرغ رنگ می کنند و شیرینی می پزند. هوای خوش را هر روز نفس می کشم و زیاد راه می روم. سبزه گذاشته ام. می خوام بشود یک آیین. آیین خودم تا وقتی که هستم روی زمین. هر جای این زمین.

 بهار گیلان را دوست دارم. توی این خاک دور و نزدیک عید پاک، من باز هم بهار گیلان را جشن می گیرم. تاسیان؟ بله. تاسیان گوشه ای از زندگی یک گیلک است. توی جیبم حملش می کنم.
12 Mar 01:47

http://levazand.com/?p=5669

by لوا زند

هوای سنتاباربارایی در برکلی. احساس خوشبختی دارم وقتی اینطور با آفتاب و هوا محشورم.

09 Mar 20:32

از روزها

by خانم كنار كارما


بهمن گفت چرا این‌قدر سرتاپا سیاه؟ این‌طوری استقبال می‌آیند بزغاله؟ تو که کنارآمدنی بودی. گفتم کنارآمدنی‌ام همین‌الان‌هم ولی تنهایی یک‌کارهای عجیبی را کنارهم چیده‌ام که تنم را می‌لرزاند. رفته‌ام ترمه خریده‌ام برای جسد مادربزرگ. برای مرده‌شورها هم جوجه‌کباب. خودشان می‌خواستند باور می‌کنی؟ جوجه‌ها خون داشتند. من چطور استیک خونی می‌خوردم قبلا بهمن؟! گفت چرا آمدی فرودگاه این‌همه راه. گفتم فقط این نیست که. از آرامگاه یک‌راست رفتم منوچهری که دوتا چمدان بخرم برای میم که ده‌روز دیگر می‌رود. مانده‌ام روی پل معلق میان دره. باز تنهایی٬ باز. بهمن من چطوری استیک خونی می‌خوردم؟ گفتم شال مشکی مجلسی ندارم. نگه‌دارم یک‌جایی تندی بخرم؟ خسته نیستی؟ گفت نه راحت باش. جلوی یک‌ شال ‌و ‌روسری‌فروشی می‌ایستم. نمی‌توانم انتخاب کنم. چندتا را می‌برم توی ماشین. بهمن بگو کدام‌یکی‌شان بهتر است. دانه‌دانه سر می‌کنم. یکی را نشان می‌دهد. جلوی در می‌گوید بیا تو نیم‌ساعت دراز بکش٬ به‌خودت رحم کن. می‌گویم که قول داده‌ام برای مرده‌شورها غذا ببرم. می‌گوید ای ابوذر غفاری ِ بی‌نوا.
ترمه را پیچیدند دور مادربزرگ. گذاشتندش زیر یک‌متر خاک. تمام شد. برگشتیم خانه. مادر گفت خوب کردی که به دوستان‌ات نگفتی. مردم هزارکار دارند دم عید٬ معذب می‌شوند. مهمان‌ها رفتند. فاتحه‌ها و صلوات‌ها تمام شد. فردا لابد از حلوایی می‌گویند که خوب شده یا از فلان دختر یا عروس که بیشتر زاری کرده. توی ختم پشت سرم یکی داشت به آن‌یکی آرام می‌گفت چه طلاهایی داشت خدابیامرز. حالا خانه خالی است. می‌روم سراغ کمدلباس‌ها که بوی دارچین می‌دهد بعد هم دراز می‌کشم روی تخت. زویی تکست می‌دهد که برای چهلم می‌آید. خنده می‌نشیند روی لبم. صدای چک‌چک شیر آب می‌آید. «دلم فرودگاست»؛ یکی می‌رود٬ یکی می‌آید.

به بهمن می‌گویم تا چهلم شیرهای آب را که چکه می‌کنند باید درست کنیم و درهای به‌جیرجیر افتاده را روغن بزنیم. می‌گویم که هیچ‌چیز بیشتر از چک‌چک آب در خانه‌ی خالی٬ حال شبه‌مرده ندارد؛ نه حلوا٬ نه سکوت و نه لباس‌های سرتاپا سیاه.
06 Mar 05:04

به سوى بهار

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
pjink11 / Flickr
02 Mar 05:04

داستان شجریان و دیگران

by مرضیه رسولی
مرد وسط مغازه‌ی فرش‌فروشی وایساده بود و داشت اون طرف خط، به آقای شجریان سلام می‌کرد. برگشتم نگاش کردم، نمی‌دونم انتظار داشتم کیو ببینم؛ مشکاتیان؟ طرف تلفیقی از علیرضا قربانی و سالار عقیلی بود. گفتم حتمن یکی از شاگرداشه. نمی‌شه کسی زنگ بزنه و با شجریان‌نامی ‌صحبت کنه و اون آدم همون شجریانی که همه می‌شناسیم نباشه. مگه چقدر شجریان تو کل دنیا وجود داره؟ فقط سه‌تا؛ ممرضا و همایون و مژگان. ولی صبر کن ببینم، اگه خود شجریان بود طرف به چه جراتی بهش نگفت استاد و گفت آقای شجریان؟ الان دیگه رایان پسر نوجوانش هم پدرش رو تو خونه استاد صدا می‌کنه. پس حتمن اون نبوده. شاید همایونشون بوده. همایون تا وقتی پدر در قید حیاته، از استاد خطاب شدن محرومه. این لقب تو خانواده‌ی شجریان موروثیه ولی فکر نکنم هیچوقت نصیب مژگانشون بشه.



یکی دوسال بعد از زلزله‌ی بم، شجریان برداشت یکسری خبرنگار رو با خودش برد بم که با هم از پروژه‌ی باغ هنر بازدید کنن. هنوز چیزی ننوشته بودم که استاد بگه چون بلیت کنسرت بهت ندادم علیهم نوشتی یا هنوز اون گندو تو روزنامه نزده بودم. سر کنسرت امریکا، تو صفحه موسیقی روزنامه یه گزارش چاپ کرده بودم درباره‌ی اجرا، عکس گزارش هم سالن خالی اجرا بود با گلیم و چندتا تشکچه و مخده. احتمالن چنددقیقه بعد درها باز می‌شد و جمعیت می‌یومد سالنو پر می‌کرد. به صفحه‌بند گفتم در توضیح عکس بنویسه محل اجرای شجریان در امریکا. گوشش کنسرت رو چیز دیگه‌ای شنید و منم بی‌دقتی کردم و فرداش دیدیم توضیح عکس اینه: محل اسکان شجریان. احتمالن با توجه به اون تشکچه‌ها و بالش‌ها مخاطب شک نمی‌کرد که بعله، استاد تو امریکا همینجا ساکنند.


ولی سفر بم، سفر خوبی بود. شجریان هم در مقام میزبان واقعن سنگ تموم گذاشت. بعضی خبرنگارها باورشون نمی‌شد که با استاد آواز ایران نشستن سر یه میز و نیمرو لای نون بقچه می‌کنن یا ماست می‌ریزن رو برنج. بعضیا در طول سفر پلک نزدن که چیزی از دستشون نره. فکر کنم از اون دوسه روز، بیش از یه میلیارد عکس تهیه شد. خود شجریان رو هم می‌دیدیم که دوربین دوست داره و خیلی پایه‌ی عکس گرفتنه. اگه کسی نمی‌رفت باهاش عکس بگیره فکر می‌کرد از چیزی دلخوره؛ می‌رفت سراغ فرد مذبور و جویای احوال می‌شد و دلجویی می‌کرد. منم باهاش عکس دارم، گذاشتم به‌وقتش رو کنم.


 خیلی بهش می‌گفتن برامون آواز بخون. موقع این درخواست معذب و عرقریزان می‌شدم. دلم می‌خواست با بیل بقایای به جامونده از ارگ رو بریزم تو دهنشون. یعنی چی که استاد برامون آواز بخون؟ اگه استاد به زبون دیگه‌ای تکلم می‌کرد حتمن ازش می‌خواستن که یه کم هم به اون زبون برامون حرف بزنه یا بخونه. مگه سیرکه که راه و بیراه از یکی توقع شیرین‌کاری دارید. برای مردم فرق نمی‌کنه فرد شیرین‌کار یه طفل چارساله‌س یا یه بزرگسال شصت و اندی ساله، هر کی هست و در هر مقام و موقعیتی هست باید بریزه وسط و سرگرم کنه. هربار که این درخواست می‌شد استاد با لبخند و سخاوت خاص خودشون رد می‌دادن، حرفو عوض می‌کردن و یه گوشه از زمین خاکی رو نشون می‌دادن و می‌گفتن اونجا رو نگاه کنید، اونجا قراره کلاس تنبک‌نوازی بشه.


تا اینکه بالاخره یه شب کنار دریاچه مصنوعی که تازه ساخته شده بود آواز خوند. همه پهن شده بودیم رو زمین و من کنارش نشسته بودم. یادم نیست چی خوند ولی شنیدن صداش از اون فاصله‌ی نزدیک، بدون میکروفن و هیچی، سِحر کرد. صداش موجود زنده‌ای بود که تا از دهنش بیرون می‌یومد رشد می‌کرد و بالغ می‌شد و پر می‌کشید. اگه دستتو بلند می‌کردی، حتا می‌تونستی به صدا دست بکشی، می‌تونستی یه کم ازش تو مشتت جمع کنی، چشماتو ببندی و بمالیش به صورتت، یا یه پالتوی گرم و مرغوب واسه زمستون از توش دربیاری. اون موقع بود که تازه فهمیدم میکروفن‌ها چه جنایتی می‌کنن، صدا رو می‌گیرن و یه چیز دفرمه و مچاله تحویل می‌دن. استاد زیاد مایه نذاشت و برامون از اون چهچهه‌های مخصوصش نزد و اصل جنسو بدون شاخ و برگ اضافی تحویلمون داد. وقتی از اونجا بلند شدیم منم به خیل زل‌زنندگانش پیوسته بودم. تصمیم گرفتم همون شب برم پشت در اتاقش تو هتل، گوشمو بچسبونم به در و ببینم خروپف‌هاش چه کیفیتی داره؛ آیا وقتی خروپف‌ها اوج می‌گیره تبدیل به چهچهه می‌شه؟



ولی همراهانمون بسشون نبود، هرکی بهشون زنگ می‌زد، یه دور هم گوشی رو می‌رسوندن به شجریان که با اونور خط چاق سلامتی کنه. یه پسری بود که هر روز یکی از فامیلاش بهش زنگ می‌زدن، اونم بعد از دوجمله گوشی رو تحویل می‌داد به استاد و بعد از نیم ساعت می‌یومد تحویل می‌گرفت. ولی هرگز ندیدم استاد خم به ابرو بیارن؛ تا این حد مردم‌دار و تا این حد رئوف با توده. 

02 Mar 04:58

به سوى بهار

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
linnea bengtsson / Flickr
02 Mar 04:58

آخرین روز هفته

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
Sona Maletz / Flickr
19 Feb 03:36

یک‌توضیح در مورد دکوراسیون داخلی خانه‌ام *

by خانم كنار كارما


1 -      ممنونم که خواننده‌ی وبلاگ‌ام هستید.

2-      این یک پست بلاگی نیست. صرفا یک درددل دوستانه است که مدت‌ها مانده بود این‌گوشه و خاک می‌خورد. هی دست‌ام می‌رفت سمت‌اش که منتشر کنم٬ نکردم و حالا انگار دیگر واقعا وقت‌اش است.

3-      بگذارید حرف‌ام را با صراحت بگویم٬ خیلی سرراست: هرروز که فیس‌بوک را باز می‌کنم با تعداد زیادی درخواست دوستی روبرو می‌شوم از دوستانی که نمی‌شناسم و یا کم می‌شناسم. تا اینجا مشکلی نیست. خیلی هم نرمال و خوب. اوایل این تعداد درخواست معمولی بود٬ چندتا در هرهفته ولی بعدها که «کارما بودن»ام بر «فلانی٬ بهمانی‌بودن»‌ام قوت گرفت٬ این ‌درخواست‌ها ناگهان خیلی‌زیاد شد و به‌تبع آن اکسپت نکردن‌شان هم خیلی پردردسرتر. مواردی حتی کار به فحش‌و‌فحش‌کاری کشید که مگر چه چهارپایی هستی که اکسپت نمی‌کنی! خب واقعیت این است که من چهارپا نیستم و دوپا هستم ولی سال‌هاست که برای من دوپاها در مقایسه با چهارپایان برتری خاصی ندارند. و اما بعد؛ ببینید بگذارید خیلی راحت بگویم من از یک‌سال‌هایی به‌بعد در زندگی فهمیدم تا با کسی از نزدیک دوست نباشم٬ ننشینم٬ بلند نشوم٬ گرمابه و گلستان نروم٬ نمی‌توانم اسم‌اش را friendبگذارم؛ یعنی یک جریاناتی در زندگی‌ام رخ داد که دیگر فرشته‌ي‌ روی شانه‌ي راست به شیطان شانه‌ی چپ گفت که شما غلط اضافی می‌کنی که به‌استناد یک‌ارتباط مجازی به کسی «دوست» بگویی. بعد من شدم این «از ریسمان سیاه‌و‌سفید بترس»ِ فعلی و تا باقی عمرم هم یک معامله‌ای کردم با خودم که با کسی که خوب نمی‌شناسم٬ سیزده‌به‌در نروم. بنشینم کف خانه‌ام و کاهو سکنجبین خودم را بخورم. این شد که آن کلمه‌ی فرندِ مجازی٬ آن گوشه‌ي فیس‌بوک یا توئیتر یا فیلان٬ دیگر برایم فقط یک واژه‌ی شش‌حرفی است٬ خالی از مفاهیم فلسفی (جهان هم البته استثنابردار و نسبی است). خودخواهم؟ اسنوب‌ام؟ شما بگویید هستم. روایت شده که معصوم‌ها٬ چهارده‌تا بوده‌اند و من هم جزوشان نیستم.
این‌ها را گفتم که بگویم من یک فیس‌بوک کوچولویی دارم خیلی خانوادگی و دوستانه. خیلی شخصی و دورهمی. به‌خدای احدوواحد قسم٬ اصلا از هیچ متن «کارماطور»ی آن‌جا خبری نیست. یک‌صفحه‌ای است مثل باقی صفحه‌ها. منم و صدوچندتا دوست و آشنای جدید و قدیم تا الان. باور کنید از آن پیج‌های معروف و مهم هزارتایی نیست. این اعداد هزارتا هزارتا دوست را هم درک نمی‌کنم٬ وقتی نمی‌رسم همه را بخوانم‌ یا بخوانندم. به‌ولای علی قصد طعنه هم به‌کسی ندارم٬ یکی‌اش همین همسر خودم که حجم دوستان‌اش همیشه برایم علامت سوال است! لذا این حقیر سراپاتقصیر از دوستان عزیزی که به‌هر دلیل لطف کرده‌اند (و من عمیقا ممنونم) بنده را لایق دوستی دانسته‌اند و من جوابی نداده‌ام٬ عذرخواهی می‌کنم و فقط می‌توانم امیدوار باشم که نرنجند و به قول حاتمی‌کیا اگر حق نمی‌دهند٬ لااقل درک کنند یا اگر دین ندارند٬ لااقل آزاده باشند و فحش ندهند!

4-      سردبیر مجله‌ی بالینی‌ام از هشت‌نفر در هشت گوشه‌ي دنیا خواسته که از خوشبختی بنویسند و آن تصویر کاملا ذهنی (و نه شبیه کتاب‌ها) که از خوشبختی دارند را بگویند. یک‌هشتم آن نویسنده‌ها که من باشم٬ دیروز جواب دادم که خوشبختی برای من چیزی جز این‌ نیست که خودم باشم٬ با دیگران اما برای خودم زندگی کنم و تمام زندگی‌ام مجبور به توضیح‌دادن نباشم. الزام به خود-تشریحی در این سرزمین٬ عین بدبختی است.



* تیتر از وبلاگِ «برای خاطر کتاب‌ها»ست.
18 Feb 04:59

اين زندگي من است/ هفتادوسومي

by tajolsaltaneh
Mojgan.pourrajabi

!یا پیش آینه یکه بخوری که مادر از چشمهایت نگاه میکرد
آه ای ژن غالب

 يك چيزهايي توي زندگي مي‌بينم كه برام باور كردني نيست. اين چيزها هميشه مربوط به ديگران است. اگرچه همه‌ي آدم‌ها از اين ماجرا‌ها، از اين "چيزها" دارند. منتها آدم چون مدام با خودش است، روي خودش اشراف ندارد. مثل وقتي كه چاق و لاغر مي‌شويم و خودمان متوجه تغييرمان نيستيم و تنها كسي كه بعد از مدت‌ها ما را با فاصله مي‌بيند، تغيير را مي‌فهمد و گوشزد مي‌كند. زندگي هم همين است، زندگي ما كه مدام در دست‌هاي ما و در جيب بغل ما و آويخته از گردن ماست، براي خودمان قابل درك نيست. اما زندگي آدم‌هاي ديگر خيلي توي چشم است. مخصوصاً وقتي يك مدت طولاني عمر كني و توي خانواده‌اي باشي و بچه‌هاي آن مجموعه بزرگ بشوند و بزرگ‌ها بميرند يا پير بشوند، آدمي كه نظاره‌گر باشد همه چيز را مي‌بيند. بعد از ديدنش حيرت مي‌كند. آخر مگر مي‌شود؟ يعني يك چيزهايي را آدم فقط توي فيلم‌ها ديده يا داستانش را خوانده و خيال مي‌كند نمي‌شود كه واقعيت اين همه ساده و روشن و مضحك جلوي چشم آدم باشد. مثلاً نمي‌شود باور كرد كه ما همه دنباله‌ي پدر و مادرانمان هستيم. اين كه بيست‌وسه سالگي فلاني عين بيست‌وسه سالگي مادرش باشد. اين كه هر دو، وقت خريد كردن چشم‌هاشان اين طوري گشاد شود و خيره بمانند به نقطه‌اي و دست‌هاشان مدام سبد خريد را پر كند. بعد لب‌هاشان در حركتي بي‌اراده بالا و پايين بشود، گونه‌هاشان برجسته شود و باز به حالت عادي دربيايند و بعد تند تند حرف بزنند و حتا يك چيز بگويند. بيست سال بگذرد و يك آدمي در ادامه‌ي حرف‌هاي آدمي ديگر كه مادرش باشد همان چيزها را تكرار كند. حتا جنس كلمات فرق نكند. و هيچ تكاملي اتفاق نيفتد، خيلي عجيب است. يعني فرضيه‌ي داروين افسانه بود؟ يعني مي‌شود ماجراي تكامل بشر را رد كرد؟
14 Feb 05:44

February 13, 2014

Picture of women sewing fishing nets in Vietnam

Net Work

Photograph by Quang Tran, National Geographic Your Shot

Your Shot contributor Quang Tran was visiting the fishing village of Vinh Hy, Vietnam, when he came across these women sewing a fishing net. "I knew their husbands fished for a living," Tran writes. "It's a typical image that everyone visiting the village would see. It expresses the life of the villagers, [as though they are] drifting in the ocean."

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.


See more editors' favorites from the Your Shot Daily Dozen &raquo

13 Feb 04:46

Whatever

by لنگ‌دراز

Kent_Rogowski_Bears_09

یک‌شنبه شب‌ها اتاقم که تا گلو در کثافت فرورفته رو نظافت می‌کنم. اول کاغذباطله‌ها رو از گوشه و کنار جمع می‌کنم، بعد جارو می‌زنم و پارکت‌های کهنه رو دستمال می‌کشم. امشب یه تپه کاردوچنگال یک‌بار مصرف که به مرور زمان از کافه‌ی روبه خونه‌م اوردم رو هم ریختم قاطی زباله‌ها رفت. این وسایل رایگان رو برای همین می‌ذارن که ما انتقام خودمون رو از کاسب بگیریم و یه چنگش رو بریزیم تو کیف‌مون و تخلیه شیم. گرچه اون‌ها هم تو جبهه خودشون می‌جنگن. مثلا پارچ شیرسویای رایگانی که روی پیشخوان‌ گذاشتن به وضوح آب قاطیش داره.

بعد ملافه‌ها و روبالشی‌ها و حوله‌ها رو انداختم توی ماشین لباس‌شویی. همه‌شون سفیدن اینه که روشون نصف دبه آب ژاول ریختم. ملافه‌های گل‌گلی و چهارخونه فقط توی ذهن و خیال آدم قشنگن و در واقعیت بعد از چندبار شستشو شبیه عکس‌های آرتیست‌های فیسبوکی‌ می‌شن؛ با رنگ‌های مرده و کنتراست لاجون و بدون حرفی برای گفتن. این سفیدها رو هربار بشوری نو می‌شن و خواب بهتری هم به آدم عرضه می‌کنن. حوله رو که از خشک‌کن اوردم بیرون دیدم اندازه یک کف دست از وسطش جر خورده و تاروپودش متلاشی شده. چنددقیقه با حیرت نگاهش می‌کردم. حولهه رو خریده بودم برای کسایی که میان خونه‌م و عمر زیادی هم نداشت. نمی‌دونم وایتکس سوراخش کرده یا قبلا یکی از مصرف کننده‌هاش این‌جوریش کرده و من نفهمیدم. تازه می‌خواستم چندسال بعد که کهنه شد زندگی‌نامه‌ش رو از زبانش بنویسم کتاب کنم. گرچه مرگ پایان کبوتر نیست و شاید این رو قیچی کنم و از توش دوتا حوله کوچیک‌تر دربیارم.

اشیا پاره که می‌شن بهتر باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم. انگار قبلش خنثی هستن و اون زخمی شدنه زنده‌شون می‌کنه. ژاک دریدا هم سال‌ها حنجره‎ درید که بگه مفاهیم از دل اوراق کردن‌ بیرون میان. ببین چیه که حتا روز قیامت هم همین کانسپت دیکانستراکشن رو داره. می‌گه وَ إِذَا الْجِبالُ سُیِّرَتْ. یعنی سیستم رو که به اوج می‌خوای برسونی یه دور کوه‌ها و زمین رو می‎کوبی به هم و می‌پاشی تو هوا.

آخرشب برای نانا پیغام گذاشتم اگه هستی بیا اوو-وو. اومد و تا سه‌ونیم صبح حرف زدیم و آخراش افتاده بودم رو اون فازهایی که حرف زدن جدی حس لخت شدن می‌ده. انگار رسوب کلمات رو با کاردک از دیواره‎ی گلوت می‌تراشی. وسوسه شدم صدامون رو ضبط کنم ولی دیدم از کجا معلوم همین‌که بدونم دکمه‌ی رکورد زده شده از ماهیتی که تو اون لحظه دارم خارجم نکنه. این‌همه ابزار ثبت صدا و تصویر و حرکت اومده اما هنوز بشر پوشالی‌ترین لحظات رو ثبت می‌کنه و لایق‌ترین‌ها رو نمی‌تونه؛ می‌ذاره مثل ماسه از لای انگشت‌هاش بریزن بیرون و برای همیشه محو شن.

درحالی که هنوز از بعضی ساده‌ترین حالات زندگی تصویری در دسترس نیست، دنیا داره زیر عکس‌هایی که درش دختری پشت به دوربین ایستاده و دریا/جنگل/کوه رو تماشا می‌کنه و باد در موهاش وزیده دفن می‌شه. به زودی دوربین‌های دیجیتال نسبت به این صحنه‌ها حساسیت پوستی پیدا می‌کنن و تا لنز رو به سمت‌شون نشونه برید دوربین کپک می‌زنه و بعد تبدیل به مایع لزجی می‌شه و می‌پاشه روی سر و صورت‌تون.

*عکس از کنت رگاوفسکی، مجموعه‌ی خرس‌های پشت و رو شده


08 Jan 06:30

January 7, 2014

Mojgan.pourrajabi

Bearing the changes ... bearing the changes

Picture of a polar bear peering up through the melting ice of Hudson Bay, Manitoba

Bearing the Changes

Photograph by Paul Souders

"A polar bear peers up from beneath the melting sea ice on Hudson Bay as the setting midnight sun glows red from the smoke of distant fires during a record-breaking spell of hot weather," writes Paul Souders, who submitted this winning picture to the 2013 National Geographic Photo Contest. "The Manitoba population of polar bears, the southernmost in the world, is particularly threatened by a warming climate and reduced sea ice."

See all the winning images &raquo

21 Dec 04:25

مرثیه‌ای برای زندگی از دست رفته

by sarekhaledi
Mojgan.pourrajabi

حرفم بر سر تبعات ناخواسته‌ی این انتخاب است


وبلاگ دوستی را می‌خواندم، بیشتر از سبک زندگی‌اش نوشته بود و تجربیاتش. حین خواندن وبلاگ اشکم سرازیر شد که این می‌توانسته زندگی من باشد.

بارها به این فکر کرده‌ام که چه هزینه‌ای برای زندگی نظری‌ام می‌دهم. چه هزینه‌ای برای انتخابی که کرده‌ام می‌دهم. هزینه‌ی زندگی نظری‌ام را با فقر زندگی عملی‌ام داده‌ام. زندگی نظری‌ای که نه تنها هیچ تضمینی برای موفقیتش نیست بلکه موفقیت در آن بسیار بعید به‌نظر می‌رسد.

می‌توانستم حالا مشغول بیشتر کار کردن و پول درآوردن باشم، امکانش را داشتم. می‌توانستم انقدر درآمد داشته باشم که در خانه‌ی مستقلی زندگی کنم و به‌خاطر زندگی مستقل سبک زندگی متفاوتی داشته باشم. می‌توانستم در کنار زیاد کار کردن و درآمد مطلوب داشتن، اکتیوست باشم، هم معلمی باشم که پول درمی‌آورد و هم فعال اجتماعی‌ای که بسیار به سفر می‌رود. می‌توانستم عضو آيسک باشم و بسیار سفر کنم و تجربه‌ی انسانی کسب کنم. می‌توانستم مسلط به چند زبان باشم و زندگی‌ام در سفر کردن و تجربه کردن بگذرد. این‌ها دور و خیالی نیستند، اتفاقا امکاناتی بسیار نزدیک و در دسترس برای من بودند. برخی از بهترین دوستانم این مسیر را رفتند و همیشه این مسیر بسیار در دسترس به‌نظر می‌رسیده.

اما به‌جای همه‌ی این‌ها شده‌ام یک کتاب‌خانه‌نشین بدبخت. آدمی که خیلی کار نمی‌کند چون می‌خواهد بیشتر کتاب بخواند، آدمی که زحمت زندگی کردن با خانواده را می‌پذیرد چون می‌خواهد زمان و راحتی بیشتری برای فعالیت نظری داشته باشد، آدمی که کاری که اعتقاد نظری به آن ندارد را انجام نمی‌دهد. مثلا هر طرح درسی را که بنویسم یک‌بار بیشتر اجرا نمی‌کنم (بارهای بعد حتما چیز جدیدی به آن می‌افزایم) در حالی که اگر قرار بود از تدریس پول درآورم باید یک درس را چند بار می‌دادم، هم زحمت هر بار طرح درس نوشتن نبود و هم درآمد بیشتر بود. یا هیچ وقت حاضر نشدم کار غیرخلاقانه‌ای مثل تدریس المپیاد را پذیرم. درس دادن برایم فعالیت نظری است نه منبع درآمد و حاضر نشدم تن به فعالیت‌های دیگر درآمدزا دهم (مثلا حاضر نشدم در بورس فعالیت کنم). حاضر نیستم زیاد سفر بروم چون این قرار را برای کار نظری‌ام لازم می‌دانم. و اکتیویست نشدم چون برای اکتیویست شدن باید بتوانی شک‌های نظری وارد به کار را نادیده بگیری و این کار در دراز مدت از من برنمي‌آید...

حالم خوش نیست. زندگی‌ام می‌توانست جذاب‌تر باشد، بهتر بگویم، سبک زندگی‌ام می‌شد جذاب‌تر باشد. این سبک زندگی فعلی چیز مزخرفی است، گیرم از من آدم جالبی ساخته باشد، گیرم حال خودم از توان تحلیلم خوب باشد، گیرم نتایج کار نظری‌ام را چند نفری تایید کنند. اگر به شش سال قبل برگردم، شش سال قبل نمی‌توانستم تصور کنم که سبک زندگی فعلی‌ام را بتوانم تحمل کنم. اما همان شش سال قبل هم می‌دانستم که زندگی نظری‌ام است که مرا راه می‌برد. می‌دانستم ترسم از احمق ماندن چنان جدی‌ است که حاضر خواهم شد هر چیزی را فدا کنم اگر راه به فهم بیشتر ببرد، و فهم من از «فهم» همواره چیز محدودی بوده، محدود به فهم نظری. همیشه فکر کرده‌ام که ذهن از هر واقعیتی قوی‌تر است، درنتیجه تجارب واقعی را می‌شود با قدرت ذهنی جایگزین کرد اما برعکسش ممکن نیست. اگر هم زور ذهن به واقعیت نرسد، باز نگاه ارز‌ش‌گذارانه‌ی من اولویت را به فهم نظری می‌دهد.

این فقط در سبک زندگی‌ام نیست. به درهم‌ریختگی روابطم هم که فکر می‌کنم همین نتیجه را می‌گیرم. اگر انقدر گیر نظری به روابطم نمی‌دادم، اگر انقدر عادت به تحلیل همه چیز نداشتم، زندگی آرام‌تر و امن‌تر می‌شد. اما همیشه می‌دانستم که توانش را ندارم، توان توقف تحلیل‌های ذهنی و تن‌دادن ساده به وضع موجود و حتی تن دادن به لذت را ندارم.

تا چندی پیش فکر می‌کردم انقدر تجربه‌ی عملی دارم که کافی باشد، انقدر تجربه‌ی عملی دارم که متوقف کردن زندگی برای فعالیت نظری قابل توجیه باشد. دور از واقعیت هم نبود، تجاربم در زندگی نه تنها کمتر از همسن‌و‌سال‌هایم نبود، که بسیار بیش از حد معمول بود. اما حالا دیگر این‌طور نیست، حالا فکر می‌کنم زندگی عملی‌ام می‌شد بسیار غنی‌تر از این باشد، چنان که برای خیلی از اطرافیانم هست و علت فقیر بودنش زندگی نظری‌ام است.

لعنت به من، لعنت به زندگی نظری که خودش به هیچ جا نمی‌رسد و انقدر فقیر است اما همه‌ی زندگی مرا بلیعده و از من یک موجود مزخرف کتاب‌خانه‌نشین ساخته. لعنت به من که نمی‌توانم از آن خلاص شوم. لعنت به من که مطمئنم حتی با غنی‌ترین زندگی عملی هم احساس سعادت نمی‌کنم. لعنت به حسرتی که هیچ راه گریزی از آن ندارم. 

این‌ها به معنی این نیست که اگر فرصت دوباره داشتم انتخاب دیگری می‌کردم، صدبار هم به دنیا بیایم باز همین را انتخاب می‌کنم. حرفم بر سر تبعات ناخواسته‌ی این انتخاب است. این‌که این انتخاب‌های نظری چطور تکلیف زندگی عملی‌ام را روشن کرده. این‌که تنها یک انتخاب در حوزه‌ای محدود و مشخص نبوده، بلکه در عمل بسیاری از انتخاب‌هایم را تعین داده.

21 Nov 22:30

۹۹۵. موریانه‌ها و عقل معاش

by کدئین کدی
- ناهار چی بخوریم؟
- چوب حماقتمو