Mojgan.pourrajabi
Shared posts
سرباز کوچکم با چکمه های بزرگ
آه ای اسفندیار مغموم، تو را آن به که چَشم فرو پوشیده باشی.
دردی که نصفه نیمه غورت بدی تمام و کمال می خوردت.
سير نمي شود آدمي، راست مي گويي مادرك
انتظارات کوچک، 7
اين را سالها بعد خواهم گفت. وقتی يک مدرک مهندسی مخابرات هم در جيبام باشد.
دوش میگیرم. لباس نرم میپوشم زنگ میزنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش میکنم یه جَزِ یواش میذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمیدارم میرم تو تخت. امروز...
دوش میگیرم. لباس نرم میپوشم زنگ میزنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش میکنم یه جَزِ یواش میذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمیدارم میرم تو تخت. امروز... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
|
دوش میگیرم. لباس نرم میپوشم زنگ میزنم غذا بیارن چراغای اضافه رو خاموش میکنم یه جَزِ یواش میذارم کتاب «فرصت دوباره»ی گلی ترقی رو برمیدارم میرم تو تخت. امروز... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
|
بیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل میداد
Mojgan.pourrajabiبیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل میداد
بیش از هفتاد درصد وزن بدن وی را غم تشکیل میداد
از در خونه که اومدم تو احساس کردم استخون پاهام خشک شده و ممکنه هر لحظه پودر شم، رفتم سراغ فایل صدای مادربزرگم، همونی که سالهای آخر خودش تنهایی خوند و ضبطش کرد تا بعد مرگش گوش کنیم و غم نبودنش همه بندای تنمونو از هم بشکافه، با همون ضبط قرمز کوچیکش که یه روز براش توضیح دادم کدوم دکمه رو باید فشار بده تا صداش ضبط شه. وقتی پلی کردم اولش چند ثانیه صدای پرندههاش خونه رو پر کرد، انگار همین بغل دارن به خورده نونا نوک میزنن، بعدم صدای عطسهاش، بعدم صدای خنده ریز و یواشکیاش از صدای عطسهی بیموقع خودش، پاز کردم، چون همون قدر بس بود تا هیچی جز غم برام نمونه.
مطمئنم سوراخ شدن لایه اوزون یا تموم شدن آب و تموم شدن غذا نیست که بلاخره زمین رو نابود میکنه، پر شدن هوای زمین از غم آدماس.
April 28, 2014
Island in the Sky
Photograph by Shane Kalyn
"There is an ethereal, otherworldly feeling to this photograph, as this little island in the middle of Tumuch Lake in northern British Columbia appears as if it's floating in the clouds," says Shane Kalyn, who submitted this photo to the National Geographic Traveler Photo Contest. "To bring us back to Earth, a fish has left a ripple in the water on the left-hand side of the shot. The scene was amazing to witness, let alone be lucky enough to photographtotally the right place at the right time."
This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.
حدس بزن چه كسي براي شام مي آيد
آواز تگرگه
سه روز پیش
آقایی که باهاش جلسه داشتم، رابرت، دماغش مو داشت. نه فقط داخل دماغش، روی دماغش هم مو داشت. برای یک زن خاورمیانهای که از سرزمین انسانهایی میآد که از بین تمام ویژگیهای پستاندار بودن، ویژگی موی روی تن را به تمام کمال دریافت کردهاند و جز تخم چشمشون هرجایی از تنشون قابلیت رویش مو داره، موی روی دماغ نباید چیزعجیبی باشد ولی موی دماغ رابرت بلند بود، حتی بلندتر از دیدههای زنان خاورمیانهای و تقریبا در شرف یال روی صورت شدن.از فاصلهای که ازش قرار داشتم سه یا چهار موی قهوهای و سفید ضخیم و بلند میدیدم که با جریان هوای اتاق تکون میخوردند. باد درموهایش، این تکه کلام حسین نوروزی –نویسنده وبلاگ گاوخونی- مدام یادم میاومد و فکر میکردم نوروزی کجاست که گند زده بشه به همه فانتزیهای این چند سالهاش از این تکرار این عبارت. باد درموهای دماغش، باد برموهای دماغش. برام عجیب بود که خودش خونسرد نشسته و بادقت به حرف سوم شخص غایبی که صداش را از تلفن اتاق کنفرانس میشنیدیم گوش میده درحالی که تارهای مو موج میخوردند به راست و چپ در نسیم مصنوعی و خنک تهویه اتاق کنفرانس. چرا خارشش نمیگیره از موج مو روی صورتش؟ من هروقت ابرو برمیدارم یا مو کوتاه میکنم بعدش اگر آرایشگر خیلی بهم فرصت نده که موهای خرد شده روی صورتم را با وسواس توام با خشونت پاک کنم مدام توهم دارم که مو روی صورتم است. گاهی ساعتها بعد از آرایشگاه، همینطور که خونسرد کنارخیابون منتظر سبز شدن چراغ عابرم و چون تازه موهایم را کوتاه کردهام جوگیر شده ام که خیلی خوشگلم و به سگ و بچه ملت لبخند باوقار میزنم، ناگهان حضور یکی از خرده موها را روی صورتم حس میکنم و اگر آینه دم دستم نباشه شروع میکنم به دست کشیدن روی صورتم، اگر صورتم کرم داشته باشه و مو بچسبد و با مالش و سایش اولیه نیافته شروع میکنم به کتک زدن خودم. میکوبم روی صورتم و عابران کانادایی که هیچوقت در مشکلات اشخاص باهم یا با خودشان دخالت نمیکنند، خونسرد از کنار کسی رد میشوند که با موهایی تازه قیچی خورده دارد خودزنی میکند. مو میافتد و من با گونههای ملتهب از کتک به سگها لبخند میزنم.
مرد ولی خونسرد نشسته بود و به من لبخند میزد. دلم میخواست سرش داد بزنم لبخند میزنی که چی؟ آقای رابرت، مو دماغ شما فقط متعلق به شما نیست، موی دماغ بنده هم هست. چرا کوتاهش نمیکنید؟ مگرکوتاه کردن یا حتی کندن سه تار مو چقدر سختی دارد. ما زنها اگر جوانمرگ نشویم در طول زندگی پربارمان میلیونها تار مو را از سطح تنمان میکنیم. انتخابی به نام کوتاه کردن هم نداریم، ریشه کن می کنیم و صدایمان هم در نمی آید بعد شما موی دماغت را باد میدی جلوی من و لبخند هم میزنی؟ فکر کردم شاید رابرت نمیداند دماغش مو دارد؟ شاید فکر میکند دماغ همه جهانیان مو دارد. شاید دماغ پدر و مادر رابرت هم مو بلند داشته و رابرت همانقدر با موی دماغش اخت شده که من با ابروهایم. شاید همکار روس من که یک تاردر ابروچپ دارد و یک تار در ابروی راست وقتی من را با این ابروها میبیند همین حسی را دارد که من به رابرت دارم. سعی کردم به چیز دیگری فکرکنم جز موی دماغ رابرت ولی من بدبختم، چون از یک جایی به بعد نمیتوانم به چیزی که نمیخواهم فکر نکنم و این بزرگترین نقطه ضعف من است. رابرتی که توصیف کردم فقط سه تار موی روی دماغ نیست، صدای خیلی خوبی دارد وبم و شمرده شمرده حرف میزند. رابرت احتمالا مثل من و نادر – نویسنده وبلاگ بولتس- دیوانه کورت ونهگات است و این را از آنجا فهمیدم که مدام به خنده تا حرف برای همیشه ازکار انداختن نیروگاه دارلینگتون میشد ته جملهاش میگفت «آری. رسم روزگار چنین است»*. رابرت پا روی پا انداخته بود و کفش بنددار مردانه چرمش و جورابش قهوهای خیلی زیبایی بودند. شلوارش هم چهارخانه قهوهای خیلی نازکی داشت که همرنگ کفشش بود. رابرت بوی سیگار سبک و اودکلن سنگین میداد. وقتی نمیفهمید مرد آنطرف خط از چه حرف میزند من را نگاه میکرد و چشمهای آبی را در کاسه چشمش میچرخاند و این کار را خیلی بامزه انجام میداد. کنار چشمهایش چینهای ریز میانسالی داشت و میدانستم تفریحش ساخت هواپیما است. ساخت هواپیما واقعی که هرکدامش شش سال وقتش را میگیرد و آخری را میخواهد هدیه بدهد به پسرش. رابرت پر بود از جزییات جذاب و دوستداشتنی که میشد بجای موی دماغش روی آنها تمرکز کنم ولی من نمیتوانم. من حالا حالا لکه نمیبینم ولی گاهی بعد از دیدن اولین لکه زرد روی لباس مخاطبم عاجز میشوم که نگاهم را از لکه لباس بردارم. حتی اگر در چشمهایش هم نگاه کنم لکه راه میرود و میرسد به گوشه چشمم و تا وارد دایره دید من شد بزرگتر می شود. نمیدانم چرا یادم افتاد که مردی را که ترکیب همه زیبایهای عالم بود خیلی عذاب دادم چون نمیتواستم فکرم را از لکهای که آزارم میداد بگیرم و بدهم به صدای بمش که میگفت دوستم دارد و به دستهایش وحتی گرمی دور از دسترس بغلش. از جایی به بعد انگار بجای دستهای خودش فقط به دست دور کمرش فکر میکردم، حتی با اینکه سرم را بالا گرفته بودم که اشکهایم نریزد، و دست دور کمرش را نگاه نکنم باز دست را میدیدم. آنروز هم همینطور شد، کم کم رابرت محو شد از تصویر و من از جایی به بعد من فقط یک دماغ میدیدم با سه تار مو که باد تکانشان میدهد. از جایی به بعد سکوت شد، رابرت و کفشها وچشمهای آبی و خاطرات هواپیما انگار مرده بودند و موها مانده بودند. آری ، رسم روزگار چنین است.
*So it goes – Slaughter House-Five – Kurt Vonnegut
پینوشت : پنج وبلاگ نامزد جایزه دویچه وله هستند. روش رای دادن برای انتخاب پرطرفدارترین وبلاگ یکجور شکنجه است که شاید میخواهد علاقه ما را به وبلاگ محک بزند. درهرحال عدالت نهفته در نهاد من – شیشکی حضار- حکم میکند که نگویم به چه کسی رای دادهام و میدهم، البته اگر تیتر این نوشته من را لو ندهد.
http://monsefaneh.blogspot.com/2014/04/blog-post_10.html
زنگ میزند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقهای حرف میزنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همینها. اساماس میدهد بعضی...
زنگ میزند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقهای حرف میزنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همینها. اساماس میدهد بعضی... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
|
زنگ میزند گاهی. گاهی بیشتر حتا. چند دقیقهای حرف میزنیم. منتظرم کارش را بگوید. کار خاصی ندارد. زنگ زده حرف بزنیم. ببینیم چه خبر. همینها. اساماس میدهد بعضی... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
|
وقتی برای دلتنگی…
این تابستان که بیاید چهار سال تمام است که از ایران دور هستم. در این مدت آدمهای زیادی دیدهام که کشورشان را ترک کردهاند، هرکدام به دلیلی و اکثراً برای رفاه بیشتر و آیندهای بهتر. پای صحبت ایرانیهای مهاجر که بنشینی همه میگویند وضعشان در ایران خیلی بهتر بوده و مدام غر میزنند و غر میزنند و غر میزنند: …چرا اینجا هواش سرده؟ چرا مردمش انقدر تظاهر به ادب میکنن؟ چرا انقدر مالیات زیاده؟ چرا این شهر انقدر چینی داره؟!…
دلیل مهاجرت اکثر ایرانیها هرچه باشد مسلماً پول و درآمد بیشتر نبوده… من مهاجرت کردم تا موقتاً از چیزهایی که دوست ندارم فاصله بگیرم. قبل از ترک ایران دو فهرست درست کردم از چیزهایی که میدانستم دلم برایشان تنگ خواهد شد و چیزهایی که عمراً اگر دلم برایشان تنگ بشود! در صدر فهرست کوتاه دلتنگیها مادر و برادر و اعضای خانواده و دوستانم قرار داشتند و در انتهای آن تمام آدمهایی که با آنها به طور اتفاقی در و کوچه و خیابان سلام و علیک میکردم. در وسطهای این فهرست اسم چند مکان بود مثل کافه شوکا، مثل تئاتر شهر، مثل نشر چشمه… فهرست دوم اما خیلی مفصل از کار درآمد، چهرههای مشهور سیاسی، ماموران گمنام ادارجات مختلف و گشتهای جوراجور، مجریهای خنک و بیخودی خودمانی برنامههای صدا و سیما، علاقمندان به موتورسواری در پیادهرو، مهندسهای جوراب سفید و همهی آنهایی که در صف از من جلو میزدند در این فهرست جا داشتند.
همان موقع دوستی هشدار داد که بگذار دو ماه بگذرد دلت برای همان موتورسوارها هم تنگ خواهد شد. دو ماه گذشت و دلم تنگ نشد. گفت شش ماه بگذرد تنگ میشود، شش ماه گذشت و تنگ نشد. گفت یک سال… گذشت و تنگ نشد. گفت دو سال… نشد. سه سال… باز هم نشد. از اول هم میدانستم دلم برای هیچ موتورسواری توی پیاده رو تنگ نخواهد شد…
نشسته بودم توی اتاقم و مثل الان هاشور میزدم، صدای آواز فرهاد از اتاق دیگر میآمد که از بوی عید میگفت و بوی توپ و بوی مادربزرگ… بوهایی که برای من آشنا بودند و به تصویرهایی جان میدادند که مدتها بود به آنها فکر نکرده بودم…
در فهرست دلتنگیها بوی آشنا را جا انداخته بودم… آنوقت بود که یک دل سیر گریه کردم…
برای دیدن ویدئو کلیک کنید:
The post وقتی برای دلتنگی… appeared first on مجله تابلو.
من میخواستم که فقط از تولدها بنویسم. کاش می شد...
در دستهای مرد گریستم. عمیق و بی صدا. نفس نداشتم. پنجره را باز کرد.
در لحظه نوشتن اینها، صدای گریه یک نوزاد می آمد از پنجره نیمه باز.
March 21, 2014
Row Up
Photograph by Maqsood Bhat, National Geographic Your Shot
"On the first day of snowfall in the Kashmir valley this year, I decided to survey life on the famous Dal Lake in Srinagar early in the morning," says Your Shot contributor Maqsood Bhat. "While rowing my boat in the backwaters of the lake, I suddenly saw a little shop toward which a man was rowing his boat for some purchases. It was the only shop around, and it seemed to me that everyone was dependent on that little market for their supplies."
This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.
زنی که نمیدانست خطوط موازی فقط در بینهایت به یکدیگر میرسند
زن گفت در دنیای موازی من جای دیگری زندگی میکنم. در شهر دیگری. در خانه دیگری. با مرد دیگری.کار دیگری دارم. در دنیای موازی خانهام کوچک است و قدیمی، ماشین ندارم و دو چتر دسته کوتاه و دسته بلند دارم. دوستان دیگری دارم. آدمهای دیگری را آخر هفتهها میبینم و برای بچههای دیگری کتاب کادو میخرم. در دنیایی موازی مرد همیشه دیرتر از من به خانه برمیگردد، خستهتر . در دنیایی موازی مرد که میرسد شام حاضر است و مرد دستپختم را دوست دارد. زن گفت در دنیای موازی اینجا، جایی با زمانی متفاوت،هوایی متفاوت و صدای خودرو امداد متفاوت پشت پنجره من موقع شام همه اتفاقات خندهدار آنروز مسیر کار را برای مرد تعریف میکنم و او با دهان بسته میخندد. در دنیایی موازی هردو بعد از شام چیزی میخوانیم و شراب مینوشیم و چیزی میبینیم. در دنیای موازی بارها و بارها سرم را روی پای مرد جابهجا میکنم تا جای راحت سرم را پیدا کنم و احتمالا آخرین حرفی که میشنوم بجای صدای کش آمدن دیوار، شب بخیر عزیزم مرد است.
زن گفت البته در همین دنیا هم من هرشب با مرد تلاقی میکنم. هرشب او بیآنکه بداند زنی که از همه مردان جهان دیرتر میخوابد وقتی خواب است میخزد توی توی تختش و دست مرد را میکشد رویش . هرشب تکیه میکند به مرد و سعی میکند نفس کشیدنش را با آهنگ نفس کشیدنش هماهنگ کند.زن گفت هرشب وقتی میخوابم میگویم شب بخیر عزیزم ولی شب بخیر عزیزم من در آسمان میماند و او چندساعت بعد آنرا خواهد شنید. وقتی بیدار میشود بیآنکه بداند دیشب زنی از دنیایی موازی که او حتی از بودنش خبر ندارد تا صبح سرش را به پشت او چسبانده و بین گرمای بازدم خودش و تجسمی از گرمای تن او خوابیده است.
به زن گفتم شراب دوم را هم میخوری. گفت نه باید بروم مرد منتظرم است. گفتم تو واقعا اینطور فکر میکنی؟
تاسیان یعنی حس یک آدم به جای خالی، به فقدان ، به خلوت شدن فضا... در زبان یک گیلک که نیازی به نوستالژی ندارد
Mojgan.pourrajabiخاصه در باهار ؟
الان این را می گویم . الان که گه گرفتن و بغ کردن های آن سالها را سانتی مانتالیزم منتج از شکم سیری می بینم. آدم های نزدیک و اتاقهای آشنا و کوچه های آشنا و بالاتر از همه بوی خانه و بوی نوروز دم دستت هست ولی تو همچنان مصر به گه فکر می کنی. به تاسیان. به جای خالی. به نشدن ها. به آرزوهای ابتر.
چندین سال گذشته. فقط می دانم که با هر چرت و چولایی می شود به گه فکر کرد اما بازنده خود آدم است. یعنی آزادی که غم را بیاوری و بگساری اش و کسی جلویت را نمی گیرد. کی می بازد؟ خود تو. از کجا می گویم؟ از اینجا که یک نفر در کل این هستی وجود ندارد که آن عید بیست و دو سالگی را به من برگرداند و یک سیلی بزند زیر گوشم تا حالم جا بیاید و بدانم که دم را غنیمت است احمق جان ...همان دم... همان دم که می شد خوش ترینشان باشد. آن نوروزی که همه زنده بودند و جای خالی نبود و خانه هایی داشتیم آفتاب گیر و آن ردیف گلدان و شاخ بیدمشک و سنبل بنفش...همان دم که "هوا خووشی، دیل خووشیه" ... واقعا بودن به از نبود شدن نبود؟؟ تا دم دستت به وفور هست نمی فهمی.
http://levazand.com/?p=5669
هوای سنتاباربارایی در برکلی. احساس خوشبختی دارم وقتی اینطور با آفتاب و هوا محشورم.
از روزها
داستان شجریان و دیگران
یکتوضیح در مورد دکوراسیون داخلی خانهام *
اين زندگي من است/ هفتادوسومي
Mojgan.pourrajabi!یا پیش آینه یکه بخوری که مادر از چشمهایت نگاه میکرد
آه ای ژن غالب
February 13, 2014
Net Work
Photograph by Quang Tran, National Geographic Your Shot
Your Shot contributor Quang Tran was visiting the fishing village of Vinh Hy, Vietnam, when he came across these women sewing a fishing net. "I knew their husbands fished for a living," Tran writes. "It's a typical image that everyone visiting the village would see. It expresses the life of the villagers, [as though they are] drifting in the ocean."
This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.
See more editors' favorites from the Your Shot Daily Dozen »
Whatever
یکشنبه شبها اتاقم که تا گلو در کثافت فرورفته رو نظافت میکنم. اول کاغذباطلهها رو از گوشه و کنار جمع میکنم، بعد جارو میزنم و پارکتهای کهنه رو دستمال میکشم. امشب یه تپه کاردوچنگال یکبار مصرف که به مرور زمان از کافهی روبه خونهم اوردم رو هم ریختم قاطی زبالهها رفت. این وسایل رایگان رو برای همین میذارن که ما انتقام خودمون رو از کاسب بگیریم و یه چنگش رو بریزیم تو کیفمون و تخلیه شیم. گرچه اونها هم تو جبهه خودشون میجنگن. مثلا پارچ شیرسویای رایگانی که روی پیشخوان گذاشتن به وضوح آب قاطیش داره.
بعد ملافهها و روبالشیها و حولهها رو انداختم توی ماشین لباسشویی. همهشون سفیدن اینه که روشون نصف دبه آب ژاول ریختم. ملافههای گلگلی و چهارخونه فقط توی ذهن و خیال آدم قشنگن و در واقعیت بعد از چندبار شستشو شبیه عکسهای آرتیستهای فیسبوکی میشن؛ با رنگهای مرده و کنتراست لاجون و بدون حرفی برای گفتن. این سفیدها رو هربار بشوری نو میشن و خواب بهتری هم به آدم عرضه میکنن. حوله رو که از خشککن اوردم بیرون دیدم اندازه یک کف دست از وسطش جر خورده و تاروپودش متلاشی شده. چنددقیقه با حیرت نگاهش میکردم. حولهه رو خریده بودم برای کسایی که میان خونهم و عمر زیادی هم نداشت. نمیدونم وایتکس سوراخش کرده یا قبلا یکی از مصرف کنندههاش اینجوریش کرده و من نفهمیدم. تازه میخواستم چندسال بعد که کهنه شد زندگینامهش رو از زبانش بنویسم کتاب کنم. گرچه مرگ پایان کبوتر نیست و شاید این رو قیچی کنم و از توش دوتا حوله کوچیکتر دربیارم.
اشیا پاره که میشن بهتر باهاشون ارتباط برقرار میکنم. انگار قبلش خنثی هستن و اون زخمی شدنه زندهشون میکنه. ژاک دریدا هم سالها حنجره درید که بگه مفاهیم از دل اوراق کردن بیرون میان. ببین چیه که حتا روز قیامت هم همین کانسپت دیکانستراکشن رو داره. میگه وَ إِذَا الْجِبالُ سُیِّرَتْ. یعنی سیستم رو که به اوج میخوای برسونی یه دور کوهها و زمین رو میکوبی به هم و میپاشی تو هوا.
آخرشب برای نانا پیغام گذاشتم اگه هستی بیا اوو-وو. اومد و تا سهونیم صبح حرف زدیم و آخراش افتاده بودم رو اون فازهایی که حرف زدن جدی حس لخت شدن میده. انگار رسوب کلمات رو با کاردک از دیوارهی گلوت میتراشی. وسوسه شدم صدامون رو ضبط کنم ولی دیدم از کجا معلوم همینکه بدونم دکمهی رکورد زده شده از ماهیتی که تو اون لحظه دارم خارجم نکنه. اینهمه ابزار ثبت صدا و تصویر و حرکت اومده اما هنوز بشر پوشالیترین لحظات رو ثبت میکنه و لایقترینها رو نمیتونه؛ میذاره مثل ماسه از لای انگشتهاش بریزن بیرون و برای همیشه محو شن.
درحالی که هنوز از بعضی سادهترین حالات زندگی تصویری در دسترس نیست، دنیا داره زیر عکسهایی که درش دختری پشت به دوربین ایستاده و دریا/جنگل/کوه رو تماشا میکنه و باد در موهاش وزیده دفن میشه. به زودی دوربینهای دیجیتال نسبت به این صحنهها حساسیت پوستی پیدا میکنن و تا لنز رو به سمتشون نشونه برید دوربین کپک میزنه و بعد تبدیل به مایع لزجی میشه و میپاشه روی سر و صورتتون.
*عکس از کنت رگاوفسکی، مجموعهی خرسهای پشت و رو شده
January 7, 2014
Mojgan.pourrajabiBearing the changes ... bearing the changes
Bearing the Changes
Photograph by Paul Souders
"A polar bear peers up from beneath the melting sea ice on Hudson Bay as the setting midnight sun glows red from the smoke of distant fires during a record-breaking spell of hot weather," writes Paul Souders, who submitted this winning picture to the 2013 National Geographic Photo Contest. "The Manitoba population of polar bears, the southernmost in the world, is particularly threatened by a warming climate and reduced sea ice."
مرثیهای برای زندگی از دست رفته
Mojgan.pourrajabiحرفم بر سر تبعات ناخواستهی این انتخاب است
وبلاگ دوستی را میخواندم، بیشتر از سبک زندگیاش نوشته بود و تجربیاتش. حین خواندن وبلاگ اشکم سرازیر شد که این میتوانسته زندگی من باشد.
بارها به این فکر کردهام که چه هزینهای برای زندگی نظریام میدهم. چه هزینهای برای انتخابی که کردهام میدهم. هزینهی زندگی نظریام را با فقر زندگی عملیام دادهام. زندگی نظریای که نه تنها هیچ تضمینی برای موفقیتش نیست بلکه موفقیت در آن بسیار بعید بهنظر میرسد.
میتوانستم حالا مشغول بیشتر کار کردن و پول درآوردن باشم، امکانش را داشتم. میتوانستم انقدر درآمد داشته باشم که در خانهی مستقلی زندگی کنم و بهخاطر زندگی مستقل سبک زندگی متفاوتی داشته باشم. میتوانستم در کنار زیاد کار کردن و درآمد مطلوب داشتن، اکتیوست باشم، هم معلمی باشم که پول درمیآورد و هم فعال اجتماعیای که بسیار به سفر میرود. میتوانستم عضو آيسک باشم و بسیار سفر کنم و تجربهی انسانی کسب کنم. میتوانستم مسلط به چند زبان باشم و زندگیام در سفر کردن و تجربه کردن بگذرد. اینها دور و خیالی نیستند، اتفاقا امکاناتی بسیار نزدیک و در دسترس برای من بودند. برخی از بهترین دوستانم این مسیر را رفتند و همیشه این مسیر بسیار در دسترس بهنظر میرسیده.
اما بهجای همهی اینها شدهام یک کتابخانهنشین بدبخت. آدمی که خیلی کار نمیکند چون میخواهد بیشتر کتاب بخواند، آدمی که زحمت زندگی کردن با خانواده را میپذیرد چون میخواهد زمان و راحتی بیشتری برای فعالیت نظری داشته باشد، آدمی که کاری که اعتقاد نظری به آن ندارد را انجام نمیدهد. مثلا هر طرح درسی را که بنویسم یکبار بیشتر اجرا نمیکنم (بارهای بعد حتما چیز جدیدی به آن میافزایم) در حالی که اگر قرار بود از تدریس پول درآورم باید یک درس را چند بار میدادم، هم زحمت هر بار طرح درس نوشتن نبود و هم درآمد بیشتر بود. یا هیچ وقت حاضر نشدم کار غیرخلاقانهای مثل تدریس المپیاد را پذیرم. درس دادن برایم فعالیت نظری است نه منبع درآمد و حاضر نشدم تن به فعالیتهای دیگر درآمدزا دهم (مثلا حاضر نشدم در بورس فعالیت کنم). حاضر نیستم زیاد سفر بروم چون این قرار را برای کار نظریام لازم میدانم. و اکتیویست نشدم چون برای اکتیویست شدن باید بتوانی شکهای نظری وارد به کار را نادیده بگیری و این کار در دراز مدت از من برنميآید...
حالم خوش نیست. زندگیام میتوانست جذابتر باشد، بهتر بگویم، سبک زندگیام میشد جذابتر باشد. این سبک زندگی فعلی چیز مزخرفی است، گیرم از من آدم جالبی ساخته باشد، گیرم حال خودم از توان تحلیلم خوب باشد، گیرم نتایج کار نظریام را چند نفری تایید کنند. اگر به شش سال قبل برگردم، شش سال قبل نمیتوانستم تصور کنم که سبک زندگی فعلیام را بتوانم تحمل کنم. اما همان شش سال قبل هم میدانستم که زندگی نظریام است که مرا راه میبرد. میدانستم ترسم از احمق ماندن چنان جدی است که حاضر خواهم شد هر چیزی را فدا کنم اگر راه به فهم بیشتر ببرد، و فهم من از «فهم» همواره چیز محدودی بوده، محدود به فهم نظری. همیشه فکر کردهام که ذهن از هر واقعیتی قویتر است، درنتیجه تجارب واقعی را میشود با قدرت ذهنی جایگزین کرد اما برعکسش ممکن نیست. اگر هم زور ذهن به واقعیت نرسد، باز نگاه ارزشگذارانهی من اولویت را به فهم نظری میدهد.
این فقط در سبک زندگیام نیست. به درهمریختگی روابطم هم که فکر میکنم همین نتیجه را میگیرم. اگر انقدر گیر نظری به روابطم نمیدادم، اگر انقدر عادت به تحلیل همه چیز نداشتم، زندگی آرامتر و امنتر میشد. اما همیشه میدانستم که توانش را ندارم، توان توقف تحلیلهای ذهنی و تندادن ساده به وضع موجود و حتی تن دادن به لذت را ندارم.
تا چندی پیش فکر میکردم انقدر تجربهی عملی دارم که کافی باشد، انقدر تجربهی عملی دارم که متوقف کردن زندگی برای فعالیت نظری قابل توجیه باشد. دور از واقعیت هم نبود، تجاربم در زندگی نه تنها کمتر از همسنوسالهایم نبود، که بسیار بیش از حد معمول بود. اما حالا دیگر اینطور نیست، حالا فکر میکنم زندگی عملیام میشد بسیار غنیتر از این باشد، چنان که برای خیلی از اطرافیانم هست و علت فقیر بودنش زندگی نظریام است.
لعنت به من، لعنت به زندگی نظری که خودش به هیچ جا نمیرسد و انقدر فقیر است اما همهی زندگی مرا بلیعده و از من یک موجود مزخرف کتابخانهنشین ساخته. لعنت به من که نمیتوانم از آن خلاص شوم. لعنت به من که مطمئنم حتی با غنیترین زندگی عملی هم احساس سعادت نمیکنم. لعنت به حسرتی که هیچ راه گریزی از آن ندارم.
اینها به معنی این نیست که اگر فرصت دوباره داشتم انتخاب دیگری میکردم، صدبار هم به دنیا بیایم باز همین را انتخاب میکنم. حرفم بر سر تبعات ناخواستهی این انتخاب است. اینکه این انتخابهای نظری چطور تکلیف زندگی عملیام را روشن کرده. اینکه تنها یک انتخاب در حوزهای محدود و مشخص نبوده، بلکه در عمل بسیاری از انتخابهایم را تعین داده.