Shared posts

03 Dec 00:30

رشد اقتصادی، کیشی در حال نابودی

by ژان گدری
High Marnham power station in fog from the air.

توضیح‌های متعددی برای «گرایش کاهشی نرخ رشد (۱)»ی که از چند دهه پیش درکشورهای ثروتمند، و اخیرا در کشورهای نوظهور دیده شده، وجود دارد. حتی اقتصاددانان شناخته شده در رسانه‌ها، دستکم در کشورهای موسوم به پیشرفته، نیز کم و بیش شروع به در نظرگرفتن فرض دنیایی بدون رشد اقتصادی را کرده‌اند. از این جمله، در ایالات متحده، پل گروگمن و لاری سامرز هستند که به نظرشان «یک دوران رکود اقتصادی پایدار امکان‌پذیر است (۲)». در فرانسه، توماس پیکتی نیز به ما هشدار می‌دهد: «آیا این معقول است که برای حل مشکلاتمان روی بازگشت رشد اقتصادی حساب کنیم؟ این امر چالش‌های اساسی که کشورهای ثروتمند باید با آنها روبرو شوند را حل نخواهد کرد (۳)». دانیل کوهن نیز به نوبه خود ما را ترغیب می‌کند که: «از وابستگی خود به رشد اقتصادی گذر کنیم (۴)».

با یک گل بهار نمی‌شود. اما این نمونه‌ها، با آن که هیچ یک از آنها یک عامل توضیحی اصلی را در موضوع دخالت نمی‌دهند، چندان بی‌معنی نیز نیستند. این عامل که هم اکنون جریان دارد، ته کشیدن بیشتر منابع طبیعی رشد است. ماتیو اوزانو، متخصص حفاری نفت و فیلیپ بهوییکس، کارشناس منابع فسیلی و معدنی شواهد معتبری ارائه کرده‌اند (۵).

کیش رشد اقتصادی چنان در ذهنیت رهبران سیاسی رسوخ کرده که حتی در زمان ایراد سخنرانی‌های آتشین درمورد مبارزه با تغییرات اقلیمی، شتابزده یادآوری می‌کنند که حفظ رشد اقتصادی یک ضرورت است.

با این حال، کیش رشد اقتصادی چنان در ذهنیت رهبران سیاسی رسوخ کرده که حتی در زمان ایراد سخنرانی‌های آتشین در مورد مبارزه با تغییرات اقلیمی، شتابزده یادآوری می‌کنند که حفظ رشد اقتصادی یک ضرورت است. سخنرانی آقای فرانسوا اولاند در ساسناژ ایزر در ماه اوت ۲۰۱۵ چنین لحنی داشت: «شما می‌دانید که فرانسه میزبان کنفرانس درباره محیط‌زیست خواهد بود و از این رو خود باید در این مورد نمونه باشد. در عین حال، تغییر الگوی مصرف انرژی، مساله اقلیمی نیز چالشی برای رشد اقتصادی است. ما می‌خواهیم رشد اقتصادی را تقویت و از آن حمایت کنیم. تا زمانی که ما از ابزارهای تغییر الگوی مصرف انرژی استفاده کنیم، رشد اقتصادی وجود خواهد داشت». سپس، رئیس‌جمهوری فرانسه در دو دقیقه ۱۴ بار واژه «رشد اقتصادی» را به ویژه در این فراز بر زبان آورد: «هدف من پائین آوردن بیکاری، کاهش مالیات و نیز شیوه‌ای برای دستیابی به رشد اقتصادی بیشتر است. زیرا اگر با این کارها مصرف بیشتر شود، اگر اطمینان بیشتری پدید آید، رشد اقتصادی نیز می‌تواند به ما امکان دهد که مالیات را کاهش دهیم و با کاهش مالیات رشد اقتصادی بیشتر داشته باشیم (۶)».

در حالی که همه‌چیز به رشد اقتصادی ربط داده می‌شود، چگونه می‌توان در مورد وضعیت اقلیمی نمونه بود؟ این تناقض بسیاری از رهبران را که به آئین جدیدی به نام «رشد سبز» گرویده‌اند ناراحت نمی‌کند. این گذار قرار است رشد اقتصادی را تقویت کند و رشد اقتصادی به نوبه خود گذار را تسهیل نماید. جرج دبلیو بوش، رئیس جمهوری پیشین ایالات متحده، باور خود در زمینه محیط‌زیست را به این ترتیب بیان کرده بود: «رشد اقتصادی خود مشکل نیست، راه حل است (۷)».

«رشد سبز» همگون با پایان منابع یک افسانه است

بی گمان، برای رویارویی با تغییرات اقلیمی و دیگر وجوه بحران زیست‌محیطی، می‌باید در حد انبوه در سوخت‌های تجدیدپذیر، عایق‌سازی ساختمان‌ها، بهینه‌سازی مصرف سوخت، کشاورزی محیط‌زیستی، تحرک نرم و غیره سرمایه‌گذاری و در نتیجه رشد اقتصادی را سازماندهی کرد. اما با تاکید بر بخش‌های مشخصی که گسترش آنها مورد نظر است، ناراحت‌کننده‌ترین مسائل نادیده گرفته می‌شود. با توجه به اثر منفی بر محیط‌زیست، تنوع زیستی، سلامت انسان و غیره، چه فعالیت‌ها و تولیداتی می‌باید الزاما کاهش یابد؟ از سوی دیگر، چه نسبتی از سوخت فسیلی را الزاما می‌باید برای محدودکردن گرمایش در داخل زمین باقی گذاشت؟ و اگر این مقدار، چنان که برآوردهای اخیر تائید می‌کند بین ۶۰ تا ۸۰ درصد است، این امر چه عوارضی می‌تواند بر روی رشد جهانی که هم‌اکنون نیز تا حد بسیار زیاد وابسته به این مواد سوختی است داشته باشد؟ به طور کلی‌تر، آیا رشد اقتصادی، حتی ضعیف، با میزان کاهش گازهای گلخانه‌ای که امروز برای گذر نکردن از سطح بحرانی تراکم در فضا مطالبه می‌شود، همگونی دارد؟

روشنگری در مورد تعیین نرخ رشد تولید ناخالص داخلی (PIB) – یا تولید ناخالص سرانه – از زمان حاضر تا سال ۲۰۵۰ همگون با سناریوهای مختلف «گروه کارشناسان فرادولتی در مورد تحول اقلیمی» (GIEC) را مدیون میشل هوسون (۸) هستیم. او این کار را برمبنای فرض درباره آهنگ کاهش «غلظت گاز کربنیک PIB جهانی» (۹) انجام داد. درنتیجه: «هدف سقف حداقل GIEC (به نصف رساندن تولید گازهای گلخانه‌ای جهانی بین سال‌های ۲۰۱۰ و ۲۰۵۰) تنها درصورت ترکیبی از فرض‌های خیلی خوشبینانه در مورد آهنگ کاهش غلظت گاز کربنیک تولید ناخالص داخلی (منفی ۳ درصد درسال، یعنی دو برابر مقدار به دست آمده در ۲۰ سال گذشته) و پذیرش کاهش قابل‌ملاحظه رشد سرانه (که در دنیا به طور متوسط شش‌دهم درصد در سال است) که کاملا غیرقابل دستیابی به نظر می‌رسد قابل تحقق است». در واقع، چنین امری مستلزم کاهشی شدید در غلظت گاز کربنیک و کاهش مطلق تولید ناخالص داخلی سرانه است.

می‌توان گفت که «رشد سبز» تنها یک افسانه است اگر دو مفهوم رشد همگون با پایان یافتن منابع مادی (سوخت فسیلی، معدنی، زمین‌های قابل کشت، جنگل‌ها، آب…) و محدود کردن مطلق خطرات اقلیمی و آسیب های دیگر وارد شده به اقیانوس‌ها، تنوع محیط‌زیست و غیره به هم پیوند داده شود. اما، در این صورت، چگونه می‌توان دنیائی رهایی‌یافته از کیش رشد را تصور کرد؟ آیا می‌باید راه حل یک عقب‌نشینی دستاوردهای اجتماعی تحت لوای محیط‌زیست را پذیرفت؟

باورمندان متعصب رشد اقتصادی در یک چارچوب اندیشگی محدود مانده‌اند که بنابر آن آینده به چیزی جز باز فعال‌سازی گذشته شباهت ندارد.

باورمندان متعصب رشد اقتصادی در یک چارچوب اندیشگی محدود مانده‌اند که بنابر آن آینده به چیزی جز باز فعال‌سازی گذشته شباهت ندارد. آنها تصور نمی‌کنند که بتوان چیزی جز کمیت تولید و مصرف را به یاری کارزارهای تبلیغاتی و برنامه منسوخ زندگی بر مبنای اعتبار «بازفعال» کرد. آنها بی‌وقفه استدلال مطلوب خود را تکرار می‌کنند: بدون رشد به قدر کافی قوی و مداوم، ایجاد اشتغال در کار نیست و کاهش بیکاری به دست نخواهد آمد. مثلث ایدئولوژیک لیبرال- رشدگرایی- رقابت‌پذیری موسسات، که موجب رشد می‌شود و درنتیجه شغل به وجود می‌آورد، ناشی از ساده‌گرایی رقت‌باری است. با این حال، این امر جهت‌دهنده تصمیم‌گیری‌های سیاسی است.

در واقعیت، کنشگران چیره بر سرمایه‌داری نئولیبرال ستایشگر بیکاری به عنوان تدبیری انضباطی هستند که به آنها امکان می‌دهد از یک سو، ترمزی برای مطالبات دستمزدی باشد، و از سوی دیگر، ناپایداری نیروی کار برای افزایش سود را تشدید کند. هیچ برنامه پسا رشدی جدی گرفته نمی‌شود مگر آنکه اطمینان دهد که «بازگشت» رفاه اجتماعی در محیطی با حفظ کارآمدتر غلبه بر بیکاری بهتر از نسخه‌های رشدگرایانه لیبرال ممکن خواهد بود.

با این حال، رشد اقتصادی برای ایجاد اشتغال فقط در مدل فعلی ضروری است که بر اساس خواست مداوم افزایش میزان استوار است و همواره مقدار بیشتری محصول را با همان حجم کار تولید می‌کند.

دراین مدل، رشد صفر یا ضعیف کمتر از افزایش تولید، منجر به کاستن از حجم کار می‌شود و اگر مقدار متوسط کار هر فرد تغییر نکند، از میزان اشتغال می‌کاهد. البته می‌توان خواستار تدابیری برای کاهش یا تقسیم زمان کار شد. این خردورزی کارآمدترین پاسخ برای جلوگیری از افزایش بیکاری در کوتاه و میان‌مدت خواهد بود، ولی با این کار نمی‌توان از چرخه تولیدگرایی بیرون آمد.

برای انجام اینکار، می‌باید از ابزار قدیمی «تقسیم دستاوردهای بهره‌وری»، که میراث سه دهه «۱۹۷۵- ۱۹۴۵» است استفاده کرد که در آن شیوه منسوب به فورد در برابر دستاوردهای کیفیت و دوام‌پذیری قرار می‌گیرد. هدف این شیوه جهت‌دادن به نظام تولید و مصرف بر مبنای منطق کیفیتی «بذل توجه» (به افراد، پیوندهای اجتماعی، اشیاء و جو زمین…)، با قراردادن کیفیت دارایی‌های مشترک اجتماعی و زیست‌محیطی در قلب فعالیت‌های انسانی و سیاسی، میانه‌روی در مصرف و شکوفایی کیفیت است. این کار نیز مستلزم حمله به نابرابری‌هاست تا روش‌های جدید مصرف در دسترس همگان باشد. همچنین، این امر شرط اصلی برای محافل مردمی‌ای است که در این گذار چیزی جز یک محیط‌زیست تنبیهی نمی‌بینند.

اقتصاد نرم‌تر شغل‌هایی ارزشمندتر عرضه می‌کند

اما روشن است که این اقتصاد ملایم‌تر نسبت به انسان‌ها، طبیعت و کار، به «فناوری فرودست»(Low-Tech) در برابر «فناوری برتر»(Hi-Tech) مزیت می‌دهد، امری که ضرورتا به معنی نوآوری کمتر نیست، و بیش از اقتصاد تولیدگرای کنونی امکان اشتغال معقول و ارزشمند عرضه می‌کند. برای این امر یک دلیل ساده وجود دارد: برای کمیت مشابه تولید، و لذا بدون رشد اقتصادی ، باید کار انسانی بیشتری انجام و شغل بیشتر ایجاد شود تا تولیدی پاکیزه، سبز و سالم در شرایط مناسب کار و شغل به دست آید. به عنوان نمونه، کشاورزی بیولوژیک، مستلزم حدود ۳۰ تا ۴۰ در صد کار بیشتر نسبت به کشاورزی صنعتی و شیمیایی برای تولید همان مقدار از میوه، سبزیجات، غلات و غیره است.

آیا این دیدگاه مبتنی بر «دگرگونی بزرگ» غیرواقع‌بینانه است؟ نه، زیرا چنین راه‌حل‌هایی هم‌اکنون تاحدودی در همه جای دنیا کاربرد یافته است. این راه حل‌ها کارآیی دارد و حتی به رغم موانعی که طرفداران مدل قدیمی ایجاد می‌کنند، گرایش به رواج بیشتر و جنبه اهرم دارد. نمونه‌های قانع‌کننده‌ای از آنها را می‌توان در هند، آمریکای لاتین، آفریقا، ایالات متحده و اروپا در بسیاری از کتاب‌ها یا مستندهای اخیر (۱۰) یافت. اینها به جز تجربه‌های محلی به دست آمده توسط شبکه «آلترناتیبا» [جایگزین به زبان اسپانیولی] و انجمن بنیانگذاران آن در بیزی واقع در باسک اسپانیا است.

اکنون به عهده شهروندان است که غالبا با دور زدن مسئولان سیاسی، و به ندرت با پشتیبانی ایشان، طغیان نموده و با عمومیت بخشیدن به منطقی که در آن مثلث رقابت‌ – رشد اقتصادی – مصرف گرایی- اشتغال نامناسب و بیکاری جای خود را به ماهیتی دیگر بدهد: همکاری- بهزیستی- میانه‌روی مادی- اشتغال مناسب و فعالیت مفید.

پانویس‌ها

۱- Cf. les quatre billets publiés à ce sujet en octobre et novembre 2009 sur le blog de l’auteur.

۲- Paul Krugman, « Secular stagnation, coalmines, bubbles, and Larry Summers », The Conscience of a Liberal, 16 novembre 2013.

۳- Thomas Piketty, « La croissance peut-elle nous sauver ? », Libération, Paris, 23 septembre 2013.

۴- Le Monde, 6 janvier 2014.

۵- Matthieu Auzanneau, Or noir. La grande histoire du pétrole, La Découverte, coll. « Cahiers libres », Paris, 2015 ; Philippe Bihouix, L’Age des low tech. Vers une civilisation techniquement soutenable, Seuil, coll. « Anthropocène », Paris, 2014.

۶- « Intervention lors de son déplacement à Sassenage en Isère », ۲۱ août 2015.

۷- Discours devant la National Oceanic and Atmospheric Administration, Silver Spring (Maryland), 14 février 2002.

۸- Michel Husson, « Un abaque climatique », note n° ۸۹ (PDF), 20 août 2015.

۹- Ce terme désigne les émissions de CO2 par unité de PIB produite.

۱۰- Cf. notamment Bénédicte Manier, Un million de révolutions tranquilles, Les Liens qui libèrent, Paris, 2012 ; Marie-Monique Robin, Sacrée Croissance !, La Découverte, coll. « Cahiers libres », ۲۰۱۴ ; Collectif des associations citoyennes (CAC), Ecologie au quotidien.

نوشته رشد اقتصادی، کیشی در حال نابودی اولین بار در میدان پدیدار شد.

03 Dec 00:29

کوچیده از تحصیل در جاده‌های دور

by شیده لالمی
nnm

صدای آب می‌آید. این صدای کرخه است که می‌پیچد و میان زمین‌های زرد و سبز می‌رود. آنها گله را آورده‌اند چَرا و صورت‌هایشان همه پیچیده در شال‌های بلند نخی، آن‌قدر که جز چشم‌ها، هیچ پیدا نیست. هوا داغ است و آفتاب، سخت می‌سوزاند و زیر آسمان تب‌دارِ جنوب، چوپانی جان سخت می‌خواهد.
خانه آنها دور است؛ دور یعنی آن‌سوی هویزه؛ بعد از چرخ و فلک‌های خاموش و در انتهای یک مسیر خاکی باریک که به خانه‌‎های یک روستا می‌رسد.
آنها یعنی دختران روستا و روستا یعنی یکصدوده خانوار در ۳۰ کیلومتری رفیع و خانه‌های کوچک ساده‌ای که در چند کوچه خاکی به هم پیوسته، ششصد و چند نفر را زیر سقف‌های کوتاه جا داده‌اند. حیاط خانه‌ها را سایبان‌های پهن و کوتاه قد پوشانده و کنج هر حیاطی سیلوهایی هست برای غلات؛ برای گندم و برنج و شاید هم برای ذخیره آذوقه در روز مبادا.
پشت دیوار این خانه‌ها، هیچ دختری به مدرسه نمی‌رود. می‌گویند راهشان دور است و مدرسه آن سوی جاده نفتکش‌هاست. همان جاده‌ای است که اهواز را به هویزه و هویزه را به رفیع دوخته است. در خوزستان خیلی از آدم‌ها در همین جاده که بی‌نور است و بی‌چراغ و بی‌علامت است، به مقصد نرسیده ، غزل خداحافظی از دنیا را خوانده‎‌اند.
مدرسه بچه‌ها، آنسوی دور همین جاده و خانه‌هایشان این سوی نزدیک کرخه است. همانجا که رودخانه آرام می‌پیچد و بی‌صدا می‌رود، از خانه‌های روستا صدای دلگیر چرخ خیاطی می‌آید و پشت این چرخ‌ها، دستان کوچکی پارچه‌های رنگین گلدار را برش می‌زنند. دختران کوچک نشسته‌اند و تکه‌پاره‌های آرزوها و رویاهایشان را چرخ می‌کنند.

در انتظار «خانم معلم»
٧‌ سال بعد از آن روزی که گفتند «خانم معلم» نمی‌آید، حالا ساجده عصرها خیاطی می‌کند و صبح‌ها چوپان گله است. وقتی حرف می‌زند جملاتش تکه‌تکه می‌شود و در هر جمله‌اش جای چند کلمه خالی می‌ماند. چند لحظه به کلمه‌های خالی فکر می‌کند؛ اما یادش نمی‌آید: «فارسی…نه…خوب نمی‌‌توانم….»
با همان فارسی‌ای که خوب نمی‌تواند صحبت کند، دست و پا شکسته می‌گوید دو‌سال است که ترک تحصیل کرده:
-از کلاس پنجم گفتند دیگر نمی‌شود؛ اما من را فرستادند اختور. چند کلاس رفتم آنجا. دوست داشتند باسواد شوم (اشاره ‌می‌کند به پدرش). آن‌جا دختران جدا  از پسران. اما بعد نتوانستم، سرویس نبود. ماندم.
– نمره‌هایت چند بود؟
– خوب بود؛ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. من زبان نمی‌رفتم. آنها که در شهر بودند زبان تقویتی می‌رفتند. ما نمی‌توانستیم.
– زبان چی؟
– زبان فارسی.
– چرا نمی‌توانستید؟
– راه ما دور است. ما مثل آنها نمی‌توانیم.
– چند‌ سال است ترک تحصیل کرده‌ای؟
– از ۱۱ سالگی.
– حالا چه ‌می‌کنی؟
– خیاطی.
– چه ‌می‌دوزی؟
– لباس.
– برای خودت؟
– برای خودم، برای مردم.
– چه می‌دوزی؟ مانتو؟
– نه ماکسی؛ شلوار، دامن بلوز.
-مردم روستا بیشتر چه ‌می‌خواهند که بدوزی؟
– بیشتر دامن بلوز و ماکسی.
– برای هر کدام چقدر دستمزد می‌گیری؟
(سرش را تکان ‌می‌دهد که یعنی نمی‌فهمد.)
– یعنی هر کدام چند؟ ماکسی چند تومان؟ شلوار چند تومان؟
-ماکسی ۵ هزار تومان؛ شلوار ۳ هزار تومان.
-وقتی گفتند نمی‌شود، اصرار نکردی که مدرسه بری؟
-اصرار نه. خب این‌جا نمی‌شود، دور است. دلم ‌می‌خواست بروم دانشگاه، ولی چه کار می‌کردم. ما نمی‌توانیم. من نمی‌توانم بروم با ماشین‌ها. یکی روز می‌آید، یکی روز نمی‌آید، بعد از مدرسه، اگر نیاید چه کار کنم آنجا؟
-پدر و مادرها ‌می‌گویند نمی‌خواهد مدرسه بروید؟
-نه آنها دوست دارند، درس بخوانیم. سواد داشته باشیم اما مدرسه راهنمایی نبود. خودمان هم خیلی دوست داشتیم اما ماشین نبود ما را ببرد. اگر ماشین بود درس می‌خواندیم. من پرستار ‌می‌شدم. از این‌جا بعضی‌ها رفتند دانشگاه.
– از دختران؟
-دختران همه ترک تحصیل کردند؛ اما بعضی‌ها رفتند از اینجا. دو نفر رفتند نزدیک مدرسه راهنمایی. همه رفتند با خانواده‌هایشان. فقط آنها توانستند بروند دانشگاه.
– یعنی به خاطر درس خواندن از روستا رفتند شهر؟
-(سرش را چند بار پشت‌سر هم تکان ‌می‌دهد که یعنی آری.)
– هنوز آنها را می‌بینی؟
-گاهی ‌می‌آیند. برای ما از دانشگاه تعریف می‌کنند که دانشگاه چطور است؛ می‌گویند خیلی خوب است. آنها توانستند.
– کدام دانشگاه می‌روند؟
– دانشگاه اهواز.
– کجا مدرسه ‌می‌رفتند؟
– هویزه.

این راه که دور است….
از هویزه تا یزدییه راه کم نیست. «یزدییه» یا همان «یزدِنو»؛ روستایی است از توابع هویزه و مرکز دهستان بنی‌صالح در غرب خوزستان. جایی در چند ده کیلومتری مرزهای ایران با عراق. در راه هویزه تا یزدییه باید روستاهای شموس، بت‌کوار، بنی‌نعامه، هورت عاگول و اختور را در جاده‌ای بلند و باریک و تاریک پشت سر گذاشت تا رسید به روستاهایی که همسایه با کرخه‌اند و یزدنو یکی از آنهاست با خانه‌های ساده و زنان و دخترانی که شال بلند نخی به سر دارند و با دامن‌های گل درشت رنگی به یادت می‌آورند که حال و احوال زندگی در روستاها چقدر شاد است، چقدر رنگی است.
برای دختران روستا، همه چیز از همان روزی شروع شد که کلاس پنجم تمام شد. همان سالی که بچه‌ها آخرین کارنامه‌هایشان را گرفتند؛ اما ماه مهر رسید و «خانم معلم» نیامد. این را عواد بوعذار می‌گوید، دهیار روستا، با چشم‌های روشن سبز آبی و قامتی کوتاه و چهره‌ای آفتاب‌سوخته مثل تمام مردان جنوب: «۵٠‌درصد پسران و تقریبا همه دختران از پنجم ابتدایی به بعد ترک تحصیل ‌می‌کنند؛ چون این‌جا مدرسه راهنمایی نیست. در اختور روستای نزدیک ما هست؛ اما مختلط می‌شود. از راهنمایی به بعد هم نمی‌شود، مختلط باشد. این‌جا روستاست، بد می‌دانند دختران کنار پسران درس بخوانند. در تهران مگر بچه‌ها در راهنمایی مختلطند؟ یا مگر آقا معلم‌ها سر کلاس دختران می‌روند؟»
از هویزه تا یزدنو و روستاهای همسایه‌اش ١٢ کیلومتر راه است و همین ٢۴ کیلومتری که از جاده تاریک بی‌چراغ می‌گذرد، هم معلمان را از آمدن باز داشته و هم بچه‌ها را از رفتن.
پدران و مادران دختران روستا می‌گویند، تا هویزه که «مدرسه راهنمایی دخترانه» و «خانم معلم» دارد، راه سخت است و این جاده هم که جاده نیست؛ راه نفتکش‌هاست. جاده مرگ است، آدم‌ها را ‌می‌برد و بر نمی‌گرداند. آنها می‌گویند این جاده خطرناک است و هر روز که نمی‌توان دختران کوچک را فرستاد ۲۴ کیلومتر دورتر تا مدرسه بروند: «همین‌جا بمانند، خانه‌داری کنند، خیاطی و بعد هم می‌روند خانه شوهر….» اگر دلشان در چهاردیواری خانه گرفت؟« بزنند به کوه به دشت و گله را ببرند چرا….»
بعد از مدرسه، بعد از کلاس پنجم که برای دختران یزدنو، کلاس آخر است، آنها می‌شوند، دختران ‌کوه، دختران دشت و دختران چوپان….
سکینه با دامن بلند گلدار و یک شال بلند سیاه و چوب دست بلندی گله را می‌برد چرا و همان‌طور که تاب می‌خورد، زیر آسمان داغ و هوای شرجی جنوب به زبان مادری‌اش، به زبان عربی شعرهای محلی را زمزمه می‌کند. او که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده، حالا با دایره واژگانی که از زبان فارسی برای خودش جمع کرده، چند جمله بیشتر نمی‌تواند، بگوید: «دوست داشتم فارسی بتوانم. مدرسه نداریم. مدرسه در اختور است. دور است. سواد داشتم اگر نزدیک بود.» وقتی می‌خواهد درباره احساسش بعد از مدرسه حرف بزند، دیگر فارسی نمی‌تواند، به عربی ‌می‌گوید: «ضاقت الدنیا فی عینی.» یعنی: «دنیا برایم کوچک شد.» در جاده نفتکش‌ها، همان راه طولانی بی‌چراغ، بازماندن از تحصیل تنها سرنوشت دختران روستای یزدنو نیست؛ چوپانی، گله‌داری، خیاطی و خانه‌داری به جای مدرسه رفتن، سرنوشت ناگزیر بسیاری از دختران تمام روستاهای دهستان بنی‌صالح است. این بچه‌ها بخشی از همان یک‌میلیون و ۴٣٠‌ هزار دانش‌آموزی‌اند که مهر امسال آمد و نام آنها در هیچ مدرسه‌ای ثبت نشد. این آمار بچه‌های ۶ تا ١٨ ساله کشور است؛ آنها که باید روزها سر کلاس درس و مدرسه باشند، اما نیستند و جای آنها پشت نیمکت‌ها خالی مانده است. طبق برنامه پنجم توسعه تا ‌سال ١٣٩٣ باید بیسوادی در گروه سنی زیر ۵٠‌ سال در مناطق مختلف کشور ریشه‌کن می‎شد، اما این برنامه‌ها برای بچه‌ها، برای دختران و پسران روستاهای دور معلم و کلاس درس نمی‌شود. هرساله شمار کودکانی که از تحصیل باز می‌مانند، بیشتر می‌شود. جدیدترین یافته‌های پژوهشی از وضع دانش‌آموزان در مدارس نشان می‌دهد هر ‌سال ٢۵‌درصد دانش‌آموزان ایرانی یعنی یک چهارم آنها ترک تحصیل می‌کنند. در این بین آمار ترک تحصیل دختران در این مناطق به‌ویژه غرب خوزستان وشهرهای مرزی ایران و عراق در شرایط هشدار است؛ هشدار یعنی بی‌سوادی زنان و دختران در شهرهای دور، در شهرهای مرزنشین برای خیلی‌ها دیگر درد ندارد، دیگر اندوه ندارد، دیگر عادت شده است.
«رزاق حامدی»، عضو شورای شهر هویزه می‌گوید در منطقه هویزه ۴٠ روستا هستند که از نظر ترک‌تحصیل دختران وضع مشابهی دارند: «در همه این روستاها دختران چند ‌سال بیشتر درس نمی‌خوانند. روستاهای این منطقه همه عرب‌زبان هستند و درس خواندن و مخصوصا زبان فارسی را خوب یاد گرفتن برای بچه‌ها خیلی مهم است. وقتی نمی‌توانند مدرسه بروند، خیلی سرخورده ‌می‌شوند؛ چون امکان پیشرفت و کار را از دست می‌دهند. روستای یزدنو نسبت به بقیه روستاها جمعیت خوبی دارد؛ اما آمار ترک تحصیلش بسیار بالاست. نه فقط یزدنو در همه روستاهای این منطقه دختران فقط تا ابتدایی مدرسه می‌روند و از دوره  چون کلاس‌ها مختلط می‌شود و معلمان مرد هستند، همه آنها ترک تحصیل می‌کنند. مشکل این‌جاست که ترک تحصیل برای خیلی‌ها عادی شده و چون همه دختران ترک تحصیل می‌کنند، جامعه حساسیتش را به اهمیت این موضوع که دختران باید درس بخوانند از دست داده است. ما الان در شهرستان هویزه دبیرستان دخترانه نداریم، یک دلیلش همین است که اساسا دختران این منطقه به دبیرستان نمی‌رسند و از همان ابتدایی به بعد از مدرسه رفتن می‌مانند.»
١٠ ‌سال پیش از این روزها در نخستین سال‌های ریاست‌جمهوری محمود احمدی نژاد، در یکی از سفرهای استانی، او گذرش به روستاهای این منطقه هم افتاد و دستور داد برای بچه‌های این روستاها مدرسه بسازند. سیمای مدرسه نوسازی که در ورودی روستا توی چشم می‌زند، نتیجه عملیاتی شدن همان طرح و برنامه است؛ اما این مدرسه هم یک مدرسه ابتدایی است که در دو طبقه با چند کلاس محدود ساخته شده و هنوز که هنوز است همچنان در دست ساخت است.
آن‌طور که «حامدی» می‌گوید، در روستاهای اطراف هویزه، فراوانی و تعداد دبستان‌ها خوب است و مسأله اصلی مدارس راهنمایی‌اند که هم کمند و هم خانم معلم ندارند: «مدرسه‌ها ساخته شدند اما میز، صندلی،  کولر و آب‌سردکن ندارند و آموزش‌و‌پرورش هم می‌گوید بودجه ندارد . ما راضی هستیم که تجهیزات مستعمل بیاورند؛.مگر ‌می‌شود بچه‌ها منتظر بمانند تا چند سال دیگر؟ اگر این همه بچه در تهران هم از تحصیل جا می‌ماندند، کسی اعتراض نمی‌کرد یا چون این‌جا گذر کسی نمی‌افتد کسی به فکر ما نیست؟»

…و هیچ بچه‌ای محروم نمی‌شود؟!
اینجا که دور است؛ همین‌جا که کرخه به خانه آخرش  هورالعظیم می‌رسد و مرزهای ایران به نقطه پایان. کسی نمی‌داند فرسنگ‌ها دورتر، در تهران پایتخت، آدم‌ها درباره سرنوشت بچه‌های روستاهای دور چه چیزها که نمی‌شنوند. به شهروندان شهرهای بزرگ، به آنها که در تهران،  اصفهان، شیراز و تبریز زندگی می‌کنند، به آنها که روزنامه می‌خوانند و تلویزیون می‌بینند، می‌گویند:
«….دیگر دوران محرومیت‌ها تمام شده و هیچ بچه‌ای به‌ خاطر نبودن کلاس درس از تحصیل محروم نمی‌شود….»
همین چند ماه پیش بود که « علی‌‎اصغر فانی»، وزیر آموزش و پرورش وقتی به تبریز رفته بود، او از سرنوشت رنگی تحصیل بچه‌های ساکن در مناطق دور و محروم گفت و به کلاس‌هایی اشاره کرد که تنها یک دانش‌آموز و یک معلم دارند: «در ایران ۱۱۰‌هزار کلاس تک‌نفره وجود دارد و ما مجبوریم برای این‌که بچه‌ای بی‌سواد نماند، این کلاس‌ها را حفظ کنیم. دیگر در ایران هیچ کودکی به دلیل نداشتن کلاس درس و معلم محروم از تحصیل نمی‌ماند.»
در یزدنو ، در اختور و در همه روستاهایی که در جغرافیای مرزی ایران زندگی می‌کنند؛ اما کلاس‌های تک‌نفره معنی ندارد. این‌جا کسی باور نمی‌کند کلاس درسی باشد که یک دانش‌آموز و یک معلم داشته باشد؛ همان‌طور که مردمان شهرهای بزرگ، آنها که بچه‌هایشان در مدرسه‌های مدرن چند طبقه و کلاس‌های درس هوشمند، الفبای خواندن و نوشتن را ‌می‌آموزند، باور نمی‌کنند که در میانه جاده نفتکش‌ها و در چند کیلومتری اهواز، برای دختران ساده، برای دختران صبور مدرسه رفتن آرزویی دور است….
«نه فقط دخترها، پسرهای ما هم زیاد ترک تحصیل ‌می‌کنند؛ اما باز رفتن سر کلاس‌های مختلط و حتی رفتن تا هویزه و بعد تا اهواز برای پسران آسان‌تر است؛ اما دختران نه. آنها همه مثل هم هستند و متاسفانه این موضوع در روستاهای خوزستان جا افتاده که دختران در نهایت تا کلاس پنجم بیشتر نمی‌توانند درس بخوانند. عمده این روستاها شیعیان عرب‌زبان هستند و بچه‌هایشان تا حد آموزش ابتدایی نمی‌توانند فارسی حرف بزنند و توانایی خواندن به زبان فارسی را هم بعد از مدتی به کلی از دست می‌دهند.» این حرف‌ها را تنها معلم روستای یزدنو ‌می‌گوید. او هم یکی از بوعذارهاست. در یزدنو نام فامیل همه آدم‌ها یکی است، همه بوعذارند و «آقا معلم» هم یکی از آنهاست.
« مهدی بوعذار» که تنها معلم روستایی است که بچه‌هایش یکی در میان هنوز به مدرسه نیامده از مدرسه رفتن باز می‌مانند. اوست که ‌می‌گوید: «من که به بچه ابتدایی درس ‌می‌دهم خودم عرب زبانم. بچه‌ها این‌جا عاشق زبان فارسی‎اند و خیلی دوست دارند یاد بگیرند؛ اما آرزویش به دلشان ‌می‌ماند.  می دانید، خیلی فرق است بین معلمی که فارسی‌زبان است و به بچه‌ها درس فارسی می‌دهد تا من که عرب زبانم.»
حرف‌های بوعذار بعد از اینها به تنهایی روستا می‌رسد؛ به دورافتادگی دختران انتظار که سال‌هاست چشم به راه مدرسه راهنمایی و در انتظار مانده که «شاید خانم معلم بیاید». آقا معلم روستا اما می‌گوید صدای محرومیت و دورافتادگی روستایشان به جایی نمی‌رسد: «ما که صدایمان نمی‌رسد، هر چه می‌گوییم بچه‌هایمان بی‌سواد مانده‌اند ‌می‌‌گویند راهتان دور است، معلم نمی‌آید! می‌گویند بچه‌هایتان کم‌اند، کلاس‌هایتان حد نصاب ندارند؛ گناه این بچه‌ها چه بوده که این‌جا به دنیا آمده‌اند؟ ما خیلی رفتیم، خیلی گفتیم، خیلی‌ها را دیده‌ایم اما نه… هیچ فایده نکرد ….»
آنها خیلی راه‌ها را رفته‌اند، خیلی گفته‌اند، اما هنوز که هنوز است در روی همان پاشنه می‌چرخد:  «ما که کلاس یک‌نفره نخواستیم؛ بچه‌های ما خیلی بیشترند بچه‌های راهنمایی ما بالای ۲۰ نفر می‌شوند؛ گفتیم معلم بدهید خودمان ‌می‌‌بریم و می‌آوریم اما آموزش و پرورش هویزه می‌گوید، نمی‌شود. می‌گویند حد نصاب زیاد شده، می‌پرسیم چند است؟ می‌گویند ۴۰ دانش‌آموز. آخر ما ۴۰ دانش‌آموز از کجا بیاوریم؟ آخرین‌بار گفتند دیگر نیا، ما را مسخره کرده‌ای برای ٢٠ تا بچه! هر وقت ۴۰ نفر شدند بیا….»
« عواد بوعذار»  اینها را می‌گوید و دست‌هایش را روی قلبش می‌گذارد و می‌گوید دل‌های دختران ما سوخته: «دو ‌سال پیش قرار شد سرویسی بیاید و بچه‌های همه روستاها را جمع کند و ببرد مدرسه و بیاورد. ماهی یک‌میلیون و ١٠٠ ‌هزار تومان از ما گرفتند. دهیاری هم که پول ندارد. آمدن و رفتن بچه‌ها می‌شود سالی ٢٠‌ میلیون تومان. ۲۰‌میلیون تومان برای روستا خیلی پول است….»
پول صندوق دهیاری روستاهای دور که تمام شد، باز بچه‌ها جا ماندند ازمدرسه و این نه فقط ماجرای خوزستان و روستاهایش، نه فقط مشکل روستاهای بنی‌صالح که مشکلی فراگیر در بسیاری از روستاهای دورافتاده و مرزی کشور است. همین یک ماه پیش، معاونت امور زنان و خانواده ریاست‌جمهوری «اطلس وضع زنان کشور» را رونمایی و منتشر کرد. طبق اطلاعات همین اطلس، وضع بی‌سوادی در میان زنان و دختران ایران نگران‌کننده و در ۴٠ شهر ایران بحرانی است. همین اطلس نشان می‌دهد شهرهای جنوبی ایران در فهرست بی‌سوادی دختران رتبه بالایی دارند؛ اگر سیستان و بلوچستان با ١١ شهر در صدر آمار بی‌سوادی دختران است، خوزستان هم با ٣ شهر، پس از آذربایجان غربی و آذربایجان شرقی در رده چهارم همین جدول ایستاده است. حالا مهناز احمدی، مشاور وزیر آموزش و پرورش در حوزه زنان می‌گوید، این‌طور نبوده که دولت نسبت به وضع دخترانی که ترک تحصیل می‌کنند، بی‌توجه باشد. او از تفاهم‌نامه‌ای حرف می‌زند که بین معاونت زنان ریاست‌جمهوری و آموزش و پرورش امضا شده تا وضع دختران بازمانده از تحصیل در مناطق محروم و مرزی بررسی شود. به گفته او از مشکلات اصلی برای اجرای برنامه‌هایی که در این زمینه پیش‌بینی شده، کمبود اعتبارات است و اگر اعتبارات رسیده بود، همین امسال بخشی از طرح‌هایی که در زمینه آسیب‌شناسی وضع دختران در این مناطق پیش‌بینی شده به اجرا در می‌آمد.
تا اعتبارات را بدهند و تا از میان ۴٠ شهر محرومی که بی‌سوادی زنان در آنها اوج گرفته، نوبت به یزد نو و روستاهای بنی‌صالح برسد، بسیاری از دختران این روستاها غزل خداحافظی با مدرسه را خوانده‌اند. بسیاری از آنها، آدم‌های دیگری شده‌اند و عمری را به انتظار گذرانده‌اند. در انتظار آن خانم معلمی که نیامد، آن مدرسه‌ای که نبود و آن کتاب‌هایی که هیچ وقت نخواندند.
در روستاها، وقتی قرار نباشد دختران درس بخوانند، ازدواج می‌کنند، می‌گویند، بد است دختر زیاد در خانه بماند. خیلی‌هایشان در خانه شوهر هم اما  افسوس مدرسه و اندوه بی‌سوادی را فراموش نمی‌کنند. همان‌طور که معصومه، فراموش نکرده است، او حالا ٢٢ ساله است و هنوز وقتی از مدرسه می‌گوید، نگاهش خیس می‌شود:
– بچه که بودم فکر می‌کردم معلم می‌شوم. من بی‌سواد مطلق نیستم پنج کلاس رفتم اما نمی‌توانم بخوانم. خیلی فارسی برایم سخت است. بچه که بودم فکرم این بود که روستای ما یک خانم معلم می‌خواهد و من خانم معلم روستا می‌شوم اما نتوانستم بخوانم. خیلی غصه می‌خورم، بی‌سوادی بد است….
– کی ازدواج کردی؟
– ۱۵ سالم بود.
– چقدر درس خواندی؟
– همان کلاس پنجم.
– دوست داشتی ادامه بدهی؟
– خیلی… اگر مدرسه رفته بودم شاید الان آدم دیگری بودم؛ اما سرویس نبود تا هویزه بروم. امید داشتم رشته‌ای یاد بگیرم. کاری، چیزی.
-الان کتاب می‌خوانی؟
– می‌خوانم.
-آخرین کتابی که خواندی چه بود؟
-کتاب منظورم قرآن است و دعا. قرآن و دعا. کتاب فارسی نه. نمی‌توانم؛ بعد هم در روستا کتاب نداریم، چند ماه پیش برایمان چند جلد آوردند. گفتند مال اردوی جهادی است.
– شوهرت درس خوانده است؟
-او خوانده. دانشگاه می‌رود، سوسنگرد. ادبیات و علوم انسانی. علم و دانش خیلی بهتر است.
-الان نمی‌خواهی درس بخوانی؟
-الان که دیگر نمی‌شود، مسئول خانه‌داری هستم؛ اما اگر وقتی کوچک بودم، این‌جا یک خانم معلم داشت، می‌شد ولی دور نه.

دور یعنی روستایی پرت، آنسوی آرامش کرخه. نقطه‌ای فراموش شده در میان جاده نفتکش‌ها. بعد از چرخ و فلک‌های خاموش؛ نرسیده به زمین‌های ‌خالی و در انتها یک جاده‌ خاکی که می‌رود تا قلب خانه‌های صمیمی…. تا خانه‌های آنها. دور یعنی همین جا، یعنی یزد‌نو که دخترانش مشق شب ندارند و مدرسه رفتن برای آنها رویایی دور است.
آنها دختران راه دورند، دختران انتظار، دختران چوپان که آرزوهایشان یا با صدای دلگیر چرخ خیاطی چرخ می‌شود و یا آواز آهی می‌شود که می‌پیچد در آسمان کوه، در آسمان دشت… .

نوشته کوچیده از تحصیل در جاده‌های دور اولین بار در میدان پدیدار شد.

14 Oct 14:26

توسط؛ ویروس زبانی، ویرانگر زبان فارسی

 یادگیری دوری است. یعنی هر از چندی باید کسی تذکری بدهد. یادآوری کند. به یادآوردن بخش مهمی از دانش است و البته به یاد داشتن و به یاد سپردن! تا در برابر فراموشی بایستیم. ما در معرض فراموشی هستیم. یادآوری وقتی فراموشی دارد چیره می شود ضروری است. برای این کار گاهی مقاله ای لازم است گاهی کتابی یا فیلمی یا پیامی رسانه ای. بسته به همت و ضرورت و وقت و توان. در باره "توسط" و خیلی فارسی-خراب-کن های دیگر نمی توان منتظر ماند تا فرصت دست دهد و یک مقاله دانشگاهی بنویسیم. بهتر است هر کسی به سهم و قدر و توان خود در این "یادآوری" سهمی بگیرد. ولو قلم انداز. زبان فارسی را با همین دیدبانی می شود پاس داشت. در رشد روزافزون رسانه ها و روزنامه نگاران و نویسندگان و شبکه نویسان باید به رشد آگاهی های زبانی هم پیوسته توجه داشت و تذکر داد تا فصاحت و رسایی زبان فارسی گم نشود. این یادداشت می خواهد همین کار را بکند. حرفی را که استاد ابوالحسن نجفی سالها پیش زده (در غلط ننویسیم) یکبار دیگر به زبانی دیگر بیان کند. اساس اش هم ارائه الگوهای درست به جای الگوهای نادرست است. اگر خواندن این یادداشت باعث شود از این پس دست و دل تان در نوشتن "توسط" بلرزد کار خود را انجام داده است!

در آغاز یکی از کتابهای آموزش زبان فارسی به خارجیان مولف می خواهد توضیح دهد که در محلی که فارسی درس می داده قبلا کتابهای مولفان فارسی دان شوروی تدریس می شده است. می نویسد: «مشکلات فراوان کتابهای موجود که توسط فارسی دانان شوروی سابق تالیف شده بود.» با خود فکر می کنم چگونه می شود با "توسط چیزی یا کسی" تالیف کرد؟ معنای توسط چیست؟

-          کتابهایی با واسطه مولفان تالیف شده است؟

-          کتابها از طرف مولفان تالیف شده است؟

-          کتابها به قلم و به دست مولفان تالیف شده است؟

مفهوم "با واسطه و وساطت و پادرمیانی تالیف کردن" مفهوم گنگ و ناروشنی است چرا که اشاره روشن و مستقیم به اینکه کسی / فاعلی کار و فعل تالیف را انجام داده ندارد. ولی اگر منظور این است که مولفانی کتاب تالیف کرده اند یا کتابها به قلم چنان مولفانی است چرا همین را نگوییم؟

توسط در دقیقه اکنون به یکی از شایع ترین آفت های جمله بندی فارسی تبدیل شده است. اما مساله ای است که با اندکی توجه و مراقبت ساده حل می شود:

مساله این است که جمله مجهول با استفاده از "توسط" ساختار معیوبی پیدا کرده است. کاربرد ساختار معیوب هیچ توجیهی ندارد؛ یا جمله مجهول محل و معنا دارد و ساختار درست دارد که اختیار ما ست به کار ببریم. یا ندارد که هیچ مجوزی ندارد! بهتر است جمله معلوم به کار ببریم.

شواهد کاربرد "توسط" نشان می دهد که کاربرد این کلمه مجهول ساز نه تنها با فارسی روشن و روان نسبتی ندارد که دارد مثل ویروس گسترش پیدا می کند و جای معانی متعدد و متنوعی را می گیرد. به عبارت دیگر فارسی را ناتوان ساخته است. توانایی هر زبانی به توانایی قدرت تعبیر آن است. و البته به قدرت و تنوع جمله های سالم آن.

از نظر من اگر بخواهیم عوامل فارسی-خراب-کن در نثر امروز را وارسی کنیم یکی از آنها "توسط" است (و دهها واژه و تعبیر دیگر که گرته فرنگی است و فعلا آنها را در پرانتز می گذاریم و رد می شویم). "توسط" به جای بسیاری از تعبیرات زبانی می نشیند و آنها را از فعالیت می اندازد و زبان را محدود می کند و تنوع تعبیر را از آن می ستاند. به کار بردن "توسط"، راست اش را بخواهید، به معنای کم دانستن در باره فارسی و اتوماتیک شدن زبان کسانی است که آن را به جای دایره وسیعی از معانی به کار می برند. نوعی "چیز" است که به هر چیزی (و کاری) می تواند اشاره کند!

این واژه یکی از آن واژه های کلیدی است که بر گرته زبان انگلیسی / فرانسه وارد زبان فارسی شده است و ساختارهای معیوب شکل می دهد؛ درست مثل سلول سرطانی. این واژه که بسیاری به آن عادت کرده اند و بلکه معتادش شده اند واژه ای ویرانگر است چون فرم هایی را در جمله بندی فارسی وارد می کند که اصالت ندارد و کارآمد نیست و معنا را با شفافیت کافی منتقل نمی کند.

یکی از معتبرترین مجلات ترجمه در زبان فارسی آنقدر این واژه را در هر جایی به کار برده بود که ناچار شدم برای سردبیرش بنویسم:

«داشتم مطالب مجله خوب شما را مرور می کردم و متوجه شدم که در چکیده هر مقاله یک بار مرقوم فرموده اید: ترجمه توسط فلانی یا تالیف توسط فلانی. من کاربرد این کلمه را توهینی به زبان فارسی می بینم! چون معنایش این است که ما انگار معادلی برای آن نداریم. در حالی که "به قلم فلانی" کاملا فارسی است و عیب "توسط" را هم که گرته انگلیسی است ندارد. به نظرم یک مقاله می شود نوشت که جانشین های "توسط" چه کلماتی هستند. این کلمه دارد به سرنوشت "داشته باشیم" دچار می شود که در تلویزیون ایران رایج است و نشانه فقر آشنایی با افعال مناسب است. ترجمه خوب و فارسی و روان نیازی به توسط ندارد تقریبا در 90 درصد موارد.»

حالا نه اینکه بخواهم آن مقاله را بنویسم ولی دست کم به صورت قلم انداز – و از باب تذکر به اصحاب قلم و ویراستاران - شواهدی را نشان می دهم که براحتی می توان به جای "توسط" در آنها تعبیرهای روشن تر و گویاتر استفاده کرد. تمام این شواهد را عینا از مقالات و مطالب مختلفی که خوانده ام یا ویراسته ام نقل می کنم و هیچ جمله ای را به صورت مصنوعی نساخته ام چون هدف ام این بوده که ببینم نویسندگان مختلف از "توسط" چطور استفاده یا در واقع سوءاستفاده می کنند!

"توسط" و فارسی سازهای آن:

1. «سه هواشناس اهل روسیه به مدت یک هفته در یک ایستگاه هواشناسی دورافتاده توسط چند خرس قطبی گرسنه محاصره شده‌اند.»

تصور کنید "با واسطه خرس ها محاصره شدن" را نه با خود خرس ها! اگر منظور خود خرس ها ست باید بنویسیم:

 سه هواشناس اهل روسیه به مدت یک هفته در یک ایستگاه هواشناسی دورافتاده با چند خرس قطبی گرسنه محاصره شده‌اند.

یا بنویسیم:

 سه هواشناس اهل روسیه یک هفته است در یک ایستگاه هواشناسی دورافتاده در محاصره چند خرس قطبی گرسنه قرار گرفته اند.

فرق جملات جانشین با جمله اصلی این است که روشن است و ایراد زبانی هم ندارد. و می بینید که هیچ نیازی به "توسط" هم نیست.

2. «این جزوه‌های درسی کتاب شد و می‌شود گفت که از بعد از آن موضوع تولید علم در این حوزه توسط اساتید خوب تقریباً کم شده است.»

تولید علم "با واسطه استادان" کم شده یا در کار استادان کم شده است؟ اگر اولی است که معنای روشنی ندارد اگر دومی است می توان نوشت:

این جزوه‌ها کتاب شد و می‌شود گفت که از بعد از آن موضوع تولید علم در این حوزه در کار اساتید خوب تقریباً کم شده است.

3. در دایره المعارف بزرگ اسلامی مقاله ابومسلم را می خواندم دیدم در نثر دایره المعارف هم توسط جا خوش کرده است:

«ابومسلم توسط آل معقل به ابوموسی سراج معرفی شد.»

این کاربرد شاید با مفهوم وساطت نزدیکتر باشد. بنابرین می توان گفت:

ابومسلم از طرف / به واسطه آل معقل به ابوموسی سراج معرفی شد.

اما بهتر آن است که از خیر جمله مجهول بگذریم و بگوییم:

این آل معقل بودند که ابومسلم را به ابوموسی سراج معرفی کردند.

یا بسادگی: آل معقل معرف ابومسلم به ابوموسی سراج بودند.

4. «یادداشت پسر قاضی فراری بغداد پس از سقوط آن توسط شاه اسماعیل صفوی» (عنوان مطلبی است در باره آن یادداشت)

این جمله به خاطر ترتیب اش خودبخود دارای ابهام است و "توسط" بر ابهام آن افزوده و رونق فارسی را برده است. می شود نوشت:

یادداشت پسر قاضی فراری بغداد پس از سقوط شهر با حمله شاه اسماعیل صفوی

یادداشت پسر قاضی فراری بغداد پس از سقوط شهر به دست شاه اسماعیل صفوی

5. «هدف پومورسکا در این کتاب این است که برخی مسائل مغفول مانده در نظرات یاکوبسن توسط خود یاکوبسن بیان شود.»

یاکوبسن با واسطه و وساطت یاکوبسن؟ اینجا که یاکوبسن خودش از خودش حرف می زند واقعا چه نیازی به "توسط" داریم؟ روشن بگوییم:

هدف پومورسکا در این کتاب این است که برخی مسائل مغفول مانده در نظرات یاکوبسن به زبان خود یاکوبسن بیان شود.

6. «نقش مهم دیگری که تقی زاده و یارانش ایفا کردند، بعد از به توپ بستن مجلس شورا توسط محمد علی شاه بود.»

روشن است که محمدعلی شاه پشت توپ نبوده تا واسطه این اقدام باشد. کار به فرمان او انجام شده پس درست آن است که بنویسیم:

نقش مهم دیگری که تقی زاده و یارانش ایفا کردند، بعد از به توپ بستن مجلس شورا به فرمان محمد علی شاه بود.

7. «این رژیم، رژیمی بود که به صورت مستقیم توسط ایالات متحده حمایت می شد.»

اینجا گرته برداری مستقیم  دیده می شود. چنین جمله هایی ساختار خود را از انگلیسی می گیرند (از ساخت مجهول به کمک by). فارسی اش می شود:  

این رژیم، رژیمی بود که به صورت مستقیم از طرف ایالات متحده حمایت می شد.

این رژیم، رژیمی بود که ایالات متحده مستقیما از آن حمایت می کرد.

این رژیم، رژیمی بود که ایالات متحده مستقیما آن را حمایت می کرد.

8. «مشك پر باد كه به توسط آن از آب مي‌گذرند.»

اینجا با مفهوم وساطت نزدیک است اما باز هم فارسی سرراست اش آن است که بنویسیم:

مشك پر باد كه با کمک آن از آب مي‌گذرند / با آن از آن می گذرند

9. «عنوان فصل نخست "زبان ایلامی" است که توسط مارگارت خاچیکیان نوشته شده است.»

در این نوع جملات اصولا هیچ نیازی به "توسط" نیست. جمله اساسا باید معلوم نوشته شود و کوتاهتر و گویاتر هم خواهد بود:

عنوان فصل نخست "زبان ایلامی" است که مارگارت خاچیکیان نوشته است.

جمله بعدی هم حکم مشابهی دارد که با ویرایشی ساده به فارسی درست تبدیل می شود:

"زبان پارتی" عنوان فصل بعدی است که توسط حسن رضایی باغ‌بیدی نوشته شده است.

"زبان پارتی" عنوان فصل بعدی و نوشته حسن رضایی باغ‌بیدی است.

10. «عکس فوق العاده زیبائی از قلهٔ "دماوند"؛ این تصویر در تاریخ ۱۵ ژانویه ۲۰۰۵ توسطِ ناسا (NASA) گرفته شده. »

ساختار جمله کاملا انگلیسی است. فارسی اش اینطور می شود:

عکس فوق العاده زیبائی از قلهٔ دماوند. این تصویر را ناسا در تاریخ ۱۵ ژانویه ۲۰۰۵ (NASA)  گرفته است .

11. «صدمین سالگرد اشغال بوشهر توسط بریتانیا» (باز هم عنوان است)

به طور کلی، توسط و طرف در شماری از جملات قابل جانشینی اند. مثل جمله بالا که با همین جانشینی روانتر می شود:

صدمین سالگرد اشغال بوشهر از طرف بریتانیا

ولی باز هم بهتر است بنویسیم:

صدمین سالگرد اشغال بوشهر به دست نیروهای بریتانیا

12. «اصطلاحاتی مثل ...معمولا توسط افرادی به کار برده می شود که ...»

گاهی ساختار معنایی به ما اجازه می دهد تعبیرهای دقیق تری استفاده کنیم. وقتی صحبت از زبان و کاربردهای زبانی باشد "توسط" را می توان با معنایی که می خواهد بیان کند جانشین کنیم:

عبارت و اصطلاحاتی مثل ...معمولا ورد زبان افرادی است که ...

13. «یکی از مهاجمان توسط پلیس دستگیر شد.»

معمولا با حذف "توسط" جمله های جانشین مختلفی می توانیم بنویسم. در این مورد می توان نوشت:

یکی از مهاجمان به دست پلیس دستگیر شد
یکی از مهاجمان به دست پلیس افتاد
یکی از مهاجمان با تعقیب پلیس دستگیر شد
یکی از مهاجمان را پلیس دستگیر کرد

14. «بخشی از مخاطبان هم مردم داخل ایران هستند که توسط ما در جریان پژوهشها قرار می گیرند.»

این مورد هم باز به واسطه گری نزدیک است اما روشن تر خواهد بود که بنویسیم:

بخشی از مخاطبان هم مردم داخل ایران هستند که از طریق ما در جریان پژوهشها قرار می گیرند

 

آخر هم بگویم که در جمله هایی که ذکر شد گاهی اصل جمله را هم می توان بهتر نوشت اما برای اینکه بحث پراکنده نشود فقط به کاربرد "توسط" توجه داده ام. امیدوارم روزی برسد که "توسط" در هیچ جمله فارسی دیده نشود! خاصه در این جملات که در کار نشر فراوان به کار می روند و برای اهل قلم هیچ خوب نیست:

«این کتاب توسط دانشگاه فلان منتشر شده است. / توسط انتشارات دانشگاه منتشر شده است.»

درست آن است که:

این کتاب را دانشگاه فلان منتشر کرده است. / در انتشارات دانشگاه منتشر شده است.

قدیم ترها می گفتند و می نوشتند با سرمایه فلان انتشارات منتشر شده است. می شود گفت به همتِ، از طرف، با تلاش و غیر آنها.

«این کتاب توسط فلانی ترجمه شده است.»

در این نوع جملات واقعا معلوم نیست چرا باید جمله را به صورت مجهول آورد! کسی کتابی را ترجمه کرده است. طبعا باید مترجم را به صورت فاعلی مطرح کرد:

این کتاب را فلانی ترجمه کرده است.

و اگر ساختار "توسط"طلب بر قلم شما مسلط است، با حفظ همان ترتیب جمله اصلی بنویسید:

این کتاب به قلم فلانی ترجمه شده است.

گفتم امیدوارم "توسط" برافتد چون می دانم که براندازانِ "توسط" حتما فارسی شان قوی تر شده است که از آن نجات یافته اند. پس امیدوار باشیم که فارسی همه ما قوی تر و روشن تر و شیرین تر شود! فارسی بدون "توسط" فصیح تر است. 

-----------------------------------

*از استاد داریوش آشوری سپاسگزارم که پیشنویس این یادداشت را ملاحظه کردند. ایشان در پاسخ ایمیل من نوشته اند: «این مطلب حساس و مهمی ست و خوب است که به آن پرداخته ای. دو نکته‌ی اصلی که در باب این مطلب به نظر-ام می‌رسد این است که این سیاق جمله‌بندی باید در اصل تحت تأثیر زبان فرانسه بوده باشد که از دوران ناصرالدین شاه تا پایان جنگ جهانی دوم زبان اصلی فرنگی در بخش عمده‌ی جهان از جمله در ایران بوده است. سپس این سیاق در ترجمه از زبان انگلیسی هم باب شده و دیگر از دست در رفته است. دیگر این که برای چنین مطلبی تحلیل دستوری کوتاهی از ساختار پایه‌ای جمله در فارسی ضروری به نظر می‌رسد: فاعل + مفعول (+را) + فعل --- احمد حسن را زد. مفعول در حالتی می‌تواند بر فاعل پیشایند باشد: حسن را احمد زد. آنچه در همه‌ی این نمونه‌هایی که آورده اید فراموش شدن این "را" و نقش دستوری آن است که جای خود را به این «توسط» کذایی پیش از فاعل در ترجمه‌ی جمله‌ی «پاسیو» در فرانسه و انگلیسی ( در برابر par در فرانسه و by در انگلیسی) سپرده است.»

 این یادداشت نخست در خوابگرد منتشر شده است و با مقدمه و موخره مفیدی همراه است به سعی سیدرضا شکراللهی

12 Oct 19:29

«درخت انجیر معابد»، واپسین درنگ احمد محمود

by مهدی مرعشی
ahmad mahmood

در این نوشتار و در سیزدهمین سال خاموشی نویسنده، بنا بر بازخوانی این رمان است به عنوان یک ضرورت. «درخت انجیر معابد» بازخوانی سرنوشت یک خانواده است که بر دوش باورهای جامعه سوار می‌شود، از آن بهره می‌گیرد و می‌بالد و باز به دلیل‌‌ همان شرایط اجتماعی همچون نخل سعمرانی با همه‌ی بار و برش به پایین می‌افتد و تمام می‌شود. در واقع قصه‌ی این کتاب، پایان و شکست درختی است که خرما می‌دهد، بار دارد و سایه‌ی مردم است، در برابر پابرجایی درختی دیگر که همچون بختک تا ابد انگار بر سر مردم سنگینی خواهد کرد. واپسین رمان احمد محمود هشداری است بر پابرجایی این درخت، درخت انجیر معابد.

ایستاده بر جغرافیای خود

احمد محمود هرچه در کار خود پیش‌تر رفته، از جهان‌شمولی فاصله گرفته و روی یک منطقه یا یک نقطه‌ی خاص متمرکز شده، و سعی کرده از جغرافیای خود با جهان پیرامون ارتباط برقرار کند. به عنوان مثال ما در رمان «همسایه‌ها» دوران ملی شدن نفت را در استان خوزستان دنبال می‌کنیم، در «داستان یک شهر» با یک تبعیدی در بندر لنگه همراه می‌شویم، در «زمین سوخته» به سراغ خوزستان، منطقه‌ای می‌رویم که جنگ در آنجا شروع شده و در «مدار صفر درجه» وقایع انقلاب ۵۷ را در‌‌ همان استان دنبال می‌کنیم. به این ترتیب احمد محمود با متمرکز شدن بر یک منطقه‌ی جغرافیایی و به تعبیری با بومی‌گرایی سعی کرده تاریخ و سیر حوادث را در این منطقه به طور خاص به تصویر بکشد و با نگاهی دقیق تمام خصوصیت‌های اجتماعی این منطقه را داستان کند. محمود داستان از پس داستان به طور دقیق‌تر به این منطقه و وقایع آن می‌پردازد و حتی بافت زبانی خاص این منطقه را هم وارد رمان‌های خود می‌کند که اوج آن را در روایت و دیالوگ‌های «مدار صفر درجه» به خوبی می‌شود دید.

رمان «درخت انجیر معابد» اگرچه در جنوب می‌گذرد، و به این اعتبار رمانی بومی است، اما با پرداختن نویسنده به موضوعی که قابلیت تعمیم بیشتری دارد از روایت یک منطقه‌ی خاص فرا‌تر می‌رود و شاید بشود گفت مسأله‌ای به امتداد تاریخ را در بر می‌گیرد. به همین اعتبار است که من فکر می‌کنم می‌شود این رمان را «رمان درنگ و تأمل» نام داد. هم به اعتبار واقعه‌ای که نویسنده به آن می‌پردازد که دردی اجتماعی تاریخی است و هم به اعتبار زبان آنکه جمله‌ها طولانی‌ترند و تصویر‌ها با درنگ بیشتری روایت می‌شود، درست بر خلاف «مدار صفر درجه» که جمله‌ها بسیار کوتاه‌اند، و‌ گاه در یک سطر چند فعل می‌آید تا به نوعی راوی انقلاب ۵۷ باشد. در انقلاب هم که جایی برای تأمل نیست، موج است و باید با موج رفت، اما ساختار زبانی این رمان دعوتی است به درنگ در ریشه‌ها‌ی این درخت.

تا ریشه‌های آن درخت

رمان درخت انجیر معابد داستان یک فروپاشی است. فرزند خانواده‌ی آذرپاد و در واقع قهرمان اصلی این رمان، فرامرز آذرپاد، نمادی از گسست است. او از یک طرف معتاد است و از طرف دیگر با ناپدری خود، مهندس مهران شهرکی مشکل دارد و سعی می‌کند با مهران مبارزه کند، و این وسط درختی هم هست: ‌ درخت انجیر معابد که میوه‌ای غیر قابل خوردن دارد اما چنان ریشه‌ای می‌دواند که باورکردنی نیست اما واقعیت دارد.

احمد محمود با متمرکز شدن بر یک منطقه‌ی جغرافیایی و به تعبیری با بومی‌گرایی سعی کرده تاریخ و سیر حوادث را در این منطقه به طور خاص به تصویر بکشد و با نگاهی دقیق تمام خصوصیت‌های اجتماعی این منطقه را داستان کند

احمد محمود استاد ساختن و پرداختن شخصیت‌هایی است که تا همیشه در ذهن مخاطب می‌مانند. این توانایی او را البته به نوعی «دموکراسی در روایت» رسانده تا در عین تعدد شخصیت‌ها بتواند به همه‌ی آن‌ها مجال حضور و صدالبته مانایی در روایت بدهد. رمان درخت انجیر معابد هم شخصیت‌های اصلی و فرعی بسیاری دارد که همه‌ی آن‌ها به خوبی در رمان جا می‌افتند اما شاید مهم‌ترین شخصیت این رمان را بتوان «درخت انجیر معابد» دانست؛ درختی که زندگی نسل‌هایی از مردم شهر با آن گره خورده، و بانی این تقدس هم البته کسی نیست جز اسفندیار خان آذرپاد، پدر فرامرز آذرپاد که در حقیقت نخستین کسی بوده که تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است چرا که دیده بی‌حرمتی به این درخت، حرمت و در واقع جایگاه خود او را در جامعه‌ی سنتی از بین می‌برد. این کنار آمدن و مماشات را می‌توان گونه‌ای کنار آمدن با خرافات یا مذهب دانست برای رسیدن به هدفی که می‌تواند هر چیزی باشد. آغاز این مماشات هم زمانی است که می‌خواهد برای ساختن عمارت کلاه فرنگی درخت را ریشه‌کن کند اما با جماعتی روبه‌رو می‌شود که هواداران خاموش «درخت»‌اند و با زمزمه‌ی اوراد و عزایمی گنگ و نامفهوم گرد درخت حلقه می‌زنند تا مانع قطع آن گردند. این‌جاست که دستور می‌دهد نقشه‌ی عمارت را عوض کنند و علاوه بر آن به نشان همراهی با این «موج مردمی» پانصد متر مربع هم زمین وقف درگاهش می‌کند، و این کار را با وقف‌نامه‌ی رسمی معتبری محکم می‌کند. بعد درخت تقدس‌اش بیشتر می‌شود، زیارتش آدابی می‌یابد، زائر پیدا می‌کند و ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شوند.

اما از شخصیت‌های ماندگار این رمان یکی هم عمه تاجی است که رمان با نگاه او به فروریختن عمارت برادر آغاز می‌شود. او شاهد زوال عمارت است، بوی آب تازه و خاک خیس را حس می‌کند و حواسش در عین حال به این هم هست که کی باید به درخت‌ها آب داد. از ارث اسفندیارخان چیزی نصیبش نشده و با روح برادر یعنی اسفندیارخان هم مدام در حال گفت‌وگوست. او در این رمان نقش شاهد و ناظر را ایفا می‌کند و با اینکه زنی تحصیل‌کرده و روشنفکر است، درخت و قدرت معجزه‌گر آن را باور دارد.

احمد محمود استاد ساختن و پرداختن شخصیت‌هایی است که تا همیشه در ذهن مخاطب می‌مانند. این توانایی او را البته به نوعی «دموکراسی در روایت» رسانده تا در عین تعدد شخصیت‌ها بتواند به همه‌ی آن‌ها مجال حضور و صدالبته مانایی در روایت بدهد

شاید تنها شخصیت رمان که به «درخت» اعتقادی ندارد و در عین حال یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های رمان هم هست فرامرز است اما او هم در‌ ‌نهایت برای انتقام هم که شده در نقش یکی از مبلغان درخت ظاهر می‌شود، برای انتقام از ناپدری خود، مهران شهرکی که اعتقادی به درخت ندارد و به‌گونه‌ای مظهر مدرنیته هم هست.

صبح درخت، بلوغ فرامرز آذرپاد

ما «همسایه‌ها» را با خالد و سیه‌چشم به یاد می‌آوریم، «داستان یک شهر» را با علی و شریفه، «مدار صفر درجه» را با باران و مائده، «بازگشت» را با ننه‌امرو و رمان «درخت انجیر معابد» را با فرامرزآذرپاد، عمه تاجی، نخل سعمران و درخت انجیر معابد به یاد خواهیم آورد.

رمان «درخت انجیر معابد» درست از صبح‌‌ همان روزی آغاز می‌شود که عمه تاجی قصد اسباب‌کشی به اتاق‌های اجاره‌ای تازه را دارد. او دارد به خراب شدن بنای عمارت کلاه‌فرنگی نگاه می‌کند، به بر زمین افتادن سرو بلند اسفندیارخان و نخل پربار سعمران. قرار است این‌جا و در جای این عمارت که یادگار برادرش اسفندیارخان است یک شهرک مدرن ساخته شود به دست مهران شهرکی.
این‌جاست که زندگی و شرح حال فرامرز آذرپاد روایت می‌شود، از سن ده دوازده سالگی تا سی و چند سالگی او. یعنی سرنوشت و داستان درخت و فرامرز پا به پای هم و به طور موازی پیش می‌رود.

در این رمان فرامرز تا قبل از مرگ پدر زندگی خوبی دارد. دوستی صمیمانه‌ای هم با خواهرش فرزانه دارد. اما در هفده سالگی فرامرز، اسفندیارخان می‌میرد و پای مهندس مهران شهرکی به زندگی آن‌ها باز می‌شود تا جای پدر را بگیرد. با گذشت زمان، درگیری میان فرامرز و مادر و ناپدری‌اش بالا می‌گیرد تا بالاخره به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد. زمانی‌که فرامرز مادرش را با مهران پای منقل تریاک می‌بیند اختیار از دست می‌دهد و با تفنگ شکاری دو لول قصد جان مهران را می‌کند اما به جای کشتن مهران مادرش را مجروح می‌کند. پس از این جریان فرامرز که‌‌ همان وقت مشغول درس خواندن برای قبولی در کنکور دانشکده‌ی پزشکی است بازداشت می‌شود و حدود سه ماه در زندان می‌ماند. در همین زندان است که با دسیسه‌ی مهران شهرکی، فرامرز را در زندان به تریاک معتاد می‌کنند، اعتیادی که تا پایان رمان با او می‌ماند. فرامرز ترک تحصیل می‌کند، مادرش افسانه می‌میرد، خواهرش فرزانه خودکشی می‌کند و کیوان برادر کوچکش هم به خارج می‌رود و مهران شهرکی همه‌ی اموال خانواده‌ی آذرپاد را بالا می‌کشد.

فرامرز تنها بازمانده‌ خانواده‌، در کنار عمه‌ تاجی‌، فقط‌ در فکر انتقام‌ از مهران‌ است‌. اما جسم او معتاد است. درنتیجه هر بار به شکلی درمی‌آید تا بتواند به مبارزه‌ای ادامه بدهد که بر خلاف سایر شخصیت‌هایی که محمود در رمان‌های دیگرش آفریده هیچ رنگ و نقشی از آرمان در آن نیست. جایی نقش بازرس را ایفا می‌کند و بعد می‌شود دکتر منوچهر آذر‌شناس. در‌ ‌نهایت همین بی‌آرمانی فرامرز او را به سمتی می‌کشاند که می‌بیند بهترین «وسیله» برای مبارزه با مهران همین درخت انجیر معابدی هست که او به آن اعتقادی ندارد اما «بتی است که دیگرانش می‌پرستند» و حالا چه بهتر اگر بشود به این روش با مهران مبارزه کرد.

افیون درخت انجیر معابد

افسانه که معتاد تریاک و افیون می‌شود، دل و دین و مال و خانواده به مهران شهرکی می‌سپارد، فرامرز هم با افیون خانه‌خراب می‌شود اما این‌جا و در این رمان افیون‌زدگان دیگری هم هستند که وِردگویان دور درختی می‌چرخند که در تمام زندگیشان ریشه دوانده.

رمان درخت انجیر معابد یک پایان باز دارد. حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد به معنای پایان همیشگی میراث مهران شهرکی نیست. به معنای ماندن همیشگی درخت انجیر معابد هم نیست. راه‌ها در رمان بسته نمی‌شود. کسی چه می‌داند فرامرز این بار به چه لباسی درخواهد آمد؟

در مهم‌ترین فصل رمان، یعنی فصل ششم که تمام حوادث در آن نقطه‌ به هم می‌رسند فرامرز به شهرش برگشته. قبل از آن هم شایع کرده که فرامرز آذرپاد در تهران فوت کرده و این را با تلگرافی به عمه‌تاجی اعلام کرده. حالا برگشته تا با مهران شهرکی بجنگد به عنوان کسی که که خانواده را به طور کامل به هم ریخته. به یاد بیاوریم که بعد از فوت پدر، فرامرز انتظار داشته که مادر، یعنی افسانه خانواده را زیر سایه‌ی خود بگیرد اما مادر خودش هم زیر سایه‌ی مهران شهرکی رفته، افیون زده‌ی مهران شده و فرامرز هم در زندان تریاکی شده و در عین حال اسیر انتقام.

اگر خالد «همسایه‌ها» که رد پاش را در «داستان یک شهر» می‌بینیم در پایان داستان بلند «بازگشت» از بی‌آرمانی مردم سرخورده است اما حاضر نیست به هیچ قیمتی از هر وسیله‌ای برای رسیدن به هدف استفاده کند، این‌جا با یک افیون‌زده‌ی بی‌آرمان روبه‌رو هستیم که تحکیم سنت درخت را وسیله‌ای برای کوبیدن مهران قرار می‌دهد. اعتیاد فرامرز آذرپاد تا پایان رمان می‌ماند. اعتیاد مردم به درخت هم همچنان می‌ماند. در واقع در این رمان درخت همیشه هست، افیونش همیشه هست، باقی همه دور آن افیون می‌چرخند!

درنگ، نگاه‌ها به پشت سر

می‌شود گفت این رمان همان‌طور که رمان درنگ و تأمل است، گونه‌ای بازخوانی و مرور هم هست. همه‌ی شخصیت‌ها به گونه‌ای مشغول مرور گذشته‌ی خود هستند. در واقع بیش از این‌که نگاه‌ها رو به آینده باشد، همه به پشت سر نگاه می‌کنند. از عمه‌تاجی بگیرید که مدام با روح اسفندیارخان روبه‌رو می‌شود و از حال و گذشته می‌گویند تا فرامرز که مشغول مرور دفترچه خاطرات فرزانه است و حتی آخرین صفحات این دفتر را بار‌ها و بار‌ها می‌خواند و از بر می‌کند. خود این دفتر خاطرات هم گونه‌ای مرور فرزانه است بر گذشته‌اش.

این نگاه به عقب چیزی بیشتر از روایت گذشته‌ی شخصیت‌هاست. شاید باید به عقب برگشت و نگاه کرد و دید در ابتدا که کلمه نبود ریشه‌های این درخت کجا بود! این «پشت سر» البته زمان و مکان خاصی ندارد. بر خلاف سایر کارهای محمود که می‌توان زمان و دوره‌ی خاصی را در مکانی مشخص در نظر گرفت، در این رمان نامی از مکان یا شهری خاص نیست، زمان و دوره‌ی خاصی نیست. رمان البته در جنوب می‌گذرد و نام بعضی از محله‌های اهواز هم در آن هست اما نویسنده به‌عمد از مشخص کردن زمان و مکان سر باز می‌زند تا محدوده‌ی این درنگ از آنچه می‌تواند محدودش کند باز هم فرا‌تر برود؛ درنگی در عزایم و اوراد، در درختی که چندان از ما دور نیست.

پایان رمان و نه پایان درخت

رمان درخت انجیر معابد یک پایان باز دارد. حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد به معنای پایان همیشگی میراث مهران شهرکی نیست. به معنای ماندن همیشگی درخت انجیر معابد هم نیست. راه‌ها در رمان بسته نمی‌شود. کسی چه می‌داند فرامرز این بار به چه لباسی درخواهد آمد؟

در پایان رمان همه طبقات اجتماعی حضور دارند، معلمان، دانش‌آموزان، طلبه‌ها، اداره‌جاتی‌ها، کسبه و پیشه‌وران، نظامیان و… جمعیت از گذر‌ها و محله‌ها و میدان‌ها می‌گذرند و مجسمه‌ی مهران شهرکی را می‌شکنند، کاباره‌ها را نابود می‌کنند، مهران را با ماشینش به آتش می‌کشند و نعش روی نعش می‌گذارند تا به کاخ مهران وارد می‌شوند که در این صحنه فرامرز آذرپاد شناخته می‌شود: «میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبزچشم می‌شکند. گردنش خم می‌شود. دستش تکان می‌خورد. پلک می‌زند. پلک می‌زند و لنزهای سبز می‌افتد کف دستش- از پشت سرش می‌شنود: «فرامرز خان؟» سر بر می‌گرداند- حسن جان پشت سرش است. چشمانش باز می‌شود- می‌شی است. صدای سرهنگ از پس شانه حسن جان برمی خیزد: «دکتر آذر‌شناس؟» کوهه‌های آتش در چنگ باد- گومبا گومب دَمّام و گُراگُر آتش- گردن فرامرز خم می‌شود. زانوهاش می‌لرزد و سست می‌شود. به عصا تکیه می‌دهد تا بنشیند بر پاره‌سنگی بر ستون شکسته. حسن‌جان کمکش می‌کند- می‌نشیند. تاجگونه را از سرش برمی‌دارد. گردن خم می‌کند و پیشانی بر زانو می‌گذارد.» (ص ۱۰۳۸جلد دوم رمان)

رمان تمام می‌شود اما درخت تمام نمی‌شود. اعتیاد فرامرز هم‌پای اعتیاد مردم به درخت باقی می‌ماند. سؤالی نانوشته هم در ذهن مخاطب به وجود می‌آید: از این پس علمدار این درخت کیست؟ ‌ چه کسی این علم را برخواهد داشت؟ ‌ پاسخ متأسفانه روشن است!

نوشته «درخت انجیر معابد»، واپسین درنگ احمد محمود اولین بار در میدان پدیدار شد.

12 Oct 19:23

یک آمریکایی صد در صد

by رالف لینتون
american-dream-post-war-abundance-swscan00536-copy

هیچ تردیدی درباره‌ی آمریکایی‌بودگی‌ِ۳ یک آمریکاییِ متوسط، یا تمایلِ او به این‌که به هر قیمتی شده از این میراثِ گران‌قدر حفاظت کند وجود ندارد. با این‌حال بی‌آن‌که او متوجه باشد، برخی ایده‌های بیگانه‌ی موذی به تدریج به تمدنش رخنه کرده‌اند. صبح‌ است و وطن‌پرستِ بی‌خبرِ ما در حالی‌که پیژامه، پوششی که منشأِ آن به هندِ شرقی۴ بر می‌گردد، به تن دارد، در تختی دراز کشیده که الگویِ ساختِ آن اصالتاً به ایرانa یا آسیایِ صغیر باز می‌گردد. او تا بیخِ گوش در موادِ غیرِآمریکایی پیچیده شده است: پنبه اولین بار در هندوستان و کتان در خاورِ نزدیک اهلی شد؛ پشم از حیوانی که بومیِ آسیایِ صغیر است گرفته شده؛ و کاربردِ ابریشم برایِ اولین بار توسطِ چینی‌ها کشف شد. همه‌ی این مواد به کمکِ روش‌هایی که در آسیایِ جنوبِ غربی توسعه یافته است به لباس و پوشش تبدیل شده‌اند. اگر هوا به اندازه‌ی کافی سرد می‌بود، شاید او زیرِ یک لحافِ پَر۵ که اختراعی اسکاندیناوی است خوابیده بود.

هیچ تردیدی درباره‌ی آمریکایی‌بودگی‌ِ یک آمریکاییِ متوسط، یا تمایلِ او به این‌که به هر قیمتی شده از این میراثِ گران‌قدر حفاظت کند وجود ندارد. با این‌حال بی‌آن‌که او متوجه باشد، برخی ایده‌های بیگانه‌ی موذی به تدریج به تمدنش رخنه کرده‌اند.

هنگامِ بیدار شدن، او به ساعت، اختراعی مربوط به اروپایِ قرونِ وسطی، نگاهی می‌اندازد؛ کلمه‌ی لاتینِ نافذی را به صورتِ مخفف‌ به کار می‌برد؛ با عجله از جا بلند می‌شود و به دست‌شویی می‌رود. در این‌جا اگر لحظه‌ای بیاندیشد، احتمالاً خود را در محضرِ یک نهادِ بزرگِ آمریکایی خواهد پنداشت؛ شاید او داستان‌هایی درباره‌ی کیفیت و تکثرِ لوله‌کشیِ خارجی‌ها شنیده باشد و گمان کند که در هیچ کشورِ دیگری در جهان یک مردِ متوسط در میانِ چنین تجملی به مستراح نمی‌رود. اما رخنه‌ی موذیانه‌ی خارجی‌ او را تا این‌جا هم دنبال کرده است. شیشه توسطِ مصریانِ باستان اختراع شده؛ کاربردِ کاشی‌های صیقلی برایِ پوششِ کف و دیوارها به خاورِ نزدیک۶ باز می‌گردد؛ ساختِ چینی به چین و آب‌کاری رویِ سطوحِ فلزی به هنرمندانِ مدیترانه‌ایِ عصرِ بُرُنز باز می‌گردد. حتی وانِ حمام و سنگِ توالتش نیز رونوشت‌هایی اندکی تغییر یافته از نسخه‌های اصلیِ رومی‌شان هستند. تنها مشارکتِ آمریکایی در این مجموعه به رادیاتورِ بخار مربوط می‌شود که وطن‌پرستِ ما بی‌اراده لحظه‌ای به آن تکیه می‌کند.

در این حمام او دست‌هایش را با صابون، اختراعِ گال‌هایِ باستانی۷، می‌شوید.b او سپس دندان‌هایش را تمیز می‌کند، رویه‌ای ویران‌گر از اروپا که تا اواخرِ قرنِ هیجدهم به آمریکا هجوم نیاورد. بعد او صورتش را اصلاح می‌کند، آیینی مازوخیستی که اولین بار توسطِ روحانیونِ غیرمسیحیِ مصرِ باستان و سومر ابداع شد. با این‌حال، اختراعِ تیغ که از جنسِ فولاد، آلیاژی از آهن و کربن که در هند یا ترکستان۸ کشف شده، است، جنبه‌ی خودتنبیهیِ این فرایند را کاهش داده است. در نهایت، وطن‌دوستِ آمریکاییِ ما خود را توسطِ یک حوله‌ی تُرکیِ خشک می‌کند.

پس از برگشتن به اتاق‌خواب، دوستِ ما که قربانیِ بی‌اطلاعِ رویه‌های غیرِآمریکایی است، لباس‌هایش را از رویِ صندلی، که در خاورِ نزدیک اختراع شده، بر می‌دارد و مشغولِ پوشیدنِ آن‌ها می‌شود. او لباس‌هایی چسبان به تن می‌کند که شکلِ خود را وام‌دارِ البسه‌ی پوستیِ بیابان‌گردهایِ باستانیِ استِپ‌‌هایِ آسیایی هستند. سپس آن‌ها را به کمکِ دگمه‌هایی که اولین نمونه‌هایشان در اواخرِ عصرِ سنگ در اروپا مشاهده شد محکم می‌کند. این جامه برای فعالیت در فضایِ آزاد و در اقلیم‌هایِ سرد مناسب است، اما به هیچ‌وجه مناسبِ تابستان‌های آمریکایی، خانه‌هایِ مجهز به سیستم‌ِ گرمایش، و کوپه‌هایِ پرامکانات نیست. عقلِ سلیم به دوستِ ما می‌گوید که تنِ او در جامه‌های اصیلِ آمریکایی مانندِ شورتِ بندیِ جی۹ یا کفشِ موکاسین۱۰ به مراتب راحت‌تر خواهد بود؛ اما چه می‌توان کرد که او اسیرِ ایده‌ها و عادت‌های بیگانه شده است. در نهایت، او نواره‌ای از جنسِ پارچه‌ی روشن به دورِ گردنش می‌بندد که بازمانه‌‌ای از شال‌های رویِ شانه‌ای۱۱ است که کروات‌هایِ قرنِ هفدهم می‌پوشیدند. او قبل از خروج برایِ آخرین بار خود را در آینه، که یک اختراعِ مدیترانه‌ای کهن است، وارِسی می‌کند و برایِ صرفِ صبحانه از پله‌ها پایین می‌رود.

پس از برگشتن به اتاق‌خواب، دوستِ ما که قربانیِ بی‌اطلاعِ رویه‌های غیرِآمریکایی است، لباس‌هایش را از رویِ صندلی، که در خاورِ نزدیک اختراع شده، بر می‌دارد و مشغولِ پوشیدنِ آن‌ها می‌شود.

در این‌جا نیز او با مجموعه‌ی کاملی از اشیاءِ خارجی مواجه می‌شود. پیشِ رویش، ظروفِ سفالی حاوی غذا و نوشیدنی‌‌ قرار گرفته‌اند؛ که نامِ واقعی‌شان یعنی «چینی»، به خوبی گویایِ ریشه‌شان است. چنگالِ او اختراعی ایتالیایی مربوط به قرونِ وسطاست و قاشقش اصالتاً رومی است. او معمولاً صبحانه‌اش را با قهوه شروع می‌کند که گیاهی حبشی‌۱۲ است که نخستین‌بار توسطِ اعراب کشف شد. بسیار محتمل است که نیازِ دوستِ آمریکاییِ ما به قهوه، بی‌ارتباط به زیاده‌رویِ شبِ‌ گذشته‌ی او در صرفِ نوشیدنی‌های تخمیری۱۳ که در خاورِ نزدیک اختراع شده‌اند، یا نوشیدنی‌های تقطیری۱۴ که اختراعِ کیمیاگرانِ اروپایِ قرونِ وسطا هستند، نباشد.

با وجودی که عرب‌ها قهوه‌شان را تلخ صرف می‌کنند، او احتمالاً آن‌را با شکر، که در هند کشف شده، شیرین می‌کند؛ و آن‌را با شیر یا خامه که محصولِ اهلی‌کردنِ دام‌ها و فن‌آوریِ شیردوشی‌ست و هر دو ریشه در آسیایِ صغیر دارند، رقیق می‌کند.

اگر وطن‌پرستِ آمریکاییِ ما تا آن اندازه‌ سنت‌گرا باشد که بخواهد صبحانه‌ی به اصطلاح آمریکایی۱۵ میل کند، باید قهوه‌اش را همراه با یک پرتقال، میوه‌ای که در منطقه‌ی مدیترانه اهلی شده، گرمک۱۶، که در فارس اهلی شده، یا انگور، که در آسیایِ صغیر اهلی شده صرف کند. او صبحانه‌اش را با صرفِ کاسه‌ای از غلات۱۷ که شاملِ دانه‌هایی است که در خاورِ نزدیک اهلی شده‌اند و با روش‌های اختراعیِ همان منطقه آماده گشته‌اند ادامه می‌دهد. بعد او به سراغِ وافل۱۸، که اختراعی اسکاندیناوی است، و مقدارِ زیادی کره، که ماده‌ای آرایشی در خاورِ نزدیک است، می‌رود. به عنوانِ مخلفات، او ممکن است تخمِ پرنده‌ای که در آسیایِ جنوبِ شرقی اهلی شده را بخورد، یا این‌که ورقه‌های نازکی از گوشتِ حیوانی را که در همان منطقه اهلی شده و توسطِ‌ فرایندِ‌ اختراعیِ اروپاییانِ شمال نمک‌سود و دودی گشته، مصرف کند.

اگر احتمالِ بارشِ باران را بدهد، رویِ کفش‌هایش گترهایی از جنسِ لاستیک، که کشفِ مکزیکی‌های باستان است، می‌پوشد و با خود یک چتر، که در هندوستان اختراع شده، بر می‌دارد. سپس او برایِ رسیدن به قطار شتاب می‌کند؛ قطار، و نه شتاب کردن، اختراعِ انگلیسی‌هاست.

صبحانه که تمام می‌شود، او قطعه‌ای نمدِ قالب‌گیری شده که توسطِ بیابان‌گردهای شرقِ آسیا اختراع شده را رویِ سرش قرار می‌دهدc و اگر احتمالِ بارشِ باران را بدهد، رویِ کفش‌هایش گترهایی از جنسِ لاستیک، که کشفِ مکزیکی‌های باستان است، می‌پوشد و با خود یک چتر، که در هندوستان اختراع شده، بر می‌دارد. سپس او برایِ رسیدن به قطار شتاب می‌کند؛ قطار، و نه شتاب کردن، اختراعِ انگلیسی‌هاست. در ایستگاه او لحظه‌ای برایِ خریدنِ روزنامه درنگ می‌کند و پولِ روزنامه را با سکه‌هایی که اختراعِ لیدی‌های باستان۱۹ است می‌پردازد. پس از سوار شدن به قطار، به صندلی‌اش تکیه می‌دهد تا دودِ سیگاری۲۰‌ که اختراعِ مکزیکی‌هاست یا سیگارِ برگی۲۱ که اختراعِ برزیلی‌هاست را درونِ ریه‌هایش جای دهد. در همین حال او اخبارِ روز را می‌خواند که با حروفِ اختراعیِ سامیانِ باستان۲۲، طیِ فرایندی که در آلمان اختراع شده، رویِ ماده‌ای که در چین اختراع شده حک شده است. همان‌طور که سرمقاله‌‌ی امروز را که درباره‌ی عواقبِ نامطلوبِ پذیرشِ ایده‌های خارجی هشدار می‌دهد می‌خواند، از این‌که یک آمریکاییِ (برگرفته از نامِ آمریگو وسپوچی۲۳، جغرافی‌دانِ ایتالیایی) صد در صد (سیستمِ ده‌دهی اختراع شده توسطِ یونانی‌ها) است، خدایی عبری را به زبانی هندواروپایی شکر می‌گوید.

 

  1. Linton, R., 1937. One Hundred Percent American. The American Mercury 40.
  2. Ralph Linton
  3. Americanism
  4. East Indian
  5. eiderdown quilt
  6. Near East
  7. ancient Gauls
  8. Turkestan
  9. gee string
  10. moccasin
  11. shoulder shawls
  12. Abyssinian
  13. fermented drinks
  14. distilled drinks
  15. American breakfast
  16. cantaloupe
  17. cereal
  18. waffles
  19. ancient Lydia
  20. cigarette
  21. cigar
  22. ancient Semites
  23. Amerigo Vespucci

a.نویسنده در متن از عنوانِ Persia برایِ اشاره به ایران استفاده کرده است.

b.گال‌ها قومی باستانی متعلق به اروپای میانه و غربی هستند.

c.منظور کلاهِ نمدی است

 

 

.


نوشته یک آمریکایی صد در صد اولین بار در میدان پدیدار شد.

09 Oct 15:49

مادربزرگ ۹۰ ساله برای بچه‌ها عروسک می‌سازد

by jahanezanan

madr aroosakhsazعطیه همتی

آرام روی صندلی نشسته است و به تک تک آدم‌هایی که به عروسک هایش زل زده اند نگاه می کند و ته دلش می خندد. دیوار پشت سرش پر است از عروسک هایی است که دانه دانه شان را خوب می شناسد و هرکدامشان در تنهایی لحظه هایش رشد کردند و همدم او شده اند. حاضران هم چرخی می زنند و بی بی را نگاه می کنند و اولین سوالی که می پرسند این است: «این عروسک ها کار شماست؟» بی بی هم گوش تیز می کند و با همان لهجه شیرین شیرازی اش جواب می دهد: «ها هَمِشان را خودم درست کِردُم» حاضران هم با بی بی عکس یادگاری می اندازند و بی بی حالا چند وقتی است که به این عکس‌های یادگاری عادت کرده. گوشه چادرش را می گیرد و به دوربین نگاه می کند. بی بی حاضر و عروسک هایش در این چند روز در گالری خانه هنرمندان دل خیلی ها را برده اند و ما هم شیرینی اش را بهانه می کنیم تا با کمک «بهمن عباس پور» نوه اش، با او چند دقیقه ای هم کلام شویم. صحبت های «بی بی حاضر» مهربان و خوش سلیقه را با لهجه شیرین شیرازی بخوانید.

image_pdfimage_print

 

عروسک ساختن را از مادربزرگ و خانجانم یادگرفتم

وقتی اسمش را می پرسیم؛ می گوید که نامش «حاضر امیدوار» است. وقتی می گویم پس بی بی کجای اسمش است، می خندد و می گوید: « حالا نخواستم سنم را بالا ببرم. اونطوری پیر می شوم.» بی بی حاضر متولد ۹ مهر ۱۳۰۵ در کازرون است و این روزها وارد نودمین سال عمرش می شود. اما ۲۰ سالی است که در شیراز زندگی می کند. نمایشگاه عروسک هایش هم درست در تولد ۸۹ سالگی اش برگزار شده و بی بی در روز افتتاحیه شمع های تولدش را فوت کرده است. روزی که روز سالمندان هم بود و بی بی هم در سالمندی توانسته به این شهرت و محبوبیت برسد. داستان عروسک های بی بی هم به سال‌ها پیش بر می گردد که او برایمان این‌طور تعریف می کند: «بیست سالی می شود که این عروسک ها را درست می کنم. اما از بچگی از مادر و مادربزرگ و خانجانم یاد گرفته بودم. بعد که ازدواج کردم و بچه دار شدم فرصت نکردم عروسک درست کنم. اما از وقتی شوهرم فوت کرد دوباره تنها شدم و حوصله ام خیلی سر رفت. کم کم به عروسک سازی عادت کردم و هر روز عروسک درست می‌کردم. هنوز هم درست می کنم. اگه سرپا باشم قدرت ندارم. اما اگه نشسته باشم درست می کنم.»

از بی بی خواستیم قصه عروسک هایش را بسازد

خیلی از عروسک های بی بی اسم و قصه دارند که آقای عباسپور می گوید این قصه ها را در زمان بچگی بی بی بارها برایشان تعریف کرده است و کلی با آنها خاطره دارد. «مادر جون از دوره بچگی برای ما به طور مداوم قصه تعریف می کرد و ما با این قصه ها کلی خاطره داریم. از ۲۰ سال پیش که عروسک نوه های فامیل را دید. یک سری کپی اولیه از عروسک هایشان درست کرد. بعد که همه خوششان آمد تشویق شد و به این کار ادامه داد و عروسک خیلی از آدم هایی که در قدیم وجود داشتند را درست می کرد. ۵ سال پیش به بی بی گفتیم که بیا عروسک کاراکتر قصه هایت را بساز که او هم کار را شروع کرد. بعد از چند وقت ما با دنیای از عروسک روبرو شدیم که همه شان ریشه در قصه هایش داشت. قصه های عامیانه ای که از دوران بچگی مادر و مادربزرگش و حتی مادرشوهرش برایش تعریف کرده است. خب بی بی ۹ سالگی ازدواج کرده برای همین مادر شوهرش هم گاهی برای آرام کردنش برایش قصه گفته است. حالا این عروسک ها حاصل زحمت چندسال کار بی بی است که بین شان عروسک های ۱۰ ساله و یا دو هفته ای هم وجود دارد.»

دوست دارم عروسک ها را تنهایی درست کنم

بی بی عروسک هایش را خیلی دوست دارد برای همین وقتی می پرسم کدام عزیزترند می گوید همه شان را دوست دارم چون برایشان خیلی زحمت کشیده ام و اما یکی از عروسک ها را که انگار عزیزتر است، نشانم می دهد. بعضی عروسک ها هم لباس بافتنی دارد که بی بی می گوید همه اش کار خودش است وقتی می گویم که روزی چندتا عروسک می تواند بسازد می گوید: «روزی ۲ عروسک می توانم بسازم. همه کارها را هم خودم انجام می دهم. پارچه ها را عروس و نوه ام می خرند اما دوست ندارم کسی کمک کند دوست دارم همه اش را خودم انجام بدهم.»

بی بی به تمام نوه ها و نتیجه هایش هم کلی عروسک هدیه داده و آنها با این عروسک ها بزرگ شده اند برای همین می گوید: «آنقدر بهشان هدیه دادم که خسته شدند. نصف بیشتر عروسک ها را هم به غریبه و آشنا بخشیدم. به‌ آنها می گفتم شما عروسک های گران دارید. ولی اینها را هم بدهید بچه هایتان بازی کنند. می گفتند عروسک های تو را بیشتر دوست داریم چون با دست و پنجه خودت ساخته شده است.»

تا جان دارم برای بچه ها عروسک می سازم

آقای عباسپور می گوید تا چند وقت پیش بی بی حاضر باور نمی کرد که کسی عروسک هایش را دوست داشته باشد و هرچه می گفتیم دوست دارند می گفت پس چرا نمی خرند: «یک روز گفتم می خواهی برای فروش بگذارم تا باور کنی؟ روزی که برای فروش گذاشتیم، مردم حسابی استقبال کردند. آنقدر که دیدم همه عروسک ها دارند فروش می روند و تمام می شوند دیگر فروش را برداشتم. این نمایشگاه دیگر فروش ندارد.»

این نفروختن چند دلیل دارد. اما خود بی بی می گوید:«شما بفروشید بگذارید بچه هایی که می بینند دلشان آب نشود من خودم تا جان دارم برایتان عروسک می سازم.» اما آقای عباسپور می گوید: «برخی موسسات گفته اند که می توانید عروسک هایش را به صورت مجموعه های مختلف نگه داریم تا برای همیشه یادگار بماند و مردم بتوانند از آنها دیدن کنند. اما اگر فروش برود و وارد خانه ها شود، معلوم نیست چه بلایی سر عروسک ها بیاید. اگر شما بی بی را بشناسید می فهمید که چقدر با دقت حتی مدل و لباس عروسک ها را انتخاب می کند. اگر موسسه ای بخواهد عروسک ها را به صورت کلکسیون به نمایش بگذارد و از آنها نگهداری کند می توانیم در اختیار قرار بدهیم. اما واقعا حیف است دانه دانه بفروشیم چون در خانه های مختلف گم می شود.

وقتی عروسک هایم را دوست دارند دلم می خواهد بیشتر بسازم

دستان بی بی چروکیده است و وقتی نگاهشان می کنم باورم نمی شود که این عروسک های رنگارنگ کار این دست ها باشد تا اینکه یک قلاب و کاموا از کیفش بیرون می آورد و شروع به بافتن می کند: «دلم نمی خواهد وقتی تنها هستم بیکار باشم. دلم می خواهد تا قدرت دارم همینطوری عروسک درست کنم. خب کارم است. من نمی توانم غذا درست کنم. نمی توانم جاروبرقی بکشم. این کارها را بچه ام انجام می دهد. عروسک ساختن توی دلم عشق شده. یکی دوتا درست می کنم میگم فلانی قشنگه؟ می گه آره خیلی قشنگه. منم خوشحال می شوم و بیشتر درست می کنم. حالا به نوه ام می گویم مردم اگر دوست دارند، تو بفروش من برایت درست می کنم. اما می گوید نه حیف است.»

بی بی همین موقع از توی کیفش دوتا عروسک در آورد و می گوید: «مادر این ها را بگیر بگذار جای آن عروسک» دیروز توی نمایشگاه یکی از بچه ها دلش یکی از عروسک های بی بی را می خواسته و چون فروشی نبوده با غصه از نمایشگاه رفته است. حالا بی بی دوتا عروسک جدید دیشب ساخته است که از نوه اش می خواهد اگر آن بچه دوباره آمد. عروسک را به او بدهد و این دوتا را جایش بگذارد. بی بی می گوید هیچ وقت نمی تواند بیکار بنشیند و یک خاطره تعریف می کند: « یک وقت هایی بچه ام از سرکار می آید. میله و کاموا دستم گرفته ام ومی بافم. بعد وقتی از من دور می شود و مثلا آشپزخانه می رود. دوباره یواشکی می بافم و وقتی برمی گردد قایم می کنم.(خنده) می گوید خسته نمی شوی؟ میگویم ننه خب اگر این کار را نکنم حوصله ام سر می رود »

بی بی عروسک «بابراس» و «ننه قمر» را هم ساخته است!

بی بی پای ثابت برنامه های تلویزیونی هم هست. رد پای این تلویزیونی بودن را می توانید در عروسک های بی بی دنبال کنید. مثل اینکه بی بی تا به حال دوبار عروسک «بابراس» نقاش معروف برنامه «لذت نقاشی» را ساخته است که نشان می دهد. یا اینکه چون کلاه قرمزی را دوست دارد، عروسکش را هم ساخته است. بی بی وقتی حرف‌هایمان را می شنود یکی دیگر  از عروسک ها را نشان می دهد می گوید: «این عروسکه هم هست که مثل خودم پیرزنه» بعد می فهمیم که این عروسک همان «ننه قمر» شکرستان است.

آقای عباسپور می گوید بی بی آنقدر اهل تلویزیون است که وقتی در مذاکرات هسته‌ای«فدریکا موگرینی» جایگزین «کاترین اشتون» شد به ما گفت: «این دیگه اون خانمه نیست اونو عوضش کردند!»

قصه های بی بی الهام بخش زندگی ام شد

بی بی ۴ پسر دارد و یک دختر و بهمن نوه دختری اش است که باعث برپایی این نمایشگاه شده است. آقای عباس پور مدرک بازیگری دارد و در حال حاضر بازیگر تئاتر است وقتی از خاطرات بچگی و قصه های بی بی و عروسک هایش می پرسم می گوید: « من بیشتر با قصه های بی بی خاطره دارم تا عروسک هایش. یادم می آید همیشه من و باقی نوه ها فرار می کردیم و پیشش می آمدیم که برایمان قصه تعریف کند. آن موقع ها توی شهرمان بام ها گلی بود و وقتی باران می آمد ما می رفتیم پشت بام تا غلتک بکشیم که به سقف نم ندهد. وقتی هم حسابی خسته می شدیم پیش بی بی می رفتیم و بی بی قصه ای برایمان تعریف می کرد که عین وصف حال و روزمان بود. مادربزرگ من خیلی قصه می داند. یک بار با مادرم این قصه ها را نوشتیم تا اگر زمانی یادش رفت از بین نروند. اما خدا روشکر همه را به خوبی به خاطر دارد. من الان بازیگر تئاتر هستم همیشه وقتی می پرسند از چه کسی تاثیر گرفتی می گویم مادربزرگم همیشه الهام بخش من بوده است. چون ذهنیت من را  با قصه هایش جوری پرورش داده که در کارم خیلی موثر بوده است.»

به شوهرم گفتم اگر بمیری هیچ وقت شوهر نمی کنم

وقتی از همسرش می پرسم می گوید که ۴۰ سال پیش فوت کرده است. برای همین شیطنت می کنم و می گویم که اصلا برایش شعر می خوانده و اینکه چرا بعد از این همه سال ازدواج نکرده که می خندد و با خجالت می گوید: « او خودش همه این شعرها را بلد بود. من ۴۰ سال باهاش زندگی کردم. حالا می رفتم دوباره ازدواج کنم؟ هیچ وقت دلم نمی خواست. همیشه می گفتم اگر تو مُردی من هیچ وقت شوهر نمی کنم. او هم می گفت من هم زن نمی گیرم ولی دروغ می گفت ( خنده). خداوکیلی من ۴۰ سال بعدش نشستم اما او یکسال هم تحمل نمی کرد.»

بی بی سواد خواندن و نوشتن ندارد اما آنقدر برایمان شعر می خواند و قصه تعریف می کند که برایم سوال می شود این شعر را چه طور یاد گرفته که می گوید : «من خیلی چیزها بلدم. سرگذشت امام حسین بلدم. سرگذشت حضرت زینب بلدم. این ها را بی بی یعنی ننه بابام یادم داده اما شعرها را عموی بابام می خواند و من یاد گرفتم. دخترعموهایم بلد بودند شاهنامه بخوانند و وقتی می خواندند من هم گوش می دادم و یاد می گرفتم. من شعر خیلی بلدم اما رویم نمی شود بخوانم!»

موبایل هایتان را بگذارید کنار با من حرف بزنید

بی بی حاضر زندگی قدیمی ها را بیشتر دوست دارد و خیلی میانه ای با جدیدی ها ندارد وقتی دلیلش را می پرسم مثل همه مادربزرگ های پا به سن گذاشته؛ دور بودن پدر و مادر از بچه ها را وسط می کشد و می گوید: «الان همه از هم دورند. همش فراق است. آن موقع ها هرکی ۴ تا بچه داشت بازهم کنار هم زندگی می کردند. الان یکی یک بچه هم دارد آن سر شهر زندگی می کند و پدرو مادر آرزوی دیدنش را دارند. قدیم درد و مرض نبود. همه آرزوی میوه داشتند ولی سالم بودند. الان میوه هست اما کلی هم درد و مریضی هست!»

بی بی کلی هم از موبایل بازی های بچه های جدید گلایه دارد و برایمان یه خاطره تعریف می کند: «من می گویم سرتان را بالا بگیرید نگاهتان کنم. خب حوصله ام سر می رود. وقتی خیلی به موبایل نگاه می کنید بدم می آید. سختم می شود. خب با من حرف بزنید. ۴۰ روز پیش یکی از نوه هایم بودم. می گفتم مادر من هیچی نمی خواهم. غذا بخواهم خودم می خورم. تلویزیون بخواهم خودم می بینم. فقط یکی را می خواهم بامن حرف بزند. آخرین روزهایی که آنجا بودم گفت مادر شرمنده من خیلی با شما حرف نزدم. گفتم ننه حالا همان کم را حرف زدی؟ تو که اصلا حرف نزدی. (خنده) بنده خدا خیلی ناراحت شد.»

دعا می کنم تا شب توبه کنم و صبح بمیرم

بی بی آرزویش این است که هیچ وقت زمین گیر نشود و تا در این دنیا هست روپای خودش بایستد. «همیشه می گویم پروردگار من شب توبه کنم و صبح بمیرم.» حرف‌هایم با بی بی که تمام می شود دورتادورمان جمعیت ایستاده که با بی بی عکس یادگاری بگیرند. بی بی کلی دعای‌مان می کند و از خدا می خواهد که عاقبت بخیر شویم. روی بی بی را می بوسم و خداحافظی می کنم. بی بی حاضر حالا دورش حسابی شلوغ است.

منبع: مجله مهر


05 Oct 15:35

مترجمِ بیدار، مترجمِ خواب

by اکبر معصوم‌بیگی
23

بیایید از آغاز فرض بگیریم که مترجم ادبی ما (ترجمه در زمینه‌های فنی و حتی علوم انسانی یکسر حکمی دیگر دارد) هم بر زبان مبدأ احاطه دارد، هم بر زبان مقصد مسلط است و هم موضوع خود را خوب می‌شناسد و توانسته گریبان خود را از هزار مشکل و کاستی که گریبانگیر هر مترجم ادبی است برهاند. زباندانی چرب‌دست است که به تحقیق چیزی از دقایق و ظرایف زبان بر او پوشیده نیست. هم زبان نوشتار رسمی را می‌داند و هم بر زبان گفتار چیره است. همین‌جا بگویم که مترجم ما با همه‌ی این محسنات به هیچ‌وجه با ما قید نمی‌کند که ترجمه‌ی «آزاد» یا اقتباس می‌کند تا ما از همان آغاز تکلیف‌مان را بدانیم و ترجمه‌ی او را مثل «کلیله‌ و دمنه» یا «حاجی بابای اصفهانی» بخوانیم، سهل است مدعی است که ترجمه‌ای دقیق به دست می‌دهد. به این ترتیب این‌جا سخن از بهترین مترجمان ادبی ما در زبان فارسی در میان است و نه فوج فوج مترجمانی که این روزها «زامبی‌وار» از در و دیوار سرازیر شده‌اند و هیچ خدایی را در عالم ادبیات بنده نیستند. اما گذشتن از سدّ سدیدِ هزار مشکلْ، آخرِ کار نیست. یک مشکل، مشکلی ناپیدا و موذی، دشمنی پنهانْ‌ستیز و سرسخت همچنان برجاست. این دشمن را به‌آسانی نمی‌توان به‌جا آورد، چون شبحْ نامریی است. ظاهرْفریب و خوش‌نماست. دوست می‌نماید، گرچه به‌جای خود غدارترین دشمن‌هاست. و توضیح می‌دهم.

مترجم ما با همه‌ی محسناتش به هیچ‌وجه با ما قید نمی‌کند که ترجمه‌ی «آزاد» یا اقتباس می‌کند تا ما از همان آغاز تکلیف‌مان را بدانیم و ترجمه‌ی او را مثل «کلیله‌ و دمنه» یا «حاجی بابای اصفهانی» بخوانیم، سهل است مدعی است که ترجمه‌ای دقیق به دست می‌دهد.

مترجم ما در کشور گل و بلبل چشم به جهان گشوده است، کشوری که گرچه هیچ‌گاه در فلسفه به جایی نرسیده و قرن‌هاست که از قافله‌ی علوم عقلی عقب مانده اما به‌گواه تاریخ و تصدیق دوست و دشمن در شعر گل سرْسبد جهان است و در سخنوری و قوه‌ی بافتن «رتوریک» بی‌رقیب است، در کشور گل و بلبل همه دو شغل دارند و شغل دوم­‌شان شاعری است. از این‌رو، مترجم ادبی ما از خواندن متن‌های کهن، از شعر و نثر، نه‌تنها کوتاهی نکرده است بلکه در پرتوِ پیگیری‌ها و ممارست‌های شبانه‌روزی، خود را به پایه‌ی ادیبی صاحب دهاء برکشیده است. او ادیبی بی‌بدیل است و به تجربه دیده است که می‌توان انبوه کلمه‌ها و ترکیب‌های خوش‌تراش و خوش‌ترکیب را سیلاب‌وار سرازیر کرد و از هنرنمایی‌های خودْ خواننده را مدهوش و از خود بی‌خود کرد. بی‌آن‌که این کلمه‌ها و ترکیب‌ها ذره‌ای (تاکید می‌کنم ذره‌ای) به بیان شخصی نویسنده یاری برساند و در پیش‌بُرد مقصود شعر یا داستان موثر بیفتد؛ نفْسِ این کلمه‌ها مهم‌اند، به چشم و به گوش خوش می‌آیند، خوش‌آهنگ‌اند، خاصه اگر این حرف‌ها و واج‌ها تکرار شوند و نوعی «مراعات نظیر» و تناسب بدیعی فراهم آورند.

مترجم ما همه‌ی اسباب کار را دارد، پس دست‌ به‌ کار می‌شود. ولی افسوس که چون صاحب‌نظر است، چون سنتی بزرگ پشت‌ سر دارد، چون بر این باور است که وقتی اروپایی‌ها هنوز از درخت پایین نیامده بودند ما بزرگ‌ترین شاعران را داشته‌ایم، هم از آغاز در کار نویسنده دخالت می‌کند و از آن‌جا که خود را کارشناس بی‌بدیل ادبیات و ادیب می‌داند دم به دم نویسنده و شاعر را تصحیح می‌کند و دخالت و تصحیح‌های خود را به پای «ترجمه‌ی خلاق» می‌گذارد و چه‌بسا در جاهایی چنان عنان اختیار از کف می‌دهد که به شیوه‌ی مرضیه‌ی نیاکانِ سلف اسب فصاحت در میدان بلاغت می‌جهاند و در این میان آنچه در حساب نمی‌آید نویسنده و شاعر بخت‌برگشته‌ای است که به اسارت ادیب بزرگوار ما درآمده است. مترجم ما رفته‌رفته «ژانوس‌وار» خود را همزاد نویسنده می‌انگارد و باورش می‌شود که ترجمه­‌ی خوبْ کم از تألیف ندارد و چرا راه دور برویم، اصلا رودربایستی را کنار می‌گذاریم: به اعتبار اوست که نویسنده در زبان ترجمه‌ کسی شده است و بدین‌گونه مترجم ما همه جا از «کتاب من، کتاب من» سخن می‌گوید و نه از داستان و نمایشنامه‌ی سروانتس، دانته، شیکسپیر، گوته، راسین، بالزاک، فلوبر، استاندال، داستایفسکی، تالستوی، چخوف، آستین، لارنس، پروست، جویس، همینگوی، فاکنر، داکترو، ناباکوف، بکت یا شعرِ مالارمه، ورلن، رمبو، پوشکین،آراگون، لورکا و دیگرها.

شک نیست که از یک بابت (و راستش را بخواهید از هر بابت) حق با اوست. و توضیح می‌دهم. در کار درخشان مترجم ادبی ما داستایفسکی به زبان شیکسپیر، شیکسپیر به زبان دانته و سروانتس، و سروانتس به زبان، لحن و هنجار راسین و بالزاک و زولا و فلوبر و رولان، و مالارمه به زبان پوشکین و کاوافی و الیوت، و پوشکین به زبان الوار و نرودا و سرانجام همه از زبان مترجم ما سخن می‌گویند. مترجم «خلاق» ما از «خلاقیت» دست‌بردار نیست و بنابراین عالم و آدم به زبان او در سخن‌اند. از همین‌رو بود که گفتم حق یکسر با مترجم ادبی ماست که با گردن افراشته و قیافه‌ی حق‌ به‌ جانب می‌گوید «کتاب من». راست است کتاب اوست و نه همه‌ی آن شاعران و نویسندگان.

مترجم ادبی ما همیشه جلوِ صحنه است مبادا که خواننده او را نبیند و به‌ جا نیاورد، او یکه‌­تاز میدان ادب است، فقط باید او را دید، و بدین‌گونه تا نویسنده و شاعر را به قواره‌ی خود در نیاورد و زبان و لحن و هنجار خود را به خورد او ندهد، دست بردار نیست.

چند سال پیش در مجله‌ای انگلیسی‌زبان، منتقدی سینمایی در ذکر مناقب یکی از بازیگران بزرگ و صاحب‌ سبک هالیوود گفته بود: «بسیار خوب، تو بُردی، ما سپر انداختیم. تو بازیگر بزرگی هستی، ولی ای کاش می‌گذاشتی ما چیزی هم از فیلم دستگیرمان بشود. چنان در هر فیلمی، در لحظه لحظه‌ی هر فیلمی، خودت را به رخ می‌کشی و پیوسته ِورد زبانت است که «ببینید من چه بازیگر بزرگی هستم، ببینید من چه بی‌نظیرم، ببینید چه خوب بازی می‌کنم» که ما را خفه کرده‌ای، نمی‌گذاری چیزی از فیلم بفهمیم!» ژاک ریوت روزگاری در وصف ژان رنوار گفته بود: «رنوار بزرگ است، چنان بزرگ که دیده نمی‌شود، ابدا به‌ چشم نمی‌آید. وقتی فیلمی از رنوار می‌بینید انگار کارگردان در سراسر فیلم خواب بوده است، از بس که شاهکارهای او از هرگونه خودنمایی، ادا و اطوارهای بی‌مزه و جلوه‌گری‌های کودکانه بری است».

مترجم ادبی ما به وارونه‌ی این توصیفِ ریوتْ خواب به چشم ندارد، حتی لحظه‌ای چشم از متن برنمی‌دارد، همیشه جلوِ صحنه است مبادا که خواننده او را نبیند و به‌ جا نیاورد، او یکه‌­تاز میدان ادب است، فقط باید او را دید، و بدین‌گونه تا نویسنده و شاعر را به قواره‌ی خود در نیاورد و زبان و لحن و هنجار خود را به خورد او ندهد، تا در این جنگ نابرابرْ نویسنده و شاعر را از پا در نیاورد، دست بردار نیست. این است که در کار مترجم ادبیِ «بیدار»، سخن‌گفتن از سبک و زبان نویسنده و شاعر به یک شوخی تلخ و بی‌رحمانه می‌ماند. در کار مترجمِ بیدار فقط سایه‌ای کژ‌وکوژ، مضحکه‌ای ترحم‌انگیز از نویسنده و شاعر اصلی به چشم می‌آید. مترجم بیدار و ادیب عالیقدر ما که یکه‌تاز میدان است، نویسنده و شاعر را یک‌باره بلعیده است، چون او، مترجم ادبی ما، پادشاه سرزمین شعر و ادب است.

نوشته مترجمِ بیدار، مترجمِ خواب اولین بار در میدان پدیدار شد.

30 Sep 14:36

رابطۀ ظهور داعش با تغییرات آب‌وهوایی خاورمیانه

by عاطفه ابراهیمی
drought_1
نیشن* و آتلانتیک**
«مارتین اومالی۱» که یکی از مدعیانِ دموکراتِ انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکاست، این مدعا را مطرح کرده که ظهور داعش تا حد زیادی تحت‌تأثیر تغییرات آب‌وهوایی سوریه بوده است. این ادعا مناقشات بسیاری به راه انداخته است. به عقیدۀ اومالی، تغییرات آب‌وهوایی سبب شدند که کشاورزان از سرزمین‌های خود به زاغه‌های اطراف شهرها هجوم بیاورند و فقر شدیدی را تجربه کنند. یکی از نویسندگان روزنامۀ گاردین دربارۀ این ایده گفته است: «تغییرات آب‌وهوایی ممکن است در جایی که من در آن زندگی می‌کنم (ماساچوست) و یا در سوئد یا خیلی جاهای دیگر جهان رخ دهد، ولی هرگز به جنگ منتهی نمی‌شود؛ بنابراین نسبت دادن جنگ به تغییرات آب‌وهوایی غلط است». با این حال، بیشترین مخالفت با این مدعا را دست راستی‌ها داشته‌اند.
کاندیدای ریاست‌جمهوریِ حزبِ جمهوری‌خواه، «ریک سانتوروم۲»، در شبکۀ فاکس‌نیوز اظهارات اومالی را مدعاهایی «بریده از واقعیت» خوانده است. «دونالد ترامپ۳» نیز دربارۀ اظهارات اومالی گفته است: «کاندیداهایی که احساس می‌کنند محبوبیتشان رو به کاهش است دست به هرکاری می‌زنند تا جلب‌توجه کنند؛ مانند مارتین اومالی که مدعی شده است میان تغییرات آب و هوایی و ظهور داعش ارتباطی هست». دست راستی‌ها معتقدند که تغییرات آب و هوایی هیچ نقشی در بی‌ثباتی فعلی سوریه ندارد و مارتین اومالی را به‌خاطر این اظهارات تمسخر می‌کنند. ‌ چه‌کسی در این نزاعْ برحق است؟ آیا ادعای اومالی مبنی‌بر وجود ارتباط میان تغییرات آب‌وهوایی و ظهور داعش یکسره بی‌اساس یا دیوانه‌وار است؟
به‌نظر من، ادعاهای اومالی کاملاً صحیح هستند و او در این زمینه بسیار دقیق سخن گفته است. او گفته است، یکی از عواملی که بر شکست دولت ملی در سوریه و ظهور داعش متقدم بود تغییرات آب‌وهوایی و خشکسالی گسترده‌ای بود که تمامی مناطق سوریه را تحت‌تأثیر خود قرار داده است. خشکسالی و تغییرات آب‌و هوایی سبب شد کشاورزان آوارۀ شهرها شوند و مشکلات انسانی فراوانی ایجاد شود… تغییرات آب‌وهوایی بستر و علائم بالینی ِ فقر شدید را ایجاد کردند و فقر شدیدی که در سوریه به‌وجود آمد در پیدایش داعش و خشونت‌های افراطی مؤثر بود. اومالی مدعی نیست که بنیادگرایی افراطی در شمال و شرق سوریه فقط از قلب خشکسالی و تغییرات آب‌وهوایی بیرون آمده است، بلکه تأکید می‌کند که این عوامل تنها یکی از علل تضعیف دولت مرکزی سوریه و زوال قدرت اقتصادی مردم بوده است؛ امری که ممکن است علت گرویدن جمع کثیری از آن‌ها به جمع پیروان ابوبکر البغدادی و سپاه رستگاریِ گردن‌زَنش باشد.
آثار منتشرشده‌ای وجود دارند که میان خشکسالی، کمبود منابع و نزاع‌های داخلی، به‌نحو کلی، ارتباط برقرار می‌کنند. ویلیام پولک۴، تاریخدان و مشاور سابق رئیس‌جمهور کندی، نیز در مقاله‌ای که در سال ۲۰۱۳ در آتلانتیک منتشر کرده است به وجود ارتباط میان جنگ داخلی سوریه و خشکسالی ویرانگر سال‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۱ اشاره کرده است. پولک در این مقاله نوشته است که وقتی پناهندگان اقتصادی و زیست‌محیطیِ سوری از روستاها به شهرها هجوم آوردند، دریافتند باید بر سر آب، غذا و کار با ساکنین قبلی و پناهندگان دیگر رقابت کنند و کشاورزانی که درگذشته زندگی پررونقی داشتند مجبور شدند به مشاغلی نظیر دوره‌گردی یا رفتگری روی بیاورند. در دورۀ استیصال، دشمنی، میان گروه‌هایی که برای بقا باید با یکدیگر می‌جنگیدند، شدت یافت.
تغییرات آب‌وهوایی بستر و علائم بالینی ِ فقر شدید را ایجاد کردند و فقر شدیدی که در سوریه به‌وجود آمد در پیدایش داعش و خشونت‌های افراطی مؤثر بود.
مقالۀ دیگری که اوایل سال ۲۰۱۵ در «گزارش آکادمی علوم۵» منتشر شده است، به وجود ارتباط میان خشکسالی شدید در شرق مدیترانه و بحران ِسوریه به‌نحو خاص اشاره کرده است. نویسندۀ مقاله می‌نویسد: «قبل از آنکه ناآرامی‌های سوریه در سال ۲۰۱۱ آغاز شود، منطقۀ هلالی‌شکل حاصل‌خیز شرق مدیترانه خشکسالی‌ای را تجربه کرد که در بین خشکسالی‌هایی که این منطقه از سر گذرانده است سخت‌ترین آن بود. این خشکسالی از تغییرات بلندمدت در آب‌وهوای سواحل شرقی مدیترانه ناشی شده بود. خشکسالی برای سوریه که کشوری با مدیریت ضعیف و سیاست‌های کشاورزی و زیست‌محیطی بی‌ثبات است، در تشدید ناآرامی‌های سیاسی نقش یک کاتالیزور را ایفا کرد. اگرچه داعش در صورت‌های دیگر وجود داشت (مثلاً بخشی از نیروهای آن بعثی‌هایی بودند که در دولت اسلامی عراق فعالیت داشتند) اما فروپاشی دولت سوریه و بی‌قابلیتی نیروهای ارتش و دولت عراق سبب شدند که داعش گسترده و تأثیرگذار شود و اعلام خلافت کند».
پرفسور هانو ایوسولا۶ از دانشگاه هلسینکی، در مقالۀ تحقیقی دیگری نشان داده است که در فاصلۀ سال‌های ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۰ در شمال شرقی سوریه که هم‌اکنون مرکز قدرت داعش است، ۷۰ درصد از چارپایان و احشام اهلی به‌دلیل خشکسالی شدید تلف شده‌اند. در سال ۲۰۱۰، فقط در عرض یک‌سال، تولید گندم ۱۸ درصد کاهش یافت و از پنج‌سال قبل از این تاریخ، سه میلیون نفر از جمعیت ساکن در شمال‌شرقی سوریه در وضعیت قحطی و ناامنی غذایی به‌سر می‌بردند. منابع آب زیرزمینی سوریه در فاصلۀ این سال‌ها درحال اتمام و آلوده شدن بود. سوریه بخشی از منطقۀ گسترده و کم‌باران از خاورمیانه است و به این ترتیب، در طول تاریخ همواره در معرض خشکسالی‌های مقطعی بوده است؛ اما خشکسالی اخیر سوریه با افزایش دمای کرۀ زمین شدت یافته است، کرۀ زمین هم‌اکنون به‌طور متوسط یک درجۀ فارنهایت گرم‌تر از سال ۱۸۵۰ است و علت این مسئله نیز گازهای گلخانه‌ای، نظیر کربن‌دی‌اکسید و متان هستند که انسان در طول سال‌ها در جوّ زمین منتشر کرده است. به این نحو، گرمایش زمین سبب می‌شود که خشکسالی فعلی بدتر از قبلی‌ها باشد. سایر دانشمندان نیز یافته‌های ایوسولا را تأیید کرده‌اند.
با این حال، اگر جامعۀ سوریه جامعه‌ای شهری می‌بود، این وقایع تفاوت چندانی برای وضع سوریه ایجاد نمی‌کرد. باید این نکته را در ذهن داشته باشیم که جامعۀ سوریه اساساً غیرشهری بود. در سال ۲۰۱۱، یعنی قبل از آغاز آشوب‌ها، ۹ میلیون نفر از جمعیت سوریه را مردم روستایی تشکیل می‌دادندکه برابر با ۴۵ درصد از جمعیت کل سوریه است. جوامعی که عمدتاً شهری هستند به اندازۀ جوامع روستایی تحت اثرات منفی خشکسالی قرار نمی‌گیرند؛ نمونۀ موجودِ این قبیل جوامع، امارات متحدۀ عربی است (امارات متحدۀ عربی از طریق کشت گیاهان آب‌شیرین‌کن در دریا درپی تبدیل آب دریا به آب آشامیدنی است). در چنین جوامعی اغلب ِساکنان، تنها به آب آشامیدنی احتیاج دارند و بنابراین خشکسالی نمی‌تواند ساخت اجتماعی کشور را زیر و زبر کند، اما در سوریه، ۹۰ درصد از منابع آب صرف مقاصد کشاورزی می‌شد و بنابراین کمبود آب یک فاجعۀ اجتماعی بود.
در دهۀ ۱۹۹۰ و بعد از آن، سوریه برای پیوستن به رژۀ نئولیبرالیسم که در سرتاسر جهان به راه افتاده بود، تحت فشار قرار گرفت. بعد از پیوستن کشور به این جریان و خصوصی‌سازی، اکثر فعالیت‌های اقتصادی دولتمردان سوری بیشتر به پرکردن جیب‌هایشان علاقه‌مند شدند تا استفاده از منابع دولتی برای حل بحران آب.
همان‌طور که اومالی گفته است، کشاورزان سوری به‌دلیل کمبود آب و خشکسالی زمین‌های خود را رها کردند و برای کارهای کارگری روزمزدی نظیر کارگری ساختمان به شهرهای بزرگ رفتند و شهرهای بزرگ سنی‌نشین، نظیر حما و حمص با زاغه‌های پرجمعیت و لبریز از مهاجران اقتصادی مناطق روستایی احاطه شدند. این زاغه‌ها و مناطق حاشیه‌نشین یکی از مراکز اصلی اعتراضات در سال ۲۰۱۱ بودند.
این مسئله منحصر به حمص و حما نبود. اعتراضات اولیۀ صورت‌گرفته در شهرجنوبیِ درعا، در سال ۲۰۱۱، تظاهرات‌هایی بودند که کشاورزان و توزیع‌کنندگان محصولات کشاورزی در اعتراض به کمبود آب در مناطق روستایی شکل داده بودند. وقتی که ارتش سوریه به‌سوی معترضان آتش کرد، متعرضان نیز سلاح در دست گرفتند و به‌تدریج در جنگشان علیه دولت سکولار، سوسیالیست و شیعه‌محورِ سوریه رادیکال‌تر شدند. حتی از جهت مرزبندی ایدئولوژیک هم به‌نفع شورشیان بود که آن چیزی باشند که دولت نیست؛ یعنی سلفیِ سنیِ بنیادگرا.
اگرچه پیوستن به داعش اجتناب‌پذیر بود و گزینه‌های دیگری نیز در پاسخ به خشکسالی وجود داشت اما مسائلی که تنش اجتماعی میان رژیم سوریه و جمعیت اعراب سنیِ روستایی را در مناطق مرکزی و شرقی شدت بخشیدند، اجتناب ناپذیر بودند.
بخشی از اقبال مردم سوریه به داعش و جبههالنصره (وابسته به القاعده) را باید از این منظر فهم کرد. با این حال، اقبال به داعش اجتناب‌پذیر بود و گزینه‌های دیگری نیز در پاسخ به خشکسالی وجود داشت (کردهای شمال شرقی سوریه نیز از کمبود آب رنج می‌بردند و از رژیم حاکم بر سوریه بریده بودند ولی به‌جای داعش جذب گونه‌ای سوسیالیسمِ آنارشیستی، پست‌مارکسیستی و فمینیستی شدند). اگرچه پیوستن به داعش اجتناب‌پذیر بود، اما مسائلی که تنش اجتماعی میان رژیم سوریه و جمعیت اعراب سنیِ روستایی را در مناطق مرکزی و شرقی شدت بخشیدند، اجتناب ناپذیر بودند.
مدعیات اومالی موجی از اعتراضات را در راست‌های آمریکایی ایجاد کرده است؛ چرا که دو فانتزی‌ای را که راست‌ها عمیقاً به آن باور دارند به چالش کشیده است؛ اولی این است که زمین ـ در پی اقدامات انسان در زمینۀ سوزاندن زغال‌سنگ، گاز و نفت ـ به‌سرعت، درحال گرم شدن نیست و دومی این است که مسلمانان ذاتاً به بینادگرایی خشونت‌آمیز گرایش دارند.
با این حال، شواهد علمی مبنی‌بر گرمایش زمین مناقشه‌ناپذیرند و مسلمانان نیز به‌عنوان گروهی از انسان‌ها تمامی صورت‌های سیاسی ممکن را تجربه کرده‌اند و به روش سیاسی خاصی علاقه‌مند نیستند. ازبک‌ها سال‌ها کمونیست بودند، اکثریت تونسی‌ها دموکراسی را ترجیح می‌دهند و جمع کثیری از مصری‌ها از بنیادگرایی مذهبی بیزارند و حتی محافظه‌کارترین جمعیت‌های مذهبیِ مصر هم بنیادگرایی را رد می‌کنند. اینکه ریشه‌های خشنی در جهان اسلام وجود دارد انکارناپذیر است، اما جوهرۀ اسلام خشونت نیست، اینکه بگوییم خشونت جزء ذاتی اسلام است مثل آن است که بگوییم تجزیه‌طلبی خشونت‌آمیز که بخش عمدۀ تروریسم اروپایی از آن ناشی می‌شود، ذاتی مسیحیان است.
خبر بد این است که مشاهدات اومالی درخصوص داعش و سوریه فقط از آغاز یک ماجرا خبر می‌دهند. خاورمیانه بیش از هرجای دیگری از جهان، در معرض خطرات تغییرات آب‌وهوایی است. تشدید تغییرات آب‌وهوایی و افزایش سطح دریا سبب بروز سیل در دلتاهای کم‌ارتفاع مصر خواهد شد؛ این دلتاهای کم‌ارتفاع بیشترین تراکم جمعیت مصریان را در خود دارند و عمده محصولات زراعی بومی کشور در این مناطق کشت می‌شود. در نتیجۀ این تغییرات، آب شور مدیترانه وارد نیل می‌شود و خاک‌های حاصل‌خیز اطراف نیل را بی‌ثمر می‌کند. در عرض چند دهۀ آینده، در شهرهایی نظیر اسکندریه و دمیاط در مصر به‌دلیل تغییرات آب‌وهوایی توفان‌های شنِ ویرانگری رخ خواهد داد.
اوضاع یمن به‌حدی از لحاظ آب‌وهوایی وخیم است که این کشور باید رسماً اثاث‌کشی کند. منابع آبیِ صنعا، پایتخت یمن، به‌سرعت درحال کاهش است و درعرض مدت کوتاهی قریب به پنج سال دیگر، پایتخت یمن دیگر آب نخواهد داشت. خشکسالی شدید و کمبود آب در سایر مناطق کشور نیز به کشاورزی لطمه زده است و در حومۀ شهرهایی نظیر تعز، سبب مرگ‌ومیر گستردۀ احشام شده است. بخشی از نزاع فعلی یمن و خشونت و افراطی‌گری‌هایی که درعرض چندماه گذشته در آن مشاهده می‌شود که به تصرف بخشی از کشور به‌دست حوثی‌ها و بمباران گستردۀ آن به‌دست عربستان منتهی شده است، در تغییرات اجتماعی‌ای ریشه دارد که خود از تغییرات آب‌وهوایی نشأت گرفته‌اند.
تغییرات آب‌وهوایی، هم برای کشورهای خاورمیانه و هم برای آمریکا، مسأله‌ای امنیتی به‌حساب می‌آیند و حزب جمهوری‌خواه در مورد فجایع آب‌وهوایی‌ای که در سرتاسر جهان و آمریکا رخ می‌دهد، مسئول است؛ زیرا از این تغییرات غفلت می‌کند و بر انتشار سالانۀ پنج میلیارد کربن‌دی‌اکسید در جوّ، اصرار می‌ورزد.

این مطلب ترجمه و تلخیصی از دو مطلب است.


پی‌نوشت‌ها:
* نوشتۀ خُوان کول / Juan Cole
** نوشتۀ دیوید گراهام / David A. Graham
[۱] Martin O’Malley
[۲] Rick Santorum
[۳] Donald Trump
[۴] William Polk
[۵] Proceedings of the National Academy of Sciences
[۶] Hannu Juusola

نوشته رابطۀ ظهور داعش با تغییرات آب‌وهوایی خاورمیانه اولین بار در میدان پدیدار شد.

21 Aug 21:14

آب مجازی یا آب پنهان چیست؟

by بابک نصیری
virtual water

از مجموع آب‌های کره زمین تنها یک دهم درصد آن، آب شیرین و در دسترس انسان‌هاست. از کل آب‌هایی که سالانه در جهان مصرف می‌شود، ۷۰ درصد در بخش کشاورزی، ۲۰ درصد در بخش صنعت و فقط ۱۰ درصد برای مصارف خانگی به‌کار می‌رود. بدین ترتیب، صرفه‌جویی در بخشی که کمترین سهم را دارد راه حل مناسبی برای حل مشکل کم‌آبی نیست.

«آب مجازی» عبارت است از میزان آبی که برای تولید یک محصول در صنعت یا کشاورزی مصرف می‌شود. بحث «آب مجازی» توسط پژوهش‌گر بریتانیایی پرفسور جان انتونی آلن در دهه ۱۹۹۰ میلادی مطرح شد. از آن زمان تا کنون، پژوهش‌های او مورد توجه فراوان بخش‌های اقتصاد و سیاست قرار گرفته‌اند. در همین رابطه در سال ۲۰۰۸ جایزه معتبر آب استکهلم به او اهداء شد.

پرفسور هانس‌-گئورگ فرده، پژوهش‌گر کشاورزی معتقد است با در نظر گرفتن وضعیت آب در سراسر جهان، تنها با صرفه‌جویی در آب «مجازی» می‌توان ذخایر موجود را مدیریت کرد. این میزان مصرف را نمی‌توان با کنتور اندازه‌ گرفت زیرا آب مجازی در بسیاری از محصولات مصرفی روزانه پنهان است.

با در نظر گرفتن وضعیت آب در سراسر جهان، تنها با صرفه‌جویی در آب «مجازی» می‌توان ذخایر موجود را مدیریت کرد. این میزان مصرف را نمی‌توان با کنتور اندازه‌ گرفت زیرا آب مجازی در بسیاری از محصولات مصرفی روزانه پنهان است.

به عنوان مثال در هر یک فنجان قهوه، ۱۴۰ لیتر آب پنهان است. این میزان کل آبی‌ را در بر می‌گیرد که برای رشد و آبیاری و به بار نشستن گیاه قهوه بکار رفته است. البته قهوه به طور معمول در مناطقی کشت می‌شود که از نظر ذخایر آبی غنی هستند، اما خلاف این وضعیت در مورد محصولات دیگر مانند میوه‌های کمیاب و یا سویا صادق است که جهت مصرف دام از آفریقا و آمریکای لاتین به اروپا وارد می‌شوند. این وضع شامل توت‌فرنگی زمستانی هم می‌شود. پرفسور فرده می‌گوید پرهیز از اسراف را باید در این مسیر به جریان انداخت نه با تاکید بر صرفه‌جویی در کشیدن سیفون توالت!

یک تی‌شرت چقدر آب می‌خواهد؟

میانگین جهانی مصرف آب برای تولید یک کیلوگرم گوشت گاو ۱۵۴۰۰ لیتر، گوسفند ۱۰۴۰۰ لیتر، خوک ۶۰۰۰ لیتر و مرغ ۴۳۰۰ لیتر است. طی سال‌های ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۵ برای تولید گوشت گاو مصرف‌شده در سراسر جهان ۸۰۰ میلیارد متر مکعب آب مصرف شده است. مهم‌تر از میزان آب مصرفی، نوع آن (سبز یا آبی) است که بستگی به تغذیه (چرا در مرتع یا خوراک صنعتی) دارد. در مجموع اما بخش اعظم آب مصرف‌شده برای تولید گوشت گاو «آب سبز» است.

water-cotten

میانگین جهانی مصرف آب برای تولید یک کیلوگرم گوشت گاو ۱۵۴۰۰ لیتر، گوسفند ۱۰۴۰۰ لیتر، خوک ۶۰۰۰ لیتر و مرغ ۴۳۰۰ لیتر است.

این مسئله در مورد تولید پنبه متفاوت است. یک کیلوگرم این ماده مورد نیاز صنعت پوشاک، در میانگین جهانی ۱۱ هزار لیتر آب مصرف می‌کند که نزدیک به نیمی از آن «آب آبی» و از ذخایر محدود کره زمین است و درصد «آب خاکستری» آن بالاست. برای کشت پنبه مورد نیاز یک تی‌شرت حداقل ۲۰۰۰ لیتر (بستگی به منطقه تولید) آب مصرف می‌شود. به این میزان باید آب مصرفی برای شستشوی پنبه و آماده‌سازی برای تولید پارچه، تهیه رنگ و غیره را هم اضافه کرد.

ردپای آب

آرین هوکسترا، پرفسور مدیریت آب در آغاز قرن حاضر تحقیقاتی را برای انستیتوی آموزشی آب یونسکو در هلند انجام داد و اصطلاح «ردپای آب» را مطرح کرد. ردپای آب تمامی آب مصرف شده توسط یک کشور، موسسه یا فرد را محاسبه می‌کند. ویژگی این طرح در آن است که اطلاعات مربوطه به مصرف آب برای تولید هر محصول را با جزئیات ارائه می‌دهد که به عنوان مثال چه میزان آب مصرف، تبخیر یا آلوده شده است. این اطلاعات می‌توانند همزمان مورد استفاده مصرف‌کننده و منطقه جغرافیایی تولید‌کننده قرار گیرند.

کشورهای درگیر مشکلات کم‌آبی باید از صادرات آب مجازی بپرهیزند. از قضا همین کشورها در زمینه‌ کشت قهوه، برنج، پنبه و دیگر محصولاتی که به آب فراوان نیاز دارند مشغولند.

«ردپای آب» قصد دارد در مورد مصرف آب مجازی ترازنامه‌ای بین کشورها تدوین کند. هدف این طرح توجه به این امر است که کشورهای درگیر مشکلات کم‌آبی باید از صادرات آب مجازی بپرهیزند. از قضا همین کشورها در زمینه‌ کشت قهوه، برنج، پنبه و دیگر محصولاتی که به آب فراوان نیاز دارند مشغولند. همچنین در بسیاری از کشورهای در حال توسعه، میزان زیادی آب برای تولید محصولات صادراتی به کشورهای صنعتی مصرف می‌شود، آبی که در نهایت ساکنان محلی و کشاورزی داخلی به آن نیاز مبرم دارند.

Barack_Obama

تفکیک آب مصرف‌شده در دسته‌های مجزا می‌تواند برای ارزش‌گذاری‌های بعدی مفید باشد. «آب سبز»، بارش‌های آسمانی است که در خاک نفوذ کرده و توسط گیاهان جذب و تبخیر می‌شود، امری که سازگارترین روش با محیط زیست و برای تولید محصولات کشاورزی دارای اهمیت است. «آب آبی»، آب‌های سطحی و زیرزمینی است که به رودها و دریاچه‌ها باز نمی‌گردد، برای تولید و آبیاری مزارع به کار می‌رود و ذخایر آن در سطح جهان محدود است. «آب خاکستری» نیز آبی‌ست که در روند تولید، مانند استفاده از کودهای شیمیایی و آفت‌کش‌ها در کشاورزی و به شیوه‌‌های دیگر در صنعت آلوده می‌شود.

کم‌فایده بودن صرفه‌جویی

در اروپا، آلمانی‌ها به صرفه‌جویی در مصرف آب شهرت دارند؛ به طور نمونه ظرف‌های کف‌آلود را بدون آب‌کشی با دستمال خشک می‌کنند و هر از گاهی استفاده از حوله‌ نمدار را جایگزین دوش گرفتن می‌کنند. هر چند این حد از صرفه‌جویی از نظر اقتصادی و محیط زیستی بی‌فایده است.

در آلمان، ظرف‌های کف‌آلود را بدون آب‌کشی با دستمال خشک می‌کنند و هر از گاهی استفاده از حوله‌ نمدار را جایگزین دوش گرفتن می‌کنند. هر چند این حد از صرفه‌جویی از نظر اقتصادی و محیط زیستی بی‌فایده است.

در آلمان مصرف روزانه‌ آب به ازای هر نفر از ۱۳۲ لیتر در سال ۲۰۰۰ به ۱۲۱ لیتر در سال ۲۰۱۰ کاهش یافته، که الزاما موجب خشنودی اداره‌های آب و فاضلاب نشده است. علاوه بر مشکلات مربوط به افزایش سطح آب‌های زیرمینی، لوله‌های شبکه‌ آب و فاضلاب فاقد حداقل جریان آب ضروری هستند. به همین دلیل هر از گاهی برای جلوگیری از فرسودگی و آلودگی لوله‌ها و پیشگیری از تولید گازهای بسیار بدبو و سمی، از طرف ادارات مربوطه آب وارد لوله‌ها می‌شود. بهایی که نهایتا مصرف‌کنندگان صرفه‌جو آن را می‌پردازند.

water-rice

در مقابل صرفه‌جویی در مصرف آب قابل رویت، آلمان با واردات ۱۲۵ میلیارد متر مکعب آب مجازی بعد از آمریکا و ژاپن در جایگاه سوم قرار دارد. دلیل این امر حجم بالای واردات و مصرف محصولات کشاورزی‌ست. مصرف روزانه‌ی آب مجازی هر شهروند آلمانی حدود ۵۰۰۰ لیتر (که نیمی از آن وارداتی‌ست) تخمین زده شده که تفاوتی عظیم با مصرف روزانه ۱۲۱ لیتر آب قابل رویت دارد.

چه می‌توان کرد

مهم‌تر از حجم آب مصرفی ، میزان آب «آبی» است که از ذخایر بسیار محدود زمین استفاده می‌شود. به همین دلیل محصولات کشاورزی بهتر است از مناطقی تهیه شود که سهم آب آبی (آبیاری مصنوعی) کمتری دارد.

مهم‌تر از حجم آب مصرفی ، میزان آب «آبی» است که از ذخایر بسیار محدود زمین استفاده می‌شود. به همین دلیل محصولات کشاورزی بهتر است از مناطقی تهیه شود که سهم آب آبی (آبیاری مصنوعی) کمتری دارد.

به عنوان مثال در تولید برنج تایلند و هند کمتر از برنج‌ مراکش و پاکستان از ذخایر «آب آبی» استفاده می‌شود. همین‌طور نیز سهم «آب سبز» در تولید شراب فرانسه، اتریش یا آلمان بسیار بالاست، چون تاکستان‌های این کشورها به طور مصنوعی آبیاری نمی‌شوند. اما برای تولید شراب کشورهای استرالیا، کالیفرنیا یا آفریقای جنوبی، میزان بالایی از ذخایر آب‌های زیرزمینی مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد.

همچنین هرچه زمان استفاده از اجناس مصرفی دیگر مانند پوشاک، موبایل، کامپیوتر و غیره طولانی‌تر باشد، سهم آب مجازی در سرانه‌ی مصرف کمتر است. در نتیجه استفاده از اجناس دست دوم، به کاهش سرانه‌ی آب مجازی آن‌ها می‌انجامد.

برای کسب اطلاعات و جزئیات بیشتر (به زبان انگلیسی) در مورد مواد غذایی متعدد و میزان آب و نوع آب مصرف‌شده جهت تولید می‌توان به سایت waterfootprint مراجعه کرد.

نوشته آب مجازی یا آب پنهان چیست؟ اولین بار در میدان پدیدار شد.

21 Aug 21:11

تشنگان در بادیه

by ایمان پاکنهاد
Zabol-10

یا مثلاً چه می‌شد اگر در تهران که نه، کمی بالاتر در خراسان، مازندران یا همین کشور همسایه به دنیا می‌آمد. دنیا که به آخر نمی‌رسید اگر جای دیگری می‌شد «به‌جز این سرا سرایش». با خودش همان فکرهای لعنتیِ همیشگی را تکرار کرد که هرجای دیگری هم به‌دنیا می‌آمد همین اتفاق می‌افتاد. روی پیشانی‌اش بدبختی را حک کرده بودند انگار. مثلاً اگر در سرِ این گربه‌ی غول‌پیکر متولد شده بود، می‌شد ترک. کمی پایین‌تر روی گردنش، می‌شد کُرد. روی دست‌ها چه؟ آنجا هم رودخانه‌ای، آبی، چیزی پیدا می‌شد حتماً. می‌توانست برود توی کارخانه‌ی فولاد مشغول شود یا زمین کوچکی اجاره کند و سرش گرمِ کشاورزی شود. دیگر مجبور نمی‌شد جل‌وپلاسش را بگذارد روی کولش، دست زن‌وبچه‌اش را بگیرد و بزند به دلِ راه و به تابلویی که مدام در جاده‌های خشک و طولانیِ اطراف شهرش تکرار می‌شد، زل بزند و جمله‌اش را مدام با خودش تکرار کند که «راهِ باز وسوسه‌انگیز است… راهِ باز وسوسه‌انگیز است…» می‌شد این وسوسه را بدهد به‌دستِ بادهای خاکستری و ماهی بچیند از آب. بفروشد و شکم چندسر عائله‌اش را سیر کند… مسعود توی همین فکرها بود که ماشین نیروی انتظامی جلویش سبز شد. آژیر زد. پیاده شدند. پلیس کلاهش را گذاشت و پرسید: مجوز؟

صیادی نیشخندی می‌زند و می‌گوید: «زمستان ۷۳ چندساله بودید؟» جواب هرچه باشد، درست یا غلط، فرقی نمی‌کند. مهم این است که هیچ دانه‌ی برفی بر شانه‌ی هیچ نوزده‌ساله‌ای در این شهر ننشسته و هیچ قطره‌ی بارانی گونه‌ی هیچ کودکی را تَر نکرده. هفده سال بدون آب، چهل سال بدون حق‌آبه. بدون هیرمند و بدون هامون.

پرچم زرد و آبیِ اوکراین بالای درِ ورودی هواپیمای کهنه‌ی ایران‌ایر تور است. هواپیما با ترس‌ولرز روی باند فرودگاه می‌نشیند. هوای جنوب بر تن مهرماهِ زاهدان نشسته. نه خیلی سرد است و نه گرما خیلی آزار می‌دهد. مردها در خیابان با لباس یک‌دست سفیدِ بلوچی راه می‌روند؛ بلوز کتان دراز روی شلوار کتان. مقصد سیستان است. ۲۱۰ کیلومتر راه باید رفت: خطی مستقیم از زاهدان به سمت شمال تا دشتک و از دشتک به سمت غرب تا زابل، تا دشتک صافِ صاف، آنقدر که خسته‌کننده، و از دشتک تا مقصد، کمی پیچ‌وخم، آنقدر که سرِ خواب‌آلود یکی‌دو باری بر شانه‌ی همسفر بیفتد. راننده‌ی جوان، که چشمانش بر صورت استخوانی با گونه‌های تورفته بزرگی می‌کند، «شهر سوخته» را معرفی می‌کند. کلنل بیت، مأمور نظامی بریتانیا آنجا چه می‌کرده؟ صدواندی سالِ قبل چه در سر داشته که پا بر حریم دریاچه‌ی هامون گذاشته و آثار سوختگی را در یکی از قدیمی‌ترین شهرهای جهان دیده؟ شش هزار سال قبل، آن زنِ تنومند را چه افتاده بوده که برایش چشم مصنوعی ساختند؟ مسافری که کنار راننده نشسته می‌گوید شبکه‌ی استانی اعلام کرده از امروز ساعت پنج توفان شن شروع می‌شود. ساعت چهار است هنوز. می‌گوید استاد روانشناسی دانشگاه زاهدان است و در زابل زندگی می‌کند. می‌گوید وقتی توفان می‌شود جاده را می‌بندند چون هم بیمِ جان می‌رود هم بیمِ مال. راهی نمانده. راننده می‌گوید کنار ترمینالشان آژانس هم هست و توصیه می‌کند حتماً سوار آژانس شویم. «اینجا دیگه امنیت نداره. مخصوصاً اگه بفهمن طرف محلی نیست.» راننده جلو پلیس‌راهِ زابل‌ـ‌زاهدان می‌ایستد. قبل از آنکه پلیس کمربندِ سرنشین‌های عقب را چک کند، سروکله‌ی کودکان پیدا می‌شود. دورتادورِ ماشین را می‌گیرند. انگشت اشاره را خم می‌کنند و به شیشه می‌کوبند. پول می‌خواهند. استاد می‌گوید «اینجا اینجوری نبود اصلاً». چند کیلومتر بعدتر اولین میدانِ شهر است. یعقوبِ لیثِ صفاری شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده و با اسبش، که دست‌هایش را بالا برده، می‌تازد. هردو آماده‌ی نبردند. به زابل رسیده‌ایم. «و بوالفَرَجِ بغدادی گوید‌- ‌صاحبِ کتابِ «خراج»- که خراسان و ایران و سجستان سُرّه‌ی زمین است. و گویند که به این میانه اندر، اعتدالِ هوا بیشتر است و قدّ مردمانِ این نواحی مُستَوی است و سرخیِ رومیان ندارند و سیاهیِ حبشیان و غِلَظِ تُرکان و خَزَریان و دَمامه‌ی اهلِ چین. و شرایط آبادانی سیستان بر سه بند بستن نهاده آمد: بستنِ بندِ آب و بستنِ بندِ ریگ و بستنِ بندِ مفسدان. هرگاه که این سه بند اندر سیستان بسته باشد، اندر همه‌ی عالم هیچ شهر به نعمت و خوشی سیستان نباشد و تا همی بستند چنین بود و چون ببندند چنین باشد و روزگارِ آن را قوام باشد.»(۱) راننده‌‌آژانس می‌گوید: «اینجا دیگه مثل قدیما نیست.»

Zabol-1
شش صبحِ روزِ بعد است. مردِ راهنما که «صیادی»نامی از تبارِ صیادان است، مسؤولیتِ یگان حفاظتِ محیط‌زیست زابل را به‌ عهده دارد. اندامی متوسط دارد و چین دور چشم‌هایش نشان از آفتاب‌خوردگی سالیان سال. آرام است و سیگار نمی‌کشد. می‌گوید به قرار قانون حدود یک‌ماهی است که بازنشسته شده اما «دولت پولی ندارد تا حق بازنشستگی پرداخت کند.» مرد راهنما و پیک‌آپ اداره همسفران جدید هستند و شهرستان هیرمند و روستاهایش منتظر تا از تشنگی بگویند و از خشکی. از اینکه دو سه سالی هست که رنگ باران را به خود ندیده‌اند. صیادی نیشخندی می‌زند و می‌گوید: «زمستان ۷۳ چندساله بودید؟» جواب هرچه باشد، درست یا غلط، فرقی نمی‌کند. مهم این است که هیچ دانه‌ی برفی بر شانه‌ی هیچ نوزده‌ساله‌ای در این شهر ننشسته و هیچ قطره‌ی بارانی گونه‌ی هیچ کودکی را تَر نکرده. هفده سال بدون آب، چهل سال بدون حق‌آبه. بدون هیرمند و بدون هامون… آفتاب برآمده اما نشانی از سایه نیست. گرد است و خاک؛ از فرق سر تا نوکِ پا، تتمه‌ی توفان‌های صدوبیست‌روزه‌ی شن در تابستان سیستان. «چای رو داغ بخورید تا لااقل خاک دهنتون رو بشوره.» صیادی می‌گوید.

برداشت تریاک ناب نیازمند کشت خشخاش اعلاست. خشخاش آب می‌خواهد. سد کجک ساخته می‌شود و راه آب کم‌کم بسته می‌شود. ۱۹۹۴ است. طالب‌ها بر کرسیِ قدرت و زور می‌نشینند تا اینکه در آخرین روزهای پیش از قدرت، در ۲۰۰۱، هیرمند را کامل روی ایران می‌بندند. آب به سمت ایران نمی‌آید، حتی یک ‌قطره.

دقیقاً چهل سال پیش امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر وقت ایران، با محمد موسی شفیق، همتای افغانستانی‌اش، دیدار می‌کند. موضوع جلسه حل مهم‌ترین مناقشه‌ی ایران و کشور همسایه‌اش است. هویدا در جلسه دستورهای محمدرضا پهلوی، شاه ایران، را موبه‌مو اجرا می‌کند. توافقنامه امضا می‌شود: ایران حق دارد ۲۶ مترمکعب در ثانیه، از رودخانه‌ی هیرمند، آب دریافت کند. و البته طبق معاهده‌ی بین‌المللی، درباره‌ی کشورهای دارای رودخانه، کشور بالای رودخانه (افغانستان) حق ندارد جلو ریزش آب به کشور پایین رودخانه (ایران) را بگیرد. جلسه تمام می‌شود. همه می‌دانند هامون بدونِ حق‌آبه‌ی هیرمند می‌میرد. چندی بعد افغانستان زیرِ قولش می‌زند. در ایران انقلاب می‌شود. محمدرضا می‌گریزد. هویدا را اعدام می‌کنند. جنگ می‌شود. دیگر پرنده‌های مهاجر مهمان هامون نیستند. افغانستان که هیچ‌گاه به قولش پایبند نیست، بدون توجه به توافقنامه، روی هیرمند (هلمند) سد می‌سازند. برداشت تریاک ناب نیازمند کشت خشخاش اعلاست. خشخاش آب می‌خواهد. سد کجک ساخته می‌شود و راه آب کم‌کم بسته می‌شود. ۱۹۹۴ است. طالب‌ها بر کرسیِ قدرت و زور می‌نشینند تا اینکه در آخرین روزهای پیش از قدرت، در ۲۰۰۱، هیرمند را کامل روی ایران می‌بندند. آب به سمت ایران نمی‌آید، حتی یک ‌قطره. محمد خاتمی نخستین رئیس‌جمهوری ایران است که اوضاع را بحرانی می‌بیند. به افغانستان سفر و درباره‌ی هیرمند مذاکره می‌کند. از آنها می‌خواهد به توافقنامه‌ی پیش از انقلاب ایران پایبند باشند. حامد کرزای، رئیس‌جمهوری کشور دوست و همسایه، از این گوش می‌شنود و از آن یکی به‌در می‌کند. صیادی می‌گوید: «تاجِ سدِ کجکی رو بالاتر بردن و دارن آب ذخیره می‌کنن.»

Zabol-15

مسعود پنجاه‌وچهار سال دارد. در هفت‌سالگی که پدرش مُرد، قلاب ماهیگیری پدرش را به ارث برد و صیاد شد. بعد از مدرسه با آدم‌هایی که بیست سی سال از خودش بزرگ‌تر بودند به اسکله می‌رفت و ماهی می‌گرفت برای خرج خانواده‌ای که چند سال بعد با ازدواج بزرگ‌تر شد. بیماری سل، که مادرش را از او گرفت، ‌بار زندگی را بر شانه‌هایش سنگین‌تر کرد. نمی‌خواست پسر کوچک‌ترش درس را رها کند و قلاب دست بگیرد. هرچند دیگر آبی نبود. نه ماهی‌ای و نه قایقی. دریا هامون شده‌ بود. باید فکری می‌کرد. خیلی‌ها فکری شده‌ بودند. صبح یک روز، آفتاب غبارگرفته که از مشرق برآمد به زابل رفت. باید کامیونی اجاره می‌کرد. پیش از رفتنش به زنش گفت: «اثاث رو جمع کن. بعدازظهر برمی‌گردم.» زنِ دل‌آشوب سرنوشت دیگر زن‌های روستا را دیده بود. چاره‌ای نمانده بود. راه باز بود و وسوسه‌انگیز.

دیواری مرزی که فرماندهی مرزبانی ناجا در منطقه‌ی سیستان کشید، چند کیلومتر عقب‌تر از میله‌ی مرزی است؛ یعنی چندین هکتار زمین کشاورزی با مالکیت شخصی بین میله‌ی اصلی مرزی و دیوار بتنی هستند. این دیوار اعتراض خیلی‌ها را برانگیخت؛ مردمِ منطقه می‌گویند برای رفتن به زمین کشاورزی باید مجوز عبور از بتن بگیرند درحالی‌که مرز اصلی پنج کیلومتر دورتر از دیوار است.

انگار که جای مولکول‌های اکسیژن هوا را شن گرفته باشد. صیادی سرعت را کم و کمتر می‌کند. هرچه به مرز نزدیک‌تر، آشوبِ شن بیشتر. دو سال پیش که بتن به‌جای خطِ مرزی نشست، مسؤولان گفتند از این به بعد در این منطقه قاچاق مواد مخدر اتفاق نخواهد افتاد. صیادی می‌گوید: «اینجا نزدیک‌ترین جا به دیوارِ مرزیه. کمتر از سه کیلومتر با دیوار فاصله داریم.» باد بازیگوشانه می‌وزد و ماسه‌ها را می‌پراکند و نمی‌گذارد دیوار مرزی دیده شود. دید افقی به زحمت به ده متر می‌رسد. اما بیشتر از این هم نمی‌شود جلوتر رفت. سربازها بالای برجک دیده‌بانی می‌کنند؛ همچون هر مرز دیگر. مثل چهارصد، پانصد کیلومتر پایین‌تر در همین استان، در سراوان که چهارده سربازوظیفه‌ی مرزبان ایرانی کشته شدند. دیواری مرزی که فرماندهی مرزبانی ناجا در منطقه‌ی سیستان کشید، چند کیلومتر عقب‌تر از میله‌ی مرزی است؛ یعنی چندین هکتار زمین کشاورزی با مالکیت شخصی بین میله‌ی اصلی مرزی و دیوار بتنی هستند. این دیوار اعتراض خیلی‌ها را برانگیخت، از اهالی گرفته تا مسؤولان. مثلاً همین مردادماه امسال «صفر نعیمی»، نایب‌رئیس کمیسیون امنیت ملی مجلس، در جلسه‌ی بررسی موانع و مشکلات صادرات بازارچه‌های مرزی منطقه‌ی سیستان در فرمانداری زابل گفت: «ناظرانی که دیوار امنیتی مرزی را در سیستان می‌کشیدند باید دقت می‌کردند تا این دیوار عقب‌تر از «میله‌ی مرزی» نمی‌بود و در راستای آن ‌کشیده می‌شد.» (فارس، هفتم مرداد ۹۲) اعتراض این مسؤول به دلایل امنیتی بود اما مردمِ منطقه به‌نوعی دیگر اعتراض کردند. آنها می‌گفتند و می‌گویند برای رفتن به زمین کشاورزی باید مجوز عبور از بتن بگیرند درحالی‌که مرز اصلی پنج کیلومتر دورتر از دیوار است. صیادی می‌گوید: «اونورِ دیوار دیگه هیچ خبری نیست. دو سه سالی هست که زندگی فقط این‌ور دیوار مرزی در جریانه.» می‌گوید و به حرف خودش پوزخندی می‌زند: «زندگی؟ کدوم زندگی آخه؟» مردم می‌گویند قاچاق از بین رفته، اما بازارچه‌های مرزی تعطیل شده‌اند و نان تعداد زیادی، که در این بازارچه‌ها کسب‌وکاری راه انداخته بودند، آجر شده. دو سال پیش، احمد گراوند، جانشین فرماندهی مرزبانی ناجا گفته بود: «با مسدود کردن مرزهای خشکی در زابل، ورود مواد مخدر از راه دریا به کشور بیشتر شده است.» (انتخاب، شانزدهم اردیبهشت ۹۰)

Zabol-11
سوسوی کم‌رمقِ چراغ زردِ چشمک‌زن نشان از ماشینی دارد که از روبه‌رو می‌آید و در چشم‌به‌هم‌زدنی در غبار روز روشن محو می‌شود. مردان کنار جاده پارچه‌ی دور سرشان را جلو دهان و صورت و پیشانی پیچانده‌اند تا فقط ردی باریک، از چشم‌های خاک‌گرفته، راهنماشان باشد برای رفتن و دیدن. بعضی‌شان میزی از حلبی درست کرده‌اند و رویش گالن‌های بنزین چیده‌اند. لیتری چند؟ با لهجه‌ای که شبیه فارسی دری است سری تکان می‌دهد و می‌پرسد: «چند لیتر می‌خوای؟» خریدار نیستیم. می‌فهمد و اعتراضی هم نمی‌کند. حرف‌هایشان در گلو گیر کرده، منتظر گوشی برای شنیدن؟ «لیتری هفتصد تومن می‌فروشیم. شصت لیتر در ماه سهمیه داریم. چهارصد تومن می‌خریم و هفتصد تومن می‌فروشیم. می‌شه چقدر؟ هجده هزار تومن در ماه.» مرد بنزین‌فروش بیکار است. تنها شغلش همین است. آنقدر کنار جاده می‌ایستد تا شصت لیتر بفروشد، پولش را بگذارد روی یارانه و با بیست‌هزار تومانی که از کمیته‌ی امداد می‌گیرد زندگی را بچرخاند… این سو و آن سوی جاده مزارعِ خشک‌شده است. دریغ از یک قطره آب، همه تشنه‌ی تشنه. نه کلاغی روی شانه‌ی مترسکی و نه دستی بر بیلی. صیادی می‌گوید: «از اینجا تا چهل کیلومتر به سمت شرق و شمال مزرعه بود. آب بود. باد که می‌آمد کولرِ خدایی روشن می‌شد.» به دوراهی رسیده‌ایم. یک‌طرف به سمت مرکز شهرستان هیرمند (دوست‌محمد) می‌رود، آن یکی سمت «گمشاد» و «قُرقُری». دومی را برمی‌گزینیم. جایی حوالی هامون که جاده به انتها می‌رسد و افغانستان شروع می‌شود.

«لیتری هفتصد تومن می‌فروشیم. شصت لیتر در ماه سهمیه داریم. چهارصد تومن می‌خریم و هفتصد تومن می‌فروشیم. می‌شه چقدر؟ هجده هزار تومن در ماه.» مرد بنزین‌فروش بیکار است. تنها شغلش همین است. آنقدر کنار جاده می‌ایستد تا شصت لیتر بفروشد، پولش را بگذارد روی یارانه و با بیست‌هزار تومانی که از کمیته‌ی امداد می‌گیرد زندگی را بچرخاند.

قبل از دوراهی، اتاقی تقریباً متروکه کنار جاده، در روستای «نورمحمد»، شرکت تعاونی چند روستا به مرکزیت دوست‌محمد است. پیرمردی، که از کله‌ی سحر آنجا پشت میز آهنی درب‌وداغان نشسته، نفت و گازوئیل را از شرکت نفت می‌گیرد و بین تراکتورها تقسیم می‌کند. روی میز یک دفتر کهنه است و دوروبرش گالن‌ها و پیت‌های خالی نفت و گازوئیل. برجی سیصد هزار تومان حقوق می‌گیرد. روستای نورمحمد سال‌ها میزبانِ بیست خانه بوده. پیرمرد می‌گوید: «از پارسال تا الان، هفت هشت‌تا از این خونه‌ها خالی شدن. مردمش رفتن از اینجا.» به کجا؟ چرا؟ «بیکار بودن. آب برای زمینشون نداشتن. گاواشون مُردن.» فشار باد درِ یکی از خانه‌های خالی را پشت سر هم بازوبسته می‌کند. کسی نیست در را چفت کند. نیازی هم نیست انگار. در خانه‌ی روبه‌رویی زنی است که بدونِ مردش با بچه‌ها زندگی می‌کند، جمعاً شش نفر. نمی‌داند شوهرش کجا رفته. «بعضی وقت‌ها می‌آد خونه.» ماسه‌بادی بر رخت‌های شسته‌ی روی بند نشسته. دامن زن روی بند، با فشار باد، چرخ می‌خورد. می‌پرسد: «شما کی هستین؟» زبان گله را می‌گشاید از خبرنگارها، از همه: «هیچ‌کس صدای ما رو نمی‌شنوه. همه بیکاریم. گرسنه‌ایم. سهمیه‌ی آرد رو قطع کردن. دو قِرون یارانه یه نون هم نمی‌شه. سیر نمی‌شیم.» برادر و خواهرش از روستا رفته‌اند. او مانده و پسر و عروس و چند نوه‌اش. دو رأس گاو دارند که «غذایی برای خوردن ندارن». دست می‌کشد روی زبانش و انگشت‌های تَرَش را نشان می‌دهد: «خاک می‌خوریم.» نوه‌ها زیر بارانی از شن و ماسه در حیاط می‌دوند. چند تا بچه داری مادر؟ «حسابش از دستم رفته. نمی‌دونم.» درِ روبه‌رویی با صدایی مهیب به چارچوب می‌خورَد و بادِ مکرر را می‌شکند. صیادی می‌گوید: «سهمیه‌ی آرد همه‌ی روستاها رو قطع کردن.»

Zabol-20

باد بی‌رحمانه می‌وزد. مهمانِ هر شب و هر روز ماسه‌هایی هستند که از افغانستان می‌آیند. روی تابلو کنار جاده‌ی قرقری، نوشته «منطقه‌‌ی مسکونی». روستای «پِدِه‌ای» اما به همین راحتی دیده نمی‌شود. مرد راهنما با خونسردی می‌پیچد به جاده‌خاکی روستا. خاک زمین و ماسه‌ی هوا درهم می‌آمیزند و سخت می‌شود دید. صیادی می‌گوید رسیدیم. اما به کجا؟ جمجمه‌ی یک گاو در یک گوشه افتاده. تیر چوبی بلند چراغ‌برق روشن نیست در ساعتِ دَهِ صبح. کسی در روستا نیست. کودکی نمی‌دود. صیادی بوق می‌زند دو، سه بار. یک زن میانسال از خانه‌ای، انگار متروکه، بیرون می‌آید. سلام می‌کند و می‌گوید: «هیچ مردی در روستای ما نیست. همه‌چیز ما خاک و گرد است. درآمد نداریم. خشکسالی که شد، مردها همه بیکار شدن و حالا رفته‌ن به کارگری.» زنی دیگر از خانه‌ای دیگر می‌آید و هم‌کلام خواهرش می‌شود: «هیچی نداریم. هیچ‌کس نیست. همه رفته‌ن سمت مازندران.» روستای پده‌ای نظام خاصی ندارد. کوچه‌ای نیست. هرکس هرجا خواسته خشت روی خشت گذاشته و خانه‌ای ساخته. درِ این خانه‌های پراکنده چندتایی قفل‌وزنجیر شده و صاحبانش رفته‌اند. پیرزنی چروکیده، با قامتی خمیده و عصای چوبی به‌دست، دورتر ایستاده و نگاه می‌کند. فرخ قاسمیان می‌گوید: «مادرمونه. خاک، چشم‌هاش رو کور کرده. چشم‌های ما هم یه روز کور می‌شه.» کمیته‌ی امداد به تعدادی از خانوارهای پده‌ای ماهانه بیست‌ سی هزار تومان کمک می‌کند. فرخ اشاره می‌کند به خواهرش و می‌گوید به آن پیرزن پول می‌دهند به اینکه شوهر هم ندارد هیچ‌چیز نمی‌دهند. «اول خدا، بعد یارانه.» به داخل خانه دعوت می‌کند. می‌رویم. سه اتاق کوچک دارد که با چارچوب بدون در به هم وصلند. دخترِ خانه با سه بچه‌اش در اتاق غربی نشسته و بقیه در اتاق وسطی. عکس سه مرد به دیوار است با تزئیناتی از کاغذرنگی براق دوروبرش. فرخ می‌گوید یکی از آنها تالاسمی گرفته و مُرده. یکی دیگر هم دوازده سال پیش توی همین جاده تصادف کرده. «ماشین زد بهش و درجا مرد.» یکی برادرشان بوده و آن یکی شوهرِ یکی. دیگری شوهر فرخ است که رفته کارگری در گرگان. «به مادرم می‌گم بیا بریم مازندران. اونجا خیلی خوبه. ولی قبول نمی‌کنه.» دختر سفره را پهن می‌کند و نان محلی گرد و ضخیم را می‌گذارد توی سفره. سفره را تا می‌کند تا خاک رقصان روی نان ننشیند. چای‌های کم‌رنگ را تعارف می‌کنند. فرخ می‌گوید: «روستا یه تیر چراغ برق داره که هیچ‌وقت روشن نمی‌کنن. هرچی بهشون می‌گیم شبای اینجا ترسناکه و ما توی تاریکی می‌ترسیم، به خرجشون نمی‌ره. چراغ ده هیچ‌وقت روشن نبوده.» پیرزن از لای در دیده می‌شود که تکیه داده به عصایش و بی‌حرکت ایستاده. فرخ می‌گوید: «الان اگه این زن بمیره، غسالخونه نداریم که بشوریمش. باید توی خونه مرده‌هامونو بشوریم.» دایره‌ای به دیوار است و گردِ آسمان به رویش نشسته. دایره در روستایی که دغدغه‌ی غسالخانه دارند به چه کار می‌آید. بیوه‌زن می‌گوید: «در عروسی‌ها می‌زنم. در عروسی پسرم هم زدم.» برق شوق از چشمان دختر می‌پرد. دایره را پایین می‌آورد. با گوشه‌ی پیرهنش گردش را می‌گیرد و به بیوه‌زن می‌دهد. زن، در منتهای غصه، نوای عروسی سرمی‌دهد. دایره می‌زند و می‌خواند. می‌رویم بیرون. روستا مدرسه و جاده ندارد. خانه‌ی بهداشتی دارد که درش بسته است. از دو سه ماه پیش مهاجرت‌ها آغاز شده و اکنون چهار پنج خانوار بیشتر باقی نمانده است. قفل خانه‌ها را هم خاک گرفته. صیادی می‌گوید: «دیگه تو عروسی‌ها دهل و دف نمی‌زنن. از این خبرا نیست. ارگ میارن الان.» فرخ پنجاه‌وچهارساله به وقت خداحافظی داستانی از پسرخاله‌اش تعریف می‌کند.

شهرداری منطقه توی دریاچه دروازه کاشته تا بچه‌ها بتوانند در این زمین پهناور فوتبال بازی کنند. ده دوازده‌تا بچه توپ پلاستیکی را انداخته‌اند وسط و دنبالش می‌دوند. قایق‌ها تا چشم کار می‌کند وسط میدان بازی رها شده‌اند، واژگون و رنگ‌رنگ. نصفِ یکی از قایق‌ها توی خاک فرورفته. همه‌جا را غبار گرفته. کنار اسکله ساختمانی است متروکه با شیشه‌های شکسته. رختکن صیادها بوده یا پذیرای گردشگران؟

مسعود اهل روستای پده‌ای بود، هم‌بازیِ فرخ و دیگر بچه‌های دِه. عصرها می‌نشستند و تورِ آسیب‌دیده‌ی پدرانشان را از نو گره می‌زدند. به‌رسم خانوادگی و اجدادش، پس از رها کردن درس‌ومشق در نوجوانی با قلاب ماهیگیری به هامون می‌رفت و ماهیگیری می‌کرد. مسعود زود ازدواج کرد و از خدا شش هفت تا بچه گرفت. کاروبارش خوب بود به‌وقت پرآبی. اما افغانستان که کم‌کم آب رودخانه‌ی هیرمند را به روی ایران بست، دردسرهای مسعود هم شروع شد، مثل همه. هامون کم‌عمق و کم‌عمق‌تر شد تا اینکه همین اواخر خشکِ خشک شد. اهالی پده‌ای باید چاره‌ای می‌جستند. همه‌ی چاره‌ها به درِ بسته خورد تا اینکه تصمیم گرفتند، مثل بیشتر اهالی سیستان ترک دیار کنند و مهاجر شوند. به کجا؟ به یکی از سرسبزترین استان‌ها: گلستان. مسعود و مردان روستا نشستند به حساب‌کتاب: «اثاثیه را چه کنیم؟» می‌دانستند که کسی توان خرید اثاث ندارد. پس راهی نمانده بود تا اثاثش را هم با خود ببرد به هر کجا که خواست. پول‌هایش را گذاشت روی هم تا کامیون اجاره کند. روز موعود رسیده بود. نور بی‌رمق صبح که به صورتش افتاد، بیدار شد و راه افتاد. دم در به زنش گفت: «اثاث رو جمع کن. بعدازظهر برمی‌گردم.»

Zabol-21
دریاچه‌ی هامون سه بخش دارد. صابری، پوزک، و هامون (هیرمند). این سه بخش با تنگه‌های کوچکی به هم وصل بودند. آب هرکدام که پر می‌شد، می‌ریخت داخل هامونِ همسایه و سومین دریاچه‌ی پرآب ایران را تشکیل می‌داد. وسعت کل هامون‌ها در زمان پرآبی ۵۶۶۰ کیلومتر مربع است که از این مقدار ۳۸۲۰ کیلومتر مربع در خاک ایران است. مرد راهنما با ماشین می‌بردمان داخل هامونِ پوزک که اسکله دارد. ارتفاع اسکله از کفِ دریا پنج شش متری هست. لاستیک‌های مستعمل را به دیواره چسبانده‌اند تا مبادا قایق‌ها پس از برخورد به دیواره‌ی اسکله آسیب ببینند. صیادی می‌گوید: «یادش به‌خیر. سه سال پیش قایق‌ها اینجا شناور بودند.» داخل هامونِ پوزک را علف‌های هرز پوشانده‌اند. پای هر بوته، شن‌های روان روی هم چین خورده‌اند. باد همچنان می‌وزد. شهرداری منطقه توی دریاچه دروازه کاشته تا بچه‌ها بتوانند در این زمین پهناور فوتبال بازی کنند. ده دوازده‌تا بچه توپ پلاستیکی را انداخته‌اند وسط و دنبالش می‌دوند. قایق‌ها تا چشم کار می‌کند وسط میدان بازی رها شده‌اند، واژگون و رنگ‌رنگ. نصفِ یکی از قایق‌ها توی خاک فرورفته. همه‌جا را غبار گرفته. کنار اسکله ساختمانی است متروکه با شیشه‌های شکسته. رختکن صیادها بوده یا پذیرای گردشگران؟ در این فضای خیال‌انگیز هیچ‌چیز مشخص نیست. حتی بازی بچه‌ها هم واقعی به ‌نظر نمی‌رسد. میثم صیادی یکی از همین بچه‌هاست و قدش کمی بلندتر از بقیه. مدرسه می‌رود اما نه در روستای خودشان که به هامون چسبیده. «دبیرستان نداریم. صبح زود سرویس از قرقری میاد و ما رو می‌بره.» می‌گوید بعضی وقت‌ها سرویسی هم در کار نیست. پدرش بعد از خشکسالی بیکار شده و حالا زندگی را یارانه می‌چرخاند. «از وقتی یادم میاد بابام بیکاره.» صیادی می‌گوید: «چه دروازه‌ای کاشتن برای بچه‌ها.»

«چهارصد خانوار توی این روستا زندگی می‌کردن. مهاجرت‌ها از پارسال شروع شد. تقریباً نصفِ روستا کوچ کردن. بیشترشون رفته‌ن مازندران. دلیلش هم فقط خشکسالیه. خانوارهایی بودن که شصت، هفتاد تا گاو داشتن. گاوها هم سرِ خشکسالی از بین رفتن. بیشتر اهالی صیاد بودن. زن‌ها هم حصیربافی می‌کردند. اونایی که موندن فقط با «کارانه» زندگی می‌کنن. راه دیگه‌ای هم ندارن. مجبورن با همین چندرغاز زندگی کنن. شغل نیست، کشاورزی هم نیست. همه‌چیز خشک شده. دامداری هم دیگه وجود نداره. فقط نون خشک می‌خوریم. من می‌دونم. می‌دونم تا سال بعد هیچ‌کی اینجا نمی‌مونه.»

هنوز ظهر نشده. سایه‌ها دیده نمی‌شوند. کنار جاده دو گاو گرسنه دارند زباله‌های پلاستیکی می‌خورند. استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌شان را می‌شود شمرد. چشم‌هایشان از حدقه بیرون زده. علوفه‌ای برای خوردن نیست. گیجِ گیج هستند و کسی کاری به کارشان ندارد. روستای «ملادادی» یکی از نزدیک‌ترین روستاها به مرز افغانستان است و خانه‌های زیادی دارد. کوچه و خیابان دارد اما هیچ بنی‌بشری توی روستا دیده نمی‌شود. توی یکی از خانه‌ها که خالی از سکنه است، وانت‌تویوتایی پارک کرده. زنی در یکی از کوچه‌ها سرگردان قدم می‌زند. روستا به جزیره‌ی سرگردانی شبیه است. زن حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شود فهمید. لابه‌لای حرف‌هایش می‌خندد و یکهو می‌زند زیر گریه. جمله‌هایش به هم ارتباطی ندارند. دیوانه است انگار. خانه‌ای نشانمان می‌دهد. خانه حیاطی کوچک دارد و چند اتاقِ مستقل که به هم چسبیده‌اند. هر اتاق یک در ورودی از حیاط دارد. زن ما را به اتاق وسطی راهنمایی می‌کند. پیرزنی به استقبال می‌آید و بی‌آنکه یک کلمه سخن بگوید، با دست به اتاقِ تویی اشاره می‌کند که دو پله پایین‌تر از اتاقِ نشیمن است. پیرمردی با لباس محلی، پارچه‌ای پیچیده‌به‌سر، در جای مخصوص نشسته و یک پایش را دراز کرده. زیرسیگاری کنارش است و سیگارش به لب. از صیادی می‌پرسد: «اینا کی‌ هستن؟» مرد راهنما می‌گوید به سؤال‌هایمان جواب بدهد. «خبرنگارَن». پیرمرد از زندگی‌شان می‌گوید، یک‌نفس و بدون قطعِ حرف‌هایش: «چهارصد خانوار توی این روستا زندگی می‌کردن. مهاجرت‌ها از پارسال شروع شد. تقریباً نصفِ روستا کوچ کردن. بیشترشون رفته‌ن مازندران. دلیلش هم فقط خشکسالیه. خانوارهایی بودن که شصت، هفتاد تا گاو داشتن. گاوها هم سرِ خشکسالی از بین رفتن. بیشتر اهالی صیاد بودن. زن‌ها هم حصیربافی می‌کردند. اونایی که موندن فقط با «کارانه» زندگی می‌کنن. راه دیگه‌ای هم ندارن. مجبورن با همین چندرغاز زندگی کنن. شغل نیست، کشاورزی هم نیست. همه‌چیز خشک شده. دامداری هم دیگه وجود نداره. فقط نون خشک می‌خوریم. من می‌دونم. می‌دونم تا سال بعد هیچ‌کی اینجا نمی‌مونه.»

Zabol-3

تلویزیونِ کوچکی روی یخچال روشن است و دارد سریال پخش می‌کند. گوش پیرمرد سنگین است و صدای تلویزیون زیاد. ادامه می‌دهد: «با کامیون نمی‌تونن اثاث ببرن چون جلوشون رو می‌گیرن. اگه بتونن با تویوتا می‌رن. الان شما می‌بینید که چه توفان‌هایی میاد و زندگی رو به هم می‌زنه. بدبخت و بیچاره شد‌یم.» نامش را بلندتر از بقیه‌ی حرف‌هایش می‌گوید: «حاجی‌حسین فدوی‌مقدم، عضو شورای دِه». مشکلاتشان را تا خود تهران مکاتبه کرده‌اند. هیچ‌کس رسیدگی نکرده و نمی‌کند. تنها چیزی که به آنها اعلام کرده‌اند این است که بودجه‌ای ندارند. حاجی‌حسین می‌گوید باران هم اصلاً نمی‌آید و خوردوخوراکشان شده ماسه‌بادی و خاک. «چایی با خاک، نون با خاک. دم با خاک و بازدم با خاک.» طلب بخشش می‌کند از اینکه امکان پذیرایی ندارند. «اینجا ما بهترین زندگی رو داشتیم. پونزده ساله رنگ بارون را ندید‌یم. دریا داشتیم به چه زیبایی. اما باز خدا رو شکر می‌کنیم که جمهوری اسلامی کارانه می‌ده.» فکر می‌کند با همین «کارانه» برخی از مشکلاتشان رفع می‌شود. اما «ما مرزبان هستیم. با پونصد سال سابقه‌ی زندگی. آباواجداد ما اینجا زندگی کرد‌ن، از پونصد سال پیش تا حالا. ما هم به خاطر همون آباواجداد اینجا زندگی می‌کنیم. اگر با این‌همه سابقه مرز رو ول کنیم چه اتفاقی می‌افته؟ دیگه از زندگی سیر شد‌یم. زندگی اینجا به‌سر رفته. اینجا زن و مرد نشستن و غصه می‌خورن. جوش می‌زنن.» وقت خداحافظی است. دو زنِ پنجاه‌شصت‌ساله به بدرقه می‌آیند. حاجی‌حسین می‌گوید: «زنامون هم دیگه نمی‌تونن کار کنن.» هر دو زن همسران حاجی‌حسین فدوی‌مقدم هستند. صیادی می‌گوید: «جمعیتشون از دویست تا کمتره. کمتر هم می‌شن.»

مشکلاتشان را تا خود تهران مکاتبه کرده‌اند. هیچ‌کس رسیدگی نکرده و نمی‌کند. تنها چیزی که به آنها اعلام کرده‌اند این است که بودجه‌ای ندارند. حاجی‌حسین می‌گوید باران هم اصلاً نمی‌آید و خوردوخوراکشان شده ماسه‌بادی و خاک. «چایی با خاک، نون با خاک. دم با خاک و بازدم با خاک.»

دهستان «قُرقُری» مرکز روستاهای این منطقه است. کمی آن‌طرف‌تر خبری از ایران نیست. زباله‌ها وسط خیابان ریخته و چند لکه‌ی محو در توفانی از شن، نشانی از حضورِ انسان دارند. روی یکی از دیوارها نوشته: «سرفه‌ی مداوم بیش از دو هفته نشانه‌ای از بیماری سل است. به مرکز بهداشت مراجعه کنید.» می‌رویم توی مرکز بهداشت. مردی حدوداً چهل‌ساله با فرزندش بازی می‌کند. مرکز چند اتاق دارد که داخل یکی از آنها زن جوانی نشسته است. بالای در اتاقش نوشته: تکنسین زنان و زایمان. جای خالی بر دیوارش نیست. پر است از اطلاعات دقیق و جزئی از وضعیت زنانِ منطقه. اینکه چند درصد مردان از کاندوم استفاده می‌کنند و چند درصد زنان از قرص ضدبارداری، به تفکیکِ ماه و فصل. همه‌چیز دقیقِ دقیق. نامش میرشکار است و هر روز صبح زود از زابل می‌آید اینجا. می‌گوید: «مردم اینجا می‌گن روزی رو خدا می‌رسونه. بچه زیاد می‌آرن. وقتی هم آموزش می‌دیم که بچه‌ها رو با فاصله‌ی سه سال از هم به‌دنیا بیارید قبول نمی‌کنن. می‌گن زن جز بچه‌داری چه کار دیگه‌ای داره؟ آخرش هم می‌گن به شما ربطی نداره. مگه شما می‌خواین نونشون بدین؟ خودمون بچه می‌آریم و خدا هم روزی‌شون رو می‌ده. سواد کافی هم که ندارن. تا پنجم مدرسه می‌رن و بعدش می‌رن دنبال کار. بعضی‌ها اصلاً اسم بچه‌هاشون رو هم نمی‌دونن. اونقدر بچه میارن که حسابش از دستشون رفته. بچه‌ی یک‌ماهه دارن اما بازم حامله می‌شن. مشکل اینجاست که بهداری نمی‌رن. البته بهیارهای مرکز خونه‌به‌خونه می‌رن سراغ این موردها ولی خب خیلی طول می‌کشه. از ده‌تا روستا میان این مرکز برای مشکلات زنان و زایمان.» ادامه می‌دهد: «خاک و گردِ این منطقه لکه‌های پوستی میاره ولی بین این همه مشکل کی به فکر لکه‌های پوستیه؟» صیادی می‌گوید: «فقط بچه میارن. دیگه به فکرِ هیچیِ بچه نیستن.»

Zabol-18

چاه‌نیمه‌ها تنها منابع آب شیرین سیستانند. چاه‌نیمه‌ها در پنجاه‌‌کیلومتری زابل و نزدیک شهرستان زهک هستند. بخشی از آب چاه‌نیمه‌ها را به زاهدان منتقل کرده‌اند و اعتراض سیستانی‌ها را برانگیخته‌اند. مسؤولان استان سال‌هاست بر سر آب چاه‌نیمه‌ها اختلاف نظر دارند. یکی می‌گوید آب چاه‌نیمه‌ها را باید به هامون منتقل کرد یکی خلاف این را می‌گوید. مرد راهنما ما را به ساحل چاه‌نیمه می‌برد. چاه‌نیمه دریاچه‌ای است مصنوعی که قبل‌ها از سرریز آب هامون تشکیل شده و تنها نشانه‌ی حیات در منطقه‌ی سیستان است. صیادی می‌گوید: «کِی قراره اینجا خشک بشه؟»

مسعود، با کمک زنش، اثاثش را چید پشت کامیون. راه افتادند سمت گرگان. تازه از زابل رد شده بودند که ماشین نیروی انتظامی جلویشان سبز شد. آژیر زد. پیاده شدند. پلیس کلاهش را گذاشت و پرسید: مجوز؟ مسعود نمی‌دانست که برای مهاجرت به شهر دیگر باید مجوز بگیرد. گفت ندارم. پلیس گفت: «نمی‌تونی بری با اثاثت.» مسعودِ جان‌به‌لب‌رسیده چاره‌ای نداشت. تصمیمش را گرفت. اثاثش را از کامیون پیاده کرد کنار جاده و نفتِ علا‌ء‌الدین را پاشید رویشان و کبریت کشید و آتش زد به مالش و رفت.
پی‌نوشت:
* در بادیه تشنگان بمُردند/ وز حلّه به کوفه می‌رود آب… سعدی
۱٫ «تاریخ سیستان»، به‌تصحیح جعفر مدرس‌صادقی، نشر مرکز

* عکس ها از عباس کوثری

نوشته تشنگان در بادیه اولین بار در میدان پدیدار شد.

06 Aug 21:51

ادبیات امروز فارسی دنباله‌روی صنعت سریال‌سازی امریکا

by مهدی اسدزاده
kh2
*به نظر می‌آید اقبال به رمان فارسی بسیار کمتر از قبل شده و مردم رمان ترجمه را بیشتر از رمان تالیفی می‌خوانند. به نظر شما لزومی دارد به عنوان پیشنهاد به مخاطبِ کتاب‌خوان گفته شود که رمان فارسی را بخواند؟

چند تا پیش‌فرض تو سوال شما هست که اول باید درباره‌شان حرف بزنیم. اول این که ببینیم آیا اقبال به ترجمه پدیده‌ی متاخری‌ست یا نه، از قدیم هم بوده. مثلا باید به آمار قبل و بعد از انقلاب نگاه کنیم ببینیم اوضاع از چه قرار بوده. واقعا آن زمان مردم رمان فارسی بیشتر از ترجمه می‌خواندند؟ اگر کم شده این افول تدریجی بوده یا نه. عدد و رقم می‌خواهد که من ندارم، و برای همین شک دارم اصلا این اتفاق افتاده باشد. آدم‌ها همیشه وضعیت حالِ خودشان را تا حدی آخرالزمانی می‌بینند و به خود می‌باورانند که گذشته بهتر بوده. باید برگشت به عقب و نگاه کرد و دید این تصور چه قدر حقیقت دارد.

زبان فارسی در طول حیاتش همیشه خود را در آینه زبانی دیگر تعریف کرده. برای همین بی‌دلیل نیست که مترجم در این مملکت، به خصوص در دویست سال اخیر، همیشه چهره مهم‌تری بوده از نویسنده، و دلیلش نه عقب‌مانده بودن فارسی‌نویس‌ها و نبوغ فرنگی‌ها، بلکه شخصیت این زبان است که در طول چندین قرن شکل گرفته.

بعد هم این که اصلا اگر مردم بیشتر از ترجمه تألیف بخوانند باید بسیار تعجب کرد، و دلیلش نه کیفیت کتاب‌ها، که تاریخ زبان فارسی‌ست، و رابطه‌ای که این زبان با زبان‌های دیگر برقرار کرده. زبان فارسی وضعیت خاصی دارد که محصول چند اتفاق است. یکی موقعیت جغرافیایی ایران که کشوری بوده مدام در معرض هجوم و حضور کشورهای دیگر، اقوام دیگر، مردم دیگر، برای همین ما همیشه زبانی داشته‌ایم که ماهیتش را در تقابل با زبان‌های دیگر تعریف ‌کرده. این دیالوگِ مدام زبان فارسی با زبان‌های دیگر به نظر من دو تا نقطه عطف خیلی مهم دارد. یکی قرن سوم بعد از اسلام و بعدی ۵۰ سال آخر دوره‌ی قاجار، که ختم به مشروطه می‌شود.

در این دو نقطه عطف، زبان فارسی به واسطه‌ی گفت‌وگوی خیلی جدی و عمیق با زبانی دیگر عملا تغییر ماهیت می‌دهد و کلیتش دگرگون می‌شود. بعد از اسلام این دیالوگ با زبان عربی برقرار می‌شود و قبل از مشروطه با زبان فرانسه. در مورد اول، بعد از کتاب «چالش عربی و فارسی» دکتر آذرنوش می‌دانیم که ماجرای دو قرن سکوت بیشتر اسطوره است. درست که زبان فارسی به عنوان زبان رسمی دو قرن ممنوع بوده، ولی در سطوح و لایه‌های دیگر جامعه دیالوگ مردم فارس‌زبان با مردم عرب‌زبان به شکل خیلی زنده‌ای جریان داشته و این دو زبان بر هم تأثیر متقابل خیلی عمیق داشته‌اند. تو کتاب آذرنوش بخشی از اسناد این گفت وگو هست: نامه‌هایی که عبارات فارسی و عربی توش تلفیق می‌شوند، رخنه‌ی عروض عربی به شعر فارسی، تک‌بیت‌هایی که نشان می‌دهند شاعر توجه داشته به استفاده از قابلیت‌های هر دو زبان. بنابراین برخلاف نمونه‌ی مصر که عربی مسلط می‌شود و زبان مردم را می‌بلعد، اینجا مذاکره پیچیده و خیلی جدی بین زبان فارسی و زبان عربی صورت گرفته و ثمره‌اش را در قرن چهارم با انفجار ناگهانی تعداد شگفت‌انگیزی از متون فوق‌العاده عالی به زبان فارسی می‌شود دید. فقط نگاه کنید به متونی که دست ما رسیده، چون تعداد خیلی زیادی‌ از بین رفته؛ تاریخ بیهقی، تاریخ سیستان، تاریخ بلعمی و تفسیر طبری، بعد شاهنامه فردوسی، اشعار رودکی و غیره.

آمار خوانده شدن کتاب ترجمه در فارسی را نباید با انگلیسی مقایسه کرد. زبان فارسی همیشه در حاشیه بوده و در حال مذاکره با زبان غالب یا مهاجم.

نقطه عطف دوم به نظرم نتیجه‌ی مواجهه‌ی فارسی و فرانسه است، بعد از شکست‌های پی در پی عباس میرزا در جنگ‌های ایران و روس که باعث می‌شود بعد از قرن‌ها در ذهن حکام ایران این تصور به وجود بیاید که برای هم‌ارز و هم‌سطح کردن خود با دنیای روز باید درها رو به غرب باز کنند. بعد امیرکبیر سر کار می‌آید و این ایده را به طور خیلی جدی و نظام‌مندی نهادینه می‌کند، دارالفنون تأسیس می‌شود و گروه‌های دانشجویی به غرب اعزام می‌شوند و غیره. این آدم‌ها بعد مدتی برمی‌گردند در حالی که چند سالی زبان مادری‌شون رو به محک فرانسه و انگلیسی زده‌اند و تصورشان از کارکرد زبان بسیار فرق کرده. شروع می‌کنند به ترجمه و به تبع آن نثر فارسی در دوره‌ی کوتاهی به طرز چشم‌گیری مدرن می‌شود. این نهضت بسیار مهمی است در نیم قرن آخر قاجار، گشایش عظیمی است قابل قیاس با ماجرای فارسی و عربی در صدر اسلام، که در تولد نهضت مشروطه نقش کلیدی داشت.

اگر این‌ها را بدانیم، تاریخ زبان فارسی را بشناسیم و به تحولاتش آگاه باشیم نکته مهمی روشن می‌شود. زبان فارسی در طول حیاتش همیشه خود را در آینه زبانی دیگر تعریف کرده. برای همین بی‌دلیل نیست که مترجم در این مملکت، به خصوص در دویست سال اخیر، همیشه چهره مهم‌تری بوده از نویسنده، و دلیلش نه عقب‌مانده بودن فارسی‌نویس‌ها و نبوغ فرنگی‌ها، بلکه شخصیت این زبان است که در طول چندین قرن شکل گرفته. پس این نکته خیلی مهم رو باید لحاظ کرد که آمار خوانده شدن کتاب ترجمه در فارسی را نباید با انگلیسی مقایسه کرد. زبان فارسی همیشه در حاشیه بوده و در حال مذاکره با زبان غالب یا مهاجم. پس یکی مسأله‌‌ی تاریخ زبان را باید لحاظ کرد و یکی این که آمار را باید درآورد تا بشود گفت آیا واقعا الان در سرازیری عجیبی افتاده‌ایم، یا نه، این روند همیشه به شکل‌های مختلف ادامه داشته.

*پس بیایم سروقت رمان ایرانی و ترجمه را بگذاریم کنار. چرا رمان ایرانی کمتر خوانده می‌شود؟ چرا الان از دهه هفتاد به بعد، بعد از آن موجی که از دوم خرداد شروع شد و تکانی به بازار ادبیات داستانی ایرانی خورد و نویسنده‌های جدیدی کشف شدند، چرا هنوز کمتر می‌فروشد؟
منطق دوربین با منطق قلم متفاوت است، این‌ها هر کدام ویژگی‌های خود را دارند. روایت دوربین عینی است چون دوربین توان سفر به ذهن شخصیت را ندارد. ریتم فیلم و سریال معمولا خیلی سریع‌تر از ادبیات است، الی آخر.

اتفاقاتی که در این هفت هشت ده سال افتاده فوق العاده عظیم است. واضح‌ترینش ظهور رسانه‌های رقیب، ظهور شکل‌های قصه‌گویی رقیب است مثل اینترنت، مثل در دسترش قرار گرفتن فیلم‌های روز، و بعد به نظر من، چون درباره رمان حرف می‌زنیم، از همه این‌ها جدی‌تر سریال‌های این چند سال هستن، چون به شدت ماهیت رمان‌گونه دارند. برای اولین بار صنعت سینما و تلویزیون توانسته‌اند به شکلی از روایت سینمایی دست پیدا کنند که ابعادش به ابعاد رمان‌های خیلی جدی و عظیم پهلو می‌زند. پس در این چند سال ناگهان تعداد زیادی رسانه رقیب و فرم‌های رقیب و قصه‌گویی ظهور کرده‌اند. شمای رمان‌نویس به این وضعیت آگاه هستی یا باید باشی، و باید درگیرش بشوی. باید ببینی حالا که تعداد خیلی زیادی آدم شکل‌های مختلف قصه‌گویی را تولید می‌کنند و مردم هم می‌خرند و دنبال می‌کنند، جای شما در این خرمحشر کجاست. باید بتوانی قلمرو خودت را تعیین و محدوده عملیات خودت را مشخص کنی.

فیلم و سریال توانایی‌هایی دارند و از عهده بعضی کارها برنمی‌آیند. رمان هم از عهده کارهایی برنمی‌آید و کارهایی می‌تواند بکند که در توان دیگر رسانه‌ها نیست. بزرگ‌ترین اشتباهی که شمای رمان‌نویس می‌توانی بکنی این است که به جای این که قلمرو خودت را تعیین کنی، سرمایه‌گذاری کنی بر قابلیت‌هایی که رمان دارد و دیگران ندارند، دنبال این موج راه بیفتی. یعنی وقتی می‌بینی فلان فرم روایی در سینما یا تلویزیون جذاب است و مردم بهش علاقه دارند، شما هم رمانی بنویسی که از آن منطق پیروی می‌کند و همان فرم را اجرا می‌کند، و توقع داشته باشی مردم بخوانند. منطق دوربین با منطق قلم متفاوت است، این‌ها هر کدام ویژگی‌های خود را دارند. روایت دوربین عینی است چون دوربین توان سفر به ذهن شخصیت را ندارد. ریتم فیلم و سریال معمولا خیلی سریع‌تر از ادبیات است، الی آخر. حالا شمای رمان‌نویس اگر کاری بنویسی که از منطق دوربین تبعیت کند، بی‌تعارف قبر خودت رو کنده‌ای، چون آن همه انرژی  و وقت گذاشته‌ای پای تولید شکلی از روایت که خیلی بهتر و جذاب‌ترش به تعداد بسیار زیاد در بازار هست.

شما یک بار امتحان کن، یک اپیزود از هر سریال امریکایی را نگاه کن و موقع تماشا نعل به نعل هر اتفاقی افتاد بیاور روی کاغذ، بنویس فلانی رفت فلان جا این را گفت بعد این شد الی آخر، فقط اسم شخصیت‌ها رو به جای جیم و جان بکن حسن و شهرام.

اما این آگاهی در ادبیات ما شکل نگرفته و رشد نکرده. یعنی به جای این‌که سرمایه‌گذاری کنیم بر قابلیت‌های خاص رمان و کارهایی که از این فرم هنری برمی‌آید اما باقی رسانه‌ها توانش را ندارند، به جای این که قلمرو خودمان را بسازیم و مخاطب خودمان رو تربیت کنیم، راه افتادیم دنبال هر چه در سینما و تلویزیون سکه روز است. این رویکرد به داستان‌نویسی که ادبیات امروز فارسی را به جای طرف گفت‌وگوی تاریخ ادبیات فارسی طفیلی صنعت سریال‌سازی امریکای امروز می‌داند، شکل غالب داستان‌نویسی در این دهه بوده، و همان الگوهای روایت سینمایی درش پیاده شده. الگوهای فیلم‌نامه‌نویسی برای سریال و فیلم دارد منتقل می‌شود به عرصه‌ی رمان. حتا شنیده‌ام بسیاری در کارگاه‌ها توصیه‌شان به نویسنده همین است که اگر می‌خواهد داستان‌نویس خوبی شود فیلم و سریال زیاد ببیند و از آن‌ها الهام بگیرد. این اشتباه مهلکی است.

شما به رمان‌های بزرگی که تو ذهن‌تان مانده فکر کنید، ببینید چند تاش راحت به فیلم‌نامه شدن تن می‌دهد. بهتان قول می‌دهم تعدادش زیاد نخواهد بود. اما خیلی از کتاب‌هایی که این‌جا درمی‌آید فیلم‌نامه حاضر و آماده است. همان متن را می‌توانی بگذاری جلوی دوربین فیلمش را بسازی. شما یک بار امتحان کن، یک اپیزود از هر سریال امریکایی را نگاه کن و موقع تماشا نعل به نعل هر اتفاقی افتاد بیاور روی کاغذ، بنویس فلانی رفت فلان جا این را گفت بعد این شد الی آخر، فقط اسم شخصیت‌ها رو به جای جیم و جان بکن حسن و شهرام. می‌بینی حاصل کار، چه به لحاظ ریتم و چه توصیف و چه دیالوگ‌نویسی، به شدت شبیه داستان‌نویسی این ده سال ما می‌شود. پس در این رقابت ناگهانی که به وجود آمد رمان‌نویس به جای این که بسازد، به جای این که جایی بایستئ که هیچ فرم دیگری نتواند بهش دست پیدا کند، راه افتاده دنبال شکل‌هایی از قصه‌گویی که تو رسانه‌های دیگر خوب می‌فروشد، و توقع دارد کار او هم به همان میزان جلب توجه کند، اما این حساب و کتاب به کاهدان زدن است و این اتفاق قرار نیست بیفتد.

*یک زمان‌هایی بوده که داستان‌های قابل دفاع خوب زیاد داشتیم. از شازده احتجاب گلشیری و ترس و لرز ساعدی بگیرید تا نویسنده‌های تک اثری‌ای چون هرمز شهدادی. می‌خواهیم ببینیم چه اتفاقی افتاده که الان کمتر از این دست رمان‌ها می‌بینیم؟

باز هم می‌گویم که درباره‌ی گذشته با احتیاط باید حرف زد. از جمال‌زاده تا گلشیری یک بازه صد ساله است. توی این صد سال این اسم‌هایی که بردی همه‌ را روی هم بگذاری ده نفر هم نمی‌شوند. خب وقتی توی صد سال ده نویسنده‌ی برجسته تو ادبیات مملکتی داری، معنی‌اش این می‌شود که عجیب نیست توی یه دهه اوضاع خیلی هم آش دهن‌سوزی نباشد. به لحاظ عدد و رقم ما باز توی وضعیت استثنایی نیستیم.

وقتی توی صد سال ده نویسنده‌ی برجسته تو ادبیات مملکتی داری، معنی‌اش این می‌شود که عجیب نیست توی یه دهه اوضاع خیلی هم آش دهن‌سوزی نباشد. به لحاظ عدد و رقم ما باز توی وضعیت استثنایی نیستیم.

یک نکته‌ی خیلی کلی که به نظرم می‌آید این است که رمان‌نویس و حتی شاعر یه چیز خیلی مهمی رو که کنار گذاشته جاه‌طلبی و بلندپروازی‌ست. جاه‌طلبی به معنایی که گوته یا دانته از ادبیات در ذهن داشتند، به این معنا که کتاب بتواند جهانی در خود بگنجاند و به بازنمایی یک یا چند جزء از زندگی جاری و ساری در بیرون رضایت ندهد. ما این جاه‌طلبی را تا حد زیادی از دست داده‌ایم. کاری که ما می‌کنیم تقلیل ادبیات به حد ثبت تجربه‌های افراد بوده. آن چه که در نتیجه‌ی این تحول از دست می‌رود ولع چنگ انداختن به کلیت است. این رضایت دادن به ثبت جزییات به عوض ساختن کلیت دامنه‌ی حرکت رمان‌نویس را به شدت محدود می‌کند.

*منظور از چنگ انداختن به کلیت چیست؟

 این کافه غیر از این که مکانی باشد مشتمل بر تعدادی میز و صندلی و آدم، دیگر چیست؟ اول این که بخشی است از یک موسسه فرهنگی. طبقه‌ی بالای همین مجموعه اتفاقات دیگری می‌افتد، طبقه‌ی بالایش گروه موسیقی تمرین می‌کند. اینجا به عنوان موسسه فرهنگی از شهرداری مجوز گرفته. رییس شهرداری تهران امروز کیست؟ مردی که قبلا سردار جنگ بوده، کاندید ریاست جمهوری بوده، و حالا که به شهرداری آمده سیاست‌های فرهنگی خاص خودش را دارد.

مثالی بزنم از موضوعی که بسیاری از نویسندگان در این سال‌ها به عنوان نقطه قوت رمان‌های این دهه طرح کرده‌اند: ماجرای شهری‌نویسی و احضار مکان در رمان. به نظرم اصرار بر این دستاوردی که خیلی‌ها گمان می‌کنند این ادبیات داشته آدرس غلط دادن است، و لفظ آدرس را به عمد استفاده می‌کنم، چون فرق هست بین برساختن روایت ادبی یک مکان و دادن آدرس آن مکان در یک رمان. به عنوان مثال همین کافه‌ای را که در آن نشسته‌ایم در نظر بگیرید به عنوان مکانی که فرضا قرار است موضوع روایت ادبی شود، بعد به مدد این مثال توضیح می‌دهم منظورم از چنگ انداختن به کلیت چیست.

تو این کافه تعدادی آدم نشسته‌اند پشت میزها، قهوه می‌خورند و سیگار می‌کشند و با هم حرف می‌زنند. دو نفر آن گوشه چیزی می‌گویند و پنج نفر این طرف. این کافه آدرسی دارد تو خیابان کریم‌خان تهران. خب، این مجموعه اطلاعات را شما می‌توانی استفاده کنی برای نوشتن داستان، شخصیت‌ها را بفرستی این‌جا با هم حرف بزنند و بیرون بروند، از خلال حرف‌هاشان قصه را جلو ببری، گرهی درست کنی و بازش کنی، الی آخر. این کاری است که بیشتر نویسندگان ما می‌کنند.

اما راه دیگری هم برای روایت این مکان هست.  این کافه غیر از این که مکانی باشد مشتمل بر تعدادی میز و صندلی و آدم، دیگر چیست؟ اول این که بخشی است از یک موسسه فرهنگی. طبقه‌ی بالای همین مجموعه اتفاقات دیگری می‌افتد، طبقه‌ی بالایش گروه موسیقی تمرین می‌کند. اینجا به عنوان موسسه فرهنگی از شهرداری مجوز گرفته. رییس شهرداری تهران امروز کیست؟ مردی که قبلا سردار جنگ بوده، کاندید ریاست جمهوری بوده، و حالا که به شهرداری آمده سیاست‌های فرهنگی خاص خودش را دارد، و به هر دلیلی در دوران ریاست او تعداد این مؤسسه‌‌ها به طرز مشهودی زیاده شده. این کافه اقتصاد خاص خودش را دارد، قشر خاصی از جامعه می‌تواند از عهده‌ی هزینه‌ی ده هزار تومانی یک لیوان چای برآید یا اصلا حاضر است برای بودن در چنین محیطی چنین پولی بدهد. پس اقتصاد سیاسی این مکان هم می‌تواند موضوع توجه باشد. کسی که این‌جا را راه انداخته ستاره سینمای ایران است، این هم در نوع خودش قابل اعتناست، رابطه‌ی این مکان با سینما هم بعد دیگری می‌تواند اضافه کند. این‌ها در همین حین که حرف می‌زنیم به ذهن من می‌رسد و خودش کلی ماده خام است.

ترجیح من خواندن داستان این دومی است، چیزی مثل قهوه‌خانه‌ی محل کار خالد در «همسایه‌ها»ی احمد محمود که فقط قهوه‌خانه نیست، مرکز شبکه‌‌ای از روابط اجتماعی سیاسی دوران ملی شدن صنعت نفت است، هم قصه مهاجرت کارگران به کویت در آن مکان هست، هم رشد حزب توده و یارگیری‌اش در اهواز.

حالا من و شمای رمان نویس دو کار می‌توانیم بکنیم. یکی این که شخصیت را به این مکان بیاوریم و بنشانیمش روی آن نیمکت تا حرف بزند و کار که تمام شد بکشیمش بیرون و برویم سراغ ادامه  قصه. دوم این که شبکه روابطی را بیرون بکشیم و توضیح دهیم که این کافه در مرکزشان قرار می‌گیرد، با ترفندهای ادبی ربطش را به شهرداری و سپاه و سینما و اقتصاد جامعه و چه و چه نشان بدهیم. در مورد اول آدرس کافه را داده‌ای و نهایتا توصیفش کرده‌ای، در دومی مکان را ساخته‌ای و بهش حجم داده‌ای، از آدرس صرف درش آورده‌ای و زنده‌اش کرده‌ای. ترجیح من خواندن داستان این دومی است، چیزی مثل قهوه‌خانه‌ی محل کار خالد در «همسایه‌ها»ی احمد محمود که فقط قهوه‌خانه نیست، مرکز شبکه‌‌ای از روابط اجتماعی سیاسی دوران ملی شدن صنعت نفت است، هم قصه مهاجرت کارگران به کویت در آن مکان هست، هم رشد حزب توده و یارگیری‌اش در اهواز. قهوه‌خانه بدل به نوعی جهان اصغر می‌شود، فشرده‌ای از روابط شخصیت‌ها با زمینه‌ی وقوع رمان، و همین منجر می‌شود به ظهور تصویری منحصربه‌فرد از ایران آن دوران. جهش به سمت کلیت که می‌گویم چنین چیزی‌ست، رفتن به دنبال روایت ادبی شبکه‌ی پیچیده‌ی روابطی که کلیت یک وضعیت را می‌سازند.

*‌ بیایید راجع به بحث ممیزی صحبت کنیم. چقدر ممیزی در افول تکنیکی و بینشی مولف موثر بوده است؟

نمی‌شود بالش روی دهن کسی بگذاری و خودت هم رویش بنشینی و بعد توقع داشته باشی طرف برایت اپرا بخواند. ممیزی مسأله امروز و پارسال و پیرارسال نیست.

ممیزی اتفاق لحظه‌ای نیست بلکه فرایندی طولانی و تدریجی است، و ضررهایش در بلندمدت معلوم می‌شود. یک آدرس غلط دیگر هم همین است که می‌گویند سانسور ترجمه‌ هم شدید است، اما کتاب‌هایی که در می‌آید بسیار بهتراند از آن چه ما می‌نویسیم. معلوم است که بهتراند. فرق هست بین کسی که چهل سال با آزادی تمام می‌نویسد و تمرین می‌کند تا چهار کتاب درست و حسابی بشود حاصل زندگی‌اش، و کسی که از روز اول غل و زنجیر به پایش کرده‌اند و توقع دارند قهرمان صد متر بشود. نمی‌شود بالش روی دهن کسی بگذاری و خودت هم رویش بنشینی و بعد توقع داشته باشی طرف برایت اپرا بخواند. ممیزی مسأله امروز و پارسال و پیرارسال نیست. فرایندی است سی و چند ساله که چه عرض کنم هزار ساله، که به تدریج مجموعه‌ی عظیمی از امکانات را از بین برده و تعداد بی‌نهایت زیادی ایده‌ را قتل عام کرده.

برای همین نویسنده‌ای که توی این فضا رشد کند خود به خود از مجموعه‌ی عظیمی از امکانات محروم شده، حتا قبل از این که برای اولین بار دست به قلم شود. همین کشته شدن جاه‌طلبی و رضایت دادن به روایت جزییات خرد زندگی به گمانم محصول مستقیم ممیزی‌ست.

برای همین نویسنده‌ای که توی این فضا رشد کند خود به خود از مجموعه‌ی عظیمی از امکانات محروم شده، حتا قبل از این که برای اولین بار دست به قلم شود. همین کشته شدن جاه‌طلبی و رضایت دادن به روایت جزییات خرد زندگی به گمانم محصول مستقیم ممیزی‌ست. در همین شبکه‌ای که برای شما توصیف کردم، از هر طرف بخواهی حرکت کنی می‌رسی به دولت که خط قرمز است. چند قدم از این کافه دورتر شوی به هزار و یک مدل خط قرمز برمی‌خوری. امکان حرکت به سمت کلیت خود به خود سد شده، پیش از اینکه شما بتوانی قدم اول را برداری. بعد ضربه‌ای است که این ممیزی طولانی مدت به خود زبان، به قابلیت‌ها و توانایی‌های زبان می‌زند.

شما نگاه کن که الان حداقل  ۳۵-۳۶ سال است در این مملکت صحنه جنسی منتشر نشده. این مسئله فقط موجب خودسانسوری نمی‌شود، آن بخش کوچک ماجراست. قابلیت‌های زبان به واسطه‌ی این سانسور طولانی‌مدت از بین می‌رود. توصیف صحنه‌ی جنسی در فیسبوک و وبلاگ هم چاره‌ی کار نیست، چون رمان در دنیای دیگری سیر می‌کند که در بلندمدت خیلی کلیدی‌تر و مهم‌تر از استتوس فیس‌بوکی است. اما شما بدنی داری به نام زبان فارسی، که بعضی از عضله‌هایش ۳۵ سال است کار نکرده‌اند. خب این عضله فاسد می‌شود، باید برید و دور انداخت. برای همین هم به شما قول می‌دهم اگر فردا روزی سانسور برداشته شود باز تا مدت‌ها در رمان فارسی صحنه‌های جنسی موفق نخواهی خواند. عضله‌ای است که فاسد شده، و سال‌ها درمان و تمرین لازم است تا به وضعیت عادی برگردد.

*‌ بعضی‌ها معتقدند ناشران در این زمینه تاثیرگذارند. در چند وقت اخیر شاهد بوده‌ایم تعدای از ناشران نویسنده‌های متعدد و ضعیفی در سطح همدیگر معرفی کرده‌اند، یا با ایجاد تقاضای کاذب برای برخی از کتاب‌ها از طریق سفارش نقد در رسانه‌ها به نوعی به سلیقه‌ی مخاطبان جهت داده‌اند. به نظرتان عملکرد ناشران در سلیقه‌سازی موثر بوده که تعدادی کار متوسط را برجسته کند؟

می‌شود گفت فلان ناشر بیش از حد کار متوسط منتشر کرده و بازار را از جنس نامرغوب اشباع کرده، ولی تا جایی که من دیده‌ام و خوانده‌ام خیلی جنس مرغوبی هم نبوده که به خاطر این انتخاب ناشر این وسط فدا شده باشد. سطح تولید ما همین بوده توی این ۱۰-۱۵ سال.

باید آن طرف ماجرا را هم دید. باید دید ورودی ناشر چی بوده که اینها را انتخاب کرده. حرف شما در شرایطی صدق می‌کند که بتوانیم نشان بدهیم ناشر تعدادی کار خوب و متفاوت به دستش رسیده اما به عمد، به سهو، به خطا، اینها را منتشر نکرده و متوسط‌ها را بیرون داده تا مثلا ادبیات ما فلان و بهمان شود. این بحث‌ها هم معمولا معطوف به نشر چشمه است، پس اسمش را هم بیاوریم که مشخص باشد. من پنج شش سالی آن‌جا کار کردم، و بین فضولی‌هایی که می‌کردم گاهی ورق زدن کارهای ردشده بود. اگر به من بود خیلی از کارهایی که قبول و منتشر شده را تایید نمی‌کردم، اما تا آن‌جا که دیدم هیچ کدام از کارهای ردشده را هم تایید نمی‌کردم. بنابراین به گمانم قضیه کیفیت تولید ورای تصمیم‌گیری‌ها و سیاست‌گذاری‌های ناشر است. می‌شود گفت فلان ناشر بیش از حد کار متوسط منتشر کرده و بازار را از جنس نامرغوب اشباع کرده، ولی تا جایی که من دیده‌ام و خوانده‌ام خیلی جنس مرغوبی هم نبوده که به خاطر این انتخاب ناشر این وسط فدا شده باشد. سطح تولید ما همین بوده توی این ۱۰-۱۵ سال. هیچ ناشری از منتشر کردن کار خوب بدش نمی‌آید. آدم‌هایی هم که توی نشرهای ما کار می‌کنند اغلب آدم‌های باتجربه و کتاب‌خوانده‌ای هستند و اگر کار خوب دستشان بیاید بعید می‌دانم رد کنند.

*‌ سوال حاشیه‌ای هم بپرسم. ما هیچ‌وقت ادبیات ژانر به آن معنی که توی غرب وجود دارد و خیلی هم پرطرفدار است نداریم. بعضی‌هاش چون از فرهنگ غرب برخاسته توی کشور ما اصلا قابل پیاده کردن به آن شکل نیست. بعضی‌هاش مثل علمی‌تخیلی اصلا جایی ندارد. چون علمی نداریم که بخواهیم با تخیل درهم بیامیزیم. به نظر شما رفتن نویسنده‌ها به سمت ادبیات ژانر یا ادبیات گونه مثلا گونه ادبیات پست مدرن یا گونه ادبیات زبان‌گرا می‌تواند گشایشی ایجاد کند؟

به هر دلیلی در این مملکت رمان علمی تخیلی نداشته‌ایم، اما معنایش این نیست که بنشینیم توی سرمان بزنیم که فرنگی‌جماعت داشته‌اند، بعد برویم و به زور علمی تخیلی بنویسیم و سعی کنیم به خواننده بچپانیم که خدای ناکرده مردم داستان علمی تخیلی ایرانی نخوانده از دنیا نروند. به نظرم اصلا مهم نیست که ادبیات ژانر نداریم، چون خیلی ساده، قرار نبوده داشته باشیم.

بینید این که ما ادبیات ژانر نداشته‌ایم نشانه‌ی فاجعه و فلاکت ما نیست، این چیزها را نباید گنده کرد. صرفاً نشانه‌ی این است که تاریخ ادبیات ما جور دیگری جلو رفته و شکل گرفته. باید به مختصات ادبیات فارسی نگاه بکنی و تاریخش را بفهمی و ضعف و قوتش را بر اساس این تاریخ تعیین کنی. به هر دلیلی در این مملکت رمان علمی تخیلی نداشته‌ایم، اما معنایش این نیست که بنشینیم توی سرمان بزنیم که فرنگی‌جماعت داشته‌اند، بعد برویم و به زور علمی تخیلی بنویسیم و سعی کنیم به خواننده بچپانیم که خدای ناکرده مردم داستان علمی تخیلی ایرانی نخوانده از دنیا نروند. به نظرم اصلا مهم نیست که ادبیات ژانر نداریم، چون خیلی ساده، قرار نبوده داشته باشیم، مسیری که ادبیات ما طی کرد از هیچ طرف به ژانرنویسی ختم نمی‌شد.

این هم مثل همین حرف مضحک است که ای داد بی‌داد، یادمان رفت قبل از نوشتن رمان پست‌مدرن اول مدرنیسم را سر تا ته تجربه کنیم، پس هر چه می‌نویسید کنار بگذارید و برویم عقب عین مدرنیست‌ها بنویسیم تا شرایط برای ظهور ادبیات پست‌مدرن مهیا شود. ما فرانسه نیستیم، پس هیچ دلیلی ندارد همه چیزمان نعل به نعل عین فرانسه باشد. این حرف‌ها را وقتی می‌گویی از شدت واضح بودن احمقانه به نظر می‌آید، ولی خدا می‌‌داند چه قدر در این مملکت وقت و انرژی صرف این تطبیق نعل‌به‌نعل با تاریخ غرب و خودزنی متعاقب آن شده است. خیلی ساده، اولین رمان جدی ما بوف کور بوده که ملغمه‌ای از سورئالیست و رمان روان شناختی و اسطوره‌ای و هزار چیز دیگر است، و با هیچ کدام از تاریخ‌های ادبیات غرب جور درنمی‌آید. هنر این است که بوف کور را در دل سنت ادبیات فارسی بخوانی و بفهمی، نه این که با متر و معیار مکتب‌های ادبی به موقع بودن یا نبودنش را اعلام کنی.

*‌ اگر بخواهیم جمع‌بندی‌ای داشته باشیم خلاصه برای ما توضیح می‌دهید.

رمان تمام توانش، تمام اهمیتش همین است که به عمیق‌ترین لایه‌های ذهن دست‌رسی دارد و می‌تواند تجربه‌های بنیادی آدم‌ها روایت کند، چیزهایی مثل تجربه‌های دینی، تجربه‌های جنسی، تجربه‌های عظیم سیاسی که آدم‌ها را عوض می‌کنند. اما شما همین جا نگاه کن: این سه مورد که الان گفتم مهم‌ترین خط قرمزهای رمان‌نویسی تو این مملکت است.

بین مواردی که تا به حال حرف‌شان را زدیم، جدی‌ترینش سانسور تاریخی است. نه سانسور این دو سال و سه سال و ده سال. سانسور به عنوان یک پروسه طولانی که بسیاری از فضاهای تجربه‌ی ادبی را کور کرده است. رمان تمام توانش، تمام اهمیتش همین است که به عمیق‌ترین لایه‌های ذهن دست‌رسی دارد و می‌تواند تجربه‌های بنیادی آدم‌ها روایت کند، چیزهایی مثل تجربه‌های دینی، تجربه‌های جنسی، تجربه‌های عظیم سیاسی که آدم‌ها را عوض می‌کنند. اما شما همین جا نگاه کن: این سه مورد که الان گفتم مهم‌ترین خط قرمزهای رمان‌نویسی تو این مملکت است: دین و سکس و سیاست. دقیقا همان جا که جولان‌گاه رمان است، آن‌جا که رمان‌نویس می‌تواند قدرت‌نمایی کند و قلمرو بسازد، از او دریغ شده است.

بعد هم ماجرای درک نکردن رقابت جدی بین شکل‌های مختلف قصه‌گویی، کوتاهی رمان در پیشنهاد آن چه تصویر نمی‌تواند برای مخاطب مهیا کند. مثلا اصرار خیلی عجیب بر ایجاز در رمان. در شرایطی که تمام جهان به طرز خفقان‌آوری موجز است، نمی‌دانم ایجاز اضافه در رمان قرار است چه دردی از ما دوا کند. در این جنون سرعت آدم‌ها نیاز به لحظات تامل و مکث و عقب نشستن دارند، و رمان اتفاقا آن‌جا خوب کار می‌کند و جواب می‌دهد.

بعد هم که ضعف جاه‌طلبی، به معنای بی‌اعتنایی به کلیت، و مسأله سواد عمومی و وا دادن دسته‌جمعی در برابر بازی فیس‌بوک و اینستاگرام و غیره.

نوشته ادبیات امروز فارسی دنباله‌روی صنعت سریال‌سازی امریکا اولین بار در میدان پدیدار شد.

27 Jul 18:52

تجربه‌های منفی ما در سدسازی بیشتر از تجارب مثبت است

by صدرا محقق
dam

‌در مدت اخیر برخی از کارشناسان حوزه محیط زیست و همین‌طور مسئولان بلندپایه کشوری در زمینه وضعیت محیط ‌زیستی و طبیعت کشور به‌ویژه در حوزه منابع آب هشدارهایی می‌دهند و آینده‌ای را تصویر می‌کنند که به‌معنای واقعی کلمه ترسناک است. شما رئیس دانشگاه محیط زیست هستید و سال‌ها هم در سازمان محیط زیست مسئولیت داشتید، نظرتان درباره این تحلیل‌ها و آینده‌ای که ترسیم می‌شود چیست، آیا واقعا آینده محیط زیستی ما به همین میزان ناگوار خواهد بود؟
من نگاهم راجع به وضعیت کلان محیط زیست کشور از دو منظر است؛ یکی به طور کلی درباره وضعیتی که داریم و دوم اینکه با این وضعیت چگونه باید برخورد کرد. در اینکه وضعیت محیط‌زیست کشور وضعیت خاص و در بعضی از حوزه‌ها روبه‌وخامت است، هیچ تردیدی نیست و فکر نکنم کسی در این موضوع تردیدی داشته باشد که ما از لحاظ محیط زیستی وضعیت مناسبی نداریم؛ بنابراین من می‌توانم با خیلی از افرادی که دراین‌باره نکاتی را می‌گویند همراهی و همدردی کنم. خیلی از موضوعات را هم به‌دلیل رشته تخصصی‌ام می‌توانم اثبات کنم؛ اینکه وضعیت محیط زیستی کشور وخیم است و حتی ورود ترتیبات خاص امنیتی را می‌طلبد، چون در شرایطی هستیم که این امر در بعضی از حوزه‌ها می‌تواند به ساختار و پایداری کشور، اجتماع و نظام ما خدشه وارد کند و در صلاحیت عرصه‌های امنیتی کشور است که در تمام قوای سه‌گانه و حتی نیروهای مسلح نگاه جدی‌ای به این مسئله داشته باشند هم از منظر پدافند غیرعامل و هم از منظر اتفاقاتی که می‌تواند زمینه‌ساز بروز بحران‌های اقتصادی، تغذیه‌ای، اجتماعی، بهداشتی و سلامتی مردم شود؛ بنابراین در این حوزه با خیلی از همکاران هم‌نظر هستم.
‌می‌توانید مشخصا چند مورد را از مهم‌ترین حوزه‌هایی که شامل این مواردی می‌شود که شما گفته‌اید، مثال بزنید ؟
واقعیت این است که مثال‌ها الان از حوزه کارشناسی به حدی فراتر رفته و رسانه‌ای شده است که تقریبا همه می‌دانند؛ مثلا موضوع آب که من معتقدم موضوعی جدی‌تر و بحرانی‌تر از آن نداریم. بحثی که ما الان داریم درباره کمبود آب و مدیریت ضعیف و غلط منابع آب است. همین مثال درباره هوا نیز مطرح است؛ مثلا پدیده گردوغبار و مسائل پیرامون هوا و محدودیت‌هایی که در زمینه تأمین هوای سالم برای مردم وجود دارد؛ چراکه ممکن است بتوانیم در شرایط خشک‌سالی، آب، غذا و خدمات بهداشتی برسانیم؛ اما واقعا هوای سالم را چگونه می‌توان به مردم رساند؟ همین‌طور مثال دیگر می‌تواند بحث فرونشست دشت‌های کشور باشد که منجر به شکست و گسست عرصه‌های طبیعی ما می‌شود. مواردی که در بحث امینت غذایی ما وجود دارد نیز شرایط کشور را تهدید می‌کند.
‌به شکل واضح اگر بخواهید نقطه یا نقاطی از کشور را مثال بزنید که از این لحاظ وضعیت بغرنج و شکننده‌ای دارند، کجاها را مثال می‌زنید؟
حقیقتا من می‌گویم هم‌اکنون هیچ نقطه‌ای در کشور جمهوری اسلامی ایران مصون از مسائل و تبعات منفی تخریب محیط‌زیست نیست، من نقطه‌ای را سراغ ندارم و این را با اطلاع عرض می‌کنم. به‌عنوان کارشناسی که سال‌ها عمرم را صرف موضوع تحقیق و پژوهش در محیط زیست کردم و تقریبا می‌توانم بگویم که به تمام خاک کشور سفر کرده‌ام و آن را دیده‌ام و در آن کار کارشناسی کرده‌ام و مسئولیت اجرائی و علمی داشته‌ام، با اطلاع می‌گویم اگر شما از من بپرسید یک پناهگاه معرفی کنید که بتوانیم از اثرات سوء تخریب محیط ‌زیست در حوزه آب، خاک و هوا مصون باشیم، من متأسفانه هیچ نقطه کاملا امنی را نمی توانم به شما معرفی کنم. ممکن است مناطقی باشند که اثرات کمتر یا بیشتری را متحمل شده‌اند، اما اینکه منطقه‌ای، استانی یا جایی باشد که بگوییم مصون از تبعات تخریب محیط زیست بوده است، متأسفانه چنین جایی در کشورمان نداریم.
‌مورد دیگری که اخیرا اعلام شده در رابطه با رتبه ایران در زمینه تولید گازهای مخرب گلخانه‌ای است. در این رتبه‌بندی جدید کشور ما هفتمین تولیدکننده این گازها اعلام شده است؛ هرچند قبلا هم جزء ١٠ کشور اول دنیا بودیم، دلیل این ماجرا چیست؟ چرا ما باید در کنار ٩ کشور صنعتی دنیا جزء اصلی‌ترین تولیدکنندگان گازهای آلاینده جَو باشیم؟ چه‌کسی مقصر است و چه کاری می‌شود برای حل این مشکل کرد؟
موضوعات محیط زیست مثل کمبود آب یا تولید گازهای گلخانه‌ای و…، موضوعاتی تابع فرایند کلان مدیریتی‌اند؛ یعنی باید در نظر داشته باشیم که مثل یک صفحه جورچین که کنار هم چیده می‌شود، تصویر مجموعه توسعه‌ای مملکت با در کنار هم قراردادن عناصر متعددی صورت می‌گیرد که این عناصر با یکدیگر در ارتباط هستند؛ بنابراین اگر قرار باشد برای مسائل کشور یقه کسی گرفته شود، باید یقه همه را گرفت؛ یعنی نمی‌شود در کشور برویم سراغ یک جای خاص، مثل وزارت کشاورزی، نیرو یا محیط زیست و وزارت راه و…، شدنی نیست، چون تازمانی‌که الگوی توسعه در کشور نباشد و افراد در تمام شئون کشور به این الگوی توسعه وفادار نباشند و این الگو را در اقدامات سازمانی و بخشی خود ملاک عمل قرار ندهند، شرایطی رخ خواهد داد که همین الان شاهدیم. ما در توسعه این‌گونه عمل کردیم که هرکس هر کاری دلش خواسته، انجام داده است بدون در‌نظرگرفتن بقیه بخش‌ها، هرکسی توان بالاتری در چانه‌زنی داشت یا دسترسی بیشتری به منابع مالی و قدرت سیاسی داشت، توانست حرفش را پیش ببرد. همین شده که توسعه کشاورزی در جایی رخ داده است و بخش آب مجبور شده است آب آن را تأمین کند و این کار جایی را تخریب کرده است و محیط زیست باید پاسخ بدهد، بعد بخش بهداشت باید خدمات لازم را بدهد که آسیب‌ها سلامتی مردم را تهدید نکند. ما متأسفانه از هیچ الگویی تبعیت نمی‌کنیم و به‌دلیل این نابسامانی‌ای که در الگوی توسعه داشته‌ایم، در قانون‌گریزی و برنامه‌گریزی از یکدیگر سبقت گرفته‌ایم و این تبدیل به قابلیت مدیریتی برای برخی و جزء افتخارات مدیریتی شده است.
‌درباره گاز‌های گلخانه‌ای مشخصا نگفتید؛ واقعا چرا کشوری مثل ایران باید در بالای این فهرست و کنار کشورهای بزرگ صنعتی دنیا با اقتصادهای بسیار بزرگ باشد، دلیل آن چیست؟
البته من کارشناس این موضوع نیستم که بتوانم به‌صورت صریح در‌این‌باره اظهارنظر کنم و نگاه عمومی و شخصی خودم را در این حوزه دارم. شما می‌گویید ما از نظر سطح اقتصادی و صنعتی در آن حد نیستیم؛ اما در زمینه تولید گاز گلخانه‌ای رتبه بالایی داریم، این نشان می‌دهد ما به اندازه کشورهای صنعتی و اقتصادی بزرگ منابع را مصرف می‌کنیم، سوخت را می‌سوزانیم و…، اما به اندازه لازم تولید ثروت نمی‌کنیم. مثال مشخص این موضوع، همین هندوانه‌ای است که اخیرا دو وزیر درباره آن اظهارِنظر کرده‌اند. من تقاضا می‌کنم مقامات کشور و رسانه‌ها پروژه هندوانه را پیگیری کنند. این موضوع که به‌نظر ساده است را ده‌ها سال است در کلاس درس، سخنرانی و مصاحبه فریاد زده‌ایم که لطفا این کار را نکنید، این خدمت به کشور نیست، تولید هندوانه و پیاز و  بقیه محصولات پرآب و صادرات آن به کشورهای دیگر به‌هیچ‌وجه درست نیست و غلط است. این مثل این است که تانکر، تانکر آب صادر کنیم. خوب است که دو وزیر به این موضوع پرداخته‌اند؛ هرچند ٢٠، ٣٠ سال دیر متوجه این مسئله ‌شده‌ایم. در زمینه گازهای گلخانه‌ای هم باید همین‌گونه عمل کرد. باید دید ما چقدر سوخت می‌سوزانیم، چقدر تولید برق داریم و بعد با همان برق تولید‌شده چه کاری انجام می‌دهیم و… .
‌یعنی از نظر شما کل این چرخه ایراد دارد و معیوب است؟
بله باید کل چرخه را ببینیم؛ البته من در این زمینه متخصص نیستم، ولی به‌عنوان شهروند سؤال من از مهندسان معمار و…، این است چرا در کشور ما در انزلی، خراسان، زابل، تبریز، اردبیل، تهران، اصفهان، اهواز و…،  با اقلیم‌های کاملا متفاوت و گاه متضاد، وارد هر آپارتمانی می‌شوید، داخلش دقیقا مشابه یکدیگر است؟ یعنی اگر در هرکدام از این شهرها از یک آپارتمان عکس گرفته شود، امکان ندارد کسی بفهمد این کجای ایران و در کدام اقلیم است. نمای سنگ و پنجره ساختمان‌ها در هیچ نقطه‌ای از کشور تفاوت ندارد. معلوم است وقتی ساختمان‌ها در اقلیم‌های متفاوت یک‌‌شکل ساخته می‌شوند، در تمام طول سال باید انرژی صرف کنیم که یکی را گرم کنیم و دیگری را سرد کنیم. چطور منِ غیرمتخصص در این حوزه، این مسئله را درک می‌کنم، ولی متخصصان این حوزه به این موضوع نمی‌پردازند؟
 حالا به یکی از موضوعات بحث‌برانگیز این روزها بپردازیم، منظورم موضوع انتقال آب است، چه در انتقال‌های بین‌ِحوزه‌ای از رودخانه‌ها به جاهای دیگر و چه مواردی که گفته می‌شود آب از دریاها به جاهایی از کویرهای کشور منتقل شود؛ در این زمینه نظر شما به عنوان کارشناس چیست؟
اگر بخواهم در وهله اول نظر بدهم، می‌گویم من با هرگونه انتقال آب بین‌ِحوزه‌ای از اساس مخالف هستم؛ اما نکته‌ای را باید در نظر داشت که گاهی شما در مسند کار اجرائی و مدیریتی مجبور هستید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنید؛ مثلا وقتی توسعه ناموزونی رخ داده است و در ٧٠،۶٠ سال گذشته بارگذاری مسکونی در غرب استان تهران، یعنی تمام منطقه شهریار، کرج، ساوجبلاغ و …، انجام شده حالا مفهومش این است که مجبورید برای آب آشامیدنی این مناطق فکری بکنید و باید بخشی از سهم حقابه سد امیرکبیر را به این بخش اختصاص دهید. وقتی میزان توسعه جمعیت و سکونتگاه‌ها و عرصه‌های صنعتی در این منطقه متناسب با آن حقابه نبوده است، اکنون توسعه رخ‌داده در منطقه استان البرز، خود نیازمند منبع آبی‌ای به اندازه سد امیرکبیر است؛ ترجمه این حرف این است که سد امیرکبیر دیگر آبی برای دادن به تهران ندارد، یعنی پایتخت ما با بحران تأمین آب مواجه شده است؛ در چنین شرایطی، باید برای حل مشکل فکری کرد؛ باید رفت سراغ بقیه سدها، رودخانه‌ها و…، این اتفاق به‌صورت دومینویی رخ داده است، چون در اساس برای آن مَفَر توسعه نبوده است؛ اما در کل موضوع انتقال آب بین‌ِحوزه‌ای واقعا باید آخرین تصمیم باشد؛ یعنی درست مثل زمانی است که بیماری را باید قطع عضو کنیم و این آخرین گزینه و راهکار ممکن است؛ بنابراین من معتقدم ما به‌جای اینکه انتقال آب‌های وسیع از پیکره‌های دریایی به سطوح داخلی را طرح کنیم، باید حساب دودوتا چهارتا کنیم، ببینیم منابع آب موجود را چقدر به شیوه درستی داریم مصرف می‌کنیم، بعد به سراغ شیوه‌های جایزگزین باشیم. وقتی حدود ٩٠ درصد از منابع آب کشور را صرف کشاورزی می‌کنیم، که خود کارشناسان این حوزه می‌گویند بهره‌وری آن در حد ٣٠ درصد است، یعنی حدود ۶٠ درصد این آب را داریم هدر می‌دهیم؛ بنابراین به‎جای مقدار آبی که می‌خواهیم از پهنه‌های دریایی به دشت مرکزی کشور منتقل کنیم، کافی است در مصرف آب کشاورزی صرفه‌جویی کنیم. در مجموع به‌نظرم این طرح‌های انتقال آب به فلات مرکزی ایران و حتی طرح‌های انتقال آب به دریاچه ارومیه و موارد مشابه اینها، به‌جز صرف هزینه‌های اضافه برای دفن‌کردن منابع مالی کشور و تبدیل پول به بتون نتیجه‌ای نخواهد داشت.
‌سؤال بعدی من درباره سدسازی است که نظرات و تحلیل‌های متفاوتی درباره آن مطرح می‌شود؛ برخی کارشناسان و صاحب‌نظران در کشوری مانند ایران با این اقلیم و وضعیت آب‌و‌هوایی و جغرافیایی، سدساختن را کاری اشتباه و نادرست می‌دانند و معتقدند سدها چیزی جز اثرات مخرب نداشته‌اند. از آن‌سو هم نگاهی دیگر سدسازی را تأیید و از آن دفاع می‌کند. در این بین نگاهی صفر و صدی در جریان است. از نظر شما تاریخ سدسازی در ایران چه دستاوردی داشته است و شما به‌عنوان کارشناس محیط زیست، در‌این‌باره چه نظری دارید؟ واقعا دانش محیط زیست درباره سدسازی در ایران چه می‌گوید؟
به هیچ موضوعی نمی‌توان صفر و صدی نگاه کرد؛ اما هم براساس کار کارشناسی‌ای که خودم انجام دادم و هم براساس اطلاعاتی که در مقالات، کتاب‌ها، اظهارِنظر کارشناسان و اخبار روزنامه‌ها و کارهایی که دانشجویان در سطوح مختلف انجام داده‌اند، به‌نظرم می‌رسد برآیند مجموعه اتفاقاتی که درباره سدسازی در کشور رخ داده است، تجربه خوب و موفقی را نشان نمی‌دهد. من می‌توانم تقاضا کنم کارشناسان سدسازی اگر تجربه موفقی در این زمینه در کشور دارند، معرفی کنند.
‌پس درمجموع شما معتقدید نمره منفی تجربه سدسازی در ایران بیشتر از نمره مثبتش است؟
بله، من می‌خواهم بگویم آن‌قدر که در سدسازی تجربیات منفی داشته‌ایم، تجربیات مثبت نداشته‌ایم. به‌نظر من برای رسیدن به پاسخ این سؤال بهترین کار این است که برویم درباره سدهایی که از حدود ٢٠ سال قبل، یعنی از دهه ٧٠ به قبل در کشور ساخته شده‌اند، تحقیق کنیم، چون حداقل باید از ساخت یک سد ٢٠ سالی بگذرد، تا تبعات آن مشخص شود. بر همین اساس، باید سدهای بزرگ کشور را که در طول دو دهه اول بعد از پیروزی انقلاب و دو دهه قبل از پیروزی انقلاب ساخته شده‌اند، بررسی کنیم؛ حتی با وجود اینکه در ساخت بسیاری از این سدها مطالعات و دخالت کارشناسان خارجی هم اثرگذار بوده است، باید برویم و ببینیم درباره این سدها چه تجربه موفقی داشته‌اند.
‌و شما می‌گویید که هیچ کدام موفقیت‌آمیز نبوده‌اند؟
من معتقدم ما چیزی به‌عنوان تجربه موفق در سدسازی نداریم، حتی درباره نمونه‌هایی مثل سد امیرکبیر یا لار یا منجیل و…، که چاره‌ای جز ساخت‌شان وجود نداشت هم همین است. تبعات این سدها، نشت‌ها، خطراتی که درباره زلزله‌های احتمالی سنگین دارند، مقدار تبخیر آب و ایجاد تغییر در سکونتگاه‌های انسانی و جابه‌جایی روستا‌ها ، شهرها و…، با در‌نظر‌گرفتن مجموعه اثرات‌شان، این حرف را تأیید می‌کند.
‌و به‌عنوان سؤال آخر؛ نظر شما درباره انتشار همین دست نظرات و اخبار در حوزه مسائل و بحران‌های محیط زیستی و اینکه به‌صورت متناوب این مشکلات و بحران‌ها به مردم و مسئولان گوشزد شود، چیست؟
به‌نظرم ما در موضوع چالش‌های محیط زیستی باید مراقب باشیم که یک اپوزیسیون محیط زیستی نشویم، چون در تمام حوزه‌ها مسائل منفی‌ای وجود دارد؛ اما وقتی شما مسائل منفی را به‌صورت جدی و مرتب نقل می‌کنید، دو اشکال رخ می‌دهد؛ یک اشکال این است که به‌تدریج از آن مسئله حساسیت‌زدایی می‌شود؛ مثلا شما الان در تهران بگویید امروز هوا آلوده است، جواب خیلی‌ها این است که خب که چی؟ و کسی کارش را تعطیل نمی‌کند؛ اما اگر همین موضوع در جایی که شرایط هوایی پاک‌تری دارد به مردم اعلام شود، ممکن است نیمی از مردم واقعا از خانه بیرون نزنند؛ یعنی وقتی دائما این موضوعات گفته می‌شود اثرش مثل واکسنی است که دیگر عمل نمی‌کند. به‌نظرم دوستداران و فعالان و کارشناسان محیط زیست باید مراقب باشند رگبار اخبار سیاه و دردناک در بلندمدت مخاطب را واکسینه نکند؛ یعنی صرفا یک واکنش همدلانه در پی نداشته باشد. در همین حوزه، بحث دیگر این است که مدیران و کارشناسان و مسئولان ما نباید خودشان و دیگران را به دلایلی درباره بیان مشکلات محیط زیستی کشور سانسور کنند.

 

 

نوشته تجربه‌های منفی ما در سدسازی بیشتر از تجارب مثبت است اولین بار در میدان پدیدار شد.

16 Jul 19:23

روزگار غريبي كه بر ما گذشت

by giso shirazi
در ويلاي رو به كوه نشسته ام، گيلاس چيده ام  يك سبد پر شده و
بوي گردوي نارس در فضا پيچيده است، به دنبال بالشي به داخل خانه رفتم و از زير تخت شماره اي از مجله گردون را ديدم
گردون سال يكم شماره هفتم اول اسفند ١٣٦٩ ، ٤٠ تومان
سال ٦٩ من دانشجو سال اولي بودم در شهرستان و احتمالا گردون مي خواندم آن روزها
و نمي دانستم كه روزي در روبروي اين منظره  نشسته باشم
باد خنكي مي آيد، تهران الان از آسمان آتش مي بارد
سردبير معروفي است، در اين شماره از نويسندگان مي پرسند كه دهه شصت چگونه گذشت
من مي دانم اما عباس معروفي  نمي داند مهاجرت و غربتش را
منيرو رواني پور همچنان لجوج از كار مدام گفته او هم از بابك و امريكا و عليرضا خبر ندارد
طرح جلد را گيزلا سينايي زده ، پشت جلد كرم ساويز تبليغ شده، چه خبر از ساويز راستي؟
عده اي نويسنده پاي نامه مختاري را امضا كرده اند، غزاله عليزاده هم هست
او هم نمي داند كه با سرطان و جواهر ده به پايان مي رسد
بيضايي طومار شيخ شرزين را چاپ كرده ، سرنوشت خودش را پيشگويي كرده آيا؟
شيرين عبادي حقوق ادبي و هنري را،جايي براي نوبل در ذهنش آماده كرده بود؟
پشت اخرين صفحه نوبانگ كهن به سرپرستي حسين عليزاده كاست بيرون داده
رها زنگ مي زند خبر از توافق هسته اي مي دهد، مي گويد بعد از يازده سپتامبر اين هيجان انگيزترين تصويري است كه از تلويزون مي بينم
سردبيرشان گفته نگوييد توافق، بگوييد جمع بندي مذاكرات
معروفي در حضور خلوت انس به عنوان سردبير از دلواپسي فروغ نوشته كه نگران  درخت و باغچه و ماهي است
محمد مختاري نامه سرگشاده اي به هاول ريس جمهوري يوگسلاوي نوشته و اعتراضش را به ريختن بمب بر سر مردم عراق اعلام كرده، واتسلاو هاول نمايشنامه نويسي كه در ان زمان رهبري ملت چك را بر عهده دارد
مختاري نمي دانند سرنوشتش را، قاتلش ان زمان هم هنوز نقشه قتلش را نكشيده است، يا كشيده!
مرد چك هم نمي داند
مرضيه زنگ مي زند مي خواهد يورو بفروشد كه حسابش پر شود، جمعه مي خواهيم برويم قبرس
حيرتزده است كه چرا هيچكس از او خريد نمي كند، با او خبر توافق را مي دهم
جاي شلنگ اب را بايد عوض كنم، از پاي البالوها به پاي گردوها


12 Jul 15:59

قزل‌آلا با طعم خطرناک «مالاشیت گرین»

by کامران ملک‌پور
fish

واقعیت آن است که روزانه ده‌ها کیلو از آن به راحتی در پایتخت ایران دادوستد می‌شود. از هر واسطه سرپایی در ناصر خسرو که سراغ مالاشیت گرین را بگیرید بی برو برگرد کوچه‌ای با نام بی‌مسمای «خدابنده‌لو» را نشان‌تان می‌دهد. داروفروشان ناصر خسرو مجبورند که از صبح تا غروب یک لنگه پا در خیابان بایستند و هراسان از پلیس و مامور و در پی مشتری باشند اما فروشندگان مالاشیت گرین وضع و حال دیگری دارند. دادوستد سم سرطان‌زای مالاشیت گرین علنی است و فروشندگانش نگران پیگرد قانونی یا دستگیری توسط ماموران پلیس نیستند.

ناصر خسرو، کوچه خدابنده‌لو، پاساژ اخوت

با نشانی‌هایی که از قبل گرفته‌ام به پاساژ اخوت می‌روم. چند دهنه مغازه خاک گرفته سوت وکور طبقه همکف را برانداز می‌کنم و از پله‌ها به طبقه بالا می‌روم. «مجید» را دوستی از قبل به من معرفی کرده است. وارد مغازه که می‌شوم تغییری در نحوه نشستنش نمی‌دهد و کماکان پاهایش روی میز است. می‌گویم که فلانی معرفی کرده و دنبال مالاشیت گرین صنعتی می‌گردم. می‌گوید در را ببند و بشین. کولر گازی اسپیلت را روشن می‌کند و بی‌درنگ زنگ می‌زند به عباس آقا نامی. هنوز تلفن را قطع نکرده که رو به من می‌کند و می‌گوید بسته‌های ١٠ کیلوگرمی باز و بشکه‌های آکبند ۲۵ کیلوگرمی داریم.چقدر می‌خواهی؟

قبل از خروج می‌پرسم که کجا تحویل می‌دهید؟ می‌گوید هر کجای ایران که بخواهی. تأکید می‌کنم که برای پرورش ماهی قزل‌آلا می‌خواهم، شاید پشیمان شود، کک طرف هم نمی‌گزد و تازه با تأکید بر اینکه مشکلی پیش نمی‌آید، جواب می‌دهد که داداش هر روز داریم می‌فرستم. مثل این‌که کارمون اینه‌ها.

هاج و واج مانده‌ام که این ماده چقدر راحت پیدا می‌شود و جواب می‌دهم: ٢ تا بشکه ۲۵ کیلویی. بعد از کمی چانه‌زنی روی هر کیلو ۵۲‌هزار تومان توافق می‌کنیم. شماره کارت می‌دهد تا بروم مبلغ را کارت به کارت کنم! و برگردم. قبل از خروج می‌پرسم که کجا تحویل می‌دهید؟ می‌گوید هر کجای ایران که بخواهی. تأکید می‌کنم که برای پرورش ماهی قزل‌آلا می‌خواهم، شاید پشیمان شود، کک طرف هم نمی‌گزد و تازه با تأکید بر اینکه مشکلی پیش نمی‌آید، جواب می‌دهد که داداش هر روز داریم می‌فرستم. مثل این‌که کارمون اینه‌ها. حیران از پاساژ بیرون می‌آیم. سمت راست داخل کوچه «خدابنده‌لو» که عرضش به زور ٣ متر می‌شود، چشمم به مغازه‌ای می‌افتد که ٢ جوان در آن نشسته‌اند و درحال گپ زدن هستند. به سرم می‌زند که «مالاشیت گرین» را با اینها هم مظنه کنم. در را که باز می‌کنم خنکی می‌خورد به صورتم. یه لنگه لای در می‌ایستم و می‌پرسم که مالاشیت گرین دارین؟ همزمان دو نفری می‌گویند «در را ببند بیا تو». جوان روبه‌رویی با خنده می‌گوید که «اگر نداشته باشیم پس این‌جا چکار می‌کنیم.» داستان تکراری است، می‌گویم: «مسئول خرید مزرعه پرورش ماهی در نهاوند هستم و تازه شروع به کار کرده‌ام و اگر قیمت خوب بدهید مشتری می‌شوم.» نامشان را نمی‌پرسم اما آن‌که کنار پنجره رو به کوچه نشسته شروع به زنگ زدن می‌کند. تا تماس برقرار شود می‌خواهد مرا مجاب کند و سوال و جواب‌هایمان کوتاه می‌شود. می‌گوید: «کسی که بهش زنگ می‌زنم از دلالان اصلی مالاشیت گرین است و ٢٠ ‌سال است که کارش اینه، راستی چقدر می‌خواهید؟» جواب می‌دهم: «یک کیلو نمونه». می‌گوید: «فقط بشکه‌های ۲۵ کیلویی آکبند دارد که از کشور چین وارد می‌شود». قیمت را از او می‌پرسم، ادامه می‌دهد که: «هر کیلو ۴۶‌هزار تومان با مارک چینو کم.» در جوابش اما بهانه می‌آورم: «باید عکس بشکه را برای صاحب مزرعه بفرستم تا اوکی بدهد.» جوابم می‌دهد: «پس صبر کن بگویم خودش بیاید.» دلال پیشکسوت، چند دقیقه بعد می‌آید. در این فاصله از روزه ماه رمضان و توافق هسته‌ای حرف می‌زنیم. پیرمرد حدود شصت و پنج‌ سال سن دارد، قد بلند،شکمی نیمه برآمده با ابروهایی یکدست سفید. آن‌قدر هول شده‌ام که درست نمی‌فهمم اما به نظرم می‌آید که شاید کمی زال باشد که مژه‌ها و ابروهایش این طور سفید است. خیلی راحت متقاعد می‌شود که عکس از بشکه بگیرم تا صاحبکارم تأیید کند. آدرس بنگاهی در شورآباد را می‌دهد و می‌گوید برو آن‌جا با بچه‌ها هماهنگ می‌کنم که عکس بگیری. وقتی می‌پرسم که مگر چقدر دارید، دلال سم سرطان‌زا می‌خندد و می‌گوید: «خیلی نمی‌آوریم هر محموله شیمیایی که میاد یکی دو تن هم از این میاریم.» سرم سوت می‌کشد. یک تن مالاشیت گرین یعنی یک‌میلیارد لیتر آب آلوده به سمی سرطان‌زا که نه‌تنها ماهیان مزرعه را آلوده می‌کند بلکه برای صدها ‌سال در منابع آبی کشور باقی می‌ماند.

دلال سم سرطان‌زا می‌خندد و می‌گوید: «خیلی نمی‌آوریم، هر محموله شیمیایی که میاد یکی دو تن هم از این میاریم.» سرم سوت می‌کشد. یک تن مالاشیت گرین یعنی یک‌میلیارد لیتر آب آلوده به سمی سرطان‌زا که نه‌تنها ماهیان مزرعه را آلوده می‌کند بلکه برای صدها ‌سال در منابع آبی کشور باقی می‌ماند.

دوز مصرف مالاشیت گرین یک قسمت در ‌میلیون است (۱ پی پی ام) یعنی یک کیلوگرم آن برای یک‌میلیون لیتر آب مصرف می‌شود. موقع خداحافظی کارت مغازه را می‌گیرم و می‌گویم فردا هماهنگ می‌کنم تا بروم بنگاه. دم آخر می‌پرسم که چند مارک دیگر در بازار هست؟ پیرمرد که حالا سگرمه‌هایش درهم رفته با روی برگردانده به کوچه باریک جواب می‌دهد: «تا دلت بخواد هست اما جنس اصل و نسب‌دار کمه. چند تا از مشتری‌هایم کارشناس‌های اداره‌های شیلات شهرستان‌ها هستند که عمده می‌خرند و خرده فروشی می‌کنند. آنها بهتر از من و شما متوجه کیفیت هستند و بی‌خود نیست که سراغ کس دیگری نمی‌روند.»

تایید کارشناسان

«در این‌که کماکان مالاشیت گرین در برخی مزارع کشور مصرف می‌شود شکی وجود ندارد، هرچند میزان آن نسبت به گذشته کمتر شده است.» مهدی چوبچیان، استاد بهداشت و بیماری‌های آبزیان با گفتن این مقدمه به «شهروند» سراغ حقایق موجود می‌رود. او معتقد است که قوانین دامپزشکی وجود دارد اما در عمل شاهدیم که این قوانین و تنها اکتفا به نمونه گیری‌های موردی از مزارع کفایت نمی‌کند. این محقق دانشگاهی تأکید دارد که روی کاغذ هیچ مالاشیت گرینی مصرف نمی‌شود اما خود مدیران هم خوب می‌دانند که واقعیت این نیست. چوبچیان، وابستگی مالی مسئولان بهداشتی مزارع را دلیل اصلی ناکارآمدی نظارت‌ها عنوان می‌کند و یادآور می‌شود که نداشتن آگاهی مصرف کنندگان هم مزید بر علت است.
در همین ارتباط سراغ یکی از کارشناسان رسمی دادگستری در رشته شیلات و آبزیان می‌روم . قاسم مشرقی هم معتقد است که کماکان مالاشیت گرین در برخی مزارع وجود دارد، هرچند نسبت به سابق کمتر مصرف می‌شود. او بر این باور است که باید روش‌های جایگزین بیشتری برای مزرعه‌داران فراهم شود تا به کلی مصرف این ماده سرطان‌زا متوقف شود.

صحبت در مورد «مالاشیت گرین» به این سادگی‌ها نیست. خیلی‌ها وقتی پای مصاحبه درباره مالاشیت گرین سرطان‌زا پیش می‌آید، پا پس می‌کشند و می‌گویند که اظهارنظرهایشان می‌تواند برایشان گران تمام شود.

صحبت در مورد «مالاشیت گرین» به این سادگی‌ها نیست. خیلی‌ها وقتی پای مصاحبه درباره مالاشیت گرین سرطان‌زا پیش می‌آید، پا پس می‌کشند و می‌گویند که اظهارنظرهایشان می‌تواند برایشان گران تمام شود.
شریف روحانی، معاون سابق موسسه علوم شیلاتی کشور که سال‌ها تلاش کرده استفاده از آویشن را جایگزین مالاشیت گرین کند مصاحبه را به بعد‌ها موکول می‌کند. «علیرضا پ» مشاور آبزی‌پروری، حرف‌های بسیار زیادی درباره این سم سرطان‌زا می‌زند و بعد هم وعده می‌دهد تا ارتباط را با «مهندس ی»، کارشناس متبحر مالاشیت گرین در سازمان شیلات برقرار کند. چند ساعت بعد همه چیز عوض می‌شود و عنوان می‌کند که نظرات مهندس یاری هم مشابه او است و به نظرش دیگر مالاشیت گرین در مزارع مصرف نمی‌شود پس لزومی هم ندارد شماره تماسش را برای مصاحبه بدهد. در این میان، محمدرضا تورجی، عضو هیأت علمی وزارت جهاد کشاورزی شجاعت به خرج می‌دهد و با «شهروند» رک و پوست کنده حرف می‌زند. او معتقد است که سلامت جامعه ارزشش خیلی بیشتر از جایگاه شخصی او است و حقایق درباره مالاشیت گرین باید گفته شود.
این کارشناس دادگستری در رشته آبزیان باور دارد که مسائلی از این دست نباید در لابه‌لای مسائل سیاسی و اقتصادی گم وگور شود. او تأکید می‌کند که همچون سایر کشورها باید برای همه بخش‌های سلامت در کشور هزینه شود و پیشگیری از مصرف چنین سم مهلکی نیز مشمول این موضوع است. تورجی از لزوم یک همت ملی برای ریشه‌کنی مصرف این سم حرف می‌زند و تأکید دارد تا زمانی که رویه تکذیب و انکار وجود دارد این مهم به انجام نمی‌رسد. این متخصص آبزی‌پروری از نبود برنامه برای تولید ماهی ارگانیک در کشور هم انتقاد می‌کند و بر این اعتقاد است که وقتش رسیده تا فرآورده‌های باکیفیت‌تر به بازار عرضه شود.

تأیید ضمنی؛ از دامپزشکی تا مقالات علمی

در حالی که مالاشیت گرین سرطان‌زا به راحتی در ناصر خسرو تهران خرید و فروش می‌شود، مدیران سازمان‌های دامپزشکی و شیلات مصرف آن را تکذیب می‌کنند. هرچند بازهم در لابه‌لای معدود اخباری که از لابی‌های تو در توی روابط عمومی این دو سازمان به بیرون درز می‌کند، می‌توان نشانه‌های مصرف مالاشیت گرین،سم سرطان‌زا را در مزارع آبزیان پیدا کرد.

«علیرضا پ» مشاور آبزی‌پروری، حرف‌های بسیار زیادی درباره این سم سرطان‌زا می‌زند و بعد هم وعده می‌دهد تا ارتباط را با «مهندس ی»، کارشناس متبحر مالاشیت گرین در سازمان شیلات برقرار کند. چند ساعت بعد همه چیز عوض می‌شود و عنوان می‌کند که نظرات مهندس یاری هم مشابه او است و به نظرش دیگر مالاشیت گرین در مزارع مصرف نمی‌شود پس لزومی هم ندارد شماره تماسش را برای مصاحبه بدهد.

به‌عنوان نمونه معاون سازمان شیلات به ایسنا گفته که‌ سال گذشته برخی از پرورش‌دهندگان از ماده‌ای رنگی به نام «مالاشیت کلین» استفاده می‌کردند که یک قارچ‌کش قوی به شمار می‌رفت اما برای سلامت مردم مضر بود و گفته می‌شد که خاصیت سرطان‌زایی دارد.
در اظهارنظر دیگری، رئیس اداره‌ دامپزشکی شهرستان قزوین به صراحت مصرف مالاشیت گرین را تأیید کرد. «عیسی غیاث‌یزدی» از نمونه‌برداری مراکز تولید و پرورش آبزیان خبر داد که نتیجه‌اش شواهدی مبنی بر استفاده یکی از آبزی‌پروران از این ماده سمی و معدوم‌سازی ماهیان این مزرعه بوده است. اما جست‌وجو در مقالات علمی کنگره‌ها پنجره دیگری از استفاده فراوان این ماده سرطان‌زا در کشور می‌گشاید.
یک دهه پیش محمد رهاننده؛ عضو هیأت علمی مرکز آموزش عالی شیلاتی میرزاکوچک خان رشت مقاله تحقیقاتی با عنوان «بررسی بکارگیری مالاشیت گرین در استخرهای پرورش ماهی و تاثیر آن در سلامت مصرف‌کننده» منتشر کرد. این تحقیق خبر از مصرف وسیع مالاشیت گرین در سطح استخرهای پرورش ماهی و سالن‌های تکثیر ماهیانی که مورد تغذیه انسان قرار می گیرد می‌داد. همچنین توصیه می‌کرد به هر طریق ممکن باید سعی شود که این ماده سرطان‌زا که در بافت ماهی رسوب می‌کند به آسانی از طرف مراکز عرضه‌کننده در دسترس آبزی‌پروران قرار نگیرد. اما تحقیقات علمی کشور نشان می‌دهد با وجود تکذیب‌ها و انکار‌ها گذشت زمان تغییری در وضع موجود ایجاد نکرده است. هشت‌سال بعد در‌ سال ۱۳۹۰ عباس خدابخشی؛ استادیار گروه بهداشت محیط دانشگاه علوم‌پزشکی شهرکرد و محمدمهدی امین؛ استادیار گروه بهداشت محیط دانشگاه علوم‌پزشکی اصفهان تحقیقات خود را با عنوان تعیین مقدار مالاشیت سبز در پساب خروجی و بافت ماهیان مزارع پرورش ماهی استان چهارمحال و بختیاری به همایش ملی بهداشت محیط ارایه دادند. مقاله‌ای که در آن مالاشیت در پساب استخرهای پرورش ماهی تأیید شد. جست‌وجو در مقالات شیلاتی کشور نشان می‌دهد که تمام تحقیقات انجام‌شده در مزارع کم‌وبیش مصرف مالاشیت‌گرین را تأیید کرده است.

نوشته قزل‌آلا با طعم خطرناک «مالاشیت گرین» اولین بار در میدان پدیدار شد.

01 Jul 16:57

هزار ماهیِ مرده

by نرگس جودکی
67621831801750253194

«هزاران هزار ماهی مُرده در رودخانه شناور بودند» و او که آن روزها نوجوان بود در روستایی اطراف کرمانشاه کنار رودخانه به چشم‌های بی‌روح ماهیان مرده خیره مانده بود. در همان تیرماهِ بخت‌برگشته که «مثل برگ درخت از آسمان گنجشک می‌بارید».
حالا مردی شده و در قدم‌های لَختش بر پیاده‌روهای کرمانشاه کودکی‌اش را به یاد می‌آورد: «مردم ماهی‌های مرده را از سطح آب می‌گرفتند و سرخ می‌کردند. بعدها فهمیدیم آب آلوده بوده. همیشه از بمباران ترس داشتم. توی خیالاتم همیشه روی تپه بودم و با خودم می‌گفتم اگر الآن بمباران بشود من این بالا هستم. اگر هواپیماها می‌آمدند…» این تخیل از شش‌سالگی تا سال‌ها بعد با او بود.
هواپیماها آمدند، در صبحی مثل همه‌ی صبح‌های روستای «زرده». چهل روز قبل یکی مرده بود و یارستانی‌ها می‌رفتند که در صحن بابا یادگار از مرد رفته یادها بکنند. بچه‌ها تازه چشم به چشم خورشید باز کرده بودند. شیرین، که حالا وسط روستا ایستاده و دست‌ها را به آسمان برده، آن روز مادر جوانی بود. آن صبح در همین آسمان آبی پرنده‌های آهنین ظاهر شدند: «نور آفتاب هنوز به زمین نرسیده بود اما بر هواپیمایی که در آسمان دیدم می‌تابید. اول فکر کردیم هواپیماها می‌روند تا شهر را بمباران کنند. فرار کردیم سمت کوه‌وکمر. پناه بردیم به بابایادگار.» اما هواپیماها دور زدند و روستا را بمباران کردند. مردم چندی پیش از آن خبر بمباران شیمیایی حلبچه را شنیده بودند.
«وقتی حلبچه بمباران شد، مردم اثاثیه‌شان را بار ماشین‌های مدل بالا کردند و آمدند. ما بچه بودیم. وقتی می‌رفتیم روستاهای اطراف سنندج می‌دیدیم که اسباب‌هایشان را کنار حمام عمومیِ ده حراج کرده‌اند. ماشین، پمپ آب و هر چه داشتند حراج می‌کردند. دردناک بود.»
جوان کرمانشاهی راه باز می‌کند تا سارا لب باز کند به حرف زدن. رنگ‌های چشم‌های سارا درهم می‌غلتند. «پدربزرگم سرطان خون داشت. یک سال در تهران تحت درمان بود. دکترها گفتند این سرطان مربوط به شیمیایی است. بعد از بمباران به مردم زرده و دیره گفتند محصول را برداشت نکنند اما اطلاع‌رسانی خیلی خوب نبود و بعضی‌ها گندم‌ها را درو کردند. همان برداشت محصول باعث شد سرطان در منطقه‌ی ما زیاد شود.»
مرد روستایی می‌گوید: «میوه و باغات را آتش زدیم، همان سال اول.»
چند روز پس از پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ شورای امنیتِ سازمان ملل، پنج بمب‌افکن عراقی روستای زرده را (در ده‌کیلومتری اسلام‌آباد) بمباران کردند. ۲۷۵ نفر مُردند و ۱۱۴۶ نفر زخمی و مصدوم شدند. زرده آن زمان ۱۷۰۰ نفر جمعیت داشت اما آن روز زائران زیادی به روستا آمده بودند. همزمان با زرده، روستاهای نسار دیره، شاه‌مار دیره، شیخ‌صله و دودان، از توابع شهرستان گیلان‌غرب، و روستای باباجانی از توابع شهرستان دالاهو هم بمباران شیمیایی شدند. نسار دیره ۱۲۰۰ نفر جمعیت دارد که هزار نفر از آنان جانباز شیمیایی هستند. این روستا درمانگاهی برای این مصدومان ندارد.

او که یک چشمش سو ندارد و دستش را در انفجار مین از دست داده و پایش هنوز مجروح است، با زبان شعر حرف می‌زند، به لهجه‌ی پُرحجم کردی، با تلفظ غلیظ «ه»: «هزار درد نهان است و جای زاری نیست/ که دم ز غم زدن آیین رازداری نیست/ در این دیار که زاغ و زغن فراوانند/ مجال دم زدن بلبل هزاری نیست/ ما و این تن ناسازگارمان هیهات… ساعت شش صبح چنین روزی بود. آتش‌بس اعلام شده بود. مردم آمده بودند زیارت. این سه لکه‌ی سفید روی کوه یادگار بمب‌هایی است که آن روز انداختند.»

مردان در سایه‌ی دیوار به‌ پناه ایستاده‌اند. او که یک چشمش سو ندارد و دستش را در انفجار مین از دست داده و پایش هنوز مجروح است، با زبان شعر حرف می‌زند، به لهجه‌ی پُرحجم کردی، با تلفظ غلیظ «ه»: «هزار درد نهان است و جای زاری نیست/ که دم ز غم زدن آیین رازداری نیست/ در این دیار که زاغ و زغن فراوانند/ مجال دم زدن بلبل هزاری نیست/ ما و این تن ناسازگارمان هیهات… ساعت شش صبح چنین روزی بود. آتش‌بس اعلام شده بود. مردم آمده بودند زیارت. این سه لکه‌ی سفید روی کوه یادگار بمب‌هایی است که آن روز انداختند.»
هواپیماها روی کوه دالاهو چرخ زدند و در سه نقطه‌ی شرق، شمال شرقی و شمال غربیِ روستا بمب‌ها را رها کردند. بمب‌هایی که شیرین می‌گوید شبیه بشکه بودند. چشمه‌ی بابایادگار، که پیش از آن شفا بود، زهر شد.
کسی نمی‌دانست چشمه آلوده شده. چشم‌ها می‌سوخت و نفس‌‌ها بند می‌آمد. «برای رهایی به آب پناه می‌بردیم نمی‌دانستیم بمبی هم به چشمه خورده. بعضی‌ها از آب خوردند و سر را درون چشمه بردند. به اندازه یک خیک کف سفید از دهانشان بیرون می‌زد.
روستای زرده در ده‌کیلومتری سرپل‌ذهاب و در جاده‌ی ‌کرمانشاه است. مرد عصا را جابه‌جا می‌کند و بالای کوه را نشان می‌دهد: «این روستا سوق‌الجیشی است. توپخانه‌ی ۱۳۰ اینجا مستقر بود. مردم با الاغ برای نیروهای نظامی غذا می‌بردند. اینجا به شهرهای بدره و خانقین خیلی نزدیک است.»
مرد، شب پیش از بمباران، بر پشت‌بام خوابیده بود. «بیست‌وپنج‌ساله بودم. وقتی به خودم آمدم و فهمیدم که بمب شیمیایی است به کمک مردم رفتم. دستمال خیسی برداشتم روی چشم و دهانم گرفتم و تا جایی که توانستم مجروحان را سوار ماشین کردم تا به بیمارستان برسند. خدا گواه است، خانواده‌ی من در بیمارستان کرمانشاه بستری بودند.»
«خانواده‌هایی که سرپرستشان سالم بود زود به بیمارستان رسیدند ولی خیلی از زنان و کودکان را دیدم که وحشت‌زده و مجروح روی زمین افتاده بودند. وضعیت آشفته‌ای بود. پنج پسر جوان و شوهر عصمت فتحی شهید شدند. کسی هم سراغ خودش را نگرفت. ۲۲ سال جان کند اما جانباز شیمیایی شناخته نشد تا ریه‌هایش نابود شدند. الآن شصت نفر درصد جانبازی دارند و فقط چهل نفر حقوق می‌گیرند.»
خانه‌ی عصمت فتحی را نشان می‌دهند و مزار شهدایش را، قبرهایی با سنگ سیاه در دو ردیف پشت امامزاده داود.
زن، دو پسر و عروسان سید ایاز حسینی هم جان دادند. سید ایاز حالا پیر و بیمار است و گوش‌هایش سنگین شده. «خیلی‌ها هنوز درصد جانبازی ندارند. این همه سال کسی سراغی از مردم زرده نگرفت. چرا کسی از کارخانه‌ی هلندی، که بمب‌ها را به عراق داد، شکایت نمی‌کند. اینجا همه عصبی هستند، زن‌ها خودشان را آتش می‌زنند.»
شیرین خانم که حرف می‌زند زن‌های دیگر آرام‌آرام از خانه‌ها بیرون می‌آیند و دورش حلقه می‌زنند. سربند سیاه بر سر پیچیده و در چالِ چانه خالِ کبود دارد؛ از آن خال‌هایی که با سوزن و دوده بر پیشانی و چانه‌ی دختران می‌زدند. نقشی از ستارگان بر صورتِ بخت. «بوی سبزی خورشی و لیمو در ده پیچید. دیدم گوسفندها بدون زخم گلوله می‌میرند. آب چشمه سمی شد. هر کس آب خورد مُرد. در تمام جاده تا بابا یادگار جنازه افتاده بود. من هوش نداشتم نمی‌دانستم چه بلایی سرم آمده، وقتی متوجه شدم که از خانواده‌ی همسایه‌ها خیلی‌شان مرده بودند. تا سال‌ها بعد از این فاجعه شهید می‌دادیم. هنوز هستند کسانی که هیچ درصد جانبازی نگرفته‌اند. زن‌ها همه عصبی هستند. زنی را می‌شناختم که سه برادر و شوهرش شهید شدند و فقط یک پسرش ماند اما بعدها سرِ دعوای کوچکی با پسرش خودش را آتش زد.»
مجروحان را بردند کرمانشاه. آنهایی را که وضعشان وخیم‌تر بود به شهرهای بزرگ. شیرین در کرمانشاه بستری شد و دخترش در تهران. دختر حالا مادر سه فرزند است اما شیرین می‌گوید زود از کوره درمی‌رود: «عصبی است. شوهرش را بیچاره کرده. اما فقط پنج درصد جانبازی دارد. تازگی‌ها یک گروه آمدند و به چهل نفر درصد جانبازی دادند. بیشتر از پنج درصد ندادند. آن زمان هم اگر کسی پرونده‌ی پزشکی داشت جانباز شناخته شد اما در آن قیامت خیلی‌ها پرونده‌ای نداشتند.»
بمباران همزمان با عملیات مرصاد بود: «فهمیدیم درگیری شده و مأموران دولت در جنگ هستند و برای همین دیر به روستا رسیدند. بعضی از دکترها هم تشخیص شیمیایی برای بعضی از اهالی ندادند.»
پیرمردی کلام زن را می‌بُرد: «من ۸۱ سال دارم. نزدیک بود از آب چشمه بخورم که اگر خورده بودم الآن توی قبر بودم. حالا تنگی‌نفس دارم اما فقط پنج درصد دادند. الآن ریه‌ی من خراب است، انگار چنگالی روی گلویم دارد خفه‌ام می‌کند.» با پنج درصد جانبازی هزینه‌های درمان جانبازان تأمین می‌شود اما بعضی‌هاشان برای درمان باید راه درازی را تا تهران و کرمانشاه بروند.
اطراف جمخانه و زائرسرای داود پر از درخت توت است. در مسیر خاکی تا ابتدای جاده‌ی بابا یادگار بساط پهن کرده‌اند و توت و چای کوهی و سیم‌کارت تلفن همراه می‌فروشند و کتاب اوراد و آلبوم تنبورنوازی. بالای کوه در صحن بابایادگار، زوّار زیادی زیر سایه‌ی درختان کهن نشسته‌اند؛ نقل و سیب سبز نذر می‌کنند. یکی می‌گوید بعضی‌ها از همین سیب‌ها خوردند و جان دادند. آب چشمه‌ی زلال در جریان است. مردم می‌نوشند و دعا می‌خوانند. حالا ۲۶ سال گذشته.

تصویر سارا از جنگ مینی‌بوسی است که خانواده و اقوامش را به روستاهای دور می‌برد: «گاه یک هفته در روستایی که آشنایی در آن نداشتیم می‌ماندیم و دوباره به خانه برمی‌گشتیم. «احساس می‌کنم تبعات جنگ هنوز بر روان زنان کرمانشاهی هست. اگر برای یک زن یزدی و یک کرمانشاهی صدای آژیر خطر پخش کنیم تفاوت وحشت را در آنها می‌بینیم. همیشه فکر می‌کنم مادرم با این اضطراب‌ها به من شیر داده.»

تصویر سارا از جنگ مینی‌بوسی است که خانواده و اقوامش را به روستاهای دور می‌برد: «گاه یک هفته در روستایی که آشنایی در آن نداشتیم می‌ماندیم و دوباره به خانه برمی‌گشتیم. «احساس می‌کنم تبعات جنگ هنوز بر روان زنان کرمانشاهی هست. اگر برای یک زن یزدی و یک کرمانشاهی صدای آژیر خطر پخش کنیم تفاوت وحشت را در آنها می‌بینیم. همیشه فکر می‌کنم مادرم با این اضطراب‌ها به من شیر داده.»
سردشت بزرگ‌ترین شهر شیمیاییِ جهان
شاید اگر پس از بمباران شیمیایی حلبچه کسی یا نهادی بین‌المللی به نقض حقوق بشر اعتراض می‌کرد، تراژدی در سردشت و کرمانشاه تکرار نمی‌شد. پیش از حمله به کرمانشاه، در هفتم تیر ۱۳۶۶ سایه‌ی هواپیماهای عراقی بر فراز سردشت دیده شد. بمب‌ها از آسمان فرود آمد و تاول و بوی لیمو برای همیشه بر تن شهر ماندگار شد. سردشت پس از ۲۷ سال هنوز سرفه می‌کند. پروین واحدی و همسرش سی نفر از اعضای خانواده را از دست دادند. پروین تازه از حمام درآمده بود که بمباران شد و گاز خردل پوست تنش را سوزاند. دو ماه در کما بود، به هوش آمد اما چشمانش تا مدت‌ها توان دیدن نداشت. پروین جان حرف زدن ندارد، در طول برنامه‌ی سالگرد بمباران شیمیایی یک‌ریز اشک می‌ریزد. «مثل برگ درخت از آسمان گنجشک می‌بارید.»

شاید اگر پس از بمباران شیمیایی حلبچه کسی یا نهادی بین‌المللی به نقض حقوق بشر اعتراض می‌کرد، تراژدی در سردشت و کرمانشاه تکرار نمی‌شد. پیش از حمله به کرمانشاه، در هفتم تیر ۱۳۶۶ سایه‌ی هواپیماهای عراقی بر فراز سردشت دیده شد. بمب‌ها از آسمان فرود آمد و تاول و بوی لیمو برای همیشه بر تن شهر ماندگار شد. سردشت پس از ۲۷ سال هنوز سرفه می‌کند.

۱۱۰ نفر جان دادند و بیش از پنج هزار نفر مصدوم و باقی به درد از دست دادن خانواده مبتلا شدند. زنان تا سال‌ها بعد کودکان ناقص زاییدند. مادران و پدران هنوز خودخوری می‌کنند که آن روز نتوانستند کودکانشان را نجات دهند.
اسعد اردلان، مشاور امور بین‌الملل انجمن دفاع از حقوق مصدومان شیمیایی سردشت، می‌گوید: «آنها تک‌به‌تک به بیمارستان‌ها یا بنیاد شهید می‌رفتند و نتیجه‌ای نمی‌گرفتند. حالا فقط هفده درصد مردم تحت‌پوشش بنیاد شهید یا بنیادهای مربوطه هستند و ۸۳ درصد خودشان باید هزینه‌های درمان را بدهند. زنانی که آسیب دیده‌اند فرزندانی به دنیا آورده‌اند که تحت‌‌تأثیر آسیب‌دیدگی مادر مشکلات ریوی دارند. کمیسیون بهداشت بنیاد شهید ۱۰ کمیسیون برای این مسأله تشکیل داده، اما فقط مصدومان بیست‌ درصد به بالا را تحت‌پوشش قرار می‌دهند. مشکل اساسی‌تر مشکل روانی است، در زمینه‌ی روانشناسی مطلقاً کاری برای مصدومان صورت نگرفت. مردم سردشت احساس می‌کنند فراموش شده‌اند.»

با این داستان‌ها سردشت به مقام «اولین شهر قربانی سلاح‌های شیمیایی در جهان» رسید. شهر نمادی برای قربانیان ندارد اما خواهرخوانده‌ی هیروشیماست. درد مشترک این دو شهرِ دور از هم را پیوند داده. هر کدام خیابانی به نام دیگری دارند.

با این داستان‌ها سردشت به مقام «اولین شهر قربانی سلاح‌های شیمیایی در جهان» رسید. شهر نمادی برای قربانیان ندارد اما خواهرخوانده‌ی هیروشیماست. درد مشترک این دو شهرِ دور از هم را پیوند داده. هر کدام خیابانی به نام دیگری دارند. کازومی ماتسویی، شهردار هیروشیما، در پیامی با مردم سردشت همدردی کرده: «می‌دانم که ۲۷ سال پیش، بمب‌های شیمیایی به سردشت اصابت کردند و جان باارزش بسیاری از مردم را گرفتند و حتی هم‌اکنون هم هنوز بسیاری از مردم از عوارض آن رنج می‌برند. همیشه این گونه بوده که مردم عادی قربانیان جنگ‌ها می‌شوند. صبح روز ششم اوت ۱۹۴۵ یک بمب اتمی بر فراز آسمان این شهر منفجر شد و موجب مرگ بیش از ۱۴۰ هزار نفر تا پایان آن سال شد. آنان که توانستند به‌سختی جان سالم به‌در ببرند، بعدها از عوارضی همچون انواع سرطان و سایر پیامدهایی رنج می‌برند که تاکنون، یعنی ۶۹ سال بعد، هم سلامت آنان را تهدید می‌کند… آن دسته از مردم شهر شما هم که در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتند به همین ترتیب از بیماری‌ها و عوارضی رنج می‌برند که برخی از آنها ۱۵ تا ۲۵ سال پس از مواجهه با سلاح‌های شیمیایی بروز می‌کند. مطمئنم درد و رنج مصدومان شیمیایی شهر شما، که می‌توان آن را «هیروشیمای دوم» نامید، زندگی آنان را به‌کلی دگرگون و با اشک و درد عجین کرده است.»
بیمارستان سردشت با این همه مصدوم هنوز متخصص و تجهیرات کافی ندارد. «آن پزشکان عمومی که دوره‌ی آموزش مراقبت از بیماران شیمیایی می‌بینند سعی می‌کنند پس از پایان دوره‌ی طرح از سردشت بیرون بیایند، بنابراین نهاد ثابتی در آنجا وجود ندارد. بیماران اغلب به بیمارستان‌های بقیه‌اله و ساسان تهران می‌روند. باید یک مرکز پزشکی باشد که وقتی ناراحتی‌های حاد پیش می‌آید، به‌صورت اورژانس و بحرانی، مصدومان را درمان کنند. بعضی از خانواده‌ها که ناراحتی شدید داشتند مجبور شدند به تهران کوچ کنند. اگر این امکان بود آنها در سردشت می‌ماندند.» منطقه کوهستانی است و نزدیک به کانون گردوغبار. وقتی غبار شدت می‌گیرد مردم در خانه‌ها می‌مانند و فقط صدای سرفه سکوتِ کوچه‌ها را می‌شکند.
پیش از جنگ جهانی اول امریکایی‌ها سلاح شیمیایی را علیه سرخپوستان به‌کار بردند، آلمانی‌ها در جنگ جهانی اول تجربه‌اش کردند، بعدها انگلیسی‌ها در مقابل استقلال‌طلبان مالایا از ماده‌ی فیتوتوکسین استفاده کردند.
در جنگ ویتنام، کامبوج و لائوس مواد شیمیایی و میکروبی استفاده شد. در ۱۹۷۹، ارتش شوروی در اشغال افغانستان، نژادپرستان افریقای جنوبی در ۱۹۸۲ در نامیبیا، ایتالیا علیه اتیوپی، ژاپن در جنگ با چین و … بمب‌های میکروبی و شیمیایی شلیک کردند و جان هزاران تن را گرفتند.
صد سال پیش آلمانی‌ها در منطقه‌ی ای پریتِ بلژیک از گاز خردل استفاده کردند و ۷۳ سال بعد، عراق پس از سردشت در مناطق مسکونی اطراف بانه و اشنویه در آذربایجان غربی تا زرده و نسار دیره، در کرمانشاه و مناطق آزادشده‌ی خوزستان، بمب شیمیایی به‌ کار برد.
تلاش‌ها برای ممنوعیت تولید، انباشت و استفاده از سلاح‌های کشتار جمعی و جنگ‌افزارهای شیمیایی از ۱۸۶۸ شروع شد تا معاهده‌ی بین‌المللی آن در سیزدهم ژانویه‌ی ۱۹۹۳ به تصویب نمایندگان ۱۶۵ کشور عضو سازمان ملل متحد رسید و در ۱۹۹۷ میلادی لازم‌الاجرا شد.
نمایندگان انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی و انجمن حمایت از مصدومان شیمیایی سردشت از ۱۳۸۴ تاکنون بارها همراه با مصدومان سردشت، کرمانشاه و حلبچه در دادگاهی در کشور هلند حاضر شدند و علیه فرانس فان آنرات هلندی، تأمین‌کننده‌ی مواد اولیه‌ی بمب‌های شیمیایی عراق، شکایت کردند.
عبداله شریفی قهوه‌چی سردشتی، از شاهدان بمباران شیمیایی سردشت، دوبار برای شهادت دادن به هلند رفت. او ۲۸ روز در دادگاه لاهه بازجویی شد تا فان آنرات را به هفده سال زندان محکوم کردند.

در دادگاه صدام صحبتی از حمله‌ی شیمیایی به ایران نشد، علی شیمیایی هم در ۱۳۸۷ اعدام شد و دولت‌های بعد هم پاسخگو نبودند.

انجمن در عراق هم طرح دعوی کرد اما مقامات عراقی گفتند پرداخت خسارت‌های مربوط به دوره‌ی صدام تنها شامل اعراب غیرعراقی می‌شود. پس از محکومیت علی حسن المجید، پسرعموی صدام معروف به علی شیمیایی، فلاحت‌پیشه، نماینده‌ی اسلام‌آباد، بارها هشدار داد که با اعدام او اسناد حمله‌ی شیمیایی به ایران هم از بین می‌رود. «در کیفرخواست علی شیمیایی اسمی از ایران نیامده و هیچ حکمی هم علیه ۱۱۸ شرکت غربیِ تجهیزکننده‌ی عراق به بمب شیمیایی صادر نشده است.» در دادگاه صدام صحبتی از حمله‌ی شیمیایی به ایران نشد، علی شیمیایی هم در ۱۳۸۷ اعدام شد و دولت‌های بعد هم پاسخگو نبودند. صالح نیکبخت، وکیل دادگستری، می‌گوید: «دولت باید بدون هیچ مماشاتی برای وصول این خسارات از دولت عراق، تحت عنوان دولت جانشین، اقدام کند و آن را به قربانیان به‌کار‌گیری سلاح‌های شیمیایی و همچنین وارثان کشته‌شدگان در این حوادث پرداخت کند. زیرا دولت‌ها می‌توانند براساس مصالح بین‌المللی یا مصالح داخلی، وصول خسارات خود از دولت‌های جانشین را به‌تأخیر بیندازند ولی هیچ دولتی نمی‌تواند درباره‌ی دریافت خسارات جنگ به طور عام و همچنین خسارات وارده به قربانیان غیرنظامی، که بر اثر نقص مقررات جنگ مسلحانه صورت می‌گیرد، ساکت بنشیند.»

عبداله شریفی قهوه‌چی، شاهد دادگاه شهر لاهه، خود هنوز جانباز شناخته نشده. به‌جز او بسیاری از شهروندان سردشت پرونده‌به‌دست به دنبال اثبات جانبازی هستند. چندی پیش کمیسیونی برای تشخیص درصد جانبازی در ارومیه تشکیل شد و از پانصد نفر فقط ۳۵ نفر جانباز، آن هم زیر بیست درصد، شناخته شدند.

عبداله شریفی قهوه‌چی، شاهد دادگاه شهر لاهه، خود هنوز جانباز شناخته نشده. به‌جز او بسیاری از شهروندان سردشت پرونده‌به‌دست به دنبال اثبات جانبازی هستند. چندی پیش کمیسیونی برای تشخیص درصد جانبازی در ارومیه تشکیل شد و از پانصد نفر فقط ۳۵ نفر جانباز، آن هم زیر بیست درصد، شناخته شدند.

در مراسم‌ متعددی که امسال برای بزرگداشت قربانیان بمباران شیمیایی برگزار شد مردم سه خواسته داشتند: «اجرای بلادرنگ قانون الزام دولت به پیگیری حقوق جانبازان شیمیایی (مصوب چهارم بهمن ۱۳۸۷)، شناسایی و درمان جانبازان و توجه به محرومیت و توسعه‌نیافتگی شهرستان و فراهم شدن امکانات رفاهی درخور مصدومان.»
تیرماه برای مردم این منطقه به بوی تلخ خاطرات ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ آغشته است.

نوشته هزار ماهیِ مرده اولین بار در میدان پدیدار شد.

19 Jun 14:45

چرا قربانیان خشونت خانگی ، آزاردهندگانشان را ترک نمی کنند

by jahanezanan

خشونت6همه می‌پرسند چرا کسی که خشونت میبیند،خشونت گر را ترک نمی‌کند و نمی‌رود؟ از منظر من، این غمگین‌ترین و دردناک‌ترین سوالی‌ست که مردم می‌پرسند، من نمی‌توانستم هیچ زمانی بروم. زیرا ما قربانیان چیزی را می‌دانیم که شما نمی‌دانید: بطور باور نکردنی ترک آزاردهنده خطرناک است. زیرا آخرین اقدام در الگوی خشونت خانوادگی کشتن قربانی‌ است.

اینها را لسلی مورگان اشتاینر می گوید.قصه زندگی این تاجر و نویسنده آمریکایی را در Ted ببیند و اینجا بخوانید .

من امروز اینجا هستم تا در مورد یک سوال نگران کننده صحبت کنم، که به همان اندازه پاسخ نگران کننده ای دارد. موضوع من رازهای خشونت‌های خانوادگی است و سوالی که قصد دارم درگیر آن شوم سوالی ست که همه همواره می‌پرسند: چرا او می‌ماند؟ چرا فردی با مردی که او را با مشت و لگد می‌زند باقی می‌ماند؟ من یک روانشاس، مددکار اجتماعی و یا متخصص خشونت‌های خانوادگی نیستم. من زنی هستم با داستانی برای گفتن.

من ۲۲ ساله بودم و از دانشگاه هاروارد تازه فارغ التحصیل شده بودم. برای اولین شغلم به نیویورک نقل مکان کرده بودم به عنوان یک نویسنده و ویرایشگر در مجله سونتین (Seventeen) کار می‌کردم. من یک راز خیلی بزرگ داشتم. راز من این بود که یک هفت‌تیر توسط مردی که فکر می‌کردم دلبر و معشوق من است ،بارها و بارها روی شقیقه‌ من گذاشته شده بود. مردی که بیشتر از هر کسی در این دنیا دوستش داشتم اسلحه را روی سر من می‌گرفت و مرا تهدید به مرگ می‌کرد بارها بیش از آنچه که حتی بتوانم به خاطر بیاورم. من اینجا هستم که درباره یک عشق دیوانه‌وار با شما صحبت کنم، یک تله روانی که چهر‌ه‌ای از عشق داشت، عشقی که میلون‌ها زن و حتی تعداد کمی از مردان همه روزه گرفتار آن می‌شوند. این حتی می‌تواند داستان شما باشد.

من مثل نجات یافته‌ای متداول از خشونت‌های خانوادگی نیستم. من لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه هاروارد دارم، و فوق الیسانس بازاریابی از دانشگاه تجارت وارتن. من بیشتر عمرم را برای بیش از ۵۰۰ شرکت موفق از جمله جانسون اند جانسون، لئو برنت و مجله واشینگتن پست کار کرده‌ام. حدود ۲۰ ساله که با همسر دومم ازدواج کردم و ما دارای سه فرزند هستیم.

خُب اولین پیام من برای شما این است که خشونت خانوادگی برای همه اتفاق می‌افتد در همه نژادها، در همه ادیان، در تمامی سطوح درآمدی و تحصیلی. این در همه جا هست. و دومین پیامم این است که همه فکر می‌کنند که خشونت خانودگی برای زنان اتفاق می‌افتد، این فقط مشکل زنان است. دقیقا اینگونه نیست. بیش از ۸۵ درصد از آزاردهندگان مرد هستند و خشونت خانوادگی تنها در مورد افراد نزدیک اتفاق می‌افتد، افراد وابسته و متکی به یکدیگر با رابطه‌ای بلند مدت، به عبارت دیگر، در خانواده‌ها، آخرین جایی که ما در آن خشونت را انتظار داریم، که این یکی از دلایلی است که خشونت خانوادگی گیج کننده است.

دلم می‌خواست به شما می‌گفتم که من آخرین فرد روی زمین هستم که با مردی که او را کتک می‌زند خواهد ماند٬ اما در حقیقت به دلیل سِنم من یک قربانی عادی و متداول بودم. من ۲۲ ساله و در ایالات متحده بودم، زنان در سنین ۱۶ تا ۲۴ ساله نسبت به سایر زنان سه برابر بیشتر احتمال قربانی شدن در خشونت های خانوادگی را دارند، و سالیانه بیش از ۵۰۰ زن و دختر در این سنین توسط شرکای جنسی سوءاستفاده کننده‌شان، دوست پسرشان و یا همسرشان در ایالت متحده کشته می‌شوند.

من قربانی بسیار متداولی بودم زیرا که من درباره علائم هشدار دهند و یا الگوهای خشونت‌های خانوادگی هیچ چیزی نمی‌دانستم.

من “کانر” را در یک شب سرد بارانی در ماه ژانویه دیدم. او در ایستگاه مترو شهر نیویورک کنار من نشست، و شروع به صحبت کردن کرد. او به من دو چیز را گفت. یکی اینکه او از مدرسه ایوی لیگ فارغ التحصیل شده، و دیگری اینکه او در یک بانک مهم در وال استریت کار می‌کرد. اما چیزی که بشترین جذابیت احساسی را در اولین ملاقات در من ایجاد کرد این بود که او مردی باهوش و بامزه بود و او مثل یک کشاورز می‌ماند. او گونه های بزرگی داشت و گونه های بزرگ سیب مانند و موهای طلایی داشت و در نظر من دوست داشتنی و شیرین بود.

از ابتدا یکی از زیرکانه‌ترین کارهایی که کانر انجام داد، این بود که این توهم را ایجاد کرد که من مسلط بر روابطمان بودم. به طور خاص از ابتدا اینکار را با بت سازی از من انجام داد. ما شروع به دیدار هم کردیم، و او عاشق همه چیز من بود، اینکه من باهوش بودم، من به هاوارد رفته بودم، اینکه من درباره دختران نوجوان اشتیاق زیادی داشتم و درباره کار من. او می‌خواست همه چیز را درباره خانواده‌ام، درباره دوران کودکی‌ام، آرزوهایم و رویاهایم بداند. کانر مرا به عنوان یک نویسنده و یک زن باور داشت، به شیوه‌ای که کس دیگری هرگز این باور را نداشت. همچنین او با گفتن رازش فضای جادویی از اعتماد بین ما ایجاد کرده بود،که وقتی خیلی بچه بوده، از سن ۴ سالگی بارها و بارها بطور وحشیانه‌ای مورد آزار جسمی توسط ناپدریش قرار می‌گرفته، و این آزار و اذیت آنچنان ناجور بوده که او را مجبور به ترک مدرسه در کلاس هشتم کرده٬ حتی با وجود اینکه او بسیار باهوش بوده٬ و حدود بیست سال زمان صرف بازسازی زندگیش کرده بود. به همین دلیل بود که مدرک دانشگاه لیگ آیوی، شغلی در وال استریت و آینده درخشانش برای او معنای زیادی داشت. اگر شما به من می‌گفتید که این مرد باهوش، شوخ طبع، احساساتی که مرا ستایش می کند یک روزی مرا وادار به این میکند که آرایش بکنم یا نکنم٬ دامنم چقدر کوتاه باشد٬ کجا زندگی کنم، چه شغلی بگیرم، با چه کسی دوست باشم و کریسمس را کجا بگذارانم، من به شما می‌خندیدم، زیرا هیچ نشانه ای از خشونت یا کنترل و یا عصبانیت در ابتدا در کانر وجود نداشت. من نمی دانستم که اولین مرحله در هر رابطه‌ی خشونت خانوادگی اغفال و فریب قربانی‌ست.

همچنین نمی‌دانستم که قدم دوم منزوی کردن قربانی‌ست. کانر یک شب به منزل نیامد و بگه، «هی، می‌دونی تمامی این رومئو ژولیت بازی‌ها خیلی عالی بودند، اما من نیاز دارم که قدم به مرحله بعدی بگذارم، که همان منزوی کردن و آزار دادن توست» «بنابر این من باید تو را از این آپارتمان بیرون ببرم جایی که ممکن‌هست همسایگان صدای فریاد تو را بشنوند، و تو را از این شهر که دوستان، اقوامی و همکارانی داری که ممکن است کبودهای تن تو را ببینند بیرون ببرم.» در عوض، کانر در یک عصر روز جمعه به خونه آمد و به من گفت که از کارش همان روز استعفاء داده، شغل رویاییش، و گفت که او از کارش به خاطر من استعفا داده، زیرا من باعث شدم که او احساس امنیت و دوست داشته شدن کند دیگرنیازی به اثبات خودش در وال استریت ندارد، و فقط می‌خواهد که از شهر برود و از خانواده تعدی‌گر و ناکارآمدش به دور باشد، و به شهر کوچکی در منطقه نیو انگلند برود جایی که او بتواند در کنار من زندگی اش را شروع کند. آخرین چیزی که من در زندگی می ‌خواستم ترک کردن شهر نیویورک بود، و ترک شغل رویایی‌ام٬ ولی من فکر کردم که باید برای معشوقم فداکاری کنم، بنابر این من موافقت کردم، و از شغلم استعفا دادم، و کانر و من منهتن را ترک کردیم. اصلا فکر نمی‌کردم که دارم درگیر یک عشق مجنون‌وار می‌شوم٬ که من سراسیمه قدم به طرف یک تَله جسمی، مالی و روانی که به دقت کار گذاشته شده بود بر می‌داشتم. که من سراسیمه قدم به طرف یک تَله جسمی، مالی و روانی که به دقت کار گذاشته شده بود بر می‌داشتم.

گام بعدی در الگوی خشونت‌های خانوادگی تهدید به خشونت و دیدن اینکه او چگونه واکنش نشان می‌دهد است و اینجاست که اون تفنگ‌هایی که صحبتش رو کردم سر و کله‌ش پیدا شد به محض اینکه ما به نیو انگلند رفتیم می‌دونید که انتظار میرفت که در این محل کرنر احساس امنیت کنه او سه تا اسلحه خرید. او یک اسلحه را در داشبورد خودروی‌مان گذاشت. یکی را هم زیر بالش‌ در رختخواب‌مان نگه داشت، و سومی را در تمام اوقات در جیبش نگه می‌داشت.گفت به دلیل آسیب جدی روحی که در زمان نوجوانی دیده به این اسلحه نیاز دارد. این را نیاز دارد تا احساس امنیت کند. اما این اسلحه‌ها برای من واقعا یک پیام داشتند، با اینکه او دست روی من بلند نکرده بود٬ زندگی‌ام درهر دقیقه از هر روز در معرض خطر شدیدی قرار گرفته بود.

اولین باری که کانر جسماً به من حمله کرد پنج روز قبل از ازدواج مان بود. ساعت ۷ صبح من هنوز لباس خواب تنم بود. داشتم با کامپیوترم کار می‌کردم تا یک تا مقاله را تمام کنم، فکرم به هم ریخت و کارم مختل شد. و کانر عصبانیت مرا بهانه کرد تا هر دو دستش را دور گردن من بگذارد و به سختی فشار دهد تا من نتوان نفس بکشم و یا فریاد بزنم، و از دستش که دور گردن من حلقه شده بود استفاد کرد و سر مرا بارها و بارها به دیوار کوبید. پنج روز بعد، ده نقطه کبود شده روی تنم از بین رفت، و من لباس عروسی مادرم را پوشیدم، و با او ازدواج کردم.

علی رغم اتفاقی که افتاده بود، من مطمئن بودم که ما زندگی شادی را برای همیشه خواهیم داشت، زیرا من عاشق او بودم و او بسیارعاشق من بود او خیلی خیلی متاسف بود. او فقط برای مراسم ازدواج و تشکیل خانواده با من بسیارعصبی شده بود. واین حادثه جداگانه بوده، و اوهرگز دوباره صدمه‌ای به من نخواهد زد.

دو مرتبه دیگر در ماه عسل این اتفاق افتاد. اولین مرتبه، من رانندگی می‌کردم که یک ساحل خلوت پیدا کنم و گم شدم، او مشت محکمی به کنار سرم زد و طرف دیگر سرم چند بار به پنجره‌ی سمت راننده خورد. و سپس چند روز بعد، در راه بازگشت از ماه عسل به خانه٬ از ترافیک خسته شده بود، و یک ساندویج بیگ مک را به صورتم پرتاب کرد. کرنر به مدت دو سال و نیم از ازدواج‌مان هفته‌ای یکی دوبار مرا کتک می‌زد.

من در اشتباه بودم که فکر می‌کردم در این موقعیت منحصربفرد و تنها هستم. از هر سه زن آمریکایی یکی از آنها خشونت خانودگی و یا چیز مشابهی در زندگی‌اش تجربه می‌کند، و مرکز توسعه کودکان گزارش می‌دهد که سالیانه ۱۵ میلیون کودک مورد سوء استفاده و یا مورد آزار قرار میگیرند ، ۱۵ میلیون. خُب در واقع من در جمع بسیار خوبی بودم.

به سوال برگردیم: چرا من ماندم؟ پاسخ خیلی ساده است. من نمی‌دانستم که او با من بد رفتاری می‌کند. حتی با اینکه او اسلحه پر را روی سر من گرفته بود مرا به پائین پله‌ها هل داده بود. تهدید کرده بود که سگ‌مان را می‌کشد، سوئیچ خودرو را وقتی من در بزرگراه رانندگی می کردم کشیده بود، دانه‌های قهوه را روی سرم خالی کرده بود در حالی که من برای مصاحبه کاری لباس مرتبی پوشیده بودم، من حتی یک بار هم فکر نکردم که یک زن کتک خورده از همسرم هستم. در عوض، من زنی بسیار قوی که عاشق مردی که عمیقا مشکل داشت بودم، و من تنها کسی بودم در این جهان که می توانست به کانر کمک کند تا با پلیدی‌ها مواجه شود.

سوال دیگری که همه می‌پرسند این است، چرا او (آن زن) ترک نمی‌کند و نمی‌رود؟ چرا من نرفتم؟ من نمی‌توانستم هیچ زمانی بروم. از منظر من، این غمگین‌ترین و دردناک‌ترین سوالی‌ست که مردم می‌پرسند، زیرا ما قربانیان چیزی را می‌دانیم که شما نمی‌دانید: بطور باورنکردنی ترک آزاردهنده خطرناک است. زیرا آخرین اقدام درالگوی خشونت خانوادگی کشتن قربانی‌ است. بیش از ۷۰ درصد از قتل های ناشی از خشونت خانوادگی زمانی اتفاق می‌افتد که قربانی رابطه‌اش را با آزاد دهند قطع می‌کند، وقتی که زن مرد را ترک می‌کند، آزاردهند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. عواقب دیگر از جمله پیوندهای دراز مدت، حتی پس از ازدواج مجدد آزار دهنده؛ پنهان‌کاری منابع مالی؛ و فریب‌کاری در سیستم دادگاه خانواده برای مرعوب کردن قربانی و فرزندان او٬ فرزندانی که مرتبا توسط دادگاه خانواده مجبور می‌شوند اوقات بدون نظارتی را با مردی بگذرانند که مادرشان را کتک می‌زند. و هنوز ما می‌پرسیم که چرا او نمی‌رود؟

من قادر به رفتن بودم، به خاطر یکی از آخرین کتک زدن‌های دیگر آزارانه‌ او که حاشا و عدم پذیرش مرا شکست. من متوجه شدم که مردی که بسیار عاشقش بودم اگر من به او اجازه دهم٬ مرا خواهد کشت. پس من سکوت را شکستم. به همه گفتم: به پلیس، همسایه‌هایم، دوستانم، و خانواده‌ام، و تمامی غریبه‌ها، و من امروز اینجا هستم زیرا تمامی شما به من کمک کردید.

ما تمایل داریم سرآمد وحشناکی از قربانیان کلیشه‌ای باشیم، زنان «خود مُخرب» و کالاهای آسیب‌دیده باشیم آیا سوال، «چرا او می‌ماند؟» رمزی برای بعضی افراد است که بگویند، «این اشتباه او بوده که مانده»٬ به عنوان اینکه قربانیان عمدا عاشق مردانی می‌شوند که تمایل به تخریب‌شان دارند .

اما از زمانی که کتاب «عشق دیوانه‌وار» منتشر شده صدها داستان از زنان و مردانی شنیده‌ام٬ که آنها هم رفته‌اند٬ که درسی گران‌بها از آنکه چه که رخ داده گرفته‌اند٬ و کسانی که زندگی شان را دوباره ساختند مسرت بخش و زندگی شادمان به عنوان کارمندان، همسران و مادران و کاملا عاری از خشونت مثل من زندگی می‌کنند. معلوم شد که در واقع من یک قربانی خشونت خانوادگی بسیار متداولی هستم، و یک نجات یافته متداول خشونت خانوادگی. من با یک مرد خوب و مهربان دوباره ازدواج کردم، ما این سه فرزند را داریم. من سگ بلک لب و خوردو مینی ون رو دارم. چیزی که هرگز دیگر نداشتم، یک اسلحه پر است بر روی سرم توسط کسی که می گوید عاشق من است.

حال شاید دارید فکر می‌کنید، «وای این خیلی جالبه» و یا «وای، چقدر او احمق بود،» اما در تمامی این اوقات من درباره شما داشتم حرف می‌زدم. من به شما قول می‌دهم که هم اکنون چندین نفر به حرفهای من گوش می‌دهند که در حال آزار دیدن هستند و یا در دوران کودکی آزار دیدند و یا کسانی که خودشان را آزار می‌دهند. همین حالا دختر شما، خواهرتان و یا بهترین دوستان می‌تواند مورد آزار قرار گیرند.

من توانستم عشق دیوانه‌وار خودم را با شکستن سکوت تمام کنم. وامروز هنوز در حال شکستن سکوت هستم. این شیوه من برای کمک به قربانیان است، و این آخرین تقاضای من از شماست. درباره آنچه که اینجا شنیده‌اید صحبت کنید. آزار رسانی تنها در سکوت پیشرفت و گسترش می‌یابد. شما قدرت آن را دارید که به سادگی خشونت خانوادگی را به سادگی و با انداختن نور روی آن تمام کنید. ما قربانیان٬ به همه نیاز داریم. ما نیاز داریم که همه شما اسرار خشونت‌های خانوادگی را درک کنید. با صحبت کرن با فرزندانتان، همکارانتان، و دوستان و اقوامتان درباره آزار رساندن آن را روشن و فاش کند. با صحبت کرن با فرزندانتان، همکارانتان، و دوستان و اقوامتان درباره آزار رساندن آن را روشن و فاش کنید. و برای نجات یافتگان طرحی نو دراندازید٬ انسان‌هایی شگفت‌انگیز٬ دوست داشتنی با یک آینده‌ کامل. اولین نشانه های خشونت را تشخیص دهید و با وجدان مداخله کنید، خشونت را کاهش دهید، و به قربانی راه امنی برای فرار نشان دهید. ما با هم می‌توانیم تخت خوابمان را درست کنیم، میز شام را بچینیم و در یک فضای آرام و ایمن که باید چنین باشند، خانواده‌هایمان را تشکیل دهیم.


11 Jun 18:05

هولناك است

by giso shirazi
من از مردماني كه حيوان آزار مي دهند نمي ترسم، زياد ديدمشان، از لبخندي كه در آن لحظات روي صورتشان نقش بسته ، مي ترسم
11 Jun 18:04

بچه­‌مایه‌­دارهای اینستاگرام چه فرقی با اشراف اروپا در تابلوها دارند؟

by آدام استونمن
mehrdad-emami

مصرف متظاهرانه (conspicuous consumption)- نمایش ثروت به عنوان نمود قدرت اقتصادی- پدیده‌­ جدیدی نیست اما احتمالاً هیچ­گاه به آسانی امروز نبوده است. رسانه‌­های اجتماعی با ایجاد چهارچوبی برای فردگرایی رقابت­جویانه و آنتروپرونرشیپ (کارآفرینی یا کاسب­کاری. م) که در آن تجربه‌­ ثروت باید ثبت و به صورت آنلاین به اشتراک گذاشته شود، به عادی‌­سازی مصرف متظاهرانه یاری رسانده­‌اند. غریزه‌­ به اشتراک گذاشتن آنلاین این مصرف با فرندها و فالوئرها، مثل لذت بردن از حال خوش یک خرید عالی است.

در خط­ مقدم این نمایش ثروت، یک طبقه‌­ جدید حضور دارد -پسران و دختران «۱ درصدی» که دست‌ به‌ ­کار به نمایش گذاشتن ثروت‌­ والدین­شان در اینستاگرام و اسنپ­چت شده‌­اند. عکس­‌های آن­ها سپس به واسطه وبلاگ­‌های معروف مثل «بچه مایه‌­دارهای اینستاگرام»¹ و «اسنپچت‌های مدارس خصوصی»² برداشته می‌­شوند و توجه همگان را جلب می‌­کنند.

در سال ۲۰۱۲ مجموعه‌­ای از گزارش‌­­های رسانه‌­ای حکایت از افراطی‌­ترین فضل‌­فروشی­‌ها به واسطه ثروت- همراه با خشم و حسادت- می‌­کرد و در سال‌­های بعد، پیوند میان مصرف متظاهرانه و رسانه‌­های اجتماعی به بار نشست و حتی نسخه­‌های منطقه‌­ای از قبیل «بچه مایه‌­دارهای تهران»³ را هم به وجود آورد.

ساعت‌­های مچی رولکس، جت‌­های شخصی، کشتی­‌های خصوصی، کفش­‌های لوبوتان، ماشین­‌های لوکس، کارت­‌های اعتباری انحصاری، کیف‌­های دستی ساخت طراحان مشهور، رسیدهای خرید شامپاین­‌های هزاران دلاری- این‌­ها دال­‌های فرهنگی فرزندان «اولترا مایه‌­داران» جهان هستند.

تصاویر این پسران و دختران به نحو عامدانه‌­ای گستاخ و پول­‌پرستانه است؛ تصاویری که با دوربین‌­های موبایل گرفته شده‌­اند و اغلب با استفاده از فیلترهای حاضر و آماده اینستاگرام شکل می‌­گیرند پیش از آنکه در وب­سایت‌­های شبکه­‌های اجتماعی با رشته‌­ای از هشتگ­‌های قابل پیش­بینی مثل #YOLO (مخفف انگلیسی عبارت «تو فقط یک­بار زندگی می‌­کنی»)، #متبرک یا #حسودی‌نکن‌قدربدون به اشتراک گذاشته شوند.

در حالی که رسانه‌­ پخش این تصاویر جدید است، اما این تصاویر و مناسبات اجتماعی که نمایندگی‌­شان می­‌کنند یادآور صورت‌­های ابتدایی‌­تر به رخ کشیدن ثروت، مشخصاً تابلوهای رنگ‌روغن محبوب در میان اشراف اروپایی طی قرون هفدهم و هجدهم هستند.

این نقاشی­‌های رنگ‌روغنی در دورانی کشیده می‌­شدند که خصلت­ آن استحکام بورژوازی تجاری بود، طبقه‌­ای در حال ظهور که از گسترش راه‌­های تجارت با مستعمرات منفعت می‌­برد. این دوره عصر گشت به دور اروپا (Grand Tour) بود، زمانی که اشراف­زادگان شمال اروپا در جستجوی تاریخ باستان و خاستگاه‌­های فرهنگ اروپایی به فرانسه و ایتالیا سفر می‌­کردند و در راه خود با هنر، موسیقی و غذاهای متنوع برخورد می‌­کردند و از عشق‌­وحال‌­های گه­گداری مربوط به عیاشی جنسی و سیاه‌­مستی لذت می‌­بردند. این نوع سفرها می‌­توانست چند سال اما نه خیلی زیاد به درازا انجامد و اغلب متکی بر کمک‌­های مالی ظاهراً بی‌­پایانی بود که از جانب خانواده­‌های اشراف تقبل می‌­شد.

همانند عکس­‌هایی که در اینستاگرام به اشتراک گذاشته می‌­شوند، نقاشی‌­های روغنی این دوره توجه همه را به موضوعات پرستیژ و منزلت اجتماعی جلب کرد- و نقش به رخ کشیدن ثروت در تأکید بر و تقویت امتیازات اجتماعی را نمایان می‌­کرد.

اثر پیش­گامانه‌­ نویسنده و منتقد هنری انگلیسی، جان برگر، با نام شیوه‌­های دیدن­- از مجموعه‌­­های ۱۹۷۲ بی‌­بی‌­سی که بعدها تبدیل به کتاب شد- با اشاره به کارکردهای ایدئولوژیک این تابلوها تظاهر به بی­طرفی در کانون هنر غربی را زیر سوال برد. برگر استدلال کرد که می‌­توان تمام این تصاویر، از نقاشی‌­های اساتید قدیمی تا بیلبوردهای تبلیغاتی را برحسب دلالت اجتماعی و سیاسی‌­شان درک کرد. آنچه برگر می‌گفت این نبود که چگونه باید تصاویر سیاسی را فهمید، بل اینکه چگونه باید تصاویر را سیاسی فهمید.

طرح­واره­‌های پیش ­رو که گزینشی از دو نوع تصویر متمایز (نقاشی‌های رنگ روغن اروپایی از ۱۶۵۰ تا ۱۷۵۰ و عکس­‌های اینستاگرامی از ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۴) را کنار هم جمع می‌­کند، مبتنی بر اندیشه‌­های برگر است. کار تحلیل بصری و نه تاریخ هنر انجام مقایسه­‌هایی است که فرهنگ کنونی را به فرهنگ گذشته پیوند می‌­دهد تا به فهم بهتر خود موارد گزینش‌­شده و جهان شدیداً نابرابری بپردازد که این نابرابری‌­ها را خلق کرده است.

**

thomas-gainsborough-mr-and-mrs-andrews-1749

آقا و خانم اندروز، اثر توماس گینزبورو (۱۷۵۰)

تابلوی آقا و خانم اندروز اثر توماس گینزبورو تصویر شمایلی اشراف زمین­دار در انگلستان قرن هجدهم است. نقاشی ازدواج میان رابرت اندروز اهل اوبریز و فرانسس کارتر اهل بلینگدون هاوس را نشان می‌­دهد. ازدواج این دو توسط پدران­شان ترتیب یافت، اتفاقی که منجر به ادغام دو سری از اراضی و املاک خانوادگی مجاور در سادبری اسکس شد.

این نقاشی قدرت چشم­‌انداز و چشم­‌انداز قدرت را به تصویر می‌کشد- آقای اندروز مالک هر آن چیزی است که براندازش می‌­کند. این نقاشی نمونه‌­ یک «قطعه گفتگو در محیط بیرون» است، پرتره‌­ای گروهی در محیطی خوش­‌منظره. منظره‌­ اسکس بر تصویر چیرگی دارد. دسته‌­های تازه دروشده‌­ گندم در جلوی تصویر تلنبار شده­‌اند، در حالی که در پس‌­زمینه، نرده‌­های مجزای محوطه‌­ گاوها و گوسفندان حاکی از تکنیک‌­های کشاورزی پیشرفته‌­ای است که شهرت آقای اندروز به خاطر آن است.

دکمه‌های باز پیراهن و تکیه‌­ راحت آقای اندروز به نیمکت چوبی و مد روز روکوکو (Rococo) برگرفته از کتاب آداب معاشرتی است که راهنمای نجیب‌­زادگان در مورد چگونه «راحت» ظاهر شوید است. نگاه در چشمان آقای اندروز حالتی با اطمینان خاطر و مالکانه دارد. خانم اندروز، که از یک خانواده‌­ی نساج ثروتمند و منتسب به هیوگنات‌­ها (پروتستان‌­های فرانسه در قرن شانزده و هفده میلادی. م) است، با کلاهی روستایی و شبان­‌طور بر سر، روی نیمکت نشسته است در حالی که پاهای کوچکش در کفش­‌های صورتی‌­رنگ از جنس ساتن، موید پایگاه اجتماعی اوست.

tumblr_mu5j3aDaIg1rb86ldo1_1280

عکس از carlosestini@

ثروت مجدداً به نحو فزاینده‌­ای در دستان رده­‌های بالایی جامعه متمرکز شده است. توماس پیکتی در کتاب خود سرمایه در قرن بیست‌­ویکم عنوان می‌­کند که دوران برابری اقتصادی نسبی که طی چند دهه­‌ پس از جنگ جهانی دوم در غرب تجربه شد، یک نابسامانی تاریخی بود که احتمال تکرار آن وجود ندارد. ارث‌­بری یک بار دیگر به مسیر اصلی به سوی رده­‌های بالایی جامعه در غرب تبدیل شده است و ما در حال بازگشت به سطوح نابرابری عصر آقا و خانم اندروز هستیم.

زوج جوانی که در تصویر بالا یکدیگر را بغل کرده‌­اند، کارلو سستینی برانکا و خواهر ناتنی­اش اونا ارتمانز هستند. عموی کارلو، کنت برانکا، نجیب‌­زاده‌­ای ایتالیایی است که رئیس کارخانه مشرو­ب­سازی معروف خانوادگی‌­اش در میلان است. پشت سر این زوج زمین سرسبزی در سن تروپز است، اما چیزی که بیشتر به چشم می‌­آید هلیکوپتر خصوصی است و نه زمینی که رویش قرار دارد. این هلیکوپتر در کنار جت خصوصی شیوه‌­ مورد علاقه‌­ این زوج برای حمل‌­و‌نقل است که آن­ها را از ملک بیرون شهر به بار کوکتل و از پنت­هاوس به جزیره­‌ خصوصی‌­شان می‌­برد.

این زوج به دوربین لبخند می‌­زنند، لباس­‌های راحتی و غیررسمی آن­ها- که حاکی از فرهنگ خودمانی‌­تری است که آقای اندروز حتی تصورش را هم نمی‌­توانست بکند- به ما می­‌گوید که در حال عزیمت به جایی هستند: گذشته از این­ها، خلبان که در پس­‌زمینه‌­ عکس مطیعانه کنار هلیکوپتر ایستاده است، منتظر است تا این زوج را به مقصدشان برساند.

bartolome-esteban-murillo-young-man-drinking-1700-1750-784x1024

مرد جوان در حال نوشیدن شراب، اثر بارتولومه استبان موریلو (۱۷۵۰-۱۷۰۰)

مرد جوان در نقاشی بارتولومه استبان موریلو، به میز تکیه زده و در حالی که بطری شراب را در آغوش گرفته و جام شراب را به لب‌­هایش چسبانده است، نگاه صمیمانه‌­ای به ما می‌­کند. دور سر مرد جوان، حلقه‌ی برگ‌­های مو نشانگر آن است که وی از پیروان مدرن باکوس، الهه‌­ شراب رومی‌­ها است.

دستمال خدمت­کاری که دور شانه‌­های مرد جوان پیچیده شده است احتمالاً نمایانگر جایگاه او به عنوان خدمه است. موریلو به کرات نقاشی فرزندان جوان فقیر در خیابان‌­های سویل را می‌­کشید- کسانی که او آن­ها را آسوده‌­خاطر و خوشحال تصویر می‌­کرد- نمودی از عقیده‌­اش مبنی بر این که ما باید از پایگاه اجتماعی­مان در زندگی خشنود باشیم.

tumblr_m7o5akMYia1rb86ldo1_400

آنتون ثانبرگ جوان، پسر یک مولتی‌­میلیونر سوئدی، میزان زیادی شامپاین را در آغوش گرفته که خبر از میل وافر او به زیاده­‌روی دارد.

لب‌­های او نه چسبیده به لبه­‌ جام شراب بلکه چسبیده به گوشه­‌ یک کارت طلایی آمریکن اکسپرس است که بی‌­مورد در کنار بطری­‌ها قرار گرفته است؛ علاوه بر ساعت مچی رولکس، این عجیب‌­و‌غریب‌­ترین مجموعه از کالاهایی است که می‌­توان به وان حمام برد. این پسر تقریباً هفت لیتر شامپاین روی‌­هم‌­رفته از جمله وُو کلیکو (Veuve Clicquot)، موئه و دام پرینیون (Moet and Dom Perignon)- سه­‌گانه‌­ شامپاین «سلبریتی­‌ها»- در اختیار دارد.

اما این ربطی به ذائقه یا تفریح ندارد. این عکس مربوط به نمایش لذت می­‌شود- رضایت ­خاطر این پسر ناشی از خود نوشیدنی‌­ها نیست بلکه از این شناخت سرچشمه می­‌گیرد که دیگران او را مالک این اقلام در نظر آورند. این منطق پشت «حیف کردن» (sinking) است: یعنی حرکت مد روز سفارش دادن دو بطری شامپاین و خالی کردن یکی از آن­ها در دستشویی- نمایش لاف­زنانه‌­ای دال بر دون پنداشتن قیمت کالاها و راهی برای لذت بردن از به اشتراک گذاشتن تجربه ثروتی که دیگران امکان آن را ندارند.

این عکس نمایانگر تحقیری است که بچه مایه‌­دارهای اینستاگرام به کسانی که ثروت کمتری دارند، روا می‌­دارند. شعار «تو به ما نمی­خوری»۴ در کنار توهین‌هایی مثل «دهاتی»۵ و «دوزاری»۶ عبارات تگ‌­شده‌­ مکرر به عکس‌­های آن­ها است. اسنپ‌چت‌های مدرسه خصوصی مشخصاً نشانگر نمونه‌­های بریتانیایی نفرت طبقاتی است که شامل عکسی از نشان «شکار و آزار تهیدستان»۷ و عکس دیگری می‌­شوند که مدارس دولتی را با آشوویتس مقایسه می‌­کند.

این عکس­‌ها با دیدگاه آشکارا پدرسالارانه‌­تر موریلو از تهیدستان به مثابه مسکینان کنج محراب در تضاد است. پرتره‌­های موریلو دست‌­کم لحظه‌­ کیف و لذت را نمایش می‌­دهند؛ اما آنتون جوان که ناتوان از تجربه‌­ شادکامی پرستندگان باکوس به خاطر به نیش گرفتن کارت اعتباری است، به دشواری می‌­تواند فرزند الهه‌­ شراب باشد.

tumblr_n198bbIXqz1rb86ldo1_400

bon_et_copieux@

«پول هرگز انسان را خوشحال نکرده و نخواهد کرد. هیچ چیزی در ذات پول نیست که خوشحالی ایجاد کند». این­‌ها جملات بنجامین فرانکلین است، کسی که اسکناس‌­های ۱۰۰ دلاری به خوبی دسته‌­بندی­‌شده در جعبه‌­ی لوکس هرمس که در تصویر بالا موجود است، منقش به عکس او است. نوارهای بی­خودی که دور کدهای حساس کارت­‌های پالادیومی جی.پی.مورگان بسته و به طور تزئینی پخش شده‌­اند، اذیت­مان می‌­کند. کارت­‌های پالادیومی به مشتریانی اختصاص دارد که نقدینگی‌شان بیش از ۲۵ میلیون دلار باشد (به گفته‌­ بلومبرگ ویو، «کارت­‌هایی برای یک درصد از یک درصدی‌­ها»).

این چیدنی دقیق و وسواسی کارت‌های اعتباری شبیه موقعی است که یک پسربچه موقع مرتب کردن اتاقش اسباب‌بازی‌هایش را کنار هم بچیند. عرضه‌­ بت­وارگی کالایی: مالک این ورق و فلز گرانبها (کارت‌­هایی که از پالادیوم و طلا ساخته می‌­شوند) توسط ارزشی که فکر می‌­کند در این اشیاء نهفته است، تسخیر می­‌شود.

ممنوعیت­‌های فرهنگی در برابر به رخ کشیدن ثروت در اعصار ابتدایی چیرگی داشتند. در قرن پانزدهم، نقاشان هلندی گاهی اوقات یک جمجمه را در انتهای پرتره‌­های مدل­‌های نقاشی ثروتمند خود می‌­کشیدند تا به آنان ماهیت ناپایدار و لذت­‌های این­‌جهانی زندگی را یادآوری کنند.

Adriaen_van_Utrecht-_Vanitas_-_Still_Life_with_Bouquet_and_Skull-1642

ونیتاس (نماد فنا)- همچنان زندگی به همراه دسته گل و جمجمه اثر آدرین فن اترخت (۱۶۴۲)

عکس­‌های اینستاگرام توهین به نقاشی‌­های سنتی هلند از میزهای آرایشی است که در قرون شانزده و هفده رواج داشتند و نمونه­‌ی خوب آن­ها نقاشی آدرین فن اترخت است.

این نقاشی به دقت اشیای نمادین را کنار یکدیگر چیده است: ثروت مادی در قالب جام شراب، ظروف شیشه­‌ای و سکه‌­ها؛ فعالیت‌­های روشنفکری و فرهنگی در قالب کتاب و فلوت؛ ناپایداری در قالب ادوات زمان و دسته‌­ی گل- و غنچه­‌ پژمرده‌­ گل رز که از لبه‌­ی جلویی میز آویزان است و زمزمه می­‌کند که «همه­ چیز رو به زوال است». جمجمه به مثابه یادآور مرگ (memento mori) ما را به یاد هم­نشینی همیشگی مرگ و کارکردش به عنوان «مساوات‌­طلب اعظم» (the great leveller) می‌­اندازد.

عکس اینستاگرام، در مقابل، فاقد چنین نمادگرایی شدیدی است: عکس اینستاگرام در نمایش عبث خود پیچیدگی ندارد. در اینجا مرگ نیست بلکه مردگی حضور دارد، یک احساس خشک و غیرانسانی. هیچ زمان، زندگی یا مرگی در عکس­‌های اینستاگرام وجود ندارد، هر آنچه هست ابزارهای سرمایه است.

**

تجمل بی‌­حد و ولرجانه‌­ای که در عکس­‌های بالا نمایان است، انعکاس‌­دهنده‌­ نیاز سیری‌­ناپذیر به رشد اقتصادی مداوم است- یعنی خصوصیت بی‌­نهایت و بی‌هدف میل به انباشت، تملک و مصرف بیشتر. نظام موجود این خلق‌وخو و منش را در میان بخش هر چه کوچک­تری از جامعه تشویق و تسهیل می‌­کند.

این سبک زندگی­‌های فرومایه در تضاد شدید با اصول ریاضت اقتصادی قرار دارند که بر اکثریت عظیم مردم در اقتصادهای مبتلا به کسادی غرب تحمیل شده است. در بحبوحه‌­ تعمیق نابرابری، چنین تصاویری می‌­توانند به نحو موجهی برانگیزاننده خشم باشند: لرد علیم، بچه­‌مایه‌­دار  و لرد خودخوانده ۱۹ ساله­ اهل بیرمنگام در اینستاگرام، مرتباً عکس­‌های مجموعه‌­ ماشین­‌های لوکس خودش را منتشر می‌­کرد تا اینکه سال گذشته چهار ماشین از مجموعه‌­ ۵۰۰۰۰۰ پوندی اتوموبیل‌­های لوکس او توسط آتش­‌افروزان۸ به آتش کشیده شدند.

اما در کنار خشم، این تصاویر فرومایه همچنین می‌­توانند فرصتی برای تصور یک جهان بسیار متفاوت به دست دهند، جهانی که در آن تعریف ثروت صرفاً با پول و مایملک نیست بلکه با تندرستی، تجارب ارزش­مند و تقویت روابط اجتماعی است، جهانی که در آن نمایش رقابت‌­جویانه‌­ ثروت دیگر اتفاق نمی‌­افتد چراکه همگان از ناز و نعمت برخوردار خواهند شد.

۸ ژوئن ۲۰۱۵

 

منبع:

مجله ژاکوبن

 

یادداشت­ها

۱٫      Rich Kids of Instagram

۲٫      Private School Snapshots

۳٫      Rich Kids of Tehran

۴٫      You can’t sit with us

۵٫      peasant

۶٫      insect

۷٫      Chav Hunting: یکی از شقوق جنگ طبقاتی علیه تهیدستان که در برخی نقاط انگلستان رواج دارد و بدین صورت است که عده­ای از ثروتمندان با بسیج کردن دارودسته­ی رفقای خود معمولاً سوار بر اسب به شکار، تعقیب، آزار و اذیت و نهایتاً کشتار chavها یا جوانان تهیدست اصطلاحاً گستاخ و مصرف­کننده­ی کالاهای تقلبی یا فِیک شرکت­هایی مثل آدیداس و غیره می­پردازند. در رابطه با این عمل که حتی با عنوان «ورزش» هم از آن یاد می­شود در انگلستان تلاش­هایی برای «قانونی کردن» آن صورت گرفته و حتی موفقیت­هایی در این زمینه در سطح انتخابات محلی شهرهای شمالی انگلستان (مثل بردفورد، برنلی و یورک) به دست آمده و اعلام شده است که به زودی این «ورزش» در سطح انتخابات سراسری و پارلمانی هم به بحث گذاشته خواهد شد. م. (توضیحات برگرفته از سایت Urban Dictionary است: http://www.urbandictionary.com/define.php?term=Chav+Hunting).

۸٫      arsonists

نوشته بچه­‌مایه‌­دارهای اینستاگرام چه فرقی با اشراف اروپا در تابلوها دارند؟ اولین بار در میدان پدیدار شد.

03 Jun 16:15

آدم اينقدر جو گير آخه

by giso shirazi
ماجراي من و فرارم از آرايشگاه ماجراي قديمي و تكراري است، بعد از آخرين بار در چهارده سالگي كه آرايشگاه رفتم، موهايم را در اين سالها خودم كوتاه كردم و اگر گمان مي كنيد كه ممارست در اين امر موجب مهارتم شده، خب كاملا در اشتباهيد وقتي كه ماجراي رنگ كردن در اين چند سال گذشته پيش آمد، اشتباهات من اتفاقات بامزه اي را موجب مي شد و موهاي من تناليته هاي مختلف سبز و نارنجي و نوعي بنفش را تجربه كردند كه حرص دوستان و خنده مرا موجب مي شد يادم هست كه يك روز بيتا به غصه مي گفت: اگه من پولشو بدم ، مي ري؟ واقعيت اين است كه به جز ترس از فضاي بسته ، من از محيط آرايشگاه متنفر بودم، خاله زنك بازي ها، گفتگوي هاي سطحي و ديدن هم جنسانم كه چيزي جز پوسته نبودند،،،، در سال اخير از وقتي كه با اين سايتهاي تخفيف آشنا شدم و معتاد به آنها، سري به اين آرايشگاههاي نو پا زده ام و بعد از اين همه سال تجربه متفاوتي داشته ام آرايشگرها دختراني جوان با تحصيلات كارشناسي و كارشناسي ارشد و قيافه اي طبيعي بودند، حتي يكي دكتر بود، گفتگوها سطحش بالا رفته بود، از دنياي پيرامون و سفر و سياست و فيلم و سريال صحبت مي شد و در مدل ها و آرايش ها نيز جاي پاي هنر ديده مي شد
 همه اينها را گفتم كه بگويم رفتم پشت سرم و بالاي گوشهايم را از ته زدم با تكه اي بلند و كج در جلوي موهايم و همچين احساس ريانا و چارليز ترون و اما واتسون همزمان به من دست داده كه اصلا نمي شه جمعمم كرد و الان فتوا صادر مي نمايم كه
 آرايشگاه خيلي هم خوب است و برويد و ببريد و بماليد و برداريد و زياده روي نكنيد 
26 May 16:35

انقلاب در روژئاوا

by مرديث تکس
معركة كوباني

از آگوست گذشته، زمانی‌که برای نخستین‌بار درباره‌ی جنگ علیه دولت اسلامی عراق و شام در کوبانی شنیدم، در تعجب بودم که چرا در آمریکا تعداد کمی از مردم درباره‌ی کانتون‌های روژئاوا صحبت می‌کنند.[۱] تصور کنید، این می‌تواند خبر بزرگی باشد که در خاورمیانه یک منطقه آزاد وجود دارد که توسط نیروهای قدرتمند سوسیال فمینیست اداره می‌شود، جایی‌که مردم تصمیمات‌شان را از طریق شوراهای محلی می‌گیرند و زنان ۴۰ درصد از پست‌های رهبری در تمام سطوح را به عهده دارند. تصور کنید، این حتی می‌تواند خبر بزرگتری باشد که جنگ‌جویان غیرنظامی آن‌ها قدرت لازم برای شکست دادن نیروی اسلامی را دارند، تصور کنید، تجزیه و تحلیل آن‌چه که این پیروزی را ممکن ساخت می‌تواند همه مطبوعات جناح چپ را در برگیرد.

آن‌ها در هر کانتون یک سیستم حکومتی از پایین به بالا را درست کردند. سیستمی که از طریق شوراهای محلی تصمیمات سیاسی را اتخاذ می‌کند و خدمات اجتماعی و مسائل حقوقی توسط جامعه شهروندی محلی و با ساختاری زیر چتر جنبش اجتماعی دموکراتیک اداره می‌شوند.

اما بسیاری از چپ‌های آمریکا هنوز داستان کانتون‌های روژئاوا یعنی عفرین، جزیره و کوبانی، در شمال سوریه یا غرب کردستان را نشنیده‌اند. روژئاوا، معادل کُردی غرب، شامل سه استان در قلمرو تحت حاکمیت داعش است که بر روی هم منطقه‌ای را می‌سازند که اندکی از ایالت کِنتیکِت کوچک‌تر است. در اواسط ۲۰۱۲ نیروهای رژیم اسد عقب‌نشینی وسیعی را از منطقه انجام دادند و نبرد برای شبه‌نظامیان کُرد به جای ماند، شبه‌نظامیان یگان‌های مدافع خلق (YPG) و یگان‌های مدافع زنان (YPJ) که جنگ‌جویان زن خودمختار هستند. این شبه‌نظامیان‌‌ همان نیروهای پیشمرگ عراقی نیستند، اما مطبوعات آمریکایی از همین نام برای هر دو گروه استفاده می‌کنند. ی.پ.گ و ی.پ.ژ در سه سال اخیر روی شکست دادن جهادی‌ها تمرکز داشته‌اند، اما هم‌زمان نیز به ویژه در شهر حسکه (Hasakah) و اطراف آن با رژیم اسد جنگیده‌اند. در۲۷ ژانویه ۲۰۱۵ آن‌ها با شکست‌دادن داعش در کوبانی به پیروزی عظیمی دست یافتند و هم‌چنین توانستند شهرهای استراتژیک تل حمیس و تل تمر را در کناره‌های کانتون جزیره تصرف کنند، اما در اواخر آوریل خود را برای حملات مجدد داعش در منطقه آماده کردند. در حالی‌که برای مخالفان سوریه تلخ است که YPG و YPJ همه‌ی انرژی خود را صرف جنگ با اسد نمی‌کنند، چپ‌های سراسر جهان بایستی به تماشای تلاش‌های قابل توجه کُردهای سوریه و متحدان‌شان در خلق منطقه‌ای آزاد بنشینند، جایی‌که می‌توانند ایده‌های‌شان را درباره‌ی سوسیالیسم، دموکراسی، زنان و ایدئولوژی در عمل توسعه بخشند. آن‌ها از سال ۲۰۰۳ روی این ایده کار کرده‌اند، زمانی‌که PYD (حزب اتحاد دموکراتیک) توسط پ.ک.ک، حزبِ کُرد غیرقانونیِ ترکیه، بنا شد. در ژانویه ۲۰۱۴ آن‌ها در هر کانتون یک سیستم حکومتی از پایین به بالا را درست کردند. سیستمی که از طریق شوراهای محلی تصمیمات سیاسی را اتخاذ می‌کند و خدمات اجتماعی و مسائل حقوقی توسط جامعه شهروندی محلی و با ساختاری زیر چتر جنبش اجتماعی دموکراتیک (TEV-DEM) اداره می‌شوند. جنبش اجتماعیِ دموکراتیک شامل مردمانی از همه‌ی گروه‌های اعتقادی در کانتون‌هاست که هرکدام توسط بیش‌تر از یک حزب سیاسی نمایندگی می‌شوند، اما بیش‌تر این رهبری دموکراتیک از PYD نشات می‌گیرد. پیرو عقیده‌ی ژانت بیل، که بخشی از نمایندگی آکادمیک کانتون جزیره را در دسامبر ۲۰۱۴ برعهده داشت، کمونِ بخش ستونِ کل ساختار است. هر کمون ۳۰۰ عضو و دو رئیس اشتراکی منتخب دارد، یک مرد و یک زن. هر هجده کمون تشکیل یک بخش را می‌دهند و ریاست اشتراکی همه‌ی آن‌ها در شوراهای مردمی بخش انجام می‌شود که اعضای آن نیز منتخب مردم‌اند. شوراهای مردمی بخش، در مورد مسائل مدیریتی و اقتصادی مانند جمع‌کردن زباله، توزیع سیستم گرمایشی، مالکیت زمین و همکاری شرکت‌ها تصمیم گیری می‌کنند. حداقل ۴۰درصد کمون‌ها و شورا‌ها را زنان تشکیل می‌دهند، PYD در راستای ایجاد انقلاب در روابط جنسیتی سنتی، بدنه‌های موازی از زنان خودمختار را در همه‌ی سطوح ایجاد کرد. این سیاست‌ها در مورد مسائل و نگرانی‌های ویژه زنان مانند ازدواج‌های اجباری، قتل‌های ناموسی، چند همسری، خشونت‌های جنسی و تبعیض، مشخص‌اند. چون خشونت‌های خانگی از مشکلات دائمی به شمار می‌روند PYD برای حمایت از زنان سیستم‌های پناهگاهی را تنظیم کرده است، اگر این‌جا نگرانی در مورد مسائل زنان رخ دهد زنان شورا‌ها این توانایی را دارند تا بر شوراهای مختلط مسلط شوند. به طور خلاصه باید گفت که این انقلاب روژئاوا بود که رؤیای بهار عربی را به انجام رساند و اگر این ایده‌ها می‌توانند پایدار باشند و بر داعش، ناسیونالیسم کُردی و خشونت‌هایی که بیرون از کانتون‌ها وجود دارند غلبه کنند، پس این روژئاواست که می‌تواند فرصت‌های موجود در کل منطقه را تحت‌تاثیر قرار دهد. با این شرایط چرا روژئاوا حمایت‌های بین‌المللی بیشتری دریافت نمی‌کند؟

PYD در راستای ایجاد انقلاب در روابط جنسیتی سنتی، بدنه‌های موازی از زنان خودمختار را در همه‌ی سطوح ایجاد کرد. این سیاست‌ها در مورد مسائل و نگرانی‌های ویژه زنان مانند ازدواج‌های اجباری، قتل‌های ناموسی، چند همسری، خشونت‌های جنسی و تبعیض، مشخص‌اند. چون خشونت‌های خانگی از مشکلات دائمی به شمار می‌روند PYD برای حمایت از زنان سیستم‌های پناهگاهی را تنظیم کرده است

در ماه اکتبر داوید گربر، مقاله‌ای در گاردین نوشت در مقایسه جنگ روژئاوا علیه داعش و جنگ داخلی اسپانیا و این پرسش را مطرح کرد که چرا چپ‌های سراسر جهان این‌بار همبستگی بسیار اندکی از خود نشان دادند؟[۲] پاسخ به این پرسش تا حدی در این امر نهفته است که چگونه همبستگی بین‌المللی تعریف می‌شود. این روز‌ها به نظر می‌رسد این تعریف تنها به مخالفت با هرآن‌چه آمریکا انجام می‌دهد محدود می‌شود. در دسامبر ۲۰۱۴ یک هیأت فوری با موضوع: «برای کوبانی چه باید کرد» پرسشی را درباره‌ی مداخله نظامی آمریکا شکل داد. ریچارد فالک به این پرسش این‌گونه پاسخ داد:

مخمصه‌ی کُرد‌ها در کوبانی و شجاعت آن‌ها در مقاومت برابر داعش، مخمصه‌ای تراژیک را تصویر می‌کند که انواع ضد مداخله‌گری را به چالش می‌کشد. من احساس می‌کنم این – به‌ویژه در خاورمیانه – همه چیز را توجیه می‌کند، اما برای غلبه بر فرضیاتی که بر ضد مداخله نظامی به‌ویژه از طریق حملات هوایی، مطرح‌اند به شواهد بسیار قدرت‌مندی نیاز داریم […]. مداخله در برابر داعش به‌واقع به‌عنوان راه‌حلی‌که برای مواجهه با مشکل طراحی شده باشد، به نظر نمی‌‌رسد و بیش‌تر شبیه به پروژه‌ای برای قدرت‌نمایی آمریکا در منطقه است.

فالک به جای پاسخ‌دادن به سوال‌هایی از قبیل این‌که کوبانی نیاز به کمک دارد یا درخواست کمک کرده است و این‌که چه نوع کمک‌هایی درکنار بمباران می‌تواند در دسترس باشد، بیش‌تر بحث را به سمت انگیزه‌های آمریکا سوق داد.

برای گربر این روش شکل‌دادن به مسائل به طرز ناراحت‌کننده‌ای یک طرفه بود. نقد ضد استعماری بدون انجام کاری که همبستگی را به نمایش بگذارد، نارسا است. وی به‌عنوان عضوی از نمایندگان آکادمیک از روژئاوا دیدن کرد و در بازگشت از وضعیت روژئاوا به‌مثابه‌ی «انقلابی واقعی» یاد کرد:

اما این به نوعی دقیقاً خود مشکل است. قدرت‌های بزرگ خود را متعهد به آن ایدئولوژی می‌دانند که معتقد است دیگر انقلاب‌های واقعی اتفاق نمی‌افتد. در ضمن بسیاری از چپ‌ها – حتی چپ‌های رادیکال – هرچند هنوز هیاهویِ سطحی انقلابی ایجاد می‌کنند اما به‌طور ضمنی موافق سیاستی با همین مضمون‌اند. آن‌ها نوعی ساختار ضد استعماری خشکه‌مقدسانه به خود گرفته‌اند که تظاهر می‌کند بازیگران اصلی این بازی حکومت‌ها و سرمایه‌داران هستند و معتقدند مسیر انتخابی‌شان تنها بازی موجود است که ارزش صحبت کردن را دارد.[۳]

سپس نجات به طرز دراماتیکی که شایسته فیلم‌های هالیوودی بود، از راه رسید. شبه نظامیان YPG و YPJ بدون اسلحه‌های سنگین یا پوشش هوایی از سوریه به سمت کوهستان‌های عراق عبور کردند و راهرویی برای خروج ایزدی‌ها ایجاد کردند. ناگهان مطبوعات غربی مملو از عکس‌های جذاب زنان جوان با یونیفورم شد که چیزی بیش‌تر از لمس رؤیای شرقی در پوشش غربی زنان جنگ‌جو بود. این پوشش بدون اشاره به PKK (حزب کارگران کردستان) و ترکیه به سختی می‌توانست جلوه‌گر سیاست‌های این زنان جنگ‌جو باشد.

مشکل ما در این‌جا چیست؟ آیا ما به‌عنوان مردم آمریکا نسبت به‌درستی نوع بشر بدبین شده‌ایم؟ آیا باورمان را نسبت به رخ‌دادن چیزهایی جدید از دست داده‌ایم؟ آیا ما تنها قادر به پذیرش ایده‌های انقلابی برآمده از یونان، اسپانیا و آمریکای لاتین هستیم و اگر این ایده‌ها از خاورمیانه بیایند باوری به آن‌ها نخواهیم داشت؟ آیا ما به قدری به تبعیض جنسی باور داریم که نمی‌توانیم ایده‌های انقلابی فمینیستی را پذیرا باشیم؟ یا این مشکل تنها از روی ناآگاهی است؟ اگر چنین باشد، آگاهی یافتن از داستان روژئاوا می‌تواند به ما کمک کند. بیایید با ایزدی‌ها شروع کنیم.

نجات ایزدی‌ها

قبل از آگوست ۲۰۱۴تعداد کمی از آمریکایی‌ها چیزی از ایزدی‌ها شنیده بودند، اقلیت عراقی کُردی که به آیینی باستانی نزدیک به دین زرتشت باور دارند. دولت اسلامی (که هم‌چنین با عناوین داعش، دولت اسلامی عراق و شام نیز شناخته می‌شود) وارد سنجار شدند و ایزدی‌ها که به‌وسیله هر دو گروه ارتش عراق و پیشمرگ‌های کُرد عراقی‌‌ رها شده بودند به سمت کوه‌های شمال فرار کردند. به‌زودی داستان تبدیل به قتل‌عامی شد که به‌واسطه‌ی آن کل جمعیت مردان روستا‌ها از بین رفتند و صد‌ها زن و کودک ایزدی مورد تجاوز قرار گرفتند، به بردگی گرفته شدند یا مجبور به ازدواج با جنگ‌جویان داعش شدند.

ترکیه امکانات نظامی، لجستیک، مالی و پزشکی را برای داعش و سایر جهادی‌ها فراهم می‌کرد. سخن‌گویان کُرد نیز در مورد نقش ترکیه همین قضایا را عنوان می‌کردند. رئیس جمهور اردوغان نیز با بیان این‌که برای ما کُرد‌ها و داعش یک معنی را دارند و تفاوتی میان آن‌ها قائل نیستیم، کمکی به آرام‌کردن وضعیت نکرد.

در ۶آگوست رویترز گزارش داد که ۵۰ هزار ایزدی در کوه‌های سنجار به دام افتاده‌اند و خطر قحطی قریب‌الوقوع آن‌ها را تهدید می‌کند. یک روز پس از آن اوباما مجوز حملات هوایی محدود علیه داعش در عراق و رساندن مواد غذایی و تجهیزات را به ایزدی‌ها از طریق هوا صادر کرد. اما این روش برای چاره‌کردن فاجعه‌ی انسانی درحال رشد کافی نبود. هم‌چنان آمریکا به وزن‌کردن گزینه‌ها ادامه می‌داد، انگلستان ‌و آلمان درباره‌ی فرستادن کمک صحبت می‌کردند، پاپ داعش را محکوم می‌کرد و ایزدی‌ها در دام گرفتار بودند.

سپس نجات به طرز دراماتیکی که شایسته فیلم‌های هالیوودی بود، از راه رسید. شبه نظامیان YPG و YPJ بدون اسلحه‌های سنگین یا پوشش هوایی از سوریه به سمت کوهستان‌های عراق عبور کردند و راهرویی برای خروج ایزدی‌ها ایجاد کردند. ناگهان مطبوعات غربی مملو از عکس‌های جذاب زنان جوان با یونیفورم شد که چیزی بیش‌تر از لمس رؤیای شرقی در پوشش غربی زنان جنگ‌جو بود. این پوشش بدون اشاره به PKK (حزب کارگران کردستان) و ترکیه به سختی می‌توانست جلوه‌گر سیاست‌های این زنان جنگ‌جو باشد.

در این زمان ترکیه نقش رقت‌انگیزی را در مخمصه‌ی کوبانی بازی کرد. مشاهداتی شامل تحقیقات دیوید. ال فیلیپس از مؤسسه‌ی حقوق بشر دانشگاه کلمبیا اثبات کردکه ترکیه امکانات نظامی، لجستیک، مالی و پزشکی را برای داعش و سایر جهادی‌ها فراهم می‌کرد. سخن‌گویان کُرد نیز در مورد نقش ترکیه همین قضایا را عنوان می‌کردند. رئیس جمهور اردوغان نیز با بیان این‌که برای ما کُرد‌ها و داعش یک معنی را دارند و تفاوتی میان آن‌ها قائل نیستیم، کمکی به آرام‌کردن وضعیت نکرد. اردوغان هم‌چنین در ماه اکتبر پیش‌بینی کرد که کوبانی هرلحظه می‌تواند سقوط کند اما با وجود کمک‌های ترکیه به داعش و نبود سلاح‌های سنگین و تجهیزات در جبهه کُرد‌ها، شبه نظامیان YPG وYPJ علیه تمام این نابرابری‌ها جنگیدند و پس از ماه‌ها جدال، سرانجام در ژانویه توانستند داعش را از کوبانی بیرون برانند. در طول راه نیروهای کُرد داوطلبان غربی را نیز جذب کردند که تعدادی از آن‌ها کشته شدند.

اوج طنز قضیه را در این می‌دید که ریاست بسیاری از سازمان‌های زنان در جنوب کردستان به عهده مردان است. او این را با فمینیسم مستقر در کانتون‌های روژئاوا مقایسه کرد جایی‌که مردانی باسوابق خشونت خانگی و یا چندهمسری از سازمان‌‌ها بیرون انداخته می‌شوند و خشونت علیه زنان و ازدواج کودکان غیر‌قانونی و عملی مجرمانه است.

در حالی‌که کُردهای سوریه و عراق از نظر تئوریک علیه داعش هم‌پیمان بودند هم‌زمان کُردهای عراق با ترکیه نیز متحد بودند و این قضیه تنش‌های جدی را میان دو حزب کُرد ایجاد کرد. تفاوت‌های سیاسی عظیمی بین این دو در مورد مسائلی از قبیل حکومت، حقوق زنان، اکولوژی و ناسیونالیسم وجود داشت. احزاب سیاسی که رهبری کُردهای عراق را برعهده دارند، برای مدت‌زمان طولانی و به‌واسطه‌ی فرآیند بنانهادن ایالت نفتیِ خودشان بسیار مورد علاقه ایالات متحده قرار گرفتند. هرچند زنان در کرکوک ممکن است وضعیت بهتری نسبت به سایر نقاط عراق داشته باشند اما همان‌طور که هوزان محمود از سازمان آزادی زنان عراق اشاره کرد: «زنان عراق هم‌چنان از مسائلی مانند قتل‌های ناموسی، معیوب‌سازی جنسی زنان، ازدواج‌های اجباری، ازدواج‌های زود‌هنگام، سنگسار، تجاوز، تجاوزات زناشویی و بسیاری دیگر از انواع خشونت رنج می‌برند.» حکومت بارزانی اقدامات بسیار کمی را در مواجهه با این مشکلات انجام داده است. همان‌طور که دیلار دیریک فمینیست کُرد در مقاله‌ای با عنوان «کدام نوع کُردستان برای زنان مناسب است» نوشت:

این امر جالبی است که ماهیت کردستان عراق بسیار شبیه به حکومت است و بسیار متحد با سیستم‌های سرمایه‌داری و کاملاً سازگار با مقررات اعمالی توسط قدرت‌های منطقه از قبیل ترکیه و ایران. هم‌چنین سیستم‌های بین‌المللی حداقل توجه را به مسئله‌ی حقوق زنان و به چالش کشیدن مردسالاری مبذول می‌دارند.

دیریک به «نبود استقلال حقیقی، سازمان‌های غیرپارتیزانی زنان و حاکمیت طایفه‌ای، سیاست‌های فئودالی و حمایت از جو مردسالارانه» در کُردستان عراق اشاره کرد. و اوج طنز قضیه را در این می‌دید که ریاست بسیاری از سازمان‌های زنان در جنوب کردستان به عهده مردان است. او این را با فمینیسم مستقر در کانتون‌های روژئاوا مقایسه کرد جایی‌که مردانی باسوابق خشونت خانگی و یا چندهمسری از سازمان‌‌ها بیرون انداخته می‌شوند و خشونت علیه زنان و ازدواج کودکان غیر‌قانونی و عملی مجرمانه است. این بازتاب روش سوسیال فمینیستی پ.ک.ک است که نسبت به حزب مارکسیست– لنینیستی‌ای که در دهه‌ی ۱۹۷۰ شروع به فعالیت کرد بسیار تکامل‌یافته‌تر شده است.

پ.ک.ک چه کسانی هستند؟

پ.ک.ک درسال ۱۹۷۸ با خروج از دل جنبش‌های دانشجویی چپ‌گرای ترکیه بنا نهاده شد و در ابتدا مشترکات بسیاری با سایر جنبش‌های رادیکال الهام‌گرفته از چین و ویتنام داشت. هدف آن تاسیس ایالت مستقل و سوسیالیستِ کُردی به‌وسیله‌ی به راه‌انداختن جنگ مردمی بود. کادر آن‌ها حول یک جنبش دهقانی در حومهْ بسته شده بود. هدف اول آن‌ها مالکان فئودالی بود که به مردم ظلم می‌کردند و برای ارتش ترکیه نقش نیروهای محلی را ایفا می‌کردند. دو سال پس از تأسیس پ. ک. ک در ترکیه کودتایی نظامی صورت گرفت که با سرکوب شدید و جنگ با کُرد‌ها دنبال شد.

یک جنگ پارتیزانی دیگر که به‌واسطه‌ی آن دولت با نیرویی بی‌شمار مواجه شد که نسبت به کوچک‌ترین فتنه‌ای تحریک شده و واکنش نشان می‌دادند و روستاییان بر سر دوراهی قرار گرفتند که آن‌ها را مجبور به انتخاب میان پ.ک.ک و ارتش ترکیه می‌کرد. طی گزارشی در سال ۱۹۹۳ که توسط دیده‌بان هلسینکی (کمیته اصلی دیده‌بان حقوق بشر) ارائه شد جنایاتی شامل ترور بیش از ۴۵۰ نفر گزارش شد که در میان آن‌ها اسامی روزنامه نگاران، معلمان، دکتر‌ها و فعالان حقوق بشر به چشم می‌خورد که با استفاده از جوخه مرگ به قتل رسیدند. حکومت ترکیه هرگز تحقیقاتی در رابطه با این ترور‌ها صورت نداد و همیشه مظنون به هم‌دستی در این جنایات باقی ماند. دیده‌بان هلسینکی هم‌چنین به این نکته اشاره کرد که در طول این عملیات نظامیْ ترکیه سومین دریافت‌کننده‌ی بزرگ کمک از آمریکا پس از مصر و اسرائیل باقی ماند و جورج بوش پدر از خشونت علیه کُرد‌ها حمایت کرد.

پ.ک.ک نیز مرتکب اعمال ضد حقوق بشری شد. آن‌ها خبرچین‌ها را به دار آویختند و شهروندان غیرنظامی را به قتل رساندند: وقایعی مانند بمب‌گذاری مرکز خرید استانبول (۱۹۹۱) و شلیک به سمت نمازگزاران مسجد دیاربکر (۱۹۹۲)، گروگان‌گیری توریست‌های غربی (که بعد‌ها آزاد شدند) و هماهنگی حمله به سفارت‌های ترکیه در شش کشور اروپای غربی و سایر فعالیت‌های تروریستی. اما مقیاس خشونت آن‌ها در مقایسه با حجم عظیم کشتار کُرد‌ها توسط حکومت ترکیه محدود‌تر است.

پ.ک.ک از زمان تأسیس تاکنون توسط عبدلله اوجالان رهبری می‌شود. هرچند منتقدان او معتقدند تا سال۱۹۹۹ که اوجالان دستگیر شد حاضر به تجدیدنظر درباره‌ی استراتژی‌هایش در جنگ مردمی نبود، افراد نزدیک‌تر مانند جمیل بایک که از مؤسسان دیگر پ.ک.ک است و هاوین گونسر مترجم اوجالان معتقدند که از دهه ۱۹۹۰ اوجالان و دیگران در فکر یافتن راه‌حل‌های سیاسی‌تری در ازای گزینه‌های نظامی در منازعات بودند. او هم‌چنین تأکید بیش‌تری بر روی دموکراسی و حقوق زنان داشت، این بخشی از بازتاب سیر تکاملی سازمان بود. در دهه‌ی هشتاد اعضای اصلی حزب را کُردهای روستایی که روستای‌شان مورد حمله قرارگرفته بود تشکیل می‌داد. روستاییانی که جذب ایده‌های این حزب تازه در مورد فئودالیسم و ناسیونالیسم شده بودند. کادر زنان دریافتند که حزب به سازمان‌های زنان خودمختار نیاز دارد. طبق گفته‌های نسلا آسیک خودِ اوجالان زمانی‌که دید «زنان بزرگ‌ترین حامیان وی در سال‌های مبارزه، دستگیری و دوره بحث‌برانگیز اعلام خط سیاسی جدیدش بودند، تبدیل به شخصی فمینیست‌تر از گذشته شد. می‌توان گفت در ازای این حمایت‌ها اوجالان در ارتقای موضع خود نسبت به آزادی‌های جنسیتی، رادیکال‌تر از گذشته شد و از زنان حزب خواست به‌واسطه‌ی جایگاه‌شان، حاکمیت مرد‌ها را به چالش بکشند.»

پیدایش کنفدرالیسم دموکراتیک

اوجالان از زمانی‌که در عملیات مشترک یونان، ترکیه، کنیا و سیا دستگیر شد، یعنی از سال ۱۹۹۹ تاکنون که در انزوای کامل نگه داشته شده، مطالعات بسیار زیادی انجام داد. او تحت‌تاثیر ویژه‌ی افرادی مانند نظریه‌پرداز آنارشیست موری بوکچین، تئوریسین‌های سیستم‌های جهانی امانوئل والرشتاین و فرنان برودل و نظریه‌پرداز ناسیونالیست بندیکت اندرسون قرار گرفت. او عموماً عقاید گذشته خود را در باب مرکزگرایی دموکراتیک و مبارزه‌ی مسلحانه رد کرد. در سال ۲۰۰۸ نوشت، یک ساختار حزبی سلسله‌مراتبی مشابه دولت، در تناقض با اصول دموکراسی، آزادی و برابری است. او هم‌چنان خود را از فرهنگ پ.ک.ک دور کرد، فرهنگی که در آن جنگ ادامه‌دهنده سیاست به روشی متفاوت بود و استفاده از رؤیا‌پردازی ابزاری استراتژیک. اوجالان هم‌چنین ناسیونالیسم و هدف حکومت کُردی را مورد انتقاد قرار داد و این بحث را مطرح کرد که دولت– ملت‌ها ذاتا سلسله‌مراتبی‌اند و باید به سمت اتحاد کُرد‌ها و سایر مردم منطقه رفت. ایده‌ی‌ او این بود که کُرد‌ها بایستی دست از تلاش برای حکومت مطلوب خود کشیده و انرژی خود را حول توسعه اقتصاد دموکراتیک و روش‌های خودگردانی ضد سرمایه‌داری و ضد حکومتی و در سازگاری کامل با محیط‌زیست صرف کنند. اوجالان از زمان بازداشت حجم وسیعی از مقالات را در زندان نوشته است. گزیده‌هایی از آن‌ها که تاکنون ترجمه و منتشر شده است در قالب جزوه‌هایی قابل دانلود‌کردن است. تازه‌ترین کارهای وی به نام‌های کنفدرالیسم دموکراتیک (۲۰۱۲) و زندگی آزاد: انقلاب زنان (۲۰۱۴) مستقیماً با آن‌چه اکنون در کانتون‌های روژئاوا می‌گذرد مرتبط است.

اوجالان هم‌چنین ناسیونالیسم و هدف حکومت کُردی را مورد انتقاد قرار داد و این بحث را مطرح کرد که دولت- ملت‌ها ذاتا سلسله‌مراتبی‌اند و باید به سمت اتحاد کُرد‌ها و سایر مردم منطقه رفت. ایده‌ی‌ او این بود که کُرد‌ها بایستی دست از تلاش برای حکومت مطلوب خود کشیده و انرژی خود را حول توسعه اقتصاد دموکراتیک و روش‌های خودگردانی ضد سرمایه‌داری و ضد حکومتی و در سازگاری کامل با محیط‌زیست صرف کنند.

اوجالان فلسفه‌ی خود را کنفدرالیسم دموکراتیک نامید. درحالی‌که این فلسفه اشتراکاتی با آنارشیسم، دموکراسی اشتراکی و سوسیالیسم آزادی‌خواه دارد قرابتی با سایر جنبش‌های عظیم چپ ندارد البته احتمالا به استثنای زاپاتیسم. در این فلسفه آزادی زنان مستقیما در مرکز این پروژه انقلابی قرارگرفته است. در حقیقت با وجود شعارهایی مانند شعار مائویی «زنان نیمی از آسمان را نگاه داشته‌اند» انقلاب‌های مارکسیستی در بهترین حالت به زنان به‌عنوان نیروهای پشتیبانی یا یک نوار از رنگین‌کمان نگاه‌کرده‌اند نه به‌عنوان اکثریت تاریخی تحت سلطه و مورد ظلم که آزادی‌شان برای همه‌ یک نیاز اساسی است. جنبش‌های آزادی‌بخش ملی مشابه بوده‌اند، در این جنبش‌ها زنان به داشتن فعالیت سیاسی و حتی خدمت‌کردن به‌عنوان سرباز درطول مبارزات، تشویق شده‌اند. اما زمانی‌که مبارزه پیروز شد، اشکال مردسالاری با نام مذهب یا سنت‌های بومی دوباره ظهور می‌کنند. درعوض این‌جا، اوجالان در کتاب «زندگی آزاد» بیان می‌کند که: «راه‌حل‌ها برای همه‌ی مشکلات اجتماعی در خاورمیانه بایستی بر جایگاه زنان تمرکز کند. نقشی که قبلاً جایگاه کارگران آن را ایفا می‌کرد اکنون بایستی به زنان سپرده شود.» این بیانیه‌ای شگفت‌انگیز برای یک چریک مارکسیست سابق است وتنها رادیکال‌ترین فمینیست‌های غربی جرأت بیان آن را دارند.

چه مقدار از این واقعی است؟

ماه‌هاست که من مشغول مطالعه این انقلاب هستم و متناوباً از خود این سوال را می‌پرسم که چه مقدار از این واقعی است؟ من بسیاری از مردان چپ را می‌شناسم که به‌خوبی در رابطه با آزادی زنان سخنرانی می‌کنند اما متأسفانه در عمل کوتاهی می‌ورزند. من حتی در این مورد که برونداد‌های پ.ک.ک کلیشه‌نویسی‌های حزبی باشند و چیزی جز روستای پتمکین (غیرواقعی و اغراق‌آمیز) وجود نداشته‌ باشد نگران بودم. همیشه در انقلاب‌ها تناقضاتی وجود دارد. سبک پ.ک.ک ممکن است شباهت‌هایی به چین در دهه‌ی هفتاد میلادی داشته باشد اما محتوای آن‌ها متفاوت است. پیام اصلی اوجالان برای زنان این بود که زنان باید خودشان را سازماندهی کنند.

ده عضو نمایندگی آکادمیک با سوالاتی مشابه به سوالات من در ماه دسامبر از روژئاوا دیدن کردند. پرسش‌هایی از قبیل: «آیا شیوه آن‌ها واقعاً شکل‌دهنده یک انقلاب است؟ آیا آن‌ها آرمان‌های دموکراتیک‌شان را زندگی می‌کنند؟ زنان حقیقتاً چه نقشی را ایفا می‌کنند؟». پس از بازگشت هیأت نمایندگان آکادمیک این بیانیه‌ی عمومی را منتشر کردند:

در روژئاوا ما به ساختار حقیقتاً دموکراتیکی که بنا نهاده شده باور داریم. نه تنها سیستم حکومتی پاسخ‌گوی مردم است بلکه ساختار جدیدی ظهور کرده که دموکراسی حقیقی را ممکن می‌سازد، ساختاری با مجامع وابسته به توده‌ی مردم و شوراهای دموکراتیک. زنان در همه‌ی سطوح وضعیت برابری با مردان دارند و هم‌چنین در شوراهای خودمختار، مجامع و کمیته‌ها جهت رسیدگی به دغدغه‌های اساسی خود، سازمان یافته‌اند. ما باور داریم روژئاوا نوید آینده‌ای متفاوت برای سوریه و خاورمیانه است، آینده‌ای که درآن مردم با زمینه‌های اعتقادی و مذهبی متفاوت با اتحادی که ناشی از بردباری متقابل و داشتن نهادهای مشترک است، می‌توانند در کنار هم زندگی کنند. سازمان‌های کُرد رهبری این راه را به عهده دارند اما اعراب، آشوری‌ها و چچنی‌ها به طور فزاینده‌ای به آن‌ها می‌پیوندند و در سیستم اشتراکی خودگردان کُرد‌ها مشارکت می‌کنند و خودمختارانه سازمان می‌یابند.

من در سال ۱۹۷۳ یعنی آخرین سال‌های انقلاب فرهنگی در سفر مشابهی به چین، با وجود تلاش در نادیده گرفتن سوءظن‌های خود نسبت به انقلاب، نتوانستم دستاوردهایی را رؤیت کنم که فعالان حزب از آن دم می‌زدند. اما حتی اگر تنها نیمی از آن‌چه هیئت نمایندگان آکادمیک دیده‌اند واقعیت داشته باشد، این روژئاوا است که تمام قواعد بازی را تغییر خواهد داد. تصور کنید یک منطقه آزاد سکولار با رویکردی تساوی‌گرایانه نسبت به زنان، حکومت، اقتصاد، حق استفاده از منابع و طرفدار محیط زیست می‌تواند چه معنایی در خاورمیانه داشته باشد. کُردستان در کشورهای ایران، ترکیه، سوریه و عراق مرزبندی شده است. اگر روژئاوا همانند امروز زنده بماند، مخالفان درتمام منطقه جایی برای فرار از ازدواج‌های اجباری و فراگیری آموزش‌های سکولار خواهند داشت. در خود روژئاوا با تأسیس دانشگاه علوم اجتماعی مزوپوتامیا این فرآیند آغاز‌ شده است.

برای توانایی داشتن در تغییر قواعد بازی، روژئاوا بایستی زنده بماند. کوبانی آزاد شد اما بافت شهری نابود شده و نیاز به بازسازی دارد، بازسازی‌ای که پس از پاک‌سازی مین‌های زمینی ممکن است. ی.پ.گ و ی.پ.ژ هنوز هم در مناطق روستایی با داعش در جنگ‌اند. این جنگ در شرایطی انجام می‌شود که تحریم‌های کامل ترکیه مانع از رسیدن اسلحه به دست نیروهای کُرد شده‌اند. ترکیه هم‌چنین تجهیزات و غذاهای ارسالی از سازمان ملل را ضبط و مانع از رسیدن آن‌ها به دست پناهندگان می‌شود. پناهندگانی که شامل ایزدی‌ها، اعراب، ترکمن‌ها و سایر سوری‌ها و عراقی‌هایی‌ست که برای مثال از موصل پناهنده شده‌اند. در تمام منطقه تنها یک آسیاب وجود دارد و دیگر غذای زیادی باقی نمانده است. حکومت اقلیم کُردستان به‌خاطر هم‌پیمانی با ترکیه اجازه نداد چیز زیادی از طریق مرز آن‌ها به روژئاوا وارد ‌شود. سازمان ملل نیز ترکیه و حکومت اقلیم کردستان را برای رساندن تجهیزات یا انتقال پناهندگان به مکانی امن تحت فشار قرار نداد. کانتون‌ها به سبب اقتصاد کوچک‌شان پولی ندارند، روژئاوا به این دلیل که پ.ک.ک در لیست سازمان‌های تروریستی قرار دارد دسترسی به کمک‌های بین‌المللی ندارد.

نبش‌های سوسیالیستی بدون رؤیا و زبانِ تغییر نمی‌توانند به موفقیت برسند؛ تغییراتی در زمینه‌ی کار، خانواده و هم‌چنین سیاست‌های بین‌المللی. سوسیالیسم به توانایی رؤیا‌پردازی نیازمند است، همان‌قدر که آزادی زنان به تفکرات استراتژیک نیاز دارد. تنها با ایجاد یک فرهنگ سیاسی که به‌وسیله‌ی تفکرات جنسیتی به دو نیم تقسیم نشده باشد هرکدام از ما می‌توانیم به پاسخ‌های لازم برای تحول‌بخشیدن به جهان دست یابیم.

من اخیراً با فردی از جنبش زنان کُرد در روژئاوا صحبت کردم و از وی پرسیدم که آن‌ها به چه چیزی بیش‌تر از همه نیاز دارند. وی در پاسخ به کمپین‌های حمایتی بزرگ بین‌المللی اشاره کرد. این حمایت با آموزش‌های سیاسی در رابطه با انقلاب پ.ک.ک و سیاست‌های آن آغاز می‌شود. سیاست‌هایی که شامل اصرار بر حکومت دموکراتیک، ضدیت با قومیت‌گرایی، سکولاریسم، اکولوژی و آزادی زنان است. به واقع آن‌ها به بیش‌ترین فشار ممکن بر ترکیه و حکومت اقلیم کُردستان برای پایان‌دادن به تحریم و صدور مجوز برای داخل شدن تجهیزات نیاز دارند. آن‌ها به حذف پ.ک.ک از لیست سازمان‌های تروریستی نیاز دارند تا بتوانند مسافرت کنند، پول به دست بیاورند و سخنرانی‌های عمومی داشته باشند. نمایندگان آن‌ها بایستی اجازه ورود به آمریکا و سایر کشورهای غربی را داشته باشند. اگرچه پ.ی.د و سایر گروه‌ها در روژئاوا در لیست سازمان‌های تروریستی قرار ندارند، اما به سبب ارتباط با پ.ک.ک آن‌ها نیز طرد شده‌اند. در همین ژانویه، ایالات متحده درخواست ویزای صالح مسلم رئیس مشترک پ.ی.د را رد ‌کرد.

برخی با حذف پ.ک.ک از لیست سازمان‌های تروریستی به دلیل خشونت‌ها و زیرپا گذاشتن حقوق بشر در گذشته مخالفت می‌ورزند. اگرچه احتیاط شرط عقل است، اما مردم و جنبش‌ها بایستی فضای حرکتی برای رشد و نمو داشته باشند. رهبران بسیاری از جنبش‌های آزادی‌خواه حداقل یک‌بار به عنوان تروریست شناخته شده‌اند، مانند اولین رئیس‌جمهور کنیا. در آفریقای شمالی نلسون ماندلا به عنوان یک تروریست زندانی شد و پس از سال‌ها زمانی که آزاد شد توانست با حکومت بوئر مذاکره کند. اوجالان نیز مانند ماندلا بایستی از زندان آزاد شود تا مذاکرات با ترکیه را رهبری کند.

من در سال ۱۹۸۸ مقاله‌ای نوشتم درباره آزادی زنان و چپ‌ها با عنوان «با یک دست نمی‌توان کف زد» و در آن چنین نتیجه‌گیری کردم که:

جنبش‌های سوسیالیستی بدون رؤیا و زبانِ تغییر نمی‌توانند به موفقیت برسند؛ تغییراتی در زمینه‌ی کار، خانواده و هم‌چنین سیاست‌های بین‌المللی. سوسیالیسم به توانایی رؤیا‌پردازی نیازمند است، همان‌قدر که آزادی زنان به تفکرات استراتژیک نیاز دارد. تنها با ایجاد یک فرهنگ سیاسی که به‌وسیله‌ی تفکرات جنسیتی به دو نیم تقسیم نشده باشد هرکدام از ما می‌توانیم به پاسخ‌های لازم برای تحول‌بخشیدن به جهان دست یابیم.

در اوج یک جنگ ویرانگر مردم در کانتون‌های روژئاوا سعی در آفرینش چنین فرهنگی دارند. ما بایستی از آن‌ها درس گرفته و به آنان کمک کنیم.

پانویس‌ها:

[۱]. مردیث تکس نویسنده و فعال در شهر نیویورک است و یکی از مؤسسان مرکز فضای سکولار محسوب می‌شود. کتاب‌های اخیر وی «گرفتاری مضاعف: حقوق مسلمانان و آنگلوآمریکایی‌های چپ» و «حقوق بشر جهانی» هستند.

[۲]. بنگرید به چرا جهان کُردهای انقلابی سوریه را نادیده می‌گیرد؟، داوید گربر، ترجمه‌ی رحمان بوذری، سایت «تز یازدهم»

[۳]. برای خواندن ترجمه فارسی این مصاحبه بنگرید به: نه، این یک انقلاب واقعی است!، ترجمه‌ی سارا امیریان، سایت «پراکسیس».

نوشته انقلاب در روژئاوا اولین بار در میدان پدیدار شد.

13 May 19:54

تهران در محاصره غول‌های تجاری

by شیده لالمی
1

مال‌ها از کی به تهران آمدند؟

ظهور مال‌ها در تهران سابقه زیادی ندارد. تا همین چند‌سال پیش فروشگاه‌های زنجیره‌ای شهروند و سوپرمارکت‌های بزرگ جذاب‌ترین مکان برای خرید خانواده‌ها بود تا اینکه‌ هایپراستار از راه رسید و سبک و سیاق خرید کردن را به شکل مدرن‌تری تغییر داد. حالا اما در تهران و شهرهای بزرگ مراکزی ظهور کرده‌اند که به آنها می‌گویند«مال».
مراکز عظیم تجاری که در آنها می‌توان خرید کرد؛ کتاب خواند و به سینما رفت؛ غذا خورد، ورزش کرد و حتی بچه‌ها را به شهربازی برد. ساخت‌وساز مال‌ها در تهران اواخر دهه ٨٠ و در دومین دوره مدیریت محمدباقر قالیباف در شهرداری و همزمان با فعالیت شورای سوم شهر تهران آغاز شد. سرمایه‌گذاران مال‌ها عمدتا سازمان‌ها و نهادهای ثروتمند و همچنین بانک‌ها و موسسات مالی و اعتباری هستند و همان‌طور که چند برابر ساخت و سازهای عادی بازگشت سود دارند از نظر صدور پروانه تجاری حدودا پنج برابر پروانه‌های عادی برای شهرداری‌ها درآمد ایجاد می‌کنند.
این روزها این مال‌ها در گوشه و کنار شهر یکی پس از دیگری به بهره‌برداری می‌رسند با ساختار و شکل و شمایل مشابهی و البته تعداد زیادی از مغاره‌های خالی. مغازه‌هایی که نشان می‌دهد تجاری‌سازی در شهر تهران بدون توجه به نیازها و ظرفیت بازار پیش رفته است.
بخش عمده مال‌هایی که امروز در تهران به بهره‌برداری می‌رسد یا درحال ساخت است در فاصله سال‌های ٨۵ تا ٩٢ یعنی همان دوره‌ای که قالیباف بیشترین تعداد پروژه‌های بزرگ عمرانی را در پایتخت اجرا کرد، مجوز و پروانه ساخت دریافت کرده‌اند.
از ساخت پردیس‌های بزرگ سینمایی گرفته تا احداث تونل‌های جدید و تکمیل شبکه بزرگراهی تهران و البته در کنار همه اینها ساخت مترو و سایر فعالیت‌های جاری و اجرای پروژه‌ها و برنامه‌های منطقه‌ای هم ادامه داشت. چند‌سال پیش و در همان زمانی که پروژه‌های مختلف یکی پس از دیگری در تهران افتتاح می‌شدند، خیلی‌ها یک سوال جدی داشتند و آن این‌که شهرداری از محل چه منابعی، این طرح‌های بزرگ شهری و عمرانی را با وجود توقف کمک‌های دولت احمدی‌نژاد، پیش می‌بَرَد و به نتیجه می‌رساند. این سوالِ آن روزها، حالا جواب سر راستی دارد و همه می‌دانند اعتبار مورد نیاز برای بسیاری از آن پروژه‌ها و تونل‌ها و… از محل صدور پروانه‌های سنگین تجاری‌سازی که مال‌ها بخشی از آن هستند، تأمین شده است.
خاستگاه اصلی و در واقع باید گفت زادگاه مال‌ها، آمریکا است، این مراکز بزرگ تجاری پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا متولد شدند و در سال‌های بعد این شیوه فعالیت اقتصادی و در واقع شکل مدرن بازارها از آمریکا به سایر کشورها صادر شد و حالا پای آنها به ایران هم باز شده است.

چند‌سال پیش و در همان زمانی که پروژه‌های مختلف یکی پس از دیگری در تهران افتتاح می‌شدند، خیلی‌ها یک سوال جدی داشتند و آن این‌که شهرداری از محل چه منابعی، این طرح‌های بزرگ شهری و عمرانی را با وجود توقف کمک‌های دولت احمدی‌نژاد، پیش می‌بَرَد و به نتیجه می‌رساند. این سوالِ آن روزها، حالا جواب سر راستی دارد و همه می‌دانند اعتبار مورد نیاز برای بسیاری از آن پروژه‌ها و تونل‌ها و… از محل صدور پروانه‌های سنگین تجاری‌سازی که مال‌ها بخشی از آن هستند، تأمین شده است.

تفریح یا مصرف؟

مهم‌ترین ویژگی و تمایز مال‌ها با سایر مراکز خرید مثل بازارهای سنتی یا فروشگاه‌های زنجیره‌ای علاوه بر جذابیت در طراحی مدرن فروشگاه و فعالیت برندها، آمیختن خرید با تفریح است. درواقع مال‌‎ها هم فضایی برای خریدن و هم فضایی برای تفریح هستند. مخاطبان مال‌ها هم می‌توانند افرادی باشند که می‌خواهند به سینما بروند یا کتاب بخرند و برای استفاده از فضاهای فرهنگی به آن‌جا مراجعه می‌کنند یا افرادی که می‌خواهند در میان مغازه‌ها و برندهای آن پرسه بزنند یا در یکی از رستوران‌هایش چیزی بخورند.
شاید همین ویژگی است که در بسیاری از شهرهای جهان، «مال‌ها» یا همان «سیتی سنترها» را وارد زندگی روزمره مردم کرده و با استقبال افراد و گروه‌های مختلف با سبک زندگی متنوع و حتی متفاوت شده است.
هنوز کسی نمی‌داند شهرداری‌ها در تهران و دیگر شهرهای کشور مجوز ساخت چه تعداد مال را صادر کرده‌اند اما پیگیری‌های «شهروند» نشان می‌دهد در تهران مجوز ساخت حدود یکصد مجتمع تجاری صادر شده که تعداد زیادی از آنها به صورت مال ساخته می‌شوند. در عین حال فراتر از تهران در سایر شهرهای کشور از کلانشهری مثل اصفهان گرفته تا شهرهای ساحلی شمال کشور هم اقدامات برای ساخت مال‌های مشابه آغاز شده و تعدادی از این مراکز هم به بهره‌برداری رسیده‌اند یا پیش فروش آنها آغاز شده است.
ورود مال‎ها به ایران، به‌ویژه در تهران هرچقدر که از سوی مردم خوش استقبال بوده اما در کانون انتقادات رسانه‌ها قرار گرفته است. صدور پروانه ساخت برای ده‌ها مجموعه تجاری عظیم در تهران از این منظر مورد انتقاد قرار گرفته که پایتخت به گفته منتقدان ظرفیت بارگذاری‌های تجاری بیشتر را ندارد و شهرداری‌ها باید به جای تقویت مراکز تجاری جدید به فکر توسعه فضاهای عمومی و همچنین تقویت کاربری‌های فرهنگی و اجتماعی و آرام سازی شهر باشند، به‌ طوری‌که مردم بتوانند در این شهر زندگی کنند و تهران شهری در خدمت اقتصاد و درآمد‌زایی نباشد، بلکه در خدمت زندگی باشد.
یکی از آنها «عبدالحسین مختاباد»، عضو شورای شهر تهران است که می‌‎گوید:  «‌کسی مخالف توسعه مراکز تجاری نیست اما سوال این است که تهران تا چه اندازه به توسعه فضاهای تجاری نیاز دارد و این اقدامات در کدام مناطق و با چه اولویت‌هایی باید انجام شود. تهران به اندازه کافی در معرض ساخت‌وساز و بهره‌برداری‌های اقتصادی و تجاری بوده، حرف ما این است که باید به سمت کیفی‌سازی برویم و این کیفی‌سازی با توسعه مراکز تجاری بیشتر محقق نمی‌شود.»

hyperSho5_WWW.1Padide.IR

توسعه مال‌ها در تهران فراتر از تاثیری که بر شهرسازی، سیمای شهری و ترافیک تهران دارند از نظر مغایرت با سبک زندگی ایرانی هم مورد انتقاد قرار گرفته است. از نگاه افرادی مثل «محسن پیرهادی»، عضو شورای شهر تهران توسعه مال‌ها در تهران فرهنگ زندگی مصرفی را جایگزین فرهنگ زندگی ایرانی می‌کند. به گفته او در سبک زندگی ایرانی – اسلامی پرهیز از اسراف و قناعت دو اصل کلیدی است که این دو با فرهنگ و آن سبک زندگی که مال‌ها با خودشان می‌آورند هیچ نسبتی ندارد و حتی با آن در تضاد است. به گفته او درست است که این مراکز جایی برای تفریح هستند اما در واقع کارکردهای تفریحی آنها به نوعی مشوقی برای جذب خریداران به این مراکز است و درواقع کارکردهای تفریحی این مراکز در خدمت کارکردهای مصرفی آنهاست و این با فرهنگ زندگی ایرانی سازگار نیست.

جایی برای پولدارها

در بسیاری از کشورهای جهان، مال‌ها مرکز گردهمایی و فعالیت برندها هستند و خرید از برندها به معنای واقعی‌‎اش برای اکثریت افراد جامعه ممکن نیست. مشتریان برندها طبقه بالا و متوسط رو به ‌بالای جامعه هستند و هرکسی نمی‌تواند مثلا یک کت ماسیمودوتی داشته باشد یا عطر روبرتو کاوالی به خودش بزند یا ساعت پِتِک دستش کند. حالا نه این برندهای خیلی لوکس و گران‌قیمت، اکثریت جامعه نمی‌توانند از همین برندهای دم‌دستی‌تری مثل بالنو، اچ ‌اند ام و کوتون که میانگین قیمت پایین‌تری دارند هم خرید کنند و این می‌شود که خرید کردن از مغازه‌های لوکسِ مال‌ها محدود به طبقه خاصی از جامعه می‌شود که مردم به آنها می‌گویند: «پولدارها».
به اعتقاد کسانی که منتقد گسترش مال‌ها در کشور هستند این مراکز تجاری جدید اختلاف طبقاتی را در جامعه تشدید می‌کند و میل به تجملات را
افزایش می‌دهد. «سعید سادات‌نیا»، کارشناس شهری یکی از همین منتقدان است که می‌گوید: «کسی مخالفتی با توسعه مراکز تفریحی ندارد اما نسبت آنها مهم است این‌که مابه‌ازای توسعه مراکز تجاری چقدر به مراکز فرهنگی اضافه شده است. در همین سال‌هایی که این همه پاساژ در تهران ساخته شده، چقدر کتابخانه یا مراکز فرهنگی مشابه آن ساخته شده است؟»

از همین جا بخر!

در مقابل کسانی که معتقدند مراکز خرید مدرن مثل مال‌ها زندگی تجملاتی را افزایش می‌دهد، افراد دیگری هستند که می‌گویند راه‌اندازی چنین مراکزی در تهران می‎تواند بخشی از سفرهای خارجی که به انگیزه خرید انجام می‌شود را کاهش دهد.  کافی است که یک بار در روزهای شلوغ‌ سال به کشورهایی مثل دوبی و ترکیه سفر کنید تا ببینید که ایرانی‌ها چه مشتریان فوق‌العاده‌ای برای مغازه‌ها و فودکورت‌های مال‌ها و سیتی سنترها هستند.
به گفته «کیان احمدی»، راهنمای گردشگری و لیدر تورهای ترکیه، برای خیلی از ایرانی‌هایی که به استانبول می‌روند، خرید انگیزه خوبی است. او می‌گوید: « بخش عمده‌ای از علاقه ایرانی در سفرهای خارجی‌شان به کشورهای همسایه خرید از برندها و شرکت در حراجی‌های آخر فصل آنهاست، البته این تنها دلیل سفر نیست اما دلیل مهمی است.»
مدیران شهری هم که از مدافعان یا مشوقان توسعه مال‌ها در تهران هستند در بخشی از دفاعیاتشان چنین استدلالی دارند. چندی پیش «علیرضا جاوید»، معاون اسبق شهرسازی و معماری شهرداری تهران که حالا مشاور قالیباف است، در برنامه تلویزیونی ثریا در دفاع از توسعه مراکز تجاری عظیم همین استدلال را مطرح کرد و گفت که چرا جوانان ما برای استفاده از این مراکز تجاری و تفریحی آن‌قدر در مضیقه‌اند که فکر می‌کنند حتما باید به خارج از کشور سفر کنند؟ و این‌که چرا تهران نباید مراکز خرید مدرن و جذابی مثل استانبول یا دوبی با همان استانداردها داشته باشد؟» این‌که تهران و دیگر شهرهای کشور هم باید در ساخت مراکز مدرن تفریحی هم پای دیگر کشورهای جهان حرکت کنند، موضوعی است که خیلی از مشتریان و مخاطبان مال‌های تهران هم به آن اعتقاد دارند. نیلوفر که همراه همسر و فرزندش برای خرید به یکی از مراکز خریدهای شمال تهران آمده، می‌گوید:  «وقتی من خرید می‌کنم همسرم، پسرم را به شهربازی می‌برد این واقعا فرصتی فوق‌العاده برای خانواده‌هایی است که ناگزیرند با بچه‌هایشان به خرید بیایند. ما تقریبا از زمانی که این مال‌ها افتتاح شده بخش عمده خریدها را به دلیل همین امتیازی که دارند از آنها انجام می‌دهیم.»

چندی پیش «علیرضا جاوید»، معاون اسبق شهرسازی و معماری شهرداری تهران که حالا مشاور قالیباف است، در برنامه تلویزیونی ثریا در دفاع از توسعه مراکز تجاری عظیم همین استدلال را مطرح کرد و گفت که چرا جوانان ما برای استفاده از این مراکز تجاری و تفریحی آن‌قدر در مضیقه‌اند که فکر می‌کنند حتما باید به خارج از کشور سفر کنند؟ و این‌که چرا تهران نباید مراکز خرید مدرن و جذابی مثل استانبول یا دوبی با همان استانداردها داشته باشد؟» از نگاه افرادی مثل «علی»، همسر «نیلوفر» هم این انتخاب بهتری است که آنها می‌توانند از یک جا همه خریدهایشان را انجام دهند و در ترافیک تهران مجبور نیستند از این سوی شهر به آن سو بروند.  از سوی دیگر آن طور که «مهدی»، یکی دیگر از شهروندان تهرانی می‌گوید اگرچه مال‌ها در تهران با الگوبرداری از نمونه‌های خارجی ساخته شده‌اند اما کیفیت آنها را ندارند، نه به لحاظ چگونگی ساخت نه به لحاظ نحوه ارایه خدمات. او می‌گوید:  «تفاوت مال‌ها در ایران با نمونه مشابه خارجی تفاوت در نحوه ارایه خدمات آنهاست. من به همین دلیل می‌گویم این مال‌ها کپی ضعیف شده، نمونه‌های اصلی هستند. همه مراکز اوایل راه‌اندازی خوبند و همه چیز در آنها کیفی است، اما چند‌سال بعد کاملا ضد مشتری می‌‎شوند و کیفیت‌شان را از دست می‌دهند. در مورد خرید هم تجربه نشان داده که خرید از مراکز بزرگ موجب می‌شود که ما هزینه زیادی صرف خریدن چیزهایی کنیم که نیاز واقعی به آنها نداریم به همین دلیل هم الگوی خرید کردنمان برای محصولات روزمره در خانواده را به سمت خرید از مغازه‌های محلی تغییر داده‌ایم.» به گفته «زهرا»، یکی از شهروندان تهرانی که در یکی از فودکورت‌های مال‌ها درحال غذا خوردن است، فضای عمومی که مال‌ها برای دور هم بودن فراهم کرده هم خوب است و هم بد: « به نظرم مال‌ها فضای جدیدی برای
دور هم بودن دوستان و خانواده‌ها ایجاد کرده‌اند، این فضا آزادی بیشتری برای انتخاب به آدم‌ها می‌دهد اما به‌طورکلی من همچنان فکر می‌کنم با شکل قدیمی‌تر دور هم جمع شدن‌ها در خانه و فضاهای خانوادگی خوشحال‌ترم.» از نگاه «محمد»، که در یکی از مراکز خرید غرب تهران درحال خرید است،« همه چیز باید به روز شود و آدم‌های امروز نمی‌توانند از بازارهای سنتی خرید کنند و در زمان امروز با استانداردهای گذشته زندگی کنند.» به اعتقاد آدم‌هایی مثل «محمد» در هر جامعه‌ای عده‌ای هستند که در برابر تغییر مقاومت می‌کنند. یکی از آنها، یعنی همان کسانی که در برابر تغییراتی از این دست مقاومت دارند، «رسول» است که او را در یکی از مال‌های غرب تهران می‌بینیم. او می‌گوید: «از نظر من این مراکز خرید جدید با سبک زندگی ما ایرانی‌ها سازگار نیست. ما بازارهایمان را داشتیم و زندگی برای ما در دور مصرف و خریدن و بیشتر خریدن تعریف نمی‌شد، این مراکز خرید بزرگ نماد زندگی ایرانی نیست، حتی نماد زندگی اروپایی هم نیست مشخصا نماد زندگی آمریکایی است و احساس من به شخصه فارغ از سمت و سوی مسائل سیاسی این است که فرهنگِ زندگی‌ام  در شهری مثل تهران دارد از دست می‌رود و من و خانواده‌ام شبیه خودمان نیستیم و داریم تغییر می‌کنیم.» واقعیت این است که مراکز خرید جدید در تهران برای خیلی از مشتریانشان هم جاذبه دارند و هم دافعه. درواقع تکلیف مردم هنوز روشن نیست که با این مراکز عظیم تجاری چه باید بکنند هم جذابیت‌هایش آنها را می‌کشاند و هم سیمای غول‌پیکر مال‌ها که صورت شهرها را می‌خراشد، آنها را می‌‎ترساند. با همه اینها دست‌کم حالا مال‌های جوان و تازه به بهره‌برداری رسیده برای مردم جذاب است و اغلب آنها ترجیح می‌دهند، بیایند و خریدکنند و دور هم خوش بگذرانند. در چنین شرایطی است که این مراکز جدید در بیشتر روزها هم شلوغ و پر رفت و آمدند مخصوصا در تعطیلات پایانی هفته؛ شاید همین رضایت‌مندی مشتریان است که موجب شده، دست‌اندرکاران ساخت‌وساز مال‌ها در تهران به دفاع از مال‌ها بپردازند و بگویند که این مراکز جدا از مرکز خرید بودنشان در زندگی روزمره مردم کارکردهای اجتماعی هم دارند. اما در مقابل به گفته کارشناسانی مثل سادات نیا، الزاما همه این کارکردهای اجتماعی ممکن است مثبت نباشد و از سوی دیگر به گفته او این استدلال درستی نیست که توسعه شهری براساس سلایق روزمره مردم پیش برود، اگرچه توجه به نیازهای مردم مهم است اما سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌های توسعه شهری باید مبتنی بر استانداردها تدوین و راهبری شود نه سلیقه‌ها؛ چراکه ممکن است سلیقه امروز مردم را نسل‌های بعدی نپسندند اما کاری که بر مبنای اصول انجام شده باشد در همه زمان‌ها قابل دفاع است. آینده تهران و شهرهای بزرگ با وجود مراکز عظیم تجاری چند منظوره البته برای خیلی از ساکنان این شهر خوشایند نیست، همان‌هایی که خودشان مشتری این مراکز جدید هستند و وقتی پای حرف و تحلیل به میان می‌آید با گسترش آنها مخالفت می‌کنند، شاید این مخالفت از آن روست که بسیاری از آنها فکر می‌کنند که با تولد هر مال جدیدی، بخشی از آرامش شهر، بلعیده می‌شود.

پاساژهای قدیمی در اغما

ظهور مراکز خرید مدرن و بزرگ در تهران حالا دیگر تاثیرش را بر فعالیت مغازه‌ها و مرکز خریدهای کوچکتر گذاشته است. پاساژها و مراکز خریدی که زمانی برای خودشان بروبیایی داشتند مثل میدان محسنی، بازار صفویه، سرخه بازار ونک و مانند آنها حالا دیگر مشتریان زیادی ندارند. در ساعات مختلف روز و همین‌طور روزهای مختلف هفته اگر گذرتان به میدان محسنی و بازار صفویه بیفتد متوجه می‌شوید که این بازارها دیگر آن بازارهای سابق نیستند.
«مهدی» یکی از مغازه‌داران قدیمی میدان محسنی است که می‌گوید: «خیلی وقت است که این‌جا رونق سابق را ندارد. عوامل زیادی دست به دست هم داده هم مراکز خرید جدید موثر بودند هم این‌که شکل خرید کردن مردم تغییر کرده، مسائلی مثل نبود جای پارک در این محدوده هم موثر است به‌هرحال این مراکز خرید جدید همه پارکینگ و ده‌ها امکانات رفاهی دیگر دارند، مشتری هم جذب آنها می‌شود.» در میدان محسنی خیلی از مغازه‌داران قدیمی مغازه‌هایشان را اجاره داده‌اند یا این‌که بسته نگاه داشته‌اند و به یکی از همین مراکز خرید جدید منتقل شده‌اند. همین‌طور است وضع سرخه بازار و بازار صفویه. در بازار صفویه که روبه‌روی پارک ملت است، خیلی از کسبه معتقدند این بازار تحت‌تأثیر اجرای طرح بی .آر. تی از رونق افتاده اما کسبه دیگری هم هستند مثل «علیرضا» که می‌گوید: «بازارهای قدیمی برای مشتریان مراکز جدید جذابیتی ندارد و ما هم اگر مشتری داریم یا عبوری است یا تعدادی از مشتریان قدیمی‌اند که هنوز گاهی به این‌جا سر می‌زنند، اما واقعیت این است که این بازار مثل گذشته‌ها رونق ندارند.»
به گفته او رفتن به جایی مثل پلانتاریوم پول سنگینی می‌خواهد و اگر او و سایر همکارانش نرفته‌اند به این دلیل بوده که این سرمایه را نداشته‌اند. از دریچه نگاه علیرضا و بسیاری دیگر از همکارانش، آینده کار در بازار مد و پوشاک ایران در همین مال‌ها و سیتی ‌سنترهای جدید است و آنها هم اگر بخواهند در این حرفه کار کنند و موفق باشند، باید سرمایه‌ای جور کنند و به پلانتاریوم یا الماس یا ‌هایپرمال بروند. آینده تهران و شهرهای بزرگ با وجود مراکز عظیم تجاری چند منظوره البته برای خیلی از ساکنان این شهر خوشایند نیست، همان‌هایی که خودشان مشتری این مراکز جدید هستند و وقتی پای حرف و تحلیل به میان می‌آید با گسترش آنها مخالفت می‌کنند، شاید این مخالفت از آن روست که بسیاری از آنها فکر می‌کنند که با تولد هر مال جدیدی، بخشی از آرامش شهر، بلعیده می‌شود.

نوشته تهران در محاصره غول‌های تجاری اولین بار در میدان پدیدار شد.

06 May 20:35

هنر و فمینیسم

by گروه ارغوان
22

“سربریدن هولوفرنس به دست جودیت” که در آن دو زن مشغول بریدن سر یک مرد هستند، تصویری است که اگر از داستان آن مطلع نباشیم گمان خواهیم کرد پای یک خصومت شخصی میان هنرمند و مرد قربانی درمیان است. “آرتمیزیا جنتیلسکی” دورانی این صحنه را به تصویر کشید (۱۶۱۴-۱۶۲۰ میلادی) که در آن وی اولین و تنها زنی بود که توانست به عضویت آکادمی هنر فلورانس که از معتبرترین مجامع هنری زمان خود بود درآید.

11

اگرچه این تصویر برآمده از بخشی از داستان‌های تورات است، اما آیا انتخاب آن به دست آرتمیزیا موضوعی اتفاقی بوده، آن هم در شرایطی که نقاشی‌های دیگری با مضمون‌های مشابه از همین هنرمند به جا مانده است؟ انتخاب این صحنه که انتقام گرفتن دختری یهودی از ژنرالی آسوری‌ را تصویر می‌کند که خانه و سرزمین دختر را به تصرف درآورده، بی‌گمان بازتابی از درونیات هنرمند و هم‌ذات‌پنداریش با زنان خشمگینی است که در پی اجرای عدالت، متجاوزان خود را سر می ‌بریدند. این همه شاید انعکاس آزاری است که خود هنرمند متحمل شده بود زیرا جنتیلسکی توسط استادش «تاسی» مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود. به هر ترتیب این موضوع و ماندگاری نام این هنرمند تا مدت‌ها به عنوان تنها نقاش زن در تاریخ هنر، موجب شده است تا او چهره‌ای چالش‌برانگیز برای منتقدان هنر و متفکران فمنیست باشد.

هنر فمنیستی موضوعی شنا‌خته‌شده در مباحث هنری است، اما ارتباط میان هنر و فمنیسم به چه معناست؟ آیا این ارتباط محدود به زن بودن هنرمندان و به رسمیت شناختن آنان به عنوانِ هنرمند و هنر آنان به منزله‌ی هنر زنان است و یا به معنای در نظر گرفتن نگرش فمینیستی در خلق آثار هنری؟ فمینیسم در مواجه با حضور زنان در دنیای هنر، چه به عنوان هنرمند و چه به عنوان موضوع هنر، چه رویکردهایی ممکن است داشته باشد؟

سازوکارهای اجتماعی بدون شک نوعی مناسبات جنسیتی را رقم زده‌اند که در چگونگی و ابعاد حضور زنان در دنیای هنر تعیین کننده بوده است. این مناسبات از یک سو سدی بر راهِ آموزش زنان بوده و از سوی دیگر مانعی بزرگ در راهِ مطرح شدنِ این هنرمندان و ماندگاریِ اسمشان به عنوان هنرمند درتاریخِ هنر بوده است.

حضور زنان و مسئله‌ی جنسیت در دنیای هنر به عنوان یکی از معیارهایی که نوع روابط جنسیتی در جامعه را نشان می‌دهد جنبه‌های متفاوتی دارد؛ از سویی می‌توان به سراغ زنان در نقش هنرمند رفت و از سوی دیگر می‌توان زنان و روابط جنسیتی را به عنوان موضوعِ هنر مورد توجه قرار داد. اما عنصری که در هر دو رویکرد نقش دارد بستر اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی است که موجب شکل‌گیری گروه خاصی از زنان در هر دوره چه به عنوان هنرمند و چه به عنوان موضوع هنر شده است. سازوکارهای اجتماعی بدون شک نوعی مناسبات جنسیتی را رقم زده‌اند که در چگونگی و ابعاد حضور زنان در دنیای هنر تعیین کننده بوده است. این مناسبات از یک سو سدی بر راهِ آموزش زنان بوده و از سوی دیگر مانعی بزرگ در راهِ مطرح شدنِ این هنرمندان و ماندگاریِ اسمشان به عنوان هنرمند درتاریخِ هنر بوده است؛ چنان که تا قرن بیستم، تعداد انگشت‌شماری از زنان موفق به ثبت نام خود در کتب تاریخ هنر شدند. از سوی دیگر حذف زنان به عنوان هنرمند موجب شد تاریخ هنر تا مدت‌ها صرفا حاصل روایتی مردانه از تجربه زندگی انسان‌ها باشد و زنان نیز از دریچه‌ی نگاه هنرمندانی ترسیم شوند که آنها را به چشمِ «دیگری» و دربردارنده ویژگی‌هایی خاص می‌دیدند. زنانی که به عنوان موضوع هنر نه تنها با تمام ابعاد وجودی خود ظاهر نشده‌اند که به طور غالب نقشِ ابژه‌ی جنسی را در آثار ایفا کرده و صرفا به دلیل جذابیتِ جنسی شان یا به صرف جایگاه طبقاتی خود، به شیوه‌ی سفارشی به تصویر در آمده‌اند و یا در ارتباط با داستان‌ها و روایت‌های مذهبی تصویر شده‌اند.

Michelangelo's_Pieta_5450_cut_out_black

Bogorodica_so_Isus_-ikona_od_Sveta_Sofija

شاید مشهورترین تمثال در نمونه‌های مذهبی از آنِ مریم مقدس باشد، شخصیتی که در والاترین مقامِ مذهبی قابل دسترسی برای یک زن نقش شده است. پیکره‌ی مریم از صدرِ مسیحیت تا اواخرِ رنسانس، تطورِ بسیار داشته است؛ از پیکره‌ای لاغر و بلند در بالاپوشی به رنگِ اکر یا سیاه و نوزادی در آغوش با چهره‌ی استخوانی و مردانه که سردی آن و هاله‌ای که بالای سردارد او را از دیگر زنانِ تصویر متمایز می‌کند، تا پیکرِ قوی و بدون نقصی که اندام عضلانی مسیح را در آغوش گرفته و صورتش نشان از هجومِ عواطفِ انسانی دارد. با این همه آنچه در اکثرِ این آثار ثابت مانده تمثالِ زنی است که تنها به واسطه‌ی مادرِ مسیح بودن در هزاران لباس و پیکر متفاوت تصویر شده است. در تصویرِ لحظه‌ای که مسیح جهان را از عذاب الهی نجات می‌دهد، مریم پیکرِ بی‌جان‌ او را در آغوش گرفته تا بیننده از گذر چهره‌ی داغ‌دیده‌‌ی مادر به عظمتِ ایثار و فداکاریِ پسر پی ببرد؛ اگرچه مریم معروف‌ترین شخصیتِ تاریخِ هنر است، او مادر قهرمانِ مردِ تاریخ است.

در تصویرِ لحظه‌ای که مسیح جهان را از عذاب الهی نجات می‌دهد، مریم پیکرِ بی‌جان‌ او را در آغوش گرفته تا بیننده از گذر چهره‌ی داغ‌دیده‌‌ی مادر به عظمتِ ایثار و فداکاریِ پسر پی ببرد؛ اگرچه مریم معروف‌ترین شخصیتِ تاریخِ هنر است، او مادر قهرمانِ مردِ تاریخ است.

«نگاه خیره» نمونه‌ی مطرحی از هنر فمینیستی است که در آن «باربارا کروگر» نگاه خیره‌ی مردان را که در سراسر تاریخ هنر به روی زنان سنگینی کرده نشانه می‌گیرد. این نگاه از طرفی نشان از نقطه نظرِ مردسالارانه هنرمند و مخاطب دارد که در انتظار چشم دوختن به تصویری از یک زنِ خواستنی است؛ و از طرف دیگر، زن را به عنوان موضوع هنر تا حد یک ابژه‌ی جنسی تقلیل می‌دهد و وجود او را محدود به حجم عظیمی از تصاویرِ بدن‌های برهنه و نیمه برهنه‌ای می کند که برای سال‌ها تاریخ هنر را ساخته‌اند. زنانی که در بسیاری از موارد گویی در بی‌اطلاعی کامل در برابر نگاه خیره‌ی دزدانه‌ای قرار گرفته‌اند که آنها را زیر نظر دارد. نگاه خیره‌ی مردانه در حقیقت بیانگر قدرتی است که مردان را در جایگاهی قرار می‌دهد که از طریق آن زنان فاقد قدرت را چنان که می‌خواهند نظاره کنند. پس این نگاه نشانگر روابط قدرت در اجتماع است. اگرچه این مردان هستند که در سراسر تاریخ هنر قدرت خیره شدن را در اختیار دارند، اما زنانی که در معرض خیره شدن قرار می‌گیرند نیز بی‌ارتباط با این روابط قدرت نیستند٬ چرا که بخش عمده‌ای از آثار خلق شده درباره زنانی است که به واسطه‌ی زیبایی‌های نژادی یا تعلقات طبقاتی خود تصویر شده‌اند.

22

برهم زدن کلیشه‌های جنسیتی مسلط بر فضای کلاسیک هنر در ابتدا از طریق حضور زنان به عنوان هنرمند درتقابل با مناسبات مردسالارانه‌ای که این فضا را در اختیار داشت آغاز شد؛ فضایی که از طریقِ سرکوبِ سیستماتیک در صدد نادیده انگاشتن و حذف آنان بود. این سرکوب از طرق متعددی صورت می گرفت؛ مثلا در عرصه آموزش به صورت ممانعت در آموزش آکادمیک به زنان [۱] و حتی محدود کردن آنها در پرداختن به اندام مردانه و مطالعه‌ و استفاده زنان از مدل‌های برهنه‌ی مرد بود. به همین ترتیب بازار هنر که وابستگی گسترده‌ای به نهادهای بازتولید‌کننده‌ی کلیشه‌های جنسیتی همچون کلیسا، اشرافیت، مساجد، روحانیت و دربارِ پادشاهان داشت زنان را از دنیای هنر دور نگاه می‌داشت. مطرح شدن زنان هنرمند هر چند به تعداد اندک، نگاه متفاوتی را با خود به همراه آورد که به نوبه‌ی خود در ستیز با نگاه رایج به زنان به عنوان موضوع هنر بود.

نگاه خیره‌ی مردانه در حقیقت بیانگر قدرتی است که مردان را در جایگاهی قرار می‌دهد که از طریق آن زنان فاقد قدرت را چنان که می‌خواهند نظاره کنند؛ این نگاه نشانگر روابط قدرت در اجتماع است. اگرچه این مردان هستند که در سراسر تاریخ هنر قدرت خیره شدن را در اختیار دارند، اما زنانی که در معرض خیره شدن قرار می‌گیرند نیز بی‌ارتباط با این روابط قدرت نیستند

در ابتدای ورود به عرصه هنر، زنان هنرمند نیز برای اثبات توانایی و مهارت خود در زمینه‌ی هنر و در رقابت با مردان هم عصر خود سعی در خلق آثاری داشتند که به استانداردهای هنرِ مردسالارانه نزدیک بود؛ در این مسیر زنان گاهی حتی پای خود را فراتر از خلق آثار تزیینی نمی‌گذاشتند و یا تمام خلاقیت خود را صرفا معطوف به بکارگیری تکنیک‌ها می‌کردند. با این همه به مرور نه تنها آثار هنری زنان «زنان» را به عنوان موضوع خود برگزید بلکه هنرمندان زن موضوعِ «زن» را متفاوت از آنچه تا پیش از این توسط مردان و فضای مردانه هنر به تصویر درآمده بود تصویر کردند. زنانی که حالا نه به واسطه‌ی زیبایی، جذابیت جنسی یا قدرت اشرافی و مذهبی خود، بلکه به عنوان زنانی واقعی تصویر می‌شدند؛ واقعیتی که نشان از میل زنان به کسب قدرت نیز داشت. این آثار حالا زنان را همچون مردان قدرتمندِ تصویر‌شده در تاریخ هنر نمایش می‌داد و یا در سال‌های بعدتر آنها را به همراه مسائل واقعی دنیای زنان به تصویر می‌کشید و از این طریق نه تنها زنان را به عنوان هنرمندانی خلاق و آگاه معرفی می‌کرد که آنها را از بند سوژه‌های کلیشه‌شده می‌رهاند.

flower-of-life

از نمونه‌های هنر فمینیستی معاصر که توانستند به موضوعات آشنا با نگاهی دیگر بپردازند می توان آثار «جورجیا اوکیف» را برشمرد. برتری نگاه خلاقانه اوکیف نسبت به دیگر هنرمندان مردی که تا آن زمان «گل» را موضوعِ آثار خویش قرار داده بودند چند وجه دارد؛ اوکیف ضمن توجه ویژه به فرم آلت تناسلیِ زنانه و ادغام آن با تصویر گل‌های طبیعی و نیز رازآلوده‌تر نشان دادن احساسات زنانه از خلال نقش کردن چنین گل‌هایی تصویری خارج از عرف زمان خود ارائه می‌دهد که در عین تابوشکنی با ذهن مخاطب ارتباط برقرار می‌کند.

حذف زنان به عنوان هنرمند موجب شد تاریخ هنر تا مدت‌ها صرفا حاصل روایتی مردانه از تجربه زندگی انسان‌ها باشد و زنان نیز از دریچه‌ی نگاه هنرمندانی ترسیم شوند که آنها را به چشمِ «دیگری» و دربردارنده ویژگی‌هایی خاص می‌دیدند.

نمونه‌ی دیگری از بی‌پروایی هنرمندان زن در انتخاب موضوع و به نمایش گذاشتن آن مینیمال‌های «اوا هس» است که بازنمایی و تعریف جدیدی از زنانگی ارائه می‌دهد و الهام‌بخش بسیاری از مجسمه‌سازان پس از او بوده است. برخلاف سایر هنرمندانی که مینیمال‌های خود را با مواد اولیه سخت و صنعتی همچون ورقه‌های فلزی شکل می‌دادند، هس از موادی همچون طناب، نخ، پارچه و الیاف گوناگون بهره برده است. اهمیت فمینیستی استفاده از چنین موادی در اینست که از یک طرف، به نخریسی، خیاطی و دیگر اموری که عمدتا به دست زنان انجام می شوند مربوطند و از این رو موادی زنانه تلقی می شوند؛ و از طرف دیگر، این مواد امکان ایجاد فرم‌های منحنی، قابل انعطاف، سیال و نرمی را به هنرمند داده‌اند که اندام زنان و شمایل‌های زنانه را به ذهن متبادر می‌کنند.

eva-hesse

با تغییر در ساز و کارهای اقتصادی بعد از پایان جنگ اول جهانی، نیاز به نیروی کار ارزان در اروپا و آمریکا سبب حضور افزون زنان دربازار کار و به دنبال آن حضور اجتماعی بیشتر آنان شد. تغییر مناسبات بازار هنری و به تبع آن استقلالِ نسبیِ اقتصادی زنان و همچنین باز شدن فضا برای آموزش هنری برای زنان و ارائه‌ی آثارشان در نهایت سبب شد زنانِ بسیاری در دنیای هنر فعال و به عنوان هنرمند به رسمیت شناخته شوند.

آنچه امروزه حلقه ی ارتباط هنر با وضعیت حقیقی زنان است دیگر در وجود تعداد بی‌شمار زنان هنرمند خلاصه نمی‌شود، بلکه به واسطه‌ی محتوای ارائه شده از طریق هنر قابل بررسی است. محتوایی که از یک سو تحت تاثیر مناسبات جنسیتی و اجتماعی شکل می‌گیرد و از سوی دیگر توان تغییر همین مناسبات را در سطح فرهنگی دارد.

گسترش حضور زنان اما به معنای کنار گذاشته شدن کلیشه‌های جنسیتی غالب درعرصه هنر نبود. در واقع بسیاری از زنانِ موفق و مطرح در دنیای هنر با پیروی از نگرش غالب مردسالارانه، خود نقش به‌سزایی در بازتولید همین کلیشه‌ها در به تصویر کشیدنِ زنان به عنوان موضوع هنر داشته‌اند. اگر در سال‌های نخست، حضور زنان به عنوان هنرمند به خودی خود حرکتی انتقادی محسوب می‌شد، در سال‌های بعد این بیان انتقادی متوجه زنان به مثابه موضوع هنر بود و کلیشه‌های جنسیتی و مفاهیم مرتبط با این حضور در اجتماع را به چالش می کشید. هنر فمنیستی که متاثر از جنبش‎های فمنیستی است، با همین نگاه انتقادی به سراغ مسائلی می‌رود که اگرچه ریشه‌های اجتماعی دارند، اما در عین حال رویکرد هنری مسلط را نیز هدف می گیرند. آنچه امروزه حلقه ی ارتباط هنر با وضعیت حقیقی زنان است دیگر در وجود تعداد بی‌شمار زنان هنرمند خلاصه نمی‌شود، بلکه به واسطه‌ی محتوای ارائه شده از طریق هنر قابل بررسی است. محتوایی که از یک سو تحت تاثیر مناسبات جنسیتی و اجتماعی شکل می‌گیرد و از سوی دیگر توان تغییر همین مناسبات را در سطح فرهنگی دارد.

سیر تاریخ هنر و حضور زنان در آن، چه به عنوان هنرمند و چه به عنوان موضوع هنر تا سال‌های پایانی قرن نوزدهم تنها در اروپا، و از سال‌های ابتدایی قرن بیستم در آمریکا نیز مورد بحث قرار گرفته است. این محدودیت نه به دلیل وجود نداشتن جریان هنری در جغرافیاهای دیگر، که بیش از هر چیز به دلیل روایت تاریخ توسط انسان‌هایی بوده است که به عناوین مختلف سهم به‌سزایی ازمنابع قدرت داشته‌اند. به این ترتیب، تاریخ هنر محصول روایتی است که در حاشیه‌ماندگان به هر شکل از آن کنار گذاشته شده‌اند. اگر روابط قدرت جهانی سبب اروپامحوری درتاریخ هنر و به حاشیه رفتن روایت جریان‌های هنری مربوط به بسترهای جغرافیایی و سیاسی دیگر است، درحاشیه‌ماندگان اروپا و آمریکا، زنان، رنگین‌پوستان و اقشاری هستند که به واسطه‌ی جایگاه طبقاتی یا مذهبی خود در بازارهای هنری مسلط نبوده‌اند.

تاریخ هنر محصول روایتی است که در حاشیه‌ماندگان به هر شکل از آن کنار گذاشته شده‌اند. اگر روابط قدرت جهانی سبب اروپامحوری درتاریخ هنر و به حاشیه رفتن روایت جریان‌های هنری مربوط به بسترهای جغرافیایی و سیاسی دیگر است، درحاشیه‌ماندگان اروپا و آمریکا، زنان، رنگین‌پوستان و اقشاری هستند که به واسطه‌ی جایگاه طبقاتی یا مذهبی خود در بازارهای هنری مسلط نبوده‌اند.

از همین روست که درباره سیر تاریخ هنرِ اقشار فرودست در جوامع مختلف و از جمله روند سرکوب هنرمندان زن در بسترهای متفاوت از اروپا و امریکا اطلاعات کمتری در دست است. بی شک این روند در کشورهای خاورِ دور همچون هند و چین و یا بسترهای اکثریت مسلمانی همچون ایران و ترکیه، به شیوه‌ای متفاوت به سرکوبِ هنرمندان متعلق به اقشار فرودست از جمله زنان منجر شده است. پس سیر تاریخی هنر در بسترهای کم ترمطالعه شده و پتانسیل متفاوت هنر فمینیستی در آنها جای بررسی‌های ریشه‌ای و جدی‌ای دارد؛ موشکافی‌هایی که خود به شناخت بیشتر روابط قدرت جنسیتی و مسائل سیاسی و اجتماعی این جوامع نیز می‌انجامند.

ارغوان قصد دارد به دنبال این مقدمه مجموعه‌ای از آثار مهمی را که در زمره‌ی هنر فیمنیستی قرار می‌گیرند معرفی کرده و از گذر هنر به ایده‌هایی بپردازد که به دست هنرمندان فمنیست مطرح شده‌اند، ایده‌هایی که از یک سو با خلاقیت هنری گره خورده و از سوی دیگر با مسائل اجتماعی زنان درهم آمیخته‌اند و در عین حال ریشه در مباحث و جنبش‌های فمنیستی دارند.

نوشته هنر و فمینیسم اولین بار در میدان پدیدار شد.

06 May 20:33

اسید مساله همه‌ی ماست

by میدان
نسایی

نسائی به میدان می‌گوید: اعتراف می‌کنم که در مورد سمیه و دخترش نتوانستم به عنوان یک عکاس پای تعهدم بایستم. جایی که باید عکاسی می‌کردم به دنبال کارهای اداری یا درمانی آنها بودم.

نسائی سال‌هاست از دور و نزدیک شاهد و راوی چهره‌های سوخته قربانیان اسید است. او با تجربه این سال‌ها و همراهی با خانواده‌های قربانیان می‌گوید: بدون فعالیت مستمر سازمان‌های غیردولتی و حمایت‌های درمانی از طرف دولت مشکل هیچ یک از قربانیان قابل حل نیست. اسیدپاشی یک مساله اجتماعی است و همه ما نسبت به آن مسئولیم.

سعی کردیم در این مصاحبه بیش از عکاسی به روایت‌های او از زندگی قربانیان اسید بپردازیم. زندگی‌ای که چند روزی در خبرها خوانده می‌شود و بعد از آن برای همیشه فراموش می‌شود، تا خبری دیگر و قربانی دیگر.

بدون فعالیت مستمر سازمان‌های غیردولتی و حمایت‌های درمانی از طرف دولت مشکل هیچ یک از قربانیان قابل حل نیست. اسیدپاشی یک مساله اجتماعی است و همه ما نسبت به آن مسئولیم.

چه چیزی موضوع اسیدپاشی را برایتان جذاب کرد و تصمیم گرفتید درباره آن عکاسی کنید؟

سال ۸۷ برای آخرین جلسه دادگاه آمنه بهرامی از طرف روزنامه آفیش شدم و از همان جلسه موضوع برایم جدی‌تر از یک عکاسی صرفا شغلی و حرفه‌ای شد. آمنه در آن جلسه خطاب به قاضی صحبت کرد و به قدری صحبت‌هایش تکان‌دهنده بود که همه حاضران در جلسه و حتی خود قاضی متاثر شدند. فکر کردم اگر به عنوان یک عکاس وظیفه‌ای در قبال جامعه دارم این است که این چهره‌های از بین رفته را نشان مردم دهم. مساله اسیدپاشی فقط مساله قربانیان آن نیست و باید این چهره‌ها را ببینیم و راجع به آن‌ها فکر کنیم.

از همان روز ارتباط من با آمنه و خانواده او شکل گرفت. به خانه آمنه رفتم و از زندگی او و خانواده‌اش عکاسی کردم و این ارتباط کم و بیش تا به امروز وجود دارد.

2- Abolfazl Nesaii (9)

رعنا گرمازده شده و در پی یک تشنج با کمک صاحب مسافرخانه در بیمارستان بستری شده بود. سمیه با پرداخت هزینه‌ای که پیش‌بینی نکرده بود دخترش را از بیمارستان مرخص کرده و چند ساعت بعد از این مسافرخانه راهی کرمان می شوند.

آمنه با عکاسی از چهره‌اش مشکلی نداشت؟

اصلا. اعتماد به نفس آمنه کمک زیادی به تصمیم من کرد. البته این تنها موردی بود که من با آن مواجه شدم. به خاطر حمایت‌هایی که از طرف خانواده گرفته بود و رسانه‌ای شدن پرونده‌اش در مقایسه با قربانیان دیگر حال بهتری داشت. نه تنها با عکاسی مشکلی نداشت که حتی در دوسالانه مجسمه‌سازی چهره او را به همین شکل سوخته کار کرده بودند و با هم به این مراسم رفتیم، به افتتاحیه نمایشگاه عکسی که از او گرفته بودم آمد و از همه این کارها هم استقبال می‌کرد. با مادرش به کلاس بریل می‌رفت و در کل علاقه‌ای نداشت خودش را در خانه حبس کند. این اتفاقی است که برای بیشتر قربانیان اسید نمی‌افتد. چند بار با آمنه بیرون از خانه قرار ملاقات داشتم، در کافه یا در فضاهایی که به هرحال شلوغ بودند، برایم جالب بود که مردم از دیدن او خوشحال می‌شدند. روزهای اول حواسم را جمع می‌کردم که واکنش مردم را موقع دیدن این چهره ببینم و از این خوشحالی و همدلی مردم شوکه می‌شدم. آمنه خودش را مخفی نمی‌کرد، مردم با او عکس یادگاری می‌گرفتند و مثلا اگر از او می‌خواستند چشمان تخلیه شده‌اش را هم نشان دهد، ابایی نداشت و این کار را می‌کرد. شهرت پرونده آمنه و رسانه‌ای شدن آن به همدلی مردم منجر شده بود و این مسئله قطعا تاثیر خوبی روی او داشت.

قربانیان دیگر چطور با دوربین و ثبت چهره‌شان کنار می‌آمدند؟

در همان روزهایی که از آمنه عکاسی می‌کردم، زنی به نام طاهره به همراه دختر کوچکش در همدان قربانی اسید شد. داستان از این قرار بود که یک روز زنی در خانه طاهره را می‌زند و می‌گوید آش نذری آورده است. طاهره در را باز می‌کند و زن یک سطل اسید روی او می‌پاشد. چند جای بدن دختر او هم که شاهد این ماجرا بود می‌سوزد. آمنه اهل همدان بود و یک روز از این شهر به من زنگ زد و خواست به آنجا بروم و ماجرای طاهره را در مطبوعات انعکاس دهم. آمنه برای او کمک مالی جمع کرده بود و سعی کرده بود او را قانع کند که پرونده را مطبوعاتی کند. ولی وضعیت طاهره بسیار بد بود و از نظر روحی کاملا فروپاشیده بود. او تمام مدت روی چهره‌اش روبنده انداخته بود و به هیچ عنوان حاضر به برداشتن آن نبود، با اینکه آمنه را می‌شناخت و می‌دانست او هم قربانی اسید بوده و نابیناست، حتی اجازه نمی‌داد آمنه صورتش را لمس کند و حدود جراحت را حدس بزند.

وضعیت طاهره بسیار بد بود و از نظر روحی کاملا فروپاشیده بود. او تمام مدت روی چهره‌اش روبنده انداخته بود و به هیچ عنوان حاضر به برداشتن آن نبود

طاهره به هیچ کس اعتماد نداشت، برای همین هم عکاسی از او سخت بود. بلاخره با اصرار آمنه رو بنده را کنار زد و واقعا وضعیت صورتش وخیم بود. عکسی که روی دیوار بود نشان می‌داد که قبلا زن زیبایی بوده و شاید فشار اینکه رقیب او، یعنی دوست‌دختر شوهرش، روی او اسید ریخته بود، باعث شده بود نسبت به همه بدگمان باشد. صبح تا شب روبنده به چهره داشت و قصاص آن زن را می‌خواست و به آمنه می‌گفت شما نباید عامل اسیدپاشی را می‌بخشیدی. بعدها شنیدم آن زن هم در زندان خودکشی کرد. طاهره مدام درباره دخترش حرف می‌زد که اگرچه سوختگی کمی داشت، اما نمی‌توانست آرام بخوابد و آن روز را فراموش کند. ارتباط من با طاهره قطع شد ولی آمنه ارتباطش را با او حفظ کرد و سعی کرد برای درمان او از مردم و دولت کمک مالی جمع کند.

1- Abolfazl Nesaei (11)

طاهره در همدان توسط زن دیگری قربانی اسید شد. او به اصرار آمنه روبنده خود را کنار زده تا آمنه با لمس صورتش میزان جراحت را حدس بزند.

آمنه مجرم را دو بار تا پای قصاص برد و مصمم بود این حکم را اجرا کند. این موضوع جنجال زیادی به پا کرد و حتی ایراد حقوقی به پرونده وارد شد که عملا با اسید نمی‌شود کسی را قصاص کرد، چون اسید قابل کنترل نیست و نمی‌شود عین همان خسارت را جبران کرد. قربانیان و خانواده‌هایشان درباره مجازات چه نظری دارند؟

بله، آمنه خواهان قصاص بود و حتی مادرش باور نمی‌کرد که از قصاص گذشته است. قربانی همه زندگی‌اش را با اسید از دست می‌دهد. اسید فقط ظاهر قربانی را از بین نمی‌برد، همه زندگی او با اسید می‌سوزد و به کل عوض می‌شود. وقتی چنین حکمی صادر شده نباید از قربانی انتظار بخشش یا تقاضای حکم دیگری کرد، چون مجرم چند سال حبس می‌کشد که این به خاطر جنبه عمومی جرم است و در واقع به شکایت مرجع قضایی آن حکم را گرفته است. بعد از آن نوبت به شاکی خصوصی می‌رسد که حکم پرداخت دیه و قصاص اجرا شود. چه حکم قصاص اجرا شود، چه شاکی گذشت کند مجرم بعد از آن آزاد خواهد شد. این موضوع دست قربانی را می‌بندد. قربانی نه رضایت به آن حد از خشونت دارد، نه رضایت به اینکه چنین مجرمی از فردا آزاد باشد. از وضعیت روحی آن قربانی، شرایط جسمی، ده‌ها عمل پرهزینه و پر درد هم بگذریم که قطعا در تصمیم قربانی اثر دارد، نباید با اسیدپاشی مثل هر ضرب و جرح دیگری برخورد کرد. هیچ خشونتی به اندازه اسید زندگی فرد را نابود نمی‌کند و حتی قصاص هم تنبیه مناسبی برای آن نیست. این موضوعی نیست که بخواهیم قربانی درباره مجازات آن تصمیم بگیرد. در عمل هم می‌بینیم قربانیان نظرات متفاوتی درباره مجازات دارند. مثلا آمنه بخشید، طاهره قصاص می‌خواست، سمیه مرگ شوهرش را می‌خواست و داوود می‌خواست متهم تا آخر عمر در زندان بماند.

هیچ خشونتی به اندازه اسید زندگی فرد را نابود نمی‌کند و حتی قصاص هم تنبیه مناسبی برای آن نیست. این موضوعی نیست که بخواهیم قربانی درباره مجازات آن تصمیم بگیرد.

از پرونده سمیه و رعنا چطور مطلع شدید؟

خبری در روزنامه ایران خواندم که نوشته بود پدری روی همسر و دخترش که در خواب بوده‌اند، اسید ریخته است. عکسی هم کنار این خبر چاپ شده بود که خانه محقر روستایی را نشان می‌داد. با همکارانم در گروه حوادث صحبت کردم و آنها شماره پدر سمیه را به من دادند. دو روز بعد از تماس ما آنها برای اولین ویزیت به تهران آمدند و در کلینیک ۱۵ خرداد آنها را دیدم. دکتر کلانتری یکی از بهترین جراحان پلاستیک در آن کلینیک است و بیمارانی را که مشکل مالی دارند، بین عمل‌ها در همان بیمارستان ویزیت می‌کند. با پدر سمیه حرف می‌زدم دیدم سمیه و رعنا با صورتی که کاملا پوشانده‌ بودند روی پله و پشت در اتاق عمل نشسته‌ بودند. دکتر بیرون آمد و صورت سمیه و رعنا را کنار زد و گفت همین امروز باید عمل شوند. دنبال کارهای پذیرش رفتم که کمکی به پدر و مادر سمیه کرده باشم و با حراست بیمارستان هم هماهنگ کردم که در اتاق عمل از آنها عکاسی کنم. بعد از عمل، سمیه درباره کارم سئوال کرد و اینکه چرا از آنها عکاسی می‌کنم. سمیه مشکلی با دوربین نداشت، اعتماد کرده بود و امیدوار بود بتواند از این طریق برای درمان دخترش کمکی بگیرد. دکتر در همان اولین ویزیت گفت که فقط سمیه برای ترمیم کامل چهره‌ و بدنش که از سر تا ران‌های آن سوخته بود به ۲۷۰ عمل جراحی نیاز دارد. آن زمان او هنوز به طور کامل بینایی‌اش را از دست نداده بود، ولی یک چشم رعنا تخلیه شده بود.

Abolfazl Nesaii (2)

داستان سمیه با یک خبر به گوش مردم رسید: مردی بر روی همسر و دختر کوچکش که در خواب بودند، اسید ریخت. نیمی از رختخوابی که سمیه روی آن خوابیده بود با اسید از بین رفته است.

هیچ وقت سراغ اسیدپاش‌ها یا خانواده آنها نرفتید؟

نه. اولویت برای من قربانیان اسید بود و هیچ‌وقت نمی‌خواستم آنها را نسبت به خودم بی‌اعتماد یا آنها را ناراحت کنم. هیچ‌کدام از آنها از چنین چیزی استقبال نمی‌کردند و حتی می‌ترسیدند که این خود منجر به درگیری‌های دیگری شود. ارتباطم با سمیه و رعنا زیاد بود و اعتراف می‌کنم که در مورد آنها به تعهد خودم به عنوان عکاس عمل نکردم. سمیه تنها بود. مادرش از فشار این اتفاق سکته کرد و پدرش برای درمان آنها تکه زمین کشاورزی خود را فروخت و سمیه از این بابت هم ناراحت بود. یک بار که از طریقی برایشان مبلغی کمک مالی جمع کردم به قدری خوشحال شد و تشکر کرد که خودم شرمنده شدم که کار بیشتری از دستم برنمی‌آید. حمایت از قربانی اسید واقعا کار یک نفر نیست و حتی اگر قربانی حمایت خانواده خود را هم داشته باشد، باز به کمک نیاز دارد. همان خانواده هم آسیب دیده، همان مادر هم نیاز به حمایت اجتماعی دارد، ولی قربانیانی مثل سمیه تنها هستند و خانواده‌هایشان تنهاتر از آنها. هر خیری که به بیمارستان می‌آمد یا فعالان اجتماعی که به او سر می‌زدند یا کمکش می‌کردند او خوشحال و امیدوار می‌شد. اما همه می‌دانیم این موارد به سرعت فراموش می‌شوند. مردم هم تقصیری ندارند، هر کس بتواند کمکی می‌کند و می‌رود، اما یک قربانی اسید تا سال‌ها به درمان جسمی و روحی نیاز دارد تا به یک زندگی عادی بازگردد و این کار یک فرد و یک روز نیست.

مردم در بیمارستان چطور با او رفتار می‌کردند؟

اتفاقا چیزی که در مورد سمیه برایم جالب بود همین واکنش‌های مردم بود. چون آمنه را وقتی دیدم که پرونده رو به اتمام بود و آمنه مراحل سخت درمان را گذرانده بود. مشهور شده بود، به خاطر بخششی که کرده بود تائید اجتماعی می‌گرفت و واقعا مثل یک ستاره سینما با او برخورد می‌کردند. به طاهره هم که نتوانستم چندان نزدیک شوم، ولی در همه مراحل درمان سمیه و رعنا در کنارشان بودم. واقعا برای مردم مساله اسید یک مساله اجتماعی بود و درباره آن بی‌تفاوت نبودند. در کلینیک بیمارستان ۱۵ خرداد چون کلینیک تخصصی پوست و زیبایی است موارد زیادی از انواع سوختگی وجود دارد و می‌شود تصور کرد که این موضوع دست کم برای پزشکان و پرستاران عادی باشد. اما پرسنل، بیماران و همراهان آنها همگی مراقب این دو بودند و با آنها همدردی می‌کردند. کسی رو برنمی‌گرداند و این شرایط را برای سمیه و رعنا بهتر می‌کرد.

یک بار سمیه از مسافرخانه‌ای در میدان قزوین که در آن سکونت داشت به من زنگ زد و گفت رعنا تشنج کرده و دارد می‌میرد. خودم را در بیمارستانی که تا رسیدن من صاحب مسافرخانه آنها را برده بود، رساندم. در همان بیمارستان رعنا را به بیمارستان تخصصی کودکان منتقل کردند. در هر دو این بیمارستان‌ها همه به طور ویژه مراقب این دو بودند و حتی بیمارستان دوم پرونده کودک آزاری تنظیم کرد و شکایتی روی پرونده گذاشتند که البته چندان تاثیری هم نداشت ولی همین تعهد و همراهی آنها را نشان می‌داد. رعنا در آی‌سی‌یو بستری شد و گفتند اگر دو ساعت دیرتر به بیمارستان رسیده بود از عوارض آن تشنج فوت می‌کرد. در این بیمارستان‌ها شاید هیچ‌وقت موردی مثل سمیه و رعنا را ندیده بودند، اما من هیچ برخورد بدی از مردم و پرسنل آنجا ندیدم. نهادهای دولتی و قوه قضائیه می‌توانند به طور جدی‌تری وارد مساله شوند و در قدم اول از قربانیان اسید نه یک حمایت موقتی که دائمی کنند. تغییر و اصلاح قانون و فرهنگ‌سازی برای مقابله با این مساله می‌تواند تاثیر مثبتی در زندگی قربانیان یا کاهش این جرم داشته باشد. قربانیان اسید نیاز به همراهی بیشتری دارند. از دست مردم جز همین همدلی یا کمک مالی کاری برنمی‌آید.

پدر سمیه نخلستان‌های خود را فروخت تا هزینه درمان دختر و نوه‌اش را تامین کند. مادر سمیه چند ماه بعد از روزی که این عکس گرفته شد، سکته کرد.

انتظار شنیدن خبر مرگ سمیه را داشتید؟

سمیه شرایط بدی داشت و اقلا ۵۰ عمل ضروری دیگر باید انجام می‌داد، ولی در کل انتظار چنین اتفاقی را نداشتم. وضعیت روحی‌اش بدتر از حال جسمی‌اش بود. شریک جرم که عموی بچه‌ها بود، آزاد شده بود، و سمیه با دو کودک تنها بود، وضع پدر و مادرش را می‌دید و خودش را مقصر این بدبختی می‌دانست. درباره رعنا نگران بود و عذاب وجدان داشت، در حالی که او کاری نکرده بود، فقط از شوهر معتادش طلاق خواسته بود. اگرچه امیدوار بود که بالاخره درمان روی رعنا و او کمی جواب دهد اما بارها از او شنیده بودم که مرگ خودش را می‌خواست. سمیه تا آخرین روزی که زنده بود نفهمید چرا باید چنین بلایی سرشان می‌آمد، واقعا نمی‌توانست درک کند که تاوان چه چیزی را داده و وقتی یکی از همکارانم زنگ زد و گفت سمیه تمام کرده، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. سمیه می‌خواست بمیرد.

مجموعه عکس‌های ابولفضل نسائی را در میدان ببینید.

نوشته اسید مساله همه‌ی ماست اولین بار در میدان پدیدار شد.

12 Apr 16:53

هپي اند

by giso shirazi
خدمتكار فرهنگسرا دندان گذاشته است، پنجاه سالش بود با بقايايي زيبايي بر چهره اش ، شوهر سابقش شيشه اي بود و او را با چاقو زده بود، طلاق گرفته بود، مرد دختر را به او داده و پسرها را با خود برده بود، او دختر را بزرگ كرده و شوهر داده و مرد دو پسر را معتاد و شيشه اي كرده بود. زن در اتاق اجاره اي با حقوق خدمتكاري زندگي مي كرد، دختر و نوه اش گاهي به او سر مي زدند و او هم گاهي به پسرها، وقتي در بيمارستان بستري بودند سر مي زد و وقتي مي خنديد جلوي دهانش را مي گرفت تا دندانهاي افتاده اش را نبينيم ظهرها براي ما آشپزي مي كرد: ترخينه و كاله جوش و اشكنه و از خاطرات كارگري هايش در كارخانه هاي مختلف مي گفت شهرداري برايش آزمايش مي نوشت و او مي داد كه من بخوانم، هزار و يك درد داشت كه نه پول و نه فرصتي براي درمان داشت امروز مي خنديد و دست از دهانش بر مي داشت ، دندانهاي جديد جواني را به چهره اش برگرداننده بود هنگام رفتن پيرمردي قد بلند و شيك پوش به دنبالش آمد و او شرمزده ، روسري گلداري به جاي مقنعه پوشيد و سوار ماشين شد مي گفت كه باور نمي كنم زندگي مي تواند اينقدر شبيه رويا باشد
09 Apr 19:37

برزخ (خواب و بیداری)

by سارا

 

leu sui Arnaut, que plor e vau cantan…

consiros vei la passada floor

… منم آرنو، که آوازخوان و گریان می‎روم

پشیمان از حماقت گذشته

برزخ، دانته  

.

  

کیف پولم با پنجاه هزار تومن پول، کارت شناسایی، دانشجویی، بیمه و چند تا کارت عضویت و تخفیف  دیگر از جیب مانتویم سقوط کرد و کجا بیفتد خوب است؟ در چاهک توالت دانشگاه. چاهکی عمیق و سیاه و متهوع. از بالا که نگاه می‎کردم قرمزی چرم کیف پولم را در اعماق می‎دیدم. یک جایی به دیواره‎ها گیر کرده بود. تازه دو سه ماه بود که آمده بودم به تهران. دانشجو شده بودم. آن هم در یک دانشگاه دولتی.

تمام روز جلوی در توالت مانده بودم و نمی‏‎دانستم چه کار کنم. پول را پدرم تازه برایم فرستاده بود. خرج دو ماهم بود. و همۀ داشته‎هایم، همۀ بودنم در آن شهر به آن کارت‎ها بند بود. نمی‏‌دانستم بی‎قراری‎ام بیشتر متوجه خرج دوماهم بود یا کارت‏ها. یا شاید اصلاً آن موقع به این چیزها فکر نمی‎کردم. بیشتر به اقبال خرابم فکر می‏‌کردم. به اینکه اگر موقع وارد شدن به توالت یادم می‎بود که کیف توی جیب مانتوست، حتماً بیشتر حواسم را جمع می‏‌کردم. به اینکه چه می‎شد اگر جیب مانتویم کمی بزرگتر و جادارتر بود؟ و به اینکه اصلاً چرا کیف پول را در جیب مانتو گذاشته بودم، مگر جایش همیشه توی کیف دستی‎ام نبود؟ مثل همۀ جوانان بیش از آنکه درگیر وضعیتی شوم که گرفتارش شده بودم، به مرور بداقبالی‎هایم از آغاز زندگی تا آن زمان فکر می‏‌کردم و سعی داشتم ببینم دقیقاً تا آن لحظه از زندگی، چقدر بی‎عرضگی، گیجی و حماقت  کار دستم داده بود.

هم‏زمان به همۀ ابزارهای مختلفی که می‎شد با آن کیف را بالا کشید فکر کرده بودم ولی کنار هیچکدام از آن ابزار خودم را نمی‌دیدم. این کار از من ساخته نبود. همان چند دقیقه‌‏ای که از بالا سوراخ سیاه و قهوه‎ای را نگاه می‏‌کردم چندین بار عق زده بودم.  کیف سرخ‏‌رنگم را برانداز می‏‌کردم ببینم بیشتر فرورفته یا متوقف شده ولی نمی‏‎توانستم. معده و روده‎ام با دیدن آن منظره به هم می‎پیچید. یک چیزهایی نباید هیچ‎وقت کنار هم باشند و اگر بنا به یک تصادف یا اشتباه احمقانه یکدفعه کنار هم قرار بگیرند، نتیجه‎اش می‌‏شود آن منظرۀ منقلب‎کننده‎ای که من آنجا شاهدش بودم.

اگر کسی پیدا می‎شد آن را برایم بیرون بکشد، همۀ 50 هزار تومن را  به او می‏‌دادم و ازش می‎خواستم کارتها و مدارک را برایم بیرون بکشد، کیف را به زباله بیندازد و مرا نجات دهد. یا شاید با  40 تومن هم می‌‏شد کسی را راضی کرد، یا حتی نصف پول.  ولی چه کسی؟ از ظهر که این شوربختی به سرم آمده بود جلوی توالت مانده بودم. هرکس وارد می‌‏شد به سرعت خودم را در اتاقک توالتی که همه ‏چیزم را بلعیده بود مخفی می‎کردم، مبادا کسی واردش شود. نباید می‎گذاشتم بیشتر از آن فرو رود و به کل از دسترس خارج شود. بعضی وقت‎ها با اینکه می‏‌دانی هیچ تلاشی وضعیت را بهتر نمی‏‌کند، و خیلی ساده فاجعۀ پیش رو را می‏‌بینی باز هم دلت نمی‌خواهد از تگ و تا بیفتی. بیخود و بی‏‌دلیل. برای هواخوری کمی قدم به راهرو می‏‌گذاشتم. با دیدن آدمی تازه دوباره وارد توالت می‎شدم. شاید اگر به زن چاق و گوژپشتی که تمیزکار توالت‎ها بود، پیشنهاد می‏‌دادم، کمکم می‏‌کرد. شاید به 20 تومن هم راضی می‏‌شد. از شانس من زن نظافتچی آن روز خیلی دیر پیدایش شد، غروب شده بود و هوای توالت سردتر. آخرین کلاس‎های دانشگاه هم تمام شده بود. دانشجوها برای تجدید آرایش و تخلیۀ نهایی به توالت می‏‌آمدند و بلند بلند حرف می‎زدند و می‏‌خندیدند و من مثل ماده‎گرگی که از توله‎هایش محافظت می‎کند با جدیت در توالت نگهبانی می‏‌دادم.

سه شب بود درست نخوابیده بودم. سرپاایستادن، آن هم در میان بوی توالت حالم را حسابی به هم ریخته بود. زن چاق و قوزی را که دیدم جلو رفتم و نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. متعجب بود. من هم متعجب بودم. تا به حال با او حرفی نزده بودم. من، حتی مثل دیگر دانشجویان خوش‎رو و خوش‎برخورد، هیچ وقت به خدمه و تمیزکارها خسته نباشید هم نگفته بودم. ولی این بار دهان باز کردم و گفتم: «خسته نباشید».  باید می‏‌گفت ممنون، یا زنده باشی یا سلامت باشی. دیده بودم قبلاً اینها را در جواب خسته نباشید می‏‌گفت. اما نگفت. همانطور که سمت کف‎شور چرک‏ گرفته و سطل گوشۀ سالن توالت می‌‏رفت گفت: «خواب‏زده‎ای نه؟» بلافاصله گفتم: «الان که وقت خواب نیست.» سطل فلزی را برداشت و گذاشت زیر شیر آب و همانطور که سرش پایین بود گفت: «نه کلاً عرض می‌کنم».

«چطور؟»

«قیافه‏‌ات می‏‌گوید شبها خواب نداری»

«عوضش روزها می‎خوابم»

یکدفعه گل از گلش شکفت و دهان چروکیده‎اش به خنده باز شد. فقط یک دندان جلو داشت. گفت: «من هم همینطور. پس شاید تو هم پیشگویی بلد باشی. نه؟ اگر هفت شب نخوابی، قشنگ آینده را می‏‌بینی. همه هم درست.»

گفتم: «راستش کیف پولم افتاده توی آن توالت، آنجا» و اشاره کردم به آخرین اتاقک ردیف توالت‏ها.

دست از کار کشید و مسیر دست مرا نگاه کرد. نمی‌‏دانستم پیشنهاد کثیفم را چطور باید پیش بکشم. گفت: «خوب برو درش بیار. یک کیسه پلاستیک، از این دسته‏‌دارها بکش به دستت. خوب ببند. بعد دستت را بکن آن تو…»

به آخر جمله نرسیده بود سمت دستشویی‎ها دویدم و بالا آوردم. خندید و گفت: «کار من هم نیست. شاید ابوالحسن بتواند.» همانطور که دست و رویم را می‏‌شستم و از فشار تهوع به نفس زدن افتاده بودم، گفتم: «باشه. خوبه. ابوالحسن کجاست؟»

«شب پیداش می‎شود. وقتی همه رفتند، میاد.»

بعد از بالا آوردن، دیگر رمقی برایم نمانده بود. وقتی دیدم پیرزن کف زمین جلوی توالتِ مرا هم با کف‎شور سابید، رفتم همانجا جلوی درش نشستم. گفتم «لطفاً آب به این یکی نریز، تا ابوالحسن بیاید.»

شب سردی بود و همینطور سردتر هم می‎شد. یادم نیست آذرماه بود یا دی. ولی سرما را خوب یادم هست. همانطور که به دیوار تکیه داده بودم، چرت می‏‌زدم و شاید حتی خوابم برد. بعد یکدفعه از گرمای مطبوعی که ماهیچه‌‏های تنم را نوازش می‏‌کرد، چشم باز کردم و سه هیکل پتو پیچیده دیدم که دورم نشسته بودند. یک ظرف حلبی هم که لبه‏‌های گداخته‎اش نشان از آتش می‏‌داد، آن وسط گذاشته بودند. سر گرداندم پیرزن را پیدا کنم. دیدم او هم یکی از همان هیکل‌های پیچیده در پتو بود. پیرزن گفت: «بیا این ابوالحسن. بهش گفتم ولی گفت دلش نمی‌خواد دستش گهی بشود.» و بعد هر سه خندیدند. منظورش از ابوالحسن یک موجود یک چشمی بود که سمت راستم نشسته بود و دماغ هم نداشت. ریش و موی قرمز همۀ سرو صورتش را پوشانده بود. پیرزن روبرویم نشسته بود و سمت چپم هم یک هیکل پتوپیچ دیگر بود که جوان‎تر از پیرزن و ابوالحسن می‎زد و نمی‎فهمیدم زن است یا مرد. بعد از تمام شدن خنده‎هایشان چند دقیقه داشتند سرفه‌های خلطی می‎کردند.

گرمای آتش چه آرامش‏‌بخش بود. یک دفعه دیدم عضلاتم را می‏‌توانم رها کنم. حتی کش و قوسی به گردنم دادم که از بس منقبض مانده بود، نزدیک بود بشکند. آنکه سمت چپم بود دست برد زیر پتویش که مثل خیمه دورش را گرفته بود، یک جعبۀ فلزی کوچک بیرون کشید و گذاشت جلوی من و با دست اشاره کرد که «بیا روی این بنشین که پشتت خشک نشود». تشکر کردم و نشستم. بعد هر سه به من خیره شده بودند. انگار که منتظر بودند من حرفی بزنم. گفتم: « امشب دیگر نمی‌‏تونم خوابگاه برگردم. نه به خاطر اینکه پول ندارم، نه. چون ساعت نُه در خوابگاه را می‌‏بندند. مجبورم تا صبح اینجا بمانم.»

ابوالحسن گفت: «پس مهمان مایی. هوا هم سرد است. اگر بخوابیم همه می‎چاییم.» بعد یک سرفۀ بلند کرد و ادامه داد: «ولی زمستان می‏‌گذرد و روسیاهی به ذغال می‌‏ماند» و باز سه تایی خندیدند و خندۀ هر سه به سرفه‎های ناشی از برونشیت مزمن ختم شد. از این‏هایی بودند که فکر می‏‌کردند چند جملۀ حکیمانه و قصارشان حتماً خریدار دارد. حوصله‏ نداشتم که بخواهند هی سرفه کنند و متلک بارم کنند ولی آتششان بد نبود. شاید دست آخر هم کمکم می‏‌کردند کیفم را دربیاورم. پیرزن گفت: «باید قصه تعریف کنیم حوصله‎مان سر نرود.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو هم باید تعریف کنی.» بعد ابوالحسن گفت: «آره ولی فقط باید واقعی باشد. خب حالا من شروع می‎کنم.»

پرسیدم: «شماها چطوری از جلوی نگهبان‏ها رد شدید؟ چطور راهتان دادند؟»  انگار که به زبانی خارجی پرسیده باشم، هیچ‏کدام جوابی ندادند. سر درآوردن از کار این آدمها  کار من یا هیچ غریبه‎ای نبود. مدتی ساکت بودند. بعد پیرزن گفت: «اینها مال همینجا هستند. فقط روزها که دانشگاه بازاست، راهشان نمی‏‌دهند.» بعد یک چیزهای دیگری گفت. اما من حسابی چرتم گرفته بود و شاید حتی به خواب رفته بودم. اما مطمئنم که حرف هم می‏‌زدم. از بداقبالی افتادن کیفم در چاهک حرف می‌‏زدم و از باقی بداقبالی‏‌ها.

نمی‎دانم کدامشان گفت: «من می‏‌دانم مشکل تو چیست. مشکل همه‎تان. شما خواب و بیداری‏تان برعکس شده.»

گفتم: «همه‌‏مان؟»

آن جوانتره گفت: «تو و خواهرت. یا خواهرهات. من ده تا خواهر دارم. همه‎شان همینطوری‏‌اند.»

گفتم: «ده تا خواهر دارید؟» پیرزن گفت: «یکیش من. نُه تا دیگه هم هستند. خیلی مهربانند. همه‎شان زندانند الان. جاشان گرم است»

ابوالحسن گفت: «من هم سی تا برادر دارم» و باز خندید و به سرفه افتاد. سرفه که کرد کلاهش از سرش افتاد. خم شد برش داشت. موهای قرمز و ژولیده‏‌اش پخش شد روی صورتش. شبیه شعله‎های آتشی شد که جلویمان در سطل حلبی می‎سوخت. مرا گیر آورده بودند و می‎خواستند تفریح کنند.

گفتم: «من فقط دوتا خواهر دارم. یک کیف پول قرمز هم داشتم که این تو افتاده.» و اشاره کردم به توالت.

ابوالحسن گفت: «خوب بگذار برایت داستانم را تعریف کنم.» پیرزن گفت: «من صدبار داستان ابوالحسن را شنیده‎ام ولی باز هم می‏‌خواهم بشنوم.» ابوالحسن داستان زندگی‏‌اش را تعریف کرد. گفت نوزاد که بوده یک روز مادرش مثل هر روز او را در حیاط پیش باقی بچه‎ها می‎گذارد که کلاغ بزرگی حمله می‏‌کند و یک چشم او را کور می‏‌کند. بعد قحطی می‎شود و مردم ده می‎گویند تقصیر این دجال است. مادرش از ترس مردم مجبور می‎شود او را به کوههای اطراف ببرد و بعد هم در کوه‎ها گم و گور می‌‏شود.

بعد پیرزن داستانش را گفت: «من جنوب بودم. یک روز افتادم به شعر گفتن و استعاره ساختن. شب‏ها شعر می‏‌گفتم و  صبحها می‏‌دیدمشان. بعد کم کم دیدم پیشگو شده‎ام. فقط با هفت شب نخوابیدن! به هرکس می‎گفتم باور نمی‎کرد. نه شعرها، نه پیشگویی‎ها، هیچ‏کدام را باور نمی‏‌کردند. قحطی، جنگ، کوپن، همه را پیشگویی کردم ولی باور نکردند ووقتی سرمان آمد همه گفتند تقصیر پیرزن شاعر است. انداختندم بیرون.» ابوالحسن گفت: «با کوله باری از استعاره و نماد انداختندش بیرون!» و به قوز پیرزن اشاره کرد. پشت‏‌بندش قهقهۀ هر سه به هوا رفت.

به سومی نگاه کردم ببینم او چه داستانی از زندگی‌اش می‎گوید. صدایش هم هیچ معلوم نمی‏‌کرد مرد است یا زن. نگاهی به دوستانش کرد و گفت: «من هم که همه می‌‏شناسند، من سهرابم پسر رستم. ولی از دستش دررفتم و زنده ماندم.» و باز سه تایی قهقهه زدند. ابوالحسن گفت: «تا دیروز که اسماعیل بودی پسر ابراهیم و از دستش در رفتی» و نگاهی به پیرزن کرد وگفت: «نه؟» پیرزن که هنوز داشت می‏‌خندید رو به من کرد و گفت: «این اصلاً پدر ندارد. برای همین مادرش قایمش کرده بوده توی یک خانه خرابه بیرون شهر.»

گفتم: «فهمیدم، شماها دوره‎گردید و برای مردم قصه تعریف می‏‌کنید و پول می‏‌گیرید. نه؟ متأسفانه من یک دانشجوی ساده‎ام که هرچی پول داشتم اون تو گیر کرده» و با سر به توالت اشاره کردم.

هرسه حسابی دمغ شدند. دیگر نخندیدند.

مدتی به سکوت گذشت تا اینکه ابوالحسن به حرف آمد: «تو خیلی جدی هستی. شوخی سرت نمی‎شود. خوب پس این یکی را گوش کن. من و پسرم هرجا می‏‌رفتیم یکی پیدا می‎شد که مرا بشناسد و بخواهد دمار از روزگارم دربیارد. یک بار پسرم از ترس اینکه مردم سربرسند و بلایی سر من بیاورند، یک چاله توی زمین کند و مرا گذاشت در چاله و  روی چاله هم با خاک پوشاند. فقط دماغم را بیرون گذاشت که نفس بکشم. بعد یک روز یک غول تبر به دستی داشت رد می‎شد پایش گرفت به دماغ من و سکندری خورد. فکر کرد ریشۀ درخت است. با تبر زد دماغ مرا پراند.»

این دفعه من هم خنده‎ام گرفت.

آنکه اسمش سهراب یا ابراهیم بود گفت: «آها بالاخره خندید!»

بعد دوباره گفت: «ولی این یکی که می‏‌خواهم بگویم واقعیِ واقعی است. جوان که بودم، یک شهری کارگر بودم. چاه می‏‌کندم. یک دختر خوشگلی آنجا زندگی می‎کرد که همۀ مردهای شهر عاشقش بودند و یکی یکی می‏‌رفتند خواستگاریش و جواب رد می‏‌گرفتند و برمی‎گشتند. من هم که مطمئن بودم شانسی ندارم. کی دختر به آن خوشگلی را به یک چاه‏کن بوگندو می‏‌داد؟ این بود که یک روز که پدر و مادرش خانه نبودند، با یک کاسۀ بزرگ آش رشتۀ خوشمزه رفتم دم خانۀ دختر. آن موقع همۀ دخترها آش رشته دوست داشتند. در زدم و گفتم مادرم آش رشته پخته گفتم یک کاسه هم برای شما بیاورم. دختر تا چشمش به کاسۀ آش رشته افتاد با پیازداغ و کشک، چشمهاش برق زد و با خوشحالی کاسه را گرفت و تشکر کرد. اینجایش بامزه است: به دختر گفتم فقط اگر ممکن است کاسه را بهم پس بدهید ببرم برای مادرم. دختر گفت: من که نمی‏‌توانم همۀ این آش را الان بخورم. گفتم خوب می‏‌توانیم با هم بخوریم. دختر گفت آره فکر خوبی است. خلاصه رفتم داخل خانۀ دختر. دو تا قاشق برداشتیم و شروع کردیم به خوردن آش. آخ که نمی‏‌دانید خوردن آش رشته با خوشگل‎ترین دختر شهر چه حالی دارد. به آخرهای کاسه رسیده بودیم که پدر و مادرش سر رسیدند. پدرش وقتی دید ما داریم با هم آش می‌‏خوریم، آن هم آش رشته، یک قمه برداشت و پرت کرد به طرف من. قمه رفت توی کمرم و فرار کردم. پیش هرکی هم رفتم که قمه را از کمرم بیرون بیاورد، نتوانست. از آن موقع بی‏‌خوابی گریبانم را گرفته.»

بعد چرخید و پتو را کنار زد و کمرش را نشان داد. یک دسته چاقو، افقی از کمرش بیرون زده بود.

بعد گفت:  «بی‏خوابی بددردی است. حواس‎پرتی همه‎اش به خاطر بدخوابی است. خوب حالا تو بگو.»

گفتم: «مادر من همیشه می‏‌گفت: هرکی خوابه، روزی‏‌اش به آبه.» راست می‎گفتم. مخصوصاً صبح روزهای تعطیل خیلی این جمله را می‏‌گفت.

یک چشمی گفت: «همین دیگر. خواب و آب را بهانه کرده‏‌اید.»

بعد گفتم: «البته روزهایی هم بود که مادرم خودش دیر از خواب بیدار می‏‌شد، آن وقت یکی از ما به مسخره می‏‌گفتیم: مادرجان هرکی که خوابه، روزی‌‏اش به آبه و او روترش می‎کرد و می‎گفت: بدنم کوفته است وگرنه از ساعت 4 بیدارم.»

این بار هرسه شدیدتر از دفعات قبل زدند زیر خنده. یادم نیست خودم هم می‌خندیدم یا نه ولی آنها همینطور قهقهه می‏‌زدند و سرفه می‏‌کردند.

مدتی گذشت تا بالاخره ابوالحسن توانست اشک آن یک چشمش را که از زور خنده درآمده بود پاک کند و آرام بگیرد. بعد صدایش را نازک کرد و گفت: «بدنم کوفته است وگرنه از ساعت چهار بیدارم» و دوباره سه تایی خنده را از نو شروع کردند.

دیگر داشتند حوصله‎ام را سر می‌‏بردند. باز داشتم به کیف پولم فکر می‌‏کردم. هیچ‏کدام قصد کمک نداشتند.

چندین داستان دیگر هم هرکدامشان تعریف کردند. نمی‌‏دانم چندتا فقط می‏‎دانم اگر کف توالتی عمومی بنشینی و مجبور باشی داستان پشت داستان بشنوی، سرگیجه می‌گیری. یا حتی بدتر، ممکن است همانجا کف زمین توالت، در یک شب سرد سکتۀ مغزی کنی و ممکن است صبح ببینی که نصف بدنت لمس است.

هر بار که خسته می‌‏شدند از تعریف کردن، به من رو می‎کردند و می‏‌گفتند حالا تو بگو و من هم قصه‏‌هایی از زندگی‎ام برایشان می‎گفتم. مثلاً اوقاتی که خواب مانده بودم و  امتحان مهمی را از دست داده بودم. اوقات دیگری که اشیاء مهم را این ور و آن ور جا گذاشته بودم و بابتشان کتک خورده بودم. از کارمند نجیب شرکت نفت یا حتی آن فروشندۀ لوازم یدکی گفتم که هرکدام فرصت‏های مناسبی برای آینده‎ام بودند و با حماقت‎های ناخواسته از دستشان دادم و مجرد ماندم. و بعد از هر قصه‎ای که می‏‌گفتم هرسه قهقهه‎های شیطانی می‏‌زدند، سرفه می‏‌کردند و اشک چشمشان را پاک می‏‌کردند.

صبح با صدای اولین دانشجویی که وارد توالت شد از خواب پریدم. دور و برم خالی بود. هرسه رفته بودند. دختر دانشجو غریب نگاهم کرد و رفت سمت یک توالت. من هم وارد توالت خودم شدم. کارم را کردم. سیفون را هم کشیدم و بیرون آمدم و همه ‏چیز تمام شد.

نمی‏‌دانم عمداً این کار را کردم یا گیج و خواب‏زده بودم. دیگر مهم نیست. حالا تو قصه‎ات را بگو. تا صبح خیلی مانده. باید یک‎جوری سر خودمان را گرم کنیم.


16 Jan 18:29

حالا بايد هنگام دوختن جورابهايم به جستجوي سرچشمه اندوه برون

by giso shirazi
جورابهايم سوراخ شده، نوك هر دو لنگه سوراخ شده ، هر وقت جورابهايم سوراخ مي شود مي فهمم كه غمگينم،
مي داني، ربط دارد
وقتي نوك جورابهايم سوراخ مي شود يعني ناخن انگشتان پايم بلند شده
نه ، ربط دارد
يعني جمعه ها كوتاهش نكرده ام
چرا ، ربط دارد
يعني جمعه با شادماني بيدار نشدم، با شادماني حمامي طولاني نرفته ام، با شادماني يك عالم لوسيون و كرم به سر و صورت و بدنم نزده ام، يعني با شادماني ابروهايم را بر نداشتم، يعني با شادماني ناخن هايم را كوتاه نكره ام
يعني ناخن هاي پايم بلند شده اند، يعني جورابهايم را سوراخ كرده اند، يعني غمگين بوده ام
03 Nov 15:26

دیوار ۴۷

by علیرضا مجیدی

واژه «دیوار» جزو واژه‌های محبوب آن نیست، به شنیدن آن یاد فاصله، تبعیض و مانع می‌افتم، یاد دیوارها بلند با سیم‌های خاردار زندان‌ها، یاد دیوار برلین یا دیوار حائل فلسطین، یاد آن لحظاتی که از شدت غم ترانه hey you پینک فلوید را گوش می‌کردم و به آن قسمت می‌رسیدم که از بلندی «دیوار» و نبود شانس رهایی علیرغم همه کوشش‌ها شکوه می‌شد. اما «دیوار» می‌تواند کارکردهایی خوب هم داشته باشد.

با نگاهی به سایت‌های فرنگی می‌بینیم که به مناسبت‌های مختلف ده‌ها و صدها مراسم بزرگداشت، خیریه و اقدام زیبای نمادین در آن کشورها برگزار می‌شود، این کارها در تقویت روحیه جامعه، بیدار کردن وجدان‌ها و نزدیکی انسان‌ها به هم کمک زیادی می‌کنند.

اما گویی ما یاد گرفته‌ایم که عواطف خود را سرکوب کنیم و با اینکه در درون، رقیق‌القلب و با احساس هستیم، از بیم برچسب خوردن یا عدم همراهی تلاش نکنیم که آنها را ابراز کنیم.

ما کم می‌گوییم و کم می‌شنویم، کم می‌سراییم و کم می‌نویسیم.

اما استثناها هم کم نیستند، همه ما شواهدی را سراغ داریم و این هم یکی از آنها:


چندی پیش در رضوانشهر استلان گیلان اتفاقی افتاد که در نوع خود بی‌نظیر بود.در این شهر بنرهایی نصب شده بود که نگاه و توجه بسیاری را به خودش جلب کرد، مخصوصا کودکان با نشانگان داون را که همگی به نوعی شبیه هم هستند.

آنها روبروی این بنرها می‌ایستادند و با تعجب به عکس نگاه می‌کردند و می‌گفتند: «اینکه من هستم!»

11-3-2014 5-46-00 PM

در این بنرها از قول بچه‌های نشانگان داون نوشته شده بود:

«در همه شهرها تبلیغات محصولات شما را می‌بینیم. تبلیغ محصولات صنعتی، غذایی و تکنولوژی شما انسان‌های ۴۶ کروموزومی. اگر اشکالی ندارد، یک جای کوچک از شهرهایتان را به ما هم بدهید، به ما انسان‌های ۴۷ کروموزومی.

ما سه کالای ویژه برای تبلیغ داریم که در هیچ یک از تبلیغات شما جلوماندگان ذهنی ندیدیم.

۱- خنده از ته دل! ما بلدیم واقعا بخندیم.

۲- ما در هر شرایطی راست می‌گوییم. بین خودمان دروغگو نداریم.

۳- ما بی‌چون و چرا مهربانیم. مهر داریم به همه، بی‌هیچ کلک.»

در آخر هم خواسته آنها مطرح شده بود:

«اگر دیدید می‌توانید، یک دیوار از این همه دیوارهای شهرهایتان را به ما بدهید تا با خطها و نقاشی‌هایمان برایتان چیزهایی بکشیم تا باور کنید این زندگی پرسرعت و مدرن که همه چیز را سخت کرده، می‌تواند مثل قبل قشنگ باشد، ساده و رنگی، مثل آبنبات‌های رنگی بچگی.»

آخر این بنرها نوشته شده بود: «افراد نشانگان داون همه دنیا.»

مجری این طرح «آزاده عباس‌زاده» بود که درباره این ایده به خبرنگار مهر گفته:

«بیشتر دیوارهای شهر ما را تبلیغات کالاهای مصرفی از چیپس و پفک پوشانده است. چرا یک دیوار به این افراد کم‌توان ذهنی و دارای نشانگان داون اختصاص نیافته است که درباره‌شان به مردم توضیح دهد و سطح آگاهی آنها را درباره این افراد افزایش دهد؟»

او که پزشک عمومی است با بیان اینکه بسیاری از بچه‌های مبتلا به این بیماری به انزوای اجباری کشانده می‌شوند که باعث افسردگی شدید آنها می‌شود، گفته بود: «می‌توان با برقراری ارتباط با این بچه‌ها و حضورشان در چنین برنامه‌هایی، مانع بروز افسردگی در آنها شد.»

او از همکاری شهردار رضوانشهر هم تشکر و تقدیر کرده و گفته بود:

«در شرایطی که بسیاری از شهرداران شهرهای دیگر این حرکت ما به سخره گرفتند و مرگ و میر این بچه‌ها را در قیاس با دیگر افراد سهل و ساده انگاشتند، شهردار رضوانشهر با سرعت با پیشنهاد ما موافقیت کرد و همه همکاری‌های لازم را در این زمینه انجام داد. به زودی در رشت نیز این بچه‌ها یکی از دیوارهای شهر را نقاشی خواهند کرد.»

11-3-2014 5-46-10 PM

عباس‌زاده گفت: «این دیوار در رضوانشهر «دیوار ۴۷» نامگذاری خواهد شد، چون این بچه‌ها دارای ۴۷ کروموزوم هستند.»

سوم شهریور این دیوار افتتاح شد و این هم عکس‌هایی که برای «یک پزشک» از این دیوار ارسال شده‌اند:

11-3-2014 5-46-35 PM

11-3-2014 5-47-09 PM

11-3-2014 5-47-01 PM

11-3-2014 5-46-53 PM

11-3-2014 5-48-11 PM

11-3-2014 5-47-41 PM

11-3-2014 5-47-25 PM


رُستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم…
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ، از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پائیز
جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم

من و توساده‌ترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم خواندیم
من و تو واماندیم
من و تو کم دیدیم
من و تو کم چیدیم
من وتو کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!
من و تو کم بودیم
من و تو اما

در میدان ها
آنک اندازه‌ی ما می خوانیم
ما به اندازه ما می بینیم
ما به اندازه ما می چینیم
ما به اندازه ما می گوییم
ما به اندازه ما می روییم
من و تو

خم نه و
در هم نه و
کم هم نه

که می باید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من وتو حق داریم که به اندازه “ما” هم شده،
با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست…


دانلود رایگان نرم افزار حسابداری شخصی هلو ویژه اندروید

 

29 Oct 19:01

خشونت‌های نرم

by Atoosa Afshin-Navid


جلسه چهارم بود و بچه‌ها باید از همسایگانشان می‌نوشتند. هنوز وارد کلاس نشده بودم که بچه‌ها دوره‌ام کردند. با هم کل انداخته بودند و هر کس سعی می‌کرد نوبت زودتری برای خواندن نوشته‌اش بگیرد. ترس از خواندن و دیده‌شدن که فرو بریزد پتانسیل عجیب و غریبی آزاد می‌شود. سه جلسه اول بچه‌ها از خودشان و خانواده‌شان نوشته بودند. این اولین جلسه‌ای بود که پا از حریم خانواده بیرون می‌گذاشتیم و از چشم ناظر بچه‌ها به دنیای همسایگانشان نگاه می‌کردیم. برخلاف نق و نچ‌های آخر جلسه قبل که "ما همسایه مون رو نمی‌شناسیم" یا "ما اصلا همسایه نداریم" همه دست پر آمده بودند. خواندن نوشته‌ها را با هیجان‌انگیزترین‌هایشان شروع کردیم. یک قتل ناموسی، خیانت دوطرفه زن و شوهری جوان که همسایه‌ها را به وجد آورده، پیرمردها و پیرزن‌هایی که بچه‌هایشان رهایشان کرده‌اند، بوی تریاک و عربده‌های بعد از مصرف روان‌گردان‌ها در روایت‌های طنز بچه‌ها، کلاس را منفجر کرده بود. از این موضوع جا خورده بودم که چطور سطح نوشته‌ها نسبت به سال‌های قبل از بگومگوهای ساده بر سر پرداخت نشدن قبوض آب و گاز یا مشاجره‌های خانوادگی و رعایت نکردن قوانین آپارتمان‌نشینی تا این حد تغییر کرده، اما چیزی که در نهایت برایم شوک‌آور بود نگاه طنز بچه‌ها به مسائلی بود که من هرگز نتوانسته بودم به آنها بخندم. از یک طرف قدرت طنزپردازی بچه‌ها برایم قابل ستایش بود و سخت خوشحالم کرده بود و از طرف دیگر توانایی خندیدن به خودکشی پسری که روان‌گردان مصرف کرده یا پیرمردی که عصرها لخت بین دیش‌های ماهواره قدم می‌زند و بچه‌هایش حاضر نمی‌شوند حتی سری به او بزنند کم و بیش مرا ترسانده بود.
بیست دقیقه به پایان کلاس بیشتر نمانده بود و من زور می‌زدم هیجانات بچه‌ها را کنترل کنم  بتوانم ذهنشان را برای نوشتن موضوع جلسه بعد آماده کنم. مغزم درست کار نمی‌کرد. از اینکه پا به پای بچه‌ها خندیده بودم احساس عذاب وجدان می‌کردم و از طرفی به خودم می‌گفتم خنده تنها راه مقاوم شدن در مقابل خشونت‌های دنیای امروز است. از جایم بلند شدم و در میان داد و فریاد بچه‌ها که می‌خواستند هنوز نوشته‌های باقی‌مانده را بخوانند پای تخته رفتم و موضوع هفته بعد را روی تخته نوشتم اما کلاس یک صدا فریاد می‌زد که خانم نوشته ترنم رو بخونیم. نوشته ترنم خیلی باحاله. خانم یکی دیگه فقط. وقت نبود. ترنم از ته کلاس گفت: خانوم می‌خواین تعریفش کنم. فقط تعریفش می‌کنم. دو دقیقه. تسلیم شدم.

-‌ ترنم تند تعریف کن. وارد جزییاتم نشو. نمی‌رسیم به کارمون

ترنم بلند شد. خنده یک ساعته روی لبان بچه‌ها همچنان کش می آمد.

-‌ خانوم ما یه سرایدار داریم اسمش آقا مهدیه.

کلاس از خنده منفجر شد. مریم گفت: ا مال ما هم آقا مهدیه. سارا گفت: مال ما ممدآقاست. ندا گفت: این سرایدارا همه اسمشون همینجوریه. لیلا گفت: افغانیه؟ مریم گفت: نه افغانی نیست. من گفتم: خب ادامه بده. یه سرایدار دارید که اسمش آقا مهدیه.

-‌ آره خانوم. دو هفته پیش که از مدرسه رفتم خونه، دیدم بابام و چند تا از همسایه‌ها، آقاهاشون یعنی، نشستن تو لابی. بابام انقده جدی بود که نگو. فقط بهم گفت برم بالا، پایینم نیام. رفتم دیدم مامان بزرگمم رنگش پریده، مامانمم نیست. حالا چی شده؟ همسایه طبقه بالاییمون یه میز گنده داشته. به آقا مهدی میگه بیا کمک کن ببریمش پایین. آقا مهدی‌م یه سرش رو می‌گیره میارن دم آسانسور. این آسانسور ما از ایناست که دو تا در داره. به ساختمونای شرقی غربی باز می‌شه. بعد آسانسور رو می‌زنن. آقا مهدی می‌ره تو. همسایه‌مون میاد میز رو هل بده می‌بینه اِ آقا مهدی نیست. هیچی دیگه نگو آسانسور خالی بوده آقا مهدی افتاده پایین .

کلاس ترکیبی بود از انفجار خنده تصور صحنه ناپدید شدن آقا مهدی و وحشت جمله بعد مریم که خبر از مرگ سرایدار می‌داد. هر کسی چیزی می‌گفت:

-‌ وای مرده؟ تو خودت دیدی؟ آسانسور افتاده بوده روش؟ چه جوری شده بود؟ تو دیدیش؟ از طبقه چندم افتاده؟ و مریم جواب می‌داد:

-‌ له شده بوده. خونش تو زیرزمین از در آسانسور اومده بود بیرون. مث این فیلما دورش نوار بسته بودن ولی پلیس نبود. جنازه‌رم برده بودن.

منتظر بودم کسی از سن و سال و قیافه سرایدار بپرسد اما همه سوال‌ها حول و حوش تصور صحنه دلخراش مرگ آقا مهدی می‌گشت. مریم ادامه داد:

-‌ حالا خانوم خودش هیچی که مامان من از اون روز حالش بده. این خانواده آقا مهدی هم رفتن شکایت کردن یک عالمه باید دیه بدیم.

یکی از ته کلاس پرسید: وا مگه شما مقصرید؟ یکی پرسید: چقد باید بدین؟

مریم گفت: نمی‌دونم مث اینکه صد میلیون یا بیشتر. همین حدودا. ندا گفت: خب بابا خیلی نیست که. سارا گفت: شما که دارین، می‌دین دیگه. مریم گفت: آره بابا. ولی خب ما چه گناهی کردیم آسانسور افتاده.

هاج و واج پای تخته ایستاده بودم. بحث دوباره روی اسامی سرایدارها چرخیده بود. پرسیدم:

-‌ مریم زن و بچه‌ داشت؟

-‌ آره خانوم. یه دونه بچه یه ساله اینا داره.

بی‌خیال درس شدم و صبر کردم تا سوال من زمینه سوال‌های مشابه را فراهم کند. اما ظاهرا سوالم به قدر کافی قوی نبود. اولین واکنش بدنم به ذهن‌هایی که کوچکترین نشانه‌ای از همدردی، دلسوزی، همدلی یا چیزی از این دسته احساسات انسانی بروز نمی‌داد تهوع آنی بود. چیزی بیشتر از ترس سراغم آمده بود. چیزی مثل گمگشتگی. انگار در فضایی بی‌جاذبه رها شده باشم؛ سرگردان در یک فضای خالی نامتناهی. توان تحلیل رفتار بچه‌ها را از دست داده بودم. نمی‌فهمیدم آیا این بچه‌ها توان تصور شرایط خانواده سرایدار را از دست داده‌اند یا نه؟  یا اینکه توان تصور را دارند اما توان همدردی ندارند و نمی‌توانند متاثر شوند. فکر می‌کردم شاید معیارهای من برای دلخراش بودن و تراژیک بودن یک حادثه با معیارهای این بچه‌ها نمی‌خواند. شاید مرگ مرد جوان سرایداری در سانحه سقوط یک آسانسور از لیست حادثه‌های دلخراش خارج شده و در ردیف اتفاقاتی مثل زمین خوردن قرار گرفته. فکر کردم شاید ما آرام آرام توانایی دوست داشتن آدم‌هایی که "دیگری" هستند را از دست می‌دهیم.  


به نظرم مورد آخر محتمل می‌آید. طی این روزها سعی کردم به یاد بیاورم در ده سال گذشته چند بار عیادت کسی به بیمارستان رفتم، چند بار در مراسم خاکسپاری شرکت کردم، چند بار اولین روزهای تولد فرزند دوستانم به دیدنشان رفتم، چند بار کسی تلفن کرده و کمک اضطراری خواسته. راستش تعدادشان به ده نمی رسد. همانطور که تعداد نفراتی که در شرایط بحرانی کمک حال من بودند یا اصلا خبر شدند که در شرایط بحرانی قرار گرفته‌ام و نیاز به پشتیبانی عاطفی‌شان دارم از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود. خشونت‌های ما با ما بزرگ می‌شوند. در فقدان تربیت قلب‌های رقیق، و در فقدان محافظت از صفات انسانی‌مان ظهور پدیده‌هایی مانند به رگبار بستن بچه‌های یک مدرسه، پیوستن به وحشی‌ترین گروه قاتلین در خاورمیانه و اسیدپاشی چیز عجیبی نیست. ریشه مشکل تنها در سیاست و سیاتمداران نیست. این مسئله ریشه در ساختار فرهنگی جدیدی‌ دارد که در آن دوست‌داشتن دیگران، تصور کردن زندگی‌شان و کمک‌کردن به آنها به عنوان صفات مثبت انسانی از دایره مفاهیم فرهنگی خارج شده. همه ما می‌دانیم این روزها به آدم‌هایی که برای دیگران وقت می‌گذارند بی‌آنکه پای سودی در میان باشد فقط یک صفت نسبت می‌دهند: هالو 

14 Oct 17:17

دلباخته قناري

by giso shirazi
حراستي دانشكده به هنر ايران باستان علاقمند شده، ظاهرا به دليل كنترل خروج و ورود دانشجوها هميشه در راهرو حضور دارد در حالي كه مي دانم كنار در كلاس پنهان شده و نمي داند كه نور ويدئو پروژكتور او و دهان بازش  كه به نقوش سفالها بر ديوار خيره شده ،روشن كرده است.

13 Oct 20:07

اينا از داستان وارد دنياي واقعي مي شن يا برعكسه؟

by giso shirazi
 امروز من خانم جواني را ملاقات كردم كه شاگرد يك آرايشگاه بود و در يك رشته مهندسي دكترا داشت و هيات علمي يك دانشگاه معتبر بود  و همچنين در حال مطالعه طالع بيني و علم ستاره شناسي  بود و به اين نتيجه رسيده بود كه طالعش قمر در عقرب است و به همين دليل بايد زنانگي اش را تقويت كند تا در معرض خطر سرطان رحم نباشد