Shared posts

08 Sep 11:45

جزییات سر به نیست کردن یک قندشکن

by KHERS

قدیم‌ها پدرم یک صندوقچه یونولیتی داشت، از همان‌ها که آلاسکافروش‌های اطراف دبستان‌مان داشتند. آت و آشغال‌هایش را توی آن نگه می‌داشت؛ سوییچ اولین ماشینش، دفترچه حساب بانک سپه زمان شاه، بلیط سفرهای خارجی که رفته بود و این‌جور چیزها. به نوعی حتی عادت قشنگی بود. اما هرچه پیرتر شده میلش هم به نگهداری و جمع‌آوری آت و آشغال بیشتر شده. مثلاً الآن توی بالکن خانه یک ماشین لباسشویی و یک ظرفشویی اسقاطی دارد و عملاً گند زده به کل فضای بالکن. روی‌شان هم چند تا الوار و تخته نئوپانی گذاشته. چوبها هم طبله کرده‌اند و الآن محل زیست تعدادی موریانه و کرم چوب هستند. اینها بقایای قفسه کتاب‌هایی هستند که دیگر موجود نیستند، فقط عکس‌شان را می‌شود توی آلبوم‌های قدیمی‌مان دید. خود ظرفشویی و لباسشویی را هم نمی‌شود تکان داد چون قدیم‌ها کف این‌جور ماشین‌ها بلوک‌های سیمانی کار می‌گذاشتند تا سنگین شوند و تکان نخورند. واقعن هم تکان نمی‌خورند؛ حتی یک بار مملی و حسین را هم صدا کردم و سه تایی با زور و یاعلی توانستیم ظرفشویی کن‌وود را چهار قدم جابجا کنیم و از در بالکن بیرون بیاوریم اما فکر می‌کنی چه شد؟ پدرم دم در بالکن منتظرمان بود با تفنگش. به مملی و حسین همانجا تیراندازی کرد، به من فقط با نگاهش تیراندازی کرد.

 

خودش می‌گوید که لباسشویی و ظرفشویی را نگه داشته برای ویلای افجه‌اش. اما همه می‌دانیم که افجه یک رویاست چون ویلای افجه را فامیلش بالا کشیدند، یعنی خیلی راحت وقتی کار ساختش تمام شد سند را به نام خودشان زدند. اما پدرم هنوز منتظر روزی است که افجه را مبله کند و آخر هفته‌ها برود آن‌وری، برود طبیعت و خستگی در کند. بهش می‌گویم «حالا گیریم در تناسخ بعدی واقعن قضیه‌ی افجه حل و فصل شد و ما تونستیم ازش استفاده کنیم، خب اون دو روز سفر با دست ظرف می‌شوریم و لباس چرکها رو هم برمی‌گردونیم تهران.» این‌جور وقتها پدرم فریاد می‌کشد، این روشش است و توی همه‌ی این سالها هم جواب داده و هرچه هم پیرتر شده خودش خیال می‌کند که خوش‌صداتر شده.

 

این روزها پدرم آپارتمان‌مان را تبدیل به یک انباری بزرگ کرده، یک انباری بزرگ که پنجره هم دارد. این عادتش هم مال امروز و دیروز نیست، مال خیلی وقت پیش است. مادرم که می‌گوید مادربزرگم هم عین همین مرض را داشته، یعنی آشغال جمع می‌کرده و سختش بوده چیزی دور بیندازد. پس به نوعی پدرم بی‌گناه است و او هم صرفن راه والدینش را ادامه می‌دهد، کاری که همه می‌کنند. اما ریشه‌یابی مشکل که صورت فیزیکی‌اش را حل نمی‌کند، منظورم این است که حالا این عادت نکبتش مال هر کجا می‌خواهد باشد، اما محصول نهایی این است که بهرحال ماها هم مجبور شده‌ایم توی یک آشغال‌دانی بزرگ زندگی کنیم.

 

ما بچه‌هایش هم تا حدودی همین مرض را داریم. خود من وقتی خارج رفتم درست شدم. یعنی زندگی توی آپارتمان‌های فسقلی خارج بهم یاد داد که نمی‌شود هی تیر و تخته جمع کرد به امید روز مبادا که ازشان استفاده کنی و دو قرون جلو بیفتی. برای روز مبادا آیکیا و دیگر فروشگاه‌هایی که کار خیر می‌کنند هستند که تیر و تخته مورد نیاز آدم را بفروشند. بعضی‌هایمان دیرتر این چیزها را یاد گرفتیم. مثلاً تا همین اواخر که با خواهرم خارج زندگی می‌کردم او هنوز داشت کاتالوگ‌های تبلیغاتی رنگ و وارنگ فروشگاه‌های مختلف را جمع می‌کرد. کار من هم این بود که ویکندها با بیل آشغال‌هایش را جمع کنم و بریزم توی شوت زباله. محکم هم پرت می‌کردم توی شوت تا صدای سقوط آشغال‌ها توی داکت فلزی شوت را بشنود و کارم یک بُعد فرهنگی هم پیدا کند اما این اتفاق نمی‌افتاد و هفته‌ی بعد کاتالوگ‌های قطورتری می‌آورد خانه. خواهرم هم مبارزه‌ی فرهنگی خودش را می‌کرد و از سر کار که برمی‌گشتم صفحه‌های گلاسه کاتالوگ‌ها را برایم ورق می‌زد و مدل‌های پاف که شلوارهای تنگِ پاچه کوتاه پوشیده بودند و گونه‌های زاویه‌دار داشتند را نشانم می‌داد و در مورد فاشیون و زیبایی و زیبایی‌شناسی حرف می‌زد و در نهایت به اینجا می‌رسید که من هم سر و وضع خودم را درست کنم و از آن وضعیت خاکستری خارج شوم. بعد هم کاتالوگش را می‌گذاشت توی کتابخانه‌مان بغل مجموعه آثار بکت که من در حال مطالعه‌شان بودم (خالی‌بندی). مثل هر مبارزه ایدئولوژیک دیگر این یکی هم برنده نداشت و محصولش فقط فرسایش طرفین بود. در نهایت هم که من برای خدمت به وطنم برگشتم ایران و خواهرم ماند غرب تا بیشتر کالا مصرف کند و خوشحال‌تر بشود. البته خودش می‌گوید آن‌طور مثل سابق آشغال جمع نمی‌کند و بیشتر به معنویات توجه می‌کند.

 

در این سال‌هایی که دور از خانه و کشور بودم، پدرم موفق شد برادر کوچکم را هم به یک آشغال‌جمع‌کن کوچک تبدیل کند. دوسال پیش که برای تور ایران‌گردی آمده بودم وقتی وارد خانه شدم با یک میز و صندلی آشپرخانه هشت نفره و یک نیم‌ست مبل مواجه شدم که تا قبل از این ندیده بودم. یک ضبط صوت پاناسونیک اوراقی هم بود، از اینهایی که رقص نور می‌زنند و هجده لاین اکولایزردارند تا شنونده مبتدی فکر کند که «حرفه‌ای» شده. با اضافه شدن اینها به آشغال‌های خودمان دیگر امکان راه رفتن توی خانه نبود. میز آشپزخانه پایه گلدانی بود و تخته‌ی میز دور تا دورش هشت دالبر داشت. سطحش به قدری وسیع بود که تحت اثر وزن خودش شکم داده بود. عبور از کنار میز بدون برخورد پهلو به یکی از دالبرهای متعددش ممکن نبود. مبلمان هم به همین منوال: یغور، با روکش مخمل بنفش، کهنه. اولین بار که رویش نشستم ابری زرد رنگ از تُشکش متصاعد شد. روکش پلی‌استرش باعث می‌شد که ظرف ۳۰ ثانیه پشت و باسن آدم خیس عرق شود. مشکل بزرگتر این بود که باید برادر زرنگم را هم تشویق می‌کردیم که این چیزهای ارزشمند را از خانواده‌ی دوستش که نیازی بهشان نداشتند به غنیمت گرفته. شرایط را باور نمی‌کردم. لبخند زدم و هم‌صدا با بقیه تایید کردم که میز خیلی خوب و جادار است و حتی یک شقه گوسفند را هم می‌شود رویش پاک و خُرد کرد. بعد همگی برادرم را تشویق کردیم.

 

چند ماه پیش که دائمی برگشتم ایران از همان اولین روزش مبارزه‌ی زیر زیرکی خودم را شروع کردم. اولین کیسه آشغال را که گذاشتم پشت در توسط پدرم بازیافت شد. یعنی از سر کار برگشت و کیسه را پشت در دید. برداشتش و آورد تو، محتویاتش را ریخت روی یک روزنامه، عینک نزدیک‌بینش را زد، خنزر پنزرها را بررسی کرد و همه را دانه دانه سر جای اول‌شان برگرداند. بعد هم دوره افتاد به بازپرسی که کی اینها را دور ریخته؟ نوبت من که شد به سقف نگاه کردم و با انگشت آدم ناموجودی ته هال را نشانش دادم. گفت «کی؟» بغلش کردم و زیر گوشش گفتم «این‌قدر سوال نکن.» بعد از این یاد گرفتم که تا قبل از برگشتنش از سر کار همه چیز باید غیب بشود. ظرف هفته‌ی اول هفت گونی آشغال دور ریختم. پدرم می‌دید که خانه به تدریج خلوت‌تر می‌شود. از کار که بر می‌گشت مظطرب بود، ولی هوش و حواسش نمی‌کشید که فهرست همه آشغال‌هایش را داشته باشد. مچش را می‌گرفتم که نصف شبها می‌رفت سراغ چیزهایی که نسبت بهشان احساس خطر کرده، مثلاً می‌رفت سر کابینت‌های دوردست آشپزخانه و دنبال قندشکنی که ۲۰ سال پیش دسته‌اش کنده و گم شده بود می‌گشت. وقتی مطمئن می‌شد هنوز قندشکنش «گم» نشده بیشتر ته کابینت فرو می‌کردش و بعد هم با پارچه‌ کهنه استتارش می‌کرد. دور و برش را هم می‌پایید تا کسی مخفی‌گاهش را نبیند ولی در تمام این مدت من یواشکی از بغل دیوار نگاهش می‌کردم، بستنی‌ام را لیس می‌زدم و لبخند می‌زدم. این یک مبارزه‌ی ساکت بود برای حق زندگی در خانه‌ای که برای همه است. قندشکن هم نماد تفوق پدرم بود، درفش کاویانی‌اش بود و من هم بی‌تابانه منتظر روزی بودم که بتوانم آن آهن‌پاره‌ی زنگ‌زده‌ی بی‌مصرف را دور بیندازم و دوران خودم را شروع کنم. خودم هم نمادی نداشتم که جایش بگذارم، فقط همین که قبلی‌ها را پاک کنم کافی بود، انگار سر به نیست کردن قندشکن اثبات این بود که رابطه‌ی قدرت والد-فرزند برعکس شده -یا چیزی در همین حول و حوش.

 

مشکل اصلی البته رد کردن اقلام بزرگ بود، مثل همان میز و صندلی و مبلمان زشتی که برادرم آورده بود. اول سعی کردم از در منطق وارد شوم؛ بهش گفتم که پدر من، ما نیاز به میز هشت نفره نداریم. قبول کرد اما چند دقیقه بعد آمد دم اتاقم و گفت یک ایده‌ی فوق‌العاده دارد: میز و صندلی هشت نفره‌ی دالبردار برای افجه ایده‌آل است. گفت خودش وانت می‌گیرد و می‌برد. نگاهی به هیکل آب‌رفته و خمیده‌اش می‌کنم و جوابی برایش ندارم. قرار بود هفته بعدش جایی برود سفر کاری و هنوز نرفته من کلی میز و صندلی آشپزخانه دیده بودم و قیمت‌ها و طرح‌ها را بالا پایین کرده بودم.

 

یک توصیه

برای گالری چوبکده، خیابان ولیعصر روبروی پارک ساعی: دوست عزیز شما کل محصولاتت با آن طراحی می‌نیمال مربعی دمُده و گوشه‌های تیز آزاردهنده‌اش که سال‌هاست بدون هیچ تغییر و اصلاحی اصرار به ادامه‌ی تولیدش داری را آتش بزن، با بنزین. کاتالوگ‌های محصولات زاقاراتت را هم فرو کن توی خودت. بوس.

 

پدرم که رفت سفر یک میز گرد ساده چهار نفره با صندلی‌هایش سفارش دادم. به چند تا سمسار هم زنگ زدم تا وسایل خودمان را رد کنیم. اکثراً وسط توصیفاتم از میز پایه گلدانی فحش رکیک می‌دادند و گوشی را قطع می‌کردند. یکی‌شان قبول کرد که بیاید ببیند؛ اکبر آقا. میز و صندلی را برداشت اما مبل‌ها را حتی نگاه هم نکرد، گفت پول بدهی هم نمی‌برم. راستش میز را هم به زور قبول کرد. می‌گفت یغور و سنگین است. چاره‌ای نداشتم، گفتم کمکت می‌کنم. اکبر آقا صندلی‌ها را دانه دانه می‌گذاشت روی پشت من. بعد هم فرمان می‌داد: یک قدم چپ، یک کم بچرخ، آهان ردی ردی آفرین پسرم. انصافاً هم هیچی در و دیوار را زخمی نکردم. برای اینکه حوصله‌ام از حمالی سر نرود داستان هم برایم می‌گفت. مثلاً اینکه یکی از همکارهایش رفته یک خانه‌ای و تا رفته تو در بسته شده و بعد زن خانه چادرش گل‌دارش را برداشته و «اون زیر چی تنش بوده؟ هیچی، هیچی، لخت مادرزاد، بعد هم جیغ و داد راه انداخته که این سمساره با من فلان. همون موقع هم یه مرد قلچماق از اتاق پشتی میاد بیرون و می‌گه هرچی پول داری بده وگرنه شوهرش رو خبر می‌کنیم…» اخاذی مهندسی شده. سمساره گفت «بعد از این اتفاق دیگه با پول نقد خونه مردم نمی‌رم.» همانطور که زیر میز سنگین تا شده بودم پرسیدم «اما اکبر آقا این دویست تومنی که برا میز صندلی توافق کردیم رو که نقد دارین؟» لبخند زد و گفت «نه عزیزم، توی کار ما امنیت حرف اول رو می‌زنه. برات کارت به کارت می‌کنم.» اکبر آقا که هنوز کارت به کارت نکرده اما خب بالاخره از شر میز پایه گلدانی راحت شدیم.

 

پدرم هم ساعت ۵ صبح یک روز دوشنبه‌ای از سفرش برگشت. میز و صندلی جدید هنوز نرسیده بود. یعنی همه‌ی برنامه‌ریزی من درست بود غیر از اینکه حساب بدقولی فروشنده را نکرده بودم. وقتی پدرم رسید من خواب بودم. فکر کنم طرف‌های ساعت ۶ بود که با صدای تق و توقش بیدار شدم. پاشدم ببینم چه خبر است، از اتاقم رفتم بیرون، دیدم نشسته کف آشپزخانه‌ی خالی که حالا بدون میز و صندلی خیلی گنده‌تر از معمول به نظر می‌آمد. کیف سفرش بغلش، یک پارچه هم مثل سفره پهن کرده بود جلویش، داشت نان و پنیر می‌خورد. قندشکن بی‌دسته‌اش را هم گذاشته بود کنار دستش. پشتش به من بود. کله‌اش را کمی چرخاند و بدون سلام پرسید «چیکارش کردی؟» گفتم «دادیم به یه خیریه.» جواب نداد اما معلوم بود که باور نکرده. یک لقمه نان و پنیر برای خودش گرفت و همین‌طور که داشت نانی که هنوز یخش خوب باز نشده بود را می‌جوید شروع کرد آرام روی قندشکنش دست کشیدن. شنیدم زیر لب می‌گفت «اینا توطئه کردن…» دلم برایش سوخت. ازش پرسیدم «چایی می‌خوای برات دم کنم؟» یک کم منتظر شدم ولی معلوم بود که جوابم را نمی‌دهد. برگشتم اتاقم که بخوابم چون کار بهتری به ذهنم نرسید.


02 Jan 07:50

اول و آخر

by آیدا-پیاده

اول.قبول دارم که زیاد راه برده‌ بودمش.خیلی خسته شده بود و نشسته بود کف اتاق پرو داشت با موبایل من بازی می‌کرد. من هم جلوی آینه لبام رو عقب جلو می‌دادم ببینم پیرهن با لب جلو بهم بیشتر می‌آد یا لب سرجا؟ اتاق پروش صندلی نداشت و داشتم فکر می‌کردم خریت کردم اجازه ‌دادم بشینه روی زمین. حالا ببین چقدر مو بهش چسبیده وقتی بلند بشه. از همون پایین نگاهم کرد. گفتم به نظرت این لباسه خوشگله؟ گفت تو خوشگلی. نشستم کف اتاق پرو سفت بغلش کردم.هردومون با کلی موی چسبیده از اتاق اومدیم بیرون. پیرهن رو هم نخریدم جاش رفتیم ناهار پیتزا بخوریم.

آخر.زمستان کانادا باچنان سرعتی می‌آد که وقتی به عکسهای کنار آبم در اینستاگرام نگاه می‌کنم باورم نمی‌شه این عکسها را من گرفتم، ۱۵هفته قبل فقط. زمستان یکجور عجیبی می‌شینه رو تمام خاطرات ما از گرما، از آبجو کنار خیابان. از پیاده‌روی‌های بی‌هدف در سبزترین خیابانها، از جاده‌ها و جنگل‌هاش و دریاچه‌هاش، حتی از نک و نالمون از گرما و پشه. انقدر قدرتمنده که حتی با دیدن ده بهار هنوز فکر می‌کنم عمرا، این یکی دیگه خیلی سنگینه، این دیگه تموم نمی‌شه ما دفن می‌شیم زیر این درختان یخ زده. فایده اینستاگرام اینه که درکمی پایین رفتم در یک صفحه نشونم می‌ده همین شهر چقدر تابستون گرم و له‌له بزن و خوبی داره. حافظه آدم ضعیفه، تو سختی فکر می‌کنی همینه، همین می‌مونه، عمرا این یخ آب بشه. همین امروز که گزارش هوا تا اونجایی که افق هواشناسی کشش داره گیر کرده رو منفی دورقمی داشتم کمدم را مرتب می‌کردم که همه تابستانی‌ها را ببرم بگذارم کمد توی راهرو. یک لباس سبز خیلی نازک و کوتاه بود که روز انتخابات برای تشکر از تحریمی که داشت جای من رای می‌داد، تنم کرده بودم. درش آوردم که ببرم آویزونش کنم ته کمد لباسهای سالی یکبار. فکر کردم کو تا اونقدر گرم بشه که من این رو بپوشم،اصلا شاید دیگه اونقدر گرم نشد که بشه این پیرهن یک لا بی‌آستین و کوتاه را پوشید.جدی اگر منظره بیرون را ببیند مسخره‌ام نمی‌کنید که من امیدم را به آمدن بهار از دست داده باشم. شهر یک دست سفید شده بود تا همین دیروز. سفید معمولی هم نه، سفید یخ زده، منظره زمهریر.زیپ کاور لباس را بستم و بردمش ته کمد راهرو آویزونش کردم. با اینکه شک دارم دوباره هوا در حد پوشیدنش گرم بشه  ولی می‌شه. سه ماه مونده. ۱۵ هفته دیگه شاید با لباس سبزم یک عکس بگذارم در اینستاگرام حالا گیریم یک ژاکت بنفش هم روش که ذات الریه نکنم در هوای بهاری.

 

27 Dec 16:42

اینا آرتا ولادیووکی‌اف اجازه دارد که از من سواستفاده کند

by آیدا-پیاده

کتاب نداشتم و از ترس میکروبی بودن مجله هم برنداشته بودم.لابد می‌خواستم نیم ساعت وقت انتظارم را در توییتر یا فیس بوک الکی بچرخم. هنوز لایک اول را نزده بودم که پیرزنی که کنارم نشست و از من خواهش کرد که فرمهایش را پر کنم. گفت که عینکش را نیاورده و چشمش نمی‌بیند. خواستم بپرسم چرا نمی‌دهی منشی دکتر پر بکند ولی از سر ادب نپرسیدم. شش صفحه فرم مراجعه اول به دکتر بود.همان فرمهایی که جز مشخصات و آدرس بیمار تمام سوابقش را درمورد بیماری‌ها و آلرژی‌های موجود در بازارهم می‌پرسند. فرم خودم را ده دقیقه قبلش سرسری پر کرده بودم. اسم و آدرس را نوشته بودم و تمام امراض را زده بودم ندارم. هنوز در سن انکار مدامی هستم که فکر می‌کنم هیچ مرضی ندارم یا حتی اگر اینجایم درد می‌کند پی‌اش را نگیریم و محل نگذاریم که خودش خوب بشود. از ترس مشمول یکی از بندها شدن، حتی درست نمی‌خوانم شاید مثلا پرسیده باشند که آیا به درد عشق دچارید؟ یا حداقل یک عدد خال را که دارید؟ رفتارم با فرمهای گمرک و پذیرش بیمارستان و کلینیک کاملا سرسری و از سرسیری‌ است. یکبار دفعه اول که می‌آمدم کانادا فرمهای گمرک را خواندم و دیدم درچند بند سوال کرده «اسلحه، خوراک دام و طیور، نهال  یا تخم گیاه قابل کشت زنده ومواد شیمیایی صنعتی» دارم یا نه. نداشتم و ندارم ولی هیچوقت در تمام این سالها یکبار دوباره این فرم را نخوندم ببینم شاید تغییرش داده باشند و جای اسلحه نوشته باشند «پسته خندان» که خب من همیشه دارم. درمورد فرمهای پذیرش هر نهاد پزشکی هم سالهاست که جز کیست، باقی را ندارم می‌زنم و فقط در قسمت سایر موارد اضافه می‌کنم شبکیه‌ام پاره شده است. نود درصد کلماتی را که می‌زنم ندارم، حتی نمی‌دانم دقیقا نام چه بیماری یا عارضه‌ای است، چون باور دارم اگر داشتمش لابد اسمش را می‌دانستم.

مشخصات زن را از روی نامه‌ای که دستش گرفته بود نوشتم. اینا آرتا ولادیووکی‌اف. ۲۳۴ بلوار سیدارممفیس یارد غربی. واحد ۳۰۴. تورنتو. ام.۵.دی ۵.سی.۶. شماره تلفنش را خودش و آدم نزدیکش را هم برایم دیکته کرد. سال تولدش را هم از روی کارت شناساییش نوشتم. دقیقا دوبرابر من سن داشت. سعی می‌کردم خوش خط باشم ولی کماکان زن به من خندید گفت دستخط دبستانی دارم و خط نسل ما داغون است. دلم خواست غر بزنم که دستخط میرزابنویس پیشکش را مسخره نمی‌کنند ولی نکردم. حس کردم اجر کار نیکِ پرکردن فرم برای سالمندان با حاضرجوابی در برابر آنها زایل می‌شود. من هم که هلاک اجر.ایناآرتا همان موقع زد روی دستم. ماه تولدش را اشتباه نوشته بودم. اوت را نوشته بودم ماه نهم. خط زدم. خندید که داری جوانترم می‌کنی. یک عشوه دمُده‌ای هم آمد. دستی که زده بود روی دستم چروک بود و مانیکور شده، ناخنهای کجِ بند انگشتهای کج شده سرخ و مرتب و براق بودند. رسیدم صفحه دوم. می‌خواستم ندارم ندارم بزنم و بروم که دست دوباره گذاشت روی دستم. گفت:«دونه دونه بخون ببینم چی‌ نوشته». خواندم. دستش را برنداشته بود. گفت دارم. کل شش صفحه را با بدبختی خواندم.کلمات مربوط به بیماری‌ها ریشه لاتین دارند و تا آنجا که دست دکترها رسیده طولانی و سخت تلفظند. تمام تلاشم را می‌کردم که خواندم را هم مثل نوشتم مسخره نکند. هر ده بند در میان هم یکی را داشت ولی فقط به بله گفتن رضایت نمی داد. توضیح می داد و از من هم می‌خواست در قسمت توضیحات با دقت بنویسم که از کی دچار این عارضه شده و چه دارویی مصرف می‌کند و چندبار جراحی هم کرده است. هر بیماری را هم با کلی خاطره بامزه تعریف می‌کرد. از اینکه سالها پیش در یک مهمانی در پارک، مجبورش کرده‌اند از پستان بندش جوراب را دربیاورد بدهد زن برادر لوسش بپوشد تا پاهایش یخ نکند و خودش تا آخر مهمانی مانده تک-پستان. به تک-پستان بودنش می‌گفت «یونی-بوب». با خنده توضیحاتش را می‌نوشتم. خیلی وقت است که با قلم انگلیسی ننوشته‌ام. انقدر با نرم‌افزارهای مجهز به غلط گیر متن انگلیسی نوشته‌ام که کاملا شعور املا انگلیسی‌ام خدشه‌دار شده است. موقع نوشتن سرسری و الکی کلمات را می‌نویسم و سیستم هوشمند حدس می‌زند و پیشنهاد می‌دهد و اصلاح می‌کند. مدام منتظر بودم که دست زن بیاید  روی دستم. حس می‌کردم حتی کلمه جراحی را هم دارم با یک یو اضافه می‌نویسم. حس مترجم ناشنوایان مراسم بزرگداشت ماندلا را داشتم که یک سری سخنان حقیقی و ارزشمند را به مجموعه ای از کاراکترهای بی‌معنی تبدیل می‌کند. دو سه مورد را هم که در فرم نوشته نشده بود را هم از من خواست که اضافه کنم، ترسیدم به علت کم سوادی در علوم طبیعی چسبندگی دهانه رحم را بنویسم تورم  پروستات برای همین ازش خواستم مرضش را هجی کنه. حرف به حرف گفت و با دست خط دبستانی نوشتم .شروع کرد اذیتم کردم که حق داری بلد نباشی، منم سن تو آب مروارید نمی‌دونستم چیه. دارو نمی‌شناختم. گفتم این طوری‌ها هم نیست.من هم شبکیه پاره کرده‌ام ولی باز اذیتم کرد. متلک انداز خوبی بود، بامزه و بی‌رحم. انقدر شرح مرض داد و انقدر من عادت به نوشتن طولانی با قلم ندارم که مچم درد گرفته بود. تیر می‌کشید. می‌خواستم بروم فرم خودم را از پرستار بگیرم و کنار شبکیه کش دار،عارضه مچ درد را هم اضافه کنم.  فرم که تمام شد باید زیرش را امضا می‌کرد. خیلی خونسرد از کیفش عینکش را درآورد و خودکار را از من گرفت و فرم را امضا کرد. خوش خط بود مثل آنهایی که ابتدای فیلم‌های قدیمی با پر کتابت می‌کردند. خودکار استدلر دوزاری در دست  چروک خانم اینا روانتر و زیباتر می‌نوشت. اسم و فامیلش را نوشت و تاریخ زد. عینکش را برداشت و از من تشکر کرد و رفت که فرم را تحویل منشی بدهد. می‌خواستم بدوم دنبالش و بگویم عینک  داشتی نامرد. فرم را بده اضافه کنم که علاوه بر همه این امراض که شمردیم، دروغگو و کم حافظه هم هستی. نرفتم. انقدر از دستش خندیده بودم  و این ده دقیقه که باهم حرف زده بودیم انقدر با کیفیت و لذت بخش بود که ارزش داشت به سواستفاده کتابتی که از من کرده بود. مچ دستم تیر کشید، با دست راستم مالیدمش.

 

20 Nov 19:43

گل همه رنگش خوبه بچه میوتش خوبه

by آیدا-پیاده

زن خیلی حامله بود، آنقدر که وقتی بالای سرمن و مرد کنار دستی که با موبایل کریکت بازی می‌کرد ایستاد سایه شکمش مزاحم  دید مرد شد و مرد درجا سوخت. مرد سوخته موبایلش را خاموش کرد و به زن گفت :«بفرمایید بنشینید» من هم که یکی از چشمانم را سفت بسته بودم ولی بخاطر موزیک هندی و صدای زیر خواننده زنی که از هدفون مرد کریکت باز بیرون می‌زند در ناکامی دست‌و‌پا می‌زدم،آن یکی چشمم را باز کردم ببینم چرا صدای خانم شعله قطع شده. زن گفت: ممنون ولی ایستاده راحت ترم. مرد موزیک و موبایلش را روشن کرد و بازی را از سرگرفت اینبار البته یکجور شرمنده‌ای مراعات زن را هم می‌کرد.مثلا موبایلش انقدر بزرگ بود که موقع توپ زدن مجبور بود کمی از موبایل را بدهد سمت من که به ناف زن نخورد. چرا موبایلها انقدر بزرگ شده‌اند؟حتی زنی را دیدم که سگش را در کیف دستی‌اش گذاشته بود و موبایلش را بغل کرده بود، چون برعکسش مقدور نبود. من هم چشمانم را فشار دادم روی هم که شاید بتوانم بخوابم.

ولی من و مرد ساده و خوش خیال بودیم، تازه بازی محبوب مردم شروع شده بود:مسابقه انسانتر بودن. حالا از سراسر قطار ندا می‌رسید که «پاشم بشینید»، «پاشه بشینید». روزنامه‌ها بود که برای زن تکان داده می‌شد که یعنی بیا اینور بشین. پیغامها بود که می‌رسید که خانم آنطرف یکی می‌خواد پاشه شما بنشینید.انگار همه من و مرد را به دیده تحقیر نگاه می‌کردند، به چشم دو جانی سنگ‌دل که جاخوش کرده‌اند و قیلوله و کریکتْ بازی می‌کنند درحالی که از دوتا کوپه اونطرف‌تر یک مرد کور که یک پایش هم کوتاهتر از آن‌ یکی است باید انقدر جوانمرد باشد که که صندلی تعارف این خانم باردار بکند. من و مرد اگر خجالت نمی‌کشیدم هر دودقیقه یکبار نوبتی داد می‌زدیم «باور کنید ما گفتیم، خودش می‌گه راحتترم»

تازه مشکل فقط این نبود که به تمام کوپه هم که سرتکان می‌دادیم که دیدید که ما بی‌تقصیریم و خودش صندلی نمی‌خواهد باز هر ایستگاه کلی آدم غیرمطلع سوار می‌شدند و یک نگاه به شکم زن می‌انداختند، یک نگاه به مرد کریکت باز که حالا از استرس موسیقی فیلم شعله را هم خاموش کرده بود. من را نگاه نمی‌کردند ولی چون لابد اول وظیفه مرد بود بلند بشود نه من. نگاه‌های ملامت‌گری که به یکی از ۱۰۰ زبان رایج در تورنتو در دلشان می‌گفتند «داش آکل مرد لوطی، تو تورنتو تو قوطی».متاسفانه زن هم جز استغنا ازصندلی ، باقی اداهاش مثل حامله‌ معمولیا بود. دستش را گرفته بود به میله و چشمانش را بسته بود. کک و مک هم داشت، ورم و خسته‌گی حتی. فقط دلش نمی‌خواست بنشیند. شاید کمرش تیر می‌کشید نمی‌توانست بشیند. شاید شاش داشت (این نکته کنکوری کثیرالادرارهای حامله است که در اوج حامله‌گی وقتی می‌نشینند کله بچه جاخوش می‌کند رو مثانه و نگه داشتن ادرار محالِ مایل به نشتی می‌شود فلذا شما حالا هی صندلی تعارف کنید و آنها ننشینند).در بدو ورود هرکس زن پا به ماه خسته را می‌دید به ما چشم غره می‌رفت. مسافران ایستگاه ولزلی چه می‌دانستند نصف قطار از یونین دارند صندلی تعارف زن می‌کنند و ما را چپ چپ نگاه می‌کردند. یک خانمی برای شرمنده کردن من و هم جرمم به زن حامله گفت «خوبید؟» زن گفت بله. گفت«نمی‌خواهید بنشینید» زن گفت «نه خوبم» می خواستم به زن شرمنده‌کن بگویم دیدی؟‌دیدی خوبه  تازه اگر خوب نبود تو صندلی داری که جا تعارفش می‌کنی؟ خیَر داری از زیر ما می‌بخشی؟ ولی نکردم، آدم نشسته‌ای که ناف قلبمه یک حاملهِ خستهِ ایستاده جلو دماغش است،کلا بهتر است رویش را زیاد نکند.

چرا آدمها نمی‌فهمند نمی‌شود پیرها و حامله‌ها را بزور اسکان داد؟ چرا زن داد نمی‌زد یا ایهاالناس این کریکت‌ باز به من صندلی تعارف کرد من گفتم نه. زن حامله داشت خلاف اصول بازی می‌کرد. قبول کمک و صندلی و حق تقدم در دوران حامله گی الزامیست. نه ندارد. همانطور که نمی‌توانی بگویی من حامله می‌شم ولی نمی‌زام، ظاهرا نمی‌شه که حامله بشی و ته دیگ و صندلی نخواهی. با صندلی نخواستنت دیگران را متهم می‌کنی به نداشتن شعور کافی برای زندگی اجتماعی. مرد کریکت باز یک ایستگاه مانده به مقصدش بلند شد. فکر کنم کم آورد. صندلی مرد خالی ماند و کسی جرات نداشت بنشیند. صندلی را گذاشته بودیم برای تازه وارد‌ها که ببیند، صندلی هست، خودش نمی‌خواهد. زن حامله و مرد باهم یک ایستگاه پیاده شدند و چقدر دلم می‌خواست به زن بگویم :صندلی‌هات رو بگیر خره، بندناف رو ببرند دیگه از این خبرها نیستا؟
پ.ن.کاش می‌شد مثل جون در بازی‌های کامپیوتری، نصف احترامی که در دوران بارداری – بعنوان حامل جنین- به زور به آدم تقدیم می‌کنند و جدی انقدر هم لازمش نداری را نگه داشت، بعد از زایمان خرجش کرد. مثلا وقتی  بچه ات یک تک زار در استارباکس می‌زند و بادبادکبازخوانها از بالای کیندل و کتابهایشان  بهت چشم غره می‌روند که بچه جاش تو استارباکسه؟ ما اومدین برای آرامش، یک ژتون پونصدی از احترامی که از قبل نگه‌داشتی را می‌انداختی وسط کافه و داد می‌زدی« بیا،این از دوران بارداریم مونده، بگیرید و جوری رفتار نکنید انگار در یک شهر ادالت اونلی دارید زندگی می‌کنید و اصلا هم همه در فیس بوک نیستید الان و دارید نوبل می‌گیرید یا به اسپا سکوت  آمده‌اید. بچه‌ست خوب حالا یک نفخی هم کرده اون ژتون رو بردار بیا دوتا بزن پشتش، مگه چیه؟ » همین خودِ دنیا به تخممی که منم، بارها شده که دلم ‌خواسته داد بزنم« چطو این اون تو بود رو تخم چشاتون جا داشتم، اومد بیرون من مزاحم شدم؟ کانگرو نیستم که تو کیسه قایمش کنم وقتی جدول ضرب یاد گرفت بزامش. همینه خب. اینجاش رو هم متاسفانه باید جمیعا باهم تحمل کنیم.»

طبعا نه فقط به کافه‌نشین‌ها و مسافران هواپیمای متکدی سکوت و آرامش، به خیلیها دلم خواسته بگویم، ولی نگفتم.

 

03 Nov 12:52

منزل مجنون قطبی؟ اشتباه گرفتید در قطب مجنون پچنون نداریم.

by آیدا-پیاده

دستیار دندانپزشک اون لوله مکنده را گذاشت کنار لبم و ‍پرسید این مستند رازبقا که ‍ پخش می‌شه خون و خونریزی زیاد داره، می‌خواهی عوضش کنم؟ خصلت مشترک دکترها و آرایشگر‌ها اینه که همیشه وقتی می‌دونند عاجزی از جواب مفصل دادن ازت سوال می‌کنند. گفتم: هزا هِمونه. هوبه. نشد که بگم : نگاه کردن زندگی مشقت بار حیوانات در قطب شمال همیشه به من این حس رو می‌ده که از تو خرترو بدبخت‌تر هم هست. ببین خرسهای قطبی شش ماه زمستون سخت دارند شش ماه زمستون معمولی و خب تو چه خوشبختری. کلا دیدن مستند موقعیت بدتر ازتو اونهم با این کیفیت خوب که بی‌بی سی درست کرده در آستانه فصل سرد تورنتو خیلی می‌چسبد. ولی خب نگفتم چون خانم با آینه و سیخ آمده بود در دهنم.

فیلم خیلی مفصل بود ولی یک قسمتش درمورد یک خرس قطبی نر بود که خیلی گشت تو اون برهوت سفید یک خرس قطبی سفید ماده پیدا کرد. اولش یک کم لاس خرسی زدند. لاس خرسها اینجوری‌ست که هل می‌دهند هم دیگر رو. بعد همه جای خرس ماده را بو کرد و بعد راه افتاد دنبال خرس ماده. زیرنویس نوشت :«خرس نر چندبار جفتگیری می‌کند تا از بارداری خرس ماده مطمئن شود و به همین علت مدتی را با ماده سرمی کند». چند فراز از مقدمات جفتگیری خرس‌ها را نشان داد. چه مقدماتی، مگر خرس ماده می‌گذاشت، مدام ناز، مدام ادا. دقیقا مصداق همون استعنا زنان که کتاب دینی دبیرستانمون زیرنویس کرده بود و ما نوجوان  عدم استغنا تا زیر گوشان بالازده به استغنا خودمان می‌خندیدیم، نگو خرسها را می‌گفته نه مارو. صحنه جفت گیری‌های متعدد را ولی نشون ندادند.توقع هم نداشتم، بی‌بی‌سی  به «کیروش»می‌گه «کی روش ؟» پس لابد ضوابطشون اجازه نمی‌داده جفت گیری خرس‌ها را نشون بدهند. این را باید حتما به پدرم هم بگویم که مدام رازبقا نگاه می‌کرد و می‌گفت «این ظالما به جفتگیری کفتار هم رحم نکردن. اونم بریدن از فیلم. حالا انگار ما انقدر وا موندیم که  با جفتگیری کفتار هم  حالی به حالی ب‌شیم » از اینا منظورش اونها بودند. همونها که انقدر به رسانه‌شون شک داست که معتقد بود درجه هوا را هم غلط  اعلام می‌کنند.

حالا شما هم حالی به حالی نشوید. جفتگیری کردن در قطب بدبختی‌های خودش را دارد. یک سری خرس نر ول بودند در سطح قطب که بی‌جفت مانده بودند. احتمالا پسرزایی در قطب هم مثل ایران و چین بیشتر از دخترزایی است (لینک اداره آمار). این نرهای بی‌جفت مدام می‌آمد سرماده ، خرس نر را می‌زدند. خیلی همه چیز روراست بود. خرسهای نر خرس ماده را می‌خواستند و تعارف هم نداشتند. ضمنا درعالم خرسها هیچوقت نر به ماده نمی‌گوید تو رفتارت جوری بود که این نرها را کشیدی اینجاَ، یا یقه را ببند. خرس نر با باقی نرها گلاویز می‌شد و تمام این مدت خرس ماده آنور مشغول ول چرخیدن بود. اگر ندیده‌اید بگویم که دعوا خرسها مثل دعوای گوزنها درحد مچ انداختن نیست. جرمی‌دادند همدیگر را. یعنی در حد مرگ می‌زدند هم را. با اینکه ویوین قبلش گفته بود خونریزی دارد من عمرا فکر نمی‌کردم انقدر خونریزی داشته باشد. خرس نری که دوست‌ِنر خرس ماده بود بعد از هر نبرد می‌شد خونین و مالین. متاسفانه چون خرسهای قطبی سفیدند خیلی خونی‌شدنشان به چشم می‌آید. یعنی اگر گیریزلی بود اینجور دل من بدرد نمی‌آمد. خرس نر سه تا خرس نر مهاجم را شکست داد. خرس ماده هم که نگاه می‌کرد ببیند کی قویتر است برود با همان. خوشبحالش چقدر معیارهایش محدود است بعد من می‌گم ساعد و صدا و جعد خفیف و تحصیلات و کتابخوانی و ذوق هنری و بیــــــــــــپ و بیـــــــپ و بیــــــــــپ  معیارم است می‌گویند «خیلی ساده گیر هستی». خانم کلا معایرشون زور بود. جنگها تمام شد و  بعد کارگردان چند صجنه از طوفان برف قطبی نشان داد و تاکید کرد که این همچین طوفانی هم نیست چون الان بهار است . من ذوق کردم که بدبختها ما خیلی وضعمون بهتره. هم نرهامون شعور دارند، هم ماده‌هامون هم سوز و برفمون کمتره. کلی حس کردم چه خوب که خرس نیستم و اشرف مخلوقاتم. درصحنه بعد خرس نر و ماده دوشادوش هم وارد کادر شدند. انگار که ننه بابای یک ‍پاندا ترکیبی باشند. خرس ماده سفید سفید و قلمبه. خرس نر انقدر خون رویش خشک شده بود تا دم ماتحتش سیاه بود. لنگ هم می‌زد. گوشش هم به نظرم یک کم شل شده بود. خرس نر داغون بود. زیرنویس نوشت «حالا نر می‌تواند با خیال راحت برود چون خرس ماده هشت ماه دیگر بچه‌های نر موفق را خواهد زایید». نرموفق؟ یارو ذوالجناح بود.ماموریت انجام شد، ماده رفت که بزاید و بزرگ کند و سرماهی با باقی ماده‌ها گلاویز شود و نرهم رفت تا بهار بعد زخمها و تخمهایش را بلیسد و آماده بشود برای رشته جفت گیرهای بعدی.

ماده که داشت دور می‌شد حتی برنگشت نرخونین را نگاه کند.نرهم برنگشت ماده‌ای را که برایش این همه کتک خورده بود را نگاه کند. حتی یک لیس خداحافظی هم نزدند. داشتند دوشادوش هم راه می‌رفتند یکهو نر رفت چپ و ماده مستقیم. یک فیلم بردار دوید دنبال اون و یکی دوید دنبال این. کارگردان انقدر کات نداد تا ماده سفید و نر دلمه بسته شدند دوتا نقطه در افق قطبی. ولی من اگر جای گوینده مستند بودم، برای متنبه کردن امثال من که فکر می‌کنند از خرسها خوشبخترند روی صحنه آخر می‌نوشتم :«درست است که خرسهای قطبی در سرمای منفی ۷۰ درجه زندگی می‌کنند. درست است که همه عمرشان درگیر یخ و آب و سرما هستند. درست است که با بدبختی غذا پیدا می‌کنند ولی برخلاف انسانها خرس‌های قطبی عاشق نمی‌شوند و ببین چه راحت می‌روند دنبال کارشان. بیینده عزیز جوزده قبول بفرمایید که کماکان خرسهای قطبی از شما خوشبخترند»

پی‌نوشت:در مکالمات علمی برای زندگی خرسها اصلا  به این نوشته استناد نکنید. من مستند را نصفه‌ و یک چشم بسته، دهن باز نگاه کرده‌ام. اگر جایی را درمورد زندگی خرسهای قطبی اشتباه نوشته‌ام معذرت می‌خواهم.

31 Oct 17:39

از خواب که بیدار شدم زمانم، مکانم و از همه مهمتر جهانم را گم کرده بودم

by آیدا-پیاده

خوابهام به دلتنگی‌هام سور می‌زنند. خواب دیدم خانه‌اش خیابان مستوفی‌ست، بالای پله‌ها. من انگارهنوز مهندس شرکت ریخته‌گری ایران خودرو‌ام در خیابان عباس آباد. بعد از کار زنگ زد گفت بیا اینجا. از دم گودبرداری آنروزهای سینما آزادی دویدم تا پله‌ها. باران می‌آمد و ترافیک بود. انقدر هم خواب دقیق؟ پله‌های کنار تواضع را دوتا یکی بالا می‌رفتم وعجله داشتم که به مرد برسم، آخر پله‌ها یادم افتاد من که ده سال است تهران زندگی نمی‌کنم برگشتم که برای آخرین بار نگاهی بیاندازم به ولی‌عصر از بالای پله‌ها. باران می‌آمد و پاییز بود و مقنعه و موهایم خیس بود. مثل امروز تورنتو که بارانی بود.با علم  به اینکه این نگاه آخر است و با آنهمه عجله که برای دیدنش داشتم باز برگشتم و ولی‌عصر را نگاه کردم و فکر کردم آخ جغرافیای لعنتی چه کسی باور می‌کند یکی انقدر عاشقت باشد.

درخانه‌اش را زدم گفت «بیا بالا» چه کسی صدایی مثل او دارد؟ هیچکس، جدا هیچکس. رفتم بالا. بغلم کرد. بغلش که بودم یادم افتاد او که دیگر اینجا زندگی نمی‌کند.  اصلا او که هیچوقت اینجا زندگی نمی‌کرده است. گفتم تو تهرانی و تابحال به من نگفتی؟ گفت نه، مگه تو تهرانی؟ سعی کردم برای آخرین بار نگاهش کنم. چه کسی باور می‌کند یکی انقدر عاشق صدای لعنتی کسی باشد.سرم را که تکیه دادم به سینه‌اش، موهای خیس از بارانم را که کنار زد و گفت «بی‌چتری چه بهتری آیدا» مطمئن بودم که خواب می‌بینم. برعکس کابوس وقتی رویا می‌بینی آنجا که می‌فهمی داری خواب می‌بینی دلت می‌خواهد زار بزنی. زار نزدم فکر کردم دل بدهم به صدای باران و ولی‌عصر و مرد. همینقدر هم غنیمت است. ولی خواب همکاری نکرد، بیدار شدم.

 

31 Oct 13:01

تجسم کن جهانی رو، که توش گلوتن یک افسانه‌ست

by آیدا-پیاده

جِیک افتاده به فاقد-گلوتن خوردن. اکثر دوستانم که ر‌ژیم فاقد گلوتن دارند برای رفع یک مشکل و به توصیه دکتر یا متخصص تغذیه از گلوتن بریده‌اند. در مورد جیک دکتر یا متخصص تغذیه چیزی بهش نگفته، این هم یک مرحله از تغییراتیست که بعد از بچه‌دار شدن و خانه خریدن دچارش شده،تغییر خاصی نیست، صرفا ناگهان مصمم شده‌است که دیر بمیرد. من هم بی‌تقصیر نیستم یکبار در یک عصرملال آور تاریک دوشنبه ماه فوریه، زمانی که هرکارمند عاقلی آرزوی پایان می‌کند،حالا چه با مرگ چه با بازنشستگی، آرزو کرد زودتر به بازنشستگی برسد. برای ناکار کردنش در چشمهای ریز هنگ‌کنگی‌اش نگاه کردم و گفتم: ما به این صندلی‌ها چهار میخ خواهیم شد جیک، می‌دونی همکار دوستم چند ماه قبل از بازنشستگی سکته کرد و مرد، پشت همین میز. دوتا هم کوبیدم روی میز.به مرگ کارمندی که سرش می‌افتد روی کاغذها و کیبرد فکر نکرد، بجایش گفت : خیلی زور داره سی و پنج سال بریزی تو شکمشون و همش دو سال خرجت رو بدهند یا اصلا ندهند. اداره بازنشستگی را می‌گفت. فکر کنم همین شد که تصمیم گرفت تا نود ساله‌گی ازشان پول بگیرد.

الان چند وقت است که مدل به مدل چیزهای سالم رو امتحان میکند. کنار کشاورزی که هر پنج شنبه براش از مزرعه تخم مرغ و سبزی  و سیب لک دار بدون حشره‌کش میاورد و شیر بادامی که تو قهوه بدون کائینش میریزد و معجون کیل (نوعی کلم‌پیچ)  و هندوانه و عسلی که ‌با اکراه و روترش کردن صبح به صبح سرمی‌کشد، این زندگی عاری از گلوتن را هم داوطلبانه انتخاب کرده‌است.

سالم خوری‌اش به من چه، متاسفانه همزمان پیامبر هم شده‌است. هرچیزی رو که امتحان میکند ترویج هم میکند. سرمرگِ من تو هم بیا از کشاورزم خرید کن با بهانه من تا این تخم مرغها را از اینجا بکشم ببرم تا خونه یا جوجه میشن یا می‌شکنند از دستش در رفتم ولی سر مواد بدون گلوتن یا گلوتن فیری کوتاه نمیاد.

 

جمعه به عادت هرروز نان ساندویچم را با تاسف نگاه کرد و گفت گلوتن فیریه؟

دهنم پربود، گفتم ” اُ” یعنی نُ

گفت اشتباه می کنی، باید امتحان کنی نمیدونی من چقدر بهترم.

لقمه‌ام را قورت دادم و و با زبانم دور گشتم دنبال جعفری که دررفته بین دندون نیش و بغلی‌اش. از ترس اینکه جعفری هنوز بین دندان‌هایم باشد، لبم را کشیدم تا پایین دندونهام و گفتم:من الان هم خوبم.

متنفرم از اینکه سرغذا زل می‌زند به من و لقمه های گلوتن-فول من را می‌شمرد.

گفت باور کن آیدا، من اینجام صدا میداد، خرخره‌اش رو نشان داد. «خسته بودم، خابالو، الان نیستم. سبکم. دل و روده ام پاکه».دست می‌زند روی پوستش می‌گوید:« پف می‌بینی؟ نمیبینی؟‌پفم رفت. زن‌ام هم خیلی بهتره. سرحال‌تر. رشد موهاش .. »

از تجسم دل و روده پاک جیک میخوام ساندویچم را تف کنم تو سطل آشغال. گفتم: من خسته نیستم. خسته که هستم ولی نمیخوام خوب بشم. میخوام خسته باشم. ربطی هم به گلوتن نداره، مال کار و شب خیلی دیرخوابیدن و بدوبدو و ماراتن کار و زندگی و ورزش و بچه و نوشتن بد ساعت و معاشرت و خانه‌داری است. مال شترگاو‌پلنگ‌بازیام. جمله آخر رو طبعا نگفتم. گفت: لابد داری آهن جذب نمی‌کنی. مال همین گلوتن خوردن است. گلوتن فیری بشی آهن جذب می‌کنی و سرحال می‌شی.

گفتم : جیک، ولم کن، من به کیفیت و مزه هیچ محصول یک چیزی- فیری‌ای باور ندارم. بدون قند، بدون چربی، بدون گلوتن. تا یک چیزی را ازشون می‌گیری دیگر خودشون نیستند، بدمزه می‌شود. شیر بدون چربی با کاپوچینو دیدی چه  انگار کف صابون داده‌ باشند روی قهوه.همینطور نوشابه بدون شکر. نه مرسی. من خوبم. حتما این هم یک چیز بدمزه‌ای است. من ترجیح می‌دهم با گلوتن بمیرم ولی مزه‌ نانم عوض نشود که چیز بدمزه جدید نخورم.

با قهر گفت : اصلا بدمزه نیست. خیلی هم خوشمزه است.

 

امروز بعد از ظهر با یک شیرینی نارگیلی شکلاتی کوچک و چای از بیرون آمد. چای و شیرینی‌ها را گذاشت جلو من و گفت : شیرینی بدون گلوتن. بخور ببین چه خوشمزه‌است.

گفتم مرسی الان ناهار خوردم ولی می‌خورم. وقتی جیک رفت دستشویی، توهماتم مو نمی‌زد با بی‌بی، مادربزرگ مجید، که می‌خواست ماهی نخورده بمیرد. فکر کردم تاحالا که نخوردی، دیگر هم نخور، الان این را امتحان می‌کنی و بهت می‌سازد. یکهو می‌شوی سوپرمن. همزمان پف نداشته‌ات هم می‌خوابد و می‌فهمی چقدر پف داشته‌ای همه عمر.  همه چیز به نظرت درست می‌آید.موهایت جعد بر‌می‌دارد. چشمانت آبی می‌شود. به همه کارهایت میرسی. به آدمهایت می‌رسی. اصلا برای دل توکا نوبل زندگی بدون گلوتن هم می‌گیری.  بعد آنوقت تا آخر عمر باید هرچقدر طلب کردند پول نان بدون-گلوتن بدهی. محتاجش می‌شوی چون می‌دانی اگر برگردی روی گلوتن-دارها، همانجا که الان هستی و به نظرت جای بدی هم نیست، بیچاره‌ای. اشکال ندارد من یکی شیرینی بدون-گلوتن را  امتحان نکنم و فاقد-گلوتن نخورده از دنیا بروم.

آرام شیرینی را انداختم در سطل و وقتی جیک برگشت انگشتهایم را لیس زدم. گفتم عالی بود مرسی.گفت«دیدی». گفتم کماکان با گلوتن یک چیز دیگر است. از دست قوم ایمان نیاوَرَش عاصی شد و رفت جمع کند برود مدینه. عجیب است که امشب حالم ده درصد الکی بهتراز دیشب است. نکند تاثیر لیسیدن خرده شیرینی‌های بدون گلوتن از روی  انگشتانم باشد؟

 

19 Sep 04:21

نوح از هر نژاد انسان هم یک جفت سوار کرد یا فقط درگیر حیوانات بود؟

by آیدا-پیاده

از تنوع غذایی که بگذریم، حسن دوم زندگی در شهری که از همه دنیا کلی مهاجر دارد، رنگ چهره بچه‌هاست. در کودکستان بچه تقریبا از همه رنگی موجود است.درست است همین هزاررنگی را  مقیاس بزرگ‌سالان و  یک واگن مترو هم می‌شود دید، ولی قبول کنید آدمها وقتی کوچکترند تفاوت نژادی‌ وچهره‌شان خیلی بامزه تراست، مثل هرچیز دیگرشان.

 

کودکستان پسر طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه است. اگر تا هفت چهل و پنج دقیقه برسم بچه را طبقه همکف تحویل می‌دهم. ساعت هفت و چهل پنج وقتی همه مربی‌ها می‌رسند، مربی‌ هرکلاس بچه‌ها را با آسانسور می‌برد طبقه دوم و کلاس خودشان و روز شروع می‌شود. یکروز راس ساعت هفت و چهل پنج رسیدیم، میس‌‌ لینگ و هفت تا بچه داشتند سوار آسانسور می‌شدند. پسر گفت: “میشه بالا خداحافظی کنیم”، دلیلی برای نه گفتن نبود، آپولویی که بنده هرروزهوا می‌کنم، همیشه می‌تواند ده دقیقه دیرتر هوا شود. سوار آسانسور شدم. با هفت جفت چشم که از پایین، دقیقا از جایی پایینتر از کمرم من را نگاه می‌کردند. این زیر چهارسال‌ها چرا انقدر چشمان درشتی دارند. دوتاشون سیاه پوست بودند. یکی‌شون که می‌دانستم پدرش اهل جاماییکا و مادرش ترینیدادی است، موهاش را بافته بود و مدام بی‌خود و بی‌جهت هیکل می گرفت. آن یکی که کوله پشتیش دقیقا همقد خودش بود یک کلاه لبه دار خیلی گنده گذاشته بود سرش و از زیر کلاه من را نگاه می‌کرد. انگار که خواننده رپ مشهوری باشد که صبح زود مجبورش کرده‌اند بیدار بشود و برود دنبال کسب علم و من را هم‌دست مادرش مسبب این سختی می‌داند. دختر همکلاسی پسرک چینی‌ست. چینی اصل با گردترین صورت ممکن و کشیده‌ترین چشمهای دنیا. با آن دم موشی‌ها مو نمی‌زند با جا سوییچی، دماغی هم که ندارد، کوچک و گرد. دختر چینی یک دوستی هم دارد که روس است فکر کنم یا اوکراینی. انقدر بور است که موهایش رنگ صورتش است، سفید. اعصاب لفت دادن و توقف بی‌جا هم ندارد. سوار آسانسور که شدیم معلم جای دگمه بستن در، دگمه بازکردن در را زد و دری که داشت بسته می‌شد از وسط راه باز شد. دختر سه سال و نیمه خیلی بور و لب سرخی را تجسم کنید که سربالا داد “اوه مای گاد، میس لینگ” معلم آن بالا شرمنده شد و به رسم آموزش عذرخواهی عمومی بابت اشتباهش از جمع معذرت خواست. یکی نیست بگه آخه طلایی یک متری، تو دقیقا اون بالا چیکار داری که انقدر اعصاب اتلاف وقت نداری. یکی از پسرها پدرومادرش کره‌ی‌ند، کره جنوبی طبعا. تمام موهایش برسرش عمودند، موهای سیاه و عمود. کم حرف است ولی خیلی هل می‌دهد. من هربار دیدمش داشت یک چیزی را به مقصدی نامعلوم و شاید هم معلوم هل می‌داد. در کلاس کلی میز و جایگاه بازی و فعالیت عملی دارند. روی یک میز یک تشت خیلی بزرگی است برای آب بازی و ناورانی و آموزش هیدرولیک، میز دیگر یک ظرف خیلی خیلی بزرگ لگو، و میز ماسه بازی. سان-چی تا میرسد زود کیفش را در کمد مخصوصش می‌گذارد و میرود یکی از این میزها را هل می‌دهد. با چه سختی‌ی. یکبار زود رفتم دنبال بچه دیدم سان-چی دارد یک میزی را هل می‌دهد و بچه‌های که دارند روی میز بازی می کنند خونسرد درحال بازی با میز جابه‌جا می شوند. انگار سان-چی رانش زمین باشند و اینها بندگان ریلکس و مجبور خدا. وقتی چیزی را هل نمی‌دهد یا به مانع یا ته خط رسیده یا دارد با عطش زیاد آب می‌خورد. در آسانسور خونسرد ایستاده بود و باهمه موهای عمودش زل زده بود به چراغ نشان دهنده طبقات. جز پسر من چند بچه دیگر کلاس هم ایرانی‌اند که یکی از پسرهای ایرانی با ما سوار آسانسور بود. سوار که شدیم از ته آسانسور داد زد”‌سآلام ” ، صدا هم که کلفت . گفتم سلام. دوباره داد زد – حالا من چهل سانت اونورترم -”مامان من زود رفت”  و بعد هم به دختر هندی کنار دستش که برای یک سه ساله موهای خیلی بلندی دارد و  از ساعت هفت صبح با انرژی حرف می‌زند به انگلیسی گفت ” ایلیاز مام”‌. انگار دختربچه نمی‌داند . دختر هم اگر فکر کنی یک ثانیه نگاه این کرد نکرد. حرف می‌زد، هیچکس نمی‌داند با کی ولی داشت حرف می‌زد. این هزار رنگ بودن صورتهای گرد و دستهای هنوز تپل این جماعت عالیست. از بالا که نگاه می‌کنی حس می‌کنی داری یک پوستر یونیسف فرداعلا می‌بینی. همه همقد، یک سرخپوست یا یک تک پر فقط کم دارند که پوستر کامل بشود. نگاهشان با هم مو نمی‌زند: همه گرد، همه تو اینجا چه‌کار می‌کنی، همه مهربان و مختصری طلبکار. در باز شد و دختر روس یا اوکراینی گفت “فاینالی” و سان-جی شروع کرد به هل دادن پسر سیاه کلاه بزرگ جلوش که کلا عجله‌ی ندارد و پسر ایرانی داد زد “خدافس” و دختر هندی همینطور که حرف میزد دست دوست دم موشی چینی‌ش را گرفت و پیاده شد و پسر جاماییکای هم یکی زد پشت پسر من و با صدای جیغی بهش گفت “بادی”‌و ما هم پیاده شدیم.

چه خوب است من از آموزش جغرافیا انسانی عجالتا به بچه معافم. همه رنگها را باهم دریک آسانسور می‌بیند.

 

15 Sep 10:10

پوست

by مرضیه رسولی
تو خانواده ی ما رسمی وجود داره که پایه گذارش بابامه: فقط برای بیماری هایی که ممکنه منجر به مرگ بشن باید رفت دکتر. غیر از اون نالازم و سوسول بازیه. یعنی بابام وقتی می بینه ناخوشی تعارف دکتر رفتن بهت می زنه، ولی لحنش مثل وقتیه که می گه می خوای آژانس بگیرم؟ عقیده داره چرا باید بابت مریضی ای که اگه صبر کنی خودش خوب می شه، بری دکتر. براش دکترا و آخوندا در یک رده جا می گیرن، جفتشون کلاشن. حالا در طول زندگی اش چه خاطره ی ناخوشی از دکتر رفتن داره، کسی نمی دونه. این طرز فکر بدون اینکه به کلاش بودن دکترها فکر کنیم، نامحسوس به بقیه ی خانواده هم منتقل شده. مایه ی مباهات خانواده ی ما تا پارسال این بود که هیچ کس اعم از پیر و جوان زیر تیغ جراحی نرفته و افتخار کل خانواده که قاب کردیم زدیم به دیوار اینه که هیچ یک از خاندان رسولی برای سرماخوردگی به دکتر مراجعه نکرده ن. ما کنار هر بیماری یه ساده اضافه می کنیم و واقعن هم اون بیماری چیز ساده ای می شه: یه سرماخوردگی ساده، یه سردرد ساده، یه دندون درد ساده.


حالا فکر کن با همچین پیشینه ای من برای لکه های کوچیکی که روی پوستم دیدم، رفتم دکتر. الغوث الغوث. دکتر بهم یه سری کرم و صابون داد که خیلی گرون تموم شد. هر بار که در کرم رو باز می کردم، نیم ساعت به اون مایه ی سفید رنگی که قرار بود از نوک انگشت اشاره به صورت منتقل شه زل می زدم تا خوب به خوردم بره. یعنی درمورد هر چیز گرونی که می خرم، همین رویه رو دارم، خیلی نگاهش می کنم و اینطوری از سنگینی باری که روی شونه م گذاشته، کم می کنم.


چند روز به همین منوال گذشت و من کرم ها رو سر ساعت می زدم تا اینکه ریختن تو خونه که ببرنم. هر چی رو که می خواستم بردارم می گفتن برندار اونجا همه چی هست، فقط اگه دارویی چیزی استفاده می کنی بردار. من هم کرم ها رو نشون دادم. گفتن اینا چیه دیگه؟ می خوای کرم با خودت بیاری؟ گفتم اینا خاصیت درمانی داره، خدایی نکرده برای بزک دوزک نیست. گفتن اگه واسه درمانه بردار، پنج تا کرم بود، همه رو برداشتم و چپوندم تو جیب کاپشنم. ولی کرم ها رو اصلن بهم ندادن. اونجا، فقط قرصه که به عنوان دارو به رسمیت شناخته می شه. می شد اعتراض کنم؟ رسانه ها باید می نوشتن: ماموران از دادن کرم های دست و صورت مرضیه رسولی خودداری می کنند و این بیمار با شرایط نامناسب پوستی دست و پنجه نرم می کند.


بدبختانه بیماری های پوستی در جمع بیماری های دیگه خیلی مظلوم و غریبند و اغلب به خاطر بار زنانه ای که دارن، تو سری می خورن. در نظر عموم، بیماری هایی که خطر جانی در پی دارن یا درد جانکاهی به جون آدم می ندازن محترمند و شایسته ی توجه، بقیه ش دیگه قرتی بازی و دست و پا زدن برای فرونرفتن در منجلاب پیریه. اگه شما تو یه جمع مختلطی وایسی جلوی آینه به خودت کرم بزنی، ممکنه کلی تیکه و متلک دریافت کنی، ولی اگه قرص دربیاری هزار نفر پیدا می شن که لیوان آب می گیرن جلوت. مردها دراین مورد وضعشون بدتره و فقط مجازن از کرم ضدآفتاب اونم تو کوه و جنگل و بیابون استفاده کنن. اگه مردی تو مترو آینه دربیاره شروع کنه به خودش کرم زدن، گناهش همپایه با کسیه که از دین خارج شده.


10 Sep 08:33

galloping with three legs

by آیدا-پیاده

بعد از جلسه ناتالیا داشت یکی رو مسخره می‌گفت یارو دیوانه بود مدام با انگشت اشاره می‌زد به چونه و گردنش. خواستم بگم شاید می‌خواست غبغبش رو ورزش بده، ولی دیدم بلد نیستم غبغب چی می‌شه به انگلیسی. حتما شنیده بودم ولی یادم نمی‌اومد.فهم کلمات با بکار بردنش گاهی دوتا قابلیت جداگانه‌ا‌ند. کلمات را می‌خوانی و می‌شنوی و می‌فهمی ولی موقع جمله سازی، موقع تلفظ بی‌خیالشان می‌شوی می‌دانی آنچه یادت مانده آهنگ کلمه‌ست نه خود خود کلمه و ممکن است یک چیزی بگویی و برینی. برای همین می‌گردی دنبال نزدیکترین کلمه‌ی که کارت را راه بیاندازد و بلدش هم باشی و همین می‌شود که خیلی وقتها خودت می‌دانی که در ظاهر و شعورت یک زن سی و چهار ساله را داری ولی با کلمات یک بچه چهارده ساله حرف می‌زنی و بی‌اغراق برای من این سخت ترین قسمت مهاجرت است. آنجایی که می‌خواهی به همکارت بگویی “کچل نشدی که، کمی کله‌ت تُنُک شده” ولی تنک را نمی‌دانی و کلی از چگالی بر سانتیمتر مربع موهایش که رو به کاهش است حرف می‌زنی. انگار کله همکارت جنگل استوایی باشد و موهایش درخت و خیلی فرق است بین کسی که در فارسی حضور ذهن استفاده از کلمه تنک را دارد یا کسی که به همه مراحل ریزش مو می‌گوید کچل شدن.

همین جریان ناتالیا، در این ده سال احتمالا من هیچوقت از غبغب حرف نزدم. آدم بیست تا سی ساله معمولا کارش به غبغب نمی‌افتد. برای کسری از ثانیه فکر کردم نکند حالا که زیر بغل می‌شود آندرآرم لابد این هم  می‌شود آندرچین ولی به نظرم منطقی نیومد. فکر کردم امکان ندارد که انگلیسی زبانان کلمه ساز که حتی برای عقب دادن کون به نیت دلبری هم فعل دارند: “توِرک” بردارند غبغب را با عضو بالاییش آدرس بدهند.اگر اینجور بود به گونه هم می‌گفتند آندرآی به بیضه هم آندرپینِس. دوباره مختصری فکر کردم و بعد بی‌خیال شدم و فکر کردم عوض اینکه مسخره خاص و عام بشم حرفش رو نزنم و بگذارم همان زن  به گردن ضربه بزن را مسخره کنند. می‌شد  با دست نشون بدم کجا رو می‌گویم  یا آدرس بدهم، مثل وقتی که نمی‌دانم کیسه صفرا چه می‌شود و از مقعد آدرس می‌دهم تا دم خود کیسه صفرا “می‌ری تو، می‌ری جلو، می‌پیچی، آپاندیس رو رد می‌کنی و … “انگار مخاطبم سوار شده باشد رو کله‌گی دستگاه کولونسکپی و من انقدر باید آدرس بدم تا برسیم به کیسه صفرا. در این مورد خاص ارزش نداشت خودم را عذاب بدهم، ضمنا از مهاجر توقع می‌رود نداند کیسه صفرا یا اثنی‌عشر را چه صدا می‌کنند ولی حکایت غبغب و ناف جداست. چهار سالت که نیست، عضو دم دستی و رنگ کله‌غازی را باید بدانی. که خب نمی‌دانی گاهی.

هیچوقت حواسم نبود که با زمان باید زبانم را هم پیرتر کنم.  نمی‌شود در سی ساله گی کلمات خام بیست ساله‌گی را استفاده کرد. مثل لباس و رنگ آرایش می‌ماند. بعضی از ما بسته به سن مهاجرت و نوع مهاجرت با بعضی از کلمات آشنا نمیشویم. من که بیست و پنج ساله مهاجرت کردم هیچوقت دایره لغات “مخ زنی و لاس” نوجوانان هیجده ساله به ادبیاتم اضافه نشد. من که اینجا مدرسه نرفتم و بچه مدرسه‌ی نداشتم با اینکه مهندسم و ریاضیم خوبه و تابع سخت حل می‌کنم ولی نمی‌تونم برای همکارم که مثل خرگیر کرده که منِ دانشمند چطور سنت برکیلووات را تبدیل کردم به دلار بر مگاوات، توضیح بدهم که طرفین/وسطین کن خب ابله. مجبورم کاغذ بیارم و رو کاغذ با خجالت طرفین وسطین را بکشم چون یادم نبود که کلمه طرفین  وسطین و روش نردبانی را به انگلیسی نمی‌دونم!

با زمان واژه یاد می گیرم، نه که بخواهم، مجبورم ولی متاسفانه گاهی حواسم نیست که کلماتم را بازنشسته کنم. تا شبکیه چشمم پاره نشده بود اسمش را نمی‌دانستم. تا وقتی موش ندیده بودم نمی‌دانستم مرگ موش یک کلمه علمی برای خودش دارد یا ماوس پویزن کفایت می‌کند. باید اداره مالیات گیر بدهد به من تا بفهمم تقلب مالیاتی با تقلب از روی بغل دستی نگاه کردن دو کلمه مجزاست. گاهی فکر می‌کنم من هیچوقت زبان رختخوابی انگلیسی را نخواهم فهمید. نمی‌دانم مردان کانادایی/انگلیسی زبان آتئیست در رختخواب خدا را صدا می‌کنند یا پاپ یا سنتا(بابانوئل) را. اینجا مدرسه نرفته‌ام و از نظام آموزشی باخبر نیستم. ماه پیش داشتم فرمهای ثبت نام مدرسه  دولتی بچه را پرمی‌کردم و خیلی جدی چندبار مجبور شدم نظام تحصیلی کانادا را گوگل کنم بفهمم بچه بعد فلان کلاس کجا باید برود یا محاسبه کنم ببینم الان باید بره مدرسه یا دوسال مونده؟ از مدیر مدرسه سوالهای کردم که می‌خواستم از خجالت آب بشوم چون حس کردم جده مرحوم بی‌سوادم هستم در اردبیل سال هزاروسیصد هفت، وقتی می‌خواسته اسم پسرش را بنویسد مدرسه و فقط می‌دانسته مدرسه از اینجا شروع می‌شود باقی را کجا باید برود را نمی‌دانسته و توکل کرده به محبت مدیر مدرسه.

زبان چیز عجیبی‌ست. بزرگترین نقطه ضعف من است در مهاجرت. من فارسی زبان باهوشی هستم و هرچه زبان انگلیسیم بهتر می‌شود بیشتر می‌فهمم چقدر مثل کاست‌های لینگافون درست و صحیح و بی‌روح و بی‌امضا حرف می‌زنم. چقدر فاصله است بین آیدا فارسی زبان و انگلیسی زبان و چه حیف. هرچقدر زبانم بهتر می‌شود بیشتر قایم می‌شوم پشت مبل. خیلی وقت است که دیگر که موقع خواندن کتابی مثلا از نوشته‌های ونه‌گات یا آستر اصلا دیکشنری لازمم نمی‌شود، رادیو سی بی سی را باهمان حالی گوش می‌دهم که رادیو فرهنگ را.  کلمات را معمولا می‌دانم و یا خیلی راحت می‌توانم از ریشه یا باقی جمله حدس بزنم. خیلی سال است مغزم ترجمه نمی‌کند و همین باعث شده که فهمیدم چقدر زبان نوشتارم بی‌روح است. چند وقت است که یک چیزی مثل یک وبلاگ انگلیسی برای شرکت راه انداخته‌ام و هرهفته انچه در صنعت برق گذشت را با زبان خودم برایشان می‌نویسم. رییس چه ذوقی می‌کند از طنز لابه‌لای صنعت برق من و من گریه‌م می‌گیرید که ای‌بابا کجاش رو دیدی، اگر این وبلاگ فارسی بود الان کلی آدم هلاک راکتور داشتی.

مرثیه : چقدر فاصله است بین من فارسی و من انگلیسی. هیچوقت نشد در انگلیسی کسی باشم که در فارسی هستم و احتمالا نخواهم شد.حتی در محاوره نشد که با اعتماد به نفس طنازی کنم. مثل یک کمدین خوب (کاری که در فارسی می‌کنم) چیزی بگویم و سکوت کنم در انتظار خنده حضار. مدام مضطرب و مترصدم که اگر طنزم را نگرفتند خودم را توضیح بدهم. پرونده عشوه به زبان بیگانه را همان سال دوهزار و شش بستم گذاشتم کنار. همه فرندز را هم که از بر باشی باز موقع حرف زدن با یک انگلیسی زبان  وسواس می‌گیرم که ادبیات فیلم فرندر اگر مثل ادبیات مهران مدیری صرفا زبان اختراعی نویسندگانش باشد چی. اگر من درحالی که حس می‌کنم که چه بامزه‌ام الان که با زبان ریچل حرف می‌زنم در اصل دارم به یارو چیزی معادل “من چیکاره بیدم” را تحویل می‌دهم چی؟  من خودم اگر با زیباترین مرد جهان حرف بزنم و او بگوید” من چیکاره بیدم” مگر نه اینکه می‌کشمش. اگر ادبیات فیلم پورن را کپی کنم و وسط سکس بگویم “بخورمت جیونی” چی؟ مهندس حق ندارد حالش بهم بخورد و پس بیافتد که چطور دم خروس مرا که از یوسا حرف می‌زدم باور کرده و رسیده به این جیوونی. همه زبان اکتسابی نیست، گاهی بنا بر طبقه و محیط خود آدم کلماتش را دست چین می‌کند. من فاقد طبقه‌ام و مدام حس می‌کنم شعورم را نمی‌توانم نشان بدهم و متوجه شعور آدمها نخواهم شد و سرم کلاه خواهد رفت و بجای کسی که کلمات را بلد است چیزی معادل یک پینگیلیش نویس کانادایی به تورم خواهد خورد. در فارسی من دربست عاشق نوشتن و حرف زدن آدمها می‌شوم. درسوابقم دارم عاشقیت از راه دور صرفا بخاطر ایمیلهای کسی که بلد است با کلماتش بازی کند. دیوانه شدن برای کسی که ساکت است ولی کلماتش نشان می‌دهند چقدر مثل من فکر می‌کند. ببینید من چه می‌کشم وقتی مشتری شرکت را که پیرمرد هفتادساله‌ی ست را می‌برم ناهار بیرون و او برایم توضیح می‌دهد که  جز این کارخانه آبجو سازی یک مزرعه پرورش اسب بزرگ هم دارد و چیزهایی از اسبها و سوارکاری می‌گوید. حرفهایش تخصصی نیست در همان حد است که هر آدم غیرسوارکار سی ساله‌ی می‌داند.می‌دانم یکی از کلماتی که گفت یورتمه بوده، آن یکی چهارنعل و من عمرا نمی‌دانم کدام به کدام است. من بعد از دوران اسب سواری مهاجرت کرده‌ام و پیش نیامده از اسب بدانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم چون کارم بهشان نیافتده ولی در فارسی می‌دانی چون حتی اگر کارت به اسب نیافتد دوروبرت همیشه چندنفر دارند از عرصه و اسب و غبغب و لحد حرف می‌زنند!

چس ناله غلیظ : اسب و سکس به زبان کانادایی به درک، کابوسم این است که روزی مجبور شوم یادبگیرم جزییات مراسم تدفین به انگلیسی چه می‌شود چون پیرشده‌ام و قرارست حتی به انگلیسی بمیرم.

 

پ.ن. غبغب می‌شود دابل چین

09 Sep 14:02

ویروس خانگی مشترک صحبت می‌کند

by آیدا-پیاده

 

روزخیلی بدی داشتم و اگر بجای ویترینم به پس مغزم مراجعه کنید خواهید دید که آخر هفته مضطربی هم داشته‌ام. درمورد یک کاری مغزم کاملا ایست کرده، از جمعه تا همین الان. یک ایست عجیب، ساعتها خیره می‌شم به یک چیزی که یکسال پیش از از اول تا آخر خودم انجامش دادم و دریغ از یک جرقه. خیره می‌شوم به برنامه‌های خیلی ساده‌ی که خودم نوشتم و یک کلمه یادم نمی‌آد که اینها از کجا اومده، این اعداد نجومی سر به میلیون زده، منبع‌شون کجاست. با موس می‌رم تو پنجره‌ها، فرمولها  را می‌خوانم ولی همه چیز حکم آیات را پیدا کرده‌اند. انگار قرارنبوده و نیست کسی بتواند یکدانه مشابه‌ش را بنویسد، حتی خودم که خالقشون‌ام خیر سرم.

از اون طرف یکهو همه مشکل پیدا کردند و فقط حلال مشکلاتشون من‌ام. روزی بیست بار تلفن زنگ می‌زنه : ونسا، استیو، اندی. من از تلفن متنفرم، ایمیل چرا نمی‌زنید؟ من خودم گاهی دلم برای صدای کسی تنگ می‌شه، زنگ هم می‌زنم جواب هم نمی‌گیرم ولی من دلیل دارم، اندی جان، شماهم دلت برای صدای من تنگ می‌شه؟ نمی‌شود بگذارم برود روی پیغامگیر چون بعدش باید بنشینم چهارساعت خزعبل رو با صدای خش و پوف و سینه‌صاف کردن گوش بدهم، بفهمم چی گفته. دیگه یاد گرفتم گوشی رو برمی‌دارم و با تظاهر به نشاط غربی و صدای رسا می‌گم “صبح بخیر اندی؟ آخر هفته چطور بود؟ مال من عالی بود. مشکل چیه؟” بعد اونور خط اندی دوساعت از مشکل می‌گه و گاهی هم گریز می‌زنه به اینکه مادرزنش چقدر شپردپای خوب درست می‌کنه و پدرزنش یکبار در اتوبان شصت و نه لاستیک ترکونده. من مثل یک ربات احساساتیِ خوب برنامه ریزی شده هرازگاهی صدایی درخور مزه غذای مادرزن، بازار آشوب تعرفه‌های برق صنعتی و لاستیک پدرزن درمی‌آرم. “نایس….. آی نو وات یو مین …. شت” همونطور که اون داره مشکلاتش رو می‌گه من دستام رو می‌برم عقب و خیره می‌شم به ناخنهام و فکر می‌کنم پروردگارا چقدر لاکم بدرنگه.اندی کماکان داره مساله می‌گه و من صفحه بی‌بی‌سی رو باز می‌کنم. نباید چیز مهمی بخونم که حواسم پرت بشه و اشتباهی وقتی دارم اخبار سوریه رو می‌خونم درمورد ماهی قزل‌آلا چهل سانتی که “بادی”‌ اندی از آب گرفته  صدا تولید کنم که ” ایت ایز آوفول”. برای کرخ موندن احساستم خبر بی‌حس می‌خونم. می‌زنم روی تجربه‌های شما از نگهداری حیوانات خانگی. عکس مردم رو نگاه می‌کنم با سگ و گربه. اندی هنوز داره از مشکلات بالا بودن “دیمند” کارخونه می‌گه. گوشی رو با چونه و شونه نگه می‌دارم و سعی می‌کنم قهوه سردم رو با مالش دستام دور لیوان گرم کنم. نمی‌شه. عکسی رو درفیس بوک موبایلم باز می‌کنم و با ذوقی که هیچوقت کهنه نمی‌شه نگاه می‌کنمش. اوه اوه، حواسم داره پرت می‌شه. زود عکس رو می‌بندم و می‌زنم روی خبر “هزاران ویروس مشترک پستانداران و انسان در انتظار کشف” چی شد بی‌بی‌سی انسان رو از پستاندارن کشید بیرون؟ مثلا خود من هم پستاندارم هم انسان.  از تو یقه نگاه می‌کنم به خودم که یک دلیل برای وجود یک جور جانورم که هم پستانداره هم انسان. من انسانم؟‌نخیر فوقش پستاندار باشم. ریدم با این انسان بودنم، از ساعت شش صبح تاحالا سه نفر ازم ناراضی بودند.امروز مورخ سه سپتامبر دوهزاروسیزده نه تو کار خوبم نه تو زندگی نه تو عاشقی نه تو انتخاب رنگ لاک.دوباره سر می‌کنم تو یقه، پستاندار خوبی هم که نیستم. آرزو می‌کنم در تناسخ بعدی حداقل اون ویروس مشترک بشوم.  با نوک مداد عدس سالادی که ماه پیش خوردم رو از بین حرف بی و دکمه عظیم اسپیس بیرون می‌کشم. عدس چروک شده و خشک، دو دلم بخورمش یا نه ولی نمی‌دونم چرا یاد جنازه توت‌عنخ‌آمون می‌افتم که الان لابد انگشت کوچیکه پاش شکل همین عدسه و عقم می‌گیره. عدس رو نمی‌خورم. می‌اندازم تو لیوان قهوه. چالاپ. “حتما بگو. بگو ببینم چی فکرت رو مشغول کرده اندی؟”  ته نخ کنار لباسم رو می‌کشم. می‌کنم‌ش و از سوراخ در لیوان قهوه سرد نخی که از لباسم کندم رو می‌اندازم تو لیوان. بعد یک قلپ می‌خورم. نخ لباس و انگشت توت عنخ‌آمون مزه قهوه مزخرف رو نمی‌تونه مزخرفتر از آنچه هست بکنه.  فکر می‌کنم که چقدر کثیفم امروز و سعی می‌کنم خودم روموضعی بو بکشم و ببینم بوی دود بیشتر می‌دم یا خزه، که مرد اونور خط می‌گه “همین، تو چی فکر می‌کنی؟” می‌گم اندی باید جوابهای مفصل بهت بدم، می‌شه سوالات رو برام ایمیل کنی تا من جواب رو برات ایمیل کنم. با اکراه می‌گه باشه ولی همینه. من دوست دارم سوالها رو آبی کنم و جوابها رو بنفش. یک ایمیل گل گلی برای اندی بزنم و موقع تایپش بکوبم رو کیبرد. اندی که می‌ره دنبال نخود سیاه خیره می‌شم به مونیتور و  فرمولها و چت بیاتم در جیتاک. “تا‌بعد” غم عالم جمع می‌شه تو سیب گلوم. از حس خنگی و بی‌مصرفی می‌خوام بمیرم. کاش پستاندارها هم پیله می‌بستند هرازگاهی. وقت پیله بستن ندارم، دوستم دم مغازه منتظرم است.

 

روز عجیبی بود، دوستم و تحکمش برای زندگی کردن، نجاتم داد. وسط  قوزی که از “کار بی‌ثمر” و “تابعد” کرده بودم، مجبور شدم صاف بشینم. حتی روی بوی دود ماتیک بزنم. رفتم آبجو خوردم و سعی کردم یادم بره که رییس کانادایی و رییس انگلیسی هردو از دستم شاکی هستند  و چقدر امروز خنگم و  به همان نسبت بی‌ریختم. برای اولین بار سعی کردم و یک ساعت بعد کمی یادم رفت. استرس زیر پوستم بود ولی یک کم نشونش ندادم، رفت. اول تند راه می‌رفتم بعد کند شدم. بعد آروم غذا خوردم. می‌خواستم آب بخورم که برگردم سرکار هشیار باشم ولی آبجو خوردم. با خونسردی نسبی. حتی قهوه بعد غذا هم خوردم.  ایمیل اندی همون وسطها اومد. نود بند بود. آرام و راحت برگشتم سرکار. یک ساعت جواب اندی رو دادم و دوباره خیره شدم به فرمولها، از چهار تا هفت زل زدم به فرمولها و اثر آبجو رفت.   با کمی بیشتر حس بدردنخور بودن و پوچی اومدم خونه.

یک ساعت بعد، برای بچه داستان قطاری به نام تامِس را خوندم که خیلی مفیده. همه در جزیره سودور میمیرند براش، هم رییسش، هم دوستان هم قطارش، هم گاوها و پستانداران. الان دوباره نشستم و خیره شدم به ارقام و دستام و عکس خودم با موهای بلند و … این انصافه که یک قطار آبی رنگ باید الان از من  اشرف پستانداران سرحالتر باشه؟

13 Aug 07:28

Photo



13 Aug 07:25

Photo



13 Aug 07:01

زیبایی در انحصار زنانی‌ست که نمی‌لرزند

by آیدا-پیاده

 

بین دوتا جلسه رفتم مانیکور چون شب تولد دعوتم و بدون لاک قرمز رفتن ندارد.صبح وقت گرفتم ساعت یک و دوباره از راه زنگ زدم که ” ب-دوی-د من دا-رم می ‌آم و فق-ط چه-ل و پن دق-یق ه وق-ت دار-م.” رسیدم دیدم هنوز یکی زیر دست خانم مانیکوریستم نشسته‌ست. خانم با ابرو اشاره کرد که بیچاره‌ایم این خانم از اون گیراست. معلوم بود از قیافه‌ش که از اوناست که حاضرند بمیرندولی با دندون نکنند یک گوشه مانده کنار ناخن را. از آنهاکه آرایشگر را دوباره و ده‌باره مجبور می‌کنند برود دستک و دنبکش رو بیاورد و گوشه‌های مانده را بگیرد. خانم گیر مدام دستاش رو نگاه می‌کرد و می‌گفت اینجا. دوباره می‌برد عقب، زیر نور و باز می‌گفت اینجا. عجله داشتم شروع کردم به پا تکون دادن. یک خانم مسن از جلوم رد شد نشست صندلی کناریِ من. نگاهش نکردم چون زل زده بودم به خانم‌گیر که اگر احیانا چشم از ناخن‌هاش برداشت و چشم تو چشم شدیم از چشمان بیرحم من بخواند که” خانمم والا از نظر من مشکل شما یک گوشه ناخن نیست، خیلی جاها رو باید بدی بگیرن” و اینجور انتقام سختی بگیرم ازش. نگاهم نمی‌کرد، گیر کرده بود تو کیوتیکل ناخنهاش که نمی‌دانم چرا به اشتباه کُلیتوکیل (بروزن کلیتوریس) تلفظشون می‌کرد و مدام غر می‌زد که کلیتوکیلش رو خوب تمیز نکرده‌اند.

مدیر مغازه از خانم بغل دستی من پرسید “شما چیکار دارید؟” خانم با صدای خیلی پیر جواب داد :” اپیلاسیون پا لطفا، تا کمی بالای زانو”. مدیر سالن گفت:” نیم ساعت باید بنشینید” جواب داد:” می شینم، عجله ندارم” . ته دلم گفتم خوشا به سعادتت. از پا لرزاندن پاکشیدم و موبایلم را درآوردم که ایمیل بزنم به منشی شرکت که من تو مطب دندون پزشک گیر کردم و یک ربع دیر می‌رسم. متوجه شدم من نمی‌لرزانم ولی صندلیم کمامان دارد می‌لرزد، با همون فرکانس لرزش من موقع ابراز عجله. برگشتم خانم مسن رو نگاه کنم ببینم چرا ادای عجله‌دارها را درمی‌آرود وقتی عجله ندارد. خانم مسن عجله نداشت، پارکینسون داشت.دکتر نیستم ولی پارکینسون خیلی شدید داشت به نظرم، چون همه جاش می‌لرزید. سرش روی گردن میلرزید، فکش  توی سری که خودش داشت می‌لرزید، مستقل  می‌لرزید. غبغش می‌لرزید. پاهاش و دستاش می‌لرزیدند. موهاش خیلی نامرتب بود. انگار وقتی خواسته بود شانه بزند دستهاش لرزیده بود و بدتر آشفته شده بودند. نمی‌دانستم با نگاه متعجب و غمگینم از این همه لرزش چه کنم، پس لبخند زدم. از لبخند‌های که وقتی نمی‌دانم چه غلطی بکنم می‌زنم. من معلوما وقتی حواسم نیست به چی زل زدم خیلی زیاد از این لبخند‌ها می‌زنم، به آدمهایی که جا نشدن سوار اتوبوس بشوند و دارن خیس می‌شوند از منظر آخرین سوارشده، به کسی که داره پای تلفن دعوا می کند وتلفن را قطع میکند و چشماش خیس است و به کسی که از دستشویی می‌آد بیرون و هنوز زیپش را کامل نبسته یا به کسی که بچه‌ش دارد روی زمین کف بانک غلت می‌زند و گریه می‌کند.

زن با همون دستهای لرزان دامنش را تا زیر زانو داد بالا و با  صدای لرزان گفت :” بخاطر زیبایی نیومدم. خودم که نمی‌تونم تیغ بزنم با این دستها، هیچکس دیگه هم نمی‌تونه چون پاهام می‌لرزه می‌ترسند ببُرند. فکر کردم اپیلاسیون شاید بشه کرد”

کم مو بود ولی ساق پاش پرشده بود از موهای خیلی دراز، یعنی موها تنک بودند ولی خیلی بلندبودند.  دستش انقدر لرزید که دامنش ول شد و سرخورد و برگشت سرجاش.لبخند زدم. خانم گیر یک کُلیتوکیل جدید پیدا کرده بود. منشی جواب داد جلسه کنسل شده هروقت خواستی بیا. به آدری گفتم “من هم عجله‌ی ندارم” . احتمالا آدری نفهمید کلمه هم به چه کسی برمی‌گردد ولی خانم مسن بهم یک لبخند لرزان زد.

 

 

17 Jul 19:26

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.