Adomide
Shared posts
http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/Z03PoQ5sLLs/blog-post_20.html
Adomideبالاخره روزی میآد که آدم حال خوبش رو میبینه. جلوی دوربین میایسته. دستی به پیرنش میکشه. یقهش رو صاف میکنه. یککم سرش رو کج میکنه. و به قول ارسطو بعد از آغاز، اگه میانه رو خوب فهمیدی، بهسوی پایان میل میکنی. میل میکنی.
شنا خلافِ جهتِ آب
Adomideهمهچیز ظاهراً بستگی دارد به اینکه دنیا را چهجور ببینیم و پای دنیا که در میان باشد حتماً دربارهی آدمها هم حرف میزنیم؛ آدمهایی که اصلاً بعید نیست شبیه آدمهای همیشگی نباشند و اصلاً بعید نیست رفتارشان هیچ شباهتی به رفتار آدمهای همیشگی نداشته باشد. همهچیز ظاهراً بستگی دارد به اینکه وس اندرسن باشیم یا نباشیم؛ اگر وس اندرسن نباشیم که اصلاً نیازی به ادامهی این نوشته نیست؛ ولی اگر وس اندرسن باشیم آنوقت معلوم میشود همان لحظهای که داریم چهارگوشهی این دنیا را میبینیم و لبخندی هم روی لبهایمان نشسته، داریم دنیای خودمان را میسازیم و آدمهای این دنیا هم دستکمی از ما ندارند؛ ظاهراً شبیه همهی آدمهای جدّیای هستند که از بام تا شام میبینیم ولی واقعیت این است که چیزی از جنسِ خُلخُلی در نگاه و البته رفتارشان هست که اصلاً به آن جدّیت اجازهی حضور نمیدهد.
همهچیز ظاهراً بستگی دارد به اینکه دنیا را چهجور ببینیم و پای دنیا که در میان باشد حتماً دربارهی آدمها هم حرف میزنیم؛ آدمهایی که اصلاً بعید نیست شبیه آدمهای همیشگی نباشند و اصلاً بعید نیست رفتارشان هیچ شباهتی به رفتار آدمهای همیشگی نداشته باشد. همهچیز ظاهراً بستگی دارد به اینکه وس اندرسن باشیم یا نباشیم؛ اگر وس اندرسن نباشیم که اصلاً نیازی به ادامهی این نوشته نیست؛ ولی اگر وس اندرسن باشیم آنوقت معلوم میشود همان لحظهای که داریم چهارگوشهی این دنیا را میبینیم و لبخندی هم روی لبهایمان نشسته، داریم دنیای خودمان را میسازیم و آدمهای این دنیا هم دستکمی از ما ندارند؛ ظاهراً شبیه همهی آدمهای جدّیای هستند که از بام تا شام میبینیم ولی واقعیت این است که چیزی از جنسِ خُلخُلی در نگاه و البته رفتارشان هست که اصلاً به آن جدّیت اجازهی حضور نمیدهد.
از فرانسوآ تروفو فیلمساز نقل کردهاند که گفته «خیلیها حسرتِ دورهی نوجوانیشان را میخورند، ولی منیکی که از این دوره خاطرههای خوب و خوشی ندارم. حرف اصلیام هم در چهارصد ضربه این بود که گذشتن از دورهی نوجوانی اصلاً آسان نیست. نوجوانی سختترین دورهی زندگیِ آدم است.» و اصلاً حرفِ نوجوانی کافی است تا حالِ آدمی را که سالها است از آن دوره گذشته بگیرد و غصّه را به جانش بیندازد. امّا کافی است هر آدمی که این سختیها را به یاد آورده خودش را به خُلخُلیبودنِ وس اندرسن مجهّز کند تا از این مرحله بهسلامت بگذرد و همهی آنچه از نوجوانی به یادش میماند کیفیت دوستی سَم و سوزی باشد؛ نه والدین دخترک و افسر پلیس و آن سگ شکاریای که هر لحظه ممکن است نوجوانها را گیر بیندازد.
قلمرو طلوع ماه آن روی سکّهی نوجوانی است؛ کشفِ راههایی برای فرار از روزمرّگی و گرفتاریهای مرسوم نوجوانانه. کافی است بخشهای غمناک زندگی را با قیچی ببُرّید و گوشهای بگذارید که اصلاً به چشم نیایند؛ آنچه میماند و در دسترس است همان تمرینهای سَم و سوزی است برای گذر از مرحلهی نوجوانی و رسیدن به دنیای بزرگسالان. فقط هم کشف نیست؛ آزمون و خطا هم هست. هر قدمی که برمیدارند احتیاط را رعایت میکنند؛ نه اینکه به شرطِ عقل بودنش فکر کنند؛ بیشتر بهخاطر آشنا نبودنشان است.
در مواجهه با قلمرو طلوع ماه نمیشود چیزی را با دنیای واقعی سنجید؛ غیرِ وضعیت غمناکِ نوجوانهایی که انگار و همیشه در همه حال نوجوانند و محکوم به اینکه یکی آنها را بپاید و همیشه یکی هست که حالِ خوبِ آنها را خراب کند و همیشه یکی هست که قیچیبهدست از راه برسد و آن بخشهای غمناک را جدا کند. بله؛ «هنر قرار نیست نسخهبدل زندگی واقعی باشد؛ از آن نکبت همان یکی کافی است.»
11 August 2014
Adomideفکر این که این همه آدمی دوستت دارند و دوستشان داری هیچ کمکی نمی توانند بهت بکنند خیلی غمگین است. فکر این که ته ته ش تنهای تنهایی
«مورد عجیب خواجه حافظ شیرازی» یا نگذارید مرده بر زمین بماند
Adomideخانمها، آقایان! رفتن حقیقت دارد. یک جایی، یک وقتی باید گذاشت و رفت. بله، به همین سختی، به همین صراحت: گذاشت – همهچیز را، بهترینها را – و رفت. چون رفتن است که اصالت دارد نه ماندن. چون هستیم اگر میرویم؛ وگرنه بودنمان به باقی بودنِ شاخهی خشکی جاگرفته میان دو تکهسنگ در جزیرهای دورافتاده میماند: همانقدر حقیر. همانقدر بیارزش. همانقدر متعفن. اما من بمیرم برایتان. بمیرم برای آن دمِ شما که سرگردانید بین ماندن و رفتن. بین عشق و دوست داشتن. بین هر دو چیزی که هر دو هم بهتریناند و هم بدترین، همزمان. که نمیدانید چه کنید. آخر از کجا بدانید؟ آخر آدم از کجا بداند؟
یک جایِ «مورد عجیب بنجامین باتنِ» آقای فینچر، برد پیت – به نقش بنجامین - صبح زود از خواب پا میشود؛ در تاریک و روشنِ صبحگاهیِ خانه دخترکش را خوب تماشا میکند؛ پاکت پول و دفترچه و کلیدش را روی کشو میگذارد، زن محبوبش را که چشم باز کرده و جا خورده برای بار آخر میبیند (اما درگیر چشمهاش نمیشود که از تصمیمش برگردد) و میرود. چرا؟ رسیده آنجایی از زندگیش که باید برود. کجا؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایش. چون میداند دیگر نباید اینجا بماند.
از کجا میداند؟
یک ترانه – و فقط یک ترانه – توی دنیا به گریهام میاندازد. نه آهنگش، که مضمون و کلماتش.
d’Amour ou d’Amitie که بانو سلین دیون میخواند. عشق، یا دوستی؟ از خودش میپرسد و خودش به خودش میگوید: من نمیتوانم جواب این سوال را بدهم. «او» باید انتخاب کند. میگوید من حاضرم زندگیام را به «او» تقدیم کنم، ولی «او»ست که باید به تنهایی تصمیم بگیرد بین این دو، «او»ست که به نظر سرگردان میآید بین این دو: عشق، یا دوستی؟ Amour یا Amitie؟ تو بخوان ماندن یا رفتن؟ و من هر بار که این ترانه را میشنوم برای «او» گریه میکنم. برای سرگردانیاش. برای این که از کجا بداند؟
خانمها، آقایان! رفتن حقیقت دارد. یک جایی، یک وقتی باید گذاشت و رفت. بله، به همین سختی، به همین صراحت: گذاشت – همهچیز را، بهترینها را – و رفت. چون رفتن است که اصالت دارد نه ماندن. چون هستیم اگر میرویم؛ وگرنه بودنمان به باقی بودنِ شاخهی خشکی جاگرفته میان دو تکهسنگ در جزیرهای دورافتاده میماند: همانقدر حقیر. همانقدر بیارزش. همانقدر متعفن. اما من بمیرم برایتان. بمیرم برای آن دمِ شما که سرگردانید بین ماندن و رفتن. بین عشق و دوست داشتن. بین هر دو چیزی که هر دو هم بهتریناند و هم بدترین، همزمان. که نمیدانید چه کنید. آخر از کجا بدانید؟ آخر آدم از کجا بداند؟
خدا انتقام سختی ازمان گرفت سرِ سیب؛ خیلی سخت. پرتمان کرد اینجا، به سیارهی انتخابها. دستمان را بست با زنجیر ابدیِ برگزیدن و مردد بودن: چهکنم؟ چهکنم؟ چه کنم؟ در چکاچکِ حلقههای به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدیر. که بر من و تو در اختیار نگشادهست. کاش نگشاده بود واقعن. یا دست کم شمارهی ساقیات را به ما هم میدادی جناب حافظ.
میگویند مرگ را از بچهترها پنهان نکنید. بیاوریدشان سرِ گورِ عزیزِ از دست رفته، که با چشم خودشان ببینند آن که تا دیروز بابا بود یا مامان، نه در سفر است نه در آسمان و نه در بهشت، که از امشب زیر این خاک میآرامد. که هرچه میخواهد ضجه بزند و اشک بریزد، اما فرداروز «رفته» را از خدا و تقدیر و آسمان طلب نکند. که تا آخر عمر منتظر نماند روزی آن در باز شود و رفته، بازگردد.
مستی و سرخوشی که از سر بپرد – گیرم باده، بادهی خواجهی شیراز باشد حتی – رفتن حتمی است. اما خانمها، آقایان! لطفی کنید و وقتی میخواهید – وقتی باید – بروید، به آنکه بر جای مانده، نشان دهید که میروید. رابطهی به پایان رسیده را نشان بدهید که دارد جان میدهد، نفسش بند میآید، کفنپیچ میشود، توی گور میرود و رویش را خاکِ فراموشی میپوشاند. لطفی کنید به آدمهای گذشتهی زندگیتان، که سوگوارتان باشند؛ نه امیدوار.
.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_10.html
Adomideامروز ابتدای ویرانی بود،
امروز ابتدای ویرانیست
خاطرات انهدام --- ویرجینیا گلف
در بارهی تنهایی
Adomideیک وقتی میبینی زمان گذشته و تو از آن آدم، تصویر به خاطر داری، چند کلمه شاید که با صداش توی گوشات زنگ بزند و چند مکان شاید که لازم است دوباره، با خاطرههای تازه بسازیشان.
آدم تا توی خلوت دو تا آدم دیگر نباشد، نمیداند و نمیفهمد دقیقن چی بینشان گذشته. کدام یک زخم زده و کدام یک جراحت دیده. اصلن جراحت تا چه حدی بوده و آیا این جدایی که حاصل شده، خوب است یا بد. برای همینهاست که هیچوقت نگذاشتهام قضاوتهای ذهنیام به زبان بیاید در مورد آدمهایی که میشناسم و از هم جدا شدهاند.
یک چیزی را اما میدانم که لازم است توی این جور وقتها. چیزی که خودم کمکم فهمیدهاماش. که این تنهایی، این جداماندگی بعد از جدایی، این واماندگیای که به انتخاب صورت گرفته، پر است از امکان برای شناخت دوبارهی خود. همینقدر ساده. یک زمانی هست بعد از تمام شدن رابطه، که درد هست، رنج هست، احساس میکنی همه کسی را دارند و تو تنهایی. احساس میکنی او که رهات کرده یا رهاش کردهای، حالا چه خوشبخت است و تو چه درماندهای شاید. اما این احساسات گذراست. ته ماجرا خود خود آدم است و اینکه توی تنهایی مهمترین نیاز، دوست داشتن خود است. این که تا میشود از خلوت و تنهایی تمامنشدنی شبانهروزی یا همان انزوا دوری کرد و زمان را گذراند. زمان را میان آدمها و کارها تقسیم کرد. و بعد یک ساعتی را برای دوباره فکر کردن کنار گذاشت.
یک وقتی میبینی زمان گذشته و تو از آن آدم، تصویر به خاطر داری، چند کلمه شاید که با صداش توی گوشات زنگ بزند و چند مکان شاید که لازم است دوباره، با خاطرههای تازه بسازیشان.
کمی از این حرفها را نوشتم برای یک دوست. گفتم که تنهایی همانقدر که سم است و خطرناک، ممکن است خوب باشد، مأوا باشد برای دوباره بلند شدن.
از زخمها
Adomideمن اردیبهشت و خرداد امان امان
شنبه تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق ش...
Adomideپُر از نگرانیام. جرأت ندارم به هیچ طرفی نگاه کنم. انگار وسط جنگ دارم عکس پرسنلی میگیرم. سرم و نگاهم ثابت رو به قسمت خالی زندگیمه.
تا حالا آبمیوه گیری نداشتم و امروز موفق شدم آب هویج بگیرم. چقدر دنگ و فنگ داره. فکر کردم هویج آبدار و کمآب هم داریم؟ یا با تفالههاش چکار میشه کرد؟ احتمالا میشه مربا درست کرد. هر چیز جدیدی که درست میکنم بیشتر به ارزشش پی میبرم. کم کم مثل ژاپنیا قبل از هر غذایی میشینم روی زمین و دولا راست میشم.
یکشنبه
باید زنگ بزنم به جمشید صابخونه قبلیام که پولم رو ازش بگیرم. روزهای آخر خیلی اذیتم کرد. تمام اون یک سال خیلی آدم خوبی نشون میداد و یهو چند روز آخر از این رو به اون رو شد. همش به خودم میگفتم چطوری انقدر دروغ میگن. غر زدن نبود واقعا دوست داشتم بدونم چطوری از اون نقش یهو اومد تو این نقش؟ اون خونهی قشنگ، اون خونهای که دیگه مثلش رو پیدا نمیکنم چرا دست اون احمق بود؟ خونه خیلی قدیمی بود و میخواست بکوبه و بسازه. پای تلفن داشت به مشتری قیمت میداد و منم با موبایلم حساب کردم نزدیک سه میلیارد میشد. پشمام ریخته بود از این قیمت. بعد وقتی خواستم بلند شم گفت ندارم پولتو الان بدم. چقدر؟ پنج میلیون. گفت اول شهریور میدم. انقدر حالم بد بود که نمیتونستم مکالمه رو به سمت دعوا نکشونم. برای همین گفتم باشه اول شهریور. ولی حالا که باید بش زنگ بزنم فکر میکنم به این راحتیا پولو نمیده. شایدم راحت بده ولی من بعید میدونم اون آدم خسیس کثافت چیزی راحت از دستش دربیاد. خلاصه منتظرم یه وقتی برسه که اعصابش رو داشته باشم بش زنگ بزنم.
امروز یه هواپیما سقوط کرد. نزدیک خونه سابقمون. اون روزها همیشه منتظر این اتفاق بودم. چند بار هم خوابش رو دیدم که با چشم هواپیما رو دنبال میکنم و میخوره زمین. همین شکلی که امروز شد. مردم اون بیرون خیلی ریسکپذیرند. من که هر روز از اینکه غذایی برای خوردن دارم و کولر خراب نمیشه خدا رو صدهزار مرتبه شکر میکنم.
دوشنبه
خارجم.
سهشنبه
صدای اندی از خونه همسایهی پر سر و صدا میاد. "چه احساس قشنگی تو قلبم تو رو دارم ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم". خیلی آدمای جالبی باید باشن. آخرین خاندان سرخوشی که با هم با صدای بلند اندی گوش میدادن داییام اینا بودن زمانی که پسراش ازدواج نکرده بودن. فعلن دوست دارم با صداها بشناسمشون.
تو خواب ده دقیقه اول یه فیلم بلند رو دیدم که خیلی خوب ساخته شده بود. تو خواب میدونستم فیلم رو من نساختم. درباره یه راننده آژانس بود که چند تا پسر نوجوون پولدار رو از مدرسه میآورد خونه. هر کدوم از پسرا داشت با آیفونش یه کاری میکرد، یکی فیلم میگرفت و دوربین مثل آیفون زردی که دست پسره بود روی هوا خیلی ملایم در حرکت بود. میدونستیم این فیلم و حرفهای معمولی که تو تاکسی زده میشه موضوع فیلمه. درباره دخترا، درباره اینکه هر کدوم امروز میرن چکار میکنن و درباره راننده تاکسی که کارش جمع و جور کردن گندکاری پسرها هم بود.
اینجا هم مثل خونه قبلی و قبلتری موقع خواب سرم میخوره به دیوار. باید وسط اتاق بخوابم؟ این دیگه چجور مشکلیه؟
چهارشنبه
تو ایران فیلم نشسته بودم و منتظر بودم عکسام ظاهر شه. داشتم به پدیدهی «دخترهای ایران فیلم» فکر میکردم. وقتی وارد میشی سرشونو کردن تو کون هم و دارن یه چیزهایی رو خیلی جدی برای هم تعریف میکنن. فکر میکنی باید وایسی تا حرفشون تموم شه بعد حرف بزنی. ولی هیچوقت تموم نمیشه. کم کم متوجه میشی دارن درباره آدمهای فامیلشون یا سریال یا همچین چیزهایی حرف میزنن. مجبور میشی وسط حرفشون بپری و اونا هم با یه مکث و پشت چشمهای نازک سرشون رو برمیگردونن و جوابتو میدن. صندوقدار با دختری که روی زمین نشسته بود داشت حرف میزد و بدون اینکه به من نگاه کنه کارای منم میکرد. داشتن درباره جدایی آزاده نامداری و فرزاد حسنی حرف میزدن. خوب که همهی جوانب بحث رو سنجیدن و ساکت شدن یکیشون برگشت به متصدی ظهور فیلم گفت «منا آزاده نامداری از فرزاد حسنی جدا شده؟» منا نگاهش کرد. ادامه داد «مث اینکه قبلن جدا شدن و تازگیا رسانهای شده» منا لب و چونه و شونه رو با هم بالا انداخت که یعنی نه میدونم چی میگی نه مهمه برام. و باز تمام اون یک ساعت حرف حرف حرف. چه اسم برازندهای: ایران فیلم.
پنجشنبه
خواب دیدم تو یه هواپیمام. با آدمای داخل هواپیما که اغلب آشناهای دور و نزدیکن رودرباسی دارم. دم در توالت همهش در حال تعارفیم. کاپیتان اعلام میکنه که مجبور به فرود اضطراری هستیم. معلوم میشه تو منطقه فقیرنشینی تو هند باید فرود بیایم. کاپیتان اعلام میکنه که ما رو مجبور به فرود کردن. ما و یه هواپیمای آمریکایی رو تا توجه جامعه جهانی رو به عوض اون منطقه و مخصوصا مشکل بیآبیشون جلب کنن. من خیلی خوشحال بودم از این اتفاق. دیگران از خوشحالی من عصبانی شده بودن. وقتی پیاده شدیم صحنههای خیلی دلخراشی دیدم از آدمهای لاغری که از بیآبی روی زمین دراز به دراز افتاده بودن. ولی باز خوشحال بودم که این یه چیز «متفاوته».
جمعه
با عاطفه رفتیم کافه گرامافون. حداقل یه سالی بود که کافه نرفته بودم. یه چیزی سفارش دادم به اسم یلو سامر که توش زعفرون و کاسنی و یه سبزی طعمدار بود که یادم نیست چی بود. با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم حرفهامون داره کمتر از قبل میشه چون همه چیزمون داره شبیه هم میشه. همون اول گفت چاقتر شدی گفتم چرت نگو. شب که خودمو وزن کردم یه کیلو اضافه کرده بودم، 56 کیلو.
شب از شیرینی فروشی نرسیده به تجریش خواستم نیم کیلو شیرینی کشمشی و ربع کیلو دالاس بگیرم. دالاس یه شیرینی کوچیک نارگیلی با طعم نسکافه است که گردو و زرشک هم داره. دختر شیرینی فروش خیلی هول بود. وسط ماجرا یه پسری که اونجا قدیمیتر بود اومد گفت این خانوم الان یکم هول شدن و الا خیلی مسلطنان. دختره خودش گفت تازه اومده هنوز خیلی چزا رو بلد نیست. گفتم عوضش خوشرویید. به پسره چشم و ابرو اومد که بفرما. گفت بعضیا (با چشم به پسره اشاره کرد) میگن بداخلاقی. پسره گفت نه یکی از بهترین پرسنل ما هستن ایشون. دختره گفت خوشم میاد تعریق کن ازم. موقع کشیدن و حساب کردن دستگاهشون خراب شد. دختره باز هول کرد و هی میگفت وای خیلی بد شد. بالاخره حساب کرد و من بیرون رفتم و به تجریش که رسیدم فهمیدم اشتباه حساب کرده و من باید بیشتر بشون پول میدادم. برگشتم و گفتم اینجوری شده. باز دختره گفت وای خاک تو سرم خراب کاری کردم. پسره سریع پرید و دوباره حساب کرد و گفت شما سه تومن دیگه باید بدید. ژان والژان برعکسی شده بودم. بم گفت شما خیلی آدم شریفی هستید. من حواسم یش دختره بود میخواستم بش بگم بیخیال بابا سخت نگیر ولی نشد دیگه.
در دلم چیزی ویران شده
Adomideدر دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست و اضطراب و دلشوره مثل مِهی در ته درّهای بیآفتاب جایش را گرفته است.
شاهرخ مسکوب: در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست و اضطراب و دلشوره مثل مِهی در ته درّهای بیآفتاب جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور.
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۶۷۳ تا ۶۷۴
باران همچنان میبارد
Adomideتوی دل منم هم تاریک و خیس.
شاهرخ مسکوب: آخر شب. باران همچنان میبارد. از صبح آهسته و تند میبارید. نصف کشور را آب برده و باز میبارد. تاریک و خیس است همهجا. همهجا. توی دلِ من هم همینطور.
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۵۸۳
روزهایم مرا ویران میکنند
Adomideروزهایم مرا ویران میکنند. در عمرم آب میشوم تا پیمانه را پُر کنم.
... روزهایم مرا ویران میکنند. در عمرم آب میشوم تا پیمانه را پُر کنم.
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۵۳۳
هیچ کاری نمیکنم
Adomideهیچ کاری نمیکنم، خستگیِ کارهای نکرده را درمیکنم؛ کارشناسِ برجستهی اتلاف وقت.
شاهرخ مسکوب: هیچ کاری نمیکنم، خستگیِ کارهای نکرده را درمیکنم؛ کارشناسِ برجستهی اتلاف وقت.
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۶۲۹
مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟
Adomideکسی که ساکت شده و دیگه چیزی نمیگه ممکنه داره غمگینترین آهنگش رو میسازه. کی میدونه؟
نقطه
Adomideشدهام بازیگری که خیلی جاها، اصلیترین حرف را به طرفش نمیزند و میگذرد. یا با سکوت و دلگرفتگی یا با خنده و شوخی و بوسیدنهای بیوقت. میگذرد و بعد که تنها شد از شدت بار کلمات، قفسهی سینهاش درد میگیرد.
هیچوقت به قدر این روزها احساس تنهایی نکرده بودم. هیچوقت به قدر این لحظات، نفهمیده بودم که کسی نیست به کمکم بیاید. هیچوقت اینقدر بزرگ شدن را باور نکرده بودم. همهاش که نمیشود انکار و انکار و انکار. یک بار است که میبینی داری تقلا میکنی برای رسیدن و چنگ زدن به نزدیکترین ریسمان آویزان که بکشدت بالا.
ذهنم آنقدر مغشوش است که حتا نمیتوانم داستان کوتاهی را که مدتیست دارم بهش فکر میکنم، بیاورم روی کاغذ. لحظه لحظهی امروز صبح وقت لباس پوشیدن و شانه کردن موها و خط چشم کشیدن و بستن ساعت به خودم نگاه کردم و هیچ خودم را نشناختم. آدم درست زمانی شروع میکند به هزینه دادن برای انتخابهاش که خیلی دیر است برای بازگشت، یا بهتر است بگویم تاوان بازگشت خیلی زیاد است.
شدهام بازیگری که خیلی جاها، اصلیترین حرف را به طرفش نمیزند و میگذرد. یا با سکوت و دلگرفتگی یا با خنده و شوخی و بوسیدنهای بیوقت. میگذرد و بعد که تنها شد از شدت بار کلمات، قفسهی سینهاش درد میگیرد.
از خودم بارها پرسیدهام پس کی تمام میشود. از خودم بارها خواستهام تماماش کند. از خودم بارها تمنا کردهام که معمولی باشد، معمولی بخواهد و معمولی ببیند. از خودم خواهش کردهام اینهمه خودش را قضاوت نکند. این همه نمره ندهد و مردود نشود.
یک جاهایی واقعن به این فکر کردهام که کسانی مثل پلات یا وولف خیلی خیلی عادی و خوب بودند در ظاهر اما در باطن چیزی شده که به آن وضع کشیده شدهاند. نمیگویم من پلات هستم یا وولف، فقط چون بیشتر اینها را شناختهام و خواندهامشان، به خصوص آن اولی را، حس میکنم که دیوانگی همینطور آرام و نامحسوس میآید سراغ آدم.
این چرخه مدام دارد تکرار میشود و من تنها تلاش میکنم زنده بمانم. زنده بمانم و تا میشود، دیگر از کسی کمک نخواهم. آن ور معاشرم را که با آدمها احوالاتاش را قسمت میکند، باید کاملن نابود کنم.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/01/blog-post_27.html
Adomideتازه اگرم تهدید کرده بودم، اگه رفیق بودی، نمیرفتی. میموندی آرومم میکردی.
همزمانی
Adomideیک جایی آدم سخت جان هم جانش تمام میشود, دست از تقلا بر میدارد و ته چشمهای حسرت زدهاش هیج نمیماند. دیگران تعبیر میکنند که بیپرواتر مینگرد؛ نمیدانند که خالی نگاه کردن فصل آخر عشق است...
جاروی برقی بیتوجه به ساعت اوج مصرف, خسته از هوهو کردن وسط خانه لم داد, من روبروی صفحه نشستم, بیحوصله به ورق زدن. یک غریبه آن طرف دنیا لحظهای را ثبت کرده بود. مهربانترین لبخند چشمهایی که دیگر هیچ نمیگویند. عکس, دوماه پیش را نشان میداد. نگاه میکردم و فیلم با دور تند برمیگشت عقب و میرفت به جلو. فکر کردم به او, که دوباره این را هم نشانش بدهم, مثل همه وقتهایی که دیده بود, مینشست جوری که پناه اشکهایم باشد, کمی آب و بسیاری دلداری. "همان وقت" او هم نوشت که تصویری دیده و قصه دیگر شد. برایش نگفتم؛ آنچه دیده بود و دلداریهای بیثمر من. گفت پاره پاره شده و میدانست که میدانم؛ ظالمانه گفتم بدوزش. نگفتم که همین حالا که جانم هزارباره پاره شده, خودم هم نشستهام به کوک زدن؛ شل و خون چکان.
"همان وقت" مهربانترین لبخند سخن گفت؛ و فقط شنید که داشتم تماشایش میکردم.
یک جایی آدم سخت جان هم جانش تمام میشود, دست از تقلا بر میدارد و ته چشمهای حسرت زدهاش هیج نمیماند. دیگران تعبیر میکنند که بیپرواتر مینگرد؛ نمیدانند که خالی نگاه کردن فصل آخر عشق است...
کاش آدمها تیکههای که بردن رو بر میگردونن.
Adomideمن دیگه خودم نیستم شدم یکی که تو میخوای.
تو سیزن 6 قسمت دوم سریال گریز آناتومی, یه جایی هست که هانت تو خونه نشسته منتظره کریستینا, وقتی که کریستینا میاد توی خونه, هانت با حالت عصبی میگی, من همه چیز به تو دادم, ولی تو چیزی ندادی بهم, و بحث شون میشه , هانت به کریستینا میگه چرا از بارک چیزی نمیگی و بعدش میگه چرّا نمیذاری دوستت داشته باشم؟ کریستینا میگه : بارک, اون یک چیزی رو از من گرفت, اون تیکه ای کوچیکی رو از من گرفت, همیشه ذره ذره, خیلی کوچیک من متوجه نشدم, میدونی؟ اون میخواست من چیزی باشم که نبودم, و من خودم رو چیزی کرده بودم که اون میخواست, یه روز خودم بودم کریستینا یانگ, و بعد یه هو بعدش دورغ میگفتم, و زندگیم رو به خطر میانداختم, و موافقت کردم با ازدواج با اون, یه حلقه پوشیدم و جشن راه انداختم, تا اینکه اینجا رسیدم, توی لباس عروسی بدون هیچ ابرویی, و دیگه کریستینا یانگ نبودم, و بعد از اون باهاش ازدواج کردم, این کار رو کردم, مدت زیادی خودم رو گم کردم, و الان, تا اینکه دوباره خودم شدم, نمیتونم, دوستت دارم, خیلی بیشتر از اون چیزی که بارک رو دوست داشتم, و این من رو میترسونه, چون, وقتی از من خواستی به پیج تدی اهمیت ندم, یه تیکه از من رو گرفتی, و منم بهت اجازه دادم, و این دیگه هرگز اتفاق نمیافته.
تو
Adomideبیا پیشم باش تا بخوابم و اگه دوستم داری دعا کن دیگه بیدار نشم.