تعداد آدم هایی که می توانم باهاشان مشتاقانه معاشرت کنم به صفر رسیده. کسی به ذهنم نمی آید که بتوانم آرام کنارش بنشینم بدون این که «فشارمکالمه داشتن» روی دوشم سنگینی کند. تمام برنامه های پیشنهادی را رد می کنم بدون این که برنامه ی جایگزینی توی ذهنم داشته باشم. توی خانه نشستن و کتاب خواندن یا فیلم و سریال دیدن (دارم هاوس می بینم) خیلی برایم لذت بخش تر است تا معاشرت یا «هنگ اوت» کردن با آدم های دور و برم. امیر تنها کسیست که حضورش برایم سنگین نیست. البته گاهی از همان هم فرارمی کنم. خودم را خفه می کنم لای کتاب یا وبلاگ خواندن یا فیلم دیدن یا سریال دیدن یا… ها، آشپزی هم می کنم. بهتر و بیشتر از همیشه.
دلم می خواهد با کسی بنشینم که اگر می خندیم با هم از ته دل بخندیم نه این که این لبخند زورکی چنان بماسد روی لبم که مجبور باشم یک قلپ از قهوه یا هر نوشیدنی دیگری که دم دستم هست بخورم تا صرفن استراحتی به عضلات فکم داده باشم. دلم می خواهد اگر گریه می کنیم یا غصه می خوریم همان اول جمله باشد. نه این که من مجبور باشم سر و ته ماجرا را تعریف کنم با مقیاس دقیق و مختصات خودم تا طرف بفهمد من از چی حرف می زنم. از کی این جوری شدم؟ شش ماه پیش حاضر بودم با همه جور آدمی وقت بگذرانم تا مزمزه کنم حال و هوای ملت را. الان رسمن فرار می کنم. رسمن می پیچانم. ذره ای پشیمانی یا عذاب وجدان؟ نچ.
از آستانه ی افسردگی یا غربت زدگی صدای ما را دارید. یا هر کوفت دیگری.