Shared posts

25 Aug 07:45

شبانه بی شاملو - 24

by Pouria Alami
کاری از دست باغچه هم برنمی‌آید
این بنا قدیمی است
و هر بار که تو در را محکم ببندی
چیزی از زهوار درها
چیزی از گچ روی دیوار
چیزی درون من
چیزی درون خانه
فرو می‌ریزد

سر فرو برده‌ام در لاک خودم
شبیه لاک‌پشت پیر توی باغچه

هر دو منتظریم زمستان از راه برسد
به خوابی طولانی فرو برویم و به مرگ طبیعی زندگی کنیم

این خوابی است که تو برای من و لاک‌پشت دیده‌ای

سرم را به لاک لاک‌پشت فرو می‌برم
لاک‌پشت پیر سر از کارم درنمی‌آورد
خودش را به خواب زمستانی می‌زند

هر بار چیزی فرو می‌ریزد تو می‌گویی چیزی نیست
مشکل ما همین است که تو به تاریخ می‌خندی
وگرنه این‌که خنده ندارد وقتی می‌گویم
اتحاد جماهیر شوروی هم در صبحی پاییزی با کوبیدن محکم دری
به سمت فروپاشی لغزید
و تو می‌گویی این‌که چیزی نیست
می‌خندی و
در را محکم می‌بندی
و نمی‌بینی که چیزی در خانه چیزی در من که خرابی از حد
که من از درون فروپاشیده‌ام


21 Nov 22:30

۹۹۳. معجزه‌ی حماقت

by کدئین کدی
یکی از ویژگی‌های حماقت این است که شدیداً باعث تقویت حافظه می‌شود؛ کارها و حرف‌های احمقانه‌ی آدم را نه خودش فراموش می‌کند، نه دیگران. برای همین، اگر می‌خواهی چیزی همیشه در یادت بماند، وقتی به آن فکر می‌کنی، یک کار شدیداً احمقانه هم انجام بده
21 Nov 22:09

درباره‌ي ادبيات/ سيزدهمي

by tajolsaltaneh

تنها يك چيز غير از نوشتن هست كه نجاتم مي‌دهد. كه من را غرق نور و شادي مي‌كند. كه از توي چاه عميق تاريك اندوه درم مي‌آورد و مي‌نشاندم روي تپه‌هاي سرسبز روشن، جايي كه هواي سبك در جريان است. و آن توجه به اشياء است و ريز شدن روي حركات تنم. اصلاً نوشتن به خودي خود براي من چيزي ندارد، حتا قصه گفتن و داستان‌سرايي، بله من يك خائن به ادبيات هستم. نوشتن براي من پناهگاه است، نوشتن وقتي صرف ساختن تصويري از يك ليوان مي‌شود يا توصيف تابش نور بر طرح قالي ميان هال، نوشتن وقتي قرار است ابزاري باشد تا تن خودم را تصوير كنم، شبيه نقاشي كشيدن، شبيه طراحي با ذغال روي كاغذهاي كاهي بزرگ، هر چيزي كه بتواند حواسم را متمركز كند روي خودم و اشياء ساكت اطرافم، براي‌ام نجات بخش است. چيزي كه مرا از هياهوي دنيا دور كند و خطوط پيچيده را محو كند و دنيا را براي‌ام ساده كند، طرحي با چند خط باريك و پهن، تاريك و روشن و تمام. 

30 Oct 08:47

سربازهای يك‌چشم

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
Gertrude Stein posing for Jo Davidson, 1922 
Photographer: Man Ray
20 Oct 00:30

خونواده‌ی ما معروفه به تعارفی‌بودن. خونواده‌ی ما که می‌گم یعنی مامانم اینا. مامانم و خاله‌هام و مامان‌بزرگم‌اینا. مهمون که می‌ره خونه‌شون، غرق در تعارف می‌شه....

carpediem
خونواده‌ی ما معروفه به تعارفی‌بودن. خونواده‌ی ما که می‌گم یعنی مامانم اینا. مامانم و خاله‌هام و مامان‌بزرگم‌اینا. مهمون که می‌ره خونه‌شون، غرق در تعارف می‌شه.... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem
خونواده‌ی ما معروفه به تعارفی‌بودن. خونواده‌ی ما که می‌گم یعنی مامانم اینا. مامانم و خاله‌هام و مامان‌بزرگم‌اینا. مهمون که می‌ره خونه‌شون، غرق در تعارف می‌شه.... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem خونواده‌ی ما معروفه به تعارفی‌بودن. خونواده‌ی ما که می‌گم یعنی مامانم اینا. مامانم و خاله‌هام و مامان‌بزرگم‌اینا. مهمون که می‌ره خونه‌شون، غرق در تعارف می‌شه.... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013... October 18 from The confessions of a... - Comment - Like
13 Oct 07:42

از روزها

by خانم كنار كارما

دوماه مانده و با تقریب خوبی همه‌ی اطرافیانم به‌جد٬ به امر خالی کردن ته دلم مشغول‌اند. دلیل‌شان هم کاملا از سر محبت است؛ محبت و دلسوزی. درک‌شان می‌کنم. نمی‌توانند بفهمند که درون کله‌ام چه اتفاقی افتاد که استعفا دادم. از نظرشان شغل خوب (شما بخوانید دهان‌پرکن)٬ حقوق و مزایای مناسب٬ پرستیژ کاری٬ کجایش می‌لنگید که زدم زیر همه‌چیز. شاه‌بیت هم که مامان است: «خوشی زده‌است زیر دلت٬ خوشی». رویکرد آقای پاریس از همه اما ترسناک‌تر است. خیلی کول گفت هرچه تصمیم بگیری٬ من اعتماد می‌کنم. نگفت حمایت می‌کنم. گفت اعتماد می‌کنم. دقیقا همیشه از همین قسمت دموکراسی می‌ترسم؛ همین‌جا که می‌گوید به اجماع رسیدید و تصمیم گرفتید٬ پای عواقبش هم بنشینید. بحث «عواقب» که وسط می‌آید٬ یک‌دنگ دلم می‌لرزد.

دوماه باقیمانده کرخت است. من کرختم. آفیس کرخت است. یک‌جور خاصی همه با هم انگار رودرواسی پیداکرده باشیم٬ تعارف می‌کنیم٬ لبخند می‌زنیم. یکی که می‌رود قهوه درست کند٬ برای من هم می‌آورد. من کانتر گذاشته‌ام و هر روز صبح یکی کم‌ترش می‌کنم. باورم است که دیگر تمام شده. دلتنگی ولی هنوز نیامده. حسین می‌گوید آدم مزخرفی هستم که دلتنگی حتی توی چشم‌هایم نیست. می‌گویم مردک نمی‌روم که بمیرم! زنده‌ام. می‌آیم سر می‌زنم. دروغ می‌گویم من هرگز پایم را در جایی که ترکش کرده باشم٬ نمی‌گذارم.

وقتی یک‌سال فکر کردم و تصمیم گرفتم٬ مطمئن بودم که زیرش نمی‌زنم. احتیاج به زمانی برای خودم دارم. احتیاج به سفر٬ به آرامش. به مدتی کار نکردن. مرفه بی‌درد نیستم. فعلا درد ندارم اما قطعا مشکل مالی پیدا خواهم کرد. خودم را برایش آماده کرده‌ام. ماشین را برای همین فروختم که بگذارم روی آن سرمایه‌گذاری کوچولو. مجبورم. از یک‌جایی به بعد من دیگر آدم پشت میز نشستن و هرروز و هرروز از انفجارها٬ نشست‌ها و مذاکرات خواندن نیستم (چهارسال پیش اگر ژورنالیستی این را می‌نوشت بزرگ‌ترین منتقدش من بودم). این را نمی‌دانم چطور باید توضیح بدهم. این‌ها را که دارم الان می‌نویسم اشک‌هام سرازیر شده. سخت است و واضح است که کمی ایده‌آل‌گرا هستم اما فکر می‌کنم اگر به اندازه‌ی پدرم هم عمر کنم٬ دیگر در سی‌و‌سه‌سالگی باید بروم سراغ جهانی که کمی لذت داشته باشد؛ از کتاب‌هایی بنویسم که خوانده‌ام و پ‍رواز کرده‌ام٬ از فیلم‌هایی که هفته‌هایم را ساخته‌اند. ترجیح می‌دهم دیگر کمتر بخورم و بپوشم و خرج کنم اما حسرت نداشته باشم که وقت برای فرانسه خواندن ندارم. امروز حرف از «آپدایک» شد؛ کسی که دوتا پلیتزر گرفته است و من هنوز حتی یکی از کارهایش را نخوانده‌ام. دلم ‌خواست این‌ها را برای کسی بگویم؛ یکی که نقدم نکند و ترس به دلم نیندازد اما عرض به حضور انورتان که یک‌وقت‌هایی آدم هشت‌ریشتر تنهاست و عجبا به قانون مورفی که این تنهایی‌ همیشه در وقت خطیرترین تصمیمات زندگی است.


پلیس گفت خانم پشت فرمان ماشین‌تان با موبایل حرف نزنید. گفتم ماشین من نیست٬ ماشینم را فروختم. خندید و ننوشت و گفت برو.

08 Oct 05:00

432-1

by Sormeh R


آن قبل ها، پیش از آنکه سرطان و آلزایمر و آرتروز و ورشکستگی و دعواهای نسل دوم آوار شود در خانواده، این شش خواهر جان هم بودند. روزهای‌شان شبکه‌ی تارعنکبوتی‌ای بود از تماس‌های بی‌پایان و شب نمی‌شد اگر نمی‌دانستند آن یکی برای ناهار فردا چه پخته و به خاله خدیجه‌ی پیر چه گفته و پسرش دیکته‌ی ژاله و پژمرده را چند گرفته.
همه شاغل بودند و خانه‌ای با سه یا چهار بچه را می‌چرخاندند و باز عصر که می‌شد، از رسم خانوادگی "چرت بعدازظهر" بیدار شده و نشده، دوره می‌افتادند در شهر، محض با هم بودن. خانه‌ها همه کم‌وبیش نزدیک، این یکی آن یکی را می‌برد پرده بخرد و سومی و چهارمی می‌رفتند پرو لباس و پنجمی زنگ می‌زد به مامان که آش رشته پخته‌ام که "س" دوست دارد، بیایید اینجا دور هم بخوریم و وقتی می‌رسیدی معلوم می‌شد از هر خانه‌ای بالاخره یک نفر آش رشته دوست داشته و آش رشته و هر آش دیگری بهانه است که خواهرها بنشینند دور هم و بچه‌ها از سر و کول هم بالا بروند. بهترین خاطرات بچگی من ماجرای همین آش‌هاست اصلا.

حرف‌های‌شان تمامی نداشت. جمع که می‌شدند، مخصوصا عصرهای تابستان که آزادتر بودند و بچه‌ها را می‌شد ول کرد توی حیاط که آتش بسوزانند، هرکدام می‌نشستند یک طرف، یک کیف از گلوله‌های رنگی کاموا و میل‌های قد و نیم‌قد در می‌آوردند و شروع می‌کردند به بافتن و گپ زدن. گپی که حتی غیبت هم نبود. داستان‌های شاخ و برگ‌داری بود از روزمره‌شان، ضرب در شش، که تمام عصر و شب، گاهی یک کلاه  یا شال کامل، بس که دست‌شان تند بود در بافتن و دل‌شان آسوده در گفتن ریزترین جزییات روزانه، طول می‌کشید.

مامان نمی‌بافت. کارش از همه سنگین‌تر بود و بچه‌هایش از همه کوچک‌تر و حوصله‌اش کمتر و ذهنش درگیرتر. یکی دوباری برای عروسک‌های ما چیزکی بافت (الیور و لادن که لخت مانده بودند با این هوس زودگذر مامان لباس‌دار شدند) و یک بار هم یک ژاکت پر نقش و نگار برای خودش. بعد انگار خیالش راحت شد که اگر بخواهد از پس این کار هم برمی‌آید و گذاشتش کنار. ما اما بی‌نصیب نمی‌ماندیم از بافتنی‌های خانواده. هر بچه‌ای که به دنیا می‌آمد خواهرها مسابقه می‌گذاشتند در بافتن لباس‌های زمستانی‌اش از یک سال تا فلان‌قدر سال. لباس‌ها هم مرگ نداشت. از بچه‌ای به بچه‌ی بعد و از خواهری به خواهر دیگر به ارث می‌رسید.

گره خورده با این خاطرات شیرین و دور لابد، بافتن برای من سال‌ها یک هوس مدام شده بود. هوسی که یا وقتش نبود یا جایش یا حوصله‌اش یا هرچه. از آن روزها یک دست کت و دامن و کلاه قرمز و سرمه‌ای دارم، نفتالین‌پیچ، که مامان نگه داشته به این امید که بپوشاند به بچه‌ی نداشته‌ام و یک ژاکت پشمی بیست و چند ساله که خاله جان برای دختر دبیرستانی‌اش بافته بوده و دخترک الان خودش یک دختر دبیرستانی دارد که پالتوی فلان برند می‌پوشد و ژاکت بیست و چند ساله‌ی قدیمی مادرش را مفت نمی‌خواهد. من ده زمستان بی وقفه پوشیدمش و تنها دلیلی که همراه نیاوردمش وزن‌ش بود و اضافه باری که تا به لب خورده بودم. اینجا اما به جایش در کتابخانه یک قفسه‌ی کامل کتاب‌های بافتنی کشف کردم و دم و دستگاهی که به خاطرش لازم نیست هربار بروم تا بازار تجریش و آرامش عجیبی که قاطی شدن با این سنت قدیمی خانواده برایم به همراه آورده. هر صبح تا شب انگار که یکی از خواهرها، بساط کاموا و میل و سوزن و متر و دکمه و هزار خرت و پرت دیگرم پهنِ اتاق است و همین روزهاست که صدای "ت" را دربیاورد. خودم اما با هوس کوچکم خوشم و فکر می‌کنم اگر بتوانم به حجم ذوق‌زدگی‌ام از کشف این ژن خانوادگی غلبه کنم و از هر دستکش و جوراب فقط یک لنگه، و از هر شال و کلاه و کیف فقط نصفش را، بافته و نبافته، نپرم سر پروژه‌ی بعدی عاقبت شاید از من، هیچ‌چیز هم درنیاید، یک "خاله"ی کاملِ بی‌تبصره و لک حاصل شود. 

پیر شده‌ام؟ هوم. پیر شده‌ام.  یک شال قلاب‌بافی و یکی دو تا گربه کم دارم.




*_/ 432
*=/ این را هم بگویم حالا که خاطره‌ی آن روزهایم تازه شد. غمگین است که آدم‌ها چطور همه‌ی رابطه‌های‌شان را پای دوست‌داشتن بچه‌های‌شان قربانی می‌کنند.
07 Oct 17:36

مالکیت اشتراکی بوته‌های تمشک وحشی

by KHERS

از آپارتمانم تا ایستگاه قطار هفده دقیقه راه است. محله‌مان مسکونی و خلوت است. پیاده‌روی‌اش را دوست دارم. توی این مسیرها که معمولن چیز عجیبی نیست، اتفاق عجیبی نمی‌افتد، انگار همه خواب هستند، گهگاهی یک اتوبوس لاخ لاخ کنان از روی سنگفرش‌ها رد می‌شود، اما یک بار وسط همین مسیر کهنه، همینی که آدم فکر می‌کند بلدش است و به دیگر به چپ و راستش فکر نمی‌کند، فکر کنم تقریبن دقیقه‌ی نهم مسیر به ایستگاه قطار بود که دیدم زنی ایستاده کنار پیاده‌رو و از بوته‌ها چیزی می‌چیند. جلوتر که رفتم دیدم یک ردیف  بوته‌ی تمشک است که شاخه‌هایش از پیاده‌رو قابل دسترسی است. رویم نشد که بایستم کنارش و مشغول شوم، به جایش کل صحنه یادم ماند، رفتم به کارم رسیدم و برگشتنه انگار بدون فکر کردن دم بوته‌ها ایستادم. پر از تمشک‌های سیاه بود. باورم نمی‌شد. چند تا چیدم و همانجا خوردم. اولش سعی می‌کردم که مثلن ده تا جمع کنم توی مشتم و بعد یک‌جا بخورم اما اینطوری همه‌ی لطف و لطافت قضیه از بین می‌رفت، اینکه بوته‌ها را با نگاهت بجوری، یک درشتش را پیدا کنی، نشان کنی، دست بکشی، آرام تمشک را بکنی جوری که له و لورده نشود و بعد بخوری و هنوز تمام نشده دوباره مثل دزد نگاه بیندازی لای بوته‌ها، جستجوی مورد بعدی. فکر کردم که شکل جدیدی از تغذیه را پیدا کرده‌ام، می‌‌دانم که مسخره است اما خب سوپرمارکت‌ها موفق شده‌اند نخ ارتباطی غذا و نحوه‌ی تولیدش را کمرنگ و محو کنند، تنها چیزی که ازش مانده یک برچسب قیمت است، ارگانیک است یا نه، کشاورزش استثمار شده یا نه، اما اینها که حاشیه‌ی قضیه است و اصلش این است که بوته و درخت از خاک در می‌آیند، آب و آفتاب می‌خورند و بعد میوه می‌دهند، من مدتها بود که این را یادم رفته بود، مثل هزار تا چیز پیش‌پا افتاده‌ی دیگر که یادم رفته.

 

یواش یواش آیین تمشک‌چینی  شد اصل ماجرا، ایستگاه قطار می‌رفتم که سر راه تمشک بچینم، می‌رفتیم رستوران که سر راه تمشک بچینیم، می‌رفتیم پیاده‌روی و حتی قصدش را هم نداشتم اما یکهو می‌دیدیم که جلوی بوته‌ها هستیم. به خواهر کوچکم هم قضیه را لو داده بودم و با اینکه اولش اه و پیف کرد ولی بعد از پنج دقیقه از من هم جلو زد، می‌پرید بالا که قدش به شاخه‌های بلندتر و تمشک‌های گوشتالوی سیاه برسد، من هم گاهی کمکش می‌کردم و گاهی نه. وقتی از پاب برمی‌گشتیم سر راه تمشک می‌خوردیم، مزه‌ی تمشک‌ها ربطی به آبجو نداشت و به هم نمی‌خوردند اما انگار فرقی نداشت. حتی یکی-دو بار هم وقتی خواهر بزرگم اینجا بود سه تایی رفتیم، کماکان پای بوته‌ها حرف می‌زدیم اما کمی آرامتر. من گاهی از آن شاخه‌های بالایی برای‌شان تمشک‌های رسیده‌تر را می‌چیدم. توی آن لحظه فکر می‌کردم تنها فایده‌ی اینکه قدم کمی بلندتر است همین است، به درد دیگری که نمی‌خورم، یا بهتر است بگویم انگار کلن تا حالا هی رشد کرده ام و هی قد کشیده‌ام تا برسم به اینجا، به اینجا که دستم به آن شاخه‌های بالاتر هم برسد. بعضی وقتها یکی-دو نفر دیگر هم بودند اما انگار تمشک‌ها برای همه کافی بود، انگار یک چارچوب اخلاقی همه‌مان را به هم وصل می‌کرد، با هم حرف نمی‌زدیم، دست توی بوته‌های هم نمی‌بردیم، بلند حرف نمی‌زدیم، و مهم‌تر از همه اینکه تمشک جمع نمی‌کردیم که ببریم خانه. فکر کنم این نکته کلیدی بود، کسی برای رفع گرسنگی آنجا نبود، کسی فکر «آینده» نبود، همه چیز همانجا و پای بوته تمشک و در رابطه با تمشک‌ها تعریف می‌شد، انگار چیز دیگری وجود نداشت، سقف خواسته‌های ما مشخص بود: پیدا کردن تمشک‌های رسیده، تمشک‌های گوشتالو، میدان دید آدم را ردیف بوته‌های تمشک تعریف و پُر می‌کردند، آینده معنی‌اش را از دست بود، دورترین آینده‌ای که در ذهن‌مان تصورش را می‌کردیم از کندن یک تمشک تا کندن تمشک بعدی بود، همین خودش به این ترجمه می‌شد که بین‌مان کسی فکر جمع کردن تمشک با سطل نبود، کسی فکر مربای تمشک نبود، کسی فکر زمستان نبود، آدم‌های «مربایی» بین‌مان نبودند. ماهایی که پای بوته‌ها تمشک می‌چیدیم قطعن وجود داشتیم و قطعن یک هویت گروهی هم داشتیم، اما برای اثباتش نه لازم بود حرف بزنیم، نه لازم بود لبخند بزنیم، نه لازم بود دور سهم‌مان دیوار بکشیم، نه مدیر و مربی و سرگروه لازم داشتیم، صرفن همین‌طور کنار هم بودیم.

 

مثل هر چیز زیبای دیگری کولونی کوچک و دوست‌داشتنی‌مان و نظم و نظامش شکننده به نظر می‌رسید، سیستمی بود که کار می‌کند اما همیشه از کارکردنش متعجبی و اینقدر چند و چونش را نمی‌فهمی (احتمالن از زور سادگی)  که آخر سر خودت را اینطوری توجیه می‌کنی که «خوش‌شانسی» که الآن اینجا هستی، خوش‌شانسی که لای این همه زباله‌ای که سرتاپای زندگی‌ات را فرا گرفته یک سوراخی برای تنفس پیدا شده، یک ردیف بوته‌ی تمشک هست که همیشه منتظرت است، پای بوته‌ها خبری از قبض برق و آب و مالیات نیست، پایش صدای اگزوز و آژیر آمبولانس و پلیس نمی‌آید، صدای بوق و رادیو نمی‌آید، صدای پاره کردن آسفالت با مته نمی‌آید، صدای پیشرفت نمی‌آید. خب وجود چنین جایی را به غیر از با مفهوم «خوش شانسی» هیچ جور دیگری نمی‌شود هضمش کرد. وقتی تمشک می‌چینی، توی آن مکان، بین آدم‌هایی که از شدت همفکری انگار اینقدر سبک شده‌اند که دیگر وجود ندارند، یعنی هستند ولی وزن‌شان و نفس کشیدن‌شان و حتی تمشک جویدن‌شان روی مُخت نیست چاره‌ای نداری جز اینکه احساس خوش‌شانسی بکنی. خب این سیستم کار می‌کند و زیبا هم هست اما آسیب‌پذیر است، به یک فوت بند است و من هم بعد از چند ماه، هر چه بیشتر به اواخر تابستان نزدیک می‌شدیم و بادها سردتر می‌شدند، بیشتر نگرانش می‌شدم. حتی دقیقن نمی‌دانستم چه بلایی سرش می‌آید، تصور هر چیزی را می‌کردم، ممکن بود شهرداری جمعش کند، ممکن بود دورش حصار یا دیوار بکشند و برایش بلیط ورودی بفروشند، ممکن بود بولدوزر زمین را بکند و بعد آپارتمان بسازند، ممکن بود طی یک آتش‌سوزی که از جنگل‌های استرالیا تا اینجا رسیده همه چیز دود بشود و برود هوا. ولی خب آدم همیشه از جایی که فکرش را نمی‌کند ضربه می‌خورد، دقیقن برای همین بهش می‌گویند «ضربه» وگرنه آدم خب جاخالی می‌دهد، چشم‌هایش را می‌بندد یا رویش را بر می‌گرداند، اما ضربه‌های کاری اینطوری هستند که آدم در ناآماده‌ترین حالت ممکن است، من هم دقیقن درهمین حالت بودم، کاملن شُل، دست‌ها ته جیب، حتی فکر کنم سوت می‌زدم و می‌رفتم سمت بوته‌ها.

 

از دور دیدمش، تا حالا ندیده بودمش، یعنی از «ما» نبود چون حضورش پای بوته‌ها از چند ده متر قبل «حس» می‌شد، حرکاتش صدای خش‌خش می‌داد یا شاید به شاخ و برگ‌ها مالیده می‌شد؛ ماها اینطوری نبودیم، بدون دلیل به خصوصی ساکت بودیم و آرام حرکت می‌کردیم. سر و صدایش که مهم نبود، اصل فاجعه وجود خودش بود، پیش‌دامن دشداشه‌اش را سفره کرده بود و تمشک‌ها را دانه دانه می‌ریخت آن تو؛ شاید تویش یک کیسه هم گذاشته که لباسش لک نشود، نمی‌دانم و دلم هم نمی‌خواهد که بدانم. خوشحال بود و من تقریبن می‌دانستم که خوشحالی‌اش بابت چیست، توی دلش می‌گفت که شاخه‌ای که آمد اینور دیوار میوه‌اش حلال است و تلاش داشت حداکثر استفاده را ببرد. من وانمود کردم که وجود ندارد، از کنارش رد شدم، به بوته‌ها هم نگاه نکردم، وانمود کردم وجود ندارند، چاره‌ی دیگری نبود، هیچ‌کدام‌مان نبودیم، فکر کنم همه از ابتذال صحنه فرار کرده بودند یا شاید اصلن امواج ابتذال را دریافت کرده بودند و نیامده بودند پای بوته. لابد می‌شد بحث کرد، دعوا کرد، بوته‌مان را پس بگیریم، ولی خب نمی‌شد، بحث نخواستن نبود، بیشتر بحث نتوانستن بود، فکر کنم همه‌مان همینطور فکر می‌کردیم، همه‌مان پخش و پلا شده بودیم و احتمالن هیچوقت هم همدیگر را پیدا نخواهیم کرد. من که مسیرم را عوض کرده‌ام. ترجیحن ایستگاه قطار نمی‌روم، اگر هم بروم دور می‌زنم که بوته‌ها را نبینم؛ بقیه را نمی‌دانم، احتمالن آنها هم به نوبه‌ی خودشان گم و گور شده‌اند یا مرده‌اند، کلن هم که فرقی نمی‌کند، تقدیر ما سقوط کردن است، بوته‌ی تمشک فقط یک میان‌برنامه‌ی کوتاه بود که دیگر نیست.


26 Sep 03:42

هنوز دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. گیر گرده‌م تو حال و هوای «شکارچی گوزن». می‌ترسم بازم بشینم ببینم‌ش. آخخخ که این مضمون رفاقت مردانه، هم‌چنان یکی از جذاب‌ترین...

carpediem
هنوز دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. گیر گرده‌م تو حال و هوای «شکارچی گوزن». می‌ترسم بازم بشینم ببینم‌ش. آخخخ که این مضمون رفاقت مردانه، هم‌چنان یکی از جذاب‌ترین... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem
هنوز دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. گیر گرده‌م تو حال و هوای «شکارچی گوزن». می‌ترسم بازم بشینم ببینم‌ش. آخخخ که این مضمون رفاقت مردانه، هم‌چنان یکی از جذاب‌ترین... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013...
carpediem هنوز دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. گیر گرده‌م تو حال و هوای «شکارچی گوزن». می‌ترسم بازم بشینم ببینم‌ش. آخخخ که این مضمون رفاقت مردانه، هم‌چنان یکی از جذاب‌ترین... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2013... September 20 from The confessions of a... - Comment - Like
19 Sep 06:03

از خستگی ها؛ دلزدگی ها

by S*
در طول عمرم بسیار هموطن در داخل و خارج از ایران دیدم که ناهنجاریهای رفتاری ریز و درشت بسیار داشتند. آنچه را که می شود اسمش را بگذارید شعور رابطه یا فرهنگ واکنش مناسب موقعیت ها یا هر چه؛ به کنار؛ موجوداتی که قشنگ و رسمی : بیمار بودند. حالا بیماری که شکل دوست پسرت بود که نمی دانست خودش هم با خود خاک برسرش میخواهد چکار کند چه برسد به اینکه جایگاه تو را در زندگی اش تعریف کند، یا  بیماری که در قالب راننده سرویس تاکسی تلفنی تو را در حد مرگ موقع رانندگی گاوکی و خرکی اش می ترساند یا مردی تا خرخره غرق در عقده های جنسی، تو را تند تند دستمالی می کرد توی شلوغی صف خروجی سالن سینما یا زنی که خالی های زندگی اش با درآوردن ته و توی زندگی تو و سرک کشیدن در روابط تو پر میشد.
از زمان خروجم از ایران تا همین الان که این متن را می نویسم، دو نفر غیر ایرانی دیدم که به شدت از نظر روحی بیمار بودند. یکیشان همان اول آمد و به من گفت : من بای پلار در مرحله نمی دانم چند هستم. با خودش و روابطش درگیر بود. گاهی خوب و شاد بود و گاهی غمگین. از هر دو حالتش تحلیلهای به جایی داشت جوری که کاملا متقاعد می شدی این باید همین حال را داشته باشد الان. به ناگاه حالش تغییر می کرد از خوب به بد و بالعکس. ولی تو گیج نمی شدی که الان کدام به کدام است. چون می دانستی که چه خبر است آن تو. تکلیفتان روشن بود.اما دومی. به ظاهر بسیار آقا و گل و ادوکلن و فهیم و مودب و نوازش کننده. اما گاهی چنان به دل می گرفت یک احوالپرسی ساده را که تو می ماندی که هههه؟؟؟  چندین ماه بعد، پس از یکی دو بار رفتار بغایت عجیب و غریب یک ایمیل به من و به باقی بچه های گروه داد که ببینید، من یک دوره افسردگی حاد داشتم و تحت نظر پزشکم هنوز و برای همین دوستی با من یک سری صبوری ها می طلبد. همین و خلاص ( به کسر خ). پی نوشت:  هنوز دوستیم. 

نمی دانم چرا و به چه علتهایی ( حتی شاید علت من باشم . کسی نمی داند)  بسیار و بسیار  اختلال رفتاری کوچک و بزرگ را بین هموطن جماعت دیده ام و نه غیر هموطن. به مدد خودشان چون خیلی وقت است از جمعهای حقیقی فارسی زبان که بریده ام. نتوانستم یعنی. خیلی هم سعی کردم. اما نمی شد. دوستهای اینجا را نمی توانی خودت انتخاب کنی چون انتخابهایت دایره محدودی دارد. فله و درهم آدم همزبان هست. می توانی همرنگ شوی بسم الله. نمی توانی؟ میروی به درک خب. من هم دومی را انتخاب کردم با قلبی آرام و مطمئن. خسته و ذله ام کرده بودند! راحت شدم از شر
اما این فارسی حرف زدن و نوشتن و خندیدن و گریستن من را همچنان به بند می کشد. این است که روی آوردم به مجازستان. و بعد  بین مجازی ها هم هنوز اما بی شمار انسان و آی دی می بینم و در پی، رفتارهایی که حتی در همان محیط سایبر هیچ توضیح و توجیه منطقی برایش نیست...گیجم می کنند اینها. دروغ می گویند. از خودشان می بافند رج به رج. سر چیزهایی که باید اصلا ملاحظه ندارند و سر چیزهایی که اصلا معلوم نیست چی هستند تند و حساس و نازکند.بسیار هستند که سرخود معلمند . نصیحت درخواست نشده خیلی می کنند. از همه چیز سر درمی آورند. برای هر سوالی توی صف پاسخ دادن گردن می کشند. چه مربوط چه نامربوط. خودشان نیستند. چهره واقعی شان را تحت توضیح مجازی بودن یک جور صد و هشتاد درجه متفاوتی به تو می نمایند. یک طوری عجیب...مدیریت عجیب که بود؟ اینها مجازی اش ...
و من الان یک آدمی هستم که بسیار دوست غیر ایرانی دارم در حد معاشر خیلی دور یا رفیق خیلی نزدیک. نمی دانم چرا بین اینها این کیفیت از بی مشکلی و سرراست بودگی همه جوره هست؟ دیروز مثلا در جشن شهر ، با یک جمعی بودم ازآمریکا و  آلمان و ایتالیا و دانمارک و اسپانیا. آمریکایی اش که اصلا توی خیابان آمده بود سراغم چون من داشتم ور ور می کردم  در تشویق صورت و صدای خواننده ای که آن بالا خیلی خوب می خواند. آمده بود سراغم که من از ویسکانستین هستم ، تو مال کجایی؟  به همین سادگی آمد و ماند و تا آخر شب که خداحافظی کردیم دوست شده بودیم. باقی جمع که هر کدام با گذشته و تربیت و شرایط زندگی مختلف از مناطق و فرهنگهای مختلف، بدون اندکی حتی اختلاف کلامی و حرف اضافه و رنجش غیرمنتظره و شوک فرهنگی! شوخی کردیم و تصمیم گرفتیم و عمل کردیم و خوش گذراندیم....مانده ام که چطور؟ چرا با آنها می شود آنطور و با همزبانم می شود اینطور؟
مشکلات من یکی که از سر دولت این شهد و شکر فارسی است...این زبانی که زیر و بمش را به کیفیتی می شناسم که زبانهای دیگر را نه. من می توانم بدون لهجه مشخصه شرقی بودنم، انگلیسی درست و درمان حرف بزنم. بخندم و جوک بگویم و دلبری کنم. اما آن ته کوچه های زبان، آنجاها که دست فرمان راننده کامیونی میخواهد؛ آنجاها که فقط یک تغییر صوت لازم است تا کل معنی تغییر کند را فقط و فقط به زبان مادری ام می توانم. فرانسه که در حد معرفی خودم و خواندن یک متن ساده و خرید کردن نان و شراب یادم مانده. در زبان سوئدی که باید خیلی فکر کنم تا یک جمله درست و درمان دربیاید از دهانم. راحت ترم که بنویسم تا حرف بزنم به خاطر همین نیازم به فکر کردن و عدم مهارتم. و آلمانی که اصلا بگذریم. غولی است که داریم پنجه در پنجه می ساییم و هر روز به هم می بازیم و از هم می بریم.
این است که بدبختی من است...حلاوت آنچه که از این زبان می دانم و بلدمش آنجور که بتوانم همزمان هم فاخر و مطنطن سخن بگویم و هم چاله میدانی، هم کوچه باغی بخوانم و هم بیدل و بافقی، هم تمیز و لیدی حرف بزنم و هم کثیف و لکاته ...؛ باعث می شود که هی بیفتم در دام آنچه نمی باید... وگرنه که من یکی که  با حقیقی و حقوقی و مجازی غیر ایرانی تا همین الانش مشکل نداشتم اصلا....گل بی خار لابد که خداست ولی گیر من همیشه بی خار افتاده از آدم غیرهمزبان. تکلیفش با همه و با خودش روشن بوده و هیچ چیزی بهتر از روشن بودن تکلیف آدمها با هم نیست.
این همه پیچیدگی رفتاری ریشه اش کجاست؟ این همه تعارف بدون پشتوانه؟ این همه عشق و بوسه و ستاره و ناز و نوازش که تویش خالی است و پیچیده میشود توی کلمات و خوراک مجازستان فارسی است؟ این حجم از تمایل به یک طور دیگری بودن؟ اینها از کجا می آید ؟  از جنگ؟ از خاک؟ از تحریم؟ از شرق ؟ گیجم ... دیگر حتی در محیط سایبر هم در برخورد با آدمهای وطنم گیجم ...
اینها را که نوشتم از منظر یک خواننده قضاوت کننده منصف یا غیرمنصف؛ دیدم از کجا معلوم که ناهنجاری از من نباشد اصلا؟ این غایت میل من به رک و روراست بودگی و شفاف بودن و خود خود خود واقعی بودن که خودش بسیار مغایرت دارد با تعریف زندگی مجازی و شخصیت مجازی؛ خودش یک جور وسواس است اصلا... وسواسی ام من که حتی دونقطه ستاره هم برایم باید معنی واقعی داشته باشد انگار که مثلا کیبرد کم می آورد اگر زیادی خرجشان کنم . ایراد لابد از فرستنده بود و هست ... فرستنده ... یک وسواسی گیج به تنگ آمده

18 Sep 04:22

http://monsefaneh.blogspot.com/2013/09/normal-0-21-false-false-false-de-at-x_17.html

by ...


این نوشته سر و ته ندارد
حالا که بالاخره بعد از سه سال یک خانه‌ی واقعی دارم/ داریم، می‌توانم بنویسم چه چیزهایی خانه را خانه می‌کند. یک‌بار یکی نوشته بود تا دیوار خانه را سوراخ نکنی، خانه خانه نمی‌شود.
من فکر می‌کنم برای من خیلی چیزها هست که خانه را خانه می‎کند. مثلن باید روی در یخچال یک عالم عکس و پوستر و خاطره و یادداشت باشد. نه که ورداری همه را یک‌باره بچسبانی. باید ذره‌ذره پر شود. 
باید چیزها جاهای دقیق خودشان را پیدا کنند. پیدا شدن جای چیزها برای من یک پروسه‌ی طولانی‌ست. مثلن کلید، دفترچه یادداشت، نامه‌هایی که می‌رسد، زیر سیگاری، زیرلیوانی، اتو، جاروبرقی، جعبه‌ی دستمال کاغذی و غیره. این چیزها توی خانه می‌چرخد. انقدر می‌چرخد و می‌چرخد تا بالاخره یک جای فیکسی پیدا می‌کند. بعد همیشه می‌دانی آن‌جاست. چون جاش خوب است. بعد از چرخیدن جای چیزها انقدر خوب و دقیق می‌شود که انگار پازل است. باید همیشه همان‌جا باشد. جور قلفتی‌ست.
یا مثلن باید کتری و قوری روی گاز باشد همیشه. باید کافی باشد که بگویی زیر چایی را روشن می‌کنی؟ باید چایی انقدر چیز عادی‌ای باشد. نه که مثل من بعد از سه سال اولین کتری و قوری زندگیت، دو روزش باشد. در عوض الان می‌دانم که از این به بعد همیشه روی گاز است. 
.
گاهی که یک غذای سنگین می‌خوریم، قلی می‌گوید لاله معده‌ی فارسی‌ت الان چایی می‌خواهد؟ بعد من می‌گویم آره. بعد من ازش می‌پرسم که معده‌ی وینی‌ش، اسپرسو می‌خواهد؟ می‌گوید که بله. من براش اسپرسو درست می‌کنم و او برای من چایی.
من توی غذا شیر نارگیل و خامه و کاری می‌ریزم، او رب و زردچوبه و زعفران. دوتامان محتاطیم. من لِم او را یاد می‌گیرم، او لِم من را. خوشم می‌آید. من احساس می‌کنم گلدان‌های او را اداپت کردم، او مال من را. همیشه با دو سری پارچ پر کردن، آب دادن به گل‌های من تمام می‌شد حالا باید چهار، پنج‌بار، پارچ را پر کنم تا تمام گلدان‌ها را آب بدهم. لباس‌ها را که پهن می‌کنم، پر از تی‌شرت سیاه است. به‌قدر موهای سرم تی‌شرت و جوراب سیاه دارد. شکل جوراب‌هاش را یاد می‌گیرم. زود به زود جفت می‌شود وقت تا کردن.
با هم زندگی کردن عجیب است و همان‌قدر هم طبیعی. یک بازی هر روزه. 
.
رفته بودیم استانبول. لنا را بعد از بیش از یک سال دیدم. یک چیزی که خیلی غمم داد این بود که اداهاش موقع حرف زدن، یادم رفته بود. قول گرفتم بیشتر اسکایپ کنیم از این به بعد. قول داد. هه.
استانبول هم که گفتن ندارد از آدم برنمی‌گردد هر قدر که آدم ازش برگردد. 
.
الان پنجره را باز کردم و با جسد یک ملخ سبز گنده بین دو پنجره مواجه شدم. سردم است و جرات ندارم برم پنجره را ببندم. حالا مرده ها ولی خیلی گنده‌ست. 
.
روند سیال ذهنم از خودم.
.
این وسط‌ها چرت و پرت هم می‌آید، نمی‌نویسم. مثلن یادم آمد توی استانبول شورت نخی خریدم دانه‌ای یک لیر. رقم برای من باورنکردنی‌ست. از خودبیخود یک عالم خریدم. چون همان‌طور که می‌دانید یا نمی‌دانید، شورت نخی از واجبات کمد هر خانمی‌ست و این‌جا ارزان نیست. لااقل یک لیر نیست. 
بعد همه را شستم. کش یکیش همین دفعه‌ی اولِ شستن، نپوشیده، در رفت. بعد یادم آمد چرا باید یک چیزهایی یک لیر باشد. حتمن دلیل دارد. همه‌چیزهای ارزان دلیل دارد. شورت‌ها همچنان نخی‌ست و من هم‌چنان برنامه دارم که مواقع ارتش سرخ چین بپوشمشان و می‌دانم که هربار به خودم خواهم گفت چه نرمه با این‌که یک لیر بود ها و خواهم گفت که رنگش رفت یا کشش در رفت و از دست شورت‌ها خوشحال و عصبانی باشم هم‌زمان. 
.
از سفر که آمدم، قبول کردم پاییز شده. تا سفر نرفته بودم، دلم نمی‌خواست تابستان تمام شود. چون معنی تمام شدن تابستان رنج و زحمت و مشق و دانشگاه است. تا وقتی به آدم خیلی خوش نگذرد، آدم حاضر نیست تابستان تمام شود، اما بالاخره به من هم خیلی خوش گذشت و حالا با یقه اسکی و جوراب شلواری نشسته‌ام توی خانه و خیلی مطیع هوا را پذیرفته‌ام. 
.
با نا یک بحثی می‌کردیم امروز خیلی برایم جالب بود. درباره فمنیسم حرف می‌زدیم. در مورد زوج‌های ایرانی و اتریشی که می‌شناسیم. در مورد رفتار زن‌های ایرانی که کار می‌کنند و نقشی در خرج خانه ندارند و کار می‌کنند که صرفن هزینه‌ی قر و فرشان را بدهند. الان درباره‌ی جریان غالب که می‌شناسم می‌نویسم، اگر شما استثنا هستید بهتان برنخورد که شما در مثال من نیستید.
نا برایم مثال می‌زد از زن‌های جوانی که کار می‌کنند و موفقند، این که شاغلند، وظایف خانه را از روی دوششان برمی‌دارد اما در عوض مسئولیت دیگری را نمی‌پذیرند. مثلن کرایه‌ی خانه را مرد می‌دهد و این‌ها حتی فکر نمی‌کنند که هزینه را نصف کنند. خورد و خوراک ثابت را هم همین‌طور. بعد این‌ها حقوقشان را صرف تجمل زندگی (و خودشان) می‌کنند. درباره‌ی این حرف می‌زدیم که ملغمه‌ای‌ست. که تکلیف روشن نیست. وظایف آدم‌ها توی زندگی مشترک مخدوش است. برای همین هم روابط کار نمی‌کند. این‌جا اما برعکس است. هزینه‌های ثابت زندگی مشترک است. کاملن دنگی. بعد هر کی پول بیشتری دارد هزینه‌ی تجمل سفر و کنسرت و بار و کلوب و غیره را می‌دهد.
من مثال شبیه این توی خیلی دوستان خودم هم می‌شناسم که براشان طبیعی‌ست که مرد باید کرایه خانه را بدهد، اما براشان طبیعی نیست که وقتی توقع دارند، یارو مثل اسب کار کند، این‌ها هم باید یک باری از روی دوش زندگی بردارند. مثلن باید امور خانه را رتق و فتق کنند. معتقدند که خب کار می‌کنند و خسته‌اند و این در حالی‌ست که کار کردنشان چیزی برای خانواده نمی‌آورد. حقوقشان صرف قر و فر می‌شود و همین است که هست. وقت حرف زدن هم توپشان پر است که کار می‌کنند اما کاری که صادقانه به نظر من همراهش تعهد نیست.
این‌که این را می‌نویسم طبیعتن معنی‌ش این نیست که همه این‌طوری هستند. آدم‌هایی هم می‌شناسم که این‌جوری نیستند. آدم‌هایی می‌شناسم که وظایف را صادقانه تقسیم می‌کنند. نمی‌دانم. اخیرن خیلی به چشمم می‌آید رفتار نسل زن جوان ایرانی که کار کردن را یاد گرفته و حق خودش می‌داند اما وظیفه‌ و تعهدی که به دنبالش باید بیاید را نمی‌پذیرد.
برای من، شخصن، این که باید شریک خرج و امور خانه باشم خیلی طبیعی‌ست، من این مدل زندگی را از پدر و مادرم شناختم که همیشه شاغل بودند هر دو و در عوض هم بابام قیمه می‌پخت هم مامانم وامی که گرفته بودیم را پس می‌داد. آرام آرام اما که آدم‌های اطراف را تماشا می‌کنم، می‌بینم که این چیزی که ما بلدیم به عنوان نُرم، استثناست و چیزی که رواج توی جامعه دارد، منطقی نیست.
این حرف من معنی‌ش هم این نیست که زن‌هایی را ندیدم که مردشان بیکار است و خرج خانه را می‌دهند و پخت و پز و بشور و بسابشان را هم می‌کنند و مردها تنبل و پای تلویزیونند همیشه. هم این‌جا هم ایران. الان اما دارم درباره‌ی این اکثریت به ظاهر فمنیست حرف می‌زنم که خیلی دلخورم می‌کنند. شاید هم من مثال‌های بدی دیدم. نمی‌دانم.
من به شخصه احترامی برایشان قائل نیستم و معتقدم حرف و عملشان با هم نمی‌خواند.
نمی‌دانم. شاید هم این راه خیلی درازتر از این حرف‌ها باشد. 
.
الان یواش یواش می‌خواهم مثل یک زن قوی بروم پنجره را ببندم و منتظر شوم قلی بیاید، بگویم جسد ملخ سبزه را از دم پنجره بردارد. هه.
17 Sep 05:23

September 12, 2013

Picture of pigeons flying around Jal Mahal, India

Jal Mahal, India

Photograph by Mahesh Balasubramanian, Your Shot

This Month in Photo of the Day: The Stories Behind Your Shots

At Jal Mahal in Jaipur, India, a flock of pigeons burst into the sky just as Mahesh Balasubramanian was contemplating the landscape's misty backdrop. "It was an early morning, and I was roaming around Jal Mahal," says the Your Shot contributor. "I was in the right position to [capture] those floating structures' reflections, with one nearby and another a bit far, balancing the frame. The water was very still."

The pigeons coming out of Jal Mahal surprised Balasubramanian, but "that is what made this shot for me."

Check out the bold new look and feel of Your Shot, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

Get tips on capturing the moment &raquo

11 Sep 06:20

آنکس که بداند و نخواهد که بداند

by آیدا-پیاده

نتیجه‌گیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و  موضعی بهترین ثروت است”

من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر می‌دانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .

30 Jul 08:03

July 28, 2013

Picture of dovekies flying in Norway

Dovekies, Svalbard

Photograph by Paul Nicklen, National Geographic

This Month in Photo of the Day: Animal Pictures

Small auks called dovekies dive for copepods and nest on rocky shores in Svalbard, Norway's Arctic archipelago. The birds deposit guano and carcasses on land, fertilizing a mossy garden that provides ideal lurking ground for arctic foxes and other hunters.


See pictures from Nicklen's book, Polar Obsession &raquo

20 Jul 14:58

رفتم در میخانه

by remedios
نمی‌دانم بقیه دقیقن از معاشرت چه توقعی دارند؟ برای من همین که یک‌نفر غریبه که هیچ چیزی از او نمی‌دانم و فقط گاه گاهی که آن‌لاین که می‌شوم یک لینک موزیک برای‌ام می‌فرستد هم می‌تواند معنی معاشرت مطلوب و دل‌به‌خواه را داشته‌باشد.آن‌قدر غریبه که هیچ حرفی بیشتر از این‌ لینک با هم نداشته باشید که بزنید و آن‌قدر آشنا که توی لیست تخس‌کردن خواستنی‌ها و سرخوشی‌ها باشی همیشه. *

همین می‌شود که یک‌هو عصر دل‌گیر جمعه از یکی از همین لینک‌ها، یک جاز مدرن، خیلی اتفاقی می‌رسی به بازخوانی یک تصنیف قدیمی و سرخوشی و دل‌ای‌دل این دو زن‌جوان شب‌ات را می‌سازد. بعدتر هم ممکن است حتا وقتی داری این ورسیون رو گوش می‌کنی، همچین دل‌ات ول و ویلون بزند زیر همه‌چی و سر بخورد پای دل‌بری آقای شجریان که یک کسره زیر ''ت'' ی  ''تمیز'' می‌گذارد. حالا گیریم دیگران به این کار آقا بگویند ذوق.








*پی‌نوشت: بعدن که این یادداشت را دوباره‌خوانی کردم، یادم افتاد که پس ذهن من نوشته‌ی فرناز بود در مورد این‌که معاشرت‌هایی که طی سال‌ها تغییری نکرده و توی یک سطح مونده نیازی به نگه‌داشتن ندارند و باید از بیخ‌و بن ریشه‌اش را برید. همین شد که درواقع بخش اول این نوشته‌ی نصفه‌ی دوم فکرم بود (چه پیچیده شد)


08 Jul 06:23

July 6, 2013

Picture of kangaroos at Phillip Island Wildlife Park, Australia

Kangaroos, Australia

Photograph by Adhi Anggadjaja, National Geographic Your Shot

This Month in Photo of the Day: Animal Pictures

During closing time at the Phillip Island Wildlife Park in July 2012, the roos were together resting and grazing as the winter sun was setting.

This photo and caption were submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share and connect with fellow photographers from around the globe.


See pictures of Australia shot by our fans &raquo

05 Jun 06:08

Sometimes the things you can't change, end up changing you

by Sara n
من با باربارا دوست صمیمی نبودم، این طور نبود که روزی سه بار از همدیگر با اس ام اس خبر بگیریم و  تلاش کنیم که زود به زود هم دیگر را ببنیم. همان هفته ای یکی دوبار همدیگر را می دیدیم. اما آن قدر دوست بودیم که هنوز بعد از ده روز وقتی یادم می آید  در شرایطی که نود درصد سطح بدنش آتش گرفته بوده دوساعت توی پناهگاه جلوی چشم همکاران ش می سوخته، تا چند ساعت دلشوره و دلهره ی مداوم دارم، یک چیزی مثل قلب توی گلویم به وجود آمده و به شدت می تپد.  پنج شنبه ی دو هفته پیش باربارا اس ام اس داده بود که جمعه بیا خانه ی ما- خانه ی سازمان جهانی مهاجرت- دور هم باشیم. گفته بودم بهش گفتم همه ی شما را یک شنبه می بینم، جمعه می روم خانه ی دوستم آیدا که قرار هفتگی والیبال دارند. 
جمعه ساعت یک ربع به چهار رسیدم خانه ی آیدا. انسوک هم با خودم آورده بودم که اینقدر خانه نماند.  بعضی ها والیبال بازی می کردند، و بقیه روی مبل های حصیری توی حیاط خیلی سبزشان زیر درخت ها نشسته بودیم و آبجو به دست حرف می زدیم. هوا ابری بود و برای اوایل خرداد کابل خیلی خنک. بک دفعه صدای غرش خیلی بلند رعد همه مان را ساکت کرد. بعضی از آنهایی که والیبال بازی می کردند دست کشیدند و آمدند گفتند انفجار بود. ما خوش بین ترها باورمان نمی شد انفجار باشد. بعد همان طور که بحث می کردیم شلیک ها شروع شد. ودوباره انفجار و بعد یکی دیگر و یکی دیگر. حالا دیگر فرق انفجار بمب و آرپی جی را می دانم. اولی که ثابت شد بمب بود سه تای بعدی آرپی جی بودند؛ نه این که  صدایشان از بمب خیلی خفیف تر باشد، اما وقتی می بینی صدای انفجار اینقدر پشت سر هم می آید معلوم است که دارند با آرپی جی شلیک می کنند برای این که آدمها خودشان رو منفجر کنند دنگ و فنگ اش از منفجر کردن آرپی جی بیشتر است. صدای شلیک گلوله قطع نمی شد. رفتیم داخل خانه چون گلوله های سرگردان ممکن روی سرمان پایین بیاید. ما که توی خانه نشسته بودیم و  تلفن جواب می دادیم و و اس ام اس های امنیتی بهمان می رسید باربارا داشته توی پناهگاه می سوخته.

بخش های امنیتی بقیه ی سازمان ها به  کارمندان شان اس ام اس دادند که هر جا هستند بمانند مگر اینکه زیر گلوله باشند. اما  سازمان ملل تصمیم گرفته بود همه کارمندانش باید برگردند خانه هایشان تا کنترل راحت تر باشد.  به افسر امنیتی گفتم ما تایمانی هستیم  آیا باید برگردیم خانه حتی اگر خانه ی آژانس ما به محل حمله خیلی نزدیک باشد؟ گفت بله دستور است. تا آن موقع دیگر معلوم شده بود که به سازمان جهانی مهاجرت حمله شده که چند کوچه با خانه ی ما فاصله دارد ولی هنوز ثابت نشده بود که آیا سازمان ملل واقعن هدف حمله بوده یا صرفن چون نزدیک یکی از ساختمان های وزارت داخله بوده اند اشتباهی به شان حمله شده. روز بعد طالبان گفتند بله هدف حمله ی مستقیم بوده اید، چون دارید با سی آی ای کار می کنید. راننده آمد دنبال مان و ساعت پنج  که رسیدیم  خانه بقیه نگران منتظرمان بودند، به هر حال وقتی این همه طالب توی شهر باشند احتمال حمله به ماشین مان وجود داشت. وقتی فابیو زنگ زد، توی تراس خانه خودمان نشسته  بودیم و  جنگ اینقدر نزدیک بود که حتی صدای تیز رد شدن گلوله ها را می شنیدیم. فابیو زنگ زد که بپرسد ما زنده ایم یا نه؟ گفتم هستیم. گفت تو هم شنیده ای در میان کارمندان آی او ام یک خانم ایتالیایی کشته شده؟ نفسم حبس شد، خانم ایتالیایی آی او ام یعنی باربارا؟ نه نشنیده بودم. به ما گفته بودند همه ی کارمندان سالم اند تا نترسیم. طبق اطلاعات سفارت ایتالیا چهار نفر دیگر زخمی شده بودند و بین بیست درصد تا هفتاد درصد سوخته بودند و بارابارا کشته شده بود؟ سه ساعت بعد معلوم شد که باربارا هنوز زنده است  بیمارستان امریکایی ها در بگرام منتقلش کردند. اما قدیمی ترها می گفتند احتمالن کشته شده، خبرش را نمی دهند بیرون چون باید اول خبر مرگش را به خانواده اش اطلاع دهند. توی کانتینر زیر دوش بوده و آرپی جی خورده به کانتینر، این آرپی جی ها قرار است تانک را سوراخ کنند کانتینر که چیزی نیست.

جنگ  حوالی دوازده شب تمام شد. و فردا صبح که گزارش جنگ دیشب را بهمان ایمیل کردند گفته بودن که بارابارا را همکارانش به پناهگاه برده بودند و بعد همه باهم توی پناهگاه زندانی شده بودند و بارابارا بیشتر از دو ساعت توی پناهگاه در حضور همکارنش داشته می سوخته.  چون طالبان داشته اند از خانه ی آنها به ساختمان های اطراف حمله می کرده اند و کسی نمی توانسته آنها را از پناهگاه نجات بدهند. گفتند به همه ی کارمندان آی او ام یک ماه مرخصی داده اند که از کابل دور باشند. باربار روز بعدش به آلمان منتقل شد و حالا بعد از ده روز مطمئنند زنده می مانند اما نود درصد پوستش سوخته.