soroosh-sdi
Shared posts
۱۰۰۵. کمدی الاهی
soroosh-sdi...
http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
soroosh-sdiآدم سکوت ...
در ظلمات محض
soroosh-sdiاین باید تجربه جالبی باشه
منم میخوام
گارسون عینک سیاه گنده ای زده بود که محدوده ی بزرگی از گونه ها و اطراف چشمها و حتی تا میانه ی پیشانی اش را میپوشاند. اعتماد به نفس خاصی داشت با اینکه نمیدید. شاید چون داشتیم از محدوده ی روشنایی وارد دنیای تاریکی او میشدیم که او مثل کف دستش میشناخت و ما توش گم میشدیم و به در و دیوار میخوردیم. احساس میکرد سلطان آن دنیاست. گفت دستت رو بذار روی شونه ی من و آروم من رو دنبال کن. نفر بعدی دستش را روی شونه ی من گذاشته بود و نفر بعدی دستش روی شونه نفر پشت سر من و الی آخر. به میزمون که رسیدیم دونه دونه ما رو با میز و صندلی ها آشنا کرد و ما را نشاند. حدقه ی چشمهام گشاد شده بود. دنبال یک ذره نور دو دو میزد. ولی نوری نبود. اضطراب داشتم. میز را لمس کردم. یک بشقاب جلویم بود. یک کارد سمت چپ. یک چنگال سمت راست. الف سریع اعلام کرد که کره پیدا کرده. توی بشقابم را گشتم. یک بسته ی گرد کوچیک پیدا کردم. صدای گارسون مان آمد. گفت نون جلویت گرفتم اگه میل داری. توی هوا دستم دنبال سبد نون میگشت. پیدایش نمیکردم. گفتم که نمیتونم پیدا کنم. گفت سمت چپ، بالای کاردت، دستت را بیار بالا. بالاخره دستم به سبد خورد و از داخلش یک تکه نان انتخاب کردم. کره ام را باز کردم و سعی کردم نوک کاردم را در بسته ی کره فرو کنم. آنچه که حدس میزدم نک کارد کره مالی ام هست را روی نان مالیدم. بعد نان را لمس کردم. چرب شده بود. جای چرب نان را گذاشتم در دهانم. البته بیشتر نان خشک بود. نان را خالی خالی خوردم و انگشت را کردم در قوطی کره و کره ها را از سر انگشتم خوردم.
بعد شراب آمد. نگران بودم گیلاسم را گم کنم. فلذا با یک دست لیوانم را سفت نگه داشته بودم. برای اینکه دستم بیکار نباشد، هی لیوان بالا و پایین میرفت و جرعه جرعه شرابم را تمام میکردم. سالاد آمد. الف با شدت سعی داشت با چنگال بخورد. همکار الف گفت چنگال را گذاشته کنار و با دست سبزی و گوجه ها را سوا میکرد. من هم بیخیال چنگال شدم. با چنگال خوردن یک نوع ماهی گیری با چشمان بسته بود. چیزی سر چنگالم نمیآمد. با دست گوجه ها مزه ی دیگری داشتند. آنقدر در قضیه فرو رفته بودم که ملچ و ملوچ میکردم و انگشتام را میلیسیدم. بعد باز نگران شرابم شدم و سالاد را چند لحظه بیخیال شدم، و رفتم سراغ شرابم. تا گیلاس را پیدا کردم، جرعه ای نوشیدم و دوباره برایش جای امن و مطمئنی پیدا کردم بشقاب سالاد را گم کرده بودم. هر چی دست میکشیدم نمیتوانستم پیدایش کنم. ساکت شده بودم. دستانم رومیزی را میجویید. کارد و چنگال را پیدا میکردم، بعد دایره های کوچیک میزدم بعد شعاع دایره ها را بزرگ میکردم. ولی نبود که نبود. بالاخره الف پرسید چیه؟ چرا اینقدر ساکتی؟ گفتم سالادم نیست. غش غش خنده اش را نتونست نگه داره. نکبت تو تاریکی بشقاب سالادم را پیدا کرده بود و بلند کرده بود. مفصلا خنده شد. بعد باب شد هر کس یک چیزی را بردارد یا چیزی در بشقاب دیگری بگذارد. کوری مطلق بود و فضای لازم برای لودگی مهیا. غذا را هم با دست خوردیم. بعد مابین غذا و دسر، آرام بلند شدم، خم شدم لبهای الف را پیدا کردم و بیصدا بوسیدمش. بوسه ای در تاریکی.
بعد به این نتیجه رسیدم که زندگی هیچ وقت تمام نمیشود تا آدم بمیرد. آدم کور بشود هم هنوز در مزه ی غذا و بوسه های تاریکی لطف پیدا میکند. نمیدانم این خاصیت تطبیق پذیری من است یا کلا نوع بشر میسازد با شرایط. از اواسط غذا به بعد کاملا به محیط جدید و ظلمات محض خو کرده بودم. میز را میشناختم، الف را پیدا کرده بودم، احساس اضطرابم برطرف شده بود و با حواس دیگرم سرگرم بودم.
من به جای تغییر شرایط سعی به تطبیق با شرایط میکنم. امثال من در زندگی آنقدر پیشرفت نمیکنند. ممکن است یک حداقل هایی را برای خودشان رعایت کنند، اما به هر حال باعث و بانی اختراعات و پیشرفت های جدی در زندگی بشریت نمیشوند. آدمی که راه جدید خلاقی برای حل مسائلش پیدا میکند لابد نمیتوانسته وخامت اوضاع قبلی اش را تحمل کند. من ولی به صورت موروثی این انعطاف را از پدرانم تحویل گرفتم. کاملا مطمئنم که یک مسئله ی ژنتیکیه و پدرم و پدرش هم این قابلیت را دارد و داشتند که در هر شرایطی ادامه بدهند. یک لایه ی محافظت کننده در برابر ناملایمات داریم. پدر من را بگیر بچلان، فشار بده، صدایش در نمیاید. سعی هم نمیکند چیزی را عوض کند. من را بگیر بچلان فشار بده، در جا هوارم در میاید، اما بنده هم سعی نمیکنم چیزی را عوض کنم. نق نق میکنم، ولی حرکت نع. کمر درد من و پدرم را بگیر. هر دو نق و ناله اش را میکنیم، ولی نه من برای کمر و گردن گره خورده ام کاری میکنم نه پدرم. دلیلش دیگه برای من روشنه. ما به صورت موروثی توانایی تحمل درد بالایی داریم. الف اعتقاد دارد من اژدها هستم. چون دستم دیرتر از هر جنبنده ی دیگری میسوزد. ظرف یا نان داغی که امیر را میسوزاند و از دستش می افتد را من میگیرم میارم مثل یک بانوی متمدن میگذارم سر میز. شاید اثر انگشتم طی سالها محو شده باشد بسکه با چیزهای داغ و آب جوش پرزهای کف دستم را صاف کرده ام.
گارسون آمد و گفت دستم را بگذارم روی شونه اش که برویم صورت حساب را بدهیم. بهترین وقت بود که در تاریکی گم بشویم و از زیر صورت حساب در برویم. ولیکن اگر ما را تا صبح در آن اتاق ول میکردند بعید بود صحیح و سالم دری که لابد در سه چهار متری مان بود را پیدا کنیم. فلذا قطار وار رفتیم دنبالش به آن اتاقی که نور قرمز از آن می آمد و پول تجربه ی کوری مان را دادیم. بعد که گارسون به خیابان راهنمایی مان کرد و چشممان به نورهای خیابان افتاد چند دقیقه جیغ کشیدیم و چشمهایمان را مالاندیم. بعد هم رفتیم پی بقیه ی زندگی و خو کردن به شرایط.
http://levazand.com/?p=5008
soroosh-sdi...
«هربار همخوابگی مثل یک سفر است.»
* خوب است که ما- من و تو- اهل جادهگردیهای بیمقصدیم.
http://levazand.com/?p=5046
soroosh-sdiراس میگه ...
یکی از مفاد حقوق بشر را جباران زمان و «ایگنور» کنندگان معلوم الحال از تاریخ پاک کردهاند این بود که بشریت، (یا هر موجودی) حق دارد که در دو مورد «ایگنور» نشود. یعنی «ایگنورنشدن» در دو حال یکی از حقوق اساسی بشریت است. یکم وقتی هورنی است دوم وقتی غر دارد! حقوق انسانی من در دو روز گذشته در دو حال مختلف انکار شده و من دادگاهی برای شکایت ندارم!
هیجده و نیم ساعت سرگشتهگی در پس زمینه
soroosh-sdiحتی اگر همه روز را هم بدویی، باز قسمتی از مغزت شروع میکند به دلتنگی، گاهی خیلی عمیق هم هست
دلتنگیها همیشه میمانند، یک روز شاید نیایند به فکرت و مرور نشوند اما هستند تا همیشه
خدا کند که دلتنگیهای بابا در آن قسمت آسیب دیده مغزش باشد
کندی کردن
در هر سه شنبه کاملا معمولی آخر سال من ساعت شش بیدار میشم. با اولین زنگ ساعت ته دلم میگویم “خاموشش میکنم دیر میرم سرکار” و بلافاصله یادم میافتدکه با پیتر و ژان و ناتالیا و … ساعت ده جلسه دارم و هیچی هم برای جلسه آماده نکردم. با زنگ بعدی فکر میکنم نیم ساعت، فقط نیم ساعت بیشتر بخوابم جاش دوش نگیرم ولی باز یادم میافته که جلسه نیمه رسمی دارم و نمیشه سشوار نکشیده باشم. ساعت را خاموش میکنم. موبایلم رو برمیدارم و با یک چشم باز زل میزنم به صفحه وایبر. اون یکی چشمم هم حالا به زور باز خواهد شد. دمپاییهام هیچوقت جایی که درشون آوردم نیستند. لابد یا من شبها راه میرم یا اونها. پابرهنه میروم اتاق بچه. همیشه دم صبح لحافش رو جمع میکنه پایین تختش و مچاله میشه تو خودش از سرما. لحافش رو میکشم روش. از هم باز میشه و میگه شیر میخوام. کماکان عاشق شیر صبح مونده. پابرهنه میرم تو آشپزخونه. همیشه خرده باگت خشک و لگو روی زمین پیدا میشه که بره کف پام. در یخچال رو باز میکنم و زل میزنم به محتویانش وکمی فکر میکنم چرا در یخچال را باز کردم؟ وقتی یادم میآد شیر رو میریزم تو لیوان دردارش و براش میبرم. اون شیر میخوره من کف اتاقش شنا میرم، دقیقا ١۵ تا. شیرخدا تو سرم ضرب گرفته. خیلی وقت است نیت کردم ١۶ تا شنا برم ولی هرروز یادم میره. بعد از شنای ١۵ صورتم رو میگذارم رو فرش قرمز اتاق و چشمام را میبندم.برای یک ناظر قضاوتگر غایبی ادای خستگی درکردن در میارم که مبادا بفهمد دارم چرت میزنم. ۶ و ربع جلو آینه ام و جای مسواک زدن دارم توییتر رو بالا پایین میکنم. شیر وان را باز میکنم و مینشینم رو چهار پایه بچه.معطل میکنم به این امید که بخار آب داغ حمام را گرم کنه من جرات کنم از پیژامه خوابم بیام بیرون. بالاخره میرم زیر دوش. فقط بلدم و میخواهم که “دلم میخواهدت را زمزمه کنم”هربار و هرروز از اولین رویارویی با صدای گرفته خودم تعجب میکنم “وا آیدا جون این شمایید؟” ولی ادامه میدهم به خواندن. گاهی حواسم پرت دلتنگیهایم میشود و هفت دور شامپو میزنم. از کجا میفهمم؟ از اینکه انگشتهایم درد میگیرد و فکر میکنم وای دیر شد.
تندی کردن
تا یک ربع به هفت از زیر دوش بیرونم. صبح بخیر گفتهام به آنطرف آبها. خیلی حرفهای با یک دست کرم میمالم به صورتم با دست دیگر مو برس میکشم. همه چیز مثل فیلمهای کمدی سیاه و سفید میگذرد. دمپاییها همیشه وقتی دارم میدوم ناگهان پیدا میشوند. میروند زیرپایم. بلدم زمین نخورم. بچه باید هفت و چهل و پنج دقیقه تروتمیز و مرتب در کودکستان باشد. قرارمان دو بوس است برای خداحافظی ولی او معمولا جر میزند، تا ده تا بوس هم کارمان کشیده. کاش آنهایی که بامن خداحافظی میکردند هم مثل من تا هشت بوس اضافه سخاوت بخرج میدانند.هربوس نیم دقیقه مرا از برنامه عقب میاندازد. کمی دیرتر از هشت و نیم میرسم. کامپیوتر شرکت دیشب به دلیل نامعلومی خاموش شده و تا ویندوز بالا بیاید من کلی فحش میدهم به بیل گیتس. وجدانم ندا میدهد که فحش دادن به مرده کار بدیست. به وجدانم میگویم الاغ اون جابز بود که مرده. وجدانم خفه میشود. هر پنجرهای برای باز شدن نیم دقیقه ناز میکند.گیتس فحش میخورد. یکی از پنجرهها از ویروس میترسد. میگویم بترس ولی بازشو چون چارهای نداری. یکی سوال دارد که من بالاخره قصد به روز کردنش را دارم یا نه. میگویم بعدا. آن یکی مسیرش را پیدا نمیکند. جواب میدهم من هم همینطور. پنجره میگوید چی؟ بیخیال این یکی میشوم. کار شروع میشود.انقدر حواسم نیست که دوبار لیوان قهوه را از جای سوراخ ندارش دم لبم میآورم و قهوه میریزد روی دماغم. اعداد ناسازگاری میکنند. بالاخره کار و جلسه صبح تمام میشود.ژان میرود. شی از آمازون پیغام گذاشته که کارم دارد. زنگ میزنم ازساعت دوازده تا دوازده و نیم برایم توضیح میدهد که مشکلات تبدیل کتاب فارسی به کیندل چیست.بعد یادم میدهد که کتابم را سازیش با استانداردهای جهانی کاغذ مطابق نیست، چطور بفرستم برای چاپ. ناهارم را موقع حرف زدن با شی میخورم. بیصدا که به شی برنخورد که همه وقتم را به او اختصاص ندادهام. بعد از ناهار کمی وقت دارم بروم عینکم را بگیرم. هروله میکنم تا ایستگاه. میروم خیابان یورک ویل.کلی آدم ظهر سه شنبه دارند با پالتو پوست خرید کریسمس میکنند. از بینشان میدوم. دویدن شیک ولی که پالتو پوستیها نفهمند من کارمندی هستم که ساعت نهارش تمام سرمایه خیابان گردی طول روزش است. مادر دوست عینک فروشم مهربان و خوش مشرب است. باهم حرف میزنیم. زمان را یادم میرود. خیلی دیر شده. بدو بدو برمیگردم. مهم نیست پالتو پوستیها چه فکری میکنند. دوباره کار میکنم ولی کارم همه فکرم را اشغال نمیکند. جایی از ذهنم مشغول نوحه خواندن است. پس الکی در توییتر جک میگویم که فکر نکنم. ساعت یک ربع به پنج آخرین گزارش آخر سال را هم میفرستم. میدوم تا کلاس ورزش.قطار معطل میکند. دیرم خواهد شد. سعی میکنم در راه هردکمه و زیپی که خطر ناموسی ندارد را بازکنم که سرعت تعویض لباسم در رختکن به نهایت برسد. درنهایت سرعت لباس عوض میکنم و میروم سرکلاس. یک ساعت ورزش میکنم. بعد ورزش لباس عوض نمیکنم چون آن ده دقیقه را لازم دارم که بروم داروخانه . شلوارم کوتاه است وقتی به داروخانه میرسم آنقدر یخ زده ام که اگر پایم را قطع کنند نه تنها چیزی نخواهم فهمید بلکه تشکر هم خواهم کرد. داروخانه چی کند است. دوتا بسته ویتامین را گرفته جلو چشمانش و سعی میکند برای مرد قبل از من فرقشان را توضیح بدهد.بعد پنج دقیقه میگوید” آهااان این لاوافین هفتصد داره این یکی لاتافین دویست.” مرد حالا میخواهد فرق این دوتا را بداند. فحشش میدهم. دردلم البته و در ظاهر باعینک جدیدم لبخند میزنم. قرصم را میدهد. تا دم در راه میروم و حالا تا ایستگاه میدوم.به ایستگاه که میرسم دوباره میشود پاهایم را قطع کرد. میرسم خانه. پسر دارد با پدرش لگو درست میکند. مرد میگوید آمدی؟ شام نخورده ولی براش مرغ گرفتم.من کار دارم. بعد هم میرود پایین.پسر شام نمیخواهد، میخواهد باقی هلیکوپترش را با لگو تمام کند. ۴۰ مرحله از ساخت هلیکوپتر مانده. با لباس ورزشی غذایش را میکشم و سس میزنم و خرد میکنم و یا آن یکی دست هلیکوپتر سرهم میکنم.حرف هم میزنیم باهم. تبادل بوس میکنیم. روی صفحه موبایل میبینم که رییس سه تا ایمیل زده ته همه ایمیلها یک “فوری” و یک “علامت سوال” پسر دارد غذا میخورد. جواب رایان را میدهم. برای بعضی جوابها باید بروم سرکامپیوتر. برای بچه بد آموزی دارد چون کلی موعظه کردهام که موقع غذا تلویزیون و کامپیوتر ممنوع است. نمیروم و ته دلم میگویم جراح که نیستم. صبر کند. غذایش که تمام میشود دلش کلوچه تازه میخواهد. سه تا آماده در فریزر دارد. فر را روشن میکنیم. من سالاد درست میکنم. و یواشکی و تخمینی جواب رییس را میدهم. کلوچهها را میگذاریم در فر. من میروم دوش میگیرم. بچه ایستاده دم فر زل زده به ساعت. با حوله کلوچهها را در میآورم. تا سرد بشوند لباس میپوشم. دسر را میخورد و بازهم هلیکوپتر.بیست مرحله مانده، میگویم وقت خواب است. غر میزند این تمام نشده. میگویم فردا. نق میزند. جدی میشوم. به تلافی درکمال عدم همکاری آماده میشود برای خواب. مسواک را میکند در دهنش ولی تکان نمیدهد. دستش را توی آستین نمیکند. فین شل و بیحال میکند. کتابی به ضخامت غرش طوفان را برای خواندن انتخاب میکند. به کتاب خواندنم میخندد. هلیکوپتر نصفه از یادش رفته. ده بار میبوسمش. در را میبندم. حالا تشنه است. پاهایش را نمیتواند از زیر لحاف در بیاورد. دو تا هیولا خیلی حرف میزنند و این نمیتواند بخوابد.ولی بالاخره سکوت میشود. تاریک میشود. وارد کامپیوتر شرکت میشوم. جوابهای رییس را اینبار مفصل و دقیق میدهم. عینک جدیدم دنیا را شفاف کرده. تا ساعت ده و نیم جواب ایمیل میدهم. سالاد میخورم.
سرعت نامعلوم
ساعت یازده است. به شی قول دادهام امشب کتاب اول را طی بیست مرحله بفرستم برای دفتر نشر آمازون. شروع میکنم. با دقت. مرحله به مرحله گزینه این چیست را باز میکنم.شیرازه و ضخامت کاغذ و حاشیه وهمه چیز را انتخاب میکنم.در مورد کتاب خلاصه مینویسم. بارها میفرستم و ایراد میگیرد. شماره مالیاتی ندارم. زنگ میزنم. یکی در هند احتمالا میگوید لازم نداری. وقتی تمام میشود عینک هم خسته شده است و صفحه دوباره تار است. ساعت دوازه و نیم است. نفهمیدم کی انقدر دیر شده است. مسواک شب سهشنبه را در اولین ساعات روز چهارشنبه میزنم و همانطور که مسواک میزنم “صنما دل به تو دارد خو” را زمزمه میکنم. ساعت را میگذارم برای شش صبح . چشمهایم را میبندم و فکر میکنم همه نوزده ساعت قبل را دویده ام که این همه کار انجام بدهم. این انرژی برای دویدن نیست که عجیب است ، فقط نمیدانم چطور مغزم وقت میکند بین این همه بدوبدو الکی دلتنگی هم بکند،فکر هم بکند.روضه هم بخواند. آنهم در این حد.تو میدانی؟
لوییز بعد از بازنشستگی همه چیز را ساده میبیند.
soroosh-sdiوقتی تنهایی همه چیز مسخره ست، چه برسه به درخت کریسمس!
سیلوی با خنده گفت که لوییز بعد از بازنشستگی پاک دیوانه شده.
- چرا؟
- به من گفت یک مورد خیلی خوب سراغ داره که من حتما باید ببینمش و راست کار منه.
- مورد؟
- پسر. مورد پسر منظورمه.یکی که من حتما باید ببینم و باهاش آشنا بشم و رابطه و اینا
- کیه؟
- یارو مستاجر برادرشه ولی این مهم نیست ازش که پرسیدم چه چیزی باعث شده که فکر کنه پسره راست کار منه جواب داد «اینکه هردوتون خیلی تنهایید»
من و سیلوی خندیدیم. سیلوی حتی موقع خندیدن با دست کوبید روی میز غذا. بعد سکوت کردیم.لقمه را که قورت دادم به سیلوی گفتم باید درخت کریسمس بخرم. پسرم درخت کریسمس خیلی دوست داره و این چه رسمیه که شما مسیحیا دارید.ناز کردم که درخت خیلی گنده و جاگیره و من چه بدبختم که باید هم درخت بخرم هم سبزه بگذارم. سیلوی گفت خیلی هم دلت بخواد کریسمس را جشن بگیری لطفا براش اگ-ناگ هم درست کن ولی میدونی من خودم امسال درخت نمیگذارم . برادرم که نیست. کلا که اتاواست و خب بعد طلاقش هم تصمیم گرفته و همه تعطیلات رو بره جاماییکا که جای خالی دخترش اذیتش نکنه.ایرلند هم نمیرسم برم امسال ولی با اینکه خونهام بازهم درخت نمیگذارم. میدونی درخت وقتی تنهایی بدون کادو زیرش واقعا مسخره است. کلا میخوام تعطیلات امسال همه بریکینگ بد رو از سرتا ته ببینم.
بعد دوباره هردو سکوت کردیم.
خورشید از فوکوشیما طلوع میکند
soroosh-sdiته تهش بودن و وصل شدن است. ته تهش شاید کریسمس سال آینده آدم شاید نباشد. شاید بچهاش به این گرمی که در بغلش نشسته، نباشد. شاید کسی اینطور عاشقش نباشد. شاید دیگر نشود رفت پاریس. شاید آدم مریض باشد. فکر کردم خری. خر بودم.
یک. بعد دوروز بچه را میدیدم. تمیز بود و بوی بچه میداد، نه بوی بچه نوزاد، بوی پسر بچه تمیز و لباس از خشک کن درآمده. فیلم درجستجوی نیمو را گذاشتم با هم نگاه کنیم. چایم داشت سرد میشد و درگیر بودم با کدام شکلات از لندن آمده بخورمش.پسر دلش انقدر برایم تنگ شده بود که دلش نیامد بنشیند روی مبل. آمد نشست بغل من. برای بغلم نشستم کمی بزرگ است ولی هنوز میشود. بیست کیلوست ولی خوب است. دماغم را فشار دادم به پشت گردنش. میخواستم به چیزی که داشتم فکر میکردم، فکر نکنم. به بغل کردنها، به بوسهها به هرچیزی که قرار نبود در ذهن من باشد. کارتون خندهدار شده بود. گفت دیدی چی شد؟گفتم دیدم. شروع کرد خندیدین. باید حواسم را جمع میکردم وقتی میخندد، وقتی سرش را میکوبد به پشتی صندلی که در آن لحظه من نقشش را برایش بازی میکردم، دماغم را نشکند. بیرون یکشنبه عصر شده بود. خورشید رفته بود و همه جا سرد و یخ زده بود. گفت : چرا رفتی اتاوا؟ گفتم کار داشتم. گفت چه کاری. بگو. برایش گفتم. گوش کرد.همانطور که روی پایم نشسته بود برگشت. صورتش روبروی صورتم بود. انگار صورتم روبروی صورتم بود. گوش می کرد و من دقیق و با جزییات برایش توضیح دادم که چه خوردم و هتل طبقه چندم بود و …
دو. از انار گردن دوستم یادم افتاد که پارسال همین موقع گفت خاله جوانش میخواهد شنبه عصر بیاید خیابان بلور تا «ٰروح کریسمس»را بگیرد. ما قبل کریسمس رفتیم ایران. وقتی برگشتیم خالهاش مریض بود. تا عید دیگر نبود و انارش هفته پیش به یادگار گردن دوستم بود. فکر کردم چقدر زندگی چیز عجیبی است. عجیب محترمانه تخمی است. زندگی چقدر گاهی تخمیست. بچه را محکمتر بغل کردم.
سه. همانطور که نیمو را نگاه می کردم دیدم شادی نوشته بچه ۵ ساله دوستش سرطان خون گرفته. قبلش داستان بیماری یک بچه کوچک دیگر را هم شنیده بود. با یک دست برایش پیغام نوشتم که شادی این همه مبلغ بچه داشتن شدهایم ولی دیدی گاهی با خودمان فکر میکنیم کاش بشود قورتشان بدهیم نه؟ نوشت دقیقا. آن لحظه که برای هم مینوشتیم بچه من روی پاهایم بود. بچه شادی هم احتمالا جای مشابهی بود. به بچه دوستش فکر کردم که توی تخت کوچک بیمارستان خوابیده.
چهار. روز جمعه کنفرانس توسعه انرژی هستهای دعوت بودم. سرمیز نشسته بودم با کلی مرد و زن بالای شصت سال که هرکدام هزار سال بود خاک نیروگاه خورده بودند. همه انرژی هسته ای را برای کانادا لازم میدانستند و مدافعش بودند. یک فیلم از مشکلات آبهای آلوده که برای خنک کردن راکتور منفجر شده فوکوشیما استفاده شده بود دیدیم. مخازن آب آلوده به رادیواکتیو و کابوس دوباره زلزله. جایی در فیلم میگویند در چند سال آینده آمار سرطان خون و ریه در منطقه بالا خواهد رفت. فکر کردم چقدر سرطان ریه و خون دیدهام همین چند وقت. تازه هنوز راکتوری هم منفجر نشده است
پنج. دوباره حالم یکشنبه عصری شد. فکر کردم به بغل کردن، به محبت به خاطرهها به همه چیزهایی که من قسمتی از آنها نیستم و دورم. دلم تنگ شد. آقای ر.ق. ایمیل زد که از آمریکا برگشته و چقدر سفر خوب بوده و من کی دوباره میروم پاریس و امیدوار است اینبار اگر رفتم مثل دفعه قبل نشود و بتوانم برم ببنمش. دلم برای پاریس پر کشید. جواب دادم زود. خیلی زود میآیم چهارطبقه بالا به عشق مصاحبت و خورشت آلوی خوشمزه شما. بعد یاد پاریس افتادم. یاد آن کافه زیر خانه زن و بوی بلوار قبرستان و کنار کانال و رود و لبخند زدم.
شش. پدر نیمو، بچه ماهی اش را پیدا کرده بود. همین است مگر نه؟ ته تهش بودن و وصل شدن است. ته تهش شاید کریسمس سال آینده آدم شاید نباشد. شاید بچهاش به این گرمی که در بغلش نشسته، نباشد. شاید کسی اینطور عاشقش نباشد. شاید دیگر نشود رفت پاریس. شاید آدم مریض باشد. فکر کردم خری. خر بودم. خر آدمیست که بجای آنکه آنچه روی پایش نشسته است را سفت فشار بدهد به خودش به فشاربغل یکی به دیگری فکر میکند. خر آدمیست که حال به این زیبایی را ول میکند و به حال دیگران دقیق میشود. به بچه گفتم کتاب چی بخونیم؟ گفت لیونل رو میخونی. طولانیه. گفتم میخونم. گفت مرسی. خودم خوندن یاد گرفتم میخونم. گفتم خوندن هم یاد گرفتی باز من میخونم. دستهاش را باز کرد و گفت یعنی ده صفحه میخونی؟گفتم ده صفحه میخونم.
هفت. شب که میخوابیدم نه حسود بودم، نه خسته و نه ترسیده از فوکوشیما، فقط سردم بود و دلم کافه مسیو آلبرت را می خواست.
هشت. حس میکنم همه این خزعبلات را یکبار دیگر هم نوشتهام.
۹۷۷. هماهنگی گفتار و نوشتار در دفاع از اسمایلی
soroosh-sdiراس میگه، من که اصن با "هاهاها" ارتباط برقرار نمیکنم!
۹۸۲. چِت کن و سجده کن
soroosh-sdi:))))))
galloping with three legs
soroosh-sdiمثل وقتی که نمیدانم کیسه صفرا چه میشود و از مقعد آدرس میدهم تا دم خود کیسه صفرا “میری تو، میری جلو، میپیچی، آپاندیس رو رد میکنی و … “
بعد از جلسه ناتالیا داشت یکی رو مسخره میگفت یارو دیوانه بود مدام با انگشت اشاره میزد به چونه و گردنش. خواستم بگم شاید میخواست غبغبش رو ورزش بده، ولی دیدم بلد نیستم غبغب چی میشه به انگلیسی. حتما شنیده بودم ولی یادم نمیاومد.فهم کلمات با بکار بردنش گاهی دوتا قابلیت جداگانهاند. کلمات را میخوانی و میشنوی و میفهمی ولی موقع جمله سازی، موقع تلفظ بیخیالشان میشوی میدانی آنچه یادت مانده آهنگ کلمهست نه خود خود کلمه و ممکن است یک چیزی بگویی و برینی. برای همین میگردی دنبال نزدیکترین کلمهی که کارت را راه بیاندازد و بلدش هم باشی و همین میشود که خیلی وقتها خودت میدانی که در ظاهر و شعورت یک زن سی و چهار ساله را داری ولی با کلمات یک بچه چهارده ساله حرف میزنی و بیاغراق برای من این سخت ترین قسمت مهاجرت است. آنجایی که میخواهی به همکارت بگویی “کچل نشدی که، کمی کلهت تُنُک شده” ولی تنک را نمیدانی و کلی از چگالی بر سانتیمتر مربع موهایش که رو به کاهش است حرف میزنی. انگار کله همکارت جنگل استوایی باشد و موهایش درخت و خیلی فرق است بین کسی که در فارسی حضور ذهن استفاده از کلمه تنک را دارد یا کسی که به همه مراحل ریزش مو میگوید کچل شدن.
همین جریان ناتالیا، در این ده سال احتمالا من هیچوقت از غبغب حرف نزدم. آدم بیست تا سی ساله معمولا کارش به غبغب نمیافتد. برای کسری از ثانیه فکر کردم نکند حالا که زیر بغل میشود آندرآرم لابد این هم میشود آندرچین ولی به نظرم منطقی نیومد. فکر کردم امکان ندارد که انگلیسی زبانان کلمه ساز که حتی برای عقب دادن کون به نیت دلبری هم فعل دارند: “توِرک” بردارند غبغب را با عضو بالاییش آدرس بدهند.اگر اینجور بود به گونه هم میگفتند آندرآی به بیضه هم آندرپینِس. دوباره مختصری فکر کردم و بعد بیخیال شدم و فکر کردم عوض اینکه مسخره خاص و عام بشم حرفش رو نزنم و بگذارم همان زن به گردن ضربه بزن را مسخره کنند. میشد با دست نشون بدم کجا رو میگویم یا آدرس بدهم، مثل وقتی که نمیدانم کیسه صفرا چه میشود و از مقعد آدرس میدهم تا دم خود کیسه صفرا “میری تو، میری جلو، میپیچی، آپاندیس رو رد میکنی و … “انگار مخاطبم سوار شده باشد رو کلهگی دستگاه کولونسکپی و من انقدر باید آدرس بدم تا برسیم به کیسه صفرا. در این مورد خاص ارزش نداشت خودم را عذاب بدهم، ضمنا از مهاجر توقع میرود نداند کیسه صفرا یا اثنیعشر را چه صدا میکنند ولی حکایت غبغب و ناف جداست. چهار سالت که نیست، عضو دم دستی و رنگ کلهغازی را باید بدانی. که خب نمیدانی گاهی.
هیچوقت حواسم نبود که با زمان باید زبانم را هم پیرتر کنم. نمیشود در سی ساله گی کلمات خام بیست سالهگی را استفاده کرد. مثل لباس و رنگ آرایش میماند. بعضی از ما بسته به سن مهاجرت و نوع مهاجرت با بعضی از کلمات آشنا نمیشویم. من که بیست و پنج ساله مهاجرت کردم هیچوقت دایره لغات “مخ زنی و لاس” نوجوانان هیجده ساله به ادبیاتم اضافه نشد. من که اینجا مدرسه نرفتم و بچه مدرسهی نداشتم با اینکه مهندسم و ریاضیم خوبه و تابع سخت حل میکنم ولی نمیتونم برای همکارم که مثل خرگیر کرده که منِ دانشمند چطور سنت برکیلووات را تبدیل کردم به دلار بر مگاوات، توضیح بدهم که طرفین/وسطین کن خب ابله. مجبورم کاغذ بیارم و رو کاغذ با خجالت طرفین وسطین را بکشم چون یادم نبود که کلمه طرفین وسطین و روش نردبانی را به انگلیسی نمیدونم!
با زمان واژه یاد می گیرم، نه که بخواهم، مجبورم ولی متاسفانه گاهی حواسم نیست که کلماتم را بازنشسته کنم. تا شبکیه چشمم پاره نشده بود اسمش را نمیدانستم. تا وقتی موش ندیده بودم نمیدانستم مرگ موش یک کلمه علمی برای خودش دارد یا ماوس پویزن کفایت میکند. باید اداره مالیات گیر بدهد به من تا بفهمم تقلب مالیاتی با تقلب از روی بغل دستی نگاه کردن دو کلمه مجزاست. گاهی فکر میکنم من هیچوقت زبان رختخوابی انگلیسی را نخواهم فهمید. نمیدانم مردان کانادایی/انگلیسی زبان آتئیست در رختخواب خدا را صدا میکنند یا پاپ یا سنتا(بابانوئل) را. اینجا مدرسه نرفتهام و از نظام آموزشی باخبر نیستم. ماه پیش داشتم فرمهای ثبت نام مدرسه دولتی بچه را پرمیکردم و خیلی جدی چندبار مجبور شدم نظام تحصیلی کانادا را گوگل کنم بفهمم بچه بعد فلان کلاس کجا باید برود یا محاسبه کنم ببینم الان باید بره مدرسه یا دوسال مونده؟ از مدیر مدرسه سوالهای کردم که میخواستم از خجالت آب بشوم چون حس کردم جده مرحوم بیسوادم هستم در اردبیل سال هزاروسیصد هفت، وقتی میخواسته اسم پسرش را بنویسد مدرسه و فقط میدانسته مدرسه از اینجا شروع میشود باقی را کجا باید برود را نمیدانسته و توکل کرده به محبت مدیر مدرسه.
زبان چیز عجیبیست. بزرگترین نقطه ضعف من است در مهاجرت. من فارسی زبان باهوشی هستم و هرچه زبان انگلیسیم بهتر میشود بیشتر میفهمم چقدر مثل کاستهای لینگافون درست و صحیح و بیروح و بیامضا حرف میزنم. چقدر فاصله است بین آیدا فارسی زبان و انگلیسی زبان و چه حیف. هرچقدر زبانم بهتر میشود بیشتر قایم میشوم پشت مبل. خیلی وقت است که دیگر که موقع خواندن کتابی مثلا از نوشتههای ونهگات یا آستر اصلا دیکشنری لازمم نمیشود، رادیو سی بی سی را باهمان حالی گوش میدهم که رادیو فرهنگ را. کلمات را معمولا میدانم و یا خیلی راحت میتوانم از ریشه یا باقی جمله حدس بزنم. خیلی سال است مغزم ترجمه نمیکند و همین باعث شده که فهمیدم چقدر زبان نوشتارم بیروح است. چند وقت است که یک چیزی مثل یک وبلاگ انگلیسی برای شرکت راه انداختهام و هرهفته انچه در صنعت برق گذشت را با زبان خودم برایشان مینویسم. رییس چه ذوقی میکند از طنز لابهلای صنعت برق من و من گریهم میگیرید که ایبابا کجاش رو دیدی، اگر این وبلاگ فارسی بود الان کلی آدم هلاک راکتور داشتی.
مرثیه : چقدر فاصله است بین من فارسی و من انگلیسی. هیچوقت نشد در انگلیسی کسی باشم که در فارسی هستم و احتمالا نخواهم شد.حتی در محاوره نشد که با اعتماد به نفس طنازی کنم. مثل یک کمدین خوب (کاری که در فارسی میکنم) چیزی بگویم و سکوت کنم در انتظار خنده حضار. مدام مضطرب و مترصدم که اگر طنزم را نگرفتند خودم را توضیح بدهم. پرونده عشوه به زبان بیگانه را همان سال دوهزار و شش بستم گذاشتم کنار. همه فرندز را هم که از بر باشی باز موقع حرف زدن با یک انگلیسی زبان وسواس میگیرم که ادبیات فیلم فرندر اگر مثل ادبیات مهران مدیری صرفا زبان اختراعی نویسندگانش باشد چی. اگر من درحالی که حس میکنم که چه بامزهام الان که با زبان ریچل حرف میزنم در اصل دارم به یارو چیزی معادل “من چیکاره بیدم” را تحویل میدهم چی؟ من خودم اگر با زیباترین مرد جهان حرف بزنم و او بگوید” من چیکاره بیدم” مگر نه اینکه میکشمش. اگر ادبیات فیلم پورن را کپی کنم و وسط سکس بگویم “بخورمت جیونی” چی؟ مهندس حق ندارد حالش بهم بخورد و پس بیافتد که چطور دم خروس مرا که از یوسا حرف میزدم باور کرده و رسیده به این جیوونی. همه زبان اکتسابی نیست، گاهی بنا بر طبقه و محیط خود آدم کلماتش را دست چین میکند. من فاقد طبقهام و مدام حس میکنم شعورم را نمیتوانم نشان بدهم و متوجه شعور آدمها نخواهم شد و سرم کلاه خواهد رفت و بجای کسی که کلمات را بلد است چیزی معادل یک پینگیلیش نویس کانادایی به تورم خواهد خورد. در فارسی من دربست عاشق نوشتن و حرف زدن آدمها میشوم. درسوابقم دارم عاشقیت از راه دور صرفا بخاطر ایمیلهای کسی که بلد است با کلماتش بازی کند. دیوانه شدن برای کسی که ساکت است ولی کلماتش نشان میدهند چقدر مثل من فکر میکند. ببینید من چه میکشم وقتی مشتری شرکت را که پیرمرد هفتادسالهی ست را میبرم ناهار بیرون و او برایم توضیح میدهد که جز این کارخانه آبجو سازی یک مزرعه پرورش اسب بزرگ هم دارد و چیزهایی از اسبها و سوارکاری میگوید. حرفهایش تخصصی نیست در همان حد است که هر آدم غیرسوارکار سی سالهی میداند.میدانم یکی از کلماتی که گفت یورتمه بوده، آن یکی چهارنعل و من عمرا نمیدانم کدام به کدام است. من بعد از دوران اسب سواری مهاجرت کردهام و پیش نیامده از اسب بدانم. خیلی چیزها را نمیدانم چون کارم بهشان نیافتده ولی در فارسی میدانی چون حتی اگر کارت به اسب نیافتد دوروبرت همیشه چندنفر دارند از عرصه و اسب و غبغب و لحد حرف میزنند!
چس ناله غلیظ : اسب و سکس به زبان کانادایی به درک، کابوسم این است که روزی مجبور شوم یادبگیرم جزییات مراسم تدفین به انگلیسی چه میشود چون پیرشدهام و قرارست حتی به انگلیسی بمیرم.
پ.ن. غبغب میشود دابل چین
مخلص شما
soroosh-sdiخطاب به بلاگ خوانهای سایت!
اینطوری بود کلاس اول دبستان، من به بچه های صف بغل که کلاس دوم بودن غبطه میخوردم. فکر میکردم خیلی بزرگند و یه خبریه که من ازش بی خبرم. بعد چند سال احساس بزرگی میکردم و بچه ای که دو سال از من کوچیکتر بود رو جزو شیرخواران میشمردم. همین رویه بود، به عنوان یک ورودی هشتاد، هفتاد ونهی ها شمع مجلس بودن، ولیکن هشتاد و دویی ها غیر قابل معاشرت و جواب سلام هشتاد و سه ای رو نمیدادم و هشتاد و چهاری ها هم که اصولا نامرئی بودن در مقیاس من. حالا سن زیاد شد و از اون احساس بزرگی ِ مادرگونه افتادم، الان همه ی دوستای نزدیکم با یکی دو تا استثنا از همون جمع منافقین هشتاد و چهاری ها یا متولدین شصت و پنج به بعد هستن.
حالا یک هشتاد و چهاری نازنین رو چند وقت پیش دیدم داشت میگفت چند سال پیشها، یکروز از در سایت دپارتمان مهندسی کامپیوتر رفته تو، یه عده دور یکی از کامپیوترها جمع شدن، کله شون تو مانیتوره و مجلس بحث و بررسیه، رفته جلو پرس و جو کرده، هشتاد و شیشی ها ابراز کردن، الف رفته کانادا ! گویا تا سالها بعد از اینکه من فارغ التحصیل شدم و رفتم وقایع روزانه ام تو یاهو سی و صد شصت دنبال میشد قدم به قدم. ولی لابد اون جمعیت خواننده ی توی سایت رو در جابه جایی به بلاگفا و وردپرس و فیلتر و این قضایا از دست دادم. لحن و مدل احساساتی دراماتیزه و سوزناکم هم تغییر کرد و به نوعی لات شدم و ادبیات تازه وارد نابالغ و قلمبه ام که لابد خواننده ی خودش رو داشت از دست رفت، و سوهان روح شدم و یک ریزش هم اونجا داشتم حتما.
این پست خطاب به اون نادر خواننده ی سایته که شاید هنوز مونده و اون روز در اون سایت دپارتمان ماجرای آمدن الف به کانادا رو دنبال میکرده. خواستم بگم امیر آمد. حالش هم خوبه. خوبیم و گلایه ای نیست. من مخلص شمام.
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
یه بار که غیر این شد، تجربه ی تلخی برام بود. طرف زنگ زد رسمی دعوتم کرد و گفت مهمون من. منم نه اینکه غذای خیلی گرون سفارش بدم ولی هر چیزیو که به نظرم باحال می رسید خواستم. بعد که صورت حساب رو آوردن، همونی که گفته بود مهمون من شروع کرد دنگ ها رو جمع کردن. از ترس لقوه گرفتم، یکی از لحظه های ناباورانه ی عمرم بود، دست تو هزار تا سوراخ سنبه م کردم تا پول جور شد. کاش صداش رو ضبط کرده بودم تا همونجا از رستوران دار می خواستم یه لحظه سیستم پخشش رو در اختیارم قرار بده. از اون به بعد انقدر چشمم ترسید که هر کی می گفت بیا بریم رستوران مهمون من بی اختیار شروع می کردم خلاف جهتش دوئیدن.
لابد هشت سال که هزار سال نمیشه.
soroosh-sdiگاهی یاد میگیره استانداردهاش از تعریف پیروزی را تا دم مچ پاش پایین ببره
با اینکه دقیق هشت سال بی کم و کاست بر صندلی ریاست جمهوری تکیه زد، نه به رای ما برکنار شد، نه با اعتراض ما، نه با ارتش، نه با استیضاح، نه با قانون، نه از ورشکستگی دولت، نه از تحریم و نه با تهدید. با اینکه این چهارسال آخر هرروز با اون خنده کریهش حس کردم مسخرهم میکنه. با اینکه با خونسردی مخالفانش رو همه این سالها در حبس نگه داشت یا با مننژیت و سکته اجباری کشت و دادگاهی کرد. هرسال اومد نیویورک و جیغ و پلاکاردهای امثال من را به هیچ جا حساب نکرد. کل پاسخی که به این همه جنایت و کشتار داد جریمه نقدی بود کمتر از نصف جریمه بدحجاب مشهدی. نه با رای من اومد، نه به اعتراض من رفت و لابد بعدش هم انگار نه انگار و فقط کلی حکم و زندانی و کشته شده و تورم و خاطره ننر و بدهی ازش بجا موند.
باز وقتی فکر میکنم که این احتمالا آخرین مصاحبه تلویزیونیش بود، که دیگه رییس جمهورم نیست و قرار نیست دیگه اون خندههای وقیحش را ببینم، دیگه تا مدتی از موضع قدرت مزخرف نمیگه و از اون مهمتر جلیلی هم قرار نیست جاش بیاد لبخند میزنم. ذوق میکنم. آدمست دیگه، گاهی یاد میگیره استانداردهاش از تعریف پیروزی را تا دم مچ پاش پایین ببره و باز بگه همین که رییس جمهور مادام العمر نشد را شکر گزارم.
گاهی خودم از خر بودن خودم متحیر میشم، چنان ذوق میکنم احمدی نژاد رفت که انگار سر هشت ماه رفته نه هشت سال. من دیگه کیام؟
معجزه فوری
soroosh-sdiواللا
در قسمتی از مقاله منتشرنشده دانشگاه مافوق مذهبی ارکانسیا نوشته شده:
“تحقیقات محققین دانشگاه ارکانسیا نشان میدهد که حدود نود و یک درصد جمعیت کره زمین با گرایش مذهبی یا بدون آن و با هر سطح سواد و معلومات، در طول زندگی یک یا چند بار به ممکن شدن ناممکنترینها دل میبندند. این نودویک درصد بهترین دلیل برای ضرورت تربیت و تشویق مبلغین معجزه هستند”
سی دقیقه حداقل زمان دلبستن به ناممکن است، قبل آن یکی داشتم یازده ساعت، خودم رکورد خودم را با تفاوت نسبتا خوب میزنم . توانایی ساعتها فکر کردن به ناممکنترینها را دارم. بعد از به خط کردن یک صفحه دلایل منطقی برای رد حداقل امکان وقوع آرزو، کاغذ را مچاله میکنم و با پروریی و حماقت رو به نزدیکترین دیوار روبرو لبخند میزنم و به وقوع فکر میکنم. سی دقیقه وقت داشتم که عکس تار را نگاه کنم و دل ببندم به ناممکن. بستم و تا چهار صبح زل زدم به سقف و لبخند زدم.
به نظرم باید روی در خانه کاغذی بچسبانم و رویش بنویسم “اگر مبلغ معجزهاید در بزنید، از شما استقبال گرم میشود”
در نیوبرانزویک از سقف مار میچکد
soroosh-sdiقائم مقام گروه محافظت از روابط عاشقانه محال
عکس پسرهای دوست داشتنی را برای بیستمین بار نگاه کردم و شروع کردم به نوشتن یک داستان کوتاه درمورد ناتالیا، زن روسی ساکن ردلاین پنسیلوانیا که دو پسرخردسال دارد و یکروز صبح بیدار میشود و میبیند بچهها را کینگ،مار پیتون اهلی شده، همیشه سیر و چهارونیم متری خانگی پارتنرش خفه کردهست. شروع کردم به خواندن در مورد آدمهایی که مار نگه میدارند. دوست داشتم بدانم اِد، پارتنرآمریکایی، زن که به حیوانات وحشی و عجیب علاقه دارد، چه تیپ آدمی میتواند باشد؟ رسیدم به اینجا
Why does anyone brave the stigma? I ask Scott Shoemaker, director of Responsible Exotic Animal Ownership (REXANO), a U.S. education and lobby group. Mr. Shoemaker himself keeps a cougar, a bobcat, an ocelot, several tigers and an African lion named Bam Bam on his 10-acre property in Pahrump, Nev.
“First, it’s just a love for the animal itself, a fascination with it,” he says. “Second, it’s probably the challenge. Third, it’s the amount of dedication it takes. It’s a lot harder to take care of lions and tigers than, say, a house cat.”
روزنامهنگار از آقای اسکات شومیکر، قائم مقام نگهداری مسئولانه از حیوانات عجیب (نماحع) ، یک گروه آموزشی و بحث آمریکایی، میپرسد “چرا کسی زحمت (حتی ننگ) نگهداری از حیواناتی که حکم حیوان خانگی را ندارد به جان میخرد”
اسکات که خودش از یک گربه وحشی، و یک جور دیگه گربه وحشی و یک گربه-پلنگ، چند ببر و یک شیر آفریقای بنام بم-بم مزرعه ده هکتاریش در نوادا نگداری میکند جواب میدهد:
“یک بخاطر عشق به حیوانات
دو : احتمالا بخاطر به مبارزه طلبیدن و با خود رقابت کردن
سه : مقدارفداکاری و زحمتی که میطلبد. نگهداری از شیرها و ببرها به مراتب از یک گربه خانگی سختتر است”
فکر کردم من هم یکروز بروم قائم مقام گروه محافظت از روابط عاشقانه محال ( مارعم) بشوم و وقتی خبرنگار روزنامه از من پرسید، به نظر شما چرا آدمها ننگ و زحمت حضور در روابط عاشقانه محال را به جان میخرند جواب دهم
یک :بخاطر عشق
دو: بخاطر لذت سخت به دست آوردن محالها
سه: مقدار فداکاری که میطلبد. قبول کنید نگهداری از یک شیر به مراتب سخت تر از یک گربه خانگی است و خب اعضا گروه من مرض دارند که خطر کنند ولی تن به گربه ندهند.
چقدر عجیب که جوابهای گروه نماحع برای گروه مارعم هم مصداق دارد. برگردم سر زندگی ناتالیا و اد بعد از مرگ پسرها و کینگ.
درباره ی نلی
soroosh-sdiخانوم آیدا، با آن پاشنه های خطرناک بلند، در آن دلربا ترین پیرهن با دلچسب ترین لبخند
>> اسامی و مخفف سازی های اسامی در این پست سراسر ساختگی ست <<
رفته بودم برای کار تورنتو. رئیس فرمود برو، و من گفتم به روی تخم چشمم. تو سایت مشتری، خانوم جوان زیبایی که در تیم مدیریت پروژه بود ما را راه داد تو و بهمان جا و مکان و کابل شبکه داد. در جا بعد از چهار کلمه گفتم خانوم یا ایرانی اند یا مال اطراف. بعد شنیدم اسمشون هست نلی و فامیلی هم ایرانی نزد، سفید و بور هم بود، و من هم استاد اسکل زدنم. به هر حال، کل عقل دانشمندی ام را گذاشتم روی هم و گفتم لبنانی است طرف باریکلا به جغرافیا شناسی ام. و گفتم بیخیال بابا، حالا چرا هر جا میری باید بری ایرانی پیدا کنی و بچسبی به هم ولایتی هایت؟ و به قضیه بی توجهی کردم و قیافه ی حرفه ای بسیار با شخصیتم را به هر زوری بود حفظ کردم.
من تورنتو را دیگه دوست ندارم. رفته ام ازش و خزیدم در یک شهر آروم که زیر یک میلیون جمعیت داره و خلاف بزرگ اهالی علفه حداکثر. هوا معتدل و مردم متعدلند. اعصاب ها خورد نیست و مردم عجله ندارند. جمعیت و دود و دم و اعصاب خط خطی پشت سرم در سالهای تورنتو ام جا مانده اند. اما تورنتو آمدن را دوست دارم. یک مشت دوست و رفیق دارم، که جونی جونی بودیم. بگیر که پیداشان کرده بودم میون صدهزار نفر ایرونی تورنتو. اصلا اینطور بگم گلچین شده بودند برای من. سوله را مثلا. این موجود حرف میزند من با دهان وامونده خیره خیره نگاش میکنم. حظ میبرم اصن. این مدلی که یعنی سوله شما تعریف کن من فقط گوش کنم. خب آخه تو یکی را پیدا کنی که تک و تعریف کردن باهاش بهترین نوع خوشی زندگی ات باشد، بعد فحش شور میکنی خودت را که چطوری من این آدم را گذاشتم رفتم اون سر قاره. اصن هم شاید فتیش دارم روی سوله. پروردگار آگاه است و بس. من یعنی دوست دارم پلک زدن سوله را تماشا کنم. دوست دارم وقتی داستان های آبدوغ خیاری ام را تعریف میکنم، عکس العمل های سوله را ببینم، که به مهوش خانوم ترین وضع ممکن میگوید، ای وای خاک عالم. بعد هر شیش ماه یکبار هم حرف میزنیم رسما ولی هر بار مکالمه از همان جایی که قطع شد ادامه پیدا میکند و وزن و سنگینی به رابطه وارد نمیشود.
بعد این سفر چسبید بهم. هر شبش لشی بود. دو سه تا مجلس هر شب، از این بار به اون بار، از این گروه به اون گروه. حتی نوزاد تازه ی یکی از بچه ها رو هم رفتم دیدم ! هر گل یه بویی و رنگی بود قضیه. با هر اکیپ یک سری داستان و خاطره و روزگاری داشتم، که همچین نوستالژ زدم باهاشان. گل شمشاد قضیه این بود که، خانوم آیدا، خانوم رو به سکون روی میم بخوانید، خانوم آیدا، با آن پاشنه های خطرناک بلند، در آن دلربا ترین پیرهن با دلچسب ترین لبخند، بنده ی خدا از اون سر شهر تو این ترامواهای احمقانه ی مرکز شهر، پاشد آمد محل کار من که ببینیم هم رو. خیلی هم چسبید. تک تعریف میکرد، از بلاگرها، از ایران نرفتن ها و رفتن ها، از بچه اش، از بچه دار شدن، از عقد ایرانی، و عدم عقد ایرانی، از همه چیز گفتیم. بدم نمیامد، بدزدمش اصن، بگم شما قربان مشمول شدی، باید اسباب کشی کنی بیای پیش من در هوای معتدل. من شماها را در زندگی ام میخوام. بعد خب خودخواه هم هستند، آدمهایی که دوست دارم بهتر است که به سمت من اسباب کشی کنند و نع بر عکس.
تورنتو البته همه اش به پارتی نگذشت. صبح ها میرفتم سر کار و پاچه ی مدیر پروژه را میخواراندم و با تک تک افراد مشتری هم لاسکی میزدم. یک روز نلی آمد، پرسید آیا میل داریم ناهار باهاش بخوریم؟ به من گفته اند، مشتری تاج سر است. مشتری بگوید برویم مستراح ها را بو کنیم، شما میگی به به، چه فکر بکری. حالا مشتری بیاید بگوید برویم ناهار، من بالم زد بیرون گفتم ای وای حتما. بعد خیلی غیر رسمی و محبت آمیز من و مدیرم و مشتری تاج سر داشتیم غذامون رو میخوردیم و از هر دری حرف میزدیم که نلی، خیلی ملیح و خونسرد گفت آره من فکر کنم وبلاگ شما رو هم میخونم. من رو میگی اینطوری بودم وای خاک عالم بر فرق سرم. مدیرم هم علاقه مند شد یهو، چه وبلاگی؟ چی ؟ کجا؟ من حالا در شوک اینکه نلی چطور من رو میون هفتاد میلیون آدم شناسایی کرد، مدیرم رو برای لحظاتی بیخیال شدم، پرسیدم آخه چطوری؟ نلی خیلی خونسرد گفت چند نفر تورنتو زندگی میکردن و بعد رفتند ونکوور و توی این جور کارا هستند که شمایی؟ دیدم خب منطق اش کار میکند. سر تکان دادم و لبخند زدم. این بار از این لبخندهای واقعی ام، نه از اونها که یادمان دادن به مشتری بزنیم.
یادم هست این قضیه سر خط انداختن قابلمه ی الف هم پیش آمد. خانه ی نرگسو قابلمه پارتی مهمان بودیم و دیرمون شد. چون من قابلمه ی الف رو با کارد خط انداخته بودم که کوکوها را همون تو قابلمه ببرم و بحث رقیقی بینمان شد. به میزبان با آب و تاب توضیح دادم این کوکوها داشت به قیمت این تمام میشد که الف برای یک قابلمه ی بی ارزش آیکیا ترکم کند. نرگسو خندید و تمام شد. یک هفته بعد توی وبلاگم داشتم قضیه قابلمه را بزرگنمایی میکردم و آب و تاب میدادم. و یک هفته بعد داشتم به نرگسو اعتراف پس میدادم که آره خودم هست. حالا جلوی نلی هم دیدم بهتر است فیلم بازی نکنم. اعتراف کنم. طفلک گفت که داشته فکر میکرده که به رویم نیاورد که یکوقت معذب نشوم. اما بعد دیده خلاف وجدانه یا یک همچین چیزی. مدیرم دید اینطور است دیگه بین من و نلی قرار نگرفت، باهامان ناهار بیرون نیامد و خلاصه از آنجا که نلی اند و بند من را میدانست یکم با هم گشتیم که من هم با شخصیت و زندگی اش آشنا بشوم. انسان نیکویی از آب در آمد. زندگی بسیار رندم است.
دردبوک و مرگوگرام
soroosh-sdiاوه اوه، بچهها ساکت باشین آیدا دلش پره
یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین میچسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید
“بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کابرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از صفحهی عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلموه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت.”
دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون میگذارید عکس از بدبختیها و تنهاییها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمیره گیر میکنه بین لوزههای متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره میکنه خودش داره زار میزنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت میکنند انگار داری بچهت رو داغ میزنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.
سه. یکی رو میشناختم فیلمبردارحرفهی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچههای مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش میداد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.
چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بیاینرسی هستم. یعنی دوپا میپرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهلتر کند. موبایل با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم میکنم بعضیها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومیشدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانیها، شادیها، ششپک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمیفهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.
پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمیکنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم میکند. انسانها پیچیده و دینامیک هستند، شما نمیدانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی خود دارید حس حسادتشان را تحریک میکنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین شراب عالم را مینوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداختهاید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسینها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمیکرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه میکردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر میکردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت میکنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد میرقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک میخواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش میدهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده که بنابرحالش برداشت میکند.
شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفنهای بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی میکرد. مادرش روی کاناپه میخوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانهشان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایرانزمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ میزد اول تا زنگ چهارم صبر میکرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس میزد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق میکرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمیشد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.
هفت. خود من سردسته مانیفست بدههای عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم میرود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیدههای ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصلهمان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دورهش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”کن” رو نمیفهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعهداران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه میکنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت میکنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری میکنیم، شما بگویید هدر میدهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر میدهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف میزنید هدر نمیدهید. من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوستتر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتیتری برای اتلاف وقت استفاده میکنید شما را از من عمیقتر نمیکند.
هشت. من آدم گزارش دادنام. از بدبختیهایم عکس نمیگذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت میتونم به تصویر بکشم. شاید فکر میکنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفتهاند و از همه مهمتر میدانم هرآدم عاقلی میداند که این مادروپسر رنگی و که درعکسها دست در گردن هم دارند، دعوا هم میکنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم میشود، سرما هم میخورد. اگر حالتان را بهتر میکند میخواهید عکس از بدهی کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر میکنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم میخواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمیانگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …
نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان مینویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته میشود، و خب شما شاید خسته شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر میگشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمینویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیقتر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینهها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”هم انقدر زیاد شدهاند که خودشان یک مین استریمی شدهاند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.
ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوشهیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچهدار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال میکردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بینظیر میگذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا میذاری که چی؟فکر میکنی ماها بربری سق میزنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامهست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.
پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح میشود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.
سه چهار ماه مانده به اتمام دهه ی سوم
soroosh-sdiیعنی اینجام باید یکی باشه که هی یادآوری کنه به من، که انتر داری به سی نزدیک میشه و ۱۰ درصد گههای متصر خودت برای این سن را نخوردی
چند ماهی از دهه ی سومم باقی مانده. یک شبی از شبها، در بغل گرم و پشمالوی عشق زندگی ام، ترس از مرگ (یک بار دیگه کما فالسابق) بر من مستولی شد. یعنی یکبار دیگه به خودآگاهم محکم یادآوری شد که اگر فردا نه، بیست سال بعد هم نه، دیگه پنجاه سال دیگه میمیرم. بازی تمام، متلاشی شده و دیگه شاهد پیشرفت علم که چی، شاهد نور آفتاب و لذت از کوبیده با نان داغ و گوجه نخواهم بود. امیر را محکم فشار دادم و گفتم که تو همیشه همه جا بودی برای من، میتونی کاری بکنی؟ میتونی من رو نجات بدی؟ من نمیخوام بمیرم. اینقدر ترسم واقعی بود که امیر دل بر من سوزاند و نالان اعتراف کرد که کاری از دستش بر نمیاید. اونقدر همه چیز را گه مال کردم که طفلک برای حالت رقت بار من گریه اش گرفت. یعنی متاسف شد که همه یک روز میمیریم. از این اپیزودها به شدت میترسم.
سه چهار ماه دیگه سی ساله میشم. دهه بیست دهه ای بود که باید احساس میکردم همه چیز ممکن است. ولی من در اوایل این دهه رقت بار به دنبال پسر بودم. پسر، پسر، پسی. اون هم نع موجوداتی نادر و کمیاب و زیبا. من در بیست ساگی دنبال مرد خوب پایبند زندگی ِ بامروت ِ خونگرم ِ خانواده دار با هوش با آینده بودم. این طور بود که روی دیوار آدمهای اشتباه یادگاری هایی مینوشتم که العان برایم ترحم برانگیزند. الان متوجه هستم که چه وقت و عمر و انرژی ِ عظیمی را هدر میدادم. زمانی که فقط باید دنبال مردی با غریزه ی جنسی بالا میبودم، ریسک پذیری پایینم و تربیت سفت و سخت مادر پدرم من را به دنبال یافتن شوهر بالقوه میفرستاد.
وقتی طی حوادثی چراغ ها برایم زده شد که انگل هیچ مردی لازم نیست باشم و دهه ی بیست برای تجربه است، ویر اینکه از اون مملکت برم طی یک سال من رو کند و برد. این شاید بهترین کاری بود که در همون اوایل دهه ی بیست کردم. دانشگاه تهران را نصفه ول کردم و دوان دوان سوار آن هواپیمای همای مرحوم شدم و از خاک پرگهر زدم به چاک. در مهرآباد چشمهایم از گریه برای امیر خون بود. اما چیزی جلوی به چاک زدن من رو نمیتوانست بگیرد. حتی رمانتیک ترین عشق تابستانی که بر ما حادث شد، تزلزلی به برنامه ی به چاک زدن وارد نکرد.
سه چهار ماه دیگه از دهه ی بیست ام مانده. اما از همین حالا هم احساس سی سالگی میکنم. سی سالگی وقتی پونزده ساله بودم معادل بلوغ کامل بود. تصورم این بود که زن کشیده ی باسن فربه خوشگلی میشوم در سی سالگی که دو تا بچه دارد. اگر وقفه ی به چاک زدن به زندگی وارد نمیشد، و هالو وار درجه ی دکترای آبدوغ خیاری را طی نمیکردم و شریک گرام زندگی ام هم تنها راه خروجش از خاک پرگهر اخذ درجه ی دکترا نبود، شاید در سی سالگی امید داشتن یک الی دو بچه را میتوانستم در افق روشن تصور کنم. ولیکن، بچه مثل یک هویج به طناب بسته شده، توسط زندگی آن بالا نگه داشته شده و من الاغ وار در حال طی ایام هستم به امید روزی که آن زن باسن فربه جا افتاده ی بالغی بشوم که آماده ی زائیدن است. بله، برای من اصلی ترین هدف طی ایام رسیدن به آن تصویر است: من با یک نوزاد نورانی در ایوان نشسته و توی نور بغلش میکنم.
از تو آیدا گفتن، از آیدا مردن
soroosh-sdiمن هیچ کامنتی ندارم الا تمام این متن
یک. گاهی مچ خودم را میگیرم که بی دلیل میگم پسرم، تو هر جمله دوبار. اصلا نشسته روبروم یا بغلم حتی و تنها مخاطب منه (البته مخاطبی که جز مواقعی که دارم درمورد یک سوپرهیرو سه ساله قصه میسازم معمولا داره بهم گوش نمیده) ولی باز ابتدای جمله صداش میکنم: پسرم.
طنین این کلمه را خیلی دوست دارم. اینکه آدمی روبروم یا کنارم دراز کشیده یا رو پاهام نشسته که فقط اسم یا لقب عاطفی که من بهش دارم (عزیزم و عشقم) نیست که برای من شناسه هویتشه، خیلی ساده پسر منست. دوست داشتم بهم میگفت مامان و تا همین نه پیش میگفت مامان. بگذریم که از وقتی از ایران برگشتیم خودش را همسطح مادر و پدر و آیدا و حسین و آیدین و سارا و رامین میدونه و به من میگه آیدا. حتی با اینکه من یکبار ازش خواهش کردم به من بگه مامان، یک دوبار گفت مامان و بعد خوشش نیومد و ادامه داد به آیدا گفتن. شایدم فکر کرد برو بابا خودتو تو آینه دیدی؟ مامان باید یکی باشه به قدوقوارهش بیاد. جدی اگر یادآوری دردناک مسئولین شهرنو که همه مامان صداشون میکردن نبود،اینبار آیدا و رامین و فروغ و حسین و سارا و باقی را مجبور میکردم به من بگویند مامان تا جوگیر بشه و دوباره برگرده به مامان گفتن ، ولی خب واقعا چندشم میشد رامین بهم بگه مامان. وای خدا نصیب نکنه. البته برای خودم هم جالبه که انتخاب کرد بهم بگه آیدا، انگار یکروز نشست فکر کرد که خیلی صمیمیتر از این حرفهاست بامن. آیدا گفتنش ضمنا خیلی خوبه. با لحنی و آوایی میگه آیدا که کسی دیگهی نمیگه. شاید فقط جز اون یک نفر تو دنیا انقدر خوب اسمم رو گفته که حس کردم آخ چقدر این آیدا که از دهن این درمیآد فرق داره با باقی آیداها. چه بلده.
دو. به مل ، آدم نزدیک، که نمیدونم چطور تونسته بود تنظیم کنه ساعت نه شب در آستانه هنگاوری باشه، گفتم :” قسمت خصوصی آدم عمومی مثل من خیلی بزرگ نیست معمولا. فوقش سه چهار قسمت داره. دوست نزدیک تا حالا تعریفش برام کسی بوده که درمورد همه این چند قسمت باهاش حرف میزنی : ریلکس و بدون سانسور و حتی با شاخ و برگهای اضافه. ولی وقتی نتونی از یک سوم خودت باهاش حرف بزنی احساس دوری میکنی، نه؟” چیزی نگفت. این از محاسن خیلی بزرگشه که موظف نمیبینه خودش را که دربرابر هرچیزی که میگی یک چیزی بگه. گاهی میگذاره به اکو حرفت گوش بدی. “احســــــاس دوری میکنی نــه، دوری میکنی نــــــــه …نه…. ـــــــه” به آبجو خوردنمون ادامه دادیم. حس کردم بزرگتر که میشی چقدر هرکدوممون یکدونه از این یک سوم ها داریم. همینه که دیگه هیچکس آدم نزدیک هیچکس نیست. یاشاید اصلا تعریف آدم نزدیک یعنی همین خب. چه اشکال داره ، اصلا باقی عمر بسنده کنی به دوسوم. یک سوم همیشه مال خود خودت باشه. به سلامتی مل، خونسردترین آدم نزدیک جهان.
سه. مریم خانم تهیه غذای خانگی دارد و گاهی یک شنبهها (شما بخون هریکشنبه) ازش پلوخورشتهای سخت کیحوصلهداره یا کوفته میگرفتم. تااینکه یک مغازه باز شد دم خونه بنام “ارومیه” که خب ازاونجایی که من ترکم و بعضی از ترکها به غذا و ازدواج و صدا و … می رسه نژادپرستند دیگه فقط از ارومیه غذا میگیرم. اصلا اینکه خانم پشت دخل باهام ترکی حرف میزنه و گاهی ترکی قربون ایلیا میره هم، یکی دلچسبترین اتفاق روی زمیناست. خب کلا ترک هم نباشید و فارس دو آتیشه باشید، کی کوفته و آش دوغ و دلمه برگ مو ترکپز را میگذاره بره پیش مغازه قبلی؟
این هفته دست تقدیر من رو برد مغازه خانم قبلی. از دررفتم تو تا من را دید گفت
“بـــــــــــــه به آیدا جون، پارسال دوست، امسال آشنا”
“وای اختیار دارید مریم جون، دیگه شروع کردم به آشپزی غذایهای زمانبر. موهاتون چه قشنگ شده”
“حالا چه عجلهی بود. همینه پس انقدر لاغر شدی. البته خوب شدیا. ولی خب خیلی لاغر شدی”
این اولین باربود که لاغر شدن برای کنایه بکار میرفت. مونثین صدی نودتا برای تعریف بهم میگن لاغر شدی حتی اگر انرکسیک باشی. اینجا مریم جون من رو منهدم کرد که چیزی که میپزم احتمالا انقدر بدکیفیته که لاغر شدم.
“هاها. لاغر نشدم که. همونم. لباسم گشاده”
“اون بچه لاغر نشده باشه؟”
“نه اون به اندازه کافی تودست میآد. کوبیدهها آمادهند؟”
“میشن. دوستات میدونی همه میآن اینجا”
“بعله. من به همه تعریف شما رو کردم. تعریفم دارید”
(آستانه دلجویی)
“یکیشون گفت که تو بهش گفتی کشک بادمجون رو از من بگیره کوفته رو از ارومیه . من بهش گفتم آیدا همیشه کوفته رو از من میگرفت”
به لکنت افتادم.
گفتم “من؟ مــــــــــــــن بگم ارومیه. ارومیه غذا بلده درس کنه؟ من خودم همیشه از شما کوفته میگرفتم. این کی بوده. من عمرا بگم”
(نمیپزه این کوبیده لامصب)
“یک دختر قشنگی بود. قد بلند. سفید. خیلی خوشگل بود. با یک پسری بود. فکر نکنم نامزد بودند. دوست پسربود. بین دوستات کی دوست پسرداره”
“هیچکس. دوست من نبوده. یک آیدا دیگه رو میگفته پس. دوستان من همه ازدواجیاند”
فحش میدادم به کسی که منو لو داده. عصر پیدا کردم البته کی منو لو داده . البته بعد از مرور آنچه گذشته، فهمیدم اون لو نداده و هردو رو دست خوردیم.
کوبیده رو داد و گفت “خودت که نمیآی اون پسرک رو بیار ببینم”
بایک تپش قلبی از مغازه اومدم بیرون انگار وسط خیانت پرده برافتاده بود. انگار اکس و نکسم رو باهم روبرو شده بودن. فکر کردم ثبت کنم اگر به دوستان بلندبالا خوشگلتون میگید کوفته از کجا، دلمه از کجا حتما ذکر کنید این یک رازه.
کلا اینکه آدم چی رو کجا میخوره، بصورت پیش فرض یک رازه. حالا چه اون خوردنی رو قورت بدید یا ندید!
۹۵۶. باطرفان بیطرف
soroosh-sdiDamn right
طعمِ تمبر- دو
soroosh-sdiفرودگاه منتظرم دیر نکنی
پیشدستی کردم اینبار من زدم زیردل خوشبختی
soroosh-sdiبرای تربیت خودم نیاز به یه کتاب تربیت کودک دارم.
باید بفهمم چه طور به بچه بگم که نمیتونی بعضی چیزا رو بخوای، یعنی میتونی اما بیهوده است.
یک. بین لیوان دوم پلفورت طلایی و لیوان اول گینس سیاه، حدفاصل بار فرانسوی و اسکاتلندی، سرچهارراه ایستادیم منتظر سبز شدن چراغ. هردو به پنجره روشن خانه روبروی نگاه میکردیم. یک سایه پشت پنجره بود. مانا گفت :” ما چرا اینجا بدنیا نیومدیم؟” من گفتم “کاش تناسخ بعدی اینجا بدنیا بیام. تو یکی از این خونهها” حوصله نداشت به آرزوی پوچ من گوش کنه. قبلترگفته بود که باور نداره به چیزی و نیهیلیست خونسردیست که حتی غرزدن را پوچ و بیفایده میبینه، پس طبعا حتی درحد خنده هم به تناسخ فکر نکرد. گفت :” صفرمون خیلی فرق داره با اینا، خیلی” چراغ سبز شد و رد شدیم از خیابون. ساعت نه شب بود فکر کنم ولی ما هردو قدر ساعت دوصبح خسته بودیم. همه خستگی مال تفاوت صفر ما بود با اون سایه فرانسوی پشت پنجره.
دو. کی فکر میکنه پشت نقاب منطقی مادری که مدام به پسرک کوچکش میگه “منطقی باش، آدم هرچی رو میبینه نمیخواد” یک زن مو لخت، لنگه همون پسرک گرد، زندگی میکنه که منطق سرش نمیشه. لگد میزنه، زار میزنه و یک چیزهایی رو میخواد که نباید بخواد. زبون سرش نمیشه، تنها چاره من دربرابرش اینه که بشینم روی مبل سبز و لبهام رو فشار بدم تا انقدر گریه کنه که خوابش ببره. در کتاب تربیت کودک این یکی از بدترین روشهاست ولی من راه دیگهی برای برخورد با بزرگسالی که منطق سرش نمیشه و روزه میخوام میخوام گرفته، بلد نیستم.
سه. بقول وبلاگهای نویسهای صورتی و درحمایت از خانم ف، زنی که در جواب ایمیلم که براش نوشته بودم “عزیزم من میدونم تو قوی هستی” جواب داد که کاش میشد یک مدت “قوی نباشم” گاهی دلم میخواد بنویسم:
” خانم ف همه ما کلی راه آمدیم، با ناخن و دندون بالا کشیدیم خودمون رو. من هم مثل تو جایی که در زندگی ایستادم رو دوست دارم، ولی خب بدم نمیآد، حتی همینجا یک کم هم دراز بکشم.”
ماها صفرمون بدجایی بوده برای همین گاهی این همه راه دویدیم و هنوز قدرسایه پنجره نه قرارداریم، نه آرامش، نه آدم نزدیک، نه مشایعت کننده تابوت.
چهار. مانا حداقل میتونه زیر پنجره بایسته و سایه رو ببینه، من که به سایه هم دستم نمیرسه.
Tumblr
soroosh-sdiاین از آرزوهای بچگیم بوده :دی
۹۶۱. سین هشتم: Spam
soroosh-sdiاسپم یعنی پیامی که «سند تو آل» میشود و جرم است. پیامهای تبریکتان را «اسپم» نکنید
۹۶۷. بینظری
soroosh-sdiحتی همین عقیده
من و این همه خوشبختی؟ غم عشق بیفزا!
soroosh-sdiاز کاربردهای معشوق :))
شجرنامه خانوادگی من کمکم دارد یک تک شاخه بامبو میشود.
soroosh-sdiآیدا لعنتی نزدیک بود اشک من و در بیاره
دختر جون نمیگی شاید یکی سر کار اینو میخونه و تو شرکتشون نوبتی گریه نمیکنن.
خوندن این متن دقیقا ۳:۳۰ دقیقه بعد از ظهر تموم شد.
حالا وقت سیگاره
یک عکسی هست مال سال شصت و چهار، احتمالا اسفند شصت وچهار چون پای من هفت ساله جوراب شلواری بافتنی سفید و تن پسرعموی سه سالهم پلیورکردهاند . شصت و چهار چون آیدین هنوز بدنیا نیومده و مادرم هم لباس تنگ سبزیشمی با یقه مخلمل مشکی تن کرده، موهاش خرمایی رنگ شدهست.هنوز شکم ندارد پس باید حداکثر یک یا دوماهه باردار باشد. تو اون عکس هنوز زن عموم آتش نگرفته و نودوهشت درصد نسوختهست ولی لباس قرمز پوشیده و پسر سهسالهش را که قرار است چند سال بعد، ساعت تحویل روی سنگ پدرمادرش هفتسین بچیند را سفت بغل کرده که از کادرعکس درنرود. عموم هم هنوز ایست قلبی نکرده چون پشت دوربین باید باشد و از زنش و پسرش و همه اقوامش عکس میگیرد. مادربزرگم هم آلزایمر نگرفته و نمرده چون چشماش هنوز سوسوی غریبهگی نمیزنند و همه نوهها و بچهها و عروسهاش را دقیق میشناسد و هنور نه سال ماندهست تا خمخم هم راه رفتنش. اون همه آدم خیلی سخت جاشدیم تو و رو و پای یک مبل بزرگ، مثل فوتبالیستها درردیفهای موازی. عموهام و پدرم بجز اون عموم که پشت دوربینه همه سبیل دارند. عمو سیروسم هیچوقت سبیل نگذاشت، موهای لختی هم داشت، مثل موهای من. عمهم هنوز آسمش حاد نشده و نفسش نگرفته و بسیار هم زندهست و هم سرزنده، شاید چون همه پسرانش هم زنده و سالم و تهرانند. بلوز تنگ یقه هفت تن کرده و موهاش را ریز پیچیده و خودش خیلی سفید و لبهاش خیلی سرخ. لابد اگر عکس سیاه و سفید بود مو نمیزد با زنان دهه سی یا چهل. همین زن عموهام که امروز از پارک سرخیابان ولینگتن زنگ زدم بهشون و تبادل گریه کردیم بین ولینگتُن و میدان ژاله، دامنهای سیاه بلند کرپ تن کردهاند با بلوزهای رنگی. یکی خیلی قدبلند و اون یکی قد کوتاه. تفاوت قدشان درحالت نشسته هم معلوم است. پسرعمهام هنوز بین طبقه سوم وچهارم خونهش قلبش نگرفته بگه آخ و تموم. معلوم است بین شوخی ساکتش کردهاند، زود میخواهد عکس بگیرد و برگردد به ادامه حرفش. پشت سرمون کاغذ دیواریست. کاغذدیواری گلدار.مبلی که روش نشستهایم کهنهست. مهمونخونه طبقه بالاست که عید به عید و خواستگار به خواستگار درش را باز میکنند. لوکیشن عکس طبقه اول است، اتاقی بزرگ که یک درش به ایوان بزرگ نیمدایره و حیاط حوض آبی باز میشه و از اون طرف دردارد به راهرو و حیاط خلوت و مطبخ بیپنجره تاریک و خوشبو. من بغل مامان نشستهام؛ پدرم دست انداخته دور شانههای مامان. پسرعموم هم که گفتم ولی چون میخواهم مرثیه را به کمال برسانم تاکید میکنم که بغل مادرش نشسته. عکس چندماهی بعد از آغاز پخش نسل دومیها بین سوئد و آلمان و کانادا و میدون ژالهست، چون دوتا پسرعمه و دوتا پسرعمو درعکس غایباند. دخترعموهام هنوز موهاشون مدل کیموایلدیست. دخترعموی کوچکترم معلومه عکس را بهانه کرده و مثل خواهربزرگترش ماتیک زده و خیلی خوشگله. زن عموم منتظره که مراسم عکاسی تموم شه که بهش چشم غره بره که ماتیکش را پاک کنه ولی زن عموم نمیدونه که دختر عموم تا آخر شب بامادرش چشم تو چشم نخواهد شد که ماتیکش را نجات بده. عکس صدا نداره ولی من میدونم که ظرف چند ثانیه سکوت ما بخاطر عکس ناگهان از حیاط خلوت صدای قناریها که مادربزرگم آورده تو که سرما نخورند، شنیده خواهد شد. میدونم که بعد از عکس قرارست نوارسونی برچسب ورآمده بگذارند و برقصیم. یکی برک دنس، یکی عربی، یکی هندی و دست آخر عمهم حوصلهش سربرود از این موزیک غرب زده و برود “قاوالش” را از کمد مادربزرگم بردارد و با صدای خشخش پوست روی علاءالدین گرمش کند و ترکی بخواند. ماها هردمبیل و بیضرب، مادرانمان ظریف و آرام و پدرانمان با دستهای باز ترکی برقصند. بین دوآهنگ و دوباره گرم کردن قاوال همین عموم که از امروز مشمول فاتحه شده، یادآوری کنه که شب جمعهست و باید برای رفتگان فاتحه بخونیم. اسفند شصت و چهار سه تا مرده از ما فاتحه ببر،موجود بود. تاهمین اواخر عموم مجبورمون میکرد برای همه مردهها فاتحه بخونیم. ما از فاتحه سه به بعد جر میزدیم. خودش ولی هرچند آیه یکبار بلند میخوند که ما آیه رج نزنیم. بابام اذیتش میکرد: “پرویز حالا برای تاریخ گذشتهها نخونیم دیگه” میخواستیم زود برگردیم سررقص، سرپاسور، سرفیلم هندی، سرفال قهوه.
فقط آدمها دونه دونه از اون عکس کسرنشدهاند، خونه هم خیلی تغییر کرده بعد از اون عکس. کاغذ دیواریها جاشون را دادند به رنگهای مرغوب و به گچبریهای ظریف نزدیک سقف. بجای مستراح اون سرحیاط دوتا توالت ساختند یکی بالا یکی پایین که نه ترس داشت، نه زمستونها ماتحت آدم توش یخ میزد. لیست مشمولین فاتحه شب جمعه عموم ولی سالم مونده بود. هرسال کاملتر و بزرگتر از سال قبل. امروز بعد از مراسم شنیدن خبر “تمام شدن” عموم، تسلیت به پدرم، تسلیت به دخترعموم و زنعموم، روی نیمکت پارک ولینگتن روبروی خانه شماره نه، تا چای سبزم یخ کنه و ته مونده بغضم را قورت بدهم، فکر کردم، اعتقاد نداری که نداری، برای عموت فاتحه بخون حالا که انقدر فاتحه دوست داشت و بهش باور داشت. فکر کردم خیلی سال میشه که فاتحه نخوندم لابد یادم رفته و شروع کردم به خوندن، همزمان صفحه جستجو گوگلْ تلفنم را هم بازکردم که سوره حمد را جستجو کنم اگر یادم نبود از رو بخونم. فاتحه خوندن مو نمیزد با رانندگی. انگار از یاد زبان آدم نمیرود. بعد بسماللهالرحمنالرحیم تا تهش را رفتم، یک نفس. نه تپق زدم و نه رج. مدل خودش یک دوتا آیه را اون وسط بلندتر گفتم مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ. هوا افتابی بود. غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ. چای سردم را سرکشیدم. ولم یکن له کفوا احد. برگشتم سرمیزم.کنار صفحه اخبار نوشته بود “خبرفوری: انفجار بمب در ماراتن بوستون و مرگ دونفر”
فکر کردم شانس آوردم یکی نیومد وسط پارک بهم گیر بده لابد داشتی عربی دعا میکردی که بمب درست عمل کنه یا هرچی. از اینکه بلا از بیخ گوشم گذشته خوشحال شدم و شروع کردم به کار. هیچکدوم از همکارانم هم ازم نپرسیدند چرا چشمات به این شدت قرمز شده. انقدر از قرمزی چشمان من خونسرد عبور کردیم که انگار درشرکت ما هرروز یکی نوبتی سه تا سهونیم گریه میکند.
پ.ن. برای ارائه تصویر بهتر بهپایانرسیدهها را بُلد کردهام
معاشرت بروی تشک ماساج
soroosh-sdiاین درد شرقی بودن در هر نقطه این شرق - مهد تمدن و بلا بلا ..- یک جوری نمایان میشه.
بررسی کردم دیدم که سیصد دلاری ته بیمه ی سلامتی ام مونده که خرجش نکردم. یعنی مریض نشدم امسال و به خرج دوا درمون نیوفتادم و هر چی هم با لنز چشم چلندوم بیمه سلامت ام رو، باز ته اش مبلغ قابل توجهی موند که اگر خرجش نکنم تا دو هفته دیگه سال مالی تموم میشه و میپره. فلذا افتادم به دست و پا که این سیصد دلاره رو یکطوری دست به سر کنم. قبلا ها میرفتم پیش یه دختر کره ای برای ماساژ. بازوهای قوی ای داشت و خوب میگرفت یال و کوپال و گردنم رو میچلوند. یعنی برای نسلی که از پشت یوتوب انقلاب مخملی میکنه و از زیر پتو شعار میده و از راه خیره شدن به مانیتور نون میخوره، گردن درد و کمر درد بسیار معمولیه. البته یکبار الف رو فرستادم پیش دختر کره ایم و الف گفت زور ماساژش کم بوده و کم چلونده شده. اما من کماکان هر چند وقت یکبار میرفتم و پول ماساج رو هم از حلقوم کمپانی میکشیدم بیرون.
بعد در این تحولات دو هفته ی باقیمانده تا آخر سال مالی، از شانسم دختر کره ایم وقت نداشت فلذا زنگ زدم یکجا نزدیک محل کارم از یک آدم رندم وقت گرفتم. الف اولین سوالش این بود، آقائه یا خانوم ماساجور. گفتم نترس بابا، خانومه، یال و کوپالم رو دست نامحرم نمیدم. من نمیدونم این غیرت قلمبه شده اش یکهو از کجا پدیدار و سپس به سرعت گم میشه. ولیکن به هر حال، اطمینان خاطر دادم که ماساجور خانوم زیبای ریزه میزه ای هستند و جای نگرانی ای نیست.
آندریا مال مجارستان بود. به هیکل ریزه اش آن همه زور نمیامد. ولیکن همچین گردن و کتف و شون ام رو چلوند که امروز گویی از حمالی برگشته باشم، دردناک و خشک مونده ام. آندریا میگفت ژیمناست بوده. همه در بلوک شرق در سیستم کمونیستی روسیه برای قهرمانی جماهیر تلاش میکردند. من جمله آندریا. آندریا سن و سال کافی داشت که دوران اشغال مجارستان را خوب به یاد داشته باشد. میگفت که کشورهای اشغالی بلوک شرق در یک فضای بسته ی کره ی شمالی مانندی سر میکردند. آندریا با حرارت گفت من اولین شلوار جینم را در شونزده سالگی گرفتم. اون هم چی، برادرم از ترکیه قاچاقی آوورد. غش غش خندید و تاکید کرد : فکر کن شلوار جین ! پرسیدم دیگه چی از ترکیه قاچاق میامد. آندریا توضیح داد: آدامس، کوکاکولا، قرص ضد بارداری، هر چی که فکر کنی!!
آندریا هم تجربه ی اول با کوکاکولا را کاملا به یاد داشت. مارک خارجی دقیقا با همان معنایی که ایرانیان متولد شصت و پنج به قبل درکش میکنند برای آندریا و بقیه ی ساکنان بلوک شرق معنا داشت. له کردن کتف و کولم که تموم شد خواستم بغلش کنم آندریا را. خودم را نگه داشتم. لبخند زدم یعنی که میفهممت جانم.