برای ابراز عشق دنبال بهانه نباشیم، ولن تاین یا سپندارمذگان و یا هر کوفت دیگری! اینها بهانه است. میشود همین مثلن یک صبح که بیدار می شوید از خواب با همان چهره های قشنگ خواب زده و چشمهای پف کرده همدیگر را در آغوش بگیرید و ببوسید و هدیه را هم از زیر تخت بیرون بکشید و ...
حتمن که نباید بروید رستوران بهمان و یا فلان کار خفن را انجام دهید!
برای ابراز عشق دنبال بهانه نباشید، نباشیم!
+ از میان همینطوری های روزانه
Shared posts
ولن تاین یا سپندارمذگان و یا هر کوفت دیگری!
۱۰۰۹. شترگاوپلنگانه
لباس شب!
بعضی رابطه ها مثل لباس شب هستند،
برای مدت کوتاهی جذابند ولی برای داخل خانه مناسب نیستند!
+ ایمیل وارده.
موسی به دین خود، عیسی به دین خود ...
جلوی دانشگاه آمریکائی های بیروت، بغل به بغل دختر و پسر خوابیده بودند، روی چمن ها کتاب میخواندند و گپ میزدند، یا در آغوش یکدیگر دل میدادند و قلوه باز میستاندند. برای ما کمی عجیب بود، ندیده بودیم زنده، هرچه بود در فیلم بود و غیره.
روی پله ها دختر و پسری تا سر حد مرگ مشغول خوردن همدیگر بودن(لب و دهان را عرض میکنم البته) دو قدم آنورتر یک دختر محجبه باهمان تیپ روسری بستن لبنانی نشسته بود و کتاب میخواند.
زندگی مسالمت آمیز فرهگ ها و مذاهب ... کسی سرش را در سوراخ دعای آن دیگری فرو نمیکند.
+ ساحل خوبی هم دارد، از بشر و پری و حوری و غیره، کنار هم ....
زندگی وحشی
تعریف میکرد: با نامزدم روز اولی که عقد کرده بودیم راه افتادیم بریم خونه پدری، زن و شوهر جوون هیچی ندیده شب که شد تا صبح توی اتوبوس بیدار بودیم و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم و قربان صدقه هم رفتیم.
صبح موقع پیاده شدن پیرمردی من رو کشید کنارو گفت : مراقب باش این بوسیدنها زود به تب نشینه!
پیرمرد صندلی پشتی ما بود.
+ زندگی خیلی وحشی تر از این حرفاست. دو سال پیش از همدیگه جدا شدن!
یادگار پدر در حال مرگی برای دخترش: یادداشتهایی روی دستمال سفره
آقای دبلیو گارث کالاگان، نمیداند که تا چه زمانی زنده خواهد ماند. اما میتواند از یک چیز مطمئن باشد، برای دخترش به اندازه کافی یادداشت باقی گذاشته است. جالب است که این یادداشتها را در یک دفترچه ننوشته است، او برای تأثیرگذاری بیشتر ترجیح داده است که به جای یادداشتهایی معمولی که ممکن است یک دختر جوان بعد از مدتی اصلا نخواند فراموش کند، آنها را روی دستمال سفرههایی بنویسید، تا دخترش هر روز، وقتی ظرف غذای خود را باز میکند، یکی از این یادداشتها را ببیند!
در نوامبر سال ۲۰۱۱ تشخیص داده شده کالاگان سرطان گرفته است، پزشکان به او گفتند که احتمال اینکه بتواند پنج سال تا بیاورد، تنها ۸ درصد است، به همین خاطر او تصمیم گرفت که برای تداوم پدری برای دختر نوجوانش -اما- از این روش عجیب استفاده کند.
اما در حال حاضر در سال دوم دبیرستان تحصیل میکند، پدرش برای او تا حالا ۷۴۰ یادداشت نوشته است و اگر ۸۶ یادداشت دیگر بنویسد، میتواند مطممئن باشد که تا زمان فارغالتحصیلی، دخترش هر روز یک یادداشت برای خواندن خواهد داشت.
پروژه شخصی آقای کالاگان، حالا یک وبسایت هم دارد و آنقدر تأثیرگذار بوده است که والدین دیگر هم از این پدر مهربان تقلید میکنند، به علاوه یک ای بوک هم بر این اساس منتشر شده است.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
زنی آرایش کند و تو فقط نگاه کنی
زنی برای مهمانی آماده میشود و مردی کت و شلوار پوشیده، نشسته است با گوشی موبایل وَر میرود و غر میزند و ساعت را نگاه میکند! چه چیزهائی را از دست می دهد ...
+ زنی آرایش کند و تو فقط نگاه کنی
دست کند در میان موهایش
آن گل سر آبی را
بکارد در میان گندمزار گیسوانش
لباس از تن که میکند
تا لباس شبی بر تن کند
جهان لحظه ای متوقف میشود
سکته ای میزند
لبخندی می نشیند
بر گوشه ی لبان خلقت!
آن سایه ی لطیف را
آن خطی که میگذرد از میان مرز لب هایش
آه ... نفس مانده در سینه!
و توئی که نمیدانی
خالق این مخلوق
چه در سر داشته
وقتی گِل میزده و شکل می داده.
عاشق بوده به گمانم.
ای لیا
نصیحت زوری!!
می خوام ی مدت نباشم ولی این همه مزخرفات و چرندیاتی که تو ذهنم وول میخورنُ باید بنویسم رو نمیدونم چکار کنم. عادت کردم به تایپ کردن و رو کاغذ ننوشتن. خیلی هم بده البته. از آدمهای روزگار هم شکار نیستم. هرکس اخلاقی داره. هرکس رفتارخاص خودش رو داره و شعور و شخصیت هم به شکل یکسان تو آدمها توزیع نشده. باید این رو درک کرد. دور آدمها سیم خاردار نکشیم(دوباره رفتیم تو فاز نصیحت ...بگذریم)
اما عادت کردم به شماها ... شماهائی که ندیدمتون و دوستون دارم. زندگی بر مدار خریّت میچرخد و ما هم سوار بر این زندگی! خواستم بگم هستم و هستم ... حالا اگه گاهی نیستم هم هستم در اصل!!
گفت: باش! گفتم: هستم.
گفت: نباش!
نسیمی در سکوت کویر وزید!
+ از میان همینطوری های روزانه
زندگی ما و فیلم های خاک بر سری!
زندگی ما آدمها گاهی شبیه همین فیلمهای خاک بر سری میشود. لبخندهای زورکی و ابراز احساسات مکانیکی و لذت هائی که نه سر دارد و نه ته ... فعل و انفعالاتی ست بین آدمهائی که هر کدام از یک گوشه کادر می آیند و در گوشه دیگری نفله میشوند.
جسم داریم ولی روح را نمیدانم در کجای این هرتآباد رها کرده ایم کنار خیابان تا بشود یک کودک سرراهی و گیر هزارویک بدتر از خودمان بیافتد.
روح که نباشد(حال مناقشه نشود بین لاهوتیان و ناسوتیان) احساس میرود مینشید کنج گنجه خاطرات. حال تو لبخند زورکی تحویل بده و در دلت هزاویک نفرین انباشته!!
این مطلب نتیجه گیری اخلاقی ندارد ... شما فرض کن همان فیلم خاک بر سریست!
+ از میان همینطوری های روزانه
زیباترین خیابان دنیا
به عکسهای زیر نگاه کنید، این عکسها از خیابانی به نام «روآ گونکالو دو کاروالو» گرفته شدهاند که در شهر پروتو آلگرو در برزیل واقع است.
وقتی از دور نگاه میکنیم، به نظر میرسد که جنگل به وسط شهر آمده است و تصور نمیکنیم که با یک خیابان روبرو باشیم.
اما از فاصله نزدیک و از پایین متوجه زیبایی این خیابان میشویم، در دو سوی خیابان درختهایی کاشته شدهاند که مانند چتر روی خیابان را گرفتهاند و خیابان را تبدیل به یک تونل سبز کردهاند.
بعضیها بر این باورند که درختها در دهه ۱۹۳۰، توسط کارکنان آلمانی یکی از شرکتهای مجاور خیابان کاشته شده باشند.
ارتفاع بعضی از این درختها به اندازه یک ساختمان ۷ طبقه است.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
ذخیره و اشتراک فایل با سرویس رایگان pCloud
اگرچه DropBox و Google Drive بی رقیب بنظر میرسن اما دلیلی نداره سرویس رایگانی مثل pCloud رو امتحان نکنیم. ۱۰ گیگابایت فضای رایگان برای ذخیره و اشتراک هر نوع فایل، بکآپ گیری از تصاویر و ویدیوهای شبکههای اجتماعی و حتی لیچ کردن فایل از لینک مستقیم.
با pCloud میتونین پوشههایی رو به عنوان Upload Link قرار بدین تا دوستاتون حتی بدون ثبتنام فایلی رو مستقیما به اکانت شما آپلود کنن. این ویژگی گاهی میتونه جایگزین خوبی برای پیوست کردن فایل از طریق ایمیل باشه.
هر چند جای تصاویر و ویدیوهای شما تو فیسبوک، اینستاگرام و پیکاسا امنه اما بد نیست یک نسخه از اونا رو برای روز مبادا به پیکلود منتقل کنین. در ضمن برای اتصال و بکآپ گیری از این شبکههای اجتماعی ۵۰۰ مگابایت فضای رایگان هم هدیه میگیرن.
فضای رایگان با دعوت دوستان( یک گیگابایت بابت هر ثبتنام)، نصب اپلیکیشن، عضویت تو خبرنامه و لایک کردن صفحهی فیسبوک pCloud تا ۲۰ گیگ قابل افزایشه.
pCloud برای اکثر سیستم عاملها و دستگاههای موجود اپلیکیشن مخصوص داره تا فایلهای شما همه جا با شما و در حال sync باشن.
ملاقاتی با «خود» با سفری به گذشته!
تصور کنید که ماشین زمانی داشتید و میتوانستید به دوران کودکیتان سفر کنید و با خودتان ملاقات کنید!
این کار غیرممکن است، اما نه برای «کینو اُتسوکا»! این عکاس ژاپنی با سلیقه خوب، عکسهایی از دوران کودکی خود را انتخاب کرده است و به یاری فتوشاپ، عکسهای زمان حاضرش را وارد عکسهای قدیمی کرده است.
او اسم این مجموعه عکسها را Imagine Finding Me گذاشته است.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
کعبه تنت
کعبه همین تن توست
من به بوی تنت
گرفتار آمده ام،
احرام از تن جدا کن بانو!
ای لیا
آدمها در افق!
آدمها، بعضی هاشان از همان دور خوبند! قشنگند ... نزدیک که بیایند تمام حس و تخیلی که درباره شان داشتیم دود میشود و میرود هوا!
مثل خورشید که از دور غروبش زیباست و از نزدیک می سوزاند و خاکستر میکند. این آدمها احساسشان از همان دور زیباست ... اینها را نزدیک نیاورید. از همان دور در افق در قابی از خیال نظاره شان کنید. بگذارید همانجا باشند. دست به ترکیبشان نزنید.
بعضی ها را در ذهنمان دوست بداریم، در ذهنمان عاشقشان شویم در ذهنمان دستشان را بگیریم در ذهنمان گاهی اگر شرم اجازه داد بوسه ای هم از لبانشان بگیریم ولی بگذاریم همانجا باشند! همان دور ... در یک قاب خالی!
+ از میان همینطوری های روزانه
تصاویر تاریخی که نباید دیدنشان را از دست داد!
فرانک مجیدی: «آرتور بریسبِین» آمریکایی، یک ویراستار روزنامه بود که در سال ۱۹۱۱ جملهای معروف و عالمگیر را بیان نمود. «یک تصویر ارزش هزار کلمه را دارد.» این مفهوم، شاید در عکسهای تاریخی نمودی واضحتر بیابد. گاهی یک تصویر تاریخی، میتواند مفهومی عظیمتر از آن چه را که دربارهی آن بازهی زمانی بارها مطالعه کردهاید، به شما القا نماید. تصاویر این پست نیز، گویای بخشی از داستانهای تاریخی دورهی خود هستند. بسیاری از این تصاویر، سالها پس از برداشتهشدن مبدّل به تصاویر نمادین عصر خود شدند و اینجاست که میتوان به ارزش و اهمیت جملهی بریسبین در توصیف این تصاویر، پی برد. به یاد داشتهباشیم جنگها، فقز، جدال بر سر آزادی و معجزات شاد و کوچکی که از گذشته ثبت شدهاند، در خود درسهایی برای جهان امروز دارند.
زن با ماسک گاز. انگلستان، ۱۹۳۸.
رونمایی از سر مجسمهی آزادی، ۱۸۸۵.
الویس در ارتش، ۱۹۵۸.
استفاده از حیوانات بهعنوان بخشی از درمان پزشکی، ۱۹۵۶.
آزمودن جلیقهی ضدگلوله، ۱۹۲۳.
چارلی چاپلین ۲۷ ساله، ۱۹۱۶.
فاجعهی هیندنبورگ، ۶ می ۱۹۳۷.
یک اسب آبی سیرک کالسکهای را میکشد، ۱۹۲۴.
آنی ادیسن تیلور، نخستین کسی که پس از پریدن با بشکه از فراز نیاگارا زنده ماند. ۱۹۰۱
زن ۱۰۶ سالهی ارمنی از خانه حفاظت میکند. ۱۹۹۰
قفس بچهها برای حصول اطمینان از اینکه در زندگی آپارتمانی به مقدار کافی هوای تازه و نور خورشید دریافت دارند. ۱۹۳۷
جناب رونالد مکدونالد در سال ۱۹۶۳.
کافهتریای کارکنان دیزنیلند در سال ۱۹۶۱.
تبلیغی برای «آترابین»، داروی ضد مالاریا در گینهی نو در طول جنگ جهانی دوم.
سرباز، موزی را با بزی شریک میشود. نبردهای سایپان در جریان است. ۱۹۴۴
دختر و عروسکش، بر ویرانههای باقیمانده از مکانی که روزی خانهاش بود. لندن، ۱۹۴۰
بنا شدن دیوار برلین. ۱۹۶۱
سربازی ناشناس در ویتنام. ۱۹۶۵
مغازهی کتابفروشی در جریان حملهی هوایی به لندن نابود شد. ۱۹۴۰
والت یِئو، یکی از نخستین کسانی که در جهان تحت عمل جراحی پلاستیک قرار گرفت. ۱۹۱۷
دستگاهی برای برنزه کردن پوست د سال ۱۹۴۹.
مارتین لوترکینگ همراه با فرزندش، صلیبی سوخته را از حیاط جلویی خانه اش جابجا میکند. تصویر متعلق به سال ۱۹۶۰ است
نجاتغریق در ساحل. ۱۹۲۰.
پاهای مصنوعی سال ۱۸۹۰ در بریتانیا.
مادر و پسر از پنجرهی خانه، ابر قارچی ناشی از امتحان انفجار بمب اتمی سال ۱۹۵۳ در لاسوگاس.
مادری صورت خود را از شرم اجبارش برای فروش فرزندانش، در سال ۱۹۴۸ در شیکاگو، از دوربین پنهان ساخته.
پسر اتریشی، شادمان از داشتن یک جفت کفش نو در طول جنگ جهانی دوم.
در سال ۱۹۴۱، افسران هیتلر کریسمس را جشن گرفتهاند.
شام کریسمس در اوج رکود اقتصادی: شلغم و کلم.
وینی پو و کریستوفر رابین واقعی، سال ۱۹۲۷.
آخرین زندانیان آلکاتراز، زندان مخوف ا ترک میگویند. ۱۹۶۳.
ماکتهای مومی موزهی مادام توسو در اثر آتشسوزی ذوب و دفرمه شدهاند. لندن، سال ۱۹۳۰.
یک شامپانزه که از مأموریت ارسال به فضا به سلامت بازگشته، اینطور در برابر دوربینها فیگور گرفته است. ۱۹۶۱
مشروبات الکلی که در طی دوران ممنوعیت (۱۹۲۹) قاچاقی ساخته میشد، از پنجرهی منزلی در دیترویت بیرون ریخته میشود.
قیافهی دانشجویان پرینستون پس از یک برفبازی! ۱۸۹۳
یک خودکشی زیبا! «اولین مکهِیل» ۲۳ ساله از طبقه هشتاد و سوم ساختمان امپایر استِیت در سال ۱۹۴۷ خود را پرتاب کرد و بر سقف لیموزین ساختمان ملل جان سپرد.
اولین روز، پس از تغییر قوانین رانندگی مقرر در سال ۱۹۶۷ در سوئد!
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
قهوه ای به طعم یک روز سرد ...
در کافه یکی از دوستان نشسته ام. یک میز دونفره که کیف و کاپشن را هم گذاشته ام روبروی خودم. روی صندلی مقابل. مخاطبی ندارم. تا قهوه بیاید دو سه صفحه ای از کتاب جائی دیگر گلی ترقی را میخوانم. تمام صندلی ها پر است. زنی وارد میشود از گوشه ی کادر، نگاهی میکند و یک صندلی خالی پیدا میکند. آنهم صندلی کیف و کاپشن من! نزدیک میشود. به صندلی اشاره میکند و دیالوگ معروف "منتظر کسی هستید؟" را ذکر میکند. معذبم! کیف و کاپشن را بر میدارم و آویزان صندلی خود میکنم. زنی با آرایش ملایم. شالی فیروزه ای و پالتوئی به رنگ قهوه ای. این کنتراست رنگ جالب است! هم سن و سال خودم تقریبن. همه ی اینها را بگذارید به حساب چشم چرانی ما مردان!
مشغول خواندنم. اکثر اوقات حوصله دم خور شدن با غریبه ها را ندارم. حتی اگر زن جذابی باشد که یقینن برای هر مردی هم صحبتی با زنان دلپذیر است ... مچاله شده ام در کتاب. قهوه میرسد. زن کیک سفارش داده است با چای طعم داری که در ذهنم نمی ماند چیست.
کتاب را میبندم. از اینکه در حضور زنان دست پاچه نمیشوم در ذهنم به خود می بالم ... قهوه را تعارف میکنم. لبخندی میزند که یعنی نه! عطر خوبی دارد، قهوه را نمی گویم. عطری که زن به خودش زده. چای و کیک هم میرسد ... زن آرام آرام به خوردن مشغول است. هر از گاهی به در خیره میشود. قهوه را خورده ام. تمام! کاری ندارم ... خلوتم به هم خورده است.
چای و کیک زن را هم حساب کرده ام. صندوق دار فکر کرده است با همیم. به روی خودم نمی آورم ... زن هنوز مشغول در ورودی کافه است.
از کافه که بیرون می آیم، سوز خیابان ولیعصر توهمات کافه را بر هم میزند. شال را دور صورتم می پیچم. پیاده می آیم به سمت انقلاب.
+ از میان همینطوری های روزانه
پیوند فیزیک و هنر با «بیو راما»، فیزیکدان هنرمندی که با رنگ کردن عکسهای اشعه ایکس، نقاشیهای زیبا خلق میکند
در اکتبر امسال، در یک همایش TEDx مردی روی صحنه آمد و در یک سخنرانی شورانگیز در این مورد صحبت کرد که چگونه به صورت غیرمترقبه، یک هنرمند شده است.
آری فان ریه، دکترای فیزیک پرتوها را از دانشگاه اوترخت گرفته بود و بعد در زمینه فیزیک پزشکی در یکی از بیمارستانها کار میکرد، تا اینکه روزی یکی از همکارانش از او خواست از یکی از تابلوهای نقاشی عکس اشعه ایکس بگیرد. درخواست عجیبی بود، اما نتیجه کار جالب بود.
همین مسئله او را به فکر انداخت که از چیزهای دیگر هم عکس اشعه ایکس بگیرد، نخستین چیزی که او امتحان کرد، یک دسته گل لاله بود، عکس اشعه ایکس به صورت آنالوگ روی یک فیلم برومید نقره ثبت شده بود، او این عکس را دیجیتال کرد، رنگهای سیاه و سفیدش را معکوس کرد و بعد با فتوشاپ رنگآمیزیاش کرد، حاصل کار، شبیه یک تابلوی نقاشی شد!
سپس او با همین شیوه که اسمش را «بیو راما» گذاشت، از چیزها و حیواناتی مثل لاکپشت، میمون، مارمولک و اردک و … عکس گرفت.
در اینجا میتوانید به تعدادی از «بیو راما»های زیبا نگاه کنید:
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
دریاچهای از جنس شکوفههای گیلاس
گاهی تنها کافی است لحظهای نشسته و به طبیعت اطرافمان نگاه کنیم تا تنشها و استرسهای روزانه را از خود دور کنیم. پارکها و نقاط دیدنی زیادی میتوانند این مهم را برآورده کنند. شاید بد نباشد گاهی از دنیای آیتی چند قدمی فاصله بگیریم. در ادامه شما را با یکی از زیباترین محیطهای آرامش بخش جهان آشنا میکنیم.
تفاوت هایمان
وقتی بین چیزائی که من میگم با چیزائی که تو میشنوی فرق به وجود بیاد یعنی یکیمون داره تو رابطه هرز میره!
+ از میان همینطوری های روزانه
اولئک المقربون!
کپی شده از پلاس :
مردها وقتی یه زن بهشون میگه سردمه به سه دسته تقسیم میشن:
اونایی که بغل می کنن
اونایی که ژاکتشونو میدن
دسته سوم به دو دسته تقسیم میشن:
احمقایی که میگن: منم سردمه!
بیشعورایکه میگن: هیچم سرد نیست!
+ اونائی که بغل میکنن ...اولئک المقربون!
چرا در روسیه به جای پارو کردن برف جادهها آنها را دوباره آسفالت میکنند؟
برای خواندن ادامه مطلب بر روی تیتر کلیک کنید.
50
1
پیشتر عاشق ِکسی بودم، دختری اهل ِاین حوالی بود
نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود
مثل ِقالیچهی پرنده، مدام از خوشی توی ابرها بودم
روزهایم ستاره باران و رنگ ِشبهام پرتقالی بود
من به پاییز فکر میکردم، زیر چتری که مشترک میشد
شعر از لای دفترم میریخت، دست ِجیبم اگرچه خالی بود
شعر در من شبیه یک چشمه، بیتوقف مدام میجوشید
مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود
کار، کم کم رقیب ِشعرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم
خوان ِهفتم نگاه ِاو بود و اولی، مشکلات ِمالی بود
ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به همین سادگی و تلخی رفت
بعد من ماندم و دلی مبهوت، ظاهرا وقت ِماستمالی بود
پیش ِیک مرد ِمردتر از من، در لباس ِعروس میخندید
مادرم از مخاطب ِغائب، صبح تا شب سوال میپرسد
من صریحا دروغ می گویم: بانوی شعرها خیالی بود...
2
تو رفتهای از دست، دستم بند ِجایی نیست
با هفت خوان ِمشکلم، مشکل گشایی نیست
کشتی ِسرگردان ِطوفان دیدهای هستم
بعد از تو سکّان هست اما ناخدایی نیست
تو ماندهای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز ِعصایی نیست
برف ِفراموشی چنان باریده بر ذهنت
انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست
اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت
قلبی که ناآرام شد، رام ِجدایی نیست..." س.رشیدی پور"
سنجاق شد به: شعرهای بوس داشتنی
۱۰۰۱. قصارپندار
(بدون عنوان)
از ی جایی به بعد تو زندگی ، همه ی آدما شبیه "صبح شنبه" ان!
+ از میان همینطوری های روزانه
زنها ...
گاهی زنها فقط می خواهند شنیده شوند، همین
نه به نصیحت نیازی دارند و نه به همدردی!
نه به دنبال حل مساله هستند و نه می خواهند تو را تحقیر کنند، حتی زمانی که تو را یا یک شامپانزه در جنگل های سوماترا مقایسه می کنند!
به قول مادربزگ : اینطور مواقع بهتر است مرد زبانش را در ماتحتش فرو کند! بشنود و حرفی نزند. بعد از مدتی برود و در آغوش تنگ بفشاردش، ببویدش و ببوسدش!
+ هنگام ظرف شدن و پخت و پز، بغل کردن از پشت و بوسیدن گردن و الباقی مسائل +18 بیشتر جواب خواهد داد یحتمل!
مجری برزیلی خطاب به ایرانیان چه گفت؟
مجری برنامه قرعهکشی جامجهانی برزیل در پاسخ به افرادی که در فیسبوک به فارسی به او انتقادهایی را بر سر پوشش مطرح کرده بودند پاسخ داده است.
من فارغالتحصیل رشته روزنامه نگاری هستم و 15 سال است که در رسانهها مشغول به کارم، در نتیجه معتقدم آماده مجریگری چنین برنامههایی هستم. من بسیار خوشحال بودم که مجریگری برنامه بینالمللی دیگری را بر عهده داشتم. برنامهای که در سرتاسر جهان به نمایش در میآید و کار من بیشتر دیده میشود. این برنامه به نوعی به رسمیت شناختن تواناییهای من بعد از سالها تلاش در این زمینه بود و البته فرصتی برای به چالش کشیدن خودم.
زمانی که از من خواسته شد تا مجری برنامه باشم، همچنین از من خواسته شد تا لباسی طلایی رنگ بپوشم که تا زانوی من بود، لباسی که به نوعی مناسب آب و هوای «باهیا» هم بود.[محل برگزاری مراسم] من لباسی را پوشیدم که از من خواسته شد. من یک حرفهای هستم و آنچه را که عرف است دنبال میکنم. نه من و نه هیچ کس دیگری در این برنامه فکر نمیکرد چنین اتفاقی رخ دهد و گرنه، معتقدم میشد تیپ و ظاهر دیگری نیز انتخاب شود.
من درمورد حملات و عذرخواهی ها شنیدم، البته شبکههای اجتماعی را خیلی دنبال نکردم.
هر فردی محصول فرهنگی است که در آن زندگی میکند در نتیجه من همانگونه که یک زن غربی در یک برنامه عظیم بینالمللی لباس میپوشد، لباس پوشیدم. باهیا هم جایی است که دمای هوای آن غالبا بالا است.
من گمان میکنم اینترنت این اجازه را به مردم میدهد تا خود را آنگونه که میپسندند بروز و ظهور دهند.
معمولا اظهارنظرهای خشونت آمیزتر باعث جلب توجه بیشتری میشوند و این خود به گستاخی بیشتر منجر خواهد شد. اما من ترجیح میدهم فکر کنم انسانهای بیشتری با قصد و نیت خوب و خوش قلب وجود دارند. کسانی که تفاوت را بین انسان ها به رسمیت میشناسند و با ذهنی بازتر و هوشمندانهتر از کسانی که حمله میکنند، به مخالفت و مناظره میپردازند.
در مورد مردم ایران باید بگویم، نظر من به خاطر کامنتهای توهین آمیز تغییر نکرده است. من همچنان به فرهنگ و همه انسانها احترام میگذارم و سعی میکنم هیچ کس را قضاوت نکنم تا خودم نیز مورد قضاوت دیگران قرار نگیرم.
من انتظار ندارم مورد عشق و علاقه همه قرار بگیرم، اما تلاش میکنم عاشق همه باشم و هر روز انسان بهتری نسبت به گذشته شوم.
فرهنگهای مختلف و نقطه نظرات متفاوت همیشه زمینهای برای گفتگو بین انسانهاست، گفتگو و مناظره پدیدهای «سلامت» است اما خشونت هیچ گاه اینگونه نخواهد بود.
من میخواهم بگویم به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاده متاسفم. من به هیچ وجه قصد نداشتم هیچ کشور، فرهنگ و یا مردمی را به هر شکلی مورد حمله و بی احترامی قرار دهم. من به هیچوجه قصد نداشتم باعث نوعی از جنجال و یا رفتار خجالتآور شوم.
من اطمینان میدهم که این اتفاق را به عنوان یک درس یاد خواهم گرفت و در انتخاب لباس برنامه «توپ طلا» آن را در نظر خواهم داشت تا همه بتوانند آن را تماشا کنند.
270. دغدغه های سخیف زنانه
فلانی عکس آخرین کتابی را که ترجمه کرده گذاشته، من عکس آخرین لباسی که بافتهام. و حالا با تمام وجود حس خفت و خواری می کنم. نگویید چه ربطی دارد؟ ربط دارد. او در زمانهای مردهاش کتاب ترجمه کرده، من بافتنی کردهام. هیچ فرقی بین کار من و او نیست؟ درست که من از دانه دانهای که بافتهام لذت بردهام، درست است که وقتی کارم تمام شد و لباس را پوشیدم به خودم بالیدم، درست است که هر بار یکی گفت «ببینم لباستو» و من پر چادرم را زدم کنار و بهش نشان دادم که دکمه هایش از سمت چپ می خورد، باز از نو ذوق کردم؛ اما حالا، حالا حس خفت و خواری میکنم. اصلا تا اطلاع ثانوی از اینکه زنم و دغدغههایی تا این حد سخیف دارم از خودم بدم میآید.
و از یک چیز مطمئنم.
مطمئنم اگر سی سال دیگر، یکی سی تا کتاب ترجمه و تالیف شدهاش را بچیند جلویم، و من در مقابل سی تا لباسی که در طرحها و رنگهای مختلف بافتهام، چند برابر حالا حس برباد دادن زندگیام را میکنم. ولو اینکه هر سی تا لباس را هم با لذت بافته باشم، چند برابر حالا به خودم که هیچ کاری نکردهام و همۀ وقتم را تلف کردم و هیچی نشدم، فحش خواهم داد. از این نظر مطمئنم. حالا هی زنها را تشویق کنید به اینکه لباس ببافند و بدوزند و غذا بپزند و سالاد تزئین کنند. هی زن ها را تشویق کنید به اینکه طول و عرض زندگی شان اندازه ی طول و عرض آشپزخانه شان باشد. سی سال دیگر که آن زن حس سیب زمینی بودن و بیخاصیت بودن و هیچی نشدن بهش دست داد و افسردگی گرفت و در شرف دق کردن بود، آن وقت مجبورید بروید دنبال راهکار درمان افسردگی زنهای بدبخت ِ میانسال.
سی و چند سالگی!
اتفاق جالبی رخ داده است .
امروز قرار جلسه ای داریم با یکی از سازندگان تجهیزات صنعتی. قرار است بیایند و توضیحاتی بدهند در باب شرکتشان که وارد وِندور برای مناقصات کنیم.
امروز صبح خواب کسی را دیده بودم. ته همین خواب بیدار شدم! دوره ای عاشق بودم. همان سالهای دانشجویی. مثل همه تان. مثل همه ی جوانی های نکرده. چهارده سال پیش. نشد که بشود. نخواست و من هم به حکم کم تجربگی پاپی نشدم و ... البته شدم ولی جوان بودیم و خام! همان موقع هم می نوشتم. مثل همین چرندیاتی که اینجا برای شما هم می نویسم گاهی. می نوشتم ... زیاد! آنقدر که گاهی خودم هم دلپیچه میگرفتم. یکبار هم سوزانده ام .از داستان کوتاه بگیر بیا تا همین هایی که لطف دارید می گوئید شعر! قسمت ما نبود و یا چه میدانم عرضه اش را نداشتیم و یا ...!
منشی تماس گرفت مدعوین آمده اند . گفتم : به سالن کنفرانس راهنمائی کنید و پذیرائی فراموش نشود و ... چند دقیقه بعد رفتم. یک خانم به همراه دو مرد! خانم آشنا بود ... همین که شرحش در بالا رفت. همانی که در خواب بود!!
10 دقیقه ای نشستم و آمده ام بیرون. طی این سالها تغییر ظاهری زیادی داشته ام! مرا شناخت یا نه نمی دانم! ولی من که شناخته ام ... نشسته ام اینجا و برای شما می نویسم. منشی هم زنگ میزند که گفته اند مهندس فلانی بیاید و توضیحات ایشان را بشنود ... امروز روز من نیست!
+ توی روح بشریت ... بر پدر خاطرات!
(یاد داستان چهل سالگی ناهید طباطبائی افتاده ام ... )