Shared posts

04 Aug 17:17

جهاد أكبر ضد الأصدقاء

by ششکوفسکی

من توی روابط و دوستی ها خیلی حافظه ی قوی ای دارم. یعنی خیلی یادم میمونه که در مورد فلان موضوع با فلان کس صبحت کردم. من چی گفتم و اون چی گفت. همینطور سایر جزییات. اون گرما رو دوس داره، اون سرما. اون یکی رو فلان چیز صدا نکنم که ناراحت میشه و از اینجور چیزا. و خب این خیلی ازم انرژی میگیره دیگه. باید یه چیزی بگی، یادتم بمونه و عمل هم بکنی بهش. انتظار هم دارم اونی که دارم واسه ش انرژی صرف میکنم همینطور باشه، ولی در 90 درصد مواقع اینطور نیس. با ذوق و شوق یه چیزی پیدا میکنم که مثلن طرف دو سال پیش گفته خوشش میاد، نشونش میدم، ولی اون اصن خودش یادش نمیاد که همچین علاقه ای داشته باشه! چه برسه بخواد یادش باشه همچین چیزی رو گفته باشه به من. خیلی اینجور مواقع احساس شکست میکنم.

حالا اینا خوبش بود. یه وضعیت های بدی هم هست که مثلن مدت ها از یه نفر یه تصویر توی ذهنم ساختم، یا خود طرف یه تصویر خوب از خودش تو ذهنم ساخته -خودآگاه یا ناخودآگاه- بعد یه چیزی میشه یهو، یه آزمون الهی پیش میاد، که یارو زارت میرینه زیرش. تمام اون برج و بارویی که از یه نفر ساختم توی ذهنم فرو میریزه و شروع میکنم تک تک حرکات قبلی و بعدیش رو از نو قضاوت کردن: عه پس اون بار هم گفت بهمان، الکی گفته! اوه اوه اون کاره هم یعنی کامل از سر نیرنگ و فریب بود؟ من تا اینجا کاملن گیجم و گوشه ی رینگ منتظر ضربه نهایی هستم. ضربه نهایی واسه من اینه که طرف ناراحتی من رو نبینه.

اینجا دچار یه حس متناقضی میشم. میگم که کاشکه هیچ بهره ای از حافظه نبرده بودم. چون دست رو هرچی میذارم، میبینم عهدر مورد این با اون فرد مذکور یه خاطره ای دارم. حالا یا باید دست از روی این بردارم، یا تا ابد با زجر یادآوری اون عن بزرگ بسازم. البته ما گِلمون اینجوریه که دست از روی اون قضیه بر میداریم. یه مثال کوچیکش اینه که 2-3 ساله پینک فلوید گوش نمیدم. دیگه باز نکنم قضیه رو.

این مدت هم چند مورد مشابه رو تجربه کردم و امروز که یه کم زود از خواب بیدار شدم یه لیست همینجوری از این چیزا که مسبب بازتولید فلان میشن رو ردیف کردم. میبینم خیلی زیاده. ولی چاره چیه؟ میخوام به نبرد با ذهن خاطره ساز احمق زودباورم برخیزم!

عکس

پی نوشت: یه چیز دیگه که خیلی من معتقدم بهش اینه که دوستم رو غافلگیر نکنم و در تمام مراحل در جریان قرارش بدم. از همین روی، الآن توی این فکرم که باید به طرف ایمیلی چیزی بزنم که من دارم شما رو فراموش میکنم؛ قربانت. خیلی ضایع ست؟

22 Jul 09:04

ما دبرا مورگان را دوست داریم. و اصلا چه معنی داره سریال اسمش باشه دکستر.

by noreply@blogger.com (Morteza Ershad)
میـم جان

یادم افتاد به داستان درخت زیبای من. پسر بچه شش ساله به خاطر بددهنی* خیلی کتک می‌خوره تا جایی از داستان که دوستش بهش تذکر می‌ده نباید بعضی حرفا رو بگه. ازون‌جا که دوستش خیلی براش مهمه، بهش گوش می‌ده.
تعریف می‌کنه که تکه کاغذ آتیش زده و گذاشته زیر ننوی عموش. "شعله‌ها بالا گرفت و زیادتر شد و درست زیر..."
حرفم را قطع کردم و خیلی جدی پرسیدم: "پورتوگا می‌توانم بگویم کون؟!"
- نه اصلن کلمه قشنگی نیست معمولن کسی آن را به کار نمی‌برد، زشت است
- پس به جای آن باید چه بگویم؟
- نشیمنگاه!
- چی؟ باید اول این کلمه را یاد بگیرم. چه کلمه پیچیده‌ای. ببین من تا به حال نشنیدم کسی بگوید به نشیمنگاه فلان کس لگد زدند!

یکی از معایب/محاسن زبان انگلیسی این‎که شما از کلمه فاک در جمله استفاده نکین خود به خود جزء مودب‎ها حساب می‎شین. یعنی نمیخواد تلاش زیادی بکنین. فقط یک کار رو نکنین. سخت نیست که.
بگی سخته می‎زنم تو دهنت. فلفل می‎ریزم.