Shared posts

07 Jul 04:34

689

by noreply@blogger.com (Sormeh R)

یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد. 

07 Jul 04:24

دگرچهرگی

by seaoffog

خواب می‌بينم که ديگر دوست‌ات ندارم و غمگين ام از اين، و تو موهايت را تراشيده ای. از پسِ آن سيزده‌یِ نحسِ فروردين که به‌در نشد و ماند، هيچ‌گاه نشد که تو را شکلِ آدمي که می‌شناختم تویِ خواب‌هايم ببينم. هميشه تغييرِ شکل می‌دادی و از ريخت می‌افتادی، گاهي چاق می‌شدی، گاهي ريش درمی‌آوردی و يک ريشِ بلندِ مشکی، گاهي صورت نداشتی، گاهي فقط دو چشم بودی و من در ترديدِ اين‌که آيا اين چشم‌ها واقعی اند انگشتِ اشاره‌ام را به‌آرامی می‌کشيدم رویِ مردمکِ‌شان که تکان می‌خوردند و تو هيچ شگفت‌زده نمی‌شدی که مگر می‌شود انگشتِ اشاره‌یِ خويش را کشيد رویِ مردمکِ چشم‌هایِ کسي.
 

07 Jul 04:22

http://reviews.behpoor.com/?p=5470

by bavand

شاداب دادگر: هنوز هم بعد از سالیان طولانی دیدن هر چرخ‌گوشتی ناخودآگاه و در وهله‌ی نخست مرا به یاد چرخ‌گوشت غول‌پیکر ویدئوی The Wall پینک فلوید می‌اندازد و معلمان و شاگردان عصیانگری که همدیگر را چرخ می‌کردند. اشیا زندگی ما را احاطه کرده‌اند، آن‌قدر که ناچاریم به جذابیت گریزناپذیرشان تن دهیم. ما اسیر این اشیاء اغواگریم، که انگار می‌کند و ما هرروز بیشتر و بیشتر به این خرد شدن و له شدنِ خودخواسته در چرخ‌گوشت‌ها تن می‌دهیم؛ لذتی مازوخیستیک و ادامه‌دار. این لذت ناشی از اشیاء تا جایی پیش می‌رود که با نگاهی رمزآلود و اساطیری–که در این اثر گاوی ا‌ست پرنده–گویی خودمان هم درحال استحاله به اشیا هستیم. گاو بالدار اما انگار با پرواز باشکوه خود در این آسمان سوررئال و بر فراز فضایی کاملاً شهری–شاید تهران–در حال گریز از این تکرار به‌ظاهر مسحورکننده است. باید از این لذت مازوخیستیک عبور کرد و از ورطه‌ی این شی‌ءشدگی دهشتناک گریخت، اگر گریزی باشد.

07 Jul 04:06

ولی کسی که از دل «سنمار» خبر نداشت؛ داشت؟

by حسین وی

قاعده این است: وقتی آجرکانی چند را – هرم‌وار- بر هم چیده باشی تا به بازیچه قصری خیالی بسازی، آن آجرک ِ شوخِ ظریفِ بی‌مبالاتِ در فراز، با آن آجرِ مطمئن ِ استوار ِ در قاعده، آسمان تا زمین تفاوت می‌کند: یکی را می‌توان بر زمین انداخت و دوباره فراز آورد، آن دیگری را اما می‌توان برکشید و قصر خیال را فروریخت.
.
رابطه باشد یا رفاقت، برساختن‌ش در نظرم به چیدن هرم می‌ماند. بزرگ‌ترها، مهم‌ترها، مطمئن‌ترها، در قاعده. باقی، پای بر شانه‌ی ایشان. هر آجرکی که بالاتر می‌گذاری و رابطه/رفاقت را اوج می‌دهی، دلگرم به آجری در قاعده است که آن پایین، در پی، به درستی چیده شده باشد. برای این تازه‌ترهای ظریف، می‌توان آسان‌گیرتر بود: دستی می‌خورد و آجرکی بر زمین می‌افتد؛ به سهو. به شوخی. به شیطنت. به غفلت. باکی نیست. فرصتی دیگر هست و آجرکی دیگر.

اما آخ از آن که می‌آید و به ناگاه، آجرکی از قاعده برمی‌کشد! آخ!

آجر همان آجر نیست. آن‌چه از قاعده برمی‌کشی – گیرم به سهو یا غفلت – کاخ بلند آسمان‌سایِ رابطه/رفاقت را فرومی‌ریزد. و البته که هرچه بلندتر، آوارش هم سهمگین‌تر. گیرم که رفیق‌ترین رفیق، گیرم که جان‌ترینِ جانان  باشی.

.

07 Jul 04:05

فاینالی

by Ayda
Negar Jahanbakhsh, "Boundary" From the "Gone" Series, 2012
Acrylic on Canvas, 150.100 cm

آقاغفور تقریبن از همون روزای اول گالری داره پیش من کار می‌کنه. و تقریبن‌تر تو همه‌ی نمایشگاه‌ها حضور داشته. دیشب بعد  از اوپنینگ، اومده میگه خانوم جان، این دفه یه کار حسابی بود تو نمایشگاه؛ خیلی خوشم اومد. اگه پول داشتم می‌خریدمش.

بعد از چهار سال نگار جهانبخش موفق شد آقاغفور رو با دنیای هنر آشتی بده!
06 Jul 17:50

می‌میریم تا زندگی ما ارزش پیدا کند

by sedigh-ghotbi

نام فیلم: پس از زندگی (After Life)   کارگردان: اگنیزکا وتویک (Agnieszka Wojtowicz) 

اِنا تیلور معلمی که در زندگی چندان رابطه رضایت­بخشی با نامزدش پُل کلمن ندارد در یک شب بارانی طی یک سانحه رانندگی جان خود را از دست می­دهد. جسد او به مرده­شور خانه­ای منتقل می­شود که متصدی آنجا قادر است با مُرده­هایی که بین مرگ و زندگی هستند صحبت کند. او ابتدا مرگش را انکار می­کند و به زندگی­ای چنگ می­اندازد که به قول متصدی کفن و دفن آنجا ارزش چنگ انداختن را نداشته است. او پشیمان است از اینکه خیلی از کارهایی را که می­بایست انجام نداده است. او دایماَ دنبال دلیلی دال بر مردنش می­گردد. تا وقتی‌که متصدی کفن و دفن از او می­خواهد جلوی آیینه بایستد و خود را تماشا کند. وقتی در آینه خود را شبیه یک جسد می­بیند برای نخستین‌بار می­پذیرد که واقعاً مرده است.

زندگی اِنا همیشه پوچ و تو خالی بوده است. و هرچه که زمان می­گذرد او بیشتر پی به زندگی بیهوده­اش می‌برد. او به مرور زمان درمی­یابد که خیلی زودتر از اینها مُرده است. اِنا واقعاَ نمی­داند که از زندگی چه می‌خواسته است. او می­گوید: «عشق می­خواستم». عشقی که داشت اما هرگز آن‌را نمی­دید و همیشه از خود می­راند. پُل، دیوانه­وار عاشق اِنا بوده است اما همیشه از جانب او طرد می­شده است. اِنا در توجیه کارش چنین می­گوید: «از همان دوران کودکی از مادرم آموختم که عاشق شدن بهمعنای رنج بردن است. به همین دلیل از عشق به پُل همیشه گریزان بودم و جرأت ابراز عشقم را نسبت به او نداشتم».

متصدی کفن و دفن از اِنا می­پرسد: «اگه یه شانس دیگه برای برگشتن به زندگیت داشتی چیکار می‌کردی؟» اِنا اما پاسخ روشنی به این سوأل ندارد. چرا که شاید ظاهراً از مردن می­ترسد اما درواقع از زندگی کردن، بیشتر می‌هراسد تا مردن. او تا به اینجا واقعیت مرگِ خود را پذیرفته است اما آنجا که از متصدی کفن و دفن می­پرسد: «آیا می­توانم برای آخرین‌بار خودم را در آینه ببینم؟» و غبار بازدم خود را بر روی آینه می­بیند دوباره شکش نسبت به مرگ تحریک می‌شود. 

 همه می­دانیم که ما از لحاظ محدودیت‌های اساسی هستی فرقی با یکدیگر نداریم. هیچ‌کسی در سطح هشیار، این محدودیت‌های وجودی را انکار نمی­کند. اما در سطحی عمیق­تر هر یک از ما همانند اِنا معتقدیم که قاعده­ی فناپذیری تنها برای دیگران صدق می­کند و خود را مبرا از این قاعده می­دانیم. همه ما احساس می­کنیم که خاص هستیم و در پس‌زمینه ذهنمان امیدواریم که به‌نحوی از قانون مرگ جان سالم به‌در ببریم. می­توان گفت که انسان‌ها این تفکر را از زمان کودکی تا بزرگسالی با خود به یدک می­کشند. حسی شبیه «توهم رهایی» که ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنا» از آن یاد می­کند. فرانکل متوجه شد که تمامی زندانیانی که در اردوگاه کار اجباری نازی­ها محکوم به اعدام بودند امیدوار بودند که حتی در آخرین لحظات اجرای حکمشان اتفاق خاصی بیفتد و از مرگ رهایی یابند.

تقلای شدید اِنا برای بازگشتن به زندگی دوباره در برخی از صحنه­های فیلم گویای حس جان­پرستی و زندگی‌پرستی آدمهاست. حسی که شاید مخالفان و موافقان فراوانی داشته باشد اما در این فیلم به زیبایی به تصویر کشیده شده است. شورش و طغیان اِنا علیه متصدی کفن و دفن در واپسین لحظات مرگ خود برای زنده ماندن به معنی این است که او فقط پذیرفته که مرده است نه اینکه این امر را با تمام وجود پذیرفته باشد. و در واقع تسلیم شدن او در برابر مرگ از سر اضطرار و ناچاریست. سنکا می­گوید: «هیچ کس از طعم واقعی زندگی لذت نخواهد برد، جز آن کسی که می­خواهد و آمادگی رفتن از آن را داشته باشد».

اِنا که حالا با مرگ خود رودرو شده احساس می­کند که دوباره متولد شده است. اما افسوس که مجالی برای بازگشتن به زندگی دوباره نیست. شاید هیچ قسمتی از فیلم تأثیرگذارتر از این نیست که متصدی کفن و دفن از اِنا می­پرسد: «آیا با تمام این اوصافی که گفتی حاضری دوباره به این زندگی برگردی؟» و اِنا با اندکی تأمل و با نگاهی که خستگی زندگی از آن می­بارد می­گوید: «نه.خوشحالم که مُردم. خوشحالم که همهچیز تمام شد».

یالوم می­گوید: «هرچند مرگ از لحاظ جسمانی، آدمی را از بین می­بَرد اما فکر کردن و اندیشیدن به آن وی را نجات می­دهد». او در کتاب زیبای خود با عنوان «خیره به خورشید» می­گوید: «مرگ، هرلحظه با ماست و همچون خورشید بالای سرمان در حال تابیدن است. اما هرکسی را یارای خیره شدن به آن نیست».شاید اساسی­ترین سؤالی که با دیدن این فیلم به ذهن هر بیننده­ای متبادر می­شود این باشد که:آیا دوست داشتم بار دیگر زندگی کنم یا نه؟ آیا زندگی­ام، ارزش یکبار امتحان کردن را داشت؟ و اگر آری، چطور زندگی می­کردم و از زندگی چه می­خواستم؟ 

[نوشته‌ محمدرضا عبدی؛ منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک-شماره 24]

+ در جایی از فیلم، اِنا از متصدی مرده شور خانه می‌پرسد: چرا می‌میریم؟ جوابی که می‌شنود این است: می‌میریم تا زندگی ما ارزش پیدا کند.

06 Jul 14:37

http://levazand.com/?p=4195

by لوا زند

جواب اینکه من می‌گم چیکار کنم بهت موقع مستی زنگ و تکست نزنم این نیست که خب شماره‌ام رو عوض کن! باید بگی خب بزن. چه اشکالی داره!

خر.

06 Jul 10:20

جوک‌های سطح بالا

by جادی

این ترد جوک های سطح بالا یا علمی یا روشنفکری ردیت بامزه است. بعضی هاش رو نوشتم. بقیه رو اگر خواستین خودتون بخونین:

clip_image013- می خوام یک جوک در مورد UDP بهتون بگیرم ولی می ترسم نکته‌اش رو نگیرین!

- هایزنبرگ، گودل و چامسکی وارد یک بار شدن. هایزنبرگ به سمت دو نفر دیگه برگشت و گفت «مطمئنا این یک جوکه، اما چجوری می تونیم تشخیص بدیم بامزه است یا نه؟». گودل جواب داد «ما نمی تونیم. ما خودمون توی جوک هستیم» و چامسکی گفت «بدون شک که این جوک خنده داره، فقط اشتباه تعریفش کردیم».

- شوهر یک برنامه نویس بهش گفت «عزیزم می شه بری خرید؟ اگر نون داشتن یک دونه بگیر یه نون بگیر،‌ اگر هم تخم مرغ داشتن دوازده تا». برنامه نویس از خونه خارج میشه و با دوازده تا نون از سوپرمارکت برمیگرده.

- برای اینکه بفهمین تابع بازگشتی چیه، اول باید مفهوم تابع بازگشتی رو درک کنین.

- یه رومی وارد بار می شه،‌ دو تا انگشتش رو بالا می گیره و می گه «لطفا پنج تا آبجو!»

- دکارت وارد یه بار می شه. بارتندر ازش می پرسه «آبجو می خواین» و دکارت می گه «فکر نمی کنم». پووووففف دودی بلند می شه و دکارت غیب می شه.

- حرف بی توی اسم بنویت بی. مندلبورت مخفف چیه؟ مخفف بنویت بی. مندلبورت.

هاها (: هر کدوم رو متوجه نشدین تو کامنت ها بگین که بحث کنیم (:‌

06 Jul 03:08

دلهره چغلی یا «من» به‌عنوان کودک

by noreply@blogger.com (H. Reza Ghadiri)
چهار، پنج‌ساله بودم. مادرم داشت با خانم هم‌سایه صحبت می‌کرد و من ناخودآگاه وقتی داشتم حرف می‌زدم، آب دهان‌م پرید بیرون! خانم هم‌سایه با مهربانی گفت: "ئه وا ... چرا تف کردی؟" و من در عالم کودکانه تصمیم گرفتم یک‌بار دیگر عامدانه تف کنم. حس آن موقع کاملا توی ذهن‌م هست؛ با خودم گفتم وقتی من ناخودآگاه چنین رفتاری انجام داده‌ام و طرف گمان کرده عامدانه بوده، چرا یک‌بار هم عامدانه این کار را نکنم؟ قبول کنید که منطق ِ من در آن موقع قرار نیست در حال ِ حاضر قانع‌کننده باشد.

این‌ بار، مادرم چشم‌غره‌ای رفت و خانم هم‌سایه هم گفت: «عیبی نداره! به آقای قدیری ـ پدرم ـ می‌گم که تف کردی!» و مادرم هم ادامه حرف‌ش را گرفت: «آره ... به باباش می‌گم» و چند دقیقه‌ای ادای قهر بودن درآوردند. پدرم دست بزن نداشت اما ناگاه با شنیدن این حرف‌ها آب داغی توی دل‌م ریخت. حالا استرس گرفته بودم و تا شب، این فشار روی دل ِ من ـ منی که چهار، پنج‌ سال بیش‌تر نداشتم ـ سنگینی می‌کرد. شب که پدرم آمد، دلهره داشت مرا می‌کشت اما مادرم یادش رفته بود که اصلا چنین اتفاقی افتاده.

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم زیاد اتفاق می‌افتد که در مقام تنبیه، به بچه کوچکی می‌گوییم: «باوشه ... به بابات می‌گم که شلوغ کردی!» و خودمان همان لحظه می‌دانیم که صرفا یک حرف است و واقعا قرار نیست چغلی کنیم یا اگر چغلی کنیم، اتفاق خاصی نمی‌افتد. من از روان‌شناسی و تربیت کودک چیزی نمی‌دانم اما تمام ِ حرف‌م این‌جا این است که گاهی ما بی‌محابا بچه‌ای را تهدید می‌کنیم و خیال می‌کنیم خود ِ بچه هم می‌فهمد که این تهدید، فقط یک بلوف است؛ پس به‌راحتی از کنارش می‌گذریم. اما بچه با این حرف، استرس می‌گیرد و زندگی آن روزش به دلهره می‌گذرد. گفتم ... من از روان‌شناسی چیزی نمی‌دانم و ممکن است کسی بگوید اتفاقا آن برخورد باعث شده که تا به‌ ام‌روز ـ که چند دهه از آن اتفاق می‌گذرد ـ هم‌چنان جزییات واقعه را به یاد داشته و قبح تف کردن را فهمیده‌ باشم. اما حرف‌م چیز دیگری است! باید در رفتارهام با بچه‌ها حواس‌م باشد که نکند مسئله‌ای از نظر من بی‌اهمیت باشد اما درواقع، زندگی بچه را مختل کند. 

این حرف البته گسترده‌تر از مواجهه با بچه است؛ هر مخاطبی را در برمی‌گیرد.
05 Jul 13:10

کودتای دموکراتیک؟

من هم از اتفاق دیروز مصر مثل خیلی‌ها شوکه شدم. هنوز هم هستم. با دوستی که سیاست جهان عرب را خوب می‌شناسد درباره‌اش حرف می‌زدم. معتقد بود اتفاقی که دیروز در مصر افتاده یک «کودتای دموکراتیک*» بوده و آن را بسیار مثبت ارزیابی می‌کرد. بر خلاف من که از قدرت گرفتن نظامیان همیشه ترسان بوده‌ام او معتقد بود که برکناری مرسی، نشان داد که مردم و جامعه مدنی در مصر چقدر قدرت دارند. این‌که ارتش هم در این بین در کنار مردم قدرتمند است را هم البته نادیده نمی‌گرفت. حرفش این بود که نمی‌شود به راحتی گفت اتفاقی که در مصر افتاده کودتای نظامی است و در یک شرایط کاملا غیردموکراتیک اتفاق افتاده، این یعنی نادیده گرفتن میلیونها نفری که در خیابان‌ها بودند. قبل از تظاهرات، تعداد جمعیتی که گروه «تمرد» تخمین زده بود بر اساس آن کمپین آنلاینی که حدود بیست و دو میلیون نفر امضا کرده بودند، حدود سه تا پنج میلیون نفر بود. ولی روز واقعه، خیلی بیش از حد انتظار به خیابان‌ها آمدند. اگر این طور بوده باشد اتفاق اخیر مصر از باشکوه‌ترین تجمعات خیابانی تاریخ است. حتی از خود انقلاب اصلی یک سال پیش مصر هم جمعیت خیابانی بیشتر بوده. چطور می‌شود این جمعیت عظیم معترضین را نادیده گرفت؟ واکنش دو طرف ماجرا یعنی اخوان و ارتش به جمعیت معترضان هم مهم است. مرسی در آخرین سخنرانی‌اش حتی حاضر نشد از انتخابات زودهنگام حرف بزند و این یعنی نادیده گرفتن کامل آن معترضانی که در خیابان بودند. ارتش حداقل در بیانیه‌ای که داد شروطی که گروه «تمرد» گذاشته بودند را یادآور شد و با به رسمیت شناختن معترضان (بخوانید جامعه مدنی) کلی جلو افتاد. البته که باید صبر کرد و دید که ارتش تا چه حد به حرف‌هایی که زده پایبند خواهد بود یا نه.

برای آشنایی با کودتای دموکراتیک خواندن این مقاله خالی از فایده نیست.
نویسنده با بررسی موردی مصر و ترکیه در سال ۲۰۱۱ نتیجه گرفته است که بر خلاف کودتاهای نظامی غیردموکراتیک، برخی کودتاها اتفاقا خاستگاه دموکراتیک دارند چون در راستای درخواست‌های مردمی در مقابل رژیم‌های تمامیت‌خواه اتفاق می‌افتند.

04 Jul 18:15

Бортовые средства объективного контроля

by somayehnoroozi

سلين و رومن گاري رو خيلي دوست دارم. خيلي. اون قدر كه انگيزه شدن برام تا برم زبون سختِ آلماني رو ياد بگيرم. چون متن هاشون پره از اصطلاح ها و عبارت هاي آلماني. خب بد هم نشد. از اون موقع به بعد، هر وقت وسط متناشون مي رسم به يه اصطلاح آلماني، همچين كيفور مي شم. خب آخه مي فهمم چي مي گه.

اما دو سه روز پيش، وسطاي كار جديدي كه دارم از رومن گاري ترجمه مي كنم، خوردم به يه سري كلمه ي روسي. هيچي هم ازش سر در نياوردم. اولش كلي تو اينترنت گشتم. اما هرچي پيدا كردم، به زبان روسي بود. اصلن از الفباشم چيزي حاليم نمي شد. كمي بعد يه ديكشنري روسي كت و كلفت از آقاي برادر كه يه زماني روسي مي خوند قرض گرفتم و شروع كردم به خوندنِ الفبا و بعد تبديل كردن شون به الفباي انگليسي و... خلاصه با هزار بدبختي يه چيزايي فهميدم. الان يه كم پيشرفت كردم تو ياد گرفتن دو سه تا حرفش فقط.

خواستم از اين تريبون اعلام كنم گاري جان، هر قدر هم دوستت داشته باشم، عمرن نمي رم روسي ياد بگيرم. سخته برادر.

پ. ن: عنوان مطلب، مي شه همون جعبه سياهِ خودمون گويا

04 Jul 08:36

ماشین لباس شویی

by نیشابور

هیچ‌کس مثل ماشین لباس‌شویی مرا صدا نمی‌زند
وقتی رخت‌ها را شسته است
04 Jul 08:36

Facebook

Facebook
04 Jul 08:32

Vans Era “Van Doren” Leopard Checker

by Brian Farmer

Vans Era Van Doren Leopard Checker

For Fall 2013, Vans has launched a new version of its famous Era silhouette. The release is a part of the Van Doren range and was created as a tribute to the founders of the brand. Here we see the shoe fitted with a mixture of blue and black checkered cloth combined with an intriguing leopard fabric. Fans of the brand’s Era model will most likely be keen on owning a pair of these, you can purchase the kicks for approximately $98 USD from snkrs.com.

Vans Era “Van Doren” Leopard Checker is a post by Brian Farmer on Highsnobiety.

04 Jul 07:24

درباره‌ی وجود تاريخی يک پيامبر

by sarekhaledi


اخيرا در اين‌جا به بحثی برخوردم درباره‌ی وجود تاريخی پيامبر اسلام. آن‌چه در اين نوشته و نوشته‌های مشابه به آن برمی‌خوريم اين است که «روش‌های بررسی تاريخی که امروزه می‌شناسيم» می‌توانند بر وجود تاريخی پيامبر اسلام ترديد افکنند. در اين‌جا بحث من درباره‌ی درجه‌ای از عدم قطعيت که هميشه در هر بررسی تاريخی‌ای وجود دارد نيست، و هم‌چنين از اين حرف نمی‌زنم که روش تاريخی‌ای که امروزه می‌شناسيم می‌تواند در وجود تاريخی هر موجودی حدی از ترديد ايجاد کند. بلکه به‌طور مشخص درباره‌ی اين حرف می‌زنم: اين‌که با «يک روش خاص بررسی تاريخي» «نحوه‌ی فهم» يک جمعيتی از تاريخ را انکار می‌کنيم چه معنايی دارد.

 انکار وجود تاريخی پيامبر اسلام، معادل است با انکار وجود صحابه و خاندان او. حالا اگر به فردی عرب، در همه‌ی اين هزار‌و‌چهارصدسال بگويی که کل اين مجموع آدم‌ها وجود تاريخی نداشته‌اند، نه تنها با بهت نگاهت می‌کند بلکه می‌فهمد درس نخوانده و بی‌اطلاع از علومي. نه به اين دليل که از وجود يک «حقيقت تاريخي» بی‌اطلاعي، بلکه به اين دليل که از «بررسی و روش تاريخي» چيزی نمی‌دانی و از «علوم» بی‌خبري. در فرهنگی اسلامی «علومي» وجود دارند مثل علم رجال و... کار اين علوم بررسی‌های تاريخی است و اين علوم برای فرهنگ اسلامی و اعضای آن همان کارکردی را دارند که «علم» در هر جامعه‌ی ديگری دارد. يعنی واجد همان يقين علمی هستند که هر علمی در هر فرهنگی از آن برخوردار است. شما وقتی وجود تاريخی پيامبر و صحابه و خاندان او را انکار می‌کنيد تنها درباره‌ی يک «حقيقت تاريخي» حرف نمی‌زنيد بلکه روش تاريخ‌ورزی گروهی را زير سوال می‌بريد. زيرا برای زير سوال بردن وجود تاريخی پيامبر و صحابه و خاندانش بايد يک‌سر «شيوه‌هاي» و «اصول» تاريخ‌نگاری فرهنگ اسلامی را انکار کنيد.

اما انکار کردن يک روش تاريخ‌نگاری و جايگزين کردن آن با روش تاريخ‌نگاری ديگر واقعا چه معنايی دارد؟ تاريخ جزو علوم انسانی است و انسانی‌تری علوم انسانی است. من درباره‌ی نقش متمايز تاريخ در علوم انسانی بيش از اين سخن نمی‌گويم و فکر می‌کنم تنها اشاره‌ی به اين‌که مفهوم «علوم انساني» از دل مفهوم «علوم تاريخي» به‌‌دست آمده کافی باشند. پس از دوره‌ی رمانتيسيسم در آلمان اين توجه به تاريخ فزونی می‌گيرد، ديلتاي، گادامر، هايدگر تنها برخی از شاخص‌ترين افرادی هستند که اين نقش تاريخ در انسانيت انسان را پررنگ کرده‌اند. اما فارغ از بحث‌های فنی فلسفي، به‌نظر می‌رسد اين نکته‌ای پذيرفته شده است که «نگاه هر گروه به تاريخ» فرهنگ و هويت جمعی آن‌ها را می‌سازد يا حداقل نقش اساسی در آن دارد. و اين نگاه تاريخی تنها اعتقاد به وجود يا عدم وجود «برخی حقايق تاريخي» نيست بلکه شامل نحوه‌ی تاريخ‌نگاری، فهم مفهوم تاريخ و... نيز می‌شود.

آن‌طور که جامعه‌ی عرب پيشين و مسلمان بعدی تاريخ را می‌بيند،‌ با هويت جمعی او و فرهنگ او گره خورده. عربی که هويت خود را با شجره‌نامه‌اش تعريف می‌کند،‌ نوع نگاهش به تاريخ و در نتيجه روش تاريخ‌نگاري/تاريخ‌فهمی‌اش با قوم ديگر متفاوت است. نگاه جامعه‌ی عرب به تاريخ‌نگاری برخاسته از هويت آن‌ها است و تاريخ‌نگاری‌های رايج امروز برخاسته از هويتی ديگر. تاريخ روش واحد ندارد و تاريخ‌نگاری هم معنای واحدی ندارد، بحث از وجود تاريخی پيامبر تنها بحث آکادميک تاريخی نيست، بحث بر سر پذيرش يا عدم پذيرش نوعی تاريخ‌نگاری است که با هويت جمعی يک قوم وابسته است. فارغ از اين‌که وجود پيامبر در فرهنگ اسلامی نقش داشته، مسئله‌ی اساسی‌تر اين است که روش تاريخ‌نگاری‌ای که از فرهنگ و هويت عرب درآمده و مصداق آن را مثلا در علم‌رجال می‌بينيم نمی‌تواند چنين نتيجه‌گيری‌ای کند. برای همين است که اگر به هر دانشمند يا فرهيخته‌ای در تاريخ اسلام (که تاريخ‌نگاری جديد رايج در غرب را نديده) بگويی که پيامبر وجود ندارد، نه تنها با بهت نگاهت می‌کند که فکر می‌کند از روش تاريخی و «علوم» هيچ‌چيز نمی‌داني. و انکار روش‌های علمی (خصوصا علوم انساني/روحي) هر قوم،‌ که از سويی در هر قوم با يقين همراه‌اند و از سوی ديگر برخاسته از هويت مشترک آ‌ن‌ها است، انکار هويت فعلی آن قوم است.
نمی‌گويم که تحول در روش‌های تاريخ‌نگاری نمی‌تواند يا نبايد اتفاق بيفتد، فقط حواسمان باشد که اين تغيير، همان تغيير هويت انسانی يک گروه است نه امری کوچک‌تر از آن. و اين تغيير، تغيير از يک هويت انسانی به هويت انسانی ديگر است نه خروج از ظلمت به نور يا رسيدن به «حقيقت».

04 Jul 06:41

روزنامه شرق: یک پسر هشت ساله اعدام می‌شود

by خبر زمانه

روزنامه شرق چاپ تهران خبر داد که یک پسر هشت ساله هفته آینده در ایران اعدام خواهد شد. رادیو زمانه به دلیل عدم دسترسی به منابع در ایران نمی‌تواند صحت این خبر را به‌طور مستقل تأیید کند.

به نوشته روزنامه شرق “شاکی این کودک، ۵۰۰ میلیون‌ تومان برای عفو او خواسته است.”

بر اساس قوانین ایران اگر کودکان مرتکب جرمی شوند که مجازات آن اعدام باشد، اجرای این احکام به پس از ۱۸ سالگی موکول می‌شود.

بر پایه این گزارش شامگاه جمعه، نمایش “احساس آبی مرگ” با محوریت سرنوشت کودکان کانون اصلاح و تربیت که هر شب ساعت ۲۱ در سالن اصلی فرهنگسرای ارسباران اجرا می‌شود، اجرای جمعه‌شب خود را در روز جمعه ۱۴ تیر به نجات این کودک اختصاص داده است.

این گروه نمایش تصمیم گرفته با اجرای خود در روز جمعه این مبلغ را جمع‌آوری کرده و این کودک را از اعدام نجات دهد.

04 Jul 05:50

Eckhaus Latta

by Joff

info

From the three fashion capitals in the world, fashion folks often like to refer to London as the most innovative fashion scene, Paris as the godmother of it all and New York for its largely commercial successes. While it is not necessary to argue with these generalizations (as they are just generalizations) – it is fact that each city knows its undercurrent movements that eventually will shift the cities contemporary relevance. While the fashion world predominantly still is worshipping the idea of ‘heritage’ and the ‘sartorial’ – underneath New York’s capitalist commercial fashion Mecca there is a counter culture slowly thriving. We could almost consider this movement perhaps an anti movement, but even that kind of description would not do it justice. It does not necessarily feel like the idea of ‘anti’ as in rebelling towards the established. It’s more like while the fashion world is pulling hairs, over which designer goes to what fashion house next and how the hell Hedi Slimane can violate such heritage brand like Yves Saint Laurent or how to save Haute Couture of dying out – New York’s undercurrent movement presents a world where all of these things are not relevant at all. A place where the idea of the mundane, the normal and mass production act as the main guide in creating this world that is free of the debauchery of the high end luxury fashion market.

Family – Directed by Alexa Karolinski

ian-horowitz-eckhaus-latta-5

 

Take designers Zoë Latta & Mike Eckhaus that work under the name Eckhaus Latta. Both have their roots in fine art rather than fashion and see their collections as ‘physical manifestations’ of conversations they have together. For their latest Autumn/Winter 2013 collection the conversation was about the notion of anxiety, and how this manifest in social roles and the way you represent yourself through clothing. With this approach, they introduce the idea of fashion as a dialogue rather than a conclusion, inventively dismissing the discussion whether what they make is fashion or art. For themselves as much as for their audience – presenting a new vision on fashion that is inclusive rather than exclusive.

tumblr_mo70qi59Sh1s0p9r5o1_1280

IMG_5522-Edit

In the usage of materials this translates in fabrics that are so close and common to us we have forgotten about them, like a fake Shearling that has close resemblance to carpet, shoes that are made out of pelt from a Ikea rug, mosquito net shorts and the mixing of natural and high performance sports materials. Next to the collections they manage to extend their vision with a set of collaborations, like for example the Brad & You deodorant they developed together with trend forecasting agency K-Hole. Brad & You is a somewhat tongue-in-cheek reference to the pits of Brad Pit, who appeared in the Chanel No.5 campaign not so long ago. This deodorant however consists of “dirt, counterfeit Chanel No. 5, vetiver, rose, Marlboro Lights, pepper, smoked barley, saliva, and lanolin.” Eckhaus Latta is definitely one of the most interesting design duo’s in New York at the moment and for now they might be considered subversive and not everyone might get it – but it is just a matter of time until the fashion world will catch up on this new understanding of luxury market.

Check out for more on the Eckhaus Latta website.

8_untitled1
kraupa2

Dinner – Directed by Alexa Karolinski

Andre_Herrero_08-copy1024x

LOOK-16-700x1050

LOOK-14-700x1050

LOOK-12-700x1050

LOOK-11-700x1050

LOOK-12-700x1050

LOOK-10-700x1050

LOOK-09-700x1050

LOOK-08-700x1050

LOOK-07-700x1050

LOOK-06-700x1050

LOOK-05-700x1050

LOOK-04-700x1050

LOOK-03-700x1050

LOOK-02-700x1050

LOOK-01-700x1050

The post Eckhaus Latta appeared first on Blend\Bureaux.

04 Jul 05:45

از كاش‌ها

by noreply@blogger.com (Had Sa)

گاهي هم آدم چاره‌اي جز عكس‌ها ندارد. كه بگذاردشان جلوي چشم‌هايش و هي تماشا كند و تماشا كند و تماشا  و زير لب بگويد كاش... حالا گيرم وسط اين همه كار.
04 Jul 05:16

KIRAN (AHLUWALIA): CHANGE YOUR PERFORMANCE SLOT

by thenewcomer

Kir is the name of a fancy alcoholic beverage, I think. It also happens to be the extremely rude Iranian term for the penis. Sorry, but there you go. It is so rude, that I can’t think of the English equivalent, certainly far ruder that the relatively mild cock or dick. Take it from me, it’s very, very rude, so rude that I have never even heard my generally foul-mouthed family members use it. In fact, I don’t know how I know of the existence of this word? Because it is very, very, very rude. -an is plural suffix in Iranian, and so add that to the end of kir, and you have a plurality of very rude penises.

Why, the gentle reader may ask in some confusion, this erudite farsi lesson? Because it’s the Halifax Jazz festival (again)- that time of the year when you hear the word halifax thrown around approximately fifty billion times a day. And somebody called Kiran is coming to perform. And some oblivious person has slated her to perform together with an Iranian musician (of the spiritual variety). Hilarity and embarrassment ensues for the music-loving Iranian community here, as well as, presumably, the super-spriritual Iranian musician.

When a mild-mannered, polite Iranian friend suggested to go watch the Iranian musician, I couldn’t resist. “She’s going to perform with the other musician called [silence], isn’t she?” For I simply cannot bring myself to utter the word Kiran in polite conversation. But I didn’t have to. My friend knew exactly what I meant. She widened her eyes and murmured “is that really her name? Why?”

Why indeed? But why not? How could the poor woman have known her name meant a bunch of rude dicks in Iranian? But something tells me, by the end of her performance in Halifax, she will know.


04 Jul 05:05

خاطره های پراکنده

by bookacupofhot
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند . شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توبا خانم است : دراز ، لاغر ، با چشم های ریز بدجنس . یک شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می چرخد . دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین ، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا . سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است . چهارشنبه خل است . چاق و چله و بگو بخند است . بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد . پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است . مثل پدر ، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی . رو به غروب ، سنگین و دلگیر می شود ، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ...
04 Jul 00:03

رفت و گذشت، خاطره شد؟

by Sir Hermes
برایش نوشته بودم که دندانِ‌ معاشرت در فضای یک فیدخوان را کشیده‌ام دیگر. خیلی هم دوزاری‌ام درست جا نمی‌افتد که چرا مثلن فیدلی به آن تروتمیزی را آدم کنار بگذارد برود سراغ اولد-ریدر (اولدر؟) چون دارد فضای گودر را شبیه‌سازی می‌کند. انگار که معشوق‌ت را کنار گذاشته باشی یا کنارت گذاشته باشد (چه فرقی می‌کند آآی دکتر) بعد باقی زندگانی‌ات را هی بروی بگردی دنبال ویژگی‌های آن آدم قبلی، در آدم‌های جدید. محتوم به شکست است دیگر. ترجیح می‌دهم من‌باب معاشرت به همین فیسبوک کفایت کنم. با فیدخوان هم فیدم را بخوانم. کشک‌م را بسابم. نان‌وماست‌م را بخورم. خلاصه که بگذرید آقا. بروید جلو. خانم هایده هم در همین باب گفته‌اند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. خانم هایده را که دیگر قبول دارید. ندارید؟ 
03 Jul 19:10

خیمه‌شب‌بازی

by N
توی فرآیند از دست دادن، خصوصاً توی از دست دادن تدریجی، یه جایی می‌بینی انقدر فردیتت توی تحلیل خودت و موقعیت بزرگ شده؛ انقدر توی سوگواری و ترس و مقاومت نسبت به ترس، بخش‌های تازه‌ای از خودتو پیدا کردی؛ انقدر به قول فلانی گفتنی که می‌گه در عاشقی پیچیده‌ام توی موقعیت پیچیده شدی که هی داری حجم رو حجم میاری و اون موجودیتی که دلیل اولیه‌ی این شرایطه، دچار آتروفی می‌شه، هی تحلیل می‌ره، بعد می‌شه یه انگشت کوچکی که رشد نکرده کنار جمعیت انگشتان سر و مر و گنده‌ی دستات. تازه برمی‌گردی نگاش می‌کنی می‌گی اِ! این که اون نیست! و اتفاق غم‌انگیزی که من تجربه‌ش کردم این بود که به شدت خشم‌گین شدم که چرا دلیل این‌همه بالا پایین شدن این لاشه‌ی تحلیل‌رفته‌ی ریزه.. البته دوره‌ی این خشم هم می‌گذره. 
قدرتی که اون آدم یا اون فضا در لحظه‌ای که داره خودشو از دستم می‌گیره پیدا می‌کنه به تدریج منو میندازه توی لج‌بازی قدرت‌مند شدن و اون آدم یا فضا رو توی پروسه‌ی بهبودی خودم مستحیل کردن و بعدش دیگه «مستحیل چگونه در حد امکان آید»* آقای دکتر. به تدریج آدم می‌بینه توی از دست دادن آب‌دیده میشه  به حدی که انگار دیگه به از دست دادن نیاز نداره. بعد دیگه اصلاً چیزی از دست نمی‌ره. بعضی چیزها با هم جابه‌جا می‌شن. هرچی آدم توی خودش قوی‌تر میشه و داشته‌هاش از خودش بیشتر می‌شن این نیاز به از دست دادن کم‌ میشه و کم‌تر اتفاق میفته. 
فکرشو که می‌کنم بیشترین چیزی که تا به حال به دست آوردم، از مجرای از دست دادن بوده. مثل کسی که میندازنش توی یه اتاقی با وسایل تشریح، یه جسم مرده‌ای رو که عاشق زنده‌ش بوده می‌دن دستش می‌گن مال تو و ترسش که می‌ریزه هی می‌گه اوه زیر این پوست این خبرا بود؟ و مدام قطعه‌قطعه‌ش میکنه، بازش می‌کنه و جزئی‌تر نگاهش می‌کنه. دیگه زنده‌ی اون جسم کجاست؟ حتی کلیت سرهم‌بندی‌شده‌ی مرده‌ش هم دیگه وجود نداره. پریشب با الف حرفش بود که این یه شناخت خیلی شدید از خود لازم داره. ولی الان که فکرشو می‌کنم به نظرم می‌رسه این شناختن محتومه و چیز خاص و فوق‌العاده‌ای نیست. در اثر بزرگ شدن دایره‌ی تجربیات آدم خود به خود به دست میاد. زحمتش هم انقدر تدریجیه که به جز چندتا چروک اثر خاصی باقی نمی‌گذاره.
من الان این‌جام که به هر آدمی که داره یه چیزی رو از اجباراً دست می‌ده یا یه چیزی رو از دست داده به شدت نگاه می‌کنم تا نظریه‌مو برای خودم ثبت کنم! شایدم به کلی نظرم عوض بشه و فکر کنم اینا که نوشتم کلاً چرنده. فعلاً دارم یه جور خداوندگاری نمادین رو توی این آدمای « چیزی از دست داده» می‌بینم. یه جایی توی درس‌های مذهبی‌ مدرسه، بهمون حالی کرده بودن که خدا یه موجودیت بدون صورته  که خشنودی و خشم توش راه نداره. یعنی این موجود تکون نمی‌خوره و فقط مقتدرانه نگاه می‌کنه. ولی همین موجود، میومد خوشنودی و خشمشو از اون مخلوقی که واجد این شرایط درک عاطفی بود می‌گرفت. با غمش غمگین می‌شد با خوش‌حالیش خوشحال می‌شد ولی دخالت مستقیم نداشت در عین این‌که سیستمو خودش بسته بود. من به همون حال بچگی خوشم میومد از این قدرت ممتنع رستگارانه. حالا منظورم از خداوندگاری نمادین یه برداشت آزاد مادی از همین چیزیه که معلم دینی‌مون می‌گفت. 

*سندبادنامه صفحه‌ی ۷۰. 

03 Jul 19:07

When I grow up, I’m going to be happy

by havijebanafsh

When I grow up, I’m going to be happy,” Thomas thought, but he didn’t say it out loud. He looked at his mother and could see that she was sad. He wanted to get up and throw his arms around her, but he couldn’t do that. He didn’t know why, but it was simply not possible. He stayed where he was, in his chair



the book of every thing,Guus Kuijer*

03 Jul 19:06

are you happy?

by Alex
تئوری جدیدم این است که ما دچار مدرنیته شده ها را فقط رضایت از کار است که راضی می کند. همه ی چیزهای دیگر را هم که داشته باشیم، تا کارمان خوشحال مان نکند خوشحال نیستیم. برعکسش هم هست. اگر از کارمان راضی بودیم، بقیه ی چیزهای اهمیت زیادی ندارند. 
این البته در مورد ما بی بچه ها صدق می کند. بچه که داشته باشی زندگی کلن معادلاتش عوض می شود لابد.

03 Jul 11:22

از ییلاق جمال آباد به شفت گیلان

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)
بعد از یک روز گم شدن تو جنگل، کوله ها رو گذاشته بودیم زمین، تو سایه ی درختا نشسته بودیم که استراحت ده دیقه ای کنیم و دوباره راه بیفتیم. البته می گن این اسمش گم شدن نبود چون ما بلد بودیم برگردیم همون جایی که بودیم اما راه پیش رو پیدا نمی کردیم. اسمش هر چی که بود نصف روز تو یه جنگل عمودی گیر افتاده بودیم و پنجول می کشیدیم به زمین که برسیم بالا و ته جنگل هم پیدا نبود. زانوها دیگه می لرزید، دقت و سرعت به صفر رسیده بود. کوله ی من از همه سبک تر بود. هر کی بلندش می کرد آهی از سر حسادت می کشید اما احتمالن من سبک وزن ترین آدم گروه هم بودم. شونه هام دیگه تاب اون وزن رو نداشت. انگار یکی دوبرابر وزن خودم رو کول کرده بودم. گرچه کوچیک بود ولی خیلی بدبار بود. هیچ مناسب اون سفر نبود و همین خوب پدرمو درآورد، پشتمو خم کرده بود. قصدم این بود که وقتی رسیدم خونه ببرمش رو ترازو ببینم واقعن چندکیلوئه؟ چی؟ فقط سه کیلو؟ خاک تو سرت مرضیه. ولی یادم رفت.


توی اون ده دیقه ی استراحت یکی از گروهان که کنارم نشسته بود پاهاشو نشونم داد و گفت دلم براشون می سوزه. گفتم آره منم برای شونه هام. مثل برده داشتم از تنم بیگاری می کشیدم و خودمو نفرین می کردم. شونه های من بدون بلندپروازی داشتند زندگی معمولیشونو می کردن که یهو نمی دونن از کجا این بار افتاد روشون. تا به مرحله ی درد نرسن هم مغز نمی فهمه چه بلایی داره سرشون می یاره، مثل اعتصاب غذای زندانی ها، راه دیگه ای جز ضربه زدن به خودت برای اعتراض وجود نداره.


یه گروه بیست و پنج نفره بودیم که هر کی یه جایی از تنشو می مالید و مستقل برای همونجا دل می سوزوند. مالیدن مدل پدرمادردار ناز کردنه. کسی که عزیزش رو از دست داده بگیر تو بغلت و پشتشو بمال، انبیا گواهی دادن که حال و روزش بهتر می شه. اگه اعضای بدنم اون لحظه می تونستن اعلام جدایی کنن و ایالت خودمختار تشکیل بدن، تا آخر سفر چیزی جز چار تا مژه و بیست تا ناخن و یه دسته مو ازم باقی نمی موند. ولی باهام موندن و دیدن( چشم دارن) که چه جوری بهشون خیانت کردم. اون لحظه به خودم قول می دادم که دیگر اینجور جاها با هم نمی ریم. اما درست یک روز بعد وقتی درد خوابید، قولم رو زیر پا گذاشتم و به حمید گفتم چه سفر خوبی بود، بازم بریم. هیچ کس سبعانه تر از خود آدم نمی تونه به خودش خیانت کنه و برای من همون لحظه که قولم رو زیر پا می ذاشتم هیچی عجیب تر از این نبود. شاید برای همین علیهم شورش شد و کل بدنم رو دونه های قرمزی که با خاروندن تغذیه می شدن گرفت و اسید معده م راهش رو به بیرون قلمروش باز کرد و داره پیشروی می کنه به سمت شمال که بره سراغ مغزم.


اون همه منظره ی قشنگی که دیدیم الان که درد شونه ها و پاها از بین رفته تازه جون گرفتن. داشتیم به گاوهایی که تو مرتع می چریدن نگاه می کردیم، صاحبشون هم کنارمون وایساده بود و درباره ی گاو نره که پشتش یه کوهان عجیب داشت حرف می زد که یه دفعه گاوه رو دو پا بلند شد و دو پای جلوش رو گذاشت پشت گاو جلوئیش و آلت خیلی تیز صورتی رنگش رو فرو کرد پشت گاوه. گاو ماده (حالا از کجا مطمئنم نر نبود) از همه جا بی خبر یهو جهید و فرار کرد. صاحبشون داشت می مرد از خجالت. هی سوت می زد که سوا شن اما نره بی خیال نمی شد. نگاهش افتاد به من که با چشمای گرد شده و هیجان زده برای نخستین بار شاهد سکس گاوها در طبیعت بودم، و باز سوت زد. 



زمان که می گذره بدی ها کم اثر می شه، این رفیقانه ترین و در عین حال بی رحمانه ترین خاصیت زمانه.  

03 Jul 09:13

Regrets of a Fascinating Being

by noreply@blogger.com (Reza Mahani)
How did I miss the amazing aspects of my self all these years? By passing judgement on some of them, labeling them as bad and undesirable! By being absorbed in becoming someone else!

How sad! And how magnificent! At the same time.

Those who withstand the torturous thoughts of being torn apart will see the lights of unity; life is nothing but the sum of all contradictions. 
03 Jul 06:27

شرط می‌بندم شما هم – بله شما، آقای گیتس – این تضاد دیالکتیکی را با مادربزرگ‌تان داشته‌اید و لطفن نگویید نه که باورم نمی‌شود

by حسین وی

به‌ش می‌گفتیم آبا، ولی آبایمان نبود. زنِ دوم پدربزرگم – آقا – بود که من جز او را به یاد نداشتم. پدربزرگ هم‌قدم مشروطه بود؛ سال تولد: یکهزار و دویست و هشتاد و پنج خورشیدی. جوری که وقتی سر گذاشت و نفسش دیگر بالا نیامد، پزشکی که آمده بود گواهی فوت بنویسد احساساتی شد و تقریبن فریاد زد «این مرد، این بزرگ‌مرد، هم‌سن مشروطه‌س. من به احترام این مرد از جا بلند می‌شم و هیچ پولی نمی‌گیرم!» از میان جماعت سوگوار مبهوت که مانده بودند پزشک مربوطه چه می‌گوید کنارش کشیدم و از حسن توجه‌ش به سن و سال بزرگ‌مردی که پدربزرگ‌مان بود تشکر کردم و به زور قانعش کردم که بین سال تولد آن مرحوم که جسدش معطل گواهی و امضای اوست و حق‌الزحمه‌ای که باید دریافت کند ارتباط معناداری نیست. آدم عجیبی بود. دکتر را عرض می‌کنم طبعن. دوران اصلاحات بود و به گمانم از هجده تیر تازه می‌گذشت و آدم‌ها کلن عجیب بودند. بگذریم.

چه می‌گفتم؟ ها، آبا. آبا با این که مادربزرگ واقعی ما نبود، ولی مشخصات عمومی همه‌ی مادربزرگ‌ها را داشت: عینک ته‌استکانی و چروک صورت و دهانِ بی‌دندانِ فرورفته و قدم‌های کوتاه و گوش سنگین و حواسِ اندکی پرت و الخ. قوت غالبش نان و سوپ و ماست و اشکنه بود و لباس قالب تنش سرهمیِ نخیِ گل‌گلی. خیلی که به خودش می‌رسید، موهای سفیدش را شنگرف می‌گذاشت و ناخن‌هایش رنگ حنا می‌گرفت.

این‌ها همه مقدمه بود و تجدید خاطره. حرفم این بود که یک بار از من – نوه‌ی مثلنی‌اش – پرسید چه کار می‌کنم. طبعن به آذری. اگر می‌گفتم کاسبم و دکان دارم یا در بازار «آل – ور» می‌کنم – همان داد و ستد فارسی – یا پشت رل تریلی می‌نشینم یا سر زمین بیل می‌زنم یا در بانک پول می‌شمارم یا مهندس کارخانه‌ام یا همچین چیزهایی که در عمرش به چشم دیده بود یا دست کم اسم‌شان را شنیده بود، مشکلی پیش نمی‌آمد. من اما راستش را گفتم که با کامپیوتر کار می‌کنم. آن روزها که شاید شما یادتان نیاید «با کامپیوتر کار کردن» خودش یک‌جور کار بود واقعن. چشم‌های درشتش از پشت عینک ته‌استکانی درشت‌تر شد و خیره به من، دست از خرد کردن سبزی‌های آشِ ظهر کشید و گفت «کامپوتر!؟ کامپوتر نمنه‌دی!؟».
یک لحظه جا خوردم، اما زود به جا آوردم که رو به رویم آدمی از دو سه نسل قدیم‌تر نشسته و بدیهی است نداند کامپیوتر چیست. با اعتماد به نفس کامل و اندکی افه و باد غبغب جا به جا شدم تا سخنرانی غرایی با عنوان «کامپیوتر چیست، کسی که با کامپیوتر کار می‌کند کیست؟» برایش ایراد کنم؛ اما دهانم را که باز کردم دیدم هیچ کلمه‌ای برای شرح دادن این مفهوم بدیهی ندارم! هیچ مقدمه‌ای، مثالی، تصویری، استدلالی، استقرایی، قیاسی برای این که به آدم کامپیوترندیده شرح دهم چه چیزی را ندیده و درک نکرده، در ذهنم نداشتم. باید از چرتکه شروع می‌کردم و سیر تکامل دستگاه‌های شمارش‌گر تا ماشین‌حساب آنالوگ و دستگاه پانچ و لامپ خلاء و نسل ترانزیستورها را شرح می‌دادم تا برسم به کامپیوتری که شغل‌م بود!؟ کدام مادربزرگی صبر می‌کرد در جواب سوالش که قاعدتن یک جمله جواب داشت، سه واحد آشنایی با مبانی کامپیوتر تحویل بگیرد؟!

باری، گذشت. آبا آن روز را به من تخفیف داد – به هر دو معنای ایهام‌گونه‌اش – و بی‌خیال جوابش شد. از قیافه‌اش وقتی کاسه‌س سبزی‌های خردشده را به آشپزخانه می‌برد معلوم بود که مجموعن برداشتش این است که من کار به خصوصی ندارم و علافم. (برداشتی که زمان ثابت کرد درست بوده، اتفاقن!) اما ناخواسته اولین تلنگر جدی را به من زد که در مواجهه با آدم‌ها، مفروضات خودم را فرض نگیرم و نقطه‌ی صفر مخاطب‌م را همان‌جایی که خودم هستم قرار ندهم. آن پرسش ساده‌ی آبا – که چندباری دیگر هم تکرارش کرد و هربار به همان اندازه مرا توی مخمصه انداخت – یادم داد که زبان شنونده با زبان تویِ گوینده یکی نیست؛ و این مسوولیت توست که زبان او را یاد بگیری. که اگر نتوانستی، شنونده احمق و نادان و کم‌اطلاع و از مرحله پرت نیست، تویی که بلد نیستی دانسته‌هایت را سامان بدهی و دیالوگ را برقرار کنی.

.
همین. این‌ها را که دارم می‌نویسم، هر چه به ذهنم فشار می‌آورم یادم نمی‌آید آبا مرده است یا زنده. از بین ابزار شکنجه و سیاست‌ای که روزگار در کف دارد، انگار فراموشی تلخ‌ترین و تحقیرآمیزترین‌شان است.

.

03 Jul 06:09

همه هستی ام جنگلی شعله ور

by نگار

و اما نوشتن،

نوشتن یک صلحی، یک سکوتی، یک خیال ِ با فراغت به پرواز در آمده ای نیاز دارد که من این روزها ندارمش. نگاه می کنم به همین وبلاگم و می بینم حتی وقتی پستهای مائده های زمینی یا بوی گس کلر را می نوشته ام، با همه ی دیوانگی توی نوشته، توی زندگی آن روزهام ولی آن صلح و سکوت درونی را داشته ام. حالا ندارم. یک بار توی همشهری داستان مصاحبه با یک نویسنده را میخواندم که می گفت صبحها را با ساده ترین تشریفات ممکن شروع می کند مبادا که حس و حال نوشتنش را از دست بدهد. می گفت که صبحها که بیدار می شود، حال ِ نوشتنش درست مثل پوسته ی نازک تخم مرغ شکننده ست و حتی خوردن یک صبحانه ی مفصل و پر تشریفات هم این پوسته را می شکند. من زندگی ِ این روزهام پر از کار و معاشرت ِ اجباری ست و جایی برای سکوت و شعر باقی نمانده. از این سبک زندگی راه گریزی ندارم و دائم با خودم فکر می کنم آدم باید توی خودش، توی سرش، یک خانه ی ساکت داشته باشد که حتی بتواند وسط ساعت های کاری دیوانه، وسط  روزی جواب صدتا تلفن را دادن، پر کردن فرم های بی پایان و رساندن کارها به ددلاین‌های احمقانه، وسط همه ی این ها برود توی سرش، توی خانه ی آرام ِ توی سرش، بنشیند روی مبل گوشه ی اتاق و شعر بخواند.توی آشپزخانه، ظرفها را آرام بشورد و زیر لب زمزمه کند:

حرفی به من بزن

حرفی به من بزن

آیا کسی مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

خانه ی توی سر ِ آدم باید مشرف به دشتی باشد که هولدن کالفیلد ناطور آن است. باید بشود وسط مهمانی ها و معاشرتهای پی در پی و خسته کننده، درست وقتی که آدم ها مشغول حرف زدن و خندیدن و بحث کردن هستند، رفت پشت پنجره ی خانه و به تماشای دشت و کودکان ِ بازیگوش و ناطورش نشست.

03 Jul 04:27

Panic-stricken

by seaoffog

بدن‌ام هنگامِ نواختن سفت و منقبض می‌شود. دست‌هايم کمي می‌لرزند و می‌دانم و مهشيد گفته بود که از ليتيوم است و با قطعِ مصرفِ آن از بين می‌رود. می‌توانم مسئوليّتِ آن را هم بياندازم گردنِ ليتيوم؟ بروشورِ قرص‌ها را نگاه می‌کنم: در فهرستِ عوارضِ احتمالی نوشته «سختیِ دست‌ها و پاها»—خودش است. بايد بروم پيشِ مهشيد و بگويم حال‌ام کم‌وبيش خوب است و هم‌زمان هزار کار می‌کنم، که می‌کنم. می‌روم. مهشيد موافقت می‌کند که دزِ ليتيوم را کمي پايين بياورد. هنوز پايم را از اتاقِ او بيرون نگذاشته ام که چشم‌ام به بيمارانِ منتظر می‌افتد. يک لحظه وحشت می‌کنم. آن‌ها چرا همه برگشته اند به من نگاه می‌کنند؟ فکر می‌کنم آن‌ها می‌دانند چرا از آن اتاق بيرون می‌آيم. آن‌ها حتّا می‌دانند که من وحشت‌زده ام از فکرِ اين‌که چشم‌هایِ‌شان تویِ زندگیِ من است. خدایِ من، از کجا می‌دانند؟ ديوِ بی‌چارگی درون‌ام زوزه می‌کشد. بی‌اختيار بدن‌ام را منقبض می‌کنم، می‌خواهم کوچک شوم، خُرد شوم، خودم را بيندازم لایِ يک پارچه‌یِ سياه و مطمئن باشم که هيچ چشمي نمی‌بيندم.
 

03 Jul 03:46

برادرینوس-۱

by maryam

دو چیز توی زندگی کم کم اتفاق می افته، اما آدم یک شبه متوجه می شه
۱- ورشکستگی
۲- اضافه وزن