Shared posts

12 Oct 06:16

یک لبیک تا استیک

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)

رفتم ببینم می‌تونم گوشت استیکی بخرم و به جای رستوران رفتن و سی تومن پیاده شدن این حشر رو این بار تو خونه بخوابونم یا نه. رفتم اون مغازه‌ گنده‌هه تو ملاصدرا. گوشتا رو تو سس‌های مختلف خوابونده بود. بالا سر هر تشت اتیکت گذاشته بود: کباب بلغاری، کباب یونانی، کباب مکزیکی، ایتالیایی، بنگالی. ابتکاری‌تر بود بالا سر هر کدوم پرچم کشور مربوط رو می‌ذاشت. چند رقم هم شنیسل داشت. گوشتای استیکی هم برا خودشون یه گوشه تلنبار شده بودن و هر کیلو دور و بر سی‌تومن بود. اقتصادی بود خریدنشون. هر کیلو احتمالن سه چار تا استیک می‌شد و می‌تونستم چندین بار حشرم رو بخوابونم اما من بنده‌ی دمم. اگه قرار باشه بالاخره این سی‌تومن از جیبم بره ترجیح می‌دم سریع خودم رو برسونم به زرچ و معطلش نکنم. می‌شد بگم یه دونه از اون تیکه‌ها رو بکش من ببرم اما روم نشد، یعنی نه که روم نشه، خودم باهاش راحت نبودم. تصویر خودم رو که یه دونه استیک انداخته تو پلاستیک و بدو بدو داره می‌ره خونه که بندازدش تو ماهی‌تابه دوست نداشتم،‌ تصویر گربه‌ای رو پیش چشمم می‌آورد که گوشت به دندون گرفته و داره از همه فرار می‌کنه تا یه گوشه‌ی دنج برا خوردنش پیدا کنه. اگه همون موقع مهمون می‌رسید چی؟ وایسادم به گوشتا زل زدم و از این تشت به اون تشت رفتم و دست خالی اومدم بیرون.


قانون این نیست که وقتی وسعت به استیک نمی‌رسه بری همبرگر بخوری چون از یک جنسند، به نظرم این، شیوه‌ی خیلی بنجلیه برا ارضا شدن، خیانت به آرمان‌هاست. می‌شه به جاش تخم ریحون خرید و تو گلدون خونه ریحون کاشت. همین‌کارو کردم.

12 Oct 06:13

پایین اومدیم آب بود، رفتیم بالا آسمون

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)

درگیر موقعیت متضاد و مشابهی هستم: امروز برای تایید مدارک راحله پنج ساعت توی صف سفارت نشسته بودم و آخر هم نوبتم نشد، پنجاه نفر جلو من بودند و سه نفر مانده بود برسد به من که گفتند خوش آمدید. این خوش‌آمدی خیلی آشناست، ظاهرش مهربان است اما توانش را دارد که جمله بی‌رحمی شود. قبلا آن را جای دیگری شنیده بودم، از سربازی جلو در دادسرای اوین، نامه‌ام را گرفت و گفت خوش‌آمدی. این بار هم مامور نیروی انتظامی جلو سفارت بهمان گفت خوش آمدید تا پنج‌شنبه یعنی هرّی، اینجا نایستید. فردا باید برای کارهای مربوط به خودم توی صف جلوی اوین بنشینم. تفاوت آن‌قدر نیست که فکر کنی آدم‌های یک صف از مریخ آمده‌اند و دیگری زمینی‌اند، یا فکر کنی اینها کی‌اند ما کی هستیم، کم نیستند کسانی که مثل من، خانواده‌شان درگیر هر دوموقعیت است.  در هر دو ساختمان به رویمان بسته است. توی هردو صف آدم‌ها  کلافه‌ و بی‌اراده‌اند و در هردوموقعیت قوانین من‌درآوردی ذله می‌کنند. آدم‌های صف اول برای بهتر زندگی کردن تلاش می‌کنند و آدم‌های صف دوم برای زندگی کردن صرف. دردآور اینجاست که وقتی بهش برسند قطعن خوشی آدم‌های دسته‌ی دوم بیشتر است. چیزهایی که یک نفر دارد را ازش بگیر و دوباره بهش بده تا احساس خوشبختی کند و بقیه‌ی خوشی‌های جهان را به اهلش ببخشد و چیز بیشتری برای خود نخواهد. آن‌قدر ازش دریغ کن که وقتی کمی بهش بخشیدی خود را غرق در تجمل ببیند. من که تا حدی اینجوری شده‌ام. از یک وقتی به بعد، چیزهای زیادی از دستم رفت. چیزهایی که همیشه داشتمشان و آن‌قدر محکم سرجایشان بودند که احساس بی‌نیازی می‌کردم از وجودشان. به قول خورشید یک روز دیدم خیلی از چیزهایی که مطمئن بودم هستند و من دارم زندگی‌ام را می‌کنم چون آنها هستند، دیگر نبودند. بی‌رحمانه و بی‌دلیل آمدند ازم گرفتند و برای پس گرفتنشان باید حالاحالاها تقلا کنم و با دوباره داشتنشان از خوشی پر بکشم.