Shared posts
دنبالش کردم و خوردم زمین
شعار هفته - هشتاد و سوم
Ayda shared this story from Mr.bex. |
ای کاش که جای آرمیدن بودی
Ayda shared this story from چانچو. |
من و ماشینم از نفس افتادهایم، کنار اتوبان خاموش میشویم و ادامه نمیدهیم
توی راه چشمم به کوهها افتاد. تیره بودند و نوکشان برف زده بود. خوشحال بودم که هر وقت مقابلم را نگاه کنم میبینمشان. خروجی اول را پیچیدم سمت راست و دو دقیقه بعد زنگ ساختمان را زدم. لابد مرا توی آیفون تصویری دید چون بدون هیچ پرسشی سریع در را زد. نمیدانم چرا، اما فاصلهی در ساختمان تا در آپارتمانش را تقریباً دویدم. در آپارتمانش را باز گذاشته بود و پریدم بغلش. فقط یک پیراهن سفید مردانه پوشیده بود. گفتم دلم برایش تنگ شده. کمی فشارش دادم و بعد رفت سر تتمهی ظرفهایی که داشت میشست.
کتریاش روی گاز بود و آرام قل میزد. توی قوری پیرکسش چای خشک ریخته بود. کمی توی آپارتمانش پرسه زدم. جورابهایم را در آوردم و گلوله کردم توی کولهام. همینطور که ظرف میشست کمی بیشتر از پشت بغلش کردم. ظرفها که تمام شد چایی را دم کرد. گفتم «این پیرهنم که میگی خوشگله دیگه کهنه شده، همینطور توی خونه تنم بود، اومدم اینجا قبل از رفتن دوش بگیرم و عوضش کنم، بعد همون سورمهای راهراه همیشگی رو بپوشم برای مهمونی شب.» بهم شیرینی ایرانی تعارف کرد. نخوردم. گشنهام بود اما فکر کنم نمیتوانستم چیزی بخورم. رفت دوش بگیرد. من شلوارم را در آوردم. نشستم کف هال، یک دستمال کاغذی گذاشتم زیر دستم و ناخنهایم را گرفتم. یکی از سیدیهایش را گذاشته بودم؛ مردی با صدایی بم و خسته میخواند:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند – وان که این کار ندانست در انکار بماند
کیف مانیکورش سوهان نداشت. به جایش پنجهام را کشیدم روی پاچهی شلوار جینم که آن کنار افتاده بود. کف دستم را کشیدم روی فرش تا اگر ناخنی رویش افتاده باشد جمع کنم. چیزی پیدا نکردم اما قطعاً الآن لای پرزهای فرشش پر از ناخنهای من است چون روی دستمالم سرجمع سه تا و نصفی ناخن بود. دستمال را مچاله کردم و بردم و انداختم توی سطل آشپزخانه. چند روز قبلش بهش گفته بودم کیسهاش برای سطلش کوچک است، هی کیسه میافتد ته سطل و کثافتکاری میشود. گفته بودم کیسه زباله بگیرد. گفته بود که کیسه زباله دارد اما میخواهد از همین کیسههای خرید میوه استفاده کند. گفتم پس سطل کوچکتر لازم دارد. گفته بود پس این سطلش را چکار کند؟ من چیزی نگفته بودم، فکر کردم چه راحت دارم سُر میخورم توی فاز «رابطه،» توی فازی که حرفها به ظاهر مشکلی ندارند اما یک تهمایهی اذیتکنندهای از خشونت و روزمرگی درش هست. به خودم نهیب زده بودم که به من چه مربوط است که کیسهی سطلش چطوری است و چرا اصلاً نظر میدهم و این مکالمهی پینگپونگی را ادامه میدهم. دستمال مچاله را که میانداختم دور دیدم چه خوب همان کیسههای کوچک چفت سطل شدهاند و هیچ هم نیاز به کیسه زباله نیست.
لیوانهای چایی را آب کشیدم. پیراهنم را در آوردم و کمی نرمش کردم. حرکات کششی. چندین ماه است که دارم تلاش میکنم از کمر تا شوم و دستانم به زمین برسند، اما بیشتر وقتها نمیرسند، چون پیر و خشک هستم. گاهی سر حرکت پنجم یا ششم نوک انگشتانم برای کسری از ثانیه به زمین ساییده میشوند و خوشحال میشوم.
صدای دوش قطع شده بود. دیدم با حولهی تنپوش شیریرنگ پشت سرم دم در حمام ایستاده و موهایش را خشک میکند. فکر کردم لابد الآن کل آپارتمانش «بوی نرمش» مرا گرفته و به خودم فحش دادم. پریدم زیر دوش. حواسم بود که دور و اطراف را زیادی خیس نکنم. آبش گرم بود، چشمانم را بستم و با نوک انگشتانم کف کلهام را مالش دادم. فکر کردم به غیر از کوهها، به غیر از اینکه دوستدخترم ساکن این شهر است، دوشهای آبگرم تهران را هم دوست دارم. آمدم بیرون و حاضر شدیم. یک تاپ طوسی پوشیده بود و میگفت شکمش با این لباس معلوم است. چند بار لباسش را عوض کرد. من که شکمی نمیدیدم ولی میدانستم گفتنش بیفایده است. پیراهن چهارخانهام که گفته بود خوشگل است را بو کردم. ازش پرسیدم چرا آدم تازه بعد از حمام بوها را میفهمد؟ بیخیال پیراهن شدم و همان بلوز سورمهای با راهراههای آبی را پوشیدم. انگار با این بلوز لاغر به نظر میآیم، اما حتی با این بلوز هم وقتی از کمر تا میشوم دستانم به زمین نمیرسند، چون خشک و پیرم. قبل از رفتن گفتم برای توی راه سیدی برداریم. مراحل آخر آماده شدنش بود و تند تند بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بود. سیدیها را نگاه میکردم و ازش میپرسیدم این را بیاورم یا نه. چند تا را که پرسیدم یکهو گفت از من نپرس، نمیتوانم چند کار را با هم انجام دهم، خودت یک چیزی بیار. گفتم خب. چند لحظه بعد پرسید ناراحت شدی؟ ببخشید. گفتم نه نشدم. چیزی نگفته بود. بعد هم به شوخی گفتم تحقیرم نکن. واقعاً هم ناراحت نشده بودم.
توی ماشین که نشستیم گفتم آخرین مهمانیمان را هم برویم. احتمالاً بدجنسی کردم چون فکر کرد هنوز گیر همان موضوع هستم. گفتم نه بابا منظورم ترافیک است که بعد از عید دیگر نمیشود جایی رفت. فکر کنم از همان اولش که نشستیم توی ماشین خیلی یواش تپش قلبم شروع شد، خیلی نامحسوس. هی فکر کردم چه مرگم است. از فکر اینکه از چنین حرف نامهم و پیشپاافتادهای ناراحت شده باشم خندهام میگرفت. دنده را که عوض میکردم دستم را نوازش میکرد. توی راه فکر میکردم که علیرغم اینهمه زر-زری که در مورد رابطه و خوبیهایش میکنم، وقتی دوباره تویش قرار میگیرم باز گند میزنم، باز «نمیتوانم». اتفاقی که افتاده بود حتی اصطکاک هم نبود، شاید در بدبینانهترین حالت لحنش کمی هار بود. احتمالاً حساسیت رادار بیشتر آدمها پایینتر از این است که حتی وقوعش را ضبط کند. با این حال من وسط اتوبانهای خاکستری غرب تهران همین اتفاق کوچک را در امتداد جریانی از اتفاقهای به ظاهر نامهم میدیدم، جریانی که گذشته، حال و آینده را به هم میدوزد، ربطش میدادم به دو-سه تا ناملایمت خیلی خیلی ملایم چند روز پیش، ربطش میدادم به ناملایمتهای پیشپا افتادهی دیگری که در آینده اتفاق خواهند افتاد و در نهایت به فروپاشی چیزی عظیم فکر میکردم. انگار هر کدام از این اتفاقها یکی از تکههای دومینو هستند، یکی یکی اینها را پشت سر هم میچینیم، به ظاهر این تکهها سرپا ایستادهاند. همینطور که رابطه جلو میرود قطار دومینو هم شکل میگیرد و بعد یک روزی، بنا به دلیلی کاملاً واهی و اتفاقی تلنگری به یکی از این دومینوها میخورد و در چند ثانیه کل قطار دومینوها فرو میریزد.
دوباره دستم را گرفت. من داشتم به هزار تا چیز ناخوشایند فکر میکردم و حتی جرات نمیکردم گوشهای از افکارم را برایش بگویم. به جایش من هم لبخند زدم اما صورتم به سمت مقابلم بود و داشتم به اگزوز ماشین جلویی نگاه میکردم. انگار دقیقاً میتوانستم مدتها بعد را پیشبینی کنم که همین حرفهای نامهم پایههای همه چیز را به هم ریخته. این اتفاق برایم یادآوری این بود که رابطهها چطوری هستند، چطوری با شروعشان عملاً پایانشان هم در حال شکلگیری است، حرفهای آدمها تویش چطوری میشوند، و چطور حرفها به خودی خود هیچ مشکلی ندارند اما تجمعشان بعد از مدتی آدم را میفرساید.
در علم مکانیک جامدات مبحثی هست به نام «خستگی.» هر مادهای در شرایط عادی، تنش به خصوصی را تاب میآورد و بعد خراب میشود. از آن طرف، ممکن است در طول عمر مفیدش در معرض تنشهایی به مراتب کوچکتر از ظرفیت تخریبش قرار بگیرد، اما تاثیر تجمعی اینها باعث میشود تاب و توان آن ماده بسیار کمتر بشود، به اصطلاح «خسته» بشود و خیلی زودتر از ظرفیت عادیش خراب شود. حرفهای کوچک توی روابط هم همینند، به تنهایی هیچی نیستند اما بعد از چند ماه یا چند سال اثر تجمعیشان آدم را «خسته» میکند. حداقل من که همیشه همینطور تمام شدهام، هیچوقت هیچ اتفاق گندهای مثل خیانت یا نابودی ناگهانی عشق و امثالهم بهم ضربه نزده، به جایش همیشه یک رشته از اتفاقات و کنشها و واکنشهای فوقالعاده بیاهمیت خستهام کردهاند و بعد مثل یک حمال فرار کردهام. همین است که به عقب که نگاه میکنم هیچوقت دلیل موجهی برای شکستهایم ندارم و در عوض لای عبارات کلی «کار نکرد» یا «جنس هم نبودیم» قایم شدهام.
اتوبانها خلوت بودند و ۲۰ دقیقهای رسیدیم به مهمانی. روی مبل نشسته بودیم کنار هم، خیلی خوب و رومانتیک و راحت، اما حتی نمیدانست که من به چی فکر میکنم، و من هم از فکر این تضاد تیز درون و بیرونم حالم از خودم بهم میخورد. هر از گاهی که حواسش نبود بر میگشتم و نیمرخ خوشتراش و ظریفش را نگاه میکردم و متعجب از خودم می پرسیدم چرا با خودت این کار را میکنی حمال؟ در طول مهمانی پنج بار رفتم دستشویی. نمیدانم چرا اینقدر شاش داشتم. دفعه دومش خودم را توی آینه نگاه کردم: با عینک و چهار تا لاخه ریش. گفته بود از تهریش بدش نمیآید و من هم نزده بودم. کنار آینه یک سوهان ناخن بود. کمی ناخنهایم را سوهان کشیدم و برگشتم توی هال. از ساندویچی سامان گلریز شام سفارش دادند و بعد نشستیم به فیلم دیدن. وسط فیلم دستش را گذاشتم زیر گلویم که نبض میزد. پرسید چیزیم است؟ در گوشش گفتم نه و لبخند زدم. متنفرم از اینکه بگویم چیزیم هست، و بیشتر مواقع هم نمیتوانم چیزی که هست را توضیح بدهم. مثلاً در شرایط فعلی باید چی میگفتم؟ میگفتم که من ناراحت نشدم، اما با همان یک حرفت «آخر» رابطه را دیدم؟ دیدم که قرار است بعدها چطوری بشویم؟ فیلم کُند پیش میرفت. همان اوایل فیلم یکی که خیلی خوشحال به نظر میرسید بیدلیل افتاد و مُرد. فکر کردم تپش قلبم همینطور اوج بگیرد من هم وضعم همین است، درست مثل پدربزرگم؛ قبل از ۴۰ سالگی قلبم میایستد و میمیرم. پاشدیم که شام بخوریم. معدهام داشت سوارخ میشد اما همان دو لقمهای که خوردم هم حالم را بد کرد و ادامه ندادم و به جایش ساندویچم را انگشت میکردم.
وسطهای شام، همینطور که با کونهی ساندویچم بازی میکردم فهمیدم باید بروم، یعنی چارهای نداشتم. فکر کردم زشت است، فکر کردم همه میفهمند که یک مرگیم است. جوانتر که بودم خیلی حواسم بود که وقتی با آدمهای دیگر هستیم چیزی از مشکلاتمان «درز» نکند. حتی یادم است اواسط بیستسالگی با دوستدختر آن موقعم و چند تا از دوستان گروهی رفتم یک آبشار برای گردش. شب قبلش ما همدیگر را با قیچی رشتهرشته کرده بودیم -احتمالاً سر اینکه برویم خارج یا نه- اما توی مینیبوس هیچی بروز ندادیم و حتی با هم «خوب» هم بودیم؛ علی الخصوص من، انگار بروز ندادن مشکلات نوعی امتحان «فرهنگ و تمدن» است و من هم مُصر بودم که شاگرد اول این امتحان بشوم. این شب ولی آخرین چیزی که برایم مهم بود این بود که مردم بفهمند یا نفهمند. تنها ترسم این بود که وقتی بگویم سرم درد میکند و بخواهم بروم او هم بگوید با من میآید، آن موقع باید برویم خانهاش و احتمالاً جایی وسط مسیر باید دروغ دوم را هم بگویم، باید بگویم که امشب میخواهم کمی تنها باشم. بهش نگاه میکردم که چه زیبا و خواستنی ساندویچش را میخورد و از خودم متنفر بودم که این آشغالی هستم که هستم، همینی که هی نمیتواند، یا حساس است یا افسرده است یا بهش بر میخورد و یا بدون دلیل «متوقف» میشود. بعد میبینم با هر آدم عزیزی که توی زندگیم بوده، از دوست بگیر تا خانواده، زمانی از این جنس مشکلات داشتهام؛ اما نمیشود که همهی دنیا بیملاحظه باشند و هی پا بگذارند روی دُمِ منِ مظلوم، برعکس، شاید من مریضم، شاید دُم من زیاد دراز و پت و پهن است و همه جا را فرا گرفته و برای همین هی پا میخورد.
توی راه سیدی عصری را گذاشتم. دوباره همان بیت را خواند. فکر کردم منِ خاک بر سر که «محرم دل» هم شدهام اما انگار هنوز در انکارم، اینقدر در انکارم که پشت سرم جا گذاشتمش و فرار کردم. توی اتوبان نیایش آگهی بزرگ عطاویچ بود با پسزمینهی قرمز تند: یک همبرگر سهطبقه که لای هر طبقه چند لایه ژامبون هم تپانده بود. احتمالاً عطا نام صاحب ساندویچی است که این تپهی گه را اختراع کرده و بعد این قدر وقیح است که نام آشغال عطاویچ را برایش انتخاب کرده و بعد هم با افتخار زده وسط اتوبان، از این ور به آن ورش، جوری که چارهای نداشته باشی جز دیدنش. زدم بغل، از پایه بیلبرد رفتم بالا، چندین بار لیز خوردم ولی هر بار درست قبل از پرت شدن دستم را جایی بند میکردم و بالاخره رسیدم آن بالا. باد میآمد ولی انگار من سوراخ سوراخ شده بودم، باد از میانم عبور میکرد و اثری رویم نداشت. شلوارم را در آوردم، انداختم پایین، افتاد روی شیشهی یک ماشین قرمز رنگ. بعد شاشیدم به عطاویچ و ساندویچش ابداعیاش. به نظرم رسید که بالاخره خالی شدم.
از نیایش پیچیدم توی چمران. ماشینم سربالایی بعد از رمپ را نمیکشید، نفس نداشت، مثل خودم، پت پت کرد و بعد خاموش شد، وسط ناکجا، دوستدخترم پشت سرم، بیخبر از همه چیز، من این وسط، متوقف وسط اتوبانی تاریک در محاصرهی بیلبردهای عطاویچ و کیلومترها دور از خانه و بدون کوچکترین امیدی برای رسیدن به مقصد یا بازگشت، بدون کوچکترین توانی برای اصلاح هر چیزی. دوباره همان فکر آزاردهنده همیشگی که شش ماه بود پشت سر گذاشته بودمش با تمام قوت و از همهی جهات بهم حملهور شده بود: اینکه من توی رابطه یواش یواش از بین میروم، خارج رابطه هم که در عطش داشتنش از بین میروم.
توی پارکینگ منتظر بودم برادرم بیاید ماشینش را جابجا کند تا ماشین من هم جا شود. بهش اساماس زدم که فلانی جونم من رسیدم، لبخند. فکر کردم این دو نقطه پرانتز دقیقاً چه معنیای میدهد؟ هر وقت که دوست داشتم حرف بزنم، لازم داشتم که حرف بزنم، کلماتش را پیدا نکردهام، احتمالاً چون حتی خودم هم رفتارم و عکسالعملهایم را درک نمیکنم. وقتی هم بعد از کلی زور زدن چیزی میگویم اینطور به نظر میرسد که آدم لوس و نیازمند توجهی هستم که همهی آدمها مدام باید دور و برش آسه بیایند و آسه بروند. فکر کردم کاشکی حداقل ناخنهایم را درست و حسابی از روی فرشش جمع کرده بودم.
برادرم که توی پارکینگ از کنارم رد شد من سرم توی گوشیام بود و داشتم اساماس رقتانگیز «من رسیدم»ام را میفرستادم. سرم را بالا آوردم، برادرم داشت بهم لبخند میزد. فکر کردم من همیشه این آدم را دارم. ماشینم را چپاندم کنار ماشینش. توی آسانسور گفت کاپشنم چه قشنگ است. گفتم مال تو. گفت «نه بابا، مال سربازاس.» گفتم «هر وقت دوست داشتی برش دار.» فکر کردم من که هیچ کاری برای هیچ کسی و برای خودم نمیتوانم بکنم، کاشکی حداقل برادرم کاپشن را که خوشش آمده بردارد.
دوی شب بود که وارد خانهمان شدم. پدرم با چشمهای کاسهخون نشسته بود توی هال روبروی تلویزیون خاموش. یک تکه سنگک بیات را خرد میکرد. پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت «برا کفترا نون خورد میکنم.» گفتم «الآن که خوابن کفترا…» گفت «صبح مامانت میده بهشون.» بهش گفتم کفترهای خارج نان درشت هم میخورند، هر چیزی میخورند، چیپس، کیک، باگت، هر سایزی. پشت بندش هم برایش داستان ساندویچی سامان گلریز را تعریف کردم. بعد احساس کردم اگر بیشتر برایش حرف بزنم باید بپرم و بغلش کنم و دستانم را سفت بیندازم دور گردنش، برای همین به جایش رفتم از توی یخچال یک بطری آب برداشتم و سریع غیب شدم توی اتاقم و تا صبح به سقف خیره شدم.
کوکو سبزی، نوشتهای در هفت بند
۱- صبحِ دگرگون
الف صبح زود باید بیدار میشد. من طرفهای هفت از خواب بیدار شدم. ساعت موبایلش را چک کردم. هنوز یک ربع وقت داشت که بخوابد. موبایل را از لبهی پنجره برداشتم و گذاشتم روی مبل، انگار لب پنجره زنگ بزند نمیشنویم ولی نیم متر این طرفتر باشد بیدارش میکند. بعد هم خزیدم بغلش. دوباره خوابم برد و احتمالاً یک ربع بعدش با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. خاموشش کرد و برگشت سرجایش. ولی داشت زیر لب غر میزد. از شب قبلش ناراحت بود و میگفت نمیخواهد سر تمرین برود. من که چیز زیادی نمیفهمیدم، میگفتم «خب نرو» اما میگفت نمیشود، توضیح هم میداد و من باز هم چانهام را میخاراندم و میگفتم «خب بهشون زنگ بزن بگو عمهت فوت کرده یا کتفت در رفته.» اما انگار مناسبات اینها فرق میکند و من نمیفهمم. بیدار هم که شد غر میزد و من همانطور نیمهخواب بغل گردنش را بوسیدم و بعد دوباره خوابم برد.
۲- تجربهی بیزمانی
فکر کنم صبحانه نخورد. به آژانس زنگ زد و نشانی داد؛ کوچه هشتم، زنگ دوم از پایین. بعد هم رفت. من موقع موقعش که بیدار و هشیارم گذر زمان را درست نمیفهمم، زمان برایم زیادی کشسان است، بعضی وقتها کش میآید و بعضی وقتها دو سال گذشته و من هنوز توی قدیم ماندهام. دم صبح لای لحاف که دیگر اصلاً نمیفهمم چقدر گذشته و ساعت چند است. اما لابد چند دقیقه بعد بود که آیفون زنگ زد. فکر کردم یا الف است یا راننده آژانس، اما توی مانیتور آیفون هیچ کس نبود، یک تصویر سیاه و سفید کروی بود از کوچه و درختهای خمیدهاش. نتوانستم از رختخواب بلند شوم و آیفون را جواب بدهم و به جایش خوابم برد. دوباره که بیدار شدم احساس کردم چه خوب، چه صبح زود و مرغوبی است. فکر میکردم نُه یا ده باشد. تازه ده هم نه. جنس نور خانه به ده و کلاً ساعتهای دو رقمی نمیخورد. ساعت مچیام را نگاه کردم. شش و نیم بود. خوشحال شدم و فکر کردم کل روز «مقابلم» است. بعد یادم افتاد ساعت مدتهاست که رو به «جلو» حرکت میکند. ساعت را برعکس کردم. دوازده و نیم بود. یادم افتاد اینجا نور ندارد. یعنی ضلع جنوبی آپارتمان یک پنجرهی سرتاسری بزرگ دارد اما نور از نورگیر میآید؛ سر ظهر شانس بیاوری پنج دقیقه آفتاب میتابد و بعد گم و گور میشود تا فردایش. خانه مادربزرگم هم همینطور است. خواب تا لنگ ظهر توی این جور جاها نزدیکترین تجربه به بیزمانی است.
۳- کتابهای توالتی
آلن دو باتن را از بغل رختخواب برداشتم و رفتم دستشویی. دو باتن داشت تلاش میکرد بهم توضیح بدهد چطور مطالعهی پروست میتواند زندگیام را دگرگون کند. دو باتن خیلی زرنگ است. زرنگیاش را دوست دارم. دنبال خر مرده میگردد و پوستش را به ما میفروشد، دنبال لقمهی راحت است و پیدایش هم میکند چون بیزنسمن است و این را از عناوین پنیری کتابهایش هم میشود فهمید. عناوینش این حس را میدهند که این مرد دانا جوهر زندگی را فهمیده و حالا آمده به ما نادانها هم یاد بدهد، آمده سیر و سفر یادمان بدهد، آمده مذهبی نوین به ما لامذهبها یاد بدهد، آمده کل زندگیمان را «دگرگون» کند. در بهترین لحظههایش روانشناسی پاپ و مثبتاندیشی و «نیمهی پر لیوان» است. در بقیه مواقع بدیهیات پیش پا افتاده را با چسباندن دو تا اسم و ایجاد شائبهای از «عمق» قالب ما میکند. مثلاً بهمان یادآوری میکند که پروست آدم جزییات است، به جزییات دقت کنیم و دنیا را جور دیگری ببینیم. انگار خود پروست لال بوده و نمیتوانسته این دو خط خامهی حکمت را به ما بگوید و به جایش جلد پشت جلد توضیح از جزییات زندگی روزمره نوشته. آلن دو باتن نوعی پائولو کوئیلیوی در استتار است. پائولو برای آدمهای سطحیتر و آلن برای آنهایی که دوست دارند «عمیق» باشند. پائولو را هم دوست دارم. پارسال زندگینامهاش را خواندم. قبل از نوشتن رمانهای عرفانی توی برزیل لیریکسهای پاپ مینوشته و از همین راه میلیونر هم شده، شش تا آپارتمان توی ریو خریده و اجاره داده و زندگی مرتبی به هم زده. بعدترش خب جهانی شد و برزیل برایش کوچک بود، رفت جایی که همهی بزرگان میروند: سوییس کنار دریاچهی ژنو، دو تا خانه آنطرفتر از خانهی سابق بورخس. از دستشویی که برگشتم متوجه شدم کتاب را کنار توالت جا گذاشتهام. کمی ورزش کردم.
۴- بالا، بالا و بالاتر
ساعت نزدیک یک بود. گفتم صبحانه بخورم. توی آینه مرد میانسال علافی را دیدم با پیژامهی سرخابی و بالاتنهی لخت که تا لنگ ظهر میخوابد و بعد از نرمشهای کششی، اوایل بعد از ظهر صبحانه میخورد. از خودم خجالت کشیدم اما بعد یادم افتاد هیچ کسی مرا نمیبیند پس کتری را گذاشتم روی گاز. یک قاشق چایی و یک مشت بهار نارنج ریختم توی قوری. آب که جوش آمد یک کم ریختم توی قوری، قدر یک بند انگشت. این را از الف یاد گرفتم. خودم تا گردن قوری آب میریختم تا چایی برکت کند و برای همین چاییهایم مزهی ادرار گاو میداد. اولین بار که چاییهای الف را خوردم گریهام گرفت. پرسیدم چاییاش چیست، گفت چایی جهان اما حتی قبل از پرسش هم میدانستم مرضم آب بستن زیادی بوده، مرضم گداصفتی بوده و نه نوع چایی. اینها را که به الف نگفتم، به جایش سریع لِم ماجرا را یاد گرفتم و الآن جوری رفتار میکنم انگار دویست سال است اینطوری چایی دم میکنم. کلاً این روزها اینطوری هستم، انگار زندگی بوته نقد من است و من ثانیه به ثانیه دارم یاد میگیرم، حک و اصلاح میشوم و همین است که اینقدر فوقالعاده هستم، اینقدر در حال حرکت هستم، رو به جلو، به سمت بالا به همراه یک فوج شاهین و عقاب که بیصدا پشت سرم بال میزنند و بالا میآیند.
۵- مردی که صبحها سالاد میخورد
توی یخچال دنبال پنیر گشتم. چشمم به جعبه پلاستیکی سالاد افتاد. شب قبلش عقل کردم و حواسم بود با این وضعیت بحرانی شهوت عمراً وقت خوردن اینهمه سالاد نمیشود؛ برداشتم نصفش را قایم کردم برای فردایش. یادم افتاد شاید الف برای نهار بیاید و بهتر است صبحانه نخورم و برایش صبر کنم نهار باهم بخوریم. گفتم زنگ بزنم بپرسم کی میآید؟ زنگ نزنم؟ میدانستم مشغول است، دوست نداشتم زنگ بزنم. برای پانزده دقیقه به نظرم بزرگترین تصمیم دنیا زنگ زدن یا نزدن بود. آخرش هم که هیچی، پانزده دقیقه گذشته بود و من هنوز داشتم به بخارهایی که از لوله کتری بیرون میآمد نگاه میکردم. زنگ زدم و سر بوق سوم قطع کردم. فکر کردم که دگرگون کردن زندگیام پیشکشاش، دو باتن بیاید همین گره گورههای بیمعنی زندگیم را باز کند، بهم بگوید تلفن بزنم یا نه و من راضیام. احساس کردم قند خونم افتاده. سرم گیج میرفت. چایی ریختم و شیرینش کردم. گفتم صبحانه را سبک میخورم که اگر احیاناً الف آمد جا داشته باشم. اما نمیشود که، یعنی هیچ وقت نشده، جلوی وساوس شکمی من همیشه بازندهام، همیشه. روغن زیتون رودبار را «ول» دادم روی کاهوها و خیارها و گوجهها، صیفیجاتم زنده شدند، گوجهها بهم صبح بخیر گفتند وکاهوها یک صدا سرود «مرا بخور و قوی شو» را میخواندند. یک کم نعناع خشک و یک قطره سرکه هم زدم. قلق سالاد صبح این است: سرکه صفر، یا پُر پُرش یک قطره، ولی به جایش مغروق در روغن زیتون. تافتونم هم با اتاق هم دما شده بود و فنجان چایی شیرینم در آن نور تقریباً ناموجود آپارتمان الف مثل یاقوت مذاب میدرخشید. با هر لقمهی نان و پنیری که فرو میدادم بیشتر متقاعد میشدم که خوردن این صبحانه درستترین تصمیم روزم بوده. اما هنوز نمیدانستم کی سر صبحی آیفون زده بود و نمیدانم چرا برایم به معمای مهمی تبدیل شده بود.
۶- حملهی موج سرد و سنگینْگذرِ ناامیدی پای فریزری سفید
اواخر صبحانهام الف زنگ زد. خستهتر از این بود که پیشنهادی در مورد «نهار چی بپزم؟» بدهد. گفت از بیرون بگیرم. گفتم نه، محکم و بدون مکث. مادرم از بچگی کاری با ما کرده که شنیدن نام غذای بیرون و فکر کردن به «پول دادن» بابت غذا باعث میشود از اضطراب فلج بشویم. سریع چمباتمه زدم پای فریزرش، بستههای یخزدهی گوشت و مرغ و ماهی را بیرون میکشیدم و توی گوشی تلفن اسامی غذاهای مختلف را با فریاد پیشنهاد میدادم، اما معلوم بود اینطوری که این حیوانات یخ زدهاند سالها طول میکشد تا باز شوند. یکهو گفتم کوکو سبزی. نمیدانست سبزیاش را دارد یا نه. گوشی را قطع کردم. کشوی پایین فریزر پر از بستههای سبزی بود. چند تا بستهبندی شهروندی بود که برچسب داشت: شوید، نعناع و جعفری. چند بسته هم سبزی خانگی توی کیسه فریزری. مطلقاً ایدهای نداشتم که کدام سبزی کوکو است. با ناامیدی در فریزر را بستم. یادم افتاد مادرزن سابقم که سبزی خشک میفرستاد کانادا رویشان برچسب میزد که دخترش گیج نشود. از همین برچسبهای دور آبی که اسم و کلاسمان را رویشان مینوشتیم و میزدیم روی کتاب و دفترهای مدرسه. ما هم که سبزی آنچنانی مصرف نمیکردیم. نعناعها را میزدیم به ماست و بقیهاش میماند ته کابینتها. فکر کنم دم دمهای طلاقمان پنج کیلو سبزی خشک ریختم توی سطل. چیزهای زیادی از آن دوران یادم نیست اما این را خوب یادم است که هفت دقیقه به سبزیهای توی سطل خیره شده بودم، برچسبهایشان را بلند بلند میخواندم و قههقههقهه میزدم. گفتم شاید مادر الف هم روی سبزیهای دخترش برچسب زده باشد. دوباره پریدم سر کشوی فریزر اما نُچ، خبری از برچسب نبود. از شدت بیعرضگی خودم، از اینکه میدیدم حتی قابلیت پیدا کردن یک بسته سبزی کوکو هم ندارم اینقدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم خودم هم بروم توی فریزر، لای گوشت چرخکردهها و سبزیها و مرغها تبدیل به یک موجود بیفایدهی یخزده بشوم و خودم را برای نسلهای بعدی حفظ کنم.
۷- رودخانهی معرفت
اما همین موج نفرت از خودم باعث شد به فکر فرو بروم و بعد خیلی بیدلیل یاد داشتههایم افتادم: دوباره رفتم سر فریزر، یک کیسه را در آوردم، دماغ تقریباً درازم را فرو کردم لای تودهی سبز یخزده و بعد محکم، خیلی محکم بو کشیدم، لای بوی سرد برفکها به وضوح بوی قورمه سبزی میآمد. بسته را پرت کردم ته کشو. بسته بعدی را محکمتر بو کشیدم، چند تا برفک و چند تکه سبزی وارد دماغم شدند و به همراهش هم بوی یکتای سبزی کوکو تا ته مخم پیچید. بسته را در آوردم، چند بار پیشانیام را آرام به کُنجیِ در فریزر کوبیدم و زیر لب گفتم «سرلشگر، به خودت اعتماد کن، همه چیز رو درونت داری، [مادر طبیعت/پروردگار؟] همه چیز رو درونت کار گذاشته، کافیه فقط ازشون استفاده کنی، برچسب مال مادرزناس، مال مهاجراس، تو هوش و حواسی داری که نیازی به برچسب نداره، تو فراتر از برچسبی، برچسب مال بدبختاس، مال کارمنداس، مال اوناییه که دماغ ندارن دهن ندارن گوش ندارن نه مال تو سرلشگر.» یاد نیل یانگ افتادم که میخواند «بیا پایین، بیا به رودخانهی بینایی و بعد تازه میفهمی.» من هم در همان حالی که بستهی سبزی کوکو را به سینهام چسبانده بودم احساس کردم قطعاً جزو شناگران رودخانهی معرفت هستم. صدای کلید آمد. الف با عینک آفتابی گردالی و دم دستگاهش آمد تو. من را دید، ولو کف آشپزخانه. پرسیدم «تو بودی صبح آیفون زدی؟» چیزی نگفت، با نگاه همه چیز را فهمید؛ بیدرنگ لباسهایش را کند، لبخند زد و آمد داخل رودخانه و کنارم شنا کرد. پیشانیاش را بوسیدم، آمدم بیرون، خودم را حولهپیچ کردم و مشغول مایهی کوکو شدم.
دل پریشون پریشون پریشون
نوشتن درمانی: روایت یک کشف دوستداشتنی
۲۰ می ۲۰۱۳
اورهان پاموک میگفت اینجایی که ما زندگی میکنیم، بوسیدن را از پدرمادرهایمان یاد نمیگیریم، در خیلی جاهای دیگر دنیا هم همینطور است. پاموک میگفت این سینما است که بوسیدن را به ما یاد میدهد؛ میگفت ما از این نظر هم مرهون سینماییم.
http://monsefaneh.blogspot.com/2014/04/blog-post_9.html
atefehا شت امشب
In Pieces: French Illustrator Marion Fayolle’s Wordless Narratives About Human Relationships
Fragmentary glimpses of humanity at the intersection of the funny, the philosophical, and the confounding.
In Pieces (public library) is an uncommon piece of visual poetry by French illustrator and comic artist Marion Fayolle that calls to mind at once the surrealist whimsy of Codex Seraphinianus, the visual neatness of Gregory Blackstock’s illustrated lists, and the vignettes of Blexbolex — and yet Fayolle’s is a sensibility unlike anything that ever existed.
Sometimes funny, sometimes poignant, sometimes light, and sometimes deeply philosophical, Fayolle’s beautiful wordless narratives are anything but silent, speaking of love and loss, passion and betrayal, longing and lust. They are fragmentary yet meaningful, much like the brain fuses together disjointed pieces of the world into a cohesive image, an impression, a story. There are no panels, no speech bubbles, no backgrounds — just tenderly illustrated, meticulously textured, neatly arranged figures who explore the microcosm of human relations through subtle yet expressive body language that whispers to the back of the mind.
In Pieces comes from the wonderful British independent press Nobrow, which also gave us Freud’s life and legacy in a comic, Blexbolex’s brilliant No Man’s Land, and some gorgeous illustrated chronicles of aviation and the Space Race.
Donating = Loving
Bringing you (ad-free) Brain Pickings takes hundreds of hours each month. If you find any joy and stimulation here, please consider becoming a Supporting Member with a recurring monthly donation of your choosing, between a cup of tea and a good dinner.
♥ $7 / month♥ $3 / month♥ $10 / month♥ $25 / month |
You can also become a one-time patron with a single donation in any amount.
Brain Pickings has a free weekly newsletter. It comes out on Sundays and offers the week’s best articles. Here’s what to expect. Like? Sign up.
Brain Pickings takes 450+ hours a month to curate and edit across the different platforms, and remains banner-free. If it brings you any joy and inspiration, please consider a modest donation – it lets me know I'm doing something right.
اختراع دستگاهی که با یک دکمه زنان را به ارگاسم میرساند
کاش قبل از اینکه دندانهایم عاریه شود، موج مکزیکی بزنم.
یک آشنا خانوادگی داشتیم که هرچندوقت یکبار به همه یادآوری میکرد که «شما برای ایجاد رابطه و نفس ازدواج، ازدواج کردهاید، من برای سکس بیخطر و همیشه مهیا آنطرف تخت». جوری بادقت هم توضیح میداد که دیرگیرترین آدم جمع هم بالاخره متوجه میشد که مهندس فلانی اگر میتوانست از سکس بگذرد یا اسبابش را ببرد، میرفت غاری چیزی گوشه عزلت اختیار میکرد. همسرش هم البته خیلی ذوق میکرد از این جمله و همیشه جوری میخندید که آدم حس میکرد او هم برای سکس مهیا آنطرف دیگر تخت ازدواج کرده است.
حکایت مهندس و ازدواج، حکایت من است و ورزش. من ذاتا ورزشکار نیستم ولی ورزیده شدن را خیلی دوست دارم. با اینکه همه عمر یک ورزشی کردهام ولی فرق من با ورزشکاران واقعی این است که اگر روزی دستگاهی اختراع شود که من را که روی مبل لم دادهام و قهوه میخورم بورزاند احتمالا چهارگوشه ورزشگاه رو میبوسم و همان روی مبل فرم دلخواهم را میگیرم. فکر کنید دارید قهوه میخورید دستگاه بگه دست رو بده بالا میخوام لاو-هندلت رو سفت کنم. یک کم غر بزنی و یکوری شی و مجله ازدواج آنجلینا و برد ورق بزنی و دستگاه عضلاتت را بدون مزاحم تو شدن ورزش بدهد. از تجسم همچین دستگاهی کیف میکنم ولی احتمالا ورزشکاران واقعی هردستگاهی که اختراع شود خود ورزششان میآید. دلشان رقابت و بازی میخواهد. من به ورزش مثل قهوه صبحم، معتادم، اگر سرروز معین ورزش نکنم حس میکنم مریض و خیلی بزرگ شدهام. بیماری و اضافه وزن بعد یک جلسه ورزش نکردن صرفا تلقین است، احتمالا من هم مثل مهندس از کل ورزش، فقط توی شلوار یک سایز پاییتر جاشدنش را دوست دارم.
دیروز دوست ورزشکار و ورزش دوستم که از هر فرصتی استفاده میکند برود روی سرش بالانس بزند یا برای تعطیلاتی که من هرثانیهاش را فقط حاضرم در کافه یا باری در شهری غریب بنشینم و رهگذر نگاه کنم، میرود نپال و یک هفته ازقله بالا میرود، برایم تعریف کرد که دراین چندسال زندگی ورزشکاریاش یکبار زانویش در اسکی پیچ خورده چون داشته با نوع خاصی از اسنو بورد با سرعت زیاد میآمده پایین. خودش حالش خوب بود و داشت با هیجان درد زانویش را توضیح میداد که نه جمع جمع میشده نه بازبار و من که زانویم از تجسم زانویش درد گرفته بود تمام مدت فکر میکردم آخه چرا؟ چرا آدم باید بخاطر ورزش جایی از بدنش درد بگیرد. مگه زندگی چند روز است که آدم ناخنش را بلند نکند که از صخره بالا برود یا کلی لباس بپوشد برود سر قله سربخورد. تمام این تفکرات نشان میدهد گول ظاهر سه روز در هفته ورزش بکن خودم را نباید بخورم من ذاتا ورزشکار نیستم و از عالم ورزش به همین سطح باید بسنده کنم.
ورزشکار نبودنم به درک، من مخاطب ورزش هم نیستم. خیلیها را میشناسم که اصلا ورزشکار نیستند، روزی هم دوپاکت سیگار میکشند ولی مدام فوتبال نگاه میکنند. آنها هم یکجور از جنس مهندس آشناخانوادگی مناند که ازدواج را برای از سوراخ کلید دید زدنش دوست دارند. کیف میکنند بازیکنهای توی زمین جونشون دربیاید و اینها اینور سیگار پشت سیگار، آبجو پشت آبجو، چیپس رو چیپس نگاهشان کنند. خیلی به زندگی آنها غبطه نمیخوردم تا یکجایی میخواندم آدمهایی که ورزش را برای دیدن دوست دارند کمتر سکته میکنند و کمتر از غیرطرفداران تیمهای ورزشی در معرض ابتلا به افسردگی هستند. طرفدار یک تیم ورزشی بودن مدام استرس و لذت القا می کند و این به بالانس روحی طرفدار روی مبل کمک میکند. آدم طرفدار انگار با برد و باخت خو میگیرد و هیچ بردی یا باختی برایش نهایت نیست. (جان من جمله قبل را برندارید بنویسید زیرعکسم که دست زیر چونه زدم، قاطی جملات بزرگان همخوان کنید. جک بود. ) قرارنبود طرفدار تیمی باشم ولی وقتی پای سلامتی وسط است من نباید عقب بمانم. رفتم دوباره جستجو کردم برای یکی که تابه حال طرفدار هیچ چیزی نبوده و روی هیچ چیزی هم تعصب ندارد بهترین شروع برای طرفدار شدن چیست. نوشت فوتبال و این شد که من در تاریخ هفتم آوریل ۲۰۱۳ یک طرفدار فوتبال شدم. نمیشد فقط طرفدار تیم ملی بشوم چون کم بازی میکنند و سلامتی من به خطر میافتاد برای همین یک تیم باشگاهی هم پیدا کردم که طرفدارش بشوم. درمورد تیمم مطالعه کردم. حتی رفتم ته و توی روابطشان را هم درآوردم و چندتا خوش استیلشان را در اینستاگرام فالو هم میکنم. برای اینکه بفهمم تیمم کی دارد موفق میشود و باید شاد باشم و کی بکوبم روی میز و فاک فاک کنم، اصول اولیه فوتبال را هم خواندم.روم نمیشد از کسی بپرسم ولی هرجور بود فهمیدم پنالتی با آفساید فرق دارد و هر تیم داخل زمین فقط یک دروازه بان دارد. ضمنا شما میدانستید وسط بازی جای تیمها روی زمین عوض میشود؟خیلی جالب است نه؟ من یک طرفدار زاده شده از شبکههای اجتماهی هستم پس صفحه تیمم را در فیس بوک لایک زدم و در یوتیوب کلی گلهای تاریخی تیمم را نگاه کردم. از تابستان که مطالعاتم را شروع کردهام وجای کافه بعضا بار انگلیسی میروم که فوتبال ببینم پیشرفتم عالی بوده. همین که میدانم تمام بازیهای مساوی جهان به پنالتی نمیکشد خیلی پیشرفت است. درهرحال دو ماه پیش متوجه شدم که از نظر تئوری آنقدر ردیفم که بفهمم این گلی که زده شده به نفع ماست یا به ضرر ما و خب حالا اجازه دارم که بیایم وسط زمین تماشگر بودن.
باور کنید ویلون یاد گرفتن سر ۶۰ سالگی احتمالا راحتتر از در سن بالا طرفدار یک تیم فوتبال شدن است. بازیهای تیم ملی کشورهای درست حسابی معمولا با سروصدا اعلام میشوند ولی برای اینکه من راه بیافتم لازم است بازیهای باشگاهی – نه فقط تیم خودم که کلی تیم دیگر -را هم ببینم. هیچ جا درست نمینویسید کی کدام تیم با کدام تیم بازی دارد. تیمی که طرفدارش هستم را خودم میروم هرروز نگاه میکنم کی بازی دارد ولی باقی چی؟ یکجور انگار آدمها از کودکی میدانند که از یک جایی بفهمند بازی کجاست. یک شب کلی بابک را سوال پیچ کردم که بفهمم از کجا میفهمد جام باشگهای آلمان یا انگلیس کی، شروع میشود و کی با کی درچه زمان بازی دارد. یکجور نگاهم میکرد انگار نمیدانست این دانش لدنی را چگونه باید برای من توضیح بدهد.شما نمیدانید ولی این فوتبال دوستها یکجوری همیشه میدانند کی تلویزیون را روشن کنند بازی ببیند. گفت خب سرچ کن. چیو سرچ کنم؟هزارتا تیمه. همش رو که نمیتونم سرچ کنم. حتما یک راه بهتری هم هست. امروز یک کار جدید به ذهنم رسید، رفتم کلی اکانت توییتر پیدا کردم که وظیفهشان این است توییت کنند «کی با کی بازی داره» یا «فوتبال شروع شد» . مدام خبرت میکنند.
فکر کنم طرفداری که از طرفداری فقط گردش خونش را دوست دارد دیگر آماده است که شروع کند به فوتبال دیدن.چیپسم را آوردم و دیدم هشت مارس آرسنال و اورتون بازی داشتند. این آخرین بازی بود که در اکانت کی فوتبال داره درموردش توییت شده بود و بعدش دیگر سکوت بود. نشستهام زل زدهام به اکانت «فوتبال کی شروع میشه» تا یک چیزی توییت کنند. بازی آخر خیلی وقت است که تمام شدهاست، دیدی طرفدار تازهکار به فوتبال هم دیر رسید.مهم نیست. بالاخره که توییت خواهند کرد. تازه طرفدار انقدر صبر خواهد کرد تا نوبت بازی دیدنش بشود.
دوئل رسم قشنگی بود که ورافتاد
A Big List of 875 Free Courses From Top Universities: 27,000 Hours of Audio/Video Lectures
In recent months, we’ve enhanced what’s now a list of 875 Free Online Courses from top universities. Here’s the lowdown: Our big list of free courses lets you download audio & video lectures from schools like Stanford, Yale, MIT, Oxford, Harvard and UC Berkeley. Generally, the courses can be accessed via YouTube, iTunes or university web sites. Right now you’ll find 100 free philosophy courses, 67 free history courses, 90 free computer science courses, and 47 free Physics courses on the list, and that’s just beginning to scratch the surface. Indeed you can also find sections covering Astronomy, Biology, Business, Chemistry, Economics, Engineering, Literature, Math, Political Science, Psychology and Religion. If you want to ballpark it, there are about 27,000 hours of free audio & video lectures here. And if you spend 8 hours per day enriching yourself, you can keep yourself busy for the next 10 years. At no cost.
Here are some highlights from the complete list of free online courses. (As you’ll see, there are a couple of vintage courses by Richard Feynman and Allen Ginsberg, added for good measure.)
- African-American History: Modern Freedom Struggle – YouTube – iTunes – Clay Carson, Stanford
- Critical Reasoning for Beginners - iTunes Video - iTunes Audio - Web Video & Audio - Marianne Talbot, Oxford
- Dante in Translation - Free Online Video - Free iTunes Audio - Free iTunes Video - Course Materials - Giuseppe Mazzotta, Yale
- Growing Up in the Universe – YouTube – Richard Dawkins, Oxford
- Human Behavioral Biology – iTunes Video – YouTube – Robert Sapolsky, Stanford
- Heidegger’s Being & Time – iTunes - Hubert Dreyfus, UC Berkeley
- Harvard’s Introduction to Computer Science – YouTube - iTunes - Course Page – David Malan, Harvard
- History of Architecture - Free iTunes Video – Jacqueline Gargus, Ohio State
- Introduction to New Testament History and Literature – Free Online Video – Free iTunes Audio - Course Materials - Dale B. Martin, Yale
- Introduction to the Old Testament (Hebrew Bible) – Free Online Video - Christine Hayes, Yale.
- Introduction to Visual Studies – Free iTunes iOS App - Anna Divinsky, Penn State
- Invitation to World Literature – Web Site - David Damrosch, Harvard
- Jack Kerouac – Free Online Audio Part 1 and Part 2 – Allen Ginsberg, Naropa University
- Developing iOS 7 Apps for iPhone and iPad – Free iTunes Video- Paul Hegarty, Stanford
- Justice: What’s the Right Thing to Do? – YouTube - iTunes Video - Web Site - Michael Sandel, Harvard
- Nietzsche, Beyond Good and Evil - Web Site - Leo Strauss, University of Chicago
- Philosophy of Language – iTunes – John Searle, UC Berkeley
- Physics for Future Presidents – YouTube – Richard Muller, UC Berkeley
- Quantum Electrodynamics – Web Site - Richard Feynman, Presented at University of Auckland
- Science, Magic and Religion - iTunes Video - YouTube – Courtenay Raiai, UCLA
- Speak Italian with Your Mouth Full - Free Online Video & Course Info - Free Online Video - Free iTunes Video - MIT, Dr. Paola Rebusco
- The American Novel Since 1945 – YouTube – iTunes Audio – iTunes Video - Download Course – Amy Hungerford, Yale
- The Character of Physical Law (1964) – YouTube – Richard Feynman, Cornell
- The Art of Living – Web Site – Team taught, Stanford
- World War and Society in the 20th Century: World War II - Multiple Formats - Charles S. Maier, Harvard
Again, the complete list of Free Online Courses is here.
Related Content:
550 Free Audio Books: Download Great Books for Free
635 Free Movies Online: Great Classics, Indies, Noir, Westerns, etc.
Learn 46 Languages Online for Free: Spanish, Chinese, English & More
500 Free eBooks: Download Great Books for Free
A Big List of 875 Free Courses From Top Universities: 27,000 Hours of Audio/Video Lectures is a post from: Open Culture. Follow us on Facebook, Twitter, and Google Plus, or get our Daily Email. And don't miss our big collections of Free Online Courses, Free Online Movies, Free eBooks, Free Audio Books, Free Foreign Language Lessons, and MOOCs.
The post A Big List of 875 Free Courses From Top Universities: 27,000 Hours of Audio/Video Lectures appeared first on Open Culture.
اسم پدرپسرشجاع در شناسنامه ایرج بود.
برای نشان دادن فرق و ترک عمیق بین خانواده مادری و پدریام همین بس که خانواده مادرم به جای کلمه بابا از پاپا یا پدر استفاده میکردند و خانواده پدری من از کلمه آقام. من درفضای وسط این دوتا بزرگ شدم و بجای پاپا و ددی و آقا یا حتی بهروزجان صدا کردن پدرم، یکبار و برای همیشه گفتم بابا . اصلم خو گرفته با کلمات مامان و بابا. بابا کلمه سادهایست و برازنده من ساده و پدر ساده و رابطه ساده من و بابام هم هست.جالب این است که با اینکه ۳۵ سال بابا صدایش کردم ولی کماکان روزهایی که آن یک جفت کفش مجلسی ایتالیاییام را میپوشم در توییتهایم به بابام میگویم پدرم. به مادرم از اول گفتم مامان. خودش هیچوقت نخواست شهین جان، شهین یا عزیز خطاب بشود والا من نوکرش هم بودم و حتی اگر می خواست شهی جون هم صدایش میکردم ولی ظاهرا خودش کلمه مامان را دوست داشته و من هم همانطور صدایش کردم که خودش خواسته. مامان و بابا کلمات خوبی هستند یک جور سادگی اولین بار که بچه زبان باز میکند را با خودشان دارند. درست است مثل مادرم مادر جاافتاده با دست و پایی نیستم ولی من هم دوست دارم مامان صدا شوم. گفته بودم که بچه تا سه سالگی به من گفت مامان و یکروز سرخود بجای مامان من را آیدا صدا کرد و الان یکسال و دو ماه است هرچه من به خودم میگویم مامان جان نریز زمین، یک بوس به مامان بده، بیا مامان کتاب بخونه برات، یکبار دیگه اینکارو کنی مامان ناراحت میشه، مامان مرد، مامان وقتی با تلفن حرف میزنه دوست نداره مدام بهش بگی مامان مامان –اون البته میگه آیدا آیدا- و مامان تورو خیلی دوست داره، …، ولی بازبه من میگوید آیدا – جدی از سطح دغدغه خودم در اوضاع بحرانی کنونی شرمندهام ولی شده خب
. تا همین چند ماه پیش خیلی به ندرت بعضی از شبها که کابوس میدید داد میزد مامان، که آن را هم دیگر نمیگوید. کابوس ببیند داد میزد آیدا یک هیولا و دوتا بدگای و یک اسکلت تو کمدن .
دیشب دوستش آمده بود پیشش باهم بازی کنند. دوستش از در که تو آمد با آن صدای تودماغی-بم چهارسالهها به من گفت سلام مامان ایلیا .خیلی چسبید.سوال زیاد داشت و همان دوساعت بارها من را مامان ایلیا خطاب کرد : مامان ایلیا دستشویی هم دارین اینجا؟مامان ایلیا بنز بیشتر دوست داری یا هوندا؟ مامان ایلیا میشه من با خودم مسابقه کی زودتر غذاشو میخوره بدم؟ حتی دوباری وقتی نوبت چشم گذاشتن من بود و دلم سوخت که بچه دوبرابر کالری میسوزاند وقتی داد میزند مامان ایلیا نیا، مامان ایلیا نیا. فکر کردم بهش بگم میتونی آیدا صدام کنی ولی نگفتم. دوست داشتم که مامان ایلیا صدا میشوم. احتمالا همان حال پدرپسرشجاع را داشتم که ذوب در فرزند شده بود و حتی کسی نمیدانست قبل از تولد پسرش اسمش چه بوده؟ تا ساعت هشت مامان ایلیا بودم. تا وقتی که پشت در قایم شدم و ایلیا و دوستش باهم دنبال من میگشتند. فکر کنم جای دور از ذهنی قایم شده بودم و کمی مضطرب شده بودند که پیدایم نمیکنند. شروع کردن صدا زدن من. ایلیا داد میزد آیدا کجایی؟ و آن یکی داد میزد مامان ایلیا کجایی؟ ایلیا فکر کنم از این حجم احترام به مادر قایم شدهاش خسته شد و به دوستش گفت : «اسمش آیداست، اسم مامانم آیداست.»
هردو داد زدند آیدا کجایی، از پشت در درآمدم و قبل سک سک سوختم و خب این مرحله هم تمام شد.
ذخیره تصاویر وبکم میلیونها کاربر یاهو توسط مرکز ارتباطات بریتانیا
تنها زیر لحاف چرکم است که به آرامش میرسم
به زودی از کارم استعفا میدهم و بر میگردم ایران. باید آپارتمانم را پس بدهم. با صاحبخانهام دعوایم شده و معاملات ملکی دارد بینمان وساطت میکند. هر جفتشان دزد و بیتربیت و تازه به دورانرسیده هستند.
وقتی برگشتم ایران نمیدانم میخواهم چه کار کنم. چند تا ایده تجاری دارم. بیزنس. دلم میخواهد پولدار شوم. خسته شدم از فکر کردن به پول، به دخل و خرج، به اجاره خانه، به وام خانه. چند ماه پیش یکهو خیلی قوی شدم، پر از «نیروی زندگی». همان موقع شد که تصمیم گرفتم برگردم و تا ۳۵ سالگی به وضعیتی برسم که دیگر به پول فکر نکنم، بتوانم از پول عبور کنم. به عنوان اولین قدم میخواستم از فرودگاه یک راست بروم کلانتری و پاسبان بگیرم و بروم مستاجر ۱۴ سالهی آپارتمان نظامآباد را بلند کنم، با اُردنگی بلندش کنم، همانی که ۱۳ سال است اجاره نداده و پدرم هم هر وقت موضوع را پیش میکشی به سقف نگاه میکند. الآن ولی دوباره قدرتم را از دست دادهام. نفهمیدم چطوری پنچر شدم. نگران استعفایم هستم. باید بروم توی اتاق شیشهای رییسم. میخواهم بگویم پدرم مریض است و کسی نیست ازش مراقبت کند چون فرزندانش مهاجرت کردهاند غرب. ولی دروغ است. پدرم مریض نیست، پدرم سالم است، منم که مریضم. کلن مریضم، یک مریضی طولانی که اسمش زندگی است. برهههای کوتاهی دارم که قوی میشوم و امیدوار میشوم و فکر میکنم «تمام شد، پشت سر گذاشتمش» اما پُر پُرش این دورههای قدرت ۳-۴ ماه طول میکشند و باز دوباره انفعال و بیبُتگی، و ضعف؛ امواج ضعف از همه طرف رویم میریزند.
چند هفتهای است که به آن لحظهای فکر میکنم که باید بروم توی اتاق شیشهای رییسم. ازش خجالت میکشم. انگار نمکنشناسم. انگار با استخدامم بهم لطف کردهاند و حالا من در کمال قدرنشناسی بهشان میگویم که لطفتان را نمیخواهم، مال خودتان. انگار آنها کار را دادهاند و من خوششانس بودهام که توی این بازار آشفته کار گیرم آمده. آنها آن بالا هستند و من این پایین لای لجنها. آنها پول و تکه های غذا را میاندازند و من مثل یک سگ گرسنه میپرم هوا و لقمههای غذا و اسکناسها را میقاپم. برای همین خجالت میکشم که میخواهم استعفا بدهم. فکر میکنم رییسم وقتی بشنود با لبخند دست به باسنم بکشد و بپرسد «دیگه سیر شدی؟»
ایران سه سال کار کرده بودم و فکر کنم چهار بار استعفا داده بودم. آن موقعها پررو بودم. میگفتم اینجا برای من کوچک است، کارتان مسخره است، یا موقعیت بهتری پیدا کردهام. دنبال «موقعیت بهتر» بودم. به یکیشان گفتم حوصلهام از کارم سر میرود و بیشتر مواقع بیکارم. هفت سال از آن دوران گذشته و الآن توی شرکت سرم که خلوت بشود خوشحال هم میشوم، توییتر میکنم و اینترنتگردی. هنوز هم حوصلهام از کار سر میرود. مگر میشود از کار تکراری حوصله آدم سر نرود؟ کارها هم که الزامن همگی تکراری تا «بازدهی» بالا برود. الآن ولی قضیهی کار را جور دیگری میبینم: کار میکنم تا حقوق بگیرم و حقوقم تبدیل به اجاره خانه و مرغ و گوشت و برنج و پول رستوران و سینما و بلیط هواپیما میشود. به پول احتیاج دارم. پول و اسکناس را خیلی دوست دارم. وقتی پول دارم خوشحال و قوی و خوشگل هستم. پوند، یورو، دلار؛ اینها علایق من در زندگی هستند.
این سری به رییسم می گویم که مشکلم پدرم است، اما مشکل پدرم هم من هستم. پدرم میگوید برنگرد. میگوید صبر کن، بمان، جا میافتی، ایران خبری نیست. خودم هم میدانم خبری نیست. هیچ جا خبری نیست. مگر قرار است جایی خبری باشد؟ خبرها توی فیلمها و توی اخبار هستند، جفتشان دور و بعید، جفتشان غیرواقعی. تهران هم هیچ خبری نیست. آلودگی هوا و ترافیک. هفت سال پیش که تهران بودم چشمهایم مدام قرمز میشدند، دکتر نفازولین داده بود برای شستشوی چشمم، از همین قطرهها که حشیشیها میریزند توی چشمشان. الآن که برگردم لابد سر چهار ماه کور میشوم. دیگر «کار» هم نمیتوانم بکنم. نمیتوانم قراردادهای کارمندی با شرکتها ببندم. به خودم قول دادهام دیگر کارمند نشوم. سرمایه برای کار آزاد هم ندارم. چند تا ایده تجاری داشتم. برای نزدیکانم ساعتها توضیحشان دادهام. اینجا نمیگویمشان چون میترسم دزدیده شوند. ولی بهرحال توانایی عملیاتی کردن ایدههایم را هم ندارم. نمیتوانم برای پول، برای زندگی کردن این قدر کله معلق بزنم. به خانوادهام گفتهام برگردم تا مدتی میخواهم استراحت کنم و کار نکنم. آنها نمیدانند که کلن نمیخواهم کارمندی کنم. فکرش را هم کردهام، اگر زیاد در مورد «آینده» سوال بپرسند یا مادرم زیاد «غم مادرانه» بروز بدهد میگویم پارهوقت استخدام شرکت «لولهسازان نوین» شدهام. هفتهای سه روز به هوای «لولهسازان نوین» میزنم بیرون و میروم خانه دوستدخترم.
از آن طرف میترسم دوستدخترم هم حوصلهاش از دستم سر برود. وقتی خودم حوصلهام از دست خودم سر میرود چه دلیلی دارد که بقیه مردم با من سرگرم بشوند؟ به اینها که فکر میکنم پکر میشوم. دوستدخترم تنها امیدم است. اولین باری است که اینطور عاشق کسی شدهام. اما بعد از ۳-۴ ماه پریشبها فهمیدم این یکی را هم گند میزنم تویش، همانطوری که قبلیها را گند زدم. زن سابقم میگفت «تو لیاقت منو نداری.» خودم هم همینطور فکر میکنم. یعنی فکر میکنم لیاقت هیچ کسی را ندارم، دقیقن برای همین است که بدون استثنا هر وقت لب سکوی مترو و قطار میایستم به پرت کردن خودم روی ریلها فکر میکنم.
فکر میکردم بعد از دفاع فوقلیسانسم اتفاق خارقالعادهای میافتد. روز دفاع عباس داشت عکس میگرفت. زن سابقم زیردستی پلاستیکی بین استادها پخش کرده بود و بهشان دانمارکی تعارف میکرد. دکتر خزاعی سه تا دانمارکی برداشت و دو تا سنایچ. من دفاع کردم و هیچ اتفاق خارقالعادهای نیفتاد. ۱۹/۵ شدم. یکی از داورها بهم کار پیشنهاد کرد. شرکت دولتی بود و فرایند استخدامش طول میکشید. من میخواستم بروم کیش. تنها. یک روز بعد از دفاع نشسته بودم خانه، هنوز کار استخدامم درست نشده بود و معلوم هم نبود درست بشود. کانال چهار فیلم کنت دو مونت کریستو را نشان میداد. هیچ کس خانه نبود. من کره عسل و بربری یخزده خورده بودم و فکر کنم خوشحال بودم. تلفن زنگ زد. خالهام بود که با مادرم کار داشت. مادرم سر کار بود. خالهام لابد میدانست. من هم که بیکار توی خانه. کلی برایم دلسوزی کرد و گفت «خاله جون بجنب.» هفته بعدش هشت صبح سر کار بودم. کیش هم نرفتم، لابد وقت نشد. کنت دو مونت کریستو هم نفهمیدم فرار کرد یا توی آن زندان تاریک پوسید. از آن روز تا امروز دقیقن نمیدانم چطور گذشت. کار و درس، یک رابطه مسخره که آخر سر پاره شد، همین. هنوز دلم میسوزد که کیش تنهایی را نرفتم و تقریبن مطمئنم همان روزی که خالهام زنگ زد، همان روز من سر یک دوراهی ایستاده بودم اما حتی وجود این دوراهی را ضبط هم نکردم، ندیدمش، فقط یک راه را دیدم و همان را رفتم، راه پوسیدگی.
قدیمترها جابجایی، عوض کردن کار و شهر و کشور، همین ها هیجانی داشت که کمک میکرد یک امیدی داشته باشم. الآن هیچ هیجانی نیست، این کارها و تغییر و تحولها بیشتر مضطرب و ملتهبم میکنند. مثلن الآن از بس به استعفایم، به برگشتن به ایران، به جدایی از خواهرم فکر کردهام قلبدرد گرفتهام. مدام قلبم را میمالم و ترس برم داشته مثل عمویم در ۳۳ سالگی سکته کنم. خواهرم را نبینم چه کار کنم؟ میدانم الآن درست نمیفهمم چه بلایی سرم میآید، ولی حتی همین الآن هم میدانم که له و لورده خواهم شد. پریشبها بیرون بود، من وقت خوابم بود و خزیده بودم زیر لحاف. کلید انداخت و با هوای سرد و یک عالم هیجان آمد توی اتاق. پالتوی سیاهش را داشت آویزان میکرد توی کمد و من نمیدانم چطوری، اما متوجه شدم این زن خوشگل و فوقالعادهای که جلویم ایستاده در حقیقت همان دختر بچه نقنقوی شش سالهای است که یک عروسک پاره زده زیر بغلش و دامنی صورتی پوشیده که جای قلاب کمربندش یک ستاره دارد، همان دختربچهای که دامنش همیشه همان بود، همیشه همان، چون رویش ستاره داشت. پالتویش را آویزان کرد و با هیجان داشت ماجرای آخرین تیک زدنش را میگفت و من فکر میکردم اینطوری که نمیشود، نمیتوانم به همین سادگی دیگر نبینمش. بعضی مسائل هزار تا بُعد پیچیده دارند، از هزار تا زاویه مختلف میشود نگاه و تحلیلشان کرد. اما ته تهش یکهو واقعیت مثل یک طوفان بیبند و بار میآید و تمام آن تحلیلهای پیچیده را از بین میبرد و پشت سرش یک خرابه جا میگذارد. پشت آن طوفان آدم تازه اصل ماجرا را میبیند: اینکه چطوری میتوانم نبینمش؟
دربارهی ابولفضل و کمی هم فرناز
بار اول کور بودم و نفهمیدم موهای بلندت رو دمب اسبی بستی. شاید هم بحث کوری نیست و میدان دیدم بسته بود. از روبهرو مثل این بود که موها رو به سمت بالا شونه کردی. نمیخوام نبش قبر کنم ولی منظورم اینه که از لحظهی اول هم با خطای دید وارد زندگیم شدی. میدونی که من با موی بلندت مشکل داشتم. از نظر بصری ترکیبش با ریش و پشم و سبیل کمی دلهرهآور بود. تقصیر تو نیست، مشکل از منه. چون خودم شوریده هستم کشش شوریدگی اضافهئی که از محیط بیرون القا بشه رو ندارم.
مخصوصا اینکه موهای تو مجعده کار رو پیچیدهتر میکرد. نگران بودم انگشتهام رو ببرم لای جنگل موهات و بعد ناخنهام به اون تارهای بلوطیرنگ گیر کنن و دیگه نتونم بیرونشون بیارم. اشتباه نکن، بحث جوندوستی نیست. خیر و صلاح خودت رو میخواستم. صبحی که بلند شدی دیدی آدامسم چسبیده به سرت هم موقع جدا کردنش این تو بودی که درد میکشیدی نه من. راستش ازینکه همهش باید فکر میکردم نکنه چیزی مایهی زجرت بشه هم خسته شده بودم. مثلا پستانهات کمی برجستهتر از مردهایی که دیدم بودن و همونطور که خودت میدونی قالبی توی دست میاومدن. من مشکلی نداشتم و حتا خوشم هم میومد ولی میترسیدم اگه توجهی بهشون نشون بدم معذب بشی. مخصوصا که مقداری هوموفوب هم بودی و حس میکردم ازینکه مرزبندیهای فاعل و مفعولی قاطی بشند وحشت داری.
موارد ریز ریز دیگهئی هم بود. نمیدونم چرا ردپای موهات توی همهشون هست. درکل زیاد بهشون ور میرفتی. هی میبستی، باز میکردی، بعد پوست سرت رو میخاروندی و کلافه بودی. با اینحال نمیتونم ادعا کنم که اگه موهات رو ماشین میکردی اوضاع درست میشد. مشکل از یک ناحیه مثل مو شروع میشه و بعد هی پیشروی میکنه و مثل کپک روی همه چیز رو میپوشونه.
کلاس چهارم دبستان اسم بغل دستیم فرناز بود. پوست روشن، دندونهای نامرتب و مقنعه چونهدار داشت و ازینهایی بود که استرسی که میشن میخندن. من ازش خوشم میومد. هروقت سرما میخورد و چندروز غیبت میکرد منهدم میشدم و گاهی هم از توی کیف همکلاسیها براش آدامس عسلی میدزدیدم. همون سال تولدم فرناز پیرهن گلدار نارنجی پوشید اومد خونهمون. من پیرهن سبز چمنی تنم بود و موهام رو قارچی زده بودم که البته برای صورت گلابی شکلم انتخاب اشتباهیه ولی عوضش با فرناز رفتیم کنار باغچه و دست انداختیم گردن هم و یه عکس دونفری انداختیم. اون حلقه فیلم هم هیچوقت ظاهر نشد و بردیم که عکاسی گفتن سوخته و خراب شده. همین دوربینهای آنالوگ که الان مظلوم و مهربون شدن اون موقع کارشون این بود که به ما ضربهی روحی بزنن.
فرناز رو تعریف کردم که بگم با تو هیچوقت جوری نبود که بخوام برات آدامس عسلی بدزدم. این رو یکبار همون اواخر که کش موهات پیشم جا مونده بود فهمیدم. کش سیاه رنگ باریکی بود و چند تار مو دورش لوله شده بود. بهت پیغام دادم کشت دست منه و نمیدونم چهت بود که جواب ندادی. من هم کمی نگاهش کردم و چندشم شد و انداختمش دور. همون نقطهئی که چندشم شد دیدم چقدر در موقعیت اشتباهی هستم و چقدر از کانسپت آدامس عسلی دورم. چون اگه کش سر فرناز بود حتما نازش میکردم و میلیسیدمش. شاید هم نه، همونجا در ده سالگی خودم رو باش دار میزدم.
عشق ممنوعه
(اینو نویسنده وبلاگ جایی دیگر نوشته. من امروز برای یه روزنامه انگلیسی در مورد این ویدو نوشتم و الان دیدم که نکات اون مقاله و این نوشته تقریبا یکی هستند. به جای ترجمه اون مطلب به فارسی، اینو میذارم اینجا. ممنون ار نویسنده. )
دوست لزبین من (که لزبین بودنش علنی است) از یک کشور غربی تلفن می زنه به مامانش در ایران و می گه: مامان، سرت رو بالا بگیر دیگه، گوگوش برامون خونده. مامانش با بغض می گه، احتیاجی به ویدیوی خانوم گوگوش نبود، همیشه سرم بلند بوده در موردت.
این روایت اما روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. دوستان ایرانی همجنسگرای زیادی دارم که هرگز نمی تونن به مادر، یا پدرشون بگن که همجنسگرا هستن. دلایل مختلفی داره این مساله، اما ساده ترینش برای خیلی هاشون اینه که نمی خوان زجر بدن مادرشون یا پدرشون رو، چون می دونن پدر مادرشون نمی تونن کنار بیان با همچین مساله ای. بغضشون رو فرو می دن که چرا باید بخشی از بودنشون رو از عزیزترین آدمای زندگی اشون پنهان کنن ولی حاضر نیستن عزیزانشون رو آزار بدن. این دوستای من زندگی های خوبی دارن اغلب. با جنسیت و هویت جنسی اشون راحت هستن، زندگی های کاری موفقی دارن، مظلوم و قربانی نیستن. همجنسگرا بودن بر روند زندگی اشون سایه ننداخته. ولی همیشه یه گوشه دلشون از این پنهان کردنه غصه می خورن، بغض می کنن، ولی با همون قدرت و توانایی ای که همیشه داشتن، این مساله رو هم مثل هر ناملایمتی دیگه ای تو زندگی در نظر می گیرن و نمی ذارن رو زندگی اشون سایه بندازه.
اما این روایت دوستای من هم هم روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. الف دختری بود که من اینجا در غرب ملاقات کردم. تازه فهمیده بود که لزبینه. در ایران متوجه کشش به زن ها شده بود. اما اصلا به گوش خودش و خانواده اش نخورده بود چیزی به اسم همجنسگرایی وجود داره. چند تا دکتر روانپزشک رفته تهران. بهش گفتن اختلال روانی داره و در جلسات مختلف سعی کردن درمانش کنن. یک مرکز خشونت علیه زنان هم رفته برای مشاوره و اونجا هم بیشترین خشونت های روانی بهش شده. اومد اینجا دانشگاه، یکهو متوجه شد که خب یک چیزی هست به اسم لزبین بودن. دنیاش به هم ریخته بود. شیش ماه طول کشید تا بفهمه چی به چیه. به سادگی اگر در ایران یک لزبین علنی دیده بود یا حرف این چیزها رو شنیده بود، ممکن بود زندگی متفاوتی داشته باشه.
سین در شهرستاتی در ایران عاشق یک دختر می شه. اما خانواده اش و دکترهای روانپزشک بهش می گن تو ترنسجندر زن به مرد هستی و باید عمل کنی و مرد بشی و بعد اگه خواستی با اون دختر ازدواج کنی. سین دختر باهوشی بود. می ره در این مورد می خونه و تحقیق می کنه و هر چی فکر می کنه می بینه که نه، حالات و احوالاتی که داره با ترنس جندر ها نمی خونه، در پروسه تحقیقاتش متوجه می شه که لزبینه و ایرادی نداره که یک زن عاشق یک زن دیگه بشه. با دوست دخترش از ایران فرار می کنه.
میم در کانادا حاضر می شه جلوی یک دوربین تلویزیونی حرف بزنه و بگه سلام، من میم هستم، یک لزبین. عاشق شدم، دوست دختر دارم و… چرا میم حاضر شد بره جلوی دوربین یک شبکه تلویزیونی پر بیننده؟ میم می گه من تا وقتی ایران بودم هرگز نمی دونستم همچین چیزی هست. فکر می کردم عجیب و غریبم. وقتی اومدم کانادا فهمیدم. خب مساله مهمی نیست که، فقط من نمی دونستم و خیلی زجر کشیدم. اگر یک شخصیت معروف لزبین به عمرم دیده بودم، شاید من هم می فهمیدم که لزبینم. میم برای همین حاضر شد خطر جلوی دوربین اومدن رو به جون بخره. به امید اینکه یک دختر لزبین در شهر کوچکی در ایران که دسترسی به اینترنت هم نداره با دیدن میم متوجه بشه که اون هم لزبینه.
حالا کلیپ ویدیوی گوگوش به اینهایی که گفتم چه ربطی داره و چرا مهمه؟ گوگوش طرفدارانی داره از شرق تا غرب، کشورهای مختلف فارسی زبان، افغان و تاجیک و ایرانی دوستش دارن. در خیلی از روستاها و شهرهای کوچیک که دسترسی به اینترنت ممکنه نباشه، یا حداقل دسترسی به سایت ها و وبلاگ ها و گروه های فیس بوکی ال جی بی تی ها نباشه، دسترسی به ماهواره وجود داره. ویدیوی گوگوش دیر یا زود در این روستاها و شهرهای کوچیک دیده می شه. دختر لزبینی که نمی دونه لزبینه، با دیدن ویدیوی خانوم گوگوش ستاره موسیقی پاپ ممکنه احساس کنه که پس آدمی شبیه اون هم وجود داره، خانوم گوگوش می گه هست، پس حتما مشکلی وجود نداره که اینطوری باشه، خانوم گوگوش هم داره تایید می کنه!
گوگوش یک سلبریتی محبوب اقشار مختلف جامعه است. ته اون ویدیو کلیپ که برای خیلی های ما ممکنه باسمه ای و مهمل باشه، با اون لباس شاه ماهی گونه اش، از بالای سن، فرمان اوکی بودن و عادی بودن عشق دو همجنس رو صادر می کنه. دوست دارم بهش بگم آخه تو کی هستی که فکر می کنی می تونی در اون جایگاه خداگونه قرار بگیری و فرمان طبیعی بودن عشق این دو زن رو صادر کنی؟ کی به تو همچین جایگاهی رو داده. اما شادی بسیاری از دخترای لزبین ایرانی در بیست و چهار ساعت گذشته در فیس بوک رو که می بینم و جیغ های خوشحالی دوست خودم رو که می بینم دهنم رو فوری می بندم.
نگاه کن به تاثیرش: گوگوش، از جایگاه قدرت، محبوبیت، فرادستی، به مخ های معیوب می گه هی: نگاه کن، من می گم همجنسگرایی وجود داره، چشمات رو باز کن و ببینشون، من می گم هستن، و من می گم همجنس گرا بودن اشکالی نداره. من می گم طبیعیه، من می گم بپذیر. جامعه مقلد و دنباله رویی که مقهور قدرت و شیفته سلبریتی هاست و فهم بسیاری از پدیده ها هم فقط در دسته بندی های طبیعی و غیر طبیعی براش ممکن می شه، یک لحظه ممکنه تکون بخوره، تامل کنه و فکر کنه، گوگوش می گه، حتما یه چیزی می دونه که داره می گه، فلان فعال لزبین حقوق فلان که ریختش مث مرداست و ضد مرده و نیت های خاص ضد اصلاحات و غیره داره نمی گه ها، خانوم گوگوش می گه، خانوم خانوم ها، زن زیبای پر عشوه که از هر نظر کامله. و خیلی از همجنسگراهایی که همیشه مجبور شدن هویتشون رو انکار کنن، جلوی عزیزترین آدم های زندگیشون همجنسگرا بودن خودشون رو پنهان کنن، حالا هویت جنسی اشون رو دیده شده می بینن، به تعداد مانیتورهای کامپیوتر مخاطبان ویدیوی گوگوش دیده می شن، به تعداد هزار و دویست باری که این ویدیو فقط از صفحه فیس بوک گوگوش شیر شده، به تعداد هشت هزار لایکی که این ویدیو در اون صفحه داره، به تعداد پونصدهزارباری که در سایت رادیو جوان دیده شده و به تعداد هزاران باری که در صفحات دیگه دیده خواهد شد.
موج اول فمینیسم وقتی اومد خیلی چیزها رو به هم ریخت، خیلی مناسبات رو، به دنبال حقوق لیبرلی بود، حقوق اولیه، زن سفید دگرجنسگرای طبقه متوسط که امتیاز طبقاتی داشت و نگاه انتقادی به کاپیتالیسم نداشت، دنبال برابری عمومی با مردها بود، دنبال آزادی زنان. بعدها هزاران نقد به این موج اول شد. کل ساختار فمینیستم تغییر کرد، موج دوم، فمینیستم رادیکال دهه شصت و هفتاد، فمینیسم سیاهپوستان و رنگین پوستان دیگه، فمینیسم فراملیتی، پسا ساختارگرایانه، پست کلنیال، مسلمان و… اینها هر کدوم اومدن نقد کردن به موج اول فمینیسم و فمینیسم لیبرال. مطالعات جنسیت هم همه کلی دچار تغییر و تحول شدن، الان تئوری کوئیر خیلی از ساختارها و واژه ها و تئوری ها رو به چالش کشیده. اما آیا کسی منکر نقش مهم فمینیست های موج اول می شه؟ کسی می تونه منکر نقش مهمی که همون حرکات پر اشکال لیبرالی طبقه متوسط سفید پوست دگرجنسگرا داشتن بشه؟ اگر مثلا زنان سفید پوستی که امتیاز طبقاتی هم داشتن دنبال حق رای زنان نمی رفتن و بابت خواسته های لیبرالی هزینه نمی دادن، الان ما هنوز همین جایی که هستیم بودیم یا حتی جای بهتری بودیم؟
کارهایی مثل این ویدیوی گوگوش رو من از همون جنس حرکات لیبرالی موج اولی می بینم. می تونه همونقدر سطحی باشه، همونقدر پر مشکل، اما مهم، نقطه ی عطف و تاثیر گذار در روند تغییر اجتماعی. روندی که در طول زمان رشد می کنه، متحول می شه، خودش رو نقد می کنه و پیش می ره تا تغییرات اجتماعی مورد نظرش رو ایجاد کنه. تغییر اجتماعی اون هم در مورد مساثلی مثل ساختارهای جنسیتی و سکسوالیته، به خیلی چیزها نیاز داره. قراره نگاه جامعه کلا به این مقوله تغییر کنه. جامعه ای که اتفاقا تحت تاثیر مدرنیته و اومدن فرهنگ پیوریتن غربی هموفوب شده، نیاز به خیلی چیزها داره برای تغییر نگرش. حالا در سطح عامه مردم، در فضایی که نقد فرهنگی و تئوری های جامعه شناسی جنسیت و کوئیر مخاطبی نداره، و در فضایی که همجنسگرایی اغلب پنهانه و در معرض دید نیست، کارهایی مثل گوگوش می تونه تغییر ایجاد کنه. به آدمایی که در معرض تفکر انتقادی نیستن یک تلنگر کوچیک فقط بزنه، دقایقی این فرصت رو براشون ایجاد کنه که جور دیگه نگاه کنن، خارج از جعبه های معمولی که بهش عادت کردن و فکر می کنن طبیعیه.
به ویدیوی گوگوش خیلی ایرادها می شه وارد کرد. من تخصص مطالعات فرهنگی ندارم ولی می دونم که از همون شات اول این ویدیو رو می شه نقد کرد. نشون ندادن پارتنر دختره تا شات آخر، در تعلیق گذاشتن تا یکهو در شات آخر مثل یک چیز خارق العاده پارتنر دختر رو رو کردن انگار اونقدر یه همچین چیزی غیر طبیعیه که می شه باهاش سورپریز کرد مخاطب رو (آیا اگر دگرجنسگرا بودند، همچین برخورد ویژه و غیر طبیعی ای می شد؟) کلا نشون دادن ماجرا به شکل یک چیز خیلی خاص، حالت گوگوش در اینکه داره مجوز می ده به این دو نفر، انگار که این دو نفر مجوز لازم داشته باشن، کلیشه های باسمه ای از نشون دادن علنی بودن روابط یک زوج دگرجنسگرا در مقابل پنهانی بودن روابط این دو نفر، گریه های بی دلیل، جلوه رهایی بخشی که داره به گوگوش و کنسرتش داده می شه و به هر حال تثبیت جایگاه بلندمرتبه گوگوش در همین ویدیو (که خب سود مالی حتی می تونه داشته باشه براش در نهایت چون هر چی جایگاهش بالاتر بره به بیشتر فروخته شدن محصولاتش و پر مخاطب تر شدن کنسرت هاش می تونه کمک کنه) … اینها چیزایی بود که من با نگاه اول مشکل دار دیدم.
اما گوگوش منتقد اجتماعی نیست، فعال سیاسی نیست، درس مطالعات فمینیتسی و کوئیر نخونده، از مطالعات فرهنگی سررشته ای نداره. گوگوش یه خواننده پاپه، یه شو ومن با احساس، احتمالا کمی با وجدان و مهربون. گوگوش با این توصیفات و در حدی که از یه همچین آدمی می تونه بربیاد سهمش رو در مقابله با هوموفوبیا ادا کرده. خوب هم ادا کرده*. من و تو چیکار می تونیم بکنیم؟
* پ. ن. من این نظر رو الان در حالتی می گم که گوگوش در مورد این ویدیو حرف نزده هنوز. جدا از صمیم قلب آرزو می کنم هیچوقت حرف نزنه در مورد این ویدیوش و خرابش نکنه. یک جورهایی نگرانم که هر چیزی یه موقع بگه شعاری و مهمل و تبلیغی برای خودش بشه و خراب کنه. ته دلم امیدوارم سهمی که ادا کرده همینقدر بمونه. همینقدر خوب و کافیه. بقیه اش به عهده بقیه باید باشه…
15,000 Colorful Images of Persian Manuscripts Now Online, Courtesy of the British Library
When a country is in the headlines almost every day, it can be easy to forget that today’s news isn’t the whole story. Iran’s modern story features its long, bloody war with Iraq, contested presidential election results, and protests that became part of the Arab Spring.
But Iran is also known by its ancient name of Persia and is one of the world’s oldest civilizations.
In the 12th century, all of Mesopotamia blossomed. The Islamic Golden Age was a time of thriving science, scholarship and art, including bright and vivid Persian miniatures—small paintings on paper created to be collected into books.
Thousands of these miniatures—known for their bright and pure coloring—are now included in a new digital archive developed by the British Library. The paintings, often accompanied by beautiful Arabic texts, are meticulously preserved, making available delicate treasures on par with, if not more beautiful than other illuminated manuscripts like the Book of Kells.
Because the miniatures were meant to be enjoyed in private, in books, artists could be freer with their subjects than with public wall paintings. Most miniatures included human figures, including depictions of the prophet Muhammed that showed his face, and “illuminated” ornamental borders.
The joy of the archive, which includes works from the British Museum and India Office Library, is how close we can get to the work. Zoom in as close as you like to examine the delicate flowers and script (click the screenshots to zoom into each painting). With this technology, it’s possible to see things that the naked eye would miss.
A separate archive houses rare Persian texts, including this pocket encyclopedia. The greatest beneficiaries are scholars, who can pore over beautiful, fragile documents and artwork from wherever they work, without damaging the old materials.
via The Paris Review
Related Content:
Free: The Metropolitan Museum of Art and the Guggenheim Offer 474 Free Art Books Online
Download Over 250 Free Art Books From the Getty Museum
Medieval Cats Behaving Badly: Kitties That Left Paw Prints … and Peed … on 15th Century Manuscripts
Kate Rix writes about digital media and education. Visit her on Twitter.
15,000 Colorful Images of Persian Manuscripts Now Online, Courtesy of the British Library is a post from: Open Culture. You can follow Open Culture by signing up for our Daily Email. That is the most reliable and convenient option. You can also find us on Facebook, Twitter, and Google Plus.
در مورد ناپدید شدن
در کتاب برف بهاری، یوکیو میشیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد یک مرد بودایی را تعریف میکند که با زن و بچههایش زندگی میکرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم میگیرد خانوادهاش را ول کند و برود. خانوادهاش میمانند و خب طبعن زندگیشان سختتر میشود. برای امرار معاش مجبور میشوند نصف اتاقهای خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانوادهاش نداشته و کار خودش را میکرده؛ و بعد از یک عالمه سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی میشود. اما قوی پر طلا بعد از چند سال یاد زندگی سابق و زن و بچههایش میافتد. میرود دور خانهی قدیمش پرواز میکند. میبیند که آنها فقیر شدهاند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستاجرشان خدمت کنند و وضعیت سختی دارند؛ خلاصه اینکه زندگی سوار کولشان شده. قوی پر طلایی هم از این وضع ناراحت میشود و میرود لب پنجرهشان مینشیند و یک پر طلا برایشان میگذارد و بعد پرواز میکند و میرود. زن کلی خوشحال میشود، پر را بر میدارد و میفروشد و میزند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره بر میگردد و یک پر طلای دیگر برای خانوادهی قدیمش میگذارد. هر روز داستانشان به همین منوال بوده. بچهها هم یواش یواش با قو دوست میشوند و وقتهایی که قو میآید با هم بازی میکنند. وضع مالی خانواده هم یواش یواش خوب میشود و مردان مستاجر را رد میکنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر میکند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشهای میکشد و یک روز سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک میشود و گونی روی سرش میکشد و میاندازدش توی یک بشکه. فردایش میرود سراغ بشکه به قصد اینکه همهی پرهای طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز میکند میبیند پرهای قو همهشان سفید شدهاند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده میکند از بشکه میپرد بیرون و از پنجرهی خانه فرار میکند. بالهایش را باز میکند، از زمین دور میشود و اوج میگیرد، در آسمان پرواز میکند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یک دست طلایی میشوند، قو دورتر و دورتر میشود یواش یواش به یک نقطه تبدیل میشود و بعد ناپدید میشود.
من از وقتی این داستان را خواندم قفلش شدهام، همهاش به «ناپدید» شدن قو فکر میکنم و بعد از چند روز تازه نکته داستان را فهمیدم. نکتهاش در مورد مواجهه با آدمهای هار است، و به طور کلیتر در مورد مواجهه با آدمها و مسائل پست است. باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتمن میتوانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز میآیم و یک پر طلا برایت میگذارم. یا مثلن میتوانسته چندتا پر طلا برایشان بگذارد تا امورات خانوادهاش بگذرد و بعد برود. یا حتی میتوانسته به زن حمله کند و شل و پلش کند، چشم و چارش را در بیاورد. ولی هیچ کدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. این داستان در مورد بد بودن بخل و تنگنظری و مالپرستی زن نیست، در مورد والا بودن عمل فرار و ناپدید شدن است، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت پست و نازل آدمها است. حتی صحنهی آخر داستان در مورد وضعیت زن نیست، ندامت و پشیمانی احتمالیاش را توضیح نمیدهد، چون آن زن ذاتن موجود نامهمی است، حتی ارزش این را ندارد که راوی وضعیتش را بازگو کند تا بقیه درس بگیرند. اصلن کل جذابیت داستان، زاویهی نگاه راوی است و اینکه راوی انگار یک سری مسائل را بالکل «نمیبیند» چون لابد به نظرش پیش پا افتاده هستند، حتی وجود این مسائل و آدمها را ضبط نمیکند چه برسد که بخواهد تفسیرشان بکند و از دل شکستشان تعالیم اخلاقی بیرون بکشد. به جایش صحنهی آخر داستان پرواز و اوج گرفتن قو را شرح میدهد، چون داستان در مورد نگاه نکردن به پشت سر و ندیدن موضوعات و موجودات مبتذل دنیا است، در مورد ندیدن و عبور از روی قارچها و کرمها و هاگهاست، در مورد ناپدید شدن است. تازه، ناپدید شدن قو هم از روی ضعف نیست، دقیقن بر عکس، اوج گرفتن است، عبور کردن است، حتی حین اوج گرفتنش قو دوباره سر تا پا طلایی میشود و هیچ بعید نیست که آن قدر اوج بگیرد تا به خود خورشید تبدیل شود.
تام یورک خواننده گروه رادیوهد هم در ترانهی فوقالعادهی «چگونه به طور کامل ناپدید شویم» ظاهرن در مورد همین موضوع، در مورد ناپدید شدن حرف میزند؛ اما فقط ظاهرن. تام یورک دلایل نارضایتیاش را بیان نمیکند، اما سربسته اشاره میکند که از «وضعیت» ناراضی است، زندگیاش را باور نمیکند و بعد انگار از خودش جدا میشود و میگوید: «اون، اونی که اونجاست، اون من نیستم، من اونجا نیستم.» اما مسیر حرکتش، مسیر این «جدا» شدنش درست برعکس مسیر حرکت قوی پرطلایی است؛ آنجایی که قو اوج میگیرد تام یورک پایین میرود، آنجایی که قو دوباره توی آسمان «رنگ» میگیرد تام یورک همان تتمه رنگ خاکستریاش را هم از دست میدهد و بیرنگ میشود، آنجایی که قو حتی زحمت نگاه کردن به پشت سرش را هم نمیدهد و فقط به بالا نگاه میکند تام یورک هنوز دارد ضجه میزند و از «وضعیت» مینالد و میگوید «من آنجا نیستم،» انگار هنوز باور نکرده،انگار هنوز امید دارد. آدم حتی شک میکند که نکند نالههای تام یورک در حقیقت خطاب با پشت سریهایش است، دارد گلهگی می کند تا بشنوند و خودشان را اصلاح کنند تا او دوباره برگردد، همه چیز اصلاح شود و دیگر هی فکر نکند که «آنجا نیست». حتی اگر جدی جدی قصد تام یورک «رفتن» است، باز هم رفتنش با ناپدید شدن قو فرق دارد؛ انگار صرفن خجالت میکشد که از خودکشی حرف بزند، به جایش با لغات بازی میکند و در مورد ناپدید شدن حرف میزند اما ناپدید شدنش عین مردن است، ترانهاش هم نوحهای است که خودش قبل از مرگ برای خودش میخواند. قوی پر طلایی قطعن نیازی به نوحه ندارد، حتی نیازی به ترانه ندارد؛ چون که عبورش، اوج گرفتنش، دوباره رنگ گرفتنش و ناپدید شدنش خودش خوشآهنگترین سرود زندگی است.
خانهی برناردا آلبا
نمایش اقتباسی
طراح و کارگردان: علیاکبر علیزاد
نویسنده: فدریکو گارسیا لورکا
بازیگران: سارا افشار، یاسمن ادیبی، کتایون سالکی، نگار مجرد تاکستانی و دیگران
خانهی هنرمندان، سالن انتظامی
۱۳ بهمن تا ۲ اسفندماه ۱۳۹۲
ساعت ۲۰
بلیت: ۱۰۰۰۰ تومان / + خرید
Stage Play
Director: Aliakbar Alizad
Writer: Federico García Lorca
Cast: Sara Afshar, Yasaman Adibi, Katayoon Saleki, Negar Mojarrad Takestani & others
Entezami Hall, Iranian Artists Forum
2-21 Feb. 2014
8 pm.
Ticket: 10000 Toomans / + Buy
چرا جدیتر در مورد مهاجرت به قسطنطنیه فکر نمیکنی؟
دوشنبه
یک و نیم بعد از ظهر – استارباکس
یک قهوه آمریکانوی سفید سفارش دادهام. گاهی این را سفارش میدهم و گاهی چایی. بعد خودم توی چایی شیر و شکر میریزم. این مدل انگلیسی است، ته دلم را هم میگیرد چون نهار توی شرکت نان خالی خوردهام و بعد زدم بیرون. گاهی گارسنهای استارباکس خودشان یک ظرف کوچک عسل هم مجانی میدهند که بریزیم توی چایی و قهوهمان. این حیلهشان است که بگویند آدمهای خوبی هستند، بگویند پول برایشان مهم نیست بلکه «قهوه» برایشان مهم است. البته آن بدبختهایی که پشت دخل ایستادهاند، آنها که چیزی نمیفهمند، آنهاکه ذهنشان به این حیلههای ریز نمیرسد، این حیلهها محصول فکری رییس روسایشان است. بازاریابی. چند وقت بعد هم مدیرعاملشان میرود کنفرانس «تد» و در حالی که آستینهایش را تا زیر آرنج لوله کرده میایستد روی سن و تکنیکهای بازاریابیشان را توضیح میدهد. من هم توی اینترنت تماشایش میکنم و بیش از پیش از خنگ بودن خودم بدم میآید. اما آنهایی که پشت دخل ایستادهاند، آنها هم مثل ما بدبخت هستند. با یک حقوق حداقلی کار میکنند. فکر میکنند شرایطشان «موقتی» است اما کور خواندهاند، آنها هم مثل ما تا ابد سر جایشان باقی میمانند. این رویاپردازیشان به خاطر این است که مغزشان زایل شده، اینقدر یک جمله را تکرار کردهاند که مغزشان زایل شده: روزی ده هزار بار لبخند میزنند و از مشتری میپرسند چه قهوهای میخواهید. شبها هم وقتی دارند مسواک میزنند توی آینه به خودشان لبخند میزنند و با همان دهان کفی که کفهایش شُره کرده روی پوزهشان از خودشان سوال میکنند «قهوه عادی میخواهی یا قهوه اتیوپیایی؟» هر بار از من میپرسند اول مکث میکنم، آنها فکر میکنند مکثم یعنی اینکه توضیحات بیشتری در مورد قهوه اتیوپیایی میخواهم و تندی ادامه میدهند: «قهوه اتیوپیایی محصول جدیدمان است، طعمش فوقالعادس، ۲۰ پنس گرونتره ولی فوقالعادس، میخوای امتحان کنی؟» من هیچ تمایلی ندارم قهوه اتیوپیایی بخورم، مکثم هم دلیلش این است که شنیدن نام «قهوه اتیوپیایی» زندگی و زمان را متوقف میکند و من عملی برای به جریان انداختن دوبارهی زمان به ذهنم نمیرسد. راستش اصلن تمایلی ندارم قهوه بخورم، یا چایی، یا هر نوشیدنی دیگری. فقط دوست دارم از شرکت بزنم بیرون و جایی بنشینم. اگر اجازه میدادند بدون سفارش قهوه بنشینم عالی میشد. هوا که گرم بود میرفتم پارک، اما زمستانها یا باید بروم استارباکس یا میروم کلیسا. استارباکس که میآیم گاهی با خودم یک مجله میآورم یا کتاب. گاهی هم چند ورق کاغذ چرکنویس میآورم و با یک رواننویس سبز نوکنمدی برای دوستدخترم نامه مینویسم. بعد که بر میگردم شرکت نامهها را اسکن میکنم و برایش ایمیل میکنم. معمولن حواسم هست موقع اسکن کردن کسی با دستگاه پرینتر-اسکنر کاری نداشته باشد و خودم تنها توی اتاقش باشم؛ چون دوست ندارم دستخط فارسیم را ببینند. دوست دارم فکر کنند دارم مدارک فنی و کاری اسکن میکنم. تا حالا کسی مچم را نگرفته. شاید هم دیدهاند ولی به رویم نیاوردهاند. این هم ایرادی ندارد؛ ببینند ولی به رویم نیاورند، سوالی نکنند زر زر نکنند و هی نگویند خط پرژین چه قوسهای قشنگی دارد؛چون خط پرژین قوسهای قشنگی ندارد،آن قوسهایش هم مال این است که مرضهایمان را لا به لایش قایم کنیم.
شبها عین یک حیوان تیرخورده و خسته میخوابم. تا چشمهایم را هم میگذارم خوابم میبرد. طرفهای قبل از هفت صبح از شدت سرما از خواب میپرم. خواهرم نیست و لحاف او را هم آوردهام توی تخت خودم و به عنوان لحاف دوم میاندازم رویم. وقتی دوباره گرم میشوم خوابم میبرد. ساعت هشت موبایل زنگ میزند و هر روز صبح که بیدارم میکند فکر میکنم از گوشهایم خون میآید. هشت ساعت خوابم تکمیل شده اما هنوز خوابم میآید. ۳۲ سالم است و دکترا دارم، پس چرا نمیتوانم هر چقدر که دوست دارم بخوابم؟ میدانم به دکترا ربطی ندارد ولی خب پس این دکترا به چه چیزی ربط دارد؟ وضعیت چه چیزی را درست کرده؟ به چه درد من میخورد؟ برای اینکه بتوانم صبحها هر چقدر دوست دارم بخوابم دقیقن چه درسی باید بخوانم، چه مدرکی باید بگیرم، چه کار باید بکنم؟ احساس میکنم کوچکترین جزییات زندگیم از کنترلم خارجند. ساعت خوابم دست خودم نیست، آدمهایی که دوست دارم را نمیتوانم ببینم، هوا سرد است و من مدام دارم فین فین میکنم، پولهایم را نمیدانم چه کار میکنم. پولهایم را حتی نمیبینم. فقط یک سری عدد هستند که میدانم وارد فضایی ناشناخته میشوند. اسم این فضای ناشناخته حساب بانکی من است. من از طریق اینترنت به حساب بانکیام وصل میشوم، اما نمیدانم آیا واقعن حساب بانکی من وجود فیزیکی دارد یا صرفن یک تعریف انتزاعی است. یعنی بانک من واقعن یک اتاقکی دارد که توی آن از پولهای من نگهداری میکند؟
تنها کاری که نمیکنم زندگی است. دقیقن به همین دلیل ادامه میدهم چون هنوز فکر میکنم روزی میرسد که «زندگیم» را شروع میکنم. دقیقن نمیدانم آن روز چه روزی است و کی فرا میرسد ولی باید فرا برسد. فرا نرسیدنش غمانگیز است. حتی همین الآن هم دیر شده. امیدوارم زودتر فرا برسد، آن روز من جشن میگیرم، کله معلق میزنم و روی دستهایم راه میروم و هیچ وقت هم با پاهایم روی زمین بر نمیگردم.
تباهی هنر به دست ثروتمندان
متهم کردن این ثروتمندان و مشاوران و کسانی که آنها را تشویق به این رفتار میکنند سادهانگاری است. وقتی هنرمندان واقعی و آدمهایی که دستی در هنر دارند تلاشی نمیکنند که این رفتار ثروتمندان نقد شود یا دست کم بحث درباره آن عمومی شود طبیعی است که آنها از این رفتار خود نه تنها احساس شرمندگی نمیکنند بلکه لذت بیشتری هم میبرند. هنر به ابزار تفنن و فانتزی طبقه مرفه بدل شدهاست. اما هنگامی که هنر در قرن نوزدهم عمومی و همگانی شد طبقه متوسطی که در حال رشد بود میتوانست در اینه هنر غنا و پیچیدگی باورها، آمال و آروزهای خود را به خوبی و زیبایی مشاهده نماید. اما این روزها با رویگردانی طبقه متوسط از هنر دیگر از آن کیفیت عالی خبری نیست. هنر هم به امیدی از دست رفته بدل شده، یا با منطقی منفعتطلبانه که هنر را صرفا ابزاری آموزشی برای ترقی میداند، مثلا موسیقی یاد بگیریم که ریاضی را بهتر بفهمیم، از معنا تهی شدهاست. نویسنده توضیح میدهد که چگونه اینها هنر را تباه کردهاست.
درچنین فضایی استانداردهای هنری هم بر اساس پول تعریف میشوند اگر کسی بگوید کار فلان نقاشی که آثارش را چند هزار دلار میخرند بهتر است از کار آن یکی نقاشی که قیمت تابلوهایش چند میلیو دلار است به چشم یک احمق به او نگاه خواهدشد. رابطه هنر و تجارت یک رابطه یکطرفه شدهاست: همیشه حق با تجارت است! گالریدارها و برخی مدیران و متخصصان موزهها هم به کمک این وضعیت آمدهاند. نویسنده مثالهای جالبی ارائه میدهد که چگونه برخی متخصصان هنری به خاطر پول به این رقابت بوالهوسانه کمک کردهاند. نویسنده در نهایت میخواهد نشان دهد هنر وقتی عمومی و همگانی است که بر اساس معیارهای طبقه متوسط جلو برود اما وقتی رقابت کلکسیونرهای ابرثروتمند برای خودنمایی به معیار خوب و بد هنری تبدیل میشود این هنر دیگر آن کیفیت تعالیبخشی را نخواهد داشت که از آن انتظار میرود.
هیجده و نیم ساعت سرگشتهگی در پس زمینه
کندی کردن
در هر سه شنبه کاملا معمولی آخر سال من ساعت شش بیدار میشم. با اولین زنگ ساعت ته دلم میگویم “خاموشش میکنم دیر میرم سرکار” و بلافاصله یادم میافتدکه با پیتر و ژان و ناتالیا و … ساعت ده جلسه دارم و هیچی هم برای جلسه آماده نکردم. با زنگ بعدی فکر میکنم نیم ساعت، فقط نیم ساعت بیشتر بخوابم جاش دوش نگیرم ولی باز یادم میافته که جلسه نیمه رسمی دارم و نمیشه سشوار نکشیده باشم. ساعت را خاموش میکنم. موبایلم رو برمیدارم و با یک چشم باز زل میزنم به صفحه وایبر. اون یکی چشمم هم حالا به زور باز خواهد شد. دمپاییهام هیچوقت جایی که درشون آوردم نیستند. لابد یا من شبها راه میرم یا اونها. پابرهنه میروم اتاق بچه. همیشه دم صبح لحافش رو جمع میکنه پایین تختش و مچاله میشه تو خودش از سرما. لحافش رو میکشم روش. از هم باز میشه و میگه شیر میخوام. کماکان عاشق شیر صبح مونده. پابرهنه میرم تو آشپزخونه. همیشه خرده باگت خشک و لگو روی زمین پیدا میشه که بره کف پام. در یخچال رو باز میکنم و زل میزنم به محتویانش وکمی فکر میکنم چرا در یخچال را باز کردم؟ وقتی یادم میآد شیر رو میریزم تو لیوان دردارش و براش میبرم. اون شیر میخوره من کف اتاقش شنا میرم، دقیقا ١۵ تا. شیرخدا تو سرم ضرب گرفته. خیلی وقت است نیت کردم ١۶ تا شنا برم ولی هرروز یادم میره. بعد از شنای ١۵ صورتم رو میگذارم رو فرش قرمز اتاق و چشمام را میبندم.برای یک ناظر قضاوتگر غایبی ادای خستگی درکردن در میارم که مبادا بفهمد دارم چرت میزنم. ۶ و ربع جلو آینه ام و جای مسواک زدن دارم توییتر رو بالا پایین میکنم. شیر وان را باز میکنم و مینشینم رو چهار پایه بچه.معطل میکنم به این امید که بخار آب داغ حمام را گرم کنه من جرات کنم از پیژامه خوابم بیام بیرون. بالاخره میرم زیر دوش. فقط بلدم و میخواهم که “دلم میخواهدت را زمزمه کنم”هربار و هرروز از اولین رویارویی با صدای گرفته خودم تعجب میکنم “وا آیدا جون این شمایید؟” ولی ادامه میدهم به خواندن. گاهی حواسم پرت دلتنگیهایم میشود و هفت دور شامپو میزنم. از کجا میفهمم؟ از اینکه انگشتهایم درد میگیرد و فکر میکنم وای دیر شد.
تندی کردن
تا یک ربع به هفت از زیر دوش بیرونم. صبح بخیر گفتهام به آنطرف آبها. خیلی حرفهای با یک دست کرم میمالم به صورتم با دست دیگر مو برس میکشم. همه چیز مثل فیلمهای کمدی سیاه و سفید میگذرد. دمپاییها همیشه وقتی دارم میدوم ناگهان پیدا میشوند. میروند زیرپایم. بلدم زمین نخورم. بچه باید هفت و چهل و پنج دقیقه تروتمیز و مرتب در کودکستان باشد. قرارمان دو بوس است برای خداحافظی ولی او معمولا جر میزند، تا ده تا بوس هم کارمان کشیده. کاش آنهایی که بامن خداحافظی میکردند هم مثل من تا هشت بوس اضافه سخاوت بخرج میدانند.هربوس نیم دقیقه مرا از برنامه عقب میاندازد. کمی دیرتر از هشت و نیم میرسم. کامپیوتر شرکت دیشب به دلیل نامعلومی خاموش شده و تا ویندوز بالا بیاید من کلی فحش میدهم به بیل گیتس. وجدانم ندا میدهد که فحش دادن به مرده کار بدیست. به وجدانم میگویم الاغ اون جابز بود که مرده. وجدانم خفه میشود. هر پنجرهای برای باز شدن نیم دقیقه ناز میکند.گیتس فحش میخورد. یکی از پنجرهها از ویروس میترسد. میگویم بترس ولی بازشو چون چارهای نداری. یکی سوال دارد که من بالاخره قصد به روز کردنش را دارم یا نه. میگویم بعدا. آن یکی مسیرش را پیدا نمیکند. جواب میدهم من هم همینطور. پنجره میگوید چی؟ بیخیال این یکی میشوم. کار شروع میشود.انقدر حواسم نیست که دوبار لیوان قهوه را از جای سوراخ ندارش دم لبم میآورم و قهوه میریزد روی دماغم. اعداد ناسازگاری میکنند. بالاخره کار و جلسه صبح تمام میشود.ژان میرود. شی از آمازون پیغام گذاشته که کارم دارد. زنگ میزنم ازساعت دوازده تا دوازده و نیم برایم توضیح میدهد که مشکلات تبدیل کتاب فارسی به کیندل چیست.بعد یادم میدهد که کتابم را سازیش با استانداردهای جهانی کاغذ مطابق نیست، چطور بفرستم برای چاپ. ناهارم را موقع حرف زدن با شی میخورم. بیصدا که به شی برنخورد که همه وقتم را به او اختصاص ندادهام. بعد از ناهار کمی وقت دارم بروم عینکم را بگیرم. هروله میکنم تا ایستگاه. میروم خیابان یورک ویل.کلی آدم ظهر سه شنبه دارند با پالتو پوست خرید کریسمس میکنند. از بینشان میدوم. دویدن شیک ولی که پالتو پوستیها نفهمند من کارمندی هستم که ساعت نهارش تمام سرمایه خیابان گردی طول روزش است. مادر دوست عینک فروشم مهربان و خوش مشرب است. باهم حرف میزنیم. زمان را یادم میرود. خیلی دیر شده. بدو بدو برمیگردم. مهم نیست پالتو پوستیها چه فکری میکنند. دوباره کار میکنم ولی کارم همه فکرم را اشغال نمیکند. جایی از ذهنم مشغول نوحه خواندن است. پس الکی در توییتر جک میگویم که فکر نکنم. ساعت یک ربع به پنج آخرین گزارش آخر سال را هم میفرستم. میدوم تا کلاس ورزش.قطار معطل میکند. دیرم خواهد شد. سعی میکنم در راه هردکمه و زیپی که خطر ناموسی ندارد را بازکنم که سرعت تعویض لباسم در رختکن به نهایت برسد. درنهایت سرعت لباس عوض میکنم و میروم سرکلاس. یک ساعت ورزش میکنم. بعد ورزش لباس عوض نمیکنم چون آن ده دقیقه را لازم دارم که بروم داروخانه . شلوارم کوتاه است وقتی به داروخانه میرسم آنقدر یخ زده ام که اگر پایم را قطع کنند نه تنها چیزی نخواهم فهمید بلکه تشکر هم خواهم کرد. داروخانه چی کند است. دوتا بسته ویتامین را گرفته جلو چشمانش و سعی میکند برای مرد قبل از من فرقشان را توضیح بدهد.بعد پنج دقیقه میگوید” آهااان این لاوافین هفتصد داره این یکی لاتافین دویست.” مرد حالا میخواهد فرق این دوتا را بداند. فحشش میدهم. دردلم البته و در ظاهر باعینک جدیدم لبخند میزنم. قرصم را میدهد. تا دم در راه میروم و حالا تا ایستگاه میدوم.به ایستگاه که میرسم دوباره میشود پاهایم را قطع کرد. میرسم خانه. پسر دارد با پدرش لگو درست میکند. مرد میگوید آمدی؟ شام نخورده ولی براش مرغ گرفتم.من کار دارم. بعد هم میرود پایین.پسر شام نمیخواهد، میخواهد باقی هلیکوپترش را با لگو تمام کند. ۴۰ مرحله از ساخت هلیکوپتر مانده. با لباس ورزشی غذایش را میکشم و سس میزنم و خرد میکنم و یا آن یکی دست هلیکوپتر سرهم میکنم.حرف هم میزنیم باهم. تبادل بوس میکنیم. روی صفحه موبایل میبینم که رییس سه تا ایمیل زده ته همه ایمیلها یک “فوری” و یک “علامت سوال” پسر دارد غذا میخورد. جواب رایان را میدهم. برای بعضی جوابها باید بروم سرکامپیوتر. برای بچه بد آموزی دارد چون کلی موعظه کردهام که موقع غذا تلویزیون و کامپیوتر ممنوع است. نمیروم و ته دلم میگویم جراح که نیستم. صبر کند. غذایش که تمام میشود دلش کلوچه تازه میخواهد. سه تا آماده در فریزر دارد. فر را روشن میکنیم. من سالاد درست میکنم. و یواشکی و تخمینی جواب رییس را میدهم. کلوچهها را میگذاریم در فر. من میروم دوش میگیرم. بچه ایستاده دم فر زل زده به ساعت. با حوله کلوچهها را در میآورم. تا سرد بشوند لباس میپوشم. دسر را میخورد و بازهم هلیکوپتر.بیست مرحله مانده، میگویم وقت خواب است. غر میزند این تمام نشده. میگویم فردا. نق میزند. جدی میشوم. به تلافی درکمال عدم همکاری آماده میشود برای خواب. مسواک را میکند در دهنش ولی تکان نمیدهد. دستش را توی آستین نمیکند. فین شل و بیحال میکند. کتابی به ضخامت غرش طوفان را برای خواندن انتخاب میکند. به کتاب خواندنم میخندد. هلیکوپتر نصفه از یادش رفته. ده بار میبوسمش. در را میبندم. حالا تشنه است. پاهایش را نمیتواند از زیر لحاف در بیاورد. دو تا هیولا خیلی حرف میزنند و این نمیتواند بخوابد.ولی بالاخره سکوت میشود. تاریک میشود. وارد کامپیوتر شرکت میشوم. جوابهای رییس را اینبار مفصل و دقیق میدهم. عینک جدیدم دنیا را شفاف کرده. تا ساعت ده و نیم جواب ایمیل میدهم. سالاد میخورم.
سرعت نامعلوم
ساعت یازده است. به شی قول دادهام امشب کتاب اول را طی بیست مرحله بفرستم برای دفتر نشر آمازون. شروع میکنم. با دقت. مرحله به مرحله گزینه این چیست را باز میکنم.شیرازه و ضخامت کاغذ و حاشیه وهمه چیز را انتخاب میکنم.در مورد کتاب خلاصه مینویسم. بارها میفرستم و ایراد میگیرد. شماره مالیاتی ندارم. زنگ میزنم. یکی در هند احتمالا میگوید لازم نداری. وقتی تمام میشود عینک هم خسته شده است و صفحه دوباره تار است. ساعت دوازه و نیم است. نفهمیدم کی انقدر دیر شده است. مسواک شب سهشنبه را در اولین ساعات روز چهارشنبه میزنم و همانطور که مسواک میزنم “صنما دل به تو دارد خو” را زمزمه میکنم. ساعت را میگذارم برای شش صبح . چشمهایم را میبندم و فکر میکنم همه نوزده ساعت قبل را دویده ام که این همه کار انجام بدهم. این انرژی برای دویدن نیست که عجیب است ، فقط نمیدانم چطور مغزم وقت میکند بین این همه بدوبدو الکی دلتنگی هم بکند،فکر هم بکند.روضه هم بخواند. آنهم در این حد.تو میدانی؟
Hand-Colored Photographs of 19th Century Japan
This week, The Public Domain Review (PDR) posted a series hand-colored albumine prints (“a process which used the albumen found in egg whites to bind the photographic chemicals to the paper) from 19th century Japan. They date back to 1880.
Some of the prints, like the one below, certainly have a foreign quality to them. They feel far away in terms of time and place. But others (like the shot above) feel remarkably close, something we can all relate to today.
According to the PDR, the pictures came to reside in the Dutch National Archive as a result of the centuries-long commercial relationship between the Dutch and the Japanese. More vintage pix can be viewed here.
Related Content:
The Oldest Color Movies Bring Sunflowers, Exotic Birds and Goldfish Back to Life (1902)
One of the Earliest Known Photos of Guys Sitting Around and Drinking Beer (Circa 1845)
1922 Photo: Claude Monet Stands on the Japanese Footbridge He Painted Through the Years
Hand-Colored Photographs of 19th Century Japan is a post from: Open Culture. You can follow Open Culture by signing up for our Daily Email. That is the most reliable and convenient option. You can also find us on Facebook, Twitter, and Google Plus.
Sadhu De Sade, your unknown friendly sexpert
همیشه یکی از پزهایم، لااقل پیش خودم، این بوده که مقابل حرفهای شدن مقاومت کردهام، به این معنی که نگذاشتم کارم از زندگی شخصیام (بر فرض که بشود از هم تفکیک کنیم) جدا باشد. که عامدانه نخواستم با درد آدمهایی که سر وکارم بهشان میافتد حرفهای برخورد کنم. آدمهای “حرفهای” ای که به مرحمت “انجیاو ایزه” شدن خدمات اجتماعی دیدم، در بهترین حالت به نظرم فرقی با کارمندی که “صب پامیشه میره اداره” (سلام ابوذر) نداشتهاند. حالا همین شده بلای جانم. کارم قورتم دادهاست تمام و کامل و لابد کمکم دارد دفعام میکند و برای همین است که دیگر حالم مثل سابق خوب نیست و شانتیشنانتی پر! لازم نیست کسی از بیرون نظارهام کند. خودم گیرم با تاخیر چند ساعته تا چند روزه میفهمم کجا چقدر زیادی حساسیت و به دنبالاش زیادی واکنش نشان دادهام. و به قطع خیلی وقتها هم نمیفهمم.
از وظایف جدید چند ماه اخیرم جواب دادن به سوالهای جنسی مردم است که به انتقال اچآیوی مربوط میشود، از طریق ایمیل. من دکتر پونهوالی هستم.” سکسپرت ( نمیدانم اصلاح علمی/جهانی است یا از این کلمات مندرآوردی هندیها) صمیمی و مورد اعتماد شما، خواهر ناشناسی که گاهی به کمکاش احتیاج دارید” و تا جایی که میدانم جز پزشکی که سال 2006 دکتر پونهوالی را اختراع کرد، هیچکدام از سکسپرتها، منجمله خود من واقعاً پزشک نبودند. آدمهای دورهدیده بودند ولی پزشک نه. برای همین در همان صفحه اضافه کردیم که تیم مشاورهی ما پزشک نیستند و برای مشکل جدی باید بروید دکتر! با این حال من جوابهایم را پونهوالی خالی امضا میکنم. هرسال صدها پزشک قلابی در این مملکت دستگیر میشوند. نمیخواهم شوخیشوخی یکی از آنها باشم.
فکر میکنید مردم از خواهر ناشناس سکسپرتشان چه سوالی میپرسند؟ پونهوالی در روز ساعتهای زیادیاش به خواندن رفتارهای جنسی مردم با جزئیات و حواشیشان که از قلم نمیافتند، میگذرد تا به سوالهاشان و ترسهاشان از انتقال اچآیوی و سایر استیآيها ( جدیداً به جای استیدی، بیماریهای مقاربتی، میگویند عفونتهای مقاربتی که بار منفی بر فرد نداشته باشد) و اختلالها جواب بدهد. هند هم مثل بعضی جاهای دیگر آموزش جنسی رسمی در مدارس و بعدش ندارد و مثل همان جاهای دیگر مردم سکس را از پورن یاد میگیرند (در واقع یاد نمیگیرند) و به خصوص وقتی میخواهند به انگلیسی راجعبهاش حرف بزنند و بپرسند، الفاظ پاکیزهاش را نمیدانند. یعنی من اینطور پیش خودم توجیه میکنم چون آدم هرچقدر با خواهر ناشناس سکسپرتاش صمیمی باشد برایش اینجور تعریف نمیکند که ” آی گات ساکد بای پراستتود، اند ساندلی کیم این هر ماوث”. من اما در عوض باید در جواب اول ازشان بابت اعتمادشان تشکر کنم و دایم مواظب باشم در جوابم هیچ قضاوت و سرزنش و ابراز تعجبی در مورد رفتار جنسی هرچقدر به نظر اشتباه/ مریض/ احمقانه/ نابرابر/ علمی-تخیلی طرف نباشد و توصیههای ارزشی/ اخلاقی/ اعتقادیای نکنم مبادا این صمیمیت از بین برود و آدمها در این سرزمین تابو زده باز هم جرات نکنند سوالهایشان را بپرسند. حتا باید در آخر بخواهم اگر باز هم سوال دیگری دارند ( که اغلب دارند) خجالت نکشند و بپرسند. اگرچه جواب اغلب سوالها میتواند ” خب گوگل کن جانم” باشد.
به لطف پونهوالی با طیف وسیعی از انواع خدمات جنسی از آسیای شرقی تا اروپا و نرخشان و وضعیت قضایی و جزایی کارگری جنسی در کشورهای مختلف آشنا شدهام. به غیر از این کلی اطلاعات توریستی و آمار موزهها و وضعیت رستورانهای گیاهی هم گیرم میآید. آنهایی که نگرانترند جزئیگو ترند .مثل راهول 32 ساله که برایم نوشته پنج دسامبر بانکوک بوده و همان شب زنگ زدهاست به دختر تلفنی و خلاصه یک مدل سکس محافظت نشده داشته، شش دسامبر به پارک حیوانات رفته و هفتم به تماشای نمایشی تایلندی که هر کدام با 3000 توریست پر شده بودند. پنجم تا هفتم غذای درست و حسابی نخورده چون غذای گیاهی خوشمزه و ارزان در بانکوک راحت گیر نمیآید. بعد هم روز هشتم ساعت یک نیمه شب رسیده است خانه و با همسرش که پنچماهه باردار است رابطه داشتهاست. از نهم تب و بدندرد و علایم سرما خوردگیاش شروع شده و دوازدهم رفته است پیش پزشک خانوادگی و داروی سرماخوردگی گرفته(اسم 6 مدل دارو با دوز مصرفشان که را ردیف میکند) و حرفی از ماجرای بانکوک نزدهاست. علایم سرما خوردگی از بین رفته ولی کوفتگی و ضعف مانده و حالا نگران است مبادا خودش و همسر و بچهی به دنیا نیامدهاش را به خطر انداخته باشد.
آلن که زنگ زده بود احوال زندگی عاشقانهام را پرسید و گفتم ” طبیعت بهوت افسردهاهه”. آن حرفهای نشدن لااقل از پارسال، بعد از نتایج نظرسنجی پایاننامه، و بعد از حادثهی تجاوز گروهی در دهلی و کار روی 20 پروندهی تجاوز گروهی، و مشخصا از وقتی دکتر پونهوالی شدهام، خواهر ناظر بر اتاقخوابهای قانونی شهروندان محترم و خانوادههای مقدس هندی، بلای جان رومنس زندگیام شدهاست. آخر برای آدمی که صبحاش را، با توصیف دقیق جوش سفید نوک زردی در زیر بیضهی برادری که دو روز پیش با دوستاناش به محدودهی چراغ قرمز رفتهاست، برای جشن آخرین شب مجردی، و فردا شب هم اولین شبی که قرار است با همسرش بلاه بلاه بلاه، شروع میکند چه عاشقیتی میماند؟
آدم نشانهها اگر بودم لابد فکر میکردم همان هفتسال پیش، چندماه قبل هند آمدنم، که از اشارهی دوبوار به مارکی دو ساد (آیا ساد را باید سوزاند؟) توجه و بعد درش گیر کردم، انقدر که اسم کتاباش را گذاشتم روی وبلاگ تازهام، معلوم بود آخرش میشوم سکسپرت ملت. از آنجایی که معقولتر از این صحبتها هستم، دلم میخواست ماشین زمان داشتم، بر میگشتم به زمان ساد و میرفتم توی سلولاش*، میگفتم تو بیا بشو دکتر پونهوالی. شک ندارم آزاد که میشد با فتیش و فانتزیهای خشکیده، ول میکرد میامد هند، میرفت بنارس، با یهتا پارچهی نارنجی، و خاکستر مرده بر سرتاپا، مثل سادوها (تارک دنیاهای هندو)، مینشست و صبح تا شب هیچ کاری نمیکرد جز تماشای رود گنگ…گنگ…آخ گنگ. چرا هر ور که میروم باز به تو میرسم؟
* سر راه یه سری هم میزدم به امیلی پولن ننر، آنجایی که میگوید “الان چند نفر تو شهر دارن ارگاسم میشن؟” یکی میزدم تو گوشاش.
سادو و مریدش از قوم بنی اسرائیل، بنارس، زمستون 90
قوز نکن
موقع مرتب کردن کمد یه پیراهن مشکی کشیدم بیرون که چند سال پیش عروسی دخترعمهام پوشیده بودم اما الان دیدم لباس تو خونهاس و در بهترین حالت لباس تولد نه دیگه عروسی. اما من عادت داشتم در گذشته، بچه که بودم برا عروسی پسرعمهام یه پیراهن نخی پوشیدم با یقه ملوانی، رو پارچهاش هم یه عالم کشتی ریز ریز صورتی داشت. چند سال بعدش عروسی یه پسرعمه دیگهام یه شلوار جین بندیلکدار پوشیدم، ازونایی که مکانیکا تو فیلما میپوشن چون به نظرم خیلی قشنگ بود، خواهرم تو عروسی باهام نرقصید چون به نظرش آبروبر بودم. چند شب پیش هم با مامان دوستپسرم رفتیم خرید، من یه پیراهن مردونه کتون دیدم گفتم اینو میخوام گف نه این خوب نیس انگار دست دومه، خنده رو لبم خشک شد و از مغازه رفتیم بیرون در حالی که هنوز دلم پیش اون پیراهنه.
پیراهن مشکی رو از تو کمد آوردم بیرون، پوشیدم و دارز کشیدم رو تخت و زل زدم به منظره خونهام در روبرو، یهو لیست آدمایی که ازشون حرص میخورم ردیف شدن رو دیوار خونه. در صدر جدول رئیس محل کار قبلی که هنوز پولمو نداده، شهرداری منطقه سه که پولمو خورده، دخترهی کلاس زبان که کارشناسی برق دانشگاه آزاد گرمسار خونده و کارشناسی ارشد مدیریت دانشگاه پیامنور و از جلسه اول کلاس هر روز داستان محل کار و همکاراش و سرسپردگی رئیساش رو تعریف میکنه. میگه از هرجایی میخوام برم رئیسام نمیذارن، نمیتونن منو از دست بدن، رئیس قبلی به مناسبت تولدم برام یه جشن سوپرایز گرفت و بهم چندتا سکه داد، رئیس جدید داره همه کارارو میسپره به من و میره دبی. از اون شدت نیاز دختره به اثبات خودش برای من لوزر بیکار و دختر دبیرستانی و دانشجوهای جویای کار حرص میخورم.
یکی از دوستام هم تو لیست هست، یه بار با برق چشماش موقع تعریف کردن روابط جدیدش با سلبریتیهای موسیقی و سینمای کشور چشمامو کور کرد، یه بار هم وقتی از لحظه سوار ماشین محمدرضا گلزار شدن و لواسون رفتن تعریف کرد مجبور شد دستمال از جیبش دربیاره و بزاق ترشح شدهاش رو از گوشه لبش پاک کنه.
نفر بعدی هم خواهرم بود که از مامانم خواست عروسی برادرم رو تو یه رستورانی تو فشم بگیریم که مشروب سرو میکنه و بعدش میشه مهمونا رو برد رو تپه پشت رستوان و آتیشبازی راه انداخت. چون برادر شوهرش همون جا عروسی گرفت و همه راضی بودن. اینا در حالیه که بابام میخواد زمینشو بفروشه و برا برادرم عروسی و خونه بگیره.
انقد فرو رفتم یهو با نخی تو دستم مواجه شدم، از پیراهن تنم آویزون بود و داشتم میکشیدمش، پیراهن از پایین مدل کیسه جمع شد اومد بالا. یه لیوان آب نجاتم داد، راسته که مایه حیاته.
هر روز تو همه سوراخای زندگیام حواسم جمع آدمایی میشه که برای اثبات خودشون دارن تلف میشن، مجبور شدن یه بخشی از حافظهشون رو پاک کنن و یه درصدی کوری بگیرن تا نبینن مخاطبی که دارن خودشونو بهش اثبات میکنن، خیلی دنیا و موقعیتشون با اونا فرق داره و این تلاشی که دارن میکنن تهش به یه "خوش به حالت" خشک و خالی از سر حسودی یا بیتفاوتی ختم میشه.
اگه پیامبر بودم معجزهام یه دست گنده بود از غیب که میزد پشت آدما، وسط عرق ریختن و جون کندن برای اثبات خودشون، همزمان صدایی تو آسمون میپیچید و میگف قوز نکن، قوز نکن.
پیشنهاد یک مجموعه کتاب
سرانجام مجموعهای از کتابهای پایه بر آشنایی با شماری از جریانهای هنر مدرن، که نه تنها روشن و فراگیر، بلکه مهمتر آن که دقیق باشد! اکنون حسن افشار در نشر گرانمایهی مرکز وظیفهی ارایهی برگردان فارسی مجموعهای از کتابهایی را بر عهده گرفته است که موزهی «تِـیت» و انتشارات کیمبریج از حدود یک دهه پیش کار تالیف آن را شروع کرده است.
مجموعهی «جنبشهای هنر مدرن»، دربرگیرندهی شمار زیادی از دگرگونیهای تاریخ هنر مدرن است؛ از اکسپرسیونیسم تا هنر مفهومی، از مدرنیسم تا پُستمدرنیسم. با اینکه مجموعه این هوشمندی را نشان میدهد که «پُستمدرنیسم» را بهمثابهی بخشی از هنر مدرن دستهبندی کند، اما همزمان توانایی درک این نکته را نشان نمیدهد که «پستمدرنیسم» بر خلاف مثلن «فوتوریسم» یک «جنبش» نیست.
این کتابهایِ آسانخوان و پایه، نامهای نظرگیری را بر روی جلد خود دارند: از این گونهاند «چارلز هریسن»، «پال وود»، «دبرا بریکن بالکر»، یا «النُر هارتنی». دامنه و ژرفای موضوعها و اندیشههای ارایهشده در این مجموعه، آن را نامزدی مناسب برای مطالعه در کنار یک کلاسِ تاریخ هنر مدرن در سطحِ پایه ساخته است.
این مجموعه به سادگی میتواند و باید در این بازار کتابسازیهایِ جاری در هنر «معاصر» ایران (مانند آنچه در قالب کتابهایی نظیر «آخرین جنبشها…» و نظایر آن در نشر نظر، و ترجمههای مغلوطِ مجموعهای مشابه که نشر آبان درمیآورد) نقش یک ناجی را ایفا کند. سرانجام متنی فارسی در دست آموزگاران تاریخ هنر است که دانشجویان را برای شروع به آن ارجاع دهند.
هرچند پیش از این، انگشتشمار کتابهایی مانند «گرایشهای معاصر در هنرهای بصری» نوشتهی هوارد اسماگولا، گامیهایی کوچک در جهت بیخبری تقریبن مطلق ما از تاریخِ هنر این چند دههی پایانی سدهی بیستم برداشتند، اما آنها به هیچ وجه کافی نبودند. (همان کتابِ خوبِ اسماگولا هم مدتیست بهاصطلاح «چاپ تمام» شده است).
حسن افشار نامی بسیار آشنا در زمینهی برگردانِ کتابهای پایه در زمینهی هنر و علوم انسانیست و نشان داده است که کارش قابل اعتماد است؛ از آن جمله است، برگردانهایش در مجموعهی خوشنام و بسیار خواندنیِ «مکتبها، سبکها، و اصطلاحهای ادبی و هنری». نقدِ برگردان او در این مجموعه را به فرصتی دیگر موکول باید کرد، ولی در نگاه نخست، همه چیز، از میران وفاداری و دقت گرفته تا روانی و پاکیزگی زبانی، خوب است.
همینگونه باید خوشحال بود که نشرِ با حیثیت مرکز سرانجام به این نتیجه رسیده است که هنر مهم است و دست از نشر کتابهای مهدکودکی دربارهی هنر برداشته است. «مهدکودکی» از آن رو که مرکز در زمینهی فسلفه یکی از نخبهگرایانهترین ناشران ایران است، و در حالیکه بخش بزرگی از مخاطبهای کتابهای فسلفیاش را اهالی هنر تشکیل میدهند، هرگز آنها را با فرآوری کتابهایی درخور، بهخودی خود جدی نگرفته است. این گامِ مرکز، هرچند خیلی دیر و خیلی کم، اما دستِکم در جهتی مثبت است.
انتشار این مجموعه، ارزشی شخصی برای من نیز دارد. بالارفتن بیرحمانهیِ بهایِ کاغذ، مجموعهای با موضوعهایی مشابه اما ژرفایی بسیار بیشتر را که در سالهای گذشته بخش زیادی از انرژیِ فکریام به آن اختصاص پیدا کرده بود، در کمال ناباوری پیش رویام کُشت. دستِکم ناشر اینگونه گفت. اکنون که آن پرُژه به بنبست رسیده است، بر ناکامی شخصیام نمیپایم و به خبر خوب زایش رقیبی هرچند کمی کموزنتر، اما قطعن عملگراتر، لبخند میزنم.
با اُمید و نگرانی چشمانتظار انتشار همهی جلدهای این مجموعهام.
عیلرضا صحافزاده
درسنامهی زبانشناسیِ عمومی «سوسور»
«دانلود یکی از تاثیرگذارترین کتابهای قرن بیستم.»