07 Jul 05:41
by noreply@blogger.com (Sormeh R)
یکی از هزاران دلنگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغههای سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه بیماریهایی است که به انسان منتقل میکند) نگران است سرگرمیای! شبیه این فکر بچه را تا مدتها از سرم بیندازد. (خیال میکنی چند سالت است؟ تا ابد که نمیتوانی بچهدار شوی!)
میگویم دیشب خوابتان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک تولهسگ سفید بامزه گرفتهاید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوشتان میآید. میگوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کمکم باید فکر "نینی" باشی. میخندم که ممنون که کارکرد نینی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمیزنم. نینی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟
خوب میدانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سالهاست درسخواندن و نخواندنم داشته. فکر میکنم این جهانبینی پروژهای هیچوقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمیدارد؛ اینکه زندگیشان مجموع برنامههایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچهدار شوند. بعد هم پروژههای متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچهها. کنکور دادنشان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دورهای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهنپرکن خالی باشد. هیچوقت نمیشود از جستن دستآویز بعدی منصرفشان کرد. هیچ راهی ندارد که قانعشان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم میخورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامهریزی "بگذران". قول میدهم آسمان به زمین نیاید. قول میدهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد.
05 Jul 10:17
by noreply@blogger.com (IDA KH)
1. شده بزرگ شدن خودتان را متوجه شويد؟
2. حوصله کار کردن ندارم اما بخاطر جلسه صبح آمدم شرکت. محل جلسه نزديک شرکت بود و من هم در رفتن مثل گنجشک هستم، در هر خشکي امن نزديکي که بتوان چاي خورد اتراق ميکنم.
3. چاقي چاره ندارد. آدم چاق هميشه در ذهنيتش چاق است، يادم نيست کدامتان بود راجع به اين موضوع نوشته بود! اما براستي که همين است. حتي اگر 50 کيلو شوي ميداني نميماند، رفتني است. ميداني وزنت قرضي است، چند صباحي بيشتر فرصت نداري لذت پوشيدن لباسهاي تنگ را تجربه کني و با اعتماد به نفس به دنيا و مافيها نگاه کني.
4. مهمان داريم. بله. مهمان داريم.
5. خانه تمام شد، ديشب پردهها را نواختيم. چرا ميگويم نواختيم؟ چون براستي مانند موسيقي موزوني خانه را رنگ داد.
6. هر آدمي که يه عمر روي تخته معلق روي گويي ايستاده، نيافتاده و زور زده که نيافتد، يک روزي بلاخره آکروبات باز حرفهاي ميشود و به همزيستي با گوي و عدم تعادل ميرسد؛ آنوقت ديگر خودش هم بخواهد نميافتد، حتي هلش هم بدهيد نميافتد.
03 Jul 03:58
by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)
رفتم ببینم میتونم گوشت استیکی بخرم و به جای رستوران رفتن و سی تومن پیاده شدن این حشر رو این بار تو خونه بخوابونم یا نه. رفتم اون مغازه گندههه تو ملاصدرا. گوشتا رو تو سسهای مختلف خوابونده بود. بالا سر هر تشت اتیکت گذاشته بود: کباب بلغاری، کباب یونانی، کباب مکزیکی، ایتالیایی، بنگالی. ابتکاریتر بود بالا سر هر کدوم پرچم کشور مربوط رو میذاشت. چند رقم هم شنیسل داشت. گوشتای استیکی هم برا خودشون یه گوشه تلنبار شده بودن و هر کیلو دور و بر سیتومن بود. اقتصادی بود خریدنشون. هر کیلو احتمالن سه چار تا استیک میشد و میتونستم چندین بار حشرم رو بخوابونم اما من بندهی دمم. اگه قرار باشه بالاخره این سیتومن از جیبم بره ترجیح میدم سریع خودم رو برسونم به زرچ و معطلش نکنم. میشد بگم یه دونه از اون تیکهها رو بکش من ببرم اما روم نشد، یعنی نه که روم نشه، خودم باهاش راحت نبودم. تصویر خودم رو که یه دونه استیک انداخته تو پلاستیک و بدو بدو داره میره خونه که بندازدش تو ماهیتابه دوست نداشتم، تصویر گربهای رو پیش چشمم میآورد که گوشت به دندون گرفته و داره از همه فرار میکنه تا یه گوشهی دنج برا خوردنش پیدا کنه. اگه همون موقع مهمون میرسید چی؟ وایسادم به گوشتا زل زدم و از این تشت به اون تشت رفتم و دست خالی اومدم بیرون.
قانون این نیست که وقتی وسعت به استیک نمیرسه بری همبرگر بخوری چون از یک جنسند، به نظرم این، شیوهی خیلی بنجلیه برا ارضا شدن، خیانت به آرمانهاست. میشه به جاش تخم ریحون خرید و تو گلدون خونه ریحون کاشت. همینکارو کردم.