Shared posts

07 Jul 12:45

The real reason Google wants to kill RSS

by Rob Beschizza
Marco Arment:

RSS represents the antithesis of this new world: it’s completely open, decentralized, and owned by nobody, just like the web itself. It allows anyone, large or small, to build something new and disrupt anyone else they’d like because nobody has to fly six salespeople out first to work out a partnership with anyone else’s salespeople.

That world formed the web’s foundations — without that world to build on, Google, Facebook, and Twitter couldn’t exist. But they’ve now grown so large that everything from that web-native world is now a threat to them, and they want to shut it down. “Sunset” it. “Clean it up.” “Retire” it. Get it out of the way so they can get even bigger and build even bigger proprietary barriers to anyone trying to claim their territory.

Well, fuck them, and fuck that.

Lockdown [marco.org]

    


07 Jul 05:41

689

by noreply@blogger.com (Sormeh R)
Pejman Moghadam

درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه


یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد. 

05 Jul 10:49

شجرنامه خانوادگی من کم‌کم دارد یک تک شاخه بامبو می‌شود.

by آیدا-پیاده

 

یک عکسی هست مال سال شصت و چهار، احتمالا اسفند شصت وچهار چون پای من هفت ساله جوراب شلواری بافتنی سفید و تن پسرعموی سه ساله‌م پلیورکرده‌ا‌ند . شصت و چهار چون آیدین هنوز بدنیا نیومده و مادرم هم لباس تنگ سبزیشمی با یقه مخلمل مشکی تن کرده، موهاش خرمایی رنگ شده‌ست.هنوز شکم ندارد پس باید حداکثر یک یا دوماهه باردار باشد. تو اون عکس هنوز زن عموم آتش نگرفته و نودوهشت درصد نسوخته‌ست ولی لباس قرمز پوشیده و پسر سه‌ساله‌ش را که قرار است چند سال بعد، ساعت تحویل روی سنگ پدرمادرش هفت‌سین بچیند را سفت بغل کرده که از کادرعکس درنرود. عموم هم هنوز ایست قلبی نکرده چون پشت دوربین باید باشد و از زنش و پسرش و همه اقوامش عکس می‌گیرد. مادربزرگم هم آلزایمر نگرفته و نمرده چون چشماش هنوز سوسوی غریبه‌گی نمی‌زنند و همه نوه‌ها و بچه‌ها و عروسهاش را دقیق می‌شناسد و هنور نه سال مانده‌ست تا خم‌خم هم راه رفتنش. اون همه آدم خیلی سخت  جاشدیم تو و رو و پای یک مبل بزرگ، مثل فوتبالیست‌ها درردیف‌های موازی. عموهام و پدرم بجز اون عموم که پشت دوربینه همه سبیل دارند. عمو سیروسم هیچوقت سبیل نگذاشت، موهای لختی هم داشت، مثل موهای من. عمه‌م هنوز آسمش حاد نشده و نفسش نگرفته و بسیار هم زنده‌ست و هم سرزنده، شاید چون همه پسرانش هم زنده و  سالم و تهرانند. بلوز تنگ یقه هفت تن کرده و موهاش را ریز پیچیده و خودش خیلی سفید و لبهاش خیلی سرخ. لابد اگر عکس سیاه و سفید بود مو نمی‌زد با زنان دهه سی یا چهل. همین زن عموهام که امروز از پارک سرخیابان ولینگتن زنگ زدم بهشون و تبادل گریه کردیم بین ولینگتُن و میدان ژاله، دامن‌های سیاه بلند کرپ تن کرده‌اند با بلوزهای رنگی. یکی خیلی قدبلند و اون یکی قد کوتاه. تفاوت قدشان درحالت نشسته هم معلوم است. پسرعمه‌ام هنوز بین طبقه سوم وچهارم خونه‌ش قلبش نگرفته بگه آخ و تموم. معلوم است بین شوخی ساکتش کرده‌اند، زود می‌خواهد عکس بگیرد و برگردد به ادامه حرفش. پشت سرمون کاغذ دیواری‌ست. کاغذدیواری گلدار.مبلی که روش نشسته‌ایم کهنه‌ست. مهمون‌خونه طبقه بالاست که عید به عید و خواستگار به خواستگار درش را باز می‌کنند. لوکیشن عکس طبقه اول است، اتاقی بزرگ که یک درش به ایوان بزرگ نیم‌دایره و حیاط حوض آبی باز می‌شه و از اون طرف دردارد به راهرو و حیاط خلوت و مطبخ بی‌پنجره تاریک و خوشبو. من بغل مامان نشسته‌ام؛ پدرم دست انداخته دور شانه‌های مامان. پسرعموم هم که گفتم ولی چون می‌خواهم مرثیه را به کمال برسانم تاکید می‌کنم که بغل مادرش نشسته. عکس چندماهی بعد از آغاز پخش نسل دومی‌ها بین سوئد و آلمان و کانادا و میدون ژاله‌ست، چون دوتا پسرعمه و دوتا پسرعمو درعکس غایب‌اند. دخترعموهام هنوز موهاشون مدل کیم‌وایلدی‌ست. دخترعموی کوچکترم معلومه عکس را بهانه کرده و مثل خواهربزرگترش ماتیک زده و خیلی خوشگله. زن عموم منتظره که مراسم عکاسی تموم شه که بهش چشم غره بره که ماتیکش را پاک کنه ولی زن عموم نمی‌دونه که دختر عموم تا آخر شب بامادرش چشم تو چشم نخواهد شد که ماتیکش را نجات بده. عکس صدا نداره ولی من می‌دونم که ظرف چند ثانیه سکوت ما بخاطر عکس ناگهان از حیاط خلوت صدای قناری‌ها که مادربزرگم آورده تو که سرما نخورند، شنیده خواهد شد. می‌دونم که بعد از عکس قرار‌ست نوارسونی برچسب ورآمده بگذارند و برقصیم. یکی برک دنس، یکی عربی، یکی هندی و دست آخر عمه‌م حوصله‌ش سربرود از این موزیک غرب زده و برود “قاوال‌ش” را از کمد مادربزرگم بردارد و با صدای خش‌خش پوست روی علاء‌الدین  گرمش کند و ترکی بخواند. ماها هردمبیل و بی‌ضرب، مادرانمان ظریف و آرام و پدرانمان با دستهای باز ترکی برقصند. بین دوآهنگ و دوباره گرم کردن قاوال همین عموم که از امروز مشمول فاتحه شده، یادآوری کنه که شب جمعه‌ست و باید برای رفتگان فاتحه بخونیم. اسفند شصت و چهار سه تا مرده از ما فاتحه ببر،موجود بود. تاهمین اواخر عموم مجبورمون می‌کرد برای همه مرده‌ها فاتحه بخونیم. ما از فاتحه سه به بعد جر می‌زدیم. خودش ولی هرچند آیه یکبار بلند می‌خوند که ما آیه رج نزنیم. بابام اذیتش می‌کرد: “پرویز حالا برای تاریخ گذشته‌ها نخونیم دیگه” می‌خواستیم زود برگردیم سررقص، سرپاسور، سرفیلم هندی، سرفال قهوه.

فقط آدمها دونه دونه از اون عکس کسرنشد‌ه‌اند، خونه هم خیلی تغییر کرده بعد از اون عکس. کاغذ دیواری‌ها جاشون را دادند به رنگهای مرغوب و به گچ‌بری‌های ظریف نزدیک سقف. بجای مستراح اون سرحیاط دوتا توالت ساختند یکی بالا یکی پایین که نه ترس داشت، نه زمستونها ماتحت آدم توش یخ میزد. لیست مشمولین فاتحه شب جمعه عموم ولی سالم مونده بود. هرسال کاملتر و بزرگتر از سال قبل. امروز بعد از مراسم شنیدن خبر “تمام شدن” عموم، تسلیت به پدرم، تسلیت به دخترعموم و زن‌عموم، روی نیمکت پارک ولینگتن روبروی خانه شماره نه، تا چای سبزم یخ کنه و ته مونده بغضم را قورت بدهم، فکر کردم، اعتقاد نداری که نداری، برای عموت فاتحه بخون حالا که انقدر فاتحه دوست داشت و بهش باور داشت. فکر کردم خیلی سال می‌شه که فاتحه نخوندم لابد یادم رفته و شروع کردم به خوندن، همزمان صفحه جستجو گوگلْ تلفنم را هم بازکردم که سوره حمد را جستجو کنم اگر یادم نبود از رو بخونم. فاتحه خوندن مو نمی‌زد با رانندگی. انگار از یاد زبان آدم نمی‌رود. بعد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تا تهش را رفتم، یک نفس. نه تپق زدم و نه رج. مدل خودش یک دوتا آیه را اون وسط بلندتر گفتم مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ. هوا افتابی بود. غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ. چای سردم را سرکشیدم. ولم یکن له کفوا احد. برگشتم سرمیزم.کنار صفحه اخبار نوشته بود “خبرفوری: انفجار بمب در ماراتن بوستون و مرگ دونفر

فکر کردم شانس آوردم یکی نیومد وسط پارک بهم گیر بده لابد داشتی عربی دعا می‌کردی که بمب درست عمل کنه یا هرچی. از اینکه بلا از بیخ گوشم گذشته خوشحال شدم و شروع کردم به کار. هیچکدوم از همکارانم هم ازم  نپرسیدند چرا چشمات به این شدت قرمز شده. انقدر از قرمزی چشمان من خونسرد عبور کردیم که انگار درشرکت ما هرروز یکی نوبتی سه تا سه‌ونیم گریه می‌کند.

 

پ.ن. برای ارائه تصویر بهتر به‌پایان‌رسیده‌ها را بُلد کرده‌ام

05 Jul 10:17

امروز

by noreply@blogger.com (IDA KH)
Pejman Moghadam

چاقي چاره ندارد. آدم چاق هميشه در ذهنيتش چاق است، يادم نيست کدامتان بود راجع به اين موضوع نوشته بود! اما براستي که همين است. حتي اگر 50 کيلو شوي مي‌داني نمي‌ماند، رفتني است. مي‌داني وزنت قرضي است، چند صباحي بيشتر فرصت نداري لذت پوشيدن لباس‌هاي تنگ را تجربه کني و با اعتماد به نفس به دنيا و مافيها نگاه کني.

​1. شده بزرگ شدن خودتان را متوجه شويد؟ ​

​2. حوصله کار کردن ندارم اما بخاطر جلسه صبح آمدم شرکت. محل جلسه نزديک شرکت بود و من هم در رفتن مثل گنجشک ​هستم، در هر خشکي امن نزديکي که بتوان چاي خورد اتراق مي‌کنم.

3. چاقي چاره ندارد. آدم چاق هميشه در ذهنيتش چاق است، يادم نيست کدامتان بود راجع به اين موضوع نوشته بود! اما براستي که همين است. حتي اگر 50 کيلو شوي مي‌داني نمي‌ماند، رفتني است. مي‌داني وزنت قرضي است، چند صباحي بيشتر فرصت نداري لذت پوشيدن لباس‌هاي تنگ را تجربه کني و با اعتماد به نفس به دنيا و مافيها نگاه کني.

4. مهمان داريم. بله. مهمان داريم.

5. خانه تمام شد، ديشب پرده‌ها را نواختيم. چرا مي‌گويم نواختيم؟ چون براستي مانند موسيقي موزوني خانه را رنگ داد.

6. هر آدمي که يه عمر روي تخته معلق روي گويي ايستاده، نيافتاده و زور زده که نيافتد، يک روزي بلاخره آکروبات باز حرفه‌اي مي‌شود و به همزيستي با گوي و عدم تعادل مي‌رسد؛ آنوقت ديگر خودش هم بخواهد نمي‌افتد، حتي هلش هم بدهيد نمي‌افتد.

03 Jul 03:58

یک لبیک تا استیک

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)

رفتم ببینم می‌تونم گوشت استیکی بخرم و به جای رستوران رفتن و سی تومن پیاده شدن این حشر رو این بار تو خونه بخوابونم یا نه. رفتم اون مغازه‌ گنده‌هه تو ملاصدرا. گوشتا رو تو سس‌های مختلف خوابونده بود. بالا سر هر تشت اتیکت گذاشته بود: کباب بلغاری، کباب یونانی، کباب مکزیکی، ایتالیایی، بنگالی. ابتکاری‌تر بود بالا سر هر کدوم پرچم کشور مربوط رو می‌ذاشت. چند رقم هم شنیسل داشت. گوشتای استیکی هم برا خودشون یه گوشه تلنبار شده بودن و هر کیلو دور و بر سی‌تومن بود. اقتصادی بود خریدنشون. هر کیلو احتمالن سه چار تا استیک می‌شد و می‌تونستم چندین بار حشرم رو بخوابونم اما من بنده‌ی دمم. اگه قرار باشه بالاخره این سی‌تومن از جیبم بره ترجیح می‌دم سریع خودم رو برسونم به زرچ و معطلش نکنم. می‌شد بگم یه دونه از اون تیکه‌ها رو بکش من ببرم اما روم نشد، یعنی نه که روم نشه، خودم باهاش راحت نبودم. تصویر خودم رو که یه دونه استیک انداخته تو پلاستیک و بدو بدو داره می‌ره خونه که بندازدش تو ماهی‌تابه دوست نداشتم،‌ تصویر گربه‌ای رو پیش چشمم می‌آورد که گوشت به دندون گرفته و داره از همه فرار می‌کنه تا یه گوشه‌ی دنج برا خوردنش پیدا کنه. اگه همون موقع مهمون می‌رسید چی؟ وایسادم به گوشتا زل زدم و از این تشت به اون تشت رفتم و دست خالی اومدم بیرون.


قانون این نیست که وقتی وسعت به استیک نمی‌رسه بری همبرگر بخوری چون از یک جنسند، به نظرم این، شیوه‌ی خیلی بنجلیه برا ارضا شدن، خیانت به آرمان‌هاست. می‌شه به جاش تخم ریحون خرید و تو گلدون خونه ریحون کاشت. همین‌کارو کردم.

02 Jul 11:51

چیزی کم است از این بهار

چیزی از این بهار در آغوش من کم است
تو نیستی و یک‌سره اردی‌جهنم است

اسفندِ سرد و خسته به پاییز می‌رسد
تقویم یک دروغ بزرگ و مسلم است

وقتی که هیچ‌چیز شبیه گذشته نیست
وقتی ردیف و قافیه گاهی فقط غم است

وقتی به جای ع.ش.ق، هجوم سه‌نقطه‌ها ست
وقتی که قحطِ سیب، و... حوا و... آدم است

از هفت‌سین کالِ زمستان عبور کن
سرما ست سین هفتم و سرما جهنم است

بر من مگیر خرده اگر سبز نیستم
وقتی سیاه بر همه رنگی مقدم است

وقتی هنوز خون تو می‌جوشد از زمین
خرداد مثل ماه عزای محرم است
.
.
.
از سین، سکوت مانده و سالی که سوخته
از من همین سرود که بغضی دمادم است.

فاطمه شمس
۲۸ اسفند ۹۱


کامنت‌ها
30 Jun 13:39

از من تمشک به‌درخت‌تر دیده بودی؟

by فروغ
Pejman Moghadam

یکی لذت و یکی مصلحت.

امروز توی میوه‌فروشی خانمی تقریبا مسن با خوش‌برورویی و ظرافت مشهود گیلانی از من که داشتم خیار درختی سوا می‌کردم پرسید این‌ها خوشمزه‌ترند یا آن‌ها، و اشاره کرد به خیارهای بوته‌ای. گفتم البته آن‌ها خوشمزه‌ترند ولی این‌ها بیشتر می‌مانند. با همان عشوه و نمک پرسید حالا خوشمزه باشند بهتر است یا بیشتر بمانند. سوالش مرا برد به همان دوراهی‌های همیشگی. همین‌جا بمانم یا بروم. یکی لذت و یکی مصلحت. این آدمِ من است یا آن. دنبال صلاح و ضمانت بروم یا پی دل‌ام و معاشرت پوست‌به‌پوست و آتش ‌به‌آتش با مصاحب‌ خودش. خانم ظریف و عشوه‌گر رفت سراغ زردآلو و هلو. از کسانی که نزدیک‌اش بودند پرسید: این‌ها خوشمزه‌‍‌اند؟ توت‌فرنگی‌اش را از خودم پرسید. گفت: سنندجی یعنی خوشمزه؟ میوه‌فروش بهش گفته بود توت‌فرنگی‌ها سنندجی‌اند. گفتم همه جای ایران سرای من است. گفت دیده‌ای مردم چه خوشحالند؟ گفتم می‌بینم. گفت همه‌اش با یک کلام حرف‌ها. گفتم خانم یک کلمه حرف امید پخش می‌کند، یک کلمه "من اینجام نترس"، یک کلمه " با تو هستم"، یک کلمه " درست می‌شود" . گفت: زردآلوی ریز از کنار جاده خریدم خوشمزه بود. بعد پرسید:میوه‌ی خوشمزه امسال خورده‌اید؟ گفتم بله، یک زردآلو که از همین‌جا خریدم، یک سیب‌گلاب که از در خانه‌مان خریدم، یک طالبی خوب که از محله‌ی سابقم خریده بودم. گفت من شمال بودم، از درخت تمشک خوردم. به شادی بی‌مانند همکلاسی دبستان‌ت که می‌گفت خانه‌شان رز قرمز و صورتی و نارنجی و سفید دارد، صدتا هنوز به درخت؛ درجواب تو که گفته بودی تک‌درخت رز خانه‌تان یک گل داده است.  ازش خواهش کردم صف مرا نگه دارد. رفتم خیارها را ریختم سر جاش. خیار بوته‌ای بارِ پاکت کردم برگشتم.