Shared posts

22 Jul 11:07

The Underground New York Public Library

by oitzarisme
Mosimom

اونی که داره ناتور دشت میخونه.

TUNYPL1

“Tropic of Cancer,” by Henry Miller

 

The Underground New York Public Library is a photo series featuring the Reading-Riders of the NYC subways. The photos come together as a visual library. This library freely lends out a reminder that we’re capable of traveling to great depths within ourselves and as a whole.

Ourit Ben-Haim

 

 

TUNYPL2

“The Places That Scare You: A Guide to Fearlessness in Difficult Times,” by Pema Chodron

 

 

TUNYPL3

“What the Dog Saw: And Other Adventures,” by Malcolm Gladwell

 

 

TUNYPL4

“Bared to You,” by Sylvia Day

 

 

TUNYPL5

“The O. Henry Prize Stories 2007: The Best Stories of the Year,” Compiled by Charles D’Ambrosio, Ursula K. Le Guin, and Lily Tuck; Edited by Laura Furman.

 

 

TUNYPL6

“Notes from the Underground,” by Fyodor Dostoyevsky

 

 

TUNYPL7

“Politics,” by Aristotle

 

 

TUNYPL8

“Star Wars (The Old Republic): Revan,” by Drew Karpyshyn

 

 

TUNYPL9

“The Harvard Psychedelic Club: How Timothy Leary, Ram Dass, Huston Smith, and Andrew Weil Killed the Fifties and Ushered in a New Age for America,”
by Don Lattin

 

 

TUNYPL10

“The Catcher in the Rye,” by J. D. Salinger

 


More images on www.undergroundnewyorkpubliclibrary.com and on Facebook. Ourit Ben-Haim makes the pictures and the posts. “I’m fascinated by how we apply ourselves to stories and discourse. In so doing, we shape who we understand ourselves to be.”
More details about the project on the Commons Questions page. Found by Bogdan Cazacioc.


This project is an invitation to 8th edition of the Bookfest International Book Fair, which will take place between 29 May – 2 June at the Romexpo Complex, pavilions C1, C2, C3, C4, C5, where Oitzarisme we will be present with Love Issue.
Logo_Bookfest_2013

22 Jul 05:52

از بیران ضعیف از دران ارواحِ عمه‌‌تان قوی

by Sahba
Mosimom

خره، خر.

راستش زندگی تعریفی ندارد. مانند مرگ که تعریفی ندارد. هیچ چیز تعریفی ندارد. حتی امام خمینی هم تعریفی ندارد. اوه اوه الآن می‌ریزند و این‌جا را فیلتر –بیشتر فیلتر– می‌کنند.
چندی از تابستان می‌گذرد و اما هوا هم‌چنان عنی است. چند ماهی را مشغول پیدا کردن کار بودم که در شان و اندازه‌ی من باشد. راستش من از آن‌هایی‌ام که زور بازو ندارند و برای آدم زور بازو ندار کاری هم ندار. اما قضیه این‌جا تمام نمی‌شود. شاید من جثه‌ی کوچک و نحیفی داشته باشم و آدم هایی که حس کول بودن دارند وظیفه‌ی خودشان بدانند که من را در مهمانی ها بغل کنند و از زمین بلند کنند و بگویند آه خدا تو چقدر سبک هستی و بعد اطرافیان بخنند و به کول بودن طرف افزوده و از کول بودن من کاسته شود و تهش یک لبخندی هم بزنم که در ظاهر می‌گوید هاها دیگر چه کار کنیم، لاغر هستیم، ضعیف هستیم، غذا نداریم بخوریم، فقیر هستیم. اما در درون یا به قول حرفه‌ای ها در باطن –بنجامین باطن– فحش های بد می‌دهیم. می‌گوییم ای انسان نادان، کاش به سزای اعمالت برسی. اما خدا و بقیه به درون شما کاری ندارند. به بیران شما کار دارند. و بیرانِ شما در هر لحظه دارد به دیگران لبخند می‌زند و همه چی برایِ بیرانتان کویت است و خیلی دارید با محیط اطرافتان حال میکنید. نمی‌دانم چه می‌گویم. اول این‌ها را خواستم بگویم که بگویم درست است که هیکل میکل و زور مور ندارم اما مغزی دارم به پهنای کوه دماوند. در ادامه‌ هم می‌خواستم بگویم کار برای آدم های با مغز –مثل من– همین‌طور ریخته است.

تا این‌جا را داشته باشید. این را تا یادم نرفته بگویم که بعد از داستانِ کست و شرِ کار برایتان از بیرانِ ضعیف اما درانِ ارواحِ عمه تان قوی را شرح دهم. –هاها تیتر این پست را یک بار دیگر در متن گفتم. چه هیجان انگیز و زیرکانه. ها ها هاهاهاها

گوشم ضعیف شده است. یک هفته یا شاید هم چند روز پیش ها احساس کردم که گوش هایم ضعیف شده است و دیگر قادر به شنیدن اطرافیان –حتی در مواقعی که بخواهم بشنومشان– هم نیستم. این بدین معناست که از همه باید خواهش کنم که حرف هایشان را دوباره تکرار کنند و اگر باز تکرار کردند و دوباره نشنویدم الکی بگویم که اوکی. بعد اگر با تعجب بگویند اوکی؟؟؟ من سریع بگویم نو نو نو. بعد آن‌ها بگویند ایول. یا در موارد برعکس آن‌جایی که باید اوکی بدهم، نو بدهم. آخر می‌دانید. تمام دنیا منتظر اند تا من اوکی بدهم بعد کارشان را پیش ببرند. نه. راستش شوخی می‌کنم. این‌طور نیست که همه‌ی دنیا منتظر اوکیِ من باشند. فقط بعضی هایِ دنیا منتظر اوکیِ من هستند. استند. استندلی لی حوضکسکس. بگذارید از کلمه‌ی سکس هم استفاده کرده باشم تا بازدید کنندگان وبلاگم زیاد شود. سکس سکس سکس پک. موی مصنوعی، ناخن مصنوعی، شینیون. کون خاله نرگس مجری. شهوت. چگونه بکنیم. چگونه از رو بکنیم. چگونه. دانلود فیلم سیصد. تیشرتِ چاپ هخامنشی و زردتشت باهم پشت و رو.جام جهانی. روحانی. والیبال. اصغر فرهادی. استیو جابز. آهنگ جدید بروبکس. رضا صادقی. تو ای اف ام. شجریان. ساسی مانکن.
گوشم ضعیف شده است و دیگر هیچ چیز، حتی چیز های بزرگ را هم نمی‌توانم بشنوم. برای همین برای دستگاهِ پخش موسیقیِ قابل حمل‌ام لیمیت –محدودیت. لیمیتد ادیشن= محدودیتِ نسخه. نسخه‌ی دکتر، دکترِ قلب، متاهله اینم حلقه– گذاشته ام. پیش خودم گفتم اگر مدتی با صدای آرام موسیقی گوش دهم حتماً خوب می‌شوم. چندی نگذشت که لیمیت را برداشتم و با سرعتِ خدا تا موزیک می‌رانم در اتوبوس. زیرا که ما هم‌چنان –مانند چند سالِ گذشته– ماشین نداریم و نخواهیم داشت. پس این یک بار برای همیشه.
یعنی خواستم بگویم که به زودی شنوایی‌ام را هم قرار است مانند بقیه‌ی اعضای بدنم از دست بدهم و تخمم هم نیست.  دستِ آخر قرار است تبدیل به دو چشم و دهن و یه گردو تبدیل شوم. به اضافه‌ی این که بدون آن‌که موهایم بریزد دارم کچل هم می‌شوم تا من را در مسابقه‌ی «کی خوشگل تره یا من» راه دهند.

کار جدید پیدا کرده‌ام. شاخ.

حالا که داستان کار جدید را گفتم می‌رسیم به بحثِ اصلی. برای آنان که هم اکنون سنگک به ما چسبیدن باید بگویم قرار است در ادامه، که یعنی همین الآن همین نوشته ها ادامه است بگویم ماها یعنی شما –ولی بگذارید بگویم شما که بیشتر حس را حس کنید– از بیران یک انسان خندان هستید و هرکه هرچه می‌گوید قبول دارید و سرتان به زیرتان است و زیرتان به رویِ سیاهتان. زیرا شما همیشه رویتان در مقابل دیگران سیاه است. دیگران همیشه حق دارند و شما همیشه حق دارید که حقتان را بدهید به دیگران. به کوچک ترین شوخی دیگران می‌خندید و توتالی یو آر رایت یو آر رایت راه می‌‌اندازید این‌جا برای ما. نظر نمی‌دهید و دعا می‌کنید دیگران نظری مشابه نظر شما را مطرح کنند و سپس از آن شخص بیشتر از بقیه حمایت کنید. رستوران مورد علاقه تان «نمی‌دانم هرچی تو بگویی» است. برایتان هم فرقی نمی‌کند چه فیلمی را با دوستانتان در سینما ببینید، زیرا شما همه چیز را دوست دارید. خلاصه شما آدمِ خاموش بیران هستید. برای همین همه شما را دوست دارند. زیرا برای کسی تهدید به حساب نمی‌آیید. شما «آها اینم هست» هستید.
اما از دران شما قهرمان داستانِ خودتان هستید. و همه چیز تحت کنترلتان است. خودتان را گول می‌زنید و می‌گویید صبور و عاقل هستید. در ذهنتان اتفاق های هیجان انگیز می‌افتد و همه چیز رنگی رنگی است. استادِ همه چیز هستید و همه چیز را از برید. سر بحثی که تویش تخصص دارید –که معمولاً در بیشتر مباحث بخاطر مطالعه‌ی بالایتان، اوه بله بله، تخصص دارید– چیزی نمی‌گویید و یواشکی به کم سوادی دیگران می‌خندید. تمام امتیازات رستوران ها را در سایت های مختلف می‌شناسید و دقیقاً می‌دانید چه رستورانی مناسب چه زمانی است. باکس آفیس سینما های دنیا را حفظید و کاملاً می‌دانید که چه فیلم هایی را باید در سینما ببینید و چه فیلم هایی حیفِ پول هستند.
اما این را نمی‌دانید که همه‌ی این‌ها ارواحِ عمه تان است. زیرا شما آدمِ بیران هستید. درونتان را بکنید توی کونِ خر. شما یک لوزر هستید. آری، یس، یا، وی، سی، یای، تای، چای کای مای لای، بای.
21 Jul 04:47

We ask ourselves.

Mosimom

زر زرای الکی



We ask ourselves.

19 Jul 19:07

7c918568439017d0ed728ee8b17ab585.jpg

by jadedtxgirl

Submitted by jadedtxgirl
19 Jul 08:47

راه - نارگیل توت فرنگی

by S*
Mosimom

هر بار که غمگین باشم راه و بستنی ..

ری نا پرسید ایران هم مثل اندونزی ماه رمضان دارد نه؟ گفتم دارد. از حجاب پرسید. از دخترها و پسرها . لباس ها. غذاها . باورش نمیشد چیزی به اسم اجبار در زندگی شخصی آدمها وجود داشته باشد. تند تند پلک میزد که چطور به یکی بگویند دست دوستت را نمیتوانی بگیری در خیابان اما دست همسرت را میتوانی؟ قانون بگوید حتما باید ازدواج کنی وگرنه نمیتوانی با یکی همخانه بشوی خیلی آشکارا و عادی؟ چطور به یکی میشود گفت قرمز نپوش؟ یا که سرت را مجبوری با یک چیزی بپوشانی؟ 
گفتم چطورش را نمیدانم اما میشود. پیش میآید که آدمها در ایران به دنیا بیایند به هر حال. 
غروب بود. سیگار پیچیده بود برای خودش. موهایش خیلی قشنگ بود. سیاه و لخت و بلند. من فاصله گرفتم . دود سیگار را دوست ندارم حتا وقتی روی زمین چمن نشسته باشم و نسیم مرطوب بیاید. دو تا دختر پشت سرم لباس هایشان را کنده بودند و آخرین زور ممکن را میزدند که در سوسوهای آخر خورشید رنگ بگیرند.
ری نا پرسید : غمگین بشوی چی کار میکنی؟ گفتم راه میروم. راه میروم تا هر جا که شد. و بعدش بستنی میخرم. و راه رفته را بر میگردم. گفت یعنی هر بار که غمگین باشی راه و بستنی ؟ گفتم هر بار که غمگین باشم راه و بستنی ..

14 Jul 07:42

نامه‌ای سرگشاده به مهرام شادان

by KHERS
Mosimom

یعنی منطقن چرا آدم دیگری باید وقتش را بگذارد و جزییات زندگی من که کاملن نامنظم و کاملن غیرحرفه‌ای توی وبلاگ عرضه‌شان می‌کنم را بخواند؟ چرا من مال آنها را می‌خوانم؟ قبلن فکر می‌کردم برای فضولی است. ولی الآن تقریبن فکر می‌کنم برای تنهاییست.

مهرام جان،

بگذار برایت راستش را بگویم: خیلی وقت است که دلم می‌خواهد وبلاگ بنویسم و نمی‌دانم چرا با اینکه دلم می‌خواهد ولی دست و دلم نمی‌رود. این بازی با کلمات نیست، واقعن هم دوست دارم وبلاگ بنویسم و هم اینکه آخرش نمی‌شود. گاهی فکر می‌کنم بحث موقعیت مناسب است، منظورم آن لحظه‌ای است که دوست داری چیزی بنویسی ولی خب امکانش به هر دلیل نیست. تمام حرفهایی که می‌زنم ساده هستند و معنی‌ای پشت جلدشان ندارند. خیلی ساده و خیلی پیش‌پاافتاده. این را به عنوان پیش‌فرض گفتم و بعد خودم خنده‌ام گرفت؛ انگار که چه می‌خواهم بگویم که اینقدر دارم مخاطبم که تو باشی را ماساژ فکری می‌دهم و آماده‌اش می‌کنم. داستان این بود که نتوانستن برای وبلاگ نوشتنم یک شب تبدیل به این شد که بخواهم نامه بنویسم. بعد یاد آن شبی افتادم که خانه عباس کیارستمی بودیم؛ یاد آن چند دقیقه‌ای که من زور زدم باهات حرف بزنم. یعنی من فکر می‌کردم باید تلاش کنم، باید زور بزنم تا دو کلمه جواب بدهی ولی خب کاملن برعکس شد؛ تو خیلی راحت بودی و می‌دانم که هیچ چیز مهمی نگفتم و هیچ چیز مهمی هم نشنیدم و حتی دقیقن یادم نیست چه گفتیم ولی کاملن یادم است که فضا سبک بود و سبکی‌اش به خاطر الکل هم نبود. تو حق داری با من مخالف باشی (اوه، چه جامعه مدنی‌ام امشب) یا بخندی ولی زیبایی نامه و زیبایی این فرم از برقراری ارتباط این است که من به صورت مستقیم و به صورت زنده بازخوردی نمی‌گیرم و این به من کمک می‌کند که بازخوردهای احتمالی را فراموش کنم و هر جور که دوست دارم فکر کنم و هر جور که دوست دارم بنویسم. می‌دانم که این نگاه خوخواهانه است، اما خب هر نامه نوشتنی الزامن حاوی مقداری خودخواهی است؛ چون آدم طرفش را مجبور فرض می‌کند که نامه را بخواند و از قضا این فرض یک‌جانبه معمولن درست هم هست، یعنی همه‌ی نامه‌ها خوانده می‌شوند ولی مثلن همه‌ی تلفن‌ها جواب داده نمی‌شوند. نامه‌ها حتی اگر پاره شوند و یا سوزانده شوند (شرایط دراماتیک و خون‌آلود سینمایی) بازهم در ابتدا خوانده می‌شوند. انگار همان یک کم انرژی و فکری که نویسنده صرف می‌کند و نامه می‌نویسد خودش تضمین خوانده شدنش هم هست.

نمی دانم چطوری، ولی آن شب و آن صحبت کوتاهمان باعث این نامه شد. یعنی باعث این یادآوری یا شاید هم نهیب شد که «خب برای مهرام شادان بنویس». اما اولین و مهمترین مشکل این بود که از چه بنویسم و هنوز هم این مشکل را دارم اما فکر کردم از خودم بنویسم. من که از تو چیزی نمی‌دانم و تو هم از من چیزی نمی‌دانی و خلاصه فکر کردم بهترین چیز یک نامه‌ی بیوگرافی‌وار برای تو است. می‌دانم که هرچه هیجان و هرچی کنجکاوی بود را با همین جمله کشتم. کلن کی برای کی تا حالا نامه‌ی بیوگرافی‌وار نوشته؟ نوشته نشدنش هم دلیل دارد و دلیلش هم لوسی مفرط چنین کاری است. با این حال خیلی کلیشه‌ای دوست دارم که بیشتر بشناسمت. دقیقن با همین لحن، دقیقن با همین منظور و دقیقن با همین بار معنایی‌ای که این جمله دارد. برای بیشتر شناختنت هم نمی‌دانم چرا روش شکست‌خورده‌ی شناساندن خودم به تو را انتخاب کرده‌ام؛ تقریبن نوعی جلب توجه است، نوعی ویراژ دادن جلویت، نوعی معلق زدن، همه و همه‌ی اینها برای بازتولید همان چند دقیقه‌ی توی مهمانی، همان چند دقیقه‌ای که تنها چیزی که ازش یادم می‌آید این است که ازت پرسیدم «خب… چنتا بچه هستین حالا؟» و بعد اینقدر سوالم بیجا و نامربوط بود که خودم خنده‌ام گرفت و یادم هست تو هم -شاید برای حفظ ادب؟ شاید برای ختم هرچه سریع‌تر یک موقعیت آزاردهنده؟- زدی زیر خنده. البته جواب هم دادی ولی من عمرن یادم نیست که چند تا بچه‌اید. مطمئنم تو هم یادت نیست که ما چندتا بچه‌ایم و چیز مهمی را هم فراموش نکرده‌ای.

(الآن از یک حمام یک ساعته آمدم. توی وان اتاقم دراز کشیده بودم. وان بزرگترین تفریح من است. مایه‌ی شرم است که اجاره‌نشین هستم و وانهای خانه‌های اجاره‌ای بعضی وقتها دلچسب نیستند. چه می‌دانم، مثلن گوشه‌ای از لعابش لب‌پر شده و من هم البته آدم وسواسی‌ای نیستم اما خب توی وان آدم زره و گاردش همراهش نیست، می‌دانی که، کوچکترین چیزها آدم را آزار می‌دهند، آدم هی می‌خواهد دو دقیقه چشمانش را ببندد ولی خب آن لب‌پریدگی لعنتی هی گنده‌تر و گنده‌تر می‌شود، حالا تو هی فکر کن که همه چیز ضدعفونی شده و همه چیز تمیز است اما خب باز هم اگر دقیق بشوی جرم‌ها و باکتری‌ها را می‌بینی که روی لب‌پریدگی لعاب وان مشغول نشو و نمو هستند. این تنها یکی از مصایب خانه‌ی اجاره‌ای است و این تنها یکی از ده دلیلی است که از صاحبخانه –بعنوان یک مفهوم کلی- متنفرم. راستی، من وقتی توی وان هستم چراغ را خاموش می‌کنم. الآن که آمده‌ام ماموریت و توی هتل هستم واینجا یک دلیلش این است که هواکش حمام کلید جداگانه ندارد و با چراغ حمام خاموش و روشن می‌شود و اگر روشن باشد توی حمام یخبندان می‌شود. دلیل دیگرم هم برای چراغ خاموش کردن این است که پارسال یک شب خیلی حالم بد بود، یعنی دمغ و تنها و حوصله‌سررفته و بی‌هدف بودم، بعد توی وان دراز کشیده بودم و باخ گوش می‌کردم و خیلی یکهویی احساس کردم باید چراغ را خاموش کنم. نمی‌خواهم بگویم با خاموش کردن چراغ حالم بهتر شد، اما خب همه چیز تقریبن جور دیگری شد. حواسم کمی خلاصه‌تر شدند. یعنی بینایی مرخص شد و ماند لامسه که با آب‌گرم وان مراوده می‌کرد و شنوایی که از بیرون تغذیه می‌شد و خب بعدش خیلی طبیعی احساس کردم باید نفسم را هم حبس کنم و بروم زیر آب و باورت نمی‌شود، اما باور کن رکورد حبس نفسم را زدم. طبعن کورنومتر نزدم و همراهم نبود و اگر هم بود عمرن نمی‌زدم -خودت می‌دانی چرا، نباید توی همه چیز گند زد- ولی خب مطمئنم خیلی زیاد زیر آب ماندم و حتی آخرهایش هم حباب بیرون ندادم و خیلی موقر وقتی نفسم تمام شدم آرام آرام کله‌ام را آوردم بالا، سطح آب را شکافتم، موسیقی بلندتر به گوشم رسید و خب فهمیدم که تا حالا اینقدر زیر آب نبوده‌ام.)

لابد می‌دانی که من مهندس هستم. اینطوری، با این نحوه‌ی توضیح دادنم هیچی چیزی از من نمی‌فهمی. تو فکر کن من یک اقیانوسم (اوه، چه بی‌ربط) و به جای اینکه این وسعت را نشانت بدهم هی توی یک نقطه‌ی کاملن اتفاقی از اقیانوس شیرجه می‌زنم و می‌روم پایین و می‌روم پایین و در نهایت آخر این نامه چهار تا از این شیرجه‌ها زده‌ام و آخر این نامه تو چهارتا از این نقطه‌ها را خوب شناخته‌ای (احتمالن اینقدر خوب که وسطش خمیازه کشیده‌ای، خودت را کتک زده‌ای، ناخنهایت را گرفته‌ای، خودت را خارانده‌ای و بعد باز خمیازه‌کشان ادامه داده‌ای که مرا بشناسی). ولی خب کلیت ماجرا، یعنی همان اقیانوس خیلی وسیع را نشناخته‌ای. می‌خواهم بگویم چه حیف، ولی واقعن حیف نیست چون اقیانوسی در کار نیست و همان چهار نقطه‌ی عمیق هم زیادی هستند، همان چهار نقطه هم به مدد لفاظی و ژیمناستیک «ظاهرن» عمق گرفته‌اند و گرنه اگر مثلن یکی از این نقاط «عمیق» بحث وان باشد، منطقن چه اهمیتی برای تو می‌تواند داشته باشد؟ چرا باید جزییات حمام آدمی برای دیگری مهم باشد؟ یا شاید بهتر است بگویم چه درجه از وقاحت برای توضیح چنین جزییاتی لازم است؟ این سوالی است که توی وبلاگ نوشتن هم برایم پیش می‌آید. یعنی منطقن چرا آدم دیگری باید وقتش را بگذارد و جزییات زندگی من که کاملن نامنظم و کاملن غیرحرفه‌ای توی وبلاگ عرضه‌شان می‌کنم را بخواند؟ چرا من مال آنها را می‌خوانم؟ قبلن فکر می‌کردم برای فضولی است. ولی الآن تقریبن فکر می‌کنم برای تنهاییست. یعنی آدمها خیلی داغون‌تر از چیزی هستند که به نظر می‌آیند و زندگی‌هایشان خیلی خالی‌تر از چیزی است که به نظر می‌آید. این را تقریبن مطمئنم، تقریبن خوب می‌فهمم، تنها چیزی که خوب نمی‌فهمم اصرار آدمها به این است که این را پنهان کنند و تصویر زندگی شلوغ و پُربار بدهند. شاید بیراه بگویم، اما آن پنج دقیقه صحبت نامربوطمان تنها لطفش همین بود که انگار وسطهای آن سوالها و جوابهای نامربوط و بیجا انگار داشت(ی)م دقیقن به همین می‌خندید(ی)م که چقدر زندگی‌ها خالی هستند.

لابد فراموش نکرده‌ای که من مهندسم. الآن خیلی کلاسیک و کوتاه خودم را برایت فهرست می‌کنم:

- یک متر و هفتاد (و دو)

- فرفری، قهوه‌ای

- ظاهرن لاغر + قوز، ولی باطنن شکم دارم. کاملن نامربوط به شکل کلی بدنم است ولی شکم دارم و راستش را بخواهی دیگر بهش عادت کرده‌ام، حتی کمی دوستش دارم.

- کلن اسپرت (نه، حتی اسپرت هم نیستم، نمی‌دانم)، ولی گاهی کت می‌پوشم و گاهی فکر می‌کنم کت بهم می‌آید.

- مهندس

- بعد از کار واقعن هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. آشپزی دوست دارم ولی کاملن غیر حرفه‌ای، صرفن برای سیر شدن و صرفن کاری است برای انجام دادن. خرید به قصد تهیه‌ی غذا را هم دوست دارم.

- شنا، پیاده‌روی

-کلن چه چیزی دوست دارم؟ چیپس، بادام‌زمینی، لباسهای پشم‌دار، جورابهای پشمی، کیف چرمم، ساعت سیکو ام، آبجو، چیپس، سالاد، لبو، باقالی، ماش، کلن غذا، پدرم.

الآن پنج روز است که اودسا هستم؛ یک شهر کوچکی توی اوکراین که تا هفته‌ی پیش از وجودش روی کره‌ی زمین آگاه نبودم. می‌دانم برایت مهم نیست که چرا اینجا هستم. ولی کار بخش دوست‌نداشتنی من است: من کارمند هستم. مثلن همین الآن را تعریف کنم: یک کشتی در ۳۰ کیلومتری اودسا است و بارش سنگ‌آهن غلیط شده است؛ چیزی شبیه یک خاک نرم و سیاه. صد و بیست هزار تن بار زده است و الآن صاحب کشتی با صاحب بار دعوایش شده. خاک آهنها مرطوب هستند و وقتی دریا طوفان بشود و تکان بخورند ممکن است از حالت خاک به گِل روان تبدیل بشوند. فکر کن کشتی وسط طوفان بارش خاک بوده و یواش یواش که کمی کشتی توی موجها غلت می‌خورد تَل خاک توی انبارش به استخر گل تبدیل می‌شود؛ خب ممکن است کل کشتی غرق بشود. الآن یک دعوای حقوقی خیلی جدی بین‌شان در گرفته و ما آمده‌ایم اینجا از انبار کشتی نمونه‌ی سنگ‌آهن بگیریم و بفرستیم آزمایشگاه. یعنی واقعن نقش ما همین است که رفته‌ایم وسط دریا و زُل زده‌ایم که کارگرها بیل زده‌اند و نمونه برداشته‌اند و ما امضا زده‌ایم که واقعن این کار انجام شده. تقریبن لوس‌ترین کاری است که توی زندگیم انجام داده‌ام. امروز فکر می‌کردم آیا واقعن باید زندگیم را اینطوری سپری کنم؟

تو چه می‌گویی؟ امیدوارم بهم نگویی که کارم را عوض کنم. تقریبن مطمئنم که مشکل جنس کار نیست، مشکلم اینهمه کار کردن است. یعنی من واقعن فکر کنم آدم فنی‌ای هستم؛ مثلن بچگی کلی لگو بازی می‌کردم و یادم است یک نوع لگوی فانتزی داشتم که پدرم برایم از خارج می‌آورد و اسمش «تکنیک» بود و چرخ‌دنده و پیچ و مهره و پمپ و شلنگ و اینها داشت. من جدای از اینکه از روی دستورالعمل جرثقیل و کامیون و اینها می‌ساختم، حتی یادم است بداهه هم می‌زدم و یک سری یک ماشینی ساختم که دنده داشت. یعنی رسمن یک گیربکس دو-دنده داشت و خب مثلن تو فکر کن سیزده سالم بود. اصلن نمی‌خواهم بگویم ان خاصی بودم توی سیزده سالگی ولی خب کل ماجرا را خیلی دوست داشتم؛ بحثم علاقه است. الآن هم مهندس لوله هستم و خب مشکلی چندانی با مهندس لوله بودن ندارم، شاید بتوانم بگویم تنها مشکلش این است که آدم باید هی از آدمها معذرت بخواهد که چرا مهندس لوله است و عباس کیارستمی نیست. اما جدای از این باور کن این هفته‌ی کاری چهل‌ساعته مرا از داخل خشکانده، بیشتر روزها خسته‌ام و هر روز صبح بدون استثنا تمایلی به بیدار شدن ندارم. بدیش هم این است که مفهوم «کار» را یک جوری مقدس کرده‌اند که اصلن از تعریف اصلی‌اش کیلومترها دور شده: قرار بوده کار کنیم که شبها شام داشته باشیم و سقف و دیوار داشته باشیم تا گرگها پاره‌مان نکنند؛ اما الآن اینطوری شده که باید «عاشق» کارت باشی و اگر نیستی یعنی هنوز خودت را «پیدا» نکرده‌ای، باید اینقدر بگردی تا خودت را «پیدا» کنی. بعد به نظرم همین عشاق گول‌خورده هستند که این سیستم را سرپا نگه داشته‌اند. البته تو هنرمندی و یک جورهایی استثنای بحث من هستی، تو می‌توانی عاشق کارت باشی، اما ما، ما آدمهای عادی، ما مهندسها و کارمندها و سوپورها و گارسن‌ها چطور می‌توانیم عاشق کارمان باشیم؟ عاشق کجای کارمان باشیم و اصلن از کی این بحث مزخرف عاشق بودن پیش آمد؟ بعد می‌دانی نکته‌ی غم‌انگیزش کجاست؟ این است که خود من یادم است مثلن هفت سال پیش سر نهار، با مادرم داد و بیداد می‌کردم که «نه، همون سوپوره توی سوئد با خودش و با نقش خودش توی جامعه حال می‌کنه و ارضا می‌شه… هیچوقت خودشو منفک از جامعه بررسی نمی‌کنه، جامعه‌شو می‌بینه و خودشم یه چرخ‌دنده‌ی مفید از جامعه‌س…» غم‌انگیز نیست که من این مزخرفات را با حرارت می‌گفتم؟ چرا هست. البته نه اینکه مادرم آن موقع آنارشیست بود و ضد جامعه‌ی بزرگ و از این حرفها، نه نبود و الآن هم نیست؛ بحث کهنه‌ی ما سر اسلامش بود که داشت می‌کرد توی حلق من و من هم «غرب» را مثل نیزه گرفته بودم سمتش و تاب می‌دادم. حالا چرا می‌گفتم سوپور توی سوئد؟ لابد چون فکر می‌کردم سوئد یک موازنه‌ی قشنگ از رفاه و پول و سوسیالیسم و جامعه‌ی مدنی و فرهنگ و همه‌ی چیزهای خوب دیگر است. الآن چطور؟ الآن فکر می‌کنم هیچ کسی دوست ندارد سوپور باشد، چه توی ایران چه توی سوئد؛ واقعیت هم این است که من از هر گارسنی می‌ترسم، اختلاف طبقاتی هیچ‌وقت برایم هضم نشده.

این نامه اصلن آن طوری که دوست داشتم نشد، هیچ وقت آن طوری نمی‌شود. اما الآن که اینها را نوشته‌ام گزینه‌ای جز فرستادن‌شان ندارم و تقریبن می‌دانم جزو بی‌شمار اشتباهات استراتژیک دیگرم است. ولی خب اینهمه از بدی سی سالگی گفتم، خوبیش هم این است که بعد از سی خیلی چیزها ریز و نامهم می‌شوند. نه اینکه تو ریز بشوی مهرام، نه، اصلن و ابدن، اما مثلن بحث استراتژی… استراتژی و سیاست‌بازی قطعن برایم بی‌اهمیت شده. دیگر فکر نمی‌کنم که فلان حرف را بزنم که فلان جور بشود و فلان حرف را نزنم چون مخالف کتاب مقررات است. البته راستش از اول همین گه بودم، منتها جوانتر بودم که خودم را شماتت می‌کردم که «هی پسر، افسارتو جمع کن، حواستو جمع کن، متمرکز باش» و فلان و بیسار، الآن دیگر آن شماتتها را ندارم. می‌دانم که نمی‌کشم و آدمهایی که حتی یک کم با من فصل مشترک داشته باشند، آنها هم به احتمال زیاد «نمی‌کشند». (الآن جایش است یک گریزی بزنم به همان مکالمه‌ی کذایی‌مان و اینکه چطور همان دیالوگ بی‌ربط نماد آدمهایی بود که «نمی‌کشند» ولی خب ولش کن، انگولک زیادی هر چیزی کلن کار غلطی است.) البته گاهی ترسناک است که همین حالات و کیفیات آخرش به یک سری پارامتر و معیار و اَلک ترجمه می‌شوند (مثلن همین آدمهایی که نمی‌کشند) و آخرش آدم یکهویی می‌بیند همه‌اش با آدمهای یکجور و جور خودش و مدل خودش نشست و برخاست می‌کند، همانهایی که از الک‌اش رد شده‌اند. (راستی، من تقریبن نشست و برخاستی ندارم. حلقه‌های اجتماعی‌ام؟ راستش بهتر است بگویم حلقه‌ای ندارم، مخصوصن بعد از آمدنم به انگلیس. تنهایی‌ام نصفی‌اش از قصد و غرض است و نصف دیگرش از بی‌عرضگی و نصفه‌ی سومش هم اینکه نمی‌دانم، کلن نمی‌شود.)

خسته شده‌ام از اینکه آدمهای دوست داشتنی جاهای دوری هستند. دوست دارم بگویم بهش عادت کرده‌ام اما واقعن نکرده‌ام. واقعن وقتی معاشرتهای خوبی دارم آدم بهتری هستم. بدتر اینکه تازگی‌ها وقتی بد هستم رسمن خاموش می‌کنم، انگار رسمن زندگیم خاموش می‌شود و فقط می‌خورم و می‌خوابم و می‌روم سر کار و باز می‌خورم و می‌خوابم و خودم حواسم هست چقدر پوچ شده‌ام در این مواقع، خیلی هم بدم می‌آید از این حالت. دنبال کیفیت بالا برای زندگیم نیستم، اما خب اگر خیلی بدوی بهش نگاه کنیم زندگی را دوست دارم و دوست دارم که تقریبن هر روز زندگی را دوست داشته باشم و برایم غیرقابل قبول است که روزها همینطوری بگذرند و امروزش مثل دیروز باشد، مثل فردا باشد و مثل هر روز دیگری. یعنی واقعن به نظرم زندگی جالب و هیجان‌انگیز است یا حداقل بعضی روزها می‌تواند باشد، و دقیقن مسیر دارد، یعنی از یک جایی شروع می‌کنی و به یک جایی می‌رسی، مثل آشپزی، یک فرایند است، مثل مست شدن مثلن، ابتدا و انتها دارد. چه می‌دانم، مثلن مثل روز و شب نیست که از فرط تکرار دیگر مسیر و فرایند نیست. بعد به خاطر همین خوش‌بینی و امیدواریم به زندگی، از آن روزهایی که بد هستم خیلی بدم می‌آید، و خب آدمهای دوست‌داشتنی واقعن کیفیت زندگیم را عوض می‌کنند. فکر کنم این اولین باری است که این اعتراف را کرده‌ام. همیشه -و مخصوصن بعد از جدایی‌ام- خیلی روی فردیتم بالانس زده‌ام و ترجمه‌اش کرده‌ام به زندگی تنهایی، ولی خب الآن می‌گویم بی‌فایده بوده، یا حداقل روش سختی است برای زندگی و روش راحت‌ترش معاشرتهای خوب است. برای همین است که می‌گویم کاش اینقدر همه چیز دور نبود. آخر آخرش نامه و ایمیل و وبلاگ و همین چیزهایی که آن اول در وصف‌شان اینهمه قند و شکر پاشیدم، همه‌شان یک جور استیصالی هم دارند، یک جور استیصالی که آخرهای نامه معلوم می‌شوند، آخرهای نامه که خسته شده‌ای و چیزی نمانده و دوست داشتی طرف بود و چه می‌دانم، مثلن شاید سیگار می‌کشیدید (راستی، چهار ماه است که سیگار نکشیده‌ام و به جایش آدامس نیکوتین می‌جوم) و یک آهنگ گوش می‌دادید، یا مثلن می‌رفتنید با ماشین یک چرخی می‌زدید و آب‌طالبی می‌خوردید، چه می‌دانم، هر چیزی، اما خب نمی‌شود. مطمئنم به وادی یاوه رسیده‌ام. نیمه‌مست هستم، خوابم می‌آید و فردا پنج صبح باید بروم فرودگاه و برگردم سر خانه و زندگیم. از هواپیما متنفرم، از سفر متنفرم و از خیلی چیزهای دیگر. کاش حداقل زمستان نبود یا حداقل اینقدر سرد نبود یا مثلن من لباسهای گرم‌تری داشتم یا مثلن اوکراینی بودم و اینقدر سردم نمی‌شد.


13 Jul 08:44

طنین کاشی آبی

by محـمد
Mosimom

عجیبن این مردم.

داریم دنبال خونه می‌گردیم. زیر آفتاب و میان نامیدی. انگار تو یه شهر مافیایی می‌خوایم خونه بگیریم. دست همه تو یه کاسه‌اس. مردم و بنگاهی‌ها و معمارها. یه اتفاق نظر جالبی وجود داره که خونه‌های زشت بهترن. یعنی با هر بنگاهی که حرف می‌زنی باید بگی آقا بدترین موردهایی که سراغ داری چیه و بری ببینی اونا قشنگ‌ترین خونه‌هان. چند روز پیش رفتیم تو یه خونه قدیمی خیلی قشنگی که از در که وارد شدم زانوهام شل شد. می‌خواستم سجده کنم. صابخونه هی با شرمندگی می‌گفت ببخشید دیگه خونه قدیمیه می‌دونم شما خوشتون نمیاد. هی من می‌گفتم آقا به این خوبی. هی از وان قدیمی حمومش از کاشی‌ها از بالکن و نرده‌هاش از دستگیره‌های درش حیرت‌زده می‌شدم و صابخونه می‌گفت «آقا مسخره می‌کنی؟» عجیبن این مردم. از جلوی خونه‌های قدیمی رد می‌شیم و من هی وسوسه می‌شم زنگ بزنم بگم آقا خونه‌تونو کرایه نمی‌دید؟ نوکر چی؟ نوکر نمی‌خواید؟ باغبون چی؟ عوضش میرم پیش بنگاهیا و اونا منو می‌برن به لونه‎های سگی که ده نفر آدم توش چپیده. بی‌ریخت و بدرنگ و کثافت. حالا منم که به نسبت کرایه‌ها هیچی ندارم و یکی نیست بگه خیلی خوش چُسی جلوی بادم می‌شینی ولی واقعن نمیشه تو این خونه‌ها زندگی کرد. من پول همین لونه سگها رو هم ندارم، واقعن هم نمی‌دونم آخرش چی نصیبم میشه ولی برام سواله که چجوری از یه تاریخی به بعد تو این مملکت همه چی وارونه شده؟ همه تو بدسلیقگی و بی‌ریختی به توافق رسیدن؟ اونم جایی که هنوز خونه‌های قدیمیش تک و توک هست. هنوز ماشین‌های قدیمی گاهی دیده می‌شن. هنوز عکس و فیلم زندگی قبلی مردم تو خونه‌ها هست. به قول رادیو چهرازی چی شدیم ما؟ شاید مسخره باشه که من تو این وضعیتم به فکر خوشگلی خونه هم باشم ولی باز به قول چهرازی ما که به کمتر از بهتر راضی نمی‌شیم. تا ببینیم چی میشه.
10 Jul 06:29

We go for a typewriter. 

Mosimom

“There is nothing to writing. All you do is sit down at a typewriter and bleed.”
― Ernest Hemingway



We go for a typewriter. 

10 Jul 06:14

چیزهای خوب موقتی‌ان، یا چیزها خوبن، چون موقتی‌ان؟

by The Morning After
چیزهای خوب موقتی‌ان، یا چیزها خوبن، چون موقتی‌ان؟

04 Jul 14:45

We need a break.

Mosimom

من. میخوام. تعطیلات.



We need a break.

02 Jul 08:41

Moonbeam | via Tumblr

Mosimom

به خود آی.

Moonbeam | via Tumblr
01 Jul 05:39

We agree.

Mosimom

گودر همیشه در قلب ماست.



We agree.

26 Jun 08:11

http://limani.wordpress.com/2013/06/16/3122/

by limani

شیطانِ چیزهای بزرگ: نامه‌های کاغذی. یک.

از انقراض ما اگر بپرسی؛ آن گوشه‌ی ساکت و متروکی ست که کاغذ هنوز هست و دست هنوز می‌رقصد و جوهر بهانه‌ی ثبتِ بی‌قراری ست. صفر و یک هم که دلت را برده باشد, به عصرِ انقراض که پا می‌گذاری, ردِ بویِ مرکب را در هوا تعقیب می‌کنی. حالا شما هی ایمیل بنویس. هی کلمه را خواندنی‌تر کن. هی نیم‌فاصله. هی «ها»ی نچسبیده. کجاست «سرکش»ِ کج؟ کجاست «نون»ِ خراب؟


23 Jun 20:16

امام همجنسگرای واشنگتن خطبه عقد می‌خواند

Mosimom

یا الله...

کامبیز فتاحی

بی بی سی، واشنگتن

امام داعیه عبدالله خطبه عقد می خواند

امام داعیه عبدالله (وسط) برای زوج های همجنسگرا نیز خطبه عقد می خواند

امام داعیه عبدالله، ساکن واشنگتن، بین هویت دینی و جنسی خود تعارضی نمی‌بیند. او تنها چهره اسلامی سرشناس در آمریکاست که علنا می‌گوید که همجنسگراست و شریک زندگی‌اش مردیست که با او در صیغه موقت زندگی می‌کند.

آقای عبدالله که در عربستان سعودی فقه آموخته، معتقد است نص قرآن درباره رابطه عاشقانه و ازدواج دو همجنس که تمایلی به جنس مخالف ندارند، ساکت است.

او می‌گوید: «به نظر من، قرآن مستقیما در مورد رابطه همجنسگرایان حرفی نمی‌زند. وقتی که مردم در این باره به قرآن استناد می‌کنند، در واقع به روایت لوط اشاره می‌کنند و تفسیرشان این است که عمل جنسی تعیین کننده گرایش جنسی شخص است. این مشکل تفسیر آن‌هاست.»

واشنگتن از نظر تراکم جمعیت اقلیت جنسی در آمریکا جایگاه نخست را دارد. نظرسنجی اخیر موسسه گالوپ نشان می دهد که حداقل ۱۰ درصد ساکنان این شهر همجنس گرا، دو جنس گرا یا ترنس جندر هستند.

میدان دوپانت واشنگتن یکی از مراکز اصلی زندگی این افراد است. در نزدیکی همین میدان است که امام عبدالله در یک مرکز فرهنگی، مسجدی افتتاح کرده است و هر روز با شمار کوچک پیروانش دیدار می‌کند.

'تحریف در دین'

برداشت داعیه عبدالله از تعالیم اسلام و این که او برای زوج‌های همجنس نیز خطبه عقد می‌خواند، از دید بسیاری از مسلمانان تحریف آشکار دین اسلام به حساب می‌آید.

در مسجد دار الهجرت، واقع در شمال ایالت ویرجینیا در حوالی واشنگتن، شاید کمتر کسی بپذیرد که دو همجنس می‌توانند ازدواج کنند.

جوهر عبدالمالک، امام مسجد، صراحتا علیه دگرباشان جنسی موضع گیری نمی‌کند، اما بر حفظ مفهوم سنتی خانواده تاکید دارد.

او می‌گوید: «این که گفته شود بر اساس تفسیر قرآن مرد می‌تواند با مرد ازدواج کند و زن با زن، من چنین چیزی را در قرآن نمی‌بینم.»

بسیاری از مسلمانان آمریکا اصالتا مهاجران کشورهای خاورمیانه هستند که دگرباشان جنسی در آن‌ها حقوقی ندارند.

بنا بر نظرسنجی اخیر سازمان پیو، در اردن ۹۷ درصد مردم، در مصر ۹۵ درصد و در لبنان ۸۰ درصد مردم، همجنسگرایی را رد می‌کنند.

اما در آمریکا حداقل ۶۰ درصد مردم بر این باورند که همجنسگرایی باید توسط جامعه پذیرفته شود. این رقم در سال ۲۰۰۷ میلادی ۴۱ درصد بوده است.

با وجود مقاومت‌ها، به نظر می‌رسد که جامعه آمریکا در حال پذیرفتن حق ازدواج همجنس گرایان باشد، هرچند بعید است تابویی که امام داعیه عبدالله آن را شکسته‌ است، به این زودی‌ها برای قشر سنتی مسلمانان آمریکا شکسته شود.