Shared posts
چ
یک و نیم قدیم یا جدید ؟
منجی
به نون...
اولین روز دیدارمان
تهوع داشتی
چقدر کور بودم!!
ضد تهوع خوردی
و حالت بهتر شد!
بعد ها
چند بار
خاستی
ترکم کنی
تقلا کردم
آخرین بار
روزِ همان شبی که قرار بود
ساعت آخرین دیدار را
مقرر کنیم
من تمام شهر را
دارو خانه به داروخانه
تقلا کردم
ضدِ
تهوع های تو نایاب شده بود!!
باید اما پیداش می کردم
از هر جهنم دارو خانه ای
پاهام تاول زدند...
دیمن هیدرینات
نبود که نبود
نایاب شده بود
و تو اگر نمی خوردیش
حالت بهم می خورد
و من
تنها چیزی بودم
که روی دلت مانده بود
و بالا می آوردیش
در تهوعی نه ماهه
پس تقلا کردم
دهکوره ها
کوره کوچه ها
کور خیابان هائی
جدید
و چهار ورق
تنها چهار ورق
به قیمت التماس
چقدر می توانست مرا
سر دلت نگه دارد
این چهار ورق؟!
چهل وعده؟
یا اگر به دونیم،
هشتاد ضربه؟
روا شده بود
حد خویش را بدانم
انگار!
ما در تحریم
بسر می بردیم
و من انگار که حالیم نبود
چقدر بیهوده تقلا کردم
تاول ها
چرک آبه هاشان
خشک شد
من اما
توی زردابه ی استفراغت
غوطه ور
تقلامند و شناکنان
هر چه دست و پا بیش می زدم
بوی گند خودم را بیشتر
به مشامت رساندم
حالا بس که
دست و پا زده ام
در گندابه
گور خود را کنده ام
دیگر از اینکه بالایم بیاوری
هیچ شرمی نداری
حتا در انظار!!
حالا
ته این قصه
ایستاده ام
نه
پرت،
شوت،
عق،
تف شده ام
خودم هم
از اوضاع رقت بارم
از خود به گِل گند نشسته ام
از رسوب استفراغ به تنم
از ته نشین زردابه
به وجودم
حالم به هم می خورَد
از
از ...
از خودم!
ظهور کن
دیمن هیدرینات عزیز!!
دیمن هیدرینات عزیز
ظهور کن!!
حرم های این تحریم
کافرانه را
بشکن!!
چه احمقانه کور بودم
عامل تهوع،
خودم را!
وقتی حذف شدم
دیگر نیازی به آن
قرص ها نداشتی ...
راستی من حذف شدم
که دیگر به او نیازی نبود؟
یا او که نایاب شد
مرا حذف کردی؟
خاله مرجان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یک خاله مرجان بود که 8 مرغ و یک خروس داشت. خاله مرجان خیلی به سنتها پایبند بود برای همین خروس را در قفسی جدا نگه میداشت. خروس هر روز از داخل قفسش میدید که مرغها با چه غمزهای دمهای چاقشان را تکانتکان میدهند و به زمین نوک می زنند. دلش ضعف میرفت. بارها به خاله مرجان التماس کرده بود که لااقل بگذارد برای یکبار هم که شده او هم همزمان با مرغها در حیاط دانه بخورد اما خاله مرجان به دلیلی که لازم نمیدید برای خروس توضیح بدهد هر بار جواب رد میداد. در عوض دوش آب سرد را تجویز میکرد و از او میخواست دیگر از این حرفها نزند. خروس هم چون زورش به پیرزن نمیرسید این اخلاقش را به عنوان یک واقعیت محتوم پذیرفته بود. به همین دلیل روزی چند بار دست به خودارضایی میزد. خاله بارها به او تذکر داده بود که بالاخره یک روز کور می شود. اما خروس هر بار یک مقالهی پزشکی جدید را نشانش میداد که در آن نوشته بود خودارضایی هیچ تاثیری در بینایی ندارد.
خاله مرجان در این دنیا علاوه بر تفکیک جنسیتی یک چیز دیگر را هم خیلی دوست داشت. او عاشق نیمرو بود. برای همین هر روز صبح هر ۸ تخم مرغ را از لانه برمیداشت و همه را نیمرو میکرد و می خورد و هیچ به فکر کلسترولش نبود. مرغها با اینکه دلشان برای تخم مرغهایشان میسوخت از سر ناچاری این اخلاق رذیله پیرزن را به عنوان یک واقعیت تلخ قبول کرده بودند. با این حال بعضی روزها بعد از تحویل تخمها شیون راه میانداختند و نیمرو خوردن را به کام خاله مرجان زهر میکردند. خاله مرجان سعی میکرد به ناله های مرغ ها توجهی نکند اما بالاخره یک روز که نیمروها داشتند در ماهیتابه جلز و ولز میکردند فکری به ذهنش رسید؛ یک فکر بکر. او مرغها را برای صرف صبحانه به خانهاش دعوت کرد. مرغ ها با حال غریبی به بچه های نیمرو شده شان نگاه میکردند. وقتی خاله مرجان برای بار سوم بفرما زد، مرغ حنایی با اینکه مطمئن نبود این یکی تخم خودش هست یا نه با احتیاط نوکی به زرده شل و درخشان توی ظرف زد. بعد «هوم» بلندی کشید. چشمهایش برقی زد و به بشقاب حملهور شد. مرغ های دیگر با دیدن این صحنه از ترس اینکه نکند سهمی از بچههایشان نداشته باشند به دنبال مرغ حنایی با سر رفتند توی ظرف و تهش را بالا آوردند. بعد هم دراز به دراز کنار سفره افتادند و شکمهای چاقشان را خاراندند. این روال هر روز ادامه پیدا کرد تا اینکه نیمرو بدجوری به دهانشان مزه کرد. اوایل کمی دچار عذاب وجدان میشدند یا بعضی شبها کابوس میدیدند و توی خواب بچههایشان را صدا میزدند اما بعد از مدتی همه اینها را به عنوان یک واقعیت خوشمزه پذیرفتند و هر روز زور بیشتری میزدند تا تخم بیشتری بگذارند تا شاید علاوه بر سهم خاله مرجان به هر کدامشان یک تخم کامل برسد. از شدت زور زیاد کمکم پشتهاشان به درد و خونریزی افتاد. یک روز مرغ حنایی در حالی که داشت به بواسیرش پماد میمالید این سوال را مطرح کرد که آخر چرا باید هر روز سهمی از تخمهایشان را به خاله مرجان بدهند تا بخورد؟ بعد چشمهایش برقی زد. فکری به ذهنش رسیده بود؛ یک فکر بکر.
فردا صبح که خاله مرجان سراغ قفس مرغها آمد دید از تخم خبری نیست. مرغ ها کف لانه لم داده بودند و شکمهای چاقشان را میخاراندند. روزهای بعد هم خبری از تخم مرغ نبود ولی مرغها روز به روز چاقتر میشدند. خاله مرجان کمکم مطمئن شد یا مرغها برای همیشه تخمبند شده اند و یا سن باروری مرغهایش گذشته. بعد قیمت دانه و ارزن را حساب کرد و به این نتیجه رسید از اینجا به بعد همهش ضرر است. به همین خاطر یک روز ناغافل سر 8 مرغ را یکجا برید. بعد چون به سفرهگستری های بزرگ عادت کرده بود و دیگر غذا تنهایی از گلویش پایین نمیرفت از خروس دعوت کرد تا نهار را با هم بخورند. خروس که از این دعوت غیر منتظره خوشحال شده بود، پرهای هفترنگش را آب و شانه کرد. به تاجش ژل مبسوطی مالید و خیلی مودب رفت گوشه سفره نشست. خاله مرجان با یک قابلمه بزرگ و خوشبو وارد اتاق شد. ظرف را که روی سفره گذاشت خروس ماتش برد. او که در اثر خودارضایی چشمهایش کمسو شده بود، پلکهایش را جمع کردتا بهتر ببیند. باورش نمیشد. همینطور زل زده بود به آن همه مرغ لخت و پتی در ظرف و همزمان داشت خاطرات تلخ بی سر و همسریاش را توی ذهن مرور میکرد.بعد به کف بالش نگاه کرد که پوستش چه قمصور شده بود و اشک توی چشمش جمع شد...با بفرمای سوم خاله مرجان به خودش آمد. سرش را بالا آورد و چشمهای مهربان پیرزن را دید. بعد باز به پوست کف دستش نگاه کرد و دوباره به چشمهای خاله. بعد مثل اتفاقهای مشابه خیلی ناگهانی و بدون تصمیم قبلی به خاله مرجان حمله کرد و چشمهایش را از کاسه در آورد. خاله مرجان که از این حمله ناگهانی گیج شده بود با فریاد از خانه خارج شد اما چون جلوی پایش را نمیدید از بالای ایوان روی گاو آهن افتاد و خیشهای تیز و بزرگ در تنش فرو رفت. خاله مرجان قبل از اینکه برای همیشه ساکت شود با آخرین جانش فریاد زد: «چرا؟». خروس دلیلی ندید که برایش توضیح بدهد. در عوض با چشمهایی اشکآلود چهارزانو نشست وسط سفره و با بال قمصورش رانها و سینههای برشته را نوازش کرد و در حالیکه گاهی آرام به یکی از آنها نوک میزد، به سکوت خانه گوش میداد...
There's a heavy cloud inside my head
دمادم
اختلاط کردن
" ساعتها "
زنی بود
از دکمهی سِیو میترسید
عینک تیره میزد
طوری شالش را پشت گوش میانداخت
که کسی به خاطر نیاوردش
در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامهای
مدام سطل آشغالش را خالی میکرد
انگار همین حالا لپتاپش را از جعبه درآورده بودند
طوری در را میبست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت
شبها که مسواک میزد
اثر انگشتی از گردنش بالا میآمد
گلویش را میفشرد
لکلکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمیکرد
همسایهها میگفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف
اردیبهشت نود و دو
سارا محمدی اردهالی
عدد بده
You are on the line
برای من شده عادت
http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3286/
اینکه خودم را یادِ خودم میاوری؛ گاهی غافلگیرم میکند.
صدایم را ضبط کرده بود. صدایم سرشار از تحقیر و تمثیل و کثافت بود. خودم را که برایِ خودم پخش کرد؛ رقتانگیز بودم. بادکرده و متفرعن. دریده و هار. نشستم هی خودم را گوش دادم. هی خودم را گوش دادم. بعد؟ یادم ماند. صدام که بلند میشود؛ یادم میافتد…
گاهی حرفهام را برایم بفرست. گاهی مرا یادِ خودم بیانداز. گاهی غافلگیرم کن. به خودم سخت بیمناکم.
حرفی که طاقتِ درفت شدن نداشت دیگر
تی تیآرش مینگرد که تنهاست و تا ریشه به درد آمده است
بگذار بگذریم.
تعهد از من گرفته بودی دوباره بخوانماش. نخواندم ولی. صادقانه در ملاءعام اعتراف میکنم. دست خودم هم نیست؛ عادت به دوبارهخوانی ندارم. من محبوبترین کتابهایم را هم یکبار بیشتر نخواندم. جزوههای دانشگاه را هم یکبار میخواندم. کسی باور نمیکرد. ولی همین بود؛ یکبار. مهربانتر که شدهای دوباره کتاب شده بهانهی ما. دوباره همان کتاب شده بهانهی دوباره نزدیکیهای ما. ولی آخر من از این کتاب که دادهای چه بیرون بیاورم؟ مثل یک بمبگذاریست این: دوباره سالروز یازده سپتامبر، دوباره آمریکاییها و دوباره کشتار. این بازگشت به اول چیز جدیدی برای من ندارد. من با بِی بسمالله تا میمِ والسلامش میروم. من همین ابتدا جام زهرِ آخرش را میبینم. جنگ جنگ تا پیروزی را کهنه کردهام. این کار تو یکجور ارسال سیگنال است. که یعنی هنوز هم میتوانم همان باشم. و تو همان باشی. و همان باشیم. اما نمیشود. پارازیتهای اینجا نمیگذارد. از من اگر میشنوی دست بردار که «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» دوبارهها از جنس استیصالاند؛ یکجور ناتوانی دارند در پسشان. من اهل دوبارهها نیستم. انگار بخواهی چیزی را که داشتهای و حالا نداری باز تکرار کنی. باز خلقش کنی. میشود مگر؟ هی کشتن و زنده کردن کار خداست. ما فقط مُردن بلدیم. و من یکبار مُردهام. من تا آخر ماجرا را سابق بر این رفتهام. بگذار دلهای ما به اختیار خودش بیاید و برود. امور داخلی دلها را به اختیار خودشان بگذار. بگذار اگر دلی رفت سیر طبیعیاش بوده باشد و بگذار نقشهای برای هیچ دلی نکشیم. دل را اگر با نقشه جابهجا کردیم کودتا کردهایم. من اهل کودتا نیستم. من اهل تو بودم، اهلیِ تو بودم. اما… اما… همین دیگر! کار ما اما دارد. دوبارههای ما، دوبارههای خوبی نیستند. بگذار بگذریم؛ به یکبارهها و اتفاقات دل خوش کنیم.
گاهی آدم 316
حتمن پیر شدم که چندشبه ماه تو آسمون نیست
مرقومه به سنه ی هزار و سیصد و نود و یک شمسی، پس از واقعه ی تریسام!
I can feel
my heart
pounder
between my legs
طعمِ تمبر- دو
دیالوگ پانصد و نود و سوم
جاناتان فلین: هیچکس بخاطر خوندن یه داستان خودکشی نمی کنه. هرچقدر هم نویسندگی آدم خوب باشه نمیشه با کلمات کسی رو کشت. یه نظریه دارم، دلیل خودکشی مردم اینه که از خودشون خوششون نمیاد. تنفر از خود. بنظرم تعبیر خیلی منطقی ایه. نه؟
نیکولاس فلین: تنفر از خود؟
جاناتان فلین: با مفهومش اشنا هستی؟
نیکولاس فلین : آره
جاناتان فلین : البته، شاید سوال این نباشه که چرا اون موقع خودش رو کشته. بلکه سوال اینجاست که چرا تصمیم گرفت تا این موقع زنده بمونه.
فلین بودن (Being Flynn) – محصول 2012
کارگردان: پل ویتز
دیالوگ گویان : رابرت دنیرو (جاناتان فلین) / پل دانو (نیکولاس فلین)
(انتخاب از: نیما شمس)
.