یه ساعت 4 صبحی بود و من در حال غلت (قلت) زدن و خوابیدن و چرت زدن و بیدار شدن، گوشیم کنار بالشم بود و رو ویبره، حیدر و زری و سارام شمال.
اوایل خردادی بود، و منی که هر از ده دقیقه با صدای ویبره گوشی از خواب میپریدم و زیر پتو (بلی من انسان سرمایی هستم تو خردادم زیر پتو هستم معمولا)، چشامو میمالیدم و اس ام اس نگار رو میخوندم و جواب میدادم. تا اینکه آخرین بار، چرتم طول کشید و بیدار شدم، دیدم چند تا اس ام اس رسیده.
اون موقع ها (یا شاید الانا هم)، ایرانسل بازی در میاورد، اس ام اس ها رو نمیفرستاد، دیر و زود میفرستاد، ترتیب اس ام اس ها رعایت نمیشد، مثلا اس ام اسی که اول فرستاده بودی آخر دریافت میشد. همین بود که قرارداد منو نگار این بود که اول اس ام اس ها شماره میذاشتیم. که اگر در ارسال و دریافتش ترتیبشون به هم خورد، بر اساس شماره ها بخونیم.
یا مجبور بودی واسه دلیور شدنش میس بندازی. هیچ منبع معتبری هم نبود که تایید کنه که آیا انداختن میس کال تاثیری در سرعت دریافت اس ام اس توسط نگار داره یا نه؟
ولی آدم دل به نگار بسته، گوشش به منبع معتبر متخصص به امور فنی مخابرات نیست که تایید کنه که میس انداختن واقعا تاثیری داره یا نه که. آدم دل به نگار بسته اس ام اسشو میفرسته، بعدشم میس میندازه که اس ام اسش زودتر برسه به نگار.
خلاصه زیر پتو، کورمال کورمال، دست بردم به نوکیا 3310 و آنلاک و ستاره رو فشار دادم و به عادت معهود از 6، 7 تا اس ام اسی که اومده بود گشتم دنبال شماره 1 و 2 و الی آخر به ترتیب خوندمشون … که شماره 6 این بود:
«گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت…خدافز «
علی القاعده، موقعیت های غمناک و ناراحت کننده زیادی تو زندگی آدمی هست، که آدم توش ناراحته. ولی برای من، بیشتر موقعیت های غمگین همیشه مخلوط با حس و حال های دیگری بوده اند که همراه غم بودند، یعنی غم بوده به همراه افسردگی، غم بوده به همراه استرس، غم بوده به همراه خستگی و بیحالی و کرختی، اصنم شاید غم نبوده، همین افسردگی و استرس و خستگی و بیحالی و کرختی بوده که من فکر کردم غم بوده.
ولی موقعیتی که غم خالص باشه، وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم تنها مثالی که واسش تو ذهنم میاد، همون حال و هوای اون شب اوایل خرداد ساعت چهار صبحه وقتی داشتم اس ام اس ها رو از شماره 1 تا شماره 6 میخوندم. توی هر موقعیت دیگه ای اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مگه من موهام طلاییه که با دیدن گندمزار یاد من میافتی؟
اصن راستش اون موقع نمیدونستم که این جمله بخشی از شازده کوچولوا، ولی واسم این سوال هم پیش نیومد،
حس میکردم نگار واقعا با دیدن من یاد گندمزار میافته، و اصنم این واسم جای سوال نبود که چه جوری قیافه من به گندمزار شبیه، و اصن بین من و صدای بادی که تو گندمزار میپیچه چه ارتباط معنایی هست؟
اون موقع ولی قشنگ غمگین شدم، کودک درونم زانوهاشو بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش، و از من میخواست کاری کنم.
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که «یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ فردا حالا با هم صحبت میکنیم» رو واسش بفرستم. چند بار؟ احتمالا اونقد باری که قانع بشم نگار یا خوابیده، یا گوشیشو خاموش کرده، ….
……………
اولین باری که من نگار رو دیدم 18 سالم بود. اون وقت ها آدم 18 ساله احمقی بودم. هنوزم هستم، الانا ولی آدم 26 ساله احمقی هستم، با حماقت های متفاوت.
اولین باری که نگار رو دیدم چیزی در منتها الیه قفسه سینه من جابجا شد. من نشسته بودم روی صندلیم، نگار روی سن بود و داشت خودشو معرفی میکرد، با یه مانتوی سرمه ای، ازینا که جلوش جیب داره مث روپوش مدرسه، دستاشم تو جیبش بود، مث این دخترای دبیرستانی خودشو تکون تکون میداد و معرفی میکرد. خو نگارم اون موقع 17 سالش بود. یه 17 ساله نیمه اولی. شاید اگر کمیستری نبود، و خیلی شاید های دیگه من باید به مانتوش میخندیدم، خنده دار هم بود. اساسا حق هم داشتم مسخره کنم.
جوات بود. آدمی دانشگاه که قبول میشه اولین کاری که میکنه اینه که مانتوی نو خریداری میکنه. با مانتوی سرمه ای مدرسه آخه؟ چرا؟
ولی اگر قرار باشه ازون صحنه فیلمی بسازند، احتمالا باید یه سالن شلوغ رو در نظر بگیرین که وسطش من نشستم و دوربین لحظه به لحظه داره رو من زوم میکنه و همزمان صحنه هایی که نگار دست تو جیب مانتوی مدرسه اش داره خودشو تکون تکون میده و در جواب مجری مراسم خودشو معرفی میکنه رو تدوین کرد و منی که کم کم گردنم داره کج میشه و میرم تو هپروت.
ازون روز به بعد من فقط میدیدم، گاهی حوصله ندارم، گاهی زندگی رنگ غم داره، اما به محض اینکه حتی صحبت نگار میشد حوصله پیدا میکنم، زندگی رنگ شادی داره.
من میدیدم گاهی دلم میخواد خرخره برخی از پسرای همکلاسی رو بجوم. الان که به عقب نگاه میکنم چند بار هم اینکار رو کردم. دیپ اینساید پسر خام جاهل 18 ساله احمقی بودم که تصور میکردم نازنین نگار من، فقط باس برای من بخنده، نه کس دیگری. به هر حال اینکه دیپ اینساید همچین جاهلی باشی و در ظاهر بخوای روشنفکر باشی، نتیجه اش میشه اینکه دلت بخواد با کله بری تو دیوار گاهی اوقات.
گاهی دلم میخواست خرس می بودم، آخه خرس ها راه حل های ساده ای در برابر نگار خودشون دارند، اینا خونه اشونو که میسازن، میشاشن دور تا دور خونه اشون، اون بوی شاش، به عنوان بوی مرز عمل میکرد، حالا شما اگر جرات داری، بیا و از مرز رد شو. اگر خرس بودم، کار راحت بود. میتونستم بشاشم دور تا دور نگار تا کسی نزدیکش نشه.
تمام رفتارها و حرکات و وجناتِ »خوش حرکات است پدرسوخته» شکلِ نگار برای من جذاب بود، و البته اگر بخوام منصف باشم هنوزم هست. به واقع نگار، سطح توقع من رو از بازار نگارین، بالا برد. نگار شیطون بود. نه اینکه بخواد شیطون باشه برای دلبری، بلکه دیپ اینساید ذاتا دختر شیطونی بود. الان ممکنه شما بگین که ما 1000 تا نگار میشناسیم که اینطورین، جواب من اینه که 99.99 درصد بحث ها با یه گوه نخور ساده و به موقع ختم میشن، شمام گوه نخور، من میگم شیطنت نگار خاص بود، شما بگو چشم.
شیطونیش با جدی بودن ظاهری من در تضاد بود. من؟
خوب من هیچ وقت آدم شیطونی نبودم، آدم شوخ شاید چرا، تخس و یوبس هم ایضا، ولی در نگاه اول شیطنت متضادی داشتیم. همین هم بود که واسم جذاب بود. حتی جزئیات رفتارش، از روی یک پا چرخیدنش وقتی هیجان زده میشد، نخیر ما باله نمیرقصیدیم با هم وسط همکف دانشکده، من که البته بدم نمیومد، ولی موقعیتش پیش نیومد هیچ وقت. به هر حال ما دانشجوی زمان مموتی بودیم، شاید روحانی بتونه واسه نسل جدید چنین موقعیت هایی ایجاد کنه، ولی به هر حال ایشون هیجان زده که میشدن، سر پیچها روی پا میچرخیدن گاهی.
من اساسا یکی از سرگرمیام دنبال کردن مانتو شلوار و کفش و … اش بود. یعنی اگر یه روزی با یه کفش نو میومد من اولین کسی بودم که میفهمدیم، و اساسا هم مستقل ازینکه چی خریده به نظرم بهترین چیز ممکن بود و بهش میومد. اساسا سالهای زندگی دانشجویی آدم سالهاییه که آدم اینور و اونور میپره، ولی من مدت ها با حضور نگار اصن حواسم به هیچ دختر دیگه ای جلب نمیشد. عجبا آقا، عجبا ازین سیاست جذب حداکثری و دفع حداقلی نگار، عجبا!
اساسا هر چیزی که مربوط به نگار میشد برای من نه تنها جوات نبود، که اساسا تعریف و معنای زیبایی بود (بود؟).
چرا تو گفتن (بود؟) شک میکنم؟
چند وقت پیش تو خونه تکونی، یه آلبومی رو پیدا کردم. این آلبوم، واسه مادرم بود، به واقع فکر کنم بابت روز معلم بهش هدیه داده بودن، روش یه عکس عروسی بود که یه لباس سفید عروس با یه تاج رو سرش بود، عروسه شاید 17 ساله اشم نبود، سرگرمی من این بود که مدت ها این
من بچه که بودم (یعنی وقتی 4 5 ساله ام بود) سرگرمیم این بود که مدت ها این آلبومو بگیرم دستمو نگاش کنم، اولین عروسی بود که تو زندگیم میدیدم و اساسا به نظرم خیلی خوشگل بود، پیشونی
بلند، لب های ظریف، دماغ کوچیک سر بالا.
( ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻴﺪﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻴﻨﺪاﺯﻩ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ?) اون عکس تعریف منو از خوشگلی شکل
داد.
چند وقت پیش که دوباره اون آلبومو پیدا کردم، هم خنده ام گرفت، هم شوکه شدم. یه فاتحه زیر لب خوندم واسه آقامون فروید. آخه اون عکس شباهت عجیبی به نگار داشت. لاقل منو یاد نگار انداخت.
اساسا من با مفهوم طره هم به طور عملی در کنار نگار آشنا شدم، تا قبل از نگار طرّه یک چیزی بود که اولا باید با طای دسته دار مینوشتیش، ثانیا بنا بر کتاب ادبیات گاج به معنای موی دسته شده بود، که البته مثال گاج یال های اسب بود، و حفظ کردن این چیزا واسه کنکور مهم بود.
ولی از بعد از نگار، طرّه برای من اون چیزی بود که وقتی نگار غرق مطالعه میشد و کله کرده بود تو جزوه اش و حواسش از مقنعه اش پرت میشد آروم آروم از گوشه مقنعه اش، خیلی ظریف با احتساب g=9.8 همچین سرازیر میشد و میومد پایین تا برسه به ورق های جزوه اش، تا بعد، آروم آروم با دستش طرّه مورد نظر رو برداره، با رعایت احترام، برداره بذارتش پشت گوشش، توی مقنعه، حجاب مورد نظر اسلام.
من کجا بودم؟ من در تمام اون مدت در همون حوالی، به ظاهر مشغول حرف زدن با بقیه، بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن با دوستام، (به هر حال جوون چیپی بودم که شوخی ها و تیکه انداختن هام یکی از راه های جلب توجه نگار بود واسم.) در باطن اما نگران طّره.
نگار به لحاظ رفتاری؟
والا نگار از لحاظ من رفتارش معیار بود، سایر دخترا با سنگ محک ایشون سنجیده میشدن. به لحاظ شوخی و خنده و سنگینی و رنگینی و متانت و …. همه اینا برای من معیار بود. بنده به واقع ذوب بودم در نگار. ولی به طور کلی، آنچه بجوییم و نیابیم عزیز میشود، نگار هم خواسته و ناخواسته ازین سیاست بهره میبرد. غافل ازینکه آنچه در حالت عادی مستقل از جوییدن و یابیدن عزیزه، اگر نیابی عزیز تر هم میشه.
یک موقعیت هایی هست که زمان می ایسته، انیشتنو ول کنین، کسشعره این داستانا که سرعتتون باس از سرعت نور بیشتر باشه تا زمان بیاسته. ما حتی وایساده بودیم گاهی اوقات، یه نور مهتاب شکلی هم (دارم جو میدما، نور تیر چراغ برق بود رو صورتش) رو صورتش بود و نگار داشت بالا رو نگاه میکرد (یه 10 15 سانتی ازش بلند تر بودم) و مث همیشه گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد.
آقا زمان وایساده بود اون شب مهتاب، به این برکت قسم زمان وایساده بود. و من زل زده بودم آی کانتکت رفته بودم باهاش.
گفتم شب مهتاب، یه سری رفته بودیم اردوی رصد، ستاره ها رو رصد کنیم. ولی ازونجا که قید نکرده بودیم تو مجوز اردو واسه مرکز فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، که میخوایم ستاره های آسمونو رصد کنیم یا ستاره های روی زمین رو،
لذا تو اون کاروانسرای وسط بیابون آتیش که روشن کردیم و دورش نشستیم و یکی شروع کرد شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم رو دکلمه کنه (بلی عزیزان، ما دانشکده مثبتی بودیم، شبای اردو رصد میشستیم شعرخونی میکردیم)، منم یه یاد نگار زل زده بودم بهش، و داشتم زمزمه میکردم تو دلم با شعر.
الان که البته دقیق تر نگاه میکنم همچین زل هم نزده بودم، اصن نگار جلوی من نشسته بود، منم پشت سرش وایساده بودم، لذا اگر میخواستم بهش زل بزنم باید کمرم بیش از 90 درجه خم میشد تا صورتم برعکس بیاد جلو صورتش، و چون احیانا این حرکت خیلی تو اون جمع دانشجویی تابلو بود، پس احتمالا من اینکارو نکردم.
ولی احتمالا تو یه دنیای موازی دیگه ای شاید نگارمیشست روبروم، منم میتونستم بهش زل بزنم. به واقع من از نگار خاطرات زیادی دارم که شاید خیلی هاشون اصن اتفاق نیفتاده.
اولین سفر مشترکی که با هم رفتیم، به واقع اولین جایی که با هم صحبت کردیم، همون سفری بود که من اولین بار تاک سیاوش قمیشی و ستاره دنباله دار ابی رو گوش کردم. نتیجه؟ نتیجه اینکه هنوزم این دو تا آهنگ با منن.
آیا نگار هم منو میخواست؟
به واقع بلی. منو نگار دیوانه وار (دیوانه وار؟) همو دوست داشتیم. اما … نشد.
گاهی آدم تعجب میکنه که چه جوری میشه که امام زمان (عج) تو سن 5 ساله گی به امامت رسیده، محسن قرائتی کثافت یه استدلالی داره که میگه همونطوری که شما با یه فلش میتونی کل اطلاعات لپ تاپتو تو یه چیز 4 سانتی ذخیره کنی و انتقال بدی، اون وقت خدا نمیتونه علم لدنی امامت رو به یه بچه 5 ساله انتقال بده؟
پاسخ این سوال در علم فشرده سازی اطلاعت نهفته است (گوه نخور، خو به تکنولوژی ذخیره سازی هم نهفته است)
اینارو گفتم که بدونین تو اون کلمه 3 حرفی «نشد» مقادیر زیادی حرف و حدیث و اطلاعات و … نهفته است. که دقیقا چرا نشد؟ و چی شد که اون شب مهتاب زمستون و نور تیر چراغ برق و نگاری که روبروی من ایستاده و زل زده به من و گردنشو کج کرده که به ولای آقا ریچارد داکینز قسم که تو هر دنیای موازی دیگه ای اون موقعیت یحتمل نیاز به سانسور پیدا میکرد، رسید به اون شب کذای اوایل خرداد ماه و نوکیا 3310 و اس ام اس های نیمه رسیده و غم خالص.
علی ای حال، ازون شب اوایل خرداد فرآیند تموم شدن نگار شروع شد، تا روزی که من تصمیم گرفتم فراموشش کنم، تا روزی که تونستم بدون اینکه تغییری تو ضربان قلبیم ایجاد بشه برم تو پیج فیس بوکش و تا این اواخر تا روزی که بفهمم با یکی دیگه است و یه لبخندی بزنم و تمام خاطراتم تو چند ثانیه پیش چشام (گوه میخورم دارم جو میدما، پیش چشام!والا) مرور بشه و واسش آرزوی خوشبختی کنم، اتفاقات زیادی افتاد.
نگار یکی از پیچ های تاریخی (پیچ های تاریخی؟ پیچ های تاریخی؟) خو حالا، نگار یکی از نقاط عطف زندگی من بود. که اگر الان بود و تشریف داشت در کنار من، زندگی فعلیم با این چیزی که الان هست و در آینده خواهد بود، کاملا فرق میکرد.
از بعد از نگار، من داخل غار تنهاییم نشدم، نگارای (کمتر از انگشتان یک دست یک معلول البته) دیگه ای اومدن تو زندگیم، بعضا گذری، کم و زیاد، که شاید بهم کمک هم کردن تو فراموش کردن نگار.
با حضور نگار شاید، منم همونی بودم که 18 سالگی عاشق شده بودم و گنجشکی ازدواج میکردم. بدون حضورش همینی هستم که تا 32 سالگی (این عدد 32 که میگم دقیقه ها، حاصل مطالعه است) هرز میگردم و در نهایت میرم به خونه بخت. و کسی هم تو موقعیتی نیست که بخواد اینارو با هم مقایسه کنه، ضمن اینکه مقایسه خره.
علی القاعده، نگار «حقیقتا» فراموش شد، ولی «حقوقا» نه. حس های اولین بار همیشه با آدم هستند.