Shared posts

04 Aug 23:23

پشت آیینه قدیمی

by Soheyla Fakour
 ته اون کوچه بن بست و باریک، یه خونه کوچولو داشتیم که یه در کوچیک آبی و پنجره های هلالی شکل داشت با شیشه های رنگی رنگی . تو راه پله های خنک پشت بومش، پر از گلدونهای گندمی و پیچک بود. یه حیاط کوچیک با یه درخت انار و دو تا اتاق رو به آفتاب داشت و یه خرپشته کوچیک که زمستونها ذغال و پیاز سیب زمینی توش میذاشتیم و تابستونها، هندونه و خربزه. یه صندوق قدیمی هم گوشه اش بود که لباسهای زمستونیمون، بقچه های مخمل جهیزیه مامان و یادگاریهای نامزدی و شب عروسیش رو در دلش جا داده بود. همیشه هم بوی نفتالین می داد اون خرپشته.

 پشت بوم اما یه صفای دیگه داشت، ظهرها که مامان و بابا خواب بودن و در کوچه قفل بود، می رفتیم رو پشت بوم و زیر آفتاب داغ تابستون شروع می کردیم به دویدن و پریدن از روی دیوارهای کوتاه سیمانی که خونه ها رو از هم جدا می کرد. بعد از گذشتن از پشت بوم تر و تمیز خانم مقدم، می رسیدیم به خونه احترام خانم وغوره های درخت مو که سرش به پشت بوم رسیده بود رو می کندیم و می رفتیم رو پشت بوم خانم شیرزاد که تنها خونه ای بود که روی پشت بومش شیر آب داشت. غوره ها رو زیر آب داغ می شستیم و بعد می رفتیم رو پشت بوم اصغر آقا اینا و روی تخت فنری شکسته و زنگ زده اش می نشستیم و غوره های گرم و گس رو می خوردیم. گاهی وقتها که آفتاب زیاد تند نبود و کف پامون رو نمی سوزوند، شروع می کردیم به بالا و پایین پریدن روی تخت فنری، امان از وقتی که اصغر آقا خونه بود... از تو حیاط چنان دادی می زد که صداش تا هفت محله اونورتر هم می رفت.

یه کمد چوبی داشتیم که همه زار و زندگیمون تو همون کمد بود، دو تا کشو هم پایینش بود که دفترچه و کتابهامون رو میذاشتیم اون تو. مامان یه چرخ خیاطی سینگر داشت که روی یه میز چهارگوش کوتاه کنار اتاق بود، اون میزه هم یه کشوی کوچولوی رویایی داشت، یعنی همه رویاهامون رو تعبیر می کرد. مامان پس اندازها و طلاهاش رو توی اون کشو قایم می کرد. پول اولین چادر نمازم رو از تو همون کشو داد، سه چرخه مسعود و دروازه های فوتبال سعید هم از تو همون کشو بیرون اومد. تابستونها پول استخر پسرها و کلاس خیاطی من رو تامین می کرد و یه روز هم شد که طلاها و پولهای پس اُفت مامان از تو همون کشوی معجزه گر اومد بیرون، تا بابا بتونه طبقه دوم خونه امون رو بسازه.

 یه جای دیگه هم بود که معجز داشت... پشت آیینه روی تاقچه، جایی بود که مامان کلی چیز پشتش قایم می کرد، پاکت آبنبات قیچی، بسته آدامس خروس، یه مشت عناب و انجیر و توت خشک، حتی شاید، یه بسته بیسکوییت مادر و مشتی نخودچی کشمش هم اون پشت پیدا می شد. قوطی سرلاک مسعود هم پشت آیینه بود که من و سعید عاشق این بودیم که بریزیم کف دستمون، و لیسش بزنیم. ماتیک قرمز و مداد سیاه چشم مامان، موچین و آینه کوچولوی آرایشش، قوطی روغن پارافین که به موهاش می زد تا فرفریهاش خوشگل وایسه با شیشه عطر گلامور و ادکلن پورانوم  و مهر و جانماز عزیز جون هم پشت آیینه بود که هر وقت میامد خونه ما، باید با همون جانماز ترمه خودش نماز می خوند. تو جانمازش یه قرآن کوچولو و یه تسبیح گلی تربت هم بود.

همینکه مامان می رفت نون بخره، قابلمه رو می ذاشتیم زیر پامون و هر چی پشت آیینه بود رو می ریختیم وسط اتاق، من که ماتیک می زدم و عطر مامان رو بو می کردم و دستهامو با وازلین چرب می کردم و عروس می شدم، سعید ولی ادکلن بابا رو می زد به خودش و بعد با قاشق چایخوری آب می ریخت تو شیشه که مامان نفهمه. مسعود هم می نشست با جانماز و مهر و تسبیح عزیز جون بازی می کرد و آبنباتها رو می خوردیم و همینکه مامان کلید رو می انداخت به در، همه چیز دوباره می رفت پشت آیینه.

یه روز که مامان خواب بود و ما رو هم به زور خوابونده بود، سعید آهسته خزید و رفت شیلنگ رو از تو حیاط آورد و یه سرش رو داد به من و خودش رفت اونور اتاق خوابید. شیلنگ رو گذاشتم دم گوشم و صدای سعید رو شنیدم:

- ببین، بابا از اون شکلات مشروبیا خریده!

(شکلات مشروبیا رو بابا از دراگ استور تخت جمشید می خرید واسه خودش و به ما اجازه نمی داد که لب بهش بزنیم، با اینکه گفته بود تلخه ولی دلمون لک می زد که یه بار مزه اش رو بچشیم.)

- شیلنگ رو گذاشتم دم دهنم و پرسیدم:

- کجاست؟

- پشت آیینه!

- چیکار کنیم؟

- برو جانونی رو بذار زیر پات، من مواظبم مامان بیدار نشه، قابلمه نیاری ها.

بلند شدم و آهسته جانونی پلاستیکی رو از زیر کمد کشیدم بیرون و گذاشتم زیر پام و رفتم بالا که... یکدفعه جانونی زیر پام تا شد و دستهام روی هوا آیینه رو گرفت و هر دو با هم ولو شدیم کف اتاق...


روی پنجه پای من بخیه خورد و شب سعید، با همون شیلنگ یه کتک مفصل از بابا خورد... اما درد بخیه و کتکی که خوردیم، خیلی کمتر از دیدن چشمهای گریه ای مامان بود که آیینه بختش شکسته بود، از اون به بعد هر بلایی که نازل میشد به شکستن آیینه بخت مامان ربط پیدا می کرد و باعث و بانیش من بودم که به قول مامان، کارد به شکمم خورده بود!

04 Aug 23:19

هزار و رنجصد و درد

by Soheyla Fakour

ششم تیر ماه سال هزار و سیصد و جهل بود، کارنامه کلاس پنجم رو گرفته بودم، نمره ریاضیم شده بود شونزده و خیلی غصه دار بودم. یک بعد از ظهر گرم و مرطوب و کسل تابستانی بود.  دراز کشیده بودم روی فرش، بابا با بالاتنه لخت اونورتر خر خر می کرد، من بابام رو با بالاتنه لخت دوست نداشتم، از تن لخت خجالت می کشیدم، مخصوصا تن لخت بابا که بوی سیر و چربی می داد. سعید طبق معمول زیر راه پله مشغول تعمیر دوچرخه قراضه اش بود، همیشه از اینکه چند ساعت در روز رو صرف بستن نوارهای قرمز و آبی و انداختن اون مهره های رنگارنگ به پره های دوچرخه اش می کرد و بعد، زنگش رو روغن می زد و می شستش، حرص می خوردم.  کنارم، مسعود چهار ساله خوابیده بود و آب دهنش روی بالش سرازیر بود، سیاه سرفه گرفته بود و وقتی با سرفه های خشک نفسش می گرفت و سیاه میشد، از وحشت می مردم. مامان رفته بود تا مادر جون رو ببره دکتر قلبش. خونه گرم بود و از کولر بوی ماهی میومد و دلم رو آشوب می کرد. مامان گفته بود تا قبل از برگشتنش ظرفهای ناهار رو بشورم و من دلم شور می زد واسه ظرفای توی سینک و نمی تونستم از جام بلند شم.

 اونروز بعد از گرفتن کارنامه، توی حیاط مدرسه کلی با دوستهام گریه کرده بودیم که بعد از پنج سال از هم جدا میشیم و هر کدوم به یه مدرسه راهنمایی میریم. شنیده بودم که تو راهنمایی، دیگه یه معلم نداریم و روزی سه تا دبیر عوض میشن و زنگهای تفریح کوتاهتره و دبیرها بداخلاقند، و تازه تغذیه رایگان هم نمیدن. دلم واسه معلممون، خانم رهبر تنگ شده بود. مامان از اون پیرهن رنگی رنگیا که تازه مد شده بود و کمرش کشباف داشت و آستینهاش پفی بود رو واسم نخریده بود و غمگین بودم، تخم قمریه که بالای حصیر پنجره لونه ساخته بود، با خوردن توپ پلاستیکی دو لایۀ بچه های کوچه افتاده و شکسته بود و یه جوجه قهوه ای خیس بی بال و پر مرده ازش افتاده بود بیرون.
نگاه کردم به ساعت و دیدم دوی بعد از ظهره، چشمهام رو بستم و به خودم گفتم: امروز ششم تیر، ساعت دو بعد از ظهر، من بدبخت ترین آدم روی زمینم. این روز رو باید تا ابد یادم بمونه، باید به خاطر بسپرم که چنین روزسختی رو گذروندم.
از اون سال، انگار قرنها گذشته. هر سال، ششم تیر میشینم و به این فکر می کنم که چقدر اون روز، ششم تیرماه، ساعت دو بعد از ظهر، خوشبخت بودم من. اگر می دونستم دنیا اینقدر عجیب و غیر قابل پیش بینیه، که چه روزها و شبهای سختی پیش رو دارم، که چه چیزها می بینم و چه داستانها می شنوم، چه کسانی رو از دست می دهم و چه حسرتها به دلم می مونه، اون روز رو جشن می گرفتم.


نوشته شده در ششم تیرماه سال هزار و رنجصد و درد.
31 Jul 09:55

La Notte

by (مُحسنِ آزرم)

 

… گفتم این کوچه را که دستِ چپ بپیچیم می‌رسیم به آن خیابانِ پنج‌شنبه‌ها و می‌رسیم به آن کتاب‌فروشیِ کهنه‌ای که از دور همیشه تعطیل است. کسی که در کوچه نبود. فقط ما دو تا بودیم که بی‌حرف می‌گذشتیم و چشم‌مان به جوب آب بود که پُرآب‌تر از همیشه بود این‌وقتِ شب. نور هم نبود در کوچه. چراغ‌ها همه خاموش بود. ماه هم نبود. ستاره‌ای فقط آن دورها برق می‌زد. دورتر از آن بود که حتّا پیش پای‌ ما روشن شود. کوچه تمامی نداشت. قدم می‌زدیم و صدای جوب بلندتر می‌شد. گفتم این کوچه‌ی دستِ چپ که می‌رسید به آن خیابانِ پنج‌شنبه‌ها. ولی نرسیده بود. ما هم نرسیده بودیم و هنوز کنار جوب بودیم و صدای جوب بلندتر شده بود. سر بلند کردم و دیدم آن ستاره هم دورتر شده است. گفتم این خیابان کجاست پس؟ گفتم انگار گم شده‌ایم در کوچه‌ای که راه ندارد به خیابانِ پنج‌شنبه‌ها.

ـ کجاست خیابانِ پنج‌شنبه‌ها؟

ـ از این کوچه که بگذریم می‌رسیم بهش.

ـ پس همین‌جور باید رفت.

ـ ولی گم شده‌ایم همین‌جور.

کوچه جای گم شدن نیست. جای رفتن است. گفتم حتماً این کوچه را بسته‌اند. یا ادامه‌اش داده‌اند. این کوچه می‌رسید به آن خیابان. می‌رسید به آن کتاب‌فروشی.

ـ ولی ما به خستگی رسیده‌ایم فقط. تاریکی هم که ممتد است.

ـ کجاییم ما؟


30 Jul 19:48

عکس‌های افسرده را نمی‌خواهم اسماعیل

by mandard2

در خلال اختلاط با عزیزی یادم آمد که ابوی محترم، متولد ماه خرداد است. در اقدامی پارتیزانی و کاملا نامحسوس سراغ جیبش رفتم و با نیم نگاهی به کارت ملی معظم له دریافتم که نهم خرداد هفتاد و اندی سال پیش، افتخار میزبانی قدوم این یگانه دوران را داشته. همین جا بگویم که پیرمرد واقعا چشم من است.

چند سالی است که بیشتر دوست دارم حالی به پیرمرد بدهم. درد ماجرا اما آنجاست که آقای کاظمیان این روزها بوی مرگ را از همه جا می‌شنود. هر بار که سری به برازجان می‌زند، رفقا و هم‌دوره‌ای‌هایش کسر شده اند. با یک سرماخوردگی ساده، هوای مرگ به خود می‌گیرد و بوی رفتن در حرف هایش غوغا می‌کند. یک تکه وصیت دست و پا شکسته نوشته و داده اهالی محل امضا کرده اند، روزی هم چند بار در حرف‌هایش آن را پیش می‌کشد که یعنی آفتاب ما نزدیکی‌های لب بام است آقاجان. اما می‌دانم که بدجور می‌ترسد از رفتن، حتی وقتی دعوایش با مامان بالا می‌گیرد و با ته لهجه‌ای جنوبی ناز خدا را می‌کشد که "خدایا، بَسُمه، مُنِ از ری زمین وردار"، می‌دانم که ته دلش دارد می‌گوید: "خدایا، غلط کردم". بابا از اول هم ترسو بود؛ بهتر بگویم، از اول هم عجیب از مرگ می‌ترسید. زوزه‌هایش در شب مرگ ننه از معدود خاطرات کودکی ام است که هنوز رنگ دارد.

خواستم امروز لوس‌بازی کنم و در صفحه پلاس عکسی از خودم با آقای پدر بگذازم و بالایش چیزی بنویسم. هر چقدر گشتم به جز عکس بی‌کفیتی که علی اشرف با موبایل داغونش در آن شب پرخاطره از ما گرفته بود، هیچ نبود. غم انگیز بود. خیلی وقت است که با جناب کاظمیان در یک کادر نبوده ام. آخرین باری که زور زدم تا بیاید و با هم عکسی بگیریم، به چند ماه پیش برمی‌گردد. تازه برگشته بودم و گران‌ترین سوغاتی هم پالتو «مارک اند اسپنسر» حاج آقا بود که با کلی ذوق ابتیاع نموده بودم، آن هم بدون هیچ آف و تخفیفی! وقتی تن کرد، شده بود مثل پیرمردهای حسابی رمان‌های نخوانده  و فیلم‌های ندیده ام. هر چه کردم تا بیاید و عکس با هم بیندازیم؛ معظم له پا نداد. شاید هم کاهلی از من بود و خرج نازش کم کردم.

عزمم را این بار جزم‌تر کرده بودم که با خان عکسی بیندازم، سبیلش را کوتاه کنم، همان پالتو را تنش کنم و بنشانمش روی صندلی، خودم هم خوشگل کنم و ایستاده در سمت چپش تا عکاس باشی (لابد مادر مکرمم) شاتر بزند. بعد هم قابش کنم و هر از گاهی هر جا دستم می‌رسدکلاسش را بگذارم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، حتی جای عکس را هم انتخاب کرده بودم؛ زیر درخت گیلاس حیاط که تازه بر داده. آخر میوه‌های باغچه برای بابا غرورآفرین است، نماد موفقیت و کامیابی این روزهای چون هر روزش؛ آقای کاظمیان باید مغرورباشد، این بایدی است که من گذاشته ام.

اما یک دفعه به سرم زد و همه چیز خراب شد. بیشتر که خودم را کاویدم، دیدم چقدر عوضی هستم. ته ذهنم را کثافت برداشته و بی خبرم. فهمیدم که پشت همه این اداها و حال دادن‌ها، یک آخ هست که دارم برای هرچه زیباتر شدنش زور می‌زنم. فهمیدم که گرفتن این عکس در ناخودآگاهم شاید ثبت لحظه‌ای از آخرین‌ها است، لحظه ای شیک که بعدها به همه نشانش بدهم و غمش را بخورم، ثبت لحظه ای شیک از بابا و با بابا بودن. گویی که به همین زودی پذیرفته بودم که "چشم" من دارد می‌رود. بی‌رحم تر بگویم، گرفتن این عکس همان در آوردن لباس سیاه از گنجه است، همان دست شستن با مایع دست‌شویی آنتی باکتریال برای صرف شام عزا. متنفرم از خودم.

شاید تا آخر عمر دیگر با آقای کاظمیان عکسی دو نفره نیندازم. غم‌انگیز است.


پ.ن: عنوان برگرفته از قطعه «اسماعیل» رضا براهنی

29 Jul 22:10

به موقتی‌‌های خوب

by mandard2

1- بگذار خیلی کلیشه ای شروع کنم. "از سفر آمده ام، اما سفر از من نه". غیر از آن شب اولی که از فرودگاه برگشتم و تماما گند زدم؛ مابقی را هنوز درگیرم. چه پشت رول نشسته باشم و ناگهان گوگوش بخواند، چه دم عابربانک این پا و آن پا کنم، چه وقتی که بی‌حوصله کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌شوم؛ از همه بدتر وقتی است که به حمام می‌روم و امضاهایش را بر بدنم قربان صدقه. چند عکس محدودی هم از سفر فرستاده که ای وای من. حتی همین حالا که دارم این چند خط را می‌نویسم، انگشتر عقیق سبز رنگی که برایم خریده، مدام در چشمم طنازی می‌کند. غم شیرینی دارد اما. انگار دلخوشی این روزهای من است، حتی گاهی که یادش می‌افتم نیشم باز می‌شود؛ دست خودم که نیست. اصلا مگر زندگی غیر از این است؟

2- تا حدودی دچار یک تضادم. از یک سو می‌دانم که می‌خواهم‌اش و از سوی دیگر می‌دانم که این حد از شور و شیدایی از نبودن و نداشتنش است! وقتی نداری اش، مدام تخیل می‌کنی که اگر بود اینچنین بود، فلان کار را می‌کرد، آن لباس را می‌پوشید و این‌طور نازت می‌کرد. شاید واقعا اگر بود هیچ کدامش نبود. این تصور کردن‌ها لذت است، شیرینی دارد، به زندگی ام رنگ می‌زند. راستش زندگی ام از اول هم با همین دست فانتزی‌ها سر شده، اصلا من خداوندگار فانتزی ام. شاید از تبعات خودارضایی باشد! مرا چه باک.

3- آن اوایل آشناییمان، روزی توییت کرده بود که "خوب‌ها موقتی اند یا موقتی‌ها خوب؟!" و من مدام درگیر این سوال بودم. خودش می‌گفت موقتی‌ها خوب اند. همان روزها می‌فهمیدم چه می‌گوید، می‌دانستیم روی کجا دست گذاشته ایم . دروغ چرا؛ من هم به آن رسیده بودم اما نمی‌خواستم و هنوز نمی‌خواهم به آن تن در دهم. حدود روز پنجم سفر بود که رو کرد به من و گفت "دارد طولانی می‌شود". خنده ام گرفت، می‌شناختمش و اصلا به خاطر همین‌ شعورش است که خاطرخواهم. برخورنده نبود حرفش که خودم هم ترسش را داشتم. ته دلم گفتمش "آری!" شور و شوق شب اول را نداشتیم لابد. عجیب آنکه تا آخر سفر تکراری نشدیدم. انگار داشت مثال نقض خوب‌های موقتی می‌شد!

4- «واقعیت‌های نخواستنی» زندگی زیاد شده، این خوب بودن موقتی‌ها، این تنوع طلبی‌ها، این تشنه بودن برای نداشته‌ها و حتی خیانت، همه و همه چه بخواهی و چه نه هستند و باید برای رویاروییشان آمادگی داشت. دیر زمانی است زور اضافی می‌زنم که منطقی باشم و واقعی زندگی کنم. واقعی زندگی کنم! چه عبارت ترسناکی. 

بگذار پس واقعی باشم؛ "ببخشید خانم محترم، شما نمی‌خواهید با من دوست بشوید؟ پسر دل‌ربایی به نظر می‌آیم!"



28 Jul 13:30

Inner Peace

by irisz
Ehsan msl

ساعات ملکوتی دم افطار


20 Jul 12:34

1598

by vahid
نامبرده در ادامه افزود: تو گویی الگوی مادران ایرانی همه، همانا مهدعلیاست. کار به کار همه چی دارن! عی بابا
20 Jul 12:17

طنین کاشی آبی

by noreply@blogger.com (محـمد)
داریم دنبال خونه می‌گردیم. زیر آفتاب و میان نامیدی. انگار تو یه شهر مافیایی می‌خوایم خونه بگیریم. دست همه تو یه کاسه‌اس. مردم و بنگاهی‌ها و معمارها. یه اتفاق نظر جالبی وجود داره که خونه‌های زشت بهترن. یعنی با هر بنگاهی که حرف می‌زنی باید بگی آقا بدترین موردهایی که سراغ داری چیه و بری ببینی اونا قشنگ‌ترین خونه‌هان. چند روز پیش رفتیم تو یه خونه قدیمی خیلی قشنگی که از در که وارد شدم زانوهام شل شد. می‌خواستم سجده کنم. صابخونه هی با شرمندگی می‌گفت ببخشید دیگه خونه قدیمیه می‌دونم شما خوشتون نمیاد. هی من می‌گفتم آقا به این خوبی. هی از وان قدیمی حمومش از کاشی‌ها از بالکن و نرده‌هاش از دستگیره‌های درش حیرت‌زده می‌شدم و صابخونه می‌گفت «آقا مسخره می‌کنی؟» عجیبن این مردم. از جلوی خونه‌های قدیمی رد می‌شیم و من هی وسوسه می‌شم زنگ بزنم بگم آقا خونه‌تونو کرایه نمی‌دید؟ نوکر چی؟ نوکر نمی‌خواید؟ باغبون چی؟ عوضش میرم پیش بنگاهیا و اونا منو می‌برن به لونه‎های سگی که ده نفر آدم توش چپیده. بی‌ریخت و بدرنگ و کثافت. حالا منم که به نسبت کرایه‌ها هیچی ندارم و یکی نیست بگه خیلی خوش چُسی جلوی بادم می‌شینی ولی واقعن نمیشه تو این خونه‌ها زندگی کرد. من پول همین لونه سگها رو هم ندارم، واقعن هم نمی‌دونم آخرش چی نصیبم میشه ولی برام سواله که چجوری از یه تاریخی به بعد تو این مملکت همه چی وارونه شده؟ همه تو بدسلیقگی و بی‌ریختی به توافق رسیدن؟ اونم جایی که هنوز خونه‌های قدیمیش تک و توک هست. هنوز ماشین‌های قدیمی گاهی دیده می‌شن. هنوز عکس و فیلم زندگی قبلی مردم تو خونه‌ها هست. به قول رادیو چهرازی چی شدیم ما؟ شاید مسخره باشه که من تو این وضعیتم به فکر خوشگلی خونه هم باشم ولی باز به قول چهرازی ما که به کمتر از بهتر راضی نمی‌شیم. تا ببینیم چی میشه.
18 Jul 13:35

.

by نویسنده

کتاب کار و فراغت ایرانیان را مشغول خواندنم. اشاره شده است که ایرانیان اصولا نه هیچ وقت آنطور که باید کار کرده اند و نه تفریح. نه کار معنای کار در جهان غرب را می دهد و نه تفریح آخر هفته. اوایل خیلی قبولش نداشتم. اما در نظام ایالات متحده مرز بسیار مشخصی بین مفاهیم کار و تفریح هست که البته از نظر من به شدت نتیجه نظام سرمایه داری است. مثال اینکه یک دانشجوی آمریکایی به هیچ وجه حاضر نمی شود حتی یک دقیقه بیشتر دقایقی که بابتشان پول می گیرد کار کند و اگر این کار را کند تا مدت ها در بوق و کرنا می کند که من فلان روز یک دقیقه بیشتر کار کردم. این در حالیست که دانشجویان طفلی بین المللی چینی و هندی و ایرانی و غیره اگر برای چهار ساعت در روز حقوق می گیرند معمولا حداقل هشت ساعت در روز مشغول کارند تازه آخرش هم کلی سرشان غر زده می شود که البته بخشیش تقصیر خودشان است. برای یک آمریکایی آخر هفته واقعا معنای متفاوتی با آنچه در ذهن ما نقش بسته است دارد.‏ چرا که کسی در آخر هفته برای کاری که می کنند پولی نمی گیرد! اجر معنویش را هم که هچ.‏ در این حد بگویم که ما در حال حاضر مشغول انجام یک پروژه مانیتورینگ زیست محیطی در گروهمان هستیم اما الن عزیز که باید برود نمونه ها را بیاورد در روزهایی با آب و هوایی مشخص، هرگز آخر هفته ها، روزهای تعطیل و حتی بین التعطیلنی مثل پنجم جولای به سراغ این امور نمی رود و هیچ کسی هم بهش اعتراضی نمی کند چون همه می فهمندش! با اینکه پروژه مانیتورینگ است و تعطیلی اصلا معنایی ندارد. حالا اگر کار دست ما باشد باز داستان متفاوت است! و اینگونه می شود که خب بالاخره دانشجو زحمت می کشد و گاهی هم باید آخر هفته ها بیاید دیگر!‏
18 Jul 13:34

http://chaoticina.blogspot.com/2013/07/blog-post_13.html

by نویسنده

میم جان فقط برات یه توصیه دارم در این راه!‏-
تقوا؟+
نه-
نظم در امور؟+
مـــــــــــــــــیم!‏-
آهان ببخشید، احسان به پدر و مادر؟‏+


در حین مکالمه با آقای میم در مورد اپلای،همین الان، واقعی!‏
19 Jun 09:24

برگه راي من چشمهاي مادرم است

by نيما نامداري

شب پنج شنبه 23 خرداده، من و مامان عصر رفتيم بهشت زهرا، سالگرد دايي بهزاد هفته ديگه‌است، پنج‌شنبه30 خرداد ولي مامان ترجيح داد در خلوت امروز بره پيش برادر جوان‌مرگ شده‌اش، هفته ديگه احتمالا اون يكي دو قطعه بهشت زهرا پادگان ميشه، سري هم به ديگر آشنايان درگذشته زديم از جمله عمويي كه در مرداد 67 اعدام شد، اونم جوون‌مرگ‌ شد. در مسير برگشت و غروب غمگين بهشت زهرا به اين فكر مي‌كردم كه نسل مادر من كه تا اين حد درد كشيده‌تر و سختي‌كشيده‌تره از نسل منه چرا انقدر اميدوارتره. مادر من تجربه دهه 60 و سختي جنگ و آوارگي، فقر و سختي و ظلم و … رو داشته، مرگ عزيز ديده، بي‌عدالتي ديده، ظلم ديده، هنوز داغ گلوله‌اي كه سينه برادرش رو در 30 خرداد 88 شكافت تازه‌است. دو هفته پيش در همدان خواسته بودنش، تهديد كرده بودن، تحقير كرده بودن، تا بترسه و در انتخابات كاري نكنه، حالا همين مادر من بلند شده اومده تهران و رفته در دل اين شهر بزرگ كه كسي نمي‌شناسدش براي روحاني تبليغ كرده، مادر من اصلا اهل سياست نيست، يك معلم بازنشسته است كه نگران بچه‌هاشه، نگران آينده مملكته و تجربه بهش ياد داده هميشه شرايط مي‌تونه بدتر از ايني كه هست بشه و بايد از هر منفذي استفاده كرد. مگه ميشه در چشمهاي روشن و زيبا و خيس مامان نگاه كرد و خلاف ميلش عمل كرد؟


18 Jun 08:50

همين اميد براي من كافي است

by نيما نامداري

ظاهرا روحاني در دور اول برنده شده‌است. من از روحاني انتظار زيادي ندارم و بخش عمده همان انتظار كم، همين الان برآورده شده. من به اميد احتياج داشتم، به يك خبر خوش سياسي كه 10 سال در حسرتش بودم، به اين احساس كه اوضاع بدتر از اين نخواهدشد، آرزو داشتم  توي دهن كساني زده شود كه مملكت را به قهقرا مي‌برند بي‌آنكه از كلفتي گردن و اعتماد به نفس‌شان كم شود، دلم فقط همين‌ها را مي‌خواست كه الان برآورده شدند.  خوش‌حالم كه امروز صبح از خانه كه بيرون مي‌روم حال خوشي دارم و از ديدن مردم دور و برم و لبخند زدن به آنها لذت مي‌برم.


15 Jun 05:30

شاید که آینده از آن ما

by never-theless
Ehsan msl

جشن ما حالا در اروپا و آمریکا پراکنده است. تکه‌ای از جشن ما برای همیشه در لواسان در زیر خاک مخفی شده. احساس می‌کنم تاریخ ایران بعد از این هرچه بکند از خجالت ما به خاطر آن سال سبز و سیاه در نمی‌آید.

واقعیت از حماسه‌های دل ما بی‌مزه‌تر است. صبح ۲۴ خرداد می‌رویم و به عضو سابقه‌دار جامعه روحانیت مبارز و سخنران راهپیمایی ۲۳ تیر ۷۸، که می‌دانیم که حالا با اغماض می‌شود گفت که اصلاح شده، رای می‌دهیم. اگر به احتمال نه چندان زیاد همه چیز خوب پیش رفت و رئیس جمهور شد، این جشن ما خواهد بود.

جشن ما برگزار نشد. جشن ما به زندان وکتک که هیچ، به مرگ هم کشیده شد. مسئله عارف و زاهد و روحانی نیست. گیرم که میرحسین می‌آمد. گیرم که خاتمی می‌آمد. گیرم که اصلاً خود مهندس بازرگان می‌آمد از درون گور. جشن ما از دست رفته، و آدم‌هایش بیشتر از خودش از دست رفته‌اند. جشن ما حالا در اروپا و آمریکا پراکنده است. تکه‌ای از جشن ما برای همیشه در لواسان در زیر خاک مخفی شده. احساس می‌کنم تاریخ ایران بعد از این هرچه بکند از خجالت ما به خاطر آن سال سبز و سیاه در نمی‌آید.

جوانان اصلاح‌طلب و ترقی‌خواه این کشور، که تعدادشان شاید به پانصد هزار نفر هم نمی‌رسد، همه‌ی دلخوشی من هستند. آن قدر شکست خورده‌اند که نه توهم اکثریت بودن دارند، نه آرزوهای دراز و انتظارهای غیرممکن. آن قدر سال‌های متمادی را در انواع مختلف سرکوب به سر برده‌اند که می‌دانند با قهر کردن و وا دادن هیچ چیز درست نمی‌شود. می‌دانند که اگر ما سیاست را کنار بگذاریم سیاست ما را کنار نمی‌گذارد. در این روزهای آتی هرچه به دست بیاوریم یا نیاوریم، دستاورد این چند صد هزار جوان دسته گل است. پدر و مادرهایشان (که خودشان روزی وضع موجود را رقم زده‌اند) با انتخابات قهر کردند و باید تک‌تک نازشان کشیده شود تا راضی شوند. همسال‌هایشان جوگیر خواندندشان. سران اصلاحات ترسیدند که از آبروی خود بیش از حد خرج کنند. آنها اما باز هم ایستادند. با این که وضع موجود و آرمان‌ها و مبانی‌اش را کمتر از تمام هم‌سال‌هایشان و والدینشان و سران اصلاحات قبول داشتند، باز هم در انتخاباتش فعالانه و کم‌توقع دویدند، شاید که چیزی از بدتر به بد تغییر کند.

من دیگر امیدی به جشن ندارم. ما هیچ کدام نداریم. اگر اوضاع از بدتر به بد تغییر پیدا کرد، چه بهتر. اگر هم نکرد همه چیز مانند امروز ادامه خواهد داشت. من اما اگر امیدی دارم، به این چند صد هزار نفر است. به جوانانی که دست روزگار آن قدر واقع‌بینشان کرده که حتی از میان عارف و روحانی حاضرند روحانی را ترجیح بدهند صرفاً چون برش و قدرت تعاملش بیشتر است. جوانانی که سال‌هاست از فقاهت و ولایت عبور کرده‌اند، اما هنوز باید ناز این مردم معتقد به آرمان‌های امام و انقلاب را بکشند تا شاید روز ۲۴ خرداد حاضر شوند در انتخابات «نظام اسلامی» شرکت کنند. شاید در یک روز نه چندان نزدیک، جشن واقعی از این درخت دوست‌داشتنی به بار بنشیند. شاید هم که روزهای خوب بدون جشن و حماسه سلانه سلانه از راه برسند. شاید که آینده از آن ما.

08 Jun 19:36

دوام‌آوردن

by hosseinsanapour

گاهی وقت‌ها آدم کاری نباید بکند جز دوام‌آوردن. گاهی وقت‌ها جوامع هم کاری لازم نیست بکنند جز دوام‌آوردن.

وقتی چیزی سنگین‌تر از تحمل‌مان می‌افتد رومان، و نه می‌شود کاری کرد و نه نفسی کشید، کافی است دوام بیاوریم و دوام بیاوریم، تا بگذرد، تا به آن سنگینی عادت کنیم و سنگینی دیگر آن‌قدر سنگین نباشد و به تن‌مان آن‌قدر فرصت بدهیم که ذره‌ذره دوباره قوی‌تر شود و قوی‌تر شود، تا سپس دوباره روزی بتوانیم بلند شویم، ‌حتا هنوز با وجود تمام آن سنگینی روی دوش‌مان.

این وقت‌ها باید تکه‌هایی در روح‌مان و تن‌مان هم داشته باشیم قوی‌تر از تکه‌های دیگر. آن‌ها کاری باید بکنند. وقتی تکه‌های دیگر دارند خفه می‌شوند و له می‌شوند، این تکه‌ها، که کم‌ هم هستند، و شاید کم‌تر هم پیش چشم، باید بار بقیه را هم بکشند. شاید حتا خودشان فنا شوند،‌ اما بار را از روی بقیه باید بردارند، ‌فرصت نفس‌کشیدن بدهند به تکه‌های دیگر،‌ فرصت دوام‌آوردن. من به وجه شاعرانه‌ام پناه می‌برم، که گرچه برای دیگران تحفه‌یی نیست،‌ اما آن تکه‌یی است که حالا می‌تواند هنوز نفس بکشد زیر آن سنگینی. تو عکاسی می‌کنی، او داستان می‌نویسد، آن یکی به رقص و سرخوشی رو‌می‌آورد، آن یکی به مهمانی و مهمانی می‌رود، (و کنار همه‌ی این‌ها و از هم همه ساده‌تر و به‌تر همه‌مان زورکی یا واقعی عاشق می‌شویم؛ چون عشق بدجوری نجات‌دهنده است). آن وجه‌های تازه و کارنکرده، یا کم‌کارکرده‌مان را می‌آوریم جلو، و می‌گوییم حالا تو، تو که این همه نیرو درت هست و من می‌دانم که هست و مدام خواسته‌یی که فرصتی داشته باشی، حالا بیا جلو، و کاری کن که آن وجه‌ها که خسته‌اند و زخمی و نفس‌بریده، فرصت دوام‌آوردن پیدا کنند. لازم نیست به‌ترین باشی. کافی است فقط باشی و روح و تن مرا زنده نگه داری. کاری بکنی و نشان بدهی که من نمرده‌ام، که دوام آورده‌ام.

جوامع هم همین‌طورند گمانم. وقتی همه‌ی اعضاشان داغان شده‌اند و نفس‌بریده، معدودی باید بیایند جلو و فقط نشان بدهند این جامعه هنوز زنده است. لازم نیست جامعه را زیرورو کنند، ‌یا کسی و دولتی را سرنگون، یا پرچم‌دار جهان و منطقه باشند و هر چیز دیگر. کافی است نشان بدهند این جامعه دارد نفس می‌کشد. 

هنرمندان و روشن‌فکران معمولا چنین کاری می‌کنند، وقتی همه کسان دیگر نفس‌شان بریده است.

۷ خرداد ۹۲

06 Jun 18:38

مناظره و انواع و اقسام اپوزیسیون

by noreply@blogger.com (Aban Behnam)
مناظره را کامل دیدم. تمام که شد، تشنه این بودم ( و هستم) که چند تا تحلیل‌گر بتوانند راهکاری بدهند که فلان عمل سیاسی می‌تواند در این انتخابات تاثیرگذار باشد. هر تاثیری. هر حرکتی که بتواند جلوی ریاست‌جمهوری جلیلی را بگیرد. این مردک ترسناک است، بس که دگم است، بس که خایه‌مال است، و در وقاحت کم از احمدی‌نژاد ندارد. و حکومت با قدرت ( و نه درایت و سیاست)، با زور دگنک، با سرکوب، ما را به این نقطه آچمز رساند. نقطه‌ای که نه رای دادنمان عمل سیاسی است و نه رای ندادنمان.
دور و اطراف من پر است از انواع و اقسام اپوزسیون.
 اپوزسیون رادیکال : از آن‌ها که دوسالیست دشمنشان دیگر حاکمیت نیست، دشمنشان احمدی نژاد نیست، دشمنشان ابزار سرکوب و نیروهای امنیتی-اطلاعاتی نیستند، دشمنشان آن دسته از سپاه که چپاول می‌کنند نیست، دشمنشان اصلاح‌طلبانند. از آن‌ها که ته دلشان راضی بودند مشایی و رضایی رای بیاورند، اما خاتمی و هاشمی نه. حالا هم حتما از ریاست جمهوری جلیلی مثل من و تو تنشان نمی‌لرزد که ترجیحش می‌دهند به روحانی و عارف.
اپوزسیون قدیم‌ها رادیکال-حالا اصلاح طلب : از آن‌ها که از ۷۶ به بعد رای داده‌اند به سختی و دیگر ۸۸ با خیال راحت رای داده‌اند. از آن‌ها که به اعتقاد من عشقشان آباد شدن این سرزمین است، حتی شده ذره‌ای، حتی به نام دشمنشان. فقط چرخ این مملکت برود جلو، شده با سرعت اپسیلون بر ثانیه. از آن‌ها که خیلی‌هاشان را از دست دادیم دهه ۶۰ و روحشان زیرپوست این ملت می‌خزد گاهی.
اپوزسیون همیشه اصلاح‌طلب : این‌ها مشخصند. می توانم بگویم مثلا مشارکتی‌ها فرض کن. روزنامه‌نگارهای روزنامه‌های اصلاح طلب مثلا .
اپوزسیون باری به هر جهت : از آن‌ها ندارد دیگر . هر بار به یک جهتند و هر کدام هم به یک جهت دیگر.
طبق مشاهدات آماری شخص من، اکثریت دسته اول و دوم تا به امروز به هیچ کدام از نامزدها رای نمی‌دهند. اکثریت دسته سوم رای می دهند به عارف یا روحانی. اقلیت دسته اول، دوم و چهارم هم به عارف، روحانی و کمتر قالیباف.
کل این اپوزسیون اکثریت نیستند شاید ( یا قطعا ؟) اما می‌توانند اکثریت ایجاد کنند. و همین‌ها موج را راه انداخته‌اند توی انتخابات خرداد ۷۶ و ۸۲ و ۸۸. و حتی اعتراض های بعدش. همین‌ها ۸۴ آچمز شدند و نتوانستند در فاصله دو هفته‌ای مرحله دوم برای هاشمی اجماع کنند. گیج زدند و احمدی‌نژاد شد رییس‌جمهور. حالا هم حاکمیت توانسته این اپوزسیون را فلج کند. و این شد که مردم و حتی اقلیت همان سه دسته نشسته‌اند پای مناظره‌ها که کی بهتر است.
خود من ( به عنوان یک نفر برای مشاهده و نظر سنجی ) : هنوز نمی‌دانم چه کنم. دلم می‌خواهد بخشی از یک جریان باشم. حاکمیت آن جریان را منهدم کرد و حالا هر کس گوشه‌ای افتاده.
نمی‌خواهم رای ندهم و بعد این طور بشود که اگر رای می‌دادم در رییس‌جمهور نشدن جلیلی می‌توانستم سهم داشته باشم.
نمی خواهم رای بدهم و بعد این طور بشود که حتی صندوق‌ها را باز نکنند و او را با ۵ میلیون رای بسیج بکنند ۲۵ میلیونی، حتی بیشتر و کونم بسوزد.
نمی‌خواهم رای بدهم به روحانی یا عارف و بعد معلوم بشود اگر همین رای را به قالیباف ( دور باد! ) می‌دادم، در رییس‌جمهور نشدن جلیلی می‌توانستم نقش داشته باشم.
تف به این وضعیت. تف یه این آچمزیسم. تف به این‌همه ترس و تنبلی که در همه‌جایمان رسوخ کرده و نه یک تشکل زیرزمینی کوفتی هست که نفوذ بکند در ستاد یک کاندیدا و فقط و فقط نظرسنجی بکند. نه یک فعال با جراتی هست که حرفش برو داشته باشد و بیاید علنی بگوید آقاجان همه با هم این کار را می‌کنیم. فقط برای این که حرکتمان معنی‌دار بشود و متحد.
پی‌نوشت : یکی خیلی خوب گفته که در برگ رایش می‌نویسد « میرحسین موسوی ». این هم اگر یک حرکت بشود تا آن روز، به‌جاست. چون از آن‌ها نیستم که فکر کنم رایم رای به مشروعیت نظام است.
17 May 10:44

دنیا ـــ شعری از آدونیس

by مُحسنِ آزرم

         

               

دنیا همین است واقعاً؟                

باید غصّه خورد؟                 

باید امیدوار ماند؟       

ترجیح می‌دهم ترانه‌ بخوانم فعلاً.

 

ترجمه‌ی محسن آزرم

عکسِ آدونیس کارِ اولف آندرسون                      

12 May 21:29

آشپزی شکست

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)
Ehsan msl

می رسه به جایی که وقتی بهش می گی این چیه درست کردی مثل مامان من بدون اینکه نگا کنه شونه می ندازه بالا و آشپزی براش در حد سیر کردن شکم چندنفر دیگه معنی می ده نه بیشتر. هر وعده ی غذایی رو هم که خوشمزه درست کنه، خوشمزه بودنش تصادفیه.


می خواستم واسه تولد یکی مربا بپزم براش ببرم، مربا خراب شد، هر کاریش کردم درست نشد و آبش قوام پیدا نکرد. مزه ش خیلی خوب بود و تصویرش از نیم متر دورتر عین یه مربای واقعی بود، ولی وقتی همش می زدم و آبش رو با قاشق برمی داشتم می ریختم پایین، مثل آب معدنی شره می کرد؛ همونقدر رقیق و سبک. تو اینترنت سرچ کردم و گفت باید دوباره بجوشونیش که آبش غلیظ شه. جوشوندم ولی اتفاق تازه ای نیفتاد. گفت اگه آبش رقیق باشه کپک می زنه. هنوز کپک نزده ولی دیگه ترسیدم به عنوان هدیه ببرم برا کسی. هر آن ممکنه کپک بزنه.


هیچ درمونی افاقه نکرد و با این همه بلایی که سرش آوردم مربائه عین دفعه اولیه که پختمش. هر درمانی رو پس می زنه. نمی فهمم چه اتفاقی می افته که اینجوری می شه. با اینکه همه ی مراحل رو درست می رم، نتیجه ی کار یه چیز ترکمون می شه. (مربا به کنار) فکر می کنم این ریسکی بودن بیشتر از همه، تو غذاهای ایرانی وجود داره. هیچ وقت نمی تونی از نتیجه مطمئن باشی و آش رشته ای رو که اون دفعه درست کردی و خیلی خوب شد این دفعه هم به همون شکل و مزه بپزی.


اگه یه تعمیرگاه غذا سر کوچه بود، می بردمش اونجا می دادم درستش کنن. یا زنگ می زدم یکی بیاد بالا سر قابلمه و مشکلو حل کنه. همچین تعمیرگاهی برا ما نابلدهایی که در عین نابلدی نمی تونیم از آشپزی دل بکنیم واجبه. ظلمه که بعد از پختن و دیدن نتیجه ی افتضاح کار، هیچ کاریش نتونی بکنی و محصول عین یه موجود ناقص الخلقه جلو چشمت باشه، نه ازش کیف کنی، نه بشه بندازیش دور.


هر روز خیلی از آدما تو تنهایی خودشون تو آشپزخونه، بالا سر اجاق گاز و در حال هم زدن و چشیدن، شکست رو تجربه می کنن و نمی تونن نتیجه رو قایم کنن، باید همونو وردارن بیارن بذارن جلو بقیه، سریع تو دادگاهی که با اولین نگاه به محصول یا وقت گذاشتن اولین قاشق تو دهن تشکیل می شه، محکوم شن. آدم در مقابل شکست های پیاپی بی حس می شه و دست از تلاش برمی داره. می رسه به جایی که وقتی بهش می گی این چیه درست کردی مثل مامان من بدون اینکه نگا کنه شونه می ندازه بالا و آشپزی براش در حد سیر کردن شکم چندنفر دیگه معنی می ده نه بیشتر. هر وعده ی غذایی رو هم که خوشمزه درست کنه، خوشمزه بودنش تصادفیه.  

09 May 19:40

همگی به فکر تفاهم و کاستن سوء ظن ها باشیم 1392-02-19

"جناب هاشمی اعلام کردند که آماده اند در صورتی که مخالفت رهبری نباشد بیایند. امیدوارم این تصمیم عملی شود. جایگاه جناب آقای هاشمی معلوم است. واقعاً هم در این سال ها مظلوم واقع شده اند و ایشان قادر است که به سوی توسعه همه جانبه و رفع مشکلات کشور و مردم حرکت کنند و ان شاء الله فضای سیاسی و فرهنگی هم بازتر خواهد شد و با هماهنگی با بالا می تونند خطرات را کمتر کنند. مورد اقبال خوب مردم هم هستند. اگر این واقعه رخ دهد هم به نفع مردم است و هم حاکمیت و نظام و هم جریانات مختلف می توانند با امنیت بیشتر در چارچوب قانون حرکت کنند."

جمعی از دانشجویان صبح امروز با سید محمد خاتمی دیدار و برای حضور در انتخابات ریاست جمهوری از وی دعوت کردند. در این نشست پرشور که با اعتراض ها، درخواست ها و استدلال های شنیدنی دانشجویان همراه بود افراد مختلف به بیان دیدگاه ها و دغدغه های خود در این واپسین روزهای ثبت نام نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری پرداختند و در ادامه سید محمد خاتمی به ایراد سخن پرداخت.
متن کامل سخنان رئیس دولت اصلاحات را در ادامه بخوانید:
به نام خدا
خوش آمدید
ای کاش چنین جمعی می توانست در فضای گسترده تری در دانشگاه برگزار شود. دانشگاه های ما در طی سال های گذشته از برگزاری یک اجتماع باشکوه از سوی دانشجویانی که مستقل فکر می کنند محروم شده اند و این مشکلی است که کشور و نظام با آن رو به رو هست.
بسیاری از تشکل ها مستقل و ریشه دار و واقعاً وفادار به اسلام و انقلاب و ایران امروز دچار محدودیت هستند و در دانشگاه جایگزین آنها تشکل هایی متکی به نهاد هایی می آیند که گرچه اصل آن نهادها محترم هستند، ولی فضا را بر تشکل های اصلی تنگ می کنند و چون جایگاه قوی ندارند لطمه به فعالیت های اصیل دانشجویی می خورد، گرچه صدایشان بلند تر از دیگران است.
فضا باید باز شود تا دانشجو و دانشگاه با حفظ هویت دانشجویی، دلسوزی و امیدی که به آینده دارند فعال باشند نه اینکه حتی نگران این باشیم که یک جمع کوچک که با نیت خیرخواهانه و دلسوزانه نسبت به کشور و مردم دور هم گرد می آیند ممکن است با محدودیت مضاعف مواجه شوند و تحت فشار قرار بگیرند. این وضع باید عوض شود.
به هرحال ما دارای جمهوری اسلامی هستیم که بر آمده از انقلاب است. ما و همه افراد در جمهوری اسلامی زندگی می کنیم و به قانون پایبندیم. من و شما به جمهوری اسلامی معتقدیم ولی می گوییم اشکالات آن مرتفع شود. بدترین وضعیت این است که جامعه یک طرف قرار بگیرد و آن چه به نام جمهوری اسلامی است، با نهادهایش در طرف دیگر قرار بگیرد.
امام فرمودند نگذارید انقلاب به دست نا اهلان بیفتد. خوب طرف دیگر می گوید نااهلان کسانی هستند که آن ها را از حکومت بیرون کرده ایم و شما نااهلان را گروه دیگری می دانید. چطور باید این مساله را حل کرد؟ ما همه جمهوری اسلامی را قبول داریم و اگر بخواهد به هم بخورد به وضعیت بسیار ناگواری پیش می آید.
ما می خواهیم جمهوریت سازگار با معیارهای اسلامی تقویت شود. اگر تفکری یا شبه تفکری باشد که بگوید جمهوریت مخالف اسلام است و هرکس غیر این بگوید باید زندان برود و طرد شود این انحراف از اصل است.
به هر حال می خواهیم این انتخاب سبب ایجاد فضایی شود که ما و شما بتوانیم بحث و گفت و گو کنیم و جمع شویم و آزادی داشته باشیم نقد کنیم و البته زمینه یک رقابت منطقی و عادلانه را فراهم آوریم که داور نهایی آن مردم باشند. می گوییم به همین قانون اساسی پای بند باشیم. البته همه باید پای بند باشند. حکومت باید از مردم بخواهد که قانونی عمل کنند، ولی بیش و پیش از مردم این حکومت است که باید پای بند قانون اساسی باشد. فضای بد بینی، رعب و سوء ظن و تقابلی که وجود دارد و مدام برای مردم و برای نظام هزینه ایجاد می کند تبدیل به فضای منطق و حق و خوش بینی شود.
در سال 76 که نتیجه انتخابات آن شد که می دانید گفتند مردم اسلام می خواستند، سید بود و دوستش داشتند و ... و از اوضاع و احوال ناراحت بودند و رأی دادند و این رأی به اصلاحات و جامعه مدنی و آزادی اندیشه و ... نبود. در سال 80 در نخستین سخنرانی بعد از انتخابات گفتم در همه جا رأی دوره دوم یک رئیس جمهور افت بسیاری دارد؛ حالا ممکن است استثناء هایی هم باشد، ولی در ایران برای اولین بار رأی مردم در دور دوم 1.5 میلیون بیش از دور اول بود. کسی نمی تواند بگوید که مردم ناآگاهانه رأی دادند و خوب بود این پیام از سوی همه گرفته شود که نشد.
برای مقابله با ما بهانه کردند که دولت و اصلاحات نسبت به اصول و منافع کشور کوتاهی می کند. کجا کوتاهی شد. در همین مسأله هسته ای آنچه که امروز آرزوی به دست آوردن آن را دارند، یعنی شناخت حق برخورداری از فن آوری هسته در زمان ما رسماً در قطع نامه آژانس اعلام شد که ایران حق داشتن تکنولوژی هسته ای را دارد. گروه سه جانبه اروپایی و بسیاری از سیاستمداران هم تأیید کردند. و این دست آورد ما بود و نیز شکستن تحریم ها. آمریکا هر شرکتی را که بیش از 20 میلیارد دلار در نفت و گاز سرمایه گذاری کند تحریم کرد و مجازات های سنگین گذاشت در همان تنگنا ما توانستیم توتال را بیاوریم که چهار میلیارد دلار سرمایه گذاری کرد و به دنبال او شرکت های دیگر که بسیاری از پروژه های عظیم پارس جنوبی و عسلویه را اجرا کردند و ما هم خیلی چیزها یاد گرفتیم. آمریکا هم هیچ کاری نتوانست بکند.
در دنیا هم اعتبار جمهوری اسلامی و حرمت مردم بیشتر شد. پس اصولی را کنار نگذاشتیم و منافع و حرمت و حقوق ملت هم تأمین شد.
اما در برابر این راه و روش مانع ایجاد شد و حتی جریانی اینچنینی به عنوان جریان غیرخودی از قدرت بیرون رانده شد و آیا به سادگی می گذارند که این جریان به صحنه بازگردد؟!
امروز در آستانه انتخابات هستیم. غلط یا درست، با همه نقص ها و اشکالاتی که دارم شده ام نماد اصلاح طلبی و حتی وسیع تر، بخش مهمی از جامعه که تغییر می خواهد و بنده همواره کوشیده ام که بگویم تغییر در درون نظام، نه تغییر نظام.
مردم می خواهند زندگیشان بعتر شود، تهدیدهای خطرناک خارجی رفع یا کم شود، برای خودشان و فرزندانشان آینده بهتری در انتظار باشد. خصوصاً طبقات متوسط به پایین طلب و تقاضای جدی تری دارند و احساس می کنند غیر خودی به حساب می آیند، بگذریم از نخبگان که گلایه و نارضایتی ایشان بیشتر است.
مورد مقایسه ملموس هم پدید آمده است. اوضاع و احوال در 8 سال اصلاحات که در ذهن مردم زنده است با اوضاع هشت ساله گذشته مقایسه می شود.
در سال 80 تا 84، سالانه 700 هزار شغل و از 84 تا امروز سالانه 14 هزار شغل ایجاد شده. تمام درآمد ارزی 8 ساله اول حدود 150 میلیارد دلار و در 7 ساله گذشته حدود 600 میلیارد دلار بوده است. تورم افزایش یافته و بچه های تحصیل کرده ما برای رفتن از ایران مسابقه می دهند. تهدیدهای خارجی هم زیادتر شده است. خوب مردم مقایسه می کنند و طبیعی است که وضع گذشته را ترجیح می دهند. حاکمیت است که باید از این وضع استقبال کند و دریابد که با رویکردهای دیگر و مطلوب تر می شود از این ظرفیت استفاده کرد.
آیا با تغییر رویکرد (صرف نظر از این که چه کسی بیاید) اعتماد لطمه دیده مردم ترمیم نمی شود؟ سرمایه اجتماعی که لطمه دیدن آن بزرگترین خسارت و خطر است زنده نمی شود؟ خوب توجه شود به خواست و طلب و ترجیح مردم.
من فرد کوچکی هستم از مجموعه ملت بزرگ ایران. معتقدم یک جناح و یک دسته نمی تواند کشور را اداره کند. عقلانیت باید حاکم باشد وقتی اصلاح طلبی فساد در زمین تعبیر می شود و در اصول گرایی هم فقط تندروها و افراطیون میدان دار می شوند طبیعی است که همه زیان می کنیم. مردم هم که این وضع را نمی پسندند دلزده می شوند. به هر حال اداره مملکت با همه نیروهای که تدبیر دارند و عقل دارند ممکن است. اما مهم این است که کدام تفکر حاکم باشد. امروز باید بنگریم کدام تفکر و رویکرد قدر می بیند و بر صدر می نشیند و می کوشد که همه امکانات را به انحصار خود درآورد و کدام تفکر توسری می خورد و محکوم است و طرفه این که اکثریت مردم تمایل به تفکری دارند که کنار زده می شود.
شما به کسی می گویید بیاید، اما وقتی که به او اجازه داده نمی شود در یک جمع چند صد نفری آزادانه شرکت کند و حرف بزند و حتی یک انجمن اسلامی وقتی می خواهد مراسم 16 آذر را برگزار کند، شرط این است که آن فرد را دعوت نکنید و حتی کسانی که تمایل به او دارند نیز ممنوع هستند. آیا تصور می کنید ولو مردم بخواهند، به سادگی راه را برای او برای گرفتن مسؤولیت باز می گذارند؟
سخن من از ناسزاگویی ها و اباطیلی نیست که بعضی تریبون های کین توز و دروغ پرداز آن را نشر می دهند، از جمله نسبت به جناب آقای هاشمی رفسنجانی که از ارکان انقلاب است.
دستگاه های رسمی اعلام می کنند که فلانی و فلانی را نمی گذاریم بیایند و افراد را به خاطر رابطه با آن ها تحت فشار و تهدید و حتی تنبیه قرار می دهند.
امروز برای شورای انتخابات شهر احضار می کنند، تشویق و تهدید می کنند که بکشید کنار، اجازه نمی دهیم بیایید. خوب با این وضعیت آمدن یعنی چه؟ و چه فایده ای دارد؟
من کوچک ترین تردیدی در پیروزی اصلاحات در یک فضای منصفانه و منطقی ندارم. کوچکترین نگرانی از رأی اکثریت مردم ندارم.
در مورد صلاحیت هم اولاً با معیاری که هست که احراز صلاحیت شود موافق نیستم و بحثش را هم کرده ام، بلکه می گویم احراز عدم صلاحیت مانع است. حال چه کنیم، قانون این است که باید احراز صلاحیت شود ولی با کارکردها و رویکردهایی نهادی که رسالت اصلی اش بیطرفی و استقلال است، نه داوری مثبت آنان درباره کسی موجب سرفرازی است و نه قضاوت منفی شان موجب سرافکندگی، ولی خوب حالا ریش و قیچی به دست آنان است.
اگر بنا باشد اصلاح طلبان یا افرادی از آنان را از رده خارج کنند هیچ حساب افکار عمومی و افکار جهانی را هم نمی کنند! آن چه مهم است این است که کسانی را که نمی خواهند نیایند و من مطمئن هستم که نمی خواهند ما بیاییم. تازه اگر از این مرحله هم بگذریم حق نداریم بیش از آن چه می خواهند رأی بیاوریم!
همه حرف های شما و دیگران این بود که کشور در بحران است. من هم قبول دارم ولی اگر یک نفر که مورد توجه مردم ست و قائل به اعتدال است با او برخورد کنند آیا بحران کم تر می شود یا بیشتر؟ آیا اعتماد مردم به حکومت و سوء ظن برطرف می شود یا بیشتر می شود؟ آیا بهانه ای برای کسانی که می خواهند فشار و تحریم و احیاناً اقدامات خطرناک دیگر را علیه ما راه بیاندازند نمی دهد؟
و این ها خود زمینه ساز فشار و بحران بیشتر، افزایش محدودیت ها و لطمه دیدن کشور و مردم و بخصوص اصلاحات نمی شود؟
من از محبت بی دریغ شما و انبوهی از نیروهای ارزنده و نیز مردم بزرگوار سپاسگزارم و واقعا توان تشکر ندارم، ولی می گویم آمدن من شما را به مطلوبتان نمی رساند، بلکه دورتر می کند و دست کم احتمال زیان های بیشتر خیلی زیاد است.
آنچه ما می خواهیم و باید بخواهیم نه به قدرت رسیدن، که تلاش برای کاهش سوء تفاهم و زمینه سازی گفت و گوی بهتر بخصوص میان حاکمیت و مردم و گذر از فضای امنیتی و امکان فعالیت قانونی گروه ها و تشکل ها است هر کس بتواند بهتر این فضا را فراهم کند باید از او استقبال کرد.
جناب هاشمی اعلام کردند که آماده اند بیایند در صورتی که مخالفت رهبری نباشد. امیدوارم این تصمیم عملی شود. جایگاه جناب آقای هاشمی معلوم است. واقعاً هم در این سال ها مظلوم واقع شده اند و ایشان قادر است که به سوی توسعه همه جانبه و رفع مشکلات کشور و مردم حرکت کنند و ان شاء الله فضای سیاسی و فرهنگی هم بازتر خواهد شد و با هماهنگی با بالا می تونند خطرات را کمتر کنند. مورد اقبال خوب مردم هم هستند. اگر این واقعه رخ دهد هم به نفع مردم است و هم حاکمیت و نظام و هم جریانات مختلف می توانند با امنیت بیشتر در چارچوب قانون حرکت کنند.
پس همگی به فکر تفاهم و کاستن سوء ظن ها باشیم، در این صورت است که هم حکومت و هم نظام و هم مردم برنده واقعی هستند و امیداورم چنین شود.
08 May 16:33

http://michkakely.blogfa.com/post/276

by michkakely

توی حیاط خاک مرده پاشیده بودند.مثل روزهای بارانی همه چپیده بودند توی ساختمان کلنگی مدرسه و سگ­شغال گوشه حیاط چرت می زد. با صدای خرچ خرچ ریگ ها زیر کفشم یکی از پلک هایش را باز کرد و دوباره بست.بچه ها حتی توی راهرو هم نبودند و از کلاس ها همهمه گنگی مثل صدای باغ صنوبر وقتی باد میوزد به گوش می رسید. به ناظم سلام دادم. داد زد: "برادرت اومده دم در مدرسه ، دختر مردمو دزدیده برده، تو اصلا خبر نداری؟ سلام." او مثل آخرین سرخپوست، بازمانده از نسل ناظم های دهه شصت است که بلندگو را شیئی تزئینی میدانند. داشت با یک مخاطب غایب صحبت می کرد.مدیر سرش را محکم بین دو دست گرفته بود و معلم ها برای نشان دادن همدردی شان دست به سینی چای نمی زدند. یکی دو نفر در جواب سلامم گفتند: "س"! و انگار که در مجلس ترحیم زنانه ای شرکت کرده باشند برایم کنارشان جا باز کردند. نشستم کنار معلم فلسفه ،چون چشمهایش بهم خندیده بود. زیر لب گفت یکی از دخترهای سال دوم همراه برادر همکلاسیش فرار کرده. فرار اگرچه اتفاق شایعیست اما برای یک مدیر در ساعت کار مدرسه بسیار ناگوار است. دخترک نامه خداحافظی هم نوشته بود و همه دست به دست خوانده بودندش. نامه آنقدر بچگانه و معصومانه بود که هر کس با خواندنش بلافاصله او را می بخشید. چند دقیقه بعد زن و مرد آفتابسوخته ای با آرنج ها و صندل های لاستیکی گل آلود کنار میز مدیر ایستاده بودند. حتی شماره همراه پسرشان را نمیدانستند و دائم در جواب هر سوالی می گفتند :امان کی سواد ناریم،امان بجارکاریم. ناظم دوتا از دخترها را که شاهد ماجرا بودند کشاند دفتر. می گفتند دیده اند که «عباس گرگی» با موتور آنطرف جاده کشیک میداده. آنها روی هر پسری اسم می گذارند، حسن پیله­کله، حامد گُزکا، مهران زردِ گاز.

در کلاس بچه ها از سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف کردند. نرگس گفت: خب وقتی دو نفر همدیگرو میخوان،پدر مادر نمیدن دیگه راهی جز فرار نمی مونه. هانیه ازش پرسید: اتویی بئتره؟ خو پئر مار آبرو بوبورده؟ د اصلن قوبول نوکونن. نرگس گفت: هسا د مجبورن. خاین چی بوکونن؟ بدارن تورشی چاکونن؟... بعد من یاد زهره ،دانش­آموز پارسال افتادم. وقتی پیدایشان کردند پسرک را بردند باغی بلاغی جنگلی جایی بستند به درخت. بعد آنقدر زدندش که از خاصیت افتاد و همانجا رهایش کردند. پسرک بعد از رهایی دیگر سمت آن محل نرفت. دخترعمویش را گرفت و مشغول زندگیش شد. زهره هنوز دختریست که "ایتا مردک امره فرار بوکود."

08 May 05:54

کاش آدمی امام‌زاده طاهرش را مثل بنفشه‌ها الخ.

by noreply@blogger.com (N)
رابطه‌ی من و امام‌زاده طاهر بسیار منطقی و خوب و ریشه‌ای رشد کرد. منظورم از امام‌زاده همان قبرستانی است که کنار امام‌زاده طاهر ساخته‌‌ شده است. یکی از بخش‌های همیشگی ذهن من خاطره‌ی مراسم ختم آدم‌های فامیل است. من از مرگ هرکدامشان، از غسال‌خانه تا سوم و هفتم هزارتا خاطره دارم. 

تا قبل از پنج سالگی را یادم نیست ولی پنج ساله بودم که یکی از اقوام از دنیا رفت. خانواده رفتند امام‌زاده طاهر برای تشییع جنازه‌ی اولین ورودی ما و دختر شش ساله‌ی مرحوم را آوردند گذاشتند پیش من. بابام توی گوشم گفت سعی کن بهش خوش بگذرد چون پدرش برای همیشه از دنیا رفته است و دلش بعداً خیلی می‌گیرد. تمام طول روز دلم می‌خواست بروم توی گوشش بگویم ببین درست است که ما داریم خیلی با هم بازی می‌کنیم ولی این را بدان که تو دیگر بابا نداری! بازی خیلی بدی بود. دلم می‌خواست یک جوری بفهمم آیا می‌داند؟
سال بعد یکی از اعضای دیگر خانواده که یک کودک نه‌ساله بود از ماشین بیرون افتاد و سرش خورد به درخت. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم از پنجره بیرون افتاده و مدام صحنه را می‌ساختم و به نظرم یک جای کار غلط بود. اندیشه، دخترعمه‌م، گریه می‌کرد ولی من گریه‌م نمی‌آمد. من و پسرعمه‌هایم مسابقه‌ی «هرکی خندید» راه انداختیم و طبعاً همه خیلی خندیدیم. سال بعد اولین ضایعه‌ی خانوادگی یعنی مرگ پدربزرگم اتفاق افتاد. چند ماه قبلش با پدربزرگم توی خانه بودیم و به من گفت دیگر پیر شده و ممکن است بمیرد. این از موثرترین اتفاقات زندگی من است و برای درمانش در بیست و چند سالگی از متخصص کمک گرفته‌ام! مرگ او ما را به طور منظم و هفتگی روانه‌ی امام‌زاده کرد.
من و پسرعمه‌هایم به شدت به قطار دل‌بسته شدیم که گاهی شانس‌مان می‌زد و می‌آمد. ضمناً از مزار شهدا تونل وحشت ساخته بودیم و شجاعتمان با دویدن وسط پرچم‌های مزار شهدا سنجیده می‌شد. توی درس دینی یاد گرفته بودیم که شهیدان زنده‌اند پس تونل مزار شهدا حرکت از بین مردگانی بود که زنده‌اند.
سایر اعضای سن و سال‌دار خانواده یکی یکی در امام‌زاده طاهر دفن شدند و ما در اندوه هر مراسم خاطره ساختیم و حتی فانوس بالای قبر دایی پدرم را من و پسرعمه‌م، کارشناس امور فانوس، روشن کردیم. من آن شب ترسیدم. بیست ساله بودم که یکی از هم‌بازی‌ها، پسرعمه‌م، خودش رفت پیش اهالی فامیل در امام‌زاده. این فاجعه طرح مرگ را در ذهن بسیاری از ما تغییر داد تا جایی که تا سال‌ها هیچ مرگی برایمان سخت نمی‌نمود.

آن‌جا که می‌روم دوست دارم همه جا سکوت باشد. دوست دارم روی قبرها را بخوانم. یک بار خانمی توی امام‌زاده گفت که این کار فراموشی می‌آورد. تا چند سال باورم شد. یک بار هم زنی را دیدم که فریاد می‌زد :«ایــــــــــــــــــــــــــــرج چرا منو سوزوندی». من صبر کردم تا برود. بعد از رفتنش دیدم ایرج بیست و چهار سال است که مرده. یک بار هم یک پسر هفده ساله را آورده بودند که تک فرزند و تنها جان‌باخته‌ی تصادف یک مینی‌بوس بود. آن‌جا در همان عالم نادانی فکر کردم یک فرزند کافی نیست ولی وقتی دو تا برادر در فامیل تصادف کردند و هر دو مردند فکر کردم این استراتژی فرزندان متعدد امنیت ندارد.

گاه و بی‌گاه می‌رفتم آن‌جا که حالم خوب بشود. نگاه کردن به قبرها می‌تواند تقلای مرا بخواباند. یک ‌بار سال هشتاد و چهار، ساعت شش و هفت صبح قبل از رفتن به محل کار با دوستم رفتیم امام‌زاده. دو تا بچه‌ی قبرشوی آمدند بالای سرمان. دست توی کیفم نکردم. هزارتومنی توی جیبم بود با چند اسکناس خردتر.  هزارتومنی را دادم به یکی‌شان که آب دستش بود. یکی دیگر که سندرم داون داشت آمد گفت به من هم پول بده. بقیه‌ی پول‌های توی جیبم پنجاه و صد و دویست تومنی بودند می‌شد هشتصد تومن. یک دفعه گفت این کمتر است تو به من بدی کردی. بعد پول‌ها را ریخت توی هوا. پول‌ها مثل یک صحنه‌ی سینمایی ریخت روی سرمان. ما راه افتادیم در برویم. با عصبانیت دوید سمت من و دوستم. ترسیدیم. دویدیم سمت ماشین. بعد از آن هیچ صبحی امام‌زاده نرفتم.

 روز آخری که داشتم از ایران می‌رفتم میان انبوهی از کارها دلم خواست بروم امام‌زاده. غزل گفت این چه وقت قبرستان رفتن است وقتی تمام اثاثت وسط هال پهن است؟ من گفتم نگو قبرستان من خیلی آن‌جا را دوست دارم. غزل همیشه مکانیسم انکاری من در مقابل موضوعات واقعی را مثل سیخ برمی‌گرداند توی چشمم تا روشن بشوم. گفت آن‌جا حتی اگر برای تو شهربازی طاهر باشد البته که قبرستان است. رفتم. دیدم که پدربزرگ و مادربزرگم به کف‌پوش امام‌زاده تبدیل شده‌اند چون حریم حرم افزایش پیدا کرده و قبرهای نزدیک حرم حالا موزاییک‌های یک‌دست هستند. نوید هم می‌گفت این تغییر و تحولات قبر داییش را انداخته توی قطعه شهداء و حالا داییش جنگ‌نرفته شهید شده!
سه سال و نیم بود نرفته بودم. یک‌دفعه قطار رد شد. قبرستان مثل آلپرازولام عمل کرد. 
06 May 18:16

عکس

by hosseinsanapour
                  


این عکس را چند روز پیش‌تر در فیس‌بوک به اشتراک گذاشته بودند و من نگه‌اش داشتم. بعد گذاشتمش روی دسکتاپم،‌ و بیش‌تر به نظرم زیبا آمد،‌وقتی بزرگ‌تر دیدمش. پس بارها به‌اش خیره شدم،‌ به ظرافتی که در شباهت زن با درخت هست؛‌ چه باریکی اندامش،‌چه لختی شانه‌هاش (که کاملا جور است با لختی تنه‌ی درخت)،‌چه موهاش (که عین کاکل درخت است)،‌ و خمیده‌گی حالتش،‌ که همه‌گی شباهت فوق‌العاده‌یی درست کرده‌اند میان‌شان،‌ و یک بار دیگر خاطره‌های اسطوره‌يي را میان شباهت‌های زمین و انسان (و به خصوص زن) زنده می‌کنند.

می‌بینم که زن با خمیدنش شبیه درخت شده و تاکیدی کرده بر این خصوصیت درخت (که انگار گاهی ناگزیریم بخمیم و کج شویم،‌اما می‌شود نیفتاد و باز زیبا ماند و سر بالا گرفت)، و می‌شود تک بود در این جهان خاکستری (و شاید به همین دلیل هم زیباتر)،‌ یعنی که عکس دارد به ساده‌گی بر خصوصیتی انسانی در درخت تاکید می‌کند،‌ و آن را این طوری به ما نزدیک‌تر و زیبا می‌کند. اما راستش این یک وجه قضیه است. وجه دیگر این است که درخت هم زیبایی زن را موکد می‌کند،‌همان ظرافت و توانایی‌ها را متقابلا در زن به تماشا می‌گذارد،‌و یعنی انگار دارد بر خصوصیتی طبیعی و زمینی در زن انگشت می‌گذارد. این طوری زن هم انگار زیباتر شده است؛ بی‌این که حتا چهره‌آش را از روبه‌رو دیده باشیم. درنهایت این زن‌ و درخت در چشم‌مان یکی می‌شوند و زیبایی واجدی را درست می‌کنند،‌و باز به‌مان می‌گویند که انسان و طبیعت یگانه هستند.

دیدن این شباهت‌های ظریف (یا درست‌تر؛‌ دیدن در ذهن،‌ و بعد بازسازی عین آن) کاری است کاملا شاعرانه،‌ و به گمان من اگر این عکس زیباست،‌ طبعا به این خاطر است که عکاسش نگاهِ شاعرانه داشته است. دیدن این رابطه‌ی استعاری میان زن و درخت از هر نگاهی ممکن نبوده است. و راستش چنین عکس‌هایی هر آدمی را اگر نه،‌دست‌کم آدمی مثلِ من را به هوس عکاسی می‌اندازد. گمانم عکاسی کاری سهل و ممتنع است،‌راحت است به ظاهر و به همین دلیل هم (برخلاف مثلا داستان‌نویسی)‌ کلنجار رفتن با روح و روان نیست و کلنجار و جست‌وجو (بیش‌تر)‌در جهان است و به همین دلیل هم شادی‌آور. اما خب، میان این میلیون‌ها عکاس آماتور و صدها حرفه‌یی چیز خاصی در عکاس و عکس‌هاش باید باشد تا خاص شود. تا بشود عکاسی و عکسی مثل این (متاسفانه نام عکاس را ثبت نکرده بودم و نتوانستم هم بعد پیداش کنم).

پی‌نوشت: دوستی لطف کرده و در کامنتی هم عکاس را معرفی کرده و هم نشانی‌اش را گذاشته. راستش بین بیست عکسی که از کریستینا سپاس در این نشانی دیدم، همین عکس از همه به‌تر بود،‌ اما عکس‌های نسبتا خوب دیگری هم داشت،‌که دعوت می‌کنم ببینیدشان. به نظرم شاعرانه‌گی هم در همه‌ی عکس‌هاش کم‌وبیش هست،‌ یعنی همان سعی در نمایش شباهت‌های انسان با طبیعت و اشیاء،‌ و گاهی هم استفاده از ابهام،‌ که شاید فضا را برای تعبیر و تفسیر بیش‌تر می‌گشاید،‌ که این هم از خصلت‌‌های شعر است. دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم. 

06 May 14:54

جامعه‌ای که بچه‌هایش را جدی می‌گیرد

by bamdadi

من هم مثل خیلی از ایرانی‌ها با پی‌پی جوراب‌بلنده و بامزی و الفی آشنا هستم. برای همین وقتی وارد سوئد شدم می‌دانستم با جامعه‌ای طرف هستم که کودکان‌ (دست کم هنر با مخاطب کودک و نوجوان) در آن جایگاه ویژه‌ای دارند. این نوشته‌ی کوتاه نمی‌تواند (و قصدش را هم ندارد) که یک نوشته‌ی جامع در مورد شیوه‌ی برخورد سوئدی‌ها با بچه‌هایشان باشد. اجازه دهید در حد یک مثال باقی بماند و فکر کردن و مطالعه کردن بیشتر در مورد این موضوع باز بماند.

در سوئد کانال‌های تلویزیونی دولتی متعددی وجود دارند. یکی از این شبکه‌ها «کانال کودکان» (barnkanalen) است که اختصاص به برنامه‌های مختلف مختص کودکان و نوجوانان دارد. شبکه‌ی خوبی است و مورد علاقه‌ی کودکان و نوجوانان سوئدی اما به هر حال وجود شبکه‌ی کودکان در یک کشور موضوع چندان منحصر به فردی نیست. نکته جالب اما این بود که اخیرا متوجه شدم در این شبکه برنامه‌ای وجود دارد به نام اخبار کودکان (lilla-aktuellt) که یک برنامه‌ی خبری مختص کودکان و نوجوانان است. در این برنامه اخبار روز سوئد و جهان با زبانی ساده برای کوچک‌ترهای جامعه پوشش داده می‌شود. عنوان این برنامه در ارتباط با برنامه‌ی اخبار شب (aktuellt) که برای بزرگ‌سالان پخش می‌شود انتخاب شده است. کیفیت این برنامه به گونه‌ای است که اولا خیلی از بچه‌هایی که از سنین خردسالی عبور می‌کنند کم کم به دیدن آن علاقه‌مند می‌شوند و ثانیا چون همه چیز را ساده و آموزنده می‌کند خیلی از بزرگ‌ترها هم بدشان نمی‌آید آن‌را ببینند. شیوه‌ی پوشش اخبارش هم (با در نظر گرفتن مخاطب) مستند است. یعنی در حالی که برنامه برای مخاطب کودک و نوجوان تولید می‌شود، اما فرایند تولید برنامه و محتوایی که پوشش می‌دهد کاملا مستند است. مثلا خبرنگار این برنامه ممکن است برای پوشش اخبار سوریه با کودکان آواره‌ی سوری مصاحبه کند. مصاحبه‌ای که اولا دیدگاه یک کودک سوری را از جنگ داخلی در سوریه منعکس می‌کند (و از این لحاظ برای مخاطب کودک قابل درک‌تر است) و ثانیا قابل استناد است (کودک سوری واقعا در معرض جنگ قرار گرفته و خبرنگار یک موضوع واقعی را گزارش می‌کند). در ضمن این برنامه‌ها به صورت غیرمستقیم در برنامه‌ی درسی بچه‌ها در مدرسه گنجانده می‌شود. مثلا ممکن است معلم از بچه‌ها بخواهد در رابطه با درس علوم اجتماعی خود یکی از این برنامه‌ها را تماشا کنند و از آن سوال دربیاورند یا در مورد آن صحبت کنند.

به نظر بدیهی می‌رسد (می‌رسد؟) که بچه‌ها هم آدم هستند و حق دارند جدی گرفته شوند و موضوعات مهم با آن‌ها در میان گذاشته شود. بچه‌ها را باید داخل آدم حساب کرد، منتها با در نظر گرفتن خصوصیت‌های ویژه‌ای که دارند. اگر روزی در یک برنامه‌ی کودک سوئدی ببینید که مجری در مورد مرگ با یک بچه صحبت می‌کند، تعجب نکنید. این‌جا هر وقت با بچه‌ها صحبت می‌کنند صدایشان را ملوس نمی‌کنند و با آب نبات او را از واقعیت دور نمی‌کنند. ممکن است فکر کنید لابد برخوردشان با کودکان خشک و عبوس است، اما اگر الفی و پی‌پی و بامزی را به یاد بیاورید متوجه می‌شوید که در این جامعه بچه‌ها به شیوه‌ای کودکانه جدی گرفته می‌شوند.

آرشیو برنامه‌های لیلا اکتولت (اخبار کودک) که می‌توانید تماشا کنید (به زبان سوئدی).


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.


دسته‌بندی شده در: کودکان, جامعه, سوئد
05 May 18:15

http://michkakely.blogfa.com/post/274

by michkakely

مشغول تلف کردن یک بهار دیگرم. به جز روزهایی که مدرسه دارم تمام وقت در خانه افتاده­ام. خانه جاییست که مورچه ها زیر میز ناهارخوریش دنبال خرده های نان و برنج میگردند. آخرین گیره پرده آشپزخانه از قلابش جدا شده و کسی به فکر درست کردنش نیست. زن خانه ، در شیشه سیرترشی اش یک جفت ماهی سیاه و قرمز انداخته و همه موفقیتش کشتن چند گرگوار سامسا در حمام و توالت است.

***

پای دیوار مدرسه دوشنبه ها گزنه های تازه درآمده. بچه ها آلوچه های درخت حیاطشان توی مشت شان است. راهنمایی ها هنوز یاد نگرفته اند زنگ تفریح، وقتی معلمی از کنارشان رد میشود هسته آلوچه را تف نکنند زمین. لیلا،دانش آموز سه سال پیش، آمده بود درس خواهرش را بپرسد. قدری سبزی ترشه تره هم آورده بود. پر از گزنه. از پشت دستکش هم انگشتم را گزیدند. گفت در «نارنج­پره» زمین رانش کرده. به سکنه اخطار دادند خانه ها را خالی کنند. به هر خانواده یک تکه زمین نزدیک کارخانه چوکا یا همچه جایی داده اند که با وام روستایی برای خودشان خانه بسازند. نمی روند. حالیشان نیست. می گوید خانم، شب میخوابیم درختمان توی حیاطمان است ،صبح توی حیاط همسایه!

***

میچکا باز هم کلید را پشت در جا گذاشته و رفته داخل. سوسیس هایی که ته کشوی دوم یخچال مخفی کرده بودم را سرخ کرده و خورده و نوک قاشق چوبی را هم سوزانده. وقتی یک روز دو شیفت مدرسه باشی و چند صفحه از کتاب را به فاصله شش استکان چای برای شش کلاس شش بار تکرار کرده باشی، موقع رسیدن به خانه هیچ چیز مرگ آورتر از یک مشما سبزی پاک نکرده نیست. دو کرم سبز،یک تار موی بور، چند خال علف. در تمام مدت شستن و خرد کردن از خودم می پرسیدم آیا دارم در بدن خودم زندگی می کنم؟ بعد ریختم توی پلاستیک و روش نوشتم لیلا و انداختم ته کشوی خالی فریزر.

02 May 10:10

ماه می‌رفت و یار می‌آمد

by مُحسنِ آزرم

 

         شبی بر آن سرِ زلفش دراز کردم دست                    

به دستِ خود چه بلا بر سرِ خود آوردم؟            

                                                 

      ــــــ جلالِ طبیبِ شیرازی ــــــ          

27 Apr 12:43

یا اینکه آدم های لاشی ازونچه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند

by سرجوخه

جلوی ویترین مغازه وایساده بودم و کریستال های پشت ویترین رو نگاه می کردم. خوب هدیه خریدن همیشه واسه من یکی از سخت ترین بخش های رابطه بوده، همین که نمی دونم چی باید بخرم. تجربه خرید ولنتاین گونه برای من همیشه یادآور نگاه های مادرانه فروشنده های زن جوون این مغازه های خرس قرمز فروشی دم ولینتاین بود. چون در نهایت چیزی که می پرسیدم این بود که فک کن تو دختری، اینو بر می داری یا این؟ و مثلا می گفت من اگه بودم صورتیه رو ورمی داشتم، بیشتر بهش میاد. و تازه سوال اساسی من این بود که صورتیه اونیه که تو دست راستمه، یا اونی که تو دست چپمه؟ و احتمالا بعدش توضیح دادن اینکه نخیر، کوررنگ ها دنیا رو سیاه و سفید نمی بینن، نخیر تفاوت رنگ ها رو متوجه میشن گاهی، ولی نمی دونن کدوم به کدومه، ..

اونبار اما ازین کشف بزرگی که کرده بودم خیلی خوشحال بودم. یه مغازه نسبتا کوچیک نزدیک میدون تقسیم استانبول. کاری که باس می کردم این بود که عکس نگارو بدم بهش، سی چهل هزارتومن هم پیاده شم، تا بعد از 24 ساعت کله با لیزرتراشیده نگار رو بکنه تو کریستال، بده بهم. به همین سادگی و خوشمزگی. چیزی که تو ایران ندیده بودم. لاقل فکر می کردم تو ایران نیست و من اولین نفری هستم که اینو در خارج از مملکت کشف کرده.

استانبول شهر خاطره برانگیزیه، اینو تقریبا تمام کسانی که رفتند تایید می کنن (گه خوری اضافه می کنم). چیزی که خاطره انگیزش می کنه تناقضاتیه که تو جای جای شهر هست، یه شهر تپه تپه، که تمام خیابوناش سربالایی و سرپایینی داره. با کوچه های سنگفرش شده، با یه رودخونه (دریا؟) که از وسطش رد شده و قایق هایی که شبا چراغاشونو روشن می کنن.  یه چیزی مث افسانه های هزار و یک شب.

این رو بذارین در کنار مظاهر مدرنیته، از جدیدترین ماشین ها (باور بفرماین که اون بنز و بی ام و ای که تو استانبول می دیدم و غسل واجب می شدم رو هنوز در اینجا ندیدم) گرفته، تا پاساژهای خوشگل، و به همه اینا مردم شهر که بخشی شون آدم رو یاد جنوب فرانسه می ندازن و بخش مسلمون محجبه اشون آدمو یاد وطن.

به این آش شلم شوربا و کلاب ها و پاساژ ها و موزیک هایی که از هر طرف به گوش می رسه، صدای اذان از گلدسته های شهر رو هم اضافه کنین. در کنار لهجه ترکی استانبولی (که من همیشه دوسش داشتم). و در نهایت آدم همیشه عاشقی که غروب یک روز تابستون وایساده و کله اشو چسبونده به ویترین کریستال فروشی، ولی هر چی فکر می کنه نگاری به ذهنش نمیرسه دور و برش که بتونه عکسشو بده بکنن واسش تو کریستال و واسش سوغات بیاره.

بار دومی که رفتم استانبول، این نیاز سوغاتی خریدن واسه نگار به قدری شدید بود که می خواستم بگردم تو دوستای متاهل اطرافم عکس دو نفره اشونو بگیرم، ببرم با خودم بدم واسشون بکنن تو کریستال واسشون سوغات بیارم. حتی زنگ هم زدم به یکیشون. ولی نمی دونم چرا نگفتم و پیگیر نشدم. این رفتار در ادامه همین رفتاریه که مدت هاست ازین زوج هایی می بینم که بهم میان، بالاخص اگر دوست و رفیق نزدیک باشن، همچین تو حالت خلسه وار فرو می رم که کم مونده برم نزدیک پسره (یا دختره) بگم یعنی می خوای من نوه امو ندیده از دنیا برم بابا؟ پس کی بالاخره؟ها؟

قاسم پسر بدی نبود. فقط با ماها فرق داشت. مثلا پسر نسبتا ساده ای بود. به این معنا که فحش کاف دار زیاد بلد نبود. کل کل که می کردیم با هم فکر می کرد همین که اسم اعضای مختلف بدن خودشو بیاره و به نحوی از انحا ربطش بده به اعضای مختلف بدن ناموس طرفش، این میشه کل کل. غافل ازینکه فحش و فحش کشی خلاقیت لازم داره. والا اگه به واج آرایی کاف باشه که همه بلدن. قاسم البته مشکل دیگه ای هم داشت، اونم اینکه بچه درسخونی بود. و معلم ها عاشقش بودن. قاسم نسبتا عضو بسیج مسجد محلشون هم بود. از یه حدی بیشتر نمی تونست شب ها بیرون بمونه. خونواده اش گیر بودن. در جمع ما که بود چیزهایی رو می دید و می شنوید که قبلا ندیده بود. مثل اینکه میشه مسیر بازگشت به خونه از مدرسه رو به صورت یه دایره ای که شعاعش لحظه به لحظه تنگ تر میشه طی کرد. و بعد از یکساعت علافی رسید خونه. در عوض دم در 3 تا مدرسه دخترونه ای که کمابیش همزمان با ما تعطیل می شدن هم یه دستی رسوند. قاسم ازینکارا بلد نبود. قاسم بچه ساده ای بود. تو هر جمعی یه کسی هست که آدم ساده ای هست. میشه مسخره اش کرد. این آدم محور وحدت جمعه، قاسم محور وحدت جمع بود. همیشه میشد مسخره اش کرد.

اوجش یه روزی بود که یه زنگ ورزشی، بچه ها رو جمع کردیم دور هم، من روضه می خوندم، بچه ها سینه می زدند، شعر روضه رو هم از رو یکی از روضه های علی اصغر امام حسین برداشته بودم، یه تغییراتی داده بودم و با حفظ وزن و قافیه، ماجرای کربلا رو تبدیل کردم به حمله سپاهیان قزوینی به خونه قاسم، که تو اون درگیری قاسم رو قزوینی ها گروگان می گیرند و کشون کشون (این تیکه هاش بچه ها آه و ناله می کردن و فغان می کردن) می بردن به پشت سنگرهای خودشون و باقی قضایا. (واج آرایی کافش زیاده شرم حضور دارم ازینکه اینجا نقل کنم عین شعر رو. بله، هنوزم خاطرم هستش!)

قاسم از سال اول دبیرستان که رفتیم دوم دبیرستان، دیگه در کنار ما نبود. قاسم عوض شد، پوست انداخت. با بچه های خلاف می گشت، کم کم سیگار کشید، کم کم دختر باز شد، کم کم دیگه پایگاه نرفت، ریشاشو زد، شلوار پارچه ای مشکیشو تبدیل به جین سنگ شور کرد. کم کم دیگه شاگرد اول نبود. دیگه با ما هم نگشت. اصن نبود دیگه در بینمون که بخوایم مسخره اش کنیم. قاسم پوست انداخت، شد یه قاسم دیگه، به نظر من در برخورد با ما ها و از ما خلاف تر (ما که خلاف نبودیم البته) اصولش فرو ریخت. و دیگه شاید نتونست تا سال های آخر دبیرستان اصولش رو بسازه. آخرین خبری هم که داشتم ازش نتایج کنکور نه چندان جالب قاسمی بود که من رو هوش ریاضی و فیزیکش قسم می خوردم.

استخری که میریم یه جکوزی داره که میشینن ملت توش به گفتگو. محور گفتگو ها بسیار متنوعه، می تونه از درستی یا نادرستی کاندیداتوری خاتمی شروع بشه، تا بررسی دقیق و جز به جز پروژه های درسی بچه ها، تا مسایل دیگه. نکته ای که هست اینه که محورها بسته به ورود نگاری از طرفین به داخل جکوزی شکننده است. به عنوان مثال آروم و ساکت واسه خودت نشستی تو جکوزی که می بینی یه جمع چهار نفره شروع به صحبت می کنن:

نفر اول: ببین، فرض کن یه ریل آهن داری، این باید روغن کاری بشه، کاری که میان می کنن اینه که در کنار چرخ قطار، میان یه چیزی شبیه قطره چکون قرار می دن، حالا اینکه این قطره چکون چه جوری و با چه سرعت و فرکانسی صبحکم الله بالخیر العافیه، برادرا، جلو سمت راست، همین که مایوش سبزرنگه، چند می دین؟

نفر دوم: 19

نفر سوم: 18

نفر دوم: بی انصافیه برادرا، 20 می دم من اصن، سنشونم ماشاالله تینیجری هست، یه ارفاقم بابت سن زیر 18 اشون می کنیم …

نفر اﻭﻝ:  سن رو الکی میگی ها، زیر 18 رو از کجات درآوردی؟ ببین دخترا آرایش که می کنن چهار پنج سال سنشون بالا پایین میشه

نفر سوم: خو تو استخر که آرایش نداره

نفر اول: ریمل ضد آب چرا داریم، ولی بازم کار قویه آقا، قویه…

نفر چهارم که تا الان ساکت بود: 16

نفرات اول تا سوم یکصدا: گه نخور!

 نفر دوم: خوب داشتی می گفتی،

نفر اول: ها آره، الان من باید سرعت و فرکانس این قطره چکونه رو یه جوری بهینه کنم که با مصرف کمترین مقدار روغن (چون روغناش گرونه) بهینه ترین عملکرد رو داشته باشه …

نفر چهارم: تاثیر رنگ سبز مایوشه، همین آدم مایو سیاه بپوشه بالا 17 نمی دین هیچ کدوم

نفر اول: چه ربطی داره آقا، مگه انتخاباته؟ آقا شبی در کنار چنین نگاری به سر بری (من ادبیات نفر اول رو تعدیل کردم. والا ما در زبان فارسی به ازای این جمله چهار کلمه ای فعل های زیادی داریم) 4 سال جوون میشی. بعد چون زیر 18 ساله، دیپورتت می کنن، بعد برمیگردی ایران 4 سال وقت داری دوباره اپلای کنی بیای …

نفر دوم: راستی خاتمی چی شد بالاخره؟

نفرچهارم: آقا الان داره جیکار می کنه؟ من نمی بینمش.

نفر دوم: خاتمی؟ نمی دونم فعلا که تصمیم نگرفته، فقط گفته موانع زیاده واسه کاندید شدنم

نفر چهارم: نه بابا نگارو می گم

نفر دوم: ها، هیچی احمقانه ترین عشوه ممکنه رو داره میاد، موهاشو انداخته یه ور شونه اش داره بازی می کنه باهاشون

نفر اول: اینجوری مث من یعنی؟

نفر دوم: نه دقیقا حالا، ولی خیلی احمقانه تر.

 

بله عزیزان، این ماجراها البته در تراکم آیات الهی تو استخر، با ورود هر نگاری به جکوزی صورت نمیگیره، ولی بهر حال هر از گاهی هست. و بله عزیزان نگار مورد نظر در فاصله یک متری این بحث نشسته تو جکوزی. ولی خوب خوشبختانه فارسی بلد نیست. و این نفراتم می دونن که نباید زل بزنن بهش.

یه موقع هم هست که از جکوزی پا میشی میری تو سونا، می بینی که نگار هم اتفاقا اونجاست، بعد از یه مدت این چهار نفر هم میان، نفر دوم میشینه کنار نگار، کنج سونا، نمیرخش روبروی نگاره، یه نفس عمیق میکشه میگه ای بر نفس اماره لعنت، کاش تو گوشام چشم داشتم اصن تو زاویه دیدم نیست. و نگاری که با دوستش انگلیسی صحبت می کنه.

آدم ها اصولشونو که از دست می دن، مدتی بدون اصول زندگی میکنند، هیچ چیزی براشون درست نیست، هیچ چیزی براشون غلط هم نیست. در این دوره گاهی اعتماد به نفس زیادی پیدا می کنن. اونقدری که اساسا احتمال نمی دن شاید نگار ایرانی باشه. یا حتی می گن اصن باشه، کی چی؟ نگار موقع خدافظی میگه ببخشید من ایرانیم و میره. به خیال خودش برای ضایع کردن جمع چهار نفره. که البته جمع چهار نفره تا نیمساعت بعد از ماجرا هنوز داره می خنده به قضایا، گویی زشتی مساله رو درک نکرده هنوز. کسی هم نمیپرسه که نیمساعت تمام چرا نگار چیزی نگفت. یا اگر گفت چرا از سونا به جکوزی با ما برگشت. یا کسی نفهمید که خود نگار هم کنجکاو بود بفهمه در موردش چی می گن.

 آدم هایی که اصولشون رو از دست می دن تا زمانی که دوباره اصول جدیدی بسازند رفتارهای عجیبی دارند. رفتارهایی که برای خودشون عجیبه. همینه که شب که از استخر میان و رفتن جلو آینه دستشویی که مسواک شبانگاهان کنن یاد رفتار جمع چهار نفره می افتند و خنده اشون می گیره. ولی یه جورایی ازینکه نفر دوم رو تو آینه می بینن تعجب می کنن.


19 Apr 20:04

ـ ابرو به من کج نکن، کج‌کلا‌خان یارمه!

by noreply@blogger.com (مانی ب.)
ـ چشم.
میگم چشم، اما نه از رو چشم‌پاکی، بلکه چون عادت ندارم کسی رو به کاری مجبور کنم، و کلا جایی که پای مکنونات قلبی در کاره، اهل توافقات دوجانبه‌ای هستم که به نفر سوم لطمه نزنه. نگاش نمی‌کنم. به خودم میگم، تنها نیست. با کسی‌اه. مثل بچه‌ی آدم سرمو میندازم پایین. اصلا هم دلخور نیستم، برعکس، من از این آدمای صریح که همون اول کار حرفشونو میزنن خوشم میاد. خیال آدمو راحت می‌کنن.
ولی، همین‌طور که سربه‌زیر جلوپامو نگا می‌کنم، شروع می‌کنه با ناز و کرشمه و عشوه از خوشگلی خودش گفتن، «خوشگلمو خوشگلم، دلها گرفتارمه»  و از علاقه‌ش به اسب سفید و به اسب‌سواری حرف می‌زنه [یه لحظه یاد اونایی افتادم که میگن در حین اسب‌سواری اتفاق افتاده!]. آدمو گیج می‌کنن با این رفتارای متناقض. مغز آدمو از کار میندازن. قر میاد، دل می‌بره، میگه خیلی خواستنی‌ام، اما تو نخواه! فقط بگو: «به به! چه تیکه نایسی!». فقط برام دست بزن! [این یه نوع سادومازوخیسم وطنی نیست؟] هیچ می‌فهمید منظورش از این حرفا چیه؟ اگه تو یار مهندس کج‌کلاخان هستی، دیگه «خوشگلمو خوشگلم، دلها گرفتارمه» یعنی چی؟ به من چه که اسب سفید دوست داری، چه لزومی داره برا منی که همین یه‌دیقه پیش هشدار دادی ابرو بهت کج نکنم، قسم بخوری که گیسوهات بلنده والا، چین‌وچینو کمنده والا؟ اینا موضوعات ویژه بین خودتو کج‌کلاه‌خانه! به من چه؟

ـ از نوک پا تا به سر ... عشوه فراوون دارم ...
ـ ارزونی کج کلاخان.

راهمو می‌کشم میرم. با خودم می‌گم: شاید از اینایی‌اه که مثل سوئدیا جنسیت براشون حل‌اه و پارتنرش ناراحت نمیشه ببینه داره برا یکی دیگه عشوه میاید، یا باهاش یه کم لاس می‌زنه. ... بعید نیست اینطوری باشه ... حتما همین‌طوریه ...
ولی خب، شایدم همه اینا یه نوع تبلیغات تجاری‌اه. شاید طرز کلاه‌‌سرگذاشتن پارتنرش، دلیل شغلی داره.
16 Apr 17:57

http://dead-indian.blogspot.com/2013/03/blog-post_15.html

by noreply@blogger.com (محـمد)
می‌شود تصور کرد یک مهمانی را که خدایان نشسته‌اند. یک خدا یک جهان آفریده و بقیه حوصله آفریدن ندارند. به نظرشان لوس‌بازی است ولی بالقوه همگی خدا هستند. خدای جهان دارد با شور و حرارت از جزئیات میکروپلانکتون‌ها تعریف می‌کند. کسی به حرفش گوش نمی‌کند. موضوع را به بیانسه می‌کشاند، اسرار ناگفته عروج عیسی مسیح، نتایج جام جهانی 2014، حتی حاضر است زمان قطعی پایان دنیا را هم لو دهد. هیچ کدام اشتیاقی برنمی‌انگیزد. حتی می‌شنود یکی زیر لب می گوید «چه انرژی هم داره». مدتی در سکوت می‌گذرد و خالق بی همتا با انگشت روی میز می‌کوبد که: «ولی ایده اولیه مفهوم انتزاعی "مهمانی" مال من بود».
15 Apr 21:23

تا قایق هست زندگی باید کرد

by noreply@blogger.com (مهدی نسرین)

يك خانم سرخپوستي هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبي برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند.  


رز: حالا با این همه مشکلات چه جوری کنار میای؟

من: سخت نمی گیرم. خدا بزرگه.

رز: اون که آره، ولی قایقت کوچیکه.

من: چی؟

رز: پدر بزرگم بچه که بود با یک قایق از روی دریاچه میرفت کلیسا. یک دفعه کشیش هم تو قایق بوده که طوفان میشه. پدربزرگم خیلی می ترسه جوری که پدر روحانی بهش میگه: "فرزندم غصه نخور خدا بزرگه" و اون هم می گه: "اون که آره، ولی قایق کوچیکه، پدر."

15 Apr 07:27

هر دو گل یک گیاهیم

by آبراهام متوهمیان


کووات، گروه موسیقی کُردی است که چند آهنگ با صدای یلدا عباسی منتشر کرده.
کووات در کُردی کرمانجی به معنی نسیم و باد ملایم است. موسیقی کووات، از نغمه‌های موسیقی کردی شمال خراسان تشکیل شده و یلدا و دوستانش می‌کوشند این موسیقی را که تا امروز بین کرد‌های خراسان زنده مانده، ادامه دهند.
گروه کووات در سایت‌شان چندتایی از کارهایشان را برای دریافت رایگان گذاشته‌اند که دو تا از آنها را با ترجمه ‌فارسی می‌توان پیدا کرد. بخشی از آنها را اینجا می‌توانید بشنوید:

آهنگ له یاره:

من که امروز خیلی غمگینم ای یار من گلنار من
چشم به چادرها می دوزم ای یار من دوست من
نشانی از تو نمی بینم گلنار من
درد دل من کاریه ای یار من گلنار من
غصه ها جانم رو خورده ای یار من دوست من
دیدار مانده به قیامت گلنار من

آهنگ بیدل:

درد ظالم، درد ظالم
موقع مرگم فرا رسیده و مجالی ندارم
هم میخوانم و هم مینالم
تو که گفتی شوهر نمی کنم
انگشترم رو طلا نمی کنم
جوان مردم رو دلشکسته نمی کنم
چکار کنم منو فریب داد
و بعد منو ترک کرد
منو توی روغن سرخ کرد

یلدا عباسی، خواننده و نوازنده گروه کووات یلدا عباسی، خواننده و نوازنده گروه کووات محسن میرزاده رويا اسماعيليان رويا اسماعيليان رويا اسماعيليان یلدا عباسی، خواننده و نوازنده گروه کووات، عکس: هومن میرهادی یلدا عباسی، خواننده و نوازنده گروه کووات

تیتر، از ترانه «فاطمه‌ جان»
ترجمه فارسی:

من توی یک کوهستانم و تو توی یک کوهستان دیگر
ولی هر دومان گل یک گیاهیم (همدلیم)
سر به یک بالش میذاریم (همدردیم) … فاطمه جان

The post هر دو گل یک گیاهیم appeared first on گوشه.

نوشته‌های مشابه:

سارا نائینینشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست نیاز نوابرفت و گذشت، خاطره شد Exitmusicدر شب خاموش
13 Apr 19:46

تاریخچه ی پسرفت فاطی

by noreply@blogger.com (مرضیه رسولی)

پله ها را آمدم بالا و رسیدم به کمدهای دیواری، مادرم به عشق همین کمدها بابام را به خریدن خانه زور کرد. خانه چهل متر از قبلی کوچک تر است؛ قناس و پر ایراد اما در مقابل کمدها هیچ کدام از این نقص ها به چشمش نمی آید. تا وقتی کمدها هستند می تواند با حیاط کوچک، کاشی های کهنه ی حمام و توالت معیوب بسازد. نمی کند عاشق چیزی شود که بیارزد، قابل دفاع باشد، که بقیه بگویند نه خب حق دارد. مطمئنم کارش به عنوان شگفتی ماه در محافل زیادی نقل می شود. فلانی را می شناسید؟ خونه به اون بزرگی رو فدای چارتا دونه کمد دیواری کرد.


در کمدها را یکی یکی باز کردم، بزرگ و جا دار و نو بودند. توی یکیشان دوتا بخاری، یک قابلمه ی خیلی بزرگ نذری پزی و آبکش و کلی خرت و پرت دیگر جا داده بودند و باز هم جا داشت. می شد زندگی دیگری در آنها برقرار کرد. معلوم نیست عشق به کمدها تا کی در مادرم دوام می آورد اما می دانم به محض اینکه از چشمش افتادند خودش را به در و دیوار می کوبد تا خانه را عوض کنند. در مرامش نیست بماند و عاشق جای دیگر خانه شود، مثلن تراس که به نظر من تنها نقطه عطف خانه است، دید خوبی به کوچه و حیاط خانه های مردم دارد، هم قدم می زنی، هم دید می زنی. ولی مادرم خودش را وفق نمی دهد. اگر چیزی از اول به چشمش نیاید تا آخر هم نمی آید. نمی شود حواسش را از چیزی که تا دیروز عاشقش بود و امروز بدش آمده پرت کرد و به چیز دیگری در همان حوالی علاقه مندش کرد. این هشتمین خانه است.