Shared posts

08 Jul 20:34

برایت فال گرفتم، آمد " به شمشیرم زد و با کس نگفتم / که راز دوست از دشمن نهان به "

by nikolaa

بعضی ها فراموشی دارند. بعضی چیزها را یادشان نمی آید. برای همین بعضی وقت ها کارهایی می کنند که نباید بکنند ، که آدم شاخ در می آورد ، که نمی داند چه بهشان بگوید. مثل تو. تویی که حالا تمام خاطرات خوب مشترکمان را یادت رفته. که حتی شک کرده ام خودم را هم یادت باشد. برای همین این پست را می نویسم. می نویسم که تلنگری باشد برای حافظه ات. می دانم هنوز بعضی وقت ها از اینجا رد می شوی و نگاهی به سر تا پای نوشته هایم می اندازی. پس بخوان...!

آن روز را یادت هست ؟ من به خاطر عشقی که به درس سه واحدی ادبیات داشتم همیشه یک ساعت زودتر می رسیدم دانشگاه و روی شوفاژ جلوی کلاس می نشستم تا آن مستخدم خوشتیپه که به شوخی بهش می گفتیم برد پیت بیاید قفل در کلاس را باز کند. یادت هست تو هم آن روز اتفاقی زود رسیده بودی؟ آن وقت ها از تو می ترسیدم. از آدم های ریش دار می ترسیدم. تو سرت را انداخته بودی پایین و داشتی از جلویم رد می شدی که من هول شدم از شوفاژ پریدم پایین و مثل دختر های مودب گفتم "سل" و "ام" آخر " سلام  " توی گلویم گیر کرد. تو سرت را هم بالا نگرفتی. سرخ شدی. جواب دادی و رفتی روی شوفاژ آن طرفی نشستی و من نیم ساعت تمام با گوشی ام الکی ور رفتم تا برد پیت بیاید آن در وامانده را باز کند !

یادت هست چند وقت بعدش قرار شد ۴-۵ نفری برویم کافه؟ من حتی توی خاکستری ترین سلول های مغزم هم نمی گنجید که تو آدم کافه رفتن باشی . ما چهار تا رفته بودیم. تو بعدش آمده بودی. سلام داده بودی. سرت همچنان پایین بود . کلا ۴ کلمه هم حرف نزده بودی . ما هات چاکلت خورده بودیم. تو هیچ چیز نخورده بودی. من روسری ترکمن مادربزرگ مادرم را سرم کرده بودم. همه گفته بودند " چقد خوشگله" . تو حتی همین را هم نگفته بودی . و بعد از کافه راهت را از ما جدا کرده بودی و از کوچه بالایی رفته بودی.

یادت هست بیرون رفتن هایمان زیاد شده بود؟ من با همه راحت بودم اما خجالت می کشیدم با تو حرف بزنم. خجالت می کشیدم توی چشم هایت نگاه کنم. بین خودمان باشد اما راستش حتی وقتی تو می آمدی موهایم را بیشتر می بردم زیر روسری ام. یا حتی وقت هایی که از قبل می دانستم قرار است برویم بیرون مقنعه سرم می کردم.تو یادت نیست. میدانم. اما من خوب یادم هست آن روز که یکهو تصمیم گرفتیم کلاس را بپیچانیم و برویم باغ گیلاس چقدر از خجالت سرخ شده بودم و هی مانتوی گل گلی ام را کشیده بودم پایین تر و کیفم را گذاشته بودم روی پاهایم و یک گوشه نشسته بودم و از ترس تو وقتی توی بازی جرئت حقیقت باخته بودم به جای قلیان کشیدن که مثلا مجازاتم بود یک مشت قند و تفاله چایی را جویده و قورت داده بودم.

یادت هست برای تولدت رفته بودیم بیرون؟ یادت هست من برای اولین بار توی عمرم خط چشم کشیده بودم؟ یادت هست تو با من مهربان تر شده بودی؟ حتی گفته بودی " تیپ زدی" و روت نشده بود بگویی " خوشگل شدی" . یادت هست آهنگ های شیش و هشتی قدیمی گذاشته بودی و ما دست می زدیم و تو هی مارپیچ خیابان ها را می رفتی و ما ذوق می کردیم ؟ یادت هست من چقدر تعجب کرده بودم از این ویژگی هایت که اصلا به قیافه ات نمی آمد ؟ یادت  هست آن روزها هی بیشتر از تو خوشم می آمد؟

یادت هست چقدر به هم نزدیک شده بودیم؟ چقدر یک ساعت یک ساعت با هم حرف می زدیم. چقدر دلمان برای هم تنگ می شد . چقدر روزهایی که نبودی حس بی امنیتی داشتم . چقدر روزهایی که حالت بد بود گریه کرده بودم. چقدر نقشه کشیده بودم سوغاتی های تو را یواشکی بدهم که بقیه نفهمند از مال آنها بیشتر است. یادت هست این ها را ؟ یادت هست می آمدی وبلاگم بعضی وقت ها و به شوخی غیرتی می شدی که فلان مرتیکه توی فلان پستم کیست ؟یادت هست آقای داور جشنواره که هی به من زنگ می زد چقدر اعصابت را خرد می کرد؟ یادت هست رفته بودم شیراز یک نفر از من خواستگاری کرده بود و من هی برای اینکه حرصت بدهم می گفتم "میخوام زن آقای دکتر شم " و تو جدی جدی باورت شده بود ؟ یادت هست خواسته بودی نصیحتم کنی؟ همه را رسانده بودی و من همچنان توی ماشینت نشسته بودم که تو با من حرف بزنی و بعد دو تایی غصه هایمان را ریخته بودیم وسط و تا خود خانه گریه کرده بودیم؟ یادت هست من به تمام ماشین های دنیا جز ماشین تو آلرژی گرفته بودم ؟ یادت هست چند بار به خاطر من سیگار هات را زیر پات له کرده بودی؟ قولت را چی ؟ آن را هم یادت نیست؟ آن روز که من از عصبانیت تمام ناخن هام را لایه لایه کنده بودم و تو قول داده بودی اگر ناخن هام را نکنم دیگر سیگار نکشی . یادت نیست و الان دو ماه و دوازده روز از قولت گذشته و من هنوز ناخن هام را لایه لایه می کنم...

کاش این ها را یادت بود. کش می دانستی همه آدم ها می توانند بد باشند . کاش می دانستی آن روز که آمدم با تو درد دل کنم با چند نفر قرار گذاشته بودیم برویم بیرون و حالا همه شان به خاطر پیچاندن قرار با من قهرند. کاش می دانستی آن روز من هم می توانستم مثل تو بد بشوم بروم تمام چیزهایی که پشت سر فلانی گفتی را  بگذارم کف دستش. درست مثل همان کاری که تو کردی. کاش می دانستی من هنوز هم می توانم این کار را بکنم تا همانطور که تو توی یک ثانیه گند زدی به همه "روزهای باهم بودنمان " بروم و گند بزنم به همه "روزهای باهم بودنتان ". اما نمی دانی. تو نه این ها را می دانی و نه چیزی یادت هست . یک روز یادت می آید که فایده ای ندارد. دست خودت هم نیست.بعضی ها فراموشی دارند. بعضی چیزها را یادشان نمی آید. برای همین بعضی وقت ها کارهایی می کنند که نباید بکنند ، که آدم شاخ در می آورد ، که نمی داند چه بهشان بگوید. مثل تو...