Shared posts
عمق استراتژیک نظام
(بدون عنوان)
از پیکان 57 که یک پسر بچه 5 ساله کنار راننده ش نشسته و داره نگاه می کنه نباید سبقت بگیری؛ ماشین بابای اون از همه ماشین های دنیا تندتر می ره...
شبنم، جوانترین زندانی بند زنان
شنیده بودم خیلی پرشور و با انرژی است، خیلی باروحیه و مقاوم است، از نزدیک ندیده بودمش جز یکبار آن هم اتفاقی در سالن ملاقات، در یکی از روزهایی که به ملاقات بهمن میرفتم.
شهریور 91 بود، برای گذراندن یک سال حکم زندانم به اوین رفتم، بندزنان.
شور و انرژیاش حتی بیشتر از آن بود که شنیده بودم. شبنم مدد زاده، یک لحظه در بند آرام و قرار نداشت، صدای خندههایش فضا را پر از نشاط میکرد. هرکس که توی خودش بود، شبنم به سراغش میرفت و با شوخیهایش سعی میکرد حال و هوایش را عوض کند.
برنامهریزی دقیقی برای گذراندن روزهایش در زندان داشت، روزهای اول از برنامه فشردهاش تعجب میکردم، آن هم برای دختری به جوانی او. از ساعت هفت صبح برنامه مطالعاتیاش را شروع میکرد. منظم و موضوعی کتاب میخواند، آن موقع جامعهشناسی انتقادی میخواند. هنر و ادبیات هم میخواند، شعر میخواند و شعر میگفت، زبان میخواند، هم زبان فرانسه و هم انگلیسی. چند ساعت در روز خودش زبان میخواند، چند ساعت هم به دوست مهربانش مریم انگلیسی درس میداد. معلم سختگیری هم بود و به طور مرتب به مریم منفرد تکلیف میداد و ازش امتحان میگرفت. به مناسبت روزهای عید و سایر مناسبتها، شبنم و مریم از مدتها قبل برنامهریزی میکردند تا هم بندیهای خود را شاد کنند.
شرکت در کلاس معرق هم از برنامههای روزانهاش بود، استاد کلاس معرق میگفت که شبنم یکی از بهترین شاگردانش است و تابلوهای معرقش خیلی خوب از کار در میآید.
هر روز هم ورزش میکرد، ورزش جمعی و فردی. برنامههای ورزشش را هم با جدیت دنبال میکرد، با جدیت بند را نظافت میکرد. کبری بنازاده که مادر صدایش می کردیم، وقتی شبنم زمین را تی میکشید، با عشقی مادرانه نگاهش میکرد و رو به بقیه میگفت: ببینید، کار بچهام نقص ندارد، از پشت میز دانشگاه آمده زندان اما امور خانهداری را هم تمام و کمال بلد است...و ما با خنده میگفتیم: مادر! تو رو خدا این قدر شبنم را لوس نکنید.
برنامههایش را آن قدر مرتب و منظم اجرا میکرد که گاه شگفتزده میشدم، مخصوصاً وقتی بیمار میشد باز هم ساعت هفت صبح از خواب بلند میشد تا برنامه کتابخوانیاش را با فریبا شروع کند و همین طور برنامه پشت برنامه. فریبا کمال آبادی میگفت: شبنم فردا صبح کتاب نمیخوانیم خیلی مریض هستی، اما قبول نمیکرد.
میگفتم: شبنم، اینجا زندان است و تا بخواهی وقت برای کتاب خواندن داری. حالا که سرماخوردهای خب بگیر با خیال راحت بخواب. چه اصراری داری آخر که برنامهات را کنسل نکنی. با خندهای میگفت: حالم خوبه. مشکلی ندارم... میگفت خوب است اما بیمار بود، بیمار بود و با همان اشتیاق همیشگی برنامههایش را پی میگرفت. شبنم کوچکترین دختر بندزنان بود. اما در کنار فریبا کمال آبادی، مهوش شهریاری، کبرا بنا زاده قدیمیترین زندانیان سیاسی در بندزنان محسوب میشد، به مناسبت هشت مارس هم بندیهایش به او لوح تقدیر دادند، به خاطر اینکه جوانترین بود و قدیمیترین.
حواسش به همه بود، من زیاد مریض میشدم، او جای خواهر کوچکم بود اما مثل یک خواهر بزرگ از من پرستاری میکرد و مراقبم بود. سردردهای میگرنیام که شروع میشد، کنارم مینشست و گاهی بیشتر از یک ساعت سرم را ماساژ میداد، ماساژی که موقع سردردها هیچوقت نپرسیدم از کجا یاد گرفتی که این قدر معجزه میکند.
از شبنم، جوانترین دختر بند زندانیان سیاسی زن خیلی چیزها آموختم. او بیدریغ و بی چشمداشت مهربان است، باروحیه است و پنج سال زندان موجب نشد که بیحوصله شود. به قول قریب به اتفاق هم بندانش: خیلی خوب حبس میکشد. منظم و با پشتکار است و خوب مینویسد و خوب میخواند. یکبار هانیه فرشی به او گفت: شبنم، تو آینده درخشانی داری. میدانی چرا؟
شبنم سکوت کرد و هانیه گفت:با یک دلیل ساده: تو فقط 24 سال داری و هر روز ساعت هفت صبح از خواب بلند میشوی تا کتاب بخوانی، این خیلی مهمه.
شبنم، همین روزها،در 25 سالگی، پس از پنج سال حبس یکسره ی بدون مرخصی آزاد میشود. آزادیاش مبارک
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_3591.html
- این فاطمه این چیه داره میکشه به لباش؟چشامم کوره خبر مرگمم نمیبینم هیچی.همچچین سبز میزنه به جون مامانم از اینجا.یه بوییم میده.البته شاید بوی این کیریستال میریستال ِ موشه میزد اون موقعی
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_8207.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_9485.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_8526.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_9288.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/12/blog-post_1814.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2014/01/blog-post_3723.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2014/01/blog-post_4872.html
http://mylife-without-me2.blogspot.com/2013/11/blog-post_9018.html
این اعتراض کردن ما
اما پسرک، آخ از پسرک که خیال میکرد دارد تلافی میکند، دارد حال پدرش را میگیرد، دارد به حاصل عمر پدرش میشاشد
قاصد چشم تو آمد مژدهی روییدن آورد
گلدون رو توی دستش چرخوند، چشماش یک جور عجیبی بود، گشاد بود و اصرار نداشت برای حفظ تعادلش، همینطور که به من نگاه میکرد انگار همه جا رو میدید، ته گلخونه که معلوم نبود، توی دهن من، لابهلای گلها، حس میکردم همه جا تو زاویه دیدش قرار دارن و تصاویری که از اطراف داره سهبعدیه. گفت میدونی مشکل شما چیه؟ گفتم ها؟ گفت گوش نمیکنی به من، اگه گوش میکردی میفهمیدی این گلدون بهترین گلدون ممکن برای گلهای زمینهواییه. "گلهای زمینهوایی".
مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟
خط مشی و برق لب عنفوان و عفونت سس بزن و شب ...
کچل زلفعلی شنیده اید؟
کافیست ازم دلگیر بشوی تا با اتومبیل پرسرعتم به مقصد نپال فرار کنم
شما دارید زندگی میکنید، خیلی عادی، خیلی روزمره، نه دزد هستید و نه با کودکان سکس میکنید، خیلی بیانگیزه کارمندی میکنید و غذا میخورید و خانهتان را تمییز میکنید و آخر هفتهها سینما و رستوران میروید، زندگیتان هیچ نکتهی عجیبی ندارد، یا حداقل به نظر خودتان هیچ نکتهی عجیبی ندارد، اما شما ممکن است از آن بدبختهایی باشید که هر از گاهی یکی ازشان «دلگیر» میشود.
معمولن زنی از شما دلگیر است.
شما دلیل این دلگیری را نمیدانید چون به شما گفته نمیشود. حتی گاهی اصلن خبر هم نمیدهند که دلگیر شدهاند، بلکه شما نشانههایش را میبینید: حالت صورت، شکل حرف زدن، لبانی که فرم کون مرغ گرفتهاند، سکوتهای معنیدار، گریههای بیدلیل، سوالات نامربوط و ناگهانی در مورد اصل و اساس رابطه. شما متوجه میشوید که دوباره ازتان «دلگیر» شدهاند.
شما توی وان حمام مینشینید و به عنوان اولین گام سرتان را [آرام] به لبهی وان میکوبید چون فکر میکنید ممکن است با این کار «دلگیری» خودبخود حل و فصل بشود اما میدانید که این تفکرات بچهگانه است و یک بار دیگر سرتان را به لبهی وان میکوبید تا به دنیای واقعی آدم بزرگها برگردید. صدای بمی میدهد.
بعضی وقتها هم البته صاف و ساده بهتان میگویند که «دلگیر» هستند. عکسالعمل منطقی شما این است که اول تعجب میکنید چون میدانید کار خاصی نکردهاید و امید دارید که کل قضیه یک سوءتفاهم باشد و برای همین به سرعت میپرسید که عزیزم چی شده آخه؟ چرا آخه؟ با پرسیدن همین سوال ساده عملن دُم به تله دادهاید و نکتهی غمانگیزش اینجاست که ممکن است به واسطهی جوانی و کمتجربگی اصولن حتی ندانید که کل قضیهی «دلگیری» صرفن یک دام است، یک تله است، برای شما طراحی شده و شما اینقدر کودن هستید که دوباره و دوباره تویش گیر میافتید و درس نمیگیرید. کافکا یک کتاب در همین مورد نوشت، به قهرمان داستان میگویند که مجرم است و بدبخت مفلوک کل طول داستان در به در دنبال یکی بود که بهش بگوید جرمش چیست. به همین منوال سوال شما هم جوابی ندارد، هر چقدر که اصرار کنید و بخواهید که جرمتان را بدانید کمتر به پاسخ نزدیک میشوید. «نمیتونم الآن راجع بهش حرف بزنم» یا «موضوع خیلی پیچیدهس، اصن تقصیر خودمه، نباید چیزی میگفتم، من خودم یه کم دیوونهم میدونی که، تو خوبی عزیزم…» اینها جوابهای معمولی است که فرد تلهگذار میدهد. شما کلافهتر میشوید، به خودتان شک میکنید، رفتارتان را مرور میکنید، چند بار مرور میکنید، چند ده بار مرور میکنید ولی باز هم چیزی پیدا نمیکنید. شما صرفن متهم هستید بدون اینکه کسی بهتان توضیح بدهد جرمتان چیست و این باعث کلافگیتان میشود.
خلاصهی علت تمامی این دلگیریها: شما به زن یا زنهای دیگری «توجه» کردهاید. این زن یا زنهای دیگر میتواند شامل دوستان واقعی و مجازی، همکارها و حتی مادر و خواهر شما بشود. در تئوری این اصلن ایرادی ندارد چون هر دویتان خیلی مدرن هستید و مالک همدیگر که نیستید، اما بعضی چیزها «احساسی» هستند و الآن تلهگذار به علت این رفتار شما احساس «عدم امنیت» کرده یا شاید احساس کرده که توی جمع دوستان و آشنایان به علت رفتارهای شما کوچک شده، تحقیر شده. این حالت دوم به نوعی خندهدار هم هست؛ چون جرم شما ربط مستقیم به رفتارتان ندارد، تنها رفتار «دیگران» است که باعث میشود شما مجرم بشوید، یعنی در شرایط آزمایشگاهی شما ممکن است عینن همان کارها را انجام دهید اما اگر اطرافیان متوجه نمیشدند شما مجرم نبودید.
من بارها و بارها [و حتی بارهایی بیشتر] قربانی این تله بودهام، خیلی هم راحت شکارم کردهاند چون تا همین چند وقت پیش از این احمقهایی بودم که هی بحث میکنند و هی توضیح میدهند و هی سعی میکنند صلح و صفا برقرار کنند و به تفاهم برسند، منتظر بودم تا یکی ازم دلگیر بشود و بعد خودم را به خاک و خون بیندازم تا دلگیری را رفع کنم و بپرسم چه شده و کدورتها را رفع کنم و از این حرفها. اما خب این روزها آدم دیگری هستم. کوچکترین عقیدهای به این فرایند «دلگیری-دلجویی-اصلاح رفتار» ندارم.
تقریبن سنی ازم گذشته و تقریبن هر نوع دلگیری از خودم را بیشتر نوعی توهین به خودم میبینم. چرا؟ چون خودم میدانم که چکار میکنم و چکار نمیکنم و اگر واقعن فکر کنم کاری بد و زننده است خب در وهلهی اول انجامش نمیدهم؛ صرف اینکه کاری را انجام داده باشم یعنی اینکه آگاهانه انجامش دادهام و بهش فکر کردهام، به نوعی مهر تاییدم را دارد. کارهایم و رفتارم خود من هستند و نماینده تفکراتم هستند و اگر کسی ازشان به هر دلیل «دلگیر» بشود عملن یعنی اینکه بخشی از من را زیر سوال برده و البته که هر کسی حق چنین کاری را دارد ولی خب چه اصراری به ارتباط است وقتی که اینقدر نقدهای جدی به زیر و بم زندگی همدیگر داریم؟ چرا اینقدر همه مثل هم / همه مثل من؟
الآن که فکرش را میکنم بزرگترین مشکلم توی بعضی روابطم همین بوده. حتی الآن که کمی خُنکترم، وقتی به جداییم نگاه میکنم تنها دلیلی که میبینم همین بوده: اینکه دیگر داشتم بالا میآوردم از اینکه یک نفر بنا به دلایلی که معمولن توضیحشان هم مشکل است مدام ازم «دلگیر» باشد. دلایل دلگیری هم صرفن با چارچوب اخلاقیات خود فرد تلهگذار معنی میدهند و هیچ بعید نیست که توی چارچوب من آن دلایل به پشگل خشک تبدیل بشوند. از قسمت بعدی ماجرا هم داشتم بالا میآوردم: اینکه باید مدام دلجویی و بحث کنی و به تفاهم برسی، راهکار بدهی که در آینده چطور خودمان را اصلاح کنیم که «رابطه» سر جایش بماند. البته خب بعد از چند سال کلاغ بهم گفت رابطه مثل نظام نیست که حفظ و بقایش هدف شماره یک زندگی آدم بشود. آدم برای حفظ نظام هزار تا کار میکند، ولی برای رابطه؟ نُچ نُچ. حتی میخواهم بگویم همان موقع که داری به راهکارهای حفظ رابطه فکر میکنی دقیقن خود همان موقع و حتی قبل از آن، رابطه از دست رفته، خیلی وقت است که از دست رفته و فقط به خاطر حماقت بیش از اندازه و کارمندی بیش از اندازه است که آدم متوجه این نکته نمیشود و به توضیحهایش، به دلجوییهایش و به دست و پا زدن رقتانگیزش ادامه میدهد.
آخرین باری که کسی ازم دلگیر شد ابتدا به شناسنامهام نگاه کردم و خب متوجه شدم سن خر پیره هستم و باورش سخت بود که آدم سن خر پیره باشد و هنوز عدهای توی این دنیا از آدم و رفتارهای آدم دلگیر بشوند و دنبال اصلاح آدم باشند. با این حال ترک عادتهای قدیمی سخت است و ازش پرسیدم چه شده؟ طبعن جوابی نیامد چون جوابی وجود ندارد و دیگر توی این سن و سال میدانم که چیزی نشده، یا اگر هم شده به من ربطی ندارد و تمایلی هم ندارم چیزی در موردش بدانم، یعنی این یک کم را به خودم مطمئن هستم. مثل این است که من و شما دیشب با هم همبرگر خوردیم؛ بعد فردایش هی من از شما بپرسم دیشب چی خوردیم؟ دیشب چی خوردیم؟ نمیپرسم چون که مُخم هنوز تا حدودی کار میکند و میدانم که دیشب چه خوردیم؛ عین همین استدلال هم برای دلگیری کار میکند، من که میدانم دیشب چکار کردهام و دلیلی ندارد هی بپرسم «عزیزم من دیشب چیکار کردم که ناراحت شدی؟» همان موقعی که شروع کنی که بپرسی چه شده و دنبال گناهت بگردی یعنی به طور ضمنی قبول هم کردهای که گناهکاری. این نکتهی ظریف تله است.
یکی از شما دلگیر شده اما شما خوب میدانی بهترین راه سکوت است، فراموشی است. شما اینقدر توی این تله افتادهای که دیگر حتی اگر بخواهی هم توانایی گیر افتادن تویش را نداری، دیگر جانش را نداری که هی خودت را ناراحت و مظلوم نشان بدهی و نفسش را نداری که هی بپرسی عزیزم چه شده؟
احتیاط! این یک پست نصیحتی/اخلاقیست
آدمیزاد میتواند مرتکب بیشمار اشتباه ریز و درشت شود. میتواند بداخلاقی کند، بددهنی کند، بدرفتاری کند. میتواند دروغ بگوید، غیبت کند، تهمت بزند. میتواند تقلب کند، خیانت کند، دزدی کند، آدم بکشد، قتل عام کند. آدمیزاد میتواند هزار گناه و کثافت کاری، در ابعاد و اندازه و طعمهای مختلف، داشته باشد که اگر خودت را چپ و راست و کوچک و بزرگ کنی و در شرایط مشابه قرار دهی و به قبل و بعد ماجرا کمی موشکافانه نگاه کنی، احتمال دارد بتوانی طرف را تا اندازهای بفهمی. اما در این میان فقط یک چیز است که بنظرم به هیچ وجه بخشودنی و گذشتنی و فراموش کردنی نیست: عدم مسئولیت پذیری!
اینکه آدم یک کاری بکند، یک حرفی بزند، یک تصمیمی بگیرد، و آنوقت نخواهد مسئولیت آن کار و حرف و تصمیم را بپذیرد، این بدترینِ بدیها و زشتترینِ زشتیهاست. کسی که گند کار و حرف و تصمیم اشتباهش بالا میآید و در جواب میگوید: «حالا مگه چی شده؟» «بیخودی شلوغش نکن» «آسمون که به زمین نیومده» «بابا بیخیال حالا» «حالا سخت نگیر» «سرنوشته دیگه» «خودت فکر میکنی خیلی بهتری؟» «همه همین کارو میکنن» را باید از پهنا به دو نیم کرد و هر قسمتش را از یک طرف دروازهی جهنم آویزان نمود. هر آدمی باید یاد بگیرد مسئولیت کارها، حرفها و تصمیماتش را «خودش» بپذیرد، برای جبرانشان از انرژی و وقت و پول «خودش» هزینه کند و در نهایت بفهمد که تمام اینها حداقل کاریست که میتواند برای جبران کار و حرف و تصمیم اشتباهی که «خودش» مرتکب آن شده انجام دهد.
آدمیزاد میتواند مرتکب بیشمار اشتباه ریز و درشت شود. اما کسی که مسئولیت اشتباهش نمیپذیرد آدمیزاد نیست، عن است!
از نتوانستنها
جنده رو بغل نمیکنن
پشت
سینما
یک- فیلم زیاد نمیبینم. یا شاید بهتر است بگویم دیگه زیاد نمیبینم. با این وجود سینما بخش زیادی از تخیلاتم را تشکیل میدهد. یکی از رویاپردازیهای مورد علاقهام ربط دادن اتفاقات و احساسات زندگی به سکانس فیلمهاست. مثلا امروز 6 عصر حال و هوای آن سکانس فیلم بابل بود که برد پیت عاجز و درمانده گیر کرده بود در یک قصبهای بسیار دورتر از خانه (بابل را دست کم نگیریم، پر است از احساس. زنده باد ایناریتو و زنده باد سانتائولالا که بابل بدون او بابل نمیشد). یا بعضی وقتها مینشینم سکانس فیلم ها را دوباره در ذهنم مرور میکنم و از خودم میپرسم که مثلا کدام سکانسی که در یکی دو ماه اخیر دیدی از همه بیشتر تاثیر گذار بوده؟ دیروز داشتم همین را از خودم میپرسیدم. یادم افتاد که چند وقت پیش نشسته بودیم با دوست دخترم آملی را دوباره میدیدیم سکانسی از فیلم هست که مرد جعبه گنج دوران کودکیاش را بعد از چهل سال در کیوسک تلفن پیدا میکنئ، دستانش میلرزد و همچنانکه اشک از چشمانش جاری میشود فلش بک میزند به گذشته و در کودکیاش پرواز میکند. کودکیاش برایش زنده میشود؛ با همه خاطرات و حس و بویش! این سکانس دوست داشتنی و به یادماندنی پرحسترین سکانسی بود که چند وقت گذشته دیدم. بعله، سینما زیباست!
دو- سالن سینما را دوست دارم. یکی از بزرگترین چیزهایی که ایران از آن محرومیم همین سالنهای سینماست. این را امروز فهمیدم. وقتی همصدا با همه مردم میخندیدم. هیچ چیزی مثل سینما یک حس مشترک را همزمان بین همه مردم ایجاد نمیکنه. به چهره مردم در سالن سینما دقت کرده اید؟ میشه عریانتر از هر جای دیگری احساسات مردم و اشکها و لبخندهایشان را دید. دوست دارم یک بار بروم سینما بشینم به جای فیلم قیافه مردمی که فیلم میبینند را تماشا کنم. یک بار هشت، نه ماه پیش رفته بودیم سینما تیم برتون ببینیم. سالن سینما تقریبا خالی بود (چون مردم دنیا احمق هستند و فیلمهای مردانی با بازوهای گنده و زنانی با سینههای سیلیکونی را به تخیلات تیم برتونی ترجیح میدهند). یک دختری آن ورتر از صندلی ما نشسته بود. تپل بود. خیلی تپل بود. 18، 19 سال بیشتر سن نداشت. پوست سفید صورتش پر از جوشهای گنده قرمز رنگ بود. از این تینایجهایی بود که احتمالا همکلاسیهایش بخاطر رفتار ساده و کودکانهاش مسخرهاش میکنند و میخندند. شبیه اینهایی بود که هیچ دوستی ندارند و وقتشان را در تنهایی خودشان و با کاراکترهای تخیلیشان میگذرانند. آن ورتر نشسته بود با یک پاکت گنده چس فیل. تیم برتون میخنداندش و گریهاش میانداخت. وقت خنده که میرسید انگشتان تپلش را فرو میکرد در پاکت چسفیل و درحالی که مثل بچههای کوچک معصومانه میخندید دهنش را پر میکرد از چس فیل. تیم برتون که ناراحتش میکرد صورتش چنان پر از اخم میشد که انگار غم همه دنیا دلش را گرفته. و وقتی که تیم برتون میترساندش با دو دستش محکم صورتش را میگرفت و لپهایش را پنهان میکرد و چشمانش از حدقه درمیآمد. تماشای دختر جذابتر از خود فیلم بود. این سکانس واقعی، این دختر، از همه سکانسهای فیلمهای سینمایی که به عمرم دیدم برایم به یادماندنیتر و ماندهگارتر بود. دوست داشتم یک بار دیگر با این دختر بروم سینما. این بشیند فیلم ببیند من هم آنطرفتر بشینم و قیافهاش را تماشا کنم.