aji farnaz
Shared posts
23
اس ام اس نمیرود. اس ام اس نمیاید. کیر رفته در گوشی تلفن و تمام کابلهای مخابرات و کل کشور عزیزم، ایران، و گیر کرده. همزمان، آهنگی گوش میدهم با مضمون:
You’re falling through my hands / Just like you’re made of sand
And I don’t understand / How you could hurt me so
باید بنشینم خیلی شیک و رشد یافته تحلیل کنم که چم است. از آنجاییکه بشدت احساس بلوغ فکری میکنم، دیگر نمیتوانم با استرس و بیقراری و شرایط منفی کنار بیایم. باید همیشه حالم خوب باشد. باید، میدانید؟ یک چیزی ورای قیافه 8-27 ساله ام مدام یادآوری میکند که اینجای زندگی ات، مثل مرکز لشگر بزرگ یونانیهاست که میلیونها سرباز دارند توی آن به یک سمت حرکت میکنند، و اگر خوردی زمین، مُردی. هیچکس اهمیتی نمیدهد که اُو شیت! این کله زیبای چه آدم پور لیتل بیبی ای بود که یک لحظه به زمین افتاد و من لهش کردم؟! یکجور سیستم دفاعی خوبی در بدنم شکل گرفته که مثل گلبولهای سفید بلافاصله به عکس العملهای ناشی از غم، افسردگی، بیقراری، عشق، دلتنگی و … حمله میکند و تا میتواند میجنگد. بنظر میآید نمیخواهم این شکل جدید خودم را بپذیرم. بوی انسانهای منطقی و بالغ را میدهم. حتی شنبه نوبت دکتر پوست و مو گرفتم. هیچ مرگیم هم نیست. میخواهم بروم بنشینم جلوی دکتر و خیلی خارجی طور بگویم که در عنفوان 30 سالگی هستم و آمدم که توصیه های پوست و مو بگیرم برای از 30 سالگی به بعد. وات د فاک واقعا؟ من و این حد از پذیرش و منطق؟؟ پیشته پیشته منطق (3بار).
ضمن اینکه اگر پیشته پیشته منطق را 3بار تکرار نکرده باشید مدیونید، یک پسری همین الان زنگ در خانه را زد و گفت میشه به هیئت علی اصغر کمک کنید؟ گفتم خیر نمیشه. واقعا نمیشه. یعنی بنده کسی هستم که 100 تومنی 200 تومنی های پاره را مینشینم خیلی با دقت چسب میزنم که بدهم به اتوبوس و تاکسی. اصلا توی این وضع مالی کیری با چه رویی می آیید در خانه ما پول میگیرید؟ الان که خوب فکر میکنم دلم میخواهد بروم توی کوچه ضمن اینکه اُلردی در ذهن مشتاق یک نوجوان ریده ام، یک در کونی محکم هم تقدیمش کنم. یک مرد تخمسگی هم هست که هر وقت به پلیس راه میرسیم میآید بالا و از مردم اتوبوس میخواهد به ساخت امامزاده نمیدونم چی چی کمک کنند. خون از چشمم میچکد وقتی میبینمش. یکبار یک خانمی گف عه عه خانوم از چشمتون خون میچکه. گفتم آی نو آی نو. و هر دفعه، ما درگیر همین مشکل هستیم. غیر از تمام اینها یک سری بانوی محترم هم هستند که توی همین پلیس راه می آیند توی اتوبوس و می گویند: با سلاووووم، از موسسه خیریه نمیدونم چی چی در خدمتتون هستیم. برای کمک به کودکان و فلان. اگر بگویم که کیرم در اینها هم رفته و گیر کرده شاید کمی ضد بشریت و انسان دوستی و اینها به نظر بیاید، ولی کیرم در اینها هم رفته، و گیر کرده. اصلا من ضد تمام موجودات زنده هستم. در شرایطی هستم که دلم میخواهد بروم توی زایشگاه ها و بزنم توی کله همه کسانیکه زائیده اند. اینجا باید خالی از بشر بشود. باید پیرها بمیرند و میانسالان بمیرند و ما خودکشی کنیم و بچه ها بیماریهای واگیردار بگیرند، بصورت کاملا مشیت الهی، و 3تا مرغ خانه ما بمانند و گیاهان و هاگها و پلانکتونها. یک مدت مدیدی. تا زمین نفس بکشد. هوا صاف شود. کسکشها و پولدارها و کس نکشها و فقیرها پودر شوند و به خاک برگردند. هاله های منفی افسردگی و تنهایی و بیقراری و بی پولی و لوزری جوانان و لوسی کودکان و کسکشی میانسالان و تنهایی پیرها از بین برود. گیاهان هی افسردگی هوا را بگیرند، هی اکسیژن پس بدهند. بعد یک نفر بیاید بگوید عه! چه سرزمین اهورایی و باستانی و چه تنوع اقلیمی و چه دریای شمال و چه کوه های تخمی گنده باحالی! و کم کم همه بیایند خانه بسازند و بزایند و بکنند و بدهند و رشد کنند و شاد باشند و حالا اگر بچه ای هم آمد در خانه ای را زد و پول خواست، هو کرز، پولش بدهند و در خویشتن خویش احساس بلوغ و آسمانی شدن کنند و خدا درهای رحمت خود را به روی نیکوکاران باز کند و بشود یک مملکت آرمانی.
البته هنوز نمدانم چم است. میدانم که از زور بی پولی یک پروژه پایان نامه ارشد دانشگاه آزاد را قبول کردم و به نصف قیمت دارم انجام میدهم و هی جنده خانوم پولدار اس ام اس میدهد که «سلام. فصل 3 رو شروع نکردی؟ وقت کم میاریم»! میاریم؟؟ تو دقیقا مشغول چه کار مثبتی هستی در این پروسه؟ اینکه پول چجوری رفته دست اینها و ما در آن لحظه که پول میرفت دست اینها کجا بودیم، و اینکه پدر من چرا یک سیاستمدار بود نه یک بیزینس من، و اینکه چرا اس ام اس این دختر گونی سیب زمینی پولدار میرسد، اما اس ام اس من به تو نمیرسد، همه سوالاتی است که در ذهن بشر که خودم باشم و من اصلا یک نمونه خیلی خوب بشر هستم، وجود دارد. البته، من هنوز نمدانم چم است. شاید دلم آن بوسه یواشکی روی موهایم را می خواهد، وقتی که مثلا خواب بودم…
خدایا عدلت کجاست؟...
لشكر صاحبزمان
سرپایینی (شاید هم سربالایی)...
این پاییز که بیاید دیگر حیاط دانشکدهی فنی را نمیبینم.
نه این که حسرت بخورم که آه ای کاش باز هم ادامه داشت، ای کاش باز هم میتوانستم دانشجو باشم، ای کاش هیچ وقت تمام نمیشد. نه. از این حسرتها نه. یک حسرت ناگزیر. از این حسرتها که یک دورهای بود، گذشت و تمام شد. خوب یا بدش جای حسرت نیست. تمام شدنش، تکرار نشدنش است که مثل آسمانِ پاییزِ تهران دل آدم را میفشارد. حراست دانشکده فنی مثل آن نردههای سبز انقلاب سگ نگهبان نیستند. به آدم گیر نمیدهند. هر وقتی میتوانم بروم فنی و توی حیاطش بنشینم. ولی این نشستن دیگر آن نشستن پارسال و پیرار سال و سال اول دانشجویی نیست. وقتی به دفترچهی آبی که ترم اول دانشگا پُرش کردم نگاه میکنم خندهگریهام میگیرد. یک جایی از همین حیاط دانشکده فنی نوشتهام. از آن روز که باران باریده بود و پاییز بود و برگریزان بود و زمین چمن بود و جلوی دانشکده مکانیک 2تا دختر و 2تا پسر داشتند خرس وسطی بازی میکردند... همان روز از حس عجیب راه رفتن و به صداها گوش دادن نوشته بودم و گفته بودم که چند سال بعد تصویرهایی که امروز دیدهام یادآوریشان تکانم میدهد.
این که گفتهاند جوانی دورهی سربالایی زندگی است و 40سالگی اوجش است و بعد از آن سرازیری است مزخرفترین تمثیل زندگی است. به نظر من زندگی ماشینسواری است. ماشینسواری در یک جادهی پر فراز و نشیب که منظره زیاد دارد و تمام سنگریزههای اطراف جادهاش معنا دارند، ولی آدم سوار ماشینش است و دارد به سرعت میراند و معنای هیچ کدام از سنگریزههای کنار جاده را نمیفهمد. یک چیز دیگر هم است. به نظرم جوانی سرپایینی جادهی زندگی است. همان جایی از جاده است که ماشینت به زور زدن و فشردن پدال گاز نیاز چندانی ندارد. خودش دور میگیرد و میرود. سر همین سرپایینی بودن است که همه چیز سریع رد میشود. سرپایینی است و زور چندانی نباید بزنی و خوش میگذرد و زود میگذرد.
یک چیز دیگر هم هست. بعد از سرپایینی جوانی، یک سربالایی طولانی است. به ماشین زیر پایت بستگی دارد. ماشین زیر پای آدمها فرق میکند. از همان اول جاده ماشین زیر پایشان فرق میکرده. بعضیها از همان اول جاده خوشبهحالشان بوده. ماشینی زیر پایشان است که سربالایی و سرپایینی برایش توفیری ندارد. یک نیشگاز میدهند و می روند. آنها را ولشان کن. خدا هم ماچشان کرده هم بغلشان کرده هم نشانده استشان روی پاهایش.
ماشین زیر پای من و امثال من ماشینی نیست که بتواند سربالاییها را مثل سرپایینیها برود. باید دور داشته باشد. باید ته سرپایینی آنقدر دور گرفته باشد که بتواند سربالایی را با یک سرعت مناسب برود بالا. وا نماند. باید توی سرپایینی تا میتواند گاز بخورد و سرعت و دور بگیرد.
این روزها منتظر نتایج کنکور ارشدم هستم. اگر آن رشتهای که خوشم میآمد قبول شوم خب میروم پی اش. چشمم زیاد آب نمیخورد. آلترناتیوهای دیگر را میچینم جلوی خودم. هم آلترناتیوهای خیالی، هم شبه واقعیها را.
مثلن میگویم: خب از مهرماه میروم تعمیرگاه سر خیابان، شاگرد مکانیکی میشوم. یکی دو ماه آنجا کار میکنم تا جیک و پوک پراید و پژو و ماشینهای سبک دستم بیاید. بعد از دو ماه میروم تعمیرگاه ماشین سنگین آن دست خیابان. دو سه ماه هم آنجا شاگردی میکنم تا بفهمم میلموجگیر تریلی ایویکو کجایش است. بعد میروم گواهینامهی ون میگیرم، بعد میروم گواهینامهی کامیونت و مینیبوس میگیرم. بعد از آن میروم گواهینامهی کامیون میگیرم. میشوم رانندهی جاده. بعد از چند ماه مینشینم فقط زبان میخانم و بعدش میروم گواهینامهی ترانزیت میگیرم. یک تریلی مرسدس بنز آکسور میخرم و میزنم به جادههای آسیا و اروپا. بار میزنم، از مرز بازرگان رد میشوم، کل ترکیه را زیر پا میگذارم، از یونان رد میشوم، جمهوری چک و اتریش را هم رد میکنم و توی اتوبانهای آلمان برای خودم میرانم و جهان را در مشت خودم احساس میکنم. آن وسطها شاید هم زن گرفتم. شاید هم نگرفتم. زن آدم بایست پایه باشد. باید همراه باشد. باید به تختخاب عقب اتاق تریلی رضایت بدهد. همچین زنی مثل رانندگی تریلی آکسور فقط در خیال وجود داخلی دارد.
چند به شک میشوم. میگویم بروم سر کار. لذت پول درآوردن و دست آدم توی جیب خودش رفتن وسوسهام میکند. این که خودم زور بزنم و چندرغاز دربیاورم و وقتی میروم کتابفروشی هر چه قدر که دلم میخاهد از پول خودم کتاب بخرم وسوسهام میکند. اوضاعم برای کار جستن آنقدرها هم بد نیست. باید دل به کار بدهم فقط. ولی اگر بروم سر کار یعنی این که سرپایینیها خداحافظ، یعنی این که خودم را با دور موتور حال حاضرم، با سرعت پیش رفتن زندگیام در این روزها وارد سربالاییها کنم. بهتر نیست کمی دیگر توی سرپایینیها گاز بدهم؟ بهتر نیست کمی دیگر سرپایینیها را کش بدهم؟! به قول امین هر چهقدر تو از فاصلهی دورتری شروع به دویدن کنی، در نقطهی پرش، ارتفاع و طول بیشتری میتوانی بپری.
شک میکنم. باید بیخیال مهندسی مکانیک شوم. بعد از این چند سال خوب فهمیدهام که چیزی از تویش درنمیآید. یعنی خب حال نداد آن قدر. خوش گذشت. ولی ادامه دادنش دیگر عاقلانه نیست برای من. رشتههایی که فکر میکنم میشود تویش به لذت رسید لیست میکنم: 2 تا بیشتر نیستند: یا بزنم توی خط علوم انسانی و جامعهشناسی بخانم، یا که در یک خط بینابینی راه بروم بروم سیستمهای اجتماعی اقتصادی بخانم. این که یک تصمیم کلان اجتماعی را بتوانی مدلسازی کنی، بتوانی به عدد تبدیل کنی، بتوانی پارامتر برایش تعیین کنی و بگویی که با این سیستم اجتماعی باید چه کار کرد از مکانیک و کار کردن در شرکتهای ننگین ایران خودرو و سایپا یا کار کردن در شرکتی که باعث و بانی تمام عقبافتادگیهای ماست(نفت) چیز جالبتری به نظر میآید.
یک دوستی داشتم که میگفت هدف خوب هدفی است که همزمان هم تو را به شوق بیاورد و هم تو را بترساند. خیالهای آن هدف دلت را گرم کند و کنار گذاشتن خیلی چیزها برای رسیدن به آن هدف و احتمال شکست خوردنش دلت را به تپش بیندازد.
برای گاز دادن در سرپایینی جوانی دارد دیر میشود.
اگر بخاهم بینابین راه بروم، باز هم خیلی چیزها هستند که باید بخانمشان. باید آمار و احتمال بخانم، باید روش تحقیق در عملیات بخانم، باید اقتصاد خرد و کلان بخانم و...
نمیدانم، یک چیز دیگری هست که اذیتم میکند. اسمش را میگذارم خلسهی جاده. وقتی آدم تنهایی میراند، وقتی که توی فضای ماشینش دیالوگی وجود ندارد، یک جور خلسه آدم را میگیرد. یک جورهایی نگاه آدم زُل میشود. خیالها او را دربرمیگیرند. حواس پرت میشود. همه چیز جاده یکنواخت میشود. یک جورهایی خابت میبرد. انگار جنزده میشوی. جاده تو را اسیر خودش میکند. مثل یک پری دریایی در یک دریای دور میماند. خلسهی جاده تو را میگیرد و میبرد و تو در جاده پیش میروی ولی... یک آن چشم باز میکنی و میبینی که ناگوارترین اتفاقات افتادهاند و تو نابود شدهای. غرق شدهای...
اگر قرار باشد قید دست توی جیب رفتن را برای چند ماه بزنم و کمی بیشتر در سرپایینی زندگیام گاز بدهم، وارد خلوتترین دوران زندگیام میشوم. دورهای که دیگر نه مدرسه است، نه دانشگاه است و نه محل کار. نه همکلاسیای وجود دارد، نه همکاری و نه دوستان زیادی. دوستانی که بودهاند هر کدام رفتهاند سی کار خودشان و سرشان به جایی دیگر گرم است... دوست ندارم اگر قرار است توی سرپایینی گاز بدهم و دور بگیرم گرفتار خلسهی جاده شوم... تنها راندن، جالب نیست...ولی ای کاش به دوست داشتن نداشتن من بود...
به هم نمیرسیم ما
(Baby we both know) That the nights were mainly...
(Baby we both know)
That the nights were mainly made For saying things
that you can’t say tomorrow day
صنما...
پاسداری شده: ماهیهای طلایی
همه صداهای محمود استادمحمد در شهرقصه
من، مثل خیلیها، از بچگی عاشق شهرقصه بودم و باز هم مثل خیلیها عاشق خر. بچهتر که بودم آن تکهاش که فیل بدبخت را برای سجل گرفتن میفرستاد اداره ثبت احوال، یا آن جایی که با طوطی شاعر سر تعداد بیتها کلکل میکرد بخشهای محبوبم بود. با کاوه در کوه میدویدیم و بارها و بارها این بخشها را میخواندیم و من همیشه خر میشدم. بزرگتر که شدم مونولوگ معروف "حالیته" را هم کشف کردم.
نشستم و هر جایی که صدای محمود استادمحمد در شهرقصه بود (حتی اگر یک جمله) جدا کردم و پشت هم در این فایل گذاشتم. سعی کردم تا جایی که ممکن است صدای بقیه را دربیاورم که فقط صدای خودش باشد، ولی بعضی جاها به نظرم آمد بهتر است که نگهشان دارم.
محمود استادمحمد در نقش خر در شهر قصه
اسپرمهایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمدهاند
aji farnazزمان انگار به نزدیک و خیلی دور تقسیم شده
تیرگان دوهزار و سینزده- قسمت اول
جشنواره ی تیرگان ، شسته رفته ترین و هماهنگ ترین فستیوال ایرانی دنیا شاید باشد. اینقدر گل کرده که کم کم ملت از شهرهای دیگر سفرشون به تورنتو را تنظیم میکنند با تیرگان.
دیشب در طوفان برگشتم خونه. دو تا از همکارهای ایرانی ام را دم در اداره دیدم و مزخرف میگفتم، اما قسمت هواشناسی مغزم آلارم میداد زرزر را کوتاه کنم و بزنم بیرون. هوا بفنش بود از شدت آمادگی برای باریدن. طوفان شروع شد و توی یک چیزی مثل گردباد گیر کردم. توی کله ام با مشت های گره کرده شعار میدادم مرگ بر تورنتو. اهمیتی ندارد با چه وضعیتی بالاخره به سنگر منزل رسیدم. یک مدتی به صدای رعد گوش دادم و بارون گر گر استوایی تورنتو رو تماشا کردم. بالاخره بند آمد و دمپایی هایم را پام کردم و راه افتادم سمت تیرگان. خانه ام جای سوق الجیشی ای است و ده دقیقه بعد دم آب بین چادرهای جشنواره بودم.
آمده بودم گروه عج م (عجم) رو ببینم. کنجکاو بودم ببینم این Fusion که میگند چی هست. نشستم یک ردیف مناسب و دفترچه ی برنامه ها رو بالا پایین میکردم. پیرمرد تنهایی با پیرهن گل درشتی آمد نشست توی همون ردیف من. ریزه بود و خیال میکرد حرکت سینه خیزش به سمتم را نمیبینم. کم کم خودش را به من رساند. فلذا از کاشانی یک خبری گرفتم و گفت تو یک باری همون اطراف داره آبجویش را تمام میکند. با دلبری تمام به پیرمرده گفتم که آیا دفتر دستک و کیف و کولم را برایم نگه میدارد که من بروم و بیام؟ همه ی زندگی و کیف پولم را برایش گذاشتم و رفتم سراغ کاشانی. بهش اعتراف کردم هنوز کتابش را سفارش ندادم و کل کل کردیم. بعد بالاخره برگشتیم نشستیم تا برنامه ی گروه عجم شروع شود. هنوز برنامه شروع نشده بود و بلندگوها موزیکی پخش میکرد که فضا خالی نماند. پیرمرد بغل دستم بلند شد، کلیدهایش را داد دستمان و من خیال کردم به نیت دست به آب میرود و فوبیا دارد کلیدهایش بیوفتد تو توالت. اما او چست و چابک پرید وسط مابین ردیفها و بی هوا شروع کرد رقصیدن. دوربین ها جمع شدن دورش، یک خانوم تپلی هم آمد اضافه شد، مجلس اطراف ما داغ شد اصلا !
عجم با یک نوازنده دف و تمبک، یک نوازده ی سازهای بادی، یک ستار زن، یک نفر برای کیبورد، و خواننده (اصلی) امین عجمی آمد روی صحنه. امین عجمی یک لباسی از لنگ پوشیده بود و کله ی تاسش را زیر یک دستمال پوشانده بود. بی اندازه انرژی داشت طوری که ما بحث مان شده چی زده؟ و روی صحنه بپر بپر میکرد. نمیدونم بگم چی بود سبک، همون به قول خودشون تلفیق و fusion بود. ترانه ها را با ستار و سبک سنتی شروع میکردند و بعد امین با میکروفون میپرید وسط رپ و هوار و تشویق حضار به دست زدن را مخلوط میکرد طوری که موسیقی گم میشد. یک طورهایی سازها و سبک ها و به خصوص خود امین با ترکیب چیزی که عرضه میکردن جور نمیشد. یک لحاف چهل تیکه ای بود که ازش لذت نبردم. یعنی شاید در مسیر درستی باشند و فقط باید مثلا صدای میکروفون امین را کم میکردند تا حداقل موسیقی گم نمیشد. بین همه ی اینها، منتظر بودم نوازده ی ستارشون بخواند. نوازنده ی ستارشون پسر با مزه ی تپلی بود که بی اندازه خوب میخوند. صدای خوبی داشت و تا زمانی که ترانه در کنترلش بود میخ صحنه میشدم.
بعد یاد کنسرت شاهین نجفی افتادم که سه چهار هفته پیش رفته بود. شاهین نجفی در پوست خودش راحت است. آمد روی صحنه اینقدر خودش بود و راحت بود و میدانست چه میکند و چه میگوید که هیچ چیزش اضافه یا قناس جلوه نکرد. نماینده ی ایرانی پارلمان کانادا آمده بود ردیف جلوی برنامه اش نشسته بود، کلی طرف را دست انداخت که آقا رو! با کروات آمده کنسرت من. چی با خودش فکر کرده؟ امین عجمی اینطور نبود. پهلوان مآب و لوطی وار حرف میزد، اما من باور نمیکردمش. تنها حقیقت غیر قابل کتمان این بود که موسیقی آنقدر قری بود که پیرمرد بغل دستم چهار مرتبه ی دیگر بلند شد، رقصید و هر بار دوربین ها از سمت سن به سمت او میچرخید !
باری، چند تا اجرای دیگه هم رفتم (نیمه ها مثلا خوب بود). بین برنامه ها آیدا احدیانی را دیدم و باز دونه دونه ی نویسنده هایی که دوست داریم را دوره کردیم. کسری، خرس، نیم کاسه، سر هرمس، سرخ پوست خوب، میرزا پیکوفسکی، بهناز میم، مرضیه رسولی، سایه، من و قهوه و تنهایی، آقای چاغر، به خاطر کتابها: شماها رو یاد کردیم. لنگ دراز رو بررسی نکردیم ولی چیزی از ارزشهایش کم نمیشود ! بعد هم تز دادیم که آقا به وبلاگ فارسی هم باید یک غرفه ای چیزی بدهند توی تیرگان، هر کس که هنری دارد میریزد تو تیرگان جز بلاگستان. آیدا آبجو مهمانم کرد و من آبجوهای نصفه خورده باز را کردم توی کیفم و بردیم یک سالن دیگه، از رادیو جوان دی جی آمده بود و یک مهمانی آخر شب مشت راه افتاد. دی جی رفت در تاریخ عقب و آهنگهای شوهای طنین اوایل دهه ی هفتاد رو میگذاشت. طول کشید که شل بشوم و چشمهایم رو ببندم و برقصم. ولی بالاخره گم شدم قاطی جمعیت و با آهنگهای بیست سال پیش رقصیدم !
بیرون در، گروه عجم واستاده بودن، نوازده ی ستار عجم رو دیدم. رفتم جلو بهش گفتم که اسمت چیه؟ صدات خیلی خوبه. گفت آرش فیاضیه و صحبت گل انداخت. گفتم آرش تا تومیخوندی خوب بود. رفیق ام اشاره کرد که بابا نگو زشته، گفتم نه بابا، بالاخره یک جا بهتره با مخاطب شون چشم تو چشم شند، نظر بپرسند. به آرش گفتم آرش، تلفیق خوبه ها، ولی جور نبود، دونه دونه تون خوب بودید، ترکیب تون هنوز میزون نیست. ولی تو صدات خیلی خوبه برادر. خیلی بچه ی با مزه ای بود، خندید باهامون و خدافظی کردیم آمدیم.
پنج ثانیه با آقای تاس سیبیلو
بعد از طوفان و سیل و خاموشی هفته ی پیش هوا آروم شد. ابرها رفت و خورشید روی سر تورنتو به جلز ولز افتاد. هوا سی و پنج درجه شده، و با احتساب رطوبت، هوای شرجی یک چیزی در مایه های چهل و دو احساس میشود. رو آورده ام به لباس های لخت و پتی تر تا مسیر خونه تا شرکت رو پس نیوفتم. قول میدهم پیرمردهای دور و اطراف میزم از دامنهای کوتاه تر تابستونی ام راضی ترند، ولیکن خودم تمام روز توی اداره از زور کولر میلرزم. کولر و قهوه از اختراعات دنیای مدرن برای بیدار نگه داشتن کارمندان طی هشت ساعت کار مایوس کننده ی حوصله سر بر هستند. اداره جات دیازوپام های بتونی بلندی هستند که با زور سرمای مصنوعی و به تشویق انواع و اقسام قهوه مجانی چشمهای سنگین را باز نگه میدارند.
امروز در حال هن و هون برای خرکش کردن لپتاپ گنده ی سنگینم به اداره کذایی، در حال کنترل پاشنه های «یک» سانتی ام، و در حال حساب کتاب که از کدوم ور خیابون خودم رو به خیابون شاه برسونم که آفتاب کمتر کف کله ام را نیمرو کند، یک جفت سگ با نمک دست صاحب هاشون دیدم. سگ ها یک گله خاکی که پیدا کرده بودن را به امید فضایی برای شاش هم میزدند. باید قبول کرد فضای سبز این شهر برای شاش و اخ و تف ِ سگ کافی نیست. سرم را آوردم بالا که ببینم صاحب این سگ ها کی هستند. صاحب یکی از سگ ها یک بابای سیبیلوی ایرانی بود، با دمپایی و لباس تو خونه اش، و واضح بود از زور گرما نمیتواند و نمیخواسته خودش را بیشتر از این دردسر بدهد. میدانید، تمام باباهای سیبیلوی ایرانی شبیه هم هستند. تاس و کچلند، زندگی و روزگار یکم زده قناس شان کرده، سیگاری باشند، سیبلشون زرد شده، اهل دود نباشند، سیبیل شان سفید شده. از همه مهمتر با مزه میخندند و در حال خنده، کله ی تاس شان نور آفتاب را منعکس میکند.
فلذا با توجه به این خصوصیات بابای ایرانی مذکور صددرصد آشنا جلوه کرد. بعد که از کنارش تقریبا گذر کرده بودم فهمیدم نع، این احساس آشنایی صرفا مرتبط با یک بابای تاس سیبیلوی ایرانی تیپیکال نیست. یک قدم عقب گرد کردم، با ایرج طهماسب چشم تو چشم شدم، متنی آماده نداشتم بهش بگم، اصولا لزومی هم نبود چیزی بهش بگم، ولیکن تمام اعتماد به نفس مضمحلم را روی هم گذاشتم و بهش گفتم آقا من عاشق کاراتون بودم وقتی که بچه بودم. البته وی هم انسان خجالتی ساکتی است که لابد چنین واکنش هایی معذب اش میکند. فلذا خندید، سر تکون داد که یعنی مرسی و هر دو رامون رو کشیدیم از دو سمت مختلف فرار کردیم. ولیکن این واقعیت بود، من عاشق کلاه قرمزی و پسرخاله بودم. اصولا میدانم یک خرده کار زشتی است بپری جلو یک نفر را در لباس راحتی اش و صبح تعطیل اش و در دنیای خصوصی اش دستگیر کنی، مزاحمش بشوی که بگوی خیلی باحال است، ولی شاید باید به ایرج یادآوری دائمی بشود که موجود نازنینی بوده که چند نسل بچه های ایرانی را توی اون مرداب ترین وضعیت کشور میخندانده و هنوز میخنداند.
بعد تمام توی راه اداره فکر کردم نکنه یارو ایرج طهماسب نبود و من با یک مرد تاس با مزه ی خوش خنده چاق سلامتی مفتی کردم ؟!!؟ هیچ راهی برای دونستن این مسئله نیست.
سینما
یک- فیلم زیاد نمیبینم. یا شاید بهتر است بگویم دیگه زیاد نمیبینم. با این وجود سینما بخش زیادی از تخیلاتم را تشکیل میدهد. یکی از رویاپردازیهای مورد علاقهام ربط دادن اتفاقات و احساسات زندگی به سکانس فیلمهاست. مثلا امروز 6 عصر حال و هوای آن سکانس فیلم بابل بود که برد پیت عاجز و درمانده گیر کرده بود در یک قصبهای بسیار دورتر از خانه (بابل را دست کم نگیریم، پر است از احساس. زنده باد ایناریتو و زنده باد سانتائولالا که بابل بدون او بابل نمیشد). یا بعضی وقتها مینشینم سکانس فیلم ها را دوباره در ذهنم مرور میکنم و از خودم میپرسم که مثلا کدام سکانسی که در یکی دو ماه اخیر دیدی از همه بیشتر تاثیر گذار بوده؟ دیروز داشتم همین را از خودم میپرسیدم. یادم افتاد که چند وقت پیش نشسته بودیم با دوست دخترم آملی را دوباره میدیدیم سکانسی از فیلم هست که مرد جعبه گنج دوران کودکیاش را بعد از چهل سال در کیوسک تلفن پیدا میکنئ، دستانش میلرزد و همچنانکه اشک از چشمانش جاری میشود فلش بک میزند به گذشته و در کودکیاش پرواز میکند. کودکیاش برایش زنده میشود؛ با همه خاطرات و حس و بویش! این سکانس دوست داشتنی و به یادماندنی پرحسترین سکانسی بود که چند وقت گذشته دیدم. بعله، سینما زیباست!
دو- سالن سینما را دوست دارم. یکی از بزرگترین چیزهایی که ایران از آن محرومیم همین سالنهای سینماست. این را امروز فهمیدم. وقتی همصدا با همه مردم میخندیدم. هیچ چیزی مثل سینما یک حس مشترک را همزمان بین همه مردم ایجاد نمیکنه. به چهره مردم در سالن سینما دقت کرده اید؟ میشه عریانتر از هر جای دیگری احساسات مردم و اشکها و لبخندهایشان را دید. دوست دارم یک بار بروم سینما بشینم به جای فیلم قیافه مردمی که فیلم میبینند را تماشا کنم. یک بار هشت، نه ماه پیش رفته بودیم سینما تیم برتون ببینیم. سالن سینما تقریبا خالی بود (چون مردم دنیا احمق هستند و فیلمهای مردانی با بازوهای گنده و زنانی با سینههای سیلیکونی را به تخیلات تیم برتونی ترجیح میدهند). یک دختری آن ورتر از صندلی ما نشسته بود. تپل بود. خیلی تپل بود. 18، 19 سال بیشتر سن نداشت. پوست سفید صورتش پر از جوشهای گنده قرمز رنگ بود. از این تینایجهایی بود که احتمالا همکلاسیهایش بخاطر رفتار ساده و کودکانهاش مسخرهاش میکنند و میخندند. شبیه اینهایی بود که هیچ دوستی ندارند و وقتشان را در تنهایی خودشان و با کاراکترهای تخیلیشان میگذرانند. آن ورتر نشسته بود با یک پاکت گنده چس فیل. تیم برتون میخنداندش و گریهاش میانداخت. وقت خنده که میرسید انگشتان تپلش را فرو میکرد در پاکت چسفیل و درحالی که مثل بچههای کوچک معصومانه میخندید دهنش را پر میکرد از چس فیل. تیم برتون که ناراحتش میکرد صورتش چنان پر از اخم میشد که انگار غم همه دنیا دلش را گرفته. و وقتی که تیم برتون میترساندش با دو دستش محکم صورتش را میگرفت و لپهایش را پنهان میکرد و چشمانش از حدقه درمیآمد. تماشای دختر جذابتر از خود فیلم بود. این سکانس واقعی، این دختر، از همه سکانسهای فیلمهای سینمایی که به عمرم دیدم برایم به یادماندنیتر و ماندهگارتر بود. دوست داشتم یک بار دیگر با این دختر بروم سینما. این بشیند فیلم ببیند من هم آنطرفتر بشینم و قیافهاش را تماشا کنم.
چرندیات
دفعهی بعد که یک فرنگی ایران ندیده بپرسد هموطنانت به چه کاری اشتغال دارند بی درنگ جواب میدهم عکاسی. به نظرم عجیب خواهد بود اگر کسی بعد از چندسال برود ایران و متوجه نشود که سرانه دوربین چشمگیرانه زیاد شده. از پنجرههای کوچکی که من میبینم، از توی اینترنت و همین این سفر آخری، هرجا رفتیم دوربینهای فراتر از آماتوری بود و گفتوگو دربارهی نور و دیافراگم و غش و ضعف برای دوربینهای آنالوگ و از این قبیل. لابد این هم یک موجی بوده که در غیاب ما آمده و مردم را مبتلا کرده. برای من جالب بود. فکر کنم برای ناظر غریبهتر جالبتر هم باشد.
فکر کنم دفعهی دیگر شرط کنم که هیچ رفیقی را توی مهمانی و اینها نبینم. مهمانیهای شلوغ آفت معاشرتاند. یعنی به درد من نمیخورند. تئوری من این است که آدمها با ابلهانهترین وضعیتشان توی جمع حاضر میشوند. همانطور که افتضاحترین وضعیتشان را توی فیسبوک ارائهمیکنند. یک زمانی فکر میکردم که این به وجود تنشهای جنسی توی فضا ربط دارد. الان تنها چیزی که دربارهاش مطمئنام این است که کسانی هستند که دیدن تک تکشان برایم لذتبخش است، اما وقتی دور هم جمع میشوند معاشرت در بهترین تعریف اتلاف بیلذت وقت و در دقیقترین تعریف شکنجهی بادوام روح و روان است. کلن این مسافرتهای چندماه یکبار به ایران یک قلقهایی دارد که باید یاد بگیرم. وگرنه جز محنت و غصهی بیشتر نتیجهای ندارد.
دارد میشود سه سال که خارجیم. چهقدر خوشحالم که اینهمه وبلاگ آدمهای خارج رفته میخواندم. چونکه قصهی اتفاقهایی که برای آدمها میافتد خیلی شبیه همدیگر است. ناراحتیها و خوشیها و استرسها و عذابوجدانها و بیخیال شدنها را انگار از روی دست هم کپی کردهباشند. مثل سربازی. که هر کسی خیال میکند بیمانندترین خاطرههای دنیا را دارد و اگر دهنش را به تعریفکردن بازکند حیرت و تحسین شنوندگان را به مرز سکته میرساند. اما شنوندهها، یا قبلن خودشان مشابهش را تجربهکردهاند، یا گوششان از مشابهاتش پر پر است. برای همین خاطرات سربازی را نباید تعریف کرد. عیب و هنرش نهفته باشد سنگینتر است. خاطرات مهاجرت هم همینجوری است. برای همین من تا اینجا غافلگیر نشدم. فقط منتظر بودم از سال چهارم فاصلهام با آدمها بیشتر بشود که این سفر آخری نشان داد که از سال سوم شده. فکر کنم اوضاع اینترنت ایران روند ماجرا را سریعتر کرده. من از اینطرف نگاه ترحمآمیز دارم، لابد آنها هم از آن طرف. لابد یک مدتی بیشتر که بگذرد به این نتیجه میرسم که اصلن همین آدمهایی که هر از گاهی این گوشهی دنیا میبینم خیلی هم بدتر از رفقای ایرانم نیستند. آدمیزاد اینجوریست. توانایی غریبی دارد در خوگرفتن و فراموشکردن.
پشت
«چیزها آنگونه که هستند»؛ روزگاری که مجلهها بزرگ بودند
«چیزها آنگونه که هستند» کتاب پرفروش و برجستهای از بنیاد جهانی عکس خبری (ورلدپرسفوتو) است که داستان فوتوژورنالیسم را برای بیش از ۵۰ سال و از سال ۱۹۵۵ روایت میکند. «چیزها آنگونه که هستند» نشان میدهد که چگونه فووژورنالیسم همراه با تغییرات فناوری، رسانه و مد در عکاسی توسعه پیدا کرده است. مقالات منتشر شده در این کتاب ارزشمند به صورت مرتب در «عکسخانه» منتشر خواهند شد.
کتاب «چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
۱۹۵۵ تا ۱۹۶۴
روزگاری که مجلهها بزرگ بودند
مجلاتِ اواخر دهه ۱۹۵۰ از هر نظر بزرگ بودند. صفحات بزرگ، عکسهای بزرگ، جمعیت بزرگ مخاطبان، عکاسان بزرگ و مطالب بزرگ. گرچه در همین دوره بود که قدرت تلویزیون روز به روز، به خصوص در آمریکا، افزون میشد، مجلات که روزانه وارد خانه میلیونها نفر در سراسر جهان میشدند مهمترین منبع اطلاعات تصویری در مورد اخبار روز بودند. درست در دوران بعد از جنگ جهانی دوم و در شرایط پسااستعماری، زمانی که دیوار برلین ساخته میشد و پاکستان از هند جدا میشد، خیلی چیزها برای عکاسان وجود داشت که بیابند و برای نخستین بار به صورت تصویری به مردم عرضه کنند. با روایتهای پیچیدهای از فرهنگها و درگیریها در شوروی، چین، آفریقای جنوبی، قبرس، ژاپن، الجزایر، کوبا و کنگو، دنیا روز به روز کوچکتر میشد.
ریاضتهای پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا و اروپا دائما جای خود را به کامیابیهای اقتصادی میدادند. ستارهها در خط مقدم فرهنگهای جدید مصرف قرار داشتند و عامل اصلی فروش غالب مجلات محسوب میشدند. ازدواج گریس کلی با شاهزاده راینر موناکو، ورود خانواده خوشچهره کندی به کاخ سفید روی جلد مجلهها رفت و ژانر پاپاراتزی در ایتالیا پایهگذاری شد.
عکاسی خبری کاریزمای ستارههایی چون الویس پریسلی، پابلو پیکاسو و فیدل کاسترو را قوت بخشید. همان زمان که اتحاد جماهیر شوروی با فرستادن یوری گاگارین به فضا به عنوان اولین انسانی که در مدار زمین چرخید در نبرد فضا چیره میشد، تنشها و اتحادهای دوران جنگ سرد دورنمای مطبوعات هر کشوری را تحت سلطه گرفتهبودند.
اوخر نوامبر سال ۱۹۶۳ بود که تکیهگاه رسانهها دچار تغییری اساسی و قطعی شد، زمانی که پوشش تصویری ترور جان افکندی یک ملت را دور هم جمع کرد تا از تلویزیون ماجرا را دنبال کنند و عزاداری کنند.
بیچاره
دختر همین طور شماره میگرفت، راننده سعی میکرد گاز بدهد که دوباره برود دنده سه. سر خروجی برزیل همین که دور زد به سمت پایین بازویم خورد به بازوی دختر و فکر کردم میلرزد. همان جا بلاخره یکی آن طرف خط جواب داد، دختر بدون سلام گفت فکر کردی خسته میشم؟ یه هفته دیگه هم میگرفتمت تا فقط همین دوتا کلمه رو بهت بگم بعد بدون مکث گفت بیچارهای، بیچاره. تاکسی سرعتش کم شده بود و همه ساکت بودیم، بیچارهی دوم را همان طور که میلرزید بلندتر گفت، صدایش خورد به سر راننده به شیشهی جلوی ماشین به دنده به صندلی و یکهو ده تا بیچاره شد و خورد توی سرم. سرم را با ترس کردم توی کیفم دنبال دو هزار تومنی پارهای که ظهر گذاشته بودم همان جا گشتم، مطمئن بودم نیست و من دیگر هیچ پولی ندارم.
هدفون نامرئی
پدرم دچار به بیرون روی شد. هر چی یدوکینول بود را خورد تا بیرون روی اش را قطع کند. بعدش مریض شد چون که دیگر شکمش کار نکرد. اشتهایش را بعد از چند ساعت از دست داد. خودش نگران بود که نکند برای همیشه اشتهایش را از دست داده باشد و مادرم را هم نگران کرده بود. مادرم میخواست در روزهای آتی و در صورت تداوم وضعیت یک آژانس بگیرد و پدرم را ببرد بیمارستان پیامبران. وقتی من وارد خانه شدم مادرم اطلاعات را به من انتقال داد تا من از همه چیز خبر دار باشم. ولی خبرداری من باعث کار کردن شکم پدرم نمیشد. پدرم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشید ه بود. و وقتی دستم را شستم مثل همیشه رو کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی رفتم از توی یخچال ملاط آبدوغ خیار را ریختم توی کاسهی صورتی کوچولو و رویش ماست ریختم و آوردم گذاشتم کنار لپتاپم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود و وقتی هدفون و هارد را به لپتاپ وصل کردم هم مثل همیشه روی کاناپهی جلوی تلویزیون طاقباز دراز کشیده بود….اما چیزی در او تغییر کرده بود که آن چیز شکم نام داشت. شکمش کوچکتر شده بود. از اینکه چهار روز بود به کوچک شدن شکم پدرم که خیلی بزرگ است دقت نکرده بودم خجل شدم. و سرم را انداختم پایین. مادرم گفت که یا باید غصهی غذا خوردن پدرم را بخورد، یا هم باید غصهی غذا نخوردن پدرم را بخورد. او مشخصاً نمیتواند این همه غصه را یک جا بخورد. جدا از این که نمیتواند، اگر میتوانست هم این کار درستی نبود و این را هر مخ معیوبی میفهمد. به نظرم مادرم جوری از این زندگی بالا آورده که دیگر نمیشود کاریش کرد. سفر هم دلش را وا نمیکند. شاید باید در یک بخت آزمایی شرکت کند تا یک میلیارد تومن ببرد، آن وقت شاید حالش جا آمد.
برای آدمی که غذا خوردن را لذت بخش ترین کار در تمام کهکشان میداند نخوردن غذا باید دردناک باشد. پدرم بهم نگاه کرد و گفت چهار روز است که هیچ چیز نخورده است. توقع داشت تا من بگویم آخی. اما من نگفتم آخی. گفتم شکمش کوچک شده است. و این چیز خوبی است. چند دقیقه بعد از سرجایش بلند شد که برود بخوابد. من پشت میز گرد ناهار خوری در پذیرایی داشتم فیلم تماشا میکردم. پدرم گفت چراغ را خاموش کنم؟ هدفنم را برداشتم. گفتم نه. کمی رفت جلو تر. سلانه سلانه. بدون اینکه برای رسیدن به تخت عجله داشته باشد. چون که او که قرار نبود صبح زود از خواب بلند شود و به سر کار برود. نه. دوباره برگشت چیزی گفت که هدفون نمیگذاشت بشنوم چی. هدفونم را برداشتم و گفتم چی؟ گفت ای بابا توئم کری. میدانست هدفون روی گوشم است. چون که هد فون را میدید. گفت که گفته است که چراغ را خاموش کنم وقتی میروم خبر مرگم بخوابم. گفتم فکر کرده من احمقم؟ معلوم است که چراغ را خاموش میکنم. پدرم تلویزیون را هم خاموش کرده بود. گفت معلوم است که من احمقم. اگر احمق نبودم که وضعم این نبود. اما مگر وضع من چیست؟ وضعم خیلی هم خوب است. به نظرم پدرم بعد از غذا خوردن از خاموش کردن خیلی لذت ببرد. و بعد از خاموش کردن از اینکه به من یادآوری کند وضعم خوب نیست. در حالی که وضع من خوب است. و من هم از این کار او ناراحت نمیشوم. چون او تنها پدری هست که دارم. مادرم از پشت کامپیوتری که در اتاق ما وجود دارد برگشت به هال. چیزی گفت که چون هدفون روی گوشم بود نفهیمیدم چی… پاز کردم و هدفون را برداشتم و پرسیدم چی؟ گفت که کی تلویزیون را خاموش کرد؟ بعدش تلویزیون را روشن کرد و من هدفون را روی گوشهایم گذاشتم. و من هم نگفتم که کی تلویزیون را خاموش کرد. گفتن ندارد.
به آنان که با قلم تباهی خلق را به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کاربرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از كتاب عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلومه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت. بنده موردی مشاهده کردم که طرف توی پروفایل عمومی گوگلپلاسش یک روز در میان اعلام میکرد که از این ناملایمات دنیا خسته شده و میخواد «قرص بخوره». زیرش هم سیل دونقطه ستاره مخاطبان بود. نمایش گریه برای جلب توجهی که همهی شرکتکنندههاش به طرز عجیبی اغراقآمیز بازی میکردن. توی یه مورد کاملن متفاوت، یه کاربر اینستاگرام که یک آخر هفته دو تا مهمانی رفته بود، عکس یکی رو نگه داشت و توی یکی از هفتههای بیکسی و بیبرنامهبودن آپ کرد که دوستاش فکر نکنن که آخر هفتهاش را مثل لوزرها تنها گذرونده. یعنی موقع جیجیک مستون خوشگذرونی، فکر زمستون تنهایی بود. نمونهای اعلا از آیندهنگری مجازی، با عینک ملاحظات خورشتی دنیای واقعی.
این بابایی که اینستاگرام را اختراع کرده، اولش داشت روی یک چیز دیگری کار میکرد. یکچیزی که مثلن بین این فضای مجازی و واقعی پل بزند. مثلن شما وقتی رفتی توی یک باری نشستی، توی یک سایتی چک این کنی. بعد بقیهی اینهایی که توی بار هستند هم توی همان فضای مجازی هم باشند. بعد شما وضعیتت رو با عکس و تفصیلات به دوستهای مجازی گزارش کنی. یک اپلیکیشن موقعیت محور با قابلیتهای به اشتراکگذاری. کارشون به سرانجامی نرسید و آخرش اینها همین ایدهی عکسش را برداشتن و کردن اینستاگرام. یعنی وقایعنگاری تصویری فوری. یعنی یک وسیلهی دیگری برای مخابرهی این پیغام که در هر لحظهای آدمهایی هستن که دارن از تو خوشتر میگذرونن، آخر هفتهشون از تو پربارتره.
چیزی که هنوز برای من حل نشده اینه که از کی بشریت اینقدر با افشای زندگی و فکرها و احساساتش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که بعدش آدمها تصمیم گرفتن نگران عواقب حرفشون نباشن و در یک لحظه گروه عظیمی از کسانی که میشناسن و نمیشناسن را از احساسشون نسبت به یک عکس/خبر/آدم باخبر کنن؟ از کی ملاحظه درباره تصویرشون توی گروههای مختلف دوست/همکار/فامیل را کنار گذاشتند و شروع کردند با همه یکجور حرف زدن و برخورد کردن؟
جدیدن فهمیدهام موضوعاتی هم هستند که انقدر تیز...
پ.ن/ پیش میاید در زندگی، ادم یک حالتهایی را به چشم ببیند که شرایط از خط قرمزهایش، پیشکش، ابیها و مشکیها و حتی خودش هم پیشتر برود و گند بخورد، و زندگی سوراخ به سوراخ دهانش را سرویس کند/ پیش میاید انگار یک جایی برای همه.
But I’m stubborn as those garbage bags that time cannot decay
رابطهم با پرندهها هرروز پیچیدهتر میشه. ببین وقتی رابطهی آدم/جانور اینقدر مبهمه، دیگه آدم/آدم چیه. از طرفی دلبستهشون شدم و اونطور که میان از کف دستم دونه میخورن منهدم میشم و پیش چشمهاشون در خاک فرومیغلتم. از آن طرف اینکه فرمول کثیف سواستفاده از محبت رو بلدن آزارم میده. شاید اگه قشنگ و مینیاتوری و پفدار نبودن کار به اینجا نمیکشید. مدتیه نمیرم سراغشون و عوضش روی نیمکتی که روبه مسیر دوچرخهسواریه میشینم و آدمها رو تماشا میکنم. امیدوارم پرندهها در نبودم قدری زجر بکشن.
سرظهر و زیر آفتاب تموز عدهئی با دوبنده و شلوارک به شدت رکاب میزنن یا میدوئن و از جلوم رد میشن. پوستشون برشته و قرمز شده و سرتاپا خیس و لغزندهن. همهشون برام خاطرهی سیاهی از چندهفته پیش رو تداعی میکنن. توی مترو نشسته بودم که چند قطره عرق از پیشانی مردی که روبهروم ایستاده بود چکید روی دست و دامنم. یارو تازه از دو برگشته بود و جویبار عرق ازش جاری بود. ضربه سهمگین بود. برای مدتی طولانی بهتزده به دایرهی خیسی که اندکی بالاتر از زانوم افتاده بود نگاه میکردم. روزهای بعد با اینکه دیگه دایرهئی در کار نبود همچنان زانوم رو با حیرت تماشا میکردم.
از زیبائیهای آدمیزاد اینه که با گذشت زمان به پلشتی عادت میکنه. اوایل متروی نیویورک برام پدیدهی به غایت هولناک و مهوعی بود. همه چیز با غشری از چرک خاکستری گریسی پوشانده شده؛ دیوارها و ستونها و کف. آدمها خونسرد کنار حفرهی تاریک و خفهی مترو ساندویچ بیکن و تخممرغ گاز میزدن و با پشت دست زردهتخممرغ نشت کرده دور دهنشون رو پاک میکردن. من فکری بودم چطور ممکنه در چنین فضایی بیکنها رو بالا نیاورد.
امروز خودم لب تونل مترو پرتقال پوست گرفتم و با لذت و ولع خوردم. همینطور که دو موش خاکستری که لای ریلها و زبالهها سرگردان بودن رو تماشا میکردم انگشتهای نوچم رو لیسیدم. بعد آ گفت بغلش کنم. گردنش چسبناک، بوسش شور و ریشش زبر بود.
توی واگن مترو جا نبود و با قدری فشار خودمون رو چپوندیم داخل. زنی که پاش در گچ بود با ویلچر مجهزش جای چند نفر رو اشغال کرده بود. توی راه چندبار با خشونت پر دامن من که به آرامی به انگشت پاش میخورد رو پس زد. اگه حال داشتم براش مسئله رو باز میکردم که من روی اعضا و جوارح خودم کنترل دارم، پارچهی دامنم ولی از مغزم دستور نمیگیره و بر اثر حرکت قطار موج برمیداره.
یک جور غریبی هم به کیف حجیم و سنگینی که دستم بود خیره شده بود و به روشنی منتظر بود که کیف از دستم ول شه روی پای مصدومش تا ازم خسارت بگیره. کیف رو دادم اون دستم و دسیسهش رو در نطفه خفه کردم. نمیذارم پساندازم رو از چنگم دربیاره.
فکرکردم با پسانداز اندکم بابام رو به سفر به برزیل برای جامجهانی مهمون کنم. براش حکم زیارت عتبات عالیات رو داره. از جامجهانی نودوهشت که توی روزنامه خبرورزشی دور تورهای فرانسه رو خط میکشید تصمیم گرفتم بزرگ که شدم یه همچو چیزی بهش کادو بدم. چندوقت پیش پشت تلفن ازش پرسیدم دوست داره بره برزیل که گفت آره. درست مطمئن نیستم واقعا دوست داره یا همینجوری گفته آره. چون بابام مثل خودم خونگیه؛ ممکنه دم آخر دبه دربیاره و معلوم شه پای تلویزیون و زیر باد کولر و در منزل شخصی رو ترجیح میده.
یک طرح گنگی هم دارم که بیام ایران در نقطهی دورافتاده و ارزانقیمتی تکهئی زمین کوچک اما حاصلخیز بخرم. شهرنشینی رو تا به اینجای زندگیم تجربه کردم و دوست هم داشتم؛ ولی از کجا معلوم روستانشینی رو بیشتر نپسندم. بد نیست یک مدت امتحان کنم. خیش و کلنگ و گاوآهن به خودم ببندم و شخم بزنم و کدوسبز و گوجهفرنگی بکارم. شاید نسخهی جدیدی از زندگی عشایری ارائه دادم؛ شش ماه از سال روستا و طبیعت و همزیستی با حیوانات، شش ماه شهر و تکنولوژی و معاشرت با آدمها.
سید
سید را میشناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی میشناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر میکنید هیچ توجیهی پیدا نمیکنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر میکنید حتماً از قبل میشناختمش و این قهوهی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمیداند سید را از کی میشناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو میشود و کلاً آغازی بر دوستیتان، هر قدر هم صوری، پیدا نمیکنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوشآمد میگوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه میرسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همینجا منتهی میشود. هر چند ما هر از گاهی فکر میکنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمیآید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمیخورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه میکند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را میکردند خدای ابهام. نمیشود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه میپیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل میبینی داری از خاطرات کودکیات برایش میگویی. البته آخر سر جوابت را میدهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بیخبر برمیدارد از زندگیاش میگوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت میگوید حرفش را قطع میکند. یک مهارتی میخواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بیاعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. میگوید به کارهایم دارم میرسم، بعد میگویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان میرسی و جوابت میدهد ایمیلهای جواب نداده، تلفنهای عقب افتاده و یادداشتهای ناتمام. شب چانهاش هم بیشتر کار میکند. وقتی رساندت دم در خانهات و ماشین را خاموش کرد و صندلیاش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک میکنی، بس که ملت چرند بلغور میکنند. سالها میگذرند و تازه گوشی دستت میآید سید آدمها را فراموش نمیکند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایهاند. خبر میگیرد، خبر میدهد. کی رفت، کی آمد، کی نخستوزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایهی زندگیاش. آدمها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه میروند پیشاش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. میبینی طرف سید را داخل آدم حساب نمیکند، بعد کارش که گیر کرد دمش را میگذارد لای پایش و میرود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق میکنید. یک ژستی میگیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که میبینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را میبرد اوج فلک. یعنی ورای این حرفها مسأله را بررسی میکند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد میرسد به کمبود آب شیرین در دهههای آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمیگرداند به راهحلهایی که عموماً هیچکدام فینفسه به دردی نمیخورند. بعد بلند میشوید و میرود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز میروید پیش سید، رد خور ندارد. نمیشود حرفهای سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد میزند. از روزی که میشناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن میزند. یک طوری در تعلیق میمانید همیشه. تکلیفتان را روشن نمیکند که بالاخره میماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. میگوید میروم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمیگردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمیمانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله میزنید باهاش. سعی میکنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت میکنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان میگویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان میشود، بهار، تابستان و پاییز میرسد و از نو. سالها میگذرند و یک روز سید میگوید دارد میرود. نه میتوانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را میاندازی زیر و کمک میکنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش میکشیدیش و میگویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید میرود. جای سید یک گلدان شمعدانی میگذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.
طنین کاشی آبی
aji farnazما که به کمتر از بهتر راضی نمیشیم