Shared posts

01 Jul 08:37

همه اش رفتن | پرویز اسلامپور

by Mitra
به هر حال تو می بایست انتخاب می کردی میان سبزه یی که
می شکفت و زرده یی که در میان ت بود   گل آخر را هم برای
کسی می گذاشتی  که از تو بیشتر شهامت داشت
تا ببویدش    تا در میان زهر منتشر در ساقه اش بیارمد

تو به هر حال باید عبرت می گرفتی
تا در میانِ یک سطح ساده ی دل
شراب را به آن تعارف کنی 
که بیشتر مکث می کند   و نه آن که
بیشتر می نوشد

تکیه دارم به آنجایی که گفتی
می شود در شراب آب ریخت
آن تنگ سبز اینجا ترک برداشت
از بس به جای شراب    و یا حتا آب
پر شد از گفتنِ ما
و براستی که گفتن   آن تنگِ سبز را ترک انداخت

چرا که عادت کرده یی 
راهت را نه از دلت بپرسی
و رد مار را در خاک ندیده گیری

این فتنه است در آنجا که دلت می گوید بنشین 
و تو همچنان می نشینی     که انگار 
ننشسته یی

تو به خاب می روی
چرا که دیگر دلت    در این لحظه
راه خواب را به تو
تلقین می کند

بگذار جانور بترسد از تو 
و تو از جانور بترسی 
تا در بافتِ کسل 
معنای هراس   معادل هوشیاری نباشد

بگذار همه اش بگوید  بدود و بمیرد 
بگذار که آرایشی دقیق داشته باشد

پس وقتی می گوید آری
تعبیری نیکو خواهم داشت   از میوه های زرد
که وقتی پخته شوند 
دلپذیرترند 

و آنجا همه اش آنچه بود   که دویدن بود
و همه اش جانوری بود  که هراسنده نبود    هراسناک بود
 و فریادی بود در پیِ سنگی
که بَرش مصریانِ قدیم می نوشتند 
و خونی که در قدیم نوشته می شد
و اینک فقط و فقط هم نوشته می شود  باز

و آنجا همه اش بیماریِ پوستی ی بیماریِ پوستی بود 
که نشسته بود و آهنگ دار بود 
آهنگِ مرگ را نمی گویم  آهنگِ دستش را می گویم
که می انگاشت 
میانِ دو لنگه ی در   همیشه شکسته می شود؛



» اسلامپور بسیار پیش تر از اینها نوشته بود:" مرگ جز حبابی نیست در جزیره ای، جبابی که جزیره را بر می دارد و در هوا رو به آب می گیرد؛" ...
آدم از خبر نفرت می کند، از سپیده ی متلاشی نفرت می کند از آن پاریس و آن آپارتمان هایش حتی؛ آدم از لالی و لکنت خودش از دست هاش از این انسداد نفرت می کند؛
- برخی از اشعارش را می توانید اینجا پیدا کنید؛

22 Apr 07:31

راه و روشِ سامورايي

by واقف

last samu 5.jpg

خشونت معمولا استعاره‌ي محوري فيلم‌هاي اكشنِ قهرماني/ابرقهرماني است و بخش عمده‌ي زمانِ آن‌ها به نمايش اين خشونت مي‌گذرد. با اين همه يكي از تم‌هاي مشترك و در عين حال مغفولِ اين ژانر سفري دروني است كه منجر به تغيير بنيادين شخصيتِ قهرمان مي‌شود. در اين داستان‌هاي شخصيت محور خشونت نقش پيچيده‌تري از صرفِ يك نمايش ساده دارد. مشكلِ اصلي اين فيلم‌ها با سفر دروني اين است كه سفر دروني به سختي قابل نمايش و ديدن است. يكي از راه‌هاي غلبه بر اين مشكل تغيير محيط شخصيت و جابجايي او در مكان‌هاي مختلف همزمان با تغييراتِ دروني اوست. هر چه بيشتر اين محيط‌ها در جهان خارج با هم تفاوت داشته باشند نمايشگر تغيير و تجول بنيادي‌تري در شخصيت قهرمان داستان هستند.

جوزف كمپبل در برخي نوشته‌هايش از عبارت “سفرِ قهرمان” استفاده مي‌كند و تمام ساختار داستان را تركيبي از سفر دروني، معنوي و فيزيكي مي‌داند. كمپبل سفر قهرمان را، در تمامِ افسانه‌هاي قهرماني، در سه مرحله خلاصه مي‌كند:

يك- قهرمان از زندگي “معمولي” خود جدا مي‌شود.

دو- قهرمان شيوه‌ي جديدي از زيستن را آغاز مي‌كند

سه- قهرمان با قدرتي كه در دنيايي ديگر آموخته است به دنياي اصلي خود باز مي‌گردد.

در اكثر فيلم‌هاي قهرماني اين قدرت‌ها براي آن كه بتواند به نمايش درآيد ماهيت خشونت باري دارند. مهارت شمشير زني را بهتر از خوابِ آرامِ شب‌ها مي‌توان نشان داد. در “آخرين سامورايي” كاپيتان آلگرن تنها زماني مي‌تواند به آرامش دروني دست يابد كه وقت خود را به طور كامل صرفِ آموختن راه و روش سامورايي يا بوشيدو مي‌كند. تحول آلگرن از طريق بوشيدو اصلِ داستانِ “آخرين سامورايي” است. بوشيدو بيش از هر چيز او را با مرگ به صلح رساند. بوشيدو مي‌گويد كه هر مردي مي‌تواند آماده‌ي كشتن باشد،اما يك سامورايي بايد هر لحظه آماده‌ي مردن باشد. آلگرن از پيِ مرگ شرافتمندانه رفت و مانند يك سامورايي واقعي ياد گرفت چگونه هر لحظه براي مرگ آماده باشد. او در پايانِ فيلم به امپراطور گفت كه حاضر است با دستور امپراطور خودش را بكشد. اين حرف به معناي پذيرشِ كامل بوشيدو است، او ديگر يك آمريكايي نيست و به عنوان يك سامورايي به امپراطور وفاداري دارد. او حاملِ شمشيري است كه سنتِ هزار ساله‌ي سامورايي را حفظ كرده است. او به سادگي آماده است تا از جانش بگذرد.

The-Last-Samurai-the-last-samurai-24584022-423-238.jpg

اين روزها يادِ سخنانِ راوي در آغازِ آخرين سامورايي هستم. آن جا كه مي‌گفت:”مي‌گويند ژاپن با يك شمشير ساخته شد. مي‌گويند خدايانِ پيشين يك شمشيرِ مرجاني را در اقيانوس فرو كردند و زماني كه آن را بيرون كشيدند چهار قطره‌ي بي‌نقص در دريا ريخت، و آن قطره‌ها تبديل به جزاير ژاپن شدند. من مي‌گويم ژاپن توسط چند مرد شجاع ساخته شد.. جنگجوياني كه حاضر بودند جانشان را براي آن چه كه امروز به نظر مي‌آيد كلمه‌اي فراموش شده است بدهند: شرافت”.

19 Apr 17:37

در پيشكش، آب و شراب، آسمان و زمين سكني دارند.

by واقف

انسان شاعرانه سكني مي‌كند.

«هولدرلين»

خانه مهياست سفره نيز در انتظار

«تراكل»

انسان بودن يعني زندگيِ يك موجودِ فناشونده در زمين، يعني سكني گزيدن. انسان تا جايي هست كه سكني دارد…سكناي شاعرانه در واقع، انسان را از زمين مي‌ربايد…شعر ماهيت سكني را مي‌سازد…زبان، زبان است. زبان سخن مي‌گويد… در اين فراز و فرود قلمرويي گسترده مي‌شود تا ما در آن احساسِ در خانه بودن نماييم، تا سكونتگاهي بيابيم، سكنايي براي زندگي انسان.

«هايدگر»

براي انساني كه ديگر خانه‌اي ندارد تا در آن زندگي‌ كند نوشتن تبديل به مكاني براي زندگي مي‌شود.

بعد از آشويتس شعر توجيهي ندارد.

«آدورنو»

اما من از خود مي‌پرسم چطور مي‌شود بعد از شعر، اين همه شعر، آشويتس داشت؟

«يدالله رويايي»

نه، من خانه‌ای ندارم، سقفی نمانده است…

«هوشنگ گلشیری»

من غلام خانه‌هاي روشنم.

«غزاله عليزاده»

16 Apr 11:06

خداحافظ گاری

by نیشابور

فکر می‌کردم فرانسویان بلد نیستند مثل کن لوچ فیلم بسازند چون تاچر نداشته‌اند اما دیروز فیلم خداحافظ گاری را دیدم. هر جا گشتی بزنید، جاهایی بیشتر از جاهایی، کارخانه‌ها و کارگاه‌هایی می‌بینید، بسته، خسته، خراب، افتاده. مثلا در ولایتی در فرانسه که درخت توت فراوان بوده- موافق با رشد درخت توت بوده، آب و خاکی  و باد موافق، هوایی موعود، این‌جا و آن‌جا، جا به جا، کارخانه‌ها و کارگاه‌های بافت ابریشم به امان خدا رها شده هست. و بعد کارگاه‌های بافت جوراب نایلون جایش را گرفته. آن‌هم بسته شده، کسی دیگر کرم ابریشم پرورش نمی‌دهد. درخت‌های توت خشک شده‌اند. کارگرهای آورده شده، آمده هم. کارگرها همان درختان توت‌اند. در همان‌جا که قدم بزنید یا با اتومبیل دوری بزنید، آثاری مانده است، چون درخت توت که مقاومت کرده است و گاه، تک و توک،  وجودش یادآور و نشان گذشته‌ای‌ست. گاهی هم کارگری، باقی‌مانده کارگری دیده می‌شود. در فرانسه هر جا که کارخانه‌ای هست، کارگر عربی هست. عرب مغربی. که مثل درخت توت کاشته شده یک روز تا تولید ابریشم کند، روز دیگر. کارگرها را کاشته‌اند. همان‌جا برایشان آلونک یا خانه ساخته‌اند. همان‌جا، درست مثل درخت توت. زن هم آورده‌اند. از بلادشان. زادو ولد هم کرده‌اند و بچه‌ها از میوه توت‌ها خورده‌اند. همه‌چیز همان‌جا. مثل درخت که تکان نمی‌خورد از جایش. خشک می‌شود بر جایش. مدرسه هم همان‌جا.

حالا که گاهی راه‌تان یکی می‌شود با این‌جاها، اهل پاریسی را می‌بینید که از شهر کنده است خود را و کنار یکی از این درختان توت، یکی از کارگاه‌های افتاده را خریده و مرمت و آتلیه‌اش کرده ، در کوچه‌های خلوت شهر در بعداز ظهری داغ با دامن‌های رنگین و بلند دارد می‌خرامد و  رویای رسیده‌اش را می‌چشد. رویایی که کارگر و درخت توت برایش باقی گذاشته.  و کارگر پیر، دو رویایش و دو پسرش، یکی ویرانه‌ها را بر می‌جهد تا کاری بهتر از چیدن اجناس در سوپرمارکت‌ها بیابد، پدر از غرور کارگر کفته. از زندان آمده، تازه. دیگری دارد عربی یاد می‌گیرد می‌خواهد به مغرب عربی که هرگز نه حرف زده و نه دیده است برود.

فیلم‌های  فرانسوی هرگز خشونت فیلم‌های انگلیسی را نخواهد داشت. شاید به این دلیل که کارگرها عرب‌اند. و در عرب‌های آن نسل رحمت هست. شاد چون کارگردان عرب است و او بخشیده است. شاید چون فرانسه تاچر نداشته است. یا شاید چون آزناوور ارمنی می‌خواند که بدبختی زیر آفتاب نرم‌تر است. « ببرید مرا، ببرید مرا، به آن‌جا ، به آن خاک شگفت، آن‌جا که تنها زندگی اهمیت دارد»
و فرانسه آفتابش بیش‌تر است.

- این ویدئوی آزناوور را انتخاب کردم از همین ترانه، به خاطر جوانی آزناوور به خاطر آستین‌هایش و به خاطر آن « حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد».
16 Apr 11:06

http://xa-nax.blogspot.com/2013/04/blog-post_5611.html

by زاناکس
توانایی‌اش را دارم تا یک گودال بکنم اندازه‌ی یک صندوقچه، یک آدم، یک خاطره، چند سال، یک شهر و بعد بنشینم در سیاهی شب- بی ترس از سایه‌ام-  بالای سرش و صبح بروم پی زندگی‌ام. زندگی؟ مثل یک دشت هموار! انگار هرگز کسی را نداشته‌ای تا چال کنی.
16 Apr 11:03

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
به گزارش آسوشیتد پرس، یکی از بدترین مواقعِ زندگی همین الآن است.
14 Apr 11:35

ماکیاولی، توسیدید و خطابه پریکلس

by رسول نمازی

امروز در جمعی از دوستان درباره استراتژی های نظامی ـ سیاسی ماکیاولی در کتاب «شهریار» بحث می کردیم. سعی می کردم نشان دهم که آموزه های ماکیاولی چگونه امروز در رفتار کشورهایی مثل آمریکا در منطقه خاورمیانه مشاهده می شوند؛ برای مثال چگونه این آموزه ماکیاولی که «باید از قدرتهای کوچک حمایت کرد و قدرتهای بزرگ را تضعیف کرد» در رابطه آمریکا با کشورهای کوچک حوزه خلیج فارس و ایران بعنوان قدرت بزرگ منطقه دنبال می شود. امروز در دانشگاهها معمولا چنین آموزه هایی را در آثار تئوریسین های نظامی ـ روابط بین الملل معاصر آموزش می دهند؛ البته جالب اینجاست که آثار کلاسیک امثال ماکیاولی در دانشکده هایِ نظامی آمریکا تدریس می شوند و بعضی از بهترین متخصصین آثار کلاسیک در دانشکده های نیروهای دریایی و نظامی آمریکا استاد هستند، و ژنرالهای برجسته آمریکایی گاه به زبانهای کلاسیک (لاتین و یونانی) مسلط هستند و با آثار امثال تیتوس لویوس، توسیدید، ماکیاولی آشنایی زیادی دارند. (برای نمونه می توانید به فیلم Patton که بخشی از زندگی ژنرال مشهور آمریکایی در جنگ جهانی دوم را روایت می کند مراجعه کنید). در کشورهای غربی آموزش آثار کلاسیک یونانی ـ رومی بخشی از آموزش کلاسیک دانشگاه ها بوده است. اما متاسفانه چنین آثاری در ایران کاملا نادیده گرفته می شوند. امشب داشتم به همراه خانم سخنرانی خارق العاده پریکلس، رهبر برجسته آتن را که در «تاریخ جنگ پلوپنزی» اثر توسیدید آمده است می خواندم. این سخنرانی پر است از نکات عمیق و تأمل بر انگیز. لئو اشتراوس معتقد بود که این عظیم ترین خطابه ای است که از دنیای باستان بر جا مانده است و شاید تا امروز هم نمونه ای نداشته باشد. یکی از نکاتی که پریکلس به آن اشاره می کرد برایم بسیار تأمل برانگیز بود. پریکلس می گوید که ما باید توجه داشته باشیم که عظمتِ شهرِ ما آتن دست رنج پدرانی است که با تلاش خود آنرا بنا کردند و به دست ما سپاردند؛ ما باید از حاصل دست رنج آنها حفاظت کنیم. این ارتباط میان دسترنج پدران و وظیفه فرزندان برایم بسیار جالب بود. بنظرم این ارتباط میان نسلهای گذشته و آینده یکی از معیارهای عظمت یک ملت و سلامت سیاسی آن است. هنوز هم در آمریکا با افتخار از «پدران بنیانگذار» (Founding Fathers) که آمریکا را بنا نهادند سخن می گویند؛ در فرانسه هم گاه شاهد چنین احساس افتخاری نسبت به گذشتگان بوده ام. بنظرم این یکی از نقاط تاریک نسل ماست. نسل امروز ایرانی تصور می کند که ایران یکباره از آسمان فرو افتاده است و حاصل دست رنج هیچکس نیست. با آن مثل پولی که در لاتاری برنده شده ایم برخورد می کنیم. قرنها تلاش ایرانیانی که این سرزمین را ساخته اند به هیچ می گیریم. 


ـ اگر قبول دارید که چنین تأملاتی ارزشمند هستند، باید قبول کنید که چنین تأملاتی در آثار نویسندگان معاصر علوم و فلسفه سیاسی یافت نمی شوند؛ چاره ای جز بازگشت به آثار کلاسیک نیست.
ـ لینک سخنرانی پریکلس را اینجا می گذارم. فارسی آن قاعدتا باید در ترجمه آقای لطفی از اثر توسیدید موجود باشد. اگر کسی در دسترس داشت من را هم بی بهره نگذارد.

14 Apr 01:02

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_7743.html

by Ayda
همسایه‌ها و ما
همسایه‌مان آمده‌اند. ونسان گاوها را آورد. بهار را نه نوروز، گاوها می‌آورند. گاوها هم ممکن است یک ماه بعد از نوروز بیایند. مثل شکوفه‌ها که یعد از گاوها می‌آیند. یک تقویم نانوشته هست. نمی‌دانم چرا آمدن همسایه- ژاک و آرلت و گاوها هم‌زمان می‌شود. به هم خبر می‌دهند؟ امروز چند بنفشه وحشی سر از خاک بیرون آورده بودند. شاخه‌ها را زدم. چند بوته از سرما خشک شده بودند. یکی‌شان پیچ امین‌الدوله بود. لابد حالا باید نوشت پیچ دولت امین. شاخه‌های پیچ خودش را به آن نرده‌ای که دیوار ما را از کوچه جدا می‌کند، دخیل بسته بود. این کار را قبل از خشک شدنش کرده بود. حالا هیچ طوری نمی‌شود گره‌ها را باز کرد. باید آتششان بزنم . چیزهایی هست که نمی‌شود و نشدنش پایان جهان را می‌ماند. همه چراغ‌ها خاموش می‌شود. دل آدم تنگ. گاهی آدم بالای سر ویرانه‌ها می‌ایستد. و شاخه‌های خشک را به آتش می‌اندازد. سعی می‌کند خودش را نجات بدهد. اما غم لشکر انگیخته. شکست را می‌پذیرد. حالا باید جنازه‌ها را سوزاند. گاهی هم مثلا پایی را قطع کرد. ما بی هیچ کلامی آمروز آتش به پا کردیم. و سوزاندیم. بی اشک و بی لبخند. 
 سطل زباله ژاک و آرلت پشت دیوار ما جای دارد. دیواری از درخت. ساعت به دور ریختن‌هایشان دقیق است. مثل آمدن و رفتنشان. صدای آرلت می آمد که دعوا می‌کرد. با خشونت و تلخی فریاد می‌زد که «آره همیشه حق با توست». چنان خشونت و تلخی که خیال می‌کردی الان پاره می‌کند، می‌شکند. الان یکی می‌رود و دیگر نمی‌آید. من اینطور گمان می‌کردم. اما هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌رود. از ذهنش هم خطور نمی‌کند. اصلا ژاک بی آرلت دو روز هم دوام نمی‌آورد. آرلت هم بی ژاک. ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. مادر بچه‌هایش را. سی و چند سال است. خدا می‌داند چرا ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. آرلت بیوه است. شوهرش مرده. پسرش هم در سی سالگی وقتی سی سالش بوده مرده. یک عمر است که ژاک و آرلت با هم زندگی می‌کنند. این‌جا خانه ژاک است. سی چهل سال پیش به چند هزار فرانک خریده. ژاک هنوز روایتش از پول ملی، که دیگر ملی نیست، روایتی کهن است. آرلت اما حواسش هست. آرلت آپارتمانی دارد درحومه پاریس. اجاره. این‌جا ییلاقشان است. آرلت می‌داند اگر ژاک بمیرد، یعنی هر وقت که بمیرد، زن ژاک هم اگر نیاید بچه‌هایش می‌آیند ، او را از این‌جا بیرون می‌کنند. این را همیشه می‌گوید. 
 فکر می‌کردم من که وقتی دعوا می‌کنی یاید بروی. خیال می‌کردم دعوا یعنی پارگی. یعنی گسست. شکستن. چرا چنین خیال می‌کردم را نمی‌دانم. نمی‌دانم اولین کتابی که خواندم چه بود. نمی‌دانم تخم کدام ایدالیسم کی در من کاشته شد. ژاک و آرلت به دعواشان ادامه می‌دهند. صدای خشونت و تلخی آرلت هیچ‌وقت قطع نمی‌شود. حتی وقتی ما را به شام دعوت می‌کنند. و دعواها هیچ گسستی را هم باعث نمی‌شود. تقویم‌شان ورق می‌خورد. ییلاق. قشلاق. سفرتابستان. سفر زمستان. جالیز خیار. پختن مربا.  ژاک شب‌ها خرخر می‌کند اما آرلت در همان اتاق و در همان بستر می‌خوابد. کنار ژاک. من هنوز نمی‌دانم چگونه می‌شود مردی را که خرخر می‌کند دوست داشت. دوست‌نداشتنی‌ها را چگونه باید دوست داشت. مادرم این را یادم نداد. 
 یکی زیادی همه چیز را جدی می‌گیرد. این را آدم دیر می‌فهمد.

پ.ن. یک قسمت مهم گودر برای من همین شر کردن و در عین حال آرشیو کردن نوشته‌هایی بود که دوست داشته‌ام. عین همان خط کشیدن زیر جملات کتاب می‌مانَد برایم. سلام محسن، ساسان، امیر. حالا اما، حالا که گودر قرار است برود، آدم دوباره رجعت می‌کند به سنت سابق، به لینک دادن به نوشته‌هایی که دوست داریم. لابد فیس‌بوک و ای‌میل را هم اگر ازمان بگیرند، با هم بیشتر حرف می‌زنیم، بیشتر می‌رویم کافه، می‌رویم شب‌نشینی. شاید هم نه. شاید حرف زدن و نگاه کردن به چشم‌های هم به کل یادمان رفته باشد. چه می‌داند آدم.
14 Apr 01:01

Photo



13 Apr 20:06

از آسمان تا زمین اخلاق

by مریم نصراصفهانی

الف- چند روز پیش این مطلب در وبسایت فارسی بی‌بی‌سی منتشر شد. خیلی سریع دست به دست همخوان شد و موج «عااااالی بود»‌ها / «این بابا دیوانه است»‌ها بالاگرفت و فرونشست. نوشته به نقد ادعایی از مصطفی ملکیان درباره «ناروایی اخلاقی ازدواج و فرزند آوری» پرداخته است. چون شخصن روایت متفاوت‌تری از مخالفت ملکیان با امر ازدواج و فرزندآوری شنیده بودم که در آن  قید ناروایی اخلاقی وجود نداشت و بر غیرعقلانی بودن (عقل نظری) آن تاکید و تکیه شده بود، به دنبال منبع خبر، یعنی‌‌ همان مصاحبه در فضای مجازی گشتم که متاسفانه پیدا نکردم. ظاهرن نقد مستند بر مصاحبه‌ای با خود ملکیان نیست که مبتنی بر نقل یکی از شاگردان ایشان در وبلاگ شخصی‌اش است. ناگفته پیداست که نقدِ یک نقل، آنهم از آدمی با حواشی مصطفی ملکیان، آنهم از سوی یک دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق، تا چه حد اخلاقن نارواست اما…

(قصد اعتراض/ دامن زدن به این بی‌اخلاقی را نداشتم ولی باز نشر سخنان ملکیان به نقل از‌‌  وبلاگ مذکور و کنش و واکنش‌ها که به‌نحو غیرقابل چشم پوشی زیاد و اغراق شده بودند، نظرم را تغییرداد. پدیده ای که به کرات نشانمان می‌دهد چگونه یک تفکر، خاصه در فضای مجازی، مستعد کج فهمی و به ابتذال کشیده شدن است. البته اینجا قصدم دفاع هم نیست)

ب- اصل این نقل قول را اینجا می‌توانید ببینید اما خلاصه‌ای که حسین دباغ، نویسنده مقاله، از استدلال ملکیان مبنی بر ناروایی اخلاقی ازدواج ارائه داده بود از این قرار است:

۱. در شکل گیری ازدواج احساسات و عواطف ما مدخلیت دارند. اموری که در زمره ساحت غیراختیاری آدمی است.

۲. مبنا قرار دادن یک نهاد بر اساس امور غیراختیاری غیرعقلانی است.

۳. ازدواج، حریم خصوصی و سلامت روانی آدمیان را سلب می‌کند.

۴. تن دادن به پدیده ازدواج برای آدمی تعارض اخلاقی ایجاد می‌کند.

۵. نتیجتاً عمل به ازدواج، عملی اخلاقاٌ نارواست.

متن منسوب به خود ملکیان را اگر بخوانیم شاید بهتر متوجه دلیل حجم تحسین و توجهاتی بشویم که در فضاهای مجازی به راه افتاده است. به نظرمن مهم‌ترین ارزش اخلاقی که در این استدلال‌ها می‌درخشد و عرصه را تنگ که نه، پر کرده است، خودمختاری است. سوژه اخلاقی آنقدر بزرگ، کامل، مستقل و بی‌نیاز تصویر شده است که برای حفاظت از شأن اخلاقی خود ناگزیر از بستن راه بر حضور «دیگری» است. در صورت اعتنا به استدلالهای منسوب به ملکیان نه تنها ازدواج که هرگونه رابطه نزدیک با دیگری، به سبب ابتلای من به مصائب مشابه، اخلاقن ناروا خواهد بود و چه چیزی بهتر از اینکه خود خواهی‌های ما، با بیانی پاکیزه، زیر نام بلند اخلاق، تئوریزه شوند؟

پ- دوبوار می‌گوید: «مرد سوژه است، مرد کامل است… زن دیگری است».

 شاید اصلیترین نقد فلاسفه فمینیست به فلسفه اخلاق سنتی، نقد خودآیینی (Autonomy) به عنوان ارزشی بنیادین برای فاعل اخلاقی باشد. در فلسفه اخلاق سنتی، خود اخلاقی، موجودی با آزادی در انتخاب و عمل تصویر شده است، چنانکه در تصویر ملکیان از انسان اخلاقی. فمینیست‌ها چنین تصویری را مخدوش و گمراه کننده می‌دانند. این تصویر انسان را بدون جنسیت، بدون‌نژاد، بدون سن، بدون طبقه و صرفن یک وجودعقلانی انتزاعی در نظر گرفته است که دیگری نقش چندانی در حیات اخلاقی‌اش ندارد و‌ای بسا- چنان که گفته شده- اگر نزدیک بیاید مخل آن نیز هست! نادینگز اشاره می‌کند که اگر ما بر آزادی و اختیار این سوژه اخلاقیِ‌‌ رها از هر دیگری و کنده از زمین و ملزومات زمینی‌اش پافشاری کنیم، احتمالن باید منتظر یک وجود هیولایی باشیم تا یک وجود اخلاقی. موجود اخلاقی در نگاه فمینیست‌ها، وجودی انضمامی و درگیر در شبکه پیچیده‌ای از روابط اجتماعی و خانوادگی است که تلاش می‌کند منِ‌اخلاقی خود را در مینه این میدان و در ارتباط و کنش و واکنش با دیگری-در تمامیت دیگری بودنش- بسازد. دیگری در این نگاه ارزشی یگانه دارد که به حیات اخلاقی من جهت و معنا می‌بخشد. ارزشهای اخلاقی ستارگانی در آسمان نیستند که برای حیات اخلاقی باید به سمت آنها اوج گرفت که ذات انسانها در نگاه اینان ذاتی ارتباطی است، مراقبت، مراعات، گوش سپردن، تعهد، مسئولیت‌پذیری، همدلی و امثالهم دانه هایی هستند که باید در زمین حیات اخلاقی کاشته و پرورانده شوند.  به قول لویناس: «دیگری مانع زندانی شدن سوژه در ذهنیت خود می‌شود… دیگری مرا واقف می‌سازد که جهان تنها به من تعلق ندارد و این فهم چیزی نیست که خوشایند من باشد، زیرا قدرت و اختیار مرا مخدوش می‌کند. این یک وضعیت اخلاقی است. به این ترتیب، اخلاق از همین مرحلۀ ابتدائی و بنیادی آغاز می‌شود که در آن، حضور دیگری سوژه را به چالش و تردید می‌کشد».

مطالب مرتبط

آنچه هستی باش


دسته‌بندی شده در: فلسفه, فمینیسم/زنانه نگری, مراقبت

13 Apr 14:37

نامه ای کوتاه به زس

by زاناکس
سلام زس صبحهای جمعه از اون ور دنیا برای ما شده "صبح جمعه با شما". هیچ خبر داری پسرهای روستا آمده اند تهران؟ پس خبر داشته باش که شاید امشب ما بریم سالسا. چه جایت خالی ست. روی حرفم هستم هنوز که دوری خر است!                                                                                                
13 Apr 14:37

http://xa-nax.blogspot.com/2013/04/blog-post_12.html

by زاناکس

حواسمان را باید جمع کنیم این روزها. روزگار قدیم كه نیست. هر آدمی که از کنارتان رد می‌شود مثلا همسایه‌تان یا رییس‌تان یا عابر خیابان ممکن است فردا برایتان دیگر معمولی نباشد. نه تنها آدم‌ها بلکه خیابان‌ها و اتوبان‌ها و کافه‌ها و شهرها و ایرلاین هواپیماها و کشورها و... یعنی چی؟ مثلا همیشه توی اخبار و روزنامه‌ها می‌خواندید پاریس و برایتان سنبل لوکسی و هوای ابری و پیاده‌روی و این‌ها بود. خوب یکهو یک جای زندگی‌تان این معنی محو می‌شود و جایش را یک تعبیر واقعی‌تر می‌گیرد. یا مثلا یک چیزی در حالت بودن را در نظر بگیرید که سیر طبیعی زندگی‌تان بهش گره خورده بوده و فکر می‌کردید خوب همیشه آره! همیشه این آدمه هست، همیشه ایرانم، همیشه این خانه هست ... اما یک روزی از رویش رد می‌شوی چون شهرداری با بلدوزر رفته روی باورت و حالا کرده‌اش اتوبان شهید فلانی!  گاهی نه شهرداری‌چی و نه هیچکس، خودت لودر(لدر؟) انداخته ای روی عادت هایت. خیلی عجیب حالا دیگر به جای اینکه از چند متری مانده به خروجی اتوبان یادگار امام راهنما زده و شل کرده باشی و لاین سمت راست رفته باشی، پا را گذاشته‌ای روی سینه‌ی پدال و حواست را پرت آسمان کرده‌ای که حتی نبینی و خیال کنی بلدوزر انداخته‌اند و بسته‌اند آنجا را! اصلا نبوده همچین خانه و کافه و آدم و شهر و کشور و... اصلا حکایت همان همشهری عزیز که پشیمان شد شلوارش را از خیاط پس گرفت.
13 Apr 14:37

http://xa-nax.blogspot.com/2013/04/blog-post_13.html

by زاناکس
همان جای خداحافظی که می فهمی در سلام آخرش دل داده ای. همان جا دقیقا! 
13 Apr 02:04

http://edriseyahya.blogsky.com/1392/01/21/post-393/

by ادریس یحیی

Trying to change someone is a waste of time. The very thought of changing someone is saying that they're not good enough as they are, and it's soaked with judgment and disapproval. That is not a thought of appreciation or love, and those thoughts will only bring separation between you and that person.

You must look for the good in people to have more of it appear. As you look only for the good things in a person, you will be amazed at what your new focus reveals.

- Rhonda Byrne
11 Apr 10:06

On the Scene…..Pool Party at Viva Las Vegas, Las Vegas

by The Sartorialist
Mh.vaghef

خدا بخواد خودِ گودر رو برپا كنيم اين جا.

On the Scene…..Pool Party at Viva Las Vegas, Las Vegas

09 Apr 06:29

تصویر اول - لباس هایمان کجاست؟

by ali
۱. دیگر تو مرا بُردی. چقدر نشستیم و چه با هم گفتیم واقعاً یادم نیست. من فقط صدا می شنیدم. صدایی دور، گاهی جوابی می دادم. جوابی گنگ از ته چاه و نگاه می کردم. نگاهی بی قصد و مقصد، و تو را بیشتر برهنه می دیدم. کسی این را نخواهد فهمید. ما برهنه شدیم و آغاز کردیم. میان من و تو وقتی برهنه نیستیم همه چیز ساکن است. وقتی برهنه آغاز می کنیم بعدا می توانیم پوشاننده ترین پوشاک‌مان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغاز می کنند، سال ها پوشیده ادامه می دهند، و همین که برهنه می شوند همه چیز تمام می شود. یا این که برهنه آغاز می کنند، اما آغازی میان‌شان روی نمی دهد، آن وقت هر کس لباس خودش را می پوشد و هر کدام به راه خود می روند. 

۲. وارد می شویم. پشت در، همین که می دانیم دیگر چشمی نمی تواند ما را بپاید، تب آلود و مرتعش جذب هم می شویم. اگر در این جذب و جذبه تمام نقطه های تن من و تن تو بر هم قرار نگرفته باشد، این دیگر گناه تلخ طبیعت، خطای زشت طبیعت است که همه فرم‌های تن تو با همه فرم های تن من قالب گیری نشده است. ولی من با وجود گناه‌ها و خطاهای طبیعت پر از توام. در تو حل شده ام و تو را در خودم جاری ساخته‌ام. بگذار طبیعت اشتباه‌ کار باشد، و اشتباه هایش را مکرر کند.


شبْ یک شبْ دو، بهمن فرسی

پ.ن.: این را هم ببینید
09 Apr 06:28

جُزبز

by آیدا-پیاده

حقیقت این‌ست که از پنجره کلاس فیزیک دو، یک چوپان با بزهایش معلوم بودند. اگر این چهارخط قرار بود روایت هایدی و کلارا باشد، قطعا حضور بز در پس زمینه کلاس بسیار زیبا بود، ولی برای من که تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم تصورم از دانشگاه چیزی خوش‌چمن و رنگی با جوانانی شاد و لمیده روی زیراندازهای رنگی‌تر یا فوقش دانشگاه تهران با آن ساختمانهای بزرگ و اساتید اسم و رسم دار، یا دانشگاه پلی‌تکنیک با آن همه کافه و تئاتر شهر دوروبرش بود، جدی دیدن بزها ناخوشایند بود.جز درحالتی که دانشجوی دامپزشکی باشید، حضور بز پشت پنجره لطمه عجیبی به عشق شما به تحصیل می‌زند. جز بز (اینو بدم یوسا اسم کتاب کنه، جُزبز) سال هفتادوپنج که من شاخ غول را شکستم و دانشگاه بین‌المل امام‌خمینی (ره) قبول شدم، چادر بعنوان پوشش برتر برای بانوان در دانشگاه اجباری بود. اصلا بحثم تحلیل مشکلات زمان دانشجویی نیست، بحثم صرفا سطحِ بی‌سقف تنفرم است از دانشگاه و رشته‌ تحصیلی‌م. هرچقدر هم دلیل بیاورید که دانشگاه بین‌الملل الان معادل هاروارد است، من کماکان بز یادم است و چادر و بوی پای اتاقِ مدیر گروه و کل دانشکده مهندسی. همین است که هیچوقت مهندس سرامیک نشدم. مهندسم، ولی خدا می‌داند مهندس چی!

پررنگ‌ترین خاطره من از دانشکده مهندسی دانشگاه امام خمینی (ره) این است که من ازش متنفر بودم، جزیی و کلی. برای تنفرم دلیل هم دارم. دانشگاه من آن سالها بو می‌داد. اینکه کل دانشکده به آن بزرگی بو بدهد حاصل کلی تلاش مسئولین  بود. دانشگاه یک مسجد و نمازخانه بزرگ داشت که احتمالا توسط دستان توانمند یک معمارخداترس طراحی شده بود. نمازخانه چون قرار بود جای مناجات باشد آنطرف حیاط کارگاه‌های نقشه کشی و پشت حیاط اندرونی دانشکده بود، جایی دنج و ساکت. مسئولین از یک جایی به بعد که دقیقا یادم نیست کجاست، نگران شدند که در تیرس نبودن نمازگزاران تبلیغ برای این کار حسنه را کاهش بدهد. چه کار کنیم، چه کار نکنیم، رفتند موکت های نمازخانه را کندند یا شاید هم موکت خریدند، آوردند انداختد وسط تالار اصلی دانشکده مهندسی. همانجا که هرجا که بخواهی بروی باید از همانجا بروی. (رامین یا حسین یا نوید بیایید بگید چی میشه اسمش؟) نمازگزاران خانم را که نمی‌شد جابه‌جا کرد یا حداقل نمی‌شد آوردشان در صحن اصلی رکوع بروند پس آقایان را آورند. سال هفتادوشش هنوز پای اکثریت مردها بومی‌داد. همین شد که موکت و همه دانشکده مهندسی و چادرمن ظرف دو هفته فرو رفت در مه غلیظی از بوی پا.

شنبه‌ها باید می‌رفتم دانشگاه. خانه نمی‌شد ماند چون مادرم اعتراض و بغض می‌کرد. صبح ساعت شش می‌رفتم ترمینال غرب. ما بودیم و سربازها و خیلی بی‌دلیل فکر می‌کردیم ما از سربازها مهمتریم ولی کلهم یک سری انسان بدبخت خوابالو بودیم که سوار اتوبوس می‌شدیم که هرکدام برویم یک بیابانی عمرمان را تلف کنیم. سربازها عموما زودتر از ما می‌خوابیدند. ما تا گلشهر حرف می‌زدیم بعد بیهوش می‌شدیم. اتوبوس هم همیشه یک بوی ادغام شده از پارچه نایلون‌دار پرده‌ی و ته سیگار کهنه و شوری تخمه می‌داد و بازدم. اتوبوس بین شهری پرده آبی، حتی ساعت سه ظهر هم بوی بازدم پنج صبح را می‌دهد. من همه این راه را می‌رفتم و وقتی می‌رسیدم قزوین هم باز یک خط دیگر ماشین سوار می‌شدم تا برسم به “کَمپِس بزها” و بعد بجای سرکلاس رفتن مستقیم می‌رفتم توی تختم. با همان شلوارجین و پلور. مقعنه و مانتو و چادر پرت. خودم زیر لحاف. من برای کلاس نرفتن می‌رفتم دانشگاه. اگر گرسنه نمی‌شدم تا فردا صبح در تختم می‌ماندم و به جفنگیات فکر می‌کردم. ولی همیشه راس ساعت دوازده گرسنه می‌شدم. خوابگاه نهار نمی‌دادند. مجبور می‌شدم همه لایه‌های محافظم را دربرابر نگاه شیطانی مردان تنم کنم و بروم دانشگاه. این حداکثر حضور من بود در دانشگاه: سلف،و کباب، نارنج، چای و غرغر بچه‌ها که کافور ریخته‌اند در غذا. من هیچوقت مزه کافور را نفهمیدم، چون قبلش کافور نخورده بودم که بدانم چه مزه‌ی می‌دهد. می‌گفتند قوای جنسی را کم می‌کند که طبعا منظورشان ما خانم‌ها نبودیم. سال هفتادوشش برای خانمها قوای جنسی قائل نبودند که بخواهند کمش هم بکنند. من بعد غذا چای بدرنگم را در لیوان پلاستیکی برمی‌داشتم می‌رفتم می‌نشستم روی پله‌های دانشکده حقوق رو به آفتاب. چادرم را هم جمع می‌کردم زیرم و لابد کیف میکردم که مادرم را دور زده‌ام و این همه راه آمده‌ام تا قزوین و سرکلاس نرفته‌ام.

همیشه سرکلاس نرفتن میسر نبود. بعضی از اساتید حضوروغیاب می‌کردند. یادم نیست دقیقا بعد چندتا غیبت هم نمی‌گذاشتند امتحان پایان ترم بدهی. استاد فیزیک دو آن‌ سال من حضور غیاب نمی‌کردم.  فکر کنم اسمش دکتر نشاط بود. می‌گفتند نوه‌شاگرد انیشتن است. یعنی دکترخودش شاگرد دکتر محمود حسابی بوده و حسابی هم که خب مشخص است. اگر هم نیست گوگل کنید ایرج حسابی، هرچه لازم از پدربدانید یا حتی ندانید را ایشان گفته‌اند. من هیچوقت از دهن دکترنشاط چیزی نشنیده‌ بودم چون سرکلاسش نمی‌رفتم، ولی خب بچه‌های درسخوان و هدفمند کلاس برایم توضیح داده بودند. دکترمی‌گفت من حضور غیاب نمی‌کنم چون برایم مهم نیست ولی شایعه بود بین سال بالایی‌ها که باید گاهی خودت را نشانش بدهی و چون حافظه خوبی دارد صورتت را یادش می‌ماند و اگر صورتت را یادش نماید نمره قبولی نمی‌دهد. هیچوقت نپرسیدم از کجا می‌فهمد ورقه زیردستش مال صورت آشناست یا غریبه؟ هرچه سال بالایی‌ها می‌گفتند عین وحی قبول می‌کردیم. مجبور بودم در طول ترم صورت قرص ماهم را چندبار به رویت دکتر برسانم. یکی از جلسات فقط من بودم دکتر. باقی کمال سواستفاده را از حضوروغیاب نکردن استاد کرده بودند و نیامده بودند. یک شایعه دیگر درمورد دکتر بود که اگر بیاید و ببیند هیچکس سرکلاس نیست، چون مردخداست، درسش را تمام و کمال با گچ و تخته‌پاک‌کن و مخلفات می‌دهد و می‌رود. برای صورتی‌ها احتمالا. معلوم نبود از اول ترم چندبار برای شاگردان خیالی درس داده بود که وقتی من را دید انقدر خوشحال شد. من وسط کلاس نشسته بودم. دورم از کرانه تا کرانه صندلی خالی میزسرخود مخصوص راست‌ دستها بود. کتابش را باز کرد و گفت دفعه قبل تا فلان جا گفتم نه؟ لهجه قزوینی خوبی داشت. گفتم بله دکتر. گفت فلان چیز را هم گفتم. گفتم نخیر دکتر. همه را دروغ گفتم. نه می‌دانستم دکتر چی گفته، نه می‌دانستم چی‌ نگفته، نه هیچی. دکتر وسط تخته بالا، بزرگ نوشت به نام خدا. یک تکه کاغذ درآوردم و ادای جزوه نوشتن درآوردم. دکتر یک علائمی را روی تخته می‌کشید که یونانی‌ بودند و من اسمشان را بلد نبودم. مثلا تا آخر دوره مهندسی به یک چیزی می‌گفتم اون شکل چنگالهʯ. عمیق که فکر می‌کنم احتمال اینکه من یک بویینگ را سالم روی زمین فرود بیاورم با احتمال اینکه صد و چهل و دوواحد را نخوانده پاس کنم یکسان است! کل بیست دقیقه اول کلاس من سعی می‌کردم عین چیزهایی که دکتر می‌نویسد را بنویسم. چون تنها دانشجوی سرکلاس بودم دکتر قبل از پاک کردن تخته می‌ایستاد بالای سرمن و با دقت نگاهم میکرد تا کارم تمام شود و بعد تخته را پاک کند. من با چه بدبختی سعی می‌کردم چنگاله را بکشم جوری که یعنی انگار من مسلطم به اوضاع. بعد از نیم ساعت درگیری من و چنگاله و دکتر یک آقایی با کلاسور وارد کلاس شد. نفس نفس می‌زد. معلوم بود برای کلاس فیزیک دویده. دانشجوی عمران و تپل خوبی بود. ده دقیقه خیره شد به تخته و دکتر. بعد گفت “استاد این مبحث را دو جلسه قبل تموم کرده بودید”

دیگه سرکلاس فیزیک دو هم نرفتم، فکر کردم استادی که دو جلسه مبحث را عقب‌گرد می‌زند و یادش نمی‌ماند عمرا صورت من را یادش نخواهد آمد، حتی اگر شاگرد انیشتن باشد.

 

 

پ.ن. اسم استاد می‌تواند کاملا غلط یا کاملا درست باشد که واقعا مهم نیست.

پ.ن۲٫ مهندیسین فارغ التحصیل از دانشگاه بین‌الملل یهتان برنخورد لطفا. این روایت من بود و بزها . برداشت من از دانشگاه. شاید بصیرت نداشتم اصلا.

09 Apr 06:24

طی زمان کن ای فلک، مژده‌ي وصل یار را، پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

by Had Sa
فروغ بود گمانم كه مي‌گفت رابطه و عشق و عاشقي و اين‌ها را به خودي خود نمي‌خواهد. وصل را نمي‌خواهد كه پروسه‌ي وصل را مي‌خواهد. آن فرايندي كه منجر به وصل مي‌شود را. مي‌گفت داستان، ادبيات، آن جا اتفاق مي‌افتد. در همان كش و قوس‌هاي اولِ كار. آدم مدام مي‌خواهد بنويسدش و بازگو كُندش.
آدم اين فرايند معاشرت اولي را دوست دارد. در واقع همه‌ي داستان‌هاي عشقي همين‌اند: روايتِ اين دل‌دادن و گرفتن‌هاي اول كار است و صرفا آخرش با اين جمله تمام مي‌شود كه: اند دي ليود هپيلي اور افتر. منتها آدمِ توي داستان هميشه دو دِل است. نمي‌داند كه وصل ممكن هست يا نيست. دوست دارد زودتر برسد. غرضش تماشاي طبيعت زيبا و جاده نيست. غرضش به جايي رسيدن است. اگر به آن جا نرسد كه چه فايده دارد جاده؟ گيرم هر قدر هم كه قشنگ. اين طوري است كه آدم توي جاده اگرچه از زيبايي‌هاي جاده لذت مي‌برد ميل‌اش به زودتر رسيدن است. يا اين كه لااقل نشاني داشته باشد كه بگويد مي‌رسد. حالا دير و دورش را خودش يك كاري مي‌كند.
09 Apr 06:17

کارکرد

by myedges

یک جمله‌هایی می‌مونن تو سرم. الان متوجه شدم که یه جمله ای که تونی سوپرانو آخر سیزن یک سوپرانوز به بچه‌هاش گفت رو با تک تک کلماتش یادمه. یعنی جمله رو گوگل کردم و عینش رو برام آورد. یادمه وقتی هم که شنیدمش فهمیدم که خیلی حرف حسابی و درستی‌ شنیدم. لابد مثل هر حرف حساب دیگه ای خیلی هم بدیهی.

صحنه این‌طوریه که یه مرد مثلن چهل و چمد ساله با زن و دو تا بچه‌اش بعد از یه شب پرماجرا و طوفانی رسیدن به یه رستورانی که توش غذا بخورن. از اون شب‌هاییه که همه می‌دونن خاطره می‌شه. بعد قبل از نوشیدن باباهه می‌گه

Tony: I’d like to propose a toast… to my family. Someday soon you’re gonna have families of your own. And if you’re lucky, you’ll remember the little moments…like this…that were good. Cheers.

یک‌جوری احساس عذاب وجدان می‌کنم که لحظه‌های خوش زیادی رو یادم نمی‌آد. می‌دونم که نسبت به شرایط موجود کلن بچه‌گی خوبی داشتم. یعنی خوش‌شانس بودم در کل. اما هرچی زور می‌زنم نمی‌تونم چند تا تجربه‌ی دل‌چسب خانواده‌گی از توش بکشم بیرون. باز هم یاد تونی افتادم که به روان‌کاوش می‌گه خیلی خاطره‌ی خوب از مامانم دارم. بعد یکیش رو تعریف می‌کنه که نه خاطره‌ی خوبیه و نه ربط خاصی به مامانش داره. بعدش هم که دکتره با اشاره موضوع رو بهش می‌فهمونه، طبق معمول وقت‌هایی که حقیقت براش روشن می‌شه قاطی می‌کنه و می‌زنه بیرون. فکر کنم منم اگر بخوام چند تا خاطره‌ی خوب تعریف کنم بعدش مخاطبم ابرو می‌ندازه بالا که یعنی مثلن این‌کجاش خوب بود. بعد من یا باید حالم گرفته بشه و یخ کنم یا باید قاطی کنم و بزنم بیرون.

دلم خیلی می‌سوزه. یعنی بیشترین اشتغال فکری که دارم دل‌سوزیه. اگر دور و برم سوژه برای دل‌سوزی پیدا نکنم خاطرات رو شخم‌می‌زنم. یه بار بابا و مامان خواستن خوش‌حالم کنن. پونزده سالم بود مثلن. سعی کرده بودن غیر مستقیم ببینن که دلم چی می‌خواد بروز نداده بودم. کلن یادگرفته‌بودم که چیزی نخوام ازشون. یعنی برام عجیب بود که بقیه‌ی بچه‌ها از پدر و مادرشون مطالبه می‌کنن. من اصلن مطالبه نداشتم. هرچی می‌دادن می‌گرفتم. بعد رفتیم بیرون. پرسیدن که دوست داری کجا بری؟ گفتم دوست دارم برم انقلاب کتاب ببینم. گفتن نه. مثلن اگر بخوایم روز رو با هم بگذرونیم. بیرون شهری، جایی. جوابی نداشتم. چیزی بلد نبودم. سکوت دراز تحویلشون دادم. الان خیلی دلم برای حالی که اون روز پیدا کردن می‌سوزه. اگر باهوش بودن احتمالن نتیجه گرفتن که این دیگه واسه ما پسر نمی‌شه.

کشف کردم که موزیکی دوست دارم که مزاحم فکر‌کردنم نشه. یا بهتر، توی غرق‌تر شدن توی فکری که دارم می‌کنم کمکم کنه. یعنی این‌قدر متواضع باشه که تمام تلاشش رو بکنه که اصلن شنیده‌نشه. همچین چیزی خیلی کم پیدا می‌شه. جدیدن فهمیدم که رابطه‌ام با نقاشی هم همین‌طوره. جلو اون تابلوهایی میخ‌کوب می‌شم که حرف جدیدی بهم نمی‌زنن. برای همین اینکه از یه نقاشی خوشم بیاد یا نه بسته‌گی به حال اون روزم داره. یعنی به اون چیزهایی که تو سرم می‌گذره. کلن دوست‌دارم اون چیزی که می‌بینم و می‌شنوم کمک کنن که اون چیزی که تو سرم می‌گذره عمیق‌تر و جذاب‌تر بشه. یعنی کارکرد هنر برام این‌طوریه. این‌قدر خودم رو دوست دارم.


24 Feb 15:30

چند گویی که باده غم ببرد؟

by واقف

484px-The_confession.jpg

فوكو راست مي‌گويد كه روانكاوي امتداد منطقي سنت اعتراف است. كاركرد اصلي اعتراف نه دستيابي به آمرزش، كه رهايي از عذاب وجدان است. روانكاو جايي پشتِ سر شما مي‌نشيند و شما را كه پشت به او دراز كشيده‌ايد تماشا مي‌كند. شما مانندِ انسان‌هاي در بسترِ مرگ اعتراف مي‌كنيد و او مي‌شنود. نه تنها چون كشيشي كه شما را مي‌شنود و شما هم او را مي‌شنويد، بلكه چون خدايي كه به قول دريدا خيره به درونِ شما مي‌نگرد و شما نمي‌بينيدش و تنها او را حس مي‌كنيد. مي‌دانيد كه جايي پشت سر شما هست ولي نمي‌بينيدش و برايش اعتراف مي‌كنيد، نه در دلتان كه با صداي بلندي كه هم خودتان مي‌شنويد و هم او. در اين به زبان آوردن، گفتن، آن گونه كه خود بشنويدش، رازي است. حتي شايد در نوشتن و بازخواني‌اش. همين اعتراف، همين پذيرفتنِ خطا گام مهمي است در آن چه “درمان” ناميده مي‌شود و من ترجيح مي‌دهم به جاي آن بگويم فرايند رهايي از كابوس، رهايي از ترس، درد، هر چه.

اين روزها با هر كي حرف مي‌زني يك “تراپيست” دارد كه “خيلي خوب” است و “حرف‌هايش را مي‌شنود” و راهنمايي‌هاي خوبي در راستاي بهبود زندگي مي‌كند. بعيد مي‌دانم اين همه آدمِ تراپيست لازم دورم باشند. بيشتر به نظرم مي‌رسد اين طوري جايِ خالي اعتراف و پذيرفتن را با اين موج تراپيست رفتن پر مي‌كنيم. يادم هست كه تا همين چند وقت پيش كه گودر بود و خوب بود اين كار را وبلاگ‌هايمان مي‌كردند. همان جا اعتراف مي‌كرديم و مي‌خوانديم و آمرزيده مي‌شديم.


پ.ن: بر همگان واضح و مبرهن است كه نگارنده گرچه همچنان به روان‌كاوي، روان‌درماني، مفهوم درمانِ رواني و الخ بي‌اعتماد است نه قصد و نه صلاحيت رد اين‌ها را ندارد و اصولا نه فقط از اين پست كه به طور كلي در زندگي هدفِ خاصي را دنبال نمي‌كند.