Iren.asgari
Shared posts
...
...
فرانتس کافکا، دفترچهی یادداشتها
راه - نارگیل توت فرنگی
مشت مَحلَمی بر ثانیه
اولش هنگامه بود. کمی دیگر که گذشت هنگامهجونِمن شد. مامانم از وسط مکالمه تلفنیاش متوجه شده بود دارد با مادر خواستگار هنگامه صحبت میکند. لپهایمان را از خنده پر کرده بودیم که تا گوشی را میگذارد تفاش کنیم بیرون. مامان داد زد بیکارید شماها؟ به آدم گوش میکنید آدم هول میکند. بیکار بودیم. معلوم است که بیکار بودیم.
تابستانها بد میگذشت. تعطیلی طولانی بود. تمام طول و عرض خانه را راه میرفتم. با نقش تکتک کاشیها و سرامیکها قصه ساخته بودم. نمیگذشت. قالب بستنی یخی خریده بودیم. ظهرها با برادرم بستنی یخی دوقلو درست میکردیم. باز هم نمیگذشت. یک روز با شربت آبلیمو، یک روز با شربت آلبالو. حالمان به هم میخورد از طعم تکراریشان. از دستورنوشتهی روی بستنیساز تخطی کرده بودیم بس که خندهدار و بد وزن و قافیه بود: شیربریز شکربریز همش بزن بذار تو یخچال/ فوری بستنی میده بخور بکن حال.
بعضی وقتها با برادرم سربهسر بچههای کمزبانتر و خجالتی میگذاشتیم.خب حوصله که سر میرود خباثت خلاقهی آدم گل میکند. مثلا مژگان، دختر صدایواش دوستمامانم یک بار "مشت محکمی" که از پروژهی شعارزدایی شهرداری از دیوارها جامانده بود، خواند: مَشت مَحلَمی.
- شعار هم پاک شده باشه باید میفهمیدی اصلش چی بوده،
- چرا باید روی دیوار بنویسن مشت محلمی؟ خنگول،
- اگه فقط خواستی بخندونیمون که هرهر. مردیم از خنده.
کشتیم دختره را. به هرکه میرسیدیم میگفتیم که بیسواد است و سوتی داده. خجالت میکشید. یادم نیست شاید گریه هم میکرد.
باز تلفن زنگ زد. مادر کاوهجونِمن بود که لحن بچهمحترمبدارش مامانم را وادار کرده بود نقشی را بازی کند که طی آن یکی از نُه بچهاش تاجسر و دردانه معرفی شود. کاری که اصلا کار مادر من نبود. هنگامه فقط از وقتی که رفته بود امریکا، قسم راست مامانم شده بود. همین. احساس تبعیض نکردیم چون بعدش که رویا رفت و بعتر پیمان و بعدترتر بامداد، به نوبت مقسومالیهِ ( میدانید که چه میخواهم بگویم گیر ندهید) مامان شدند، به جز من که هیچوقت نرفتم.
تابستانها کش داشتند. خیلی. این روزهایم شبیه آن تابستانها میگذرند.
(بدون عنوان)
این چندوقت پنجرههای کهنه را درآوردیم و پنجرههای نو جاشان گذاشتیم. همسر آقایی که مسوول نصب پنجرهها بود، رفته بود قهر و آقای مسوول نصب پنجرهها آنقدر در این مدت در خانهی خالیاش غذای مردانه خورده بود که غورهبادمجان بیحوصلهی من به تناش چسبیده بود. آقای مسوول نصب پنجرهها خیلی دوست داشت پنجرههای کهنه را با خودش ببرد. همسایهی پایینی از قبل زنگ خانهمان را زده بود و اسم پنجرههای کهنهمان را توی شناسنامهاش نوشته بود (همسایهی پایینی فوبیای تنها ماندن آشغال در خیابان را دارد و تمام تیرتختههای سرگردان در خیابان را پیشاپیش به فرزندی پذیرفته است). به آقای مسوول نصب پنجرهها گفتیم که پنجرههای کهنه را همانجا کنار دیوار اتاق به حال خود رها کند پس. پنجرههای کهنه از آن موقع که از آزاد شدند، به دیوارهایی باز میشوند که بهشان تکیه دادهاند. پنجرههای کهنه منتظراند باباشان بیاید دنبالشان. دلام براشان میسوزد که اینهمه شبیه مناند. که اینهمه هیچ نیستند. باباشان خیالاش راحت است و هنوز دنبالشان نیامده، چون از قیافهی ما دو نفر مشخص است که انسانهای مهربانی هستیم و بچهداری و پنجرهداری و مهمانداریمان خوب است. البته که خوب است. راستش نمیدانم این خزعبلاتی که در مورد شما میگویند درست است یا نه، برای احتیاط بنویسم که اگر نمیدانی بدانی، مدت زیادی است که از تیمار آدمهای بزرگتر از 18 سال عقام میگیرد.
مامان همچنان مثل قدیم به چشمان بزرگش سرمه میکشد. یکی دوتا از مژههاش هم سفید شدهاند. من توقعات اندکی دارم که برآورده نمیشوند. کسی ازشان خبر ندارد. چرا خبر ندارد؟ چون معمولن باید گفته شوند و گفته نمیشوند. چرا گفته نمیشوند؟ چون من وقت گفتنشان عصبانی میشوم و عصبانیت مرا میکشد. چه توقعاتی؟ مثلن توقع دارم که حتا مامان کشوی میز مرا بدون هماهنگی با من باز نکند و وقتی که دارم از خستگی میمیرم با من حرف نزند و اینقدر اینقدر اینقدر هی هی هی قسمتهای تلخ زندگیاش را برای من دو باره و دهباره و هزارباره تکرار نکند، آنهم وقتی که هیچ هیچ هیچوقت از من نپرسیده است که آیا من که دارم توی خودم میسوزم چطورم یا نه و این هیچ ربطی به این مساله او کان مرا در بچگی شسته است ندارد. مامان همچنان وقت چای خوردن به روبروش خیره میشود و درشت درشت پلک میزند. نمیدانم الان برات جالب است که بدانی یا نه، ولی مامان چای را هم ترک کرده است. چای سبز مینوشد و یوگا میرود و مدیتیشن میکند و یک چیزهای عرفانی و آسمانیای میگوید. مامان فقط میبایست مرا میداشت که خیلی وقت است نمیداند چطور زندهام و با خیال راحت میرفت و به زندگیاش میرسید. این بچههای کوچکترش خیلی چموشاند، در مقایسه با من. مامان هنوز هم "عین باباتی" را در مقام فحش به کار میبرد.
من و خانهی جدید هنوز خیلی با هم دوست نشدهایم. تقصیر من است که اینهمه نصفهام. هی فکر میکنم خستهام، بگذار برای بعد و کلن خودم را گذاشتهام برای بعد. حتا دلم تنگ هم نمیشود. هیچ اتفاقی نمیافتد. خالی شدهام. به دیوار باز میشوم. هیچ معنایی ندارم. یکییکی خودم را از دست دادهام مامانبزرگ. دستانم خشکاند. مغز ندارم. جاجیم دستباف تو را انداختهام توی یکی از اتاقها و روش غلغلهی قیامت است. لباس و مبل و پرده و پلاستیک و تیرتخته. حوصله ندارم به یادگاریات احترام بگذارم. تو که میبخشی. من هم نیازی نیست ببخشم. نیازی نیست کاری کنم. فقط خوابام میآید.
خوب، حالا چه کار کنم؟ این نامه را بفرستم به قبرستان؟ به آن دنیا؟ اصلن چه اهمیتی دارد که تو بخوانیاش یا نه؟ اصلن مرا یادت هست؟
جنگ سرد
The Red Heels
La jeune Olesya Shchukina a réalisé dans le cadre de l’école d’animation « La Poudrerie » une courte vidéo décrivant la perte de repère. La vidéo ne dévoile que les éléments qui sont à l’échelle de l’enfant, la rendant fois touchante et légère. À découvrir en détails sur son portfolio et dans la suite de l’article.