Shared posts

17 Jul 10:27

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
13 Jul 04:02

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
مسیح هنگامی خواهد آمد که دیگر نیازی به او نیست.

فرانتس کافکا، دفترچه‌ی یادداشت‌ها
11 Jul 05:08

راه - نارگیل توت فرنگی

by S*
ری نا پرسید ایران هم مثل اندونزی ماه رمضان دارد نه؟ گفتم دارد. از حجاب پرسید. از دخترها و پسرها . لباس ها. غذاها . باورش نمیشد چیزی به اسم اجبار در زندگی شخصی آدمها وجود داشته باشد. تند تند پلک میزد که چطور به یکی بگویند دست دوستت را نمیتوانی بگیری در خیابان اما دست همسرت را میتوانی؟ قانون بگوید حتما باید ازدواج کنی وگرنه نمیتوانی با یکی همخانه بشوی خیلی آشکارا و عادی؟ چطور به یکی میشود گفت قرمز نپوش؟ یا که سرت را مجبوری با یک چیزی بپوشانی؟ 
گفتم چطورش را نمیدانم اما میشود. پیش میآید که آدمها در ایران به دنیا بیایند به هر حال. 
غروب بود. سیگار پیچیده بود برای خودش. موهایش خیلی قشنگ بود. سیاه و لخت و بلند. من فاصله گرفتم . دود سیگار را دوست ندارم حتا وقتی روی زمین چمن نشسته باشم و نسیم مرطوب بیاید. دو تا دختر پشت سرم لباس هایشان را کنده بودند و آخرین زور ممکن را میزدند که در سوسوهای آخر خورشید رنگ بگیرند.
ری نا پرسید : غمگین بشوی چی کار میکنی؟ گفتم راه میروم. راه میروم تا هر جا که شد. و بعدش بستنی میخرم. و راه رفته را بر میگردم. گفت یعنی هر بار که غمگین باشی راه و بستنی ؟ گفتم هر بار که غمگین باشم راه و بستنی ..

09 Jul 04:13

مشت مَحلَمی بر ثانیه

by فروغ

اولش هنگامه بود. کمی دیگر که گذشت هنگامه‌جونِ‌من شد. مامانم از وسط مکالمه تلفنی‌اش متوجه شده بود دارد با مادر خواستگار هنگامه صحبت می‌کند. لپ‌های‌مان را از خنده پر کرده بودیم که تا گوشی را می‌گذارد تف‌اش کنیم بیرون. مامان داد زد بیکارید شماها؟ به آدم گوش می‌کنید آدم هول می‌کند. بیکار بودیم. معلوم است که بیکار بودیم.
تابستان‌ها بد می‌گذشت. تعطیلی طولانی بود. تمام طول و عرض خانه را راه می‌رفتم. با نقش تک‌تک کاشی‌ها و سرامیک‌ها قصه ساخته بودم. نمی‌گذشت. قالب بستنی یخی خریده بودیم. ظهرها با برادرم بستنی یخی دوقلو درست می‌کردیم. باز هم نمی‌گذشت. یک روز با شربت آبلیمو، یک روز با شربت آلبالو. حالمان به هم می‌خورد از طعم تکراری‌شان. از دستورنوشته‌ی روی بستنی‌ساز تخطی کرده بودیم بس که خنده‌دار و بد وزن و قافیه بود: شیربریز شکربریز همش بزن بذار تو یخچال/ فوری بستنی می‌ده بخور بکن حال.
بعضی وقت‌ها با برادرم سربه‌سر بچه‌های کم‌زبان‌تر و خجالتی می‌گذاشتیم.خب حوصله که سر می‌رود خباثت خلاقه‌ی آدم گل می‌کند. مثلا مژگان، دختر صدایواش دوست‌مامانم یک بار "مشت محکمی" که از پروژه‌ی شعارزدایی شهرداری از دیوارها جامانده بود، خواند: مَشت مَحلَمی.
- شعار هم پاک شده باشه باید می‌فهمیدی اصلش چی بوده،
- چرا باید روی دیوار بنویسن مشت محلمی؟ خنگول،
- اگه فقط خواستی بخندونیمون که هرهر. مردیم از خنده.
کشتیم دختره را. به هرکه می‌رسیدیم می‌گفتیم که بی‌سواد است و سوتی داده. خجالت می‌کشید. یادم نیست شاید گریه هم می‌کرد.
باز تلفن زنگ زد. مادر کاوه‌جونِ‌من بود که لحن بچه‌محترم‌بدارش مامانم را وادار کرده بود نقشی را بازی کند که طی آن یکی از نُه بچه‌اش تاج‌سر و دردانه معرفی شود. کاری که اصلا کار مادر من نبود. هنگامه فقط از وقتی که رفته بود امریکا، قسم راست مامانم شده بود. همین. احساس تبعیض نکردیم چون بعدش که رویا رفت و بعتر پیمان و بعدترتر بامداد، به نوبت مقسوم‌الیهِ ( می‌دانید که چه می‌خواهم بگویم گیر ندهید) مامان شدند، به جز من که هیچ‌وقت نرفتم.
تابستان‌ها کش داشتند. خیلی. این روزهایم شبیه آن تابستان‌ها می‌گذرند.

06 Jul 03:52

(بدون عنوان)

این چندوقت پنجره‌های کهنه را درآوردیم و پنجره‌های نو جاشان گذاشتیم. هم‌سر آقایی که مسوول نصب پنجره‌ها بود، رفته بود قهر و آقای مسوول نصب پنجره‌ها آن‌قدر در این مدت در خانه‌ی خالی‌اش غذای مردانه‌ خورده بود که غوره‌بادمجان بی‌حوصله‌ی من به تن‌اش چسبیده بود. آقای مسوول نصب پنجره‌ها خیلی دوست داشت پنجره‌های کهنه را با خودش ببرد. هم‌سایه‌ی پایینی از قبل زنگ خانه‌مان را زده بود و اسم پنجره‌های کهنه‌مان را توی شناسنامه‌اش نوشته بود (هم‌سایه‌ی پایینی فوبیای تنها ماندن آشغال‌ در خیابان را دارد و تمام تیرتخته‌های سرگردان در خیابان را پیشاپیش به فرزندی پذیرفته است). به آقای مسوول نصب پنجره‌ها گفتیم که پنجره‌های کهنه را همان‌جا کنار دیوار اتاق به حال خود رها کند پس. پنجره‌های کهنه از آن موقع که از آزاد شدند، به دیوارهایی باز می‌شوند که بهشان تکیه داده‌اند. پنجره‌های کهنه منتظر‌اند باباشان بیاید دنبال‌شان. دل‌ام براشان می‌سوزد که این‌همه شبیه من‌اند. که این‌همه هیچ نیستند. باباشان خیال‌اش راحت است و هنوز دنبال‌شان نیامده، چون از قیافه‌ی ما دو نفر مشخص است که انسان‌های مهربانی هستیم و بچه‌داری و پنجره‌داری و مهمان‌داری‌مان خوب است. البته که خوب است. راستش نمی‌دانم این خزعبلاتی که در مورد شما می‌گویند درست است یا نه، برای احتیاط بنویسم که اگر نمی‌دانی بدانی، مدت زیادی است که از تیمار آدم‌های بزرگ‌تر از 18 سال عق‌ام می‌گیرد.

مامان هم‌چنان مثل قدیم به چشمان‌ بزرگش سرمه می‌کشد. یکی دوتا از مژه‌هاش هم سفید شده‌اند. من توقعات اندکی دارم که برآورده نمی‌شوند. کسی ازشان خبر ندارد. چرا خبر ندارد؟ چون معمولن باید گفته شوند و گفته نمی‌شوند. چرا گفته نمی‌شوند؟ چون من وقت گفتن‌شان عصبانی می‌شوم و عصبانیت مرا می‌کشد. چه توقعاتی؟ مثلن توقع دارم که حتا مامان کشوی میز مرا بدون هماهنگی با من باز نکند و وقتی که دارم از خستگی می‌میرم با من حرف نزند و این‌قدر این‌قدر این‌قدر هی هی هی قسمت‌های تلخ زندگی‌اش را برای من دو باره و ده‌باره و هزارباره تکرار نکند، آن‌هم وقتی که هیچ‌ هیچ هیچ‌وقت از من نپرسیده است که آیا من که دارم توی خودم می‌سوزم چطورم یا نه و این هیچ ربطی به این مساله او کان مرا در بچگی شسته است ندارد. مامان هم‌چنان وقت چای خوردن به روبروش خیره می‌شود و درشت درشت پلک می‌زند. نمی‌دانم الان برات جالب است که بدانی یا نه، ولی مامان چای را هم ترک کرده است. چای سبز می‌نوشد و یوگا می‌رود و مدیتیشن می‌کند و یک چیزهای عرفانی و آسمانی‌ای می‌گوید. مامان فقط می‌بایست مرا می‌داشت که خیلی وقت است نمی‌داند چطور زنده‌ام و با خیال راحت می‌رفت و به زندگی‌اش می‌رسید. این بچه‌های کوچک‌ترش خیلی چموش‌اند، در مقایسه با من. مامان هنوز هم "عین باباتی" را در مقام فحش به کار می‌برد.

من و خانه‌ی جدید هنوز خیلی با هم دوست نشده‌ایم. تقصیر من است که این‌همه نصفه‌ام. هی فکر می‌کنم خسته‌ام، بگذار برای بعد و کلن خودم را گذاشته‌ام برای بعد. حتا دلم تنگ هم نمی‌شود. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. خالی شده‌ام. به دیوار باز می‌شوم. هیچ معنایی ندارم. یکی‌یکی خودم را از دست داده‌ام مامان‌بزرگ. دستانم خشک‌اند. مغز ندارم. جاجیم دست‌باف تو را انداخته‌ام توی یکی از اتاق‌ها و روش غلغله‌ی قیامت است. لباس و مبل و پرده و پلاستیک و تیرتخته. حوصله ندارم به یادگاری‌ات احترام بگذارم. تو که می‌بخشی. من هم نیازی نیست ببخشم. نیازی نیست کاری کنم. فقط خواب‌ام می‌آید.

خوب، حالا چه کار کنم؟ این نامه را بفرستم به قبرستان؟ به آن دنیا؟ اصلن چه اهمیتی دارد که تو بخوانی‌اش یا نه؟ اصلن مرا یادت هست؟

01 Jul 10:26

جنگ سرد

by مرضیه رسولی
 داشتیم اسباب کشی می کردیم که با دریایی از پودر لباسشویی مواجه شدیم. هر کارتنی رو باز می کردم می دیدم جعبه های پودر مثل پناهجوها تنگ هم قایم شده ن و نور چشاشونو می زنه. خیلی زیاد بودن، نمی شد شمرد. سرآسیمه از این کارتن به اون کارتن می رفتم و چشام گردتر می شد. مادر من چرا؟ گرونتر می شه، آدم از فردای خودش خبر نداره، جا که هست، خراب که نمی شه. خب چرا این همه؟ این واسه پنجاه سال یه مملکت بسه. حیرون به هم نگاه می کردیم، انگار جنازه پیدا کرده بودیم. بابام هم خبر نداشت. چرا از بین این همه چیز پودر لباسشویی؟ نه کنسرو، نه برنج، نه روغن، نه آب، پودر. قحطی بیاد با پودر می شه چی کار کرد؟ حتا نمی شه باهاش ملات درست کرد. اگه از آشنایان و بستگان می خواستیم باهامون تو این مصیبت شریک شن و یه دسته ی سینه زنی راه می نداختیم و شونه به شونه ی هم وامیستادیم و با هر فرود دست داد می زدیم چرا این همه، باز این داغ کمرنگ نمی شد. کارتن های پودر لباسشویی مثل یه راز برملا شده وسط خونه، مامانم قیافه ی آدمی که قربانی بوده و نقشه رو در اصل یکی دیگه کشیده و سوال ما: چرا این همه؟      

01 Jul 06:38

The Red Heels

by Solene

La jeune Olesya Shchukina a réalisé dans le cadre de l’école d’animation « La Poudrerie » une courte vidéo décrivant la perte de repère. La vidéo ne dévoile que les éléments qui sont à l’échelle de l’enfant, la rendant fois touchante et légère. À découvrir en détails sur son portfolio et dans la suite de l’article.

 width=

 width=

 width=

 width=

 width=

 width=

ltr ltr2 ltr4 ltr3 ltr5 ltr1
26 May 10:06

مي‌شد در او گم شد.

by noreply@blogger.com (Had Sa)
خنده‌اش جزيره‌اي بود كه كسي از آن باز نمي‌گشت.
17 Apr 07:51

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
به گزارش آسوشیتد پرس، یکی از بدترین مواقعِ زندگی همین الآن است.
13 Apr 10:15

تاریخچه ی پسرفت فاطی

by مرضیه رسولی

پله ها را آمدم بالا و رسیدم به کمدهای دیواری، مادرم به عشق همین کمدها بابام را به خریدن خانه زور کرد. خانه چهل متر از قبلی کوچک تر است؛ قناس و پر ایراد اما در مقابل کمدها هیچ کدام از این نقص ها به چشمش نمی آید. تا وقتی کمدها هستند می تواند با حیاط کوچک، کاشی های کهنه ی حمام و توالت معیوب بسازد. نمی کند عاشق چیزی شود که بیارزد، قابل دفاع باشد، که بقیه بگویند نه خب حق دارد. مطمئنم کارش به عنوان شگفتی ماه در محافل زیادی نقل می شود. فلانی را می شناسید؟ خونه به اون بزرگی رو فدای چارتا دونه کمد دیواری کرد.


در کمدها را یکی یکی باز کردم، بزرگ و جا دار و نو بودند. توی یکیشان دوتا بخاری، یک قابلمه ی خیلی بزرگ نذری پزی و آبکش و کلی خرت و پرت دیگر جا داده بودند و باز هم جا داشت. می شد زندگی دیگری در آنها برقرار کرد. معلوم نیست عشق به کمدها تا کی در مادرم دوام می آورد اما می دانم به محض اینکه از چشمش افتادند خودش را به در و دیوار می کوبد تا خانه را عوض کنند. در مرامش نیست بماند و عاشق جای دیگر خانه شود، مثلن تراس که به نظر من تنها نقطه عطف خانه است، دید خوبی به کوچه و حیاط خانه های مردم دارد، هم قدم می زنی، هم دید می زنی. ولی مادرم خودش را وفق نمی دهد. اگر چیزی از اول به چشمش نیاید تا آخر هم نمی آید. نمی شود حواسش را از چیزی که تا دیروز عاشقش بود و امروز بدش آمده پرت کرد و به چیز دیگری در همان حوالی علاقه مندش کرد. این هشتمین خانه است. 
11 Apr 06:32

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/04/blog-post_377.html

by Ayda
یه جایی هست، یه لحظه‌ای، که نفساش مرتب و عمیق می‌شن، دستاش سنگین می‌شن.. همون لحظه‌هه..