Shared posts

23 Nov 14:20

29 جولاي 1978

by واقف

6422.jpg

(فيلمي از هيچكاك ديدم، در بُرجِ جَدْیْ)

اينگريد برگمن (حوالي 1946): من نه مي‌دانم چرا و نه چگونه اين را بيان كنم: بدن اين بازيگر، مرا تكان مي‌دهد، چيزي را در من لمس مي‌كند كه مرا به ياد مامان مي‌اندازد: رنگ چهره‌اش، دستان ساده‌ي دوست‌داشتني‌اش، حس تازگی، زنانگي‌اي غير خود شيفتارانه.

رولان بارت، خاطرات سوگواري

23 Nov 14:20

ز سخت جاني خود بي‌ تو در شب هجران...

by واقف

آن اوایل که با ۵ مرحله‌ی سوگواری آشنا شده بودم بیش از هر چیز به این فکر می‌کردم که پس چرا سوگواري من تمام نمي‌شود؟ چرا يادِ او از يادم نمي‌رود؟ چرا تمام نمي‌شود اين درد لعنتي؟ چرا هنوز هم هر روز جاي خالي‌اش هست؟ چرا هنوز حفره‌اي كه توي قلبم درست كرده سر جايش مانده؟ چرا مدام و مدام و مدام خاطراتش در ذهنم مرور مي‌شود؟ مگر من نپذيرفته‌ام كه او مرده و مگر نه اين كه مرگ حق است؟ مگر نهايت سوگواري همين پذيرش نيست؟ همين كه ديگر گوشي‌ات را برنداري كه زنگ بزني به او كه مي‌داني مرده است؟ كه اگر گوشي‌ات زنگ خورد و شماره‌ي او افتاد قبل از تعجب يادت بيايد كه حتما برادرش است كه زنگ زده. اگر اين‌ها پذيرش است پس آن درد چيست؟ آن درد لعنتي؟ آن يادِ هر روز رفيق رفته چيست؟ تا اين كه همين امسال رسيدم به بارت و خاطرات سوگواري‌اش، كه مي‌گفت سوگواري عبارتي روانكاوانه و مدرن است. تمام هم كه مي‌شود در واقع چيزي تمام نمي‌شود. شما صرفا فقدان را پذيرفته‌ايد. پيشتر هم شايد اين را نقل كرده بودم كه مي‌گفت: “سوگواري تمام مي‌شود، رنج كشيدن هرگز”.

خوب می‌فهمم چه می‌گوید. حالا که بعد از نه سال، نشد يك لحظه از يادت جدا دل، كه هر روز رنج نبودنت را يادم آورد مي‌فهمم كه “رنج كشيدن هرگز” چه معنا دارد. اما اميدم؟ اين كه روزي هم نوبت من است و بعدش لابد اگر بخت يارم باشد و جهان ديگر باشد تو را هم ببينم.

23 Nov 14:20

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

by واقف

سوگواران و تسلي‌دهندگاني كه ديده بودندش از خلق و خو و صفاتش براي من تعريف مي‌كنند. كه مهربان بود، سخاوت‌مند بود، سفره‌اي گشاده‌ داشت، محجوب و بي‌آزار بود، به وقت و به قاعده بود و مواردي از اين دست. با اين همه از ميان كساني كه خلق و خويش را مي‌ستايند، تقريبا هيچ كس كمترين تلاشي نمي‌كند كه چون او باشد.

23 Nov 14:20

ع.ص

by واقف

“پاهای بسته با پرواز نمی‌سازد، که بال ها را هم می‌شکند! بی‌شک مطالعات وسیع ما، غذای خوبی است، اما ما به مسائل دیگری نیاز داشته‌ایم که از آن‌ها سطحی گذشته‌ایم و در نتیجه با این که خیلی پر زده‌ایم، اوجی نگرفته‌ایم.”

23 Nov 14:20

حالا حکایت ماست

by واقف

روزی که بارت مرد در ماشین تحریرش متنی نیمه‌تمام مانده بود که جایی از آن نوشته بود:«انسان از سخن گفتن درباره‌ی آن چه به آن عشق می‌ورزد عاجز است.»

23 Nov 14:20

توانش هستی

by واقف

اگر دموکراسی معنایی داشته باشد، آن معنا عبارت از در اختیار نداشتن هیچ اقتدار یا مرجعیت قابل شناسایی‌ای است که از جایگاه یا نیروی محرکی جز جایگاه یا نیروی محرک یک میل ـ یک خواست، یک انتظار، یا یک اندیشه ـ منبعث شده باشد، یعنی از جایی که آن‌چه در آن بیان و بازشناخته می‌شود امکان راستینِ همه با هم بودن است، یعنی با هم بودن همگان و هر یک از همگان. بار دیگر باید تکرار کرد: تصادفی نیست که واژه‌های کمونیسم و سوسیالیسم، پس از آن‌که در معرض انواع تحریفات قرار گرفتند، هم‌چنان در بردارنده‌ی ضرورت و شوری بودند که واژه‌ی دموکراسی به خودی خود از افاده‌ی آن ناتوان بود. شصت و هشت این‌همه را به‌یکباره از نو بیدار می‌کند، یعنی این ضرورت و این شور را به منزله‌ی حضور کنونی آری‌گویی‌ای به یاد می‌آورد که قبل از هر چیز می‌خواهد از قید هرگونه شناسایی یا تعیین ماهیتی برهد.

حقیقت دموکراسی، ژان‌لوک نانسی، ترجمه‌ی پویا ایمانی، نشر مرکز

23 Nov 14:19

عمارت، سکونت، فکرت

by واقف

فانیان از این رو سکنی می‌گزینند که گویی در انتظار قدسیان چونان قدسیانند، آنان امیدوارانه آن‌چه را که از آن گریزانند به قدسیان نشان می‌دهند. آنان در انتظار صمیمیت آمدنشان هستند و در نشانه‌های غیبتشان خطایی وجود ندارد. آن‌ها برای حودشان خدا نمی‌سازند و بت‌ها را پرستش نمی‌کنند. در عمق ناکامی، آن‌ها در انتظار خیر و برکتی هستند که از آنان دریغ شده است.

فانیان از این رو سکنی می‌گزینند که ماهیتشان را به استفاده و عمل واگذارند و خود را به توانایی پذیرش مرگ به عنوان مرگ رهنمون باشند. شاید که مرگ همراه با نیکی باشد. وارد کردن فانیان به عرصه‌ی مرگ به هیچ وجه به معنی هدف کردن مرگ چونان عدم تهی نیست، و به معنای تیره‌کردن سکنی و با چشم بسته به پایان خیره‌شدن نیز نیست.

شعر، زبان و اندیشه‌ی رهایی، مارتین هایدگر، ترجمه‌ی عباس منوچهری، انتشارات مولی

30 Jul 09:17

Do you want to see me become her?

by واقف

tumblr_mmgdw2nMM81qbz1b3o2_500.jpg

“هرگز آن روزِ خوبي را كه من و مريلين در نيويورك قدم مي‌زديم را فراموش نخواهم كرد. او نيويورك را به اين خاطر دوست داشت كه آن جا كسي مانند هاليوود مزاحمش نمي‌شد، مي‌توانست لباس‌هاي معمولي‌اش را بپوشد و هيچ كس متوجه او نباشد. او عاشق اين كار بود. همين طور كه پايين برادوي راه مي‌رفتيم، رو به من كرد و گفت:’مي‌خواي ببيني كه من تبديل به او مي‌شم’ نمي‌دانستم منظورش چيست ولي فقط گفتم ‘بله’- و سپس آن را ديدم. نمي‌دانم چگونه چيزي را كه ديدم توضيح دهم، چون تشخيصش بسيار مشكل بود، او چيزي را درون خود روشن كرده بود كه تقريبا به جادو شباهت داشت. و ناگهان ماشين‌ها سرعتشان را كم مي‌كردند و مردم سرشان را مي‌چرخاندند و سر جايشان مي‌ايستادند تا به او خيره شوند. آن‌ها فهميده بودند كه او مريلين مونرو بود، انگار كه ماسكي را از روي صورت خود برداشته باشد، ولو اين كه ثانيه‌اي پيش‌تر هيچ كس متوجه او نبود. هرگز پيش از آن چيزي شبيه اين نديده بودم”.

ايمي گرين، همسر ميلتون گرين، عكاس شخصي مريلين مونرو

17 Jul 14:30

We ask ourselves.



We ask ourselves.

17 Jul 14:30

سیاست «سلام سینما»نیست

by arashghafouri

من فکر نمی کنم رفتن محسن مخملباف به عنوان یک کارگردان سینما یا فعال هنری به اسرائیل چندان مهم و محل مناقشه باشد. این یک تصمیم شخصی است و او یا دغدغه های اکثر آزادی خواهان در مورد معایب این سفر را می پذیرد، و یا که قبول نمی کند. مسئله اما اینجاست که شغل و حرفه آقای مخملباف فقط کارگردانی در سینما نیست. او برای خودش زمانی در آغازین روزهای جنبش سبز، قبای یک اکتیویست سیاسی را پوشید و کج دار و مریز و خودخوانده، سفیر جنبش سبز شد. کسی که نماینده جنبش سبز باشد – یا خودش را نماینده جنبش سبز بنامد – هیچ وقت به اسرائیل نمی رود. تاکید می کنم نه به این دلیل که کارگردانی در سینماست؛ بلکه چون یک اکتیویست سیاسی سبز است و یا زمانی بوده است.

آقای مخملباف البته در همان روزهایی که پیام رسان جنبش سبز در خارج از کشور هم می شد کم اشتباه نکرد و ای کاش همانطور که خودش زمانی گفت که پس از سپری شدن شش ماه از پیروزی انقلاب، سیاست را کنار گذاشته بود، به این سنت وفادار می ماند. اما او در همان روزها هم تند رفت و اشتباه کرد. به آقای اوباما نامه نوشت و از طرف جنبش سبز برای مسئله ای که موضوعیت نداشت – داستان تسخیر سفارت – معذرت خواهی کرد. اشتباه نکنید. در مقام ارزش گذاری مثبت یا منفی آن حادثه نیستم و اعتقاد هم دارم تمام آنچه که انجام شد همه اش، مثبت نبود اما، یک اکتیویست سیاسی نمی تواند به میل و علاقه خودش و احساسات درونی و آنی اش – هرچه قدر هم که مقدس باشد – تصمیم بگیرد. برای یک اکتیویست شترسواری دولا دولا نمی شود. یعنی قرار نیست آن وقت که در و دیوار برای آدم بشکن می زنند، فعال سیاسی بشویم و نطق و خطابه بدهیم و خودمان را سفیر یک ملت بنامیم و به نام دولت عریضه و نامه بدهیم اما آن وقت که به قول کلیله و دمنه «آن سبو بشکست و آن پیمانه بریخت»، برگردیم و دوربین بدست بگیریم و دوباره بشویم همان کارگردان سینمایی که بر اسرائیل رفتنش که هیچ، تا خود جهنم و بهشت هم برود حرجی نیست. تصمیم خودش است و مستقل است و به کسی و طایقه ای و گروهی سند شش دانگ نداده است.

 اما آقای مخملباف – که من روایت انسانی فیلم های ایشان را دوست دارم – خودش هم می داند که فقط یک کارگردان سینما نیست؛ هرچند ای کاش فقط یک هنرمند بود. دیگر آن وقت هزینه اشتباهاتش را خودش می داد، نه اینکه در قامت یک جنبش سبزی فعال و یک اکتیویست سیاسی مشهور، فاکتور این اشتباهات را آقای موسوی در کوچه اختر از حسین شریعتمداری تحویل بگیرد. همانطور که امروز هم اگرچه به اسرائیلی ها توصیه می کند با ایران نجنگند اما از آن سو به آنها پیشنهاد می دهد که از نیروهای دموکراتیک ایرانی حمایت کنند. پیشنهادی که بازهم هزینه آن را همین آزادی خواهان درون ایران می دهند. وگرنه کیست که نداند نه آقای نتنیاهو، به دغدغه های صلح دوستانه آقای مخملباف وقعی می گذارد – کما اینکه همین دیروز به صورت خیلی زشت و ناجوانمردانه ای از آمریکایی ها خواست با ایران مهربان نباشند و در صورت لزوم به ایران حمله کنند – و نه اینکه شما اگر دموکرات باشید و در ایران زندگی کنید، به اندازه سر سوزنی حمایت دولت اسرائیل را پشت سر خودتان تحمل خواهید کرد.

آقای مخملباف در عین حال امروز می تواند بگوید که دیگر دنباله ای از سیاست – در معنای حرفه ای اش به عنوان یک اکتیویست – نمی گیرد و از آنکه پس از سال 88 به اشتباه با سیاستمداران بُر خورد و اشتباه کرد پشیمان است. اما این را هم نباید فراموش کند سیاست هم «سلام سینما» نیست که «عشق بازیگری» به جلوی دوربین برود، گریه کند و بگوید عاشق سینماست و بعد هم که دوربین خاموش شد به زندگی عادی اش برگردد و بگوید آن یکی فیلم بود و تمام شد و دود شد و به هوا رفت.

آقای مخملباف، زمانی در نامه ای به سیدمحمد بهشتی می گوید که حاضر بود به خودش نارنجک ببندد و مهرجویی را بغل کند تا به خاطر فیلم ضدانقلابی «اجاره نشین ها» با هم به «آن دنیا» بروند. ای کاش ایشان این را هم بداند که هر بازی قاعده و قانون دارد. فرقی نمی کند، فوتبال باشد و یا سیاست. و حتی هنر و سینما درون خانواده سینما. قواعدش را باید رعایت کنیم. یا بمب نبندیم، یا وقتی بستیم منفجرش کنیم. یا اکتیویست نشویم، یا وقتی شدیم به قواعدش پای بند باشیم. و از آنجا هم که آقای مخملباف بنا به روح سلحشور و پر شوری که دارد، نمی تواند اینگونه باشد، حرف هایش دو تا و سه تا و هزار تا می شود، ای کاش بازهم همان فیلم خودش را بسازد. به افغانستان برود و بودا را ترسیم نماید و در اسرائیل از شهروندانی بهایی بگوید. اما دور سیاست را در معنای اکتیویستی آن خط بکشد. آن وقت در کره مریخ هم که باشد کسی نمی تواند از او ایرادی بگیرد که به قول مولای رومی: «گربه آمد ناگهانش در ربود / بس دویدیم و نکرد آن جهد سود»

مقاله ام در روز آن لاین

mohseeeen


17 Jul 07:48

از میان نامه‌های کالوینو - سومین نامه

by ali

داشتن دوستِ راه دور که برایت نامه‌های طولانی پر از جزئیات احمقانه بنویسد و تو هم بتوانی در جوابش نامه‌های طولانی پر از جزییات احمقانه بنویسی چیز خوبیست، خوب نه به این دلیل که دوست دارم در جدال‌های ملالغطی فرو روم و نه به خاطر اینکه لذت می‌برم تا یک سری ایده‌های خاصی را در کله یک احمق اهل اورب فرو کنم بلکه به این دلیل که نوشتن نامه‌های طولانی به دوستان دلیل اخلاقی مناسبی است برای مطالعه نکردن.


قسمتی از نامه ایتالو کالوینو به یوجین اسکالفاری - ۱۷ مارس ۱۹۴۲
17 Jul 07:48

به آنان که با قلم تباهی خلق را به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند

by myedges

بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کاربرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از كتاب عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلومه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت. بنده موردی مشاهده کردم که طرف توی پروفایل عمومی گوگل‌پلاسش یک روز در میان اعلام می‌کرد که از این ناملایمات دنیا خسته‌ شده و می‌خواد «قرص بخوره». زیرش هم سیل دونقطه ستاره مخاطبان بود. نمایش گریه برای جلب توجهی که همه‌ی شرکت‌کننده‌هاش به طرز عجیبی اغراق‌آمیز بازی می‌کردن. توی یه مورد کاملن متفاوت، یه کاربر اینستاگرام که یک آخر هفته دو تا مهمانی رفته بود، عکس یکی رو نگه داشت و توی یکی از هفته‌های بی‌کسی و بی‌برنامه‌بودن آپ کرد که دوستاش فکر نکنن که آخر هفته‌اش را مثل لوزرها تنها گذرونده. یعنی موقع جی‌جیک مستون خوش‌گذرونی، فکر زمستون تنهایی بود. نمونه‌ای اعلا از آینده‌نگری مجازی، با عینک ملاحظات خورشتی دنیای واقعی.

این بابایی که اینستاگرام را اختراع کرده، اولش داشت روی یک چیز دیگری کار می‌کرد. یک‌چیزی که مثلن بین این فضای مجازی و واقعی پل بزند. مثلن شما وقتی رفتی توی یک باری نشستی، توی یک سایتی چک این کنی. بعد بقیه‌ی این‌هایی که توی بار هستند هم توی همان فضای مجازی هم باشند. بعد شما وضعیتت رو با عکس و تفصیلات به دوست‌های مجازی گزارش کنی. یک اپلیکیشن موقعیت محور با قابلیت‌های به اشتراک‌گذاری. کارشون به سرانجامی نرسید و آخرش این‌ها همین ایده‌ی عکسش را برداشتن و کردن اینستاگرام. یعنی وقایع‌نگاری تصویری فوری. یعنی یک وسیله‌ی دیگری برای مخابره‌ی این پیغام که در هر لحظه‌ای آدم‌هایی هستن که دارن از تو خوش‌تر می‌گذرونن، آخر هفته‌شون از تو پربارتره.

چیزی که هنوز برای من حل نشده اینه که از کی بشریت این‌قدر با افشای زندگی و فکرها و احساساتش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که بعدش آدم‌ها تصمیم گرفتن نگران عواقب حرفشون نباشن و در یک لحظه گروه عظیمی از کسانی که می‌شناسن و نمی‌شناسن را از احساسشون نسبت به یک عکس/خبر/آدم باخبر کنن؟ از کی ملاحظه درباره تصویرشون توی گروه‌های مختلف دوست/هم‌کار/فامیل را کنار گذاشتند و شروع کردند با همه یک‌جور حرف زدن و برخورد کردن؟

17 Jul 07:48

http://sirhermes.blogspot.com/2013/07/blog-post_15.html

by Sir Hermes

۱
تازه از زندان درآمده بود. زندانِ نه‌چندان‌به‌حق. افتاده بود به صرافت انتقام. یعنی اول نیت‌ش صرفن انتقام بود از آن‌هایی که برای‌ش پاپوش دوخته بودند. تمام سال‌های زندان، تمام‌ آن دقایق کشنده را صرف این کرده بود که آدم‌ها را، قابلیت‌های‌شان را خوب بشناسد. هرکدام را بگذارد سر جایی که باید. بعد، بیرون که آمده بود، نشسته بود منتظر. تا تک‌تک‌شان بیایند بیرون. رفته بود سراغ‌شان. یکی به وعده، یکی به مصلحت، یکی به انتقام، یکی به معرفت. هرکدام به نوعی. راضی شده بودند بایستند کنارش. نه که صنمی با او داشته باشند لزومن، کلن انگیزه‌ها را اول از همه چیده بود. درست هم چیده بود. بعد نقشه را روی میز پهن کرده بود. یکی‌یکی‌شان را گذاشته بود سر جای‌شان. سر زمان‌شان. این‌جوری که هرکدام در زمان درست، در مکان درست، به‌ترین دوران، خودشان بودند. یک تیم حرفه‌ای ساخته بود، به معنای درست کلمه. بعد آرام‌آرام نقشه‌اش را عملی کرده بود. سر صبر. دانه‌دانه‌شان را گیر آورده بود و بی‌خون‌وخون‌ریزی کشانده بودشان به مغاک خاک. به درک‌الافلاک. 

داشتیم می‌گفتیم که این مایه‌ی انتقام چه‌قدر انسانی‌ست. چه‌قدر تعادل دارد. چه‌قدر معنا دارد. چه‌قدر سمپاتی آدم را قلقلک می‌دهد. سلام آقای کیم‌کی‌دوک. کاری به درست‌وغلط‌‌ش نداشتم. اگر می‌خواهی یک جمع کثیری را با خودت همراه کنی بچسب به این ته‌مایه‌ها. انتقام و انتظار و تیم‌جمع‌کردن و نقشه‌داری و حوصله و تمیزی. این‌جور چیزها آدم‌ها را وارد قصه‌ات می‌کند. نگه‌شان می‌دارد. همراه‌شان می‌کند. 

۲
از یک جایی دیدم که پاهایم را انداخته‌ام روی هم. درست روی هم. زانوها روی هم، ساق‌ها در امتداد هم، کم‌وبیش. نه مثل همیشه‌ی این سال‌ها که مجبور بودم مچ پایم را بیندازم روی آن یکی زانو و ساق‌هایم دو محور متعامد بسازد. از یک جایی دیدم که چقدر همه‌چیز می‌تواند راحت باشد. بی‌درد و خون‌ریزی و استرس. 

۳
می‌گفت یوگا تمرین یک‌جابودگی ذهن و تن است. این که ذهن‌ت درست همان‌جا باشد که تن‌ت هست. فیل‌م یاد هندوستان کرده بود که: یک ورزشی هم کاش باشد که آدم را برساند به آن‌جا که تن‌ت هم برود همان‌جایی که ذهن‌ت هست. (شوخی کردم) 

۴
نشسته بودیم آخر شب به ورق‌زدن اسم‌ها. نام‌ها و نشانه‌ها. چند روز بعد نشسته بودیم دور یک میز بزرگ دوازده‌نفره. تیم شده بودیم. هفته‌ای سه جلسه‌ی سه‌ساعته. اصطکاک‌ها را که سپری کردیم یک شب زنگ زده بود که صدای قهقهه‌های‌تان بلند بود. معلوم بود دارد به‌تان خوش می‌گذرد. گفتم درست‌ش هم همین است دیگر. یک جماعتی را جمع کرده بودیم که هرکدام سر جای خودمان غولی بودیم برای خودمان. حوزه‌های متناقض، زانوهای متعامد. از یک روزی به بعد رگ خواب هم را پیدا کرده بودیم. شده بودیم هم‌راستا. من؟ من خوش‌بین‌ام به نتیجه. راست می‌گوید آقای سر نورمن فاستر. آدم مگر می‌شود معمار باشد و خوش‌بین نباشد. معماری که خوش‌خیال نباشد همان به‌تر که برود کشک‌ش را بسابد. این را وسط «شهری‌شدن» گفته بود. مستند معرکه‌ای که درباره‌ی طراحی شهری بود. درباره‌ی این که ته ته‌ش چه‌طور تا وقتی یک مشارکت جمعی و از پایین در کار نباشد هیچ معضلی در شهر درست‌ودرمان حل نمی‌شود. فرقی هم نمی‌کند برازیلیا باشد یا بمبئی یا لوکزامبورگ. دورخیز کرده بودم همان شب‌های انتخابات، میانه‌ی همان بحث‌های داغ دادن یا ندادن، از لحاظ رای، از این فیلم بنویسم. نشد. گاس که لزومی هم نبود. کاری را که می‌بایست می‌کردیم کردیم. راضی‌ام. 

۵
حرف این شده بود که چرا فضاهای آخرالزمانی نداریم برای خودمان. در ادبیات و سینما‌ی‌مان. بعدتر، یک‌جای دیگری باز حرف‌ش شده بود. گفته بود بس که اصلن سال‌هاست داریم در یک فضای آخرالزمانی زندگی می‌کنیم. از چی باید بترسیم دیگر؟
17 Jul 07:48

http://sirhermes.blogspot.com/2013/07/blog-post_16.html

by Sir Hermes
۱
خوشی‌نویسی‌ای که به «ادبیات»، به تولید ادبیات منجر نشود، پز و ویترین‌ و الخ هم که محسوب نشود، در به‌ترین حالت‌ش می‌شود تولید محتوای بی‌ارزش،‌ می‌شود «جانک‌». تعمیم‌ش‌دادن به خوشی‌نگاری‌ها اما به این راحتی‌ها نیست. وگرنه چرا هنوز که هنوز عکس‌های سال ۴۲، خوشی‌نگاری‌های سال ۴۲ را که آدم نگاه می‌کند یک جای دل‌ش غنج می‌رود.

۲
اعتراف کنم. از این پست علیبی که شر شد و شر شد (به کسر شین اول و فتح دومی) همان دوجمله‌ی اول‌ش را پسندیده بودم. همان که از کثرت گزارش‌ نوشتن و دادن و پیشی‌گرفتن سرعت تولید محتوا از مصرف‌ش می‌گفت. از این حجم انبوه گزارش‌های شخصی، گزارش‌های اکثریت، متنی و تصویری و الخ، بی‌خاصیتی‌شان. کثرت گزارش‌های شخصی، فارغ از خوشی یا غم بودن‌شان حتا. آدم است دیگر، گاهی دل‌زده و خسته می‌شود از این همه تولید بی‌خاصیت محتوا. 

۳
چهارپنج‌سال پیش حدودن، مجله‌ی معمار را که ورق می‌زدی، غالب تبلیغ‌ها تبلیغ کامپوزیت‌پنل‌های آلومینیومی بود. انتخاب اول قریب به اتفاق کارفرمایان اداری و تجاری. تا شهرها از کاپوزیت‌پنل‌ها اشباع شد. حالا همان حکایت برای نماهای چوبی دارد تکرار می‌شود. یک‌جوری که آدم خجالت می‌کشد پنل‌های چوبی به کسی پیشنهاد کند. می‌خواهم بگویم این اشباع کلن چیز بدی‌ست. نکنیم خب. شده حکایت اینستاگرام‌های‌مان از خوردنی‌های‌مان، صرفِ‌ خوردنی‌ها، صرفِ میز غذا، بی‌امضا، بی‌هویتِ معلوم. آدم را دچار یک‌جور کرختی می‌کند کم‌کم. از فرط تکرار. این همه سوژه‌ی بکر داریم هرکدام‌مان: خودمان، خودمان در جاها،‌ در موقعیت‌ها، دوروبری‌های‌مان، دوروبرهای‌مان، «لااقل» به آن‌ها بپردازیم، اگر کماکان اعتقاد داریم لزومی به عکس «خوب» گرفتن نداریم در اینستاگرام‌مان.
16 Jul 14:00

http://xa-nax.blogspot.com/2013/07/blog-post_2065.html

by زاناکس
اشتباه حرف بزنيد، اشتباه تايپ كنيد، اشتباهي باشيد اصلن. بگذاريد رجوع كنند به شما و قلب خوبتان. بگذاريد باز فداي هم شويد. بگذاريد سرشان را بكوبند به ديوار دلتان. وحشي شويد. گاز بگيريد. هارش شويد. شما هماني هستيد كه به وقت خنديدن بي وقفه تان آبروي رفيقتان را در كافه برده بوديد. بله ما همانيم كه بر باد داديم خودمان را رفت.
16 Jul 09:16

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.

14 Jul 12:14

سید

by Mirza

سید را می‌شناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی می‌شناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر می‌کنید هیچ توجیهی پیدا نمی‌کنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر می‌کنید حتماً از قبل می‌شناختمش و این قهوه‌ی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمی‌داند سید را از کی می‌شناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو می‌شود و کلاً آغازی بر دوستی‌تان، هر قدر هم صوری، پیدا نمی‌کنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوش‌آمد می‌گوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه می‌رسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همین‌جا منتهی می‌شود. هر چند ما هر از گاهی فکر می‌کنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمی‌آید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمی‌خورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه می‌کند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را می‌کردند خدای ابهام. نمی‌شود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه می‌پیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل می‌بینی داری از خاطرات کودکی‌ات برایش می‌گویی. البته آخر سر جوابت را می‌دهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بی‌خبر برمی‌دارد از زندگی‌اش می‌گوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت می‌گوید حرفش را قطع می‌کند. یک مهارتی می‌خواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بی‌اعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. می‌گوید به کارهایم دارم می‌رسم، بعد می‌گویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان می‌رسی و جوابت می‌دهد ایمیل‌های جواب نداده، تلفن‌های عقب افتاده و یادداشت‌های ناتمام. شب چانه‌اش هم بیشتر کار می‌کند. وقتی رساندت دم در خانه‌ات و ماشین را خاموش کرد و صندلی‌اش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک می‌کنی، بس که ملت چرند بلغور می‌کنند. سال‌ها می‌گذرند و تازه گوشی دستت می‌آید سید آدم‌ها را فراموش نمی‌کند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایه‌اند. خبر می‌گیرد، خبر می‌دهد. کی رفت، کی آمد، کی نخست‌وزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایه‌ی زندگی‌اش. آدم‌ها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه می‌روند پیش‌اش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. می‌بینی طرف سید را داخل آدم حساب نمی‌کند، بعد کارش که گیر کرد دمش را می‌گذارد لای پایش و می‌رود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق می‌کنید. یک ژستی می‌گیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که می‌بینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را می‌برد اوج فلک. یعنی ورای این حرف‌ها مسأله را بررسی می‌کند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد می‌رسد به کمبود آب شیرین در دهه‌های آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمی‌گرداند به راه‌حل‌هایی که عموماً هیچ‌کدام فی‌نفسه به دردی نمی‌خورند. بعد بلند می‌شوید و می‌رود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز می‌روید پیش سید، رد خور ندارد. نمی‌شود حرف‌های سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد می‌زند. از روزی که می‌شناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن می‌زند. یک طوری در تعلیق می‌مانید همیشه. تکلیف‌تان را روشن نمی‌کند که بالاخره می‌ماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. می‌گوید می‌روم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمی‌گردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمی‌مانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله می‌زنید باهاش. سعی می‌کنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت می‌کنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان می‌گویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان می‌شود، بهار، تابستان و پاییز می‌رسد و از نو. سال‌ها می‌گذرند و یک روز سید می‌گوید دارد می‌رود. نه می‌توانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را می‌اندازی زیر و کمک می‌کنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش می‌کشیدیش و می‌گویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید می‌رود. جای سید یک گلدان شمعدانی می‌گذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.

14 Jul 09:10

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post_13.html

by Ayda
باران مى‌باريد. تند. هفت صبح. حياط سبز و بعدتر آن ورِ ديوار، دشتِ سبزتر و بعدتر درياى آبى آبى و حالا هم باران. هنوز خواب-ناخواب. بيدار شده بوديم هنوز خواب-ناخواب، تن‌هامان هنوز نم‌دار درياى نيمه‌شب تن زده بوديم به باران و به دريا. برهنه، تب دار.

برگشتنا، جاى پاهاى ماسه-چمنى‌مان گيج خورده بود تا بالاى پله‌ها، تا روى ملافه‌ها. قاطى صداى دريا و صداى جيرجيرك‌هاى هنوز خواب-ناخواب.

خاطرات خانه‌ى قشلاقى --- سيلويا پرينت
10 Jul 09:25

Sure, my trasure

by Sara n
یه همکار ایتالیایی دارم که به جای dear کلمه ی ایتالیایی tesoro رو به انگلیسی ترجمه می کنه و با اون خطابم می کنه. مثلن بهش می گم لطفن فلان کار رو می کنی؟ می گه sure, my treasure. یا میاد در آفیسم و می گه are you going home for lunch treasure, من تنم مور مور می شه هر بار که می گه. مثل آرایشگرم - مرد- که مثل نقل و نبات به همه می گه love, honey, babe. یکی از دلایلی که دیگه پیش آرایشگره نمی رم همینه که نمی خوام یکی مدام love خطابم کنم. اما این همکارم رو دوست دارم، ففط نمی دونم چطوری بهش بگم به این راحتی نمی تونی tesoro رو به انگلیسی ترجمه کنی و به کارش ببری. 

09 Jul 17:42

در جستجوي الهيات در بينوايان تام هوپر

by واقف

LeMiz (1).jpg

بي‌نوايانِ تام هوپر برداشتي سينمايي است از تئاتر موزيكالي با همين نام كه در سال 1983 در برادوي بر اساس رمانِ بي‌نوايانِ ويكتور هوگو روي صحنه رفته است. بي‌نوايان به عنوان يك شاهكار ادبي بارها در قالب‌هاي مختلفي مانند تئاتر، فيلم سينمايي، سريال، نمايشنامه‌ي راديويي و حتي كميك‌بوك مورد اقتباس قرار گرفته است و برخي هم تلاش كرده‌اند دنباله‌هايي بر اين شاهكار ادبي بنويسند. بي‌نوايانِ هوپر گرچه مبتني بر داستاني بود كه بارها به زبان‌هاي مختلف بيان شده بود، توانست با بهره‌گيري از ستاره‌هايش و نيز جذابيتِ اجراي موزيكال به موفقيت‌هاي متعددي دست يابد. علاوه بر فروش خوب فيلم، نظر اكثر منتقدان هم نسبت به آن مثبت بود و توانست جوايز متعددي را كسب كند. بي‌نوايان پس از ده سال نخستين فيلم موزيكالي بود كه نامزد بهترين فيلمِ اسكار بود و توانست سه اسكار را نيز از آن خود كند.   بي‌نوايان گرچه داستانِ سر راستي دارد، كه احتمالا همه‌ي خوانندگان اين مطلب آن را مي‌دانند، با موضوعاتِ مختلفي درگير است. در واقع بي‌نوايان مانيفست هوگو است در مورد تمام چيزهاي مهم، از تاريخ و انقلاب گرفته تا حقوق زندانيان و نحوه بازپروي آن‌ها تا عشق و مذهب و اخلاق و قانون و اقتصاد است. در واقع بي‌نوايان با كلِ‌ آن چه ما به عنوان زندگي مي‌شناسيم درگير است. البته بي‌نوايانِ تام هوپر گرچه بر اساس موزيكال بي‌نوايان است، هم با نمايش موزيكال و هم با رمانِ هوگو تفاوت‌هايي دارد. در اين نوشته سعي مي‌كنم به برخي مفاهيمِ بي‌نوايان، آنگونه كه در فيلم بازنمايي شده است بپردازم.   بي‌نوايان فيلمي درباره‌ي اخلاق و انتخاب‌هاي اخلاقي است. درباره‌ي اين كه در شرايطي كه مي‌توان عملِ غير اخلاقي را با انواع استدلال‌هاي مصلحت و منفعت توجيه كرد، بايد چه كرد؟ بايد تن به مصلحت داد يا اين كه به وظيفه‌ي اخلاقي، با همه‌ي عواقبش تن داد؟ الگوي هوگو، يا لااقل الگويي كه تام هوپر از اخلاق عرضه مي‌كند الگوي اخلاق وظيفه‌گراست.

 LeMiz (2).jpg

در موزيكالِ بي‌نوايان هم ژان والژان و هم بازرس ژاور هر دو موجوداتي اخلاقي هستند. هر دو تنها به وظيفه‌ي خود عمل مي‌كنند. آن جا كه والژان مي‌شنود كسي ديگر را به جاي او بازداشت كرده‌اند ابتدا همان توجيهاتِ هميشگي به سراغش مي‌آيند كه او مدير يك كارخانه است و مسئوليت تعداد زيادي آدم بر دوش اوست. اگر او خود را معرفي كند زندگي اين افراد دچار بحران مي‌شود و در صورتي كه خودش را معرفي نكند و آن كه به جاي او گرفته‌اند محكوم شود، آن وقت والژان ملعون خواهد بود. والژان علي‌رغم محاسبه‌ي هزينه و منافع معرفي نكردن خودش تصميم به نجات مرد مي‌گيرد و خود را معرفي مي‌كند.   در بينوايان نه تنها اين عمل والژان عملي اخلاقي و مبتني بر وظيفه‌ است كه اصرار ژاور بر دستگيري والژان هم عملي اخلاقي و مبتني بر وظيفه است. والژان چند بار كه ژاور با او روبرو مي‌شود، حتي زماني كه قدرت گرفتن جانِ ژاور را هم دارد نه تنها بر اين موضوع تاكيد مي‌كند كه ژاور تنها وظيفه‌اش را انجام داده و از او كينه‌اي به دل ندارد كه از او مهلت مي‌خواهد تا وظيفه‌ي ضروري‌تر ديگري كه همان موقع بر دوشش بوده را انجام دهد و خود را به او تحويل دهد. با اين همه قانون و وظيفه‌ي قانوني اولويت نمي‌شناسد و ژاور تنها بار آخر است كه بي‌جنگ و مقاومت از سر راه والژان كنار مي‌رود.   LeMiz (3).jpg

ژاور همين عدم انجام وظيفه‌ را، زماني كه پاگذاشتن روي وظيفه وظيفه‌اش بوده را تاب نمي‌آورد. ژاور مي‌داند كه وقتي والژان او را نكشت، او را مديونِ خود كرد. مي‌داند كه من بعد توان ايستادن در برابر والژان را، و بالطبع انجامِ وظيفه‌ي دستگيري او را ندارد. به همين دليل است كه مي‌گويد او با زنده نگه‌داشتنم من را كشت. همين طوري است كه دنيا، كه در ذهنِ ژاورِ در زندان به دنيا آمده و رشد يافته هميشه مبتني بر نظم و قانون است به ناگهان برايش تنگ مي‌شود و دست به خودكشي مي‌زند. او نمي‌خواهد كه مديونِ يك دزد باشد. والژان براي او يادآور آن فراز سخنان عيسي است كه مي‌گويد: “همه شما شنيده‌ايد كه مي‌گويند چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان، اما اكنون من به شما مي‌گويم از كسي كه به شما بدي كرده است انتقام‌جويي نكنيد. اگر كسي بر گونه‌ي راست شما سيلي زدگونه‌ي چپ را جلو بياوريد”. اصرار او براي اجراي قانون نه براي دستيابي به منفعت و يا انتقام و تسويه‌حسابِ شخصي است كه از باوري قطعي به وظيفه و قانون نشأت مي‌گيرد، كه هيچ كس نبايد از قانون و مجازات فرار كند. باوري كه با چشم‌پوشي والژان از انتقام‌گيري شك به جانش مي‌افتد و ويران مي‌شود. او نه مي‌تواند بگويد كه والژان خير است و نه مي‌تواند بگويد كه شر است. نه باور مي‌كند كه در بهشت جا دارد و نه باور مي‌كند كه در جهنم خواهد بود. ژاور خدا را تنها به عنوان برپا دارنده عدل مي‌شناسد و شناختي از خداي بخشنده ندارد و در مواجهه با اين چهره‌ي رحيم خدا اصول زندگي خود را از دست‌ رفته مي‌يابد و خود را مي‌كشد.   LeMiz (4).jpg

ژاور گرچه خود همواره به وظيفه خود عمل مي‌كند در مورد ديگران بيش از هر چيز به ذات‌‌گرا است. او باور نمي‌كند كه انساني كه مجرم بوده به سوي خير تحول يابد. او معتقد است مجرم نه به دليل نياز و فشار اقتصادي دست به جرم مي‌زند،‌ بلكه دليل او براي اين كار ذاتش است. براي همين زماني كه آن “جنتلمن” با فانتين درگير مي‌شود بي‌شك فانتين را مجرم مي‌داند و رفتار جنتلمن را به صرف جنتلمن بودنش صحيح مي‌داند. در واقع براي او مهم نيست كه رفتار چيست، مهم اين است كه چه كسي آن را مرتكب مي‌شود. اين خصلت است كه باعث مي‌شود همه‌ي خوبي‌هاي والژان را به خاطر ذاتِ پليدِ تغييرناپذيري كه براي او قائل است ناديده بگيرد و او را همچنان مجرم بداند.   والژان در نظر ژاور تنها يك مجرم نيست بلكه كسي است كه از “رحمتِ خدا خارج شده است”. براي همين است كه او از خدا مي‌خواهد كه در پيدا كردن والژان به او كمك كند تا بتواند نظم و هارموني را به جهان اخلاق بازگرداند. ژاور نمادِ نگاهي محافظه‌كارانه و حتي كنستانتيني است كه معتقد است خدا و دولت، بخصوص در وجه نظم و قانونِ دولت، همواره هم‌سو هستند، او حتي به اين الهيات كاپيتاليستي معتقد است كه “كارِ صادقانه” روشِ جلب رضايتِ الهي است.

LeMiz (5).jpg

مجرمان زاده مي‌شوند يا ساخته مي‌شوند؟ آيا جامعه بايد از آنان حفاظت شود يا بايد تلاش كند آنان را از نو تبديل به شهرونداني مولد كند؟ هدف از زندان و مجازات چيست و چگونه مجازاتي موثر خواهد بود؟ ارزش نسبي بازپروري و دور كردن مجرمان از جامعه چيست؟ آيا زندان مجرمان را به سمت جرم‌هاي بزرگ‌تر سوق مي‌دهد؟ اين‌ها و سوالات مشابه در فرانسه قرن نوزدهم به اندازه امروز سوالات گيج كننده‌اي بودند. محافظه‌كاران بر انتخاب‌هاي فردي و مسئوليت اخلاقي تكيه مي‌كردند و ليبرال‌ها بر اين كه جرايم با محروميت‌هاي اجتماعي مرتبط‌اند تاكيد مي‌كردند. در بينوايان فقر، جرم، آموزش و بازپروري در قلب مسائل مربوط به عدالت اجتماعي جا دارند. چرخه‌ي فقر و جنايت تنها از طريق آموزش، بازپروري و كارآموزي محكومان است كه مي‌تواند شكسته شود. هوگو معتقد است كه گرچه جامعه نهادي شكست خورده‌ است، افراد مي‌توانند دست به انتخاب بزنند، انتخاب‌هايي اخلاقي يا غير اخلاقي. در داستانِ بي‌نوايان تقريبا همه جا مقصر جامعه است و نه فرد.   بي‌نوايانِ هوپر در حالي كه هيچ نفرتي عليه ضد قهرماني چون بازرس ژاور توليد نمي‌كند، نوعي انزجار از جامعه را در تماشاگر مي‌پرورد. در آغاز زماني كه ژان والژان از زندان آزاد مي‌شود، قانون او را مجبور مي‌كند كه برگه عبوري را به همه نشان دهد كه در آن اعلام شده است كه او فردي خطرناك است. مردم نه تنها به او اعتماد نمي‌كنند و نزديك نمي‌شوند و نيازهاي حياتي نظير غذا را از او دريغ مي‌كنند كه حتي بر عليه او دست به خشونت نيز مي‌زنند و چه از طرف كودكان و چه از طرف بزرگ‌سالان او را مورد خشونت فيزيكي قرار مي‌دهند. و در نهايت يك فرد، يك كشيش است كه او را از چنگال جامعه نجات مي‌دهد. او به والژان غذا و سرپناه مي‌دهد و با نجات او از دست مامورانِ پليس نه تنها تن او كه روحش را نيز نجات مي‌دهد. او مي‌گويد كه با نقره‌ها روح والژان را براي خدا خريده است. او هويتِ خود را به دور انداخته و با هويتي جديد، “با ترس و لرز براي دستيابي به رستگاري خود تلاش مي‌كند[1]”. او به والژان رحم مي‌كند و از بازگشتش جلوگيري مي‌كند. مي‌شود اين نگرش الهياتيِ نامه به روميان را در سرتاسر فيلم مشاهده كرد كه مي‌گويد: “همه ما مرتكب گناه شده‌ايم و از شكوه الهي دور شده‌ايم. ولي خدا بسيار بهتر از لياقت‌مان با ما رفتار كرده است و به خاطر مسيح، او آزادانه ما را مي‌پذيرد و از گناهانمان رها مي‌كند”. اين نگرش الهي چيزي است كه والژان را متحول مي‌كند. اين نگرشي كه براي اولين بار اويي را كه به خاطر يك قرص نان به زندان رفته بود با چيزي به نام رحمت و بخشايش مواجه مي‌كند و او بعدتر خود از اين رحمت مي‌آموزد كه به دنبال انتقام نباشد و بر ديگران رحم آورد.   دو پرده بعدتر زماني كه والژان شهردار و مدير كارخانه است باز همين رفتار شرورانه‌ي اجتماع را مي‌بينيم. همكاران فانتين شروع به حسادت به او مي‌كنند و در اولين فرصتي كه به دست مي‌آورند كاري مي‌كنند كه او از كارخانه اخراج شود. شمايل فانتين در اين صحنه به يادآور مريم مجدليه است. مريمي كه عيسايي در دفاع از خود ندارد و مجبور است خود در دفاع از خودش مانند عيسي در دفاع از مجدليه بگويد كه: “آيا كسي از شما هست كه در پيشگاه خداوند سوگند بخورد كه چيزي براي ترسيدن و مخفي كردن ندارد؟” با اين همه مسيحي در كار نيست و فانتين از كار اخراج مي‌شود. بعد تر جامعه او را مجبور به فروش مو و دندان و نهايتا تنش مي‌كند. و اين بار وقتي كه در حالِ بيماري نزديك است توسط ژاور، به عنوان نماينده‌ي قانون و اجتماع به زندان فرستاده شود اين مسيح اوست كه به نجاتش مي‌آيد و او را براي درمان مي‌برد و در نهايت متعهد مي‌شود كه از فرزند او مراقبت كند.   بعدتر از آن در زماني كه دانشجويان پس از مرگ ژنرال لامارك دست به شورش انقلابي مي‌زنند باز هم چهره‌ي كريه اجتماع نمايان مي‌شود. پس از آن كه دانشجويان با اتكا به حمايت مردم انقلاب را علني مي‌كنند و مراسم تشييع لامارك را به هم مي‌زنند و بخش‌هايي از شهر را به كنترل خود در مي‌آورند، با جدي شدنِ تهديدِ برخورد نظامي با مخالفان توسط پليس، از شب تا سحر مردم تمام سنگرها را ترك مي‌كنند و تنها گروه اندكي از دانشجويانِ انقلابي در سنگرهايشان مي‌مانند و همه، جز ماريوس، توسط نيروهاي پليس كشته مي‌شوند. حتي زماني كه انقلابيون از شكستشان مطمئن هستند و سعي در فرار مي‌كنند مردم درب خانه‌هايشان را به روي آن‌ها باز نمي‌كنند و كسي به آن‌ها پناه نمي‌دهد. شكست انقلاب به دليل عدم همراهي مردم در رهايي از بردگي است. مردماني كه آن قدر انگيزه ندارند كه زنجير از دست‌هايشان باز كنند و خود را رها كنند.

LeMiz (6).jpg

در فيلم و رمانِ‌ بي‌نوايان اين نگاه منفي به اجتماع وجود دارد كه نشان از دغدغه‌هاي فردگرايانه و ليبرالي هوگو و هوپر است. بي‌نوايان نمايشگر اين موضع است كه در بسياري موارد، اين جامعه است كه افراد را به سمت جرم سوق مي‌دهد. بي‌نوايان از اولين نوشته‌هايي است كه ارتباط ميان فقر و جرم را بيان مي‌كند و از طرف ديگر تفاوت جرايم از سر ناچاري با جرايم از سر حرص، نظير جرايم خانواده تنارديه، را نشان مي‌دهد. بينوايان زنگ خطري است براي اين كه اگر فقر گسترش يابد ميزان جرايم نيز افزايش خواهد يافت و حتي كساني كه نمي‌خواهند مجبور مي‌شوند مرتكب جرم شوند و اين اتفاق در نهايت منجر به فروپاشي بنيان‌هاي اخلاقي جامعه خواهد شد. بي‌نوايان نشان مي‌دهد كه رافت، آموزش‌، بازپروزي و تلاش‌هاي فردي مي‌تواند راه خروجي از فروپاشي اجتماعي باشد.   در بي‌نوايان هويت مجرم به طور كامل از او گرفته مي‌شود و با يك شماره و برچسب آدم خطرناك جايگزين مي‌شود. ژاور حتي باور ندارد كه مجرم داراي هويتي است، او از صدا كردنِ والژان به اسم هم ابا دارد و چه زماني كه در زندان است و چه وقتي بيرون از زندان به هويت او پي مي‌برد با شماره‌ي زنداني او را خطاب مي‌كند. در واقع ژاور هيچ هويتي براي مجرم قائل نيست و زنداني براي او شماره‌اي است كه بايد دوران محكوميت خود را بگذراند و نه چيزي بيشتر. از طرف ديگر والژان تمام تلاش خود را مي‌كند تا به عنوان يك فرد شناخته شود. او هر بار در براير ژاور كه شماره‌اش را مي‌گويد نامش را تكرار مي‌كند. او حاضر نيست به يك شماره، به يك برده تقليل يابد.   بي‌نوايان حكايت فرار از بردگي است، حكايت فرار از بي‌نوايي. انقلابيوني نظير ماريوس و انژولراس در تلاشند تا با راه حلي خشونت آميز، با انقلابي خشونت‌آميز، خودشان، مردم و فقرا را از بردگي و فقر نجات دهند و عدالت را برقرار سازند. مبارزه آن‌ها را مي‌توان مبارزه با فقر و بي‌عدالتي دانست. در ترانه‌اي كه گاوروش (كه البته معلوم نيست چرا در دلِ پاريس قرن نوزدهم لهجه غليظ بريتيش دارد) مي‌خواند و خوب هم مي‌خواند وضعيت آن روز فرانسه و شورش ماهِ ژوئن به خوبي توصيف شده است كه: “ما سال‌ها پيش شاهي را كشتيم، امروز شاهِ ديگري داريم كه از قبلي بهتر نيست. امروز مردمي كه سال‌ها قبل براي آزادي مي‌جنگيدند براي به دست آوردن نان مي‌جنگند”. در اين سال‌ها مردم نه تنها آزادي‌شان را از دست داده‌اند كه دچار فقر فراگير هم شده‌اند.   در طرف ديگر اما رابطه ژان والژان با بي‌نوايان رابطه‌اي شخصي است. ژالوان اهل جدل‌هاي انتزاعي در مورد فساد سيستم سياسي نيست، براي او تنها فانتين وجود دارد. فانتين تجسم بي‌نوايان است، داستانِ او تجسد تراژدي، استثمار و قرباني بودن است. مهم‌ترين انگيزه والژان در داستان تعهد او به فانتين و مشخصا تعهدش به مراقبت از دختر او، كوزت، است. اين رويكردِ انضمامي در برابر رويكرد انتزاعي انقلابيون قرار مي‌گيرد. براي ژان ‌والژان بي‌نوايان نه مفهوم مجرد مردم‌‌ است و نه مفهوم مجرد فقرا كه فردِ‌ مشخصِ داراي نامي است. براي والژان بي‌نوايان فانتين است.   تعهد والژان به فانتين به دليل مواجهه او با نقش خودش در سرنوشت تراژيك فانتين است. والژان هم شهردار است و هم مالك كارخانه. او خود سياست‌مدار و سرمايه‌دار است و در راس نظامي قرار دارد كه فانتين را قرباني مي‌كند و او را به شمايلِ بي‌نوايان در طول تاريخ بدل مي‌سازد. او در مقام سياست‌مدار- سرمايه‌دار، خود مسئولِ سرنوشت فانتين است. به همين دليل است كه بايد مسئوليتِ اقداماتش را قبول كند و در چرخشي هر چه دارد را صرفِ كوزت به عنوانِ بازمانده‌ي فانتين كند.

LeMiz (7).jpg

در خاتمه فيلم مي‌بينيم كه فانتين چون فرشته‌اي، چون قديسي، به شفاعتِ والژان مي‌آيد و نامِ او را بركت مي‌بخشد. او از گناهانِ ژان والژان به خاطر مسئوليت پذيري‌اش در مراقبت از كوزت مي‌گذرد و عبورش را به دنيايي ديگر تسهيل مي‌كند. او والژان را با اين جمله كه “دوست داشتن كسي روي خداوند را ديدن است” به آغوش همان اسقفي كه بار اول او را نجات داده بود مي‌سپارد. در پرده‌ي پاياني گرچه والژان به قلمرويي آن‌جهاني وارد مي‌شود صحنه همان جايي است كه بار اول انقلاب اولين گلوله‌هاي انقلاب در تشييع جنازه‌ي ژنرال لامارك شليك شد. انگار كه آن بهشت كه قرار است ژان‌والژان را در آغوش بگيرد بهشتِ سلطنتِ مسيح بر زمين است. در اين صحنه شهداي انقلاب در ميدان جمع‌اند و ترانه‌‌اي مي‌خوانند از اميد كه روزگارِ بهتري خواهد آمد. كه خورشيد دوباره طلوع خواهد كرد؛ دوباره در بهشتِ خداوند آزادي خواهد بود؛ شمشيرها كنار گذاشته‌ خواهد شد؛ زنجيرها شكسته مي‌شوند و مردم اجرشان را خواهند گرفت. پرده‌ي آخر فيلم گرچه بسيار تاثير‌گذار ساخته و اجرا شده است يك چيز كم دارد و آن هم حضور بازرس ژاور است.  

[1] از نامه‌ي پولس قديس‌ به فيليپيان كه به آن‌ها مي‌گويد:”با ترس و لرز براي دستيابي به رستگاري خود بكوشيد”

پ.ن: اين نوشته پيش از اين در شماره 21 ماهنامه‌ي تجربه منتشر شده است.

09 Jul 15:27

We keep it simple.



We keep it simple.

09 Jul 07:19

اتاقِ پسر

by واقف

sonsroom.jpg

اتاقِ پسر فيلمي روانكاوانه است و هيچ سعي‌اي در پنهان كردن آن ندارد. نه تنها شخصيت اصلي فيلم روانكاو است، فيلم هم مدام هم به موضوع روانكاوي به صورت كلي و هم به موضوع سوگواري به عنوان يكي از موضوعات مهم روانكاوي مي‌پردازد.

فيلم ما را با بيماران متعددي مواجه مي‌كند كه معتقدند جوواني آن‌ها را درك نمي‌كند، نمي‌فهمد آن‌ها چه مي‌گويند و كمابيش هم درست مي‌گويند. او در موضع بي‌طرفي است و از موضوع در فاصله است. شنيدنِ درد ديگران شغل اوست. براي همين است كه مي‌تواند رهنمود بدهد. او درگير اين مشكلات نيست.

با اين همه زماني مي‌رسد كه او دچار فقدانِ پسرش، كه در نيمه‌ي اول فيلم رابطه‌اي با صميميت شايد اغراق شده بين پدر و پسر نمايش داده شده، مي‌شود روانكاوي هيچ كمكي به او نمي‌كند. سوگواري و رنج او كارش را تحت الشعاع قرار مي‌دهد. مي‌بينيم كه او مانند زن و فرزندش، مانند بيمارانش، پنج مرحله‌ي سوگواري را به ترتيب طي مي‌كتد. از انكار، به خشم، به چانه‌زني، به افسردگي، به پذيرش.

حضور آريانا در داستان، از لحظه‌ي رسيدن نامه كمك مي‌كند تا خانواده به پذيرش نزديك‌تر شوند. كمك مي‌كند تا آن‌ها بابتِ رابطه‌ي عاشقانه‌ي فرزندشان، يا به قول ما ناكام نمردنش، هر قدر هم مختصر، سعي كنند تا براي او خوشحال باشند و با همين دستاويز، با همين معجزه‌ي يدِ بيضاي عشق، از دست دادن فرزند را بپذيرند و عشقِ‌ او را به نوعي امتداد حضورش بدانند.

با اين حال، گرچه در پايان فيلم اعضاي خانواده‌ي اكنون سه نفره از كنجِ خلوت خود در مي‌آيند و در كنار هم فقدانِ پسر را مي‌پذيرند، باز هم اين پذيرش به معناي اتمامِ رنج و دردشان نيست. در تمامِ فيلم اين جمله‌ي بارت توي سرم رژه مي‌رفت كه:”سوگواري تمام مي‌شود، رنج كشيدن هرگز”.

02 Jul 22:09

We dream.



We dream.

02 Jul 10:49

در خانه چون غریبه

by ali


در پایان اسب کهر را بنگر، آنجا که مانوئل تفنگ را به سمت كلنل وينولا نشانه رفته و با خودش تصمیم می‌گیرد که اگر این آخرین کار زندگیش هم باشد ارزشش را دارد، ناگهان همه چیز در برابرش عوض می‌شود. دوست خائنش را در پنجره کنارکلنل مى‌بيند و در یک لحظه همه چیز تغيير مى كند. قاضی درونش تصمیم گرفت و جلادش در آنی گلوله را به جای سینه افسر در قلب خائن نشاند. فرد خائن را همیشه قبل از هر کس دیگری در جنگ می‌کشند. خائن‌ها موازنه نیروهای سفید و سیاه را در هم می‌ریزند، فضا را خاکستری می‌کنند. در فضای خاکستری نمی‌شود جنگيد.
ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست.  سوشِنیا کارگر راه آهن بود. آلمان ها هم که آمدند به اجبار همان جا ماند. راضی نبود، هیچکس راضی نبود ولی به کارش ادامه می‌داد. دوستانش می خواستند ریل‌ها را از كار بياندازند تا خرابی در کار المانها ایجاد کنند ولی او دلش به این هم راضی نبود. می‌گفت عده‌ایی آدم بیگناه این وسط قربانی خواهند شد. ولی کسی گوشش به اين حرفها نبود. آدمیزاد به ذات در پی تغییراست  و چه دلیلی بهتر از جنگ برای تغییر. چه دلیلی بهتر از جنگ برای آنکه تمام ارزشهای انسان جابجا شود و تلاش برای بقا همه چیز را توجیح کند. در پیشگاه مرگ همه چیز یکسان است ولی وقتی کوچکترین امیدی برای زندگی هست، حتی نه شاید زندگی خودت بلکه زندگی عزیزانت همه چیز تغییر می‌کند. در نهایت هم آنها  كارشان را پیش بردند ولی آلمان‌ها نقشه‌شان را فهمیدند و همه را گرفتند. سوشنیا حاضر به هیچگونه همکاری نبود. آلمانها هم بقیه را کشتند و اورا برای مجازات همینطور روانه خانه کردند. او که حاضر نشده بود خائن باشد و خبرچینی کند، حالا برچسب خیانت را همه جا به دنبال خود می‌کشید. خانه و محله و شهر همه یک رنگ بود. او که حاضر نشده بود به بنیادی‌ترین اصول انسانی خیانت کند حالا محکوم به خیانت به انسان‌ها بود. جُرمی که حتی امکان مرگ شرافتمندانه را هم ازش گرفته بود. دیگر حتی نمی‌توانست خودش را بکشد تا آن ته مانده آبرو را برای خانواده‌اش نگه دارد. همه این ها را برای دوستش تعریف کرد، دوستی که آمده بود تا اوی خائن را بکشد و صحنه نبرد را دوباره به همان پرده سیاه و سفید بازگرداند ولی موفق نشده بود. خودش مورد حمله آلمان ها قرار گرفته بود و داشت در این لحظات آخر حرف های سوشِنیا را می شنید. سوشِنيا هم بيشتر از اين دوام نياورد بعد از اينكه دوستش مرد خودش را كشت، انگار كه واقعا در اين دنيا جايى براى آدم خائن نيست يا شايد هم دنياى خائن جاى اين جور آدم ها نيست. (در مه ساخته سرگئی لوزنیتسا ۲۰۱۲)


پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف
02 Jul 10:49

روایت

by Paris A

رفتی. ماندم.

به همین سادگی
به همین تلخی




01 Jul 07:58

زماني که باقي مانده است، 1/04/1391

بگذاريد با يک پرسش شروع کنم. همان‌طور که مي‌دانيد، پل در نامه‌هايش از خود با عنوان رسول (apostle) ياد مي‌کند. چرا رسول و نه مثلاً نبي (prophet)؟ تفاوت ميان رسول و نبي چيست؟ درک اين تفاوت به‌معناي فهم انضمامي مسأله‌ي زمان مسيحايي خواهد بود. شما به‌يقين از اهميّت نبي (nabi) در يهوديّت و به‌طور کلّي در فرهنگ‌هاي باستاني باخبريد. امّا اهميّت ميراثِ اخلافِ اين سيما در فرهنگ خودمان تا عصر مدرنيته کم‌تر نيست. براي نمونه، آبي واربورگ، بورکهارت و نيچه را به‌عنوان دو نمونه‌ي متضاد از انبياء تقسيم‌بندي مي‌کند: نمونه‌ي نخست به گذشته بازمي‌گردد و نمونه‌ي دوم به آينده معطوف است. و من خاطرم هست که ميشل فوکو در درس‌گفتار خود در کالج بين‌المللي فلسفه در تاريخ يکم فوريه‌ي 1984، چهار سيما‌ي «حقيقت‌گويي» را از هم متمايز کرد: نبي، حکيم، تکنيسين، و فريسي ؛ و در جلسه‌ي بعد ردپاي اخلافِ اين چهار سيما را در تاريخ فلسفه پي گرفت. اين تمرين جالبي است که پيشنهاد مي‌کنم امتحان‌اش کنيد.
29 Jun 14:48

چامسکی دربرابرِ مصطفی

by ساجد طیبی
مصطفی مهاجری چندی پیش در پایانِ یکی از پست‌هایش در این وبلاگ، منبری اخلاقی رفته بود که:
عمدۀ مطالبی که ما (منظورم خودمان است نه شما) دربارۀ این دوستان (منظورم فیلسوفانِ قاره­‌ای است) خوانده­ایم از همین صفحاتِ اندیشهٔ مطبوعات بوده. یک احتمالِ، هر چند ضعیف، هم این است که مشکل از این دوستان نباشد، از این صفحات باشد.
من هم مثلِ مصطفی این احتمال را منتفی نمی‌دانم و موضعی هم درباره‌ی  تمایز فلسفه‌ی قاره‌ای/فلسفه‌ی تحلیلی، اگر چنین تمایزی وجود داشته باشد، ندارم؛ از جمله به این دلیل که یک طرفِ ماجرا را بسیار کم‌ خوانده‌ام.  
با این حال با ملاحظه‌ی این گفته‌های چامسکی، به نظرم می‌رسد یا او هم دست‌کم درباره‌ی برخی فیلسوفانِ شهره-به-قاره‌ای عمدتاً از صفحاتِ اندیشه‌ی مطبوعات (ایرانی) چیزهایی خوانده، یا مشکل از خودِ «این دوستان» است، یا به هر حال از جایی دیگر:
.... بنابراین در همه‌ی این آثار، به معنایی از نظریه که هر کس در علوم یا هر حوزه‌ی جدی دیگری با آن آشنا است، نظریه‌ای وجود ندارد. سعی کنید در سرتاسر کارهایی که نام بردید اصولی را بیابید که بتوان از آنها نتایجی، گزاره‌هایی به لحاظِ تجربی آزمون‌پذیر، استنتاج کرد؛ نتایجی فراتر از سطح چیزهایی که می‌توان در پنج دقیقه برای بچه‌ای دوازده‌ساله توضیح داد. ببینید پس از رمزگشایی از عبارت‌های قلنبه سلمبه می‌توانید چنین چیزی بیابید. من نمی‌توانم. لذا به این سنخ ادا و اطوارها علاقه‌ای ندارم. ژیژک نمونه‌ای افراطی از آن است. در آنچه او می‌گوید هیچ نمی‌یابم. ژاک لاکان را در واقع می‌شناختم. به نوعی دوست‌اش داشتم. گاهی ملاقات‌هایی داشتیم. ولی بی‌رودربایستی فکر می‌کردم او یک شارلاتان تمام عیار است. او تنها برای دوربین‌های تلوزیونی ژست می‌گرفت، همان طور که بسیاری روشنفکرانِ پاریسی چنین می‌کنند. کوچکترین ایده‌ای ندارم که چرا این کار تأثیرگذار است. در آن هیچ چیزی که در خورِ تأثیرگذاری باشد نمی‌بینم.  
26 Jun 08:12

We send our thoughts to the youth in Brazil.



We send our thoughts to the youth in Brazil.

26 Jun 08:12

We agree.



We agree.

26 Jun 08:01

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست...

by Had Sa
بعضي‌ آدم‌ها دل‌نشين‌اند. تقصير خودشان هم نيست. تقصير شما هم نيست كه از معاشرتشان سير نمي‌شويد. پيش مي‌آيد ديگر. كاريش هم نمي‌شود كرد. بايد صبر كرد تا دفعه‌ي بعد.