Shared posts

28 Sep 17:50

از کجا باز می‌شود؟

by خواب بزرگ

تا حالا چند نفرتان ساندیس را از نقطه علامت‌گذاری شده نی کرده‌اید؟ چرا همیشه باید نی ساندیس را از ته بهش فرو کرد؟

نمی‌دانم برای صنعت بسته‌بندی (خوراکی) هم در جهان معیار و ایزویی هست یا نه. ولی چشم بسته می‌گویم که محصولات ایرانی شانسی در این رقابت نخواهند داشت. آنها به شکل عام چند مشکل گسترده و جدی دارند. اولیش این است که اصلن برای مصرف ساخته نشده‌اند. مثلن همین خامه. خامه چیزی نیست که فرم‌ساختاری‌اش با ظرف مکعب سازگاری داشته باشد. به همین دلیل همیشه تکه‌هایی از خامه در کنج‌های دست‌نیافتنی پاکت‌ها باقی می‌مانند. در انتظار یک جور قاشق عجیب برای برداشتنشان ( که هنوز اختراع نشده). مثال دیگرش همه بیسکوئیت‌ها و خوردنی‌هایی است که باید بشود با کشیدن یک اضافه پلاستیک نایلونشان را باز کرد. نمی‌شود. پاره می‌شود. یا اصلن هیچ زبانه‌ای برای کشیدن وجود ندارد. باید آخر ماجرا همه چیز را تکه پاره کنی تا چهار تا بیسکوئیت نصیبت شود. یا سس یک‌بار مصرف را برای باز کردن به دندان بگزی. چرا؟

مشکل دیگر بسته‌بندی‌ها این است که اغلب توضیح لازم برای باز کردن را رویشان ننوشته. شما هنوز که هنوزه اگر یک مایکروفر فرنگی بخرید حتمن در بروشورش می‌خوانید که “ برای خشک کردن حیوان خانگی استفاده نشود” گرچه این توضیح ممکن است به نظر ما ابلهانه برسد و این اساس بروشور نویسی‌است. باید سعی کنید ماجرا را برای یک ابله ( یا اگر دوست دارید :آدم فضایی) توضیح دهید که هیچ تصوری از مکانیزم دستگاه ندارد. حالا در محصولات وطنی. مثلن برای باز کردن در سس دو سه تا مکانیزم شناخته شده هست. روشن‌ترینش اینهایی‌ست که باید یک ذائده پلاستیکی از سرش را ببری. در مدل‌های جدید‌تر یا باید درپوش پلاستیکی زیر نوک سس ( چی بهش می‌گویند؟) را برداری. یا تکه‌های را زیر همان نوک سس بشکنی. ظاهر این دو شبیه هم است و اگر اشتباه کنید گند می‌خورد به ماجرا. مثلن با زور چیزی را می‌شکنید که نباید بشکند. جالب این جاست که کلی اطلاعات درباره سس مذکور به سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی رویش نوشته ( انگار شاخ غول شکسته‌اند سس بیرون داده‌اند. سس است دیگر) ولی یک جمله لعنتی که بگوید کجا را باید فشار داد و کجا را نباید ننوشته. حتی در توضیحاتش نوشته: “برای غذاهای گرم و سرد”! (یعنی برای غذاهای ولرم استفاده نمی‌شود؟ لعنتی! سرم را کلاه گذاشته‌اند. من این را برای غذاهای ولرمم خریده بودم)

حتی شکل ساده‌ترش همین شیشه‌هایند. شیشه‌های مربا و خیار شور. باز خدا پدر چند برند آبرودار را بیامرزد که در این محصولات جدید آن خم‌شدگی در فلزی را – که برای از بین بردن خلا و باز کردن شیشه لازم است- کمی جدی گرفته‌اند. وگرنه هنوز می‌شود براحتی شیشه‌هایی پیدا کرد که نه آب جوش و نه ضربه‌های ته قاشق کارشان را راه نمی‌اندازد و اصلی‌ترین راه حلشان استفاده از پتک و خوردن مربای گل لاله همراه خرده شیشه است.

بعضی چیزهای کوچک هم هست که شاید لازم به نظر نرسند اما با کمی درایت می‌شود لحاظ‌شان کرد. مثلن ده‌ها سال است که رب گوجه در قوطی فلزی استفاده می‌شود که درش را باید با دربازکن باز کرد. خب تا اینجا اشکالی ندارد. اما می‌دانید که رب گوجه را که نمی‌شود مثل تن ماهی ظرف دو روز مصرف کرد. اصلن عقل هم حکم می‌کند آدم اینقدر رب نخورد ظرف دو روز. نتیجه. آيا باید در فلزی را کاملن از جا بکنید؟ خیر. چون اگر بکنید رب بعد مدتی سیاه می‌شود و می‌ماسد و یک قطره ناغافل آب در یخچال ممکن است کپکش بزند. پس نباید بکنید؟ خیر. چون این در ترسناک دندانه دندانه شده دشمن دستان شماست. هر اشتباه کوچک می‌تواند به سه چهار بخیه بیانجامد.می‌شد با یک درپوش پلاستیکی خیلی ارزان ماجرا را حل کرد. ولی جز یک برند ندیدم هیچ کس به این موضوع توجه کند. یا به انگشتانشان توجه ندارند یا به کپک. از این درپوش‌هایی که در پلاسکو ممکن است بخاطرش حتی پول نگیرند.ولی آدم که نمی‌تواند هی قوطی رب‌اش را بردارد ببرد پلاسکو در امتحان کند. یا قطر قوطی را متر کند و برود با متر درپوش پلاستیکی بخرد. اینها چیزهایی‌ست که باید به ذهن سازنده برسد.

این نوشته هیچ نتیجه‌گیری اخلاقی و غیر اخلاقی ندارد. آیا ما اینطوری هستیم چون توضیحات اضافه به نظرمان مسخره است؟ چون بلد نیستیم؟ چون دست خودمان نیست؟ سادیسم داریم؟ ابلهیم؟ نگرانیم محصولات وسط راه باز شوند و خرج روی دستمان بگذارند؟ …نمی‌دانیم.

هر چه هست آدمیزاد را یاد آن جوک قدیمی‌ می‌اندازد. ماجرای شب زفاف آن دو هزارپای عاشق. که تازه داماد دم سحر به گریه افتاد. چون هنوز دویست جفت پای دیگر مانده بود و او پیدا نکرده بود آنچه را که باید…


29 Aug 19:26

پورشه

by قاصدک
ماشین های زیبا دلم را نمی برند
ولی خانه ها چرا
من آدم رفتن نیستم
من آدم ماندنم

29 Aug 09:20

I remember the first time I got an LCD Monitor


29 Aug 09:20

جنگ و رنج


«جنگ» و «رنج» تنها در یک حرف با هم اختلاف دارند و «آغاز» و «پایان‌»شان به یک جا ختم می‌شود: مرگ.

29 Aug 09:20

لاتاری

by sopish

برگشتن به یه رابطه نیمه کاره، فقط به شرطی اشتباه حساب نمی شه، که تمومش کنی. یا بکنه. یا چه می  دونم، یه جور ی  تموم شه بره پی کارش. در غیر صورت از هر طرف باخته. مثه افتادن دوباره  از یه نقطه می مونه. حرف ارتفاع و درد نیست ها. کل داستان می تونه قد یه پله باشه. حقارتش اذیت می کنه. هر جور حساب کنی شکسته. چون نه تو دیگه آدم سابق هستی و نه اون. اینم که  چه فکرایی تو کله ات داری و با چه تصمیمی جلو بری: که جبران مافات کنی مثلا یا بر عکس با سیاست تر باشی،  تفاوتی در اصل ماجرا بوجود نمی آره. ابدا. نمی شه. دیگه نمی چسبه. "فاصله" از جنس یه سیاره دیگه اس. هیچ رقمه نمی شه پر ش کرد. ینی ماده اولیش رو نداریم. یه جور زخمه که جوش می خوره ولی عمرا جاش بره. هیشکی هم نمی تونه کمکت کنه. گفتم که حتی اگه برگردی، تو ی همون دیدار اول خودش رو نشون می ده. واسه همین می گم مال زمین نیس. فاصله، اگه بیافته، اگه جا بیافته، به برگشتن تو یا اون و کنار هم بودنتون کار ی نداره. اون کار خودش رو می کنه. حالا برین اصن بهم بچسبین. نمی ذاره ازش رد بشین. حتی وختی دستاشو محکم گرفتی و دار ی توی چشما ش دنبال خودت می گردی. توی تموم اون لحظات حضور داره. خودشو نشون می ده. هست. مخصوصا "ت" شو گذاشتم... همه اینا رو گفتم، ولی اینم می گم: کل ماجرا - اگه دست و پای بی خود نزنی -، می شه یه فرصت برای رسیدن به آرامش. کم پیش می آد. برگشتن به یه رابطه نیمه تموم و تموم کردنش، یه شانسه. شانسی که خیلیا ندارن. پس اگه بلیطت برد، درست خرجش کن.

.

.

به امید دیدار این هفته مال نازنین ـه. شما هام که جاتون محفوظه. سر میز تک تک تون می آم. گپی می زنیم با هم. پاییز م که شنید م داره شال و کلا می کنه، راه بیافته. دیروز عصر، بین کار، با یکی از رفقا زدیم بیرون ساختمون یه سیگاری بکشیم. اینجا دار و درخت زیاد داریم. یهو شاخه ها شروع کردن به تکون خوردن. باد اومد. بوی شهریور رو با خودش داشت. ماه آرومی ـه این شهریور. ماه انگور، ماه شب های خنک، ماه گس! و ماه فسقل من. هر چند دیگه نمی ذاره اینجوری صدا ش کنم ... شب بخیر.

29 Aug 09:20

مصر: انقلاب بدون انقلاب، بهار بدون بهار!

by bamdadi

اتفاقاتی که در مصر رخ داد غم‌انگیز و تکان‌دهنده است. اما به قول فرزانه‌ای هر اتفاقی هر چند هم تاریک و غم‌انگیز باشد می‌تواند در خود نیکی‌هایی نیز داشته باشد. به نظر من اتفاقاتی که در طول یکی دو سال اخیر در مصر افتاد برای آن‌ها که اهل نیک نگریستن هستند، یک خوبی داشت: دست سطحی‌نگری ژورنالیستی (و نه نگاه عمیق ژورنالیست‌های تحلیل‌گرا که متاسفانه صدایشان کم‌تر شنیده می‌شود) رو شد. امیدوارم این نکته‌ی مهم را به خاطر بسپاریم و اجازه ندهیم امروز یا فردا یک‌بار دیگر با طناب قشری‌گری ژورنالیستی دوباره به چاه توهم فرو برویم. روی صحبت من با آن ژورنالیست‌هایی که نان‌شان و شغل‌شان و اسم‌شان و رسم‌شان را مدیون همان نگاه سطحی‌شان هستند نیست. روی صحبت من با ژورنالیست‌های تحلیل‌گرا نیز نیست که آن‌ها نیز نیازی به تذکر من ندارند و خود سرچشمه‌ی روشن‌گری هستند. روی صحبت من اما با مخاطبان رسانه‌ها است. با آدم‌هایی مثل من و شما.

گفتند انقلاب شده… بهار عربی شده… ببین چه بر سر دیکتاتور آمد. هلهله می‌کردند و ذوق می‌کردند که ببین یکی یکی دیکتاتورها دارند می‌روند… حالا نوبت سوریه است. به به… کیف می‌کردند. اصلا نمی‌شد باهاشان صحبت کرد. گفتم بابا جان این‌طوری نیست. چند علامت سوال روی تحلیل‌های ضعیف اما مکرر و پر سر و صدایی که از طریق رسانه‌های بزرگ دریافت می‌کنید بگذارید و در کنار آن تحلیل‌های جدی‌تر را نیز مطالعه کنید. دقت کنید ببینید اصلا ارتش مصر که مرکزیت قدرت در این کشور است و حرف اول و آخر را می‌زند آیا در این داستان دخالت قهر‌آمیز کرد یا خیر. دقت کنید ببینید آیا در جریان این تحولات جیک اسرائیل در آمد؟ اسرائیلی که هیچ حاشیه‌ی امنیتی در منطقه ندارد و حیاتش به دست پیش را گرفتن و بقاء پیمان‌های صلحی نظیر آن‌چه با مصر دارد بسته است چگونه می‌تواند نسبت به انقلاب در مهم‌ترین همسایه‌اش ساکت باشد. آخر این کدام انقلاب است که چند هزار (تو بگو چند میلیون) نفر توی میدان تحریر بنشینید و بعد حکومت سقوط کند! شوخی نکنید لطفا. معنای انقلاب را پوچ نکنید. انقلاب جامعه و ساختارهای قدرت حاکم را زیر و رو می‌کند. بحث این نیست که انقلاب خوب است یا بد است. اصلا انقلاب بد… تخریبی… ویران‌گر… اما به هر حال به عنوان یک مفهوم سیاسی-اجتماعی معنایش را که نمی‌توانیم به دل‌خواه خود عوض کنیم.

شاید بگویید مگر آن موقع کسی می‌توانست آینده را پیش‌بینی کند؟ می‌گویم نیازی نبود آینده را پیش‌بینی کنید. کافی بود به شواهد دقت کنید و تصویرها و تعریف‌هایی که از انقلاب دارید را با آن‌چه در مصر می‌گذرد مقایسه کنید. مطلب کم نبود. تحلیل‌کردن سخت نبود. به عنوان مثال حدود دو سال و نیم پیش در همین وبلاگ نوشتم‌ «در مصر چه گذشت؟»:

نظام حاکم بر مصر که یک نظام «جمال عبدالناصری» است با آمدن حسنی مبارک شروع نشده بود که لزوما با رفتن او بر چیده شود. «حسنی‌ مبارک» نیز مانند «انور سادات» میراث‌دار نظامی بود که توسط عبدالناصر بنیاد گذاشته شده بود و ارتش در «راس امور» وظیفه حفظ و بقای این «نظام» را عهده‌دار بود…. سران ارتش خواهان تغییر ساختار سیاسی مصر نبوده و نیستند. به عبارت دیگر «ارتش باید در راس امور باقی بماند».

آری. این نکته‌ی مثبت را از داستان غم‌انگیز مصر می‌توان آموخت که همیشه آن‌چه می‌خواهیم با آن‌چه به دست می‌آوریم یکی نیست. این‌که چشم‌هایمان را روی این تضاد ببندیم مشکل‌مان را حل نمی‌کند، بلکه ما را به دنیای توهم و تاریکی فرو می‌برد. «عزم انقلاب» با «انقلاب» فرق می‌کند. «آرزوی بهار» با «خود بهار» یکی نیست. بدون انقلاب که نمی‌شود انقلاب کرد… بدون بهار که نمی‌شود بهار را جشن گرفت. متاسفانه آن‌چه در مصر رخ داد نه انقلاب بود و نه بهار… دست کم نه به آن شیوه‌ای که خواستند باور کنیم.

راستی خبر دارید که امروز در خبرها آمد که «حسنی مبارک آزاد شد»؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.


دسته‌بندی شده در: مصر, خاورمیانه
29 Aug 09:20

On the Street….University Place, New York

by The Sartorialist

On the Street….University Place, New York

21 Aug 20:54

Mango Fall Winter 2013 Campaign

by admin

Miranda Kerr Mango Fall Winter 2013 Campaign 4 618x358 Mango Fall Winter 2013 Campaign

Mango Fall Winter 2013-2014 collection campaign featuring model Miranda Kerr, consisting of many elegant, chic pieces. These stylish outfits are essential to update your wardrobe and stand out from the crowd this coming autumn.

Miranda Kerr Mango Fall Winter 2013 Campaign 5 618x358 Mango Fall Winter 2013 Campaign Miranda Kerr Mango Fall Winter 2013 Campaign 3 618x358 Mango Fall Winter 2013 Campaign Miranda Kerr Mango Fall Winter 2013 Campaign 1 618x358 Mango Fall Winter 2013 Campaign Miranda Kerr Mango Fall Winter 2013 Campaign 2 618x358 Mango Fall Winter 2013 Campaign

Photo courtesy Mango

 

21 Aug 14:49

On the Street….Lafayette St., New York

by The Sartorialist

On the Street….Lafayette St., New York

21 Aug 14:49

اردوکشی به سعی رئیس‌جمهور و شاعران!

حسن روحانی در دفاع از وزیران پیشنهادی خود در مجلس گفت عده‌ای اردوکشی کردند و عده‌ای هم کهریزک درست کردند. سخنی نسنجیده که خاطر خیلی‌ از رأی دهندگان به او را آزرد. پس از آن موجی در شبکه‌های اجتماعی وب راه افتاد در بازی با واژه‌ی «اردوکشی» برای برابر کردن مفهوم آن با مصداق اصل هفتم ۲۷ قانون اساسی که: «تشكيل‏ اجتماعات‏ و راهپيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏ كه‏ مخل‏ به‏ مبانی اسلام‏ نباشد آزاد است.»‏ یکی از این بازی‌ها در گوگل‌پلاس شکل شاعرانه و ادیبانه گرفت. برگزیده‌ی این ابیات و مصرع‌ها را که اغلب امتیاز بیش‌تری هم گرفتند در زیر می‌آورم. اگر اهل شعر و شاعری هستید و از اردوکشان هم بوده‌اید یا نبوده‌اید ولی اردوکشان را دوست می‌دارید، می‌توانید در این لینک همه‌ی این هنرنمایی‌های اردوکشانه‌ی ادبی را بخوانید و لذت ببرید. به حسن روحانی هم سلام مخصوص برسانید.

ـ اردوكشيم و ملامت كشيم و خوش باشيم

ـ غلام همت اردوکشان یکرنگ ام

ـ اردوكشيدگانيم، اى باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم، ديدار آشنا را

ـ میر اردوکش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

ـ اردوکشانِ مستِ دل از دست داده‌ایم
هم‌راز شیخ و هم‌نفس میر اختریم

ـ دانی که عود و چنگ چه تقریر می‌کنند؟
پنهان کشید اردو که تعزیر می‌کنند

ـ رسم اردوکشی و شیوه‌ی شهرآشوبی
جامه‌‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

ـ دل داده‌‌ام به یاری اردوکشی نگاری
مرضیة السجایا محمودة الخصائل

ـ حافظا می خور و اردو کش و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران اردو را!

ـ شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
اردو کشید و فتنه‌گری کرد و رو ببست

ـ میر میخانه چه خوش گفت به اردوکش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

ـ اردوکشان اردوکشان، امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه‌‌ای تا خود که داند آشنا

ـ میرا [شاها] سربخت بر در دولت تو ست
یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تو ست
(به سعی وحشی بافقی)

ـ به کجا چنین شتابان؟
«کهریزک» از «اردو کشان» پرسید
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

ـ دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با اردوکشان چه کارت گر بت نمی‌پرستی

ـ عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه‌ی اردوکشان خوش‌خویم

ـ ترسم این قوم که بر اردوکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

ـ یک سر بیا اردو کشی، سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

ـ مرا عهدی ست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران اردو را چو جان خویشتن دارم

ـ زنده شود هر که در اردو بمیرد

ـ اردو می کشیم همچین و همچون، گل گندم
حصرش واسه میر، خنده‌ش واسه ماها، گل گندم

ـ دریای اردوکشان ساحل ندارد
ای کاسب فتنه پارو بزن!

ـ میازار اردوکشی که دانه‌کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است

ـ برای خارج‌نشین‌ها:
گر به سرمنزل اردو رسى اى باد صبا
چشم دارم كه سلامى برسانى ز منش

ـ اومدم سر کوچه‌تون/ در خونه‌تون/ خونه نبودی
بگو بگو راستشو بگو! با کی کجا اردو بودی؟


کامنت‌ها
19 Aug 19:50

فمنیسم به مثابه فحش...

by noreply@blogger.com (Leila M)
مدتی پیش نوشته بودم  که در عجبم از اینکه «فمینیسم» در حالیکه هیچوقت مجال ابراز آنگونه که در کشورهای اروپایی و آمریکایی داشته، در ایران نداشته ولی به شدت مورد غضب جامعه ایرانی -حداقل- در فضای مجازی قرار گرفته است. که با توجه به اینکه هیچوقت عواقب چنین تفکری نه در سیاست و فرهنگ و نه در اجتماع حس شده و یا عمل شده‌ باشد، درک و فهم چنین واکنشی سخت است و گیج‌کننده. شاید بشود آن را واکنش شتابزده‌ای دید به تفکری که قرار است خیلی از مناسبات اجتماعی، فرهنگی را به زیر سوال ببرد و ترس از چنین تغییری موجب چنین واکنشهای همراه با تنفری شده است. شاید هم این ‌«واکنش طبیعی» جامعه‌ای است از هر آنچه به نظرش «رادیکال» می‌آید و سبب میشود هر تفکری را که ریشه‌های نابرابری و اجحاف را هدف میگیرد و یا بخواهد تغییر عمیقتری از جامعه بخواهد را به شدت مرعوب میکند و پس میزند. 

در هر حال... 
در کتاب جدیدی که شرل سندبرگ - از مدیران ارشد شرکت فیس بوک- منتشر کرده است،  او سعی میکند زنان را تشویق کند که از رشد کاری در محیط کار نترسند و اعتماد به نفس لازم را برای بالا رفتن از پله‌های پشرفت شغلی داشته باشند و در عین حال از شرایط نابرابری که زنان باید در محیطهای کار آمریکایی با آن دست و پنجه نرم کنند سخن میگوید. همچنین کلیشه‌های جنسیتی که در آن زنان را نامناسب برای انجام کارهای رده‌های مدیریتی و یا رشته‌های علوم و مهندسی به تصویر میکشد را نقد میکند.  ( البته سوالهایی زیادی را میشود در انتقاد از این کتاب مطرح کرد و از اولین و پایه‌ای‌ ترین آنکه از چه زنهایی و در چه طبقه اجتماعی صحبت میکنیم و با چه امکاناتی و روابط قدرتی که این زنها با آن دست و پنجه نرم میکنند.  که بحث من فعلا در این نوشته نیست). سند برگ در این کتاب نمیترسد از به کار گیری لغت فمنیسم و رویکرد فمنیستی در نامیدن خود و آنچه به آن اعتقاد دارد ولی میگوید همیشه این گونه نبوده است. 

سند برگ مینویسد:*

«وقتی وارد کالج شدم، به این اعتقاد داشتم که فمنیستهای دهه ۶۰ و ۷۰ سخت کار کرده بودند برای به دست آوردن برابری برای نسل ما. ولی با اینحال، اگر کسی من را فمنیست خطاب میکرد، من بلافاصله واکنش نشان میدادم و تصحیحش میکردم. ماریان کوپر- جامعه شناس میگوید این واکنش این روزها بسیار رایج است. در مقاله‌ای که در سال ۲۰۱۱ با عنوان - اف ورد جدید*- چاپ کرد، ماریان مینویسد که همکارش مایکل الام ، استاد زبان انگلیسی چیز عجیبی در کلاس مقدمه‌ای بر مطالعات فمنیستی مشاهده کرد و آن اینکه بسیاری از دانشجویان آن کلاس به اندازه کافی مشتاق به مباحث برابری جنسیتی بودند که بخواهند در طول یک ترم  در کلاس مرتبط با آن شرکت کنند، ولی تعداد خیلی کمی از آنها « استفاده از کلمه فمنیسم برایشان راحت بود.»  و حتی تعداد کمتری «خودشان را فمنیست میدانستند.» . الام میگوید: «انگار با فمنیست نامیدن کسی، او را با لقبی ناشایست خطاب کرده‌ باشی.»  
بیشتر به یک شوخی می‌ماند، نه؟ شما تا حالا شنیده بودید که زنی کلاس مطالعات فمنیستی بردارد از و از اینکه کسی او را فمنیست خطاب کند عصبانی شود؟ البته وقتی من در کالج بود با خودم یک سری تناقضهایی داشتم. از یک طرف،  گروهی را شروع کرده بودم برای تشویق زنان که بیشتر درسهای مرتبط با اقتصاد و حکومت بردارند. و از سوی دیگر، به هر شکل و فرمی هر گونه فمنیست بودنم را رد و تکذیب میکردم. هیچکدام از همکلاسیهای من هم خودشان را فمنیست نمیدانستند. و این من را ناراحت میکند که ما بسیاری از عقب‌گردها علیه زنان را در اطرافمان نمیدیدیم. نگاه تمسخر بار و منفی به فمنیستهایی که «از مردان متنفرند، شوخی سرشان نمیشوند و سوتین‌هایشان را میسوزانند» قبول کرده بودیم. آنها کسانی نبودند که ما بخواهیم شبیهشان باشیم و دنبال کنیم. بخشی از آن به خاطر این بود که شاید آنوقت دیگر نمیتوانستیم با پسری قرار ملاقات بگذاریم. وحشتناک است میدانم. طنز غم انگیز قضیه اینجاست که فمنیسم را پس میزدیم که توجه و ستایش مردان را جلب کنیم.» 

*اف وردز (F-words): کلمات مستهجن و نامناسب در زبان انگلیسی که با حرف اف شروع میشوند. 
*این متن ترجمه من است و من از آنجایی که کار اصلیم ترجمه نیست خیلی وقتها برای معادل سازیهای فارسی برای لغات انگلیسی کم می‌آورم. به همین دلیل شاید این متن به آن روانی که باید باشد، نیست. 
http://feeds.feedburner.com/femirani
19 Aug 19:50

Temptation


Temptation.jpg

روزی این سایه
که برایش می‌نویسم
مرا از مهتابی
به کوچه‌ی تاریک
هل خواهد داد

«چند ورقه مه- رضا جمالی حاجیانی- نشر چشمه»

19 Aug 19:50

پشیمانی تو را و مرا

by SoloGen

پشیمانی صد سایه دارد و هزار چهره. ملایم‌ترین و بی‌آزارترین‌شان همان‌که پس از مدت‌ها که در خلوت خویش چهارزانو نشسته به کاری مشغول‌ای بوده‌ای (چه می‌دانم، شاید کتاب می‌خواندی، شاید آلبوم عکس‌های قدیم را ورق می‌زدی، یا اصلا کمی روزمره‌تر: روی توالت فرنگی نشسته بودی روزنامه می‌خواندی، البته ترجیحا نه چهارزانو!) قصد میکنی برخیزی که ناگهان سوزش شدیدی در عمق رگ‌های ران‌ات حس می‌کنی و در می‌یابی که ای دل غافل پای‌ات انگار که سال‌هاست به خواب رفته است. اینک راه بازگشت‌ای وجود ندارد. اگر هم‌چنان بنشینی، پای‌ات بیش‌تر و بیش‌تر به خواب می‌رود و اگر برخیزی خونْ ناگزیر به رگ‌های خشک‌شده‌ات می‌دود و درد وجودت را بیش از پیش در برمی‌گیرد.

درد پای خواب‌رفته کشنده نیست، اما شدید است. سعی می‌کنی بلند شوی و بلند می‌شوی ولی ثانیه‌ای بعد گزگز پای‌ات وادارت می‌کند که فرو-افتی. هر دو می‌دانیم که اینک تو چون سگ پشیمانی که چرا در طول نیم ساعت گذشته کمی این پا آن پا نشده بودی. اما پشیمانی تو را و پای خواب‌رفته‌ات را چه سود؟ جدا چه سود؟

پشیمانی صد سایه دارد و هزار چهره. ملایم‌ترین و بی‌آزارترین‌شان همین بود که گفتم. هر دوی‌مان می‌دانیم که زندگی پشیمانی‌های بزرگ‌تری هم دارد. گاهی آن‌قدر بزرگ‌تر که حتی جایی برای سقوط نیز نمی‌گذارد. اما پیشمانی تو را و مرا چه سود؟ جدا چه سود؟

19 Aug 19:43

چرا نماند؟

by floatingopera
هفته ای یک روز می آمد. چهارشنبه ها. یک ساعت می ماند و می رفت. هربار که می آمد زنگ را به شیوه ی خودش می زد. اول دو بار کوتاه، بعد یک بار بلند. همیشه از دوازده چند دقیقه ای دیرتر می آمد. اما آخرین بار راس دوازده آمد. برای کارِ دیگری می آمد، اما تا می رسید ظرف ها را می شست. غذای حاضری ارزانی را که خریده بود توی ظرف می ریخت و می آورد با هم می خوردیم. دوباره ظرف ها را می شست. کمی دور و بر را مرتب می کرد و می نشستیم برنامه ی چهارشنبه شب ها را باهم نگاه می کردیم. بعد می رفت توی بالکن سیگاری می کشید. می رفت دستشویی آرایشش را تازه می کرد و آن عطر اغوا کننده اش را می زد و می آمد خداحافظی کند. وقت خداحافاظی آرام گونه ی چپم را، نزدیک چشمم، می بوسید و بعد دستم را فشار نرمی می داد و می رفت. تماس بدنی ما همین قدر بود، هرچند او برای کارِ دیگری می آمد.
همیشه همین بود. نه کمتر نه بیشتر. نهایت گفتگوی ما در مورد مجری لوسِ برنامه ی زنده ی چهارشنبه شب ها بود. یک بار، اما، گفتم می شود بیشتر بمانی؟ نگاهی کرد. چیزی نگفت. دوباره نگاهم کرد. نگاهم را انداختم به زانوهایش، و ادامه ی آن شب مثلِ همیشه بود.
همیشه که می آمد چیزی جا می گذاشت، عمدی بود. چیزی بی ارزش، مثلاً یک کلید. مثلاً جاکلیدی اش. اما بار آخر شیشه ی عطرش را گذاشت. بار آخر سیگارش را هم کنار من کشید. دستم را بیشتر فشار داد و به جای گونه ها، لب هایم را بوسید. بار آخر دقیقاً دوازده آمد، غذای بهتری آورده بود، اتاق را کامل تمیز کرد، برای اولین بار، کاری را که باید می کرد، کرد. بار آخر وقتی کیفش را کنارم باز کرد تا سیگار بردارد، برقِ انبوهِ قرص های قرمز از کیفش بیرون زد. بارِ آخر وقتِ رفتن گفت: ای کاش می شد یک ساعت دیگر پیشت می ماندم.

19 Aug 19:42

سلام...خداحافظ

by noreply@blogger.com (aQa GorGe)
faniz

هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظی‌ست.


هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... مگذارید که نام ِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظی‌ست.

   بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم - نادر ابراهیمی
17 Aug 19:34

يك چهره

by Old Fashion
Juliette Binoche 
Photographer: Patrick Swirc
17 Aug 19:34

On the Street…..Ditch Plains Rd., Montauk

by The Sartorialist

On the Street…..Ditch Plains Rd., Montauk

16 Aug 12:20

گفت و گو با تاریکی

بار دوم، معمولاً، دیگر تراژیک نیست؛ کمدی از آب در می‌آید، شاید هم مضحک.

16 Aug 12:12

قصه عاشقی

by محمد آل احمد

 

 

دشت خشكید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ كس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود كه لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سرگریه به دامان نگرفت

دل به هر كس كه رسیدیم سپردیم ولی
قصه ی عاشقی ما سروسامان نگرفت

هرچه در تجربه‌ی عشق سرم خورد زمین
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

فاضل نظری

16 Aug 12:12

On the Street…..Hudson St., New York

by The Sartorialist

On the Street…..Hudson St., New York

16 Aug 12:12

از این قراردادهای انسانی

by لوا زند

مدت‌ها قبل آدم جالبی توی زندگی‌ام حضور کم‌رنگی داشت. سر و کله‌اش گاهی پیدا می‌شد. یک جایی بالای کوه‌ها یک کارهایی می‌کرد که دلش را خوش کند. شعر هم می‌گفت. نمایشنامه‌هم می‌نوشت. شعور معاشقه‌ هم خوب داشت. اصلا بهش نمی‌آمد، اما مرا یک‌دستی بلند می‌کرد و از شانزده پله بالا می‌برد که بیاندازم توی تخت. طولانی با هم می‌خوابیدیم. گاهی هم گیتارش را می‌آورد و گیتار می‌زد. صبح‌ها هم بیدار می‌شد، برایم تخم مرغ می‌پخت و خل و چل خوبی هم بود. یک بار کنار دریا بودیم رفت با دلفین‌ها شنا کرد. یک آرامش خوبی داشت. یعنی برای من آرامش خوبی می‌آورد. دغدغه‌های رابطه‌های قبلی‌ام را باهاش نداشتم که حالا نکند دهانش را یک جا باز کند و حرفی بزند که نباید، که سر از یک سری خل وضعی‌های من درنیاورد، شعر را نشناسد و برایش عشق‌بازی، فقط آن آمدن آخرش باشد. یک جور ملایمی بالغ بود.

من دوست دارم بعد از معاشقه طولانی، در تخت بشینیم و سیگار بکشیم و شعر بخوانیم. یا شراب بخوریم و بی صدا آهنگ گوش کنیم. یک وقت‌هایی که خیلی پریشانم باید بلند بلند شعر بخوانم. انگار آن آمدن، تمام نمی‌شود تا من از شعر هم ارضا شوم. آن روزها که این پسرک در زندگی‌ام بود، دوران پریشانی خوبی داشتم. اما کنارش می‌شد آرام شد.  گاهی تا دمدمه‌های حرف می‌زدیم و شراب می‌خوردیم و به تخت که می‌رسیدیم دیگر هوا روشن شده بود. من دلم می‌خواست آن موقع فروغ بخوانم. حال خوش علف بود و عشق بازی. دلم می خواست همانطور که برهنه‌ایم من شعر بخوانم. گریه کنم و شعر بخوانم.

بعد التماس می‌کرد که برایم ترجمه کن که چه می‌خوانی. می‌گفتم مرا قطع نکن که بخوانم. می‌گفتم بعدا «لینک» ترجمه‌اش را برایت می‌فرستم. می‌گفتم اسمش را بنویس بعدا بگرد دنبال شعر هایش. اما یک جور التماسی داشت که می‌خواهم بدانم این چیست که تو را اینقدر پریشان و هم آرام می‌کند.

حالا تو بیا ترجمه کن که «چراغ‌های رابطه تاریکند.» من آخر چطور به انگلیسی بگویم که چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. اصلا آدم چطور می‌تواند شعر را ترجمه کند؟ دلم می‌خواست بگویم همین است. همین که تو می‌گویی ترجمه کن است. اینجاست که من می‌گویم چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. آرامشی کنار چراغ‌های خاموش.

 

 

16 Aug 12:12

http://giutin.blogfa.com/post-481.aspx

by giutin

تمام الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم که به کار آید 

امید هیچ معجزی از هیچی نیست. زنده هم نباش. برو بمیر که نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک سرد، خاک غریب، اشارتیست به آرامش. بدبخت فلک زده 

16 Aug 12:12

چندُم ِ مُرد-اد-ِ نودُ دو.

قلبِ پدرم
تنها یک دریچه باز دارد
اتاق ِ من هم.

16 Aug 12:12

امروز یادم افتاد

by sopish
چطور شد که رسیدیم به اینجا. چقدر زود بزرگ شدیم. عجله داشتیم زود تر بد بشیم. از کنار خیلی چیز ها بی حواس رد شدیم. یه عالمه خوبی رو ندیده گذاشتیم. بچه گی رو سوزوندیم تا به بلوغ برسیم. اما فقط بالغ شدیم. کال موندیم. ساده ترین ها رو سخت کردیم. سخت ترین نباید ها رو ساده دریدیم. مزه کردن رو یاد نگرفتیم. در عوض گاز گرفتیم. بلعیدیم. ورم کردیم. زاییدیم. توی خون. نطفه بستیم. توی گنداب. پاره کردیم. دوختیم. گند زدیم. به اون چه ارزش داشت. به هر چیزی که ارزش بود. قدیمی رو خراب کردیم. جدید ساختیم. جدید شدیم. خجالت رو دور زدیم. به وقاحت رسیدیم. جدید تر شدیم. مغرور شدیم. غرور رو بالا آوردیم. باز هم جدید ... نو ولی، هرگز نشدیم.  خندیدن ، رقصیدن، عشق ورزیدن ...  لذت بردن رو کهنه پیچ کردیم. حال کردن رو بلد شدیم. بردیم پشت پستو. ته انبار ی.با چراغ های خاموش. دستمالی ش  کردیم. خیس شدیم. بو گرفتیم. پنجره ها رو بستیم. پرده ها رو کشیدیم. همش ترسیدیم. از همسایه روبرویی، از ناشناس توی پیاده رو، از مامور کنتور اب. اسم مجازی گرفتیم. ادرس مجازی دادیم. رفاقت های مجازی کردیم. با دهان بسته خندیدیم. توی تاریکی رقصیدیم. به معشوقه های لاستیکی عشق ورزیدیم. بی قید شدیم. لا قید شدیم. سنگ شدیم. دل سنگ شدیم.

.

تجربه نوشیدن یه آبجوی تگری وقتی تکیه دادی به پیشخون یه مینی بار، به سمت دریای لاجوردی و مواج، وقتی که باد مثلِ یه عاشق کهنه کار دست می کشه لابلا ی موهات، با خورشیدی که نرم نرم نور و گرمی می پاشه روی تن تو و ساحلی که پر شده از صدای شاد زن و مرد و پیر و جوون. حس خوبی داری. خوشحالی. مثل دیدن جعبه مداد رنگی وختی برای اولین بار بازش می کنی.

.

.

احوالا تم خوش نبود و نیست و خب معلومه. به چرا ش کار ندارم. طولانیه و بی خود. اینو فقط بگم و برم سر حرف اصلی: بعد این همه سال یاد گرفتم از کسی توقع نداشته باشم. (کار آسونی نیس ها. الکی نگو منم اره و اینا)  اما اینکه در ازای محبتی که کردی طرف نامردی کنه و طلبکار هم بشه، خب اذیت می کنه دیگه. رفتا ر ها، معیار ها و ارزش ها عوض شدن. من این تغییر رو دوست ندارم. بی خیال. گفته بودم که منتظر آذین م. که اگه سر زد، خدا حافظی ایندفه مال اونه. باور تون بشه یا نه، روایت داریم  یه بابایی، هف روز، رفت و برگشت، توی ماشین گوش می داده. منظور م اینه که تست شده اس. جواب می ده.

16 Aug 12:11

یاد بعضی نفرات...

by نابهنگام
دوستیم... بودیم...زیاد. از آن معدود دوست‌هایی که ساعت‌ها حرف می‌زدیم و حواسمان هیچ به ساعت نبود، هزار هزار حرف از کتاب و موسیقی و ادبیات و حرفه و دلخوشی‌ها و ناخوشی‌هایمان داشتیم. از آن دوست‌هایی که لازم نیست هی حرف آدم‌های مشترک را زد که چیزی این وسط برای حرف زدن باشد(آن دوست‌ها دوست درجه دو محسوب می‌شوند)  از آن دوستی‌های امن و مطمئن و محرم راز. اختلاف سنی‌مان زیاد بود، هیچ‌وقت ولی این اختلاف سنی به چشم نمیامد. مهربان بود، از آن آدم‌ها که کیفیت عجیبی برای خوب بودن دارند و خنده‌های دلنشین و دلچسب. از آن‌ها که می‌شود کنار رودخانه‌ای ساعت‌ها راه رفت، عرق‌خوری‌های جانانه‌ی دلچسب داشت، موزیک خوب شنید و فیلم خوب دید، سالاد درست کرد و حرف زد، ساعت‌ها...

حالا مدتی‌ است دیگر دوست نیستیم. دعوایمان نشده است، دلخوری دیرینه نداریم، به‌هم بد نکردیم، احترام یکدیگر را زیرپا نگذاشتیم، هیچ نشده و همه چیز از بین رفته است. همسرش روزی شک کرد که شاید من برای او چیزی بیشتر از یک دوست صمیمی‌ام، من هیچ‌وقت از همه‌ی دوستی باکیفیت و کم‌نظیرمان چنین برداشتی نکرده بودم. همسرش شک‌اش را دودستی چسبید و ادامه داد تا مرد میلی را که به خودش هم اعتراف نکرده بود، برای او اعتراف کند و بعدتر به من و بعد همه چیز مغشوش شود و گیج‌کننده. کم کم خودش فراموش کند میل ملایم کم‌رنگ‌اش را و بالغ و عاقل نگذارد پای چیزی وسط دوستی‌مان بیاید که قرار نبود و نباید می‌بود. 

همسرش فراموش نکرد اما، حساس‌تر شد و پا فشرد و چندین سال دوستی امن، محترم، صمیمانه و زیبای من و مرد تمام شد... وسط این همه آدم و فضای مشترک دیگر هیچ از دوستم نمی‌دانم که  نامش همیشه به عنوان یکی از سه چهار صمیمی‌ترین آدم زندگی‌ام  آن بالاهای لیست جا داشت. خوب است؟ نمی‌دانم، لابد...چه می‌کند؟ نمی‌دانم و نمی‌خواهم هم بدانم...

ذهن جزئی‌نگرم هیچ چیز را فراموش نمی‌کند، مگر آن‌که خودآگاه تصمیم بگیرد کسی و چیزی و واقعه‌ای را بسپرد به دست فراموشی. دل شکسته تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم دوستی و دوست چندین ساله را...مغزم خوب همراهی کرد..منتها گاهی چیزکی می‌بینم یا می‌شنوم که انگار برمی‌گردم نقطه‌ی صفر...مثل همین چندروز پیش که در کتاب فروشی ناگهان آلبوم موسیقی‌ای را دیدم که راست کار او بود و می‌دانم چقدر از داشتن و شنیدن‌اش لذت خواهد برد..دستم حتا رفت که بخرمش و برایش پست کنم، مثل همه‌ی سال‌ها که وقتی چیزکی می‌دیدیم راست کار سلیقه‌ی دیگری برای هم می‌خریدیم. عین برق گرفته‌ها دستم را عقب کشیدم، مغزم دوباره خودش را جمع‌وجور کرد که تمام شد رفت، تمام تمام ... از مغازه بیرون آمدم، هوا گرفته و ابری بود، از کنار بساط دکه‌های میوه و تره‌بار رد شدم...ای بابا،  چوریزوها حراج شده است، او که چوریزو در سالاد دوست دارد. همه‌چیز دست به دست هم که یادم بیاورد که جای از دست رفتن دوستی‌مان هنوز درد می‌کند. 
12 Aug 20:38

گفت‌و‌گو با تاریکی


روزهای بد زندگی کم نیستند؛ شاید برای همین از روزهای خوب‌اش عکس می‌گیریم...

12 Aug 20:38

On the Street….Eighth Ave., New York

by The Sartorialist

On the Street….Eighth Ave., New York

12 Aug 20:38

If You’re Thinking About….Striped Skirts

by The Sartorialist

If You’re Thinking About….Striped Skirts

09 Aug 15:48

بحثی پیرامون افزایش سلیقه هنری و تفاوت نظارت با سانسور

by آرمان امیری

 

مناظره بهزاد فراهانی با آتیلا پسیانی

پاییز گذشته خبر حضور «مهناز افشار» روی صحنه تیاتر جنجالی خبری به پا کرد. گروهی از اعضای با سابقه «انجمن بازیگران خانه تیاتر» به حضور خانم افشار اعتراض کردند و عده‌ای دیگر هم به دفاع پرداختند. کار به یک مناظره دیدنی در برنامه «هفت» کشید که در آن «بهزاد فراهانی» به نمایندگی از منتقدان حضور خانم افشار در تیاتر و «آتیلا پسیانی» در دفاع از حضور ایشان به گفت و گو نشستند.

 

خلاصه جدال از نگاه من بدین گونه بود: گروهی (از جمله بهزاد فراهانی) اعتقاد داشتند ورود یک شبه ستاره‌های سینمایی، بدون طی کردن مقدمات بازیگری تیاتر و صرفا به پشتوانه شهرت و محبوبیت رسانه‌ای آن‌ها، تیشه به ریشه تیاتر کشور می‌زند. طبیعی است که این اقدام با هدف افزایش درآمد «تیاتر خصوصی» صورت می‌گیرد اما این گروه اعتقاد دارند: «ما نمی‌خواهیم گیشه حرف اول را بزند. ما می‌خواهیم تئاتر حرف اول را بزند. آنچه در لاله‌زار به‌وجود آوردند در اینجا هم می‌خواهند به‌وجود بیاورند. نه، ما طالب این نیستیم». (از گفت و گوی بهزاد فراهانی+) این گروه، خانه تیاتر را مرجع تصمیم‌گیری در مورد وضعیت تیاتر، از جمله بازیگران آن می‌دانند.

 

در نقطه مقابل، گروهی (از جمله آتیلا پسیانی) اعتقاد دارند «آمدن بازیگران سینما به تیاتر؛ قبل از انقلاب نیز مرسوم بوده است و امروز هم اشکالی ندارد». (+) این گروه استدلال می‌کنند که کسی نباید جلوی آزادی عمل هنرمندان و انتخاب مخاطبان را بگیرد و اگر احساس مشکلی می‌کند باید از جای دیگر آن را حل کند. در واقع به نظر می‌رسد این گروه به نوعی حامیان «بازار آزاد و رقابتی» در عرصه هنر هستند.

 

می‌توان این بحث را از دایره تیاتر هم فراتر برد و به صورت کلی پرسید: آیا نظارت‌های متمرکز در عرصه هنر مقدور و یا مطلوب است؟ آیا چنین نظارت‌هایی نوعی سانسور نیستند؟ آیا این نظارت و تصمیم‌گیری متمرکز با روح آزاد هنر در تضاد نیست؟

 

وضعیت این روزهای ما

گه‌گاه گروهی از هم‌کاران از من می‌پرسند که «اهل تیاتر هستید؟» و وقتی هیجان‌زده پاسخ مثبت می‌دهم خبر روی صحنه رفتن یک کمدی جدید را با آب و تاب تعریف می‌کنند و از خاطره شب سراسر شادی که با خانواده در این نمایش‌ها سپری کرده‌اند می‌گویند. راستش من توصیف دقیقی برای این نمایش‌ها ندارم، اما تصویر ذهن من از «هنر تیاتر» هیچ تناسبی با این نمایش‌ها ندارد.

 

در عرصه‌های دیگر هم اوضاع به همین منوال است. اگر فیلم‌های اصغر فرهادی «سینما» هستند، پس فیلم‌های «مسعود ده‌نمکی» چه هستند؟ اگر آثار هدایت و گلشیری و دولت‌آبادی و احمدمحمود تاریخچه ادبیات داستانی این کشور هستند، پس چرا حرف اول و آخر بازار فروش را رمان‌های زرد می‌زنند؟ آیا پایبندی به اصل «رقابت آزاد» و احترام به «انتخاب مخاطب» حکم می‌کند که هیچ نهادی در رشد روزافزون کالاهای بنجولی که به اسم هنر روانه بازار فروش می‌شوند دخالت نکند؟

 

نکته دیگری که اتفاقا از جانب آقای فراهانی هم مورد تاکید قرار گرفته است، آزادی تک‌بعدی در عرصه هنر است. یعنی درکشور ما، زمانی که نوبت به خلق اثر هنری می‌رسد، ابدا از آزادی خبری نیست. دستگاه عریض و طویل ممیزی حتی اعماق ذهن هنرمند را هم می‌کاود تا برون‌داد هنری را به قامت کوتاه و ابعاد تنگ استاندارد حکومتی-ایدئولوژیک خود درآورد. اما نوبت به بخش عرضه که می‌رسد، ناگهان بحث «آزادی» به میان می‌آید. حال هنرمندی که در مرحله خلاقیت پر و بالش را چیده‌اند، چطور با رقیب بازاری خودش می‌تواند رقابت کند؟ وقتی که فهرست بهترین‌های ادبیات داستانی ما از جانب وزارت ارشاد قلع و قمع می‌شوند (اینجا+) یا بازیگرانی که نمی‌توانند اجبارهای دستگاه سانسور را تحمل کنند از کشور فراری می‌شوند، چطور می‌توان از «انتخاب آزاد مخاطب» سخن گفت؟

 

مساله‌ای با قدمت چندین قرن!

«سروانتس»، خالق «دن کیشوت» در بخشی از اثر جاودانه خود، درد دل‌هایش را از زبان یکی از شخصیت‌های داستان بر زبان می‌آورد. او نیز از ابتذال رو به گسترش محصولاتی با برچسب «تیاتر» گلایه دارد: «اگر به قول سیسرون نمایش‌نامه باید آیینه تمام نمای زندگی انسان‌ها و نمونه آداب و رسوم و اخلاقیات جامعه و تصویر زنده‌ای از واقعیت باشد، این نمایش‌نامه‌ها که امروز بر صحنه می‌آورند جز آیینه دیوانه‌بازی و نمونه سفاهت و بلاهت و تصویر بی‌عفتی چیز دیگری نیست». (دن کیشوت – سروانتش – محمد قاضی) و چه شباهتی دارد این قضاوت جناب سروانتس به صحبت‌های «مسعود فراستی» در مورد وضعیت امروز ایران: «می‌بینم که مخاطب تئاتر عوض شده و امروزه، طنز‌های سطحی سریال‌های ضعیف ما، روی صحنه تئاتر پیاده می‌شوند و مایه تأسف است برای کسانی که با یک جوک سطحی سیاسی و دولبه مردم را می‌خندانند». (+)

 

البته سروانتس، در همین مرحله گلایه باقی نمی‌ماند و راه‌کار خود را برای اصلاح این روند ارایه می‌دهد: «اگر در دربار پادشاه، فردی می‌بود روشن‌بین و کاردان و رازدار و مامور می‌شد که نه تنها تمام کمدی‌هایی را که در پایتخت به روی صحنه می‌آورند، بلکه آن‌هایی را هم که در بقیه نقاط اسپانیا نمایش می‌دهند قبل از نمایش ببیند، کلیه این معایب و معایب دیگری هم که من از آن‌ها به سکوت می‌گذرم رفع می‌شد. بایستی هیچ یک از عمال محلی اجازه ندهد هیچ نمایش‌نامه‌ای بدون تصویب و مهر و امضای این بازرس در قلمرو حکومت او نمایش داده شود. بدین ترتیب صاحبان نمایش، نمایش‌نامه‌های خود را به دربار می‌فرستادند و پس از آن می‌توانستند با اطمینان خاطر آن را به نمایش بگذارند. تنظیم کنندگان نمایش‌نامه‌ها نیز از ترس بازرسی دقیق و روشن‌بینانه‌ای که بر کارهای‌شان می‌شد ناگزیر دقت و زحمت و مطالعه بیشتری در کار خود به خرج می‌دادند». (همان)

 

آنچه سروانتس، پنج قرن پیش بر زبان آورده، امروزه در گوش ایرانی ترس‌خورده و استبدادزده هیچ چیز نخواهد بود جز «تئوریزه کردن و پی‌ریزی دستگاه سانسور». گوش هنرمند و مخاطب ایرانی پر است از توجیهات سانسورچی‌های حکومتی که هرآنچه مغایر طبع و سلیقه معمولا سخیف خود می‌پندارند «مبتذل» و «خلاف شئونات» می‌نامند. در چنین وضعیتی است که به قول معروف «مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسد» و ایرانی جماعت عطای هر گونه محدودیت و نظارتی را به لقایش می‌بخشد و آرزومند جمع شدن هرگونه بساط نظارتی می‌شود؛ اما تجربه‌های متفاوتی هم در جهان وجود دارد.

 

ارتقای سلیقه مخاطب نیز بخشی از هنر است

سال‌ها پیش در کتاب «دراماتورژی تیاتر و نمایش رادیویی» خواندم که گویا در آلمان، تیاتر به صورتی نسبتا متمرکز رهبری می‌شود. یعنی اداره‌ای مرکزی وجود دارد که هر نویسنده‌ای باید نمایش‌نامه خود را برای تایید به این اداره ارسال کند. هنرمندان و متخصصانی که در این اداره حضور دارند نمایش‌نامه‌ها را بررسی و سطح آن‌ها را تعیین می‌کنند. حتی گویا در صورت لزوم پیشنهاداتی هم برای اصلاح و ارتقای نمایش‌نامه ارایه می‌دهند. در نهایت، نمایش‌ها متناسب با رتبه‌ای که از این اداره دریافت کرده‌اند موفق به دریافت سالن اجرا می‌شوند. البته این بدان معنا نیست که اگر شما نمایشی داشته باشید که مورد تایید این اداره قرار نگرفته به هیچ وجه قادر به اجرای آن نخواهید بود، اما در چنین صورتی شما از حمایت‌هایی نظیر سالن‌های معروف اجرا محروم خواهید شد و با توجه به تایید نشدن نمایش‌نامه از جانب یک نهاد کاملا تخصصی کسی هم به اجرای احتمالی شما توجه نخواهد کرد. یعنی «به صورت قانونی اجرای نمایش شما ممنوع نمی‌شود» بلکه عملا همه می‌دانند که کیفیت کار شما پایین است و کسی به تماشای آن نمی‌آید.

 

من گمان می‌کنم، این ساز و کار پیاده شده در مورد تیاتر آلمان، نسخه پیشرفته همان پیشنهاد پنج قرن پیش سروانتس است. با این تفاوت که اولا منع قانونی برداشته شده و در ثانی زمام امور به جای دولت در اختیار نهادی مستقل و نسبتا صنفی قرار گرفته است. (مثل «خانه سینما» یا «خانه تیاتر» خودمان)

 

اگر بخواهیم نیمه خالی لیوان را ببینیم، با نگاهی بدبینانه می‌توان گفت که در کشور ما هنوز فرهنگ کار گروهی و «خیر و منفعت عمومی» در سطحی که در آلمان جریان دارد نهادینه نشده است. این احتمال می‌رود که نهاد مشابه در کشور ما دچار سودجویی‌های شخصی و جدال‌های داخلی و باندبازی شود. وضعیتی که گوشه‌ای از آن را در جریان جدال خانه سینما به چشم دیدیم. با این حال من به جنبه دیگری از مساله فکر می‌کنم.

 

«سلیقه مخاطب»، فاکتوری است قابل تغییر. می‌توان سطح سلیقه هنری یک شخص و یا یک جامعه را به مرور، همراه با آموزش و ارایه آثاری فاخرتر افزایش داد. باید اعتراف کنیم که امروز سطح سلیقه هنری مخاطب ایرانی به مراتب نازل‌تر از بسیاری ملل جهان (مثلا اروپایی‌ها) است. در عین حال هجومی سرسام‌آور از آثار مبتذل نیز این سلیقه را بیش از هر زمان دیگری در معرض خطر قرار داده است. سینمای ایران بی‌هیچ اغراقی در سطح جهان شناخته شده و حرف‌هایی برای گفتن دارد. اما وقتی سلیقه سینمایی مخاطب ایرانی در سطح سریال‌های «فارسی1» سقوط کرده چه آینده‌ای می‌توان برای این سینما قایل شد؟ موسیقی ایرانی همواره برای جهانی شدن دچار مشکل و ضعف بوده و حالا که هنر موسیقی از نگاه خانواده ایرانی در کپی‌کاری نوخوانندگان شبکه «من و تو» خلاصه می‌شود چه امیدی می‌توان به آینده آن داشت؟ طبیعتا جامعه‌ای که چنین سطح سلیقه‌ پایینی داشته باشد، هنرمند شاخصی هم عرضه نخواهد کرد و دور باطل نزول ارزش آثار هنری و سلیقه مخاطب ایرانی به ورطه هولناکی درخواهد افتاد.

 

به باور من، افزایش سطح سلیقه مخاطب، یکی از خویش‌کاری‌های درونی هر هنری است، اما امروز به مرحله‌ای رسیده‌ایم که صرفا با اتکا به جرقه‌های پراکنده‌ و نبوغ ابتکار فردی چند هنرمند نمی‌توانیم به افزایش سطح هنری یک جامعه امیدوار بمانیم. حتی تجربه‌های موفق جهانی هم حاکی از آن است که عبور از این مرحله بدون برنامه‌ریزی و نظارت جامع در تمامی عرصه‌های هنری امر بسیار بعیدی خواهد بود.

01 Aug 19:02

آوای کوردستان – ۱ – یک تابلوی تمام عیار

by آرمان امیری

 پیشنهاد می‌شود پیش از شروع مطالعه متن، دانلود ترانه را از اینجا+ آغاز کنید

به گمان من، اگر از میان تمامی ملل با تنوع زبانی گوناگون بخواهیم بخشی را جدا کنیم که پی‌وندی عمیق و جهانی با دیگر ملل و زبان‌ها برقرار کند، باید به سراغ «لالایی‌ها» برویم. این ترانه‌ها و سرودهای به ظاهر ساده و کودکانه که به طرزی عجیب سوز و آواز آن‌ها، فراتر از معنای لغوی‌شان به دل‌ها می‌نشیند. حتی آنانی که به زبان لالایی آشنایی ندارند می‌توانند از ریتم و نوای آن لذت ببرند. انگار که لالایی‌ها تارهایی از اعماق وجود ما را به لرزش در می‌آورند که به درونیاتی بسیار عمیق و اصیل وابسته‌اند. به روزهای کودکی ما که هنوز وجود، ذهنیت و دانسته‌های ما دست نخورده باقی مانده است. آنچه که بتواند با چنین موجود خامی ارتباط برقرار کند، بی‌شک در پی‌وند با ریسمان‌هایی است فراتر از فرهنگ، زبان یا آموزه‌هایی که هر جامعه بعدها به اعضای خودش منتقل می‌کند.

ترانه زیر، یک لالایی به زبان کردی است، اما به مانند بسیاری از هم‌تایان خود، برای لذت بردن از آن و آرامش یافتن در سایه سوزی که در دل خود دارد نیاز نیست که حتما با زبان کردی آشنایی داشته باشید. من نمی‌دانم این چه رازی است که تمامی لالایی‌های کودکانه به نوعی چنین سوز اندوه‌ناکی در دل خود دارند. شاید باید آن را در همان ریشه‌های مشترک انسانی، پیش از دریافت فرهنگ محیط جست و جو کرد. به هر حال، با هر زبان و فرهنگی که هستید گمان می‌کنم می‌توانید این لالایی را بارها و بارها بشنوید و از آن لذت ببرید و آرام بگیرید. اما تمام ویژگی‌های این لالایی، در همین بعد مشترک آن با دیگر هم‌تایانش خلاصه نمی‌شود.

لالایی حاضر، زمانی که به زبان مسلح می‌شود، به ناگاه از مرزهای خودش فراتر می‌رود و به یک نمایش‌نامه یا تابلوی تمام عیار بدل می‌گردد. شاید یک تراژدی از داستانی که ابعاد کاملی دارد. در ابتدای لالایی، جایی که راوی مشغول دکلمه است مشخص می‌شود که فرزند او بزرگ شده و رفته. راوی، این لالایی را تنها به یاد روزهای کودکی او و در غم فراغش زمزمه می‌کند و جای خالی فرزند را با تکان دادن «گهواره کودکی‌اش» پر می‌کند.

از آن پس، متن لالایی گویی به تصویر‌گری اوضاع زمانه می‌پردازد. زمانه‌ای که همچون شب تاریک همه جا را فرا گرفته، اما راوی، به مانند تمامی روایت‌گران لالایی‌های کودکانه، از امید به فردایی روشن سخن می‌گوید و سر زدن سپیده صبح. بدین ترتیب، می‌توان تصور کرد که این لالایی، از دل جامعه‌ای گرفتار رنج و ستم برآمده و راوی نیز هم‌چنان در انتظار فردایی است که مژده آرزوهایش را بیاورد. چه جای تعجب اگر فرزند نیز به جست و جوی همین فردای روشن رفته باشد. اما نقطه اوج این اثر جای دیگری است.

آخرین مصرع لالایی به ناگاه عبارتی را بر زبان می‌آورد که شنونده را شوکه می‌کند. به صورت معمول هرگاه سخن از لالایی به میان می‌آید، در ذهن شنونده تصویر «مادر»ی که فرزندش را در آغوش کشیده تجسم می‌شود. اما مصرع آخر این لالایی می‌گوید: «دایکی تو لیره بوایه». اگر ترجمه ما از این مصرع درست باشد، زمان فعل «بوایه» به گذشته بر می‌گردد و معنی «بود» می‌دهد. بدین ترتیب در آخرین بیت راوی با صد افسوس می‌گوید «ای کاش که مادر تو اینجا بود». این یعنی تمام تصویر ما از ابتدای داستان فرو می‌پاشد. ما با مادری که در کنار گهواره فرزند به زمزمه نشسته مواجه نیستیم. راوی این لالایی یک «مرد» است. مردی که همسرش به دلیلی نامعلوم دیگر در کنارش نیست و حالا دارد تنهایی‌هایش را در کنار گهواره خالی فرزند سفرکرده‌اش زمزمه می‌کند.

این اثر، اجرایی ماندگار است از استاد «مظهر خالقی» از برجسته‌ترین مفاخر موسیقی کردستان.

روله ی خوشه ویست بینایی چاوم / فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم
هیزی ئه ژنوم و هیوای ژیانم / توان زانوهایم و امید زندگی‌ام
هه تا دییته وه هه ر چاوه ریتم / تا برگردی چشم به راهت هستم
هه لورکی منالیت هه ر راده ژه نم / گهواره بچگی‌ات را همین طور تکان می‌دهم

لای لای نه مامی ژیانم  / لای لای این نهال زندگی‌ام
 من وینه ی باخه وانم / من مثل باغبان هستم
به دل چاودیریت ده که م / با دلم از تو مواظبت می‌کنم
بخه وه ده ردت له گیانم / بخواب دردت به جانم

هه ی لایه لایه لایه /
 کورپه ی شیرینم لایه / نوزاد شیرینم لایه
بنوه تاکووسبه ینی / بخواب تا فردا
مژده ی ئاواتم دینی / مژده آرزویم بیاورد

ئه ی به ر خوله ی شیرینم / ای بچه (نوزاد کوچک و شیرین) شیرینم
 ئاواتی هه موو ژینم / آرزوی تمام زندگی‌ام
شه وی تاریک نامینی / شب تاریک نمی‌ماند
تیشکی روژ دیته سه ری / نور صبحدم بالا می‌آید

هه ی لایه لایه لایه /
کورپه ی زور جوانم لایه / نوزاد بسیار زیبایم لایه (جوان همان جوان فارسی است که در دل خودش زیبایی را هم دارد)
بنوه ئاسو رووناکه / بخواب افق روشن است
دیاره وه ک خور رووناکه / معلوم است و مثل آفتاب روشن است

هه ی لایه لایه لایه
کورپه ی شیرینم لایه / فرزند شیرینم لایه
سه د خوزگه به خوزگایه / صد بار ای کاش («ای کاش» همراه با نوعی آه و افسوس)
دایکی تو لیره بوایه / مادر تو اینجا بود

پی‌نوشت:
مجموعه «آوار کوردستان» محصول مشترک هم‌کاری من و «سروه» است.