Shared posts
نه دود در او، نه روشنایی
واحه ششم: در سیستان بودم. از خواب که بیدار شدم، شهرم بغداد شده بود. داشتم با زنی در استانبول معاشقه میکردم. هنوز در خوابم.
ديباچه
خرده روايت
شعر اول
داستان
شعر دوم
موسيقینبشته
«دریافت»
بخشش با طعم متالیک / پاریس ۱۹ می ۲۰۱۳
.از جمله سرویسهایی که بیمارستان سن ژوزف به بیمارهای سرطانی در طول مدت شیمی درمانی میده جلسه های روانشناسیه
اسم روانشناس من سؤفی یونس هست
فرانسویه ولی شوهرش لبنانیه
برای همین جنبه های شرقی منو خوب میفهمه
بعد ازینکه داستان زنگی خودمو توی این ۵ سال اخیر به طور خلاصه براش تعریف کردم و بهش گفتم که چه بالا پائینهائی داشتم گفت
حالا چه احساسی داری
احساس میکنم که هنوز خودمو و بقیه را نبخشیدم اما بیشتر خودمو سرزنش میکنم
چرا
برای اینکه همش فکر میکنم چه آدم ساده و الاغی بودم که اجازه دادم یه سری بلاها سرم بیاد
چرا به این فکر نمیکنی که بیگناه بودی و رفتی توی محیطی که فقط نتونستی توش از خودت دفاع کنی چون ابزارش را نداشتی
خوب حالا بیام و اینجوری فکر کنم به نظر شما چه فرقی میکنه
فرقش اینه که خودتو میبخشی
چه جوری میبخشم
برو بهش فکر کن
در جلسه ی بعدی در موردش حرف میزنیم
از بیمارستان اومدم بیرون پیاده به سمت خونه تمام راه با خودم فکر میکردم
منم کسخلما این بار چندمه توی این چند سال میرم پیش این روانشناس و اون روان پزشک هیچ کدوم هم هیچ گهی بلد نیستن بخورن جاکشا همشون مثه همن هی میگن برو فکر کن دیگه مخم پکید انقدر فکر کردم بابا من نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم حالم بده از اون بالا با مخ افتادم زمین به خاطر خریت خودمو اجازه دادن به هر عنی که بیاد توی زندگیم و برینه بهم حالا به هر کسی میرسی واست نسخه ی بخشش میپیچه برو بابا من پیش این یارو هم نمیرم دیگه
رسیدم سر کوچمون یهو طعم متالیک شیمی اومد بالا. حواسم پرت شد رفتم توی کافه ی سر کوچه فیلیپ کافه چیه اومد بغلم کرد گفت چطوری عزیزم میدونی که این داستان همش بستگی به این داره که روحیه قوی داشته باشی
گفتم باشه آره آره نگران نباش روحیم توپ توپه حالا چی میدی بخورم گشنگی دارم میمیرم
برات یه استیک عالی درست کنم
نه نمیتونم گوشت بخورم فقط هفته ای یه بار
برات ماهی سلمن بذارم
نه چربه حالم بهم میخوره
ساندویچ چی
نه بابا گوشت خوک هم میگن خوب نیست
خوب چکار کنیم
هیچی بی خیال یه قهوه بده میرم خونه میگم مامان برام یه چیزی درست کنه
اما به کسی نگی من قهوه خوردما
قهوه نیمه تلخو را انداختم بالا و رفتم خونه تا مامان یه چیزی درست کنه طبق معمول یه راست رفتم سر کامپیوترم دیدم از استیو یه میل دارم منو استیو که آمریکائیه و آمریکا ست ده ساله با هم دوستیم و ده ساله که حرفای جالب برای هم تعریف میکنیم و حرفای خودمون رو آنالیز میکنیم
و حرفامون بدون تابو و بدون هیچ قضاوتی رد و بدل میشه
برام یه داستانی رو راجع به زن سابقش تعریف کرده بود و یه جائی توی میلش نوشته بود
ولی چون من بخشیدمش فلان و بهمان
پریدم جوابش و دادم گفتم استیو چه جوری بخشیدیش آدم چه جوری میبخشه
شب دیدم جواب داده و نوشته
جالبه اینو میپرسی، برای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات
باید بخشید و فراموش کرد
آهان استیو راست میگه من همیشه فکر میکردم بخشیدن ضعفه، خیلی محکم و به زور میخواستم همیشه عصبانی بمونم که کم نیارم ولی حالا اومدیم و بخشیدیم چه جوری فراموش کنی آیا اصلا میشه فراموش کرد گذشته را میشه فراموش کرد آیا
تا اینکه پریشب بدو بدو رفتم فیلم آخر فرهادی
Le Passé
یا همون گذشته
تیتراژ اول فیلم جالب بود تیتر فیلم را نشون میداد که با حرکت برف پاک کن ماشین زیر بارون محو میشه تمام فیلم راجع به عذاب وجدان، بخشش و فراموشی بود اما راه حلی بهت نمیداد فقط به فکر فرو میرفتی و دلت درد میگرفت آخرش را هم نمیگم چون فرهادی هم نمیگه
از سینما اومدیم بیرون دیدم ۴ تا میس کال دارم و یه پیام از یکی از دوستای افشین ناغونی دوست آرتیستم در لندن که اخیرا با هم آشنا شدیم اما انگار هزار ساله که همو میشناسیم ، خانم جوانی میگفت که من یه امانتی دارم از افشین و تریسی که باید بدم به دستتون
تلفن کردم گفتم من تا نیم ساعت دیگه خونه هستم
نزدیک خونه که رسیدم زنگ زدم و گفتم من اینجام، زن جوان گفت من در کافه ی سر کوچه نشستم میشه بیایید اینجا گفتم بعله داشتم فکر میکردن این بسته چی بوده که بچه ها پستش نکردن اومدم از خط کشی رد بشم برم توی کافه از پشت افشینو دیدم که با صندلی چرخدارش نشسته بود
افشین ناغونی همون هنرمند نقاشی است که در سن ۲۴ سالگی در یه مهمونی تو تهران در حالی که از پشت بوم با دوستاش از دست کمیته که ریخته بود توی خونه داشت فرار میکرد، از بالای پشت بوم افتاد پائین و
نخاعش قطع شد
سه روز توی کما بود سه سال عصبانی و بالاخره یه روز تصمیم گرفت که خودشو ببخشه که از پشت بوم افتاده و زندگی کنه
کسی که از اون بالا افتاد پائین افشین بود نه من
من فقط خجالت کشیدم
امروز افشین برگشت لندن. همینطور که تاکسی دور میشد و برف پاک کنش تند تند حرکت میکرد نگاهش میکردم و به خودم میگفتم این برف پاک کن هرگز این لحظات را پاک نخواهد کرد. چقدر خوب که بارون نمیذاره اشکامو ببینه
این زندگی من است/ چهل و هشتمی
یادم هست یک مردی ایستاده بود توی آش پزخانه تکه های نارنجی هویج را توی روغن تاب می داد. من دست ها در جیب ایستاده بودم پشت سرش. نگاش می کردم. پشت سر آدم ها خیلی حرف دارد. مثل وقتی که خوابند. پشت سر آدم ها خیلی زیاد شبیه خودشان هست، شبیه آن چیزی که حقیقت دارد. مرد می گفت باید همیشه یک جایی باشد آدم برود کاری نکند، یکی باشد غذا درست کند بیاورد جلوی آدم بگذارد، آدم را نوازش کند، دست بزند به تن آدم، گوش کند، حرف بزند. هر کسی باید یک جایی داشته باشد، یک روزی باشد برود بنشید کاری نکند. دل ام همین را می خواهد.
http://golltan.blogspot.com/2013_05_01_archive.html#461180341780434740
مو سینه بچه
سحر
برو قشنگ موهاتو از ته بزن مطمئنم خیلی بهت میاد منم میام با هم میزنیم
من
نه ای ی ی ی ی ی برو بابا یک ساله پدرم در اومده یه ذره بلند بشه
من کاری به این حرفا ندارم اگه یه دونه مو هم بمونه رو کلم بلند نگهش میدارم دست به موهامم نمیزنم به درک
اولین حمله ی محسوس شیمی درمانی در این بیماری دست کم اونجوری که من دارم تجربه اش میکنم، حمله به زنانگی شمااست. از پرستار و دکتر و روانشناس و غیره بهت هزار و یک نوع اثرات جانبی این کوفت رو توضیح میدن تو هم بربر نگاهشون میکنی چون اولش همش تئوری و تو هم که تجربه نداری که بفهمی چی میگن، مثلا میگه بالا میاری پاهات درد میگیره یا کم انرژی میشی ، تو هم میگی خوب. اما وقتی گفت موهاتو برو از الان بزن چون بین شیمی اول و دوم همش میریزه و بهتره که شوکه نشی از دم بیمارستان تا خونه همینجور اشک ریختم
بقیه
حالا موی کوتاه هم که بد نیست یه مدت بعدشم کچل حالا این که گریه نداره عوضش خوب میشی بعد موهات از اولش هم بهتر در میاد
من
نه اینجوری نیست، انقدر که میگین آسون نیست ، در واقع با این مرض یکی یکی سمبولهای زنانگی من داره کشته میشه
سینه ، مو، بچه
حالا کاری ندارم که من هیچ کدوم را زیاد نداشتم اما خوب اینجوریه دیگه از یک طرف باید یه مدت قیافه ی سرطانی تخمی
بگیری از طرف دیگه دکترا هم بهت میگن وقتی از اونور در بیای ۴۲ سالت شده و دیگه خلاص
هزار تا سوال از خودت میپرسی آیا دیگه کسی منو نگاه میکنه
آیا کسی میخواد بازم با من باشه
کدوم مردی یه زنه ۴۲ ساله ی سترون کچل بی سینه را میخواد
اصلا چرا همه چیز یهو یه بعد دیگه گرفت
خلاصه که ناچار رفتم موهامو زدم بعدش هم با توران رفتیم حتی یک بوتیک کلاه گیس هم امتحان کردم ولی خیلی تخمی بود گفتم نمیخوام به درک
از سلمونی رفتیم گشت و گذار پاریس گردی ، شب که برگشتیم گفتم توتو دیدی فقط و فقط زنها به من نگاه کردند یعنی دریغ ازنگاه یک مرد، تازه من میدونم زنها هم که نگاه میکنن میگن ای ول چه جراتی داشته ما انقدر دلمون میخواست اینکارو بکنیم اما خوب …
یک هفته قبل از اولین شیمی هر شب داشتم کابوس میدیدم ، یه شب خواب میدیدم که ابروهام ریخته و دارم با مداد میکشم ولی هر کاری میکنم مثه هم نمیشه
یا توی خوابام همش باید یه جائی میگفتم که من حالا یه بیماری دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم
مامان میگه تو ایران معمولا قایم میکنن به خصوص اگر زن جوون باشی چون میگن یهو کسی نمیاد با یارو ازدواج کنه، گفتم ای بابا من سی سالم بود رفته بودم ایران دلشون میسوخت که پیر دختر شدم چه برسه به الآن
شیمی پدر کله ی آدمو در میاره سوزش بدی داره ، یه دوست دکتر از راه دور دارم که بهم کارت بلانش داده که هر موقع دلم خواست و حالم بد بود بهش زنگ بزنم ، اون شب از سوزش سر داشتم میمردم زنگ زدم دکی گفت کودئنه بخور ، حالا دو شبه کودئینه را میخورم بهتر میخوابم و خوابهای خوب میبینم، دیشب خواب میدیدم که
دارم یک عالمه آباژور قدی را روشن میکنم و میارم توی خونه، پا شدم خوابمو برای مامان تعریف کردم / اگر قبلنا بود میگفت یه مرد خوب میاد توی زندگیت اینبار فقط گفت چه خواب خوبی
توتو گفت بنویس
کاش آدمی امامزاده طاهرش را مثل بنفشهها الخ.
Quoddy Boat Moc & Maliseet, Restock
goltanبماند...
Another shipment of Quoddy Maliseet’s and Boat Moc’s arrived at Leffot. These shoes are about as classic as you can get in moccasin territory. The Maliseet is Brown Chromexcel, complimented by a red brick camp sole, deerskin lining, four eyelets, and rawhide laces.
The Quoddy Boat Moc in vibrant Whiskey Cavelier is the perfect casual, comfortable shoe to wear with jeans or khakis. They’re unlined, so you can wear these without socks in summer or with socks in spring. Shorts, jeans, khakis are made to compliment these beautiful shoes.
Brown Chromexcel, Brick Camp Soles
Whiskey Cavelier, Brass Eyelets, Vibram Soles, Rawhide Laces
شعفم
http://golltan.blogspot.com/2013_04_01_archive.html#6968917798178732837
white, whiter, whitest
goltanزندگی اینجوری خوبه از همه جهتا همه جهت عشق و نفرت و رنگ و نور و قد و اندازه اینجور باشه
Brandnew white stool in the shop!
In response to Selina Lake's newest book Pretty Pastel Style, I got some requests about the wood & wool stool on the cover.
So I decided to make a similar one in white.
Because white always looks good.
No worries about the white, the cover is washable.
ضربالمثلهای خراب ایرانی 5
زمانی که آب فقط یک وجب از سر گذشته باشد، آدم میتواند مرتب به بالا بپرد، نفسی بکشد و دوباره به زیر آب برگردد، و به همین ترتیب برای مدتها به زندگی نکبتبارش ادامه دهد. اما اگر صد وجب گذشته باشد، با خیال راحت به مردن خود میپردازد.
دستهبندی شده در: بیمزگیهای فرهنگی- اجتماعی
Marcos Rodrigo 1957 | Spanish-born French Impressionist Figurative painter
Né en Vieille Castille en 1957, accueilli en France en 1961, dans un merveilleux petit village Lotois, je dépense mon enfance parmi les vieilles pierres et les odeurs de campagne. Initié par mon père, j'apprends à tailler le bois et la pierre. Ma mère et mes deux grandes soeurs soignent avec tendresse écorchures et coups sur les doigts. Avec bouts de laines multicolores et jolis tissus achetés au marché elles donnent forme aux vêtements que j'invente sur mes "cahiers de brouillons".More.... Continua......
شعار هفته - هفتاد و هشتم
Tenant
نقشه خوابها
تعدادی از «من» های دیگر در جهانهای موازی زندگی خودشان را دارند. من گاهی خوابشان را میبینم.
یکیشان ساکن مشهد است. اما نه این مشهد. مشهدی که نقشهاش فرق میکند. و من در رویاهای مختلف آن را دیدهام. و نقشه مشهد این رویاها به هم شبیه است.
یکیشان در جهانی آخرالزمانی سعی میکند زنده بماند. در تمام رویاها مشغول جنگ با هیولاها و شیاطین دوزخیست. نقشه این جهان هم هر بار در خوابهایم مشابه است.
یکیشان در استانبولیست که هممرز تهران است. استانبولی که نقشه دیگری دارد. نقشه این یکی هم تقریبن در خوابها یکسان است
گاهی خیابانی تازه در آن کشف میکنم. چند باری هم اتفاق در نقاطی از این نقشهها اتفاق میافتد که قبلتر هم دیده بودم.
اما در هر کدام از این خوابها ( این دنیاها؟) درک تقریبی مشابهی از جهات اصلی دارم. برای همین است که میتوانم تکه های نقشه را کنار هم بچسبانم و کاملش کنم.
چهار چوب اصلی نقشه این مکانها را کشیدهام. رویاهام را مرور میکنم و تکههای خالی را پر میکنم. از کشف ارتباط خیابان ها و محلهها هیجانزده میشوم.
برای دیدن نقشهها در اندازه بزرگتر رویشان کلیک کنید.
1.نقشه مشهد رویاها
تا سال 89 مشهد در خوابهای من شامل خانه سیمتری مامانی بود و بس. تا مدتی بعد مرگ مامانی هنوز خانهاش مرکز مشهد بود. حدود یکسال بعد مرگش خواب مشهد تبدیل شد به خواب شهر. خوابهای مشهد معمولن اینجوری شروع میشود : “ دم عید است، مشهدم…”
اولین خواب این مشهد را 14 شهریور 89 دیدم:
“ باید بروم خانهمان . شب است .تاکسی کم است. یک نفر نگه میدارد .من جلو سوار میشوم و یکی عقب. دو مسیر مختلف را میخواهیم. من میخواهم مسیرش را عوض کند تا بتوانم از خوابگاهی عینکم را بردارم که جا گذاشته ام. دیگری میخواهد جایی نزدیک شمال برود. من خیالم راحت است که زودتر پیاده میشوم. راننده قبول می کند. در مسیرمان که برف گرفته و راحت پیدا نمی کنیم هر از گاهی مقابل مدرسه ای می ایستیم. انگار اینها تعدادی مدرسه است که خارجی ها در ایران تاسیس کرده اند و بچه هایش دو ملیتی هستند. مدارس وسط برف و زنگ تفریح. بچه ها باید به برف عادت کنند. با لباسهای ناکافی و نازک وسط حوضهای یخزده میلرزند. بعضیهاشان برای گرم شدن حوله به تن کرده اند بعضیها خود را زیر برف پوشاندهاند. شاید آنجا خواهرم را میبینم که ازم میخواهد بغلش کنم تا گرم شود. بغلش میکنم خیلی کوتاه. و میدانم که نمیتوانم بگذارم به این گرما عادت کند”
بعد نقشه شهر گستردهتر شد. کمکم کشف کردم که سمت شرقی شهر میرود “شمال” . با بزرگراههایی پیچدرپیچ که در خوابهای دیگری دیدم. محل خانه (پدرم) در خواب تغییر میکند. گاهی در مجموعه آسمانخراشهای صنعتی خارج شهر است، گاهی آپارتمانی در هنرستان، گاهی خانهای قدیمی و سنتی در محلی از شهر که در واقع وجود ندارد.
مشهد رویای من از محلی شبیه به میدان ملکآباد به سمت شمال، خط متروی پیچ در پیچی دارد که بارها در تونلها و ایستگاههایش گم شدهام.
خوابهای ترسناک من کابوس نیست. به ندرت از ترس بیدار میشوم. خواب است، قصه و طرح و شخصیت دارد. اما خب…ترسناک است. این خوابها معمولن در “نمای داخلی” اتفاق میافتد. ژانر خوابها “خانه جنزده” بود. من با کمک عدهای دیگر باید از خانهای شیطانی دفاع میکردیم. این خوابها هم به تدریج تبدیل به خوابهای شهری شد.
نقطه عزیمت نقشه خوابیست که 15 مرداد 90 دیدم:
” آخر دنیاست، همهچیز در حال از هم پاشیدن است. (میم) گوشه دیگری از شهر است و قرار است زیر پل به ما بپیوندد. سعی میکنم آموزههای این سالها را به کار بگیرم تا گروه همراهم را زنده نگه دارم. ویروس زامبی شیوع پیدا کرده و عنکبوتهای غولآسا به پناهگاه موقت ما حمله میکنند. زنی را از وسط مهلکه نجات میدهم که در انتها میفهمم دکتر جکیل است و کمکم دارد به مستر هاید تبدیل میشود”
چندی بعد خواب تکه دیگر شهر را دیدم. جایی که غولی وارد کره زمین شده که ما فقط پاهایش را میبینیم و دستور میدهد همه با هم از کوه آتشفشان بالا برویم و خود را داخل دهانه آن بیاندازیم. همه ناامیدند و زندگیها از بین رفته. قرار است ما داخل مرکز زمین تبدیل به طلا شویم، طلا فوران کند و زندگی روی زمین برای هزارمین بار از صفر آغاز شود. بعدتر ما خونآشامهایی بودیم که گرگینهها به گلهمان زده بودند و دنبال راه فرار میگشتیم. وقتی دیگر من شی باارزشی را از شیطان دزدیده بودم و او در جستجوی من بود… و ماجراهایی دیگر که چون از قطعیت مکانیشان مطمئن نبودم هنوز وارد نقشه نکردم.
3. نقشه استانبول رویا
فایل ورد رویاهایم نشان میدهد از نیمههای 90 تا کنون دستکم 19 بار خوابم با این عبارت شروع میشود” خواب میبینم استانبولم..” جغرافیای تعدادی از رویاها را هنوز نتوانستهام در این نقشه پیدا کنم. با این حال در تمام رویاها استانبول با تهران (گاهی مشهد) هم مرز است و در بسیاریشان دغدغه من گم شدن در خیابان هاست بدون این که زبان بلد باشم یا پول کافی داشته باشم. با این حال در تمام این رویاها میدانم که اگر به میدان تقسیم برسم مشکلاتم حل خواهد شد. میدان تقسیم در رویای من جایی شبیه میدان انقلاب است که بعد از تعدادی میدان و چهار راه و با عبور از خیابانی شبیه به آزادی پدیدار میشود. در دو رویا استانبول و تهران مرز آبی کوچکی دارند و سفر به آن سمت آب کار روزمره همه مرزنشینان است. در یکی از همین رویاها برای رسیدن به لنگرگاه ایران باید از کوچههای پر پیچ و خمی میگذشتم. کوچههایی با مغازههایی جذاب اما مردمی که چندان غریبهها را دوست ندارند.
***
این نقشه تقریبی تعدادی از اصلیترین لوکیشنهای رویاهام بود.
خیالپردازی میکنم با خودم: شاید شما هم این نقشهها را دیدید و گفتید» آها! من هم اینجا بودهام. من هم این تقاطع را میشناسم. من هم از آن پیرمرد یک چشم بداخلاق کتابی عتیقه خریدهام». شاید فهمیدیم خودهای دیگرمان در جغرافیای یکسانی زندگی میکنند. شاید پیش از این که فیزیک پای ما را به جهانها موازی باز کند، خودمان به وجودش ایمان آوردیم.
Street Art by 0331C – A Collection
Photographer Michael Patrick O’Leary (13 photos)
goltanاینجا نت خالیخالی نمیشه گذاشت؟