Shared posts

19 Aug 06:32

خط بكش



خط بكش

04 Jul 18:08

رفت و گذشت، خاطره شد؟

by Sir Hermes
Niaaz7

رفت و گذشت

برایش نوشته بودم که دندانِ‌ معاشرت در فضای یک فیدخوان را کشیده‌ام دیگر. خیلی هم دوزاری‌ام درست جا نمی‌افتد که چرا مثلن فیدلی به آن تروتمیزی را آدم کنار بگذارد برود سراغ اولد-ریدر (اولدر؟) چون دارد فضای گودر را شبیه‌سازی می‌کند. انگار که معشوق‌ت را کنار گذاشته باشی یا کنارت گذاشته باشد (چه فرقی می‌کند آآی دکتر) بعد باقی زندگانی‌ات را هی بروی بگردی دنبال ویژگی‌های آن آدم قبلی، در آدم‌های جدید. محتوم به شکست است دیگر. ترجیح می‌دهم من‌باب معاشرت به همین فیسبوک کفایت کنم. با فیدخوان هم فیدم را بخوانم. کشک‌م را بسابم. نان‌وماست‌م را بخورم. خلاصه که بگذرید آقا. بروید جلو. خانم هایده هم در همین باب گفته‌اند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. خانم هایده را که دیگر قبول دارید. ندارید؟ 
14 Jun 21:24

Photo





17 Apr 05:57

سیب‌زمینی بودن

by زَرمان

اسباب‌بازی‌ها آوارهٔ مهدکودک شدند. یکی از چشم‌های خانم سیب‌زمینی جا ماند زیر تخت اندی؛ همین‌چشم بود که دید اندی هنوز آنها را می‌خواهد و فهمید اشتباه شده بوده. خواستم بگویم خیلی نگران جامانده‌هاتان نباشید، بی‌دل‌ودماغ بسازید. نه اینکه خیال برتان دارد که زندگی و بازی‌های ما شبیه داستان اسباب‌بازی است و شاید اشتباه شده باشد؛ خیر. بی‌دل‌ودماغ بسازید و بگذرانید. به فیلم‌های کودکانه و کمدی پناه ببرید و چیپس و پفک بخورید و با لب‌هایی که دارید بخندید و بگذارید مغزتان که هنوز هست خوش باشد. خلاصه قید بخش‌های مانده و پوسیده‌تان را بزنید. بله؛ پوسیده... یک‌دلِ جامانده مگر چقدر می‌ماند؟

16 Apr 05:13

http://memoire23.blogspot.com/2012/12/blog-post_31.html

by noreply@blogger.com (نیاز)
تو نیستی
اما من برای تو چای می‌ریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیطِ سینما گرفتم
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثلِ آینه مبهوت باش...
دیگر چه فرق می‌کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می‌کنم

رسول یونان
08 Apr 05:08

دست تو و دامن من

by noreply@blogger.com (نیاز)

روزهایی هست که با خودم فکر می‌کنم رسیدن هم آداب دارد، وقتی رسیدی نباید بار بیفکنی و بنشینی و شلوار خاکی و گرد سفر را بتکانی و حرفهایت را مثل سکه‌های ته جیبت بریزی روی میز، باید آرام باشی و قرار بگیری و فکر کنی هنوز نرسیده‌ای، باید این راه را بروی تا دست‌هایش، سر دکمه اول آرام باشی و به دومی جدال کنی و نگذاری به انتها برسد، ته ندارد! می‌دانی؟ رسیدن از نرسیدن سخت‌تر است.
05 Apr 19:17

happy end

by 1neveshteh

شب ها دلم میخواهد داستان نویس بزرگی باشم. بعد شروع کنم داستان بنویسم. هر شب یکی. داستان هایی از تو، از بودن هایت، از یکباره آمدن هایت، از بی هوا ابراز علاقه کردن هایت... دلم میخواهد انقدر خوب بنویسم که هر کس میخواند خیالش راحت بشود از بودنت. و هی استرس نداشته باشد که نکند یک وقت نیایی، نباشی... توی داستان هایم اگر استرس و نبودنی و نیامدنی هم هست برای نمک کار است. وگرنه آخرش که تو  همیشه خیال همه را راحت میکنی. 

توی داستان هایم پر از چایی و شربت بهار نارنج و انجیر خشک و لیموناد و کیک خانگی و پرتقال پوست کنده است، برای وقت هایی که می آیی و دیوار های همه خانه هایمان کاغذ دیواری های سبز و نخودی و آبی دارند. توی داستان هایم خستگی ات با همین چیز ها رفع می شود. بعد مثلن چند جایش می نویسم با لبخند گفت، با لبخند سر تکان داد، با لبخند از جایش بلند شد، با لبخند چشم هایش را بست....

داستان نویس خوبی باشم و بعدش داستان هایم را بفرستم برای یک ناشر. یک ماه بعد بروم دفترش و ببینم که قیافه اش بیشتر شبیه قصاب ها است و من را به جا نمی آورد. بعد از کلی صحبت در حالی که قند توی چایی اش میزند بگوید «دلت خوشه خانوم جون، مردم که داستان اینطوری نمیخونن که. همش قر و اطوار... داستان باید غم داشته باشه، آدمو ولو کنه رو زمین. باید بگیره آدمو، درگیر کنه...»

بعدش ککم هم نمیگزد. از انتشارات میزنم بیرون و می روم خودم از روی داستان هایم ده‌هزار تا کپی میگریم و توی میدان ولیعصر کنار باقی کارت پخش کن ها می ایستم. 

از هر پنج نفر یک نفر کاغذ را از دستم میگیرد و از هر 10 نفر یک نفر به آن نگاه میکند و از هر 20 نفر یک نفر تا آخر داستان هایم را توی تاکسی، اتبوس، مترو، پیاده رو، میخواند.. از هر صد نفر یک نفر شب که می شود ذهنش ته مزه زندگی داستانی ما را میگیرد. مزه یکباره آمدن های تورا و مزه اطمینان از همیشه بودنت... از هر دو هزار نفر یک نفر شب خواب خوبی میبیند و آخر سر از هر ده هزار نفر یک نفر تصمیم میگیرد که بی هوا برگردد، باشد، بماند...

آنوقت من داستان نویس بزرگی هستم.


+تراوش شده بعد از خواندن این پست امیرحسین مجیری